فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در يك خانواده مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت. پس از اخذ مدرك ديپلم به خيل جهادگران سازندگي پيوست ، با شروع جنگ در كسوت سبزپوشان توحيد درآمد و در جبهه هاي نور عليه ظلمت ، روشني ها را در نورديد.
در عمليات مختلف ، از جمله رمضان ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 ، خيبر و بدر ، كربلاي 4 و 5 حضور يافت و با پذيرش مسووليتهاي خطيري همچون فرماندهي گردان ولي عصر (عج) ، قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه و ... كارداني و پشتكار خويش را در خدمت و دفاع آرمانهاي مقدس و معنوي اثبات نمود.
شلمچه – فتلگاه آن شهيد – عطر خون و حماسه او را هنوز در مشام خويش دارد.
ونقطه نقطه ي خاک مقدس ايران بزرگ ياد او و برادرش هادي را که قبل از او در راه دفاع از کشورومکتبش جاويد الاثر شد؛فراموش نخواهند کرد.

از نخلهاي تكيده و سوخته ، خاكريزهاي پياپي و خاك گرمناك جنوب تا كوههاي سر به آسمان كشيده و صخره هاي استوار غرب ، چشمه هاي در صولت زمستان جاري ، همه و همه به گونه اي خاطرات غبار گرفته ، ولي روشن حماسه پردازان ما را به ياد دارند و آن را فرياد مي زنند.
مگر مي تواني از استواري كوهها بگويي و نستوهي و بشكوهي بر و بچه هاي مقيم هشت سال دفاع مقدس ، به يادت نيايد؟! مگر مي تواني از شور شبهاي مجنون بگويي با آن خلوت خاص خودش كه دنيايي داشت- و از زمزمه هاي بچه هايي كه يك شبه ، طريق صد ساله را پيمودند و جاده سلوكي خونين را در نور ديدند ، به ياد نياري ؟! مگر مي تواني از رعد و برق آسمان غمناك شبهاي اروند يادكني و از خروش سهمناك او و موجهاي سهمگين و از خضوع او در برابر توفان شبانه بچه ها در شبهاي عمليات ،‌ حرفي نزني ... ؟!
براستي جاي ، جاي خاك مقدس غرب و جنوب با لحظات و خلوت خوب خاطرات بچه هاي جنگ ، پيوند خورده است؛ بچه هايي كه چونان سرو بر زمين ، استوار و سرافراز ايستاند و سر بر آسمان حماسه افراشتند ... از كدامشان بگوئيم و چه بگوئيم؟!
اينان در صراط المستقيمي بودن كه هر روز بارها از خدايشان آن را طلب مي كردند و در آخر ، در همين طريق ،‌ رفيق راه مرگ شدند. از مرگ گفتم و به ياد زندگي افتادم ! چرا كه مرگ اينان ، زندگي دوباره و برتري بود كه خدايشان به ايشان ، وعده كرده بود ، زندگي ، كه در جوار قرب ملكوتيان و جبروتيان ، فارغ از اين هم آشوب ناسوتيان بود – عند ربهم يرزقون - اينان عند مليك مقتدرند. اينان در صراط المستقيم ، گام نهادند و خود « صراط المستقيم » شدند. اينان سر الاسرار شهادتند ... اگر مي خواهي « حسين » را بشناسي ، اينها را بشناس ، اگر عاشورا را مي خواهي بفهمي . يك دو قدم با آنان باش ...
سيماي شهيدان و خاطرات آنان و غور در زندگي آنان ، آئينه تمام نمايي است كه مي تواند چهره تابناك حقيقت و طريقت عاشقي و رسيدن به صراط المستقيم را نشان دهد.
دوران طلايي دفاع مقدس در اين فرصت هاي كوتاه و با اين قلم هاي الكن ، قابل توصيف نيست. نمي توان گفت چه بود و چه شد ؛ فقط مي توان در سايه روشن هايي ، از شعاعهايي كه از آن نور مقدس ، باقي مانده حرفهايي زد ؛ آن نورمقدس نام و ياد و خاطرات شهيدان است. « شهيد » را نمي توان وصف كرد، اما مي شود از خاطراتي كه از آنها مانده ، از يادگارهاي آنان و ... حرف و صحبتي داشت و راهي به بارگاه خاطر آنان يافت.
« شهيد مهدي ناصري » از آن بر و بچه هاي جنگ بود كه خود « صراط مستقيم » شد. او دست به انتخاب بزرگي زد و در طريق هدايت گام نهاد و به حقيقت رسيد. اما چگونه ؟ شنيده اي كه مي گويند « چشم دل » باز كن كه جان بيني ... »؟! كافي است كه چشم دل را باز كني و مسووليت عظيم انسان بودن را درك كني ... فهم تكليف الهي كه بر دوش انسان گذاشته شده ، محدود به زمان و مكان خاصي نيست ؛‌آنگاه كه خودت را شناختي و باور كردي كه چنين مسووليتي بر دوش تو گذاشته شده ، ديگر روي پاي خودت بند نيستي ، مي خواهي در هر جا حضور و تعهد خودت را ثابت كني.انسانهاي كامل ، هميشه در برابر مسايل و حوادث ،‌ احساس تكليف و تعهد كرده ، شانه از زير بار آن خالي نمي كنند. « آقا مهدي » هم ثابت كرد كه انسان مي تواند به جايي برسد كه جز « خدا » نبيند ؛ شرطش اين است كه چشم دل باز نمايد و تكاليف الهي اش را درك كند ؛‌آن وقت رضايت الهي را - كه فوق همه رضايت هاست – به دست آورده است.
مگر مي توان ظلم را ديد و ساكت نشست ، مگر مي توان گفت كه من نوجوانم و تكليف من نيست ! پس ديگران چه كاره اند ...! « مهدي » در تمام دوران حياتش « تعهد » در خون و رگ و پي اش ، سيلان داشت ... در دوران فعاليت هاي مردمي عليه رژيم طاغوت ، با مردم همراه شد و فعاليت بسياري نمود ، با آن كه سن و سال كمي داشت و اين كارها اصلاً‌ به او نمي آمد!
وقتي مي فهمد ، جبهه نياز دارد ، پرخاش مي كند كه « مگر من مرده ام ؟! » و فرداي همان روز او را در مناطق جنگي مي بينند كه آماده رزم شده است و مصمم در دفاع ؛ بيش از اين نمي توان گفت ؛ فقط بايد دم در بست و در برابر اين عظمت روح و شكوفايي جان ، خضوع كرد و آفرين گفت!
« شهيد ناصري » به اطاعت از فرماندهان ، مشهور شده بود و هميشه فرماندهي لشكر از او و گردان او راضي بود. و هميشه با يك اطمينان قلب خاصي ، ماموريت هاي مشكل را به او و نيروهايش مي سپرد. به چهره « مهدي » كه نگاه مي كردي هرگز روحيه و حالت تمرد ، خستگي و ياس و يا شانه از زير بار ماموريت خالي كردن را نمي ديدي... هر چه بود استقامت و شجاعت و دلاوري بود. هر وقت با او پشت بي سيم ، صحبت مي شد با روحيه اي عالي مي گفت : « ما در اينجا تا آخرين لحظه و تاپاي جانمان مي ايستيم و نمي گذاريم كه دشمن حركتي داشته باشد ... » احساس مسووليت زيادي مي كرد و هميشه حرفش اين بود كه اينها ( بسيجي ها ) امانتهاي مردم در دست ما هستند و من بايد از همه جهت مواظب اينها باشم ... از اين جهت بعد از هر عمليات ، خيلي حساسيت داشت كه پيكر شهدا در منطقه جا نماند و شايد بتوان گفت كه به خاطر اين روحيه عالي « آقا مهدي » ساوه قهرمان ، نسبت به ديگر شهرهاي شهيد پرور ، مفقود الاثر كمتري داشته باشد ... »(1)
جبهه و جنگ براي « آقا مهدي » دانشگاهي شده بود براي رسيدن به مرحله كمال – كمال مطلق و حقيقت تعالي - براي او كه درس خواندن و مدرك گرفتن آن هم در رشته معماري و چه و چه ، كه شايد خيلي ها براي آن سر مي شكنند ، در كنار مبارزه و تحصيل در دانشگاه جنگ و دفاع و شهادت ، آنقدر بي مفهوم بود كه اصلاً حاجتي به شرح ندارد !‌ خيلي ها به او سفارش مي كردند كه « حالا كه موفقيت تحصيل فراهم است و... چرا چسبيدي به جنگ !‌‌( وقس علي هذا ) يعني اين كه چرا به فكر آينده ات نيستي !
يعني اين كه ... اين حرفها آنقدر براي او معمولي و تكراري بود كه نمي توانست مانع بزرگي در برابر تصميم بزرگ و انتخاب هميشگي او باشد. جواب « آقا مهدي » واضح و روشن بود : « درس را بعداً‌ هم مي شود خواند؛‌ الان جنگ مهم است و در راس همه امور. »
اين گونه حرف زدن و تصميم گرفتن ، احتياج به يك ايمان قوي ، نفس مطمئنه وهمت عالي نياز دارد كه آدمي بتواند همه شبح ها ، سراب ها ، و مظاهر فريب و جاذبه هاي آنچناني را ببيند و به آنها توجهي نكند ؛ همانطور كه او توجه نكرد. براي او درس عزيز بود و درس خواندن مهم ؛ اما اسلام عزيزتر و مهمتر ! وقتي كه جان تو را مي طلبند و زكات هستي تو را مي خواهند ، ديگر نمي شود به فكر اين مسائل بود ... « مهدي » انتخاب كرد و چه انتخاب عظيمي!‌ او نه فقط جنگ را بر درس و كرسي دانشگاه ، ترجيح داد كه حتي در چگونه زيستن و چگونه مردن خود هم به انتخاب بزرگ هميشگي ، دست زد ؛ او آن گونه زيست كه مردان خدا مي زيند و آن گونه مرد كه ... او به دنبال علم عاشقي و فلسفه شيفتگي بود و در اين راه برگهاي زرين كتاب عاشقي را يك يك ، مرور كرد ؛ در طريقت عشق به حقيقت زندگي رسيد ومرگي را برگزيد كه در آن طنين نبض زندگي را در هزار توي آن مي توان شنيد - شهادت را مي گويم!
زمزمه او يارانش در ترك سياهه هاي دنيوي و انتخاب علم عشق اين بود كه :
بشوي اوراق ، اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد!
و به بياني ديگر :
صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پركشيدن پرستو شدن!
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.
قرآن کريم
در اين لحظات حساس كه لشكريان اسلام ، مي روند تا با دادن جان خويش از آرمانهاي الهي و ميهني خود پاسداري كنند ، وصيت نامه خويش را آغاز مي كنم . شب هنگام است ؛‌ در ميعادگاه عاشقان حسين ، همه در حال وداعند ، اين آخرين ديدار است ؛ كوله بر دوش و آماده رزم ، منتظر طلوع فجر ... در دست بسيجيان ، اسلحه بر زمين افتاده شهدايمان است و در دلهاشان نور ايمان ، مي توان نور خدا را بر جبينهاشان ديد ... اين خيل مشتاق ، گويي به سراغ معشوق خود مي روند ، اين گونه كه آرام و قرار ندارند...
گاهي اوقات فكر مي كنم كه بايد روزي هزاران هزار بار ، شكرالهي را به جاي آورد كه در چنين موقعيتي زنده هستم و مي توانم در راه حق جهاد كنم و جان ناقابل خود را – كه امانتي بيش نيست – در راه قرآن و اسلام فدا نمايم.
اي جوانان عزيز ! اي امت قهرمان !
فرصت ها را غنيمت بشماريد و راه شهداي عزيز را ادامه دهيد كه تنها مايه عزت ما ، همين جهاد در راه خداست. مبادا كه دست از امام دست برداريد ؛ او بود كه اسلام را نجات داد .
و شما اي پدر و مادر عزيزم!‌
بدانيد كه من آگاهانه به اين راه ، قدم گذاشتم و مي خواهم – اگر خدا قبول كند – همچون حضرت « علي اكبر (ع) » در كربلاي ايران ، خونم ريخته شود ... اگر خداوند ، توفيق شهادت را نصيبم كرد ، شما صبور و بردبار باشيد كه خداوند صابران را دوست دارد ؛ و خداي را شاكر باشيد ،‌ كه امانت الهي را باز پس داده ايد.
و شما برادران و خواهرانم !‌
اميدوارم كه شما نيز هميشه موفق و مويد بوده باشيد و راهي را برويد كه رضاي خداوند در آن است .التماس دعا
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته مهدي ناصري 20/12/1363




خاطرات
علي اصغر يزدي:
بعد از عمليات « كربلاي چهار » به عنوان پزشكيار به گردان ولي عصر ، مامور شدم. باين كه « آقا مهدي ناصري » مرا نمي شناخت ، با اين حال بسيار مرا احترام كرد وبه بچه هاي بهداري معرفي نمود .در هنگام عمليات ، چون وسايل رزمي وحفاظتي به همراه نداشتم به نزد « آقاي ناصري » رفتم و درخواست كلاه ايمني نمودم ؛ ايشان كلاه خود را به اصرار به من داد ، هرچه گفتم خودتان بيش از من به آن احتياج داريد ، نپذيرفت ... بعدها متوجه شدم كه ايشان در تمام طول عمليات بدون كلاه ايمني بوده است .

قاسم احمدي:
شهيد « مهدي ناصري » هميشه سفارش داشت كه نيروها و اعضاي كادر گردان هميشه يار و غمخوار هم باشند و صميميت را در هر حال حفظ كنند. گاهي اوقات هم برنامه هايي ترتيب مي داد كه به نحوي اين هدف تحقق يابد. مثلاً‌ پيشنهاد مي كرد گروهاني ، اعضاء گروهان ديگر را به نهار دعوت كند و ... در اين موقع ، خود نيز آستين بالا مي زد و در شمار خادمان نيروها در اين ميهماني ها در مي آمد. اين حركت شايسته او ، موجب فزوني صميميت بچه ها نسبت به هم و تاليف قلوب آنان مي گرديد و اثرات فراواني را به دنبال داشت.

موسي مطهري:
خيلي علاقه داشت كه مانند و هم رنگ بسيجيان باشد – ساده و بي آلايش - ، و از پوشيدن لباس جور واجور نظامي پرهيز مي كرد ؛‌به ياد دارم كه يكبار دوستانش كه در عمليات هاي برون مرزي شركت مي كردند ، يك لباس پلنگي زيبا برايش هديه آوردند. « آقا مهدي » بعد از اينكه اين هديه را قبول كرد ، به يك فرد ديگري بخشيد و خود آن را نپوشيد.

يداله مظفر:
بعد از عمليات « كربلاي پنج » كه در حال پدافند. منطقه شلمچه به سر مي برديم ، يك روز « آقا مهدي » ناراحتي شديدي از ناحيه كليه پيدا كرد ، البته اين ناراحتي سابقه داشت ، اما اين بار شدت درد ، بيشتر شده بود لذا با اصرار،‌ او را به درمانگاهي كه در عقبه خط مقدم بود ، رسانديم در آنجا بلافاصله يك آمپول مسكن تزريق كردند و برگه اعزام ايشان به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ، صادر شد ؛ وقتي كه به وي اطلاع داديم كه قرار است به بيمارستان اعزام شوي و مورد عمل جراحي قرار بگيري ، ناراحت شد و به من گفت : « زود موتور سيكلت را روشن كن برويم! » در راه كه مي رفتيم جملاتي را گفت كه بيانگر علاقه بسيار او به بسيجيان بود ؛ او مي گفت: « اگر من در شديدترين تالمات روحي و جسمي قرار بگيرم ، هنگامي دردهايم تسكين پيدا مي كند كه چشمم به جمال نوراني بسيجيان مي افتد ؛ وقتي با بسيجيان گردان ، صحبت مي كنم گويي تمام دردهايم از تنم بيرون مي رود ... »
يكبار هم شاهد بود كه از سوي فرماندهي محترم لشكر 17 علي ابن ابي طالب(ع) درسال 1366 پيكي به گردان آمد، به « آقا مهدي » گفت كه « فرماندهي شما را خواسته اند. » او گفت كه « مي دانم!‌ فرماندهي لشكر مي خواهد مسووليت يكي از تيپها را به من واگذار كند ... شما به ايشان بگوييد كه « ناصري » مي گويد اگر صد سال هم به لشكر بيايم فقط فرماندهي گردان ولي عصر (عج) را قبول مي كنم چون علاقه من به بسيجي ها بيشتر از علاقه به مسووليت است. » و با اين هدف و روحيه ، عاقبت در جوار بسيجيان به خون خفته به ديدار معبود خود شتافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

مرتضي دبيري:
« شهيد ناصري » هميشه ظاهري آراسته و سرو روي مرتبي داشت ؛ من هيچ وقت آن بزرگوار را ، نه در شهر و نه در جبهه ، با لباس نامرتب و ظاهري ناآراسته نديدم ،‌ حتي در شب شهادت نيز يك دست لباس نو كه پلنگي هم بود به تن داشت و با همان زيبايي و آراستگي در‌آن شب به سوي معبود خود پر كشيد.

عبدالله منصوري بيگدلي:
درسال 1363 در « جزيره مجنون » در خدمت شهيد بزرگوار « مهدي ناصري » بودم. در اولين نماز جماعتي كه به هنگام صبح در يكي از سنگرهاي دسته جمعي برپا شده بود ، در پايان نماز ، نگاهم را براي جستجوي برادر « مهدي ناصري » در صف اول ، افكندم ، اما او را نيافتم ، نمي دانم كه چطور شد كه متوجه پشت سر شدم ، او را در آخرين صف نماز جماعت ديدم ؛ پيش خود گفتم كه « شايد دير رسيده باشد ... » اما بعدها هم او را هميشه در صف هاي آخر ديدم.
بعد ها متوجه شدم كه وي به خاطر تواضع و فروتني و اخلاصي كه دارد ، رعايت مي كرده و در صف آخر مي ايستاده است.

علي بسكار:
در عمليات « كربلاي 4 » بود كه نيروها دستور عقب نشيني تاكتيكي داشتند ؛ با آنكه خط شكسته شده بود اما نتوانسته بودند پيشروي داشته باشند. در حال عقب نشيني ، ديدم بچه ها جنازه شهيد « ماهياري »را از نهر خين » آورده بودند و بين مرز گذاشته بودند و « آقا مهدي » هم بالاي سر او مانده بود تا نيرويي برسد و جنازه را به عقب ببرد تا حتي الامكان به دست عراقي ها نيفتد.
جنازه را با كمك بچه ها به عقب رسانديم ؛ در آن حال با خود فكر مي كردم كه « آقا مهدي » چه دقت و تامل قابل توجهي دارد و در موقعيتي كه هر كس به فكر خود وجان خويش است ، به فكر مجروحين و رساندن پيكر شهيدان به عقب خط است.

حجت الله وكيلي :
در منطقه « مهران » بر اصابت تركش ، دو پا و يك دست خود را از دست داده و در بيمارستان بستري بودم. ساعت 11 شب ، پرستار من در حال تعويض پانسمان دست و پايم بود كه « شهيد ناصري » باتفاق برادرم و ديگر عزيزان پاسدار ، از شهرستان ساوه به عيادت آمدند. وقتي كه چشم « شهيد ناصري » به من افتاد بيدرنگ شروع كرد به گريه كردن ؛ آنقدر گريه كرد كه پرستار به او تذكر داد و گفت كه « ديگر مجروحين از خواب بيدار مي شوند!» و من نيز به او گفتم :« آقاي ناصري ناراحت نشو!‌دست و پايم را به خاطر خداوند سبحان از دست داده ام »
گريه « شهيد ناصري » مرا به فكر فرو برد ،‌ با خود گفتم كه « آقاي ناصري » عجب فرمانده اي است !‌ او يكبار بيشتر مرا در گردان ، نديده چطور مرا بجا آورده و اينقدر به فكر من است و حالا اينقدر به خاطر من اندوهگين و گريان شده است ! اين اخلاق و روحيه هميشگي او بود ؛ به خاطر عشق وافري كه به بسيجيان داشت نمي توانست اندوه آنان را تحمل كند.

حسين كاجي:
در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در حركت بوديم و هر لحظه صداي انفجار گلوله توپ و خمپاره ، گوشمان را نوازش مي داد ؛ هر چند صد متر ، يك ماشين دشمن منهدم شده بود و تعدادي از بعثيون روي زمين افتاده بودند. بعد از مدتي به كارخانه نمك رسيديم ، آتش دشمن در آن منطقه نسبتاً‌ زياد بود و بچه هاي لشكر هم سخت مشغول كارزار بودند ، در آن زمان ديدم كه يكي از رزمندگان ، خيلي تلاش مي كند ؛ به او گفتم ؛ « برادر ! مسوول دسته هستي ؟! » خيلي مودبانه گفت : « بفرمائيد!‌ چند تذكر به او دادم و ايشان با متانت پذيرفت و از هم جدا شديم.
فرداي آن روز به همراه بچه هاي تخريب ، جهت يك ماموريت به خط مي رفتيم كه همان شخص را ديدم و به او گفتم « ببخشيد! فرمانده گردان ولي عصر را كار دارم .» او لبخندي زد و گفت : « بفرمائيد! » گفتم « كاري داريم كه بايد با فرمانده گردان هماهنگ كنيم ؛ شما كه مسئول دسته هستيد!‌» ايشان لبخندي زد و گفت « راستش را بخواهيد من مسئول دسته هم نيستم!‌» در اين هنگام بي سيم چي ها و پيك گردان ولي عصر آمدند من تازه همه چيز برايم روشن شده بود و از تذكراتي كه ديروز به او داده بودم خيلي ، خيلي خجالت كشيدم و شرمنده شدم پيش خودم گفتم كه « عجب تواضعي داشت! »

اسماعيل رنجبر:
بعد از عمليات « كربلاي 5 » بعد از اين كه ايشان مجروح شده و پشت جبهه ، انتقال پيدا كرده بود ، گردان از خط به مقر پشت جبهه بازگشت و آماده رفتن به مرخصي شد.
همين كه نيروها آماده سوار شدن به اتوبوسها بودند ، ديدم كه « آقامهدي » عصا بدست ، دارد مي آيد. تازه از بيمارستان مرخص شده و دوباره به جمع گردان پيوسته بود و نگذاشته بود كه او را به عقب منتقل كنند.
بعد از سلام و عليك ، پرسيد « چه خبر ! » گفتم : « خبري نيست ؛ گردان را آماده كرده ايم كه به مرخصي برود ... » پرسيد : « سراغ جنازه مفقودين رفته ايد؟» گفتم : « خير ؛ امكانش نبود » با حالتي خاص در جوابم گفت : « الان كه گردان به مرخصي مي رود ؛ من چه جوابي براي خانواده شهدا و مفقودين ببرم؟! ما بايد تلاش خودمان را بكنيم كه جنازه مفقودين را به هر صورت ممكن به عقب بياوريم. » آن عزيز ، چون داغ هجران برادر را بر دل داشت دقيقاً‌ مي توانست اندوه خانواده مفقودين را درك كند به همين خاطر ، در بازگرداندن مجروحين و پيكر شهدا به عقب ، پشتكار خاصي به خرج مي داد.

عباس لشگري:
روزي در جبهه شلمچه به او گفتم: « آقا مهدي ! از ساوه مي آمدم ، پدرت را ديدم ، از شما گله داشت و مي گفت كه به « مهدي » ما بگو : « خوش انصاف ! اين رسم روزگارست؟! چرا سري نمي زني ؟! » سكوتي كرد و آرام گفت : « از زماني كه « هادي » ( برادرم ) مفقود شده ، هر زمان كه به خانه مي روم ، از پدر و مادر خجالت مي كشم ! به همين جهت ، آنقدر در اين خط ها مي گردم تا بلكه اثري از « هادي » برايشان ببرم ؛ حاجي ! نيستي ببيني كه شبها در تنهائي ، روي خاكريز مي نشينم و مي خوانم : « گلي گم كرده ام مي جويم او را ... » با اين حرف « آقا مهدي » اندوهي عميق در جانم ريشه دواند. يك لحظه احساس كردم كه درد جانسوز او را درك مي كنم ... نگاهي به او كردم ،‌ ديدم غرق در خاطرات هميشه خود شده است.

علي قرباني:
اطاعت پذيري ايشان از فرماندهان و مسوولين به حدي بود كه دستورات را بدون چون و چرا انجام مي دادند ؛ بعضي از مواقع هم چون نيروهاي گردان ، دوست داشتند كه در عمليات ها بيشتر در شكستن خطوط دشمن نقش داشته باشند ، به ايشان اعتراض داشتند كه « چرا شما قبول كردي كه در خطوط پدافندي ماموريت داشته باشيم؟ » ايشان افراد را به هر شكلي بود قانع مي كردند و مطرح مي كردند كه « اينجا فقط فرماندهي لشكر ، تصميم مي گيرند كه گردانها چگونه ماموريت انجام بدهند ولي بنده هم به عنوان فرماندهي گردان ، اعلام آمادگي كردم كه مي توانيم ماموريتهاي بيشتري انجام دهيم و به خط دشمن هم بزنيم. »
به واسطه « شهيد ناصري » گردان ولي عصر يكي از بهترين گردانها از نظر اطاعت پذيري به شمار مي رفت. اين حقيقت را بارها خود مسوولين نيز توجه داشته و به آن اشاره كردند.

رجبعلي عسگري:
در عمليات « كربلاي پنج » يكي از بسيجيهاي شهر محلات به نام « مهدي شاه محمدي » در نزديكيهاي شهرك « دوئيجي » مفقود شده بود.
بعد از عمليات كه خط پدافندي در اختيار لشكر بود ، « شهيد ناصري » مكرراً برادران را جمع كرد و منطقه را بررسي نمود اما با وجود سه ماه تلاش مداوم ، ديگر تقريباً نااميد شده بود و بسيار ناراحت به نظر مي رسيد.
نزديكيهاي اذان مغرب بود كه همه برادران سوار بر ماشين ، نااميدانه به مقر بازمي گشتيم ؛ با توجه به نشانيهاي كه « شهيد ناصري » از شهيد مذكور داده بود ، يك تكه از بادگير شهيد از زير خاك بيرون آمده بود و من ديدم ، سريعاً‌ از ماشين پياده شده و مشغول به جابجا كردن خاكها شدم كه بالاخره جنازه آن شهيد را در زير خاكهايي كه عراقيها زمان عقب نشيني نيروهاي ايراني به روي جنازه شهيد ، ريخته بودند يافتم. در اين هنگام ، « شهيد ناصري » را ديدم كه خوشحال و مسرور ، سر به آسمان برده و از ته دل خدا را شكر مي كند و مي گويد: « الحمدالله ! الحمدلله كه ديگر پدر و مادرش چشم براه نمي مانند ... »
اهميتي كه اين سردار رشيد ، به مساله مجروحين و بازگشت پيكر شهدا به عقب مي داد باعث شد كه شهرستان ساوه از كمترين تعداد مفقود الاثر برخوردار باشد.

صمد فربد:
در تابستان 1364 با سه نفر از همشهريهايمان در يكي از روستاهاي دورافتاده كردستان در 50 كيلومتري سردشت – ميرآباد ، به طور داوطلب بسيجي ، مشغول انجام وظيفه بودم.
يك شب با بچه ها درباره عمليات پاكسازي شب قبل ، صحبت مي كرديم كه ناگهان صحبت ، راجع به فرماندهان گروهانهاي گردان ولي عصر (عج) شد و يادي از آنها كرديم ؛ يكي از بچه ها گفت : « اگر جنوب بوديم ،‌ اوضاع خيلي بهتر بود و همه رفقاي آشنا را هم مي ديديم اينجا همه ما را فراموش كرده اند ! كي حوصله دارد به اين كوره دهاتهاي كردستان بيايد و سراغ ما را بگيرد و ... »
اما به هر حال ،‌ همه يكديگر را راضي كرديم كه خدمت هر جا كه باشد و هر چه سخت تر باشد ، اجرش بيشتر است و ...
اما آن شب ، دلتنگي خاصي سراسر وجودم را گرفت و به ياد « آقا مهدي ناصري » و « حاج مهدي نظر فخاري » دلم گرفت ... آن شب ،‌ خسته از كار طاقت فرساي روزانه بودم و خوابيدم. در خواب ديدم كه « آقا مهدي ناصري » از بالاي تپه اي به سوي من آمدند با خنده اي مليح به من گفتند: « خسته نباشيد!‌ شاهكار كرديد! عمليات ديشب ، صدايش در همه جا پيچيد ، و تمام بچه ها درخواست كرده اند كه اينجا بيايند. »
بعد از آن « آقا مهدي » بادگيري به من هديه داد و گفت كه « حتماً‌ اين را در عمليات بعدي به تن داشته باش » يك جفت پوتين هم « حاج مهدي » به من داد.
داشتند باز مي گشتند كه من صدا زدم : « حاجي !‌چرا مي رويد ؟ بيائيد !‌ بچه هاي ديگر منتظرند. اتفاقاً‌ صحبت شما بود و آنها گفتند كه حاج مهدي و ديگران ما را فراموش كرده اند و از نظر تداركات هم خيلي ضعيف هستيم و ...
« آقا مهدي » نگاهي به آسمان و نگاهي به من كرد و گفت. « اينجا چي كم داريد؟ مگر ناصري مرده ؟!‌ » من خجالت كشيدم كه چرا اين حرف را زدم اما او مجدداً‌ سوال كرد و من از روي سادگي گفتم : « الان ميوه ساوه ، طالبي است ! دلمان لك زده براي طالبي !‌» او از من خداحافظي كرد و دست « حاج مهدي نظرفخاري » را گرفت و چند قدمي كه رفتند ، هر دو برگشتند و گفتند : « فردا طالبي مي خوريد!‌» در اين حال با صداي نوحه اي كه از سنگر تبليغات پخش مي شد از خواب پريدم و خواب را براي بچه ها تعريف كردم بچه ها خنديدند و مزاح كردند ولي به من انگار الهام شده بود و گفتم : « بچه ها !‌ چون با وضو خوابيدم ، احساس مي كنم خوابم تعبيرش راست باشد. » بچه ها به شوخي گفتند كه « بادگير و پوتين ، مال خودت ، طالبي از ما ! »
چند ساعت بعد حدود ساعت 6 بعدازظهر ، ناگهان يكي از بچه ها فرياد زد : « صمد! صمد! بدو خوابت راست شد!‌» من فكر كردم شوخي مي كند ، حرفي نزدم ؛ ولي بعد ديدم دوباره مي گويد : « صمد! بخدا « ناصري » و « صالح رعيتي » آمده اند با يك تويوتا طالبي ! پاشو!‌ » من باز اهميت ندادم. بعد از دو سه دقيقه اي ناگهان يك سايه داخل سنگر افتاد ، برگشتم و صورت زيباي « آقا مهدي ناصري » را با خنده ديدم كه گفت: « حالا ديگه ما را تحويل نمي گيري !‌» من خجالت كشيدم و از خوشحالي گريه كردم و در پوست خود نمي گنجيدم ناگهان به سويش آمدم او محكم مرا در آغوش گرفت وبعد دست مرا گرفت وبه سوي تويوتاي حامل طالبي برد و « حاج صالح رعيتي » نيز به سوي من آمد ؛ من او را نيز بوسيدم و گفتم : « چه عجب يادي از ما كرده ايد؟!» در جواب گفت : « حاجي هميشه به ياد شماست و چند روز است كه مي گويد: « سه چهار نفر از بچه ها در روستاي دورافتاده « سردشت » هستند حتماً‌ دلشان براي طالبي لك زده ! هر طور شده بايد طالبي ها را به آنها برسانيم. »
همه بچه ها به من نگاه كردند و چون جريان خواب را مي دانستند يكسره مرا در آغوش گرفتند و بوسيدند!‌« حاجي » كه متعجب شده بود نگاه معني داري كرد كه « يعني چه ؟! » بچه ها گفتند كه « صمد ، امرز خواب شما را ديده بوده و الان خوابش تحقق يافته! ».
من در ادامه صحبت بچه ها گفتم : « حاجي !‌ بايد يك بادگير هم به من هديه بدهي « شهيد ناصري » - كه خدايش رحمت كند- بادگير خودش را در آورد و گفت : « بفرما! » داشت پوتين خودش را هم از پا درآورد كه به دست و پايش افتادم و گفتم : « حاجي ! خجالتم نده !‌ بادگير را دادي ، پوتين باشد طلب من!‌» در جوابم گفت: « يادت باشد كه يك جفت پوتين از « حاج مهدي نظرفخاري » بگيري ... هميشه هم از اين خوابها ببين ؛ مبادا يك وقت خوابهاي گران قيمت ببيني ! »

اكبر نيكوكار:
در عمليات « كربلاي پنج » من از ناحيه كتف ، زخمي شدم كه مرا به بيمارستاني در نزديكي اهواز منتقل كردند. روي تخت دراز كشيده بودم كه ديدم « آقا مهدي » وارد شد ، در حاليكه زيربغل او را گرفته بودند ، ديدم از ناحيه پا مجروح شده است در اين حال ، پرستار فرمي آورد تا مشخصات او را بنويسد ؛ نزديك آمد؛‌ ديدم « آقامهدي » خود را اينطور معرفي مي كند: « مهدي ناصري ، اعزامي از ساوه ، رسته آرچي چي زن » من كه اين جملات را شنيدم ، دگرگون شدم و با خود گفتم : « اين ديگر كيست؟ ما اگر يك تيرانداز باشيم ؛‌ مي گوئيم معاون گروهان هستيم و ... اما او مي گويد « من آرپي چي زن هستم !‌ » به هر حال من نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم : « نه !‌ او فرمانده است !‌ او فرمانده گردان ولي عصر است !‌ » و در دل به اين تواضع او آفرين گفتم.

محمود اخوان:
طبق سفارش سردار رشيد اسلام شهيد « مهدي زين الدين » كشيدن سيگار در پادگان و جبهه ، اكيداً ممنوع شده بود؛ روي همين اصل ، وقتي كه ما به جبهه اعزام شديم ، بعد از سازمان دهي ، سردار شهيد « مهدي ناصري » در سخناني كه براي نيروهاي گردان داشتند ، تاكيد كرد كه « هيچكس نبايد در گردان ، سيگار بكشد. »
بعد از ساعتي همه مشغول برپاكردن چادر شديم ، كه اينكار تقريباً تا عصر طول كشيد ؛‌ بعد از برپا شدن چادرها من و يكي ديگر از برادران هوس كرديم كه به پشت چادر برويم و سيگار بكشيم ! لذا مخفيانه به پشت چادرها رفتيم با خيال راحت مشغول كشيدن سيگار شديم ؛ چون فكرمي كرديم كه ديگر « آقامهدي » به ما سر نمي زند كه ناگهان ايشان به پشت چادر آمد و ما را در حال كشيدن سيگار ديد!‌
به تصور غلط ، ما فكر كرديم كه الان باعتاب و خطاب ايشان مواجه مي شويم ولي بر عكس، ايشان با حجب و حياي بسيار ، سرخود را بزير انداخت و از ما دور شد مارا با كوله باري از خجالت و شرمندگي به حال خود رها كرد. همين امر باعث شد تا من و آن دوستم با هم قسم بخوريم كه تا مادامي كه در گردان ايشان هستيم ديگر سيگار نكشيم.

محسن خندان:
در شب عمليات كربلاي پنج ،‌ « آقامهدي » عشاق را چنان هدايت كرد كه بدون دادن شهيد ، موفق به گرفتن مقر يكي از تيپهاي مستقر در منطقه شديم و صبح عمليات ، ضمن پيشروي و عبور از موانع ، از نهر دوعيجي عبور كرديم و در پشت كانال هاي سيماني كه سنگرهاي دشمن در آن قرار داشت ، مستقر شديم.
چند ساعت بعد ، نيروهاي عراق با ريختن آتش سنگيني و بكارگيري تجهيزات زرهي ، اقدام به پاتك از نواحي مختلف نمودند و تا چند متري كانال پيش روي كردند.
با شدت گرفتن پاتك ، « آقامهدي » براي سنجش وضعيت موجود به روي تپه اي از خاك رفت و نيروهاي عراقي را زيرنظر گرفت در اين هنگام رگبار گلوله هاي دشمن به سمت « آقامهدي » باريدن گرفت ، در همين موقع خواستم ، فرياد بزم كه « آقا مهدي !‌ مراقب باش !‌» كه به خود نهيب زدم كه « آيا بيناتر از او كسي در اينجا مي باشد؟» آري سر و جان به خدا سپرده بود و به دوردستها چشم دوخته بود ؛ چيزي را مشاهده مي كرد كه ما هرگز موفق به ديدنش نمي شديم. سپس « آقامهدي » با درايت خود نيروها را طوري آرايش داد كه موفق به دفع پاتك و حفظ مواضع شديم.

اسماعيل چاكري:
پس از انجام موفقيت آميز ماموريت ، گروهان را به عقبه خط انتقال داده بوديم ؛ شب پس از نماز مغرب و عشا ، « شهيد ناصري » از وضعيت مجروحين و شهدا سوال كرد ؛ در جواب گفتم : « مجروحين را كاملاً‌ به عقب ، انتقال داده ايم ،‌ولي پيكر تعدادي از شهيدان در منطقه باقي مانده است ... »
با شنيدن اين خبر « آقا مهدي » بشدت پريشان شد و گفت : « همين امشب با تعدادي از نيروهاي تازه نفس به خط مقدم برگرد و شهداي باقيمانده را به عقب انتقال بده ، خانواده هاي آنها چشم براه هستند ... »احساس مسووليتي كه ايشان داشت ، باعث شد هر چه سريعتر شهدا به عقب انتقال پيدا كنند كه خود نيز در اين كار عمل شركت داشت.

محسن دوره گرد:
در سال 1366 فرماندهي وقت لشكر ، دستور داده بودند كه « گردانها وسائل اضافي خود را تحويل تداركات لشكر بدهند. » افرادي در گردان بودند كه مي گفتند: « آقامهدي ! ما اين وسائل را از تداركات لشكر نگرفته ايم كه بخواهيم تحويل بدهيم ؛ اينها را ستاد پشتيباني جنگ شهرستان ساوه براي ما فرستاده است و اگر بعداً‌ خودمان احتياج داشته باشيم به اين راحتي نمي توانيم پس بگيريم !‌» ولي اين شهيد والا مقام در جواب گفت : « اين دستور فرماندهي مي باشد و ما بايد بدون چون و چرا انجام دهيم و براي فصل بعد ، خدا بزرگ است و باز هم مي توان تهيه كرد ؛ فعلاً‌ تكليف ما تحويل دادن وسائل اضافي مي باشد . » همين اطاعت پذيري محض او ، باعث شده بود كه در ميان جمع فرماندهان لشكر ، به عنوان يك نقطه اطمينان به حساب آيد و دورنماي كاري كه به او محول مي شود ، از ابتدا روشن و واضح باشد.

سردار شهيد « مهدي ناصري » از افراد درس خوان و از دانش آموزان ممتاز بودند ، در سال 62 اين شهيد عزيز در رشته كارشناسي ارشد معماري دانشگاه علم و صنعت ايران پذيرفته شد ولي جنگ و دفاع از انقلاب و اسلام را مقدم بر درس خواندن دانست. يكبار به ايشان گفتم : « آقا مهدي !‌ رشته اي كه شما پذيرفته شده ايد خوب و در سطح بالاست ، بيا و درس را شروع كن !‌» در جوابم گفت: « بعد از جنگ اگر زنده مانديم مي شود درس خواند ؛ فعلاً حضور در جبهه ها ، واجب تر است. »

حسن چمرلو:
در سال 1364 بود كه گردان ما ماموريت يافت تا در جزاير شمالي « مجنون » مستقر شود ؛ پس از استقرار نيروها در غروب يكي از روزها آمد به پاسگاه سه و گفت : « دشمن جهت شناسائي منطقه ، چند سنگر جلوتر از خاكريزهاي خودش برقرار كرده و احتمال دارد كه بعد از اين آتش زيادي روي پاسگاهها بريزد ، بايد همي امروز اين سنگرها منهدم شود. »
من كه تيربارچي پاسگاه بودم با يك نفر آرپي جي زن ، مامور منهدم كردن آن سنگرها شديم ؛ به شهيد « ناصري » گفتم كه « الان وقت اينكار نيست و ... » ولي وي بر اين كار اصرار ورزيد و گفت كه خودش هم همراه ما خواهد آمد.
چيزي از حركت ما نگذشته بود كه به هدف رسيديم. با شهامتي و رشادتي كه داشت اولين گلوله آرپي جي را زد و اولين سنگر دشمن را منهدم كرد ما نيز در پي او و با روحيه اي كه از رشادت او يافته بوديم به انهدام سنگر دشمن پرداختيم.
بعدها من در « فاو » اسير دشمن شدم و خبري از « آقا مهدي » نداشتم تا اين كه خبر شهادت او را از راديو تلويزيون عراق شنيدم كه اعلام كرد:
« يكي از فرماندهان ارشد ايران به نام « مهدي ناصري » به قتل رسيده است ... » اين اعلان خبر شهادت توسط رسانه هاي عراق به اين مفهوم بود كه « آقا مهدي » يك فرمانده عادي و معمولي نبوده است!‌ .

عباس لشكري:
يك روز پس از عمليات « كربلاي چهار » كه بچه ها به عقب آمده و در مقر « شهيد صادقي » بودند ، به آنجا رسيدم و دقيقاً‌ چيزي كه در مقاتل از عصر عاشورا خوانده بودم در‌آنجا ديدم ... بسيجي هائي كه بامن دوست بودند ، هر يك به نحوي با شوخي و مزاح مي خواستند مرا از اتفاقي مطلع كنند.
يكي گفت : « امير ، شكلات پيچ شده!‌» ، يكي گفت :« سلام پدرشهيد!‌» يكي گفت: « بابا چيزي نشده كه ، خمپاره يا تير مستقيم خورده !‌»
ناگهان با « آقا مهدي » مواجه شدم ، با توجه به اينكه سعي مي كردم خودم را نبازم ، با او ديدار كردم . او مرا داخل يك چادر برد و بعد از احوالپرسي و صحبت هاي متفرقه ، به من گفت « ناراحت نباش!‌ چيزي نيست ! امير ، مجروح شده و به شيراز منتقل شده است. » آرامش و اطمينان قلبي او باعث شد كه بسياري از بار اندوه اين خبر از دوش من برداشته شود و پذيرش آن براي من سهل و آسان گردد. متقابلاً‌ من هم از او تشكر كردم و در دل ، اعتماد به نفس او را تحسين نمودم.

علي ميرگلوبيات:
در جبهه هاي مختلف با سردار شهيد « مهدي ناصري » بودم و از ميزان شجاعت او ، كم و پيش خبر داشتم ؛‌اما در عمليات فاو ، باورم شد كه او چقدر شهامت دارد و لياقت فرماندهي مي باشد.
در منطقه فاو ، با چند تن از نيروهاي « گردان ولي عصر » در كميني مستقر بوديم ؛ ساعت حدود ساعت يك بعد از نيمه شب بود كه ديدم « آقا مهدي » آمده و مي گويد كه « مي خواهد جلو بروم ؛ پلي در آن جلو هست كه مي ترسم. »
ما هرچه اصرار كرديم كه «ما هم همراه شما بيائيم وشما تنها نباشيد » گفت: « نمي شود ! من خودم بايد بروم اينكار را انجام بدهم و بيايم. »
و بعد ، همينطور با بچه ها با خنده روئي صحبت مي كرد و خسته نباشيد مي گفت و مي رفت بعد از ساعت 5/1 برگشت پيش ما و گفت كه « از اينطرف هم خيالتان راحت باشد اما هوشيار باشيد! پل را از اينطرف منهدم كرديم كه عراقيها نتوانند به شما حمله كنند. » من اندكي در حركات و رفتار او متعجب ماندم و با خود گفتم : « براستي چند نفر از ما چنين رشادت و استقامت و تعهدي را در خود سراغ داريم؟! » همين خصوصيات بارز ايشان بود كه در ميان نيروها او را محبوب و دوست داشتني كرده بود و هر كسي آرزو مي كرد كه بتواند روزي چون او باشد.

حسين اكبري:
« شهيد ناصري » را بيشتر به نام « آقامهدي » خطاب مي كردند و اين حاكي از صميميت و علاقه خاصي بود كه نيروها نسبت به او داشتند ،‌ « آقا مهدي » بسيار خودماني و متواضع و به قول معروف « خاكي » بود و چنانچه كسي او را قبلاً‌ نديده و نمي شناخت ، وي را از ديگر نيروها تشخيص نمي داد.
به ياد دارم كه براي انجام عمليات « والفجر 8 » از شهرك « بدر » به طرف منطقه حركت كرديم. در بين راه به يكي از مقرهاي لشكر، در ابتداي جاده اهواز – خرمشهر ، رسيديم و براي اقامه نماز مغرب و عشا و صرف شام توقف كرديم. پس از اقامه نماز ، بچه هاي گردان ولي عصر را ديدم كه مرتب و پشت سرهم ، سراغ « آقامهدي » را مي گرفتند پس از مدتي ديدم « آقا مهدي » پيدايش شد ؛ از « آقامهدي » پرسيدند كه « پس كجايي ؟!‌ » گفت: « من تا مشكل بچه ها را حل نمي كردم و مطمئن نمي شدم كه همه شام دارند يا نه ، نمي آمدم . »
عده اي از بچه ها هم كه منتظر بودند تا « آقا مهدي » بيايد و با ايشان شام بخورند ، بسيار خوشحال شده و تبسم و لبخند زيبائي بر لبان و چهره با صفاي آنان نقش بسته بود چرا كه يكبار ديگر محفل باصفايش با حضور « آقامهدي » رونق هميشه خود را مي يافت.

عباس حاجيلو:
بعد از مرحله اول عمليات « كربلاي پنج » جهت تجديد قوا به مقر « شهيد صادقي » كه دركنار رود كارون بوديم رفتيم بعد از چند ساعتي صداي « آقامهدي » را شنيدم كه مرا صدا مي زد.
من سراسيمه از سنگر اجتماع فرماندهي گردان پابرهنه به بيرون آمدم و سريعاً‌ به نزد او رفتم . دستور داد كه « سريع حاضر شويد برويم خط » گفتم : « آقامهدي حالا؟» منظور من اين بود كه تازه از خط برگشته و هنوز هيچ استراحتي نكرده ايم ... « آقامهدي » صبورانه و با لحني خاص در جوابم گفت : « حسيني بودن كه اين حرفها را ندارد ، سريع ، سوار ماشين شو كه برويم ... »
« آقا مهدي » رفت و بلافاصله به سمت خط مقدم ، راهي شديم و به مقر تاكتيكي ل 17 ع رفتيم ، من داخل ماشين ماندم ؛ بعد از چند دقيقه اي برگشت و گفت كه « بايستي خودمان ، اول به خط برويم و آن را شناسايي كنيم و بعد از آن بچه هاي گردان را بياوريم. »
چند لحظه اي گذشت و به همراه يكي از ديگر بچه ها كه در خط به ما ملحق شد به شناسايي منطقه رفتيم در راه ، گلوله خمپاره اي ما را زمينگير كرد وقتي بخود آمدم ، ديدم آن برادري كه همراه ما شده بود ، به لقاء الله پيوسته است و من و « آقامهدي » هم مجروح شده ايم.
به هر سختي بود ، خود را به خط خودي رسانديم در بين راه ، « آقا مهدي » اصرار داشت كه مرا بر دوش گيرد و من امتناع مي كردم.بعدها از او پرسيدم كه « راز آن همه اصرار شما براي بدوش گرفتن من چه بود ؟ » او در حالي كه از دل آه عميقي كشيد ، گفت :« چون برادرم مفقود است ، نمي خواهم برادر ديگر را در خاك دشمن جاي بگذارم تا مفقود الاثر گردد. »

مهدي شاكري:
عمليات « كربلاي پنج » به پايان رسيده بود و بيشتر بچه ها به پاياني رفته بودند. من وسه تن از بچه ها هنوز مانده بوديم. پدر يكي از بچه ها تلگرافي به شهيد « مهدي ناصري » زده بود كه « آقاي ناصري !‌ سه ماه تعهد بچه ها تمام شده است ؛‌ اينها را راه بينداز كه بيايند ؛ اگر نيايند ،‌خودمان مي آئيم ، مجبوريم كه بياييم! » هرگاه كه « شهيد ناصري » ما را مي ديد ، مضمون نامه را براي ما تكرار مي كرد و موجبات خنده و شادي خود و ما را فراهم مي كرد!‌

احمد جمالي:
مرحله دوم عمليات « كربلاي 5 » بود و ما راهي خط بوديم . گلوله توپ و خمپاره از هر طرف مي باريد ، يكي از گلوله ها هوا را مي شكافت و به ستون نزديك مي شد كه ناگهان در دل تاريكي ، سرم را پايين گرفتم تا تركش نخورم ، « آقامهدي » گفت : « احمد! تو چرا ؟!‌ اگر قرار باشد من و تو سرمان را پائين بياوريم پس بقيه نيروها ... ؟ » يك لحظه به خود آمدم كه « او كيست؟ در چه فكر است و من در كجايم ... ؟! ».
آن شب را فقط خدا مي داند كه با همين يك جمله او چگونه روحيه اي در من زنده شد كه حدوداً‌ دوازده كيلومتر از بين دشمن و موانع مصنوعي كه ايجاد كرده بود با جمع گردان گذشتم ، و اصلاً‌ رعب و وحشتي تا اجراي كامل ماموريت ، در من پيدا نشد.
فرداي آن روز ، در زير آتش سنگين دشمن « آقامهدي » را ديدم كه تسبيح در دست و ذكر گويان ، بدون توجه به تمام مشكلات و آتشها ، با خداي خويش راز و نياز مي كند و بر او توكل دارد. در دل خداي را شكر كردم كه فرمانده اي چون او داريم كه همچون سرداران صدر اسلام ، بي هراس از خطر دشمن است و به قدرت هاي الهي اتكا دارد.

حسين بهمني:
بعد از ظهر بود كه « آقامهدي » را به اورژانس آوردند ، كتف و پايش مجروح شده بود. قرارشد او را به اهواز بفرستيم اما قبول نكرد! مي گفت كه « حتماً بايد بالاي سرگردان باشد » پيشنهاد كرد كه در همان ارژانس ، او را عمل كنيم و تركش را درآوريم.
همين كه مشغول به كار شديم ، به يادش افتاد كه نماز نخوانده است. مجبور شديم كه صبركنيم ... به او كمك كردم كه بيرون اورژانس برود و وضو بگيرد . مشغول وضو گرفتن بود كه گلوله توپي به زمين خورد و دود همه جا را گرفت ... من بر زمين افتاده بودم در حالي كه از ناحيه دست ، بشدت مجروح شده بودم.
من و « آقامهدي » هر دو به اهواز منتقل شديم ، او دائماً‌ از بچه ها و و ضعيت گردان مي گفت ؛ آخر هم طاقت نياورد و به منطقه بازگشت و عاقبت در همان منطقه شلمچه ، به شرف شهادت نايل شد.

مصطفي ضيائي:
در آخرين مرحله اي كه « شهيد ناصري » به جبهه ها اعزام شدند از ايشان تقاضا كردم كه من هم با كادر گردان همراه باشم. اما درخواست مرا ردنمود. مي دانستم احترام خاصي براي خانواده شهدا قائل است و چون دو برادر من قبلاً‌در گردان بوده و شهيد شده بودند ، مي خواست به نحوي از رفتن من به جبهه ممانعت كرده باشد.
در هنگام وداع ، به ياد دارم كه به من گفت كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه ، اعزام مي شوم و ديگر بر نمي گردم!‌» بعد از گذشت تقريباً يك ماه ، خبر شهادت ايشان رسيد. در آن هنگام سخنان او در لحظه حركت ، دوباره برايم تداعي شد كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه مي روم و ديگر بر نمي گردم ... » و به حال او غبطه خوردم كه چقدر در نزد خداوند ، مقرب بوده كه توانسته به حريم راز مرگ و شهادت خويش راه يابد.

حسن هوشيار:
روز آخر بود كه ايشان با « شهيد موسوي » به سنگرهاي ما كه در كمين بوديم ، تشريف آوردندو با همه ما روبوسي نمودند و گريه كنان خداحافظي كردند ؛ حس غريبي پيدا كرده بوديم و از كار او متعجب شده بوديم ، چرا كه او هر روز به ما سر مي زد و حال ما را مي پرسيد ، اما اين بار ، طرز رفتار او با دفعات ديگر ، فرق مي كرد ...
به هرحال ، هنگام ترك محل ، دستي به گردنمان انداخت و با ما وداع كرد ، وداعي كه براي همه سوالهاي و ابهامهاي ذهني ما پاسخ روشني بود ، آري مي دانست كه به سمت شهادت مي رود و آخرين شب حيات اوست.

ولي الله نائيني :
در خط پدافندي « شلمچه » كانال ماهي بوديم و فاصله مان با دشمن خيلي كم بود و هر ساعت و هر روز ، تلفات داشتيم و ايشان هم هر روز ساعتي با بي سيم تماس مي گرفتند و از وضعيت نيروها گزارش مي گرفتند. در همين روزها بود كه فرمانده سپاه ساوه ، شهيد « سيد حسن موسوي » و تعدادي از برادران ، جهت سركشي به منطقه آمدند و با يك به يك برادران ديدار كرده و به سنگر فرماندهي گردان برگشتند ؛ ساعت حدوداً‌ يك و نيم شب بود كه من با سنگر فرماندهي گردان تماس گرفتم ولي بي سيم جواب نداد ؛‌ مكرراً تماس گرفتم اما كسي جواب نداد ؛ خيلي ناراحت و نگران شدم ؛‌ فاصله سنگر ما هم با آنجا زياد بود و شب نمي شد به آنجا بروم ،‌ فكر كردم شايد بي سيم چي خوابش برده ... تقريباً‌ ساعت چهار صبح كه هوا داشت روشن مي شد ، با نگراني بطرف سنگر دويدم ،‌ تا چند متري سنگر كه رسيدم ديدم تعدادي پتوي خون آلود در اطراف سنگر افتاده ديگر از شدت ناراحتي نتوانستم بطرف سنگر بروم ؛‌ در آن نزديكي سنگري بود به آنجا رفتم ،‌ديدم همه ماتم زده هستند ؛‌ متوجه شدم كه « شهيد موسوي » به لقاء الله پيوسته است و « شهيد ناصري » هم بشدت مجروح شده و در بين راه به شهادت رسيده است.

محمد بيضاء:
يكي از بسيجيان تعريف مي كرد :
« يك روز در جبهه ، با « آقامهدي » جر و بحث مختصري كرديم ، اما بزودي اين موضوع را فراموش كردم و ارادتم به او ، به قوت خود باقي ماند تا اين كه « آقامهدي » به شهادت رسيد. يكبارمن به ياد موضوع جر و بحث افتادم و شديداً‌ ناراحت شدم. شب در عالم خواب ، ديدم « آقامهدي » به در خانه ما آمد ، خيلي از ديدن او خوشحال شدم و با او سلام عليك و احوالپرسي كردم.
هر چه گفتم او وارد منزل نشد و گفت :« نه !‌ مي روم جايي ، ولي آمده ام كه بگويم من اصلاً از دست تو ناراحت نيستم... » بعد ازآن خداحافظي كرد و رفت.
با خود گفتم: « خدايا!‌ چقدر باصفا و وفادار است! حتي روح پاكش نمي گذارد كه كسي از او آزرده خاطر باشد و به تسلي و دلداري او مي رود!‌ رضوان الهي بر او باد »

اسماعيل قاسمي:
پس ازعمليات « رمضان » وچند روز پس از اتمام ماموريت گردان ، ديدم كه « آقامهدي » از زخم و درد عميقي رنج مي برد ؛‌ بعدها متوجه شدم كه او در حين عمليات ، مجروح شده و در اين مدت آن را پنهان داشته است ؛ شايد بدين دليل كه از ادامه ماموريت و عمليات ، باز نماند ... شايد هم به خاطر خلوص بسياري كه داشت ، خواسته كه حتي المقدور ، اين راز تنها ميان او و خدايش باقي ماند.

سيد علي حسيني:
سردار خستگي ناپذير « مهدي ناصري » مثل همه افراد منتظر ، چشم براه « شهادت » بود و مي دانست كه اين فوز عظيم ، نصيب او هم خواهد شد.
شبي در خرمشهر در پشت خط مقدم با او بودم ؛‌ در فصل تابستان بود و هوا بسيار گرم ، ازگزند حيوانات موذي و گزنده هم در امان نبوديم ؛‌ گلوله هاي دشمن هم بلاي جان ، شده بود ... .
« شهيد ناصري » پيشنهاد كرد براي خوابيدن به پشت بام ساختمان هاي سيماني ، برويم ؛ من خواستم وي را منصرف كنم ، گفتم: « آقامهدي !‌ گلوله توپ هاي دشمن به اينجا مي رسد احتمال اين است كه در پشت بام مورد هدف قرار بگيريم » او نگاهي توام با محبت به من كرد و گفت : « آقاي حسيني !‌ سالهاست در اين جبهه ها هستم وانتظار مي كشم ، اما هنوز آن گلوله به اسم من ساخته نشده است! »

محمود خندان:
در شب شهادتش در جبهه غرب بودم ؛ در خواب ديدم « مهدي » در جبهه « شلمچه » نظر به آسمان دارد. و يك سري از بچه ها روي خاكريز نشسته اند ، به نظر رسيد كه جمعي از شهدا هستند ، داشتند از او صاف او مي گفتند كه « چه شجاعت و ايثاري ، چه اخلاق و چه رفتاري و ... »
صبح ، يكي از دوستانم عازم ساوه بود ، دلم طاقت نياورد كه بمانم ، من هم با او راهي ساوه شدم . به خانه نرسيده به مسجد امام حسن (ع) جايي كه مامن و ماوا و سنگر « مهدي » بود – رفتم. همه دوستان ، ساكت و مبهوت بودند و هر كس به گوشه اي تكيه داده و نگاهش به سمت و سويي مبهم خيره بود ...
شهادت او تمامي نيروهاي بسيجي - چه پشت جبهه و چه در جبهه - را تكيده و غمگين نموده و نيروهايش را به ادامه راه او مصمم كرده بود.

كمال نوري زادگان :
گروهان مادر عقبه خط در انتظار جابجايي و تحويل گرفتن خط بود ، در اين هنگام ، پيك گردان رسيد و خبر دردآور شهادت فرمانده گردان « مهدي ناصري » به من داد ... ديگر رمقي در زانوانم نمانده بود ، نمي دانستم چگونه اين خبر را به نيروها بدهم.
نيروها را به خط كردم و آماده صحبت شدم ، اما در ابتداي صحبت ، بغض ، امانم را بريد و گريه ، سراپاي ديدگانم را گرفت ... نيروها با گريه من به اشك و زاري افتادند و به هر صورت ممكن از اين جريان مطلع شدند. بعضي از نيروها مي گفتند كه « اي كاش « ناصري » نمي رفت و گردان را تنها نمي گذاشت ، ما يتيم شديم و ... »من چنين آه و ناله اي و چنين سوگواري را قبلاً‌ ، فقط در عزاداري سالار شهيدان امام حسين (ع) ديده بودم.

سردارمحمد ميرجاني:
يكي از نكات مهم در جنگ ، حفظ مناطق متصرفه است كه معمولاً‌ از تصرف آن مشكل تر است ، چرا كه دشمن با تمام توان خود به منطقه مي آيد و تمام سعي و تلاش را در بازپس گيري مواضع از كف داده به كار مي بندد.
در عمليات « والفجر 8 » كه سرشار از فتوحات بود ، پاتك هاي دشمن بي سابقه بود ، مخصوصاً‌ در « كارخانه نمك » و اطراف آن. به خاطر دارم كه گردان خط شكن ولي عصر به فرماندهي سردار رشيد اسلام « شهيد مهدي ناصري » در داخل « كارخانه نمك » بر روي جاده اي مستقر شده بود ، نيروهاي گردان ، تمام روز را به حفر كانال و ساختن سنگر ، مشغول بودند و طبيعتاً‌ مجبور بودند كه شب را نيز - به خاطر احتمال حملات شبانه دشمن ، بيدار باشند ، حتي خود « شهيد ناصري » نيز تمام روز را به كمك نيروها به حفركانال مي پرداخت ودركنارآن به مواضع نيروها و سنگرهاي كمين نيز سر مي زد ...
با تمام اين احتياط ها ، همانطور كه پيش بيني مي شد ، دشمن دست به عمليات زد و با فشار زيادي كه آورد ، موفق به شكستن خط شد و برخي از مواضع را تصرف نمود. شهيد « مهدي ناصري » در هنگام پاتك دشمن غيورانه و نستوه به مقاومت پرداخت و با پشتكار تمام نيروهايش را در دفع پاتك ، فرماندهي نمود.
وقتي كه پاتك دشمن را گزارش مي كرد ، از او خواستيم كه به عقب بيايد تا صدمه اي نبيند ، اما او زير بار اين مساله نرفت. حتي عده اي از نيروهايش از او خواسته بودند كه « ما تلاش خود را مي كنيم ، اما منطقه خطرناك است ، شما به عقب برويد و احتياط بيشتري كنيد ... » با اين حال اين سردار دلاور تا آن زمان كه تكليف خود را در مبارزه و رودر رويي با دشمن مي ديد و تا آن لحظه اي كه دشمن به سنگر ايشان نرسيده بود و احتمال اسارت نمي رفت ، صبورانه با آن همت هميشگي اش ايستاد و مقاومت نمود.
راست قامتي و استواري او در برابر مصائب ، مثل هميشه درس عظيمي براي همه بود.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بسيج ، شجره طيبه اي است كه ريشه در چهارده قرن افتخار و شهادت و مظلوميت دارد. مگر تعبيري بهتر از كلام و آرزوي آن پير مي توان يافت كه افتخار مي كرد يك بسيجي است و اميد داشت كه با آنها محشور شود – امام (ره ) را مي گويم. بسيجيان فرشتگان خدا بر روي زمين اند ؛ اگر بخواهي عطر بال فرشتگان را بشنوي ، چندي را با بسيجيان باش !‌ نفس هاي آنان بوي خدا مي دهد و صداي پايشان ، طنين بال بال ملائك.
بسيجي ؛ بنده خوب خداست ؛‌ محبوب قلوب است ؛ قلوبي كه براي خدا مي تپد ... تعجبي ندارد اگر « آقا مهدي ناصري » دلش براي بسيجي ها مي تپيد او خود در واقع يك بسيجي ناب بود كه در كسوت سپاهيان در آمده بود. روحيه پاك بسيجي ، او را از همگان تمايز بخشيده بود.
مي گويند عشق نابي به بچه هاي جنگ داشت ؛ تجلي اين صفت محبت را در كارهاي او مي توانستي ببيني ، وقتي به او مسووليت مي دهند قبول نمي كند، براي اين كه مي خواهد با بسيجي ها باشد و با آنها محشور شود. مي خواهد روحيه پاك آنها در او مثل هميشه باشد ، باشكوه و مستدام. گردان او ، مامن و پناهگاه نيروهاي بسيجي بود ، اگر بچه ها ، اين و آن را مي ديدند و واسطه اي مي يافتند تا در گردان او و در ميان نيروهاي او باشند ، چه دليلي مي تواند غير از اين داشته باشد ؟!
مي گويند آنگاه كه يكي از نيروهايش مجروح مي شد و در ميان نيروهاي دشمن ، جاي مي ماند خواب از چشم او ربوده مي شد و قرار از جانش مي رفت. براي او طاقت فرسا بود كه حتي پيكر بي جان عزيزي در ميان آتش و خون ، باقي بماند... .
مي گويند پايان ماموريت براي او بازگشتن از خط نبود ، آنگاه ماموريت براي او تمام شده به حساب مي آمد كه خيالش از بابت شهدا و مجروحين گردان ، راحت شده باشد ... اين ها حكايت از چه مي كند ، غير از عشق و وفاي او به بسيجي ها و بر و بچه هاي مظلوم جنگ ...؟!
آنگاه ، كه دل ، خلوتگاه انس الهي شد شيطان در آن راهي ندارد. شيطان است كه دل را دچار هراسهاي پوچ و توخالي مي كند و دل را در برابر سايه ها و شبح هاي واهي ، هراسان مي سازد. شيطان يك دروغ بزرگ است كه دل ها را در فريب و طغيان دروغهاي كوچك ، مي افكند. انسان كه دلش مامن الهي است ، آنگاه از اين هراسها در دل مي يابد كه قلب او مستعمره شيطان شده باشد اما آنگاه كه ابهت قدرتهاي شيطان در برابر دلهاي خدايي فرو ريخت و بتهاي تزوير و هراس ،‌ در هم شكست، آنگاه ترس هاي حقير از دل ، رخت مي بندد و دل ، استوار و محكم در برابر حوادث مي شود.
« ناصري » دل در گرو اطاعت حق بسته و دل به دوست سپرده بود ، از اين رو از هيچ چيز هراس نداشت ... در زير باران گلوله كه در چشم او به نوعي آتش بازي هاي حقير و معمولي بود ، راست قامت مي ايستاد و جانبازي مي كرد. اگر گردان او براحتي خطوط دشمن را مي شكست و مقاومت او در برابر دشمن ، زبانزد مي شد مديون رشادتهاي زايد الوصف او بود ... چه مي گويم ؟! « ناصري » محتاج معرفي و تعريف نيست! اگر چند بار هزاران لفظ و قلم و امثال اين ، او شناخته نمي شود. او در حصار لفظ هاي حقير و محدود نمي گنجيد و در راهي قدم گذاشت كه افهام و الفاظ و قلم ها را بدان مسير راهي نيست...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند، به اوج اين كمال رسيدند.
شهادت برترين معراج عشق است
گهش پروازي از جبريل ، برتر!‌
شهيد ناصري مي دانست كه شهيد مي شود و زمينه سازي آن را كرده بود. وقتي عازم منطقه شد ، به گفته دوستانش تميزترين لباسش را پوشيد ، لباسي تميز و جذاب ، برخلاف هميشه كه لباسي معمولي مي پوشيد تا فرقي با ديگر بچه هاي بسيجي نداشته باشد ، با آن كه هميشه مي شد از سيماي نوراني اش ، با تواضعش و ... او را از ديگر نيروها تشخيص داد. اما اين بار فرق مي كرد؛ « مهدي » عازم كوچه باغ شهادت ، منزل ديدار و ميهماني ملايك بود. وقتي براي خداحافظي ،‌ سراغ بچه ها آمدطوري با آنها وداع كرد كه همه فهميدند اين سلام و خداحافظي و اين حركات ، مثل هميشه نيست و استثنايي در كار است معلوم بود كه « آقا مهدي » عازم است ... سفري كه معمولي نباشد ، وداع آن هم معمولي نيست!
از هر كدام يك از نيروهايش كه بپرسي ، شهادت مي دهد كه شب آخر ، « آقا مهدي » يك « آقا مهدي » ديگر بود! از خنده هايش معلوم بود كه روي پا بند نيست و در چشمانش مي شد اشتياق ديدار را ديد و از وضع و ظاهر آراسته اش مي شد فهميد كه به ميهماني مي رود. به مهماني ملايك كه عند مليك مقتدرند ...
« شهيد ناصري » چند روزي قبل از اعزام به منطقه به نيروهايش گفته بود : « خداوند هرگاه مقاومت شما را ديد ، رحمت خود را شامل تان مي كند. اگر از گردان ، فقط يك نفر هم بماند بايستي مقاومت كند ... حتي اگر فرمانده هم شهيد شد ، نبايد بگويد كه ديگر فرمانده نداريم و ... بلكه فرمانده همه ما امام زمان (عج) است و وظيفه ما اطاعت از ايشان ... سعي كنيد حداكثر استفاده از اين اوقات را داشته باشيد ... » اين طرز صحبت ها همان زمينه سازي براي سفر بود و البته همه نيروها متوجه شده بودند.
« آقا مهدي ناصري » رفت و داغ به دل بچه ها گذاشت. او خودش بارها گفته بود كه انتهاي اين مسير كجاست. عمل به تكليف و احساس تعهد ، باعث شده بود كه حساب و كتاب خيلي از امور را كنار بگذارد. پاي جنگ و شهادت در كار بود ؛ اگر در اين بيان پاي حرفهايي از قبيل ادامه تحصيل و ازدواج و ... پيش مي آمد ، جواب « مهدي » از پيش معلوم بود! از همان وقت كه « مهدي » درس را بوسيد و كناري گذاشت و به جبهه ها شتافت ، پر واضح بود كه به خيلي چيزهاي ديگر در كنار آن ، پشت پا زده است ... و اين رسم جوانمردان و رهنوردان طريق عاشقي است.
در شط حادثات ، بروي آي از لباس
كاول برهنگي است كه شرط شناوري است!
آري ! او عاري از تعلقات شده بود و طبيعي بود كه دل در گرو هيچ چيز نداشته باشد ، البته باور اين مسايل براي ظاهر سنجان، مشكل است و هضم آن بسيار سخت ؛ اين كه چگونه آدمي با سن و سال « شهيد ناصري » بتواند اينقدر فارغ از خود باشد و به چيزي جز هدف - كه همان رضايت ربوبي است – فكر نكند ...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند ، به اوج اين كمال رسيدند و « شهيد ناصري » يكي از خيل راه يافتگان بود كه به حريم وصال الهي و قرب ربوي ، بار يافت و شاهد ازلي را به تماشاي ابدي نشست.
ديدار دوست تا هميشه بر او خوش باد
برگرفته از خاطرات سردار محمد ميرجاني


مسافر عرش
تقديم به : روح پرفتوح سردار شهيد « مهدي ناصري »
آنروز كه بر موجهاي عشق تا ساحل امن ديدار ، سفر كردي ، كودكي بيش نبودم و هيچ از تو نمي دانستم. اما امروز از تو چيزهايي مي دانم ، بيش از آنچه برايم گفته اند مي دانم ؛ اما چگونه ؟‌راستش را بخواهي جواب اي سوال عجيب است ، من با نگاههايت حرفها زده ام و پاسخها گرفته ام ؛ نگاههايي كه با زبان بي زباني با من سخن گفته و مي گويند ؛ نگاههايي كه هزاران معنا در عمق سكوت خويش داشته و دارند...
مهدي جان !
نخلستانهاي سوخته - كه امروز سبز و شادابند – نمازهاي شبانگاهي و نيازهاي سحرگاهي تو را هنوز به ياد دارند و هرگز فراموش نخواهند كرد.
ميدانهاي رزم ، طنين گامهاي استوارت را - كه حماسه هاي صدر اسلام را تداعي مي كرد – چونان امانتي مقدس در خوش به يادگار داشته اند. خاك تفتيده اي كه اولين قطرات خونت برآن چكيده ، لايه هايي سرخ رويانده كه عطرو بوي تو را دارد. آنروز كه تو را براي آخرين بار ديدم ، لبخندي به زيبايي همين لاله هايي كه از خونت روئيده – بر لبانت شكفته ديدم ،‌ غبار سفر بر چهره ات نشسته بود و پيكر چاك ، چاكت دهان به شرح زخم ها و زنجهاي تو گشوده بود.
تو با خاكيان زيستي با آن كه از زمره افلاكيان بودي !‌ و لاجرم به آنان بازپيوستي ! زير شمشير شهادت ، سحر آن سان رفتي كه نرفتند در اين دايره زيباتر ازين.
سارا رمضاني


آئينه و آب ، حاصل ياد شماست
آئينه درد و داغ ، همزاد شماست
اين خاك كه از ترنم لاله پراست
دفترچه خاطرات فرياد شماست!
وحيد اميري

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : ناصري , مهدي ,
بازدید : 360
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,400 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,501 نفر
بازدید این ماه : 3,144 نفر
بازدید ماه قبل : 5,684 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک