فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد «يوسف افشاريان» در سال 1337 در روستاي« دولتشاه» درشهرستان شهرستان «بيجار» به دنيا آمد .درسال 1343 به مدرسه رفت .تا پايان سال اول راهنمايي به تحصيل ادامه داد وبه دليل مشکلات ازادامه تحصيل باز ماند . در تير ماه سال 1356 به خدمت سر بازي فرا خوانده شد و پس از آنکه دوره آموزش نظامي خود را در پادگان عجب شير پشت سر گذاشت ، به لشکر 28 پياده کردستان اعزام و مشغول خدمت شد . با اوج گرفتن انقلاب اسلامي و صدور فرمان تاريخي حضرت امام ()ره)مبني بر فرار سربازان از سر باز خانه ها، محل خدمت خود راترک کرد و در شهرستان بيجار به فعاليت هاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي پرداخت .يک ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تصميم گرفت که به محل خدمت خود باز گردد .در اسفند ماه سال 1357 يعني درست آن روزي که لشکر 28 پياده کردستان به محاصره نيرو هاي ضد انقلاب در آمده بود، به محل خدمت مراجعه کرد . با وجود آنکه مي توانست از لشکر خارج شود اما با عنايت به روحيه ايثار و مردانگي سر شاري که داشت ايستاد و باهمان لباس شخصي به مبارزه با نيرو هاي ضد انقلاب پرداخت .در فروردين ماه سال 1358 خدمت خود را تمام کرد .در سال 1359وبا مشاهده مزاحمتهايي که ضد انقلاب براي مردم ونظام ايجاد مي کرد، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار در آمدوبه مبارزه عليه دشمنان مردم ايران پرداخت . در سال 1360 ازدواج کرد که ثمره آن دو فرزند پسر مي باشد .يک ماه از ازدواجش مي گذشت که دريک در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاي کوپه قران تکاب از ناحيه پا مجروح شد . پس از آنکه بهبود يافت براي فرا گيري آموزش هاي چتر بازي به تهران رفت .در پي سپري کردن مدت شش ماه آموزش چتر بازي براي مربي گري به اروميه انتقال يافت .مدتي نيز فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ديواندره شد .بعد از يک سال ؛فرماندهي عمليات تيپ 39 بيت المقدس (تيپ شهيد افيوني ) را پذيرفت . مدت دو سال و چند ماه در آن سمت ماند .در تاريخ 11/4/ 65 پس از عمليات کربلاي يک که به آزادي مهران انجاميد ؛ما موريت يافت تا در مرز هاي خروجي مهران از خارج شدن نيرو هاي دشمن جلو گيري کند ،اما در حالي که سوار موتور بود از ناحيه سينه مورد اصابت تر کش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد
او بسيار آرام و صبور بود.از هيچ موقعيتي نمي هراسيد. شجاعت او به حدي بود که وقتي بعضي از نيرو هاي دشمن به اسارت در مي آمدند ؛ به شجاعت و بي باکي او اعتراف مي کردند . معنويت ويژه اي در وجود او حاکم بود .توکل عجيبي داشت . قبل از دست زدن به ماشه اسلحه؛ بسم الله الرحمن الرحيم، مي گفت .کمتر عصباني مي شد . او از برطرف ساختن مشکلات ومعضلات لذت مي برد وهمواره دنبال به عهده گرفتن کارهاي سنگين وطاغت فرسا بود. هر کسي که اورا نمي شناخت دربرخورد اول احساس نمي کرد با فرمانده واحد عمليات که يکي از مهمترين واحدهاي سپاه در جنگ بود،روبروست.اومعتقدبود :شهادت واقعا لياقت مي خواهد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسمه تعالي
«الذين امنوا يقاتلون في سبيل الله و الذين کفروا، يقاتلون في سبيل الطاغوت فقاتلوا اولياء الشيطان ان کيدالشيطان کان ضعيفاً»
بنام الله حرمت خون شهيدان، بنام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران با سلام بر شهيدان عزيز انقلاب اسلاميمان و سلام بر امام خميني عزيز اين قلب تپنده ميليون ها فرد جهان، و درود بر اين ملت شهيد پرورمان که اين چنين فرزندان خود را آماده جهاد در راه خدا مي کنند و اين ملت شکست ناپذير با رهنمودهاي خميني عزيز اين قلب خروشان اين امت حزب اله نقشه هاي ابر قدرت شرق و غرب و مزدوران داخليشان را يکي پس از ديگري خنثي خواهند کرد. آمريکاي خيانتکار بداند که ما از شهادت باکي نداريم زيرا جان را خداوند منان به ما داده و در راه او خواهيم داد و شهادت بر فرزند قرآن مانند مادري است که تنها فرزندش را در آغوش مي کشد. شهادت نقطه اوج و آرزوي مسلمين است در اسلام آنچه منجر به مرگ آگاهان در راه هدف مقدس مي گردد به صورت يک اصل درآمده و نام آن جهاد است هرکه لياقت يافت باب جهاد به رويش گشوده مي شود هر فردي شايستگي مجاهد بودن در راه اسلام را ندارد خداوند اين در را به روي دوستان خاص خويش گشوده است. شهادت شربتي است که هر کس توان آن را ندارد بنوشد مگر آنکه خود را از تمام قيد و بندهاي ظاهري اعم از مال و جان باشد من از خداوند منان طلب کردم تا زماني که به مقام شهيد نرسيدم شهيد نشوم اين را خود مي دانم که آخرين لحظات خوشم زماني است که چشمانم بسته مي شود «انا لله و انا اليه راجعون» و چند سخن با اهل خانواده خودم، پدر و مادر و همسر و فرزندانم و برادرانم و خواهرانم و دوستان و آناني که مرا تشييع مي کنند از نبودن بنده که در جمع فشرده شما نمي باشم ناراحت نباشيد و براي اين بنده حقير خدا از خداوند طلب آمرزش کنيد. زيرا خودآگاهانه پا به ميدان نهاده ام و براي من گريه نکنيد خوشحال باشيد و بر خود بباليد زيرا براي شما افتخاري هستم که در تاريخ اسلام ثبت خواهد شد. بنده را با لباس خود دفنم کنيد تا در روز قيامت با همان لباس خود با بدني پاره پاره در برابر سالار شهيدان حسين (ع) حاضر شوم و بگويم حسين جان اگر در کربلاي خونين تو نبوديم، امروز به يا دکربلاي تو و براي ياري دين تو اين گونه پاره پاره شده ام. ضمناً مرا در کنار برادران عزيزم که در بيجار سر بر تربت پاک نهاده اند دفنم کنيد.
به اميد پيروزي اسلام بر کفر جهاني خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار
جامه من کفن سرخ من است که به تن کرده ام از عشق و اميد
گر که توفيق شهادت يابم غسلم از خون تن خود بدهيد
يوسف افشاريان




خاطرات
مادر شهيد:
هنگامي که يوسف چشم به جهان گشود در روستايي نزديک بيجار، در زمان کودکي يوسف خيلي با ادب و دوست داشت چوب هايي که در دسترس بود تفنگ بازي کند. با بچه هاي روستا به دو دسته تقسيم مي شد و تعدادي از آنها عراقي و تعدادي از آنها ايراني بودند، با هم مي جنگيدند و با شادماني زندگي دوران کودکي را گذراند و بعد به تحصيل ادامه داد تا سوم راهنمايي در شهر بيجار ادامه تحصيل داد و بعد از آن خيلي دوست داشت به جبهه برود تصميم گرفت به جبهه برود ولي خانواده او مخالف بودند چون سن زيادي نداشت بعد از راضي کردن خانواده به جبهه اعزام شد. نمازش را به موقع مي خواند و هميشه به راز و نياز مي پرداخت، هميشه عاشقانه با خدا رابطه داشت و بعد از اينکه جذب سپاه شد و بعد از جنگ هاي پياپي که حضور داشت دوباره مي خواست که ادامه تحصيل بدهد و بعد از آن هم فرماندهي تيپ بيت المقدس را به عهده داشت.
همسر شهيد:
با رفتارهاي آرام و متين که داشت با محبت و مردم دوست بود، اينقدر مهمان دوست بود که هر چند خودش در خانه نبود ولي با وجود آن هميشه آرزو داشت که براي او مهمان بيايد و هميشه مي گفت مهمان حبيب خداست . بعد از دو ماه از ازدواجمان او به منطقه عمليات و جاهايي که کار و کوشش را دوست داشت، رفت. ازدواج موفقي داشت و خيلي خوشحال بود وهميشه مي گفت من همسري مي خواستم که با عزت با حجاب باشد واز اينکه من بنا به گفته ي ايشان اين خصوصيات را داشتم ،خوشحال بود.
در مورد حجاب و با خدا بودن خيلي تاکيد داشتند
مدتي در خانه بود، حدود يکي دو ماه که از ازدواجمان مي گذشت ،به منطقه رفت. او منطقه عملياتي را خيلي دوست داشت در منطقه اي به نام «کوپاقران» با ضد انقلاب شروع به جنگ تن به تن مي کنند و يوسف از ناحيه پا مجروح مي شود او را به پشت منطقه جنگي منتقل مي کنند ،به بيمارستان هفت تير بيجارو براي مدتي بستري مي شوند . مدتي پاي ايشان را در گچ مي گذارند با عصا راه مي روند بعد از مدتي که پاي يوسف کم کم خوب شد و در اين مدت در تاب و دلهره و دل تنگي که براي نبودن او در جبهه بود و دوباره با پا فشار ي خودش به جبهه و عمليات رفت ولي مدتي از اين واقع نگذشته بود که دوباره آرنج پايش استخوان اضافه درآورد و در بيمارستان سنندج حدود يک هفته بستري شد. بعد از عمل جراحي که او را مرخص کردند و ايشان چون فرماندهي واحد عمليات تيپ بيت المقدس را بر عهده داشتند مدتي کوتاه استراحت کردند وبا اينکه نمي توانست راه برود و حدود يکي دو ماه در خانه بستري بود دوباره آغاز کرد کارش را در تيپ بيت المقدس استان کردستان. يوسف فردي با استعداد بود و باهوش براي يادگيري چتربازي و گرفتن گواهي نامه به تهران رفت و مدتي که در حين ياد گرفتن آموزش چتربازي بود فرزندمان محسن متولد شد. اين براي يوسف يک ارمغان هستي بود و بعد از صدور گواهي نامه به اروميه اعزام شديم.
يوسف فعاليت هاي زيادي در زمينه هاي مختلف انجام مي داد به غير از فرماندهي واحد عمليات تيپ بيت المقدس، به مربيگري يا آموزش دادن بسيجيان وسربازان مي پرداخت.يک ماه بعد از آموزش دادن، يک هفته مرخصي گرفت که به منطقه عمليات برود تا سري به دوستانش بزند ،در منطقه سردشت. وقتي که سردشت مي رسد مي بيند که جنگي شديد بين ايراني ها وضد انقلاب صورت گرفته است و مي بيند که بچه ها در آنجا به نيروي زيادي احتياج دارند.
اکثر سربازان ايراني به شهادت مي رسند . يوسف براي چند روزي که در منطقه ماند در اين مدت از طولاني شدن مدت رفتن اين شهيد بزرگوار ناراحت شديم و سعي مي کرديم با جاهاي مختلف منطقه تماس حاصل نماييم . نمي توانستيم تماس حاصل نماييم و يا موفق نمي شديم و با جستجوي زياد فهميديم که تمام تلفن هاي سنندج قطع است و هيچ کس اطلاعاتي در دست نداشت.
تاخير طولاني يوسف را با صاحب خانه که پيرمردي بود 60 يا 70 ساله در ميان گذاشتم وبا هم به منطقه عملياتي رفتيم و بعد با اطلاعاتي که در اختيار ما گذاشتند، گفتند که افشاريان شهيدان بيجار را به شهر بيجار بازگرداندند و وقتي به خانه آمد م ديدم که کفشش را که از پا درآورد پايش تاول زده بودو تمام انگشتان پايش خوني بود. وقتي که در جبهه هاي پي در پي شرکت مي کرد برادر م همراه او بود .او به برادرم گفقته بود که من بچه هايم و خانمم را به خدا مي سپارم و بعد به تو.

مادر شهيد:
هنگامي که يوسف براي آخرين بار به منطقه عملياتي کربلاي 1 مي رود چون در آنجا شدت جنگ و حملات پي در پي زياد بود ، همسرش خواب مي بيند که يک چراغ روشن جلويش است ولي يکي مي آيد و با پا او مي زند و چراغ را خاموش مي کند. اويک روز قبل از اعزام به منطقه در خانه به همسرش مي گويد که صبح خيلي زود مرا بيدار کن ولي همسرش با وجود خوابي که ديد حاضربه بيدار شدن او نشد و صبح تا حدود 9 الي 10 او را بيدار نکرد ولي وقتي که خودش بيدار شد خيلي نارحت شد که چرا بيدارش نکرده و بعد از خداحافظي که سوار ماشين شد خيلي شاد و خداحافظي هاي پي در پي کرد. فکر کنم که خودش مي دانست اين آخرين خداحافظي اش است.
 

 

همسرشهيد:
من وقتي او مي خواست برود گريه کردم و گفتم نرو ولي قبول نکرد و ساعت دو که رسيده بودند روز دوشنبه بود و در آنجا در عملياتي که شديد بود و با کوشش سربازان و بسيجيان توانستند که پيروز شوند و عراقي ها به عقب کشيدند ولي يوسف براي شناسايي وارد مهران مي شود ، وقتي حاجي عابد و شاهمرادي به او اصرار مي کنند که حالا زوداست داخل شهر مهران نشو ولي او قبول نمي کند و سوار موتور مي شود و به دوستانش مي گويد حالا نوبت من است، سعي مي کنيم زود برگردم ولي وقتي که وارد آن منطقه مي شود خمپاره اي به او مي زند و طرف چپ او يعني قلبش متلاشي مي شود و با وجود اينکه چندين بار زخمي و ترکش خورده بود وبا وجود زخمي شدن قلب ولي باز هم نفس مي کشيد و زير لب تشهد مي خواند و فوراً دوستانش اطلاع پيدا مي کنند و براي نجات او به آنجا مي روند مي بينند ديگر کار از دکتر و دوا و درمان گذشته است و او را به خدا مي سپارند و او را با آمبولانس به باختران اعزام مي کنند و در بين راه زير لب مي گويد خدايا شکرت که من هم توانستم به آرزويم برسم و بعد از آن هم برادر م را مي بيند که بالاي سرش است با نگاه خون آلود خود با اشاره و آهسته به او يادآوري مي کند که زن و بچه هايم اول به خدا و دوم به تو مي سپارم.

آهسته آهسته چشم از جهان بست و به معبود خود رسيد و مانند کبوتر پر کشيد و با لبخندي که بر لب داشت از اين جهان خداحافظي کرد. دوستانش که خيلي ناراحت و اشک مي ريختند و مي گفتند که بهترين دوستان را از دست داديم و با صداي بلند با هم ديگر مي گفتند خدايا پس چرا ما را نمي بري پيش خودت. خدايا نظري به ما کن و درهمان حال اشک چشمانشان جاري مي شد. مي گفت من خود آماده چنين موقعي بودم و انتظار چنين روزي را داشتم و خودش صحبت کرده بود که پيکر مبارکش را در شهر بيجار کنار مزار شهيد ان خاک کنند و چنين کاري را هم کردند و همچنين در وصيت خود نوشته بود که کفش را از پايم درنياوريد و غسلم نکنيد .وقتي که من خبر شهادتش را شنيدم براي ديدن ايشان به سپاه رفتم. صورتش نوراني بود و بوي عطري که مي داد انگار خودم را با او در يک بهشت زيبا احساس مي کردم. شادابي وروشنايي مثل برق از صورتش به چشم مي خورد

.

آثار منتشر شده درباره ي شهيد
در سوگ سردار رشيد اسلام شهيد «يوسف افشاريان» آمريکا بايد بداند ما عاشق شهادتيم.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان، به نام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران. با سلام بر شهيدان عزيز انقلاب اسلاميمان و سلام بر امام خميني عزيز اين قلب تپنده ميليون ها فرد جهان و درود بر اين ملت شهيد پرورمان که اين چنين فرزندان خود را آماده جهاد در راه خدا مي کنند و اين ملت شکست ناپذير با رهنمودهاي خميني عزيز اين قلب خروشان امت حزب الله نقشه هاي ابر قدرت هاي شرق و غرب و مزدوران داخليشان را يکي پس از ديگري خنثي خواهند کرد.
آمريکاي خيانتکار بداند که ما از شهادت باکي نداريم زيرا جان را خداوند منان به ما داده و در راه او خواهيم داد و شهادت بر فرزند قرآن مانند مادري است که تنها فرزندش را در آغوش مي کشد. شهادت نقطه اوج آرزوي مسلمين است. در اسلام آنچه منجر به مرگ آگاهان در راه هدف مقدس مي گردد به صورت يک اصل درآمده و نام آن جهاد است. هر که لياقت يافت باب جهاد به رويش گشوده مي شود. هر فردي شايستگي مجاهد بودن در اسلام را ندارد. خداوند اين در را به سوي دوستان خاص خويش گشوده است. شهادت شربتي است که هر کس توان آن را ندارد بنوشد مگر آنکه خود را از تمام قيد و بندهاي ظاهري اعم از مال و جان رها کرده باشد. من از خداوند منان طلب کردم تا زماني که به مقام شهيد نرسم شهيد نشوم. اين را خود مي دانم که آخرين لحظات خوشم زماني است که چشمانم بسته مي شود «انا لله و انا اليه راجعون».
و چند سخن با اهل خانواده خودم: پدر و مادر و همسر و فرزندان و برادران و خواهران و دوستان و آناني که مرا تشيع مي کنند! از نبودن بنده که در جمع فشرده شما نمي باشم ناراحت نباشيد و از براي اين بنده حقير از خداوند طلب آمرزش کنيد. زيرا خودآگاهانه پا به ميدان نهاده ام و براي من گريه نکنيد خوشحال باشيد و بر خود بباليد زيرا براي شما افتخاري هستم که در تاريخ اسلام ثبت خواهد شد. بنده را با لباس خود دفنم کنيد تا در روز قيامت با همان لباس خود با بدني پاره پاره در برابر سالار شهيدان حسين(ع) حاضر شوم و بگويم حسين جان اگر در کربلاي خونين تو نبوديم، امروز به ياد کربلاي تو و براي ياري دين تو اين گونه پاره پاره شده ام ضمناً مرا در کنار برادران عزيزم که در بيجار سر بر تربت پاک نهاده اند دفن کنيد. روزنامه کيهان


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : افشاريان , يوسف ,
بازدید : 223
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1337 ه.ش در شهرستان بابل و در خانواده اي مذهبي و متدين متولد شد. تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را همين شهرستان، با موفقيت به پايان برد. در حال گذراندن دوره دبيرستان بود که از نظر روحي متحول مي شود و در فضاي تيره و مسموم قبل از انقلاب، فرشته اي دور از شهوت مي شود. خودش مي گويد:
شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود:
- جوان! تو پرچمدار من خواهي بود.
اين جريان معنوي، به دنبال خواب هايي نوراني و الهام بخش رخ مي نمايد و در اين سنين، راه زندگي اش را عوض مي کندو به تعبير خود شهيد در اين دوره، نظرش نسبت به مبدأ و معاد روشن مي شود.
با شروع انقلاب اسلامي، او نيز قطره بي تابي مي شود و با اقيانوس امت گره مي خورد. وي با پخش اعلاميه هاي امام «ره» در شبهاي پر خوف و خطر نهضت، پا به پاي مبارزين پيش مي رود و چندين بار تحت تعقيب قرار مي گيرد؛ اما هر بار با درايت و زيرکي خاصي از چنگ مأمورين رژيم مي گريزد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با عنوان فرمانده عمليات در کميته انقلاب اسلامي (سابق) به مبارزه با عناصر ضد انقلاب و منافقين مشغول مي شود.
سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «ميثم» و «سميه» است.
شوق اتصال به درياي معارف اسلامي و معنويات، او را به طرف شهر مقدّس قم کشاند، سپس به مدت يک سال در مدرسة شهيد حقّاني مشغول به تحصيل شد.
همزمان با تحرکات منافقين در شمال کشور به عضويت سپاه قم درآمد و سپس به سپاه بابل منتقل گرديد و با سمت فرمانده عمليات ضربتي سپاه انجام وظيفه کرد.
بعد از سرکوبي منافقين در جنگلهاي شمال، به منظور ادامة تحصيل به قم شتافت، اما شروع جنگ که امتحان ديگري بود اورا از تحصيل باز داشت .اما اواز امتحان الهي درجنگ موفق بيرون آمد؛ چرا که عاشقانه ترک تعلقات کرد و در وادي حماسه و ايثار رحل اقامت افکندو تا آخر عمرش در جبهه به سر بردو فقط به مرخصيهاي کوتاه مدت اکتفا کرد.
ايشان در جبهه مسئوليتهاي گوناگوني از جمله: فرماندهي گردان، فرماندهي محور و فرماندهي تيپ را به عهده داشت. تا آنکه در روز 16/12/1363 پرندة روحش پيراهن خاک را دريد و به سوي آسمانها پر کشيد.

از آنجايي که يوسف، دلش را با صيقل تهذيب، جلا و روشني بخشيده و به نيکيها گرويده و از هرچه بدي فاصله گرفته بود، توانست ديگران را تحت تأثير رفتار الهي اش قرار دهد. او با همه ي دغدغه خاطري که نسبت به کار و حضور در جبهه جنگ داشت، اما هرگز از تربيت فرزندان خردسالش غافل نبود. به همسرش توصيه مي کرد تا مواظب و مراقب اخلاق و رفتار آنان باشد.
قبل از انقلاب اسلامي و بعد از انقلاب دروني يوسف، اين خصيصه در ايشان به خوبي نمود داشت. او پس از آن تحول روحي شگفت، در خانواده و اجتماع، مربّي افراد بود و به عنوان انساني آگاه به مسايل، با رغبتي تمام، دوستان و بستگان را راهنمايي و ارشاد مي فرمود. و چنان پرحوصله و صبور بود که گاه ساعتها براي پاسخ به سؤالات اشخاص و راهنمايي آنان وقت مي گذاشت.
بعدها در جبهه نيز اعمال و رفتار اين انسان الهي، زبان گويايي شدند که مسايل تربيتي را بازگو مي کردند و در حقيقت، حرکات و سکنات او، تصويرهايي بودند که معاني اخلاقي و مضامين تربيتي را به نمايش مي گذاشتند.
قبل از آغاز جنگ تحميلي، سالها در ميدان جهاد اکبر با بسياري از تعلّقات دروني خويش مبارزه کرده بود، با شروع جهاد اصغر نيز هيچ گاه دست کوتاه تعلّقات نتوانست دامن دل به اوج پريده اش را به چنگ بياورد. از اينرو تمام همّ و غم او جنگ بود و جنگ. عشق «عمل به وظيفه» در ميدان رزم، چنان در دلش ريشه دوانده بود که حتي در مرخصيهاي کوتاه مدّتي هم که به شهرستان مي آمد، زمزمة رجعت، لحظه اي از لبش جدا نمي شد. او معتقد بود که جبهه همه چيز اوست. مي گفت: «ما که در اينجا هستيم مي دانيم زندگي اينجاست و دنيا و آخرت ما همه اينجاست». به همين جهت تمامي مظاهر مادي با همة درخشش و کشش خود، نتوانستند، او را جذب کنند و دلش را صيد نمايند.
او براي حضور در جنگ از تعلّق معنوي اش به درس و تحصيل دست کشيد و حتّي عشق به زن و فرزند نيز نتوانست مرغ روحش را از کرامت حضور در جبهه باز دارد؛ چرا که ميدان داري، اگرچه ذره اي ارزش مادي برايش نداشت، اما اقيانوس اقيانوس، ارزش معنوي از آن مي جوشيد؛ از اينرو که او در آن جهاد عظيم، تنها به خداي رحمان و رحيم توجه مي کرد و بس. اين مدّعا را گواه صادق همين بس که وقتي يوسف به يکي از دوستانش مي گويد: «بگذاريد جنگ تمام شود و بعد. شهيد سجودي با پاسخي نغز وي را کاملاً خلع سلاح مي کند: اتفاقاً اشتباه شما در اينجاست؛ اگر شما زن داشتيد و بچه داشتيد و توانستيد آنها را رها نماييد و به سوي جهاد در راه خدا بشتابيد کارتان بسيار با ارزش و خدايي تر است!»

چنان مهربان و با محبت بود که توانست تأثير زيادي بر مردم محيط زندگي اش بگذارد. خلق نيکو و پسنديدة او موجب تحوّل در اخلاق و عقيدة افرادي مي شد که از مسايل اسلامي به دور بودند. او با آن همه فضايل و معنوياتي که در وجودش موج مي زد. باز از ديگران بويژه همسرش مي خواست تا او را موعظه کنند! و اين روحيه، بيانگر اين مطلب است که نيل به معارف و معنويّات، لحظه اي او را در ورطة غرور علمي نيافکند.
بندگي و عبادت او حديث مفصّلي است که در اين مجمل نمي گنجد. وي از روزگار نوجواني رويکردي جدّي به سمت مسايل اسلامي پيدا مي کند که پس از آن اکثر اوقات روزه مي گرفت و با رياضت روز به روز بنده تر مي شد. او نسبت به فرايض و مستحبات حساس بود. به قرآن کريم توجه بسياري داشت و با تلاوت و تدبر در آن، دل خويشتن را طراوت، و روح را، جان و جلا مي بخشيد. همسر گرامي اش در اين باره مي فرمايد: «يوسف از نظر رعايت مسايل اسلام بنده مخلص خدا بود و آنچه در زندگي برايش ارزش زيادي داشت مسايل اسلام بود و بس».

شهيد سجودي با آنکه خود فرمانده اي تيزهوش و دلاور بود امّا از فرامين فرماندهان مافوق، هرگز کمتريت تخلّف را روا نمي شمرد. به شهيد بزرگوار مهدي «زين الدين» علاقه و ارادتي تمام داشت و او امر و نواهي ايشان را بدون چون و چرا به اجرا در مي آورد.
شهامت و شجاعت يکي ديگر از ويژگيهاي روحي اين فرماندة عاشق بود. خدايي بودن و معنوي زيستن او را چنان قوي و قدرتمند ساخته بود که هرگز خوفي از دشمن در دل نداشت و بي باکانه با او به ستيز برمي خاست. يک بار که براي آوردن آب به سمت چشمه اي مي رفت و جز يک آفتابه، چيزي به همراه نداشت، ناگهان سه نفر عراقي مسلح را مي بيند که مشغول شستن دست و رو در چشمه اند. ايشان بي ذره اي ترس و با شجاعت تمام توانست با همان آفتابه، آنها را اسير کند و خودش را در اين صحنه نبازد!
وي هيچ گاه از رسيدگي به مسائل و مشکلات بسيجيان تحت امرش غافل نبود، و در صحنه هاي دشوار نبرد پيشاپيش آنان حضور داشت، و بدين سان روحيّه رزمي افراد را بالا مي برد آن روز آخر زندگي اش، که در آن، کارنامة حياتش به هر شهادتش مزين شد، با توجه به اينکه محور تحت کنترل ايشان، زير آتش شديد دشمن بود و از طرفي وي را براي شرکت در يک جلسة هماهنگي با فرماندهان بالاتر به عقبه خواسته بودند، اما در برابر اصرار افراد به رفتن او، مي فرمود: «من نمي توانم در اين لحظات سخت نيروها را تنها بگذارم!» و بدين ترتيب يکي از برادران را به نيابت از خودش به جلسة هماهنگي مي فرستد و خود مردانه تا پاي جان در مقابل هجوم دشمن ايستادگي مي کند و پس از رزمي بي امان به شهادت مي رسد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)






خاطرات
برادر شهيد :
خود شهيد «يوسف» تعريف مي کرد:
- «بعد از عمليات» خيبر, که ما در جزيرة مجنون در حال پدافند بوديم, يک روز گلولة خمپاره اي مقابل قايقم منفجر شد که موج انفجارش مرا مثل پرِ کاهي از ميانة قايق بر گرفت و به سمت آسمان بالا برد. يک لحظه احساس کردم به شهادت رسيده ام. در خلسة عرفاني عجيبي به سر مي بردم. حال خوشي به من دست داده بود که به قول معروف «يدرِک وَ لا يوصَف» است.....»
ايشان بارها از اين واقعة شگفت با تاثري عميق ياد مي کرد و از اين که قافله بان «شهادت» وي را در ميانة راه رها کرده بود حسرت مي خورد!

آخرين باري که «يوسف» قصد عزيمت به جبهه را داشت, شادماني شگفتي بر وجودش سايه انداخته بود. بسان تکّه ابري سپيد که از بارشي شبانه, سبک بازگشته باشد, آمد و روبه رويم نشست. گفتم:
- داداش! خيلي سر حالي.
و او با لبخندي به لطافت شکوفه هاي ياس و گيلاس, زبان به سخن گشود:
- ببين, آخر خدا را خوش مي آيد در اين همه عمليّات شرکت داشته باشم و حتّي يک بار هم مجروح هم نشوم! اين يا از کم سعادتي من است, يا از مصلحت خدا. امّا اين دفعه ديگر فرق مي کند.
- چطور؟
- همين چند لحظه پيش رفتم سراغ قرآن و جواب اين بي توفيقي را جويا شدم, اگر گفتي چه آيه اي آمد؟
- چه مي دانم. خودت بگو.
- پس بشنو.
و آنگاه با صدايي خوش شروع کرد به تلاوت:
-يا اَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّهُ اِرجِعِي اِلي رَبِّک......
و تا آخر سورة مبارکة فجر رفت. و سپس, در حالي که چهره اش از شادماني گل انداخته بود, گفت:
- اين دفعه انگار ما را پذيرفته باشند

در عمليّات فتح المبين, «يوسف» فرماندهي يکي از گردانهاي خط شکن را به عهده داشت. مي گفت:
- چيزي از آغاز عمليّات نگذشته بود که متوجه شدم تعدادي از نيروهاي شجاع و کار آمد گردان به شهادت رسيده و باقي نيز به خاطر آتش سنگين دشمن, زمينگير شده اند. احساس کردم اين ضربه شکننده روحيه بسياري از نيروها را فلج کرده است در يک لحظه غمي سنگين بر دلم چنگ انداخت و ابرهاي کبود يأس, تمام نگاهم را پر کرد. با خودم گفتم خدايا! خودت به داد برس. ناگهان صحنة شگفت عاشورا در برابرم تداعي شد؛ حسين (ع) غريبانه در ميانة ميدان ايستاده, و زخم خورده و بي رمق, لبان عطشناکش به نداي «هل مِن ناصِرٍ ينصرني» مترنم بود. پس خون گرم شهادت, چنان در رگهايم به جوش آمد که يک تنه با شعار «الله اکبر» به قلب گلوله هاي وحشي هجوم بردم, و بچه ها نيز چنين کردند.
چيزي نگذشت که خاکريزهاي مقابل يکي پس از ديگري سقوط کرده و مواضع دشمن به تصرّف ما در آمد.

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
در عمليات بدر, محوري که «شهيد سجودي» مسئوليت کنترل و حفاظتش را به عهده داشت, از نظر سوق الجيشي بسيار با اهميت بود. از طرفي دشمن پاتک سنگيني را آغاز کرده و نيروهاي تحت امر ايشان نيز جانانه به دفاع برخاسته بودند.
در همين گير و دار پيغام رسيد که فرمانده گردان براي شرکت در يک جلسة ضروري هماهنگي به عقبه باز گردد. پس هر چه برادران به وي اصرار مي کنند که شما برويد ما هستيم, قبول نمي کرد. مي فرمود:
- من در اين موقعيّت حسّاس و خطرناک نمي توانم نيروهايم را تنها بگذارم!
سرانجام, يکي از بچّه ها را براي شرکت در جلسة هماهنگي مي فرستد و خودش مي ماند. دشمن لحظه به لحظه حلقة محاصرة نيروهاي ما را تنگتر مي کرد. و «آقا يوسف» نيز دوشادوش نيروهايش مي جنگيد و بر سيل هجوم دشمن, سدي سترگ بسته بود.
آنقدر بر اين ماندن پر تپش در ميدان جهاد پاي فشرد, تا که از کنگرة عرش ندايش زدند!

سري نترس و دلي به غايت بي باک داشت. در جهاد با هر چه ناراستي, شجاعت و صلابت, دو شمشير آختة او بودند.
پايمردي و ثباتش در جنگ, مثال زدني, و ايمان والا و توکّل عميقش به خدا و امدادهاي غيبي او, از وي ققنوس آتش نشين ساخته بود. بارها يک تنه تا قلب خطر تاخته, و در درياي تيرها و ترکشها, با شاهد شهادت, نرد عشق باخته بود. خود مي گفت:
- پس از عمليات پيروز فتح المبين, در يکي از محورهاي نبرد, نيروها احتياج مبرم به آب داشتند, و آب, پاي چشمه اي مي جوشيد که با خطّ دشمن فاصلة چنداني نداشت. به ناچار دو گالن بيست ليتري برداشتم و بسم الله به راه افتادم. نزديک چشمه که رسيدم, ديدم تني چند از نيروهاي مسلح دشمن در آن دست و رو مي شويند, و من سلاحي در دستم نبود. لحظه اي به تامل نشستم, پس آنگاه در دل گفتم «تَوکّلتُ عَلَي الله», و برخاستم. و چنان وانمود کردم که مسلّحم و صدا به فرياد بلند کردم و از آنان خواستم تکان نخورند و خود را تسليم کنند. بيچاره ها چنان به وحشت افتاده بودند که نزديک بود از سر کول هم بالا بروند. خلاصه با توپ و تشر به رديفشان کردم و بعد اسلحة يکي را با اجازه برداشتم و به جاي بردن آب, آنان را براي بچّه ها سوغات بردم!

سه سال قبل از شروع انقلاب اسلامي, زماني که «يوسف» به تحصيل در مقطع متوسّطه مشغول بود, ناگهان تحولّي شگفت در وي ايجاد شده و رويکردي عميق به مذهب و مسائل اسلامي در او پديدار مي شود. از آن پس از ساعتها درباره مبدا و معاد به تفکّر مي نشيند. با طبيعت در مي آميزد و چشم در چشم سکوت, به راز کواکب مي انديشيد و به جهان شگفتني که از همه سوي آن رنگ مي بارد و زيبايي!
آنگاه ذره بين نگاهش را به سمت اجتماع مسموم و طاغوت زده مي گرداند, و به دنبال ذره اي نور, تمامي آفاق را مي کاود, و «سياهي» چقدر بر مشام جانش سنگين مي نشيند!
پس دامن از هر چه سياهي بر مي چيند, و به سمت ناپيداي شهود, پر باز کرده و به کشفي شگرف دست مي يازد؛ دنيا را با تمام وسعتش, کوچک مي بيند و در اتاق محقرش, عبادت و رياضت را کمر مي بندد. روزها را به روزه سر مي کند و افطار را به خرمايي چند, قناعت. و اندک اندک به سان منظومه اي شعله ور, بر مدار ايمان و پرهيز, به چرخش در مي آيد, و نور مي پاشد و نور. و در همين هنگامة تحوّل, با رؤياهايي عجيب, آيندة روشنش رقم مي خورد. مي گفت:
- شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود:
- جوان! تو پرچمدار من خواهي بود.
و به راستي که «يوسف» تا جان در بدن داشت, اين پرچم علوي را از کف فرو ننهاد!

يکي از فرماندهان رده بالاي لشگر 25 کربلا که از دوستان نزديک شهيد «يوسف» بود نقل مي کرد:
- از هنگامي که «يوسف» به لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) منتقل شده بود وي را نديده بودم. خيلي دلم برايش تنگ شده بود. يک روز گفتم برويم و ديداري تازه کنيم. و رفتم. در مقرّ لشگر، ابتدا سراغ فرماندة آن- مهدي زين الدين- را گرفتم. با آقا «مهدي» گرم صحبت بودم که ايشان از علّت آمدنم به آن جا پرسيد. گفتم:
- راستش آمده ام هم خدمت شما عرض ادبي کنم و هم «آقا يوسف سجودي» را ببينم. فرمود:
- اين اسم برايم آشنا نيست.
با تعجب پرسيدم:
- يعني شما ايشان را نمي شناسيد؟
- نه.
- آقا يوسف يکي از فرماندهان خوب گردانهاي عملياتي لشگر 25 بود که چند وقتي است به لشگر شما منتقل شده.
«آقا مهدي» در حالي که اعجاب و انکار نگاهش را پر کرده بود و به پيگيري قضيّه پرداخت. بالاخره معلوم شد «يوسف» هنگام ورود به لشگر 17 بروز نداده بود که قبلاً در چه مسئوليتي انجام وظيفه مي کرده است. هنگامي که از او پرسيدند در چه واحدي حاضر به کاريد، گفته بود:
- من آر.پي.جي زن خوبي هستم.
بعد هم به عنوان يک رزمندة ساده به خط زده بود!

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
يک روز که تنها بودم، «آقا يوسف» آمد و کنارم نشست. بعد رو کرد به من و گفت:
- فلاني! ازدواج کرده اي؟
- نه.
- براي چه؟
- مانده ام که جنگ تمام شود.
همين که اين حرف از دهانم پريد، قيافه اي جدّي به خودش گرفت و گفت:
- اتفاقاً اشتباه شما در همين نکته نهفته است؛ کسي که بندهاي وابستگي از هر سو احاطه اش کرده، اگر توانست با تصميمي قاطع و اراده اي پولادين همه آنها را بگسلد و آنگاه سبکبار به ميدان جهاد بشتابد کار اوست که از ارزش والايي برخوردار خواهد بود، نه آنکه از اول، بار مسئوليتي بر دوش او نيست!
هر چقدر به ذهنم فشار آوردم تا جوابي براي سخنش بيابم، چيزي به نظرم نرسيد، پس به تبسّمي کمرنگ قناعت کردم و با خودم گفتم «حرف حسابي دگر جواب ندارد!»

خواهر شهيد:
با اينکه فرماندهي گردان را به عهده داشت و پنج سال تمام، مدام در جبهه بود، در اين مدّت مديد، هرگز سخني از مسئوليت و مقامش نگفت. و هر گاه که در تنگناي اصرار ما گرفتار مي آمد، به دامان انکار مي پيچيد و آخرالامر به سخني کوتاه بسنده مي کرد:
- من، بسيجي ساده اي بيش نيستم!
يک بار که فراغ بالي احساس کرد و تلفني، حال از من پرسيد، گفتم:
- آقا يوسف! آنجا که هستي، دلت براي اينجا تنگ نمي شود؟
با خنده گفت:
- نه، اينجا عروسي است خواهر! پر است از نقل و نبات!
با تعجّب پرسيدم:
- عروسي؟!
بلندتر خنديد و ادامه داد:
- خوب بله، اين تيرها و ترکشها مگر کم از نقل و نباتند؟!
گفتم:
- شيطان! باز هم شوخيت گرفته؟
سخنش را عوض کرد و گفت:
- راستش خواهر! بياييم آنجا چه کار؟ مگر شما اين همه سال در آنجا بوديد چه گلي به سر زندگي زديد که ما در اينجا نزديم؟ لااقل ما مي دانيم که دنيا و آخرتمان اينجا آباد است.
گفتم:
- حقّاً که باز هم همان يوسفي، بي هيچ تغيير!
باز هم صدايش را به خنده بلند کرد و گفت:
- آي گل گفتي!
او واقعاً عاشق شهادت بود و پرندة روحش چه حسرتي براي بال گشودن داشت!

من و «يوسف» دلبستگي عاطفي شديدي به يکديگر داشتيم؛ به طوري که هر وقت ايشان از جبهه مي آمد بابل، من شب، خواب آمدنش را مي ديدم، و صبح که به منزل پدرم مراجعه مي کردم در مي يافتم که خوابم راست بوده است. و اين قضيّه بارها تکرار شده بود.
گاه خود يوسف نيز همين که پايش به منزل مي رسيد، مي گفت:
- الآن است که سر و کلّه خواهرم پيدا شود!
شبي نيز در رؤيايي تلخ، شهادتش را به من نمودند. صبح که خوابم را برايش تعريف کردم با شادماني تمام گفت:
- خودم مي دانم که شهيد مي شوم و جنازة من هم باز نمي گردد؛ چرا که من سرباز امام زمانم!
و چنين نيز شد.
پس از يازده سال که جنازه اش خورشيدوار بر شانه هاي شهر نشست، يقين داشتم که «يوسف» به رکابداري امام زمانش رفته است، و اين که بر دستها مي رود، يوسف نيست!
و چه دريغ تلخي، که از وي «پلاکي باز آمد، استخواني!»

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
در جنگ، بسيار حساب شده و با تدبير عمل مي کرد. و عقيده داشت که بايد از کمترين نيروها و امکانات، بيشترين استفاده را برد.
موقعي که ما توي خط پدافندي «کوشک» مستقر بوديم، اين شهيد بزرگوار با سمت فرماندهي گردان حمزه سيهدالشهدا(س) به منطقه آمد. وضعيت خط ما بسيار وخيم بود؛ نيرو، کم، و فشار دشمن، فوق العاده زياد!
ايشان يکي دو روز که در منطقه ماند، شب سوم خطاب به نيروهاي گردان فرمود:
- امشب عمليات سنگيني در پيش داريم. همة نيروها کاملاً آماده باشند!
من که از اين سخن کاملاً گيج شده بودم، با خودم گفتم مگر مي شود بدون هيچ زمينة قبلي و کسب آمادگي لازم عمليّات کرد؟ و چقدر اين حرف به زعم من ناپخته مي نمود!
نگو که ايشان از قبل تمهيداتي انديشيده و هماهنگي هاي لازم را با فرماندهان گروهانها و گردانهاي همجوار نيز به عمل آورده تا با ايجاد يک حرکت رواني شگفت، روحيّة دشمن را به شدت خورد و خراب کند؛ بدين ترتيب که بلندگوهايي را بالاي نزديکترين سنگرها به خط دشمن نصب کرده تا در ساعتي معين رزمنده ها جمع شده و با صداي موج برانگيز «الله اکبر»، دشمن را به تخيّل حمله اي عظيم، گيج و منگ نمايد و از اين راه ضربة روحي شگرفي به وي بزنند.
آنگاه که نسبت بدين نقشه آگاهي يافتم، در دل به تدبير متين و شگفتش آفرين گفتم!

محمّد حسين آقا بابايي:
فرمانده بزرگوار, شهيد «يوسف سجودي», روحي به وسعت آسمان و دلي به نرماي آب داشت. شادماني خفته در نگاهش, نسبت به غنچه هاي نو شکفتة نرگس مي رساند, و عفافي که در سيمايش مي وزيد, از او تنديس تقدسي عظيم ساخته بود. صميميتش, چترگشوده اي بود که سايه اش را از هيچ کس دريغ نداشت, و از مهرباني اي که در نگاه عاطفه اش قد کشيده بود, مي شد سبد سبد سيب و گيلاس دوستي چيد.
وي فرمانده اي بود که مرزهاي حکومتش, تا دل و جان بسيجيان عاشق, امتداد داشت, و تپه ماهورهاي غرب و جنوب, مبهوت استقامت او بودند.
نوجواني بيش نبودم که به سلک سالکان و مجاهد مردان در آمدم. «آقا يوسف» عنايت خاصّي به بچّه هاي کم سنّ و سال گردان داشت. دست محبّت و نگاه عطوفت و لبخند عنايتش هميشه با ما بود. با اينکه سنگين ترين مسئوليتهاي جنگ را به دوش داشت, و اين احساس مسئوليت عميق خورد و خواب و آرام و قرارش را از آن خويش کرده بود, اما هرگز نديدم کسالت ناشي از تلاش وافر, و روحية لطيفش کوچکترين تأثيري بگذارد.
يک روز که از مقابل سنگر ما, گرد گرد آلود و ژوليده موي مي گذشت و غبار خستگي و بي خوابي از سر و رويش مي باريد, با تبسمي شيرين بر لب, آمد و ضمن سلام و عليک و حال و احوال, لحظاتي چند ما را بر سفرة هم صحبتي خويش نشاند. گفت:
- حسين! اگر چايي هست, فوراً بساطش را رو به راه کن! گفتم:
چشم آقا يوسف!
با بچّه ها فوراً دست به کار شديم.
- آقا يوسف! از شما خواهشي دارم!
- چه خواهشي؟
- مي خواهم اجازه بدهيد اين موهايتان را شانه کنم.
با خنده گفت:
- خجالتمان مي دهيد!
خلاصه, پلکهايش را از فرط خستگي بر هم نهاد و من هم شروع کردم به شانه زدن. کارم که تمام شد برخاست و از تک تک بچّه ها تشکّر کرد و چون پدري مهربان در آغوشمان کشيد و نواختمان, و سپس, پشت کرد و به سوي سنگر فرماندهي به راه افتاد.
آقا يوسف, به راستي در قلب بچه ها جاي داشت.

بيژن زاد:
در سال 1361, همزمان با اوج گيري فعاليت گروهکهاي ضد انقلاب در کشور, که با تشکيل خانه هاي تيمي و دست زدن به عمليّات نظامي و ترور هاي کور, موجوديّت انقلاب را تهديدمي کردند, شهيد بزرگوار «يوسف سجودي» مسئووليّت «ستاد گشت» سپاه بابل را به عهده داشت. اين ستاد در کشف و تصّرف خانه هاي تيمي و دستگيري نيروهاي ضدّ انقلاب, نقش بارزي را ايفا مي کرد.
در يک عمليات, مسئول شاخة اجتماعي يکي از گروهکها به هلاکت رسيده و برادران سپاه به مدارک با ارزشي دست مي يابند که از طريق آنها خانه هاي تيمي ديگري شناسايي مي شود.
به منظور تصرّف اين خانه, ميان برادران واحد اطّلاعات سپاه و شهيد سجودي اختلاف نظري بروز مي کند؛ بدين ترتيب که آقا يوسف عقيده داشت چون مسئول اجتماعي اينها به تازگي کشته شده, قبل از آنکه خانه هاي ديگر احساس خطر کنند و موقعيتشان را تغيير دهند, بايد دست به اقدامات نظامي زد. مي گفت:
- ما عمليات کرده و ابتدا هر که را در خانه باشد دستگير مي کنيم, بعد منتظر ديگر اعضايشان مي مانيم. اما مسئوولين اطّلاعات مي گفتند:
- نه! عمليّات ما بايد زماني به مرحلة اجرا در آيد که مطمئن باشيم تمامي اعضا در منزل جمعند.
در همين بگو مگو و اختلاف نظر, آقا يوسف مي گويد:
- پس ما عمليّات نمي کنيم!
مسئوول اطّلاعات هم مي گويد:
- ما را به عمليّات شما احتياجي نيست!
شهيد سجودي, با ناراحتي مي رود به سمت محل کارش. نيم ساعتي مي گذرد. دوباره بر مي گردد و همان حرف سابقش را تکرار مي کند. بچّه هاي اطلاعات هم مي گويند الا و بالله مرغ يک پا دارد.
آقا يوسف, تاملي مي کند و يکباره مي گويد:
- پس نه حرف ما و نه حرف شما, استخاره کنيم!
بچه ها کمي يکديگر ار بر انداز مي کنندو انگار که مفري از اين بن بست يافته باشند, به استخاره گردن مي نهند. پس با نماينده حضرت امام در استان تماس مي گيرند مي گويند:
- از واحد اطلاعات سپاه زنگ مي زنيم. مسألة مهمّي پيش آمده که احتياج به استخارة شما داريم.
لحظه اي بعد از گوشي تلفن جواب مي آيد:
- بدون لحظه اي فوت وقت کارتان را شروع کنيد!
بچّه ها هاج و واج به يکديگر نگاه مي کنند که اين ديگر چه جوابي است؟!
نهايتا خانه تيمي طي يک درگيري ساده تصرف, و زني که در آنجا بود کشته شده و دو قبضه اسلحة ژ-3 نيز به دست برادران مي افتد.
به خاطر گير کردن فشنگ در تفنگ, با هر گلنگدني که اين زن کشيده بود تيري به بيرون پرتاب شده و در نتيجه از اين دو اسلحه, ايشان هيچ سودي نبرده بوده! چندي بعد شوهر اين زن نيز در عمليّات جنگل دستگير و سپس اعدام مي شود.
اين هم از راز استخارة يوسف!

باقر نيک سخن:
هنگامي که فرمانده بزرگ «يوسف سجودي» به شهادت رسيد, من در جوار ايشان بودم.
وي قبل از شهادت, چونان شيري از بند رسته بر لشگر کفر مي تازيد. در همان هنگامة خون و آتش, ناگهان ديدم «يوسف» تمام قد بلند شد و در حالي يک گلولة آر.پي.جي را آماده شليک کرده بود, فرياد کشيد:
- بادران! اين خطّ, خطّ اسلام است. نگذاريد يزيد پايش بدينجا برسد!
هنوز اين کلمات آتشين, بر زبانش فواره مي کشيد که يکباره ديدم نقش بر زمين شد. سراسيمه به سويش دويدم. «يوسف», چونان گلبرگي که از نسيم جانفزاي سحر, سر خوش بازگشته باشد, آخرين رمقهاي حياتش را در ذکر مقدّس «يا حسين!» دميد و پس خاموش شد!






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
الهي! پرورگارا ! از تو مي خواهم که ايمانم را کامل گرداني. و به من توفيق دهي که هجرتم فقط براي تو باشد، نه براي ريا و خودنمايي و نه براي پست و مقام، فقط و فقط براي تو باشد. و خدايا ! توفيق آن ده که شهادتم با خلوص باشد ...»
«فرازي از وصيتنامه شهيد»
نامش «يوسف» بود و دلش «يعقوب» بي قرار که او را در انتظار يوسف وصال بي تاب و بي خواب مي کرد. عقربة قبله نماي قلبش به سوي کعبة عشق بود و زندگي اش نيز «سجودي» بدان سمت. بلبل دلش از هجر گلِ وصل مي ناليد و شوريدگي و شيدايي داشت.
او وارستة از زمين و وابستة به آسمان بود و «حيات» او رنگ «ممات» نداشت؛ چرا که پرندة عملش از اسفل عصيان تا اعلاي اطاعت پر کشيده و لحظه هايش بوي گلهاي بهشت مي داد. او آن قدر در روضة رضوان رياضت، عمر گذراند تا دل را در آن پرورشگاه تهذيب، ساخت و انساني شد که خفاش گناه از خورشيد پرهيزگاري اش رميد.
وقتي دفتر زندگي اين سردار سحرخيز را ورق مي زنيم، مي بينيم سرشار از واژه هاي نوراني و معاني بلند عرفاني است. او منظومه اي بود که ستارگان معنويّت و معرفت، و شهامت و عبادت، در آسمان زندگي اش مي درخشيد.
او به «حقيقت» رسيد و از «مجاز» زندگي روزمره بريد و لعل دلش دست گدايي به سوي حذف دنيا دراز نکرد. آن محبت چشيد و گول سراب تمنيّات نخورد و در مزرعة دنيا، کشاورزي شد که براي آخرت کشت مي کرد. او با دلي «شکسته» از «حد ترخص» شهر نفس گذشت تا نمازش «تمام» و کامل شد؛ چرا که شهر عشق، موطن حقيقي دلش بود و زادگاه روحش.
آري «سجودي»ها از شهر شهرت و شهوت کوچ کردند تا به اقليم شهود و شهادت رسيدندو زندگي را زير پاي «بندگي» قرباني کردند و يکباره از شب تيره لذتها گذشتند تا دلشان روشنتر از روز شد.
به کامم گر بريزي نوش خود را
به دستت مي سپارم هوش خود را
تو مثل شکر يک صبح بهاري
شهادت! باز کن آغوش خود را
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : سجودي , يوسف ,
بازدید : 275
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,254 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,355 نفر
بازدید این ماه : 3,998 نفر
بازدید ماه قبل : 6,538 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک