فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دومين روز از زمستان سال 39 13 ه ش دميده بود که گرماي تولد مجيد سماواتيان بر سردي زمستان چيره شد تا محفل خانواده‌اش را رونق بخشد. کودکي‌اش را در کنار خانواده خود سپري کرد و مهياي ورود به دبستان شد.
در سالهاي تحصيل در دوره ي راهنمايي بود که با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني (ره) آشنا شد.اين آشنايي مسير زندگي مجيد را تغيير داد,او که تا آن روز در مسير مذهبي گام بر مي داشت ,بعد از آن وارد مبارزات سياسي وانقلابي با حکومت طاغوت شد,حکومتي که تمام تلاش خود را به کار گرفته بود تا مذهب و نشانه هاي آن را از ايران پاک کند  وهنجارهاي غير الهي را جايگزين آنها نمايد.
مجيد با همکاري دوستانش گروه هاي مردمي را سازماندهي مي کرد تا بتوانند ضربات خرد کننده اي به پايگاه هاي حکومت فاسد پهلوي بزنند.
اوبا حضور تاثير گذارو هدايت بخشي ازمبارزات مردمي بر عليه حکومت فاسد پهلوي در استان همدان,نقش تعيين کننده اي در فروپاشي حکومت ستمگر شاه داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را که در زمان مبارزات کنار گذاشته بود, ادامه داد و در سال 1360 از هنرستان شهيد چمران همدان در رشته حسابداري ديپلم گرفت.
بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و لباس سبزپاسداري از آخرين آئين الهي و کشور امام زمان (عج) رابر تن کرد .
بعد از ورود به سپاه به‌عنوان فرمانده آموزش نظامي لشکر انصار الحسين(ع) به‌خدمت مشغول شد.او از دوران مبارزات انقلاب و درگيري هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با منافقين و ضد انقلاب داشت.
مدتي بعد به جبهه رفت تا به جهاد با دشمنان دين خدا بر خيزد. او در مناطق مختلف جنگي حضور داشت و همراه با دوستان پاسدار و بسيجي خود خدمات قابل توجهي از خود بر جا گذاشت.
مجيد سماواتيان از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي وصال به معبودش از جبهه و جهاد در راه خدا جدا نشد,هرجا نياز به جانبازي وايثار جان بود,او اولين نفري بود که حضور داشت.ماموريت سازماني او آموزش نيروهاي پاسدار وبسيجي بوداما از هر فرصتي براي حضور در خط مقدم جبهه وعمليات استفاده مي کرد.
او در سال 64 13 که نيروهاي مسلح ايران با انجام يکي از بزرگترين وعجيب ترين عمليات تاريخ جنگهاي دنيا بندر استراتژيک فاو را به تصرف خود درآوردند,در گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) لشکرانصارالحسين(ع)حضور داشت وبر اثر انفجار گلوله آرپي جي 7 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد

 








وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
والفجر وليال عشر والشفع و الوتر...
قسم به فجر قسم به شبهاى دهگانه ، قسم به جفت و تك و ...
قسم به فجرى كه طليعه آزادى، است. قسم به فجرى كه روشنى بخش است و روشنايى آن تاريخ را درخشانده و صفحات تاريخ را ورق زده است و مى زند .
در طلوع فجر در طلوع روشنايى
آرى در طلوع فجر بايد كه وضو ساخت و قامت بست  به خيل زاهدان پيوست و در سير الى الله  قرار گرفت. صبحدم است, نسيم صبحگاهى حاكى از شوق و نشاط و حركت است ،بايد همچون طلوع فجر حركت كرده در طلوع فجر بايد ذكر خدا گفت ،فجر است ،يعنى وقت بيدارى است ,ديگر وقت خواب و خمودى گذشته است. بايد بلند شد و قيام كرد و حركت نمود و وضو ساخت ,وضوى خون, بايد كه ناپاكى ها را که در وقت خواب سراسر وجود را گرفته است پاك نمود ، راه راه پاكى است و ناپاكان را در آن راهى نيست. ره دور است و دراز و بايد تلاش كرد .
بعد از آنكه پاك شد بايد قامت بست بايد در سير الى ا... قرار گرفت . سيرى كه رهروان زيادى داشته است و دارد. وقت را نبايد از دست داد. رهبر در جلو كاروان فجر ا... اكبر گفته است، بايد طلوع را به او اقتدا كرد . او با راهيان نور در معراج سير الى ا... است, نبايد عقب ماند . اينجا كه شياطين مانع مى شوند ،تنبلى ها رو مى شود كه باعث عقب ماندگى از كاروان فجر مى شود. اگر سوى و جهت حركت را ندانيم و از قافله نور عقب بمانيم ، باطل خواهد بود و غلط . در اين تلاشهاى سخت و ايثارها و از خود گذشتگى هاست كه روشنايى دميده مى شود ,حقايق روشن پليديها و ناپاكى ها محو مى گردند . شب پرستان همه فرار مي كنند و نعمت الهى مبين مي گردد و خورشيد و نورانيت  حيات بخش  خود را بر راهيان الى ا... مى گشايد.
حال در طلوع فجر بايد از خوابهاى غفلت و جهالت 2500 ساله خارج شد و خود را پاك كرد از كجي ها و خوي هاى  زشت و ناپسند و با خون وضو ساخت ودر راه سرخ شهادت را برگزيد. حالا ايثار مي خواهد, از خود گذشتگى مي خواهد و لياقت .
وقت و توفيق خود نعمت الهى است كه خداوند به هر كس بخواهد مي دهد و نه همه كس .      
 
وصيتي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند يكتا و ايزد منان ، به نام خدايى كه آفريننده عالم غيب و شهود است . خدايى كه الرحيم الرحمن است ، خدائى كه حمد و سپاس از اوست او بزرگ است و بلا شريك ,خدايى كه ستايش و حمد سزاوار اوست.
آرى در اين شب حمله در اين شبى كه ياران با مولاى خود سرود وصل مي خوانند, در اين شب كه شب معراج است، شب ايثار ، شب از جان گذشتگى ، شب ديدار ، ديدار يار ، شبى كه مشتاقان عاشقانه از حريم خون هجرت مي كند.
و من با كوله بارى از گناه و شرمسارى در محيطى كه صداى توپ و تانك و شليك مسلسلها براى يك لحظه قطع نمى شود ,رو به قبله نشسته ام و مى خواهم با يكتايم و معبودم راز و نيازى كنم .در اين لحظه تمامى اعمال زشتم و گناهانم آنهايى كه من مي دانم و به خاطر دارم در نظرم مجسم مي شود و اين فكر را مي كنم كه چقدر من نسبت به خدايى كه لحظه اى مرا از الطاف نهان  و آشكار خود دور نداشته ، شرمسارم ، گناه كردم ، آن را پوشانيد من بد كردم اما او مرا هدايت نمود به سوى درستى مرا مي خواند.
پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهر گراميم شايد اين آخرين نوشتار من براى شما باشد . در اين لحظه كه دارم برايتان چيزى مى نويسم عمليات شروع شده و صداى رگبار و توپها لحظه اى قطع نمي شود . ساعت 4 نيمه شب مى باشد و در مقابل قبله به حالت گريان و شرمسار در برابر معبودم نشسته ام و مي خواهم در اين نوشتار مرا يارى كند.
از اينكه فرزند خوبى برايتان  نبودم و نتوانستم نقش مفيد و موثرى در زندگى شما داشته باشم پوزش مى طلبم ، اميدوارم كه خونم رحمتى باشد بر تمامى نابساماني هاى شما.
مي دانم مرا دوست داريد و من هم شما را دوست دارم اما آن چيزى كه براى من و حتى براى شما دوست داشتنى تر است, اداى تكليف و انجام وظيفه مي باشد . بله امروز اداى تكليف ويارى كردن دين خدا مى باشد هر چند اين بنده گناهكار هرگز نه مي توانم و نه توانسته ام يارى دين خدا را كنم اما اين تكليف به اين بهانه از دوش هيچ كس ساقط نمي شود.
با تمامى اعمال بد و زشتى كه دارم مي دانم كه آن دنيا روسفيد نخواهم بود الا اينكه خداوند به من رحم كند . هرگز ناراحت و غمگين نباشيد من راهى را قدم گذاشتم و جز اين نمى خواستم . راهى كه از فرزند آدم شروع شد و در زمان امام حسين (ع) پر فروغ تر و درخشنده تر گرديد .
راهى كه هزاران هزار نفر از مردم مسلمان با اهدا خون خود آن را رنگين تر كرده اند, راهى كه هميشه زورمداران و سلطه جويان و شيطان صفتان سعى در خاموش كردن آن را داشتند . شما در اين راه تنها نبوده و نيستند.
از شما مي خواهم كه در مقابل اين نعمتى كه خدا به من عطا كرده شكرگزار باشيد و يقين بدانيد كه شهادت فوز عظيمى است كه بارى تعالى به هر كس لياقت آن را نمي دهد لذا در مقابل اين نعمت شكور باشيد .حمد خدا را بگوييد و او را تقديس نماييد . من از خودم هيچ ندارم هر چه بوده از او بوده است, او بود كه مرا هدايت كرد و مرا به اين ره آورد. و مرا به اين درجه نايل فرمود. پس در اينجا بايد شكر گذار بود.
مسئله اى كه در ميان شما و سايرين مطرح  بوده و من مي خواهم آن را تذكر بدهم دو مسئله است كه چرا جنگ تمام نمى شود و اينكه كى جنگ تمام مي شود .
بايد براى شما عرض نمايم كه هر دوى اين مسئله به همت همه ما بستگى دارد اگر اين روزى كه عراق حمله را آغاز نمود مردانه دسته جمعى در مقابل او مى ايستاديم يقينا در همان اوايل تمام شده بود و حالا هم همينطور مى باشد .
پايان جنگ بسته به همت مجاهدان و تلاشگران فى سبيل ا... است حالا هر وقت همه جهاد كردند آن هم براى رضاى خدا ، خداوند هم درهاى رحمت را بر روى يارانش خواهد گشود. در اين جبهه ها صداى شليك گلوله ، سكوت مرگبار ديو صفتان تاريخ را مى شكند . نورى كه از آتش سلاح و سيماى عابدانه آنها بر مى خيزد تاريكى شب پرستان زشتخوار را هم مى زند و آنها هراسان و سر در گم در پى خاموش كردن آن مى باشند . لذا همگى كفار دست در دست هم از به كارگيرى ابلهان , مكاران ودغل بازان روى گردان نمى شوند .در اينجا بايد اتحاد داشت و براى درهم شكستن ديوارهاى پوچ و واهى آنها قدم برداشت.
