فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دومين روز از زمستان سال 39 13 ه ش دميده بود که گرماي تولد مجيد سماواتيان بر سردي زمستان چيره شد تا محفل خانواده‌اش را رونق بخشد. کودکي‌اش را در کنار خانواده خود سپري کرد و مهياي ورود به دبستان شد.
در سالهاي تحصيل در دوره ي راهنمايي بود که با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني (ره) آشنا شد.اين آشنايي مسير زندگي مجيد را تغيير داد,او که تا آن روز در مسير مذهبي گام بر مي داشت ,بعد از آن وارد مبارزات سياسي وانقلابي با حکومت طاغوت شد,حکومتي که تمام تلاش خود را به کار گرفته بود تا مذهب و نشانه هاي آن را از ايران پاک کند  وهنجارهاي غير الهي را جايگزين آنها نمايد.
مجيد با همکاري دوستانش گروه هاي مردمي را سازماندهي مي کرد تا بتوانند ضربات خرد کننده اي به پايگاه هاي حکومت فاسد پهلوي بزنند.
اوبا حضور تاثير گذارو هدايت بخشي ازمبارزات مردمي بر عليه حکومت فاسد پهلوي در استان همدان,نقش تعيين کننده اي در فروپاشي حکومت ستمگر شاه داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را که در زمان مبارزات کنار گذاشته بود, ادامه داد و در سال 1360 از هنرستان شهيد چمران همدان در رشته حسابداري ديپلم گرفت.
بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و لباس سبزپاسداري از آخرين آئين الهي و کشور امام زمان (عج) رابر تن کرد .
بعد از ورود به سپاه به‌عنوان فرمانده آموزش نظامي لشکر انصار الحسين(ع) به‌خدمت مشغول شد.او از دوران مبارزات انقلاب و درگيري هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با منافقين و ضد انقلاب داشت.
مدتي بعد به جبهه رفت تا به جهاد با دشمنان دين خدا بر خيزد. او در مناطق مختلف جنگي حضور داشت و همراه با دوستان پاسدار و بسيجي خود خدمات قابل توجهي از خود بر جا گذاشت.
مجيد سماواتيان از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي وصال به معبودش از جبهه و جهاد در راه خدا جدا نشد,هرجا نياز به جانبازي وايثار جان بود,او اولين نفري بود که حضور داشت.ماموريت سازماني او آموزش نيروهاي پاسدار وبسيجي بوداما از هر فرصتي براي حضور در خط مقدم جبهه وعمليات استفاده مي کرد.
او در سال 64 13 که نيروهاي مسلح ايران با انجام يکي از بزرگترين وعجيب ترين عمليات تاريخ جنگهاي دنيا بندر استراتژيک فاو را به تصرف خود درآوردند,در گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) لشکرانصارالحسين(ع)حضور داشت وبر اثر انفجار گلوله آرپي جي 7 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد

 








وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
والفجر وليال عشر والشفع و الوتر...
قسم به فجر قسم به شبهاى دهگانه ، قسم به جفت و تك و ...
قسم به فجرى كه طليعه آزادى، است. قسم به فجرى كه روشنى بخش است و روشنايى آن تاريخ را درخشانده و صفحات تاريخ را ورق زده است و مى زند .
در طلوع فجر در طلوع روشنايى
آرى در طلوع فجر بايد كه وضو ساخت و قامت بست  به خيل زاهدان پيوست و در سير الى الله  قرار گرفت. صبحدم است, نسيم صبحگاهى حاكى از شوق و نشاط و حركت است ،بايد همچون طلوع فجر حركت كرده در طلوع فجر بايد ذكر خدا گفت ،فجر است ،يعنى وقت بيدارى است ,ديگر وقت خواب و خمودى گذشته است. بايد بلند شد و قيام كرد و حركت نمود و وضو ساخت ,وضوى خون, بايد كه ناپاكى ها را که در وقت خواب سراسر وجود را گرفته است پاك نمود ، راه راه پاكى است و ناپاكان را در آن راهى نيست. ره دور است و دراز و بايد تلاش كرد .
بعد از آنكه پاك شد بايد قامت بست بايد در سير الى ا... قرار گرفت . سيرى كه رهروان زيادى داشته است و دارد. وقت را نبايد از دست داد. رهبر در جلو كاروان فجر ا... اكبر گفته است، بايد طلوع را به او اقتدا كرد . او با راهيان نور در معراج سير الى ا... است, نبايد عقب ماند . اينجا كه شياطين مانع مى شوند ،تنبلى ها رو مى شود كه باعث عقب ماندگى از كاروان فجر مى شود. اگر سوى و جهت حركت را ندانيم و از قافله نور عقب بمانيم ، باطل خواهد بود و غلط . در اين تلاشهاى سخت و ايثارها و از خود گذشتگى هاست كه روشنايى دميده مى شود ,حقايق روشن پليديها و ناپاكى ها محو مى گردند . شب پرستان همه فرار مي كنند و نعمت الهى مبين مي گردد و خورشيد و نورانيت  حيات بخش  خود را بر راهيان الى ا... مى گشايد.
حال در طلوع فجر بايد از خوابهاى غفلت و جهالت 2500 ساله خارج شد و خود را پاك كرد از كجي ها و خوي هاى  زشت و ناپسند و با خون وضو ساخت ودر راه سرخ شهادت را برگزيد. حالا ايثار مي خواهد, از خود گذشتگى مي خواهد و لياقت .
وقت و توفيق خود نعمت الهى است كه خداوند به هر كس بخواهد مي دهد و نه همه كس .      
 
وصيتي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند يكتا و ايزد منان ، به نام خدايى كه آفريننده عالم غيب و شهود است . خدايى كه الرحيم الرحمن است ، خدائى كه حمد و سپاس از اوست او بزرگ است و بلا شريك ,خدايى كه ستايش و حمد سزاوار اوست.
آرى در اين شب حمله در اين شبى كه ياران با مولاى خود سرود وصل مي خوانند, در اين شب كه شب معراج است، شب ايثار ، شب از جان گذشتگى ، شب ديدار ، ديدار يار ، شبى كه مشتاقان عاشقانه از حريم خون هجرت مي كند.
و من با كوله بارى از گناه و شرمسارى در محيطى كه صداى توپ و تانك و شليك مسلسلها براى يك لحظه قطع نمى شود ,رو به قبله نشسته ام و مى خواهم با يكتايم و معبودم راز و نيازى كنم .در اين لحظه تمامى اعمال زشتم و گناهانم آنهايى كه من مي دانم و به خاطر دارم در نظرم مجسم مي شود و اين فكر را مي كنم كه چقدر من نسبت به خدايى كه لحظه اى مرا از الطاف نهان  و آشكار خود دور نداشته ، شرمسارم ، گناه كردم ، آن را پوشانيد من بد كردم اما او مرا هدايت نمود به سوى درستى مرا مي خواند.
پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهر گراميم شايد اين آخرين نوشتار من براى شما باشد . در اين لحظه كه دارم برايتان چيزى مى نويسم عمليات شروع شده و صداى رگبار و توپها لحظه اى قطع نمي شود . ساعت 4 نيمه شب مى باشد و در مقابل قبله به حالت گريان و شرمسار در برابر معبودم نشسته ام و مي خواهم در اين نوشتار مرا يارى كند.
از اينكه فرزند خوبى برايتان  نبودم و نتوانستم نقش مفيد و موثرى در زندگى شما داشته باشم پوزش مى طلبم ، اميدوارم كه خونم رحمتى باشد بر تمامى نابساماني هاى شما.
مي دانم مرا دوست داريد و من هم شما را دوست دارم اما آن چيزى كه براى من و حتى براى شما دوست داشتنى تر است, اداى تكليف و انجام وظيفه مي باشد . بله امروز اداى تكليف ويارى كردن دين خدا مى باشد هر چند اين بنده گناهكار هرگز نه مي توانم و نه توانسته ام يارى دين خدا را كنم اما اين تكليف به اين بهانه از دوش هيچ كس ساقط نمي شود.
با تمامى اعمال بد و زشتى كه دارم مي دانم كه آن دنيا روسفيد نخواهم بود الا اينكه خداوند به من رحم كند . هرگز ناراحت و غمگين نباشيد من راهى را قدم گذاشتم و جز اين نمى خواستم . راهى كه از فرزند آدم شروع شد و در زمان امام حسين (ع) پر فروغ تر و درخشنده تر گرديد .
راهى كه هزاران هزار نفر از مردم مسلمان با اهدا خون خود آن را رنگين تر كرده اند, راهى كه هميشه زورمداران و سلطه جويان و شيطان صفتان سعى در خاموش كردن آن را داشتند . شما در اين راه تنها نبوده و نيستند.
از شما مي خواهم كه در مقابل اين نعمتى كه خدا به من عطا كرده شكرگزار باشيد و يقين بدانيد كه شهادت فوز عظيمى است كه بارى تعالى به هر كس لياقت آن را نمي دهد لذا در مقابل اين نعمت شكور باشيد .حمد خدا را بگوييد و او را تقديس نماييد . من از خودم هيچ ندارم هر چه بوده از او بوده است, او بود كه مرا هدايت كرد و مرا به اين ره آورد. و مرا به اين درجه نايل فرمود. پس در اينجا بايد شكر گذار بود.
مسئله اى كه در ميان شما و سايرين مطرح  بوده و من مي خواهم آن را تذكر بدهم دو مسئله است كه چرا جنگ تمام نمى شود و اينكه كى جنگ تمام مي شود .
بايد براى شما عرض نمايم كه هر دوى اين مسئله به همت همه ما بستگى دارد اگر اين روزى كه عراق حمله را آغاز نمود مردانه دسته جمعى در مقابل او مى ايستاديم يقينا در همان اوايل تمام شده بود و حالا هم همينطور مى باشد .
پايان جنگ بسته به همت مجاهدان و تلاشگران فى سبيل ا... است حالا هر وقت همه جهاد كردند آن هم براى رضاى خدا ، خداوند هم درهاى رحمت را بر روى يارانش خواهد گشود. در اين جبهه ها صداى شليك گلوله ، سكوت مرگبار ديو صفتان تاريخ را مى شكند . نورى كه از آتش سلاح و سيماى عابدانه آنها بر مى خيزد تاريكى شب پرستان زشتخوار را هم مى زند و آنها هراسان و سر در گم در پى خاموش كردن آن مى باشند . لذا همگى كفار دست در دست هم از به كارگيرى ابلهان , مكاران ودغل بازان روى گردان نمى شوند .در اينجا بايد اتحاد داشت و براى درهم شكستن ديوارهاى پوچ و واهى آنها قدم برداشت.
خانواده گراميم از شما تقاضامندم ادامه راهم را بدهيد و من به شما كه ادامه دهنده راهم باشيد رضايت دارم. آن هم در تمامى جنبه هاى زندگانى .
خواهر عزيزم و همچنين برادران گراميم از مسائل جزئى دنيايى كه باعث ناراحتى و درد اعصاب مى شود جدا پرهيز نماييد و خود را خالص نماييد, اخلاص داشته باشيد. البته من وصيتنامه هايى نوشته بودم اما اين شايد آخرين آن باشد از درهم ريختگى آن پوزش مي خواهم. در آخر بايد بگويم كه نمازها و روزه هايم را از پولى كه دارم مقدارى را صرف خريدن قضاى آن بنماييد.
مقدارى هم پول در اختيار پادگان قدس بابت استفاده احتمالى از بيت المال و پول اوركت و پول فلاكس چاى كه گم كرده بودم,بگذاريد.
در آخر همگى شما را به خدا مى سپارم و بدانيد كه روح اموات و رفتگان هميشه محتاج مغفرت و رحمت مى باشد لذا خواهشمند هستم از كليه برادرانى كه مرا مى شناسند برايم حلاليت بطلبيد . از بد خط بودن آن به علت تنگى وقت و نامنظم بودن  معذورم و پوزش مي خواهم .
                                                               والسلام مجيد سمواتيان

از خداوند خواسته ام كه مرا در اين دنيا معذب كند و حساب مرا به آن سرا نگذارد و اگر قرار است سوخته شوم در اين وادى سوخته شوم كه در آخرت روسفيد باشم.
لذا خانواده عزيزم اگر پيكرم به دستتان نرسيد آن را هديه اى بدانيد كه در راه خدا داده ايد و هرگز غمگين نباشيد و براى زيارت به مزار شهدا برويد و ياد تمامى شهدا را آنجا بكنيد.
چون سپاه آرمانهاى الهى و مقدسى دارد من علاقه زيادى به سپاه داشتم لذا لباس فرمم را هميشه معطر كنيد و قرآنى و سلاحى در طرفين آن قرار دهيد تا هر كس با وارد شدن و ديدن اين منظره هدفم و راهم را با تمامى وجود خود احساس نمايد كه ما با قرآن حركت كرديم و سلاح برداشته و بر خصم شوريديم.
در اين رابطه با افراد زيادى در سپاه سر و كار داشته ام هر كس كه مرا مى شناسد و در پادگان و جاى ديگر آشنا شده ام از آنها حلاليت مي خواهم .
به  خانواده گراميم سفارش مي كنم كه برايم حلاليت بطلبيد مسئله قضاى نماز و روزه ام را فراموش نكنيد.              مجيد سماواتيان






خاطرات
آخرين روزهاي پاييز با باد و سرما، به شهر هجوم مي آورد. مادر براي ديدنت ماهها در انتظار بود. روزها و شبها، کش دار و خفه کننده و طولاني به نظر مي آمدند. تنها شوق به ديدار «تو» بود که دردهايش را قابل تحمل مي کرد.
پدر مثل روزهاي گذشته، بيرون از خانه بود. لابد،در شبهاي ساکت و آرام، وقتي به تيرهاي چوبي سقف خيره مي شود، صدايش را شنيده اي؟« خدايا،رزق حلال را از سفر ما دور نکن...
او به اندازه ي چند نفر زحمت مي کشد اما در آمدش اندک است. با اين حال، راضي است. چون حلال تر از آنچه عايدش مي شود، سراغ ندارد.«تو»فرزند چنين مردي هستي. او هميشه دستهايش را رو به آسمان مي گيرد و خدا را شکر مي کند. مي گويد: «اگر درآمد ما کم است، به جاي آن برکتش زياد است».
حالا شب است. پدر خسته از کار روزانه به خانه آمده است. مادر به زحمت از جا بلند مي شود تا سفره ي شام را بياورد. باد پشت پنجره ها هو مي کشيد و شيشه ها را مي لرزاند. پدر تاب ديدن سختي مادر را ندارد. به سرعت از جا بلند مي شود. مادر برايش دعاي خير مي کند. آنها هنوز تنها هستند. بايد«تو» بيايي تا چراغ خانه شان روشن بشود. کسي به پشت در مي زند. پدر چفت در را باز مي کند. زن عمو اصغر را مي بيند. سيني به دست منتظر است تا پدر آتش را که از آن بخار بلند مي شود بردارد:
«قابل شما را ندارد: گفتم شايد آتش هم بو داشته باشد و اقدس دلش بخواهد». پدر تعارف مي کند. رسم و رسوم را مي داند:« زن پا به ماه هر بويي که به مشامش بخورد دلش مي خواهد». مادر نفس زنان تا جلو در مي آيد:
« خير ببيني ملوک خانم»
زن عمو اصغر با دقت به مادر نگاه مي کند و لب جمع مي کند:
«حات خوش نيست؟ها؟بروم سراغ خيرالنسا؟»
مادر لبخند مي زند و مي گويد: نه! او اگر چه جوان است اما براي سختي هاي زندگي خودش را آماده کرده. زن عمو ترديد دارد. صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر به بيرون نگاه مي کند و برايش دست تکان مي دهد. مش رمضان دايي پدر است و مثل عمو اصغر با ما در يک حياط همسايه است.
زن عمو وقت را غنيمت مي شمرد و داخل اتاق مي شود. پدر بيرون مي آيد تا آنها حرفهاي خودماني شان را راحت به هم بگويند. مش رمضان از مسافر کوچک مي پرسد. پدر، مثل همه مردهاي باحياي قديم، دست و پا شکسته چيزهاي مي گويد.
ماه زير تکه ابري پنهان شده، ابر به رنگ سياه و سفيد است. باد مي خواهد ابر سياه را کنار بزند تا چهره ي ماه معلوم بشود. انگار جدال سختي بين آنها در گرفته، ابر پر زور است، اما ماه تصميم گرفته، خودش را به جايي برساند که ابر سياه نباشد.
حرفها در باد گيج مي خورند و نا مفهوم به گوش مي رسد. زن عمو صندوق لباسهاي مادر را به هم ريخته. پدر در جواب مش رمضان لبخند مي زند و دستهايش را رو به آسمان مي گيرد، بايد فردا از راه برسد.
فردا اول دي ماه 1339 است.
هنوز اذان ظهر از گلدسته هاي مسجد بلند نشده، زن عمو پيدايش نيست. لابد با زن مش رمضان به سراغ ماماي محلي رفته اند. مادر مدام زير لب صلوات مي فرستد.
زن مش رمضان هراسان مي آيد و خودش را به بالين مادر مي رساند. پدر مثل خيلي از مردها که نمي دانند در چنين موقعيتي چه کار کنند، به بالا و پايين اتاق مي رود و لبهايش تکان مي خورد. زن مش رمضان با صداي بلند از خدا ياري مي طلبد:
«يا الله...»
«يا رحمان و يا رحيم، خدايا خودت کمک کن».
مادر ناله مي کند. زن مش رمضان دست او را در دست گرفته و با چشم او اشک مي ريزد:
« .... هر مرادي داري از خدا بخواه... بخواه که رد خور ندارد!»
مادر دردمندانه زير لب زمزمه مي کند. کلمات از لابه لاي دندانهاي به هم کليد شده اش به سختي بيرون مي آيند:
«... يا حسين ....»
«... يا پنج تن آل عبا...»
صداي لخ لخ کفشهاي خيرالنسا مي آيد. زن عمو صورتش از عرق خيس شده... خيرالنسا چادرش را به کمر مي بندد و موهاي حنا بسته اش را به زير چارقدش مي دهد:
«مردها بيرون، هيچ مردي اينجا نباشد!»
پدر فوري از اتاق بيرن مي آيد. سوزسردي مي وزد. چه کسي به سراغ پدر رفته بود؟ نمي دانم! شايد عمو اصغر. پدر سراسيمه آمده بود. به ياد نداشت هيچ وقت به اين سرعت خودش را به خانه رسانده باشد. خيرالنسا بسم الله مي گويد. پدر يقه کتش را تا گردن بالا مي دهد و به آينده فکر مي کند. صداي کش دار موذن از گلدسته هاي مسجد به گوش مي رسد.
زن مش رمضان دو لنگه در را باز مي کند و به طرف پدر مي آيد. سعي مي کند خود را خوش حال نشان بدهد:
«مشتلق بدهيد تا بگويم...!»
پدر نفس راحتي مي کشد و يک دستش را روي چشم مي گذارد:
«هر چه بخواهي به روي چشم»
زن مش رمضان به اتاق نگاه مي کند و دستهايش را به آسمان بلند مي کند:
«خدا را شکر. حالش خوب است. بي حال که هست ولي ان شاءالله خوب مي شود. بچه هم ...» پدر چشم به دهان او دوخته تا خبر بعد را بشنود. زن مش رمضان دست دست مي کند و حرفهايش را جويده مي گويد. حالا ديگر برق فشاري در چشمانش نيست و صورتش رنگ پريده است.
پدر يک قدم به جلو بر مي دارد:
«بچه، بچه چي شده؟!»
زن مش رمضان نمي خواهد از چيزي که هنوز به خوبي آشکار نشده حرف بزند. خيرالنسا سرفه مي کند و از اتاق بيرون مي آيد.پدر دل نگران است. زن عمو ذغال داخل آتش سرخ کن مي گذارد. ابروهاي به هم گره شده اش مثل حرفي نگفته است. چند قطره نفت روي زغالها مي ريزد و کبريت مي کشد. خيرالنسا پا به پا مي شود و دعاي خير مي کند. پدر قبل از وارد شدن به اتاق حق الزحمه او را مي دهد. آخرين حرف از دهان خيرالنسا جرقه مي زند و دل پدر را مي سوزاند:
«دل چرکين نباشيد. خدا را چي ديديد، شايد تا شب پاهايش تکان خورد!»
عرق سردي به پيشاني پدر مي نشيند. براي ماندن درنگ نمي کند و به اتاق مي رود. زن مش رمضان آتش سرخ شده را فوت مي کند.
مادر رنگ به صورت ندارد. چشمهايش را با بي حالي باز مي کند و به «تو» خيره مي شود. خيرالنسا آب پاکي را به دست همه ريخته و نرفته بود. حالا ديگر همه فکر مي کنند تو فلجي. مادر، حتي، آه ندارد تا گريه کند. پدر در گوشه اي از اتاق مي نشيند و نگاهش تاروپود گليم را مي کاود. بوي اسپند زير طاق کوتاه غوطه مي خورد. پدر سر در گريبان دارد. زنها در حياط خودشان را به کاري مشغول کردند. هيچ کس حرفي براي گفتن ندارد. ناگهان مادر هق هق مي کند. حرفهاي خيرالنسا گرد غم را به دلش پاشيده زن مش رمضان آرام مي آيد و کنارش مي نشيند. مادر ناله مي کند:
«...ديدي بچه ام فلج به دنيا آمد؟»
پدر از جا بلند مي شود و «تو» را از کنار مادر بر مي دارد و به صورتت نگاه مي کند.
در دلش چه مي گذرد؟! زن عمو فتيله چراغ خوراک پزي را بالا مي کشد و کتري شروع به وز وز مي کند. اشکهاي مادر صورتش را خيس کرده، پدر نمي تواند غم سنگين دلش را نگه دارد. دوباره «تو» خيره مي شود:
«يا امام زاده عبدالله، به حق آقايي ات اين طفل را شفا بده».
صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر تو را کنار مادر مي گذارد و بيرون مي آيد. انگار شانه هايش خميده تر شده. مش رمضان به صورت پدر نگاه مي کند و دستش را روي شانه او مي گذارد. هنوز نمي داند پدر چه غمي دارد:
«مگر خوشي غم دارد دايي جان؟! بخند و از خدا براش رزق فراخ بخواه.
پدر سرتکان مي دهد و آهسته مي گويد: «يا خدا» مش رمضان کاسه ي سفالي پر از نقل را به دست پدر مي دهد. زن عمو يک جا بند نمي شود و به طرف آنها مي آيد:
«امشب، شب چله اس!»
پدر آه مي کشد و به آسمان نگاه مي کند. عمو اصغر هم از راه مي رسد و پر سرو صدا وارد حياط مي شود:
«يا الله.»
صورت عمو اصغر از سرما مثل لبو سرخ شده. از حال و اوضاع حياط و بوي اسپند همه چيز دست گيرش مي شود. به طرف پدر مي آيد و او را در آغوش مي گيرد و با صداي بلند مي خندد:
«قدمش خير باشد داداش.ان شاءالله اقبالش بلند و عاقبتش به خير بشود.»
غم پدر سنگين است و خود داريش محال، انگار، به جز عمو اصغر، گوش شنوايي پيدا نکرد. دستش را روي صورتش مي گذارد و سرش را ماتم زده تکان مي دهد:
«خدا نخواست داداش، خدا نخواست که ما هم راه رفتن بچه مان را ببينيم.»
عمو اصغر با کف دست روي زانوش کوبيد:
«مرد؟»
زن عمو به طرف شوهرش مي رود و زير گوش او مي ايستد و کل جريان را آهسته تعريف مي کند. صورت عمو اصغر هم مثل پدر از شادي خالي مي شود. مش رمضان که مي خواهد حال و هوا را عوض کند با صداي بلند مي گويد: «يکي نيست يک استکان چايي به ما بدهد!»
مي بيني مجيد جان زندگي چه بازي هايي دارد؟ چه کسي مي دانست به چشم برهم زدني بزرگ مي شوي، مرد مي شوي و روي پاهايي که در باور همه بايد فلج مي ماند، چابک و استوار قدم بر مي داري. چه کسي مي دانست اين جسم کوچک در فردايي دورتر موعظه مي کند و پند مي دهد که از خداوند رحمان دور نشويم. اين نامه ات که از فرداي دور آمده هر دل بي بهشتي را به شوق آن لبريز مي کند:
«... حمد و سپاس خداوند بزرگ را که همه ي ما را آفريده است و به همه ي ما هستي داده، نعمت داده و راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است و ما را در اين راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است. حمد از آن ايزد يکتاست. حمد و سپاس خداوندي که ما را در برهه اي از تاريخ قرار داد که ولي خود را بشناسيم و پيشواي خود را ببينيم. حمد خداوندي را که ما را متحول کرد تا از ظلمتها و بدي ها و انحراف ها، ره نور و حقيقت را برگزينيم و راه هدايت را بر ما مبين کرد، و حال بايد تلاش کرد و در اين نور سيرالي الله داشته باشيم و از کالبد جسم و تن دنيا خارج شده و با وجود اينها در ملکوت اعلا سير و سلوک کنيم.»
زمان مي گذرد. مادر هر شب، از شبي ديگر دل شکسته تر است. انگار چشمه ي اشکش خشکيده. هر شب، دعا و التماس مي کند. تنها آرزويش اين است که پاهاي ناتوان تو تکان بخورد. با اميد قنداق را باز مي کند تا شايد کوچک ترين حرکتي را در پاهاي تو ببيند. دوست دارد معجزه اي اتفاق بيفتد تا بعدها و سالها آن را با اشک براي ديگران تعريف کند. شبهاي جمعه، وقتي صداي مداح و سينه زنان «بيت العباس» به گوش مي رسد دستش را رو به آسمان مي گيرد. در اين شبها اگر اشکي باشد، آن قدر مي ريزد، که صبح توان بلند شدن ندارد. نمي دانم، شايد سر درد ناعلاجش از اين غصه شروع شد. او با خودش عهدکرده تا مرادش را نگيرد دست از دعا و زاري برندارد. امام زاده عبدالله که مامن همه ي دل شکستگان شهر است، هميشه برايش جايي دارد تا در صحن آن، غم زده، بنشيند و دعا کند. مي رود و سرش را به پنجره ي فولادي مي گذارد و با چشمان سياهت به او خيره مي شوي، و گاهي که فرشته ها صورتت را مي بوسند؛ لبخند مي زني. اين لبخند معصومانه دل مادر را مي سوزاند.
او از همه ي امامان خواسته تا شفيع باشند و سلامتي به تو برگردد. وقتي فکر مي کند عزيز دردانه اش فرداي روزگار را چگونه بايد شرکند دلش مي شکند. بايد سالها بگذرد تا به پاس خوبي هايش قلم برداري و از ميان پهنه ي بيابانها و سيل گلوله ها خلوتي پيدا کني و بنويسي:
«... مادر عزيزم، از تو چه بگويم که نمي توانم همه ي آنها را با قلم روي کاغذ بياورم. مي دانم که خيلي زحمت کشيدي. براي تمام اينها از تو تشکر مي کنم و اميدوارم خداوند پاداش احسانهايت را بدهد...»
چهل روز از آمدنت به جهان خاکي مي گذرد. دعاي دل شکستگان مقبول است. مادر قنداق را باز کرده و به پاهايت خيره شده. چه رنجي مي کشد مادر وقتي دو پاي بي حرکت را مي بيند. اشک مي ريزد و از لابه لاي پرده هاي اشک و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد بکشد. فرياد مي کشد و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد خوش حالي را مي شناسد و سر از گريبان بيرون مي آورد. مادر تو را بغل گرفته و به دور اتاق مي دود:
«پاهايش را تکان داد. خودم ديدم... خودم ديدم!»
پدر تو را از بغل او مي گيرد و به زمين مي خواباند. تو لبخند مي زني و پاهاي کوچکت را آرام بازي بازي مي دهي. اشک هاي مادر تمامي ندارد. زن مش رمضان سراسيمه خودش را مي رساند. زبان مادر به لکنت افتاده:
«... معجزه .... خدايا...»
مي خندد و گريه مي کند. از آن روز به بعد تو همرازش مي شوي، او در تنهايي با تو درد و دل مي کند؛ و انگار که مي شنوي قصه آدم هاي خوب و بد را مي گويد.
مادر در بستر بيماري افتاده است. او سالهاست که از درد سرش مي نالد. جوشانده و حجامت و قرص هاي جورواجور هم افاقه نکرده. من به تو نگاه مي کنم و تو مرد کوچکي هستي که معناي نگاهم را مي فهمي. از «بيت العباس» صداي سينه زنها به گوش مي رسد. مي دانم دلت براي رفتن در صف سينه زنها پَرپَر مي زند. اما نمي روي. اين گذشت را به خاطر من و مادر انجام مي دهي. مي داني وقتي رضا شروع به گريه کند من دستپاچه مي شوم.
اين جور وقتها به کمکم مي آيي و هردو با هم بچه ها را آرام مي کنيم. من هنوز آن قدر بزرگ نشده ام تا بگويم: «اجرت با امام حسين». لبخند مي زنم.
«تو خيلي خوبي داداشي.»
تو کوچکي و من کوچک تر. اما احساس مي کنم تو از همه بزرگ تري و مي تواني همه کارهاي عالم را خودت به تنهايي انجام بدهي. مادر ناله مي کند و دستش را به سرش مي گذارد. تو به طرفش مي روي و کنارش مي نشيني. وقتي دستش را مي گيري چشم باز مي کند و بي حال لبخند مي زند:
«مي خواهي بروي سينه بزني؟»
در جواب مادر سکوت مي کني. او هم مي داند که چقدر دوست داري به اين نوع مراسم ها بروي. هواي سرد و برف سنگين را بهانه مي کني تا مادر خودش را ملامت نکند. يا همان زبان کودکي مي گويي:
«اگر هوا سرد نبود مي رفتم، ولي حالا نمي روم!»
مادر با دو دست شقيقه هايش را مي مالد و بي صدا اشک مي ريزد. مادر درد دارد مجيدجان. مادر سخت بيمار است. نگاهم به ظرف هاي شام، که هنوز شسته نشده مي افتد. به سرعت از جا بلند مي شوم. بعد از مادر من بايد مادر دوم خانه باشم. اين را پذيرفتم. اما تو چشم بيدار و مهربان خانه اي تو سنگ زير آسياب دردها و رنج هاي زندگي ما هستي:
«مگر قرار نشد با هم کارکنيم؟»
از حرفت دلم گرم مي شود. اول به چشمان امير و رضا نگاه مي کني. آنها آرام خوابيدند. نگاهم مي کني و با زبان کودکانه آنها مي گويي: «لالا کردند» مي خندم و با احتياط کاسه ها را داخل هم مي گذارم. کاسه ها را از دستم مي گيري و قبل از من راه مي افتي. بيرون از اتاق سرد است و حوض کوچک وسط حياط يخ زده. آسمان يک دست صاف است و ستاره ها انگار تازه از حمام آمده اند.
آن قدر پر زرق و برق اند که نمي تواني از آنها چشم برداري. به پيراهن نازک و شانه هاي استخوانيت نگاه مي کنم. تو محو ستاره هاي پر نوري تند مي روم و کت کوچکت را مي آورم. يک لايه يخ ضخيم روي حوض را پوشانده. تو کت را مي گيري و مي پوشي. يخ ضخيم مثل اژدهايي به جنگ ما آمده است. نمي دانم چه کار کنم. دستانم آن قدر کوچک و ناتوان است که نمي گذارد به ضربه زدن به يخ فکر کنم. مشت را گره مي کني و رو به من مي گيري. با تعجب نگاهت مي کنم و آن چه را که به ذهنم مي رسد مي گويم:
«مي خواهي دعوام کني؟»
ابرو بالا مي اندازي و آستين کنت را بالا مي زني، مشت تو هم کوچک است. به اندازه يک مرد نه ساله. گوشت و استخوان گره کرده را بالا مي بري و محکم به يخ مي کوبي. يک بار... دوبار... يخ ترک برمي دارد و آب آرام روي آن را مي پوشاند. به دستهايت نگاه مي کنم. به مشت گره کرده و کوچکت. سرخ شده مثل دانه هاي انار نارس. انتظار دارم غرور مردانگيت را به رُخم بکشي و بگويي: «ديدي من بلدم». اما به جز مهرباني چيزي نمي بينم:
«ظرفها را تو حوض مي شوريم، بعد با آب چاه آبکشي مي کنيم.»
کت را از تنت بيرون مي آوري، دوباره شانه هايت استخوانيت را به سرما مي سپاري. تندتر از من مشغول به کار مي شوي. خوب و با دقت مي شويي. سردي آب تا مغز استخوانمان نفوذ مي کند. هربار که من دستم را در آب حوض فرو مي کنم چپ چپ نگاهم مي کني:
«دست نزن، سردت مي شود.»
با صداي ونگ زدن رضا، به اتاق نگاه مي کني. از اين که فرصتي برايم پيش آمده تا بروم و دست هاي کوچکم از سرما يخ نکند، خوش حالي:
«برو تا سروصدايش بيشتر نشده»
مي روم. اما دلم با دستهاي يخ توست. دستهايي که تا هستند، باري از دوش ديگران برمي دارند. رضا را ساکت مي کنم و وقتي چشمان خواب آلودش بسته مي شود برمي گردم. مي بينم که به سختي دسته تلمبه را بالا و پايين مي بري. از نقس نفس زدنت معلوم است که آب در خرطومي تلمبه يخ بسته است:
«بدجوري هم يخ بسته. بايد خيلي تلمبه بزنم.»
از تو مي خواهم که اجازه بدهي کمکت کنم. دل شکستن گناه است. دلم را نمي شکني. تا دسته تلمبه را از بالا به پايين بياورم عمري طول مي کشد. از تعارفم پشيمان مي شوم و خنده ام مي گيرد. دوباره خودت مشغول مي شوي. آن قدر دسته را بالا و پايين مي دهي که از پيشاني عرق کرده ات بخار بلند مي شود. قصد عقب نشيني نداري. مرد است. روي پنجه پا بالا و پايين مي برم تا از سرما يخ نکنم. تو فقط به کاري که بايد انجام بگيرد فکر مي کني. از خرطومي تلمبه صدايي مثل قل قل قليان به گوشمان مي رسد. تندتر و با شدت بيشتري دسته را حرکت مي دهي. از لابه لاي نفس به هم گره شده ات حرفهايت را مي شنوم.
«... الان ... آب... بالا... مي ياد...»
ناگهان از دهانه تلمبه آب با فشار بيرون مي زند. چقدر ديدن آب برايمان لذت بخش است. آب چاه، ولرم است. و دست هاي يخ کرده مان را قلقلک مي دهد. بعد از شستن ظرفها به برفهاي تلنبار شده در حياط نگاه مي کني. من از خدا مي خواهم که تو را پشيمان کند. بارها ديده بودم که با چه زحمتي برفها را داخل گوني يا تشت مي ريزي. بردن و خالي کردن آن در کوچه خستگي و زحمت داشت.

«بماند براي فردا»
با خودت نجوا کرده بودي و من از پشيمانيت خوش حال بودم. ظرفها را برمي دارم و از پله ها بالا مي روم. از دور صداي سينه زن هاي «بيت العباس» مي آيد. لحظه اي گوش مي دهي. در حياط را باز مي کني و به تاريکي خيره مي شوي. ناگهان به ياد پنجره کوچک اتاق مي افتم. شايد بتواني از آنجا به عبور دسته هاي سينه زن نگاه کني. چند دقيقه مي ايستي و به کوچه تاريک زل مي زني. مثل پرنده اي هواي آزادي را به مشامت مي کشي: مي تواني بروي و دست هاي کوچکت را در جمع عاشقان حسين (ع) به سينه بکوبي؛ چشمانت را با اشک خيس کني، گل و کاه به دور شانه ات بمالي. به ياد مصيبت هاي کربلا زنجير به پشت بزني. آن قدر گريه کني که وقتي مي آيي، احساس کني در رکاب آقا بوده اي. اما در را مي بندي و با قدم هاي سنگين به اتاق مي آيي. من پنجره را نشان مي دهم:
«از اينجا هم سرد مي شود نگاه کني»
پنجره کوچک در عمق ديوار کار گذاشته شده؛ درست مثل اتاق کوچکي که فقط براي سر و گردنت جا داشته باشد. با حسرت نگاه مي کني:
«خيلي بلند است، جا هم کم دارد»
فکري به نظرم مي رسد مي تواني حلب نفت را زير پايت بگذاري. حلب خالي از نفت در زيرزمين است و من از تاريکي آنجا مي ترسم. از پيشنهاد من خوشحال مي شوي و به زيرزمين مي روي. وقتي برمي گردي برق شادي را در چشمانت مي بينم. حلب نقت را آهسته به زمين مي گذاري تا سروصدا نکند. روي حلب مي روي. لحظه اي مي ايستي و نااميد نگاهم مي کني. دستت تا لبه اتاقک هم نمي رسد. اگر هم برسد بايد براي ديدن کوچه خودت را آويزان کني. صداي سينه زن هاي در حال عبور به گوشمان مي رسد. براي ديدن آنها سر از پا نمي شناسي.
«واي حسين کشته شد شير خدا کشته شد»
نااميد نيستي. دستت را دراز مي کني و به لبه اتاقک مي چسبي. تمام سنگيني ات را روي انگشتانت آوار کردي. پاهايت از حلب جدا مي شود و در همان حال آويزان مي ماني! با ترس نگاهم مي کنم! اگر به زمين بيفتي چه مي شود؟ عاقبت سرت را داخل اتاقک فرو مي بري و به جلو خيره مي شوي. من ايستاده ام و به تو که آونگ مانده اي نگاه مي کنم. با اين حال دلم مي خواهد مي توانستم در کنارت باشم و با هم دسته هاي سينه زني نگاه کنيم. سرت را نمي بينم، اما صدايت را که با احتياط و آرام است، مي شنوم:
«دسته ها فانوس هم دارند...»
من گوش تيز مي کنم تا حرفهايت را بهتر بشنوم:
«پيراهن هاي سياه و بلند پوشيده اند»
صدايت پر از بغض است. انگار چيزي در گلويت گير کرده و نمي گذارد حرفها از دهانت بيرون بيايند:
«همه به سر و سينه شان مي زنند.... زنجيرم مي زنند!»
ديگر نمي تواني بغضت را نگه داري. گريه مي کني و حرف مي زني. من هم گريه ام مي گيرد و آهسته مي پرسم «چند تا بچه آمده اند؟ تو که فراموش کردي در کجايي و جايت تنگ است و بايد آهسته حرف بزني، با اشک و ناله مي گويي: « نمي دانم چند نفرند، لابد رفتند زير چادر مادرشان تا سردشان نشود». من به ياد دستهاي تو که از سردي آب حوض مثل دانه هاي انار نارس شده بود اشک مي ريزم و مي پرسم: «خيلي سردشان شده؟» جوابم را نمي دهي و با صداي بلند گريه مي کني:
«دارند مي روند مسجد چوپانها، کاش منم مي رفتم!»
حالا صداي سينه زنها از دور دورها به گوش مي رسد. لابد در پيچ و خم کوچه ها به سينه مي کوبند و به طرف مسجد چوپانها مي روند. صداي آنها مثل پت پت چراغ گردسوز است و دقايقي بعد خاموش مي شود. وقتي پايين مي آيي هنوز گريه مي کني. ساعتي بعد هر دو زير کرسي خوابيده ايم. نفس هاي مادر آرام است. هر وقت نفسش آرام باشد سر دردش تمام شده، تو هنوز نخوابيده اي و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي کني. من هم خوابم نمي برد. بالشم را برمي دارم و نزديک تو مي گذارم. لبخند مي زني:
«مي خواهي داستان کربلا را برايت تعريف کنم؟»
چشم هايم را مي بندم و مي گويم «اوم» اين زبان کودکانه ماست. تو هم بالشت را نزديک تر مي آوري. خوابم مي آيد و احساس مي کنم پلکهايم سنگين شده. تو به سقفم چشم دوختي و از کربلا مي گويي. صدايت مثل وقتي است که از اتاقک به صف سينه زنها نگاه مي کردي. مي گويي و هر لحظه بيشتر بغض مي کني. به صف سربازان مي رسي، يک طرف دشمن است با آدم هاي زياد. همه آنها شمشيرهاي تيز به دست گرفته اند. بعضي سپرشان را روي سينه گذاشتند و آماده حمله اند آنها از غذاي حرام صورتشان سرخ است. از پول حرام جيبشان پر است. حالا ديگر کاري ندارند به جز کشتن آدم هاي خوب. صف خوبها کم است. اصلاً خوبها صف نيستند. يکي از آنها صورتش مثل خورشيد نوراني است. او امام حسين (ع) است. خاک زير پايش کربلاست. کربلا گرم است. لب خوبها تشنه است. اما آنها که گوششان کر است و چشمان کور، مشک پر از آب دارند.
حتي بعضي از آنها دهانه مشکها را باز کردند و آب را روي زمين داغ مي ريزند. فکر مي کنند ياران امام حسين (ع) براي آب هم که شده، امام را ترک مي کنند. ياران امام سينه ها را سپر کردند و محکم ايستادند. آنها براي ياري دين خدا آمدند و مي دانند شهيد خواهند شد. پس با تمام نيرو خواهند جنگيد... «تو» دلت براي ياران امام حسين (ع) و يارانش مي سوزد. اشکهايت را با پشت دست پاک مي کني و دوباره مرا به صحراي کربلا مي بري... ياران امام با رشادت مي جنگند. تمام بدن شان پر از تير و زخم شمشير است... گريه مي کني، انگار همان لحظه يزيديان سر امام ما را بر نيزه زده اند.
مادر مشغول پهن کردن لباس ها به روي طناب بود. روي پله نشسته بودم و گريه اي را که آرام از شانه ديوار کاه گلي مي گذشت نگاه مي کردم. هنوز ظهر نشده بود. وقتي صداي درآمد فهميدم که بايد خودت باشي. صبح، ناشتا خورده و نخورده از خانه بيرون رفته بودي. مادر نگاهم کرد:
«فکر کنم مجيد است، برو در را باز کن»
از جا بلند شدم و دويدم. گفته بودي اگر قبول شده باشي برايم يک چيز خوب مي خري. وقتي در را باز کردم در جا خشکم زد. فهميدم که بي خودي اميدوار شدم. کارنامه ات را به دست گرفته بودي و سرت پايين بود. آنقدر تو صورتت غصه بود که من هم غصه دار شدم.
«کيه فاطمه؟»
در حالي که نمي توانستم نگاهم را از صورتت بردارم جواب مادر را دادم:
«داداشي، داداش مجيد»
سرت را آرام بالا آوردي. ته چشمانت يک حرف بود. حرفي که بوي غصه به خودش نداشت. کارنامه ات را زير بغل گذاشتي وارد حياط شدي. پشت سرت مي آمدم و مي ديدم که شل و وارفته قدم برمي داري. مادر از همان جايي که ايستاده بود به ما نگاه مي کرد. با خودم فکر مي کردم چطور مي خواهي به مادر بگويي که در امتحانات مردود شده اي.
«چيه، چرا بي حالي مجيد؟»
دويدم جلو تو ايستادم. دو دستم را مثل بالهاي پروانه باز کردم. مي خواستم در پناه من باشي. مادر با بهت نگاه مان مي کرد. از کار من متعجب شده بود. چادري را که به کمرش بسته بود باز کرد و جلوتر آمد. دوباره سرت را پايين گرفتي. رنگ از صورت مادر پريده بود.
« مردود شدي؟!»
جواب مادر را ندادي. ناگهان نگاهم به چشم هاي پر از شيطنت افتاد. آرزو کردم «کاش داداشي من رفوزه نشده باشد». «تو» بزرگ بودي حتي به شوخي نمي خواستي قلب مادر را به درد بياوري. مادر مات و متحير نگاهت مي کرد. باورش نمي شد پسر با استعدادش مردود شده باشد
«زحمت يک ساله به هدر رفت؟!»
چه جوابي برايش داشتي. اول لبخندي زدي. بعد ناگهان دستهاي من را گرفتي و شلوغ بازي در آوردي. يخ بهت در صورت مادر آب باشد. ناباورانه گاهي به تو و گاهي به مادر نگاه مي کردم. انگار کسي دنبالت کرده بود. دور حياط مي گشتي و کارنامه ات را در بالاي سرت مي چرخاندي:
«غصه نخوريد مجيد قبول شده!»
دوباره فکر يک چيز خوب ذهنم را پر کرد.
«داداشي قولت که يادت نرفته؟»
کارنامه ات را به من دادي تا نگاه کنم. من هنوز سواد نداشتم. داشتم اما نه اندازه اي که بتوانم کارنامه ات را بخوانم. وقتي آن را سر و ته گرفتم خنديدي.
«داداش مجيدت هيچ وقت قولش يادش نمي رود»
همه از قبولي تو در امتحانات خوش حال بوديم. با قبولي تو در امتحانات روزهاي ديگري آغاز مي شد. روزهايي که خودت مي خواستي. اين روزها، معمولاً با تابستان شروع مي شد. تو بي آن که به زبان بياوري دوست داشتي دست رنج خودت را به خانه بياوري.
آن روز در حالي که هنوز در فکر يک چيز خوب بودم به خانه آمدي. راستش را بخواهي ديگر نااميد شده بودم. وارد حياط که شدي تندي دويدي و به انباري شلوغ رفتي. در را به روي خودت بستي و يک ساعت بعد بيرون آمدي. من روي پله نشسته بودم و به بچه گربه هاي خواب آلود که زير سايه ديوار حياط لم داده بودند نگاه مي کردم. مادر مشغول درست کردن آتش ترش بود. کم کم حوصله ام سر مي رفت. سرم را روي زانويم گذاشتم و چشم هايم را بستم.
«نمي خواهي سرت را بالا بگيري؟»
با شنيدن صدايت خوش حالم شدم. مي خنديدي و صورتت پر از شادي بود
«... يادت هست چه قولي داده بودم؟»
يادم نرفته بود چه قولي داده بودي. گفتي:
«چشمهايت را ببند.»
به دستهايت نگاه کردم. يک دستت را پشتت قايم کرده بودي. سرک کشيدم. نمي خواستي ببينم
«اول چشمت را ببند، بعد تا سه بشمار...»
زود چشم هايم را بستم و تا سه شمردم. وقتي باز کردم ابرو بالا انداختي و خنديدي
«نشد! خيلي زود باز کردي. يواش يواش باز کن».
دوباره چشم هايم را بستم. جرئت نمي کردم ناگهاني باز کنم. مي ترسيدم. يک چيز خوب را از دست بدهم.
«باز کنم داداش؟»
«باز کن ولي يواش يواش»
اول همه چيز در نظرم تيره و تار بود. بعد مژه هايم را ديدم. تو مواظب بودي تا زود چشمهايم را باز نکنم.
«... گفتم يواش، آفرين!»
به حرفت گوش کردم. چقدر تا باز شدن چشمهايم طولاني به نظرم رسيد. حالا خوب مي توانستم ببينم. از شادي مي خواستم پر در آورم. فرفره روي دسته چوبي بود و با فوت ملايم تو مي چرخيد.
«... اين هم براي خواهر خوبم»
دسته چوبي فرفره را گرفتم و از خوش حالي با صداي بلند خنديدم تو چقدر خوب بودي. مادر ـ مادر در اتاق را باز کرد و به طرفمان گردن کشيد:
«چي شده؟»
فرفره را نشان دادم و به آن فوت کردم
«داداشي برايم آورده»
مادر نفس راحتي کشيد و به اتاق برگشت. از جا بلند شدم و فرفره را روي سينه ام گرفتم و دويدم. بچه گربه هاي خواب آلود يا پس کشيدند و به طرف باغچه فرار کردند. فرفره کاغذي مي چرخيد و من نفس نفس مي زدم. چند دور حياط را چرخيدم. ديگر نفسم بالا نمي آمد. تو روي پله نشسته بودي و آرام نگاهم مي کردي. در نگاهت مردي بود که مي خواست تمام خوش حالي هاي دنيا را به ديگران هديه کند؛ و سهم خودش همان لبخندي باشد که به لب تو مي ديدم:
«مي خواهي با هم فرفره درست کنيم؟»
شانه بالا انداختم:
«من که بلد نيستم!»
تو خيال ديگري داشتي. هنوز نمي دانستم بلوغ زندگي را از همان روزها آغاز کردي.
«مي خواهم فرفره بفروشم. اين جوري هم در آمد پيدا مي کنم و هم تابستان بي کار نمي مانم.»
من از حرفهايت سر در نمي آوردم. هنوز درآمد و پول برايم مفهومي نداشت. فقط به درست کردن فرفره فکر مي کردم.
«من بايد چه کار کنم تا بتوانم فرفره درست کنم؟»
تو به فکر فرو رفتي. بعد از جا بلند شدي و سرت را متفکرانه خاراندي.
«يک فکر خوب دارم. صبر کن الان برمي گردم.»
رفتي و چند دفتر و يک مداد رنگي با خودت آوردي:
«اين دفترهاي مشق پارسال است، تو با مداد قرمز کاغذها را رنگي کن. بعد من با قيچي از آنها فرفره درست مي کنم.»
کار من راحت بود. تو با دقت وسواس فرفره هاي چند ضلعي را مي ساختي و با پونز روي تکه هاي چوب نصب مي کردي. چه لذتي داشت وقتي مي ديديم فرفره ها با فوت مي چرخند از آن روز به بعد تو با دوست خوبت حسن، به کوچه و خيابان مي رفتي و فرفره ها را که حالا با کاغذ رنگي براق درست مي کردي به فروش مي رساندي. با آمدن غروب تو هم خسته از راه مي رسيدي. وقتي مي ديدي مشغول درست کردن پاکت براي دکه پدر هستم در کنارم مي نشستي. مي دانستم خسته اي. به داغ عرق که در سر و صورت و پشت گردنت نقش بسته بود نگاهم مي کردم. تو مثل هميشه مهربان بودي:
«من يادم نرفته که بايد پاکتها را با هم درست کنيم!»
راستي يادش به خير. از دوست خوبت حسن گفتم و خاطره اي به نظرم رسيد. حتما همان روزها براي تعريف کرده بودم. همان عصري که با شنيدن صداي در دويدم. مادر کنار پنجره ايستاده بود. در را که باز کردم پسرکي را ديدم هم سن و سال خودت بود. اولين چيزي که نظرم را جلب کرد موهاي فرفري و ريز و بلندش بود. بعد صورت سبزه اش، با تعجب نگاهش کردم شکل و قيافه اش مثل بچه هاي جنوب بود. مثل آدم هاي بزرگ با ديدنم سرش را پايين گرفت و شرم کرد:
«ببخشيد با مجيد کار دارم»
آن روز احساس کردم او متفاوت از همه بچه هايي است که ديدم. مودب و متين حرف مي زد. آن سالها ما «تو» را در خانه حميد صدا مي زديم. هنوز نمي دانستم اسم واقعي تو مجيد است. وقتي فهميدم اشتباهي آمده، در را نيمه بسته کردم و عقب آمدم:
«ما مجيد نداريم اشتباهي آمديد!»
حسن يک قدم به عقب برداشت و به در و ديوار خانه نگاه کرد:
«... ولي من مطمئنم اينجا خانه مجيد...»
نگذاشتم حرفش تمام بشود و در را بستم. چند قدمي دور نشده بودم که کوبه در به صدا درآمد، مي دانستم خودش است، با عصبانيت در را باز کردم ديدم با همان متانت، در حالي که چند قدم دورتر ايستاده بود و به شماره خانه نگاه مي کند:
«... من دفتر رياضيم را مي خواهم، داده بودم به مجيد که ...»
در حالي که قصد داشتم در را ببندم با عصبانيت گفتم: «اسم برادر من حميد است، نه مجيد!»
حسن دستي به موهاي وروزيش کشيد و دوباره به شماره خانه نگاه کرد. اين بار برق شادي در چشمش درخشيد:
«... مگه شما فاطمه نيستيد؟!»
از تعجب مي خواستم شاخ درآورم. دوباره خوب به قد و بالايش نگاه کردم:
«خب، چرا اسم من فاطمه است»
گيج شده بودم. نمي دانستم چه حدسي بزنم. فقط به اين فکر مي کردم که او را از کجا اسم من را مي داند:
« تو از کجا اسم من را مي داني؟»
حسن لبخند زد و بي آن که جوابم را بدهد به بالا و پايين کوچه نگاه کرد:
سوال آخرم برايش غير منتظره بود. در حالي که سر به پايين گرفته بود لبخند زد:
«اگر شما فاطمه هستيد، اينجا هم خانه مجيد است، مگر نه؟»
نمي دانستم چه بگويم. با شنيدن صداي مادر از جلو در کنار رفتم.
«کيه فاطمه؟»
شانه هايم را بالا انداختم و کنار زدم:
« اين آقا پسر دنبال دوستش مي گردد. مي گويد اسمش مجيد است من گفتم که ما اينجا مجيد نداريم.»
مادر به حسن که صورتش از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد و لبخند زد:
«بفرماييد تو پسرم. مجيد فعلاً خانه نيست»
هيچ سر در نمي آوردم. فکر نمي کردم مادر هم حرف او را تاييد کند:
«ولي ما که مجيد نداريم!»
مادر نگذاشت سردرگميم طولاني شود. دستي به سرم کشيد و در همان حال دوباره به حسن تعارف کرد:
«... بيا تو پسرم»
«... ببين فاطمه جان، حميد ما همان مجيد است، اين آقا پسر هم اشتباهي نيامده»
وقتي حسن رفت مادر برايم تعريف کرد که اسم «تو» در شناسنامه مجيد است. وقتي تو به خانه آمدي و فهميدي چه دسته گلي به آب دادم خيلي خنديدي. پيش از آن روز هميشه از پسرکي برايم تعريف مي کردي که فهميده و مودب است. هنوز نمي دانستيم سالها بعد او زودتر از تو به کاروان شهدا مي پيوندد تا برايت در بهشت جايي بگيرد...
«يک فرفره ديگر برايت آوردم»
فرفره را از دستت مي گيرم و کنار فرفره هاي ديگر، در فرو رفتگي ديوار کاه گلي مي گذارم. فرفره ها در نسيم تابستاني آهسته مي چرخند.
«امروز اينها را کرد کردم»
دست رنج روزانه ات را به ما نشان مي دهي و خوش حالي. مادر به چشمان خسته ات نگاه مي کند:
«همه بچه ها تابستان که مي شود تو کوچه ها بازي مي کنند تو چرا...»
در حالي که چشمانت پر از خواب است لبخند مي زني:
«براي بازي وقت زياد است»
ما تو به افتخار مي کنيم. پدر هميشه به مادر مي گويد: «او بزرگ تر از سن و سالش فکر مي کند. اما تو حتي بزرگتر از آن بودي که همه ما فکر مي کرديم شايد آن روزها نمي دانستيم. تو کار مي کني تا با اندوخته کوچکت، براي ما خوش حالي بزرگ خلق کني. شب روي پشت بام مي خوابيم. نگاهت تا عمق آسمان پر کشيده:
«امشب آسمان چقدر ستاره دارد»
برمي گردم و نگاهت مي کنم. نقطه اي نوراني در چشمانت مي درخشد. فکر مي کنم دورترين ستاره به ميهماني چشم تو آمده است.
خوب که نگاه مي کنم مي بينم پرده هاي اشک است که در پرتو ماه و ستاره ها برق مي زند.
«ستاره ها را دوست داري؟»
مثل آدم بزرگ ها آه مي کشي و با انگشت ستاره پر نوري را نشان مي دهي:
«آره همه ستاره ها را دوست دارم. بيشتر از همه آن ستاره را که پر نورتر است. سمت راست ماه»
به ستاره تو حسوديم مي شود. ستاره اي که انگار به جز تو به کسي تعلق ندارد.
«ستاره تو خيلي خوشگله»
لبخند مي زني و دوباره آه مي کشي. مي دانم اگر همه ستاره ها هم مال تو بود آنها را به ديگران مي بخشيدي. مثل فرفره هايي که به من مي دادي:
«مي خواهي ستاره من مال تو باشد؟»
ذوق مي کنم و باورم نمي شود ستاره اي به آن قشنگي را به من بخشيده باشي. هنوز نمي دانم ستاره تو فقط براي «تو» روشن است؛ و حرف هاي تو با ستاره ات از جنس حرفهاي من نيست.
خانه مادر بزرگ حال و هواي خاص خودش را دارد. ديشب مادر خبرباش داده بود و ما از خوشحالي سراز پا نمي شناخيم. مي دانستيم تا پا به خانه مادر بگذاريم دوباره شيطنت هاي تو گل مي کند. شايد براي همه کوچکتر ها روياي بزرگ شدن يا شيطنت هاي کودکانه صيقل مي خورد. تو عاشق خانه مادر بزرگ بودي. خانه اي که شب ها از چراغ لامپا نور مي گرفت و با قصه هاي کوتاه و بلند مادر بزرگ معني زندگي مي داد. در پستوي خانه مادر بزرگ همان چيزهايي بود که همه بچه ها دوست داشتند: کشمش، گردو، نخودچي، سنجد و ... چيزهايي که کم آن هم از نظر ما زياد بود. مادر بزرگ با ديدن ما خوشحال شد. ما فقط به زيرزمين تاريک فکر مي کرديم. وقتي همه گرم حرف زدن بودند تو نگاهم کردي. معني نگاهت را مي فهميدم. آهسته به کنارم آمدي:
«برويم.»
به بهانه اي کوچک از جا بلند شدم. تو بعد از من آمدي. قرارمان همان زيرزمين خانه بود. اتاقکي تاريک که در آن جا چشم چشم را نمي ديد. من از تاريکي مي ترسيدم. تو آهسته حرف مي زدي تا کسي صداي ما را نشنود. آرام چفت در را باز کردي. از درز در بوي عطر طالبي مي آمد.
«چه بوي خوبي دارد طالبي!»
از حرفت خنده ام گرفت. ناگهان تو به بالاي حياط نگاه کردي. من هم کسي را که به طرفمان مي آمد ديدم:
«مادر بزرگ است. تو برو تو. من بعداً مي آيم، چفت در را هم مي بندم تا متوجه نشود!»
من مي ترسيدم.
«نترس، وقتي مادر بزرگ ببيند اينجا خبري نيست خودش مي رود.»
با عجله وارد زيرزمين شدم. خنک بود و پر از بوي جورواجور. خداخدا مي کردم مادر بزرگ زودتر کارش را در حياط انجام بدهد و برود. چند دقيقه بي حرکت در جايم ايستادم. هيچ خبري از تو نبود. کم کم ترس به سراغم آمد. مي خواستم به در بکوبم. ناگهان دستم به خمره اي خورد. از صداي آن ترسيدم و خودم را به عقب پرت کردم. نمي دانستم زير پايم چند هندوانه و خربزه گذاشته شده. کنترلم را از دست دادم و روي آنها افتادم. با باز شدن در زيرزمين صدايم در گلويم خفه شد. يک ستون نور همه جا را روشن کرد. فکر مي کردم «تو» آمدي. خوب که نگاه کردم مادر بزرگ را شناختم. نمي دانستم چه کار کنم. از جا بلند شدم و به طرف خمره دويدم. مادربزرگ با خودش حرف مي زد. و دنبال خوردني قابل براي ميهمانانش مي گشت. عاقبت هندوانه اي را برداشت و بيرون رفت. فکر اين که دوباره بخواهد در را به رويم ببندد پر از وحشتم مي کرد. چند بار تصميم گرفتم به طرفش بروم و بگويم اشتباه کردم که بي اجازه به زيرزمين آمدم. اما تا به خودم آمدم، رفته بود و دوباره در تاريکي بودم. ديگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زير گريه. شايد صداي گريه ام را شنيده بودي که با عجله خودت را رساندي. دوباره در باز شد و باريکه اي از روشنايي زير زمين تاريک را رنگ زد:
«چرا گريه مي کني؟»
«خيلي ترسيدم.»
خنديدي و بوي جورواجور را به مشام کشيدي. حالا ما مالک زيرزمين تاريک بوديم. تو تا جلو در رفتي و سرک کشيدي. وقتي خيالت از بابت رفتن مادربزرگ راحت شد، لنگه دوم در راهم باز کردي. از خنگي زيرزمين کيف مي کرديم. تو چند گردو و بادام را در دامن من ريختي. بعد هوس خربزه کرديم. قاچ هاي خربزه ترد و خوش مزه بود.
«يک کمي ديگر هم بده، خيلي خوش مزه بود.»
از حرف من سگرمه هايت تو هم رفت. نمي دانستم چرا ناراحت شدي. نيمه دوم خربزه را با احتياط در تاقچه گذاشتي و لب و دهانت را پاک کردي.
«هر چيزي حساب و کتاب دارد. نبايد بيشتر بخوريم گناه دارد.»
از حرفهايت سر در نمي آوردم. اما امروز مي فهمم که تو هيچ چيز را بهانه چيز ديگر قرار نمي دادي. يا بهتر بگويم، نمي خواستي شيطنت هاي کودکانه ما بهانه اي براي بي مسئوليتي باشد. آن روز با پيمانه وجدان خوردني ها را مي خورديم؛ و تا زماني که آنجا بوديم از مهر مادربزرگ سوءاستفاده نکرديم. در حالي که اين بازيهاي پرهيجان در ذهن کودکانه ما بزرگ جلوه مي کرد، مادر و مادربزرگ مي دانستند ما در زير زمين چه کار مي کنيم و اين همه را به حساب کودکي ما مي گذاشتند. تو با همان شيطنت هاي کودکانه در حال شکل گرفتن بودي. «ميزان» را تو از همان کودکي آموختي. اين چنين بود که ستاره تو روز به روز نوراني تر مي شد، تا سينه آسمان را از درخشش اش خيره کند. مگر يادت رفته است. روزي را که از ما امتحان صبر مي گرفتي. هنوز آن روز را به ياد دارم. بسته بيسکويت را در دست گرفته بودي و به من و امير نشان مي دادي. دهان ما آب افتاده بود. تو به آرامي جعبه بيسکويت را باز کردي. ما با دهان باز به تو خيره شده بوديم.
«به به چه خوش مزه است! به ما هم مي دهي داداش مجيد؟»
شانه بالا انداختي و گفتي: «بايد فکر کنم.» بعد رفتي از تاقچه اتاق بالا کشيدي و آن جا نشستي. به پاهاي آونگ شده ات. نگاه مي کرديم و دلمان مي خواست يکي از بيسکويت ها را به ما بدهي. وقتي يکي از بيسکويت ها را به دهانت گذاشتي دلم ضعف رفت:
«عجب خوش مزه است»
بيسکويت زير دندانهايت صدا مي داد، و امير کم کم داشت به گريه مي افتاد.
«نمي خواهي به ما بدهي داداش مجيد؟!»
يکي ديگر پشت بند بيسکويتي که در دهانت بود خوردي و اوم اوم کردي:
«... چرا ... چرا مي دهم. ولي اول اين را قورت بدهم تا...»
در حالي که مي خوردي پاهايت را هم تکان مي دادي. جوري که حرصم را در آورده بودي:
«پس کي مي خواهي بدهي؟ تو که همه را خوردي!»
تو بي آن که به حرف من گوش کني لايه کاغذي زير بيسکويت را از جعبه بيرون آوردي و دوباره در جايش فرو کردي و لبخند زدي:
«... برويد کنار قطار مي خواهد وارد تونل بشود.»
بعد از ريل خيالي خودت يکي از واگن ها را که همان بيسکويت بود برداشتي و به دهان گذاشتي و با حالتي خوش مزه خوردي:
«اين را که بخورم نوبت شما مي شود...»
امير بغض کرده بود و به زمين پا مي کوبيد. من هنوز چشم به جعبه بيسکويت داشتم تا مطمئن بشوم تمام نشده است.
« چند تا که بيشتر نمانده، پس کي مي دهي؟»
چند تا بيسکويت باقي مانده را هم خوردي و دست هايت را به هم ماليدي و از طاقچه پايين آمدي:
«تقصير من نبود که، قطار خيلي سرعت داشت و بيسکويت ها را هم با خودش برد».
با اين حرف، امير به گريه افتاد. من قهر کردم و رفتم يک گوشه نشستم. ديگر مطمئن بودم از آن همه بيسکويت به جز جعبه اش نمانده. چند دقيقه بعد وقتي ديگر امير گريه نمي کرد و آب ها از آسياب افتاده بود، آمدي. بالاي سرم ايستادي و نگاهم کردي. سرم را بالا گرفتم. لبخند به لب داشتي و نگاهت پر از مهرباني بود. هرچه را که گذشته بود فراموش کردم. تو موهايم را نوازش کردي. اميد هم آمد و لبخند زد. دو دستت را از پشت آرام جلو آوردي.
«بفرماييد اين هم مال شما!»
از ديدن بيسکويت ذوق کرديم. امير به طرفت دويد و چند تايي از آن را از کف دستت برداشت. من هم با ناباوري همين کار را کردم.
«مگر بيسکويت ها را نخورده بودي؟»
دستي به سرم کشيدي وگفتي: «مگر من اين قدر بدم که فقط خودم را ببينم، قبلاً سهم تو و امير را جدا کرده بودم. اين کار را هم انجام دادم تا صبر و حوصله شما را امتحان کنم.» درس بزرگي به ما دادي. امروز من در پرتو همان درسهاي به ظاهر کودکانه است که سعي مي کنم زندگي را با نگاه تو ببينم.







غروب يکي از روزهاي شهريور ماه بود. هر دو به در حياط چشم دوخته بوديم تا مادر برگردد. سابقه نداشت ما در دير به خانه بيايد. تو رفتي و روي پله نشستي. گوش تيز کرده بودي تا صداي اذان مغرب را بشنوي. هميشه مي گفتي نماز را بايد اول وقت خواند. با اين که تازه پا به دوازده سالگي گذاشته بودي، اما نماز خواندنت کساني را به يادم مي آورد که خدا بيشتر آنها را دوست دارد:
«به نظرت کجا رفته؟»
با سوال من دوباره به در حياط نگاه کردي:
«نمي دانم؟ شايد خانه مادربزرگ، شايدم...»
در حال حدس و گمان بودي که صداي کوبه در را شنيديم. من دويدم. پشت در مادر بود و حال خوشي نداشت:
«حاضر باشيد امشب بايد برويد پيش بچه هاي ... خانم»
با تعجب به مادر نگاه کردي و به طرفش رفتي، هنوز نمي دانستيم چه اتفاقي افتاده. مادر عجله داشت و انگار دوباره مي خواست برود. تو آستين هايت را بالا زدي و به طرف حوض رفتي.
«برويم خانه... خانم؟ مگر آنجا چه خبر است؟»
مادر رفت و روي پله نشست.
«آخيش، خسته شدم».
نفس نفس مي زد و معلوم بود که بيشتر از توانس از خودش کار کشيده:
«يک ليوان آب بدهيد که جگرم گُر گرفته».
زودتر از من رفتي و برايش آب آوردي. منتظر بودي تا مادر زودتر دهان باز کند و بگويد چه خبر شده. مادر آب را خورد و بر قاتلان امام حسين (ع) لعنت فرستاد. کنارش نشستيم تا زودتر حرفش را بگويد:
«علي را مي شناسيد؟ پسر ... خانم! بيچاره را پاسبان ها بدجوري کتک زدند و الان هم بيمارستان است. حالا مادرش دست به دامن شده. قرار است امشب با هم برويم و بالاي سرش باشيم».
... خانم را خوب مي شناختيم. چند سال پيش شوهرش فوت کرده بود و تا آن روز به سختي زندگي مي کردند... خانم به جز علي دو دختر هم داشت. علي وقتي از سربازي برگشت بيکار بود. اما ... خانم با قرض از ديگران و سختي زياد برايش چرخ طائفي تهيه کرد تا کمک خرج خانه اش بشود.
«... امروز صبح پاسبان هاي از خدا بي خبر چرخش را گرفته اند، وقتي او مي گويد چرا نمي گذاريد کاسبي کنم؟ مي ريزند سرش و حسابي کتکش مي زنند. حالا هم بيمارستان است.»
مادر تعريف مي کند و مي ديدم اشک در چشمهايت حلقه مي زند. نمي دانم اگر در آن لحظه پاسبان ها را مي ديدي، به آنها چه مي گفتي. شايد در حالي که مشت گره شده ات را نشان مي دادي، مي گفتي: «مرگ بر ظالم».
«... من امشب اميد و رضا را مي برم پيش مادربزرگ. تو و فاطمه هم برويد پيش دخترهاي ... خانم. ثواب دارد.»
از گل دسته هاي مسجد صداي اذان به گوش مي آمد. مي دانستم دلت از ظلم و ستم پاسبان ها به درد آمده. به طرف حوض رفتي و به ماهي هايي که از ترس گريه در کف آن شناور بودند خيره شدي.
«... پس من خيالم راحت باشد؟»
در حالي که آب به صورت مي زدي برگشتي و سر تکان دادي. اين اولين بار بود که مي ديدم دلت از ظلم، درياي غصه است.
نمازت را که خواندي ديدم زير لب با خودت حرف مي زني. براي اولين بار مي ديدم:
«با خودت چي مي گويي داداش؟»
خم شدي و مهر نماز را بوسيدي و لبخند زدي:
«دعا مي کردم!»
راه انتخاب شده بود و تو در حال توشه برداري بودي. شايد هيچ کس به اندازه خودت نمي دانست چه غوغايي در درون به پا شده. ظلم امروز پاسبان ها، دو راه برايت گشوده بود: يا بي تفاوت باشي و يا به آن فکر کني. تو فکر کردي و نمي خواستي ظلم و زور باشد:
«... برو لباس بپوش دارد دير مي شود.»
لباسم را پوشيدم و راه افتاديم. از من خواستي که در بزنم. رفتي و چند قدم عقب تر ايستادي. شرم مومنانه و اعتقادات به محرم و نامحرم را از آنجا درک کردم. در زدم و يکي از دخترها آمد. تو در حالي که سر به پايين داشتي سلام کردي. وارد خانه شديم آنجا بوي دلتنگي و فقر مي داد. خانه اي کم نور که مرا به ياد زيرزمين مادر بزرگ مي انداخت. مشغول فکر کردن بودي. به چه فکر مي کردي؟»
«بفرماييد مجيد آقا.»
متانت تو هرکسي را مجبور مي کرد تا «آقا» خطابت کند. دوازده ساله بودي، اما بايد تو را آن چه بودي مي ديدند.
«چشم. اول شما بفرماييد که صاحب خانه ايد.»
وارد اتاق شديم کف اتاق زيلو پهن شده بود و نور کم سوي فانوسي کمي اتاق را روشن مي کرد. نشستي. تنها و متفکر. من گرم حرف زدن با دخترها بودم.
«شام که نخورديد؟»
به هم نگاه کرديم تو بهتر مي دانستي که چه بايد بگوييم.
«نه نخورديم، ولي حاضر به زحمت شما هم نيستيم.»
دختر از جا بلند شد. دست من را هم گرفت تا با هم برويم. تو کنار پنجره رفتي و به آسمان و ماه خيره شدي. آرام و قرار نداشتي. شايد از اين که آنها را مجبور کرده بودي تا غذا آماده کنند ناراحت بودي. از سطلي کوچک مقداري برنج آوردند. اين بهترين داشته آنها بود. تا برنج آماده بشود آمديم و نشستيم. تو به نقطه اي نامعلوم خيره شده بودي.
«مجيد آقا به نظر شما حال داداشم خوب مي شود؟»
تو به زيلو خيره شدي. پاکي نگاهت مرا به ياد عکسي انداخت که به ديوار خانه زده بوديم
« به اميد خدا خوب مي شود»
چه خوب آنها را تسکين دادي. اين بهترين حرفي بود که مي توانستي بگويي. ناگهان دختر بزرگتر از جا بلند شد و دويد. ما ناخودآگاه بوي سوخته را به مشام کشيديم. نگاهت کردم و خنديدم. تو لب گزيدي يعني، که مواظب رفتارم باشم. دختر دوم شرمگين به ما نگاه کرد
«سوخت!»
بعد از جا بلند شد و رفت تا ببيند چه بر سر شام آمده. تو از فرصت استفاده کردي. در نگاهت معلمي که انگار قرار است هيچ خطايي را نبخشد.
«سوخته يا نسوخته هرچي آوردند بگوييم دست شما درد نکند»
تند و سريع گفتي تا حرفهايمان را نشنوند. دختر دوم با سفره آمد و آن را پهن کرد. غذا آماده شده بود. مقداري کمي برنج سوخته و سفره اي پاکيزه. دختر بزرگ مي خواست سهم بيشتري را در بشقاب ما بريزد. تو به قابلمه کوچک نگاه کردي.
«تو چي فاطمه؟ تو هم که عصر خوب از خودت پذيرايي کردي!»
معنا و قصد حرفت را فهميدم. جوري خودم را نشان دادم که تو مي خواستي.
«چرا تعارف مي کنيد، غذا که هست»
تعارف دخترها ديگر سودي نداشت. با اين حال، تو با همان اندکي که در بشقابت بود، سخت خودت را مشتاق نشان دادي. مي خوردي و نمي خوردي. مي ديدم که فقط دهانت مي جنبد. همين! تکه اي نامن، به همان اندازه اي که در روزهاي زمستاني براي گنجشکها مي ريختيم، به دهان مي گذاشتي و آرام مي جويدي. همه حواسم به طبع بلندت بود. از کجا آموخته بودي؟ وقتي غذايت تمام شد آن قدر از زحمات آنها تشکر کردي که حيرت کردم.
«دست شما درد نکند. خيلي خيلي خوش مزه بود. ببخشيد که به زحمت افتاديد.»
صبح وقتي به خانه برگشتيم لبريز از حرفي بودي که بايد مي گفتي:
«فاطمه جان به هيچ کس نگو چي خوردي و خانه دوست مامان چطوري بود. اصلاً فکر کن آنجا نرفتيم»
چه خوب پلکان اخلاق را بالا مي آمدي. بالا مي آمدي و پايه هاي اخلاق و دستورهاي ائمه را در قلبت محکم مي کردي؛ نان حلال پدر و عزت نفس مادر، بايد چنين فرزندي را پرورش مي داد:
«حرف خانه ديگران را در همان جا بگذار و بيرون بيا»
در کلاس تو بود که آموزش ديدم. آن جا بود که ياد گرفتم پرده پوشي بر آن چه ديگران نمي خواهند ما بدانيم يا بفهميم، بزرگ ترين و بهترين حسن انسان است. با همين اندوخته ها بود که تو روز به روز پيش مي رفتي. ماندن و توقف از ذات زندگيت دور بود.
هيچ وقت يادم نمي رود روزي را که به طرف داري از رفتگر محله چون بلايي به سرت آوردند. يادت مي آيد؟ آن روز عصر را مي گويم، همان عصري که همه ميهمان ما بود. چند روز قبل از آن شهرداري کف کوچه را قيرپاشي کرده بود. قرار بود تا محله را آسفالت کنند. در همان روزها هم احساس مي کردم تو در ميان هم سن و سالهاي خودت به شکلي خاص غريب و تنها هستي. بچه ها را مي ديدم که دنياي آنها در توپ پلاستيکي و دويدن به دنبال هم سپري و بهترين تفريح آنها زد و خورد بود و جيغ و فرياد. گاهي مي ديدم ايستادي و با تعجب به بچه ها نگاه مي کني.
«دوست دارم بازي کنم، اما اينها که بازي نيست. من فايده اي در اين بازيها نمي بينم. يک روز ديدم که نگاهت به رفتگر محله است. دل رحم به او خيره شده بودي»
«دوست دارم به جاي بازي کردن جاروي اين پيرمرد را بگيرم و جاي او همه جا را تميز کنم»
خنديدم. تو مثل آدم بزرگها آه کشيدي . مهربان و دلسوز بودي. هيچ چيز به جز عشق به ديگران و کمک به آنها نمي توانست راضيت کند. آن روز هم به کوچه رفته بودي. مادر نگاهم کرد و پرسيد: مجيد کجاست؟ به کوچه اشاره کردم:
«برو صداش کن. بگو برود يک کمي ميوه بخرد»
عمه دست مادر را گرفت و تعارف کرد. مادر ميهمان را حبيب خدا مي دانست من زود از جا بلند شدم و بيرون آمدم. هيچ کس در کوچه نبود. تعجب کردم. تا چند دقيقه پيش بچه ها با شلوغ کاري محله را روي سرشان گرفته بودند. به بالا و پايين کوچه نگاه کردم. هيچ کس را نديدم. مي خواستم برگردم که صداي يکي از پسر بچه هاي همسايه را شنيدم. سرش را از در نيمه باز بيرون آورده بود و با اشاره سر و گردنش به دورتر اشاره مي کرد:
«يک عالمه بچه، برادرت را بردند»
نمي فهميدم چه مي گويد. به طرفش رفتم. رنگ از صورتش پريده بود. ترس را در نگاهش مي ديدم
«برادر من؟! مجيد؟! کي بردند؟!»
پسر بچه دوباره سر و گردنش را تکان داد و به دورتر اشاره کرد:
«زدنش، خيلي کتکش زدند!!»
انگار حرفهايش را نمي فهيمدم جيغ کشيدم و به خانه دويدم. مادر هراسان به حياط آمد. زبانم به لکنت افتاده بود
«مجيد... مجيد را بردند!»
مادر شجاع و نترس بود. هميشه در موقعيت هاي سخت از خود خويشتن داري نشان مي داد. در بغلم گرفت و به سرم دست کشيد آرامشش به من اعتماد به نفس مي داد
«... آرام تر بگو دخترم، مجيد چي شده؟!»
به جاي حرف زدن دست او را گرفتم و به دنبال خود کشيدم. مادر خودش را به ميل من سپرده بود و دنبالم مي آمد. به کوچه که آمديم پسرک هنوز آنجا بود او را به مادر نشان دادم:
«اين پسره گفت: گفت خيلي کتکش زدند.»
مادر معطل نکرد و دويد! به دنبالش مي دويدم و صداي بچه ها را از جايي دورتر مي شنيدم. مادر ايستاد به قيل و قال مبهم بچه ها گوش تيز کرد
«تو اين جا باش تا من برگردم»
توصيه مادر را نشنيده گرفتم. به دنبالت آمده بودم و تا تو را سالم نمي ديدم دلم آرام نمي گرفت. دوباره دويدم. حالا صداي قيل و قال را از نزديک تر مي شنيدم. ناگهان رفتگر محله را ديدم. به ديوار تکيه داده بود. به طرفش رفتيم. صورتش پر از خون بود!
«چي شده پدرجان، چه اتفاقي برايتان افتاده؟»
رفتگر محله که انگار ديگر رمقي برايش نمانده بود سر از ديوار برداشت و بي حال نگاهمان کرد.
«بچه ها با چوب به سرم کوبيدند. من ... من هيچي به آنها نگفته بودم.»
بعد کوچه تنگ و باريکي را نشان داد.
«خدا عاقبتش را به خير کند، اگر يکي از آنها به دادم نرسيده بود الان مرده بودم. طفلک آمد از من طرفداري کند که ريختند سرش...»
مادر مي دانست آن يک نفر کسي به جز تو نمي تواند باشد. به طرف کوچه تنگ و باريک دويدم. کوچه شلوغ بود. ديديم که زير ضربات مشت و لگد افتادي. گريه نمي کردي فرياد نمي کشيدي از خون و زخم نمي ترسيدي تو عاقبت يک ستاره نوراني بودي.
«بچه ها فرار!»
يکي خبر باش داد و بقيه پا به فرار گذاشتند. حالا تو با صورت خوني و پيراهن پاره شده رو به روي من ايستاده بودي. ذره اي پشيماني در نگاهت نبود. افتخار مي کردي که از پيرمرد رفتگر دفاع کردي، انگار، از ميان آن همه تماشاچي فقط يک نفر جرئت فرياد کشيدن داشته
«تقصير من نبود مادر!»
مادر خوب مي فهميد. تو از کسي دفاع کرده اي که پاکيزگي را به کوچه ها هديه مي داد.
«اگر من هم جاي تو بودم همين کار را مي کردم»
از تاييد مادر قوت قلبي گرفتي و لبخند زدي. يادم است سالها بعد واقعه، آن روز را به شکل خاصي برايمان تعريف کردي. مي خواستي از آن نتيجه اي اعتقادي و اخلاقي بگيري.
«فرض کنيم پيرمرد رفتگر مظهر خوبي و تميزي باشد. من هم اصل همان جايي هستم که پيرمرد برايش زحمت مي کشد. حالا فرض کنيم بچه هايي که به ما حمله کردند دشمن باشند. با اين حساب؛ يعني دشمن به اعتقادات ما که همان خوبي و تميزي است حمله کرده چه کسي بايد از خوبي دفاع کند؟ آيا بايد بنشينيم تا خوبي را نابود کنند؟ الان هم همان واقعه در مقياس بزرگترش براي اين مملکت اتفاق افتاده. ما اگر خوبي را مي خواهيم نبايد از شکس 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : سماواتيان , مجيد ,
بازدید : 155
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

اولين روز فروردين ماه  سال 1341 که همه ي پارسي زبانان دنيا شادمان از آمدن سال نو وزندگي دوباره طبيعت بودند در محله تکيه امام رضا (ع) ملاير ودر خانواده اي ساده و مذهبي کودکي پا به عرصه ي وجود گذاشت که بعدها از نام آوران ايران بزرگ گرديد.
نامش را مجيد گذاشتند ,گويي والدينش مي دانستند او در آينده کارهاي بزرگي خواهد کرد ومورد تمجيد تاريخ خواهد بود.
کودکي را در ملاير سپري کرد و در سال 1347 تحصيلات ابتدايي را آغاز کرد.ا و موفق شد اين دوره را در خرداد 1352 وبا نمرات خوب قبول شود.
براي تحصيل در دوره ي راهنمايي به مدرسه ي  گويا رفت  و دوران تحصيلات دبيرستان را در سال 1355 در دبيرستان دکتر معين آغاز کرد وبا تلاش وکوشش , در خرداد ماه سال تحصيلي 1359 - 1358  با نمرا ت بسيار خوبي موفق به اخذ مدرک ديپلم حسابداري شد .
 مجيد مريوند از سال 1353 که دردوره راهنمايي مشغول تحصيل بود فعاليتهاي مذهبي اش را آغاز کرد.در مجالس قرائت قرآن و سخنراني هاي مذهبي که در مسجد امام رضا ( ع ) در مجاور منزل شان  شرکت داشت ، طوري که دراين  دوران  قرآن را بسيار روان و با صوت شيوايي تلاوت مي کرد . اهميت زيادي به نماز اول وقت نشان مي داد و نماز خود را سعي مي کرد به جماعت ادا کند .
در دوران اوج گيري مبارزات انقلاب اسلامي در سال 1356 در گردهمايي ها و نشستهاي مخفيانه زير نظر عده اي از روحانيوني چون حجج اسلام  عبدوس , جعفر منش , ميرشاه ولد بود,شرکت مي کرد .
سال 1357 جزء نفراتي بود که به طور مخفيانه اعلاميه هاي حضرت امام خميني ( ره ) را که از فرانسه به ايران مي رسيد به صورت دستنويس و بعضا ً پلي کپي تکثير و پخش مي کرد .
در آذرماه سال 1357  توسط نيروهاي امنيتي  حکومت پهلوي در حين پخش اعلاميه هاي امام خميني دستگير و روانه زندان شد و در آنجا مورد ضرب و شتم  وشکنجه مأموران قرار گرفت . زندان وشکنجه نتوانست کمترين خللي در اراه الهي او در مبارزاتش ايجاد کند.
در غروب روز 22 بهمن 1357 پس از راهپيمايي که منجر به درگيري انقلابيون با مأمورين رژيم در ملاير شد ,عده اي به شهادت از مردم به شهادت رسيدند و عده اي مجروح شدند . مجروحين نياز مبرمي به خون داشتند ، مجيد مانند هزاران ايراني آزاده و ايثارگر در مدت کمتر از 24 ساعت ,سه بار خون خود را اهداء کرد طوري که حالش بسيار وخيم شد و کارکنان بيمارستان از اينکه آنها را در جريان اهداء قبلي خون نگذاشته ناراحت شدند و براي او سرم تجويز کردند .
با پيروزي انقلاب اسلامي به جمع گروه نو تأسيس ضربت کميته انقلاب اسلامي پيوست. در اين دوران ضمن انجام ماموريت هاي خودبه تحصيل نيز اشتغال داشت .
اوقبل از تشکيل کميته ي انقلاب اسلامي با جمع آوري کمک هاي مالي مردم خير ملاير به صورت مخفيانه مردم نيازمند را شناسايي مي کرد و شبانه با چهره پوشيده درب منزل آنها مقداري مواد غذايي و سوخت توزيع مي کرد .
قبل از دريافت مدرک ديپلم با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از طرف جمعي از همرزمان سابق و مسئولين وقت سپاه ملاير از ا و دعوت شد به اين نهاد بپيوندد.
پس از ورود به سپاه  به عنوان مدير داخلي اين نهاد در ملاير منصوب شد. مدتي بعد به واحد بسيج رفت وبا قبول مسئوليتي در آن قسمت مشغول انجام وظيفه شد .
فرمانده  سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهرهاي  سامن و  جوکار مسئوليت بعدي مجيد مريوند بود.
بعد از آن به قسمت مبارزه با مواد مخدر رفت ودر اين واحد نيز خدمات قابل تقديري از خود به يادگار گذاشت.
گروههاي ضد انقلاب دموکرات , کومله, منفقين و...در کردستان دست به ايجاد آشوب وتخريب اموال عمومي ومردم زده بودند,مجيد طاقت مشاهده ي اين گستاخي را از گروهي از عوامل وابسته به بيگانگان نداشت ,اوبا فرمان امام خميني(ره) به کردستان رفت و در جوانرود به مقابله با ضد انقلاب پرداخت تا نقشه ي شوم آنها در جداسازي کردستان از ايران بزرگ نقش بر آب شود.
 با شروع جنگ تحميلي چند بار به جبهه  رفت  و در جبهه هاي سرپل ذهاب , گيلانغرب و... حضوريافت . او در اين جبهه ها باپاسداران و بسيجيان مخلص خدا که بعد ها به شهادت رسيدن همرزم بود. شهيداني مانند, مرتضي روحيان ، حسن تاجوک ،  منوچهر عابديني ومؤمني .
مجيد مريوند خاطرات خود را در دفترچه اي نوشته واز خود به يادگار گذاشته است. توصيه هايي که او به دوستان وهمرزمان خود  مي کرد و نيز در نامه ها مي نوشت ,دعوت به نماز اول وقت وتقوا بود . بهترين هديه به نزديکان و دوستان را کتاب خدا و دعوت به پيروي از دستورات او مي دانست .
بعد از بازگشت از جبهه مدتي را براي طي دوره آموزشي و خدمت به سپاه پاسداران همدان رفت.
در آذرماه 1360 با جمعي از ياران و همکارانش به جبهه ي گيلانغرب رفت و در منطقه "بانسيران" آماده انجام عمليات شدند.
با شروع عمليات مطلع الفجر که يک عمليات مشترک بين نيروهاي  ارتش و سپاه بود, از مسير بانسيران شروع به پيشروي نمودند و پس از گذشتن از ارتفاع اناري در ارتفاع بعدي که شياکوه نام داشت از ناحيه پا مجروح شد اما حاضر نشد از عمليات برگردد. همرزمانش با اصرار و به زور اورا داخل کانالي قرار مي دهند تا امدادگران اورا به پشت جبهه منتقل کنند. يکي از بسيجيان مجروح در فاصله کمي از او تقاضاي کمک و آب مي کند ، مجيد مريوند با مجروحيتي که داشت به کمک او ومجروحين ديگر مي شتابد.
 در آن لحظه نيروهاي دشمن او را نشانه مي گيرند و با گلوله هاي تير بارکاليبر 50 گلوي او را مي شکافند .
مجيد مريوند در تاريخ بيستو ششم آذرماه 1360 به همراه 28 نفر از همرزمانش به شهادت مي رسدو پيکر مطهرشان در محل باقي مي ماند.
مادرش پس از شنيدن خبر شهادت مجيد, گفت:
بار خدايا ! راضيم به رضاي تو ، اي کاش يک قطعه از شهيدم به دستم مي رسيد تا به عنوان يادگار در جوار ديگر شهدا به خاک بسپارم و شبهاي جمعه بر مزارش حاضر شوم و با او درد دل کنم.ازا وبپرسم که فرزندم در موقع تير خوردن چه کشيدي ، در موقع آتش زدن بدنت چه کشيدي ؟
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله القاسم الجبارين
اينجانب مجيد مريوند با اتکا به حول و قوه الهي و در سلامت کامل وصيت نامه خود را در موارد زير مي نويسم .
شکر خدا را که لطفش شامل حال اين بنده گنهکار شد و دنبال قافله عاشقان راه عشق را پيمودم . برادر و خواهرم شما را که فرمان امامتان را لبيک گفتيد ولي مشيت الهي بر اين بود که بمانيد و پاسدار خون شهدا و انقلاب اسلامي باشيد ، انقلابي که دستاورد زنان و مردان حق جويي است که مشتهايشان را گره زدند و چون به ريسمان الهي چنگ زدند ديگر دريا شدند و ديديد که اين دريا چگونه بر سر حکومت ظلم و طاغوتيان فرود آمد و همه آنها را غرق کرد .
بدانيد روزي که اين جنگ پايان بپذيرد شما نبايد سنگر خود را خالي کنيد تا زماني که دشمن ما شيطان بزرگ چشم به اين خاک زرين دوخته بايد بجنگيد . امروز در جبهه جنگ فردا در جبهه فرهنگ و اقتصاد و ...
پيرو کلام امامتان باشيد که پير خميني حضرت امام خميني همچون جدش اباعبدالله چراغي است براي هدايت راه شما . خواهرم ، در حفظ حجاب خود بکوش که حرمت و پاکي چادر شما حاصل خون هزاران شهيد انقلاب است و دشمن از چادر شما هراسان مي باشد .
خود را از سياست دور نکنيد که ايران ما تاريخ 2500 ساله پردرد خود را از سياستهاي غلط و پيروي از سياستهاي غربي به يادگار دارد . نگذاريد افراد سست عنصر ارکان دولت را به دست گيرند و از آنان دوري جوييد که دينشان را به نيم نگاهي از سوي دنيا مي فروشند . مطيع فرمان رهبري باشيد . مواظب حق الناس باشيد و به کسي ظلم نکنيد . دعا کنيد که سرنوشتتان چون سرنوشت کوفيان رقم نخورد و سعي کنيد که پايه هاي دينتان را محکم کنيد و از خوارج برحذر باشيد که در هر زمان دنيا فريفتگاني چون نهروانيان که اعتبار گذشته شان فريبشان داد و چون چشم دل نداشتند خداوند هم پرده اي بر چشمان و گوشهايشان انداخت و ديديد که عاقبتشان چه شد .
نمازتان را بر همه کارها ارجح بدانيد که ما براي دينمان مي جنگيم و نماز نيمي از دين ما است . قرآن را بخوانيد و به آن عمل کنيد و به حفظ آن بپردازيد که قلبي که حافظ قرآن است پر از نور الهي است .
وصيت من به پدرو مادرم اين است : مادرم همچون مادر حربن رياحي صبور باش و تو اي پدرم در تحمل به اباذر اقتدا کن و زبانت را براي پيشبرد انقلاب به کار گير و در آخر فرزند کوچکتان مجيد را حلال فرماييد . دعاي شما بدرقه راه آخرت من است .
والسلام    مورخ1360/9/18    مجيد مريوند







خاطرات
برادر شهيد :
مسئول گروه جستجوي مفقودين بودم ، بيشتر از لحاظ اينکه برادرم شهيد شده و پيکرش را پيدا نکرده بوديم اين کار را انتخاب کرده بودم تا چشمان نگران خانواده مفقودالأثرها را از چشم به راهي درآورم .
پس از گذشت شش ماه از عمليات ,دشمن از منطقه شياکوه عقب رفته و ما مشغول شناسايي و جمع آوري اجساد شهدا بوديم . چندين روز و شب در کوهستان و منطقه درگيري قبل کاوش مي کردم و مناطق آلوده به مين را پاکسازي مي کردم و پيش مي رفتيم اما هنوز از برادرم اثري به دستم نرسيد . با مراجعه مجدد به تعدادي از  همرزمان برادرم که در حال حاضر به شهادت رسيده اند آدرس و حوالي محل شهادت برادرم را جويا شدم . سپس در حين مرخصي به زيارت حضرت امامزاده داود ( تهران ) مشرف شدم و از ائمه معصومين مدد خواستم .
پس از مراجعت به منطقه جنگي يک شب در خواب ديدم بزرگواري با چهره اي که جرأت و جسارت نگاه کردن به او را به خود نمي دادم و فقط در حدي که مي دانستم ببينم لباس روحانيت بر تن دارد, مرا صدا مي زند و مي گويد : فلاني بلند شو ، مگر نمي خواهي برادرت را پيدا کني . با وجودي که نمي دانستم طرف صحبتم کيست بي اختيار گفتم : چرا . جواب داد : پس بلند شو برويم . گفتم : زياد کاوش کرده ام اما نمي دانم کجاست . فرمود : با من بيا . درهمين حال يک منطقه کوهستاني جلو نظرم مجسم  شد و صحبت مي کردم که ناگهان نگهبان مرا از خواب بيدار کرد و گفت : فلاني يک نفر از ملاير آمده و مي گويد سيد عباس حسيني است با شما کار دارد . وقتي نگاه کردم ديدم سيد عباس از کاکنان سپاه ملاير با فرزندش و پدر شهيد حمزه لويي که قبلا ً با برادرم به شهادت رسيده براي کاوش آمده اند . پس از خواندن نماز بدون فوت وقت به طرف منطقه مورد نظر حرکت کرديم .
پس از عبور از مناطقي که آلوده به مين بود و قبلا ً پاکسازي کرده بوديم به ابتداي کانال شياکوه که توسط عراقي ها ايجاد شده بود رسيديم . کوه مورد بحث از غرب به دشت يکشبه و منطقه عمومي نفت شهر و از شرق به کوههاي گچي و منطقه گيلانغرب و از طرف شمال مشرف بر شهرهاي قصرشيرين بود . دوستان را با محيط آشنا  کردم و کار کاوش را  انجام مي داديم . در آن منطقه دشمن از شدت ترسي که از برادران سپاهي داشت,بيشتر پيکرهاي مطهر شهداي به جامانده ي پاسدار را با مواد منفجره وتي ان تي سوزانده بود . در يک لحظه چشمم متوجه سه جنازه نيمه سوخته شد که يکي از آنها مشخص بود سر ندارد و در فاصله چند متري ,سرش که در کلاه آهني  بود را مشاهده کردم. وقتي که براي شناسايي اقدام کردم ,جمجمه بي گوشت و پوست را از داخل کلاه آهني جدا کرده ديدم در چرم داخل کلاه آهني نوشته بود : دهنوي اعزامي از بسيج سپاه ملاير .  و اين نشاني بر آدرسي بود که همرزمان برادرم داده بودند . پيکر سوخته شهيد بعدي را بررسي کردم و متوجه شدم لباس سبز با آرم سپاه پاسداران را بر تن داشته و تمام اجزاي بدنش را جز قسمتي که در تماس با زمين بوده و يک مقدار از پايش,بقيه را سوزانده اند . در وسط بدن او قطعات ساعت مچي را ديده که برايم بسيار آشنا بود . در اين حال بي اختيار بغض گلويم را گرفت و فرياد زدم حاج عباس بيا که مجيد را پيدا کردم . وقتي بند پوتين او را باز کردم ديدم در داخل پوتين او با ماژيک قرمز نوشته شده بود : مريوند .
به استناد اين شواهد در حضور همراهان پيکر سومين شهيد را نيز با داشتن يک نشاني و اطلاعات همرزمان جمع آوري کرده و به طرف يگان خود برگشتيم . سپس پيکر هر سه شهيد را بعد از دنبال کردن مراحل قانوني به ملاير آورديم . با هماهنگي سپاه ملاير و جمعي از روحانيون خصوصاً حاج آقا مقدسي مراسم تشييع و دفن را انجام داديم و چشمان نگران والدين خود را پس از گذشت 9 ماه به پيکر شهيدشان منور ساختيم .
او بهترين لباس را براي شرکت در تمامي محافل و مجالس حتي عروسي لباس مقدس سپاه مي دانست و نود درصد حقوق خود را صرف امور خير و کمک به نيازمندان مي کرد . هيچگاه نماز اول وقت از او فوت نمي شد و به نماز اهميت بسياري مي داد .

يکي از همرزمانش تعريف مي کند:
از اوايل انقلاب که کتابخانه امام خميني را در مجاورت مسجد صاحب الزمان تشکيل داد او را مي شناختم . روزي براي خواندن نماز جماعت در نمازخانه گردهم آمده بوديم که شهيد مريوند وارد شد و در اواخر صف نماز نشست . با صداي بلند گفتم : براي سلامتي برادر مريوند که امروز قرار است نماز را به او اقتدا کنيم صلوات .
همه در حال فرستادن صلوات بودند متوجه شدم که شهيد مريوند دارد مي گريد . از او سؤال کردم چه شده از من ناراحت شده اي ؟ گفت : نه . گفتم : پس اين جماعت منتظرند برو جلو . با حالتي گريان گفت : سخت است نمي توانم در حضور اين همه عزيزان, مسئوليت پيش نمازي کجا ، من حقير سراپا تقصير کجا ؟

ياد روزي که بسيجي مي شديم            شمع شبهاي دوئيجـي مي شديم
جبهه ما را عاشق خود کرده بود           جنگ ما را لايق خود کرده بود
سنگر خـــوب و قشنــگي داشتيم            روي دوش خود تفنگـي داشتيم
سرزمين نينــــوا يـــادش بخيــــر            کربلاي جبهــــه ها يادش بخير
يکم آذرماه 1360 بود . کاروان عاشقان خميني غريبانه با کوله باري پر از عشق و ايثار به نداي پير ميکده عشق ,خميني بت شکن ,نائب امام عصر ( عج ) لبيک گفته و براي حفظ و حراست ودفاع از اسلام و انقلاب رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد . در اين کاروان ستاره اي مي درخشيد و رهروان را به سرحد عشق هدايت مي کرد . آن ستاره نامش براي وارثان مکتب جهاد و شهادت آشناست . مجيد مريوند آن سردار بي سنگر ، آن عاشق دلسوخته ، آن هديه خدايي که لحظه لحظه از نبردش ديدني و گفتني است . اما چه کنم زبان الکن و قلم قاصر .
مجيد ملبس به لباس مقدس پاسداري بود و هميشه و در همه حال به اين لباس عشق مي ورزيد و در جواب دوستان و همسنگران خود  که چرا در هنگام عمليات آرم سپاه و لباس را از تنت بيرون نمي آوري ، اگر به اسارت دشمن درآيي تو را شکنجه مي کنند , مي گفت : اگر تکه تکه شوم بايد اين لباس تنم باشد چون اين لباس دست دوخت فاطمه الزهرا ( س ) است و اگر تنم باشد و شهيد شوم اين  لباس کفنم خواهد بود تا شايد نزد بي بي دوعالم در آن دنيا رو سفيد باشم . وي بارها اظهار مي داشت : برادران شما بايد بسيار مواظب رفتار و گفتار خود باشيد چون فاطمه الزهرا ( س ) شاهد بر اعمال و کردار ماست ، آن بزرگوار يک لحظه در جبهه ها ما را تنها نمي گذارد . يادم نمي رود هنگامي که در ميان شياکوه عازم خط مقدم بوديم .مجيد آن سردار عشق را ديدم که چهره منورش چون خورشيد در شب ظلماني مي درخشيد و براي رسيدن کاروان به خط مقدم نورافشاني مي کرد و چون پروانه بچه هاي گردان را احاطه کرده بود و خود را سپر حوادث قرار مي داد . در آن هنگام يکي از عزيزان بسيجي توسط خمپاره زماني دشمن به شهادت رسيد و براي رساندن آنان به پشت جبهه کسي به خاطر وحشت از گلوله هاي دشمن و تاريکي شب جرأت نداشت جسد شهيد را به عقب برگرداند . اما همچون هميشه ، مجيد اين بار هم خود را سپر حادثه کرد و جسد شهيد را بر دوش گرفت و به مقر بهداري برد . به علت صعب العبوري منطقه گردان از نظر آذوقه بسيار در مشقت به سر مي برد . بچه ها به خاطر عدم دسترسي به مهمات مي بايست مهمات بيشتر و گاهاً بيشتر از توان خود حمل مي کردند ، مسافت طولاني را طي کرده بودند . گرسنگي از يک طرف و تشنگي از طرف ديگر و سنگيني بار مضاعف عرصه را به بچه هاي گردان تنگ کرده بود . سهم غذاي هر نفر آن شب يک سيب زميني بود . مجيد 24 ساعت بود که چيزي نخورده بود و از همه بيشتر مهمات حمل مي کرد و مثل پروانه دور گردان مي چرخيد تا نکند گزندي از ناحيه دشمن به بچه ها برسد . سهم مجيد نيز مانند ديگران يک سيب زميني کوچک شد . کمي صبر کرد و فردي را در گردان ديد که از نظر جثه بدني قوي هيکل بود ، گفت : تو نياز بيشتري به غذا داري اين را هم تو بخور .
آري حقيقتاً تاريخ کربلاي حسين ( ع ) تکرار مي شود . اينان اقتدا به امام و پيشواي خود امام حسين ( ع ) و سردار سپاهش حضرت ابوالفضل ( ع ) کرده اند .
رفته رفته به خط نبرد رسيديم با صداي الله اکبر سردار رشيد اسلام شهيد حاج مصطفي طالبي عمليات شروع شد . مجيد فرماندهي محور را از سمت غرب به عهده داشت . حاج مصطفي شير بيشه ولايت از وسط محور عمليات را فرماندهي مي کرد .
تيربارچي عراقي از گوشه غرب محور همه بچه ها را درو مي کرد . ناگهان صداي رعدآساي حاج مصطفي بلند شد که مجيد صداي تيربارچي عراقي را خفه کن ! آري اين مجيد بود که چون يل حيدري اقتدا به امام اول خود کرد و لحظه اي نگذشت که تيربارچي عراقي به درک واصل شد و بچه ها توان و طاقت تازه اي گرفتند .





آثار باقي مانده از شهيد
نوشته 59/10/14 - پوزه قلاويز - دشت ذهاب
...آري اين است فرق بين سربازان طاغوت با سربازان امام زمان و سربازان خميني . آنها در سنگرهايشان مشروبات الکلي و پاسور وجود دارد اما برادران ما سجاده و قرآن وصحيفه ، دعاي کميل و راز و نياز با خدا . آنکس که همه در برابرش ناچيزند ، به اين خدمت مي گويند . اينگونه پاسداران به واقع از خود نيستند و به گفته قرآن کريم ، اين کتاب تئوريک وجود هستي از طرف الله است . کاري مي کنند که خدا مي خواهد و حرفي و فعلي را انجام مي دهند که معبودمي خواهد تا آنگاه انا اليه راجعون شوند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مريوند , مجيد ,
بازدید : 239
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1333 بود، اولين روز از دومين ماه بهار بر صفحه تقويم و درشهر تويسرکان کودکي از شيرمردان وعاشقان  مکتب سيدالشهدا (ع) به‌دنيا آمد .
 مجيد رضيعي از کودکي با قرآن و ياد و نام بندگان برگزيده خدا ارتباط ناگسستني  داشت.اين مشخصات باعث شده بود او از نظر اخلاق ورفتار در بين هم سالانش شاخص باشد.
بزرگ وبزرگتر شد تا به سني رسيد که بايد به مدرسه مي رفت.او در سال‌هاي تحصيل با آموخته هاي بيشتر به نمادي از اخلاق خوب وپسنديده تبديل شده بود.
 9ساله بود که قيام خونين 15 خرداد به‌وقوع پيوست .او از آن هنگام دل در گرو امام بت شکن خود سپرد. در سال 1352 با موفقيت تحصيلات متوسطه را به اتمام رساند وازدواج کرد.
بعد از آن با پيوستن به شبکه‌هاي مخفي مبارزاتي عليه رژيم پهلوي ,فصل نويني از حيات خود را آغاز کرد و اين فعاليت‌ها را تا پيروزي کامل انقلاب اسلامي تداوم بخشيد.
حمله به مراکز فساد مانند مشروب فروشي ها ,حمله به مراکز انتظامي و نظامي حکومت ستمگر شاه و اقداناتي از اين دست ,کارهايي بود که مجيد همراه با دوستانش انجام مي دادند.پس از حاکميت نظام مقدس جمهوري اسلامي با همکاري همرزمانش ,سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در تويسرکان تاسيس کردند تا وفاداري و ارادت خود را در اجابت فرمان رهبري معظم انقلاب ,حضرت امام خميني نشان دهند.
او در سپاه تويسرکان به‌عنوان يکي از ارکان مؤثر محسوب مي‌شد ومسئوليت قسمتي از اين نهاد را در آن شهر به عهده داشت. حضور پرقدرت سپاه در اين منطقه ,امکان هرگونه تحرک را از ضدانقلاب و دشمنان مردم گرفته بود.
وقتي جنگ تحميلي آغاز شد مجيد از اولين کساني بود که عازم جبهه شد. اودر جبهه نيز مانند پشت جبهه فعال ,تاثير گذار ومسئوليت پذير بود.
باتوجه به اينکه در امور فرهنگي و تبليغي صاحب نظر بود وايده هاي خوبي در اين زمينه داشت ,مدتي در امور تبليغاتي لشکر32انصارالحسين (ع)فعاليت کرد .بعد از آن مسئوليت اين واحد را در آن لشکر به عهده گرفت.
او عاشق حضوردر خط مقدم جبهه بود وهميشه اصرار داشت در گردانهاي رزمي وعملياتي حضور داشته باشد. مدتي بعد با اصرار وپيگيري هاي زياد توانست موافقت فرمانده لشکر را جلب کند وبه گردان 157بپيوندد.
اودراين گردان به سمت قائم مقام فرمانده گردان منصوب شد وبا حضور درعمليات مختلف و مناطق حساس ,شجاعت ورشادتهاي غيرقابل تصوري را از خود نشان داد.
سنت الهي بر اين است که بندگان برگزيده اش با شهادت به ديدارذات اقدس کبريايي پروردگار مشرف شوند,عاقبت سردار مجيد رضيعي نيز چنين بود.سر انجام در بيست و ششم ديماه 1365 در عمليات کربلاي 4درجبهه ي شلمچه،  به‌خدا پيوست.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






 وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظروا ما بدلوا تبديلا . 23 احزاب
با نام خدا و با سلام و درود بر امام زمان (عج) اميد محرومان و مستضعفان جهان و با سلام بر ارواح مقدس شهدائى كه با خون سرخ خويش اسلام و قرآن را بيمه كردند .
سلام بر امام امت خمينى كبير ومبارز نستوهي كه با رسالت الهى اش بار ديگر جامعه پژمرده ما حيات يافت .
خدايا ، بار معبودا لحظه حساس فرا رسيده و همه عاشقان و محبانت با چهره اى گشاده و سينه اى ستبر مى روند تا يك بار ديگر حركتى تاريخى و سرنوشت ساز شروع كنند . امروز كسانى مهياى رفتن به ميدان هستند كه عمرى پاى بيرق ابا عبدالله (ع) سينه زده اند و اشك ريخته اند و به ياد واقعه جانسوز عاشورا ضجه ها كرده اند ، انسانهايى پا به ميدان مى گذارند كه سرتاسر وجودشان را عشق به معبود و مولايشان امام زمان (ع) پر كرده است و به چيزى جز رضايت او دلبستگى ندارند زيرا كه از مولا و مقتدايشان على (ع) و اولاد بزرگوارش درس چگونه زيستن و انتخاب چگونه مردن را آموخته و مى دانند كه ارزش و فضيلت در چيست و ضد ارزشها كدام است.
اما خدايا من بى بضاعت و روسياه امشب قصد آن دارم كه به درگاهت رو كنم و يكبار ديگر از گذشته سياه و سراسر قصور و عصيان خود توبه كنم و عاجزانه از درگاه تو مسئلت مى نمايم كه توفيق خلوص در انجام توبه و همه امور را به اين بنده ذليل عطا فرمائى .
بارالها من به اميدى به در خانه خالقم آمده ام نااميدم مكن . الهى اعتراف مى كنم گناهانى كه از من سر زده به ذات اقدست همه از روى جهل و عدم شناخت واقعى تو بوده و يا اميد بيش از حد به بخشش و كرم و رحمت تو بوده كه مرا وادار به انجام گناه نموده ولى هر چند كه شيطان وسوسه ميكند تا مرا نااميد كند اما كرم و بخشش تو خارج از حد تصور بشر است لذا ترا به اين شب عزيز و عظيم كه انسانهاى شريف و پاك بسويت مى آيند از گناهان همه و من روسياه درگذر زيرا تحمل شرمسارى در روز قيامت را ندارم.
الهى اگر موحد واقعى نبوده ام و آنگونه كه بايد تورا مى شناختم و نشناختم ولى ادعا كرده ام و دارم كه بنده اى از بندگان توام و محال است كه تو بنده ات را از درگاهت برانى .
پدر و مادر عزيزم, اى انسانهاى شريفى كه جوانى و لحظات شيرين زندگيتان را به پاى همچو منى تلخ كرديد و زحمات توانفرسايى را متحمل شديد اميدوارم اگر روزى خداوند متعال توفيق شهادت خالصانه و بدور از هرگونه رنگ و ريايى را نصيب اين حقير نمود, شما چون كوه بايستيد و هيچ حزن و اندوهى كه حاكى از دست دادن من باشد به خود راه ندهيد و اين سخن گرانقدر قرآن كريم را آويزه گوش كنيد كه اموال و اولاد موجب امتحان و آزمايش است و براى مشخص شدن درجات ايمان و تقواى افراد است و الا روزى خواهد آمد كه همگى ما چشم از اين دنياى خاكى فرو بسته و ديگر در آن نخواهيم بود ,همچنان كه آنهائى كه قبل از ما بودند نيستند و رفتند و نه خود و نه ديگران نتوانستيد از رفتنشان جلوگيرى كنند زيرا كه موت و حيات تنها در اختيار ذات بى زوال خداوند حى و قادر است .
ولى اگر شعور و آگاهى ما به جايى برسد كه مفهوم شهادت را درك كنيم خواهيم دانست كه هر مرگى جز شهادت واقعى و خالصانه خسران است عزيزانم لحظات حساسى است كه مشغول نوشتن هستم . لشگر حضرت محمد (ص) با تمام توان عزم خود را جزم نموده تا مرقد ابا عبدا... (ع) و مرقد مولا على (ع) و ديگر اماكن  مقدس را از وجود كفار پليد بعثى پاك كنند  از پاى ننشينند . اشك شوق از چهره هاى معصومشان چون سيلاب سرازير است و اين حاكى از عشق به لقاء خدا و محبت حسين (ع) است . اى كاش همه كسانى كه ادعاى مسلمانى و حمايت از دين دارند مقدارى از خلوص و عشق و ايثار اين كفر ستيزان در وجودشان بود آنگاه مى ديديم كه اسلام عزيز بر سراسر جهان حاكميت پيدا خواهد كرد .
البته تقدير الهى انجام خواهد شد و عاقبت مسلمانان واقعى وارث حكومت در روى زمين خواهند شد .
برادر و خواهران عزيزم و اى همه بستگانم شما را سفارش به تقواى الهى و كسب فضائل اخلاقى مى نمايم نكند خداى نكرده عمرتان سپرى شود و براى آخرتتان زاد و توشه اى برنداشته باشيد .
زيرا كه دنيا دار فنا است و آخرت دار بقاء تا مى توانيد در راه پيشبرد اسلام و احكام مقدس قرآن تلاش نماييد . زرق و برق دنيا شما را نفريبد و به خود مشغول كند بلكه از همه ماديات تنها به اندازه مايحتاج خود استفاده كنيد و بقيه اوقات خود را صرف تقرب به خدا نماييد . با كسى كه در خط خدا و اسلام نيست ارتباط نداشته باشيد و اگر امر به معروف و نهى از منكر در آنها اثر نداشت بكلى   با آنها قطع رابطه كنيد . سعى كنيد فرزندان خود را با آداب و احكام مقدس اسلام پرورش اسلام پرورش دهيد تا در آينده پشتوانه اى براى جامعه مسلمين باشند و باعث روسفيدى خود شما.
ضمنا ممكن است فقدان من براى همگى شما مخصوصا پدر و مادرم سنگين باشد اما توجه داشته باشيد كه همگى ما امانتى بيش نيستيم و خدا را شاكر باشيد كه هديه اى ناقابل توانسته ايد تقديم اسلام عزيز نمائيد و اما چه بسا فكر كنيد من در طول زندگى مرارت و سختى كشيده ام ولى دقت كنيد كه ائمه و بزرگانى كه اسلام را براى ما حفظ كرده اند چه مصيبتها و مشقاتى را تحمل كرده اند تا توانسته اند به تكليف سنگين خود عمل نمايند و بدانيد كه هدف از زندگى كمال و رشد انسانى است و اين جز با تحمل سختيها و مشكلات بدست نمى آيد و شما دعا كنيد كه خداوند اين بنده عاصى را مورد عفو و بخشش قرار دهد و از خدا مى خواهم مرا لايق ديدار مولايم حسين (ع) نمايد و در قيامت از شفاعتش برخوردار شوم.
به همه دوستان و رفقايم و بالاخره هر كس كه اين وصيت به دستش ميرسد سفارش مي كنم كه عاقبت روزى خواهد آمد كه ما با واقعيت مرگ مواجه خواهيم شد و از آن گريزى نيست و اين سنت خداوندى است كه بر جهان هستى تسلط دارد لذا پيش از آنكه بدن شما را از دنيا خارج كنند و روحتان در دنياى پليد مادى باقى بماند روح خود را از دنيا خارج كنيد و به فكر رسالت سنگينى باشيد كه خداوند بر عهده انسان نهاده و آن همان به مقام شامخ خليفه الهى رسيدن و عند الهى رسيدن است كه با ترك همه لذات دنيوى و مصداقهاى آن بدست مى آيد .
بكوشيد تا در برابر شهدا و دستگاه خداوند در قيامت شرمنده نباشيد اى انسانها همه به دامن قرآن و نهج البلاغه برگرديد و مرضهاى روانى و روحى خود را با اين دو طبيب حاذق درمان نمائيد بدانيد كه اگر از نظر علمى به بالاترين درجه پيشرفت برسيد ولى از قرآن بى بهره باشيد نه تنها پيشرفتى نكرده ايد بلكه در حد چهارپايان و حتى پائين تر تنزل كرده ايد .
اما من كه نتوانستم ابعاد وجود نايب به حق امام زمان (عج) امام امت را بشناسم ولى فقط اين را درك كردم كه انسان عادى نيست و هر كه محبت او را به دل نگرفت خسران ديد و فكر نكنم در آخرت هم بتواند جبران اين ضرر را بنمايد . لذا تا ميتوانيد در امام دقيق شويد و سعى كنيد همه ابعاد امام خصوصا بعد عرفانى ايشان را بشناسيد و استفاده نمائيد .
خدايا نمى دانم چرا وقتى به نام حسين (ع) مى رسم شوقى عجيب در وجودم پيدا ميشود و اگر عملى ندارم كه مقبول درگاه تو باشد اما آرزو دارم به پاس احترام اين آقا مرا و همه عاشقانش را مورد رحمت و بخشش قرار دهى .
لازم است عرض كنم ممكن است در بين وسائل بنده نوشته هائى تحت عنوان وصيت و يا به عناوين ديگرى پيدا كنيد كه مال سالهاى پيش است و عملياتهاى قبل است كه نوشته ام و همچنان مانده ولى تاكيد مى كنم آخرين وصيت و نوشته ام همين است لذا مطالب اساسى را كه در آخر خواهم نوشت بر اين عمل نماييد.
1ـ بدهكاريهائى را كه دارم طبق دفترچه هاى موجود مشخص است كه بانك مهديه همدان و بانك ملى تويسركان مى باشد و اقساط باقى مانده اش مشخص است.
2ـ مبلغ هفت هزار و پانصد تومان (500 /7) از دامادمان ذبيح طلب كارم و غير از اين مقدارى هست كه در دفترچه  بانك ملى و صندوق قرض الحسنه سجاد تويسركان دارم و مبلغ آن نيز مشخص است و مقدارى ديگر هم دارم كه مادرم اطلاع دارد.
اما آنچه كه از پول و ديگر وسايل من مى ماند مقدار 3 هزار تومان به حساب جبهه بريزيد و دو هزار تومان به عنوان رد مظالم احتمالى بدهيد. مقدار پنج ماه روزه و2 سال نماز قضا بخريد و اگر كسى و اشخاصى بودند كه خواستند از روزه و نماز قضاء شده ام به گردن بگيرند اميدوارم خداوند متعال اجرشان را بدهد.
3ـ البته اين مطلب چون خصوصى است سعى كنيد در حضور جمع خوانده نشود و فقط جهت اطلاع خود شما و بنياد شهيد كه ممكن است راجع به اين قضيه تصيميم بخواهد بگيرد ميباشد و آن مسئله خانوادگى من است كه بايد عرض كنم شما مسائل را كاملا به بنياد شهيد بگوييد و پرونده اى كه در دادگاه داريم بنياد مطالعه كند و هر چه كه آنها از نظر شرعى تصميم گرفتند عمل كنيد. خارج از حد به زحمت نيفتيد.
4ـ در رابطه با نماز و روزه تا آنجا كه برايتان مقدور بود و استطاعت داشتيد عمل كنيد و خارج از حد به زحمت نيفتيد.
5ـ راضى نيستم حتى به خاطر شهادت من طورى كنيد كه نامحرم موى شما را ببيند لذا اگر مى خواهيد روح من آرامش داشته باشد تا مى توانيد موازين شرعى حجاب را رعايت كنيد و بخاطر كور كردن چشم دشمنان اسلام همواره با روح بلند و با افتخار در بين جامعه حاضر شويد و هيچ گونه سستى در خود راه ندهيد .
6ـ من لازم مى دانم بگويم كه مسلمانم و فردى از امت حزب الله هستم و به هيچ گروه و دسته خاصى بستگى ندارم و راضى نيستم شخص و يا افراد خاصى زمانى به خاطر اهداف خاصى از نامم استفاده كنند. والسلام
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار.
 مورخه 24/10/65 برابر با شهادت بانوى بزرگوار اسلام حضرت فاطمه (س) جبهه هاى آبادان و خرمشهر.                             مجيد رضيعي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : رضيعي , مجيد ,
بازدید : 222
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

اول شهريور سال 1343 در يکي از محله هاي قديمي شهر اراک ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. کودکي کنجکاو و دقيق بود. خيلي قبل تر لز اينکه به سن تکليف برسد, به نماز جماعت مي رفت و هميشه در خانه نماز مي خواند .اول که شروع به نماز خواندن کرد بلد نبود؛ کتاب نماز را باز مي کرد و از روي کتاب مي خواند. دوره راهنمايي را در مدرسه پيشرو که بعد از انقلاب به نام دکتر علي شريعتي تغيير کرد ,سپري نمود.
تازه انقلاب شده بود و مدارس شور و حال ديگري داشت مجيد نيز همراه ديگر دانش آموزان به تظاهرات مي رفت و در مبارزات مردمي برعليه شاه ستم پيشه از پيشگامان مبارزه بود . انقلاب که به پيروزي رسيد گويي خيالش آسوده شد. فرصت را مناسب ديد تا ادامه تحصيل بدهد. به دبيرستان رفت و شروع به تحصيل نمود .روزها به کلاس مي رفت و شب ها در پايگاه بود تا اگر امکان حضور در جبهه را ندارد, درپشت جبهه قدمي در راه خدمت به کشور بردارد.
بعد از مدتي درس و مدرسه را رها کرد و گفت : من احساس مي کنم که جبهه ها واجب تر از درس است .فرداي آن روز براي ثبت نام به سپاه رفت و حدود دو ماه در سپاه سربند به عنوان بسيجي خدمت کرد. در زمستان سال 1361 براي اولين بار به جبهه رفت و در عمليات والفجر مقدماتي شرکت کرد .بعد از بازگشت ازجبهه تقاضاي عضويت درسپاه کرد و دوباره به جبهه رفت .اوبه بانه رفت ودر گردان جندالله پنج ماه با دشمنان جنگيد و در عمليات والفجر چهار شرکت نمود.
بعد از بازگشت وارد سپاه اراک شد و براي گذراندن دوره ي آموزش به قم رفت .بعد از گذراندن آموزش براي ديدن آموزش در رسته ي بهداري به قزوين رفت و پس از طي نمودن اين دوره مجددا به جبهه برگشت و دو سال در بهداري منطقه سردشت به عنوان معاون بهداري خدمت کرد .به دليل مسئوليتي که داشت مدت زيادي در جبهه مي ماند ,هر نوبت حضور اودر مناطق جنگي شش الي هشت ماه طول مي کشيد تا يک بار به مرخصي مي رفت. يکي از خصوصيات بارز ش شادابي و چهره ي خندان او بود که هميشه با همه با روي باز و شاد روبرو مي شد . هيچ کس او را غمگين نديد. ا هميشه در جبهه کارهاي سخت را برعهده مي گرفت. خيلي متواضع بود و فرائض ديني را به نحوه عالي انجام مي داد .به نماز اول وقت مقيد بود و بهترين نماز را نماز اول وقت مي دانست .
در سال 1364 ازدواج کرد و بعد از بيست روز دوباره به جبهه رفت. بعد از مدتي به سپاه سربند آمد و مدت هشت ماه در مشغول خدمت بود تا اين که در سال 1365 اوايل تابستان به جبهه ي کردستان رفت و بعد از چند ماه به دليل نياز به حضورش مجدداً به سپاه سربندبازگشت. اودر سپاه سربند مسئول بهداري و معاون فرمانده سپاه بود اما دوماه بيشتر دوام نياورد و با اسرار زياد به اراک رفت و بامأموريت 45روزه به جنوب رفت ودر لشگر 42 قدر در عمليات کربلاي چهار و پنج شرکت کرد و در تاريخ 8/12/65 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. آخرين سمت او فرمانده بهداري لشگر 42قدر بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليکم و رحمه الله و برکاته
در مقدمه سخن خود را آغاز مي کنم با چند کلام دعايي از دعاي روز سه شنبه:
الهم اجعلني من جندک فان جندک هم الغالبون واجعلني من حزبک فان حزبک هم المظحون و اجعلني من اوليائک فان اوليائک لاخوف عليهم و لاهم يحزنون اللهم اصلح لي ديني ...
بار الهي مرا از لشگريان خود قرار بده که لشگريان تو چيره اند و مرا از حزب خود به حساب آور که حزب تو رستگارانند. و مرا از لشگريان خود و دوستان خويش معين فرما ...
سپاس بي حد به درگاه خداي متعال که انقلاب اسلامي ايران را با امدادهاي غيبي به پيروزي معجزه آسا رسانيد و ستايش بي پايان پروردگار حکيم و عظيم را که فرزند پاک و شايسته رسول الله عخميني روح الله را هم چون ابراهيم خليل الله از آتش ستم طاغوتيان شرق و غرب نجات داد و پيروز ساخت وامام را نصرت نمود تا همچون خورشيد روشن و حيات آفرين به شبستان ظلمت نشيند.
مستضعفان و مظلومان را بيدار و زنده و ملّت طاغوت زده ايران را به امّت حزب الله دگرگون ساخت, امت حزب الله بايد اين نعمت بزرگ و رحمت عظيم و تحول الهي خود را به درگاه باريتعالي حمد گويد و شکر نمايد .
واضح است که شکر اين نعمت الهي يعني تلاش براي انجام رسالت و مسئوليت حزب الله بودن و جبهه هاي فردي و اجتماعي را در ابعاد عبادي سياسي اقتصادي نظامي و به سوي حزب الله رشد دادن نه تنها در گفتار و سخن بلکه در محتوا و عمل چه زيبا و شايسته است .
نام حزب الله دادن برامت پيامبر عظيم الاشأن اسلام و رهروان راه مقدس کتب توحيد است که پيامبر عظيم الاشأن اسلام و ابراهيم (ع) پرچم دار و محمد (ص) الگو و اسوه حرکتش و امامان (ع) پيشتازان راهش به سوي حق بوده اند.
حزب الله نامي است بسيار مقدس که شايسته ابراهيم خليل الله و موسي کليم الله و عيسي روح الله و محمد رسول الله (ص) و علي ولي الله (ع) و پيروان و رهروان آنان است .نام حزب الله را مي توان به اباعبدالله الحسين (ع) و يارانش نهاد که با حماسه آفريني آنها و با شهادت خود پيروزي خون بر شمشير را اثبات نمودند. و پر افتخارترين صحنه هاي مقاومت و ايثار و جهاد در راه خدا براي همه تاريخ به نمايش گذاردند.
حزب الله نام بقيه الله (عج) و سربازان و ياران اوست که به زودي با برقراري حکومت حزب الله قسط وعدل را در راسر گيتي جاري خواهند کرد.
حزب الله نام ياران با ايمان و مقاوم طالوت پيامبر است که براي نابودي ظالم و ستمگر زمان خود ,جالوت برخواست و با ياران اندک و اسلحه ناچيز خود سپاه به ظاهر قدرتمند و مسلح جالوت را همراه با يارانش در هم شکست .
ياران مؤمن طالوت (ع) پس از طي مسير طولاني در بيابان هاي خشک و سوزان به سرچشمه آب گوارايي رسيدند اما خداوند براي امتحان آنها دستور داد که تنها به اندازه يک مشت مي توانند آب بنوشند ,بعضي از آنها دچار ضعف و سستي شدند و نافرماني کردند (همچون دنيا طلبان خودمان که از فرمان امام سرپيچي کرده و حق ديگران را زير پا مي گذارند) اما مؤمنان راستين فرمان خدا را انجام دادند و بالاخره با ياري و ايمان و مقاومت به پيروزي رسيدند. اينان حزب الله بودند زيرا که به فرمان پيامبر و رهبر خود که پياده کننده فرمان خدا هستند عمل نمودند.
پس اين بنده حقير از شما مي خواهم طبق دعايي که از اول نوشته هايم خوانديد اگر مي خواهيم که خدا ما را از حزب خود قرار دهد بايد فرمان او را اطاعت کنيم و فرمان آن همان فرمان ولايت فقيه است.
يکي از ابعاد حزب الله که بايد به آن ايمان و اعتقاد قبلي داشته باشيم همان ولايت فقيه است.
ولايت فقيه در حقيقت ولايت امام معصوم و امام نيز ادامه ولايت رسول الله (ص) و همه و همه آنها از ولايت الله سرچشمه مي گيرند. پس از اين رو نياز به وجود يک رهبر در جامعه از بهترين و مهم ترين مسئله هر اجتماع کوچک و بزرگ است چنانچه امام علي (ع) مي فرمايد: آگاه باشيد که هر جامعه داراي رهبري است که همگي از او پيروي مي کنند و به دنبال او حرکت مي کنند.
بنابراين اولين و اساسي ترين ستون جامعه حزب الله آن است که رهبري را با معيارهاي الهي انتخاب کنند و به ياري خدا نظام اجتماعي ـ سياسي ـ اقتصادي و فرهنگي جامعه خود را آن چنان که خداي متعال و پيشوايان معصوم فرموده اند: شکل دهند همان گونه که در قرآن کريم سوره نساء آيه 59 مي خوانيم...
اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منکم
اطاعت کنيد خدا و فرستادگانش را و نيز اطاعت کنيد از کساني که زمام امور شما در دست آنهاست.
پس بدين ترتيب ما بايد با جان و دل از ولايت فقيه پشتيباني کنيم در اين جامعه ما ولايت فقيه است که زمام امور جامعه را به دست دارد .
در اينجا مطالبي را به عرض شما برسانم که هرکس ولايت فقيه را قبول ندارد بايد يکي از اين سه نظريه را بپذيرد زيرا که خط ولايت فقيه مخالف اين سه نظريه است و هر کس يکي از اين سه نظريه را بپذيرد مخالف ولايت فقيه است و بايد او را از جامعه طرد کرد...
1ـ اسلام تنها نماز و روزه و يک سري عبارات فردي و اخلاقيات است و بس. در اسلام مسائل اجتماعي و حقوقي و قضايي و سياسي و اقتصادي نيست.
2ـ اسلام تنها براي زمان رسول الله (ص) بوده و بعد از آن رها شده و جاي قوانين آن تنها در لابلاي کتاب ها است.
3ـ قوانين اسلام بايد به دست مجريان جاهل و فاسق اجرا شود.
باز براي رد کردن اين مسئله اي که منافقين در جامعه ما تبليغ مي کنند مي گويند ولايت و علما را چه به حل کردن مشکلات مردم و مسائل مملکت چه کرده اند؛ از گفته امام زمان (عج) به خط مبارک امام در وسائل الشيعه جلد 18 باب يازده نوشته است و در آن سفارش شده است در مسائل و مشکلات زندگي ( که منظورزندگي ما در اين دنيا و در اين جامعه است) به علما و دانشمنداني که علوم ما را نقل مي کنند مراجعه کنيد زيرا که من آنها را به عنوان حجت و نماينده در ميان شما قرار دادم و خودم حجت خدا هستم .امام علي (ع) نيز مي فرمايد:
العلماء حکام علي الناس.... علماء حاکمان مردم هستند و طبق گفته ها که از امام زمان (عج) و مطلب پايين که از سخنان گوهربار علي (ع) مولاي متقيان برداشتي که مي کنم اين است که رهبريت امام خميني همان رهبريتي است که امامان ما گفته اند و امام زمان نيز گفته است که نماينده و حجت من هستند. پس ما ملت حزب الله بياييم و از گفته هاي رهبران استفاده نموده و با رهبري امام امت ريشه ظلم را برکنيم. البته نه با سلاح بلکه با ايمان همان گونه که از گفته امام روح الله رهبر حزب الله برداشت مي کنيم پيروزي ما در گرو وحدت ماست و در گرو ايمان ماست و نيز توجه به اين معنا داشته باشيد که بايد اين ايمان به خدا را حفظ کنيم و آن وحدتي که به تبع ايمان براي شما حاصل کرده است استفاده کنيد و براي نبرد با ظالم و پيوند با مظلوم به کار بريد.
امّت حزب الله طبق گفته قرآن کريم که در سوره بقره آيه 279 مي فرمايد:
نه ستم کنيد و نه ستم بپذيريد.
حزب الله نه زير بار ظلم مي رود و نه نسبت به ديگران ظلم و ستم مي کند و هر که ظلم کند دست او را قطع مي کند يا طبق آيه 279 از سوره بقره که مي فرمايد ولکم في القصاص حياه يا اولي الالباب. قصاص و انتقام از متجاوزين نشانه زنده بودن شماست اي امّت غافل و ستمگر و يا بد.
امّت حزب الله براي هدايت و ارشاد همه کفار و منافقين و فاسدين قيام کنند اما در مقابل جنايات که آنان مرتکب مي شوند هرگز سکوت نکرده بلکه با تمام قدرت از آنان انتقام گرفته و در حقيقت با قصاص خود راه ظلم و جنايت را برآنان مي بندد. همان طور که قرآن فرموده که قصاص نشانه زنده بودن ماست .
اين ها همه که گفته شد «يعني حزب الله بودن پيروي از رهبريت کردن ,پشتيبان ولايت فقيه بودن و با ايمان بودن و انتقام گير از ظالم بودن يعني قصاص کردن» با اينهاست که به استقلال واقعي خواهيم رسيد. همان طور که در سوره فتح آيه 29 مي فرمايد.
جامعه مؤمنان خود کفار و مستقل از وابستگي به ديگران است....
در آخر مطلبي با همسر خود دارم که اگر خداوند کمک نمود و فرزندي به ما داد اگر دختر بود که اخلاق و صفات زينب گونه به او بياموزد و اگر فرزند پسر بود صفات يک حزب اللهي را به او بياموزد تا اين که بتوانيم به اين گونه تربيت ها جامعه آينده اسلامي خود را به استقلال واضحي برسانيم .
از پدر و مادرم هم نيز به خاطر زحماتي که براي بنده کشيده اند تشکر مي کنم و از آنها مي خواهم که به همسرم کمک کنند و اگر خود تا آن موقع زنده بودم که با کمک همسر خود که از نظر ايمان در سطح بالايي است که اين ايمان بالاي او باعث بود که اين بنده حقير بيشتر دلبند اسلام شوم و از امّت حزب الله مي خواهم که ما بايد خودمان ريشه ظلم را کنده و از تجربه اي که در اين راه بدست مي آوريم به فرزندانمان منتقل نماييم تا که اسلام را مستقل نمايند .
اين بنده حقير که اين مطالب را مي نويسم تابستان 1365 مي باشد و مسئوليتي که در سال هاي قبل که به جبهه مي آمدم کمتر از فعلي بود چون که طبق مطالب گفته شده اين که به اصطلاح يک رهبر جامعه کوچک هستم و مسئوليت سنگين تر است و اين مطالبي که گفتم فقط جهت وظيفه بود که انشاءالله خانواده ام از اين مطالب ناچيز استفاده نموده و به فرزند و فرزندان فرزندمان انتقال دهند تا انشاءالله با رهبريت آقا امام زمان (عج) تمام جهان را فرا بگيرد.
و باز در آخر خواهشي که دارم که اگر من در اين راه از دنيا رفتم و با اين اعمال ناچيز ما فکر نمي کنم که به شهادت برسم ولي شايد از دنيا بروم مرا اگر جنازه ام دستتان رسيد در کنار ديگر شهدا دفن نماييد تا بلکه با شفاعت آن ها به بهشت بروم, خود که نامه اعمالم سياه مي باشد و اگر جنازه ام نيامد که چه بهتر جنازه ام در زير آفتاب بماند تا که با از بين رفتن جنازه ام در زير آفتاب اعمال نيک ناچيزم مورد رضاي خدا قرار گيرد و اعمال زشتم ناديده قرار گيرد .
خواهش هم که دارم از مردم هرکه پيرو خط امام نيست، دست به جنازه من نزند و در تشييع جنازه من شرکت نکند. و آخرين وصيتم اين است که از سپاه حمايت کنيد که به حق اگر سپاه نبود کشور هم نبود و چه قدر خوشحال هستم که اين سپاهي که امام مي فرمايد سپاه نورچشم من است خدمت کردم و از طريق اين سپاه توانستم خدمات ناچيزي در راه اسلام بنمايم و اين يک جاني که داشتم از طريق سپاه و طبق گفته امام دادم, انشاءالله که مورد قبول واقع شود. مجيد مقيمي

 

 

 




خاطرات
برادرشهيد:
گويي پرنده اي يک لحظه آرام نداشت . با نيروهاي واحد بهداري مثل يک برادر کوچکتر رفتار مي کرد و در تمام کارها اول خود پيشتاز مي شد . بسيار با خضوع و متواضع بود.
در شب 7/12/65 موقع عمليات به عنوان امدادگر به خط رفته بود و تا صبح زخم هاي رزمندگان را پانسمان مي کرد و به عقب مي فرستاد.
صبح يک ساعت خوابيده بود که يکي از برادران آمده بود تا اجازه بگيرد و آمبولانس را به مقر شهيد صبور ببرد, بلند شد.
برادر رحمتي مسئول پرسنلي لشگر مي گفت رفتم توي سنگر بهداري و بعد از سلام و احوال پرسي گفتم: مجيد تو برو بخواب ديشب خسته شدي. او گفت: ديگر خواب حرام است نبايد خوابيد و بعد ازهمه خداحافظي کردند و جدا شدند که حدود ساعت يازده ظهر همان روز بود که براي گرفتن وضو به همراه برادران سيد احمد حسيني، احمد ميرصادقي، احمد جوانبخش، و حاج آقا مرادي بيرون آمدند .
برادر رحمتي مي گويد که هنوز چند قدمي از او دور نشده بودم که صداي سوت خمپاره اي را شنيدم و وقتي برگشتم ديدم که آنها نداي حق را لبيک گفته اند.

 

در آخرين باري که مي خواست به جبهه برود يکي از برادران سپاه که برادر رضايي بودند به ايشان گفتند که مجيد خيلي مي خندي حتماً اين بار شهيد مي شوي و او در جواب گفت که نه بابا شهادت نصيب هرکسي نمي شود.

 

يک هفته قبل از شهادت مجيد خواب ديدم او شهيد شده. وقتي برايش تعريف کردم او در حالي که بر لب خنده داشت گفت جدي مي گي و بعد با جديت تمام ادامه داد خدا کند که راست باشد .
وقتي که براي بار آخر مي خواست به خط مقدم برود او با چند نفر از براداران جلوي ماشين بودند و من به او گفتم که مجيد بيا خداحافظي کنيم و بگذار که حداقل بوست کنم. او گفت تو که گفتي خواب ديدم که شهيد مي شوي پس موقعي که شهيد شدم مرا ببوس چون ديگر آن موقع پاک هستم . درست يک هفته بعد از آن جريان ايشان شهيد شد.
هميشه مي گفت :آنهايي که رفتند کاري حسيني کردند و آنهايي که ماندند بايد زينب وار زندگي کنند



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : مقيمي , مجيد ,
بازدید : 125
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

زندگينامه شهيد به روايت خودش:
من مجيد زينلي فتح آبادي فرزند اکبر داراي شناسنامه به شماره 19 در چهارم آذر ماه 1339 در روستايي به نام فتح آباد يکي از روستاهاي شرق رفسنجان در خانواده نسبتاً متوسطي به دنيا آمدم. تحصيلات ابتدائيم در همت آباد در منزل يکي از اربابان که ارباب پدر و پدر بزرگ و عمويم بود زندگي مي کرديم بالاخره تا سال پنجم که دوران ابتدائي جديد شاه در آنجا بودم و هر سال در کلاس شاگرد ممتاز بودم سال اول راهنمايي به يک مدرسه ملي راهنمايي(راه نو) رفتم چون شهريه ثبت نام را پسر ارباب داد وگرنه خانواده من آنقدر پول اضافه نداشت که بتواند چهارصد تومان براي شهريه من بپردازد بالاخره آن سال را من در آنجا به پايان رساندم و سال دوم را به راهنمايي غزالي رفتم و در آنجا با چند تا از همسايه ها اينطور بگويم هم روستائيان همراه بودم تا اينکه آن سال و سال سوم را هم در آن مدرسه به پايان رساندم البته ناگفته نماند که من سال اول و دوم راهنمايي را سالي با يک تجديدي قبول شدم اما سال سوم بيشتر فکر کردم و با خود گفتم که اگر بخواهم دنبال کارهاي ديگر بروم از درس عقب مانده و باعث مي شوم که علاوه بر آن که يک سال از زندگيم عقب مي بيفتد بلکه يک خرج اضافي به گردن پدر کارگرم بيفتد. پدر من آن مو قع آشپز بود و با ماهي هزار تومان و با هفت سر عائله مي ساخت و خدا برکت مي داد. بالاخره من سال سوم راهنمايي رادر خرداد قبول شدم و همان سال با پدر و برادر کوچکترم به مشهد رفتيم خوب سال اول نظري را به دبيرستان دکتر علي شريعتي که آن مو قع دکتر اقبال نام داشت رفتم و به تحصيلات دبيرستاني مشغول شدم. سال اول با نمراتي عالي شاگرد ممتاز کلاس و سال دوم را شاگرد دوم شدم. در سال سوم با يکي از بچه ها که متولد يزد ولي بزرگ شده رفسنجان بود، آشنا شدم و او با صحبت و حرفهايي که مي زد من فهميدم که اين يک راهي را به من نشان مي دهد راهش راه خوبي است. کم کم عکس از آيت ا... شهيد صدوقي رحمت ا... عليه را برايم آورد و کتابهايي به من معرفي کرد. از جمله کتابهاي شهيد مطهري و شريعتي خلاصه آن سال را به پايان رسانده و سال چهارم که سال 58-57 بود را شروع کرديم. ديگر براي ما عادي شده بود که انقلاب خواهد شد و آن را از راديو مي شنيديم که مي گفتن اخلال گران در دانشگاه فلان کردند به آتش کشيدند و تا اينکه ما هم توانستيم با ترس و وحشت عکس امام و آيت ا... شهيد صدوقي را بين بچه ها پخش کنيم. خوب يادم است که وقتي مي خواستيم عکس به يکي از بچه ها بدهيم کتابش را به به بهانه اي از او گرفتيم و بعد عکس را در بين آن گذاشته به او برگردانديم و به او مي گفتيم اول کتاب را نگاه کن بعد اگر خواستي به کسي بده. خلاصه تا اينکه کم کم نهال انقلاب علني گذاشته شد و توانستيم بچه ها را روشن کنيم و تا اينکه يک روز که به نام روز معلم بود معلمان نيامدند مدرسه و ما هم همان را بهانه قرار داده و بچه ها را از کلاسها بيرون کشيديم و با آنها صحبت کرديم که بايد رفت در داخل خيابانها و شعار داد که درود بر معلم مبارز و درود بر خميني که مردم هم روشن شوند. در رفسنجان هنوز کسي راهپيمائي نکرده بود براي اولين بار از افرادي که در آن دبيرستان تحصيل مي کردند حدود يکصد نفر از آنها با ما همرايي کرده و شروع کرديم به راهپيمايي. شعارهايمان اين بود که درود بر معلم مبارز درود بر خميني برادر مسلمان بيدار شو و... و بالاخره حدود چهار و يا پنج کيلومتري که کلاً دو تا از خيابانها را پيموديم ناگهان صداي آژير ماشين پليس بلند شد و از عقب با سرعت خيلي زياد آمد من چونکه صف جلو بودم وقتي که متوجه شدم پريدم توي پياده رو، بچه ها همه متفرق شدند و پا به فرار گذاشتن من خودم را انداختم توي يک مغازه و بدنم مثل بيد مي لرزيد چون نديده بودم وقتي که افراد شهرباني از توي ماشين پياده شدند افتادند عقب بچه ها چند تا را با قنداق تفنگ زدند و دست و پايشان شکست و خوب يادم هست که يکي از افراد شهرباني که قدش کوتاه بود کلتش را کشيد و چند تا تير به طرف بچه ها خالي کرد که خوشبختانه به هيچ کدام نخورد خلاصه آن روز رفتيم و هيچ يک از آنها از اين برنامه ناراحت نبودند و حتي بيشتر دلشان مي خواست به خيابان بريزند تا اينکه يک روز شنيديم روحانيون رفسنجان به طرف مسجدي که در خيابان فردوسي است رفته اند تا درب آن را باز کنند آخه افراد شهرباني درب مسجدها را اگر يادتان باشد قفل کرده بودند، ما هم رفتيم. آن روز خيلي شلوغ بود با باتون مي زدند و تير هوايي زده مي شد خلاصه ديگر راهپيمائيهاي ترسناک و کم کم بدون ترس و زياد شد تا اينکه 12 بهمن امام امت از پاريس به ايران آمدند و ايران را دو باره ساختند و انقلاب هم در 22 بهمن همان سال يعني سال 57 پيروز شد و جمهوري اسلامي جاي رژيم کثيف پهلوي را گرفت خوب برويم سر مطلب اصلي در حدود پنج ماه از سال را راهپيمايي و تظاهرات کارمان شده بود و اصلاً به فکر اينکه مدرسه اي هست و ما محصليم نبوديم تا اينکه بعد از پنج ماه دوباره اعلام شد مدرسه ها باز شدند و ما دوباره همان آش و همان کاسه با يک تفاوت که قبلاً در رژيم شاهنشاهي و حالا در رژيم دلخواه مسلمانان جهان جمهوري اسلامي از همه بهتر به رهبري امام خميني بوديم. خلاصه 2 ماه يا بيشتر به پايان سال تحصيلي مانده بود و ما هم امتحان نهايي داشتيم و نمي دانستيم چکار کنيم درسهايمان عقب مانده و حواسها فقط به انقلاب جمع شده بود چکار کنيم نمي دانستيم بالاخره شروع کرديم به درس خواندن و خلاصه انقلابي درس خوانديم يعني خيلي سريع و قاطع و من در خرداد همان سال با اولين معدل در آن مدرسه قبول شدم و يک ماهي با خانواده ام به مشهد رفتم بعد از آنکه برگشتيم امتحان کنکور شروع شد ولي نمره کافي نياوردم چون پيشامدي شد که مي خواستم سر جلسه امتحان نروم و دلسرد رفتم و حدود 3200 نمره آوردم که کافي نبود خلاصه بعد از چند ماهي بيکاري و علافي يعني در پانزدهم آذر ماه به خدمت سربازي اعزام شدم. بگذاريد از خدمت برايتان بگويم، بخصوص چند ماه اول که در رفسنجان تنها بودم و تنهايي هم که مي داني چقدر سخته، خلاصه به هر کلک بود دو ماه آموزشي را در کرمان سپري کردم و بقيه خدمتم به توپخانه اصفهان افتاد، رفتم اصفهان و حدود پنجاه روز نيامدم مرخصي بعد از پنجاه روز که آمدم به مرخصي يک برنامه ناراحت کننده اي برايم رخ داد حدود 10 روز بعد از اينکه از مرخصي برگشته بودم ما را به مأموريت خوزستان فرستادن هر چند که هنوز از جنگ خبري نبود ولي پيش بينيهايي که کرده بودند ما را فرستادند سد کارون براي محافظت چون ما ضد هوايي بوديم، خلاصه بعد از سه ماه من توانستم چند روزي بيايم مرخصي و دوباره برگردم همانجا دردسرتان ندم مأموريت پشت هم از کارون به سوسنگرد و از آنجا به کارون و خلاصه 18 ماه خدمت و شش ماه احتياط 18 ماهش را در مأموريت بودم تا اينکه در تاريخ بيستم آذر ماه سال 1360 توانستم پايان خدمت و کارت احتياط را بگيرم. ناگفته نماند که در سوسنگرد يک مرتبه مرگ از جلوي چشمم گذشت ولي به طرفم نيامد. شب بود تاريخش يادم نيست فقط يادم است که بهمن ماه بود و باران زياد مي آمد. حدود ساعت 5 بعد از نصف شب بود که يکي از توپهاي 155م م از روي سنگرم رد شد و حدود يک تن خاک ريخت روي من ولي من سالم از آن آوار بيرون آمدم هرکس که مي آمد و مي ديد مي گفت معجزه شده که زنده بيرون آمدي خاطرات زياد است که اگر بخواهم بگويم روزها وقت لازم است.
بعد از پايان خدمت سربازيش به عنوان يک بسيجي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور پيدا کرد و با مزدوران بعثي به نبرد پرداخت چون نامبرده با نيتي پاک و خالصانه انجام وظيفه مي نمود به فرماندهي يکي از گروهانهاي لشکر 41 ثارا... منصوب گرديد و بعد از چند سال جنگ و نبرد ،معاون فرماندهي گردان 418 لشکر 41 ثارا... به او محول گرديد.
شهيد حاج مجيد چندين بار در عملياتهاي مختلف مجروح گرديد ولي دست از جنگ بر نداشت چون تنها آرزويي که از خداوند تبارک و تعالي داشت شهادت بود تا اينکه در تاريخ 3/5/1367 مصادف با عيد قربان شربت شهادت را نوشيده و به لقاء ا... پيوست.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
...من آنگونه که مي بايست در خدمت به انقلاب و جنگ موثر نبودم شما را نيز سفارش بر اين دارم که عمر با ارزش خويش را جز در کنار برادران حزب الهي و فدائيان اسلام امام خميني و روحانيت بيدار و آگاه و در جوار رزمندگان اسلام صرف نکنيد و بقول امام بزرگوارمان سعي کنيد اسلامتان از روحانيت جدا نشود و مظهر اين روحانيت امام عزيز و شاگردان ايشان مانند(بهشتيها، خامنه ايها، هاشمي ها و ديگر خدمتگذاران اسلام) ميباشد، دقت داشته باشيد که انتقادات و ايرادهاي شما در حضور مردم نا اهل و حتي مسلمانان غير حزب الهي با آب و تاب مطرح نشود که مايه تبليغات شوم آنان و تضعيف و تحقير اين انقلاب خواهد بود زيرا دعواي دو برادر را غريبه نبايد بشنود.
پدر و مادر گرامي و بزرگوارم انسان هميشه در معرض آزمايشهاي الهي قرار دارد و بايد هميشه کوشش مي کند تا از اين امتحانات الهي سرافراز بيرون آيد، اين بار خداوند با امتحان ديگري شما را آزمايش مي کند تا روز قيامت به شما ثابت کند که چقدر صبور بوده ايد.
خداوند متعال در قرآن مي فرمايد:
ما حتماً شما را آزمايش مي کنيم، آزمايشهايي چون ترس و گرسنگي، کمبود اموال و ...
تا ببينيم کداميک از شماها صبور هستيد و بشارت بده بر صابرين، آنانکه هرگاه پيشامدي بديشان رسد مي گويند ما از خدائيم و بسوي او باز مي گرديم.
مادر و پدر عزيز و مهربانم از اينکه مرا چنين تربيت کرديد و تحويل جامعه داديد کمال تشکر را دارم و اميدوارم که از اين آزمايش الهي سرافراز بيرون رويد و مرا نيز عفو فرمائيد.
و شما اي برادران عزيزم اميدوارم که معني زندگي حقيقي را درک کرده باشيد و حتي الامکان سنگر جبهه و سنگر مسجدها را ترک نکنيد و آنها را خالي نگذاريد و اگر من به آرزوي ديرينه خود رسيدم هرگز ناراحت نباشيد و با رادمرديهاي خودتان از حکم آيه قرآن (و قاتلو هم حتي لا تکون فتنه) بکشيد و مبارزه کنيد تا فتنه و فساد برداشته شود و دين حق پا برجا بماند. انشاءا...
و تو اي همسر مقاوم، بدان که رسالت تو از رسالت حضرت زينب(س) سنگينتر است. چون حضرت زينب(س) فقط رسالت بدوش کشيدن خون شهداي از بدو خلقت آدم تا زمان امام حسين(ع) را داشت. اما تو علاوه بر آن رسالت، رسالت بدوش کشيدن خون شهداي انقلاب و زمان بعد از امام حسين(ع) به گردن تو و امثال توست. اميدوارم که بتوانيد اين رسالت را به نحو احسن انجام و به پايان برسانيد.
از خداي تبارک و تعالي براي شما صبري جليل و اجري عظيم مي طلبم و اميدوارم قدرت صبر و مقاومت در مقابل ناملايمتهاي زندگي را به شما عنايت فرمايد. تنها خواهش و تمنايي که دارم تربيت و پرورش فرزندامان است. دوست دارم آنگونه که خداوند و اوليائش خواسته اند و ميخواهند آنها را تحويل جامعه اسلامي دهيد که ادامه دهنده راه حضرت فاطمه(س)، امام حسين(ع) و زينب(س) باشد. انشاء ا...
همسرم در پايان هميشه سعي کن زينب وار با دوستان ائمه(ع) مهربان باشي و با دشمنشان در ستيز و کاري نکني که ناشکري خدا در آن باشد.
و شما اي خواهران مهربانم، فکر نکنيد رسالت بدوش کشيدن خون شهدا فقط به عهده همسران شهداست نه، بلکه رسالتش بدوش شما نيز مي باشد و اميدوارم ضمن انجام اين مأموريت سنگين سنگر خود را که سنگر حجاب ظاهري و باطني شماست حفظ کنيد و همانگونه که تا بحال به خواسته هاي ابر جنايتکاران شرق و غرب تو دهني زديد باز هم با مستحکم کردن آن سنگر به پيام خون شهيدان لبيک گوئيد و سعي کنيد خواهراني که رعايت نميکنند اول طبق دستور قرآن راهنمايي و امر به معروف و در نهايت در صورتي که موثر واقع نشد آنها را بين خودتان ترد کنيد و اوقات عمر خويش را در کنار آنها صرف نکنيد که به هدر رفته است.
پدر جان، اگر آثاري از جنازه ام به دستتان رسيد در صورتي که دسترسي باشد بر جنازه ام حجت الاسلام هاشميان نماز بگذارد. بر جلو تابوتم عکس امام را نصب کنيد تا کور دلان بدانند نه تنها در زندگي قلبم و روحم از امام و خط امام جدا نبوده بلکه جنازه ام نيز تا پاي در بستر ابدي ننهاده بدون اما نمي تواند باشد. برادرم وصيتنامه ام را قرائت نمائيد تا همه بدانند ادامه دهنده راهم است. اگر صلاح دانستيد جنازه ام را در مزار خاموش روسايمان همت آباد دفن کنيد شايد که خداوند کريم بر اهل آن قبور رحمي فرمايد.
بر بالاي قبرم بنويسيد:
عزا بهر شهيدان ننگ دارد که او با خود فريبان جنگ دارد
بدانيد ماديات صد رنگ دارد منافق با خدايش جنگ دارد
پدر جان اگر قبل از اينکه به کربلا برسم شهيد شدم و انشاء ا... شما روزي به پابوس حضرت اباعبدا... رفتيد سلام مرا به آقايم و مولايم حسين بن علي(ع) برسانيد .مجيد زينعلي







خاطرات
مادر شهيد:
زماني که جنازه حاج مجيد را آوردند با بچه ها براي ديدنش رفتيم. آنجا دستمالي را آغشته به خون شهيد کردم که براي خود نگه دارم وقتي به خانه آمدم آنرا به چشم نوه ام کشيدم که در اثر ضربه انگشت زخمي شده بود فرداي آن روز هيچ اثري از آن زخم نبود. خيلي ها به برکت خون شهيد از آن دستمال بردند و اثرها ديدند.

حسن ميرزابيگي:
بنده با شهيد بزرگوار حاج مجيد زينلي از تاريخ 20/11/66 آشنا شدم يعني دومين تاريخ اعزامم به جبهه. شهيد حاج مجيد زينلي بسيار مرد خاکي و متواضعي بودند که اگر کسي براي اولين بار با او برخورد مي کرد نمي دانست که فرمانده گردان است. بسيار با تقوي بودند که حتي نورانيت از سيماي وي مويد اين مطلب بود. ايشان شبها را به غير از شبهايي که رزم شبانه گردان اجرا مي شد به عبادت مي پرداختند. يادم است نيمه شبي بود که رفتم دست شويي ديدم ايشان شخصاً، تنها و دور از نظر در حال نظافت دست شويي ها بودند در حالي که بسياري از افراد گردان در خواب بودند. ايشان براي برقراري ارتباط بيشتر با بچه هاي گردان، مثلاً اعلام مي کرد ما نهار را مهمان دسته، مثلاً گروهان جعفر هستيم، تشريفاتي انجام نمي شد، يعني ايشان به تدارکات گردان قبلاً اعلام مي نمود که سهميه ناهار ما را به دسته يک بدهند و فقط سفره اي ساده انداخته مي شد و ايشان در کنار بچه ها حضور مي يافتند و با شوخي و خنده به آن دسته يا گروه روحيه مي دادند.
بنده نشد يک دفعه زودتر از شهيد بزرگوار در چادر مهديه گردان توفيق حضور داشته باشم و هر موقع نماز صبح و قبل از آن به چادر مهديه مي رفتم مشاهده مي نمودم که شهيد بزرگوار در حال تلاوت قرآن هستند. ايشان بسيار مرتب و آراسته در گردان مي گشتند و وضع ظاهري را بسيار مرتب مي کردند. در خط مقدم سنگري خاص و مقاوم نداشتند. تمامي بچه هاي گردان سنگري عادي داشتند و در زير انبوه خمپاره دشمن به سنگرها سر مي زدند و از حال و اوضاع بچه ها با خبر مي شدند. ايشان با وجود داشتن زن و فرزند هيچ چشم داشتي به دنيا نداشتند. يادم است که در منزل جانشين گردان جلسه اي با حضور کادر گردان يعني از فرماندهي گردان تا فرماندهان دسته حضور داشتند. در آن زمان مقداري لوازم داده بودند تا بين کادر گردان به دلخواهشان تقسيم شود. اما ايشان هيچ براي خود نخواستند. وقتي ايشان فهميده بودند من براي خريد يک تخته قالي 3000 تومان پول قرض نموده ام بسيار ناراحت شده بودند و مي گفتند گردان بودجه دارد چرا نيامدي به خودمان بگويي، يادم است در حال مرخصي بوديم ايشان چند قواره زمين از بخشداري از زمينهاي روستاي اسلام آباد براي بچه هاي کادر گردان گرفته بودند. اين زمينها را به مستضعفين دادند در حالي که براي خودشان بر نداشتند. بعد از شهادت ايشان ما متوجه شديم که ايشان و خانواده شان فاقد مسکن بوده اند. من مي توانم بگويم که ايشان بسيار با گذشت بودند و فقط به آخرت و شهادت مي انديشيد. در آخرين ساعاتي که با او بوديم در سوله گردان 418 واقع در ابتداي اهواز مقر لشکر ثارا... بوديم که آن پيام دردناک امام خميني(ره) پخش شد. آن پيام چيزي نبود جز قبول قطعنامه 598 از سوي ايران يعني شخص اول امام خميني(ره) بودند. وقتي گوينده تلوزيون پيام قبول قطعنامه را از قول امام قرائت مي نمود يادم است که شهيد حاج مجيد زينلي، چفيه را جلوي چشمانشان گرفته بودند و بسيار گريستند، چرا که در پيام امام قبول اين قطعنامه از جام زهر براي ايشان تلخ تر بود و من به جرأت ميتوانم بگويم تلختر ازآن اين بود که حاج مجيد خود را تنها حس مي کرد و از اينکه به درجه رفيع شهادت تا آن زمان نرسيده بودند بسيار ناراحت بودند و خود را عقب افتاده از کاروان شهداء مي دانستند.
نکته اي که قابل عرض است و هنوز برايم راز بوده است اين بود که من به هريک از همرزمان چفيه اي که مي دادم مشکي بود و آنها به شهادت مي رسيدند و آخرين عملياتي که حاج مجيد به سوي شهادت رفتند فشار شديد عراق در شلمچه بود و ايشان چفيه اي از من خواستند و من چفيه مشکي خود را به ايشان دادم و ايشان به همراه گردان اصلي به سوي خط حرکت کردند و بنده و تعداد ديگري از افراد کادر و فرماندهي را در سوله گردان نگه داشتند و به ما گفتند شما باشيد قرار است از رفسنجان نيرو بفرستند شما آنها را سازماندهي کنيد. اين صحبتها آخرين وصاياي آن شهيد بزرگوار بود. زمان حرکت ايشان بسيار گريه آور و ناراحت کننده بود، شايد به دلمان آمده بود که اين آخرين ديدار است. روز بعد در سوله گردان منتظر نيرو بوديم که سازماندهي کنيم به کمک برويم که يکي از بچه ها شيميايي شده دور چشمانش سياه، خبري ناگوار آورد، حاج مجيد به همراه پيک و ... به شهادت رسيدند. ناگهان تمام بچه هاي باقيمانده گريه کردند، ناله کردند و داد زدند، خدا صبر عجيبي به من داده بود، شايد آن احساس قبلي موقع وداع بود، حاج مجيد حقش را از جنگ گرفت بيشتر از ما و اما من و ما و ماهايي ...
خاطره شيرين باقيمانده از آن شهيد بزرگوار اين بود که در موقع انتظار عمليات والفجر 10 در حلبچه بوديم، يادم است ساعاتي به تحويل سال 1367 باقي نمانده بود.
بچه ها براي آنکه روي لب بچه ها خنده بياورند و روحيه بدهند ضمن اينکه در محلي بوديم که ماشين نمي توانست عبور کند و جاده اي نبود با قاطر غذا مي آوردند.
بچه ها دو شورت را پاي دو قاطر کردند يکي را عدنان خيرا... مرد اول جنگ عراق ناميدند و ديگري را ماهر عبدالرشيد ديگر از سران جنگ عراق، يادم است که حاج مجيد با ديدن اين منظره، چفيه را جلوي دهانش گرفته بود و مي خنديد. در عين حال مواظب بود که لگد نزند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زينلي , مجيد ,
بازدید : 132
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
شهيد« مجيد لطفي» در سال 1342 در روستاي «مير آباد عليا» از دهستان« شوي» يکي از بخشهاي شهرستان «بانه» به دنيا آمد . در سن دو سالگي از نعمت پدر محروم شد و تحت سر پرستي مادر قرار گرفت .در سال 1348 به مدرسه رفت و تا سال دوم دبيرستان به تحصيل ادامه داد .در سال 1359 از طريق اداره آموزش و پرورش شهرستان بانه طي يک اردوي جمعي متشکل از دانش آمو زان بسيجي به اصفهان مهاجرت کرد و مدت يک سال در يکي از دانشگاه هاي آنجا به فرا گيري آموزش هاي نظامي ؛عقيدتي و غيره پر داخت .هنگامي که از اصفهان باز گشت با همفکري و همکاري تعدادي از دوستان خود مبادرت به تشکيل پايگاه مقاومت بسيج در محل سکونت خود نمود و گرو هي را به عنوان گروه ويژه ضربت راه اندازي کرد .به خاطر لياقت و شايستگي خاصي که داشت به سر پرستي آن گروه منصوب شد .در سال 1362 فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)بانه راپذيرفت و در سال 1364 فرمانده گردان جند الله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بانه شد .او بيشتر اوقات در تعقيب نيرو هاي ضد انقلاب به سر ميبرد و مي توان گفت در همه در گيري هايي که در منطقه اتفاق مي افتاد با شوق و لذت خاصي شرکت مي کرد .در همان سالي که فرماندهي گردان جند الله سپاه بانه راپذيرفت، به همراه گردان تحت امر خود به جبهه هاي مرزي سر دشت اعزام شد و مدت سه ماه در آنجا ماند .در دي ماه سال 1364 ازدواج کرد که ثمره ي آن پيوند، يک فرزند دختر مي باشد .در تاريخ 7/4/1365 هنگامي که شهيد همراه چند نفر از همرزمان خود در روي تپه اي در اطراف روستاي سالک مستقر شده بو دند، پيرمردي با عجله جلو مي آيدو شهيد لطفي را مي خواهد ,شهيد لطفي خود را به پير مرد معرفي مي کند .پيرمرد به او مي گويد :يکي از اقوام من که عضو گرو هک هاي ضد انقلاب مي با شد به خانه ام آمده است و مکرر به قر آن توهين مي کند و آن را مي سوزاند به طوري که من ديگر نتوانستم تحمل کنم و پيش شما آمدم .شهيد لطفي به خاطر تعصب عجيبي که به مقدسات اسلام داشت درنگ را جايز ندانست و همراه پيرمرد به طرف خانه ي راه افتاد .اما وقتي که به نز ديکي آن خانه رسيد تير اندازي شديدي شروع شد و در اين ميان يک تير به ناحيه چپ سينه او اصابت کرد و او به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بانه مي باشد .

از همان سالهاي کودکي آثار حسن خلق، طهارت قلب و پاکي عقيده در سيماي او آشکار بود .چهار سال داشت که به فرا گيري قرآن مبادرت نمود و هشت ساله بود که آن را فرا گرفت . او همواره تلاش مي کرد که قرآني زندگي کند و از کو چکترين دستوري هم که در قرآن به آن اشاره شده است سر پيچي نکند .سجده هاي طو لاني و سر شار ازخلوص او تعجب همگان را بر مي انگيخت . دعا و نيايش از برنامه هاي زندگي او با شمار مي رفت .لحظه به لحظه زندگاني شهيد لطفي زيبا بود . تمام خصايص اخلاقي او بارز مي نمود و نمي توان خصيصه اي از خصو صيات اخلاقي او را به عنوان بارز معرفي کرد .بيش از اندازه متين و با ادب بود . هيچ وقت با صداي بلند حرف نمي زد و برسر کسي داد نمي کشيد . متواضع و فرو تن بود . پست هاي بالا او را مغرور نمي ساخت و بر عکس هر چه از نظر مسئوليتي بالا مي رفت، بيشتر متواضع و سر به زير مي شد .نفوذ کلام عجيبي داشت که حکايت از تقواوزهد بالا يش بود.مهرباني و رفتار صميمانه او موجب مي شد که جوانان زيادي جذب بسيج شوند و تا مرز شهادت پيش روند .شجاعت و شايستگي او را نمي توان ناديده گرفت . همه کساني که او را مي شناختند به شجاعت ،مردانگي و لياقت او صحه مي گذارند . شجاعت شهيد ثابت شده بود نيرو هاي ضد انقلاب از او وحشت مي کردند و بعد از شهادت اواز اينکه مانع محکمي رااز مقابل خود برداشته بودند خوشحالي مي کردند و بي شرمانه شادي مي کردند . او شيرين ترين لحظه زندگي خود را لحظه اي مي دانست که در بحبوحه در گيري و مقابله با دشمن قرار مي گرفت . وقتي که از در گيري بر مي گشت نه تنها احساس خستگي نمي کرد بلکه با آب و تاب و شادي وصف نا پذيري به بيان چگونگي در گيري مي پرداخت که اين خود نشان دهنده روحيه عالي و شجاعت او بود .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 

 

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
والعصر، ان الانسان لفي خسر، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا الصبر.
وصيت‌نامه‌ي شهيد مجيد لطفي
با درود و سلام به امام زمان،‌ مهدي موعود (عج) و امام بزرگوار و رهبر كبير انقلاب خميني عزيز و با سلام به امت شهيدپرور و حق طلب ايران اسلامي و با سلام به مادر عزيزم كه زحمت‌ها كشيد و مرا بزرگ كرد و توفيق پيدا كردم كه در اين راه قدم بردارم تا شايد بتوانم رضايت خداوند را حاصل نمايم و با درود و سلام به تمامي خانواده‌هاي شهدا كه خالصانه فرزندان دلبند خود را در راه اسلام و پيروزي حق بر كفر جهاني فدا نمودند.
خدايا شكر نعمت‌هايي كه به ما ارزاني داشتي و بالاتر از همه‌ي نعمت‌ها حاكميت حكومت اسلامي، خدايا اگر انقلاب اسلامي نبود، خودت آگاهي كه ما هميشه زير سلطه‌ي طاغوت و با نقشه‌هاي شياطين در درياي فساد و تباهي غوطه‌ور مي‌شديم. (پيروي از هواي نفس چشم‌ها را كور، گوش‌ها را كر و قلب را سياه مي‌كند). خدايا شكرت كه رهبري قاطع، تزلزل‌ناپذير و بيدار به ما عطا فرمودي تا ما را در صراط المستقيم رهبري نمايد .
خدايا نعماتت به حدي زياد است كه زبان از گفتن و قلم از نوشتن عاجز مانده، اما بيچاره كسي است كه درك نكند آن‌ها را. خدايا تو خودت فرمودي كه اگر ما يك قدم به سوي تو برداريم،‌ تو ده قدم به ما نزديك مي‌شي و من هم به اين اميد در راه تو قدم برداشته‌ام كه شايد توفيق تقرب و نزديكي به تو پيدا كنم و در آخر از تو مي‌خواهم كه لياقت شهادت در راه خودت را نصيبم گرداني.
جوانان عزيز، به خصوص جوانان كردستان شما بايد بيش از همه قدر اين انقلاب و اين رهبر را بدانيد، زيرا فساد و تباهي دشمنان جمهوري اسلامي،‌ به خصوص گروهك‌هاي كافر را زياد مي‌نمايد پس بر شما واجب است كه براي پيروزي اسلام حداكثر تلاش را به كار ببريد. (و جاهد في سبيل الله با اموالكم و انفسكم) زيرا تنها راه سعادت، ايمان، جهاد، شهادت است. و به طور جدي از خانواده‌ام و فاميلان مي‌خواهم كه هيچ گونه توقعي از دولت و ملت مسلمان نداشته‌باشيد). در اينجا بايد بگويم كه بر پدران و مادران واجب است كه فرزندان‌شان را در اين را تشويق كنند، به خدا قسم اگر از فرزندانشان جلوگيري كنند كه در راه اسلام قدم بردارند، در قيامت شهدا يقه‌ي آنان را خواهند گرفت. آيا بهتر نيست فرزندانتان را به سعادت ابدي برسند، آيا نمي‌دانيد كه اين دنيا فاني است و فقط قيامت ابدي است، چرا بايد به اين دنيا بچسبيم و قيامت را از ياد ببريم و آيا ما براي يك زندگي پرتلاطم دو روزه به اين دنيا نيامده‌ايم، پس واي بر مسلماني كه اين طور تصور كند كه بايد با اطمينان كامل بگويم كه اينان گمراهاني هستند كه كر و كورند و ليكن خودشان درك نمي‌كنند.
مادرم برايم گريه نكن، بلكه برايم شادي كن كه پسري داشتي كه توفيق شهادت در راه خدا را پيدا نمود. مادرجان حلالم كن كه اگر برايت فرزندي خوب و خدمت‌گذار نبودم، اما انتظار دارم از درياي مهر و محبتت نصيبم كني و حلالم كني.
خدايا آيا ممكن است من هم لياقت شهادت را پيدا كنم، چون گفته‌اند:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه‌ صفتان زشت‌خو را نكشند
از برادرانم مي‌خواهم كه اگر من قبل از آنها توفيق شهادت را پيدا كردم، برايم دعا كنند و حتماً برايم نماز بخوانند، به خصوص كاك طاهر كه نمازهايش قبول خواهد شد. شايد مورد رحمت خدا قرار گيرم (انشا الله) و هشت روز روزه‌ي قضا بگيرند، زيرا هنوز روزه‌هاي قضا شده را به خاطر تغيير مكان‌ها و عمليات نتوانسته‌ام بگيرم.
كريم جان تو كه متاهل شده‌اي و نصف دينت را به دست آورده‌اي، حتماً بر سر نمازهايت براي من و همه‌ي شهدا و پدرم فاتحه‌ بخواني. خواهرم خوشحال باش كه برادرت در راه اسلام قدم نهاده است. خواهران مسلمان حجابتان را رعايت كنيد، زيرا مشت محكمي بر دهان كفار و مشركين خواهد زد و اين بر شما واجب است.
از تمامي كساني كه به آنها ظلمي كرده‌ام يا اذيت و آزاري رسانده‌ام، چه اشتباهي و چه از روي حب نفس بوده، مرا آزاد نمايند(ببخشند). نگوييد شهدا مرده‌اند، آن‌ها به زندگي جاويد رسيده‌اند، البته بنده اطمينان ندارم كه در رديف شهدا باشم، زيرا بنده‌اي ذليل و گنهكارم، مگر خداوند به كرم و بخشش خودش مرا عفو نمايد. به اميد پيروزي اسلام بر كفر جهاني
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
(السلام عليكم و علينا علا عباد الله الصالحين) مجيد لطفي

وصيت نامه اي ديگر

...خدايا اگر حکو مت اسلامي نبود ما جوانان کجا مي توانستيم فيض شهادت و سعادت جهاد را پيدا کنيم و چطور مي توانستيم از من بودن به ما شدن صعود کنيم .خدا يا اگر انقلاب اسلامي نبود خودت آگاهي که ما براي هميشه زير سلطه طاغوت و با نقشه هاي شياطين در درياي فساد و تباهي غوطه ور مي شديم .جوانان عزيز به خصوص جوانان کردستان ؛ شما بايد بيش از همه قدر اين انقلاب و اين رهبر را بدانيد . زيرا فساد و تباهي دشمنان جمهوري اسلامي بخصوص گرو هکهاي کافر رازياد ديده ايد. پس بر شما وا جب است که براي پيروزي اسلام حد اکثر تلاش را به کار ببريد (و جاهدو افي سبيل الله باموالکم و انفسکم )زيرا تنها راه سعادت ايمان ؛جهاد وشهادت است .
خدايا !اگر حکومت اسلامي نبود ،ما جوانان کجا مي توانستيم فيض شهادت و سعادت جهاد را پيدا کنيم .خدايا !از تو مي خواهم که لياقت شهادت در راه خودت رت نصيبم گرداني .مادرم !برايم گريه نکن ،بلکه شادي کن که پسري داشتي و توفيق شهادت در راه خدا را پيدا نمود .

خدايا !شکر که رهبري قاطع ،تزلزل نا پذير و بيدار به ما عطا نمودي تا ما را در صراط مستقيم رهبري نمايد .
به خدا قسم !پدران و مادران ،اگر از فرزندانشان جلو گيري کنند که در راه اسلام قدم بر دارند ،در قيامت شهدا يقه ي آنها را خواهند گرفت .آيا بهتر نيست فرزندانتان به سعادت ابدي برسند .خواهران مسلمان !حجابتان را رعايت کنيد .زيرا مشت محکمي بر دهان کفار و مشرکين خواهيد زد و اين بر شما واجب ست .
- جوانان عزيز ،بخصوص جوانان کردستان !شما بيش از همه ،قدر اين انقلاب وا ين رهبر را بدانيد .برادرانم !سر نماز هايتان ،براي من و همه شهدا و...فاتحه بخوانيد .اي جوانان عزيز !دوران جواني ،بهترين دوره ي خود سازي و تقرب به باري تعالي است .
مجيد لطفي







خاطرات
آمنه احمدياني ،مادر شهيد:
شهيد مجيد فردي بسيار مومن و مسلمان بود. مي‌گفتم عزيزم اين همه شب در منطقه مي‌ماني و به خانه نمي‌آيي و مردم شب و روز مراجعه مي‌كنند و براي آنها نامه مي‌نويسي و كارشان را راه مي‌اندازي، خدا را خوش نمي‌آيد. تو ازدواج كرده‌اي و بايد به خانواده‌ات هم برسي. مي‌گفت مادرجان ازدواج يك نسبت است و بس، ولي خدمت به مردم از واجبات است. مي‌گفتم مجيد جان راستي چه كاره‌اي كه با اين همه ارباب رجوع سر و كار داري؟ مي‌گفت مادرجان خدمتگزار و نظافت‌چي هستم. مدت زيادي بود كه فرمانده‌ي گردان بود، ولي هيچ يك از افراد خانواده، حتي همسرش نفهميده بود. شهيد بسيار شجاع بود و در درگيري‌ها و دفاع‌ها و عمليات‌ از هيچ چيز ترس و واهمه نداشت و با تمام وجود در صف اول رزم شركت داشتند. مي‌گفتم تو را به خدا اين قدر در عمليات‌ها شركت نكن، تو را مي‌كشند، مي‌گفت مادرجان نترس تا خدا با ما باشد، ترس نداريم.

علي حقيقت:
صحبت كردن درباره‌ي شهيد و شهادت و كساني كه در يكي از انقلاب‌هاي رهايي‌بخش جهان در اوج معرفت و آگاهي توانستند وظيفه‌ي اسلامي و انساني خود را نشان دهند.
شروع آشنايي من با شهيد دوران مدرسه و مكتب بود. از ويژگي‌هاي شهيد در همان دوران مي‌‌توان گفت اعتماد به نفس و شخصيتي خودساخته داشت. در آن زمان كه مديران و معلمان برخوردشان با دانش‌آموزان خوب نبود، شهيد در مقابل اين برخوردها مقابله مي‌كرد و در واقع در همان دوران تاب تحمل ظلم و زور را نداشت. دانش‌آموزان همسن و سالش چنين شهامتي را نداشتند .
اين آشنايي در زماني كه من يك پاسدار مشمول بودم، تجديد شد و خيلي زود با هم مانوس شديم و از سال 1362 تا زمان شهادتش در خدمت‌شان بودم.
همان‌طور كه گفتم روحيه‌ي ظلم‌ستيزي كه در زمان تحصيل از وي مشاهده كرده بودم هيچ كه پابرجا بود، بيشتر هم شده بود. اولين صحنه‌ي زيبايي كه در همين مرحله‌ي آشنايي‌مان در شهيد ديدم و هميشه در جلوي چشم دارم، تعبد و علاقه‌ي شديد شهيد به معنويات و عبادت بود. زماني كه در حال اقامه‌ي نماز بود، در كمال اخلاص و معرفت، هق هق گريه‌اش بلند بود. از عظمت و عشق در رابطه معنوي خود و پروردگارش داشت. از بارزترين ويژگي‌هايش همان عشق و ايمان به پروردگار بود. يكي ديگر از ويژگي‌هاي شهيد بي‌اعتنايي به دنيا بود. علي‌رغم اين كه مي‌توانست مسئوليت‌هاي اداري را بر عهده بگيرد و در مسئوليت‌هاي اداري ماندگار باشد كه خيلي‌ها آرزويش را داشتند و نيز با پيشنهادي كه مسئولين وقت به او داده بودند، ولي شهيد قبول نمي‌كرد و مي‌خواست به عنوان يك رزمنده در جنبه‌هاي نظامي هم بتواند كمك كند. به خصوص در آن زمان وجود انسان‌هاي شجاع و آشنا به منطقه لازم بود. شهيد اين ويژگي را داشت. يكي از عميق‌ترين عشق و علاقه‌ي شهيد، عشق و علاقه به جمهوري اسلامي ايران بود. واقعاًَ درك كرده بود كه انقلاب اسلامي انقلاب بزرگي است. شخصيت امام را درك كرده بود و امام را دوست مي‌داشت. حتي در وصيت‌نامه‌اش كه من ديده‌ام، ايشان در رابطه با انقلاب اسلامي گفته‌اند كه انقلاب اسلامي ما را از ذلالت و گمراهي نجات داده است و اگر انقلاب اسلامي نبود، معلوم نبود ما در چه تباهي و بدبختي دست و پا مي‌زديم. هم انقلاب و هم رهبري امام را درك كرده بود و با بلاغت و فصاحت عجيبي در وصيت‌نامه‌اش از آن‌ها صحبت كرده است. چيزي كه هميشه شهيد را ناراحت مي‌كرد و اين موضوع او را اذيت مي‌كرد، منكرات در جامعه‌ي اسلامي بود، سوء استفاده‌ي مسئولين بود. در همان زمان هر فرصتي را كه گير مي‌آورد، در برابر لغزش‌ها و عملكردهاي مسئولين وقت ايستادگي مي‌كرد و امر به معروف و نهي از منكر را به شيوه‌ي درستي انجام مي‌داد و بي‌تفاوت نبود و شجاعت عجيبي در اين زمينه داشت. مي‌گفت انقلابي با اين همه عظمت بايد مسئولين همه در خدمتش باشند، مي‌گفت عملكرد بد يك مسئول مردم را نسبت به انقلاب بدبين مي‌كند. ايشان براي انجام امورات مردم و خدمت به انقلاب، فرمايشات امام راحل (ره) را آويزه‌ي گوش خود كرده بودند و مي‌گفتند اگر در اين مملكت به فرموده‌هاي امام عمل شود، ما هيچ مشكلي نخواهيم داشت. در رابطه با گذر زمان در زندگي شهيد زمان در زندگي شهيد نهايت سرعت و حركت خود را داشت، چون شهيد اصلاً وقت فراغت نداشت و هميشه مشغول كارش بود. مي‌توان گفت يكي از پركارترين افراد بود و بيشترين زمان رادر عمليات‌مي‌گذراند و در كارهايي كه به او محول مي‌شد و در سخت‌ترين شرايط كاري در چهره‌ي آن بزرگوار خستگي احساس نمي‌كرد. چون عاشق خستگي نمي‌شناسد. جالب اين كه هر وقت از عمليات برمي‌گشت، با خواندن دو ركت نماز آرام مي‌گرفت.
شبي كه در سنندج در بيمارستان بود. اين‌گونه مي‌بيند و مي‌نويسد كه من آرام و ساكت در بيمارستان سنندج غوغايي به وسعت دنيا و قيامت فرو رفته بودم. جو آن شب در آن بود كه هر جا نگاه مي‌كردم، آيات خدا را عميقاً مي‌ديدم و درآن شب كتاب معادشناسي را مطالعه مي‌كردم ‌و آن را درك مي‌كردم و قبول مي‌كردم (معاد را درك كرده بود). با نگاه به تلويزيون كه فيلم طبيعت و حيوانات را نشان مي‌داد و نگاه مي‌كردم جاني تازه در كالبد پوسيده‌ام دميد و در حد ظرفيت ناچيز خودم علم مي‌آموختم و اين بزرگ‌ترين خوشبختي است، زيرا خداوند مي‌فرمايد ما آسمان‌ها و زمين را آفريديم كه انسان اشرف مخلوقات است،‌ بفهمد و تعلم كند و عالم شود تا راه صحيح خود را پيدا كند. پس اين يادداشت نشان مي‌دهد كه شهيد تنها در زمينه‌ي نظامي آشنا نبود، بلكه در زمينه‌ي ايمان و معنويات نيز سرآمد بوده است. شهيد بعد از اين كه متاهل شد، دوباره از سوي مسئولين نيز به پست‌هاي اداري دعوت شد، ولي ايشان هيچ كه قبول نكرد .بيشتر از دوران مجردي به جبهه و جنگ علاقه پيدا كرده بود و در اكثر عمليات‌ شركت مي‌كرد. در عمليات‌ بعدي اطمينان داشت كه به تمام همرزمان و همسنگرانش انتقال داده بود. به ياد دارم كه ايشان مدت زيادي بود كه فرمانده‌ي گردان جندالله بود. خيلي‌ها اگر فرمانده‌ي دسته‌ هم مي‌شدند، غوغا مي‌كردند، ولي من كه از نزديك‌ترين دوستانش بودم، نفهميده بودم.
يكي از بزرگترين آرزوي شهيد جا افتادن انقلاب اسلامي در كشورمان بود. اهداف بلندي كه عدالت يكي از آن‌ها است و رفع مشكلات محرومان و همين امر باعث شده بود كه مي‌خواست انقلاب اسلامي در منطقه به رشد كافي برسد و زمينه‌ي آن فراهم شود كه نظام در كارهاي عمراني منطقه پيشرفت داشته باشد. ايشان تمام اعمالشان نشان مي‌داد كه در اين دنياي فاني ماندگار نيستند و خيلي زود كوله‌بار آخرت را برداشته و راهي مي‌شوند. جوانان را در هر حال امر به معروف و نهي از منكر مي‌كرد و مي‌گفت تا مي‌توانيد در امر خير قدم برداريد و نماز را سر وقت بخوانيد. نترسيد از اين كه به شما بخندند از اين كه نماز مي‌خوانيد، زيرا در جواني پاك بودن شيوه‌ي پيغمبري است ورنه هر گبري به پيري مي‌شود پرهيزگار.

زاهد لطفي،برادر شهيد:
شهيد در دوران كودكي بسيار حساس بود و هيچ وقت نمي‌گذاشت حقي از وي ضايع شود و همين امر موجب شد كه در دوران نوجواني ظلم‌ستيز بود و هميشه سعي مي‌كرد عدالت را برقرار كند. شهيد طاهر كه هم از شهيد و هم از من بزرگتر بود و براي ما نقش يك مربي را داشت، شهيد مجيد به تبعيت از شهيد طاهر راه انقلاب اسلامي را برگزيده بود. البته نه از روي احساس، بلكه از روي تجربه و منطقي كه داشت، چون در آن زمان گروهك‌ها در منطقه نفوذ عجيبي داشتند و شعارهاي پر آب و تابي مي‌دادند، ولي نزد شهيد مردود بودند و به همين دليل با ديدي باز انقلاب اسلامي را پذيرفته بودند و حركت به سوي اهداف انقلاب اسلامي مانند رودخانه‌اي با جريان تندي بود كه شناگر مخالف جريان آب حركت كند و در جامعه‌اي كه اكثراً مخالف نظرات شهيد لطفي‌ها بودند، چنين حركتي بسيار سخت و دشوار بود. در انتخاب راهي كه منتهي به حق باشد، بسيار وسواس بود. مي‌گفت ما براي اين كه اشتباهات‌ نماز و روزه‌مان را برطرف كنيم، بايد حتماً به يك مرجع تقليد اقتدا كنيم. پس چگونه بايد براي فدا كردن جانمان از روي احساسات عمل كنيم كه ما كاري بكنيم كه جانمان برود، ولي يك دفعه سر از جهنم در آوريم و براي فدا كردن جان‌‌مان خودسر عمل كنيم و يا شخصي را بكشد و برايش قتل عمد به حساب بيايد. همه‌ي اين ها به همين سادگي نيست، پس ما بايد در انتخاب هدفمان بيشترين دقت‌ها را بكنيم. آن‌ها در واقع مجبور بودند‌ كه اسلحه در دست گرفتند و از خود دفاع كنند، چون گروهك‌ها واقعاً فشار آورده بودند و اگر نه آنها معتقد بودند و مي‌خواستند از راه فرهنگي وارد شوند و انتخاب اصلي را براي مردم بگذارند و صبر كنند ببينند مردم خود خواهان چه هستند. شهيدان طاهر و مجيد مي‌گفتند كه ما تبليغ خود را مي‌كنيم، وظيفه‌ي خود را به جا مي‌آوريم،‌ ديگر بماند خود مردم. ولي در نهايت رضايشان رضاي خدا بود. هدف‌شان يك هدف واقعي بود. بدون هيچ چشم‌داشتي در اين راه قدم گذاشتند و هدف‌شان با برترين روش و در شجاع‌ترين حالت دفاعي را دنبال كردند. در منطقه در بين افراد بومي كمتر كسي بود كه فرماندهي گردان را بگيرند. آن‌هم فرماندهي افراد غير بومي. زماني هم كه يك بسيجي بود، او را فرمانده‌ي صحنه ناميده بودند، چون كه زماني كه در عمليات‌ها فرماندهان وامي‌ماندند، ايشان فوراً به كمكشان مي‌شتافت و كارها را رسات و ريز مي‌كرد. چندين بار به او پيشنهاد شده بود كه پست‌هاي ستادي را بگيرد، ولي قبل نمي‌كردند و دوست داشتند حتماً در عمليات‌ شركت كنند. اكثراً به تنهايي مي‌رفت و يك موتور داشت، سوار مي‌شد و يك اسلحه‌ي دوربين‌دار داشت. به نقاط مختلف و به ارتفاعات مي‌رفت و گروهك‌ها را نشان مي‌رفت و در آن موقع گروهك‌ها به تنگ آمده بودند و هميشه در هر حركتي كه داشتند، نهايت دقت را مي‌كردند كه در كمينش نيفتند.




آثارباقي مانده از شهيد
من آرام و ساكت در بيمارستان سنندج غوغايي به وسعت دنيا و قيامت فرو رفته بودم. جو آن شب در آن بود كه هر جا نگاه مي‌كردم، آيات خدا را عميقاً مي‌ديدم و درآن شب كتاب معادشناسي را مطالعه مي‌كردم ‌و آن را درك مي‌كردم و قبول مي‌كردم (معاد را درك كرده بود). با نگاه به تلويزيون كه فيلم طبيعت و حيوانات را نشان مي‌داد و نگاه مي‌كردم جاني تازه در كالبد پوسيده‌ام دميد و در حد ظرفيت ناچيز خودم علم مي‌آموختم و اين بزرگ‌ترين خوشبختي است، زيرا خداوند مي‌فرمايد ما آسمان‌ها و زمين را آفريديم كه انسان اشرف مخلوقات است،‌ بفهمد و تعلم كند و عالم شود تا راه صحيح خود را پيدا كند.

اي جوانان عزيز دوران جواني بهترين دوره‌ي خودسازي و تقرب به باري‌تعالي است.
در جواني پاك بودن شيوه‌ي پيغمبريست
ور نه هر گبري به پيري مي‌شود پرهيزگار
اي برادري كه در دنيا و قيامت فداي جهل و ناداني مي‌شوي، به خود بيا و چشم‌هايت را باز كن و بنگر كه چه‌ها مي‌گذرد. چشم دل را باز گزار و نظاره كن حكمت‌هاي الهي را تا عاشق او شوي.
علي (ع) مي‌فرمايد من تعجب مي‌كنم از مسلماني كه مي گويد به قيام و دوزخ و بهشت ايمان دارم، ولي به هنگام شوخي بيجا چنان مي‌خندد كه دندان‌هايش پيدا باشد.
اي برادر نگو من نمي‌توانم نماز بخوانم، زيرا فلان جوان توده‌اي يا منافق و . . . مرا مسخره مي‌كنند. زيرا اگر اين را بهانه قرار بدهي، پس بدان هنوز ايمان تو خيلي ضعيف است و عظمت خدا را هيچ درك نكرده‌اي.
به خدا قسم آنها كه گمراه گشته‌اند و كافر شده‌اند، قلب‌هايشان را قهر خدا مهر كرده و هيچ درك نمي‌كنند و نمي‌توانند بدانند كه نظم‌ها را ناظمي است و مخلوقات را خالقي.
و آنان را شكم‌پرستي و دنيا خواهي و فساد به عمق حيوانيت فرستاده، به خدا قسم كه آنان از بدبخت‌ترين موجودات زمين هستند و بلكه از حيوانات بيش كه به جاي ترس از خدا و شرم از او، از چنين جانوراني موذي و پست شرم را سبك شمارد.
قرآن كريم كه راهنماي سعادتمندان دنيا و آخرت است، مي‌فرمايد:
فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون، الذين هم يراون
پس واي بر نمازگزاران، آن‌ها که نمازهايشان را سست و سبك مي‌شمارند، نماز را اگر مي‌خوانند براي ريا و خودنمايي مي‌خوانند.
اصلاً فكر كنيد اگر تمام دنيا به خدا ايمان داشتند و همه از خدا مي‌ترسيدند، چه لازم بود همه اسلحه و مهمات و تجهيزات ساخته شود و انسان‌ها به جان هم بيفتند. آيا اگر انسان‌ها ايمان داشتند كه به خدا رجوع مي‌كنند، هرگز فجايعي چون ريختن بمب اتم در هيروشيما و كشتن 15 هزارنفر در ميدان ژاله‌ي تهران و ويران كردن ويتنام رخ مي‌داد و آيا كمونيست‌ها در كردستان عزيز براي پياده كردن حكومت‌هاي حيواني كمونيستي و سوسياليستي، پاسداران اسلام را زنده زنده در آتش مي‌سوزاندند و يا سر مي‌بريدند . آيا اگر هم پيروزي ظاهري به دست بياورند، پيروزند، نه، نه، بلكه آنها براي ابد بدبخت و گمراه‌اند و آنان كه در راه خدا شهيد گشتند، به سعادت ابدي رسيده‌اند، ولي (ان الكفار و المنافقين لا يفقهون) به درستي كه كافران و منافقان درك نمي‌كنند .
آيا وقت آن نرسيده كه لحظه‌اي بيانديشيم و نشانه‌هاي ايمان و بي‌ايماني را در جنگ تحميلي و نابرابر ايران اسلامي و بعثيون كافر ببينيم كه چه طور كافر بعثي بمب‌هاي خوشه‌اي بر سر مردم مسلمان و بي‌دفاع ايراني مي‌ريزند،‌ ولي در عوض حتي يك موشك از هواپيماهاي ايران بر سر مردم بي‌گنان عراق ريخته نمي‌شود. پس فكر كنيم و حقايق را درك كنيم و حق را بطلبيم.
اي جان عالم فدايت اي اسلام كه چه قدر عميقي و پر از عرفان كه مي‌گويي يك ساعت فكر كردن برابر است با هفتاد سال عبادت، يعني اگر فكر انسان را بردارند،‌ ديگر انسان و انسانيت معني ندارد. آيا وقت آن نرسيده كه از جهالت بگذريم و به خدا بگرويم.
خدايا عمر رهبر كبير ما را كه بنيان‌گذار اين انقلاب عظيم اسلامي است و براي رستگاري ما طولاني بگردان.
خدايا به حرمت محمد (ص) و آل محمد (ص) و تمامي مقربان درگاهت تو را قسم مي‌دهم ما را از مغضوبين و گمراهان قرار مده و از سربازان خالص و مخلص امام زمان قرار بده (آمين يا رب العاليمن).


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : لطفي , مجيد ,
بازدید : 197
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343ه ش  در تهران متولد شد و در خانواده اي مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهي زندگي را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابي بودند كه به اين دوران خمودي و سياهي پايان بخشد تربيت گرديد.
مجيد بيش ا زسيزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب عليه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهيد مهدي زين الدين به انتشار اعلاميه ها و نوارهاي امام مدظله كه پدرش در اختيارش قرار مي داد پرداخته و در درگيري هاي خياباني و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال مي نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسيدن انقلاب خونين اسلامي يكي پس از ديگري فرا رسيدند. حوادثي كه هركدام براي يك قرن زمان كافي بود و در مدتي كوتاه خود را نماياند. در يوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پيروزي انقلاب بر سينه ملت بپا خاسته تاختند و نيزه هاي خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهاي بي دفاع ما فروبردند. شهيد مجيد زين الدين كه از يكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بي تفاوت بماند و از اين روي دوره دبيرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه هاي مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در لشگر علي ابن ابيطالب (ع) كه برادرش مهدي فرماندهي آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادي كه در وي بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمي طي كرد و در قسمت اطلاعات و عمليات مشغول فعاليت گرديده و در لشگر 17 مسئوليت فرماندهي يكي از تيپ ها را بعهده گرفت. او در بين رزمندگان چهره اي محجوب ،موثر، و در بين دوستان و خويشان و خانواده مايه آرامش وغمخوار ديگران بشمار ميرفت. قدرت بدني و بازوان پرقدرتش، تبحر وي در فنون مختلف رزمي انفرادي وي را از ديگران متمايز ساخته بود و همه اين صفات همراه با شجاعت و تقوي و ايمان قلبي اش از او مجاهدي ساخته بود كه يك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زير ديد دشمن عبور مي نمود و به جمع آوري اطلاعات و شناسايي مواضع دشمن مي پرداخت.
شهيد مجيد زين الدين در پي شركت در بسياري از عملياتها كه آخرين آنها عمليات غرورآفرين خيبر بود ايثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدي زين الدين بسوي ديار قرب الهي پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پيوستند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
مصاحبه با پدر شهيدان زين الدين
بر آنيم تا قدري در سايه سار استقامت‏شهيد دادگان بياراميم و با تنفس در فضاي اخلاصشان جان بگيريم . عزيزان شهيد داده آن قدر سخاوتمندند كه ديگران را رخصت‏بوييدن گل‏هايشان مي‏دهند و باغچه بهاري خود را بر همگان مي‏گسترند ; اين باغچه گسترده است‏به پهناي تاريخ و اين لاله‏ها هدايت گر هميشه راهند .
به خانه‏اي هميشه سبز آمده‏ايم تا با مسافري از كاروان زينبيان عليها السلام، مادر فرمانده فداكار و مخلص لشكر 17 علي ابن ابيطالب (ع) ، شهيد مهدي زين الدين و برادرش مجيد، به گفتگو بنشينيم .

مي‏خواهيم كمي از خودتان برايمان بگوييد .
خدمتتان عرض كنم كه: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانواده‏اي مذهبي و بسيار متعصب و آگاه به زمان .
فكر مي‏كنم همه نقش اساسي در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است .
ايشان از كودكي، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا مي‏گرفتند و مي‏بردند به مسجد «سيد» اصفهان كه مسجدي تاريخي و معنوي است .
امام جماعتي كه براي نماز تشريف مي‏آوردند، ويژگي خاصي داشتند . ايشان آيت الله شفتي از فرزندان آن سيد بزرگواري بودند كه اين مسجد را با آن معنويت‏خاص خودشان بنا كرده بودند . ويژگي آيت الله شفتي اين بود كه، قبل از اذان صبح، مي‏آمدند زير آسمان، زيارت ال يس مي‏خوانند . بعد هم مي‏رفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربك اعلي‏» به جاي مي‏آورند .
اين رفت و آمدهاي سحرگاهان موجب مي‏شد كه مسائل اعتقادي و مذهبي را خوب فرا گيرم . و در دامن آن مادر پاك و با فضيلت آموختم كه بايد نماز اول وقت نمازهاي يوميه را خوب ياد بگيرم و خوب انجام دهم . در زندگي فردي و اجتماعي ايشان براي من مثل يك رهبر بودند، و مسائل را به ما مي‏آموختند البته قرآن را خودم آموختم .

در چه سني ازدواج كرديد؟
هنوز كلاس پنجم بودم كه همين حاج آقا، يعني اولين خواستگاري كه براي من آمد، چون از نظر مذهبي و خانوادگي بسيار متشخص و متدين بودند، لحاظ كردند كه اين مورد خوب هستند و من را در سن يازده سالگي به ازدواج ايشان در آوردند .
شروع زندگي من در تهران بود كم كم مبارزات عليه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبي بودند، و در طول زندگي خيلي با شاه مبارزه كرده بودند . بچه‏ها يك يك به دنيا مي‏آمدند تا اين كه قرار بود آقا مهدي دنيا بيايد ايشان فرزند سوم من بود . آقا مهدي كه به دنيا آمد، از همان ابتدا ويژگي‏هاي خاصي را در وجودش مي‏ديدم .
همه بچه‏ها خوب بودند از نظر نماز، يادگيري، علاقه به قرآن و اهل بيت ، ولي ايشان حالت‏هاي خاصي داشتند . بعد آقا مجيد به دنيا آمد . تفاوت سني اين دو 5 سال بود ولي چون آنها پسر بودند بيشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعت‏با هم مي‏رفتند .

آيا محيط آن موقع تهران براي رشد و تربيت‏بچه‏ها مساعد بود؟
زندگي در تهران را از نظر محيط مساعد نمي‏ديديم ; چون محيط بسيار فاسد بود و بي حجابي و بد حجابي به جايي كشيده شده بود كه روزي پدر بچه‏ها آمدند منزل، گفتند من در خيابان لاله زار زني را ديدم كه فقط دو تكه لباس تنش بود . از اين رو، مهاجرتي به خرم آباد داشتيم . حضرت آيت الله مدني هم به خرم آباد تبعيد شده بودند . برادر و دايي من هم براي تبليغ به خرم آباد رفته بودند .
دايي من، انسان بسيار با تقوايي بودند و مردم شهر همگي اعتقاد عجيبي به ايشان داشتند . حتي برخي آب و چاي ايشان را براي شفا مي‏خوردند . ايشان از برادرم خواسته بودند كه براي تبليغ و داير كردن يك كتاب فروشي بسيار بزرگ براي اهل آن شهر اقدام كند . ما هم به خاطر آماده‏تر بودن آنجا براي تبليغ و ارشاد مردم، به آنجا مهاجرت كرديم .

برگرديم به مبارزات، دوست داريم بيشتر از مبارزات برايمان بگوييد .
15 خرداد سال 42، فرزند اولم و آقا مهدي كه تقريبا سنشان به هم نزديك بود، دستشان را گرفتم و در آن راهپيمايي بزرگي كه بعد از دستگيري حضرت امام به وقوع پيوست، با شعار يا مرگ يا خميني، شركت كرديم . تنها زني كه در آن راهپيمايي بود من بودم . آقايون گفتند: بهتر است‏شما بچه‏ها را ببريد منزل، چون درگيري ايجاد مي‏شود و ممكن است‏به شما صدمه‏اي بخورد كه من برگشتم اما مي‏ديدم كه مردم چگونه توسط رژيم شاه سلاخي مي‏شدند و آن روز حدود 15 هزار نفر را به خاك و خون كشيدند . به هر حال مبارزات ما از آن زمان و از زمان تقليد از حضرت امام آغاز شد .
در طول 12 سالي كه در خرم آباد بوديم، كار من، مدام، ارشاد بود و هدايت و قرآن و نماز . و با اين كه محيط شهر مثل قم نبود، ولي الحمد لله ما در اين رابطه بسيار موفق بوديم، من خودم جلسات قرآن براي خانم‏ها داشتم . مبارزات ما به صورت مخفيانه و زير زميني بود . ولي زماني رسيد كه حاج آقا احساس كردند بايد مبارزات علني شود و آن به صورتي بود كه وقتي گوشت‏يخ زده را از استراليا يا اسرائيل آورده بودند، حاج آقا اعلاميه‏اي را كه از طرف علماء، مثل آيت الله گلپايگاني بود، آوردند . و اين اعلانيه را به ويترين مغازه و كتاب فروشي خودشان زدند . مغازه ايشان جايي بود كه ميعادگاه جوان‏ها و مردم بود . يعني درست در ميدان و مردم آن را مي‏خواندند .
چون مردم خرم آباد دامدارند و اصلا دامداري و كشاورزي ويژگي شغلي آنان است . همان روز مردم تمام گوشت‏هاي يخ زده را كه در تريلي‏ها بود، بردند و به رودخانه ريختند و اين ضربه بزرگي براي رژيم شاه بود . و همين موجب شد حاج آقا را دستگير كردند و به زندان بردند . و از من هم دل خوني داشتند، چون هنوز مدركي دستشان نداده بودم كه بتوانند دستگيرم كنند . از طرفي اعتقادات مردم هم بود و مي‏دانستند كه مردم شورش مي‏كنند . حاج آقا را تبعيد كردند . به ناچار ما را هم تبعيد كردند . من به خاطر تحصيلات بچه‏ها ماندم اما نامه‏اي از سوي علما، كه در سقز (كردستان) تبعيد بودند، آمد كه براي شوهرتان زندان در تبعيد درست نكنيد، شما هم بچه‏ها را برداريد و بياييد اينجا .

حاج آقا زين الدين چه كارهايي بيشتر انجام مي‏دادند؟
حاج آقا هم كه فقط كارشان مبارزه بود . يا رساله‏هاي امام را كه در خرم آباد به چاپ مي‏رسيد، پخش مي‏كردند . يا مخفيانه نوارهايي كه از حضرت امام يا از مبارزين كه منبر مي‏رفتند و منبرهاي داغي داشتند تهيه مي‏كردند و براي جوان‏هاي خرم آباد مي‏گذاشتند . اين كار را بيشتر آقا مهدي انجام مي‏داد .

از آقا مهدي برايمان صحبت كنيد؟
آقا مهدي، دو سال زودتر از موعد، «ديپلم گرفتند» ، با نبوغي كه داشتند درس‏ها را جهشي خواندند . از اين رو، وقتي پدر را تبعيد كردند، ايشان كنكور شركت كرد و در دانشگاه شيراز، كه آن زمان دانشگاه پهلوي بود و بهترين دانشگاه ايران، رتبه چهارم را كسب كرد . ولي به علت تبعيد پدر اين سنگر بسيار مهم ما در خرم آباد خالي شده بود . به نظر آقا مهدي اين كار مهم‏تر از دانشگاه رفتن ايشان بود . ايشان چون مذهبي بودند، كمتر مي‏گذاشتند بچه‏هاي مذهبي تا آنجايي كه ممكن بود وارد دانشگاه بشوند . با اين حال ايشان «الاهم فالا هم‏» كردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشت‏سر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند كه من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام كردم و در مغازه پدر يعني كتاب فروشي مي‏مانم .
زماني كه اعتصاب‏ها و راهپيمايي‏ها شروع شد، ايشان با بعضي از دوستانش، كه البته بسيار قليل بودند صحبت مي‏كردند . اينها تلفن‏هاي متعددي را در نظر مي‏گرفتند و به مغازه دارها مي‏گفتند فردا در سراسر ايران اعتصاب است، شما هم بايد اعتصاب كنيد .
مدتي كه در كردستان بوديم، بچه‏ها زبان كردي را ياد مي‏گرفتند . براي ما خيلي هم سخت نبود با اين كه شاه فكر مي‏كرد اگر ما را در تبعيد نگه دارد، به خصوص در سقز كه اهل سنت‏بودند و فرقه‏هاي مختلف به خصوص، مالكي و شافعي و حنبلي، براي ما دشوار خواهد بود .
در آنجا جلسه قرآن براي اهل سنت گذاشتيم، بسيار هم استقبال شد به طوري كه دخترها به دور از چشم والدينشان با روسري به جلسه مي‏آمدند ; ساواك به آنان گفته بود اگر دخترهاي شما با اين‏هايي كه تبعيد هستند رفت و آمد كنند، ما شما را هم زنداني و دستگير مي‏كنيم .

خب حالا كه بحث‏به اين جا رسيد بد نيست كه سفرتان را به نجف برايمان بگوييد .
سال 56 يا 57 بود، حاج آقا، يك سري كارهايي با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شديم نجف . آن موقع دخترم هنوز ديپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ايشان داشتم . رفتن به خدمت‏حضرت امام بسيار مشكل بود ; چون زير نظر بودند، هم از سوي سازمان امنيت ايران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امير (ع) با يكي از شاگردانم بوديم، كه ايشان گفت: هر طور هست‏بايد امام را ببينم . البته، حضرت امام تشريف مي‏آوردند حرم و مي‏نشستند، نيم ساعت قرآن مي‏خواندند . كساني كه مي‏خواستند ايشان را ببينند همين طور مي‏ديدند . كسي نمي‏توانست‏خيلي با ايشان تماس بگيرد، فقط اين كه دستشان را ببوسد . اين خانم خيلي گريه مي‏كرد شما من را ببريد خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشكلاتي كه هست نمي‏شود برويم . من هنوز سني نداشتم و خيلي جوان بودم . خانمي كنار ما نشسته بودند، گفتند: كجا مي‏خواهيد برويد؟ گفتم: مي‏خواهيم برويم خدمت امام . گفت: پسر من عكاس ايشان است او را پيدا مي‏كنم تا شما را نزد ايشان ببرد . انگار خدا اين خانم را ملكي فرستاده بود كه ما خدمت ايشان برسيم .
بالاخره ما رفتيم و منزل را پيدا كرديم . در زديم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان كند در را باز كردند، گفتند: چي كار داريد؟ گفتيم: آمديم آقا را زيارت كنيم . ما از ايران آمديم .
فرمودند: آقا خوابيده‏اند . گفتم: به هر حال تا اينجا آمديم، هر جور خودشان صلاح مي‏دانند . ايشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائيد منزل . آقا فرمودند: بياييد داخل . امام را ديديم كه از تخت دارند مي‏آيند پايين . واقعا خوابيده بودند ولي در آن موقعيت ما را رد نكردند .
پا شده بودند . لباس پوشيدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خيلي رسمي . براي ما دو تا زن جوان كه حالا معلوم نيست كي هستيم! بسيار عجيب بود، بالاخره تشريف آوردند و به من اشاره كردند بفرماييد .
سؤال هايي كه من از ايشان كردم يكي اين كه، من صرف و نحو را شروع كرده بودم و داشتم كتاب جامع المقدمات را به آخر مي‏رساندم، به هر حال مبتدي بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدي هستم اما كلاس هايي را هم دائر كردم . نمازهاي مردم را درست مي‏كنم . ارشاد مي‏كنم . گاهي احكام براي مردم مي‏گويم . اما مي‏خواهم ببينم، اين كار من واقعا درسته كه حالا من نه شرح لمعه‏اي خواندم و نه دروس ديگر، وارد احكام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهيد . ايشان به من اجازه دادند كه جلسه داشته باشم . اين خودش يك توفيق الهي براي من بود .
بعد از ايشان اجازه خواستم كه دخترم به دانشگاه بروند يا نه؟ گفتم: آيا ايشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهري كه ما هستيم همه بي حجاب و كم حجاب هستند، ولي ايشان با پوشيه و چادر مشكلي و حجاب كامل هستند حتي سر كلاس مي‏نشيند و از نظر مسائل شرعي آنچه را بايد بداند مي‏داند . متشرع هست . اجازه مي‏فرماييد . فرمودند: نه، چون الان حاكم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نمي‏دهم .
براي تاكيد گفتم: خيلي متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمين مي‏كني كه مفسده‏اي نداشته باشد بفرست . ولي وقتي حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضميني مي‏توانستم بكنم براي حكومتي كه امام تشخيص داده بوند بايد برانداخته شود .
بعد از توصيه‏ها ايشان يك كتاب حكومت اسلامي و رساله خودشان را هديه كردند كه از روي حكومت اسلامي تكثير بشود و در اختيار مردم قرار بگيرد . البته اين كتاب‏ها از نظر ساواك آنجا و ساواك ايران ممنوع بود و خارج كردن آنها از مرز بسيار سخت‏بود .

چگونه اين كتاب‏ها را به ايران آورديد؟
شب آمديم هتل . من اين كتاب‏ها را به خانم پيري كه از كاروان ما بودند و گفتم چون ساك ما جا نداره و چيزي زيادي جا نداره و چيزهاي زيادي برداشتيم، باشد پيش شما، البته كتاب‏ها را بسته بندي كرده بودم .
گفتم، چون ما جوان هستيم . ما را مي‏گردند اما ايشان چون پير زن هستند كاري با او ندارند و اهميت نمي‏دهند . آن هم قبول كرد . اما خانم‏هاي ديگري كه در اتاقمان بودند، اين خانم را وسوسه كردند و گفتند: فهميدي اين خانم چي به شما داد؟ ! مي‏خواستي آن را باز كني . ايشان هم باز كردند و كتاب‏ها را ديدند و گفتند: زود همين الان برو، پس بده اگر ببينند، شما را مي‏گيرند . پير زن هم گفت: من نمي‏توانم اينها را بياورم . باشه پيش خودتان .
آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چي كار كنيم . الان بد شد . شايد كتاب‏ها پيش خودمان هم بود، نمي‏ديدند اما حالا ديگه برملا شده است و همه مي‏فهمند . در اينجا حضرت علي (ع) به داد ما رسيد . كتاب‏ها را برداشتيم رفتيم حرم و لا به لاي قرآن‏ها گذاشتيم و آمديم تا اين كه روزي كه مي‏خواستيم برويم . آمديم رفتيم حرم . حاج آقا رفتند سراغ كتاب‏ها ديدند سر جاي خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتيم توي ساك‏ها آيه «وجعلنا» خوانديم . به هر حال، خيلي راز و نياز كرديم كه اينها را نبينند خلاصه گشتند، نديدند و نگرفتند . ما اينها را وارد ايران كرديم و بحمدلله استفاده شد .

كي به قم بازگشتيد؟
بعد از آن مجددا رفتيم به سقز در كردستان به كار تبليغ ادامه داديم تا سرانجام باز مهاجرت كرديم و آمديم قم و از سال اولي كه هنوز انقلاب پيروز نشده بود، آمديم قم و تا حالا در اينجا هستيم . بچه‏ها كارهايي مي‏كردند . اعلاميه پخش مي‏كردند .
گاردي‏هايي كه مي‏آمدند اطراف حرم و مردم را متفرق مي‏كردند و مي‏زدند و مي‏گرفتند . ما شنيديم كه بعضي از آنها يهودي بودند . يعني از اسرائيل آمده بودند . يكبار مجيد آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پيروز نشده بود .
يكي دو كارتن را آقا مهدي قرار بود ببرد تهران، مي‏خواست‏سوار ماشين بشود حاج آقا گفتند: مي‏ترسم اين بچه را بگيرند .
حاج آقا گفتند: خودم را بگيرند بهتر از اين كه اين بچه را بگيرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ايشان را گرفتند به خاطر همين اعلاميه‏ها و چيزهايي كه دستشان بود ايشان را زندان كردند .
وقتي ايشان را گرفتند فهميديم كه ديگه نبايد اينها را نگه داريم . من، دخترها، آقا مجيد، آقا مهدي اين‏ها را پخش مي‏كرديم . بدون اين كه فكر كنيم كجا داريم مي‏ريزيم . به كي مي‏دهيم . هيچي براي خودمان باقي نماند كه حالا اثري باشد . الحمدلله انقلاب پيروز شد .


مصاحبه با مادر شهيدان زين الدين:
بسم الله الرحمن الرحيم. مهدى و مجيد از ابتداى كودكى شان در خانواده اى متعهد ، مذهبى و انقلابى رشد يافتند. برخورد هايشان با خانواده به گونه اى فوق العاده بود. يك خاطره كوچك براى شما تعريف مى كنم تا معلوم شود چه مقدار از خانواده تبعيت داشتند. ماه مبارك رمضان، بعد از ظهرى،پسر بچه اى 9 - 8 ساله با رفقايش در خيابان، جلوى منزل در حال بازى بود. مادر به فكر مى افتد كه براى افطار نان تهيه كند. در خانه را كه باز مى كند آن پسر بچه تا مادر را مى بيند، بازى فوتبالى كه دو دسته بودند و اگر يكى از آنها كم مى شد بقيه ناراحت مى شدند را رها مى كند تا بيايد و ببيند كه مادر براى چه از خانه بيرون آمده است. مادر مى گويد برو نان بخر، ايشان بلافاصله و بدون هيچ اعتراضى كه بگويد نيم ساعت يا 10 دقيقه ديگر، از مادر اطاعت كرده مى رود و نان را مى خرد. اين اخلاق و ويژگى در طول زندگى اين دو نمايان بود، به طورى كه واقعاً اگر احساس مى كردند كه وجودشان براى كارى مفيد لازم است، ايثار مى كردند. برخوردشان با دوستان و رفقا خيلى صميمانه و طورى بود كه توجه هر آشنايى را جلب مى كرد. هر كس با ايشان برخورد مى كرد با لبخند و منطق صحيح ايشان مواجه مى شد و شيفته اين اخلاق مى شد.به همين خاطر از همان ابتداى نوجوانى دوستان زيادى را به خود جذب مى كردند.

ما تا زمان انقلاب و تشريف فرمايى امام (ره) به ايران، در منزل تلويزيون نداشتيم. يك راديو داشتيم كه اخبار را گوش مى داديم. يادم است كه مجيد حدود چهار يا پنج سالش بود; اخبار را كه مى خواستيم گوش دهيم ايشان آهنگ تيتر اخبار كه پخش مى شد، صداى راديو را كم مى كرد و وقتى هم كه اخبار تمام مى شد راديو را خاموش مى كرد كه مبادا به گوش خودش، خواهر و برادر و يا پدر و مادرش يك آهنگ برسد. يعنى اين همه تلاش طاغوت براى منحرف كردن جوانان بود و افرادى مثل ايشان خيلى بودند كه علنى مى دانستند كه با چه رژيمى برخورد دارند و اين رژيم دشمن اسلام است و دشمن دين ما و انسانيت است، مزدور است و سرو كار آن با ابرقدرتهاى خارجى است و دارد در مملكت چه فسادهايى انجام مى دهد. بنابراين سعى مى كردند از هرچيزى كه ممكن است كوچك ترين انحرافى براى انسان ايجاد كند، دورى كنند.

عرض كنم يك سعادت بزرگى را خداوند نصيب ما كرد و آن اين بود كه (ما كه مى گويم يعنى خانواده مان) در دامان روحانيت پرورش پيدا كرديم و نسل اندر نسل روحانى زاده هستيم. شجره ما مى خورد به شهيد ثانى. بنا بر اين با روحانيت يك پيوند قلبى خاصى داشتيم. بچه هايمان را از همان كودكى به جلسات قرآن مى برديم. با مسجد آشنايشان كرديم، با نماز جماعت آشنايشان كرديم، با روحانيت آشنا شدند و در آن برهه كه خيلى كم اتفاق مى افتاد كه يك نوجوان يا يك كودك كم سن و سال در جلسات قرآن يا جلسات مذهبى شركت كند، از اينكه مى ديدند يك همچون شخصى آمده، بيشتر با ايشان ارتباط مى گرفتند و اين ارتباطات ثمرات و نتايج ارزشمندى براى آنان بدنبال داشت، ديگرى هم سعادت بزرگى كه نصيب ما شد اين بود كه ما از سه نوبت نماز جماعت كه به مسجد مى رفتيم، دو نوبت آن را پشت سر آيت الله مدنى نماز مى خوانديم و در آن مقطع خاص اين افتخار نصيبب ما شده بود. يادم است كه مهدى خيلى به ايشان علاقه داشت و سعى مى كرد كه در اكثر نمازها و منبرهاى ايشان حضور داشته باشد. آقا هم لطف كرده بودند و به ايشان محبت مى كردند. بارها من ديدم كه حضرت آيت الله مدنى هنگامى كه مهدى از ايشان سؤال مى كرد، خم مى شدند و جوابش را طورى مى دادند كه نفس ايشان به مشام مهدى مى رسيد. يعنى كلام كه به گوش مى رسيد، همراه با نفس گرم اين روحانى عاليمقام بود. و اينان خيلى علاقمند به روحانيت بودند.اين دو شهيد امام را نديده عاشق امام بودند، و معلوم شد كه در اين چند سالى كه بعد از انقلاب اسلامى، حيات داشتند، چگونه از حضرت امام (ره) و ولى فقيه شان اطاعت كردند و براى فداكارى و از خود گذشتگى در جنگ شركت كردند و تا پاى شهادت پيش رفتند.

از برجسته ترين ويژگى هاى روحى و اخلاقى اين دو عزيز مؤدب بودنشان بود. هميشه سعى مى كردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نكنند. هميشه سر به زير و اطاعت پذير بودند. آقا مهدى به سن نوجوانى كه رسيد واقعاً مشاور خيلى خوبى براى خانواده بود و ما به نظرات ايشان از همان نوجوانى احترام مى گذاشتيم و با ايشان مشورت مى كرديم. يك مطلبى را مى خواهم عرض كنم كه من 18 سال است كه يك كلمه رنجم مى دهد. و آن اين است كه: در آخرين ديدارى كه با آقا مهدى داشتم، از منزل كه بيرون آمديم ايشان براى رفتن به مأموريت عجله داشت، داخل ماشين به ايشان گفتم من چند ماه است كه از مجيد خبرى ندارم خواهش مى كنم اگر اطلاعى از او دارى به من بگو اميدوارم خدا هم صبرش را به من بدهد. ايشان خيلى خلاصه گفتند كه: «نه. من چند روز پيش با مجيد ناهار خوردم و حالش خيلى خوب است». من يك كلمه گفتم: «نه بابا!»تا من گفتم «نه بابا!» ايشان گفت:«استغفر الله». چنان اين «استغفر الله» را گفت كه هنوز در مغز من صدا مى كند، من شرمنده شدم و از ماشين پياده شدم. از آن تاريخ تا به حال هر چه فكر مى كنم، حتى يك گناه از ايشان سراغ ندارم. واقعاً ايشان از همه اينها منزه بود و واقعاً براى خانواده فردى ارزشمند و مفيد بود، ما افتخار مى كنيم كه خداوند لياقت داد كه ايشان و برادرش را تقديم اسلام بكنيم

زمانى رسيد كه 27 هزار نفر زير مجموعه لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع) بودند. بارها اين بسيجى ها و سپاهى ها آمده اند گفته اند كه ما نديده ايم آقا مهدى لباس سپاه بپوشد. يعنى واقعاً هميشه سعى مى كرد با آن فردى كه كار خيلى جزئى در لشكر داشت هم شكل باشد. خاطرات زيادى است كه افرادى در مجلسى با ايشان بوده اند ولى ايشان را نمى شناختند. خيلى عادى با ايشان برخورد كرده اند. مثلاً به ايشان جا نمى دادند كه بنشيند يا اگر جايى بوده، فشار مى آورند كه بيشتر جا بگيرند و زياد به ايشان احترام نمى گذاشتند. بعداً كه مى فهميدند ايشان فرمانده لشكر است، شرمنده مى شدند و مى آمدند از او عذر خواهى مى كردند و ايشان خيلى عادى برخورد مى كردند. يك خاطره عجيبى از ايشان براى شما بگويم، ايشان هيچ وقت لباس نو نمى پوشيد، از همان كودكى وقتى در ايام عيد و يا مناسبتهاى ديگر برايش لباس نو مى خريديم در استفاده از آنها اكراه داشت; كفشش را خاك مالى مى كرد تا نو نشان ندهد. اين حالت از همان كودكى تا پايان عمرش روش او بود. ايشان چه از نظر لباس، چه از نظر غذا خوردن، چه از نظر راه رفتن،بسيار ساده و معمولى بود و هيچ وقت اين مقامها و مسؤليتهايى كه به وى واگذار مى شد باعث نشد كه ايشان از آن حالت خودش دست بردارد.

يكى ادب ايشان بود. دوّم اينكه از همان ابتداى كودكى مادرشان جلسات قرآنى داشت. خانمها مى آمدند و تعليم مى ديدند، بچه نابالغ هم معمولاً در اين مجلس رفت و آمد مى كرد. آقا مهدى خود به خود قرآن را فرا گرفتند. و از روزى كه ياد گرفتند قرآن بخوانند، مى توانم با اطمينان بگويم كه هر روز قرآن مى خواندند. آقا مهدى، علاوه بر اينكه قرآن را تلاوت مى كرد، سعى مى كرد به معانى قرآن پى ببرد و بالاتر از آن خودش را با قرآن تطبيق مى داد. عرض مى كنم كه به ذهنم خيلى فشار آوردم ولى نه غيبتى، نه تهمتى از ايشان سراغ دارم. هر كجا مسأله غيبت پيش مى آمد، يا از صحنه خارج مى شد يا اعتراض مى كرد. علاوه بر اينكه غيبت نمى كرد، سعى مى كرد كه غيبت هم گوش ندهد. قرآن خواندن ايشان در خاطرات هم رزمانش، خيلى بيان شده كه حتى اگر جايى چند دقيقه مى بايست معطل بشود يا منتظر كسى يا چيزى بشود، يك قرآن كوچكى را از جيب خود بيرون مى آورد و تلاوت مى كرد. مسأله ديگرى كه باعث عظمت روح ايشان شده، نمازهاى اوّل وقت ايشان است. به نماز اوّل وقت قبل از اينكه به تكليف برسد بسيار اهميت مى داد چون ما معتقد بوديم كه نماز را اوّل وقت و آنهم با جماعت بايد خواند، براى ايشان الگو شده بود و ايشان در نمازهاى جماعت از همان كودكى شركت مى كرد و اين شيوه را ادامه داد. حتى مى گويند در رفت و آمد هايى كه ايشان در جبهه داشت، اوّل وقت كه مى شد، حتى در نم نم باران هم مى ايستاد و نماز اوّل وقت مى خواند.

ويژگى سوّمى كه مى توانم براى ايشان ذكر كنم كه باعث عظمت روح ايشان شد و به اين درجه از ايمان رسيد، علاقه زياد ايشان به ائمه اطهار بود. از آنها پيروى مى كرد و فرامين آنان را آويزه گوش خود كرده بود. بنابراين در زمان ما كه زمان غيبت كبرى است، از ولى فقيه زمانش، مثل يك امام اطاعت مى كرد.

ما هميشه يك دلهره داشتيم كه خدا نكند بچه هايمان از دين منحرف شوند. منحرف بشوند از اخلاق اسلامى. سعى مى كرديم در همه موارد كنترلشان كنيم. مخصوصاً در رابطه با رفيق گرفتن، دوست و رفيق خيلى در زندگى ايشان تأثير مى گذاشت. من يك فرد كاسبى بودم. شغلم با محصلين بود و با آنها خيلى سر و كار داشتم. موقعى كه مدرسه ها تعطيل مى شد، اول كاسبى ام بود. ولى بارها مغازه را تعطيل مى كردم و مى رفتم از دور كنترل مى كردم كه ببينم بچه هايم با چه كسى راه مى روند و به چه شكلى به خانه مى روند. و امر و نهى مى كردم كه آقا، اين شخص كه با ايشان رفت و آمد مى كنى خانواده اش اين است. خمس نمى دهند و اعتقادشان اين جورى است و شما با آن كسى كه ما به او اطمينان داريم دوست بشو. اين دو شهيد اطاعت پذير بودند. اين طور نبودند كه از خواسته ما سرپيچى كنند لذا به كسانى كه مى خواهند فرزندان خود را اينگونه تربيت كنند توصيه مى كنم كه مراقبت يك امر خيلى ضرورى است.

من قابل اين نيستم كه نصيحت كنم. ولى بارها از افراد مختلف اين شعار را شنيده ام كه ما مى خواهيم راه شهدا را ادامه بدهيم، ما مى خواهيم از خون شهيدان پيروى كنيم ، بهترين پيروى عمل كردن به اين چند چيزى است كه از ويژگيهاى بچه ها عرض كردم يعنى اول اينكه از قرآن استفاده كنند. اگر مى خواهند واقعاً سعادت دنيا و آخرت داشته باشند، طورى مطرح كنند كه قرآن مى خواهد، دوم اينكه به نماز اهميت بدهند، مخصوصاً نماز اوّل وقت. يك ويژگى خاصى كه آقا مهدى داشت اين بود كه به نماز هاى شب و نافله هايش خيلى اهميت مى داد. به طورى كه مى گويند 95 در صد از لشكريان 17، به تبعيّت از آقا مهدى نماز شب خوان شده بودند. و خاطرات زيادى از نماز شب ايشان افراد خيلى با تقوا و روحانى براى ما تعريف كردند. يك حالت به خصوصى با خشوع و حضور قلب خاصى مى ايستاد و نماز مى خواند. باور كنيد، چندين بار كه ايشان آمده بود مرخصى تا به ما سر بزند، وقتى مى ايستاد براى نماز، من پيش خدا شرمنده مى شدم. خجالت زده مى شدم كه خدايا اگر اين نماز است، پس نماز من چيست؟

در جواب شما براى نوجوانان عرض مى كنم كه از ولى فقيه زمان اطاعت كنند، از روحانيت پيروى كنند، اگر مى خواهند سعادت دنيا و آخرت داشته باشند سعى كنند يك فرد مسلمانِ مؤمنِ واقعاً انقلابى باشند. آخرين عرضى كه خدمت شما دارم اين است كه رفيق خوب و داناتر از خودشان را انتخاب كنند. كسى كه تقوايش بيشتر باشد و فهم و دركش بالاتر باشد و بتواند ايشان را هدايت كند كسى باشد كه بتواند روى آن تأثير بگذارد. كسانى كه انحرافى دارند در روح انسان تأثير مى گذارند. و من اميدوارم كه جوانان با هر كسى دوست و رفيق نشوند.

آنها واقعاً عاشق امام بودند، مطيع فرمايشات ايشان بودند، برادر محسن رضايى كه در مراسم تشيع جنازه آقا مهدى حاضر بودند، يك جمله اى گفت كه در جواب شما عرض مى كنم: «در عمليات خيبر كه دشمن اين همه فشار مى آورد تا جزيره را از ما پس بگيرد، آقا مهدى را پشت بى سيم آورديم و گفتيم امام فرموده اند كه جزيره بايد حفظ شود. ايشان چنان لشكر را رهبرى كرد و استقامت كرد تا خيبر را فتح كرد. يك سند ديگر نيز خدمت شما مى دهم كه چقدر به ولى فقيه خودش اهميت مى داد و برايش ارزش داشت، شما مى بينيد كه هر جوانى در زمان امام قصد داشت تا ازدواج بكند، سعى مى كرد برود خدمت امام كه ايشان صيغه عقدش را بخواند، خيلى اين كار براى آقا مهدى راحت بود و مادرش اين پيشنهاد را كرد كه شما كه مى خواهيد ازدواج كنيد، برويد صيغه شما را امام بخواند. ايشان در جواب گفت: «امام رهبر شيعيان جهان است. من كوچكتر از آنم كه وقت امام را بگيرم. در اين چند دقيقه امام مى تواند مملكت را به سويى پيش ببرد. آنوقت من بروم وقت ايشان را بگيرم. يك آقاى ديگر هم مى تواند خطبه عقد مرا بخواند من حاضر نيستم چند لحظه هم وقت امام را بگيرم.» و اين گونه به امام علاقه و اراده داشت

ما كه احساسمان اين است كه لحظه به لحظه كاممان از برخورد با اينها شيرين شده است. چيز خاصى نداريم كه خدمت شما عرض كنيم، ولى خدمت شما عرض مى كنم كه: در زمان جنگ قبل از اينكه بفهميم آقا مهدى فرمانده يك لشكر شده است، من چند ماه بود از آقا مهدى خبر نداشتم. در محل كارم يك لحظه ياد آقا مهدى افتادم. آنجا خلوت بود و كسى نبود. يك رابطه قلبى خاصى با خدا پيدا كردم كه وصف ناپذير است. واقعاً نمى توانم آن را براى شما شرح كنم كه چه حالتى به من دست داد. دانه هاى اشك از چشمم جارى شد و از خدا خواستم كه يك خبرى از آقا مهدى، چه شهيد شده، چه مفقود شده و چه زنده است، برايم برساند. شايد ده دقيقه نگذشت كه آقا مهدى داخل شد. من او را بغل كردم و بوسيدمش و افتادم به سجده. گفت كه چه شده؟ گفتم خدا را شكر مى كنم كه امروز يك پسر بيست و چند ساله به من عطا كرد. و اين حالت و اين خاطره، شيرين ترين لحظه عمر من است.

 

يك مقدمه خدمت شما عرض مى كنم تا بتوانم اين سؤال را جواب بدهم. در صدر اسلام، پيغمبر اكرم و اصحاب، خيلى زحمت كشيدند تا دولت اسلامى تشكيل دهند. دولت اسلامى كه تشكيل دادند، براى حفظ آن خيلى زحمت كشيدند. غزوات زيادى انجام دادند. جنگهاى مختلفى را شركت كردند. در جنگ احد دندان پيامبر شكست و ايشان زخمى شدند. مولاى متقيان (ع) صدها زخم برداشتند. اينها را همه، تحمل كردند تا اينكه پيغمبر اكرم رحلت كردند و همه را منافقين به سوى خودشان كشيدند و اسلام و مسلمانان را دو دسته كردند. همين باعث اين شده است كه تا كنون اسلام همه جهان را نگيرد. اگر همه، از مولاى متقيان على بن ابى طالب (ع) تبعيت مى كردند و امامت ايشان را مى پذيرفتند، مسلّماً اين زمان هم تمام جهان مسلمان و شيعه بودند و جهان منزه مى شد. همين تبعيت نكردن از امام زمان وقت، اين همه مصيبت براى مسلمانان به وجود آورد(جنگهاى صليبى و...). در زمان خودمان هم مى بينيم يك كشور و قوم ضعيفى مانند اسرائيل و صهيونيزم آمده اند و چه جنايتهايى را بر عليه مسلمانان مى كنند. اگر ما واقعاً اينها (شهداء) را الگو بگيريم و ولى فقيه زمان خود را چه حالا و چه صد سال ديگر بشناسيم و واقعاً تابع ولى فقيه باشيم و از فرمايشات ايشان پيروى كنيم نه تنها خودمان سعادتمند مى شويم بلكه اسلام گسترده تر مى شود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : زين الدين , مجيد ,
بازدید : 255
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مجيد مختاري در بيستم بهمن ماه 1342 ه ش در تهران پاي به عرصه وجود گذاشت .پدر که فردي نظامي بود به پرورش جسم و روان اولين پسرش توجه ويژه داشت .مجيد جواني برومند و ملتزم به انجام واجبات مذهبي شد .مادر نيز وجود او را از مهر ائمه و اسلام سرشار مي کرد و به خواندن قرآن تشويقش مي کرد .
شهيد در امر تحصيل کوشا بود و با موفقيت دوران ابتدايي ،راهنمايي و هنرستان را پشت سر گذاشت .دوران نوجواني او مصادف با آغاز جنبش اسلامي بود و شهيد در جلسات مذهبي دعا و قرآن شرکت فعال داشت .مجيد اوقات فراغت را به ورزش مي گذراند .
کمک به والدين و احترام به پدر و مادر ،ساده زيستي و عدم توجه به آراستگي ظاهري از ويژگيهاي خاص او بود .در تصميم گيري ها همواره با خانواده مشورت مي کرد .فروتني ،برد باري و حرف شنوي و صبر وجه تمايز او بر ساير خواهران و برادرانش بود .
با پيروزي انقلاب و تشکيل سپاه پاسداران ،مجيد به اين نهاد پيوست .او در سه مرحله به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد .در مرحله دوم که به صورت بسيجي ساده اعزام شده بود ،به دليل کارايي و توانايي به سمت فرماندهي گردان ارتقا يافت .ايشان چون با فعاليتهاي ورزشي خو گرفته بود از آمادگي رزمي مناسبي بر خوردار شده بود و به عنوان مربي ورزشهاي رزمي در منطقه عمليات به خدمت پرداخت .
خانواده اش روحيه او را پس از باز گشت از جبهه بسيار معنوي توصيف کرده اند که سخنانش همواره در مورد ارزش شهيد و شهادت بوده است .در آخرين مرحله در تاريخ
22/ 4/ 1362 به جبهه هاي دفاع مقدس اعزام شد .ايشان پس از رشادتها و دلاوريها ي فراوان در عمليات «والفجر 3» در منطقه «مهران» به درجه رفيع شهادت رسيد .
چاو وش ظفر خبر ز ياران داده است
پاييز مرا شوق بهاران داده است
تکبير سواران که به شب مي تازند
گل مژده آزادي مهران داده است
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
خواهر شهيد:
عمليات والفجر 3 با رمز يا الله شروع شد .مسير نا امن بود و راه دشوار .راننده جيپ دلش راضي نمي شد که رانندگي کند .مجيد مختاري براي رساندن بچه ها به خط خود پشت فرمان نشست .در زمان حمله، عراقي ها با منور منطقه را روشن مي کنند .ناگهان تيري به زانوي مجيد اصابت مي کند به طوري که که استخوان زانو کاملا متلاشي مي شود .همرزمان که متوجه جراحت ايشان مي شوند از رفتنش ممانعت مي کنند ولي او با همان يک پا بلند شده فرياد مي زند بچه ها حرکت کنيد .من حالم خوب است و به راه ادامه مي دهد. تير بار به سمت قلب او نشانه مي رود از پشت سر نيز گلوله مي خورد .وقتي ياران مي رسند فقط مي گفت :سوختم و آب مي طلبيد .در آن لحظه قرآن و عکس امام مي خواهد و بر سينه اش مي گذارد، لبخندي درد آلودبر گوشه لبانش نشست و آرام شد .در همان حال به دوستانش مي گفت شما هيچ نگران نباشيد من حالم خوب است و در واقع اين حرکت ايشان موجب تقويت روحيه رزمندگان ديگر گشت .
 
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:

 

بايد دامادش کنيم حا لا ديگر در مرز 20 سالگي است. ديگر وقتش رسيده .مگر سنت اسلام نيست که جوانها زود ازدواج کنند پدر و مادرم مدام اين را مي گفتند .اما هر بار که با مجيد در ميان مي گذاشتيم مي گفت فعلا صبر کنيد .تير ماه که به خانه آمد اين بار مخالفت نکرد .فقط تبسمي بر لبانش نشست و به اين ترتيب رضايت خود را براي ازدواج اعلام کرده بود .
در تدارک خواستگاري بوديم که باز هم به جبهه رفت و مسئول گردان والعصر در منطقه مهران شد .پدرم گفته بود وقتي بياد دامادش کنيم مرداد ماه آمد ولي ديگر ...
لباس خونرنگش رخت دامادي اش بود وبر سينه و سر و رويش گل زخمهاي سرخ نشسته بود .

پدر خشمگين وارد خانه شد در را به هم زد و گفت :اين جوانک پاک آبروي ما را برد .مادر جلو دويد و گفت چي شده آقا .
پدر گفت اين مجيد مومن تو ،مجيد انقلابي تو ،با لباس کهنه رفته بود مهماني .مي خواهد آبروي مرا جلوي در و همسايه ببرد .کلي خجالت کشيدم جلوي مردم .آخر کي با شلوار کردي مهماني مي روند! من يک درجه دارم مردم روي من حساب مي کنند .
مجيد آرام و بي صدا پشت سرش آمد .پدر که نشست مجيد هم گوشه اتاق چمپاتمه زد . شرم و حيا در نگاهش موج مي زد .بعد بر خاست و کتابي را آورد و جلوي پدر گذاشت .گفت با با جان مگر تو هميشه به من سفارش مهرباني و نيکي نمي کردي، مگر مرا به خواندن قرآن تشويق نمي کردي .بيين اين عکسها ، عکس هاي حلبي آباد است .عکسهاي آدم هاي فقير است .وقتي آنها لباس نداشته باشند چطور من لباس نو بپوشم .پدر با ديدن عکسها بهت زده شده بود .
لحظه اي خاموش ماند ناگهان دست در گردن فرزند کرد و او را در آغوش گرفت و گفت :خدا يا شکرت !خدايا تو را شکر که چنين پسري به من داده اي .عيبي ندارد برو هر کاري مي خواهي بکن. حا لا ديگر مي دانم که تو لباسها و پولها را چه کردي هر جور دلت مي خواهد رفتار کن .

خانه در سکوتي آرام رفته بود همه خواب بودند .مادر گفته بود که مجيد شبها ،نيمه شب بيدار مي شود و نماز مي خواند ولي نديده بودم .آن شب بيدار ماندم تا ببينم چکار مي کند .خوابم برده بود، ناگهان از خواب بيدار شدم .ديدم مجيد لب حوض نشسته آستينها را با لا مي زند .نگاهي به آسمان انداخت و بعد وضو گرفت .
داشت از پله ها با لا مي رفت که دويدم و حوله را به دستش دادم .با چشمانش خنديد و گفت :تو هنوز بيداري چرا نخوابيدي ؟
گفتم خوابم نمي آيد و حوله را گرفت و دوباره به من پس داد و گفت حوله نمي خواهم .مي خواهم آب وضويم حافظ من از آتش جهنم باشد .گفتم داداش مگر نماز نخواند ي!؟ ما که با هم به مسجد رفتيم و نماز مغرب و عشا را خوانديم .گفت چرا اما يادم آمد که يک نماز ديگر هم بايد بخوانم .
مي دانستم که مي خواست نماز شب بخواند .مثل نسيمي خنک از کنارم گذشت و در را پشت سرش بست .هميشه مي گفت وقتي من نماز مي خوانم کسي وارد اتاق نشود .
لاي در را کمي باز کردم .صداي هق هق گريه اش مي آمد .نور ماه به صورتش مي تابيد و چهره اش را نوراني کرده بود .اشکها توي صورتش مثل مرواريد مي غلطيد و چشمانش مثل ستاره مي درخشيد .آرام آرام ذکر مي گفت. من هم پشت در نشستم .از صداي محزون او لرزه بر تنم افتاده بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : مختاري , مجيد ,
بازدید : 190
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
بقايي، مجيد بقايي , مجيد

 

در بهمن ماه سال 1337 ه.ش در خانواده‌اي معتقد و مذهبي در شهر« بهبهان» چشم به جهان گشود. هيچکس نمي‌توانست عظمت روحي نوزاد ناتوان آن روز را در 22 سال بعد شاهد باشد، گرچه از همان ابتدا با رفتار متينش در خانواده و علاقه‌اش به مسائل مذهبي و رعايت آنها در سنين 10-12 سالگي رشد فکري و فرهنگي او مشخص و نمايان گرديد. از تکبير گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسير اسلام و پيروي از روحانيت متعهد خارج نشد. هوش سرشار و استعداد بالاي وي باعث شد تا تحصيلات کلاس پنجم و ششم (نظام قديم) را در عرض يک سال در يکي از مدارس« بهبهان» بگذارند و سپس رشته رياضي را براي ادامه تحصيل در دبيرستان انتخاب کند.
پس از سپري کردن تحصيلات دبيرستان و گذراندن کنکور، در رشته مهندسي شيمي دانشگاه« اهواز» پذيرفته شد، اما اين رشته نظرش را تامين نکرد و گفت: من بايد کاري را به عهده بگيرم که واقعاً بتوانم خدمت به اين مردم مستضعف بکنم. به همين دليل سال آخر دبيرستان را مجدد طي کرد و ديپلم رشته طبيعي را اخذ نمود و اين بار پس از شرکت درکنکور، در رشته فيزيوتراپي دانشگاه اهواز قبول شد.
علاوه بر درس، مجيد را مي‌توان يکي از فعالترين دانش‌آموزان دبيرستان در زمينه‌هاي مختلف ورزشي، سياسي، ديني و اجتماعي دانست. در سال 1354، فعاليتهاي او در دانشگاه شکل گرفت و تماسهايش تشکيلاتي شد. وي براي مبارزه با رژيم شاه نقش تعيين کننده‌اي را در رهبري مبارزات دانشجويي دانشگاه اهواز و غير دانشگاهيان به عهده گرفت. در سالهاي 55 و 56 که مبارزات ملت مسلمان به اوج خود نزديک مي‌شد او از عناصر هدايت کننده تظاهرات عليه رژيم بود.
در همين هنگام با برادران گروه منصورون ارتباط بيشتري برقرار کرد. فعاليتهاي اين گروه در بهبهان عبارت بود از: آگاهي دادن به مردم، متشکل کردن برادران حزب‌الله، انجام عمليات نظامي عليه عمال رژيم شاه و ...
در بدو تشکيل اين گروه وارد شاخه نظامي شد و رهبري برخي عمليات مسلحانه را در آن زمان به عهده گرفت.
او حتي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي براي جلوگيري از اقدامات احتمالي چماق به دستان شاه، تيمهاي گشتي را براي حفظ و امنيت شهر و نواميس مردم سازماندهي کرد و با همکاري برادران ديگر طرح تشکيل تعاونيهاي امام را براي تامين مايحتاج مردم ارائه داد. نسبت به اصالت حرکتهاي انقلابي تعصب داشت و در جريان انقلاب، در همه صحنه‌ها فعالانه شرکت مي‌کرد و با هوشياري خاصي ترفند‌هاي دشمنان اسلام بويژه منافقين را شناسايي و در جهت خنثي نمودن آنها اقدام مي‌نمود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دادگاه انقلاب اهواز مشغول به کار شد.
شهيد «بقايي» در خنثي کردن و سرکوبي توطئه آمريکايي خلق عرب (که در خوزستان راه‌انداخته بودند) نقش چشمگيري داشت، به طوريکه با زحمات و فداکاريهاي او، ضربات شديد و مهلکي به اين گروه دست‌نشانده وارد شد.
کار نظامي او پس از انقلاب هم ادامه داشت. فعاليتش را در اين زمينه با حضور در کميته و شهرباني آغاز کرد و اقدامات همه‌جانبه‌اي را در جهت به دام انداختن سرسپردگان رژيم پهلوي که در آن زمان متواري بودند، انجام داد.
در کنار اين فعاليتها او معقتد بود که جامعه بعد از پيروزي انقلاب احتياج به کارهاي فرهنگي دارد. به همين خاطر به تشکيل کانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت، که فعاليتهاي اين کانون در زمينه‌هاي فرهنگي – تبليغي شهر بسيار موثر بود.
شهيد بقايي به علت تبحر و ذوقي که به کارهاي تبليغاتي داشت در زمينه تهيه پوستر، نوار سخنراني، فيلم، ويديو، طراحي، نقاشي و خطاطي وارد عمل شد و نمايشگاهي از جنايات رژيم شاه و اسناد ساواک در شهر بهبهان را به نمايش گذاشت. او خود طراح و خطاط زبردستي بود و با خط زيبايش، احاديث اهل بيت عصمت و طهارت (ع) را مي‌نوشت و بر در و ديوار شهر نصب مي‌کرد.
با گذشت مدتي از پيروزي انقلاب اسلامي به دانشگاه رفتو هنگامي که بنا به فرمان حضرت امام(ره) در خرداد سال 1358 جهاد سازندگي تشکيل به عضويت جهاد بهبهان درآمد و مدتي در آنجا مشغول فعاليت بود.
وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريباً‌ با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه‌حلهاي ابتکاري باعث حفظ روح اميد، تحرک و نشاط در همگان مي‌شد .پيش از آغاز جنگ تحميلي به توصيه سردار محسن رضايي (فرمانده سابق سپاه) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد روابط عمومي (تبليغات – انتشارات) سپاه «اميديه» به فعاليت مشغول شد. با تشکيل دفتر هماهنگي و تحقيق و بازرسي در سپاه «خوزستان» وانتخاب شهيد دقايقي به عنوان مسئول اين دفتر، وي جهت همکاري با ايشان به «اهواز» منتقل شد.
ماههاي اول جنگ بود که ايشان از طرف فرماندهي کل سپاه به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ (که در آن زمان جلساتش در لشکر 92 زرهي اهواز تشکيل مي‌شد) معرفي گرديد. يکي از فعاليتهاي مهم او تلاش در جهت هماهنگي بين سپاه و ارتش بود. با اينکه بني‌صدر خائن در اين مورد به انحاي گوناگون کارشکني مي‌کرد ليکن او در اين ماموريت، به خوبي کارها و وظايف محوله را پيگيري مي‌نمود.
اواخر آبان ماه سال 1359 به ايشان ماموريت داده شد براي جلوگيري از هجوم دشمن که قصد تسخير جاده شوش را داشت و در آن موقع در 3 کيلومتري آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در کنار برادر مرتضي صفار، سپاه آنجا را سازماندهي کرد و مدتي بعد مسئوليت سپاه شوش به عهده ايشان گذاشته شد. در اين مسئوليت ايشان علاوه بر طراحي عمليات و نبردهاي موفق عليه دشمن که در قالب گروههاي رزمي کوچک به اجرا در مي‌آمد، به برادر دقايقي نيز در تشکيل آموزشگاه فرماندهي دسته، گروهان و گردان کمک مي‌کرد.
بتدريج که سياست جنگي نيروهاي خودي از حالت تدافعي به تهاجمي تغيير يافت، به همين نسبت نيز نقش ايشان در صحنه‌هاي نبرد جدي‌تر از هر زمان شد و در مقاطعي از جمله عمليات طريق‌القدس (فتح بستان) وي مانند يک رزمنده تک‌ور وارد عمل گرديد.
از آن پس به دليل روح بلند و اشتياق فراوانش براي درگير شدن مستقيم با دشمن و لياقت و شايستگيهايي که در زمان فرماندهي سپاه شوش از خود نشان داده بود، از طرف فرماندهي کل سپاه به عنوان فرمانده قرارگاه لشکر فجر برگزيده شد.
شهيد بقايي در عمليات فتح‌المبين به عنوان فرمانده قرارگاه فجر در طرح‌ريزي و هدايت يگانهاي عمل کننده جهت آزادسازي ارتفاعات ابوصلبي خات (سايت رادار) نقش بسيار موثر و مهمي داشت. در واقع آزادسازي اين محور حساس و با اهميت با همکاري و هماهنگي و هدايت مناسب اين شهيد بزرگوار و شهيد حسن باقري در فرماندهي قرارگاه نصر محقق شد. در شناسايي و طراحي عمليات بيت‌المقدس در کنار شهيد حسن باقري همچون ديگر نبردها نقش به‌سزايي داشت. در اين عمليات او با برنامه‌ريزي دقيق و هماهنگ، توانست نيروهاي تحت امر خود را با همياري برادران جان برکف هوانيروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شايستگي بالايي که از خود در سمت فرماندهي لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهي ايشان (فجر) در کنار قرارگاههاي نصر و فتح، مسئوليت شکستن حصر دفاعي خرمشهر را به عهده گرفت و با عنايت الهي هر سه قرارگاه با نبرد دلاورانه تاريخي و با هماهنگي کامل، خونين شهر را به دامان ميهن اسلامي بازگرداند.
ايشان پس از عمليات رمضان به سمت معاونت شهيد باقري در فرماندهي قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عمليات محرم بود که اوپس از آنکه شهيد باقري جانشين فرماندهي نيروي زميني سپاه گرديد، مسئوليت قرارگاه يکم کربلا را به عهده گرفت.
زندگي پرافتخار اين شهيد بزرگوار پيوسته قرين با عبادت و زهد و خداجويي بود، او از کودکي به مسائل مذهبي علاقمند بود و چند سال قبل از اينکه به سن تکليف برسد، نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت و احکام ديني را به خوبي عمل مي‌کرد.
از کودکي با مسجد مانوس بود و به طور فعال در جلسات قرائت قرآن شرکت مي‌کرد و توجه زيادي به دعا و زيارت ائمه اطهار (ع) داشت، آنقدر براي ذکر مصائب اهل بيت(ع) اهميت قايل بود که مي‌گفت: همين مراسم روضه‌خواني ما را نگه داشته است.
براي اقامه نماز اهميت فوق‌العاده‌اي قائل بود. همواره تلاش مي‌کرد نماز به جماعت خوانده شود. در هنگام بجاآوردن فريضه نماز آنقدر خشوع داشت که وقتي برادران همرزمش او را در آن مي‌ديدند به حالش غبطه مي‌خوردند.
شهيد بقايي علاقه زيادي به حضرت امام خميني(ره)، و روحانيت داشت و فقط با حرکتهايي که در خط امام بود و با کلام روحاني معظم‌له مطابقت داشت، همراهي مي‌کرد.
معتقد بود که گروهگرايي براي انسان تعصب و عجز فکري بوجود مي‌آورد و مي‌گفت: شما فقط ببينيد حضرت امام خميني(ره) چه مي‌گويد، از آن تبعيت کيند.
در مبارزات سياسي – مذهبي هرگز خودسرانه عمل نمي‌کرد و سعي بر اين داشت که مبارزاتش در مسير مکتب باشد، در واقع، انقلابي بودن مجيد با مکتبي بودنش قرين بود. و سعي مي‌کرد در زندگي، کار و مبارزه، با جواز شرعي عمل کند.
شهيد بقايي علاقه عجيبي به نيروهاي بسيج مردمي داشت و هرجا مشکلي پيش مي‌آمد از آنها دفاع مي‌کرد. رفتار او با نيروهاي بسيجي آميخته با ملاطفت و مهرباني بسيار بود. با آنها نشست و برخاست مي‌کرد و با آنها غذا مي‌خورد. بارها مشاهده مي‌شد وقتي در مسيرش بسيجيها را مي‌ديد، از ماشين پياده شده و با آنها مصافحه مي‌کرد. او مي‌گفت: يکي از رمزهاي موفقيت ما قدرداني از نيروهاي مردمي است.
قبل از عمليات والفجر مقدماتي قرار شد که عده‌اي از مسئولين و فرماندهان نظامي جنگ، ديداري با حضرت امام خميني(ره) داشته باشند، اما شهيد بقايي گفته بود که بايد براي شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم، به همين دليل او به همراه عده‌اي ديگر از جمله شهيد حسن باقري در منطقه عملياتي ماندند و صبح روز بعد به اتفاق ايشان و چند تن از فرماندهان ديگر با دو دستگاه جيپ جهت شناسايي منطقه به طرف محل مورد نظر حرکت کردند.
شهيد بقايي در طي مسير مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره والفجر بود. او به کمک يکي از دوستانش اين سوره شريفه را از حفظ مي‌خواند. پس از رسيدن به مقصد، همگي از ماشين پياده شده و به طرف سنگر ديده‌باني حرکت نمودند. ايشان در بين راه به برادران همراه مي‌گويد: آيا مي‌شود انسان به اين درجاتي که خداوند در قرآن فرموده است، برسد که:
«يا اَيتهاالنَّفس المُطمَئنَّه ارِجِعي الي ربِّکِ راضيَهً مرضيهً فَادخُلي في عِبادي وَادخُلي جَنَّتي»
و آيا خدا توفيق اين امر مهم را به انسان مي‌دهد که به آن مرحله عالي نايل گردد؟
هنوز کلام مجيد به انتها نرسيده بود که خمپاره دشمن به نزديکي آنان اصابت کرد و او جواب سئوال خود را با فوران خون مطهر و قطع پاهايش دريافت نمود و بدين سان عاشقانه و خالصانه به سوي پروردگار خويش پرواز کرد و به درجه قرب و رضوان الهي دست يافت.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام و درود و دعا بر امام و امت امامي که ما بايد با تلاش و جهاد و ايثار و شهادتمان رهبري و امامت جهانيشان را عينيت بخشيم و جهاني، انقلابي و اسلامي بسازيم. انقلاب خونين مان سنگر به سنگر کفر جهاني را عقب نشانده و اين بار با رحمت خدايي «جنگ» مقدمه اي شده براي تشکيل اتحاد جماهير اسلامي «انشاالله» و بدانيد که اين موضع، ايثار مي خواهد و خون، که پيامدش نصر الهي است که پيروزي اسلام در اثر رنج و سعي و کوشش و زجر و ناراحتي و خون دادن است.
بله ما هم مي جنگيم و تن به هيچ گونه سازش نمي دهيم و با شعار هميشگي مان يا فتح يا شهادت مي جنگيم و بر سياست « نه شرقي نه غربي» سر سختانه پا مي فشاريم چون معتقد به خداييم. برادران و خواهران هيچگونه اندوه و حزني به دل راه ندهيد چون ميدان آزمايش است و زمان امتحان و شما بي ترديد، اگر مومن باشيد و از رهبر عصاره مکتب بياموزيم که چون کوه استوار در مقابل دشمن و چون کاه در مقابل خدا و ما هم در مقابل مصائب بايد همچون کوه باشيم. خدا يا، معبودم، اي آنکه همه چيزم به توست؛ اي آنکه در کاغذ نمي گنجي و نه با قلم وصف مي شوي،
آنچنان تار و پودم آغشته به گناه است که فعلا ياراي صحبت ندارم و هر وقت مي خواهم زبان گشايم، شرمنده ام.
با اين وضع رحمي بر من کن. و مرا بخش. مي دانم که بخشنده اي و مهربان، بار ها فکر کرده ام با خودم و در نهايت به اين نتيجه رسيده ام که فقط در لباس شهيد مي توانم در درگاهت حضور يابم، به جز اين هرگز، که شرمنده ام و رسوا.
خدايا! شاکرم از اين که تا اين هدايتم کردي. خدايا اگر قدمي در راهت بر داشتم، از من بپذير. معبودم مي دانم که چيستي ولي در دل خانواده مان صبري وافر بگذار که مي دانم بدون اين مساله تحمل چنين مساله اي را ندارند. خدايا ملتمسانه مي گويم و بارها گفته ام که جگر گوشه امت – امام عزيز – خميني کبير را تا ظهور حضرت مهدي (عج) براي امت نگهدار.
خدايا! به خوبي مي دانم و برايم ملموس است که بهترين ها را به سويت مي کشي و حجابشان را مي دري و من اين را در خود نمي بينم ولي شايد دگرگوني در درونم چنين فيضي را نصيبم کرد.
خدايا ديگر دعايم سلامتي مجروحين و صبر به معلولين مي باشد.
و اما خانواده عزيز و پدر و مادر خوبم که خيلي عذابتان دادم و هميشه به شما مي گفتم براي اسلام مي خواهم خدمت کنم و شما بنا به علايق مي گفتيد که بالاخره از دست ما مي روي و اين کار را نکن و هميشه به شما مي گفتم و آخرين بار هم مي گويم که من و ما و شما همه از کس ديگريم و هر وقت امانت را بخواهد پس مي گيرد و کسي را دخل و تصرفي در آن نيست.
به هر جهت نمي دانم مي پذيريد يا نه ولي انشاالله مي پذيريد و مرا حتما مي بخشيد و حتما بر زبان مي آوريد که تو را بخشيدم.
خدا به شما صبري دهد و صبور باشيد که درجه انسان صبور و صابر، بسيار بالاست مادر، اگر صبر کردي فاطمه الزهرا (س) به تو مرحبا مي گويد و ملائک تو را دلداري مي دهند.
و اما برادرم حميد! در همين راه که هستي به جمهوري اسلامي خدمت و پايه هاي جمهوري را محکم بگردان که خدا ياري و هدايتت مي کند و اصلا به اين دنياي پست و بي ارزش دل مبند که فقط اسباب آزمايش است و امتحان.
و برادر و خواهرم! شما هم قدر جمهوري اسلامي را بدانيد که نعمت بزرگي است و کوچکترين کفران نعمت محاکمه دارد. و جدا هميشه به فکر اسلام باشيد انشاالله و همگي شما مرا ببخشيد و التماس دعا دارم.
و اما دوستان خوبم! برادران و خواهران! شما هم از من رنجيدگي داريد. از شما مي خواهم که مرا ببخشيد و اگر بدي کرده ام از من بگذريد. تذکرم اين است که امام را رها نکنيد.
و از کليه اقوام، دوستان طلب بخشش مي کنم و اميدوارم که اگر بدي کرده ام ببخشيد. حتما برايم دعا کنيد. حتما دعا براي امام و براي من و براي مومنين را فراموش نکنيد.

والسلام
بنده حقير و ذليل – خدمتگذار اسلام اگر خدا بخواهد
التماس دعا
شوش دانيال – 30/2/60
مجيد بقايي



خاطرات
سردار محسن رضايي فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس :
در همين مدت تصدي فرماندهي سپاه شوش، استعداد و رشد مجيد به حدي بود که احساس کرديم او بايد بالاتر آمده و مسئوليت بيشتري عهده‌دار گردد. لذا ابتدا مسئول يک لشگر شد و در سمت فرماندهي اين لشگر در عمليات فتح المبين شرکت کرد.
مجيد در سمت فرماندهي لشگر فجر، حين عمليات فتح المبين، در محور سايت عمل کرد. در واقع سايت، يکي از محور هاي اساسي و حساس و پر خطري بود که به عهده لشگر فجر گذاشته شد و با لياقت و فرماندهي او به نحو احسن به اهداف خود دست يافت. پس از عمليات فتح المبين، خط پدافندي منطقه را به لشگر فجر سپردند و او منطقه را با سه تيپ تحت فرمان، کنترل نمود، پيش از اين عمليات و پيش از عمليات بيت المقدس، توسط مجيد از منطقه آزاد شده در عمليات فتح المبين يک تعدادي اسير و غنايم جنگي به دست نيروهاي اسلام افتاد. سپس با شناسايي هايي که توسط او و شهيد حسن باقري انجام شد، لوح عمليات بزرگ بيت المقدس با هدف آزادسازي خرمشهر و تهديد بندر بصره شکل گرفت. نقش شهيد بقايي در اين عمليات نيز همچون ديگر عمليات ها سازنده و سرنوشت ساز بود. او با برنامه ريزي دقيق و هماهنگ توانست نيروهاي تحت امر خود را در کنار رزمندگان هوانيروز از شمال فکه به جنوب برساند. و بدين ترتيب مسئوليت خطير شکستن حصار دفاعي و ورود به شهر خرمشهر را به عهده گرفت.
...به هر جهت حمله قرار شد در روز بيست و پنجم شروع شود، صحبت فقط از خدا، عشق به خدا، ايثار و ايمان و جهاد بود.
شب ساعت 2 براران از خواب برخواستند، هيچ چيز در جبهه مشخص نبود، سياهي کامل بيابانها را فرا گرفته بود. تمامي مردم ايران آن زمان در خواب بودند، اما دعايشان بدرقه راه فرزندانشان بود، ملائک بالاي سر فرزندانشان بود، با آنها صحبت مي کردم، به چند نفرشان مي گفتم: برادر شما شهيد مي شويد. آنجا ما را فراموش نکنيد، شفيع ما باشيد، اين صحبت همه بچه ها بود، همه صحبتها از اين مسائل بود. بسيار ملکوتي و الهي بود. آن شب من تعدادي از برادران همشهري ام را ديدم که از من و ساير برادران تقاضاي عطر مي کردند، همه معطر بودند، برادر شفيعي را ديدم که عطر به خود زده بود و از هيچ مسئله اي صحبت نمي کرد الا از خدا، با او مي نشستي و صحبت مي کردي مي گفت: مي داني اگر آدم شهيد شود، اولين قطره خونش که بر زمين ريخت تمامي گناهانش بخشوده مي شود، مي داني که حوريان بهشتي و ملائک مي آيند بالاي سرت و جامه هاي بهشتي بر تنت مي پوشانند. وصيتها مي کردند. به فلاني بگو فلان پول را چه کار کند و... از کجايش برايتان بگويم.
برادري بود دلاور که تمام زندگي اش کوشش بود و جهاد، هر وقت که اين برادر را مي ديدي يکپارچه کار بود، التماس مي کرد که مرا بفرستيد در اين حمله شرکت کنم. روز ها خستگي ناپذير کار مي کرد و شبها چون عابدي بين تپه ها گريه مي کرد. تمام جبهه ها همين است. درس است. کلاس است. کلاس اخلاق. کلاس اسلام شناسي. آن برادر مي گفت: مقداري پول دارم، اينها را بدهيد به عنوان کمک به دولت برادر رجايي. مي بينيد چه کساني در جبهه ها هستند؟ به خدا همه شان هم مي دانستند که شهيد مي شوند. به هر جهت پس از صحبتها و رو بوسي ها و خداحافظي، برادران عازم شدند، شور و غوقايي بود. نماز را همان جا با لباس رزم خواندند و دعا ها و راز و نياز هاي خودشان را کردند و آنچنان حمله اي بر مزدوران عراقي کردند که ملائک بر آنها احسنت گفتند. هنگام نبرد، جنگيدن اين برادران هم مکتبي بود. سربازي را اسير گرفته بودند که او را در حال تيراندازي به طرف بچه ها بود. برادران خويش را از دست داده اند ولي مي گفتند شرع به ما اجازه نمي دهد اين اسير را بکشيم. اين چهار چوب مکتب است. اين نمونه يک انسان مکتبي است. اين انساني است که منحرف نمي شود.
سردار صفوي فرمانده سابق سپاه :
شهيد بقايي اسوه تقوي بود و تقواي ايشان در جبهه‌هاي جنگ مشخص و روشن و زبانزد خاص و عام بود. از جمله فضايل خوب و زيبايي که ايشان داشت اين بود که حتي در بين راه که وقت نماز مي‌رسيد از ماشين پياده مي‌شد و نماز را به موقع (ولو در کنار جاده) مي‌خواند.
نمازهاي شب و دعاهاي خاص ايشان و آن اخلاق و حجب و حياي خاصي که در قيافه‌اش نهفته بود از او يک اسوه تقوي بوجود آورده بود و هنوز هم که هنوز است از شهدا اسوه ما مجيد بقايي است.
آنقدر به فکر قيامت بود که هرگاه در جلسات سخنراني از عقوبت خدا سخن گفته مي‌شد اشک مي‌ريخت. شهيد بقايي تاکيد و اصرار خاصي بر خواندن دعاي عهد در هر روز داشت و مستحبات و واجبات خود را به دقت انجام مي‌داد.
با قرآن انس عجيبي داشت.همواره يک جلد قرآن کوچک با خود به همراه داشت و در هر فرصتي به تلاوت آيات آن مي‌پرداخت و سعي داشت آن را حفظ کند.

دريادار شمخاني (وزيرسابق دفاع وپشتيباني نيروهاي مسلح ):
اصلاً مجيد خودش يک بسيجي بود. اگر مي‌خواستيد بدانيد بسيجي چه کسي است بايد سراغ مجيد مي‌رفتيد. البته بسيج به مفهوم از جان گذشته، به مفهوم عاشق ولايت و حضرت امام خميني(ره)، به مفهوم منتظر امام زمان(عج)، به مفهوم ذوب شده در خط امام حسين(ع). پاسداران فراواني هستند که بسيجي‌اند و يکي از اين پاسدارها مجيد بود.
شهيد بقايي از جمله کساني بود که هيچگاه خود را در ميان عناوين و مقامها گم نکرد و شخصيت والاي الهي‌اش را به اين مسائل نفروخت. او با تمام امکاناتي که مي‌توانست در اختيار داشته باشد، فردي بسيار قانع، متواضع، باوقار، منصف و کم توقع بود.



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
شهيد مجيد بقايي از آن دسته از عزيزاني است که زندگي پرفراز و نشيب و سراسر جوش و خروش وي جاي قلمزنيهاي بسيار دارد و متاسفانه طبق روال معمول، با گذشت سال ها از پرواز عاشقانه او هنوز سطري در خور شأن آن عزيز سفر کرده نگاشته نشده، و بخشي هرچند کوچک از خدمات اين سردار سرزمين نفتيده خوزستان به ثبت نرسيده است. آنچه تا به حال از ايشان نوشته و گفته شده است، چيزي خارج از گليشه هاي مرسوم نبوده و آنچه ما در اين مجال اندک به آن خواهيم پرداخت نيز فراتر از اين نيست. صاحب اين قلم تنها در پي بهانه اي بود تا چند خطي پيرامون اين سردار خطه جنوب بنگارد و اين مهم به دلايلي از جمله، عدم دسترسي به خانواده شهيد، همرزمان و دوستان نزديکش ميسر نشد تا اينکه نوار کاستي حاوي سخنراني ايشان در زمان تصدي فرماندهي سپاه شوش – دانيال به دست نگارنده رسيد. حقير با استفاده از برخي متون منتشر شده درباره زندگي ايشان و اين سخنراني منتشر نشده، متن زير را به نگارش در مي آوردم.
با توجه به اين امر که غرض بيشتر، نشر متن سخنراني بود که گذشته از اصلاحات نگارشي لازم براي مکتوب شدن آن، عيناً از روي نوار پياده شده و تنها به ارائه گزارش گونه اي از زندگي ايشان اکتفا شده است. در آخر متذکر مي شويم که گمنامي چون اويي به دليل ضعف همت ما مي باشد. هر لحظه از زندگي مجيد و همرزمان او، چون شهيد جهان آرا و شهيد موسوي، که خالق حماسه هاي بزرگي طي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي مي باشند، در بر گيرنده برگ زريني از تاريخ پر شکوه اين آب و خاک، و علي الخصوص سرزمين درد کشيده جنوب است که هنوز قلم زريني به نگارش و نيت آن نپرداخته است. اين نوشته را هديه مي کنيم به تمامي شهداي عمليات والفجر مقدماتي و به شهيد مرتضي آويني که جاذبه آسمان غم زده فکه روح ناآرامشان را از کالبد خاکي بيرون کشيد.

اما من يک مسئله بسيار مهم را درباره انقلابمان مطرح مي کنم و آن مسئله روحانيت و معنويت انقلاب ما است. مساله اي که آمريکا و همچنين روسيه رو سياه، در تمامي معادلات سياسي و جامعه شناسي شان اصلاً نمي توانند آن را به حساب بياورند. من بارها به برادران خاطر نشان کرده ام که امام براي آمريکا همچون معادله خيامي مي ماند که اصلاً حل ناشدني است. امام در حسينيه جماران صحبت مي کند و به مردم مي گويد: من از ملت شريف ايران عذر مي خواهم. بعد از چند روز اين سخنراني را در حسينيه مي گذارند و چهل هزار نفر توي خيابان زار زار گريه مي کنند. آمريکا اصلا نمي تواند يک همچنين مساله اي را براي خودش توجيه کند. مي آيد نقشه مي کشد، اين کار و آن کار مي کند، اما نمي تواند جاي يک علامت سوال را پر کند و آن نصرت و کمک خدا به دست شخص امام است. يکي از برادرها مي گفت: من مادري پير دارم که 83 سالش است، زماني که امام دستور مي دهد که بر شما تکليف است برويد و سواد بياموزيد و فرمان نهضت سوار آموزي را مي دهد، اين پيرزن مقيد به مکتب، يک دفتر و قلم مي خرد و با آن سن مي رود و سر کلاس مي نشيند، زياد درس برايش مهم نيست، فقط مي خواهد تکليفش را انجام دهد.
اينها مسائلي نيست که آمريکا بيايد آنها را تحليل کند. او مي آيد مثل بازي شطرنج مهره ها را جا بجا مي کند، اين را مي کشد کنار، آن يکي را مي گذارد. اما همان طوري که گفتم معنويت و روحانيت و نصر خدا به دست امام فراموش مي کند...
شهيد مجيد بقايي در بهمن ماه سال 1337 در شهرستان بهبهان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را با توجه به هوش و استعدادي که داشت در عرض يک سال طي مي کند و سپس در رشته رياضي به ادامه تحصيل مشغول شد. پس از پايان تحصيلات متوسطه و گذراندن آزمون کنکور، در رشته مهندسي شيمي دانشگاه اهواز پذيرفته شد، اما اين رشته نظرش را جلب نکرد، زيرا عقيده داشت بايد کاري را برعهده گيرد که بتواند واقعا به مردم مستضعف خدمت کند. به همين خاطر مجددا سال آخر دبيرستان را طي نموده و ديپلم رشته علوم تجربي را نيز اخذ کرد. اين بار پس از شرکت در کنکور در رشته فيزيوتراپي دانشگاه اهواز قبول شد اما مجيد با يکسال ديگر تلاش مستمر، با اخذ رتبه بالايي قادر به تغيير رشته گرديد و در رشته پزشکي پذيرفته شد.
حدود سال هاي 53 – 54 فعاليتهاي سياسي او در دانشگاه شکل گرفت و تماسهايش تشکيلاتي شد. وي براي مبارزه با رژيم شاه، نقش تعيين کننده اي را در رهبري مبارزات دانشجويي دانشگاه اهواز و غير دانشگاهيان به عهده گرفت. در سال 55 - 56 او از عناصر هدايت کننده تظاهرات عليه رژيم بود. در همين ايام با برادران گروه «منصورون» مرتبط شد، او در بدو تشکيل اين گروه وارد شاخه نظامي شد و رهبري برخي عمليات مسلحانه را در آن زمان برعهده گرفت. با تشکيل گروه «منصورون» در بهبهان، قادر شدند برادران ديگري را که در اين جهت در بهبهان فعاليت مي کردند، متشکل کنند و کارهايي با کمترين تلفات و خسارت ممکن انجام دهند و بيشترين ضربات را بر پيکر وابستگان رژيم وارد آورند.
...آمريکا نقشه مي کشد، با تقويت گروهها، علم کردن مساله خلق کرد در کردستان، علم کردن مساله خلق عرب در خرمشهر و بمب گذاري در شهرهاي جنوب مثل خرمشهر و اهواز و آبادان و شوش و مي خواهد ثبات سياسي کشور را بگيرد. به مسئله خلق سيستان و بلوچستان دامن مي زند، لبيرالها و سياسي کارها و ملي گراها را تقويت مي کند و اگر باز برسي کنيم مي بينم که باز هم نوک پيکان حمله آمريکا و روسيه عليه امام، ياران امام و خط امام و به طور کلي عليه ولايت فقيه است. چيزي که الان دقيقا مطرح است. مي آيد طرحها مي ريزد و هر لحظه توطئه اي مي کند، اما همانطور که مي دانيم به علت نشناختن صحيح انقلاب ايران نقشه هايش بعداً سدي مي شود در راه اهداف خودش، مسايل کم کم پيش مي رود، دست اندرکاران مخلص و خالص تجربه پيدا مي کنند و اندک اندک، اين حکومت را سفت و سخت تحت کنترل در مي آورند. دانشجويان مسلمان پيرو خط امام هم اين ميوه را که رسيده شده و قبلا سبز بود و ما هم از روي احساسات گفتيم چرا اين گونه عمل مي کند، مي چيند و فصلي ديگر در انقلاب باز مي کند. آمريکا با ز هم شکست خورده و مايوس مساله طبس را ايجاد مي کند.، اما مجددا با نصر خدا دعاي اين مردم محروم؛ زاغه نشين، کارگران، کشاورزان و ديگر برذادران مخلص و خالص ما گريبانگيرشان مي شود و آن نقشه خنثي مي گردد. بعد از آن مسئله کودتا پيش مي آيد و آن هم بار ديگر با نصرت خدا از بين مي رود. بدين ترتيب آمريکا و روسيه، کار تازه اي را آغاز مي کنند. البته اين کار را درست بعد از شکست کودتا شروع نمي کنند، بلکه از مدتها قبل از کودتا، زيرا آمريکا و روسيه توطئه ها و کارهايي را که مي خواهند انجام دهند مرحله بندي مي کنند. اين مرحله نشد، مرحله بعد؛ آن يکي نشد، مرحله بعد؛ به اين ترتيب از 8 ماه پيش از طرح کودتا تدارک اين جنگ را مي بينند، جنگي که مسئوليت تدارکات آن بر عهده روسيه و فرماندهي آن بر عهده آمريکاي خونخوار است...
با تعدادي ترور و اعمال تخريبي گروه «منصورون»، جو خفقان در بهبهان شکسته شد و مردم روحيه تازه و جسارت بيشتري پيدا مي کنند که بتوانند در عين وجود فشار نظامي در شهر، به تظاهرات خودشان ادامه دهند. در همين ايام مجيد توسط گروه «منصورون» در يکي از نقاط اطراف بهبهان مشغول گذراندن دوره آموزشهاي چريکي و نظامي گرديد. يکي از دوستان او نقل مي کند: در راهپيمايي‌ها و تظاهرات قبل از انقلاب، مجيد به همراه دوستانش، گروه‌هايي را شکل مي داد که با پرتاب سنگ و يا آتش زدن لاستيک و کارهايي از قبيل، راه را براي انجام تظاهرات و مخالفت‌هاي شديد مردم باز مي کرد. در اين زمينه روحيه عجيبي داشت. مي گفت تا زماني که خفقان در شهر باشد، مردم نمي توانند کار کنند، بايد کارهاي بيشتري کرد. بايد اعمالي جدي عليه عوامل رژيم در شهر صورت داد تا خفقان از بين برود. اين قضايا ادامه داشت تا اين که از سوي گروه منصورون وارد عمليات چريکي شد و با انجام اعمال چريکي در شهر، مسبب بالا رفتن روحيه مبارزه مردم و ضربه به رژيم گرديد. وقتي دو تن از سران شهرباني را کشتند، مردم شب روي پشت بام‌ها رفته و شعار مي‌دادند که فلاني سقط شده و فردايش مردم آمدند و پوستر‌ها و عکس‌هاي حضرت امام را روي ديوار ها چسباندند.
مجيد براي جلوگيري از اقدامات احتمالي عوامل و چماقداران شاه، گشتي‌هايي را براي حفظ و امنيت شهر و نواميس مردم ايجاد کرده بود و با همکاري ديگر يارانش طرح تشکيل تعاوني امام را براي تامين مايحتاج مردم بود.
نحوه تدارک عراق در اين جنگ به وضوح مشخص است، توپولوف‌هاي عراقي مستقيما با اجازه روسيه بايد در آسمان‌هاي ايران پرواز کنند. چون از جمله هواپيماهايي است که با جنگنده هاي آمريکا رقابت مي کند. تمامي وسايلي که عراق با آن مي جنگد تماش روسي است؛ تانگ، توپ، ضد هوايي تمامي وسايلي که عراق با آن مي جنگد تمامش روسي است؛ تمامي ابزارش از روسيه و نقشه و فرماندهي آن از سوي آمريکاست. چون اين‌ها هر دو دشمن قسم خورده انقلابند.
عراق جنگ را از دو محور غرب و جنوب شروع مي کند. اما غرب به عنوان يک محور انحرافي است و مساله تنها مساله جنوب است. به طوري که همه‌تان شنيديد صدام فکر مي کرد خوزستان را مي تواند در عرض 2 و يا 3 روز بگيرد و آن را به عنوان ايران آزاد، تحويل بدهد. اگر از نظر نظامي بخواهيم برخورد کنيم، به همين شکل هم بود. از 12 لشکرش، عراق 8 لشکر را وارد عمل مي کند و در مقابل چه چيزي از ايران وارد عمل مي شود؟
يک لشگر دست و پا شکسته و پاسداري که ازموقعي که او را از قنداق گرفته اند در حال جنگ بوده، و دست و پا و سر و خون‌ها داده است. عراق 8 لشگر را وارد عمل مي کند و از نظر فرمول هاي نظامي بايد هم بتواند خوزستان را در عرض 2 و يا 3 روز بگيرد، اما در اينجاست که نکته الهي بودن انقلابمان باز هم به وضوح مشخص مي شود. برادر رضايي فرمودند که وقتي با آقاي هاشمي رفسنجاني رفتيم به کشورهاي خاورميانه، در سوختگيري در ترکيه پياده شديم، چند تا آمريکايي آنجا بودند. ما هم لباس سپاه تنمان بود. زل زده بودند به ما و به اين آرم سپاه نگاه مي کردند. مي گفت: سوال کردم اينها چرا اينجوري نگاه مي کنند؟ گفتند که اينها فکر مي کنند شما آمده ايد بگيريدشان، اينها از پاسدار ها خيلي مي ترسند. ايشان مي گفت: آنجا از وضعيت جنگ سوال کرديم که در ترکيه به چه شکلي است؟ اوايل جنگ عراق مي آمد و تمامي خبرنگاران منطقه را به عراق دعوت مي کند و مصاحبه هاي مطبوعاتي راه مي اندازد. به خبرنگاران مي گويد که من مصاحبه دومم را در اهواز با شما انجام خواهم داد. قاطع مي گويد و به اين حرف هم اعتقاد دارد. بعد از روز ها و ماه‌ها، الان 7 ماه از جنگ مي گذرد و صدام، داغ اهواز بر دلش مي‌ماند.

بالاخره زمان پيروزي انقلاب فرا مي رسد و بهبهان نيز در روز 22 بهمن شاهد سقوط شهرباني که يکي از پايه هاي قوي شاه براي سرکوب مردم بود، توسط روحانيون و جوانان بهبهاني مي باشد. مجيد نيز با بهره‌گيري از آموزش‌هاي نظامي خود، در تصرف آن شرکت مي نمايد. او پس از پيروزي انقلاب به دادگاه انقلاب اهواز رفت و جريان انحرافي و آمريکايي خلق عرب را سخت پيگيري نمود و بسيار هم موفق بود، و با زحمات و فداکاريهاي او و شهيد جهان آرا به اين گروه ضربات مهلکي وارد شد. کار نظامي او پس از انقلاب با حضور در کميته انقلاب اسلامي و شهرباني، و به دام انداختن سر سپردگان رژيم پهلوي که در آن زمان متوالي بودند، ادامه يافت. در کنار اين فعاليت ها، او با آگاهي از احتياج اجتماع پس از انقلاب به کارهاي فرهنگي، به تشکيل کانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت که فعاليتهاي اين کانون در محور هاي تبليغاتي شهر بسيار موثر بود. با تشکيل اين کانون و انجام برخي فعاليتهاي تبليغاتي عده اي از عناصر فرصت طلب و سود جوي منافقين در آن نفوذ کردند و پس از آنکه در نزد امت حزب الله رسوا شدند، خواستند تا با استفاده از سابقه حضورشان در اين کانون، خود را به مجيد منتسب کنند و به اين صورت چهره مردمي و اسلامي و اصيل و انقلابي او را مشوش سازند، اما در اين قصد خود توفيقي نيافتند؛ با اين حال فعاليت هاي اين کانون تقريبا متوقف گرديد و شهيد بقايي از آن خارج شد. پس از پيروزي انقلاب او مجددا با دانشگاه رفت اما با فرمان امام مبني بر تشکيل جهاد سازندگي، به عضويت جهاد بهبهان در آمد و مدتي را نيز در آنجا به فعاليت مشغول بود. وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريبا با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و در آن ها فعاليت مي کرد.
...قبل از اين مساله ما بارها با برادرها صحبت کرديم. گفتيم جنگ از نظر سياسي به بن بست رسيده و ممکن است از طرف عراق و روسيه صلحي تحميلي را بر ما وارد کند. تنها راه نجات از اين مساله، زنده کردن شعار پيروزي خون بر شمشير است و زنده کردن حماسه هاي امام حسين (ع) و با اين قبيل کار ها است که مي توانيم جنگ را به نتيجه رسانيم و مي بينيم که همين کارها دارد جنگ را به پيش مي برد و خوشبختانه خبر خوبي که از برادر ها داريم اين است که دارند در همه جبهه ها به عراق حمله مي کنند و بهشان امام نمي دهند و حملات همين طور پي در پي آغاز مي شود و حالا در مورد جبهه: والله، حقيقتش را بخواهيد، من نمي دانم در اين مورد به برادر ها چه بگويم، نمي دانم. از حماسه هاي برادرانمان در جبهه، از تجلي اسلام در جبهه ها، از گريه و زاري برادرانمان در جبهه چه بگويم. به خدا قسم حمله مي کنند بر دشمن و برادر، ديگر برادرش در دستانش چون گل پر پر مي شود اما خودش چون کوه ايستاده و مي جنگد. در آبادان 8 تن از برادرانمان جهت انجام ماموريتي عازم مي شوند. توجه کنيد، 8 نفر به طور متوسط روي هم 480 کيلو گوشت مي گذارند، اين براي اصفهان، اين براي شيراز، اين براي مشهد، براي تبريز... اما باز برادران مثل کوه مقاومند و مي جنگند، برايشان مساله اي نيست.
به خدا که صدر اسلام است. جبهه ها نمونه عيني و تجلي حقيقي اسلام است، من بارها گفته ام که اين خاکهايي که برادرانمان دارند آنجا زندگي مي کنند را، بايد بعدا به عنوان محل متبرکي، ديد و باز ديد کنيم، خون شهدا در آنجا ريخته شده، آنقدر نماز و دعا روي اين خاک ها خوانده شده است، آنقدر ملائک روي اين خاکها آمده اند و سر زده اند که واقعا اين ها متبرکند. اينها مشهدند، مشهد برادرانمان. برعهده برادران ديگر است که از مناطق ديگر برايتان بگويند، ولي من از شوش بريتان مي گويم. شهري که از اول جنگ تا به حال، خانواده اي در خود نديده است، تنها کساني که آنجا هستند يک سري افراد جانباز ارتش و سپاه مي باشند فرزندان اين شهر آنجا عاشقانه مي جنگند، در کنار دانيال، اين پيغمبر گرامي، مي جنگند و از آب و خاک و مکتبشان دفاع مي کنند در جبهه هاي ما جنگ تخصص نيست، جنگ مکتب است؛ و ما عملا اين را حين حمله حضرت مهدي (عج) در روز بيست و پنجم ديديم. برادر ها فشار مي آوردند که ما ديگر خسته شديم، ما ديگر نمي توانيم در سنگر بمانيم؛ مردم از ما انتظار دارند، مردم براي ما وسايل ارسال مي کنند، اين همه پيام براي ما مي فرستند، ما نمي توانيم تحمل کنيم. به خدا گريه مي کردند که ما بايد به عراق حمله کنيم. بالاخره طرحي را با اسم حضرت مهدي ريخته و قرار شد که هجوم همه جانبه اي بر اين مزدوران عراقي بشود.
از چند روز قبل از حمله، ما همه اين برادرها را خندان ديديم. آنقدر خوشحال بودند. از هيچ چيز دنيايي صحبت نمي شد. پيرمرد 65 – 70 ساله اي را ديدم که مي گفت: برادر به خدا از اين دنيا من ذره اي آرزو بر دلم نمانده، در يک حمله ديدم يک نفر در دشت افتاده، رفتم بالاي سرش، ،ديدم همان پيرمرد است. با چهره اي نوراني، به خدا نور از چهره اش مي باريد، خدا رحمتش کند. اين پيرمرد مي گفت يک چاه در جبهه کنده ام به عمق 120 متر و اين چاه را به اسم امام زمان کنده ام، مي خواهم يک حمله هم به اسم امام زمان بر اين نامردها بکنم، اين است تجلي و اين است حبيب ابن مظاهر در جبهه هاي ما.
مثل اين نمونه زياد داريم، يک پيرمرد ديگر که او هم حدود 60 سال سن داشت در اثر اصابت ترکش توپ اين مزدوران، سر از تنش جدا شد. پيرمرد 60 ساله ديگري بود، خيلي در تيراندازي تجربه داشت، او را آورده بودند به عنوان تک تير انداز. اين پيرمرد داشت براي ما توصضيح مي داد و مي گفت: من وقتي مي خواستم به جبهه بيايم، مادر يکي از شهدا، موقعي که برادرها رفته بودند پيشم آمد، به اصفهاني مي گفت: من از بچه ام فقط يک مورد ناراحتي دارم و آن اين است که به او گفتم مادر، بگذار بيايم و سنگرهايتان را در جبهه آب و جارو کنم و او نپذيرفت. اينها نمونه عيني اسلام است که آمريکا اصلا و ابدا نمي تواند آنرا در فرمولهايش عنوان کند.

بعد از عمليات بيت المقدس، به سمت فرماندهي قرارگاه کربلا منصوب شد که چند لشگر تحت فرماندهي ايشان بود. در عمليات هاي رمضان و محرم مسئوليت هاي خطيري برعهده داشت که بعد از عمليات محرم و پس از آنکه شهيد حسن باقري به فرماندهي نيروزي زميني سپاه منصوب شد، مجيد مسئوليت قواي يکم کربلا را به عهده گرفت.
عمليات والفجر مقدماتي در پيش و قرار بود که مسئولين فرماندهي نظامي، ديداري با امام داشته باشند، عده اي براي ديدار به تهران رفتند ولي مجيد امتناع کرد و گفت که بايد براي شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم، به همين دليل او و شهيد باقري و عده اي ديگر ماندند تا براي شناسايي محلي در قسمت بالاي فکه عازم شوند. مجيد شب قبل تصميم گرفته بود که جهت ديدار از والدينش، سري به بهبهان بزند و به اين جهت همان شب به طرف شهر حرکت مي کند، ولي پس از طي حدود 40 کيلومتر از ادامه مسير منصرف مي شود و باز مي گردد و در جواب برادران که از او دليل بازگشتش را پرسيدند گفت: من در بين راه به خاطرم رسيد که بايد در اين عمليات بيشتر از گذشته مايه بگذارم و کار کنيم و لذا احساس کردم که اگر پيش بسيجي ها باشم و اين جا بخوابم بهتر است. فردا صبح زود به اتفاق شهيد حسن باقري و چند فرمانده ديگر، با دو دستگاه جيپ به طرف منطقه مورد نظر حرکت کردند، مجيد در ماشين مشغول حفظ قرآن بود و سوره والفجر را مي خواند و از دوستش مي پرسيد که آيه را درست خوانده يا خير و در طول آيات آخر سوره فجر را تکرار مي کرد:
يا ايتها النفس المطمئنه، ارجعي الي ربک، راضيتا مرضيه، فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي. به اين ترتيب به منطقه مورد نظر رسيدند و همگي از خودروها پياده شدند و به سمت ديدگاه حرکت کردند. در بين راه مجيد به ساير برادران گفت: آيا مي شود انسان به اين درجاتي که خداوند در قرآن فرموده است برسد و آيا خدا توفيق اين امر مهم را به انسان مي دهد؟ صفير گلوله هاي توپ و متعاقب آن صداي چندين انفجار فضا را پر کرد.

... حمله مي کنند به عراقيها، حمله اي به نام حضرت مهدي (عج) و با هدايت و فرماندهي آن حضرت، موضوعي از يکي از برادرها مي خواهم نقل کنم تا بگويم جنگ تخصص نبود. انجا، جنگ تقوا و حمايت امام زمان بود. يکي از برادرها 4 ساعت آموزش براي موشک ناو ديده بود. از نقطه نظر نظامي چندين سال اين به اصطلاح خبرنگاران نظامي مي روند و دوره اين موشک را آموزش مي بينند و چندين گلوله شليک مي کنند اما اين عزيز ما با اولين گلوله اي که شليک کرده بود تانک دشمن منهدم شد. آن روز گلوله را مي گذاشت و مي گفت يا امام و شليک مي کرد و تانک مي رفت هوا، دقيقا مشخص مي شد که از جانب غيب هدايت مي شد. هلي کوپتر عراقي آمد در آسمان منطقه پر بود از تانک هاي سوخته اي که جمع آوري کرده بودند، اين دلاور موشک را گذاشت، گفت يا امام زمان و با شليکش اين هليکوپتر را در آسمان تکه تکه کرد. مي بينيم که جنگ با تخصص نيست. جنگ مکتب و تخصص است که اين دو اگر با هم نباشند هيچگونه اثري ندارد.
به هر جهت بچه ها با زدن 31 تانک و نفر بر و گرفتن 24 اسير و کشتن حدود 300 نفر از عراقيها حمله را تمام کردند. در جبهه هاي ديگر هم در سوسنگر، در غرب کشور همانطور که خودتان هر روز از راديو مي شنويد الان جنگ حالت تهاجمي پيدا کرده، مساله صلح که قبلا به برادرها عرض کرده بودم ممکن است بر ما تحميل شود، الان منتفي شده، در تمامي جبهه ها، نيروهاي ما اعم از ارتش و سپاه و بسيج حالت تهاجمي به خود گرفتند و ارتش عراق را فرسوده کردند. ما مشکلي از لحاظ نظامي نداريم، تنها مساله آبادان حل نشده، مشکل خونين شهر حل نخواهد شد و آن هم ان شا الله اقداماتي در دست اجراست و استحکاماتي در حال احداث است تا بتوانيم در آنجا هم ضربه اي کاري بر دشمن بزنيم. از نظر نظامي ما ديگر مشکل عمده اي نداريم، صدام بايد آرزوهاي خودش را به گور ببرد.
دو جيپ ارتشي در حال بازگشت از فکه به قرارگاه آرام و سنگين راه مي پيمايند هر دو حاصل اجساد پاره پاره عزيزاني که تا ساعتي پيش قلبشان به عشق خميني مي تپيد. مجيد اينک آرام گرفته است، ديگر نفس نمي کشد، ديگر صداي ذکر گفتنش که از اعماق گلويش بر مي خواست، نمي آيد. جوي باريک خون از گوشه دهانش جاري شده، مجيد ديگر سختي نخواهد کشيد، ديگر چشمان زيبايش بي خواب نخواهند ماند، ديگر روز ها و شب ها در ميدان جنگ گرسنگي نخواهند کشيد. ديگر پاهايش که عمري در راه اسلام و مکتب دويده و تقلا کرده بود، قطع شده اند. دفتر چه يادداشت روزانه او را که باز مي کنند، نام 39 شهيد از دوستانش را که در آن نوشته بود و مي گفت که ما در قبال خون اين عزيزان مسئول هستيم، اينک نام مجيد بقايي چهلمين نام اين فهرست مقدس خواهد بود.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران- 1378



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : بقايي، مجيد بقايي , مجيد ,
بازدید : 267
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,666 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,767 نفر
بازدید این ماه : 3,410 نفر
بازدید ماه قبل : 5,950 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک