سال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده اي مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهي زندگي را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابي بودند كه به اين دوران خمودي و سياهي پايان بخشد تربيت گرديد.
مجيد بيش ا زسيزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب عليه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهيد مهدي زين الدين به انتشار اعلاميه ها و نوارهاي امام مدظله كه پدرش در اختيارش قرار مي داد پرداخته و در درگيري هاي خياباني و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال مي نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسيدن انقلاب خونين اسلامي يكي پس از ديگري فرا رسيدند. حوادثي كه هركدام براي يك قرن زمان كافي بود و در مدتي كوتاه خود را نماياند. در يوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پيروزي انقلاب بر سينه ملت بپا خاسته تاختند و نيزه هاي خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهاي بي دفاع ما فروبردند. شهيد مجيد زين الدين كه از يكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بي تفاوت بماند و از اين روي دوره دبيرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه هاي مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در لشگر علي ابن ابيطالب (ع) كه برادرش مهدي فرماندهي آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادي كه در وي بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمي طي كرد و در قسمت اطلاعات و عمليات مشغول فعاليت گرديده و در لشگر 17 مسئوليت فرماندهي يكي از تيپ ها را بعهده گرفت. او در بين رزمندگان چهره اي محجوب ،موثر، و در بين دوستان و خويشان و خانواده مايه آرامش وغمخوار ديگران بشمار ميرفت. قدرت بدني و بازوان پرقدرتش، تبحر وي در فنون مختلف رزمي انفرادي وي را از ديگران متمايز ساخته بود و همه اين صفات همراه با شجاعت و تقوي و ايمان قلبي اش از او مجاهدي ساخته بود كه يك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زير ديد دشمن عبور مي نمود و به جمع آوري اطلاعات و شناسايي مواضع دشمن مي پرداخت.
شهيد مجيد زين الدين در پي شركت در بسياري از عملياتها كه آخرين آنها عمليات غرورآفرين خيبر بود ايثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدي زين الدين بسوي ديار قرب الهي پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پيوستند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
خاطرات
مصاحبه با پدر شهيدان زين الدين
بر آنيم تا قدري در سايه سار استقامتشهيد دادگان بياراميم و با تنفس در فضاي اخلاصشان جان بگيريم . عزيزان شهيد داده آن قدر سخاوتمندند كه ديگران را رخصتبوييدن گلهايشان ميدهند و باغچه بهاري خود را بر همگان ميگسترند ; اين باغچه گسترده استبه پهناي تاريخ و اين لالهها هدايت گر هميشه راهند .
به خانهاي هميشه سبز آمدهايم تا با مسافري از كاروان زينبيان عليها السلام، مادر فرمانده فداكار و مخلص لشكر 17 علي ابن ابيطالب (ع) ، شهيد مهدي زين الدين و برادرش مجيد، به گفتگو بنشينيم .
ميخواهيم كمي از خودتان برايمان بگوييد .
خدمتتان عرض كنم كه: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانوادهاي مذهبي و بسيار متعصب و آگاه به زمان .
فكر ميكنم همه نقش اساسي در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است .
ايشان از كودكي، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا ميگرفتند و ميبردند به مسجد «سيد» اصفهان كه مسجدي تاريخي و معنوي است .
امام جماعتي كه براي نماز تشريف ميآوردند، ويژگي خاصي داشتند . ايشان آيت الله شفتي از فرزندان آن سيد بزرگواري بودند كه اين مسجد را با آن معنويتخاص خودشان بنا كرده بودند . ويژگي آيت الله شفتي اين بود كه، قبل از اذان صبح، ميآمدند زير آسمان، زيارت ال يس ميخوانند . بعد هم ميرفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربك اعلي» به جاي ميآورند .
اين رفت و آمدهاي سحرگاهان موجب ميشد كه مسائل اعتقادي و مذهبي را خوب فرا گيرم . و در دامن آن مادر پاك و با فضيلت آموختم كه بايد نماز اول وقت نمازهاي يوميه را خوب ياد بگيرم و خوب انجام دهم . در زندگي فردي و اجتماعي ايشان براي من مثل يك رهبر بودند، و مسائل را به ما ميآموختند البته قرآن را خودم آموختم .
در چه سني ازدواج كرديد؟
هنوز كلاس پنجم بودم كه همين حاج آقا، يعني اولين خواستگاري كه براي من آمد، چون از نظر مذهبي و خانوادگي بسيار متشخص و متدين بودند، لحاظ كردند كه اين مورد خوب هستند و من را در سن يازده سالگي به ازدواج ايشان در آوردند .
شروع زندگي من در تهران بود كم كم مبارزات عليه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبي بودند، و در طول زندگي خيلي با شاه مبارزه كرده بودند . بچهها يك يك به دنيا ميآمدند تا اين كه قرار بود آقا مهدي دنيا بيايد ايشان فرزند سوم من بود . آقا مهدي كه به دنيا آمد، از همان ابتدا ويژگيهاي خاصي را در وجودش ميديدم .
همه بچهها خوب بودند از نظر نماز، يادگيري، علاقه به قرآن و اهل بيت ، ولي ايشان حالتهاي خاصي داشتند . بعد آقا مجيد به دنيا آمد . تفاوت سني اين دو 5 سال بود ولي چون آنها پسر بودند بيشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعتبا هم ميرفتند .
آيا محيط آن موقع تهران براي رشد و تربيتبچهها مساعد بود؟
زندگي در تهران را از نظر محيط مساعد نميديديم ; چون محيط بسيار فاسد بود و بي حجابي و بد حجابي به جايي كشيده شده بود كه روزي پدر بچهها آمدند منزل، گفتند من در خيابان لاله زار زني را ديدم كه فقط دو تكه لباس تنش بود . از اين رو، مهاجرتي به خرم آباد داشتيم . حضرت آيت الله مدني هم به خرم آباد تبعيد شده بودند . برادر و دايي من هم براي تبليغ به خرم آباد رفته بودند .
دايي من، انسان بسيار با تقوايي بودند و مردم شهر همگي اعتقاد عجيبي به ايشان داشتند . حتي برخي آب و چاي ايشان را براي شفا ميخوردند . ايشان از برادرم خواسته بودند كه براي تبليغ و داير كردن يك كتاب فروشي بسيار بزرگ براي اهل آن شهر اقدام كند . ما هم به خاطر آمادهتر بودن آنجا براي تبليغ و ارشاد مردم، به آنجا مهاجرت كرديم .
برگرديم به مبارزات، دوست داريم بيشتر از مبارزات برايمان بگوييد .
15 خرداد سال 42، فرزند اولم و آقا مهدي كه تقريبا سنشان به هم نزديك بود، دستشان را گرفتم و در آن راهپيمايي بزرگي كه بعد از دستگيري حضرت امام به وقوع پيوست، با شعار يا مرگ يا خميني، شركت كرديم . تنها زني كه در آن راهپيمايي بود من بودم . آقايون گفتند: بهتر استشما بچهها را ببريد منزل، چون درگيري ايجاد ميشود و ممكن استبه شما صدمهاي بخورد كه من برگشتم اما ميديدم كه مردم چگونه توسط رژيم شاه سلاخي ميشدند و آن روز حدود 15 هزار نفر را به خاك و خون كشيدند . به هر حال مبارزات ما از آن زمان و از زمان تقليد از حضرت امام آغاز شد .
در طول 12 سالي كه در خرم آباد بوديم، كار من، مدام، ارشاد بود و هدايت و قرآن و نماز . و با اين كه محيط شهر مثل قم نبود، ولي الحمد لله ما در اين رابطه بسيار موفق بوديم، من خودم جلسات قرآن براي خانمها داشتم . مبارزات ما به صورت مخفيانه و زير زميني بود . ولي زماني رسيد كه حاج آقا احساس كردند بايد مبارزات علني شود و آن به صورتي بود كه وقتي گوشتيخ زده را از استراليا يا اسرائيل آورده بودند، حاج آقا اعلاميهاي را كه از طرف علماء، مثل آيت الله گلپايگاني بود، آوردند . و اين اعلانيه را به ويترين مغازه و كتاب فروشي خودشان زدند . مغازه ايشان جايي بود كه ميعادگاه جوانها و مردم بود . يعني درست در ميدان و مردم آن را ميخواندند .
چون مردم خرم آباد دامدارند و اصلا دامداري و كشاورزي ويژگي شغلي آنان است . همان روز مردم تمام گوشتهاي يخ زده را كه در تريليها بود، بردند و به رودخانه ريختند و اين ضربه بزرگي براي رژيم شاه بود . و همين موجب شد حاج آقا را دستگير كردند و به زندان بردند . و از من هم دل خوني داشتند، چون هنوز مدركي دستشان نداده بودم كه بتوانند دستگيرم كنند . از طرفي اعتقادات مردم هم بود و ميدانستند كه مردم شورش ميكنند . حاج آقا را تبعيد كردند . به ناچار ما را هم تبعيد كردند . من به خاطر تحصيلات بچهها ماندم اما نامهاي از سوي علما، كه در سقز (كردستان) تبعيد بودند، آمد كه براي شوهرتان زندان در تبعيد درست نكنيد، شما هم بچهها را برداريد و بياييد اينجا .
حاج آقا زين الدين چه كارهايي بيشتر انجام ميدادند؟
حاج آقا هم كه فقط كارشان مبارزه بود . يا رسالههاي امام را كه در خرم آباد به چاپ ميرسيد، پخش ميكردند . يا مخفيانه نوارهايي كه از حضرت امام يا از مبارزين كه منبر ميرفتند و منبرهاي داغي داشتند تهيه ميكردند و براي جوانهاي خرم آباد ميگذاشتند . اين كار را بيشتر آقا مهدي انجام ميداد .
از آقا مهدي برايمان صحبت كنيد؟
آقا مهدي، دو سال زودتر از موعد، «ديپلم گرفتند» ، با نبوغي كه داشتند درسها را جهشي خواندند . از اين رو، وقتي پدر را تبعيد كردند، ايشان كنكور شركت كرد و در دانشگاه شيراز، كه آن زمان دانشگاه پهلوي بود و بهترين دانشگاه ايران، رتبه چهارم را كسب كرد . ولي به علت تبعيد پدر اين سنگر بسيار مهم ما در خرم آباد خالي شده بود . به نظر آقا مهدي اين كار مهمتر از دانشگاه رفتن ايشان بود . ايشان چون مذهبي بودند، كمتر ميگذاشتند بچههاي مذهبي تا آنجايي كه ممكن بود وارد دانشگاه بشوند . با اين حال ايشان «الاهم فالا هم» كردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشتسر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند كه من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام كردم و در مغازه پدر يعني كتاب فروشي ميمانم .
زماني كه اعتصابها و راهپيماييها شروع شد، ايشان با بعضي از دوستانش، كه البته بسيار قليل بودند صحبت ميكردند . اينها تلفنهاي متعددي را در نظر ميگرفتند و به مغازه دارها ميگفتند فردا در سراسر ايران اعتصاب است، شما هم بايد اعتصاب كنيد .
مدتي كه در كردستان بوديم، بچهها زبان كردي را ياد ميگرفتند . براي ما خيلي هم سخت نبود با اين كه شاه فكر ميكرد اگر ما را در تبعيد نگه دارد، به خصوص در سقز كه اهل سنتبودند و فرقههاي مختلف به خصوص، مالكي و شافعي و حنبلي، براي ما دشوار خواهد بود .
در آنجا جلسه قرآن براي اهل سنت گذاشتيم، بسيار هم استقبال شد به طوري كه دخترها به دور از چشم والدينشان با روسري به جلسه ميآمدند ; ساواك به آنان گفته بود اگر دخترهاي شما با اينهايي كه تبعيد هستند رفت و آمد كنند، ما شما را هم زنداني و دستگير ميكنيم .
خب حالا كه بحثبه اين جا رسيد بد نيست كه سفرتان را به نجف برايمان بگوييد .
سال 56 يا 57 بود، حاج آقا، يك سري كارهايي با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شديم نجف . آن موقع دخترم هنوز ديپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ايشان داشتم . رفتن به خدمتحضرت امام بسيار مشكل بود ; چون زير نظر بودند، هم از سوي سازمان امنيت ايران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امير (ع) با يكي از شاگردانم بوديم، كه ايشان گفت: هر طور هستبايد امام را ببينم . البته، حضرت امام تشريف ميآوردند حرم و مينشستند، نيم ساعت قرآن ميخواندند . كساني كه ميخواستند ايشان را ببينند همين طور ميديدند . كسي نميتوانستخيلي با ايشان تماس بگيرد، فقط اين كه دستشان را ببوسد . اين خانم خيلي گريه ميكرد شما من را ببريد خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشكلاتي كه هست نميشود برويم . من هنوز سني نداشتم و خيلي جوان بودم . خانمي كنار ما نشسته بودند، گفتند: كجا ميخواهيد برويد؟ گفتم: ميخواهيم برويم خدمت امام . گفت: پسر من عكاس ايشان است او را پيدا ميكنم تا شما را نزد ايشان ببرد . انگار خدا اين خانم را ملكي فرستاده بود كه ما خدمت ايشان برسيم .
بالاخره ما رفتيم و منزل را پيدا كرديم . در زديم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان كند در را باز كردند، گفتند: چي كار داريد؟ گفتيم: آمديم آقا را زيارت كنيم . ما از ايران آمديم .
فرمودند: آقا خوابيدهاند . گفتم: به هر حال تا اينجا آمديم، هر جور خودشان صلاح ميدانند . ايشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائيد منزل . آقا فرمودند: بياييد داخل . امام را ديديم كه از تخت دارند ميآيند پايين . واقعا خوابيده بودند ولي در آن موقعيت ما را رد نكردند .
پا شده بودند . لباس پوشيدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خيلي رسمي . براي ما دو تا زن جوان كه حالا معلوم نيست كي هستيم! بسيار عجيب بود، بالاخره تشريف آوردند و به من اشاره كردند بفرماييد .
سؤال هايي كه من از ايشان كردم يكي اين كه، من صرف و نحو را شروع كرده بودم و داشتم كتاب جامع المقدمات را به آخر ميرساندم، به هر حال مبتدي بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدي هستم اما كلاس هايي را هم دائر كردم . نمازهاي مردم را درست ميكنم . ارشاد ميكنم . گاهي احكام براي مردم ميگويم . اما ميخواهم ببينم، اين كار من واقعا درسته كه حالا من نه شرح لمعهاي خواندم و نه دروس ديگر، وارد احكام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهيد . ايشان به من اجازه دادند كه جلسه داشته باشم . اين خودش يك توفيق الهي براي من بود .
بعد از ايشان اجازه خواستم كه دخترم به دانشگاه بروند يا نه؟ گفتم: آيا ايشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهري كه ما هستيم همه بي حجاب و كم حجاب هستند، ولي ايشان با پوشيه و چادر مشكلي و حجاب كامل هستند حتي سر كلاس مينشيند و از نظر مسائل شرعي آنچه را بايد بداند ميداند . متشرع هست . اجازه ميفرماييد . فرمودند: نه، چون الان حاكم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نميدهم .
براي تاكيد گفتم: خيلي متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمين ميكني كه مفسدهاي نداشته باشد بفرست . ولي وقتي حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضميني ميتوانستم بكنم براي حكومتي كه امام تشخيص داده بوند بايد برانداخته شود .
بعد از توصيهها ايشان يك كتاب حكومت اسلامي و رساله خودشان را هديه كردند كه از روي حكومت اسلامي تكثير بشود و در اختيار مردم قرار بگيرد . البته اين كتابها از نظر ساواك آنجا و ساواك ايران ممنوع بود و خارج كردن آنها از مرز بسيار سختبود .
چگونه اين كتابها را به ايران آورديد؟
شب آمديم هتل . من اين كتابها را به خانم پيري كه از كاروان ما بودند و گفتم چون ساك ما جا نداره و چيزي زيادي جا نداره و چيزهاي زيادي برداشتيم، باشد پيش شما، البته كتابها را بسته بندي كرده بودم .
گفتم، چون ما جوان هستيم . ما را ميگردند اما ايشان چون پير زن هستند كاري با او ندارند و اهميت نميدهند . آن هم قبول كرد . اما خانمهاي ديگري كه در اتاقمان بودند، اين خانم را وسوسه كردند و گفتند: فهميدي اين خانم چي به شما داد؟ ! ميخواستي آن را باز كني . ايشان هم باز كردند و كتابها را ديدند و گفتند: زود همين الان برو، پس بده اگر ببينند، شما را ميگيرند . پير زن هم گفت: من نميتوانم اينها را بياورم . باشه پيش خودتان .
آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چي كار كنيم . الان بد شد . شايد كتابها پيش خودمان هم بود، نميديدند اما حالا ديگه برملا شده است و همه ميفهمند . در اينجا حضرت علي (ع) به داد ما رسيد . كتابها را برداشتيم رفتيم حرم و لا به لاي قرآنها گذاشتيم و آمديم تا اين كه روزي كه ميخواستيم برويم . آمديم رفتيم حرم . حاج آقا رفتند سراغ كتابها ديدند سر جاي خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتيم توي ساكها آيه «وجعلنا» خوانديم . به هر حال، خيلي راز و نياز كرديم كه اينها را نبينند خلاصه گشتند، نديدند و نگرفتند . ما اينها را وارد ايران كرديم و بحمدلله استفاده شد .
كي به قم بازگشتيد؟
بعد از آن مجددا رفتيم به سقز در كردستان به كار تبليغ ادامه داديم تا سرانجام باز مهاجرت كرديم و آمديم قم و از سال اولي كه هنوز انقلاب پيروز نشده بود، آمديم قم و تا حالا در اينجا هستيم . بچهها كارهايي ميكردند . اعلاميه پخش ميكردند .
گارديهايي كه ميآمدند اطراف حرم و مردم را متفرق ميكردند و ميزدند و ميگرفتند . ما شنيديم كه بعضي از آنها يهودي بودند . يعني از اسرائيل آمده بودند . يكبار مجيد آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پيروز نشده بود .
يكي دو كارتن را آقا مهدي قرار بود ببرد تهران، ميخواستسوار ماشين بشود حاج آقا گفتند: ميترسم اين بچه را بگيرند .
حاج آقا گفتند: خودم را بگيرند بهتر از اين كه اين بچه را بگيرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ايشان را گرفتند به خاطر همين اعلاميهها و چيزهايي كه دستشان بود ايشان را زندان كردند .
وقتي ايشان را گرفتند فهميديم كه ديگه نبايد اينها را نگه داريم . من، دخترها، آقا مجيد، آقا مهدي اينها را پخش ميكرديم . بدون اين كه فكر كنيم كجا داريم ميريزيم . به كي ميدهيم . هيچي براي خودمان باقي نماند كه حالا اثري باشد . الحمدلله انقلاب پيروز شد .
مصاحبه با مادر شهيدان زين الدين:
بسم الله الرحمن الرحيم. مهدى و مجيد از ابتداى كودكى شان در خانواده اى متعهد ، مذهبى و انقلابى رشد يافتند. برخورد هايشان با خانواده به گونه اى فوق العاده بود. يك خاطره كوچك براى شما تعريف مى كنم تا معلوم شود چه مقدار از خانواده تبعيت داشتند. ماه مبارك رمضان، بعد از ظهرى،پسر بچه اى 9 - 8 ساله با رفقايش در خيابان، جلوى منزل در حال بازى بود. مادر به فكر مى افتد كه براى افطار نان تهيه كند. در خانه را كه باز مى كند آن پسر بچه تا مادر را مى بيند، بازى فوتبالى كه دو دسته بودند و اگر يكى از آنها كم مى شد بقيه ناراحت مى شدند را رها مى كند تا بيايد و ببيند كه مادر براى چه از خانه بيرون آمده است. مادر مى گويد برو نان بخر، ايشان بلافاصله و بدون هيچ اعتراضى كه بگويد نيم ساعت يا 10 دقيقه ديگر، از مادر اطاعت كرده مى رود و نان را مى خرد. اين اخلاق و ويژگى در طول زندگى اين دو نمايان بود، به طورى كه واقعاً اگر احساس مى كردند كه وجودشان براى كارى مفيد لازم است، ايثار مى كردند. برخوردشان با دوستان و رفقا خيلى صميمانه و طورى بود كه توجه هر آشنايى را جلب مى كرد. هر كس با ايشان برخورد مى كرد با لبخند و منطق صحيح ايشان مواجه مى شد و شيفته اين اخلاق مى شد.به همين خاطر از همان ابتداى نوجوانى دوستان زيادى را به خود جذب مى كردند.
ما تا زمان انقلاب و تشريف فرمايى امام (ره) به ايران، در منزل تلويزيون نداشتيم. يك راديو داشتيم كه اخبار را گوش مى داديم. يادم است كه مجيد حدود چهار يا پنج سالش بود; اخبار را كه مى خواستيم گوش دهيم ايشان آهنگ تيتر اخبار كه پخش مى شد، صداى راديو را كم مى كرد و وقتى هم كه اخبار تمام مى شد راديو را خاموش مى كرد كه مبادا به گوش خودش، خواهر و برادر و يا پدر و مادرش يك آهنگ برسد. يعنى اين همه تلاش طاغوت براى منحرف كردن جوانان بود و افرادى مثل ايشان خيلى بودند كه علنى مى دانستند كه با چه رژيمى برخورد دارند و اين رژيم دشمن اسلام است و دشمن دين ما و انسانيت است، مزدور است و سرو كار آن با ابرقدرتهاى خارجى است و دارد در مملكت چه فسادهايى انجام مى دهد. بنابراين سعى مى كردند از هرچيزى كه ممكن است كوچك ترين انحرافى براى انسان ايجاد كند، دورى كنند.
عرض كنم يك سعادت بزرگى را خداوند نصيب ما كرد و آن اين بود كه (ما كه مى گويم يعنى خانواده مان) در دامان روحانيت پرورش پيدا كرديم و نسل اندر نسل روحانى زاده هستيم. شجره ما مى خورد به شهيد ثانى. بنا بر اين با روحانيت يك پيوند قلبى خاصى داشتيم. بچه هايمان را از همان كودكى به جلسات قرآن مى برديم. با مسجد آشنايشان كرديم، با نماز جماعت آشنايشان كرديم، با روحانيت آشنا شدند و در آن برهه كه خيلى كم اتفاق مى افتاد كه يك نوجوان يا يك كودك كم سن و سال در جلسات قرآن يا جلسات مذهبى شركت كند، از اينكه مى ديدند يك همچون شخصى آمده، بيشتر با ايشان ارتباط مى گرفتند و اين ارتباطات ثمرات و نتايج ارزشمندى براى آنان بدنبال داشت، ديگرى هم سعادت بزرگى كه نصيب ما شد اين بود كه ما از سه نوبت نماز جماعت كه به مسجد مى رفتيم، دو نوبت آن را پشت سر آيت الله مدنى نماز مى خوانديم و در آن مقطع خاص اين افتخار نصيبب ما شده بود. يادم است كه مهدى خيلى به ايشان علاقه داشت و سعى مى كرد كه در اكثر نمازها و منبرهاى ايشان حضور داشته باشد. آقا هم لطف كرده بودند و به ايشان محبت مى كردند. بارها من ديدم كه حضرت آيت الله مدنى هنگامى كه مهدى از ايشان سؤال مى كرد، خم مى شدند و جوابش را طورى مى دادند كه نفس ايشان به مشام مهدى مى رسيد. يعنى كلام كه به گوش مى رسيد، همراه با نفس گرم اين روحانى عاليمقام بود. و اينان خيلى علاقمند به روحانيت بودند.اين دو شهيد امام را نديده عاشق امام بودند، و معلوم شد كه در اين چند سالى كه بعد از انقلاب اسلامى، حيات داشتند، چگونه از حضرت امام (ره) و ولى فقيه شان اطاعت كردند و براى فداكارى و از خود گذشتگى در جنگ شركت كردند و تا پاى شهادت پيش رفتند.
از برجسته ترين ويژگى هاى روحى و اخلاقى اين دو عزيز مؤدب بودنشان بود. هميشه سعى مى كردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نكنند. هميشه سر به زير و اطاعت پذير بودند. آقا مهدى به سن نوجوانى كه رسيد واقعاً مشاور خيلى خوبى براى خانواده بود و ما به نظرات ايشان از همان نوجوانى احترام مى گذاشتيم و با ايشان مشورت مى كرديم. يك مطلبى را مى خواهم عرض كنم كه من 18 سال است كه يك كلمه رنجم مى دهد. و آن اين است كه: در آخرين ديدارى كه با آقا مهدى داشتم، از منزل كه بيرون آمديم ايشان براى رفتن به مأموريت عجله داشت، داخل ماشين به ايشان گفتم من چند ماه است كه از مجيد خبرى ندارم خواهش مى كنم اگر اطلاعى از او دارى به من بگو اميدوارم خدا هم صبرش را به من بدهد. ايشان خيلى خلاصه گفتند كه: «نه. من چند روز پيش با مجيد ناهار خوردم و حالش خيلى خوب است». من يك كلمه گفتم: «نه بابا!»تا من گفتم «نه بابا!» ايشان گفت:«استغفر الله». چنان اين «استغفر الله» را گفت كه هنوز در مغز من صدا مى كند، من شرمنده شدم و از ماشين پياده شدم. از آن تاريخ تا به حال هر چه فكر مى كنم، حتى يك گناه از ايشان سراغ ندارم. واقعاً ايشان از همه اينها منزه بود و واقعاً براى خانواده فردى ارزشمند و مفيد بود، ما افتخار مى كنيم كه خداوند لياقت داد كه ايشان و برادرش را تقديم اسلام بكنيم
زمانى رسيد كه 27 هزار نفر زير مجموعه لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع) بودند. بارها اين بسيجى ها و سپاهى ها آمده اند گفته اند كه ما نديده ايم آقا مهدى لباس سپاه بپوشد. يعنى واقعاً هميشه سعى مى كرد با آن فردى كه كار خيلى جزئى در لشكر داشت هم شكل باشد. خاطرات زيادى است كه افرادى در مجلسى با ايشان بوده اند ولى ايشان را نمى شناختند. خيلى عادى با ايشان برخورد كرده اند. مثلاً به ايشان جا نمى دادند كه بنشيند يا اگر جايى بوده، فشار مى آورند كه بيشتر جا بگيرند و زياد به ايشان احترام نمى گذاشتند. بعداً كه مى فهميدند ايشان فرمانده لشكر است، شرمنده مى شدند و مى آمدند از او عذر خواهى مى كردند و ايشان خيلى عادى برخورد مى كردند. يك خاطره عجيبى از ايشان براى شما بگويم، ايشان هيچ وقت لباس نو نمى پوشيد، از همان كودكى وقتى در ايام عيد و يا مناسبتهاى ديگر برايش لباس نو مى خريديم در استفاده از آنها اكراه داشت; كفشش را خاك مالى مى كرد تا نو نشان ندهد. اين حالت از همان كودكى تا پايان عمرش روش او بود. ايشان چه از نظر لباس، چه از نظر غذا خوردن، چه از نظر راه رفتن،بسيار ساده و معمولى بود و هيچ وقت اين مقامها و مسؤليتهايى كه به وى واگذار مى شد باعث نشد كه ايشان از آن حالت خودش دست بردارد.
يكى ادب ايشان بود. دوّم اينكه از همان ابتداى كودكى مادرشان جلسات قرآنى داشت. خانمها مى آمدند و تعليم مى ديدند، بچه نابالغ هم معمولاً در اين مجلس رفت و آمد مى كرد. آقا مهدى خود به خود قرآن را فرا گرفتند. و از روزى كه ياد گرفتند قرآن بخوانند، مى توانم با اطمينان بگويم كه هر روز قرآن مى خواندند. آقا مهدى، علاوه بر اينكه قرآن را تلاوت مى كرد، سعى مى كرد به معانى قرآن پى ببرد و بالاتر از آن خودش را با قرآن تطبيق مى داد. عرض مى كنم كه به ذهنم خيلى فشار آوردم ولى نه غيبتى، نه تهمتى از ايشان سراغ دارم. هر كجا مسأله غيبت پيش مى آمد، يا از صحنه خارج مى شد يا اعتراض مى كرد. علاوه بر اينكه غيبت نمى كرد، سعى مى كرد كه غيبت هم گوش ندهد. قرآن خواندن ايشان در خاطرات هم رزمانش، خيلى بيان شده كه حتى اگر جايى چند دقيقه مى بايست معطل بشود يا منتظر كسى يا چيزى بشود، يك قرآن كوچكى را از جيب خود بيرون مى آورد و تلاوت مى كرد. مسأله ديگرى كه باعث عظمت روح ايشان شده، نمازهاى اوّل وقت ايشان است. به نماز اوّل وقت قبل از اينكه به تكليف برسد بسيار اهميت مى داد چون ما معتقد بوديم كه نماز را اوّل وقت و آنهم با جماعت بايد خواند، براى ايشان الگو شده بود و ايشان در نمازهاى جماعت از همان كودكى شركت مى كرد و اين شيوه را ادامه داد. حتى مى گويند در رفت و آمد هايى كه ايشان در جبهه داشت، اوّل وقت كه مى شد، حتى در نم نم باران هم مى ايستاد و نماز اوّل وقت مى خواند.
ويژگى سوّمى كه مى توانم براى ايشان ذكر كنم كه باعث عظمت روح ايشان شد و به اين درجه از ايمان رسيد، علاقه زياد ايشان به ائمه اطهار بود. از آنها پيروى مى كرد و فرامين آنان را آويزه گوش خود كرده بود. بنابراين در زمان ما كه زمان غيبت كبرى است، از ولى فقيه زمانش، مثل يك امام اطاعت مى كرد.
ما هميشه يك دلهره داشتيم كه خدا نكند بچه هايمان از دين منحرف شوند. منحرف بشوند از اخلاق اسلامى. سعى مى كرديم در همه موارد كنترلشان كنيم. مخصوصاً در رابطه با رفيق گرفتن، دوست و رفيق خيلى در زندگى ايشان تأثير مى گذاشت. من يك فرد كاسبى بودم. شغلم با محصلين بود و با آنها خيلى سر و كار داشتم. موقعى كه مدرسه ها تعطيل مى شد، اول كاسبى ام بود. ولى بارها مغازه را تعطيل مى كردم و مى رفتم از دور كنترل مى كردم كه ببينم بچه هايم با چه كسى راه مى روند و به چه شكلى به خانه مى روند. و امر و نهى مى كردم كه آقا، اين شخص كه با ايشان رفت و آمد مى كنى خانواده اش اين است. خمس نمى دهند و اعتقادشان اين جورى است و شما با آن كسى كه ما به او اطمينان داريم دوست بشو. اين دو شهيد اطاعت پذير بودند. اين طور نبودند كه از خواسته ما سرپيچى كنند لذا به كسانى كه مى خواهند فرزندان خود را اينگونه تربيت كنند توصيه مى كنم كه مراقبت يك امر خيلى ضرورى است.
من قابل اين نيستم كه نصيحت كنم. ولى بارها از افراد مختلف اين شعار را شنيده ام كه ما مى خواهيم راه شهدا را ادامه بدهيم، ما مى خواهيم از خون شهيدان پيروى كنيم ، بهترين پيروى عمل كردن به اين چند چيزى است كه از ويژگيهاى بچه ها عرض كردم يعنى اول اينكه از قرآن استفاده كنند. اگر مى خواهند واقعاً سعادت دنيا و آخرت داشته باشند، طورى مطرح كنند كه قرآن مى خواهد، دوم اينكه به نماز اهميت بدهند، مخصوصاً نماز اوّل وقت. يك ويژگى خاصى كه آقا مهدى داشت اين بود كه به نماز هاى شب و نافله هايش خيلى اهميت مى داد. به طورى كه مى گويند 95 در صد از لشكريان 17، به تبعيّت از آقا مهدى نماز شب خوان شده بودند. و خاطرات زيادى از نماز شب ايشان افراد خيلى با تقوا و روحانى براى ما تعريف كردند. يك حالت به خصوصى با خشوع و حضور قلب خاصى مى ايستاد و نماز مى خواند. باور كنيد، چندين بار كه ايشان آمده بود مرخصى تا به ما سر بزند، وقتى مى ايستاد براى نماز، من پيش خدا شرمنده مى شدم. خجالت زده مى شدم كه خدايا اگر اين نماز است، پس نماز من چيست؟
در جواب شما براى نوجوانان عرض مى كنم كه از ولى فقيه زمان اطاعت كنند، از روحانيت پيروى كنند، اگر مى خواهند سعادت دنيا و آخرت داشته باشند سعى كنند يك فرد مسلمانِ مؤمنِ واقعاً انقلابى باشند. آخرين عرضى كه خدمت شما دارم اين است كه رفيق خوب و داناتر از خودشان را انتخاب كنند. كسى كه تقوايش بيشتر باشد و فهم و دركش بالاتر باشد و بتواند ايشان را هدايت كند كسى باشد كه بتواند روى آن تأثير بگذارد. كسانى كه انحرافى دارند در روح انسان تأثير مى گذارند. و من اميدوارم كه جوانان با هر كسى دوست و رفيق نشوند.
آنها واقعاً عاشق امام بودند، مطيع فرمايشات ايشان بودند، برادر محسن رضايى كه در مراسم تشيع جنازه آقا مهدى حاضر بودند، يك جمله اى گفت كه در جواب شما عرض مى كنم: «در عمليات خيبر كه دشمن اين همه فشار مى آورد تا جزيره را از ما پس بگيرد، آقا مهدى را پشت بى سيم آورديم و گفتيم امام فرموده اند كه جزيره بايد حفظ شود. ايشان چنان لشكر را رهبرى كرد و استقامت كرد تا خيبر را فتح كرد. يك سند ديگر نيز خدمت شما مى دهم كه چقدر به ولى فقيه خودش اهميت مى داد و برايش ارزش داشت، شما مى بينيد كه هر جوانى در زمان امام قصد داشت تا ازدواج بكند، سعى مى كرد برود خدمت امام كه ايشان صيغه عقدش را بخواند، خيلى اين كار براى آقا مهدى راحت بود و مادرش اين پيشنهاد را كرد كه شما كه مى خواهيد ازدواج كنيد، برويد صيغه شما را امام بخواند. ايشان در جواب گفت: «امام رهبر شيعيان جهان است. من كوچكتر از آنم كه وقت امام را بگيرم. در اين چند دقيقه امام مى تواند مملكت را به سويى پيش ببرد. آنوقت من بروم وقت ايشان را بگيرم. يك آقاى ديگر هم مى تواند خطبه عقد مرا بخواند من حاضر نيستم چند لحظه هم وقت امام را بگيرم.» و اين گونه به امام علاقه و اراده داشت
ما كه احساسمان اين است كه لحظه به لحظه كاممان از برخورد با اينها شيرين شده است. چيز خاصى نداريم كه خدمت شما عرض كنيم، ولى خدمت شما عرض مى كنم كه: در زمان جنگ قبل از اينكه بفهميم آقا مهدى فرمانده يك لشكر شده است، من چند ماه بود از آقا مهدى خبر نداشتم. در محل كارم يك لحظه ياد آقا مهدى افتادم. آنجا خلوت بود و كسى نبود. يك رابطه قلبى خاصى با خدا پيدا كردم كه وصف ناپذير است. واقعاً نمى توانم آن را براى شما شرح كنم كه چه حالتى به من دست داد. دانه هاى اشك از چشمم جارى شد و از خدا خواستم كه يك خبرى از آقا مهدى، چه شهيد شده، چه مفقود شده و چه زنده است، برايم برساند. شايد ده دقيقه نگذشت كه آقا مهدى داخل شد. من او را بغل كردم و بوسيدمش و افتادم به سجده. گفت كه چه شده؟ گفتم خدا را شكر مى كنم كه امروز يك پسر بيست و چند ساله به من عطا كرد. و اين حالت و اين خاطره، شيرين ترين لحظه عمر من است.
يك مقدمه خدمت شما عرض مى كنم تا بتوانم اين سؤال را جواب بدهم. در صدر اسلام، پيغمبر اكرم و اصحاب، خيلى زحمت كشيدند تا دولت اسلامى تشكيل دهند. دولت اسلامى كه تشكيل دادند، براى حفظ آن خيلى زحمت كشيدند. غزوات زيادى انجام دادند. جنگهاى مختلفى را شركت كردند. در جنگ احد دندان پيامبر شكست و ايشان زخمى شدند. مولاى متقيان (ع) صدها زخم برداشتند. اينها را همه، تحمل كردند تا اينكه پيغمبر اكرم رحلت كردند و همه را منافقين به سوى خودشان كشيدند و اسلام و مسلمانان را دو دسته كردند. همين باعث اين شده است كه تا كنون اسلام همه جهان را نگيرد. اگر همه، از مولاى متقيان على بن ابى طالب (ع) تبعيت مى كردند و امامت ايشان را مى پذيرفتند، مسلّماً اين زمان هم تمام جهان مسلمان و شيعه بودند و جهان منزه مى شد. همين تبعيت نكردن از امام زمان وقت، اين همه مصيبت براى مسلمانان به وجود آورد(جنگهاى صليبى و...). در زمان خودمان هم مى بينيم يك كشور و قوم ضعيفى مانند اسرائيل و صهيونيزم آمده اند و چه جنايتهايى را بر عليه مسلمانان مى كنند. اگر ما واقعاً اينها (شهداء) را الگو بگيريم و ولى فقيه زمان خود را چه حالا و چه صد سال ديگر بشناسيم و واقعاً تابع ولى فقيه باشيم و از فرمايشات ايشان پيروى كنيم نه تنها خودمان سعادتمند مى شويم بلكه اسلام گسترده تر مى شود.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان قم ,
برچسب ها :
زين الدين ,
مجيد ,
بازدید : 255