خانواده گراميم از شما تقاضامندم ادامه راهم را بدهيد و من به شما كه ادامه دهنده راهم باشيد رضايت دارم. آن هم در تمامى جنبه هاى زندگانى .
خواهر عزيزم و همچنين برادران گراميم از مسائل جزئى دنيايى كه باعث ناراحتى و درد اعصاب مى شود جدا پرهيز نماييد و خود را خالص نماييد, اخلاص داشته باشيد. البته من وصيتنامه هايى نوشته بودم اما اين شايد آخرين آن باشد از درهم ريختگى آن پوزش مي خواهم. در آخر بايد بگويم كه نمازها و روزه هايم را از پولى كه دارم مقدارى را صرف خريدن قضاى آن بنماييد.
مقدارى هم پول در اختيار پادگان قدس بابت استفاده احتمالى از بيت المال و پول اوركت و پول فلاكس چاى كه گم كرده بودم,بگذاريد.
در آخر همگى شما را به خدا مى سپارم و بدانيد كه روح اموات و رفتگان هميشه محتاج مغفرت و رحمت مى باشد لذا خواهشمند هستم از كليه برادرانى كه مرا مى شناسند برايم حلاليت بطلبيد . از بد خط بودن آن به علت تنگى وقت و نامنظم بودن  معذورم و پوزش مي خواهم .
                                                               والسلام مجيد سمواتيان

از خداوند خواسته ام كه مرا در اين دنيا معذب كند و حساب مرا به آن سرا نگذارد و اگر قرار است سوخته شوم در اين وادى سوخته شوم كه در آخرت روسفيد باشم.
لذا خانواده عزيزم اگر پيكرم به دستتان نرسيد آن را هديه اى بدانيد كه در راه خدا داده ايد و هرگز غمگين نباشيد و براى زيارت به مزار شهدا برويد و ياد تمامى شهدا را آنجا بكنيد.
چون سپاه آرمانهاى الهى و مقدسى دارد من علاقه زيادى به سپاه داشتم لذا لباس فرمم را هميشه معطر كنيد و قرآنى و سلاحى در طرفين آن قرار دهيد تا هر كس با وارد شدن و ديدن اين منظره هدفم و راهم را با تمامى وجود خود احساس نمايد كه ما با قرآن حركت كرديم و سلاح برداشته و بر خصم شوريديم.
در اين رابطه با افراد زيادى در سپاه سر و كار داشته ام هر كس كه مرا مى شناسد و در پادگان و جاى ديگر آشنا شده ام از آنها حلاليت مي خواهم .
به  خانواده گراميم سفارش مي كنم كه برايم حلاليت بطلبيد مسئله قضاى نماز و روزه ام را فراموش نكنيد.              مجيد سماواتيان






خاطرات
آخرين روزهاي پاييز با باد و سرما، به شهر هجوم مي آورد. مادر براي ديدنت ماهها در انتظار بود. روزها و شبها، کش دار و خفه کننده و طولاني به نظر مي آمدند. تنها شوق به ديدار «تو» بود که دردهايش را قابل تحمل مي کرد.
پدر مثل روزهاي گذشته، بيرون از خانه بود. لابد،در شبهاي ساکت و آرام، وقتي به تيرهاي چوبي سقف خيره مي شود، صدايش را شنيده اي؟« خدايا،رزق حلال را از سفر ما دور نکن...
او به اندازه ي چند نفر زحمت مي کشد اما در آمدش اندک است. با اين حال، راضي است. چون حلال تر از آنچه عايدش مي شود، سراغ ندارد.«تو»فرزند چنين مردي هستي. او هميشه دستهايش را رو به آسمان مي گيرد و خدا را شکر مي کند. مي گويد: «اگر درآمد ما کم است، به جاي آن برکتش زياد است».
حالا شب است. پدر خسته از کار روزانه به خانه آمده است. مادر به زحمت از جا بلند مي شود تا سفره ي شام را بياورد. باد پشت پنجره ها هو مي کشيد و شيشه ها را مي لرزاند. پدر تاب ديدن سختي مادر را ندارد. به سرعت از جا بلند مي شود. مادر برايش دعاي خير مي کند. آنها هنوز تنها هستند. بايد«تو» بيايي تا چراغ خانه شان روشن بشود. کسي به پشت در مي زند. پدر چفت در را باز مي کند. زن عمو اصغر را مي بيند. سيني به دست منتظر است تا پدر آتش را که از آن بخار بلند مي شود بردارد:
«قابل شما را ندارد: گفتم شايد آتش هم بو داشته باشد و اقدس دلش بخواهد». پدر تعارف مي کند. رسم و رسوم را مي داند:« زن پا به ماه هر بويي که به مشامش بخورد دلش مي خواهد». مادر نفس زنان تا جلو در مي آيد:
« خير ببيني ملوک خانم»
زن عمو اصغر با دقت به مادر نگاه مي کند و لب جمع مي کند:
«حات خوش نيست؟ها؟بروم سراغ خيرالنسا؟»
مادر لبخند مي زند و مي گويد: نه! او اگر چه جوان است اما براي سختي هاي زندگي خودش را آماده کرده. زن عمو ترديد دارد. صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر به بيرون نگاه مي کند و برايش دست تکان مي دهد. مش رمضان دايي پدر است و مثل عمو اصغر با ما در يک حياط همسايه است.
زن عمو وقت را غنيمت مي شمرد و داخل اتاق مي شود. پدر بيرون مي آيد تا آنها حرفهاي خودماني شان را راحت به هم بگويند. مش رمضان از مسافر کوچک مي پرسد. پدر، مثل همه مردهاي باحياي قديم، دست و پا شکسته چيزهاي مي گويد.
ماه زير تکه ابري پنهان شده، ابر به رنگ سياه و سفيد است. باد مي خواهد ابر سياه را کنار بزند تا چهره ي ماه معلوم بشود. انگار جدال سختي بين آنها در گرفته، ابر پر زور است، اما ماه تصميم گرفته، خودش را به جايي برساند که ابر سياه نباشد.
حرفها در باد گيج مي خورند و نا مفهوم به گوش مي رسد. زن عمو صندوق لباسهاي مادر را به هم ريخته. پدر در جواب مش رمضان لبخند مي زند و دستهايش را رو به آسمان مي گيرد، بايد فردا از راه برسد.
فردا اول دي ماه 1339 است.
هنوز اذان ظهر از گلدسته هاي مسجد بلند نشده، زن عمو پيدايش نيست. لابد با زن مش رمضان به سراغ ماماي محلي رفته اند. مادر مدام زير لب صلوات مي فرستد.
زن مش رمضان هراسان مي آيد و خودش را به بالين مادر مي رساند. پدر مثل خيلي از مردها که نمي دانند در چنين موقعيتي چه کار کنند، به بالا و پايين اتاق مي رود و لبهايش تکان مي خورد. زن مش رمضان با صداي بلند از خدا ياري مي طلبد:
«يا الله...»
«يا رحمان و يا رحيم، خدايا خودت کمک کن».
مادر ناله مي کند. زن مش رمضان دست او را در دست گرفته و با چشم او اشک مي ريزد:
« .... هر مرادي داري از خدا بخواه... بخواه که رد خور ندارد!»
مادر دردمندانه زير لب زمزمه مي کند. کلمات از لابه لاي دندانهاي به هم کليد شده اش به سختي بيرون مي آيند:
«... يا حسين ....»
«... يا پنج تن آل عبا...»
صداي لخ لخ کفشهاي خيرالنسا مي آيد. زن عمو صورتش از عرق خيس شده... خيرالنسا چادرش را به کمر مي بندد و موهاي حنا بسته اش را به زير چارقدش مي دهد:
«مردها بيرون، هيچ مردي اينجا نباشد!»
پدر فوري از اتاق بيرن مي آيد. سوزسردي مي وزد. چه کسي به سراغ پدر رفته بود؟ نمي دانم! شايد عمو اصغر. پدر سراسيمه آمده بود. به ياد نداشت هيچ وقت به اين سرعت خودش را به خانه رسانده باشد. خيرالنسا بسم الله مي گويد. پدر يقه کتش را تا گردن بالا مي دهد و به آينده فکر مي کند. صداي کش دار موذن از گلدسته هاي مسجد به گوش مي رسد.
زن مش رمضان دو لنگه در را باز مي کند و به طرف پدر مي آيد. سعي مي کند خود را خوش حال نشان بدهد:
«مشتلق بدهيد تا بگويم...!»
پدر نفس راحتي مي کشد و يک دستش را روي چشم مي گذارد:
«هر چه بخواهي به روي چشم»
زن مش رمضان به اتاق نگاه مي کند و دستهايش را به آسمان بلند مي کند:
«خدا را شکر. حالش خوب است. بي حال که هست ولي ان شاءالله خوب مي شود. بچه هم ...» پدر چشم به دهان او دوخته تا خبر بعد را بشنود. زن مش رمضان دست دست مي کند و حرفهايش را جويده مي گويد. حالا ديگر برق فشاري در چشمانش نيست و صورتش رنگ پريده است.
پدر يک قدم به جلو بر مي دارد:
«بچه، بچه چي شده؟!»
زن مش رمضان نمي خواهد از چيزي که هنوز به خوبي آشکار نشده حرف بزند. خيرالنسا سرفه مي کند و از اتاق بيرون مي آيد.پدر دل نگران است. زن عمو ذغال داخل آتش سرخ کن مي گذارد. ابروهاي به هم گره شده اش مثل حرفي نگفته است. چند قطره نفت روي زغالها مي ريزد و کبريت مي کشد. خيرالنسا پا به پا مي شود و دعاي خير مي کند. پدر قبل از وارد شدن به اتاق حق الزحمه او را مي دهد. آخرين حرف از دهان خيرالنسا جرقه مي زند و دل پدر را مي سوزاند:
«دل چرکين نباشيد. خدا را چي ديديد، شايد تا شب پاهايش تکان خورد!»
عرق سردي به پيشاني پدر مي نشيند. براي ماندن درنگ نمي کند و به اتاق مي رود. زن مش رمضان آتش سرخ شده را فوت مي کند.
مادر رنگ به صورت ندارد. چشمهايش را با بي حالي باز مي کند و به «تو» خيره مي شود. خيرالنسا آب پاکي را به دست همه ريخته و نرفته بود. حالا ديگر همه فکر مي کنند تو فلجي. مادر، حتي، آه ندارد تا گريه کند. پدر در گوشه اي از اتاق مي نشيند و نگاهش تاروپود گليم را مي کاود. بوي اسپند زير طاق کوتاه غوطه مي خورد. پدر سر در گريبان دارد. زنها در حياط خودشان را به کاري مشغول کردند. هيچ کس حرفي براي گفتن ندارد. ناگهان مادر هق هق مي کند. حرفهاي خيرالنسا گرد غم را به دلش پاشيده زن مش رمضان آرام مي آيد و کنارش مي نشيند. مادر ناله مي کند:
«...ديدي بچه ام فلج به دنيا آمد؟»
پدر از جا بلند مي شود و «تو» را از کنار مادر بر مي دارد و به صورتت نگاه مي کند.
در دلش چه مي گذرد؟! زن عمو فتيله چراغ خوراک پزي را بالا مي کشد و کتري شروع به وز وز مي کند. اشکهاي مادر صورتش را خيس کرده، پدر نمي تواند غم سنگين دلش را نگه دارد. دوباره «تو» خيره مي شود:
«يا امام زاده عبدالله، به حق آقايي ات اين طفل را شفا بده».
صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر تو را کنار مادر مي گذارد و بيرون مي آيد. انگار شانه هايش خميده تر شده. مش رمضان به صورت پدر نگاه مي کند و دستش را روي شانه او مي گذارد. هنوز نمي داند پدر چه غمي دارد:
«مگر خوشي غم دارد دايي جان؟! بخند و از خدا براش رزق فراخ بخواه.
پدر سرتکان مي دهد و آهسته مي گويد: «يا خدا» مش رمضان کاسه ي سفالي پر از نقل را به دست پدر مي دهد. زن عمو يک جا بند نمي شود و به طرف آنها مي آيد:
«امشب، شب چله اس!»
پدر آه مي کشد و به آسمان نگاه مي کند. عمو اصغر هم از راه مي رسد و پر سرو صدا وارد حياط مي شود:
«يا الله.»
صورت عمو اصغر از سرما مثل لبو سرخ شده. از حال و اوضاع حياط و بوي اسپند همه چيز دست گيرش مي شود. به طرف پدر مي آيد و او را در آغوش مي گيرد و با صداي بلند مي خندد:
«قدمش خير باشد داداش.ان شاءالله اقبالش بلند و عاقبتش به خير بشود.»
غم پدر سنگين است و خود داريش محال، انگار، به جز عمو اصغر، گوش شنوايي پيدا نکرد. دستش را روي صورتش مي گذارد و سرش را ماتم زده تکان مي دهد:
«خدا نخواست داداش، خدا نخواست که ما هم راه رفتن بچه مان را ببينيم.»
عمو اصغر با کف دست روي زانوش کوبيد:
«مرد؟»
زن عمو به طرف شوهرش مي رود و زير گوش او مي ايستد و کل جريان را آهسته تعريف مي کند. صورت عمو اصغر هم مثل پدر از شادي خالي مي شود. مش رمضان که مي خواهد حال و هوا را عوض کند با صداي بلند مي گويد: «يکي نيست يک استکان چايي به ما بدهد!»
مي بيني مجيد جان زندگي چه بازي هايي دارد؟ چه کسي مي دانست به چشم برهم زدني بزرگ مي شوي، مرد مي شوي و روي پاهايي که در باور همه بايد فلج مي ماند، چابک و استوار قدم بر مي داري. چه کسي مي دانست اين جسم کوچک در فردايي دورتر موعظه مي کند و پند مي دهد که از خداوند رحمان دور نشويم. اين نامه ات که از فرداي دور آمده هر دل بي بهشتي را به شوق آن لبريز مي کند:
«... حمد و سپاس خداوند بزرگ را که همه ي ما را آفريده است و به همه ي ما هستي داده، نعمت داده و راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است و ما را در اين راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است. حمد از آن ايزد يکتاست. حمد و سپاس خداوندي که ما را در برهه اي از تاريخ قرار داد که ولي خود را بشناسيم و پيشواي خود را ببينيم. حمد خداوندي را که ما را متحول کرد تا از ظلمتها و بدي ها و انحراف ها، ره نور و حقيقت را برگزينيم و راه هدايت را بر ما مبين کرد، و حال بايد تلاش کرد و در اين نور سيرالي الله داشته باشيم و از کالبد جسم و تن دنيا خارج شده و با وجود اينها در ملکوت اعلا سير و سلوک کنيم.»
زمان مي گذرد. مادر هر شب، از شبي ديگر دل شکسته تر است. انگار چشمه ي اشکش خشکيده. هر شب، دعا و التماس مي کند. تنها آرزويش اين است که پاهاي ناتوان تو تکان بخورد. با اميد قنداق را باز مي کند تا شايد کوچک ترين حرکتي را در پاهاي تو ببيند. دوست دارد معجزه اي اتفاق بيفتد تا بعدها و سالها آن را با اشک براي ديگران تعريف کند. شبهاي جمعه، وقتي صداي مداح و سينه زنان «بيت العباس» به گوش مي رسد دستش را رو به آسمان مي گيرد. در اين شبها اگر اشکي باشد، آن قدر مي ريزد، که صبح توان بلند شدن ندارد. نمي دانم، شايد سر درد ناعلاجش از اين غصه شروع شد. او با خودش عهدکرده تا مرادش را نگيرد دست از دعا و زاري برندارد. امام زاده عبدالله که مامن همه ي دل شکستگان شهر است، هميشه برايش جايي دارد تا در صحن آن، غم زده، بنشيند و دعا کند. مي رود و سرش را به پنجره ي فولادي مي گذارد و با چشمان سياهت به او خيره مي شوي، و گاهي که فرشته ها صورتت را مي بوسند؛ لبخند مي زني. اين لبخند معصومانه دل مادر را مي سوزاند.
او از همه ي امامان خواسته تا شفيع باشند و سلامتي به تو برگردد. وقتي فکر مي کند عزيز دردانه اش فرداي روزگار را چگونه بايد شرکند دلش مي شکند. بايد سالها بگذرد تا به پاس خوبي هايش قلم برداري و از ميان پهنه ي بيابانها و سيل گلوله ها خلوتي پيدا کني و بنويسي:
«... مادر عزيزم، از تو چه بگويم که نمي توانم همه ي آنها را با قلم روي کاغذ بياورم. مي دانم که خيلي زحمت کشيدي. براي تمام اينها از تو تشکر مي کنم و اميدوارم خداوند پاداش احسانهايت را بدهد...»
چهل روز از آمدنت به جهان خاکي مي گذرد. دعاي دل شکستگان مقبول است. مادر قنداق را باز کرده و به پاهايت خيره شده. چه رنجي مي کشد مادر وقتي دو پاي بي حرکت را مي بيند. اشک مي ريزد و از لابه لاي پرده هاي اشک و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد بکشد. فرياد مي کشد و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد خوش حالي را مي شناسد و سر از گريبان بيرون مي آورد. مادر تو را بغل گرفته و به دور اتاق مي دود:
«پاهايش را تکان داد. خودم ديدم... خودم ديدم!»
پدر تو را از بغل او مي گيرد و به زمين مي خواباند. تو لبخند مي زني و پاهاي کوچکت را آرام بازي بازي مي دهي. اشک هاي مادر تمامي ندارد. زن مش رمضان سراسيمه خودش را مي رساند. زبان مادر به لکنت افتاده:
«... معجزه .... خدايا...»
مي خندد و گريه مي کند. از آن روز به بعد تو همرازش مي شوي، او در تنهايي با تو درد و دل مي کند؛ و انگار که مي شنوي قصه آدم هاي خوب و بد را مي گويد.
مادر در بستر بيماري افتاده است. او سالهاست که از درد سرش مي نالد. جوشانده و حجامت و قرص هاي جورواجور هم افاقه نکرده. من به تو نگاه مي کنم و تو مرد کوچکي هستي که معناي نگاهم را مي فهمي. از «بيت العباس» صداي سينه زنها به گوش مي رسد. مي دانم دلت براي رفتن در صف سينه زنها پَرپَر مي زند. اما نمي روي. اين گذشت را به خاطر من و مادر انجام مي دهي. مي داني وقتي رضا شروع به گريه کند من دستپاچه مي شوم.
اين جور وقتها به کمکم مي آيي و هردو با هم بچه ها را آرام مي کنيم. من هنوز آن قدر بزرگ نشده ام تا بگويم: «اجرت با امام حسين». لبخند مي زنم.
«تو خيلي خوبي داداشي.»
تو کوچکي و من کوچک تر. اما احساس مي کنم تو از همه بزرگ تري و مي تواني همه کارهاي عالم را خودت به تنهايي انجام بدهي. مادر ناله مي کند و دستش را به سرش مي گذارد. تو به طرفش مي روي و کنارش مي نشيني. وقتي دستش را مي گيري چشم باز مي کند و بي حال لبخند مي زند:
«مي خواهي بروي سينه بزني؟»
در جواب مادر سکوت مي کني. او هم مي داند که چقدر دوست داري به اين نوع مراسم ها بروي. هواي سرد و برف سنگين را بهانه مي کني تا مادر خودش را ملامت نکند. يا همان زبان کودکي مي گويي:
«اگر هوا سرد نبود مي رفتم، ولي حالا نمي روم!»
مادر با دو دست شقيقه هايش را مي مالد و بي صدا اشک مي ريزد. مادر درد دارد مجيدجان. مادر سخت بيمار است. نگاهم به ظرف هاي شام، که هنوز شسته نشده مي افتد. به سرعت از جا بلند مي شوم. بعد از مادر من بايد مادر دوم خانه باشم. اين را پذيرفتم. اما تو چشم بيدار و مهربان خانه اي تو سنگ زير آسياب دردها و رنج هاي زندگي ما هستي:
«مگر قرار نشد با هم کارکنيم؟»
از حرفت دلم گرم مي شود. اول به چشمان امير و رضا نگاه مي کني. آنها آرام خوابيدند. نگاهم مي کني و با زبان کودکانه آنها مي گويي: «لالا کردند» مي خندم و با احتياط کاسه ها را داخل هم مي گذارم. کاسه ها را از دستم مي گيري و قبل از من راه مي افتي. بيرون از اتاق سرد است و حوض کوچک وسط حياط يخ زده. آسمان يک دست صاف است و ستاره ها انگار تازه از حمام آمده اند.
آن قدر پر زرق و برق اند که نمي تواني از آنها چشم برداري. به پيراهن نازک و شانه هاي استخوانيت نگاه مي کنم. تو محو ستاره هاي پر نوري تند مي روم و کت کوچکت را مي آورم. يک لايه يخ ضخيم روي حوض را پوشانده. تو کت را مي گيري و مي پوشي. يخ ضخيم مثل اژدهايي به جنگ ما آمده است. نمي دانم چه کار کنم. دستانم آن قدر کوچک و ناتوان است که نمي گذارد به ضربه زدن به يخ فکر کنم. مشت را گره مي کني و رو به من مي گيري. با تعجب نگاهت مي کنم و آن چه را که به ذهنم مي رسد مي گويم:
«مي خواهي دعوام کني؟»
ابرو بالا مي اندازي و آستين کنت را بالا مي زني، مشت تو هم کوچک است. به اندازه يک مرد نه ساله. گوشت و استخوان گره کرده را بالا مي بري و محکم به يخ مي کوبي. يک بار... دوبار... يخ ترک برمي دارد و آب آرام روي آن را مي پوشاند. به دستهايت نگاه مي کنم. به مشت گره کرده و کوچکت. سرخ شده مثل دانه هاي انار نارس. انتظار دارم غرور مردانگيت را به رُخم بکشي و بگويي: «ديدي من بلدم». اما به جز مهرباني چيزي نمي بينم:
«ظرفها را تو حوض مي شوريم، بعد با آب چاه آبکشي مي کنيم.»
کت را از تنت بيرون مي آوري، دوباره شانه هايت استخوانيت را به سرما مي سپاري. تندتر از من مشغول به کار مي شوي. خوب و با دقت مي شويي. سردي آب تا مغز استخوانمان نفوذ مي کند. هربار که من دستم را در آب حوض فرو مي کنم چپ چپ نگاهم مي کني:
«دست نزن، سردت مي شود.»
با صداي ونگ زدن رضا، به اتاق نگاه مي کني. از اين که فرصتي برايم پيش آمده تا بروم و دست هاي کوچکم از سرما يخ نکند، خوش حالي:
«برو تا سروصدايش بيشتر نشده»
مي روم. اما دلم با دستهاي يخ توست. دستهايي که تا هستند، باري از دوش ديگران برمي دارند. رضا را ساکت مي کنم و وقتي چشمان خواب آلودش بسته مي شود برمي گردم. مي بينم که به سختي دسته تلمبه را بالا و پايين مي بري. از نقس نفس زدنت معلوم است که آب در خرطومي تلمبه يخ بسته است:
«بدجوري هم يخ بسته. بايد خيلي تلمبه بزنم.»
از تو مي خواهم که اجازه بدهي کمکت کنم. دل شکستن گناه است. دلم را نمي شکني. تا دسته تلمبه را از بالا به پايين بياورم عمري طول مي کشد. از تعارفم پشيمان مي شوم و خنده ام مي گيرد. دوباره خودت مشغول مي شوي. آن قدر دسته را بالا و پايين مي دهي که از پيشاني عرق کرده ات بخار بلند مي شود. قصد عقب نشيني نداري. مرد است. روي پنجه پا بالا و پايين مي برم تا از سرما يخ نکنم. تو فقط به کاري که بايد انجام بگيرد فکر مي کني. از خرطومي تلمبه صدايي مثل قل قل قليان به گوشمان مي رسد. تندتر و با شدت بيشتري دسته را حرکت مي دهي. از لابه لاي نفس به هم گره شده ات حرفهايت را مي شنوم.
«... الان ... آب... بالا... مي ياد...»
ناگهان از دهانه تلمبه آب با فشار بيرون مي زند. چقدر ديدن آب برايمان لذت بخش است. آب چاه، ولرم است. و دست هاي يخ کرده مان را قلقلک مي دهد. بعد از شستن ظرفها به برفهاي تلنبار شده در حياط نگاه مي کني. من از خدا مي خواهم که تو را پشيمان کند. بارها ديده بودم که با چه زحمتي برفها را داخل گوني يا تشت مي ريزي. بردن و خالي کردن آن در کوچه خستگي و زحمت داشت.

«بماند براي فردا»
با خودت نجوا کرده بودي و من از پشيمانيت خوش حال بودم. ظرفها را برمي دارم و از پله ها بالا مي روم. از دور صداي سينه زن هاي «بيت العباس» مي آيد. لحظه اي گوش مي دهي. در حياط را باز مي کني و به تاريکي خيره مي شوي. ناگهان به ياد پنجره کوچک اتاق مي افتم. شايد بتواني از آنجا به عبور دسته هاي سينه زن نگاه کني. چند دقيقه مي ايستي و به کوچه تاريک زل مي زني. مثل پرنده اي هواي آزادي را به مشامت مي کشي: مي تواني بروي و دست هاي کوچکت را در جمع عاشقان حسين (ع) به سينه بکوبي؛ چشمانت را با اشک خيس کني، گل و کاه به دور شانه ات بمالي. به ياد مصيبت هاي کربلا زنجير به پشت بزني. آن قدر گريه کني که وقتي مي آيي، احساس کني در رکاب آقا بوده اي. اما در را مي بندي و با قدم هاي سنگين به اتاق مي آيي. من پنجره را نشان مي دهم:
«از اينجا هم سرد مي شود نگاه کني»
پنجره کوچک در عمق ديوار کار گذاشته شده؛ درست مثل اتاق کوچکي که فقط براي سر و گردنت جا داشته باشد. با حسرت نگاه مي کني:
«خيلي بلند است، جا هم کم دارد»
فکري به نظرم مي رسد مي تواني حلب نفت را زير پايت بگذاري. حلب خالي از نفت در زيرزمين است و من از تاريکي آنجا مي ترسم. از پيشنهاد من خوشحال مي شوي و به زيرزمين مي روي. وقتي برمي گردي برق شادي را در چشمانت مي بينم. حلب نقت را آهسته به زمين مي گذاري تا سروصدا نکند. روي حلب مي روي. لحظه اي مي ايستي و نااميد نگاهم مي کني. دستت تا لبه اتاقک هم نمي رسد. اگر هم برسد بايد براي ديدن کوچه خودت را آويزان کني. صداي سينه زن هاي در حال عبور به گوشمان مي رسد. براي ديدن آنها سر از پا نمي شناسي.
«واي حسين کشته شد شير خدا کشته شد»
نااميد نيستي. دستت را دراز مي کني و به لبه اتاقک مي چسبي. تمام سنگيني ات را روي انگشتانت آوار کردي. پاهايت از حلب جدا مي شود و در همان حال آويزان مي ماني! با ترس نگاهم مي کنم! اگر به زمين بيفتي چه مي شود؟ عاقبت سرت را داخل اتاقک فرو مي بري و به جلو خيره مي شوي. من ايستاده ام و به تو که آونگ مانده اي نگاه مي کنم. با اين حال دلم مي خواهد مي توانستم در کنارت باشم و با هم دسته هاي سينه زني نگاه کنيم. سرت را نمي بينم، اما صدايت را که با احتياط و آرام است، مي شنوم:
«دسته ها فانوس هم دارند...»
من گوش تيز مي کنم تا حرفهايت را بهتر بشنوم:
«پيراهن هاي سياه و بلند پوشيده اند»
صدايت پر از بغض است. انگار چيزي در گلويت گير کرده و نمي گذارد حرفها از دهانت بيرون بيايند:
«همه به سر و سينه شان مي زنند.... زنجيرم مي زنند!»
ديگر نمي تواني بغضت را نگه داري. گريه مي کني و حرف مي زني. من هم گريه ام مي گيرد و آهسته مي پرسم «چند تا بچه آمده اند؟ تو که فراموش کردي در کجايي و جايت تنگ است و بايد آهسته حرف بزني، با اشک و ناله مي گويي: « نمي دانم چند نفرند، لابد رفتند زير چادر مادرشان تا سردشان نشود». من به ياد دستهاي تو که از سردي آب حوض مثل دانه هاي انار نارس شده بود اشک مي ريزم و مي پرسم: «خيلي سردشان شده؟» جوابم را نمي دهي و با صداي بلند گريه مي کني:
«دارند مي روند مسجد چوپانها، کاش منم مي رفتم!»
حالا صداي سينه زنها از دور دورها به گوش مي رسد. لابد در پيچ و خم کوچه ها به سينه مي کوبند و به طرف مسجد چوپانها مي روند. صداي آنها مثل پت پت چراغ گردسوز است و دقايقي بعد خاموش مي شود. وقتي پايين مي آيي هنوز گريه مي کني. ساعتي بعد هر دو زير کرسي خوابيده ايم. نفس هاي مادر آرام است. هر وقت نفسش آرام باشد سر دردش تمام شده، تو هنوز نخوابيده اي و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي کني. من هم خوابم نمي برد. بالشم را برمي دارم و نزديک تو مي گذارم. لبخند مي زني:
«مي خواهي داستان کربلا را برايت تعريف کنم؟»
چشم هايم را مي بندم و مي گويم «اوم» اين زبان کودکانه ماست. تو هم بالشت را نزديک تر مي آوري. خوابم مي آيد و احساس مي کنم پلکهايم سنگين شده. تو به سقفم چشم دوختي و از کربلا مي گويي. صدايت مثل وقتي است که از اتاقک به صف سينه زنها نگاه مي کردي. مي گويي و هر لحظه بيشتر بغض مي کني. به صف سربازان مي رسي، يک طرف دشمن است با آدم هاي زياد. همه آنها شمشيرهاي تيز به دست گرفته اند. بعضي سپرشان را روي سينه گذاشتند و آماده حمله اند آنها از غذاي حرام صورتشان سرخ است. از پول حرام جيبشان پر است. حالا ديگر کاري ندارند به جز کشتن آدم هاي خوب. صف خوبها کم است. اصلاً خوبها صف نيستند. يکي از آنها صورتش مثل خورشيد نوراني است. او امام حسين (ع) است. خاک زير پايش کربلاست. کربلا گرم است. لب خوبها تشنه است. اما آنها که گوششان کر است و چشمان کور، مشک پر از آب دارند.
حتي بعضي از آنها دهانه مشکها را باز کردند و آب را روي زمين داغ مي ريزند. فکر مي کنند ياران امام حسين (ع) براي آب هم که شده، امام را ترک مي کنند. ياران امام سينه ها را سپر کردند و محکم ايستادند. آنها براي ياري دين خدا آمدند و مي دانند شهيد خواهند شد. پس با تمام نيرو خواهند جنگيد... «تو» دلت براي ياران امام حسين (ع) و يارانش مي سوزد. اشکهايت را با پشت دست پاک مي کني و دوباره مرا به صحراي کربلا مي بري... ياران امام با رشادت مي جنگند. تمام بدن شان پر از تير و زخم شمشير است... گريه مي کني، انگار همان لحظه يزيديان سر امام ما را بر نيزه زده اند.
مادر مشغول پهن کردن لباس ها به روي طناب بود. روي پله نشسته بودم و گريه اي را که آرام از شانه ديوار کاه گلي مي گذشت نگاه مي کردم. هنوز ظهر نشده بود. وقتي صداي درآمد فهميدم که بايد خودت باشي. صبح، ناشتا خورده و نخورده از خانه بيرون رفته بودي. مادر نگاهم کرد:
«فکر کنم مجيد است، برو در را باز کن»
از جا بلند شدم و دويدم. گفته بودي اگر قبول شده باشي برايم يک چيز خوب مي خري. وقتي در را باز کردم در جا خشکم زد. فهميدم که بي خودي اميدوار شدم. کارنامه ات را به دست گرفته بودي و سرت پايين بود. آنقدر تو صورتت غصه بود که من هم غصه دار شدم.
«کيه فاطمه؟»
در حالي که نمي توانستم نگاهم را از صورتت بردارم جواب مادر را دادم:
«داداشي، داداش مجيد»
سرت را آرام بالا آوردي. ته چشمانت يک حرف بود. حرفي که بوي غصه به خودش نداشت. کارنامه ات را زير بغل گذاشتي وارد حياط شدي. پشت سرت مي آمدم و مي ديدم که شل و وارفته قدم برمي داري. مادر از همان جايي که ايستاده بود به ما نگاه مي کرد. با خودم فکر مي کردم چطور مي خواهي به مادر بگويي که در امتحانات مردود شده اي.
«چيه، چرا بي حالي مجيد؟»
دويدم جلو تو ايستادم. دو دستم را مثل بالهاي پروانه باز کردم. مي خواستم در پناه من باشي. مادر با بهت نگاه مان مي کرد. از کار من متعجب شده بود. چادري را که به کمرش بسته بود باز کرد و جلوتر آمد. دوباره سرت را پايين گرفتي. رنگ از صورت مادر پريده بود.
« مردود شدي؟!»
جواب مادر را ندادي. ناگهان نگاهم به چشم هاي پر از شيطنت افتاد. آرزو کردم «کاش داداشي من رفوزه نشده باشد». «تو» بزرگ بودي حتي به شوخي نمي خواستي قلب مادر را به درد بياوري. مادر مات و متحير نگاهت مي کرد. باورش نمي شد پسر با استعدادش مردود شده باشد
«زحمت يک ساله به هدر رفت؟!»
چه جوابي برايش داشتي. اول لبخندي زدي. بعد ناگهان دستهاي من را گرفتي و شلوغ بازي در آوردي. يخ بهت در صورت مادر آب باشد. ناباورانه گاهي به تو و گاهي به مادر نگاه مي کردم. انگار کسي دنبالت کرده بود. دور حياط مي گشتي و کارنامه ات را در بالاي سرت مي چرخاندي:
«غصه نخوريد مجيد قبول شده!»
دوباره فکر يک چيز خوب ذهنم را پر کرد.
«داداشي قولت که يادت نرفته؟»
کارنامه ات را به من دادي تا نگاه کنم. من هنوز سواد نداشتم. داشتم اما نه اندازه اي که بتوانم کارنامه ات را بخوانم. وقتي آن را سر و ته گرفتم خنديدي.
«داداش مجيدت هيچ وقت قولش يادش نمي رود»
همه از قبولي تو در امتحانات خوش حال بوديم. با قبولي تو در امتحانات روزهاي ديگري آغاز مي شد. روزهايي که خودت مي خواستي. اين روزها، معمولاً با تابستان شروع مي شد. تو بي آن که به زبان بياوري دوست داشتي دست رنج خودت را به خانه بياوري.
آن روز در حالي که هنوز در فکر يک چيز خوب بودم به خانه آمدي. راستش را بخواهي ديگر نااميد شده بودم. وارد حياط که شدي تندي دويدي و به انباري شلوغ رفتي. در را به روي خودت بستي و يک ساعت بعد بيرون آمدي. من روي پله نشسته بودم و به بچه گربه هاي خواب آلود که زير سايه ديوار حياط لم داده بودند نگاه مي کردم. مادر مشغول درست کردن آتش ترش بود. کم کم حوصله ام سر مي رفت. سرم را روي زانويم گذاشتم و چشم هايم را بستم.
«نمي خواهي سرت را بالا بگيري؟»
با شنيدن صدايت خوش حالم شدم. مي خنديدي و صورتت پر از شادي بود
«... يادت هست چه قولي داده بودم؟»
يادم نرفته بود چه قولي داده بودي. گفتي:
«چشمهايت را ببند.»
به دستهايت نگاه کردم. يک دستت را پشتت قايم کرده بودي. سرک کشيدم. نمي خواستي ببينم
«اول چشمت را ببند، بعد تا سه بشمار...»
زود چشم هايم را بستم و تا سه شمردم. وقتي باز کردم ابرو بالا انداختي و خنديدي
«نشد! خيلي زود باز کردي. يواش يواش باز کن».
دوباره چشم هايم را بستم. جرئت نمي کردم ناگهاني باز کنم. مي ترسيدم. يک چيز خوب را از دست بدهم.
«باز کنم داداش؟»
«باز کن ولي يواش يواش»
اول همه چيز در نظرم تيره و تار بود. بعد مژه هايم را ديدم. تو مواظب بودي تا زود چشمهايم را باز نکنم.
«... گفتم يواش، آفرين!»
به حرفت گوش کردم. چقدر تا باز شدن چشمهايم طولاني به نظرم رسيد. حالا خوب مي توانستم ببينم. از شادي مي خواستم پر در آورم. فرفره روي دسته چوبي بود و با فوت ملايم تو مي چرخيد.
«... اين هم براي خواهر خوبم»
دسته چوبي فرفره را گرفتم و از خوش حالي با صداي بلند خنديدم تو چقدر خوب بودي. مادر ـ مادر در اتاق را باز کرد و به طرفمان گردن کشيد:
«چي شده؟»
فرفره را نشان دادم و به آن فوت کردم
«داداشي برايم آورده»
مادر نفس راحتي کشيد و به اتاق برگشت. از جا بلند شدم و فرفره را روي سينه ام گرفتم و دويدم. بچه گربه هاي خواب آلود يا پس کشيدند و به طرف باغچه فرار کردند. فرفره کاغذي مي چرخيد و من نفس نفس مي زدم. چند دور حياط را چرخيدم. ديگر نفسم بالا نمي آمد. تو روي پله نشسته بودي و آرام نگاهم مي کردي. در نگاهت مردي بود که مي خواست تمام خوش حالي هاي دنيا را به ديگران هديه کند؛ و سهم خودش همان لبخندي باشد که به لب تو مي ديدم:
«مي خواهي با هم فرفره درست کنيم؟»
شانه بالا انداختم:
«من که بلد نيستم!»
تو خيال ديگري داشتي. هنوز نمي دانستم بلوغ زندگي را از همان روزها آغاز کردي.
«مي خواهم فرفره بفروشم. اين جوري هم در آمد پيدا مي کنم و هم تابستان بي کار نمي مانم.»
من از حرفهايت سر در نمي آوردم. هنوز درآمد و پول برايم مفهومي نداشت. فقط به درست کردن فرفره فکر مي کردم.
«من بايد چه کار کنم تا بتوانم فرفره درست کنم؟»
تو به فکر فرو رفتي. بعد از جا بلند شدي و سرت را متفکرانه خاراندي.
«يک فکر خوب دارم. صبر کن الان برمي گردم.»
رفتي و چند دفتر و يک مداد رنگي با خودت آوردي:
«اين دفترهاي مشق پارسال است، تو با مداد قرمز کاغذها را رنگي کن. بعد من با قيچي از آنها فرفره درست مي کنم.»
کار من راحت بود. تو با دقت وسواس فرفره هاي چند ضلعي را مي ساختي و با پونز روي تکه هاي چوب نصب مي کردي. چه لذتي داشت وقتي مي ديديم فرفره ها با فوت مي چرخند از آن روز به بعد تو با دوست خوبت حسن، به کوچه و خيابان مي رفتي و فرفره ها را که حالا با کاغذ رنگي براق درست مي کردي به فروش مي رساندي. با آمدن غروب تو هم خسته از راه مي رسيدي. وقتي مي ديدي مشغول درست کردن پاکت براي دکه پدر هستم در کنارم مي نشستي. مي دانستم خسته اي. به داغ عرق که در سر و صورت و پشت گردنت نقش بسته بود نگاهم مي کردم. تو مثل هميشه مهربان بودي:
«من يادم نرفته که بايد پاکتها را با هم درست کنيم!»
راستي يادش به خير. از دوست خوبت حسن گفتم و خاطره اي به نظرم رسيد. حتما همان روزها براي تعريف کرده بودم. همان عصري که با شنيدن صداي در دويدم. مادر کنار پنجره ايستاده بود. در را که باز کردم پسرکي را ديدم هم سن و سال خودت بود. اولين چيزي که نظرم را جلب کرد موهاي فرفري و ريز و بلندش بود. بعد صورت سبزه اش، با تعجب نگاهش کردم شکل و قيافه اش مثل بچه هاي جنوب بود. مثل آدم هاي بزرگ با ديدنم سرش را پايين گرفت و شرم کرد:
«ببخشيد با مجيد کار دارم»
آن روز احساس کردم او متفاوت از همه بچه هايي است که ديدم. مودب و متين حرف مي زد. آن سالها ما «تو» را در خانه حميد صدا مي زديم. هنوز نمي دانستم اسم واقعي تو مجيد است. وقتي فهميدم اشتباهي آمده، در را نيمه بسته کردم و عقب آمدم:
«ما مجيد نداريم اشتباهي آمديد!»
حسن يک قدم به عقب برداشت و به در و ديوار خانه نگاه کرد:
«... ولي من مطمئنم اينجا خانه مجيد...»
نگذاشتم حرفش تمام بشود و در را بستم. چند قدمي دور نشده بودم که کوبه در به صدا درآمد، مي دانستم خودش است، با عصبانيت در را باز کردم ديدم با همان متانت، در حالي که چند قدم دورتر ايستاده بود و به شماره خانه نگاه مي کند:
«... من دفتر رياضيم را مي خواهم، داده بودم به مجيد که ...»
در حالي که قصد داشتم در را ببندم با عصبانيت گفتم: «اسم برادر من حميد است، نه مجيد!»
حسن دستي به موهاي وروزيش کشيد و دوباره به شماره خانه نگاه کرد. اين بار برق شادي در چشمش درخشيد:
«... مگه شما فاطمه نيستيد؟!»
از تعجب مي خواستم شاخ درآورم. دوباره خوب به قد و بالايش نگاه کردم:
«خب، چرا اسم من فاطمه است»
گيج شده بودم. نمي دانستم چه حدسي بزنم. فقط به اين فکر مي کردم که او را از کجا اسم من را مي داند:
« تو از کجا اسم من را مي داني؟»
حسن لبخند زد و بي آن که جوابم را بدهد به بالا و پايين کوچه نگاه کرد:
سوال آخرم برايش غير منتظره بود. در حالي که سر به پايين گرفته بود لبخند زد:
«اگر شما فاطمه هستيد، اينجا هم خانه مجيد است، مگر نه؟»
نمي دانستم چه بگويم. با شنيدن صداي مادر از جلو در کنار رفتم.
«کيه فاطمه؟»
شانه هايم را بالا انداختم و کنار زدم:
« اين آقا پسر دنبال دوستش مي گردد. مي گويد اسمش مجيد است من گفتم که ما اينجا مجيد نداريم.»
مادر به حسن که صورتش از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد و لبخند زد:
«بفرماييد تو پسرم. مجيد فعلاً خانه نيست»
هيچ سر در نمي آوردم. فکر نمي کردم مادر هم حرف او را تاييد کند:
«ولي ما که مجيد نداريم!»
مادر نگذاشت سردرگميم طولاني شود. دستي به سرم کشيد و در همان حال دوباره به حسن تعارف کرد:
«... بيا تو پسرم»
«... ببين فاطمه جان، حميد ما همان مجيد است، اين آقا پسر هم اشتباهي نيامده»
وقتي حسن رفت مادر برايم تعريف کرد که اسم «تو» در شناسنامه مجيد است. وقتي تو به خانه آمدي و فهميدي چه دسته گلي به آب دادم خيلي خنديدي. پيش از آن روز هميشه از پسرکي برايم تعريف مي کردي که فهميده و مودب است. هنوز نمي دانستيم سالها بعد او زودتر از تو به کاروان شهدا مي پيوندد تا برايت در بهشت جايي بگيرد...
«يک فرفره ديگر برايت آوردم»
فرفره را از دستت مي گيرم و کنار فرفره هاي ديگر، در فرو رفتگي ديوار کاه گلي مي گذارم. فرفره ها در نسيم تابستاني آهسته مي چرخند.
«امروز اينها را کرد کردم»
دست رنج روزانه ات را به ما نشان مي دهي و خوش حالي. مادر به چشمان خسته ات نگاه مي کند:
«همه بچه ها تابستان که مي شود تو کوچه ها بازي مي کنند تو چرا...»
در حالي که چشمانت پر از خواب است لبخند مي زني:
«براي بازي وقت زياد است»
ما تو به افتخار مي کنيم. پدر هميشه به مادر مي گويد: «او بزرگ تر از سن و سالش فکر مي کند. اما تو حتي بزرگتر از آن بودي که همه ما فکر مي کرديم شايد آن روزها نمي دانستيم. تو کار مي کني تا با اندوخته کوچکت، براي ما خوش حالي بزرگ خلق کني. شب روي پشت بام مي خوابيم. نگاهت تا عمق آسمان پر کشيده:
«امشب آسمان چقدر ستاره دارد»
برمي گردم و نگاهت مي کنم. نقطه اي نوراني در چشمانت مي درخشد. فکر مي کنم دورترين ستاره به ميهماني چشم تو آمده است.
خوب که نگاه مي کنم مي بينم پرده هاي اشک است که در پرتو ماه و ستاره ها برق مي زند.
«ستاره ها را دوست داري؟»
مثل آدم بزرگ ها آه مي کشي و با انگشت ستاره پر نوري را نشان مي دهي:
«آره همه ستاره ها را دوست دارم. بيشتر از همه آن ستاره را که پر نورتر است. سمت راست ماه»
به ستاره تو حسوديم مي شود. ستاره اي که انگار به جز تو به کسي تعلق ندارد.
«ستاره تو خيلي خوشگله»
لبخند مي زني و دوباره آه مي کشي. مي دانم اگر همه ستاره ها هم مال تو بود آنها را به ديگران مي بخشيدي. مثل فرفره هايي که به من مي دادي:
«مي خواهي ستاره من مال تو باشد؟»
ذوق مي کنم و باورم نمي شود ستاره اي به آن قشنگي را به من بخشيده باشي. هنوز نمي دانم ستاره تو فقط براي «تو» روشن است؛ و حرف هاي تو با ستاره ات از جنس حرفهاي من نيست.
خانه مادر بزرگ حال و هواي خاص خودش را دارد. ديشب مادر خبرباش داده بود و ما از خوشحالي سراز پا نمي شناخيم. مي دانستيم تا پا به خانه مادر بگذاريم دوباره شيطنت هاي تو گل مي کند. شايد براي همه کوچکتر ها روياي بزرگ شدن يا شيطنت هاي کودکانه صيقل مي خورد. تو عاشق خانه مادر بزرگ بودي. خانه اي که شب ها از چراغ لامپا نور مي گرفت و با قصه هاي کوتاه و بلند مادر بزرگ معني زندگي مي داد. در پستوي خانه مادر بزرگ همان چيزهايي بود که همه بچه ها دوست داشتند: کشمش، گردو، نخودچي، سنجد و ... چيزهايي که کم آن هم از نظر ما زياد بود. مادر بزرگ با ديدن ما خوشحال شد. ما فقط به زيرزمين تاريک فکر مي کرديم. وقتي همه گرم حرف زدن بودند تو نگاهم کردي. معني نگاهت را مي فهميدم. آهسته به کنارم آمدي:
«برويم.»
به بهانه اي کوچک از جا بلند شدم. تو بعد از من آمدي. قرارمان همان زيرزمين خانه بود. اتاقکي تاريک که در آن جا چشم چشم را نمي ديد. من از تاريکي مي ترسيدم. تو آهسته حرف مي زدي تا کسي صداي ما را نشنود. آرام چفت در را باز کردي. از درز در بوي عطر طالبي مي آمد.
«چه بوي خوبي دارد طالبي!»
از حرفت خنده ام گرفت. ناگهان تو به بالاي حياط نگاه کردي. من هم کسي را که به طرفمان مي آمد ديدم:
«مادر بزرگ است. تو برو تو. من بعداً مي آيم، چفت در را هم مي بندم تا متوجه نشود!»
من مي ترسيدم.
«نترس، وقتي مادر بزرگ ببيند اينجا خبري نيست خودش مي رود.»
با عجله وارد زيرزمين شدم. خنک بود و پر از بوي جورواجور. خداخدا مي کردم مادر بزرگ زودتر کارش را در حياط انجام بدهد و برود. چند دقيقه بي حرکت در جايم ايستادم. هيچ خبري از تو نبود. کم کم ترس به سراغم آمد. مي خواستم به در بکوبم. ناگهان دستم به خمره اي خورد. از صداي آن ترسيدم و خودم را به عقب پرت کردم. نمي دانستم زير پايم چند هندوانه و خربزه گذاشته شده. کنترلم را از دست دادم و روي آنها افتادم. با باز شدن در زيرزمين صدايم در گلويم خفه شد. يک ستون نور همه جا را روشن کرد. فکر مي کردم «تو» آمدي. خوب که نگاه کردم مادر بزرگ را شناختم. نمي دانستم چه کار کنم. از جا بلند شدم و به طرف خمره دويدم. مادربزرگ با خودش حرف مي زد. و دنبال خوردني قابل براي ميهمانانش مي گشت. عاقبت هندوانه اي را برداشت و بيرون رفت. فکر اين که دوباره بخواهد در را به رويم ببندد پر از وحشتم مي کرد. چند بار تصميم گرفتم به طرفش بروم و بگويم اشتباه کردم که بي اجازه به زيرزمين آمدم. اما تا به خودم آمدم، رفته بود و دوباره در تاريکي بودم. ديگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زير گريه. شايد صداي گريه ام را شنيده بودي که با عجله خودت را رساندي. دوباره در باز شد و باريکه اي از روشنايي زير زمين تاريک را رنگ زد:
«چرا گريه مي کني؟»
«خيلي ترسيدم.»
خنديدي و بوي جورواجور را به مشام کشيدي. حالا ما مالک زيرزمين تاريک بوديم. تو تا جلو در رفتي و سرک کشيدي. وقتي خيالت از بابت رفتن مادربزرگ راحت شد، لنگه دوم در راهم باز کردي. از خنگي زيرزمين کيف مي کرديم. تو چند گردو و بادام را در دامن من ريختي. بعد هوس خربزه کرديم. قاچ هاي خربزه ترد و خوش مزه بود.
«يک کمي ديگر هم بده، خيلي خوش مزه بود.»
از حرف من سگرمه هايت تو هم رفت. نمي دانستم چرا ناراحت شدي. نيمه دوم خربزه را با احتياط در تاقچه گذاشتي و لب و دهانت را پاک کردي.
«هر چيزي حساب و کتاب دارد. نبايد بيشتر بخوريم گناه دارد.»
از حرفهايت سر در نمي آوردم. اما امروز مي فهمم که تو هيچ چيز را بهانه چيز ديگر قرار نمي دادي. يا بهتر بگويم، نمي خواستي شيطنت هاي کودکانه ما بهانه اي براي بي مسئوليتي باشد. آن روز با پيمانه وجدان خوردني ها را مي خورديم؛ و تا زماني که آنجا بوديم از مهر مادربزرگ سوءاستفاده نکرديم. در حالي که اين بازيهاي پرهيجان در ذهن کودکانه ما بزرگ جلوه مي کرد، مادر و مادربزرگ مي دانستند ما در زير زمين چه کار مي کنيم و اين همه را به حساب کودکي ما مي گذاشتند. تو با همان شيطنت هاي کودکانه در حال شکل گرفتن بودي. «ميزان» را تو از همان کودکي آموختي. اين چنين بود که ستاره تو روز به روز نوراني تر مي شد، تا سينه آسمان را از درخشش اش خيره کند. مگر يادت رفته است. روزي را که از ما امتحان صبر مي گرفتي. هنوز آن روز را به ياد دارم. بسته بيسکويت را در دست گرفته بودي و به من و امير نشان مي دادي. دهان ما آب افتاده بود. تو به آرامي جعبه بيسکويت را باز کردي. ما با دهان باز به تو خيره شده بوديم.
«به به چه خوش مزه است! به ما هم مي دهي داداش مجيد؟»
شانه بالا انداختي و گفتي: «بايد فکر کنم.» بعد رفتي از تاقچه اتاق بالا کشيدي و آن جا نشستي. به پاهاي آونگ شده ات. نگاه مي کرديم و دلمان مي خواست يکي از بيسکويت ها را به ما بدهي. وقتي يکي از بيسکويت ها را به دهانت گذاشتي دلم ضعف رفت:
«عجب خوش مزه است»
بيسکويت زير دندانهايت صدا مي داد، و امير کم کم داشت به گريه مي افتاد.
«نمي خواهي به ما بدهي داداش مجيد؟!»
يکي ديگر پشت بند بيسکويتي که در دهانت بود خوردي و اوم اوم کردي:
«... چرا ... چرا مي دهم. ولي اول اين را قورت بدهم تا...»
در حالي که مي خوردي پاهايت را هم تکان مي دادي. جوري که حرصم را در آورده بودي:
«پس کي مي خواهي بدهي؟ تو که همه را خوردي!»
تو بي آن که به حرف من گوش کني لايه کاغذي زير بيسکويت را از جعبه بيرون آوردي و دوباره در جايش فرو کردي و لبخند زدي:
«... برويد کنار قطار مي خواهد وارد تونل بشود.»
بعد از ريل خيالي خودت يکي از واگن ها را که همان بيسکويت بود برداشتي و به دهان گذاشتي و با حالتي خوش مزه خوردي:
«اين را که بخورم نوبت شما مي شود...»
امير بغض کرده بود و به زمين پا مي کوبيد. من هنوز چشم به جعبه بيسکويت داشتم تا مطمئن بشوم تمام نشده است.
« چند تا که بيشتر نمانده، پس کي مي دهي؟»
چند تا بيسکويت باقي مانده را هم خوردي و دست هايت را به هم ماليدي و از طاقچه پايين آمدي:
«تقصير من نبود که، قطار خيلي سرعت داشت و بيسکويت ها را هم با خودش برد».
با اين حرف، امير به گريه افتاد. من قهر کردم و رفتم يک گوشه نشستم. ديگر مطمئن بودم از آن همه بيسکويت به جز جعبه اش نمانده. چند دقيقه بعد وقتي ديگر امير گريه نمي کرد و آب ها از آسياب افتاده بود، آمدي. بالاي سرم ايستادي و نگاهم کردي. سرم را بالا گرفتم. لبخند به لب داشتي و نگاهت پر از مهرباني بود. هرچه را که گذشته بود فراموش کردم. تو موهايم را نوازش کردي. اميد هم آمد و لبخند زد. دو دستت را از پشت آرام جلو آوردي.
«بفرماييد اين هم مال شما!»
از ديدن بيسکويت ذوق کرديم. امير به طرفت دويد و چند تايي از آن را از کف دستت برداشت. من هم با ناباوري همين کار را کردم.
«مگر بيسکويت ها را نخورده بودي؟»
دستي به سرم کشيدي وگفتي: «مگر من اين قدر بدم که فقط خودم را ببينم، قبلاً سهم تو و امير را جدا کرده بودم. اين کار را هم انجام دادم تا صبر و حوصله شما را امتحان کنم.» درس بزرگي به ما دادي. امروز من در پرتو همان درسهاي به ظاهر کودکانه است که سعي مي کنم زندگي را با نگاه تو ببينم.







غروب يکي از روزهاي شهريور ماه بود. هر دو به در حياط چشم دوخته بوديم تا مادر برگردد. سابقه نداشت ما در دير به خانه بيايد. تو رفتي و روي پله نشستي. گوش تيز کرده بودي تا صداي اذان مغرب را بشنوي. هميشه مي گفتي نماز را بايد اول وقت خواند. با اين که تازه پا به دوازده سالگي گذاشته بودي، اما نماز خواندنت کساني را به يادم مي آورد که خدا بيشتر آنها را دوست دارد:
«به نظرت کجا رفته؟»
با سوال من دوباره به در حياط نگاه کردي:
«نمي دانم؟ شايد خانه مادربزرگ، شايدم...»
در حال حدس و گمان بودي که صداي کوبه در را شنيديم. من دويدم. پشت در مادر بود و حال خوشي نداشت:
«حاضر باشيد امشب بايد برويد پيش بچه هاي ... خانم»
با تعجب به مادر نگاه کردي و به طرفش رفتي، هنوز نمي دانستيم چه اتفاقي افتاده. مادر عجله داشت و انگار دوباره مي خواست برود. تو آستين هايت را بالا زدي و به طرف حوض رفتي.
«برويم خانه... خانم؟ مگر آنجا چه خبر است؟»
مادر رفت و روي پله نشست.
«آخيش، خسته شدم».
نفس نفس مي زد و معلوم بود که بيشتر از توانس از خودش کار کشيده:
«يک ليوان آب بدهيد که جگرم گُر گرفته».
زودتر از من رفتي و برايش آب آوردي. منتظر بودي تا مادر زودتر دهان باز کند و بگويد چه خبر شده. مادر آب را خورد و بر قاتلان امام حسين (ع) لعنت فرستاد. کنارش نشستيم تا زودتر حرفش را بگويد:
«علي را مي شناسيد؟ پسر ... خانم! بيچاره را پاسبان ها بدجوري کتک زدند و الان هم بيمارستان است. حالا مادرش دست به دامن شده. قرار است امشب با هم برويم و بالاي سرش باشيم».
... خانم را خوب مي شناختيم. چند سال پيش شوهرش فوت کرده بود و تا آن روز به سختي زندگي مي کردند... خانم به جز علي دو دختر هم داشت. علي وقتي از سربازي برگشت بيکار بود. اما ... خانم با قرض از ديگران و سختي زياد برايش چرخ طائفي تهيه کرد تا کمک خرج خانه اش بشود.
«... امروز صبح پاسبان هاي از خدا بي خبر چرخش را گرفته اند، وقتي او مي گويد چرا نمي گذاريد کاسبي کنم؟ مي ريزند سرش و حسابي کتکش مي زنند. حالا هم بيمارستان است.»
مادر تعريف مي کند و مي ديدم اشک در چشمهايت حلقه مي زند. نمي دانم اگر در آن لحظه پاسبان ها را مي ديدي، به آنها چه مي گفتي. شايد در حالي که مشت گره شده ات را نشان مي دادي، مي گفتي: «مرگ بر ظالم».
«... من امشب اميد و رضا را مي برم پيش مادربزرگ. تو و فاطمه هم برويد پيش دخترهاي ... خانم. ثواب دارد.»
از گل دسته هاي مسجد صداي اذان به گوش مي آمد. مي دانستم دلت از ظلم و ستم پاسبان ها به درد آمده. به طرف حوض رفتي و به ماهي هايي که از ترس گريه در کف آن شناور بودند خيره شدي.
«... پس من خيالم راحت باشد؟»
در حالي که آب به صورت مي زدي برگشتي و سر تکان دادي. اين اولين بار بود که مي ديدم دلت از ظلم، درياي غصه است.
نمازت را که خواندي ديدم زير لب با خودت حرف مي زني. براي اولين بار مي ديدم:
«با خودت چي مي گويي داداش؟»
خم شدي و مهر نماز را بوسيدي و لبخند زدي:
«دعا مي کردم!»
راه انتخاب شده بود و تو در حال توشه برداري بودي. شايد هيچ کس به اندازه خودت نمي دانست چه غوغايي در درون به پا شده. ظلم امروز پاسبان ها، دو راه برايت گشوده بود: يا بي تفاوت باشي و يا به آن فکر کني. تو فکر کردي و نمي خواستي ظلم و زور باشد:
«... برو لباس بپوش دارد دير مي شود.»
لباسم را پوشيدم و راه افتاديم. از من خواستي که در بزنم. رفتي و چند قدم عقب تر ايستادي. شرم مومنانه و اعتقادات به محرم و نامحرم را از آنجا درک کردم. در زدم و يکي از دخترها آمد. تو در حالي که سر به پايين داشتي سلام کردي. وارد خانه شديم آنجا بوي دلتنگي و فقر مي داد. خانه اي کم نور که مرا به ياد زيرزمين مادر بزرگ مي انداخت. مشغول فکر کردن بودي. به چه فکر مي کردي؟»
«بفرماييد مجيد آقا.»
متانت تو هرکسي را مجبور مي کرد تا «آقا» خطابت کند. دوازده ساله بودي، اما بايد تو را آن چه بودي مي ديدند.
«چشم. اول شما بفرماييد که صاحب خانه ايد.»
وارد اتاق شديم کف اتاق زيلو پهن شده بود و نور کم سوي فانوسي کمي اتاق را روشن مي کرد. نشستي. تنها و متفکر. من گرم حرف زدن با دخترها بودم.
«شام که نخورديد؟»
به هم نگاه کرديم تو بهتر مي دانستي که چه بايد بگوييم.
«نه نخورديم، ولي حاضر به زحمت شما هم نيستيم.»
دختر از جا بلند شد. دست من را هم گرفت تا با هم برويم. تو کنار پنجره رفتي و به آسمان و ماه خيره شدي. آرام و قرار نداشتي. شايد از اين که آنها را مجبور کرده بودي تا غذا آماده کنند ناراحت بودي. از سطلي کوچک مقداري برنج آوردند. اين بهترين داشته آنها بود. تا برنج آماده بشود آمديم و نشستيم. تو به نقطه اي نامعلوم خيره شده بودي.
«مجيد آقا به نظر شما حال داداشم خوب مي شود؟»
تو به زيلو خيره شدي. پاکي نگاهت مرا به ياد عکسي انداخت که به ديوار خانه زده بوديم
« به اميد خدا خوب مي شود»
چه خوب آنها را تسکين دادي. اين بهترين حرفي بود که مي توانستي بگويي. ناگهان دختر بزرگتر از جا بلند شد و دويد. ما ناخودآگاه بوي سوخته را به مشام کشيديم. نگاهت کردم و خنديدم. تو لب گزيدي يعني، که مواظب رفتارم باشم. دختر دوم شرمگين به ما نگاه کرد
«سوخت!»
بعد از جا بلند شد و رفت تا ببيند چه بر سر شام آمده. تو از فرصت استفاده کردي. در نگاهت معلمي که انگار قرار است هيچ خطايي را نبخشد.
«سوخته يا نسوخته هرچي آوردند بگوييم دست شما درد نکند»
تند و سريع گفتي تا حرفهايمان را نشنوند. دختر دوم با سفره آمد و آن را پهن کرد. غذا آماده شده بود. مقداري کمي برنج سوخته و سفره اي پاکيزه. دختر بزرگ مي خواست سهم بيشتري را در بشقاب ما بريزد. تو به قابلمه کوچک نگاه کردي.
«تو چي فاطمه؟ تو هم که عصر خوب از خودت پذيرايي کردي!»
معنا و قصد حرفت را فهميدم. جوري خودم را نشان دادم که تو مي خواستي.
«چرا تعارف مي کنيد، غذا که هست»
تعارف دخترها ديگر سودي نداشت. با اين حال، تو با همان اندکي که در بشقابت بود، سخت خودت را مشتاق نشان دادي. مي خوردي و نمي خوردي. مي ديدم که فقط دهانت مي جنبد. همين! تکه اي نامن، به همان اندازه اي که در روزهاي زمستاني براي گنجشکها مي ريختيم، به دهان مي گذاشتي و آرام مي جويدي. همه حواسم به طبع بلندت بود. از کجا آموخته بودي؟ وقتي غذايت تمام شد آن قدر از زحمات آنها تشکر کردي که حيرت کردم.
«دست شما درد نکند. خيلي خيلي خوش مزه بود. ببخشيد که به زحمت افتاديد.»
صبح وقتي به خانه برگشتيم لبريز از حرفي بودي که بايد مي گفتي:
«فاطمه جان به هيچ کس نگو چي خوردي و خانه دوست مامان چطوري بود. اصلاً فکر کن آنجا نرفتيم»
چه خوب پلکان اخلاق را بالا مي آمدي. بالا مي آمدي و پايه هاي اخلاق و دستورهاي ائمه را در قلبت محکم مي کردي؛ نان حلال پدر و عزت نفس مادر، بايد چنين فرزندي را پرورش مي داد:
«حرف خانه ديگران را در همان جا بگذار و بيرون بيا»
در کلاس تو بود که آموزش ديدم. آن جا بود که ياد گرفتم پرده پوشي بر آن چه ديگران نمي خواهند ما بدانيم يا بفهميم، بزرگ ترين و بهترين حسن انسان است. با همين اندوخته ها بود که تو روز به روز پيش مي رفتي. ماندن و توقف از ذات زندگيت دور بود.
هيچ وقت يادم نمي رود روزي را که به طرف داري از رفتگر محله چون بلايي به سرت آوردند. يادت مي آيد؟ آن روز عصر را مي گويم، همان عصري که همه ميهمان ما بود. چند روز قبل از آن شهرداري کف کوچه را قيرپاشي کرده بود. قرار بود تا محله را آسفالت کنند. در همان روزها هم احساس مي کردم تو در ميان هم سن و سالهاي خودت به شکلي خاص غريب و تنها هستي. بچه ها را مي ديدم که دنياي آنها در توپ پلاستيکي و دويدن به دنبال هم سپري و بهترين تفريح آنها زد و خورد بود و جيغ و فرياد. گاهي مي ديدم ايستادي و با تعجب به بچه ها نگاه مي کني.
«دوست دارم بازي کنم، اما اينها که بازي نيست. من فايده اي در اين بازيها نمي بينم. يک روز ديدم که نگاهت به رفتگر محله است. دل رحم به او خيره شده بودي»
«دوست دارم به جاي بازي کردن جاروي اين پيرمرد را بگيرم و جاي او همه جا را تميز کنم»
خنديدم. تو مثل آدم بزرگها آه کشيدي . مهربان و دلسوز بودي. هيچ چيز به جز عشق به ديگران و کمک به آنها نمي توانست راضيت کند. آن روز هم به کوچه رفته بودي. مادر نگاهم کرد و پرسيد: مجيد کجاست؟ به کوچه اشاره کردم:
«برو صداش کن. بگو برود يک کمي ميوه بخرد»
عمه دست مادر را گرفت و تعارف کرد. مادر ميهمان را حبيب خدا مي دانست من زود از جا بلند شدم و بيرون آمدم. هيچ کس در کوچه نبود. تعجب کردم. تا چند دقيقه پيش بچه ها با شلوغ کاري محله را روي سرشان گرفته بودند. به بالا و پايين کوچه نگاه کردم. هيچ کس را نديدم. مي خواستم برگردم که صداي يکي از پسر بچه هاي همسايه را شنيدم. سرش را از در نيمه باز بيرون آورده بود و با اشاره سر و گردنش به دورتر اشاره مي کرد:
«يک عالمه بچه، برادرت را بردند»
نمي فهميدم چه مي گويد. به طرفش رفتم. رنگ از صورتش پريده بود. ترس را در نگاهش مي ديدم
«برادر من؟! مجيد؟! کي بردند؟!»
پسر بچه دوباره سر و گردنش را تکان داد و به دورتر اشاره کرد:
«زدنش، خيلي کتکش زدند!!»
انگار حرفهايش را نمي فهيمدم جيغ کشيدم و به خانه دويدم. مادر هراسان به حياط آمد. زبانم به لکنت افتاده بود
«مجيد... مجيد را بردند!»
مادر شجاع و نترس بود. هميشه در موقعيت هاي سخت از خود خويشتن داري نشان مي داد. در بغلم گرفت و به سرم دست کشيد آرامشش به من اعتماد به نفس مي داد
«... آرام تر بگو دخترم، مجيد چي شده؟!»
به جاي حرف زدن دست او را گرفتم و به دنبال خود کشيدم. مادر خودش را به ميل من سپرده بود و دنبالم مي آمد. به کوچه که آمديم پسرک هنوز آنجا بود او را به مادر نشان دادم:
«اين پسره گفت: گفت خيلي کتکش زدند.»
مادر معطل نکرد و دويد! به دنبالش مي دويدم و صداي بچه ها را از جايي دورتر مي شنيدم. مادر ايستاد به قيل و قال مبهم بچه ها گوش تيز کرد
«تو اين جا باش تا من برگردم»
توصيه مادر را نشنيده گرفتم. به دنبالت آمده بودم و تا تو را سالم نمي ديدم دلم آرام نمي گرفت. دوباره دويدم. حالا صداي قيل و قال را از نزديک تر مي شنيدم. ناگهان رفتگر محله را ديدم. به ديوار تکيه داده بود. به طرفش رفتيم. صورتش پر از خون بود!
«چي شده پدرجان، چه اتفاقي برايتان افتاده؟»
رفتگر محله که انگار ديگر رمقي برايش نمانده بود سر از ديوار برداشت و بي حال نگاهمان کرد.
«بچه ها با چوب به سرم کوبيدند. من ... من هيچي به آنها نگفته بودم.»
بعد کوچه تنگ و باريکي را نشان داد.
«خدا عاقبتش را به خير کند، اگر يکي از آنها به دادم نرسيده بود الان مرده بودم. طفلک آمد از من طرفداري کند که ريختند سرش...»
مادر مي دانست آن يک نفر کسي به جز تو نمي تواند باشد. به طرف کوچه تنگ و باريک دويدم. کوچه شلوغ بود. ديديم که زير ضربات مشت و لگد افتادي. گريه نمي کردي فرياد نمي کشيدي از خون و زخم نمي ترسيدي تو عاقبت يک ستاره نوراني بودي.
«بچه ها فرار!»
يکي خبر باش داد و بقيه پا به فرار گذاشتند. حالا تو با صورت خوني و پيراهن پاره شده رو به روي من ايستاده بودي. ذره اي پشيماني در نگاهت نبود. افتخار مي کردي که از پيرمرد رفتگر دفاع کردي، انگار، از ميان آن همه تماشاچي فقط يک نفر جرئت فرياد کشيدن داشته
«تقصير من نبود مادر!»
مادر خوب مي فهميد. تو از کسي دفاع کرده اي که پاکيزگي را به کوچه ها هديه مي داد.
«اگر من هم جاي تو بودم همين کار را مي کردم»
از تاييد مادر قوت قلبي گرفتي و لبخند زدي. يادم است سالها بعد واقعه، آن روز را به شکل خاصي برايمان تعريف کردي. مي خواستي از آن نتيجه اي اعتقادي و اخلاقي بگيري.
«فرض کنيم پيرمرد رفتگر مظهر خوبي و تميزي باشد. من هم اصل همان جايي هستم که پيرمرد برايش زحمت مي کشد. حالا فرض کنيم بچه هايي که به ما حمله کردند دشمن باشند. با اين حساب؛ يعني دشمن به اعتقادات ما که همان خوبي و تميزي است حمله کرده چه کسي بايد از خوبي دفاع کند؟ آيا بايد بنشينيم تا خوبي را نابود کنند؟ الان هم همان واقعه در مقياس بزرگترش براي اين مملکت اتفاق افتاده. ما اگر خوبي را مي خواهيم نبايد از شکس 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : سماواتيان , مجيد ,
بازدید : 154
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,238 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,339 نفر
بازدید این ماه : 1,982 نفر
بازدید ماه قبل : 4,522 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک