فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پدر ما از عشاير بود و زندگي مان بيشتر در مهاجرت مي گذشت. جمعا شش نفر بوديم، چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصه حيات و ما هميشه در حال کوچ از جايي به جاي ديگر به سر مي برديم.
دشت هاي سبز «ساردوئيه» با آن وسعت بي نظير، منظري وسيع به آدم هديه مي کرد. روزهاي کودکي ما با عدم وابستگي به مکاني مشخص مي گذشت. زندگي ساده اي داشتيم. غذاي ما معمولا نان جو و گندم و بعضي وقت ها اشکنه بود، ولي ياد گرفته بوديم با کمترين امکانات بيشترين استفاده را از زندگي خدادادي ببريم. از همان اوان کودکي افرادي مذهبي بار آمده بوديم.
پدرم دوست داشت سيد جواد روضه خوان باشد و انجام تکاليف مذهبي دغدغه اي بود که تقريبا هميشه با ما همراه بود.
يادم هست در روستاي فراش ساردوئيه بوديم. سيد جواد کلاس اول دبستان بود. يک روز مادرمان سخت بيمار شد و ما همه نشسته بوديم به گريه و زاري. اميد همه قطع شده بود. يک لحظه نگاه کردم ديدم سيد جواد نيست؛ بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا اين که در گوشه اي از خانه پيدايش کردم. گوشه خلوتي گير آورده بود، زانو زده بود و دست هايش به طرف آسمان بلند بود. زير لب چيزي مي گفت حالت خاصي داشت، بي تحرک دست هايش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالاي سرش و به او گفتم:
مادرمان دارد جان مي دهد و تو اينجا بي خيال نشسته اي و هيچ ناراحت هم نيستي.
آرام سرش را تکان داد و گفت:
آنچه را من مي دانم شما مي دانيد.
و باز مشغول شد، دعايش که تمام شد، برگشتيم. چيزي نگذشت که حال مادر خوب شد؛ انگار نه انگار که بيمار بوده است. از آن روز به بعد سيد جواد تسلط روحاني خاصي روي ما داشت. چيزي داشت. چيزي در او بود که آدم را بي اختيار به احترام وا مي داشت.
زندگي عشايري را کم کم کنار گذاشتيم و در روستاي حسين آباد زيرکي کنار روستاي چمن ساکن شديم. کپري ساختيم و زندگي از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما کاملا نظارت داشت. فصل مدرسه، من و سيد جواد در شهر اتاقي اجاره کرديم؛ ماهيانه 12 تومان. روز هاي پنجشنبه مي آمديم حسين آباد و مادرمان مقداري نان تيري (لواش)، روغن و کشک همرهمان مي کرد. بعد برمي گشتيم البته پياده و کوله بارمان تقريبا جيره يک هفته مان مي شد. تا اينکه دوباره پنجشنبه هفته ديگر برمي گشتيم و اين نحوه مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشکلت زيادي را براي درس خواندن داشتيم. براي تهيه نفت با مشکل مواجه مي شديم. با قوطي چراغي درست کرده بوديم که روشنايي اندک داشت، اما دود مي کرد. و آب و نفت قاطي کرديم و ريختيم توي قوطي حلبي برايش فيتيله گذاشتيم و با همين روشنايي مختصر مي ساختيم. چاره اي نبود.
خرج ما در هفته تقريبا 5 تومان بود. سالهاي 41 – 42 بود کارها را با هم تقسيم کرده بوديم که اکثر اوقات کارهاي من را هم سيد جواد انجام مي داد.
دوران ابتدايي سيد جواد در روستاهاي اطراف جيرفت گذشت. 11- 10 ساله بود. روحيه عرفاني و مذهبي داشت و افراد را مجذوب مي کرد. بيشتر دوران تحصيل او در روستاي درياچه و جيرفت سپري شده بود.
دوران ابتدايي را با هم بوديم از صبر و حوصله خاصي بر خوردار بود. در مقابل برخورد هاي خشن و تندي که معمولا در مدرسه و بيرون ازمدرسه از جانب همکلاسي ها سر مي زد، خونسرد بود که خيلي هم اين رويه کار ساز بود.
در اتاقي که گرفته بوديم هر وقت از بيرون مي رسيديم، مي ديدم که غذا آماده شده، ظرف ها و لباس ها شسته و همه جا از تميزي برق مي زند و خوشحال بود.
سيد جواد آدم منحصر به فردي به شمار مي رفت. از آينده نگري و تيز بيني خاصي بر خوردار بود. او با اينکه 4- 5 سال از من کوچکتر بود، الگوي ما بود. چه در خانواده و چه در بيرون.
در روابط و برخوردهايش چند سال از من بزرگتر نشان مي داد و ما هر چه داشتيم از تجربه، پختگي و اخلاق پسنديده سيد جواد منشاء مي گرفت.
به طور مرتب جلسه روضه هفتگي در منزل ما بر پا مي شد، پدر هر جا روضه خواني داشت، ما را با خودش مي برد. جبالبارز، ساردوئيه و... مرتب روضه مي خواند. صداي گرمي داشت.
روستاي ما بسيار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موزي زيادي داشت.
کوچکترين عمران و آبادي نداشت و به مکافات از گل زار و نيزارات وحشي عبور مي کردي.
حيوانات درنده وحشي مثل گراز هم زياد بود. راه روستا از مسير مرداب مي گذشت که عبور و مرور واقعا مشکل مي شد. ناچار مي شديم پا برهنه خيلي از مسير ها را طي کنيم.
گرماي خفه و آزار دهنده ي روستا را در خود پيچيده بود. دريغ از کمترين وسايل بهداشتي و درماني. پدرم بيشتر اوقات براي تهيه خرجي به شهر مي آمد؛ اين رفت و آمد ها و سختي راه فشار زيادي به پدر وارد مي کرد به طوري که يک بار سخت مريض شد. دو ماهي طول کشيد تا اينکه بهبودي پيدا کرد. خلاصه شرايط سختي در روستاي حسين آباد متحمل شديم.
تا سال دوم راهنمايي با سيد جواد يک جا بوديم. با توجه به سن پايين سيد جواد در حالي که هم سن و سالهايمان به دنبال بازي و سرگري هاي دوران نوجواني بودند، او به معنويات بيشتر توجه مي کرد. به نماز اول وقت بها مي داد. هر کاري داشت هر چند مهم را وقت نماز کنار مي گذاشت و به مسجد مي رفت.
به کوهنوردي خيلي علاقه داشت. همين طور به کشتي و فوتبال که در آن موقع مي گفتند توپ بازي. بعضي وقت ها هم بچه ها جمع مي شدند و سنگ هايي مي گذاشتند روي هم و با سنگ کوچکي آنها را نشانه مي گرفتند و هر کس نشانه گيري اش بهتر بود، برنده مي شد. که البته آداب خاصي داشت و هميشه موفق تر از همه بود.
در سال 1349 که با سيد جواد در جيرفت درس مي خوانديم، با شخصي به نام محمد عراقي اهل تهران آشنا شديم که براي اولين بار در سپاه ترويج خضر آباد مشغول کار شده بود. اکثر اوقات که به جيروفت مي آمد، به مسجد جامع مي رفت و بچه هاي مذهبي و مسجدي را شناسايي مي کرد. براي اولين بار در همان سالها از طريق آقاي عراقي با مبارزات و تفکرات امام آشنا شديم و متوجه شديم که در سال 1342 در قم عليه شاه سخنراني کرده اند، فاجعه اي رخ داده و ايشان را به جرم حمايت از اسلام و قرآن تبعيد کرده اند!
سيد جواد، با هوشياري خاصي که داشت اين موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سياسي و ضد سلطنتي افتاد.
با آقاي عراقي روابط پنهاني و سري داشت. تيزبين بود و به همين خاطر هميشه موفق بود. رساله امام را به اين طريق از قم دريافت مي کرد و در جيرفت ميان دوستان و آشناياني که مورد اعتماد بودند، پخش مي کرد.
کتابهاي ديگري هم بود که در آن شرايط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب مي شد؛ مثل کتاب حکومت اسلامي تاليف امام خميني که آن را سال 1351 در کرمان پيدا کرده بوديم و ذهن ما را گستره عظيم اسلام آشنا کرده بود. توزيع اطلاعيه و نوارهاي سخنراني امام نيز به همين منوال صورت مي گرفت.
سيد جواد کلاس دهم بود و در هنرستان آرشام سابق درس مي خواند.
آن روزها افتاده بود توي خط تبليغ دين و مذهب و مسئولان هنرستان هم خيلي حساس شده بودند. بارها با سيد جواد برخورد مي کردند. يک بار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اينکه روي بچه ها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زيادتر مي شدند.

روزهاي شکنجه و زندان
خانه ما امکانات زيادي نداشت اما زندگي خوب و سالمي داشتيم. پدرم به سيد جواد تاکيد مي کرد که بايد روضه خوان شوي.
پدرم قرآن را کاملا بلد بود. سيد جواد هم قرآن را در مکتب پدر ياد گرفت. دوران ابتدايي را به مدرسه فردوسي مي رفت ولي بعد ها به مدرسه امير کبير رفت. در مدرسه فردوسي معلم ايشان آقاي شريفي پدر بزرگوار شهيد احسان شريفي بود.
رابطه سيد جواد با من بيشتر و بهتر از ديگران بود. ما دو نفر کوچکتر از بقيه بوديم. مدرسه مي رفتيم و من کلاس پنجم بودم. يک روز به من گفت تو ديگر نبايد به مدرسه بروي. زمان مناسبي براي مدرسه رفتن نيست، خداوند راضي نمي شود که تو در اين شرايط و با اين وضع بد حجاب درس بخواني. ناراحت شدم و اعتراض کردم.
گفت: خواهرم انشاالله حکومت اسلامي روي کار مي آيد و براي درس خواندن فرصت هست. من هم قانع شدم. من و سيد جواد بيش از اندازه صميمي بوديم و نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اينکه توسط ساواک دستگير شود، پيش من که در روستا کار مي کردم آمد و گفت: مي خواهند مرا دستگير کنند و اگر پيش شما آمدند و تهديد کردند که اعدامش مي کنيم، ناخن هايش را مي کشيم و يا قول آزادي مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند که دوستان مرا معرفي کني، باور نکن. من خودم از پس اينها بر مي آيم، شما نگران نباشيد.
ما ناراحت بوديم اما او با خنده و شوخي دلداريمان داد و رفت تا دستگيرش کردند. سه ماه در زندان ساواک بود. شکنجه اش کرده بودند. هر روز برايمان خبرهاي ناگواري مي آوردند. هر کس چيزي مي گفت: يکي مي گفت اعدامش مي کنند: خلاصه مردم يک کلاغ، چهل کلاغ مي کردند و ما ذره ذره آب مي شديم. دق مرگ شده بوديم تا اينکه يک روز در خانه زده شد و سيد جواد وارد حياط شد.
مي خنديد انگار نه انگار که در زندان بوده است! هميشه همين طور بود؛ يعني با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده مي کرد.
توي خانه که بود تا دير وقت نوارهاي امام خميني را گوش مي داد و بررسي مي کرد. با دکتر آيين خيلي دوست بود و به او پيشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود، با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شده و خواستگاري رفتيم. سيد جواد در شب عروسي اش نوار قرآن گذاشت. گفت: مي خواهم اول زندگيمان با قرآن آغاز شود. ساواک خانه را محاصره کرده بود و ما همه منتظر بوديم که بريزند و همه را دستگير کنند او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسي شان بسيار ساده بود. مهريه عروس خانم هم يک کلام الله مجيد بود. در تامين هزينه ازدواجشان پدرم کمک موثري بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچه اي در راه داشت که ساواک سيد جواد را دستگير کرد.


کلامهاي قرآن
هر ساله در ماه محرم، مراسم عزاداري سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام در روستاي خاتون آباد برگزار مي شد. پدران و بزرگان ما هر سال روحانياني را از مشهد و قم براي سخنراني و روضه خواني دعوت مي کردند.
به نظرم سال 1350 يا 51 بود که سيد کمال قريشي گفت: امسال سخنراني داريم که چندان دور از دسترس هم نيست و سيد جواد آمد و روضه و سخنراني کرد و اين جلسات باب آشنايي من با او بود.
سيد کمال يک شب آمده بود منزل ما. يک روحاني هم براي سخنراني از مشهد آورده بودند. گفت: سخنران خودي هست. مسلط است و قبلا يکي، دو شب حرف زده بود.
صداي پدرم را شنيدم: سيد جواد عليه شاه علنا حرف مي زند، تند روي هم مي کند، ممکن است فردا مشکل ساز شود و همين مجلسي را که با همين روحاني با مکافات مي توانيم اداره کنيم، از دست مي دهيم.
پدرم به سيد جواد گفته بود بياييد، اما طوري سخنراني نکنيد که مشکل درست شود. اصلا سياسي حرف نزنيد، چون نيروهايي هستند که به ساواک و ژاندارمري گزارش مي کنند و اين رسالت من است.
بعد از اتمام اين ماجرا ها بود که رابطه ما نزديک تر شد.
در بحبوحه انقلاب دوران راهنمايي را مي گذرانديم. روحانيوني بودند که مي آمدند ساردوئيه و کلاس قرآن تشکيل مي دادند و با حرارت تدريس مي کردند ما هم که چشممان به دنياي تازه اي گشوده شده بود، عاشقانه شرکت مي کرديم. اين کلاس ها حال و هوايي داشتند که هيچ وقت فراموش شدني نيست. روحانيون را سيد جواد و سيد ناصر حسيني مي آوردند. به ما هم سرودهايي ياد داده بودند که رنگ و بوي سياسي داشت و ورد زبان ما شده بود. از همين سال بود که تقريبا قرآن را ياد گرفتيم و اکثر بچه هايي که اکنون مشغول خدمت در سپاه هستند، در همان سالها پايه اعتقاد مذهبي شان بنا گذاشته شد. علاقه عجيبي به اين کلاس ها نشان مي داديم. يکي از روحانيون به نام حجه الاسلام رنجبر که به ساردوئيه آمده بود، شعري سياسي يادمان داده بود که ورد زبان همه شده بود. رئيس پاسگاه منطقه، آن روحاني را خواست و وادارش کرد ساردوئيه را ترک کند. فردا که سر کلاس آمديم. او با گريه خدا حافظي کرد و رفت.
ما خيلي ناراحت شده بوديم. سيد ناصر و سيد جواد آمدند و به ما گفتند: روحاني ديگر براي شما آورديم. نگران نباشيد. کلاس ها را جدي بگيريد که البته رئيس پاسگاه موافقت نکرد.
تحت تاثير سيد جواد از کنار وقايع بي تفاوت رد نمي شديم. درگير مي شديم و واکنش نشان مي داديم. خود باور شده بوديم. چه در بيرون و چه در مدرسه هدفمند حرکت مي کرديم.
سال 56 دانش آموز دبيرستاني بودم. معلمي داشتيم که عربي درس مي داد. يک روز موقع درس، تاريخ شاهنشاهي را که جايگزين تاريخ هجري شمسي شده بود، امضا کرد. من ناراحت شدم و اعتراض کردم که به جاي 2535 بنويسد 1356. او عصباني شد و ما به اعتراضمان ادامه داديم، بدون اينکه بترسيم. از اين موارد بسيار اتفاق مي افتاد. اين انگيزه قوي توسط سيد جواد در ما ايجاد شده بود.
ساواک سيد جواد را تحت مراقبت شديد گرفته بود. او کتابهاي مذهبي – سياسي را از شهرستانهاي انقلابي به ساددوئيه مي آورد. مثلا رساله حضرت امام را از تهران و قم آورده و در حوالي بهشت زهرا زير خاک پنهان کرد. بعد سر فرصت آنها را بيرون مي آورد و بين مردم توزيع مي کرد. شجاعت عجيبي داشت.
سيد جواد نترس بود؛ واقعا نترس! هميشه در سخنراني هايش بيش از حد به مسائل عبادي و معنوي تاکيد مي ورزيد و در خدمت دين سخنراني مي کرد. توصيه مي کرد طرفدار روحانيت و پيرو ولايت فقيه باشيد و هر جا که ديديد به ولايت توهين شده، بدون واهمه مبارزه کنيد.


پيمانکار ساواکي
سيد جوادي در همسايگي ما مستاجر بود. سال 1351 بود و من سيزده سال بيشتر نداشتم و ايشان از همان زمان در راه تبليغ اسلام و مبارزه با رژيم پهلوي فعاليت مي کرد. او در هنرستان صنعتي درس مي خواند و من محصل هنرستان کشاورزي بودم. مجبور بوديم سخت کار کنيم. تابستانها در کرمان کار مي کرد و آنچه عايدش مي شد را خرج فعاليتهاي سياسي و مذهبي مي کرد.
تشکيلاتي راه انداخته بود و شاخه هاي زيادي در اين رابطه تشکيل داده بود، دوستاني که هر کدام از اين شاخه ها فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين محصول درايت و تدبير بي نظير سيد جواد بود.
بعضي از عمليات هاي شهر مثل آتش زدن مراکز فساد و... را دوستان توضيح دادند. البته من ماموريت هاي ديگري هم داشتم. در رابطه با دستگيري هر کدام از دوستان، براي پيدا کردن آنها و تهديد ساواک يک سري نامه از شهرستان هاي مختلف به جيرفت پست مي کردم. به عنوان مثال سيد جواد را که دستگير کردند، من نامه اي را که خودش با امضاي حزب الله تهران نوشته بود، از کرمان پست کردم و چون تاثير آنچنان نداشت، رفتم تهران و نامه را به آدرس ساواک شهرباني فرستادم.
ارتباطي با دوستان در کرمان و قم داشت که کتاب مي فرستادند. تا سال 1355 من هم نمي دانستم فرستنده کتاب ها چه کساني هستند.
کتاب ها که مي رسيد دوستان توزيع آنها را در سطح شهر بر عهده داشتند و کتاب ها بين افرادي که از قبل شناسايي شده بودند، توزيع مي شد.
يادم هست که در توزيع کتاب ها حسين رکن آبادي، محمود محمودي نژاد، ناصر مقدس زاده و... حضوري پر رنگ داشتند. اين ها پنهان کردن کتاب، رساله، نوار و... در خانه هايشان را به عهده داشتند.
به سيد جواد خبر داده بودند امشب احتمال محاصره و بازرسي منزل شما زياد است. يکي از رساله ها يادم است که رساله اي درباره فحشا بود و چند تن از علماي مشهور فتوا داده بودند. باغي در حوالي بلوار هليل بود به نام باغ قاسم بيگي، به اتفاق رفتيم آنجا و چاله اي کنديم و رساله ها را پنهان کرديم که بعد ها نتوانستيم جايشان را پيدا کنيم و هنوز هم که هنوز است پيدا نشده اند.
بيشتر براي روضه خواني و شناسايي نيروهايي که گرايش مذهبي و اسلامي داشتند، به روستاها رفت و آمد داشت. کلاس قرآن مي گذاشت و معتقد بود در گروه بندي، گروهها نبايد از چهار – پنج نفر بيشتر باشند، چرا که لو رفتن تشکيلات بالا مي رود و با درايت خاصي که داشت اين مورد هيچ وقت اتفاق نيافتاد.
يک بار قرار شد به اتفاق شهيد محمد مشايخي، عباسعلي رستمي و ابراهيم مشايخي برويم پشت دشت کوچ در حومه جيرفت براي تمرين تيراندازي؛ اسلحه کمري داشتيم و مربي هم شهيد مشايخي بود. زمستان و سوز سردي مي وزيد. بارندگي شديدي شده بود و رودخانه راه نمي داد. کارها بايد طبق برنامه پيش مي رفت و اين عادت مخصوص سيد جواد بود. به ناچار قرار شد دو نفر روي شانه هاي دو نفر ديگر سوار شدند تا سنگيني باعث شود بتوانيم از رودخانه بگذاريم. رود ديوانه شده بود و سرماي سياه زمستاني هم از طرف ديگر. به همان شکل گذشتيم و برگشتن هم به همين منوال آمديم.
سيم کشي ساختمان اوقات، واقع در خيابان ابوالحامد کرمان را به عهده گرفته بود. يک روز پيمانکار ما روحاني اي را که خيلي جوان به نظر مي رسيد سر کار آورد. شگفت زده شد بودم و کنجکاوي مان گل کرده بود. او لباسش را در آورد و گذاشت کنار و شروع کرد به حفر يک کانال. ظهر که شد براي ناهار تعطيل کرديم. پيمانکار آن روحاني را در اتاقي بازداشت کرد و تا آنجا که مي توانست کتک زد. سيد جواد گفت:
بچه ها مواظب باشيد، پيمانکار ساواکي است.
پرسيدم: از کجا معلوم!؟
گفت: اين روحاني قطعا از دستگير شده هايي است که براي شکنجه و کار تحويل پيکانکار شده است.
بعد که فرصتي دست داد و با آن روحاني آشنا شديم، متوجه شديم تشخيص سيد جواد درست بوده است؛ چرا که پيمانکار از مهره هاي اصلي ساواک بود و زنداني ها را هم براي کار و هم براي اينکه مرتب شکنجه کند، سر کار آورده.


روزهاي داغ مبارزه
سال 1355 بود که توسط شهيد تربيتي، با سيد جواد آشنا شدم. شاگرد مغازه حاج محمد رضا کلانتري که در حال حاضر پدر همسرم مي باشند، بودم. جمعه ها معمولا دعاي ندبه برگزار مي کرد و تقريبا همه جا مي توانستي حضور پر جنب و جوش سيد را ببيني.
خوش رو و مهربان. هر وقت که ملاقاتي دست مي داد، نمي توانستي از او دل بکني و بعضي وقت ها دعا را در مناطق دور افتاده بر پا مي کرد.
همه جا بود و با انرژي عجيبي راه مبارزه را در پيش گرفته بود پشتوانه و دلگرمي جيرفتي ها شده بود. رفته رفته بر محبوبيتش در بين بچه هاي حزب اللهي افزوده مي شد. روضه خواني اش مي چسبيد، داغ بود و تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. گيرا مي خواند و حرفهايش هم گيرا بود. اسلام را خوب مي شناخت. سيد جواد يک پديده بود.
روز به روز رابطه ما صميمي تر مي شد؛ خيلي ها از حضورش استفاده مي کردند. سيد را خوب فهميده و درک کرده بوديم. او چشمه اي بود که تشنگي ما را رفع مي کرد.
در بازار اگر اتفاقي مي افتاد و خط و خبر گير مي آوردم با ايشان در جريان مي گذاشتم و اطلاعات هم مي گرفتم. بعد با افرادي که هم فکر ايشان بودند، مثل آقاي روز پيکر، باغباني، محمود مشايخي و... آشنا شدم.
در شهر مرکز فساد داير بود که تعدادي مشتري هم داشت و عده اي از جوانان به اين مراکز رفت و آمد مي کردند و سينما، مشروب فروشي، کندو و...، وجود اين مراکز دوزخي بود که عذابمان مي داد.
از اينکه دست روي دست بگذاريم و شاهد داير بودن اين مراکز باشيم؛ زجر مي کشيديم. جايگاهمان را شناخته بوديم و اسلام خورشيدي بود که در ظلمات بچه مسجدي ها تابيدن گرفته بود.
يک روز رفتم پيش سيد و گفتم مي خواهم سينما و مشروب فروشي ها را آتش بزنم نظر شما چيست؟ آرام سر تکان داد و گفت: فعلا صبر کنيد تا شرايط مهيا شود؛ خبرتان مي کنم.
دلگرم شديم. معلوم بود که از قبل نقشه اي کشيده و منتظر فرصت است.
چند ماهي گذشت تا اينکه يک روز گفت: زمينه لازم براي کاري که مي خواستيد انجام بدهيد، فراهم است.
کتابي به من داد و گفت: سر نوشت يک زن الجزايري است.
محمد مشايخي و آقاي محمود نژاد را به من معرفي کرد و گفت: شما با هم کار کنيد. اين کار هم به پول و هم به وقت احتياج داشت. پول را همه با هم تهيه کرديم و داديم دست محمود نژاد و مشايخي که وسايل مورد نياز را از کرمان تهيه کنند.
اين آقايان رفتند کرمان و با دو اسلحه اسباب بازي شبيه لودر هاي شهرباني – که فشنگ مشقي مي خورد و بعد از شليک دود مي کرد – و چند جفت کفش رول برگشتند. مقداري طناب و چند دست لباس نظامي که به لباس هاي فرم شهرباني شباهت داشت نيز تهيه کرده بودند تا در رويارويي با مامورين شهرباني بتوانيم از خودمان دفاع کنيم.
درست يادم هست که در تمرين ها به سيد جواد حمله مي کرديم و سعي مي کرديم تا چند نفر را دستگير کنيم.
ما فقط شاخه نظامي و عمل کننده بوديم و تقريبا هيچ اطلاعي از شوراي تصميم گيرنده و عملکرد شاخه هاي ديگر که مشغول فعاليت در حوزه خاص خود بودند، نداشتيم. چند بار از سيد جواد خواسته بوديم که ما را با بچه هاي ديگر شاخه ها آشنا کند اما زير بار نمي رفت. وقتي اصرار زياد ما را ديد گفت: هدف ما متعالي است و راه پر مشقت. اگر شما خداي ناکرده دستگير شويد و نتوانستيد زير شکنجه هاي آنان دوام بياوريد؛ هيچ اطلاعي از کسي نداشته باشيد، بهتر است تا آنها نتوانند با ترفندهايي به درون بچه ها نفوذ کنند و تشکيلات لو برود.
براي ساعت سه نيمه شب قرار انجام عمليات را گذاشتيم و شب طبق قرار و نقشه رفتيم سينما. براي آتش زدن سينما حدود 50 ليتر بنزين و گازوئيل همراه داشتيم.
ترس آتش گرفتن نگهبان که داخل سينما کشيک مي داد، برنامه هايمان را عوض کرد و نتوانستيم موفق شويم. شب عجيبي بود. اضطراب، اندوه و هر چه بود، شيرين بود. دلشوره اي شيرين داشت. باوري که به ما انرژي مي داد.
آدم براي انجام عملي که انگيزه آسماني و خدايي دارد، انرژي عجيبي مي گيرد، احساس مي کند که مي تواند کوه ها را هم از سر راه بردارد.
ترس که نه، چيزي شبيه احتياط بر قلمرو وجودمان حاکم شده بود. گفتيم نمي شود و برگشتيم.
به آتش کشيدن مشروب فروشي به عهده مشايخي بود که با دلايلي موفق نشده بود فقط کار آتش زدن کندو باقي مانده بود و بعد که تاسوعا بود، عمليات با موفقيت انجام شد.
قرار بود در صورت موفق بودن عمليات؛ سيد جواد از جيرفت خارج شود. طوري که ساعت هفت صبح حرکت کند و چهار عصر به کرمان برسد.
و فرداي روز بعد بليط جيرفت و قبض مسافر خانه را داشته باشد.
سيد در شهر شناخته شده و زير نظر بود. همه نگاهها به طرف او مي رفت. بعد از عدم موفقيت در آتش زدن سينما؛ من و محمود نژاد مامور آتش زدن مشروب فروشي هاي واقع در خيابان شهرباني شديم.
محل برنامه ريزي منزل آقاي پوريان، دبير دبيرستان ثريا (فاطميه کنوني) بود. توسط شهيد مشايخي با پوريان آشنا شده بوديم و ياد آور شوم که سيد مامور تمام مناسبات بود.
پوريان مستاجر مشايخي بود و اکثر مشورتها و برنامه ها در منزل او صورت مي گرفت. بعد از برنامه ريزي هاي دقيق، آن شب قرار شد مشايخي پوريان را بردارد و کار را تمام کند.
قرار شد ماشين را ببرد و در محل مورد نظر پارک کند. کوچه که کاملا خلوت شد، داخل صندوق عقب بخوابد و ساعت سه بعد از نيمه شب از صندوق عقب بيرون بيايد. پس از انجام ماموريت دوباره برمي گشت داخل صندوق پيکان مي خوابيد تا اينکه صبح پوريان مي رفت و ماشين را به بيرون از شهر منتقل مي کرد. مشايخي نيز از صندوق بيرون آمده و با هم برمي گشتند.
به هر حال مشايخي نتوانسته بود به علت تنهايي کار را تمام کند. من هم سخت دچار زکام شده بودم و پياپي عطسه مي کردم و اين وضعيت کار را مشکل مي کرد، براي انجام چنين عملي سکوت محض لازم بود اما با وضعيت من احتمال لو رفتن عمليات زياد مي شد.
کار بايد تمام مي شد و اگر سيد جواد از کرمان برمي گشت و کار را ناقص مي ديد، اساس برنامه ريزي ها به هم مي خورد و شايد از آن همه انرژي و دلگرمي تشکيلات مي کاست.
خلاصه، شب خوابيديم و ساعت سه نصف شب گذشته بود که بيدار شديم. فکر مي کنم اذان گفته شده بود. زمان سريع مي گذشت. دير شده بود. به سرعت وسايلمان را برداشتيم داخل ماشين گذاشتيم و راه افتاديم.
کوچه خلوت بود و کارگرهاي شهرداري تازه شروع به کار کرده بودند. به محل مورد نظر رسيديم. همه جا خلوت بود و پرنده اي پر نمي زد. سحرگاه پر تشويشي به خيابان چنگ انداخته بود. اطراف را بررسي کرديم. در يک آن ظرف نفت را بيرون آورديم و از در کوچک مشروب خوري که به داخل باز مي شد، ريختيم داخل مغازه. مشايخي کبريت کشيد و انفجار سنگيني سکوت سحرگاه را شکست. با آخرين سرعت دويديم. کوچه ها را گذشتيم و خودمان را رسانديم به کرانه هليل و حاشيه رود را تا منزل مشايخي که در محله صاحب آباد بود، يک نفس دويديم. آن روز چه طلوع دلچسبي بود.
سبک شده بودم. سرشار از رضايت. به باور تازه اي در خودمان رسيديم؛ يک نوع کشف عميق دروني، يک نوع شوق داپذير و لذتبخش. نماز خوانديم؛ چه نمازي. وسايلي را که از کرمان تهيه کرده بود، ريختيم داخل چاه فاضلاب و تقريبا 8 صبح متوجه شديم که مشايخي در کارش نتوانسته موفقيتي کسب کند.
از شهر خارج شديم و رفتيم ده براي مراسم عزاداري که هر ساله بر گزار مي کرديم. شب بعد محمودي نژاد و محمد مشايخي تصميم به ادامه اين روند مي گيرند.
مشايخي تعريف مي کرد:
به محمودي نژاد گفتم بيا برويم ببينيم صاحب مشروب فروشي چه حالي دارد ؟ همين طور که از توي کوچه مي آمديم، ماشين شهرباني کنارمان ايستاد و رئيس شهرباني وقت دستور بازرسي داد. آقاي پور هنري راننده شهرباني پياده شد و رفت سراغ صندوق عقب و همه جا را خوب زير و رو کرد. بعد نوبت خودمان که رسيد، من فکر کردم که کار تمام است.
اطلاعيه هايي را که در جيب من و محمودي نژاد بود، بيرون کشيد و بدون اينکه نگاهشان کند، به همان شکل تا شده گذاشت سر جايشان !اطلاعيه ها مربوط به آتش زدن مشروب فروشي و بستن سينما بود که خدا را شکر لو نرفت. راه افتاديم قرار شد کندو را به آتش بکشيم. برنامه ريزي ها قبلا در منزل پوريان انجام شده بود. آن شب خيابان کاملا کنترل شده بود. قرار بود موقع اذان صبح دست به کار شويم. پوريان گفت:
شما ماشين را در را کوچه کندو پارک کنيد. من از سمت خيابان لر مي آيم. اگر ماموري پيدايش شود، به بهانه حمام کشيده مي شوم سمت حمام شهرداري و در غير اين صورت مي آيم و مي نشينم پشت رل و شما دست به کار شويد.
پوريان سر کوچه مکث کوتاهي کرد و کشيده شد سمت ماشين و علامت داد. وسايل مورد نياز را قبلا کنج خرابه اي پشت مغازه گذاشته بوديم.
نفت، بنزين و صابون قاطي هم بود. پريديم پشت بام و از کانال کولر مواد را که حدودا بيست ليتر مي شد، ريختيم داخل. فورا پايين پريديم. ديوار درز کوچکي داشت. روي شانه هاي محمودي نژاد ايستادم. کبريت که کشيده شد، انفجار عجيبي صورت گرفت. کولري که روي سقف مغازه بود به هوا رفت و سقف مغازه پايين ريخت.
فردا صبح که براي سر کشي آمديم، درب مغازه توي خيابان پرت شده بود.
بدين ترتيب مراکز فساد در شهر تخريب شد. بعد از اين ماجرا اطلاعيه هاي چاپ و منتشر شد از ناشرش خبر نداشتيم. بعدها فهميدم مشايخي که دانشجوي زبان دانشگاه کرمان بود، همان جا اين اطلاعيه ها را چاپ کرده است. سيد جواد اصلا در اين باره حرفي نزد. بعدها معلوم شد که توسط شهيد مشايخي، همسر ايشان و باغباني پور پخش شده است.
بعد از ماجراي آتش زدن مشروب فروشي ها و سينما، به خدمت سربازي رفتيم. برادر نوزايي هم خدمت ما بود. او اخبار اتفاقاتي را که در سطح کشور مي افتاد برايمان مي آورد که مثلا در تبريز چهلم شهداي قم گرفته شده است و يا تبريزي ها مراسم اربعين شهداي قم را بر گزار کرده اند و عده اي شهيد شده اند.
سه، چهار ماه آموزش تمام شد و به اصفهان رفتيم. يک سال شد که نتوانستيم سيد جواد را ببينيم. پس از اينکه ساواکي ها نتوانسته بودند عليه اش مدرکي درست کنند، آزاد شده بود.
بعد از اتمام آن ماجرا ها تعريف مي کرد که شکنجه هاي سختي را تحمل کرده است. دست بند قپاني به دستهايش زده اند و اکثر اوقات از فرط شکنجه بيهوش مي شده، بدون اينکه کوچکترين چيزي را لو داده باشند و در نهايت بعد از آن همه شکنجه طاقت فرسا رئيس ساواک گفته بود:
مي دانم که کار شماهاست، ولي برويد.
امام دستور داده بود که سربازان از سرباز خانه ها فرار کنند. به محض شنيدن اين فتوا از پادگان فرار کرديم. به جيرفت که رسيديم، بي درنگ رفتيم سراغ سيد جواد سيد جواد که تازه فرار کرده بود. شهيد قريشي هم با وجود اينکه يک ماه بيشتر به پايان خدمتش باقي نمانده بود فرار کرده بود. به سيد گفتم:
ما در خدمت شما هستيم. هر تصميمي که شما اتخاذ کنيد ما حاضريم. هر چند رژيم روي پرونده هاي ما حکم اعدام زده است.
جواب داد: من آماده ام اما جيرفت جاي فعاليت نيست؛ شهر کوچک است و همه زير نظريم. بايد کوچ کنيم.
گفتيم کجا ؟
گفت: کرمان. دستمان در کرمان بازتر است و از همان جا مي توانيم فعاليتهاي بچه ها را ساماندهي کنيم.
حرکت کرديم. دوستي داشت در کرمان به نام محمد نژاد ملايري که به منزل وي مي رفتيم. دوست ديگري به نام شعاع هم داشت که بساز بفروش بود. روبه روي سيلو خانه اي نو ساز داشت. خانه نمور بود و فصل زمستان. کرمان هم که زمستان خشکي دارد و سوز عجيبي مي آمد.
به سختي نفت تهيه کرديم. قشنگ يادم هست، خدا شاهد است موکتي داشت و چراغ والورو مختصري وسايل ساده. بيشتر با مشقت سر مي کردند که مادرش همراهش کرده بود.
خانواده آقاي ملايري هر چه طلا داشتند داده بودند دست سيد جواد که بفروشند و خرج انقلاب کنند. جواهرات را برد و داد به دست کسي به نام شمسي و مقداري پول گرفت که خرج کارهاي انقلاب شد و يک ريال از اين پول را براي خانواده اش در آن شرايط سخت و طاقا فرسا خرج نکرد.
ظهر ها که گرسنه و خسته از تظاهرات يا جلسات مي آمديم، مي ديديم باز همان نان ها را آب زده و در سفره مي گذاشتيم. من که ناراحتي معده داشتم، برايم بد بود و مريض مي شدم.
يک روز گفتم: بابا آخه چه خبره، مرديم حداقل نان و پنيري بدهيد که به درد جايي بخورد و گرنه از پا مي افتم. من ناراحتي معده دارم.
گفت: بايد به شکمت سنگ ببندي. اين پولها، پول هايي نيست که صرف چلو کباب شود، بايد صرف پيروزي انقلاب شود و اين قدر هم نق نزن.
مانده بودم چکار کنم ؟!
خانواده ام حدود 4400 تومان پول برايم فرستاده بودند. سيد جواد به من ماموريت داد تا بروم قم پيش آقاي محمد حسين قاسمي. او طلبه اي بود که در سالهاي 56- 55 تشکيلات فعالي داشت و بايد يک سري تصميم گيري و برنامه ريزي مي شد.
در رابطه با سفري به پاکستان براي تهيه اسلحه، قبل از سفر گفت: جيبهايت را خالي کن !
بست غذايي محلي است که از گندم درست مي شود.
گفتم: چشم.
مي دانستم که چنين اتفاقي مي افتد براي همين 500 تومان پنهاني در جيب بغلم گذاشته بودم. باقي را دادم به سيد جواد صد تومان پس داد و گفت: خرج سفر.
گفتم سيد آخه.
گفت: آخه ندارد !کرايه به قم 24 تومان که بيشتر نيست. با هزينه بر گشت مي شود 48 تومان. باقي هم خرج چند روزي که مي ماني. غذا هم فقط نان و ماست. خلاصه پانصد توماني به ما رسيد و گر نه هلاک مي شدم.
بر گشتم کرمان. دوباره براي شام از همان بست ها آوردند سر سفره و باز همان درد معده لعنتي عود کرد. مرا به بيمارستان کرمان برد. براي درمان من 70 تومان خرج کرد و در راه بر گشت مرا به کافه برد و گفت امشب اسثنائا خوش بگذران و خنديد. گفتم: شما !
گفت: من نمي خورم.
اصرار کردم نپذيرفت. بر گشتم. غذايي هم گير ما نياد و سر کار من افتاد به همان پست هاي هميشگي.
مدتي در نايين و اصفهان آموزش نظامي ديده و با ساختن کوکتل مولوتف. و تير کمان آتش زا آشنا شده بودم. مرا بسيار تشويق کرد تا با کمک سيد توانستيم مين بسازيم. يک روز به جايي خلوت و پرت و دور از آبادي رفتيم و در دره اي کار گذاشتيم وامتحانش کرديم.
زحمت هاي اصلي را هميشه سيد جواد به عهده داشت. يک روز دو، سه کارتن وسيله براي ما آوردند که شامل شيشه آزمايشگاهي، الکين و کرومات بود. وسايل مورد نياز به اندازه کافي بود که هم قبل از انقلاب و هم در اوج انقلاب استفاده مي کرديم و واقعا به دردمان خورد. بعد از پيروزي انقلاب يک روز آمد و گفت:
باقيمانده وسايل هر چه هست جمع کنيد و برگردانيد به همان مدرسه اي که قبلا از آنجا آورده شده، مال بيت المال است که ما هم برديم و گذاشتيم مدرسه.
ايشان مسئول اطلاعات عمليات سپاه جيرفت بودند. منافقين و کمونيست ها و گروهک هاي ديگر به شدت مشغول فعاليت بودند. و شهر در تب هيجان عجيبي مي سوخت. هر کدام از اين گروهک ها در تيمچه کتابفروشي داشتند. سپاه نمي خواست مستقيما وارد عمل شود و مي خواست مبارزه با آنها انگيزه کامل مردمي داشته باشد.
اوايل انقلاب گروهک ها و همه بچه ها آزادانه تبليغ مي کردند. سيد جواد براي براندازي گروهک ها، بچه ها را منسجم کرد، به من گفت: از همان اسلحه هايي که قبلا تهيه مي کرديد؛ تهيه کنيد.
اسلحه ها را با همياري سيد جواد از بافت وارد مي کرديم. اين بار با برادران روز پيکر براي تهيه اسلحه به اصفهان رفتيم و به جيرفت اسلحه آورديم. بچه ها را جمع کرد و تحت عنوان حرکت مردمي مسلح کرد. يادم هست آقاي صيفي که الان روحاني است و جواد انصاري از بچه هايي بودند که کتاب مي فروختند.
حاج آقا طارم امام جمعه فعلي شهرمان را به اتفاق شهيد سيد جواد ديدم. پرسيدم: ايشان کي باشن؟ گفت: طارم اهل الله آباد است و از مخلصين خيلي خوب. ذهن آماده و عالي دارد. او مأموريتي داشت براي شناسايي منافقين که شب مي رفت و روي درختي در حياط خانه تيمي منافقين تا صبح مي نشست و همه چيز را زير نظر مي گرفت و شناسايي مي کرد.
در جهاد سازندگي، کميته اي تشکيل داده بودند و تعدادي از بچه ها براي جاده سازي به اسلام آباد مي رفتند. وسايل مدرن جاده سازي نبود. بيل برمي داشتند و راه مي افتادند. جاده مي ساختند. حمام مي ساختند و مردم رابه تلاش تشويق مي کردند.
از خواهران فکر مي کنم آن روزها خانم زيدآبادي هم بودند. انقلاب هنوز براي بسياري از مردم محروم جا نيفتاده بود. سيد جواد چون کميته اي بود، هميشه اسلحه اي حمل مي کرد. خوانين مخالف انقلاب و تشکيلات تهديدي جدي و خطر آفرين به شمار مي آمدند.
سيد جواد تعريف مي کرد: با موتور سيکلت از روستايي عازم روستاي ديگر بودم. چند نفر اشرار راه را بسته بودند. از ترک موتور افتادم توي شنزار. چهار، پنج موتور سوار تعقيبم کردند. پيراهنم سفيد بود و برق مي زد و شب ديد داشت. آن را در آوردم و اسله را چال کردم. تا سپيده صبح در بيابان هاي اطراف سرگردان بودم. از اسلام آباد تا بهادر آباد پياده آمدم و بعد ماشين گرفتم و خودم را به نيرو ها رساندم.
براي کمک به مردم اگر لازم بود حتي جانش را به خطر مي انداخت.
زحمت مي کشيد بي آنکه به منافع خود بينديشد.
شب ملکوتي
سال 1352 با سيد جواد آشنا شدم. آن روزها از افراد سرشناس مذهبي بود و من مثل خيلي از کساني که آن روزها از تشنه اين گونه مسائل بودند دنبال کسي مي گشتم. تحقيق کردم تا توانستم گم شده ام را پيدا کنم. بعد ها هم قسمت شد که نزديک تر شويم و با خواهرش ازدواج کنم.
او اولين کسي بود که در جيرفت جريانات سياسي و مذهبي را رهبري مي کرد. امام را خوب مي شناخت و با نمايندگان امام ارتباط داشت. آن روزها حضرت آيت الله خامنه اي، زباني شيرازي و يکي دو تن از بزرگان ديگر در جيرفت تبعيد بودند که سيد با ايشان ارتباط عميق برقرار کرده بود و از روحانيت خط مشي مي گرفت. علي رغم اينکه ارتباط با اين بزرگان ممنوع بود اما نترسي و هوشمندي سيد جواد هميشه مانع از دستگيري اش مي شد.
سال 1356 در منوجان معلم بودم. آمده بود سري به من بزند. يکي از بومي هاي منطقه روضه خواني داشت و به واسطه دوستي که با من داشت، از باني خواستم که سيد جواد روضه بخواند. روضه امام حسين (ع) را خواند و درباره حادثه کربلا سخنراني کرد. سخنراني اش گيرا بود و آتشين. با زباني ساده که همه فهم بود و هر چند نمادين، اما همه منظورش را فهميدند.
شب دوم باني روضه که خيلي از روضه سيد جواد و جسارت او خوشش آمده بود، به اصرار خواست که شب دوم هم روضه خواني را سيد برگزار کند.
آشوبي شده بود. مردم بسيار گريه کردند و آن شب اصلا يک شب ملکوتي بود. سيد جواد رفت اما مردم تا مدت ها از اين جريان حرف مي زدند و هر وقت مرا مي ديدند، به اصرار مي خواستند که سيد جواد را دوباره دعوت کنم. سيد جواد مي رفت و محبوب مردم مي شد.
سيد بيشتر اوقات خود را به مطالعه کتب مذهبي مي گذراند؛ نقاشي هم مي کرد و قبل از انقلاب با اينکه ديپلم برق داشت، استخدام نشد.
برق کشي ساختمان انجام مي داد. يادم هست که از صبح تا شب زحمت مي کشيد او از راحتي فراري بود و به همين خاطر مي توانست با هر شرايطي سازگار باشد.
در جنگ بارها شيميايي شد. ترکش داخل پايش بود. هر وقت مي خواست نماز بخواند، پايش را دراز مي کرد و به هيچ کس هم نمي گفت.
شوخي
در دوره راهنمايي با سيد جواد آشنا شدم. سال 1356 براي اولين بار نوار سخنراني امام را در منزل سيد جواد که در کوچه دامپزشکي واقع بود، شنيديم، بعد اطلاعيه هايي را که آورده مي شد، سيد تحويل من مي داد و با ماشين تکثير که شهيد مشايخي از شيراز آورده بود، در روستاي تمگاوان در حومه جيرفت تکثير مي کرديم. ما مسئول چاپ بوديم و آقاي باغباني پور مسئوليت پخش را به عهده داشت.
در آن سالها سعادت نصيب من شده بود که مقام معظم رهبري و آيت الله شيرازي در همسايگي ما مستاجر بودند و ما به راحتي خدمتشان مي رسيديم. سيد جواد سرباز بود و براي مرخصي به جيرفت آمده بود با هم رفتيم خدمت اين بزرگان و سيد را معرفي کرديم که اگر حرکتي و جنبشي در جيرفت مشاهده مي فرماييد، از برکت وجود سيد است و از همان روز قرار شد که با هم هماهنگ کنيم و از روحانيت مشي بگيريم.
سيد، محور دو مرکز ارتباط بچه ها در شهر بود. خيلي از بچه ها که در اين تشکيلات فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين تدبير سيد جواد بود و نشان مي داد به فنون مبارزه مسلط است.
او خيلي خودماني و صميمي برخورد مي کرد و مورد اعتماد همه بود. مناسبات، رسمي و خشک نبود. يادم هست که ما در خانه ابراهيم مشايخي مستاجر بوديم. يک روز سيد جواد آمد و مرغي زير دستش گرفته بود. گفت: تا برگردم؛ مرغ همين جا باشد شما نان و ماست بخوريد.
بيرون که رفت، شيطنت بچه ها گل کرد. مرغ را پختيم و با بچه ها خورديم. ساعت نه و نيم با بچه هايش آمد که مرغ را ببرد. هر چه گشت، پيدا نکرد. خنديدم و گفتم:
مرغ خورده شد، شما نان و ماست بخوريد.
خنديد و گفت: فعلا اشکالي ندارد؛ خوب کاري کرديد ولي انقلاب که پيروز شد از دلتان در مي آورم.
بچه ها با سيد جواد راحت بودند. دلخوري پيش نمي آمد و صميميت سيد جواد خيلي به محبوبيتش افزوده شد.
کتابفروشي تيمچه
اوايل انقلاب به همت شهيد حسيني براي جذب جوانان مذهبي دو مکتب راه اندازي شده بود. مکتب علي (ع) و مکتب زهرا (س) و همين نقطه عطفي براي آشنايي من و سيد جواد بود. در همين روزها هم او با يکي از اقوام نزديک ما ازدواج کرد. اين مساله ما را به هم نزديک تر کرد.
هميشه به خانواده هاي بي سرپرست و نيازمند کمک مي کرد. ما در آن موقع پدرمان را از دست داده بوديم و علي رغم مشکلات مالي که خودش داشت، از کمک هاي ايشان بي نصيب نبوديم.
براي مثال در سطح شهر يک کتابفروشي راه اندازي کرد و مرا برد که آنجا کار کنم. خيلي به آنجا سر مي زدند. من پول کتابهايي را که فروخته بودم به سيد جواد مي دادم که نمي پذيرفت. کتابها، کتابهاي شهيد مطهري و دکتر شريعتي و روزنامه جمهوري اسلامي بود. گروهک ها هم يک کتابفروشي در تيمچه راه اندازي کرده بودند. سيد جواد به کوري چشم دشمنان، کتابفروشي را از خيابان شهرباني به تيمچه انتقال داد. گروهي مي آمدند و مدام از من سوال مي کردند و مسخره مي کردند. وقتي به سيد جواد مي گفتم، مي گفت: به اين مسائل توجه نکن، بايد تحمل کني اينها مثل کف روي آب مي مانند.
هميشه براي ازدواج ديگران پيشقدم بود و هيچ وقت براي خودش تصميم نمي گرفت. يک روز دکتر آيين به سيد مي گويد: شما که اين قدر دنبال ازدواج من هستي، چرا براي خود فکري نمي کني؟ سيد جواد پاسخ مي دهد: اگر زياد مايلي، پيش خانواده ات از من خواستگاري کن!
دکتر آيين با خوشرويي پذيرفته بود و مراسم عروسي خيلي ساده اي برگزار شد.
بعد از شهادت برادر کوچکم شهيد محمد آرزمان، پشتوانه ما سيد جواد بود. حکم برادر بزرگم را داشت و شهادت سيد جواد واقعا غير قابل باور و سنگين بود.
به موقع اذان مي گفت. حتي در همان اردوهايي که اوايل انقلاب با هم مي رفتيم، سردار سليماني به او لقب سجاد را داد.
حمله چماق به دست ها
حوالي سال 1354 در ارتباط با مسائل سياسي و فعاليتهاي مذهبي عليه رژيم طاغوت، با سيد جواد آشنا شدم. مشغول تحصيل در دانشگاه شيراز بودم و در رفت و آمد به جيرفت که سيد را با جنب و جوش مي ديدم.
روابط ما صميمي شده بود. جزيي از هم بوديم تا جايي که بعد ها سيد با خواهرم ازدواج کرد.
برادران ديگري هم مثل سردار محمد مشايخي، اکبر افشاري، سردار شهيد صفر عناصري بودند که جدي فعاليت مي کردند و سيد تقريبا تنها کسي بود که آشنايي کامل با قرآن، کتب مذهبي، روايات و احاديث داشت و معلم و محرک، باقي برادران جيرفتي بود. کلاس هايي هم در سطح شهر مخفيانه براي کساني که تشنه مسائل مذهبي بودند، برگزار مي شد. اداره اين کلاس ها به عهده خود سيد بود. ما کسي را جز او نداشتيم که به مسائل مذهبي کاملا مسلط باشد. آشنايي ايشان با خواهر بنده که منجر به ازدواج شان گرديد، در يکي از همين کلاس هاي قرآني بود که براي برادران و خواهران جداگانه تشکيل مي داد.
او هسته اصلي بچه هاي مذهبي و سياسي شهر جيرفت از سال 54 تا 57 بود. با تلاش خستگي ناپذير زحمت مي کشيد. سالي دو، سه بار براي تهيه کتب سياسي مذهبي که ممنوع بودند، مي آمد شيراز. بعضي از اين کتاب ها را هم از يزد و اصفهان و قم تهيه مي کرد و با برنامه ريزي ماهرانه و مخفيانه به جيرفت انتقال مي داد.
سردار شهيد محمد مشايخي هم در اين جريان نقشي اساسي و موثر داشت. او رانده کاميون بود و گواهينامه پايه يک داشت. کتاب ها و اعلاميه ها را معمولا شهيد مشايخي به جيرفت مي رساند و فوق العاده در کارش مهارت داشت.
آبان ماه 1357 بود. من در شيراز بودم. اطلاع دادند عده اي چماق به دست با هدايت و برنامه ريزي ساواک که از کانال ژاندارمري وقت از روستاهاي اطراف جيرفت به خصوص از دهات حاشيه بلوک که توسط کدخداهاي آن مناطق جمع آوري و هماهنگ شده بودند، به عنوان طرفداري از رژيم به شهر حمله ور شده و موقعيت شهر را به خطر انداخته اند تا زهرچشمي از افرادي که فعاليتهاي سياسي و مذهبي داشتند، بگيرند.
بيش از صد نفر را با پول راضي مي کردند و براي تظاهرات به شهر مي آورند، به خانه امام جمع شهر حمله مي کنند و او را مورد اهانت و کتک کاري قرار مي دهند و زخمي مي کنند. به خانه چند نفر افراد شناخته شده مذهبي از جمله حاج نجف افشاري نيز هجوم مي برند، شيشه هاي خانه اش را مي شکنند و فحاشي مي کنند. تمام اين کارها تحت فرماندهي ژاندارمري وقت صورت مي گيرد.
خودم را به جيرفت رساندم. به برادران پيوستم و در جلسه اي که با هم داشتيم به اين جمع بندي رسيديم که براي حفاظت از شهر، يک انتظامات مردمي و اسلامي تشکيل دهيم. عليرغم اينکه ژاندارمري بيکار نمي نشست و اسلحه هم داشت، سيد جواد نقش برجسته اي در اين قضيه ايفا کرد. بخصوص در برنامه ريزي حدود 100 الي 200 نفر سازماندهي شدند و ساختماني که فکر مي کنم هنرستان بود، در حاشيه شهر براي اين کار در نظر گرفته شد. در آن شرايط هر کسي که مي توانست اسلحه تهيه کند، حالا چه شکاري و چه کمري مسلح مي شد. از اوايل آذر ماه 1357 تا پيروزي انقلاب به مدت سه ماه، شهر و جاده هاي اطراف شهر تحت کنترل بچه ها بود.
شهر آبستن حادثه بود و همه چيز رنگ و بوي خاصي گرفته بود.
زندگي به طرز نشاط آوري در خيابان شهرباني جريان داشت. مردم منتظر اتفاقي خوشايند بودند. روزها روزهاي عشق و حماسه بود. اضطراب و حادثه انقلاب از بيرون مي تپيد و آن همه انرژي عصيانگرانه فراموش شدني نبود.
نقش سيد جواد که تازه از زندان فرار کرده بود و به مسائل نظامي هم اطلاع کافي داشت، نقش تعيين کننده بود.
به هر حال در طول سه ماه، اتفاقات زيادي افتاده که به پاره اي از آنها اشاره خواهم کرد. به سران و رهبران چماق به دست پيغام داديم، اگر وارد شهر شويد و قصد تظاهرات داشته باشيد، در مسيرتان تله هاي انفجاري مي گذاريم و ماشين هايتان را منفجر مي کنيم و درگيري مي شود و هر چه ديديد از چشم خودتان ديديد و در اين راستا تبليغات وسيعي انجام شد. که در اين تبليغات مثل هميشه سيد جواد نقش زير بنايي داشت. نهايتا ترسيدند و به اين اکتفا کردند که از حاشيه شهر عبور کنند و به عنبر آباد بروند و وارد شهر نشوند.
تنها اتفاقي که روي داد، انفجار سه راهي براي ايجاد رعب و وحشت در نزديکي کاروان چماق به دستها بود که صداي مهيبي داشت و بيشتر صوتي بود و تاثير خودش را هم گذاشت.
حادثه بعدي جريان خوانين بود که امنيت منطقه کهنوج را بر عهده داشتند. کهنوج شهرستان نبود و خوانين مسلح تا بعد از پيروزي انقلاي يعني در اين دوره سه ماهه از طرفداران نيروهاي اسلامي بودند و اعلام کردند که مي خواهيم با يک کاروان هزار نفري از افراد مسلح به شهر بياييم و از نيروهاي مسلمان و انقلابي جيرفت و از رهبر انقلاب اعلام پشتيباني کنيم.
سيد در اجراي هماهنگي و نظارت انتظامي زحمت کشيد. در نهايت بعد از پيش بيني يک مسير خاکي که دو خيابان را شامل مي شد، کاروان خوانين پشتيباني و آمادگي خود را از انقلاب اسلامي نشان دادند.
شليک هاي هوايي هم به جهت حمايت از ما توسط آنها صورت گرفت که البته کاملا کنترل شده بود. با برنامه ريزي و پيشنهادات دقيق سيد جواد، برنامه به خوبي به اتمام رسيد و مردم کوچکترين صدمه اي نديدند و درگيري با مقر شهرباني و ژاندارمري پيش نيامد.
اسلح هايي که نيروهاي خوانين با آن طرف استانداري براي حمايت از نظام مسلح شده بودند، بعدها عليه خود نظام بکار بردند. تشکل مسلحانه خوانين منطقه کهنوج، قبل از پيروزي انقلاب اسلامي انگيزه هاي کاملا مذهبي نداشت. در دوران طاغوت با اجراي اصلاحات ارضي سالهاي 40- 39 مقداري از زمين هاي مالکين و خوانين بزرگ منطقه کهنوج بين کشاورزان تقسيم شده بود. با شکل گيري انقلاب بخصوص در ماه هاي آخر عمر رژيم طاغوت، باز پس گرفتن زمين هاي تقسيم شده آغاز شد. آنها تمرد کردند و درگيري هايي بين برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و خوانين مسلح افتاد که بعضي از آنها کشته شدند. هر چند ما هم تعدادي شهيد داشتيم اما در نهايت، پيروزي با ما بود، بعضي از آنها خلع سلاح شدند و يا از منطقه بيرون رانده شدند.
از اوايل آذر ماه 57 انتظامات و امنيت شهرستان جيرفت دست برادران انقلابي و مذهبي بود. حوالي روز نوزدهم و بيستم بهمن ماه از طرف امام دستور شکستن حکومت نظامي و عدم رعايت حکومت نظامي توسط مردم تهران صادر شد. درگيري هاي مردم با نيروهاي مسلح شروع شد. اکثر پادگان هاي نظامي و بعضي از استان ها و شهرستان هاي ديگر توسط مردم خلع سلاح شدند.
سلاح ها به دست مردم افتاد و بعد مشکلاتي در رابطه با جمع آوري اسلحه ها به وجود آمد. با صدور جمع آوري اسلحه ها از طرف امام اين اسلحه ها با مشکلات زيادي از بين مردم جمع گرديد. خيلي از اين اسلحه ها هم در اختيار ضد انقلاب بود که تحويل ندادند و بعدها متاسفانه عليه انقلاب بکار بردند اما در جيرفت چون سازماندهي انتظامي و امنيتي قوي با زحمت زياد بچه هاي حزب اللهي در طي اين سه ماه به وجود آمده و همه چيز کنترل شده بود، اتفاق خاصي نيفتاد.
يک روز با سيد جواد و چند نفر از برادراني که رهبري جريانات امنيتي را در شهر بر عهده داشتند، صحبت شد و در نهايت تصميم گرفته شد که براي اسلحه هاي موجود در شهرباني و ژاندارمري چاره اي انديشيده شود تا به دست مردم و نيروهاي مخالف انقلاب نيفتد. در جلسه اي که با حضور شهيد سيد جواد حسيني و سردار شهيد محمد مشايخي و تني چند از برادران که رهبري اين طرح را به عهد داشتند، برگزار شده بود، قرار شد با فرمانده وقت شهرباني و ژاندارمري براي تحويل سلاح ها مذاکره کنيم که البته قدري مقاومت کردند و در نهايت کار به جايي کشيد که شهرباني و ژاندارمري توسط برادران مسلح محاصره شد و بعد که متوجه محاصره شدند، قبول کردند طي صورت جلسه اي اسلحه ها را تحويل ما بدهند. با هماهنگي و کمک سيد جواد اين طرح به انجام رسيد و اسلحه و مهمات تحويل انبار نيروي انتظامي شد. حتي يک فشنگ هم از سلاح هاي بيت المال به هدر نرفت و به دست کسي نيفتاد.
اين هسته انتظامي که قبل از پيروزي انقلاب به وجود آمده بود، با در اختيار گرفتن تمام سلاح هاي ژاندارمري و شهرباني، به شکل نيروي انتظامي و امنيتي بسيار قوي در شهرستان جيرفت در آمد که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير پيدا کرد و کميته انقلاب اسلامي نام گرفت.

گوشتان را مي برم
از سالهاي 53- 54 با سيد آشنا شدم. آشنايي ما از طريق کلاس هاي قرآن که در مسجد جامع برگزار مي شد، صورت گرفت. تقريبا از سال دوم راهنمايي سيد نقش اساسي در رهبري فعاليتهاي مذهبي و سياسي آن دوران داشت.
در شهريور 57 که رهبر انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي و آيت الله رباني در جيرفت تبعيد بودند، سعادتي نصيب ما شده بود که اکثر اوقات خدمتشان برسيم و جلساتي داشته باشيم و رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات و جلساتي داشته باشيم. در رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات نقش اصلي را سيد جواد بر عهده داشت.
آشنايي ما هنگام رفتن به جبهه بيشتر و عميق تر شد. براي آمادگي در عمليات رمضان که به اتفاق آقاي رئيسي به اهواز رفتيم و در آن جا حاج قاسم سليماني براي ما برنامه بازديد گذاشت. معمولا ماه ها با سيد جواد در کلاس هاي نقشه خواني شرکت مي کرديم تا اينکه سيد جواد فرمانده عمليات رمضان و آقاي کهن هم معاون وي شد.
روزهايي زيبايي بود. زندگي واقعا طعمي لذت بخش داشت. جنگ شور داشت. شوخي و خنده ها زير بارش يکريز تير و اندوهي نرم که پنهاني قلب آدم را مي گرفت. يادم هست سيد جواد مخالف سيگار کشيدن شهيد خانعلي و شهيد سير فر بود. سر کلاس هاي آموزشي اگر بچه ها سيگار مي کشيدند، آب مي پاشيد روي سر و صورتشان و شهيد سير فر مي رفت دور تر مي نشست و کنار ما نمي آمد.
تکيه کلامي داشت. هميشه هم چاقوي کوچکي داشت و مي دويد دنبال بچه ها و صدا مي زد، وايستا مي خواهم گوشت راببرم. طعم اين شوخي ها هنوز با آدم هست، هيچ وقت هم جدا نمي شود. در سخت ترين شرايط زير رگبار گلوله سر خوش و بي محبا.
در جمع ما تنها سيد متاهل بود. ديگران مجرد بودند. حتي حاج قاسم سه روز قبل از اينکه به اهواز بيايد، ازدواج کرده بود و براي ما قابل قبول نبود که بعد از ازدواج مستقيما به جبهه بيايند.
روزها، روزهاي به ياد ماندني بود. شهدايي که از جمع ما رفتند، پاره اي از تن ما بودند که هميشه حسرت ديدنشان آدم را عذاب مي دهد و چقدر دل آدم براي آن روز تنگ مي شود!

شهادت
همسايه بوديم و آشنايي ما تقريبا از همان جا شروع شد. در مراودتي که بعضي وقت ها پيش مي آمد، از اسلام حرف مي زد و ما تا مي آمديم به خود بجنبيم، ديدم تحت تفکر و گرايش متعالي سيد جواد يک شخصيت سياسي و مذهبي پيدا کرده ام.
فعاليت ما داشت دامنه مي گسترد. برقراري کلاس هاي ديني، مذهبي. سيد همچنان پر جوش و خروش بود؛ هميشه در حال تردد بين روستاهاي اطراف؛ درياچه و... بود. سخنراني عليه نظام ملعون شاهنشاهي و ترويج احکام اسلام سرش را شلوغ کرده بود. الگوي مناسب معنوي براي ديگران شده بود.
سيد جواد جريانات را رهبري مي کرد و تقريبا کسي روي حرفش حرف نمي زد. سيد واقعا اهل مشورت بود ولي جايي که مساله کاملا سري بود، تنها عمل مي کرد و با ديگران در ميان نمي گذاشت.
در سال 55- 54 دستگاه تکثيري به طور قسطي به هزار زحمت خريده بود. اين دستگاه چقدر خير و برکت داشت. سيد خيلي صبور بود و هميشه آرزوي حکومت اسلامي داشت که بعد ها بحمد الله اسلام پيروز شد و سيد در پيروزي انقلاب واقعا نقش موثري داشت.
چند ماهي مي شد که به ما سر نزده بود و تقريبا همديگر را نديده بوديم.
آن روز ساعت دوازده از پله ها بالا آمدم، زنگ خانه به صدا در آمد.
گفتم: کيه؟
گفت: حسيني هستم.
به سرعت پايين آمدم؛ همديگر را نديده بوديم. خوش و بش کرديم و آمد بالا. گفتم: پدر جان دلمان برايت تنگ شده کجايي؟!
خنديد. هميشه همين طور بود. خلاصه ناهار ماند و بعد از نماز گفت: بايد بروم کرمان، کلاس دارم. رفتنم قطعي است. يکي، دو تلفن به آشنايان زد. آقايي به نام مولوي از پشت خط اصرار داشت شما که مي خواهيد برويد کرمان؛ بياييد پرتقال ببريد. سيد به ما گفت: شما حمام را گرم کنيد، بايد دوش بگيرم و ساعت چهار راه مي افتم، چون ساعت شش کلاس دارم. رفتند ولي بعد از مدتي برگشتند. گفتم: شما که نرفتيد! گفت: ميسر نشد، يک جلسه روضه خواني توي ده بود و من به ناچار ماندم.
هر چه براي شام اصرار کردم، گفت: بايد صبح زود حرکت کنم، طوري که نماز را در مسجد ابارق بخوانم.
به آقاي زاد سر تلفن زد و رفت پيش زاد سر.
صبح زود ساعت چهار راه افتاد و نرسيده به ابارق حادثه تصادف به وقوق مي پيوندد.
پرسيده بودم از کجا مي آيي؟!
گفته بود: دو سه روز قبل براي مشکلات بسيجي ها رفتم کهنوج. دو روز هم کهنوج بودم. يک روز هم مشکلات بسيجي ها را برسي کرده ام و عازم کرمان هستم. بعد خبر ناگوار تصادف را آوردند. سرداري از اين شهر رفته بود. سرداري که وجب به وجب کوچه هاي خاکي جيرفت مي شناختندش. تشييع جنازه با شکوهي بود. به قول سردار سليماني: سردار سجاد لشگر ثار الله رفت.
منبع:"سجاد لشگر"نوشته ي فاطمه سعادت نصيري؛نشرصرير؛تهران-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حسيني , سيد جواد ,
بازدید : 202
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,005 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,106 نفر
بازدید این ماه : 1,749 نفر
بازدید ماه قبل : 4,289 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک