فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد حاج «سعيد توفيقي »در سال 1327 در روستاي« اشکفتان »از توابع بخش« نران»درشهرستان« سنندج» به دنيا آمد .تا پايان مقطع ابتدايي درس خواند .در همان دوران پدر بزرگوار خود را از دست داد وبا اين که نوجواني بيش نبود، نان آور خانواده شد .بعد ها در شوراي روحانيت شعبه شهرستان سنندج به فرا گيري علوم اسلامي پرداخت . او در حد سطح دردروس حوزوي به تحصيل مي پردازد و به علت علاقه اي که به کارهاي نظامي داشت وارد ارتش مي شود . اوبعد از ورود به ارتش به خاطر مشاهده اوضاع نا بسامان کشور و وجود ظلم و اختناق در جامعه به مشاجره و برخورد با فرماندهان ارتش و مسئولين نظامي رژيم مي پردازد و چون نمي تواند فشار روحي ناشي از اعمال خشونت رژيم شاه، با مردم ستم کشيده را تحمل نمايد به کشور عراق پناهنده مي شود اما دولت عراق از پذيرفتن او خود داري کرده و او راتحويل مقامات دولت ايران مي دهد.
او به چهار سال زندان محکوم مي شودودر زندانهاي مخوف ستمشاهي شکنجه هاي زيادي را متحمل مي شود . شعله هاي فروزان انقلاب که افروخته مي شود او به مبارزين مي پيوندد وبرعليه حکومت ظلم وجور به مبارزه بر مي خيزد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پيدايش گروهک هاي ضد انقلاب در «سنندج» به مقابله با آنان پرداخت . بعد از تا سيس سازمان پيشمرگان مسلمان کرد شاخه سنندج مسئول اطلاعات آن سازمان شدو در سال1361 که بسيج مستضعفين در سراسر کشور به سوي تشکل و نظم خاصي پيش مي رفت ؛مسئوليت بسيج بازار شهرستان «سنندج »راپذيرفت .در سال 1363 به ميدان جهاد باز گشت و براي پاکسازي روستاهاي سنندج از لوث نيرو هاي ضد انقلاب قدم پيش گذاشت. در سال 1366 به سمت فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)شهرستان «سنندج» منصوب شد .در سال 1368 با توجه به وفور تجارب کاري و نيز وجود ارتباط معنوي با مردم از سوي سپاه به فرمانداري شهرستان «سنندج »ماموريت يافت و مسئول رسيدگي به شکايات مردم در آنجا شد در تاريخ 7/7/69 هنگامي که از فرمانداري برمي گشت جلوي در منزل خود توسط نيرو هاي ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد .از شهيد توفيقي يک فرزند دختر و يک فرزند پسر به يادگار مانده است .مزار مطهر شهيد در بهشت محمدي «سنندج»مي باشد.
اولين خصيصه اي که با شنيدن نام حاج« سعيد »در ذهن همه کساني که او را مي شناختند متواتر مي شود، مهرباني و سادگي اوست .حاجي بسيار ساده و بي تکبر بود .با همه به نرمي و عطوفت رفتار مي کرد .کمترکسي ازاو ناراحتي به ياد دارد. خير خواه بود و از اينکه دوستان و همرزمان اوبه پيشرفتي دست مي يافتند احساس خوشحالي مي کرد . قبل از شهادت او، تعدادي از همرزمانش راهي دانشگاه شده بودند؛ از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد . مبارزي شجاع و رشيد بود او نه تنها يک مبارز ورزمنده بود بلکه هنرمندي با ذوق و احساس بود که داراي آثار زيبا و دل انگيز ونقاشي هاي زيبايي است که روحيه عرفاني و معنوي حاج سعيد سر چشمه مي گيرند .او قهرمان جبهه هاي نبرد بود ,شلمچه را مي شناخت ،سنگرهاي بانه و مريوان و نيز کوههاي سر به فلک کشيده کردستان به شجاعت و اخلاص حاجي ايمان داشتند .خاکريز هاو سنگر ها با آواي دلنشين قرآن او آشنا بو دند .حاجي مرد مبارزه و عشق به مردم بود ؛هر جا که مي رفت اخلاص و صداقت به ياري او مي شتافت .حاجي در روستا ها هم رزمنده بود و هم مربي ؛او سنگر ها و مقر هاي مبارزه را به کلاس هاي درس مبدل کرده بود .از خدمت به محرومان دريغ نمي ورزيد ؛از تلاش براي احداث حمام ،مدرسه؛لوله کشي آب و برق رساني گرفته تا رسيدگي به امور بهداشت مردم جزو وظايف او شده بود. هميشه بخشي از وقت خود را صرف همکاري با جهاد سازندگي مي کرد .او خود روستايي بود ؛به روستايي بودن افتخار مي کرد و درد روستاييان را مي فهميد .
منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران

 



وصيت نامه
وظيفه ي هر فرد مسلمان اين است که براي خدا و براي قرآن و براي دين و مذهب خودش به جنگ کفر برود و من هم مي روم تا بلال وار وظيفه ي خود را در را ه خدا انجام داده باشم .به هر حال از فرزندانم مي خواهم که در زندگي پاک و با شرافتمندي زندگي نمايند . در تمام عمر خود يک مسلمان متعهد باشيد و فرايض ديني و مذهبي خود را تمام و کمال انجام دهيد .چون تنها مکتب قرآن و اسلام است که آدميت رابه اوج کمال مي رسان و لا غير. سعيد توفيقي




آثار باقي مانده از شهيد
حاج سعيد به قلم حاج سعيد
بنده در يك خانواده ي روستايي به دنيا آمده ام. مادرم در غياب پدرم براي بزرگ كردن بنده و پنج برادر ديگر زحمات زيادي كشيد. او علاقه داشت فرزندان خود را خوب تربيت كند. هر كدام از ما را در مكتب خانه ي ده شركت داد تا از قرآن و گلستان و بوستان و در مجموع از خواندن ونوشتن بهره مند باشيم. درست به خاطر دارم، هميشه مي گفت؛ تنها آرزويم اين است كه در وقت مردن، شما بالاي سرم باشيد و سوره ي ياسين بخوانيدتا من راحت بميرم.
به هر حال بعد از مد.تي مادر هم رفت و ديگر زندگي براي ما رنگ ديگري پيدا كرد. از همان دوران بچگي در مقابل فساد و ظلم و ستم اربابان و مالكين ده قد علم كردم.گاه پيش مي آمد كه ماهها مخفيانه در اطراف منطقه زندگي مي كردم. چرا كه پاسگاه ژاندارمري در اختيار آ نها بود و ميخواستند بنده را تبعيد كنند.هر وقت فرصتي پيش مي آمد، مردم ده را روشن ميكردم و بر عليه آن ها مي شوراندم. با اين حال ديگر برايم امكان نداشت در ده زندگي كنم.
استخدام ژاندارمري شدم. بعد از مدتي خدمت در آنجا، با مشاهد ه ي دزدي و جنايات و در اختيار مالكين بودن ژاندارمري، مبارزه را شروع كردم.هميشه در بازداشت بودم. آرزوي انقلاب و سرنگوني طاغوت در سرم بود.به عراق پناهنده شدم. بعد از چند ماه زنداني شدن در عراق، تحويل رژيم خونخوار طاغوتي ايران شدم. پس از تحمل شكنجه هاي زياد و سيزده ماه ممنوع الملاقاتي، به سه سال زندان و محروميت ابدي از كلّيه حقوق اجتماعي محكوم شدم.پس از پايان زندان، به آشپزي، پوشاك فروشي، خريد و فروش ماشين ومدتي هم به زيارت بردن زوار مشغول بودم. البتّه در اين فاصله چندين بار ازطرف ساواك دستگير شده و چند ماه زنداني شدم.براي سرنگوني طاغوت، لحظه شماري مي كردم. تا اين كه لطف خداشامل مردم ستمديده ي ايران شد و حركت انقلاب به رهبري امام خميني آغاز شد. از همان روز اول اقامت امام در نجف اشرف، دكان پوشاك فروشي ام را فروخته و در جريان راهپيمايي و... قرار گرفتم. از آن جايي كه خداوندمي خواست، به فرمان و رهبري امام، بت بزرگ طاغوت سرنگون شد و من درتمام مسائل انقلاب از تشكيل كميته تا سازمان پيشمرگان مسلمان كُرد،شركت داشتم.تا به امروز براي پيشبرد انقلاب هر گونه كاري از دستم برآمده انجام داده ام. چرا كه به قول امام، كار براي خدا خستگي ندارد.پيام خاص.ي كه دارم اين است؛ نگذاريد فرصت طلب ها جذب انقلاب شوند. بي تفاوت نباشيد و هميشه پشت سر رهبري و ولايت باشيد.حاج سعيد توفيقي








آثارمنتشر شده درياره ي شهيد
درد، سرد بود و سنگين؛ مثل مه. مهي كه از سرب باشد نه آب!سنگيني اش را تنداخته بود بر سر پدر حالا پدر كم سو م يديد هوهومي شنيد. ديگر از دوا، درمان كاك حسن دلّاك هم كاري ساخته نبود.فاميل ها مدام رفت و آمد م يكردند، حال پدر را كه م يديدند، به دور ازچشم بچه ها در گوش هم نجوا مي كردند، سر تكان م يدادند، غص.همي خوردند.
بچ.ه هاي قد و نيم قد نه دل و دماغ كار و فعله گي داشتند، نه حوصله ي بازي و بچه گي.
آبجي آمنه صبح تا شب پشت دار گليم مي نشست، اما آنچه مي بافت،شكواييه بود! شكوه از دست زمان كه سنگ را تنها به پاي لنگ مي رساند. هرچه مريضي بود، فقر و نداري بود، سر از خانه ي رعيت در مي آورد.گرگ ها به گلّه ي رعيت مي زدند. سرما و آفت محصول رعيت رامي خشكاند. آتش به هيزم رعيت م يافتاد و گلوله هاي داغ سينه ي رعيت رانشانه مي گرفت.پدر افتاده بود. آبجي آمنه دل ديدنش را نداشت. چشم تارش رامي دوخت به تارهاي گليم، گريه مي كرد، با سوز و بي صدا.مادر مثل كبوتر آتش گرفته، اين سو و آن سو مي پريد. دست به آسمان بلند مي كرد، به اين و آن التماس مي كرد. ديگر از بچ.ه ها غافل شده بود. تنهااگر صداي ونگ نوزادش بلند م يشد، قنداقش را به آغوش م يگرفت، دست نوازش معنادار بر سرش م يكشيد. به محض اين كه صدايش م يخوابيد،رهايش مي كرد توي گهواره، دو باره مي آمد به بالين مردش. به بالين چراغ خانه اش كه داشت كورسو مي زد، داشت بي سو مي شد.
مادر چه كار مي توانست بكند جز پرپر زدن؟
اهل فاميل تنها همدردي مي كردند. چه كار مي توانستند بكنند؟ حال وروز كدامشان بهتر بود؟ اگر گرسنگي بود، براي آن ها هم بود. درد بي درمان بود، براي آن ها هم بود. سوز شلاق بود،...
گاه براي اين كه حرفي زده باشند، با خجالت مي گفتند: ببرينش شهر!بعد نگاهي به سرو وضع آس و پاس خانه و بچ.ه ها انداخته، حرفشان رامي خوردند. بچ.ه ها نان نداشتند، آيا پدر راضي مي شد براي درمان خودش بدهي بار بچ.ه هايش كند؟ از اين گذشته، طبي بهاي شهر مگر كاك حسن بودند كه وعده ي سرخرمن قبول كنند؟ تازه! كدام خرمن؟ وقتي پيش از هرطلبكار، باج گيرهاي آقا خان لولوي سرخرمن م يشدند و محصول يك سال را به يغما مي بردند، مگر چيزي براي رعيت باقي مي ماند؟
ساي هي شوم آقا خان يك لحظه پدر را آرام نمي گذاشت. انگار اين سايه هميشه همراهش بود. هر وقت خاطره ي پدر پيرش را به ياد مي آورد كه چگونه آدم هاي آقا خان طناب پيچش كرده، در كوچه هاي ده گرداندند؛وقتي به يادش مي آمد كه چگونه پدرش را داخل باغ آقا خان برده، از درخت توت حلق آويزش كردند، درد امانش را مي بريد. پدر بعد از خودش نگران بچ. هها بود. نگران آمنه كه دم بخت بود اما ازترس آقا خان مگر مي توانست شوهرش دهد؟ يا بايد از غيرت م يگذشت يااز جان! با اين هفت سر عائله، گذشتن از جان بي عقلي بود. پاي غيرت هم اگر به ميان مي آمد، حاضر بود از جان مايه بگذارد. پس چاره اي نبود جز
پس زدن خواستگارها. جز پير كردن آمنه. تا اين كه فرجي شود. اما چه فرجي؟ پشت خان به حكومت گرم بود. چه كسي مي توانست با حكومت دربيفتد؟
پدر از طلوع صبح تا حالا ساكت بود. به اهل و عيالش فكر م يكرد. به قوت لايموتي كه ممكن بود بعد از او گيرشان نيايد. به چه كسي اعتماد مي كردند بعد از او؟ دست به طرف كه دراز مي كردند؟نگران بود، نگران. نه لقم هاي مي خورد، نه جرعه اي م ينوشيد. نه جواب كسي را مي داد، نه به كسي نگاه مي كرد. چشم دوخته بود به تيرك هاي چوبي سقف. خواب و بيدارش معلوم نبود. گاه چشمانش را مي بست، گاهمي گشود. تنها بعضي وقت ها مثل صاعقه اي كه در تاريكي بزند، يك آن جان تازه اي به وجودش م يتابيد، لب مي جنباند و چيزي مي گفت. يا الله.
همين ! و بار ديگر؛ يا رسول الله.
آن وقت دوباره در تاريكي فرو مي رفت.
وقتي پدر ذكر م يگفت، اهل فاميل هم چشم به آسمان مي دوختند.
بعضي ها بلند و بعضي آهسته همان ذكر را م يگفتند. بچ.ه ها كه فهميده بودند رابطه اي بين اين ذكرها و بهبودي دوباره ي پدر هست، هيچ كدام ازذكرها را جا نمي انداختند. عزيز و ميرزا چشم دوخته بودند به دهان بسطام وهاشم و سعيد تا مبادا از ذكر غافل شوند. تا مبادا احتمال بهبودي پدر راضعيف كنند.
سعيد بعد از نعمت، كوچكترين بود. دو سال و نيم داشت و خيلي ازكلمات را شيرين ادا مي كرد. با اين حال بر خلاف برادرهاي بزرگتر علاوه برگفتن ذكر، به مفهوم هر ذكر فكر مي كرد. و چون به نتيجه نمي رسيد، رومي كرد به برادرها.
هاشم! يا الله يعني چي؟
من چه مي دونم، يعني خدا.
اونو كه م يدونم. بابا واسه چي مي گه خدا؟
من چه مي دونم واسه چي مي گه؟ خوب از بسطام بپرس، از ميرزابپرس.
هاشم وقتي در جواب كم مي آورد، حواله مي كرد به بسطام، و بسطام به ميرزا و دست آخر م يرسيد به عزيز كه نوجوان بود و بين پسرها بزرگترين.او هم سؤال هاي سعيد را شكسته بسته جواب م يداد، اما خيلي زود كم مي آورد، ناگزير پاس مي داد به آبجي آمنه و يا پدر و مادر كه صبر وحوصله ي بيشتري داشتند.
در اين ميان پدر از همه پر حوصله تر بود. طوري به سؤال هاي سعيدگوش مي داد كه مي خواست با لبهاي تشنه اش سؤال را از دهان او بنوشد.اصلا سعيد را متفاوت از همه مي دانست.آقا خان دبستان روستا را كه تنها دبستان هفت پارچه آبادي بود تعطيل كرد و در كلا سهايش مال و حشم ريخت كه؛ رعيت را چه به تحصيلات؟يك گاو چلاق و يك خر دم كوتاه و يك سگ كور داشته باشد، از سرش هم زياد است. پدر براي اين محروميت بچه ها غصه مي خورد، اما غصه ي بيشترش براي سعيد بود. هر چند هنوز تا سنّ مدرسه چند سالي فرصت داشت! از همينرو رفت سراغ ملّا رئوف. گفت: مي خواهم سعيدم را به شاگردي قبول كني. قرآن يادش بدهي، گلستان و بوستان برايش بخواني، سواد دارش كني. چشم و گوش سعيد باز است. گاو چلاق و خر دم كوتاه و سگ كور از سرش زيادنيست. نگاه به سنّ و سالش نكن. هر چه ياد سعيد بدهي هدر نخواهد رفت.يك روز چند برابرش را پس خواهد داد.
آفتاب سرد پاييز در حال غروب بود. مادر، نعمت را داد به آغوش آمنه،استكان هاي خالي را از جلوي مهمان ها جمع كرد، بعد رفت سراغ چراغ گردسوز، وقتي آن را روشن كرد، نور زرد و كم جاني در فضاي اتاق پهن شد.شيشه ي دوده زد هي چراغ، نور را خفه م يكرد و بيرون م يريخت. مادررغبت پاك كردن شيشه را نداشت. آفتاب هر چه بيشتر جان م يباخت، رمق مادر كمتر مي شد و غم عالم در دلش سنگين تر.
مهمان ها نگاهي به هم انداخته، اين پا و آن پا كردند. بعد سرك كشيدندبه پنجره ي كدر كه آفتاب مرده را قاب گرفته بود. مي خواستند بهانه اي براي نها گذاشتن پدرپيدا كنند.يكي از مردان اهل فاميل پيش از ترك خانه آمد بالاي سر پدر و درحالي كه مخاطبش مادر بود، گفت: اين هنوز جون داره. اگه اهمال كاري كنين و از دست بره مديون هستين!مادر بيچاره كه احساس كرد گناه كبيره اي مرتكب شده، دلواپس پرسيد:
چه كار ميتونستيم بكنيم نكرديم؟ تو رو خدا اگه راه نجاتي هست بگو. عقل ما به جايي قد نمي ده.پيش از اين كه او جوابي دهد، پدر چشمانش را گشود. انگار باز هم جانتازه اي گرفته بود. انگار او هم منتظر راه نجات بود.مرد لحن حق به جانبي گرفت و جواب داد: دواي درد اين مرد پوله،
پول! چرا لقمه رو دور سرتون مي چرخونين؟ يه توك پا برين دستبوس آقاخان. التماسش كنين. بگين جبران مي كنيم، عوضش ده برابر واسه ت كارمي كنيم ...
اين حرف سيخ داغي بود به سينه ي پدر. سعيد فهميد پدر جان گرفته.
ذوق زده به بالينش دويد. نمي دانست مرد چه گفت و درون پدر چه غوغايي به پا كرد، تنها چشم گشودن ناگهاني پدر را ديد و تلاش جسوران هاش رابراي سر بلند كردن از بالش. خوش حال شد! احساس كرد پدر خوب شده.احساس كرد مي خواهد برخيزد، مثل همه ي غروب ها كوزه ي آب را بردارد،برود لب باغچه، وضو بگيرد. از راه پله ي چوبي خودش را بكشد بالاي بام،اذان بگويد.
سعيد نمي دانست خون غيرت پدر به جوش آمده. نمي دانست اين جان دوباره، شوكي است كه تمام وجودش را به رعشه انداخته. نمي دانست پدربزرگش به دست آقاخان، بر چوبه دار غيرت و ناموس پرستي آويزان شد.
آقاخان را چه به ترح.م! دستبوسي او يعني زير پا گذاشتن غيرت، يعني چشم بستن بر ناموس. يعني گذشتن از آمنه!پدر نعره كشيد. نه!
نعره اش مثل آخرين صيحه ي شيري زخم خورده بود. همه ي بچه ها را ازجا پراند، از همه بيشتر سعيد را كه هنوز دست كوچكش روي گونه ي داغ پدر بود. سعيد فهميد رفتار بدي از مرد سر زده كه پدر را چنين آشفته كرده. مي خواست فريادي بر سر او بكشد و از خانه بيرونش كند. مادرپيشدستي كرد. در حالي كه به بالين پدر م يشتافت، به مرد گفت: از جلوي
چشمش دور شو. مگه نمي بيني به چه روزي انداختيش؟مرد از خانه زد بيرون. همان موقع سر برخاسته ي پدر مثل خيم هاي كه ستونش را بكشند افتاد روي بالش و ل بهاي پژمرده و كم جانش شروع به جنبيدن كرد.
همه به جنب و جوش افتادند، مادر جيغ كشيد و دنبال اهل فاميل دويد. آبجي آمنه دو دستي تو صورتش زد و گريه كرد. عزيز و ميرزا آمدندبالاي سر پدر. هاشم و بسطام پناه بردند به آمنه. حتي نعمت هم وحشتزده از خواب پريد و ونگ زد. تنها سعيد چشم دوخت به لب هاي پدر تا آخرين كلماتش را بشنود.
يا الله ... يا رسول الله ...
وقتي اهل فاميل به اتاق برگشتند، پدر مرده بود. سعيد دنبال فرصتي بود تا از برادرها مفهوم آخرين كلمات پدر را بپرسد.





از صبح كه بچه ها وارد مكتب شده بودند، ملّا رئوف مثل مجسمه خشكيده بود. نه لب باز مي كرد، نه چشم مي گرداند. انگار دندان هايش را به هم جوش داده بودند. انگار يك مشت آرد روي صورتش پاشيده بودند.ملّاي امروز ملّا ي هر روز نبود. بچه ها كه وارد كلاس مي شدند، او را شوخ و شاداب مي ديدند. حال يكاي كشان را تا نم يپرسيد، از سيري شك مشان تامطمئن نمي شد، رحل و قرآنش را نم يگشود. بچ.ه ها هر چند كوچك بودنداما ملّا تكريمشان مي كرد. مي زد به طبل. خودش را مي شكست تا كسي نشكند. در اين ميان هواي بچه يتيم ها را بيشتر از بقيه داشت.
اوهوي سعيد! از لب و لوچه ت روغن م يچكه. با دمبه چربش كردي يابرّه ي بريون خوردي؟ يالّا تعريف كن ببينم ديشب چي لمبوندي؟ اسماعيل! از قارت و قورت شكمت پيداست يا روده هات دارن همديگه رو كتك مي زنن، يا مرغي كه خوردي داره تخم مي ذاره. كدومشه؟ملّا رئوف بچ.ه هاي گرسنه را م يفرستاد به آشپزخانه. لقمه هاي نان وخرما و گردوي خاتون دل بچ.ه ها را از عزا در مي آورد. ام.ا حالا چه؟ قرآن ملّا باز بود. از آشپزخانه صداي نال هي سوزناك خاتون مي آمد و از مكتب بوي دق مرگي، بوي شرم، شكنندگي استخوا نهاي تن ملّا. انگار جان او آب شده رفته بود تو زمين و جسمش روي زمين مانده بود. بچه ها در گوش هم پچ پچ م يكردند. يكي مي گفت، تفنگچي هاي آقاخان باز هم بلاي جان ملّا شد هاند. بازهم به جرم باز كردن مكتب كتكش زده اند.
يكي مي گفت، عروس ده فاميل ملّا بود. ديشب بدون سر و صدا عروسي كرد، نيمه شب هم بدون سرو صدا مرد! حالا ملّا عزادار اوست.
يكي مي گفت، هيچ هم اين حر فها نيست. آدم كه بي خودي نمي ميرد.عروس ده را كشتند. تفنگچي هاي آقاخان كشتند.
سعيد وقتي اسم آقاخان را مي شنيد و اسم كشتن را، ياد آخرين كلمات پدر مي افتاد. حالا پنج سالي از آن ماجرا مي گذشت، اما صحنه ي جان دادن پدر و آخرين كلمات بغض آلودي كه از حلقومش خارج شد، مگر از ذهنش پاك مي شد!
يا الله ... يا رسول الله ...
بچه ها به دنبال فرصتي بودند براي فرار از كلاس ملّا و يكي دو ساعت بازي گرگم به هوا. با مغزهاي كوچك شان نقشه مي كشيدند كه چطور يكي يكي از جلوي چشمان منجمد ملّا سر بخورند بيرون، بعد مثل بچه آهو تاپشت باغ آقاخان بدوند. آن جا بر سر و كلّه ي هم بزنند، بازي كنند و برنده هااز بازنده ها كولي بگيرند.
سعيد چه؟
بعد از پدر، همه ي سؤال هايش را ملّا جواب مي داد. حتي سؤال هايي كه مادر نمي توانست. ملّا شده بود پناه سعيد. حالا پناه او درهم شكسته بود. سعيد نمي توانست اين حالت او را تحم.ل كند. مگر قرآن ملّا بدون قرائت بازمي ماند؟ يك بار دخترك نو پاي او داشت مي رفت سمت تنور. حبيبه خاتون جيغي كشيد. ملّا قرآنش را رها كرد و دويد. دخترش را از دهان آتش گرفت.وقتي برگشت، مدام استغفار مي كرد كه چرا قرآن را باز گذاشته.حالا چه شده بود كه قرآن را باز گذاشته، به نقط هاي مبهم خيره شده بود؟ آيا اتّفاقي مهمتر از به كام آتش رفتن دخترش رخ داده بود؟
بچه ها فرصت را مغتنم شمرده، يكي پس از ديگري از جلوي چشمان اوسر خوردند بيرون. هر چه به سعيد اشاره كردند بيايد، اعتنايي نكرد. سازمخالف سعيد حرص شان را حسابي در آورده بود.
آن ها رفتند. سعيد ماند و مجسمه ي ملّا و گريه هاي سوزناك خاتون.سعيد هم برخاست. بايد كاري مي كرد. ابتدا رفت سراغ قرآن. همين كه مي خواست آن را ببندد، مجس.م هي ملّا تكاني خورد و او را از جا پراند. دست سرد ملّا مچ گرم و كوچك سعيد را گرفت. اين سردي انگار سعيد را از خواب پراند. چشم دوخت به چشمان خيس ملّا. او هم داشت گريه م يكرد و حالا لرزش دستش مچ دست سعيد را هم مي لرزاند.
نبند پسرم، نبند!
سعيد حدس زد ملّا مي خواهد قرآن بخواند. حدس زد اوضاع به حالت عادي باز گشته و مكتب شروع شده، هر چند با يك دانش آموز. ام.ا ملّا بازهم چشم دوخت به نقط هاي مبهم و ادامه داد: وقتي اين قرآنو بستيم شاه ،ما و آبادي مارو فروخت به آقاخان. وقتي اين قرآنو بستيم پدر بزرگتو وسط باغ حلق آويز كردن، پدر خدا بيامرزتو دق مرگ كردن، تازه عروس معصوم روستا رو...
ملّا زد زير گريه. سيل اشك آمد و ادام هي حرفش را زير گرفت. سعيد به آرامي دستش را از دست لرزان ملّا بيرون كشيد. تنور دل او، دل كوچك سعيد را هم آتش زده بود. او چه م يگفت؟ در روستا چه اتّفاقي افتاده بود؟
عروس چرا مرده بود؟ آيا او را كشته بودند؟ اصلا چرا مي گفتند دخترهاي روستا عروسي نم يكنند؟ دخترها داشتند پير مي شدند، ام.ا دست رد به سينه ي خواستگارها مي زدند. نمونه اش آمنه. صورتش چروك افتاده بود. مگرهر كه عروسي مي كرد، او را مي كشتند؟ مگر عروسي كردن جرم بود؟
سعيد مي خواست سؤال هايش را از ملّا بپرسد. اما از حال دگرگونش فهميد آتشفشاني در دلش برپاست. پس بايد مي زد بيرون، مثل همه ي بچه ها اما نه براي بازي گرگم به هوا. سؤال ها داشت دل كوچكش رامي تركاند. بايد كسي را پيدا مي كرد. چرا مادر تا حالا چيزي به او نگفته بود؟اصلا چرا خود آمنه لام تا كام حرف نميزد؟ چرا اين همه گوشه گير و كم حرف شده بود؟ از صبح مي نشست پشت دار قالي اما چه نشستني؟ انگارفقط مي خواست پشتش به اهل خانه باشد، تا كسي اشك هايش را نبيند.دست و دلش به كار نم يرفت. روزي چندين بار آينه را مي گذاشت جلويش و خيره مي د به آن. يك زمان وقتي شانه را روي تارهاي گليم مي كوبيد،ديوار خانه مي رزيد، مي كوبيد، مي نديد، آواز مي خواند ... حالا چه؟ سعيداز مكتب خانه دويد بيرون. صبح كه مي مد، كوچه خلوت بود. اما حالا انگارخاك ماتم و عزا بر سر روستا و اهلش پاشيده بودند. صبح بچ.ه ها مي گفتندكاك صالح در عزاي تنها دخترش هوايي شده. زده به سرش، مي خندد،هذيان مي گويد.
سعيد پا تند كرد، رسيد به خانه ي كاك صالح. ازخانه صداي ناله وشيون مي آمد و از بيرون صداي همهمه. بعضي مردها عصباني بودند. چپق مي كشيدند، حرص مي خوردند، بد و بيراه مي گفتند. سعيد فكر كرد سؤالشرا از اين ها بپرسد، اما صداي گوشخراش گلوله اي او را از فكر پراند، خيلي هارا به خان هها دويدند. يكي داد زد: تفنگچي هاي آقاخان!تفنگچي ها مثل گلوله ي غبار از سر كوچه به تاخت مي آمدند. صداي سم اسب هايشان سعيد را به ياد روزهايي انداخت كه آمنه سالم بود و شانه رامثل تگرگ بر تار گليم مي كوبيد.شلوغي وسط كوچه مثل برف زير آفتاب، آب شد. بعضي ها كنار ديوارهاخزيدند، بعضي درون خانه ها. سعيد كه جايي نداشت، همراه عده اي رفت به خانه ي كاك صالح.
يكي گفت: مي خوان زهره چشم بگيرن. مي ترسن مردم شمشيرها رو ازغلاف بيرون بكشن.
ديگري پوزخندي زد و گفت: ديگه چه وقت؟ وقتي تفنگچي هاي حرومزاده عروسو كشون كشون بردن تو باغ آقاخان، همه خزيدن تو خونه هاو پنجره ها رو بستن. ديگه براي مردم رمقي نمونده، بازم بنازم به غيرت عروس كه خودكشي كرد...
صداي چهار نعل اسب ها گوش هاي سعيد را لرزاند. قلب كوچك او شروع كرد به تپيدن. عروس را به زور برده بودند! عروس خود كشي كرده بود!تفنگچي ها مثل طوفان غبار، گلوله شدند سمت خانه ي كاك، جلوي خانه مهار اسب ها را كشيدند. صداي نفسها را به سينه ها تپاند.آن ها چند تير هوايي زدند. صداي مهيب گلوله جيغ حبس شد هي زن هارا تركاند. بوي باروت همراه با گرد و خاكي خشك و خفه، در فضا پيچيد.
وقتي رفتند، زن ها و بچه ها رنگ به صورت نداشتند. ديگر كسي شيون نمي كرد. ديگر همهمه اي در ميان نبود. زن ها زير لب نفرين م يكردند ومردها از شرم سر به زير انداخته بودند. قلب كوچك سعيد داغ كرده بود. احساس تشنگي داشت از پا درش مي آورد. تشنه ي فهميدن بود. فهميدن چيزهايي كه در اطرافش مي گذشت.هر چه دامنه ي فهمش گسترده مي شد، قلبش بيشتر مي سوخت، بيشتر داغ مي كرد. اين قلب داشت زخم بر مي داشت.
ما هيچكدوم مرد نيستيم. غيرت نداريم. پدر بزرگ اين بچ.ه رو يادته؟سعيد را نشان م يدادند. هر چند خودش را انگار نم يديدند و اگرمي ديدند، هيچ به حساب م يآوردند. تنها براي تفهيم حرف خودشان بود كه به او احتياج پيدا كرده بودند. اما سعيد همه ي حركاتشان را زير نظر داشت.همه ي رفتارشان را و حر فهايشان را. انگار مي خواست حر فها را كلمه به كلمه از دهانشان بيرون بكشد. آن ها داشتند از پدر بزرگ او مي گفتند! ازتنها كسي كه جلوي خان ايستاده بود. از كسي كه آب تشنگي سعيد بود.
پيرمرد وقتي شنيد آقاخان دستور داده، هر دختري به شرطي مي تونه عروسي كنه كه شب اول عروسي زن آقاخان بشه، مثل اسفند روي آتيش گرگرفت و تركيد. وقتي شمشيرشو كشيد، حقّش بود ما هم كمكش مي كرديم.تنهاش نمي ذاشتيم.
سعيد اين حر فها را از كسي نشنيده بود. نه از پدر و نه مادر، نه آمنه ونه هيچ كدام از برادرها. براي اولين بار پرده را زده بودند كنار و پدر بزرگ راآنگونه كه بود نشانش مي دادند. اين پدر بزرگ چقدر دوست داشتني بودبراي سعيد. و آن كه او را كشته بود چقدر نفرت انگيز!
سعيد هم مثل اسفند روي آتش گر گرفت. سعيد هم داشت مي تركيد.ديگر دوست نداشت در پناه خان هي كاك صالح بماند. از خانه زد بيرون.كوچه خلوت بود و هوا غبار آلود. گرد و خاك عبور تفنگچي ها هنوز فروننشسته بود. سعيد بي اعتنا به همه كس و همه چيز پا تند كرد سمت خانه. سر بالايي تند و تيز كوچ هها را پشت سر گذاشت. نه سوزش سين هاش را
حس مي كرد، نه زمين خوردن هايش را. وقتي رسيد نزديك خانه، مادرصداي پايش را شناخت و راه اتاق تا پشت در را انگار در كور هي آتش دويد.دلش گواهي داد اتفاقي براي سعيد افتاده، الان كه وقت تعطيلي مكتب نبود.صداي نفس زدن سعيد و سرفه هاي بي امانش او را بيشتر نگران كرد. پيش از اين كه به سعيد فرصت در زدن بدهد، خودش در را گشود و كبوترخسته اش را به آغوش كشيد. چي شده عزيزم؟ چرا برگشتي؟ چرا نفس نفس م يزني؟ زانوهات چراخوني شده؟
بغض تا گلوي سعيد بالا آمد. خودش نم يدانست زانوهايش چرا خوني شده. همه ي حواسش به حرف هايي بود كه م يخواست به مادر بزند. مادرمشكي پوشيده بود. آمنه هم دوان دوان آمد. بدون اين كه حرفي بزند،دلسوزانه ايستاد به تماشاي سعيد. او هم مشكي پوشيده بود. سعيد وقتي آمنه را ديد بغضش تركيد. مادر صورت خيس او را به سينه چسباند ودلسوزانه گفت: واسه چي گريه م يكني پسرم؟ حرف بزن ببينم چي شده؟كسي اذيتت كرده؟
سعيد گريه اش را خورد و بريده بريده گفت، چرا به من نگفتين دختركاك صالح از دست خان خودكشي كرده؟مادر سعيد را كشيد تو و در را بست. هيس حرف خانو نزن حرف به گوشش برسد كار دستمون مي ده.سعيد صدايش را بلند كرد. خوب برسد. واسه چي بابا بزرگمو كشته؟ مگه الك ييه؟آمنه از حر فهاي سعيد خند ه اش گرفته بود. مادر دستي به سرش كشيد و گفت: حالا مكتبو ول كردي اومدي اينو بگي؟ ازت پرسيدم چرا اينبلا رو سر خودت آوردي؟ جواب منو بده مادر.سعيد اشك هايش را با آستين پاك كرد. ملّا رئوف خودش هيچي نگفت، ما هم اومديم. آخه ديگه نمي تونست درس بده. همه شون ناراحت بودن. خاتون هم گريه مي كرد.مادر بغضش را فرو خورد و گفت: خدا خانو از روي زمين برداره. خوب گريه هم داره مادر.سعيد از حرص دندان هايش را بر هم فشرد. هيچ هم گريه نداره. من خانو مي كشم. با داداش ها مي ريم خانومي كشيم تا ديگه نتونه كسي رو بكشه.مادر خنده ي تلخي كرد و دست سعيد را گرفت و با خودش به اتاق برد. بيا پسرم لباس هاتو عوض كن، يه مشت آب به دست و صورتت بزن...
اگه مرداي ده بابا بزرگو تنها نمي ذاشتن، خانو مي كشت، مگه نه؟ آره مادر. هر چي مي كشيم از تنهايي مي كشيم.آتش دل سعيد باز هم شعله كشيد. ولي من كه تنها نيستم. وقتي بابا زنده بود، داداش ها و من همه كوچيك بوديم. ام.ا حالا چي؟مادر كه ديد آتش دل سعيد خاموش شدني نيست، گفت: خيلي خوب،حالا داد نزن. خان كه اي نجا نيست، بالاي كوهه؛ توي قلعه. معلوم نيست چه غلطي داره مي كنه. با داد زدن كه خان كشته نمي شه.
سعيد ياد پدر بزرگ افتاد و باز هم گر گرفت. مي شه. خيلي خوب هم مي شه. من اگه موقع بابا بزرگ بودم، نمي رفتم تو خونه درو ببندم. كمكش مي كردم، دوتايي با هم خانو مي كشتيم. حالا هم يه روزي مي كشمش. اگه نكشتم!





چراغ گرد سوز هم هي اهل خانه را دور خودش جمع كرده بود. برادرهاخسته از كار روزانه به خانه بازگشته بودند تا لقمه اي نان بخورند، استراحتي كنند و سحر بعد از نماز بخزند توي تاريكي، بروند دنبال كار. از وقتي برادرهاآمده بودند، سعيد شده بود موي دما غشان. اصرار داشت كاري بكنند، اما آن ها اعتنايي نم يكردند. حرف هاي سعيد را به حساب بچه گي اش مي گذاشتند. تنها كسي كه خوب به حر فهايش گوش مي داد آمنه بود. حرفي براي گفتن نداشت ام.ا حوصله به خرج مي داد. با احساسات داغ سعيد، احساساتي مي شد، گريه م يكرد. دست آخر مي گفت، صبر كن داداش، صبر كن!تنها حرف آمنه همين بود. اما مگر اين حرف مي توانست آتشفشان دل سعيد را فرو بنشاند؟
مادر سفر ه ي شام را پهن كرد. چند گرده نان و چند تكه سيب زميني آب پز گذاشت تو سفره و بچ.ه ها را صدا زد. بچ.ه ها هم گرسنه بودند هم خسته. مادر نشست روي سج.اده و به آمنه گفت: دخترم شام بچه ها رو بده،خودت هم بشين بخور. من كه ميلي ندارم. اين بي ميلي مادر تازگي نداشت. نه تنها او، كه آمنه هم. ام.ا امشب به سعيد هم سرايت كرده بود.
آمنه براي همه لقمه درست كرد، بعد نشست به تماشا. جاي مادر وسعيد سر سفره خالي بود. مادر نماز م يخواند و سعيد فكر م يكرد. نه اصرارهاي آمنه م يتوانست او را از فكر منصرف كند نه دست انداز يهاي برادرها. چرا كه او صداي اطرافيان را تنها مي شنيد. مثل صداي باد! ذهنش چنان مشغول بود كه صحبت اطرافيان جايي در آن پيدا نم يكرد و به ناچار
راه خودش را مي گرفت و مي گذشت.از تاريكي بيرون صداي پارس و زوزه م يآمد. هاشم و نعمت باچشم هايي از حدقه در آمده به پنجره ي تاريك چشم دوخته بودند. عزيز وميرزا و بسطام اعتنايي به صدا نداشتند. آخرين لقمه را كه قورت دادند،رفتند سراغ لحاف و تشك، تا تن خسته شان را به آغوش خواب بسپارند.نعمت و هاشم هم پناه بردند به آمنه.سعيد بي اختيار كشيده شد پشت پنجره. ستاره ها در ارتفاعي پايين سوسو م يزدند. درخت هاي لخت گردو، زير نور كم سوي ماه در جوهر سياه شب غرق بودند. شيب كوه پر بود از خانه هاي كوچك و گلي كه پا روي هم گذاشته، تا وس طهاي كوه قد كشيده بودند. از منفذ هر خانه، نورهايي كم جان به تاريكي بيرون سرك م يكشيد و مثل سعيد ترس حاكم بر روستا راتماشا مي كرد.
خانه ي آقاخان، آن بالا بود. روي شانه ي كوه. انگار يك آدم خپله نشسته بود روي شانه ها و دست پيچانده بود دور گلوي روستا. زندگي با وجودآقاخان و تفنگچي هايش چقدر خفه كننده بود.مادر بازوي لاغر سعيد را با مهرباني فشرد. همه خوابيدن پسر گلم. تو نمي خوابي؟ بيا اين يه لقم هي كوچولو روبخور، نصف شب ضعفمي كني. واسه چي شام نخوردي؟سعيد لقمه را گرفت و گفت: گشنه م نبود. حالا هم گشنه م نيست. باشه، هر طوري هست بخور. زود هم بگير بخواب كه فردا پيش ملّارئوف سرحال باشي.سعيد رفت به رختخواب و لقمه را گذاشت بالاي سرش. تصور آتشفشان درون ملّا برايش خيلي عذاب آور بود. آيا فردا مي توانست درس بدهد؟ اگرتفنگچي هاي خان او را مي گرفتند چه؟ اگر م يكشتند چه؟ مگر پدر بزرگش را نكشتند؟ مگر عروس را... چه سرنوشتي در انتظار آمنه بود؟
عرق خشم از شقيقه هاي سعيد بيرون زد، خواب به كلّي از سرش پريد.همه ي اهل خانه لحاف به خود پيچيده و خوابيده بودند، ام.ا پلك هاي سعيدمثل دري كه سنگ لايش مانده باشد، پس م يخورد و بسته نم يشد. يك بارپدر بزرگش را حلق آويز مي ديد، يك بار آمنه را و يك بار ملّا رئوف را. آنگاه بيشتر داغ مي كرد. دندان هايش را غيظ آلود بر هم مي فشرد و خون جلوي چشمانش را فرا مي گرفت. آن لحظه احساس م يكرد چندين برابر قوي ترشده نه از تاريكي مي ترسد، نه از گرگ و تفنگچي!با يك لگد قوي در بزرگ قلعه را چهار طاق باز مي كند و مي رود داخل.دو تا نوچه ي تفنگ به دست دوان دوان مي آيند طرفش. اما او تفنگ ها رامي گيرد و پرتاب مي كند به هوا. تفنگ ها مثل توپ به آسمان ميروند و آن سوي كوه به زمين مي افتند. سعيد م يرود سراغ خان. او را از پاي منقل بلندمي كند، همين كه م يخواهد حقّش را كف دستش بگذارد، دوتا سگ هارحمله ور ميشوند...
مدام اين خيال مثل سوزن در كف پاي سعيد فرو ميرفت و او را از جامي پراند. طوري نفسش در چاله مي افتاد كه مادر متوجه مي شد و با نگراني نگاهش مي كرد. مادر هم مثل سعيد بي خواب شده بود.كوچه ها تاريك و ترسناك بود و قلع هي آقاخان ترسناكتر! نگهبان هاهيكل مچاله شده شان را به آغوش پوستين شان داده بودند و مخفيانه چرت مي زدند. سگ ها نيز از سوز نيمه شب به لانه ها خزيده بودند.آقاخان مثل خرس تير خورده، در خواب وول مي خورد. هنوز آن پهلو راگرم نكرده، به اين پهلو ميچرخيد. گاه از گلو زوزه ميكشيد، گاه پامي كوبيد به تخت. لحاف را كنار مي زد. شوكي تمام تنش را ميلرزاند، آن وقت هوار مي كشيد، ازخواب مي پريد و هراسان داد مي زد : شاه غلام!در چشم برهم زدني در گشوده مي شد و قامت سست و خواب آلودغلام حوله بر دست در چهار چوب در هويدا ميشد. بله قربان! عرقتونو خشك كنم قربان؟
دِ بجنب گوساله. سيل عرق داره منو ميبره، تازه داري مي پرسي خشك كنم؟ آب بدنم خشك شد. زود يه شربت تگري درست كن. بعد يه سر و گوشي آب بده ببين سر و صدا چيه از پشت پنجره مي آد. مگه نگهبان ها مردن؟ اون آتيشو خفه كن، پختم از گرما. كوره ي آدم پزي درست كردي مرتيكه؟
غلام دستپاچه ميشد، اما هم هي فرامين را مسلسل وار انجام مي داد.
وقتي ميخواست مرخص شود، باز هم نعر ه ي آقاخان را مي شنيد كه دادمي زد: چه بلايي سر آتيش آوردي نفله؟ حيف نون! گفتم خفه ش كن، نگفتم كه خاموش كن. دِ يالا هيزم بريز، يخ زدم از سرما.غلام هول هولكي شومينه را ميافروخت، لحاف روي ارباب را محترمانه
مي كشيد و منتظر اجازه ي ترخيص مي ماند. گم شو بيرون ديگه.
اين بازي تلخ، هر شب گريبانگير خان بود تا صبح!آن شب باز هم صداي خش خش از پشت پنجره شنيد، اين بار غرورش اجازه نداد ترسش را بروز دهد. چشمانش را هم گذاشت و خودش را به آغوش خواب سپرد. اما آغوش خواب باز هم او را پس زد. در خيال خودمرداني را ديد كه از ديوار باغ وارد شده، نگهبا نها را خفه كرده و حالا پشت پنجره ي اتاق به كمين نشسته اند.پشتش به پنجره اي بود كه جرأت نگاه كردن به آن را نداشت. با اين حال حس مي كرد پشت سرش هم بينا شده و سايه ي شوم مردان خنجر به دستي را مي بيند كه آرام از پنجره فرود آمده، آماده ي فرود آوردن خنجرند.اين سايه ي پر حجم مثل يك مشت پنبه در حلقش تپيده، راه تنفس وفريادش را مسدود كرده بود.
خان مي خواست غلام را صدا بزند ام.ا احساس م يكرد همه ي اعضايش مثل چوب خشك شده. مي خواست پلك هايش را باز كند. مي خواست فريادبزند، دست و پايش را تكاني بدهد، از تخت پايين بپرد و از سايه ي خنجربگريزد، كه ناگهان سنگي به شدت از شيشه گذشت. صدايي جانخراش، او رااز تخت پايين انداخت. خان هراسان برخاست. راه گريز كدام طرف بود؟هنگام خروج، دولنگه ي در را برصورت خواب آلود غلام كوبيد. هر دو به زمين خوردند. هر دو نعره كشيدند. همان لحظه صداي دويدن كسي را ازباغ شنيدند. چيزي نگذشت صداي پارس س گها هم برخاست. خان مشتي كوبيد برسر غلام و نعره كشيد: تفنگ منو بيار پدر سوخته. غلام داخل اتاق دويد، تفنگ را از زير تشك خان بيرون كشيد و به سمت خان بازگشت. خان نمي دانست به كدام سمت و به چه كسي بايدشليك كند. در حالي كه لوله ي تفنگ را به طرف اتاق گرفته بود، با صداي لرزان پرسيد: كسي تو اتاق نبود غلوم نوكر؟
غلام وحشتزده گفت: نه من كسي رو نديدم.خان قنداق تفنگ را كوبيد به سين هي غلام و داد زد: غلط كردي پدرسوخته. پس اجنّه بودن كه شيشه رو شكستن؟ بدو همه رو بيدار كن. ببين
كي تو باغه، سگا براي چه وق وق م يكنن. ببين نگهبا نها كدوم گوري هستن... بدو... خانه ي خان به هم ريخت. همه بيدار شده بودند و دنبال كسي مي گشتند كه تا پشت پنجره ي خوابگاه خان نفوذ كرده، شيشه را شكسته بود. سگ ها پارس مي كردند و نگهبان ها تير اندازي! صداي گلوله، مادر را وحشتزده از خواب پراند. او داشت خواب سعيد را مي ديد.
بچه ها همه از خواب پريدند. همه پريشان بودند. مادر دويد پشت پنجره. صداي شليك گلوله و پارس س گها اضطرابش را بيشتر كرد. بيشتر مردم روستا از خواب پريده بودند و سرك مي كشيدند. عزيز گفت: من مي رم كوچه ببينم چه خبره. مادر پريد جلو و گفت: نخير لازم نيست بري، برو بگير بخواب. اين وقت شب اگر گلوله هم بت نخوره، ممكنه گرگ تيكه پاره ت كنه. يالّا بگيرين بخوابين ببينم مادر داشت بچ.ه ها را مي خواباند كه آمنه او را از جا پراند.
پس سعيد كجاست؟ قلب مادر يكهو به تپش افتاد. چي؟ سعيد نيست؟ مگه ممكنه؟ لابد رفته حياط. عزيز پشت پنجره دويد و سرك كشيد. نه تو حياط هم نيست! مادر دويد سمت رخت خواب سعيد و پتو را پرتاب كرد به طرفي. جاي سعيد خالي بود و لقمه ي غذا در جاي خالي او!





ستوان نگاهي به سر تا پاي سعيد انداخت. سعيد روي پنجه هاي پا بلندشد، زير بغلهايش را باد داد تا چهارشانهتر از آنچه هست نشان داده شود.ستوان سري به رضايت تكان داد وگفت: سجلّ؛ دو تا فتوكپي از سجلّ؛
شيش تا عكس تموم رخ! يالّا معطلش نكن.سعيد با چابكي شناسنامه اش را گذاشت روي ميز زهوار دررفته ي ستوان و گفت: بفرماييد جناب سروان اين سجلّ. فتوكپي و عكس هم لاي سجلده.ستوان قاطعانه گفت: نگفتم سه تا شو بذار تو هم بچه! سجلّ سوا،
فتوكپي سوا، عكس هم سوا. فهميدي؟سعيد اين بار نگذاشت حرف ستوان تمام شود. براي جلب رضايت اوعجولانه شناسنامه را از روي ميز قاپيد. صداي جير جير ميز، داد ستوان را
به هوا برد.
هو! چه خبرته بچه؟ ميزو با حوض اشتباه گرفتي شيرجه مي زني؟سعيد به جريحه دار شده اش اعتنايي نكرد و مدارك را جدا از هم رويهم نگران حافظه ي تيز ستوان بود. به ويژه اين كه حالا دفتر خلوت شده وحواس ستوان حسابي جمع بود.سعيد رفت داخل و خودش را زد به ناآشنايي. جناب سروان ببخشيد، براي ژاندارمري همين جا اسم نويسي مي كنن؟
نگاه تيز ستوان دل سعيد را خالي كرد. با اين حال خودش را دلداري داد و غريبانه منتظر پاسخ ماند.
ستوان در حالي كه به حافظ هاش فشار مي آورد تا او را به يادآورد، سري تكان داد و گفت: بله! فرمايش؟سعيد چند قدم ديگر جلوتر رفت و گفت: راستش شنيدم واسه ژاندارمري اسم نويسي مي كنن، ولي نمي دونستم اين جاست. تا اين كه پرسان پرسان اين جا رو پيدا كردم.
نه رفتار سعيد به يادآوري ستوان كمك كرد، نه گفتارش. ام.ا چهر هاش مدام به مغز ستوان فشار مي آورد. من شما رو قبلا جايي نديدم؟
باز هم صفحه ي قلب سعيد گشوده شد و كوپ كوپ قلب پرد ه هاي گوشش را لرزاند. با اين حال ميدانست اين تير آخر است. بايد مقاومت مي كرد. بايد دلش را مي زد به دريا.
نميدونم جناب سروان، شايد! آخه ما تو روستا زندگي ميكنيم شصت كيلومتر تا شهر فاصله داريم. ولي خوب در ماه يكي دوبار براي خريد به سنندج مي آييم.مداركتو بده، در ضمن اينقدر هم » : ستوان دستش را دراز كرد و گفت:« به من نگو جناب سروان»
از دهان سعيد در رفت كه پس چي بگم قربان؟ستوان نگاهي به چشمان او كرد و گفت تو كه بلدي بگي قربان! پس بگو قربان.
سعيد در حالي كه عرق سرد شقيق ههايش را حس ميكرد، لبخندي ساختگي زد و گفت: چشم قربان. انشاءلله وقتي به استخدام ژاندارمري دراومدم، همه ي مقرّراتو خوب ياد مي گيرم.
ستوان بدون اعتنا به حرف هاي او شناسنامه را گشود و اسم و فاميلي اش را خواند.
هاشم توفيقي!سعيد گفت: بله قربان.
ستوان نگاهي به تاريخ تولد انداخت، بعد در حالي كه فرم ثبت نام راآماده مي كرد، پرسيد: سواد هم داري؟سعيد نفس حبس شد هاش را بيرون داد و گفت: بله قربان، هم مكتب خوندم، هم درس فقه.ستوان فرم را كنار گذاشت و با تعجب پرسيد: فقه؟سعيد حق به جانب جواب داد: بله قربان، مگه اشكالي داره؟
ستوان با خونسردي سيگارش را آتش زد و به رابطه ي فقه و چهره آشناي سعيد فكر كرد. اين چهره ذهنش را رها نميكرد. از هر نشانه ي جديدي كه به دستش ميرسيد، مي خواست چاهي به عمق حافظ هاش زده،سابقه ي اين چهره را بيرون بكشد. اشكالي كه نداره. ولي معمولاً هر كي فقه ميخونه، ماموستا مي شه،نماز و روزه ياد مردم مي ده. رسيدگي به آخرت مردم كار كوچيكي نيست.
اين حرف ستوان يك لحظه پرده را از چشمان سعيد كنار زد. سعيدقامت حلق آويز عروس را ديد! بله قربان! رسيدگي به آخرت مردم كار كوچيكي نيست. اما به شرط اين كه دنيا داشته باشن!ستوان چشمانش را ريز كرد. منظورت از اين حرف چيه؟ مگه مردم دنيا ندارن؟ اصلاً اين چه ربطي به استخدام در ژاندارمري داره؟ هان، جواب منو بده.
سعيد احساس كرد به لبه ي پرتگاه رسيده. هر پاسخ حساب نشده اي مي توانست گر هاي كور در كارش بيندازد. در حالي كه به دنبال پاسخي انحرافي مي گشت، نگاهش افتاد به عكس قاب گرفته ي شاه. ستوان هم رد.نگاه او را گرفت و به عكس رسيد. انگار ميخواست پاسخ را از چشمان سعيد بيرون بكشد.
به اعليحضرت ارتباط داره؟
نه قربان! من كه حرفي از شاهنشاه نزدم. منظورم اينه كه ظلم زياده،گرسنگي، مريضي، از همه بدتر بي سوادي! مردم راحت نيستن كه بتونن به فكر آخرتشون باشن. اول بايد كمك كنيم امنيت برقرار بشه، بعد...ستوان از پشت ميز خارج شد، پكي به سيگارش زد و كنجكاوانه پرسيد:ظلم؟ چه ظلمي؟ مي شه منظورتو واضح تر بگي؟سعيد دستپاچه شد. پرسش هاي ستوان مثل دود سيگار راه گلويش رابسته بود. بايد تأ مل بيشتري ميكرد. پيامبر اسلام مفرمايد: ظلم سه نوع است. ظلم به خدا، ظلم به ديگران، ظلم به خود. آدم اگر وظايف بندگي خودشو درست انجام نده، ظلم به خدا كرده و اگر حقوق ديگرانو...درس هاي ملّا رئوف خوب به دادش رسيده بود. ستوان وقتي ديد منبرسعيد داغ شده، پريد وسط حرفش.
خيلي خوب، حالا نمي خواد سخنراني كني. گفتم شايد منظورت ازظلم، شخص خاصي باشه. يادت باشه اگه ميخواي در نظام دوام بياري ورشد كني، بايد سرت تو لاك خودت باشه. هر چه مافوقت گفت بايد بگي چشم، نبايد همه جا رو بامكتب ومدرسه ي فقه اشتباه بگيري.
بعد فرم را هل داد به طرف سعيد. بيا اينجا رو انگشت بزن ببينم!
سعيد بدون اين كه فرم را مطالعه كند، انگشت زد.ستوان گفت: آدرستو بنويس. شنبه ي آينده سر ساعت هشت صبح خودتو همين جا معرفي كن. فهميدي چي گفتم؟اين حرف ستوان بندهاي تنيده شده در اطراف قلب سعيد را باز كرد.نفس راحتي كشيد و لبخند زد.
چشم قربان از ساعت هفت مي آم كه دير نشه.ستوان داد ز د: گفتم هشت. نه يك دقيقه دير، نه يك دقيقه زود! حالاهم زود از جلوي چشمم دور شو مي خوام به كارم برسم.
سعيد بدون معطّلي راه افتاد، هنوز از در بيرون نرفته بود كه نحو هي راه رفتنش جرقّه ي ذهن ستوان را شعله ور كرد!... توفيقي!... سعيد... مشكل سنّي... حتي متلكي كه به او پرانده و باعث خند ه ي حاضران شده بود را به ياد آورد.
"يه دزد مي دن دستت ببري تحويل بدي، وسط راه قورتت مي ده، فرارمي كنه."پيش از آن كه سعيد از دفتر خارج شود، ستوان صدايش زد: وايسا بينم بچه! سعيد در جا خشكيد.ستوان در حالي كه فرم را از روي ميز بر م يداشت، گفت: برگرد اينجا،گفتي اسمت چيه؟سعيد دستپاچه شد. چيزه قربان! توفيقي، هاشم توفيقي. تو داداش دوقلو هم داري؟
نه! چطور مگه؟ پس سعيد توفيقي كيه؟ پسر عمه ته؟سعيد به خود نهيب زد. نبايد خودش را ميباخت. اين همه توفيق راآسان به دست نياورده بود. اگر لو مي رفت، هم براي خودش گران تمام مي شد، هم براي هاشم. از اين مهمتر اهدافي بود كه در سر داشت. بدون اسلحه و قدرت چگونه مي توانست جلوي ظلم بايستد و از حق مردم دفاع كند؟ پس بايد لبخند مي زد و با روحيه پاسخ مي داد.
اِ، پس سعيد ما هم اومده اينجا؟ به من گفت ميخوام برم ثبت نام كنم، ولي من باورم نشد. آخه براي اون هنوز زوده، بايد فعلا درس شو بخونه.ستوان در هاله اي از باور و ناباوري سري تكان داد و گفت: اِ، پس اينطور!
سرعت عمل سعيد قدرت تحليل را از او گرفت. اطّلاعاتش مثل پازل درهمي بود كه فكر كردن به آن اعصابش را به هم م يريخت. لحظاتي ميان آن ها به سكوت گذشت. سعيد اين لحظات را هم به نفع خودش تمام كرد. ديگه كاري ندارين قربان؟ستوان كه به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود گفت: نخير، فقط شنبه ساعت هشت!
سعيد لبخندي زد و گفت: چشم قربان، نه يك دقيقه زود، نه يك دقيقه دير!و راه افتاد.






مردم پناهگاه پيدا كرده بودند. تازه مي توانستند نفس بكشند،مي توانستند حرف بزنند، فرياد بكشند، حقّشان را بخواهند، حقّشان رابگيرند. مظلوم داشت جان مي گرفت، زنده م يشد. پس از سال ها تو سري خوردن، داشت سر بلند مي كرد، ديده مي شد.ظالم پس از سا لها عربده كشي، انگار خفقان گرفته بود. رنگ و بوي امنيت هر چند كم جان و بي رمق در كوچه هاي شهر پيچيده بود.گذر هر كس به پاسگاه م يافتاد، م يگفت با گروهبان توفيقي كار دارم.مي گفت تنها اوست كه ظالم را سر جايش م ينشاند، حق ما را مي ستاند. هروقت اسم گروهبان توفيقي به ميان م يآمد، مظلوم احساس دلگرمي وآرامش مي كرد و ظالم احساس ترس و ناامني.گروهبان توفيقي نه ساعت كار مي شناخت، نه ترس و واهمه.قُلدرها اسمش را گذاشته بودند؛ گروهبان بي كلّه.كافي بود به گوشش برسانند؛ يك نفر گردن كلفتي كرده، بي جهت زير
گوش كسي زده، از ديوار مردم بالا رفته، نگاه چپ به ناموس كسي انداخته،خط و نشان كشيده، چوب و قمه بلند كرده... خونش به جوش مي آمد،رنگش از غيظ سرخ مي شد و منتظر كسي نمي ماند، راه مي افتاد. تا نعره ي ظالم را در گلو خفه نمي كرد، تااشك مظلوم را با اشك ظالم پاك نمي كرد،به پاسگاه بر نم يگشت. هميشه موقع رفتن تنها بود، ام.ا موقع بازگشت، يك مشت مظلوم پا برهنه م يافتادند دنبالش، حمايتش م يكردند، هديه برايش مي آوردند، ام.ا گروهبان نه خود چيزي م يگرفت و نه به ديگران اجاز هي اخّاذي مي داد.
از وقتي در اين پاسگاه مستقر شده بود، بازار اخّاذي سروان اقبال؛ رييس پاسگاه هم كساد شده بود. با اين حال سروان از او خوشش مي آمد. از كم توقعي و پر كاري اش، از شجاعت و ضرب شستش.هر جا همه كم م يآوردند، او با دست پر بر م يگشت. هر جا همه مي ترسيدند، او مثل شير مقاومت مي كرد. اصلا گروهبان توفيقي باعث اعتبارپاسگاه شده بود. با اين حال يك وقت سروان اقبال احساس م يكرد گروهبان موي دماغش است. يك وقت هايي او نميخواست كسي از كارهايش سر دربياورد، كسي در كارهايش دخالت كند. اما گروهبان رييس و مرئوس نمي شناخت. تنها چيزي كه برايش اهميت داشت حق و عدالت بود.يك روز خبر دادند، چند جوان مست خيابان شهر را بسته اند. بسته شدن خيابان شهر، بسته شدن اعتبار شهر بود، بسته شدن اعتبار پاسگاه ورييس پاسگاه بود. دزدي از يك خانه نبود كه بشود لاپوشاني كرد و خبرش را در همان پاسگاه دفن نمود. خبر دهان به دهان چرخيده و به گوش همه رسيده بود. بايد غائله خوابانده م يشد. چه كسي مي توانست اين غائله راسركوب كند؟سروان اقبال بدون اطلاع از مسببان غائله، گروهبان توفيقي را احضار
كرد و مأموريت فوري اش را صادر نمود. گروهبان، هفت تير و باطوم و دستبند را همراه دو مأمور برداشت وعجولانه راه افتاد.اتومبيل ها و عابران پياده جرأت عبور نداشتند. مردم از وحشت مخفي شده بودند. مغازه دارها كركره ها را پايين كشيده، خودشان را در مغازه
حبس كرده بودند.يك جوان در وسط خيابان دراز كشيده بود و قهقهه م يزد. جواني برهنه
تن، قمه در دست گرفته بود و عربده ميكشيد. شيشه هاي چند مغازه شكسته بود و از يك مغازه ي طلا فروشي صداي داد و فرياد مي آمد.گروهبان وقتي اين صحنه را ديد، ياد افسار گسيختگي آقاخان افتاد و اختياراز كف داد. مأمورها مضطرب شده بودند، اما گروهبان حتي فرصت اضطراب را هم به خودش نداد. در چشم برهم زدني فرود آمد بر سر جوان قمه بر
دست و نعره كشيد. جوان مست ضربه ي هولناك قمه را حواله ي گروهبان كرد، اما نعر ه ي گروهبان هولناك تر از ضربه ي او بود. دلش را به رعشه انداخت! گروهبان ضربه ي او را رد كرد و با لگدي كه بر شكمش كوبيد، هم قمه را از دستش رهاند، هم خودش را نقش زمين كرد.مأمورها كه تازه جرأتي پيدا كرده بودند، با باطوم افتادند به جانش.گروهبان رفت به دنبال جوان ديگر كه در حال گريز بود. وقتي دستبند را برمچ دستش مي كوبيد. عربده ي آشناي كسي را شنيد كه تازه از طلا فروشي بيرون زده بود. هم او كوروش خان را شناخت و هم كوروش خان او را .كوروش پسر بزرگ آقاخان بود. مي دانست سعيد براي كار به شهر آمده،اّما نمي دانست سر از نظاميگري در آورده. سعيد را چه به اين حرف ها؟ مگرسن وسالش اجازه ي چنين كاري مي داد؟ از اين گذشته، تابه حال هيچ مأموري جرأت نكرده بود به خانواد ه ي آقاخان چپ نگاه كند! برخورد تنداين دفعه، آن هم توسط اين جوجه مأمور، براي كوروش خيلي گران تمام شد.
سعيد هم از ديدن او جاخورد. مي دانست روستا را براي جولان كوچك ديده و به شهر رو آورده. ام.ا اين جا با روستا خيلي فرق داشت. سعيد درآنجانه قدرت داشت و نه مسؤوليت. دراين جا چه؟ لباس مسؤوليت در تنش بودوروح قدرت درسينه اش. مگر تا حالا منتظر فرصتي نبود كه جواب دندان شكني به خانواده ي آقاخان بدهد؟ مگر نمي خواست اين خاندان سركش راسر جاي خود بنشاند؟ خوب، بسم الله! حالا وقتش بود. بايد فرصت را مغتنم مي شمرد. شايد ديگر چنين فرصتي دست نمي آمد.كوروش دسته ي قمه را لاي پنجه هايش محكم فشرد وتحقير آميز به سعيد نگاه كرد . كتك زدن نوچ هها و دستبند زدن به آ نها توهين بزرگي براي او محسوب مي شد. بايد كمر اين توهين را همين جا به دو نيم مي كرد
تا خبر خفّ تبارش به روستا نرسد. و الاّ اقتدار چندين و چند سال هي خاندان آقاخان درنظر مردم پابرهنه ي روستا زير سؤال مي رفت. آن وقت مردم جرأت پيدامي كردند، سر بالا مي گرفتند.كوروش راه افتاد سمت سعيد. همان موقع مرد طلا فروش كه تا حالاجرأت خروج از مغازه را پيدا نكرده بود وحشتزده بيرون پريد و التماس كنان دويد سمت سعيد. كوروش لگدي جلوي پاي او انداخت ودادكشيد: تويكي گم شو كنار. فعلا ماباهم كارداريم.طلا فروش به زمين خورد. كوروش به راه خودش ادامه داد، تارسيد به چند قدمي سعيد.مأمورها ترسيده بودند. نوچه هاي دستبند خورده داشتند دل و جرأت پيدا مي كردند. مردم از مغازه ها بيرون آمده بودند. كوروش به دنبال حرفي م يگشت براي تحقير سعيد؛ كه خيلي زود پيدا
كرد!
اسم جعلي روي پيراهنش را ديد و تمسخر آميز گفت: چي! هاشم توفيقي؟ اين لباس به تنت گشاده دهاتي. حالا ديگه تقلب مي كني ناكس...سعيد اجازه نداد حرفش راتمام كند. بايد هرچه زودتر غائله را ختم مي كرد. چرا كه هم عرضه اش داشت زير سؤال مي رفت، هم راز سربسته اش بر ملا مي شد.هنوز مستي و غرور كوروش از سرش نپريده بود كه دست سنگين سعيد برصورتش نشست. اين غلطا به تو نيومده احمق. فعلاً تو مجرمي و بايد بازداشت بشي.لحظه اي كوروش سياهي ديد، بعد مغازه و خيابان دورسرش چرخيد.سعيد آن لحظه كه دستش را بر صورت كوروش فرود آورد، دستش رادست روستا ديد و چشمانش را چشمان اشك آلود ملّا رئوف؛ چشمان عفت عروس؛ چشمان غيرت و جوانمردي پدربزرگ.نوچه ها از ترس عقب كشيدند. مأمور ها دل و جرأت بيشتري پيدا كردند.
مغازه دارها ايستاده بودند به تماشا و به فضاحت كوروش مي خنديدند.كوروش يك لحظه سنگيني همه ي نگاه ها را روي خودش حس كرد.يك لحظه مثل گلول هي كوچك برف درزيرآتش اين افتضاح آب شد و عين روغن ماسيده روي زمين ماند.چرا زمين دهان نم يگشود تا اين لكّ هي ماسيده را از تله ي نگاه مردم برهاند ؟ حالا كه آب از سرش گذشته بود، بايد ميزد به سيم آخر. دراولين لحظه اي كه كنترلش را باز يافت، قمه را بلند كرد روي سر تا هم هي غيظش را بر فرق سعيد بكوبد. سعيد كه منتظر اين لحظه بود، برق آسا هفت تير را كشيد و نعره كشان گلوله اي شليك كرد.
بنداز اونو والّا مغزتو داغون مي كنم.نعره و گلوله دل كوروش را لرزاند.نوچه ها خودشان را انداختند روي زمين و دستشان را حايل سرشان كردند. بسياري از تماشاچ يها گريختند.
كوه هاي اطراف صدا را مثل توپ پر باد به هم پاس داده، همه را خبركرد.عرق از شقيقه هاي كوروش بيرون زد. هنوز قمه بالاي سرش بود كه باترديد گفت: يعني اگه نندازم مي زني؟
سعيد لوله ي داغ هفت تير را به شقيقه اش چسباند وغيظ آلود گفت: به جون آقاجون هيزت مي زنم.كوروش قمه را انداخت و هر دو دستش را برد بالا.با اشار ه ي سعيد يكي از مأمورها به دست هاي او دستبند زد. سعيدمأمور ديگر را براي تهيه ي گزارش گمارد. بعد رو كرد به مغازه دار ها.
مأمور ما گزارشو مينويسه. هر كسي هر چي ديده، بگه تا بنويسه. هركدوم از شما هم اگر شكايتي دارين، تشريف بيارين پاسگاه. اگر شيشه اي ازكسي شكسته، دخلي به غارت رفته، يا كسي كشيده اي خورده، تشريف بياره پاسگاه حقّشو بگيره.كوروش كينه توزانه نگاهش كرد. تا به حال هيچ كس اين گونه تحقيرش نكرده بود. احساس كسي را داشت كه تمام قامت لجن مال شده و در معرض تماشاي عموم قرارگرفته! اين احساس وقتي شدت گرفت كه سعيد زد پس گردنش و گفت: راه بيفت. كوروش نگاهي تهديد آميز به او انداخت و گفت: خيلي تند رفتي جوجه.اگر پام برسه پاسگاه مي دونم چه بلايي سرت بيارم.سعيد هلش داد و گفت: حرف مفت نزن، تند برو.همان موقع جيپ پاسگاه از راه رسيد. سروان اقبال صداي تير را شنيده
و راه افتاده بود. كوروش تا او را ديد مثل سگ در خانه، دور برداشت. جناب سروان! اين دهاتي يه لاقبا رو شما انداختي به جون من؟سروان اقبال تا كوروش را ديد، ناباورانه از جيپ پايين پريد. نمي دانست شرح واقعه را از گروهبان توفيقي بپرسد يا از كوروش خان.
سعيد منتظر عكس العمل او بود، اما كوروش شلوغش كرد. سروان اين جا رو ببين كي به كي دستبند زده؟ يه مأمور زپرتي چه حقّي داره پسر خانو كتك بزنه؟ مگه مملكت شهر هرته كه هر گدا گشن هاي لباس نظامي تنش كنه و هر غلطي دلش خواست بكنه؟سروان اقبال نگاه تندي به گروهبان انداخت. مگه تو پسر خانو نشناختي؟سعيد محترمانه پاسخ داد: قانون براي همه يكسانه قربان!اين حرف آتش كوروش را شعله ور تر كرد.0اين پدر سوخته داره جواب شما رو هم مي ده جناب سروان. تحويلش بده به خودم، مي دونم چطوري كاه تو پوستش كنم.بيش از آن كه نيش هاي كوروش بر سعيد گران بيايد، مسامحه كاري رييس پاسگاه داشت گران ميآمد. اگر بيش از اين تحمل ميكرد، شيريني عدلي كه در كام مغازه دارها نشانده بود، زهر ميشد. اگر بيش از اين تحمل مي كرد وادادگي رييس پاسگاه با گستاخي كوروش دست به دست هم داده،دستبند را از دست او باز ميكرد و بر دست هاي سعيد ميبست. آن وقت آيامظلوم مي توانست سر بالا بگيرد؟سعيد بدون اعتنا به سروان اقبال پهناي هفت تيرش را چسباند به گوش كوروش و نعره زنان گلوله اي ديگر شليك كرد. مگه نگفتم حرف مفت بزني مغزتو مي ريزم تو دهنت؟و با لگدي پرتابش كرد سمت ماشين. يالّا سوار شو. من مأمورم تو رو بازداشت كنم ببرم پاسگاه. تا پاسگاه به حرف احدي گوش نمي دم.كوروش و سروان وقتي چشمان سرخ و گوش هاي كبود او را ديدند،ترس و احتياط وجودشان را فرا گرفت. احساس كردند گروهبان ديوانه شده،احساس كردند اگر دست از پا خطا كنند، جانشان را خواهند باخت. مأمورهاكوروش و نوچه هايش را هل دادند بالاي جيپ. سروان اقبال بدون هيچ عكس العملي پريد بالا. رفتار گروهبان در حضور مردم براو گران آمده بود.دوست داشت هر چه زودتر از سنگيني نگاه مردم خلاص شود. وقتي گروهبان و مأمورهاي ديگر پريدند بالا، سروان اقبال داد كشيد بر سر راننده. د يالّا جون بكن ديگه.راننده، جيپ را مثل گلوله از جا كند. مردم هنوز طعم شيرين عدل رادر كام خود حس مي كردند!




خبر سيلي خوردن كوروش، مثل بمب تركيد. پيش از آن كه خبر به گوش آقاخان برسد، به گوش مردم روستا رسيد. پس از سال ها ناراحتي،مردم يك بار رنگ خو شحالي را به خود ديدند. يك بار از ته دل خنديدند!مردم وقتي به هم مي رسيدند انگار ميخواستند خبر رؤيت هلال ماه عيدفطر را بدهند. بعضي ها از خوش حالي همديگر را مي بوسيدند.آقاخان چند روز از عمارتش خارج نشد. مدام پيغام و پسغام ميفرستادبراي سروان اقبال. اول ايستاده بود پاي اعدام سعيد. مي خواست پول خرج كند، رشوه بدهد، دادگاه و قاضي را بخرد، اما مگر مي شد اين همه شاهد راناديده گرفت؟ يكي دو ساعت خيابان اصلي شهر مسدود شده بود. قفل وشيشه ي مغازه ها شكسته بود. همه شهادت بر عرق خوري و عربده كشي ودزدي مسلحانه ي كوروش و نوچه هايش داده بودند. اگر دادگاه عدلي تشكيل مي شد، چه بسا سر كوروش بالاي دار مي رفت.آقاخان وقتي پايش را روي پوست خربزه ديد، از فكر دادگاه و خريدن قاضي بيرون آمد. تصميم گرفت قضيه را در همان پاسگاه يكسره كند.سروان اقبال را دعوت كرد به روستا. براي اولين بار نبود كه دعوتش ميكرد.در سال چندين بار بساط عيش و نوش راه مي انداخت، برّه هايي بريان مي كرد و هوس مسؤولين شهر را كه سروان هم يكي از آ نها بود حسابي مي چراند. اما حالا او را به تنهايي دعوت كرده بود.آقا خان بساط را جوري ترتيب داده بود كه هم بوي تهديد داشت، هم بوي تطميع.تفنگچي هايش چند كشاورز را آويزان كرده بودند و شلاق مي زدند.كوروش بالاي سر كشاورزها ايستاده بود و پي درپي بيخ گوششان تيرخالي مي كرد. وقتي سروان اقبال آمد، نگهبا نها سرباز همراهش را بيرون راندند،بعد سگهاي نگهبان را حواله كردند به طرف سروان و حسابي دلش را خالي
كردند.كوروش با چند فحش و بد و بيراه سگها را تاراند، اما اعتنايي به سروان نكرد.آقاخان عصا بردست بالاي ايوان ايستاده بود و تمام اين صحنه ها راتماشا مي كرد.سروان تاخودش را بالاي ايوان برساند، انگار از دهان اژدها گذشت.ضربانش شدت گرفته بود ونفس نفس مي زد. وقتي به چند قدمي آقاخان رسيد، با صدايي درسينه تپيده سلام كرد. آقاخان آنقدر طلبكارانه نگاهش كرد تا پاهايش بي اختيار از حركت ايستاد . چه سلامي؟ چه عليكي؟ من الان چند شبه خواب ندارم سروان!كوروش خان گوشه گير شده، باكسي حرف نمي زنه. هيچ فكر نمي كردم تواين قدر ناتوان باشي كه نتوني از حيثيت يك خان دفاع كني! تعجب ميكنم
چطور جرأت كردن امنيت يك شهرو دادن دست تو؟ البته خيليها تاحالامي خواستن كس ديگه اي رو به جاي تو معرّفي كنن، اما من سينه مو دادم جلو، گفتم نه...
يكهو آقاخان به سرفه افتاد و قلبش را گرفت. سروان كه دست وپايش راگم كرده بود، زير بغلش را چسبيد. نوكرها به كمك شتافته، آقاخان را بردندداخل. سروان به دنبالشان راه افتاد ومتواضعانه توضيح داد. آقاخان باور بفرماييد دست من بسته بود. با اين حال هركاري از دستم مي اومد دريغ نكردم. اون گروهبان نفهم هنوز كه هنوزه تو بازداشتگاهه. به جان بچه هام قسم من هيچ مجوزي براي بازداشت اون ندارم. با اين حال فقط به خاطر گل روي شما اين كارو كردم.آقاخان نوكرها را بيرون كرد و سروان را كشاند به اندروني. چشم سروان
افتاد به سفره اي كه پهن بود و دختراني كه آماده پذيرايي بودند. وقتي آب ازلب و لوچه ي سروان آويزان شده بود، آقاخان يك دسته اسكناس قلمبه شده چپاند در جيبش لااقل مي توني به جرم جعل سجلّ تبعيدش كني جايي كه عرب ني انداخت! اين طوري يه كم دل اون بچه خنك مي شه.بازداشتگاه تنگ وتاريك بود، مثل قبر ايستاد .سعيد را نه تحويل دادگاه مي دادند و نه آزاد ميكردند. هرروز آقاخان كسي را مي فرستاد براي دلجويي از جناب سروان. او كه ميرفت، سروان حكم جديدي صادر مي كرد. يك روز مي گفت؛ گروهبان توفيقي ممنوع
الملاقات است. يك روز ميگفت از آب و غذا محروم است. يك روز ميگفت از كار بركنار خواهد شد.
سعيد تنها سرو صداي مبهم بيرون را مي شنيد. صداي پوتينها را كه معلوم بود به احترام كسي برزمين مي كوبند. صداي شلاق ها و فرياد هارا.ساعت ها مي گذشت تا اين كه سرو صدا رفته رفته فروكش ميكرد وصداي گاه و بي گاه جيرجيرك ها جاي آن را ميگرفت. اينگونه بود كه سعيدشبانه روز را تشخيص مي داد. گاه كه خيلي دلش ميگرفت، اذان مي گفت. صدا از حنجره ي گرم وتاريكش خارج مي شد، به ديوارهاي تنگ وتاريك بازداشتگاه اصابت مي كرد واز درزهاي كوچك بازداشتگاه خارج مي شد.صدا به گوش هر سرباز كه مي رسيد، قلبش را تكان مي داد، روحش رازنده مي كرد! انگار يك كوره آتش از دل سعيد بيرون مي كشيد و بر دل شنونده مي نشاند.مردم هرروز مي آمدند جلوي پاسگاه و سراغ گروهبان توفيقي رامي گرفتند. بعضي ها براي دادرسي ميآمدند، بعضي ها براي سركشي.
عادتشان شده بود هرروز او را ببينند و آرامش بگيرند، اما چند روز دوري اوداشت دلشان را مي تركاند.گاه خبرهايي از هرج و مرج شهر به گوش م يرسيد. ديگر گروهباني نبود كه مثل اجل معلّق بر سر معركه فرود آيد و بساط ظلم و بي عدالتي رابه هم بريزد.سروان اقبال مدام به مقامات بالا مراجعه م يكرد تا پرونده ي تنبيه گروهبان توفيقي را به نتايجي رضايت بخش برساند.همه مشغول كار خود بودند. آقاخان به دنبال انتقام، مردم درجستجوي عدالت و بازداشتگاه درحال خفه كردن سعيد! اما لابلاي اين شلوغي ها داشت روزنه اي به روي سعيد گشوده مي شد. روزنه به ظاهر كوچك بود اما از درون بازداشتگاه تنگ وتاريك افق وسيعي را به روي او مي گشود. همه گروهبان توفيقي را محبوس در يك قبر ايستاده مي ديدند، اما خودش چه؟افقي مي ديد بي انتها و خودش را ذر.ه اي كوچك در وسعت اين بي
انتها.مگر ديواره اي تنگ مي توانست اين همه وسعت را كم كند؟ اين همه نوررا تاريك كند؟
اين روزنه را يك سرباز قمي به روي گروهبان گشود.ساعت هاي اول بازداشت، خيلي بر او سخت گذشت. درآن تنگناي ظلماني تا تكان مي خورد، ميچسبيد به ديوار. وقتي نفس مي كشيد،احساس كمبود اكسيژن مي كرد. تاريكي مطلق مثل يك مشت قير چاله ي چشمانش را پر كرده بود. سعيد داشت خفه مي شد؛ كه فرياد كشيد، مشت بر در و ديوار كوبيد.
آزادم كنين. من اين جا دارم خفه م يشم. اين جا هوا نداره. چشمام جايي رو نميبينه. آزادم كنين. مگه من چكار كردم؟ مأموريت خودتونو انجام دادم. اگر انجام نميدادم به جرم سرپيچي از دستور بازداشتم ميكردين. اين ظلمه، ظلم! پسرخان نا امني كرده، دزدي كرده، آقا خان آدم كشته، حق رعيتو غصب كرده. اينا همه ظلمه. پاسگاه م يخواد جلوي ظلمو بگيره يا مظلومو خفه كنه؟
سروان اقبال ديگر نتوانست فرياد گروهبان را تحمل كند. باطوم را داددست سرباز قمي و قاطعانه گفت؛ برو خفه ش كن.سرباز قمي پا كوبيد و گفت: چشم قربان!پنجره ي باز داشتگاه را گشود. هركس را م يخواستند در بازداشتگاه ساكت كنند، پنجره را باز ميكردند و با ضربات باطوم به سر و صورتش مي كوبيدند.سرباز قمي سرش را از پنجره ي كوچك برد داخل و بدون اين كه گروهبان را در تاريكي پيدا كند، صدايش كرد. گروهبان توفيقي! منم. سرباز قمي! جناب سروان منو فرستاده صداي شمارو خفه كنم. من وقتي صداي شمارو شنيدم ياد قضيه اي افتادم. قبل ازاين كه بيام سربازي، يادمه شاه مي خواست شرط مسلموني رو از انتخابات حذف كنه. سيد بزرگي فهميد چه خبره. شاه با اين كار مي خواست دين رسمي كشورو عوض كنه. اين ظلم خيلي بزرگتر از ظلم رييس پاسگاه به يك گروهبانه مگه نه؟ اگراين اتفاق ميافتاد، ممكن بود يك بهايي وزيرجنگ بشه، اون وقت من و تورو به زور مي فرستادن به جنگ فلسطين!
مي دوني اون سيد چكار كرد؟ فرياد كشيد. فرياد تو، فرياد اونو تو دلم زنده كرد. سيد گفت؛ "سكوت موجب پايمال شدن نواميس مسلمين زير چكمه ي عمال اسرائيله. گفت؛ واي بر اين ملت، واي بر اين هيئت حاكمه، واي بر اين علماي ساكت واي بر اين نجف ساكت، قم ساكت، تهران ساكت، مشهدساكت. اين سكوت مرگبار اسباب اين مي شه كه زير چكم هي اسرائيل، به دست همين بهايي ها اين مملكت ما، اين نواميس ما پايمال بشه."سعيد تا آن لحظه چمباتمه نشسته بود. تا آن لحظه سرش را فرو برده بود لاي زانوهايش و در قير تاريكي فرو رفته بود. تا آن لحظه وقتي فريادمي كشيد، مثل غريقي بود در باتلاق مانده. قير تاريكي داشت خفه اش مي كرد. وقتي صداي پاي سرباز را شنيد، احساس كرد جناب سروان دلش به رحم آمده و كسي را براي آزادي اش فرستاده، اما وقتي صداي گشوده شدن پنجره را شنيد، فهميد از آزادي خبري نيست. به همين خاطر سرش را فروبرد لاي زانوها تا قيافه ي كسي را كه نويد آزادي نداشت، نبيند. اما حالا چه؟اين سرباز چرا اين گونه حرف ميزد؟ چرا تا حالا اين حر فها را نگفته بود؟ شايد مشغله ي پركاري، او را از وجود چنين سرباز غريبي غافل كرده بود! يا نه، شايد اين حر فها همه طعمه بود. طعمه ي آدم هايي مثل آقاخان كه در به در دنبال پاپوش بودند براي حكم اعدام او. هرچه بود، اين حرف ها قير منجمد بازداشتگاه را آب كرد. سعيد گرم شد، گرم گرم! باتلاق را زيرپاگذاشت. اين حرف ها اگر طعمه هم بود، از جنس حرف هاي دل او بود.حرف هايي كه تن سرد آدم را گرم مي كرد. زواياي تاريك دل را روشني مي بخشيد، ديوارهاي به هم چسبيده را تا شرق و غرب فاصله م يداد. سعيدسربلند كرد. از پنجر هي كوچك بازداشتگاه انگار آفتاب داخل شده بود.سرباز قمي مي خواست برگردد. سعيد شيدا زده از جا جهيد و گفت:صبركن!مثل راه گم كرده اي بود كه پيامبري يافته باشد. دست هاي داغش راگذاشت روي دست هاي گرم او و ملتمسانه گفت: مگر نيومده بودي ساكتم كني؟ خوب توموفق شدي. اما اگر بري دوباره داد ميزنم. مگر اين كه تشنه ولم نكني. وقتي اون قضيه تو قم اتفاق افتاد، من توي روستا به جز فريادخان و ناله ي ملّا رئوف چيزي نمي شنيدم. بعد ها شنيدم يه خبرهايي در قم وجاهاي ديگه شده، ام.ا هركس از اون قضيه حرفي مي زد، چشماش از ترس مي خواست بپ.ره بيرون. تو اولين كسي هستي كه راحت حرف م يزني. منومثل اويس قرني دلباخته كردي. يالّا حرف بزن. بگو ببينم چه بلايي سر اون سيد بزرگوار آوردن؟سرباز قمي سروصدايي درمحوطه شنيد. آقاخان با كوروش و پسرهايش وارد پاسگاه شدند. آقاخان پرونده اي دردست داشت و خوشحال بود. با ديدن
سرباز پرسيد: اون گروهبان بي سرو پا هنوز تو اون سوراخه؟سرباز باطوم را نشانش داد وگفت: بله. دارم ازش پذيرايي مي كنم.كوروش قهقهه اي زد وگفت: اي ولّا.و به دنبال ديگران وارد دفتر سروان شد.سرباز سرش را از پنجره برد داخل آقاخان و توله هاش اومدن. به گمونم خبرهاي تازه اي دارن. سرباز ادامه داد: "شاه ساواكو فرستاد قم تا اون سيدو ساكت كنن.ساواكي ها براي اين كه زهر چشم بگيرن، شاگرد هاي سيدو از بالاي پشت بام مدرسه پرتاب كردن پايين. مدرسه رو به خاك وخون كشيدن. اما نه تنهاسيد ساكت نشد، بلكه صداشو بلندتر هم كرد. گفت من قلب خودمو براي سرنيزه هاي شما حاضر كردم، ولي براي زورگويي شما حاضر نخواهم شد.گفت من به خواست خدا احكام خدارو درهر موقع مناسبي بيان خواهم كرد.گفت؛ فداكاري درراه احياي شريعت رو از سي.د مظلومان ياد بگيرين. ازحبس و زجر نترسين. اگر به واسطه ي سكوت شما لطمه اي به اسلام واردبشه، نزد خدا وملت مسئول هستيد."سرباز نگا هي به اطرافش انداخت و ادامه داد: يه چيزي بگم دلت بيشتر
گرم بشه. گفت؛ از ارعاب شهرباني نترسين. اونا هم ملزم و مجبورن وبسياري از اونا با شما همراهن، از دستگاه بيزارن.سعيد گفت: آفرين. اين سيد كيه كه از د لهاي ما هم خبر داره، از
دل هاي مردم مظلوم روستا هم خبرداره. ملّا رئوف سا لهاي ساله چشم به راه اين آقاست. خانواده ي عروس بي گناه روستا، پابرهن هها، شكنجه شده ها.همه چشم به راهند.
سرباز مي خواست حرفي بزند، صداي پاي كسي او را به خود آورد. سرباز قمي! اين دسته كليدو بگير. جناب سروان دستورداد زودگروهبانو ببري دفتر.سرباز سري تكان داد ودسته كليد را به قفل انداخت. نگران سرنوشت.گروهبان بود. وقتي دررا گشود، نور بيرون چشمان گروهبان را مچاله كرد.سرباز بغض آلود گفت: احضارت كردن.
سعيد وقتي به نور عادت كرد، خيره شد به چشمان سرباز و لبخند زد. نگران نباش. وقتي اون سي.د بزرگوار قلبشو براي سرنيزه ها آماده كرده،قلب ما چه ارزشي داره؟ حداقلّش اينه كه مثل پدر بزرگم مردونه مي ميرم.سرباز دستش را دراز كرد سمت گروهبان حاضري بريم؟سعيد دستش را فشرد و گفت: بريم. ولي يادت باشه آخرش نگفتي چه بلايي سر اون سيد اومد.سروان اقبال كسي را فرستاد دنبال سرباز قمي تا گروهبان را زودتر به دفتر ببرد. سرباز قمي ديگر نتوانست حرفي بزند.سعيد ناي راه رفتن نداشت. محرومي.ت از آب و غذا و مچاله ماندن درتنگناي نمور و تاريك بازداشتگاه ر.سش را كشيده بود.سرباز قمي بازوي او را گرفت و همراه ياش كرد. وقتي به دفتر رسيدند،هر دو پا كوبيدند. سرباز، محكم و كوبنده و سعيد سست و لرزنده.سروان سيگارش را روشن كرد و گفت: آزاد باشين.همين الان شاك يها رو با خواهش » : سپس با تفرعن قدم زد و ادامه دادو تمنّا رد كردم رفتن. خيلي عصباني بودن. مي گفتن اگر قانون اعدامش نكنه، تفنگچي هاي ما اعدامش مي كنن. با اين حال فعلاً راضي شدن يك حكم موقّتي اجرا بشه، بعد نوبت تكليف بعدي برسه.سعيد احساس كرد قلبش درفشار است. ناراحتي اش از اين همه تهديدنبود، از اين همه ظلمي بود كه با لباس قانون به خورد مظلوم مي دادند.ناراحتي اش از رييس پاسگاهي بود كه عمله ي دست يك خان روستا بود.سروان منتظر پاسخ منّتي بود كه برگردن گروهبان گذاشته بود. اماگروهبان از در ديگري وارد شد. جناب سروان! حالا كه به خاطر انجام مأموريت جنابعالي، بنده بايد
تاوان پس بدم، بهتر بود براي رد كردن شاك يها، شما خودتو به زحمتنمي انداختي. اجازه مي دادي خودم جوابشونو مي دادم.سروان از پاسخ گستاخانه ي گروهبان جا خورد. انتظار داشت اين همه سخت گيري رامش كرده باشد. احساس كرد گروهبان شاكي اش را به خوبي
نمي شناسد. احساس كرد به تهديد جد.ي تري نياز دارد. اين بار تهديدي هم از جانب خود و هم از طرف آقاخان. احمق! توحالي ت نيست با كي طرفي. مي خواستن بيان تو بازداشتگاه
تيكه پاره ت كنن، من سين همو دادم جلو. حالا عوض اين كه به پام بيفتي،واسه من زبون در آوردي؟ مي خواي بدم اون زبونتو كوتاه كنن؟سعيد از كوره دررفت. جناب سروان! شما اگر اينقدر قدرت دارين كه زبون حق كوتاه مي كنين، پس چرا از پسِ خان يك روستا بر نيومدين؟
اين حرف كبريتي بود زير باروت سروان. همچنان كه آتش گرفته بود،شليك شد به سمت سعيد. پدر سوخت هي عوضي حرف دهنتو مي فهمي يا...سروان مشتش را بلند كرد تا حواله ي صورت گروهبان كند. سعيد مشت اورا در هوا گرفت و فرياد كشيد. دستتو بنداز سروان. خودت مي دوني كه آب از سر من گذشته. همه جور دارم تهديد م يشم. حبس و شكنجه و انفصال از خدمت و آخرش هم اعدام. ديگه منو از چي مي خواي بترسوني؟ از صداي بلندت يا مشت ولگدت؟ يه كاري نكن اگر از اين بازي جون سالم به در بردم، نذارم آب خوش از گلوت پايين بره.فرياد سعيد، تهديد محكم او و ازهمه مهمتر هيبت چشمانش دل سروان را به يكباره خالي كرد. سروان خودش را مجسم هاي احساس كرد هزار تكهشده. يك تكان كافي بود هزار خورد هاش را بر زمين بريزد. گروهبان راست مي گفت. آب از سرش گذشته بود، ام.ا سرباز قمي چه؟ او چرا بايد خوردشدن سروان را تماشا م يكرد؟ با تمام عقد هاي كه از گروهبان جمع كرده بود، بر سر سرباز فرياد كشيد. تو يكي برو گم شو بيرون. وايسادي چي رو تماشا مي كني؟سرباز پا كوبيد و بيرون رفت. سروان سيگار ديگري گيراند و اين بارپشت ميزش نشست. در فكر چاره اي بود براي تخفيف حقارتي كه نصيبش شده بود. ام.ا سعيد منتظر او نماند. حالا قربان! مي شه بفرمايين صاحبان زر و زور چه حكمي واسه من خريدن؟
سروان بدون اين كه سرش را بلند كند، دود سيگارش را با كلامش همراه كرد و با ناراحتي گفت: يك بار گفتم مواظب الفاظي كه به كارمي بري باش. همه ي اين لفظ ها رو بايد جوابگو باشي. بهتره جرم خودتوسنگين تر نكني؟ از چي سنگين تر؟سروان پرونده را از روي ميز برداشت و گفت: نوشتن؛ تبعيد به پاسگاه مرزي ايلام، به مدت دوسال!سعيد لبخند زد و گفت: پس معلومه جيب هاي خودشونو خالي كردن.دوسال تبعيدي گرفتن براي مأموري كه يك دزد عرق خور مزاحم نواميس مردمو دستگير كرده، كار ساد هاي نيست. مگر اين كه خانه از پاي بست ويران باشه!
سروان برافروخته شد. فهميد گروهبان زده به سيم آخر! اگر زيادي سربه سرش مي گذاشت ممكن بود مشكل امنيتي پيدا كرده، او را هم با خودشبه باتلاق بكشد. پس بايد هر چه زودتر غائله را فيصله مي داد.
سرباز!
سرباز قمي كه هنوز پشت در بود، به محض شنيدن صداي سروان داخل شد و پا كوبيد. مي دانست سروان چه مأموريتي ابلاغ خواهد كرد. باز هم كه تويي!سرباز براي گرفتن حكم مأموريت، بايد دل سروان را به دست ميآورد. اومدم عذر خواهي كنم قربان. حالا براي جبران، هر فرماني بدين مخلصانه انجام مي دم قربان.سروان نكوهشگرانه نگاهي به سر تا پاي او انداخت، بعد پرونده راانداخت روي ميز: اين پرونده رو بر م يداري، با گروهبان توفيقي مي ري ايلام. شخصاً تحويل رييس پاسگاه مرزي م يدي، امضاء ميگيري و برمي گردي. يالّا سريعتر. همين حالا راه بيفت.فرمان، قند دل سرباز را آب كرد. همه ي آرزويش ساعاتي خلوت كردن باگروهبان بود. زود پرونده را از روي ميز برداشت، براي سروان پا كوبيد،بازوي سعيد را گرفت و از اتاق زد بيرون.چمدان سعيد در پشت جيپ بالا و پايين ميپريد. جاده خاكي و ناهمواربود. لايه ي نازك غبار، جيپ و دو سر نشينش را خاكي رنگ كرده بود. سربازقمي آرام مي راند و تند حرف م يزد. از چند ساعت پيش كه راه افتاده بودند،سعيد راحتش نگذاشته بود. سرباز هم يك ريز برايش حرف زده بود. اگر در اينجا پاسگاه عمل هي دست آقاخانه، علّتش اينه كه اون سيدبزرگوار گفت؛ شاه و دستگاه امنيتي كشور عمله ي دست اسرائيله، عمله ي
دست آمريكاست. سيدو انداختن زندان، به اين اميد كه وقتي آزاد ميشه،ديگه حرف نزنه. بعد باخيال راحت نخست وزير ايران طرحي رو در مجلس،به تصويب رسوند كه، نه يك پاسگاه و يك گروهبان، بلكه يك مملكت باپست ترين قيمت فروخته مي شد به آمريكا. سيد مگر مي تونست ساكت بشينه؟ اين دفعه فرياد كشيد؛ انالله وانااليه راجعون. ما را فروختند! استقلال
ما را فروختند. عظمت ايران از بين رفت. عظمت ارتش ايران را پايكوب كردند. قانوني درمجلس بردند كه تمام مستشاران نظامي آمريكا باخانواده ه ايشان، با كارمند هاي فني شان، با كارمندان اداري شان، باخدمه شان، با هر كسي كه بستگي به آن ها دارد، از هر جنايتي كه در ايران بكنند مصون هستند. اگر يك خادم آمريكايي، اگر يك آشپز آمريكايي مرجع تقليد شما را در وسط بازار ترور كند، زير پا منكوب كند، پليس ايران حق ندارد جلوي او را بگيرد. دادگاه هاي ايران حق ندارند محاكمه كنند، بازپرسي كنند. بايد برود آمريكا، در آمريكا ارباب ها تكليف را معين كنند. ملت ايران رااز سگ ه اي آمريكا پست تر كردند. اگر چنانچه كسي سگ آمريكايي را زيربگيرد، بازخواست از او مي كنند...سعيد داشت مي بريد. مثل تشن هاي بود كه مدام نمك به خوردش بدهندو تشنه ترش كنند.سرباز گفت: به خاطر همين افشاگري، سيدو تبعيد كردن به عراق. اينم جواب حرفت كه خيلي دوست داشتي آخرشو بدوني.
سعيد گفت: نه، آخرش اين نيست. مردي كه تو به من معرفي كردي،آخرنداره.جيپ داشت به پاسگاه مرزي نزديك مي شد. سعيد چشم دوخته بود به پاسگاهي كه آن سويش عراق بود. چشم دوخته بود به پاسگاهي كه آن سويش دريا بود. دريايي كه ميتوانست جگر خشك او را سيراب كند. تبعيد گاه بوي غربت نميداد. بوي يار لحظه به لحظه داشت مشام جانش رامعطّر مي كرد. او دوست داشت پاسگاهي درميان نبود، جيپ همين طورراهش را ميكشيد و مي رفت و او را به اقيانوسي ميرساند كه آبش زخمهاي دل او را التيام ميداد. زخم مظلوميت پدر بزرگ، معصوميت عروس روستا،ناله هاي خاموش ملّا رئوف، خفقان مردم فقير و زحمتكش روستا، جهالت شهر، عقب ماندگي كشور...
سعيد چقدر تشنه بود!






قحطي بود، قحطي!
نه قحطي باران، نه قحطي سخاوت مزارع و درختان و نه قحطي زوربازوي كشاورزان. قحطي اينها اگر چه سفره را ميخشكاند، اما جگر را كه نمي سوزاند. اين قحطي جگر سوز بود.نه ابرها عقيم بودند و نه زمين نازا. نه مردها عياش بودند و نه ز نهامسرف و خودنما. صبح تا شب جان مي كندند اما گرسنه مي خوابيدند. عرق جبين مردها مزارع خان ها را آبياري ميكرد. زايمان سبز مزارع، خانه ي خان ها را صفا مي داد. قحطي بود، قحطي عدل!
در بريز و بپاش عروسي، خر را براي چه دعوت م يكنند؟ براي پلوخوري يا باربري؟ خان ها رعيت را اين گونه مي ديدند. حكايت كار كردن خر بود وخوردن يابو.فراواني بود، بريز و بپاش بود، اما براي كه؟فقر بود، جهالت بود، مريضي بود، بي خانماني بود، شكنجه و شلّاق و
تبعيد بود. معلوم است براي كه!در نزديكي پاسگاه مرزي كپرهايي بود مثل شكمبه ي بر زمين افتاده.هيچ كدام از كپرنشي نها كفش به پا نداشتند. همه ي سرمايه شان چند دانه مرغ تخم گذار بود و يكي دوتا گوسفند شيرده و بيل و كلنگي كه با آن زمين را ميشكافتند تا يك جرعه آب پيدا كنند. زمين را شخم مي زدند تاچند دانه گندم و جو بكارند.سعيد وقتي پا در پاسگاه گذاشت، بوي قحطي را احساس كرد. هر چندرييس پاسگاه و سربازهايش برخلاف انتظار، همه شاد و شنگول بودند.گونه هايشان گل انداخته و شكم هايشان برآمده بود. مي گفتند، مي خنديدند،صبح به صبح صورت هاي گوشتالوشان را تيغ مي انداختند و شجاعتشان راوقتي به معرض امتحان ميگذاشتند كه يكيشان يك خورجين مرغ زنده مي آورد. از سر و وضع به هم ريخته و عرق كرد ه اش معلوم بود مر غها را به چنگ آورده. هر كس ادعاي شجاعت داشت، سر مرغ را لاي مشتش مي گرفت و زنده زنده جدا ميكرد. ركورد با كسي بود كه در حال جان كندن مرغ، دهانش را ميگذاشت روي رگ هاي بريده و خونش را مي مكيد.سعيد اين صحنه را كه ديد، عق زد و بالا آورد. عد.ه اي به نازك دلي اش خنديدند و سعيد از همان موقع رفت به لاك انزوا.پاسگاه براي او يك جزيره ي فراموش شده بود. ثانيه ها به كندي مي گذشت. بيابان بي انتهاي اطراف پاسگاه فاصله ي او را با زمان بازگشت،دور نشان مي داد. فاصله ي او را با ديدن اهل خانه، مادر، آبجي آمنه، عزيز،ميرزا، بسطام، هاشم و نعمت! الان حتماً تاوان سعيد را آن ها مي پرداختند.آقاخان اگر كينه ي كسي را به دل مي گرفت، زهرش را به همه كسان اومي ريخت.بيابان ها انگار اقيانوس بود و پاسگاه يك قايق شكسته. ملّا رئوف كجابود؟ همكلاسي هاي مكتب؟ الان حتما بزرگ شده بودند و لابد نوكراني اضافه بر نوكرهاي آقاخان!دل سعيد براي سرباز قمي خيلي تنگ شده بود، و از آن تنگتر براي آقايي كه آرزوي ديدارش را همان سرباز در دلش كاشته بود.گروهبان بيات كه رياست پاسگاه مرزي را بر عهده داشت، توانسته بودهمه ي تبعيد يهاي پاسگاهش را بخرد. بعضي ها را خيلي ارزان و بعضيها راگران. بعضي ها در آن غربت برهوت محتاج يك پاكت سيگار بودند كه هر روزگروهبان در جيبشان مي گذاشت و براي هميشه رامشان ميكرد. بعضي هاعلاوه بر سيگار، پول هم مي خواستند. پول هايي كه در آن پاسگاه متروك،معلوم نبود از كجا به دست رييس پاسگاه ميرسيد! همان طور كه طاقه هاي پارچه و صندوق هاي چاي و خرما و اجناس ديگر معلوم نبود!شكم هاي انباشته، دهان تبعيدي ها را بسته و چشم و گو ششان را براي خدمت به گروهبان بيات گشوده بود.روزهاي اول، گروهبان بيات شأن خودش را بالاتر از آن ميدانست كه براي خريدن سعيد خودش وارد معامله شود. يكي از تبعيدي ها را با يك پاكت سيگار مأمور كرد. وقتي پاسخ رد شنيد، خودش با يك بسته ي
مشكوك پا پيش گذاشت. اول دلداري اش داد كه؛ گذشته ها را فراموش كن.من هم همه چيز را نديد ميگيرم. به شرط اين كه از همين حالا زندگي جديدي را شروع كني.بعد بسته را گذاشت لاي مشت سعيد و ادامه داد: اگر خواستي دودش كن تا همه ي غصه هات دود بشه بره هوا. اگر هم اهلش نيستي، بفروش.مشتري خوبي داره. در ماه چند تا هم بفروشي، زندگيت يه تكوني مي خوره.سعيد بسته را انداخت روي ميز: تو سنندج بيشتر از اين ميدادن كه به لباسم خيانت كنم، اما نكردم. حالا هم نمي كنم.بعد خيره شد به چشمان بيات: هيچ كسي حق نداره خيانت كنه!بيات از برق چشمان سعيد ترسيد. منظورش را خوب فهميده بود با اين حال ميخواست اقتدارش را از دست ندهد. با عصبانيت برخاست ، بسته راداخل كشو انداخت و گفت: ميل خودته گروهبان. ولي فراموش نكن كه دراينجا من دستور مي دم. تشخيص خيانت هم بر عهده ي منه نه شما. اميدوارم منظورمو خوب فهميده باشي. حالا مي توني بري.سعيد برخاست، سري تكان داد و گفت: اميدوار باش!بعد رفت. اين حرف او بيات را بيشتر ترساند. با اين حال به خودش دلداري داد. اگر قرار باشد هر تازه واردي مهار پاسگاه را در دست بگيرد وبراي او خط و نشان بكشد، سنگ روي سنگ بند نميشود. پس ابزار فشار رابراي چه وقت گذاشته اند؟ محروميت از غذا، نگهبانيهاي اضافه، بازداشت،شلّاق و دست آخر ارسال گزارشي تند و آتشين براي مافوق.سعيد هيچ ميلي به غذاي مشكوك پاسگاه نداشت. غذايي كه شكم ها رابر آمده ميكرد و هوش را از كلّه مي ربود. غذايي كه هنگام نگهباني، نگهبان
را در خوابي ناز فرو مي برد. سعيد بارها به جاي نگهبانان خواب، نگهباني داده و تا صبح بيداري كشيده بود. گروهبان چگونه ميتوانست او را ازنگهباني بترساند؟يك بار دل گرفته اش را برداشت و از پاسگاه زد بيرون. در آن بيابان غمگين دنبال كسي مي گشت از جنس خودش. كسي كه بتواند كمي با اوصحبت كند، صادقانه در چشم هايش نگاه كند، برادرانه دستش را بفشارد.غرق در فكر بود كه سر از كپرها در آورد. بچه ها با ديدن او جيغ كشيدند. زن ها بچه هايشان را به آغوش گرفته، به پستو گريختند. سعيدنگاهي به سر و وضع خودش انداخت. اسلحه اي به همراه نداشت، با اين حال احساس كرد از لباس نظامي اش ترسيده اند.
در همه ي كپرها بسته شده بود. به جز يك پيرزن نابينا كه مشغول نخ ريسي بود و يك پيرمرد عليل كه زير آفتاب دراز كشيده بود، هيچ كس ديده نمي شد.
سعيد با صداي بلند به هر دو سلام داد. سلام پدر، سلام مادر، مهمون نمي خواين؟پيرزن لحظه اي گوش تيز كرد، بعد به كارش ادامه داد. اما پير مرد هيچ تكاني نخورد. همان موقع در يكي از كپرها باز شد و يك مرد جوان كه يك پايش از زانو به پائين چوبي بود جلو آمد. مرغ لاغري زير بغل داشت. جواب سلام سعيد را داد و متواضعانه مرغ را گذاشت جلوي پاي او.
بفرما جناب سروان. به خدا ديگه نداريم. بچه هامون از گرسنگي مريض شدن، هر روز يكي از بچه ها مي ميره. همه ش چند تا مرغ داريم. مي خواهيم ببريم شهر، بديم دارو بگيريم.
سعيد دست گذاشت روي شانه ي استخواني مرد. وقتي دستش را جلومي برد، مرد هراسان صورتش را كشيد. سعيد از ترس او شرمنده شد. نترس. من كه كاري ت ندارم. مگه من چيزي از شما خواستم؟ پس چرا همه فرار كردن؟ من اومدم يه حالي از شما بپرسم. ناسلامتي همسايه هستيم، بايد از حال هم خبر داشته باشيم!مرد ناباورانه چشم دوخت به چشمان سعيد. ناگهان زني گريه كنان ازكپر بيرون آمد. كودكي در آغوش داشت و چند مرغ پابسته در دست.مرغ ها را انداخت جلوي پاي سعيد، مثل ابر بهار اشك ريخت و بنا كردبه التماس. آقا بچه م داره از دست ميره. آقا تورو خدا يه كم دارو بدين. بيا! همه ي مرغا رو ببرين، بچه مو نجات بدين. التماس مي كنم آقا ...چشم سعيد افتاد به پاي ورم كرد ه ي كودك. زخم كهنه اي داشت ومعلوم بود عفونت اين همه متورمش كرده. كودك ساكت بود و چشمانش بسته. سعيد او را از آغوش زن گرفت. انگار يك منقل داغ را به آغوش گرفته بود. خيلي ترسيد. اين بچ.ه تو تب داره مي سوزه!اين حرف سعيد صداي گري هي زن را بلندتر كرد. مرد هنوز ملتمسانه نگاه مي كرد كه سعيد بچه در آغوش راه افتاد. مي برمش پاسگاه. شايد اون جا بتونيم كاري بكنيم.مرد به زنش اشاره كرد برگردد به كپر. بعد مرغ ها را از روي زمين قاپيدو لنگان به دنبال سعيد راه افتاد. سعيد پرخاش كرد: اونا رو كجا ميآري؟
بذار تو كپر دنبالم بيا.گروهبان بيات همه ي كارهاي او را زير نظر داشت. خروج از پاسگاه و
ارتباط با كپر نشي نها را يكي از مأموران مخفي اش گزارش داد. آوردن كودك و مرد كپرنشين به پاسگاه و استعمال دارو را خودش ديد. از شدت عصبانيت، خون خونش را ميخورد. با اين حال احتياط كرد و جلو نيامد. تااين كه سعيد كودك را همراه مقداري دارو به مرد كپرنشين داد و راهي اش كرد. حالا ديگر كارد به استخوان بيات رسيده بود. ديگر نمي توانست تحمل كند. غيظ آلود پيش آمد و سعيد را صدا زد. گروهبان توفيقي! با اجازه ي كي اون غريبه هاي مشكوكو آوردي توپاسگاه مرزي؟ اين جا ديگه امنيت نداره. در ضمن ارتباط مشكوك تورو باكپرنشين ها گزارش كردم. كم كم دستت داره رو مي شه گروهبان!سعيد كه از حرف هاي او تعجب كرده بود، گفت: من فقط يه سركشي كردم گروهبان. اون بچه هم تو تب داشت مي سوخت. مي ذاشتم مي مرد؟بيات صدايش را بلند كرد: به درك كه مي مرد. مرگ اون بوگندو مهمه يا امنيت كشور؟ هر روز چند تا از اين بچه ها دارن ميميرن. چه لطمه اي به مملكت وارد مي شه؟سعيد هم عصباني شد و صدايش را بلندتر كرد: همه همين طورن گروهبان! مثلاً اگر كي بميره لطمه به مملكت وارد ميشه؟ هيچ كس! اماجون هر كس براي خودش عزيزه. مال و اموال هر كس براي خودش محترمه. هيچ كس حق دستدرازي به مال و جان كسي رو نداره. مي فهمي گروهبان؟ مسئوليتش بر عهده ي ماست.بيات كه بهانه هاي خوبي در حرف هاي سعيد پيدا كرده بود، بنا كرد به تهديد كردن. اين حر فها رو جلوي مقامات بالا هم مي زني؟ تو جان يه بچه ي بوگندورو با جان بالاترين مقام مملكت يكي دونستي!سعيد مي خواست پاسخش را بدهد كه يك سرباز دوان دوان پيش آمد وخبري آورد. قربان! يه كاروان داره مي آد!
بيات انگار يك آن همه چيز را فراموش كرد. برق شادي از چشمانش جهيد. در حالي كه عجولانه ميدويد، فرياد كشيد: آماده باش بزن. يالّاسريعتر. چند نفر مسلّح بيان دنبال من.گروهبان و چند سرباز مسلّح به شتاب رفتند. سعيد كه هاج و واج مانده بود، پرسيد: مگر از اين جا كاروان قاچاق هم رد مي شه؟يكي از درجه داران معتاد كه خودش را آماده ميكرد تا از غافله عقب نماند، به كنايه گفت: اي، بگي نگي، بستگي به اين داره كه قاچاق از نظرشما چي باشه!و راه افتاد. فكر كاروان يك لحظه سعيد را آرام نگذاشت. سربازهايي كه حال نگهباني نداشتند، حالا چرا اين همه با نشاط دويدند؟ آن درجه دارحتي نمي توانست م.فش را بالا بكشد! معلوم بود كاسه اي زير نيم كاسه است.سعيد هفت تيرش را به كمر زد، بند پوتين هايش را محكم بست ودويد.كاروان به محاصر هي مأموران پاسگاه درآمده بود. چند شتر، چند اسب وقاطر و الاغ. تعدادي مرد و زن و كودك. اين ها همه ي آن چيزي بود كه ازدور ديده مي شد.سعيد وقتي به كاروان رسيد، زن ها و كودكان را ديد كه وحشتزده به هم پناه برده بودند. مردها از ترس، بارها را پائين انداخته، مشغول باز كردن بقچه ها و صندوقچه ها بودند. گروهبان بيات غافل از اطراف خود، بالاي سربارهايي بود كه گشوده ميشد. هر كه در گشودن بار كمي تعلّل مي كرد، لگدخشن او به تعجيل وادارش مي كرد.يك بقچه گشوده شد. چند طاقه پارچه بود. با اشاره ي بيات يكي ازسربازها بقچه ها را كشيد سمت خودش. پيرمرد صاحب پارچه، التماس كنان افتاد دنبال سرباز. بيات لگدي زير دست او كشيد و داد زد: مرتيكه قاچاق مي كني، يه چيزي هم طلبكاري؟پيرمرد كه حسابي ترسيده بود، دستش را چسبيد و عقب كشيد.يكي از سربازها داد زد: قربان! چايي و كشمش!بيات گفت: همه رو بگير. قاچاقه!سربازي گفت: قربان، لباس!بيات داد زد: دِ اين قدر زر نزن، قاچاقه ديگه.پيرزني بقچه اش را به سينه فشرده بود. بيات طمعكارانه پرسيد: اون چيه قايمش كردي عجوزه؟پيرزن بقچه را محكم تر فشرد و كمي عقب رفت. همان لحظه يكي ازسربازها هيجان زده پيش آمد و گفت: قربان! ببين چي پيدا كردم.سرباز يك كاغذ چاپ شده در دست داشت. بيات كنجكاو شد. سنده يا نقشه ي گنجه؟سرباز گفت: نه قربان. اعلاميه است. اين اگر ميرسيد دست مردم،مي دونين چي ميشد؟ مثل بمب مي تركيد!بيات چشمان از حدقه در آمد هاش را تيز كرد سمت اعلاميه و گفت:مگه چي نوشته؟سرباز با ترديد پرسيد: بخونم؟بيات داد زد: دِ جون بكن ببينم چي نوشته؟سرباز چشم دوخت به اعلاميه و با صداي لرزان گفت: خط اولو مخدوش
كردن. ولي خط دوم نوشته؛ مع الاَسف براي من شكاياتي از ايران راجع به اوضاع مي رسد كه دائماً روح من را در عذاب دارد...سعيد كه تا حالا گنگ و سر در گم بود، احساس كرد اعلاميه در بين اين كاروان غريب و نا آشنا، بوي آشنا دارد. احساس كرد گرد و غبار غريبي ازسرو روي كاروان در حال زدوده شدن است. احساس كرد پس از مدتهاعطش و تشنگي، آب گوارايي دارد سيرابش ميكند. سرباز با ترس مي خواند،بيات با غيظ گوش مي داد، اما سعيد كلمه ها را مثل قطره ها مي نوشيد. يكي از علماي محترم شيراز نوشته اند؛ اين جا قحطي واقع شده. عشايراين جا به قدري در قحطي و گرسنگي هستند كه بچه هايشان را در معرض فروش قرار دادند... از تهران به من نوشته اند كه در سيستان و بلوچستان واطراف خراسان يك قحطي و گرسنگي شده كه مردم هجوم آورد ه اند به شهر هاي بزرگ و از گرسنگي نه حيواناتي دارند و نه حيوان خويش رامي توانند ذبح كنند... اطراف مملكت ايران در اين مصيبت گرفتار هستند وميليون ها تومان خرج... خرج...سرباز با رنگ پريده نگاه كرد به بيات و منّ و منّ كرد. بيات نق زد: چيه؟ باز هم مخدوشه؟سرباز گفت: نه قربان... پس جون بكن ببينم واسه چي اين همه سنگ گدا گشن هها رو به سينه مي زنه؟«... سرباز خواند:... خرج جشن شاهنشاهي مي شود.صورت بيات تا بناگوش سرخ شد و انگار زنگي در درون سعيد صدا كرد.از ...» : سرباز كه مجوز خواندن را گرفته بود، غافل از حال بيات ادامه دادقراري كه يك جايي نوشته بود، براي جشن خود شهر تهران هشتاد ميليون تومان اختصاص داده شده است... كارشناس هاي اسرائيل براي اين تشريفات دعوت شدند... كارشناس هاي اسرائيل مشغول به پاداشتن اين جشن هستند و اين تشريفات را آ نها دارند درست مي كنند. اين اسرائيل كه دشمن بااسلام است و الان در حال جنگ با اسلام است، اين اسرائيل كه مسجدالاقصي را خراب كرد...چشم نگاه بيات متوجه سرباز بود، اما انگار فريادش در گلو گير كرده بود. سرباز سرش را انداخته بود پائين و تند و هراسان م يخواند.
بيات كه جان خودش را در خطر مي ديد، لگدي كشيد زير دست سربازو فرياد زد: خفه شو گوساله!سرباز پرتاب شد عقب، اعلاميه در هوا چرخي خورد و پيش از افتادن،در مشت گرم سعيد جا گرفت.بيات هفت تيرش را كشيد: اينا خرابكارن. ممكنه تفنگ هم داشته باشن.همه شونو خوب بگردين.اين فرمان بيات جيغ و ناله ي زن ها را بلند كرد. مردهاي كاروان آمدند
جلو. غيرتشان به جوش آمده بود. يكي شان گفت: ما خرابكار نيستيم. هيچتفنگي هم با خودمون نداريم. مي تونين مردارو بگردين، اما زنارو اجازه نمي ديم. مگر اين كه زن بيارين.
بيات او را هل داد به كنار و رفت سراغ پيرزني كه بقچ هاش را به سينه چسبانده بود.
تو اين برهوت زنمون كجا بود مرتيكه.و بقچه اش را كشيد. بده ش من بينم عجوزه.غيرت سعيد هم به جوش آمد. مي خواست پاپيش بگذارد كه بقچه بازشد و محتوياتش پخش شد روي خاك ها. سجاده بود و تسبيح و پارچه هاي سبز متبرّك. پيرزن مشتي بر سينه كوبيد و نفرين كرد. آقام بزنه تو كمرتون، چي از جون ما ميخواين؟ اينا سوغات كربلاست،تبرّك شش گوشه ي امام حسينه، چرا همچين كردي؟اسم كربلا دل سعيد را برد. اسم امام حسين جگرش را سوزاند. اين هازائران كربلا بودند، نه قاچاقچي و خرابكار. يكهو زنگ درون او گوش هايش راكر كرد. ديگر چيزي نمي شنيد. تنها مردان غيرتمند كاروان را ميديد كه سينه هايشان را داده بودند جلو تا نامحرم، ناموس شان را تفتيش نكند.رگ هاي گردنش ورم كرده بود و هفت تيرش رو به مردهاي كاروان بود.شك سعيد دربار ه ي بريز و بپاش و بذل و بخششهاي پاسگاه به يقين بدل شد. گروهبان بيات به اموال زائران سيدالشهدا دستبرد ميزد. اين كاروان نه تنها زائران سيدالشهدا، بلكه زائران آن سيد بزرگوار هم بودند. اين را از لحن اعلاميه ميشد فهميد. لحني كه سرباز قمي از سيد نشان داده بود، همين بود. به جز او چه كسي مي توانست به ريخت و پاش جشن شاهنشاهي اعتراض كند؟اين كاروان مستحقّ غارت نبود. اين كاروان بوي حسين مي داد، بوي خوش آقا ميداد. دست هاي پينه بست هي مردها، سعيد را به ياد مردان زحمتكش روستاي خودشان انداخت، و مظلوميت ز نها او را به ياد
مظلوميت مادر؛ آبجي آمنه و نوعروس كاك صالح.مگر به جرم ايستادگي دربرابر ظلم تبعيد نشده بود؟ خوب بس مالله اين هم ظلم! حالا هم داشت ظلم مي شد. چه ظلمي بالا تر از بي حرمتي به زائران سيدالشهدا؟ سعيد هفت تيرش را كشيد و شقيقه ي گروهبان بيات رانشانه رفت. تفنگتو بنداز تا نفرستادمت جهنّم.بيات جا خورد. يعني سعيد راست ميگفت؟ از آتش چشمانش ميشدجديتش را تشخيص داد. چشم هايش مي خواست آتش شليك كند!گروهبان بيات آب دهانش را بلعيد و دستش را انداخت. سعيد يك بارديگر فرياد كشيد: گفتم تفنگتو بنداز بي غيرت!بيات انداخت. سعيد هفت تيرش را چسباند به شقيقه ي او و ادامه داد:به سربازاي دله هم بگو بندازن.پيش ازآن كه بيات فرمان دهد، سربازها تفنگهايشان را انداخته، ازاموال كاروان فاصله گرفته بودند.سعيد نعره زد بر سربيات. برو گم شو شكمباره، توله هاتم با خودت ببر پاسگاه. يالّا سريع!بيات درحالي كه دست هايش را بالا گرفته بود و عقب عقب مي رفت،گفت: حدس مي زدم با خرابكارا همدست باشي.سعيد با فريادش اورا ساكت كرد. خفه شو مفت خور خائن. كي خرابكاره؟ اين پيرزن كه به عشق آقاي خودش آواره ي بيابونا شده، يا توي شكم گنده كه به طمع خالي كردن جيب خلق الله رييس اين گردنه شدي؟ تابيش از اين حرص مو درنياوردي، زود ازجلوي چشمام دور شو.بعد يكي از سرباز ها را نگه داشت و بقيه را با گروهبان همراه كرد.مردان كاروان ميخواستند به پاي سعيد بيفتند. زن ها از شوق گريه مي كردند. كپر نشين ها هم آمده بودند به تماشا.سعيد به رييس كاروان گفت: بايد زود از اين جا برين. بار و بنه تونو جمع كنين. فقط قبل از رفتن كمي از اون سيد بزرگوار بگين. كجا بود؟ حالش چطور بود؟ اصلاً بگين ببينم خودشو ديدين يانه؟پيرمردي جلو آمد، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت:آره جوون. من خودم ديدمش. حضرت آقا زير سايه ي حضرت علي وسيدالشهدا، مثل مرد ايستاده. اون آقايي كه من ديدم، دنيا نميتونه تكونش بده، همين!
سعيد اشك چشمانش را پاك كرد و گفت: حالا زود راه بيفتين.يكي از مردهاي كاروان با چوبدست ياش جلو آمد و گفت: ما كجا بريم؟تو جونتو به خاطر ما به خطر انداختي. ما هم تنهات نمي ذاريم. زن ها روراهي مي كنيم برن، خودمون ميمونيم كمك تو.سعيد گفت: لازم نيست. فقط يه كم توشه ي راه به من بدين و زود ازاين جا دورشين. اونا به زودي بر مي گردن.پيش از اين كه حرف سعيد تمام شود، توشه ها و هديه ها او را احاطه كرده بود. سعيد از ميان آن همه، يك مشك آب برداشت و يك كيسه نان وخرما. بعد كاروان را راهي كرد و نفسي راحت كشيد.سرباز نگران بود. نگران سر رسيدن گروهبان بيات و سربازان مسلّح پاسگاه. نگران يك در گيري مسلحانه. آن وقت او طرف چه كسي را بايدمي گرفت؟ اصلاً دوست نداشت صدمه اي به گروهبان سعيد برسد. در اين مدت هر چند با او نبود، اما از ايمان و شجاعتش خرسند بود.
گروهبان سعيد دست گذاشت روي شانه ي او. سرباز با مهرباني نگاهش كرد: خودتونو به دردسر انداختين قربان. حالا چكار مي كنين؟سعيد نفس خسته اش را بيرون داد و گفت: كاري ميكنم كه تو اون دنيابه دردسر نيفتم. اين دنيا خيلي زود تموم ميشه، غصه نخور. من مي رم اونور.با هفت تير خودم مي رم. نگران جون كسي هستم كه نگران جون يك ملّته.
اگر بلايي سر اون بياد، مردم مظلوم؛ مسلمين بي پناه، دلشونو به كي خوش كنن؟
سرباز گفت: مواظب خودتون باشين قربان.سعيد شانه ي او را فشرد: برام دعا كن. اين تفنگارو هم ببر تحويل پاسگاه بده تا جرم گروهبان خيلي سنگين نشه.سرباز گفت: اگر كاري از دست من ساخته است، حاضرم براتون انجام بدم.سعيد فكري كرد و گفت: به رفقات بگو گروهبانو در ظلمش همراهي نكنن. بگو يك لحظه فكر كنن اين هايي كه تو اين كپرها دارن جون مي كنن،مادر و خواهر خودشونن، همين!بعد اعلاميه را از جيبش بيرون آورد و به سرباز داد. بيا. اگر اينو براي هر آدم با وجداني بخوني، دست از ظلم برمي داره. حامي مظلوم ميشه.سرباز اعلاميه را گرفت و در جورابش مخفي كرد. بعد دست گروهبان را به گرمي فشرد و برايش پا كوبيد. از دور صداي داد و فرياد سربازان پاسگاه به گوش مي رسيد. سعيد روسوي مرز، با تمام وجود دويد. صداي گام هايش مثل بال زدن كبوتري بود
كه از بالاي سر سرباز گذشت و در آسمان گم شد. لحظه اي بعد صداي پوتين سرباز به گوش رسيد. گروهبان بيات، هفت تير به دست پشت سرسربازها مي دويد.سرباز نگاهي به مسير عبور كاروان انداخت. انتهاي دشت به آسمان چسبيده بود و جنبنده اي ديده نمي شد.
سرباز تفنگ ها را بر دوش كشيد و راه افتاد.





خورشيد، زخمي چركين بود در تن آسمان كه نور ابدي زردش را نشت مي داد به اطراف و ابرها را آغشته به زردي و كبودي مي كرد. ابرها مثل ورم شلّاق، تيز بودند و كشيده باد هوهوكنان از درزهاي پيكان استيشن وارد م يشد و تن راننده رامورمور ميكرد. راننده آرام مي راند. نه چشمانش سوي چند سال پيش راداشت، نه بازوهايش قدرت آن سا لها را. گوش ها هم به سختي مي شنيد.شوك هاي برقي مثل زلزله اركان بدنش را لرزانده بود. رطوبت و تاريكي سياهچال، اطوهاي داغ و شلّاق هاي براّن، جواني اش را گرفته بود. چند سال پيش كه همين جاده را طي ميكرد، تيز و قبراق بود. مثل گلوله هاي رها شده در غبار. اما در اين پنج سال انگار پنجاه سال پير شده بود.
از دور كپرها نمايان شد. پنج سال پيش تعدادشان كمتر از اينها بود،اما حالا همه جاي پوست زمين را احاطه كرده بودند.بچه هاي لاغر و پابرهنه وقتي غبار ماشين را ديدند، دويدند لب جاده. درطول راه از هم سبقت ميگرفتند، همديگر را هل ميدادند، زمين مي خوردند، زخم بر مي داشتند، اما دست بردار نبودند؛ باز ميدويدند.راننده از دور آن ها را ديد. مي دانست براي چه اين همه عجله دارند. چيززيادي در ماشين نداشت. كمي نان و پنير و خرما، كه توشه ي راهش بود.ترمز كرد. بچه ها مثل لشكر مورچه، ماشين را احاطه كردند. دست همه شان دراز بود و گردن همه شان كج. التماس مي كردند و باز همديگر را هل مي دادند.راننده آذوقه را برداشت و در را گشود. سيل بچه ها اجازه ي گشوده شدن در را نميداد. سيل بچه ها ميخواست از لاي در پر شود تو ماشين. راننده به سختي توانست روي دو پا بايستد و آذوقه را از چنگ بچ.ه هايي كه داشتند ازسر و كولش بالا مي رفتند، حفظ كند. اجازه بدين به همه تون مي دم. اين طوري نمي شه. صبر كنين. دِ برين گم شين. چرا آقا رو اذيت مي كنين؟
تشر مردي كپري بود؛ با يك پا از زانو به پائين چوبي. راننده نمي دانست با اين سرعت چگونه خودش را از كپر تا جاده رساند. هنوز هنّ و هنّ مي كرد و خطوط پيشاني اش پر از عرق بود. اگر او نبود شايد تا حالا همان يكي دوتا بچه اي كه از همه جلوتر بودند و شايد هم زرنگتر، هم هي آذوقه رامي قاپيدند. مرد كپري بچه ها را به صف كرد. معلوم بود در اين كار تجربه ي طولاني دارد. راننده از او تشكر كرد، بعد آذوقه را به دستش داد تا بين همه تقسيم كند. با اين كه مي دانست چشمداشت خودش كمتر از بچه ها نيست.حالا تنور روابط حسابي داغ شده بود. راننده حدس زد پيش از رسيدن به پاسگاه مرزي مي تواند اطلاعاتي از همين مرد بگيرد.اصلاً گروهبان تبعيدي هنوز در همين پاسگاه است يا به جاي ديگري منتقل شده؟
شما گروهبان توفيقي رو مي شناسي؟ گروهبان هاشم؟اسم گروهبان هاشم اشك را در چشمان راننده حلقه كرد. احساس كردبعد از پنج سال دوري و بي خبري، حالا خيلي به او نزديك شده. مرد كپري هم بغض كرده بود. بچه هاي گرسنه هم آذوقه را فراموش كرده بودند. مردكپري چيزي نمي گفت، مظنون بود. راننده گفت: نترس بابا. غريبه نيستم.دوستشم. دارم مي رم پاسگاه ديدنش. مي خوام ببينم اين جا هست يا نه.مرد كپري گفت: نه!اين حرف بار خستگي را بر گرد ه ي راننده نشاند. با اين حال سعي كرداطلاعات بيشتري بگيرد. خوب، كجاست؟ شما اطلاع داري يا برم از پاسگاه بپرسم؟مرد كپري گفت: از پاسگاه بپرس.راننده سوار شد. همين كه مي خواست راه بيفتد، مرد كپري ادامه داد:اگه پيداش كردي، سلام منم بش برسون. بگو همون كه بچه شو دوا درمون كردي.بعد كودكي را در بين بچه ها نشان داد. ببين، اين همونه. گروهبان هاشم نجاتش داد.راننده راه افتاد. بچه ها افتادند دنبال ماشين. مرد كپري هم لنگ زنان اورا همراهي كرد و به حرفش ادامه داد. الان پنج ساله ما چشم به راهشيم. بس كه قصه ي گروهبان هاشموبراي بچه هامون گفتيم، همه از بر شدن. اگه ديدي بگو باز هم به ما سر بزن.راننده اشك هايش را پاك كرد و پدال گاز را فشرد.نگهبان برجك ايست داد. راننده گفت: با رييس پاسگاه كار دارم.در پاسگاه باز شد و جواني خوش برخورد آمد بيرون. راننده همان جامي خواست حرفش را بزند، اما جوان دستش را گرفت و برد داخل. پرونده ي گروهبان توفيقي را از بايگاني بيرون كشيد و در حالي كه تورق مي كرد،
پرسيد: فرمودي سربازش بودي؟راننده نفسش را با حسرت بيرون داد و گفت: بله.رييس پاسگاه گفت: من پيش از اين كه منتقل بشم به اين پاسگاه،آوازه شو شنيده بودم. خودم با تقاضاي خودم اومدم. اما وقتي رسيدم كه رفته بود. منم موندگار شدم بعد گزارش را از روي پرونده خواند.
اينجا نوشته؛ گروهبان سعيد توفيقي با اسم جعلي هاشم، ضمن همدستي با عد ه اي قاچاقچي و خرابكار سياسي و فراري دادن آن ها از دست مأموران دولت، با اسلحه ي خود از مرز گريخت!راننده با نگراني پرسيد: گريخت؟ اونم با اسلحه؟ حالا چرا اونور مرز؟رييس پاسگاه صدايش را پايين آورد: به خاطر پيوستن به آيت الله خميني.
راننده از جا برخاست و زير لب گفت: يا سيد الشهدا!رييس پاسگاه لبخندي زد: بشين. همين جيگرش منو گرفتار اين برهوت كرده. در اين جا متأسفانه اشاره كرده، پيش از پيوستن به آيت الله خميني توسط مأموران عراقي دستگير و زنداني ميشه.راننده حسرتزده پرسيد: يعني الان تو عراق زندانيه؟رييس پاسگاه يك استكان چاي برايش ريخت و ادامه داد. اينا همه قبل از اومدن من رخ داده. من كه اومدم تا حدود يك سال هيچ خبري ازش نبود. تا اين كه يه روز گزارشي اومد كه؛ گروهبان سعيدتوفيقي پس از سيزده ماه حبس در عراق، تحويل دولت ايران شد و طي محاكمه اي به پنج سال زندان محكوم گرديد.كلمه ي پنج چهر ه ي راننده را در هم شكست. به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت و صدايش را با حسرت كش داد و گفت: پنج سا...ل! سرش گيج رفت و ياد ثاني ههاي سخت زندان، بدنش را سست كرد. پنج سال در نظر او مساوي بود با مرگ. چه كسي مي توانست در زير آن شكنجه ها پنج سال دوام بياورد؟
عطش ديدار راننده بيشتر شد. خسته بود و ناتوان و بي خواب. با اين حال از رييس پاسگاه تشكر كرد و خيلي زود راه افتاد. بايد براي يك بار هم كه شده، سعيد را پيش از مرگ مي ديد و عطش خود را سيراب مي كرد.از زمان حبس سعيد تا حالا بيش از سه سال مي گذشت. هر ساعت زندان مساوي بود با هزاران اتفاق ناگوار. سه سال براي آدم كلّه شقي مثل سعيد زمان كمي نبود.راننده مرگ صدها نفر از هم سلّوليهاي خودش را در زير شكنجه ديده
بود. آن هم نه به جرم فرار مسلحانه از كشور و همكاري با دشمن سرسخت شاه.هوا رو به تاريكي ميرفت، چشمان ضعيف راننده جايي را نم يديد وپاهاي كم جانش حتّي توان فشردن پدال را هم نداشت. اما بايد مي رفت .
گاه با اميد، گاه نااميد. بايد زندان سعيد را مي يافت، خبري از او ميگرفت.اين قلب ناآرام را چه چيز ديگري مي توانست آرام كند؛ جز ديدار سعيد!شنيدن صداي گرم سعيد و يا حتي بوسيدن خاك مزار او!بايد مي رفت. به كجا؟ سنندج و از آن جا به زادگاه سعيد. از اين كوچه به آن كوچه.بايد مي پرسيد. خانه به خانه. منزل توفيقي كجاست؟ كدام توفيقي؟ همان كه براي خان ظالم شمشير كشيد و مثل مردشهيد شد؟ مگر توفيقي شهيد شده؟ ولي من شنيدم زندانه؟ آهان! تو حمله دارو مي گي. حمله دار نه. گروهبان توفيقي. گروهبان هاشم، گروهبان سعيد! گروهبانو خدا رحمتش كنه. بگو حمله دار!هر كدام از جواب ها، يك بار راننده را ميكشت و زنده ميكرد. هيچ كس توفيقي را نشانش نمي داد. انگار از كبوتري حرف مي زدند كه روي هر بام يك بار نشسته و برخاسته. حالا هم معلوم نيست كجا در حال پرواز است.
گروهبان حالا ديگه شده حمله دار! اشتباه نمي كنين؟ من شنيدم زندانه. پنج سال زنداني براش بريدن.الان خيلي از زندانش گذشته باشه، سه سال و نيم ... خدا بركت بده به زني كه خدا سر راهش گذاشت.اين خبر به راننده اميد داد. احساس كرد نه تنها اشتباه نيامده، بلكه
خبرهاي خوشحال كننده اي در پيش رو درد. خوب، ماشالّا. خوش خبر باشين. كي ازدواج كرد؟ كي آزاد شد؟ كي حمله دار شد؟ سه سال و نيم كه از زندانش گذشت، يه خانم شير پاك خورده اي ازاقوام، هر چي سرمايه داشت ريخت به پاش و آزادش كرد. اين خانم پنج تا
بچه يتيم داشت. آقا سعيد هم مردونگي كرد و شد پدر بچه هاش.راننده احساس كرد در رگ هاي خشك و خالي اش خوني گرم دميده شد. احساس كرد قلبش آرام شد. سعيد زنده بود، در هر كجا كه باشد. سعيدتشكيل زندگي داده بود. آن هم در چه كانوني! بچه يتيم ها دست هاي گرم چه پدري را بر سر خود احساس ميكردند.
خوب، همه چيزو گفتين، اصل كاري موند. من اومدم اين جا كه آقاسعيدو ببينم. اين آقاي حمله دار الان كجاست؟ از اينجا كوچ كردن رفتن شهر. مادرش به رحمت خدا رفت، خواهر و
برادرش تو شهر ازدواج كردن. راستش اين جا خيلي اذيت شدن. خودشونو از شرّ خان خلاص كردن. اگه خواستي آدرس ميديم برو،ولي فكر نمي كنم پيداش كني. آخه هم هش كاروان مي بره كربلا، نجف.بعضي وقتا اهل و عيالشم مي بره.راننده، پيكان استيشن را روشن كرد و راه افتاد. كجا؟ سنندج. محله ي قطارچيان.عجب زندگي شيريني درست كرده بود سعيد.در زد. تنها يك بار. هنوز دستش را براي دومين دفعه بلند نكرده بود كه صداي شاد بچه ها از پشت در شنيده شد. بابا اومد، بابا اومد ، من درو باز مي كنم...در گشوده شد. راننده با لبخند به بچه ها نگاه كرد، اما لبخند بچه ها به محض ديدن او خشكيد. اين كه بابا نيست!راننده جعبه ي شيريني را داد به دست بچه ها. همان موقع كامله زني پشت سر بچه ها نمايان شد. نوزادي در آغوشش بود. بچه ها صبر كنين. چكار دارين مي كنين؟بچه ها از گرفتن شيريني امتناع كردند.راننده سلام كرد. اين خانه بوي سعيد مي داد. راننده رسيده بود پشت ديواري كه آن سويش اقيانوس بود.زن پرسيد: با كي كار داشتين؟ معذرت مي خوام كه مزاحمتون شدم. آقا سعيد هستن؟ كدوم سعيد ؟ همون سعيدي كه هاشم بود!زن مشكوك شد. هاشم كيه؟ سعيد كيه؟ شما كي هستين؟ واضحتر بفرمايين براي چي در خونه ي ما رو زدين؟راننده احساس كرد مغلوب احساساتش شده. به همين خاطر عذرخواهي كرد: ببخشيد كه اول خودمو معرفي نكردم. من قمي هستم، معروف به سرباز قمي. چند سال پيش سرباز گروهبان توفيقي بودم...زن با خوشحالي آمد وسط حرف راننده. شما همون كسي هستين كه آقا سعيدو از سنندج تا تبعيدگاه بردين،درسته؟اشك شوق در چشمان راننده حلقه زد. فهميد سعيد هم او را فراموش نكرده. زن ادامه داد: آقا سعيد اين اتفاقو يكي از بهترين اتفاقات زندگي خودش ميدونه. هميشه به فكر شما هست. مي گه سرباز قمي منو ازحوضچه بيرون كشيد، به دريا وصل كرد.راننده يك بار ديگر شيريني را تعارف كرد. حالا اگر قابل ميدونين، هم دهن اين بچه هارو شيرين كنين، هم دل مارو. چندين روزه آواره ي جاده هام؛ براي ديدن سعيد.من » : بچه ها با خوشحالي شيريني را گرفتند. زن با ناراحتي گفت«. شرمنده ام كه بايد بگم تا يكي دو ماه دستمون از آقا سعيد كوتاست راننده با صدايي خسته پرسيد: چرا، مگه كجا رفته؟زن گفت: همون اقيانوسي كه شما نشونش دادين. كاروان مي بره كربلا،نجف، بعد مي ره پيش اون سيد بزرگوار.راننده مثل خواب آلوده اي كه يكهو خواب از سرش بپرد، دستي روي پيشاني گذاشت و گفت: آهان! پس به همين خاطر حمله دار شده!زن لبخند زد. راننده خداحافظي كرد و راه افتاد . نمي دانست به كجا.قم يا نجف، مردد بود!




روستا تا حالا سرد سرد بود، زمستان بود. اما حالا شده بود جنگل خشك. كبريت مي زدي، گُر مي گرفت.روستا داشت گر مي گرفت. روستا عوض شده بود. تا حالا اژدهاي يخ زده اي بود؛ آفتاب به خود نديده. حالا داشت آفتاب ميخورد، گرم مي شد.ديگر نه صداي شلّاق ميتوانست سردش كند، نه صداي گلوله بترساندش.تفنگچي ها كم شده بودند. تفنگچي ها ترسيده بودند. كوروش خان گلوله زير پايشان خالي مي كرد كه بمانند، اما نمي ماندند. وعده ي حقوق اضافه مي داد، نمي ماندند!نوكرها گستاخ شده بودند. سيخ سيخ توي چشم خان و بچه هايش نگاه مي كردند. كارها را زمين مي گذاشتند.كجا رفت آن روزها كه هيچ كس جرأت نداشت حتي به اسب يك تفنگچي بگويد يابو! حالا كار به جايي برسد كه تفنگچي را از اسبش به زيربكشند و كتك بزنند؟ مگر چه شده بود؟كجا رفت آن روزها كه خان با يك قطار تفنگچي سر تا ته ده را سواره مي رفت، كسي جرأت نطُق كشيدن نداشت. زن ها و بچه ها از ترسمي گريختند، ريش سفيدها به احترامش صف مي كشيدند!حالا چه شده بود كه برايش اولتيماتوم فرستاده بودند؟ رعيت براي ارباب اولتيماتوم بفرستد؟ مگر مي شود؟شده بود! شده بود كه خان داشت مي تركيد از غصه. مي دانست همه ي اين ها زير سر كيست. مي دانست كينه ي چه كسي است كه سينه اش را داردمنفجر مي كند. تا اين سن هيچ وقت كينه ي كسي را اين گونه به دل نگرفته بود. كينه، چنگش را از دل بيرون آورده، گلويش را چسبيده بود. يك بچه
رعيت يتيم پاپتي به همين راحتي خانمان ارباب را بسوزاند و دودمانش را برباد دهد؟ مگر مي شود؟از صبح كه اين اولتيماتوم به دست ارباب رسيده بود، دردي تيز تير هي كمرش را مي سوزاند و عرقي سرد صورت چروكيده اش را فرا ميگرفت.مد.ت ها به يك نقطه خيره مي شد، اوهام ميديد. اوهام چه؟ شيشه اي كه وحشتناك شكسته مي شد و تمام جرأت او را خورد و خاكشير ميكرد. اوهام چه ؟ مردان خنجر به دستي كه از پنجره ميريختند تو و ميباريدند برسرش.كوروش خان رفته بود سنندج تا از پاسگاه كمك بگيرد. تا حالا كي احتياج خان به پاسگاه افتاده بود؟پسر كوچكش نادر خان را با چند تفنگچي فرستاده بود دهات اطراف تااز خان ها تفنگچي اجاره كند. اما تا حالا نه كوروش برگشته بود نه نادر خان لحظه شماري ميكرد تا خاك ده را در توبره كند. درسي به رعيت بدهد كه براي همه ي رعاياي دهات اطراف فراموش نشدني باشد. دوست داشت يك عرّاده توپ در اختيار ميداشت و معطل مفت خورهاي پاسگاه و مزدورهاي خوانين نمي ماند. خانه ها را روي سر رعيت فرو مينشاند؛ كن فيكون ميكرد. به صغير و كبير رحم نمي كرد. تا ببيند آيا باز هم كسي پيدا ميشود به اربابش بگويد بيست و چهار ساعت مهلت داري روستا را ترك كني؟تا حالا جان و مال و ناموس رعيت مال خان بود، حالا دارالعمار ه ي خان شده بود مال رعيت؟خان نعره زد: پس كجا سقط شدن اين توله ها؟ اگه تفنگچي زاييده بودن، تا الان بزرگ مي شدن و مي رسيدن اين جا!كوره ي دهان خان را انگار با هيزم تلخ شعله ور كرده بودند. هر چه آب يخ مي خورد، نه حرارتش كم مي شد، نه تلخي اش مي رفت. ياد سعيد مثل گلوله ي زهر بود كه در دهانش باز مي شد، راه گلو را مي سوزاند و پايين مي رفت. همان موقع بود كه به خودش فحش مي داد. خاك تو سرت الاغ. خاك تو سرت بزمجه. اون روز كه پسرتو جلوچشم كس و ناكس رسوا كرد، چرا نكشتيش؟ چرا خلاصش نكردي كه الان اين جوري هار بشه و بيفته به جونت؟ پس حقّته، بخور. خاك تو سرت،بخور.بعد مثل مار زخمي، قيافه ميگرفت، چشمانش را ريز ميكرد،دندان هايش را مي فشرد و ميگفت: نه. كورخوندي بچه. كورخوندي رعيت. باارباب نمي شه طرف شد. با خان نمي شه در افتاد...يكهو قلبش تير ميكشيد. سينه اش ميسوخت و ديگر نمي توانست چيزي بگويد. دستش را مي گذاشت روي قلبش و مثل تنديسي از ذلّت، بي حركت مي ماند.كوروش خان از پاسگاه آمد؛ دست از پا درازتر! شهر شلوغ بود. رييس پاسگاه پيغام داده بود؛ خودمان در گل مانده ايم!آقا خان ديگر نفس نداشت به رييس پاسگاه بدو بيراه بگويد. تنها نگاه كرد.كوروش خان خودش را باخته بود. حال و روز آقاخان را كه ديد، بيشترترسيد. به تفنگچي ها گفت، هر چه گلوله داريم بياوريد. تفنگ ها را آماده كنيد. دورتادور قلعه سنگر بگيريد...آتش ده، آتش زير خاكستر بود. پر حرارت اما مخفي. از وقتي سعيدحمله دار شده بود، در هر سفر كه به نجف ميرفت، مثل سايه وارد دهات اطراف مي شد و براي هر ده آتش مي آورد. در هر ده گُله به گُله آتش، زيرسقف خان هها، درون دل رعايا لحظه شماري مي كرد.يك بار اعلاميه اي آورد كه نزديك بود خاكسترها را كنار بزند. آتش مي خواست شعله بكشد و همه ي قلعه ها را يكي پس از ديگري به كام خودبگيرد. سيد گفته بود: اصلاحات ارضي كه ما خواستارش هستيم، كشاورز رااز محصول كارش بهره مند خواهد ساخت و مالكاني را كه بر خلاف قوانين اسلامي عمل كرده اند، مجازات خواهد كرد... اگر ما به قدرت و حكومت برسيم، ثرو تهايي را كه اين مالكان به ناحق متصرف شد ه اند، ضبط خواهيم كرد و بر اساس حق و انصاف ميان محتاجان مجدداً توزيع خواهيم نمود.
اعلاميه وقتي به قلعه ي خان رسيد، تعدادي از تفنگچي ها را شبانه فراري داد. پايه هاي قلعه را هر روز بدتر از روز قبل، سست كرد. انگار آتش ازدرون به ستون خيم هها زده بود.سعيد گفت: سي.د بزرگوارو از نجف به پاريس تبعيد كردن، به خيال اينكه شعله ي انقلابش از ايران دور بشه. اما مگر ميشه شعله ي خورشيدو دوركرد؟آقا خان براي سر سعيد جايزه گذاشته بود. نه آقا خان، همه ي خان هاتفنگچي هايشان را مأمور كرده بودند هر جا سعيد را ديدند بزنند. آن ها دنبال يك سعيد بودند، اما هر روز از هر روستا سعيدي برمي خاست و شيرازه ي دل خان ها را پايين مي ريخت.ملّا رئوف ديگر سكوت نميكرد. فرياد مي زد، سخنراني مي كرد و نمازجماعت مي خواند.مساجد تنها نمازخانه نبود، خانه بود. مگر درِ خانه را فقط براي نمازمي گشايند؟ خانه بود، نه خانه ي شخصي؛ خانه ي خدا، خانه ي همه. همه درخانه بودند. ديگر نمي شد مرد غيرتمندي را حلق آويز كرد و راحت ازكنارش گذشت. نوعروسي را هتك عفت كرد و سر و گردن بالا گرفت. مردم اگر صداي كشيد ه اي مي شنيدند، با چوب و شمشير ميپريدند بيرون. مردم منتظر فرمان سيد بودند تا تفنگ ها را از صندوقخانه ها بيرون بكشند. پيام آورشان كه بود؟ سعيد!سعيد پيام آورد: سيد آمد!آتش ها مثل بمب منفجر شد و خاكسترها را كنار زد. ديگر كسي مگرتاب مقاومت داشت!نادرخان دير كرده بود. آقا خان دلواپس پسرش بود. تا حالا چندتفنگچي را فرستاده بود دنبالش. پيغام داده بود به نادر كه تفنگچي نمي خواهيم. زود برگرد كه همين تفنگچي ها بس مان است.تفنگچي ها رفته بودند نادر را برگردانند، خودشان هم برنگشته بودند. آقاخان حال مساعدي نداشت. مي ترسيد اين چند تفنگچي را هم از دست بدهد. مي ترسيد بروند با مردم همدستي كنند و همين تفنگ ها را بر عليه خودش بكار بگيرند. آقا خان احساس تنهايي مي كرد، مي ترسيد. دوست نداشت پسرها تنهايش بگذارند. نادرخان را هم براي همين ميخواست. نادرخان آمد. اما چه آمدني! آشفته و پريشان. انگار از دست كسي فراركرده بود. نفس نفس مي زد، نه اسب داشت، نه تفنگ و نه تفنگچي. درست مثل چند سال پيش كه كوروش خان كتك خورده بود. حالا اين بلا سر نادرآمده بود؛ خورد و تحقير شده به زمين و زمان فحش مي داد و نيز به تفنگچي ها كه برّوبرّ نگاهش مي كردند. واسه چي زل زدين تو چشام بزمجه ها!كوروش خان نزديك بودن خطر را احساس كرد. حالا وقت دعوا و مرافعه نبود. بايد تدبير مي كرد. به تفنگچي ها گفت بروند بالاي برجك و هر كسي رانزديك قلعه ديدند با تير بزنند. به نوكرها گفت صندو قها را بار ماشين وكالسكه ها كنند. كوروش خان احساس كرد تفنگچيها و نوكرها دارند تعلّل مي كنند. تفنگش را كشيد و فرياد زد: خوب گوشاتونو باز كنين ببينين چي مي گم. اگر بفهمم يكي مي خواد شل بجنبه يا مثل اون بي ناموسايي كه فراركردن، فكر فرار به سرش بزنه، بي ناموسم اگه مخشو نريزم تو دهنش. حالاهم مثل گاو نگام نكنين دِ يالا زود برين سر كارهاتون.كوروش زده بود به سيم آخر. همه اين را فهميدند. آقاخان هم فهميد به آخر خط رسيده. او هم فهميد خنجر به دست ها از پنجره ريخته اند تو وديگر نمي شود كاري كرد.
مهلت اولتيماتوم داشت به انتها مي رسيد كه كاروان آقاخان آماد ه ي حركت شد. نگهبان هاي بالاي برجك براي حفاظت كاروان آمدند پائين. آقا خان به صندلي عقب ماشين لم داده و دستهايش را روي قلبش گذاشته بود. ز نها و دختران او داشتند گريه ميكردند. كوروش و ديگر پسرها مثل تفنگچي ها سوار اسب شده، اسلحه به دست گرفتند.وقتي كاروان راه افتاد، سوزش قلب آقاخان شدت گرفت. نگهبان هاي درمدام بيرون قلعه را ديد مي زدند و مخفيانه پچ پچ مي كردند. كوروش خان دستور داد درها را باز كنند.نگهبان ها درها را باز كردند، اما نه براي خروج كاروان؛ براي ورود مردمي كه پشت در منتظر بودند!سياهي جمعيت مثل گلوله اي قلب كوروش را نشانه رفت. آقا خان نمي دانست چه خبر شده. از داد و فرياد كوروش، او هم پي به همه چيز برد. ببندين در قلعه رو پدر سوخته ها! همه رو بكشين. تفنگچي هاي بي پدر! پس شما چه غلطي اون بالا ميكردين؟ مرده بودين پدر سوخته ها؟...
همه شونو بكشين و الّا پدر همه تونو در ميارم...مردم هجوم آوردند داخل. اغلب مسلّح بودند. نادر پشت كالسكه قايم شده بود. كوروش فرياد كشيد: نذارين بيان داخل. اين جا قلعه ي آقاخانه!تفنگچي ها رفتند ميان جمعيت. پيوستند به جمع تفنگچي هاي فراري.نفس تپيده ي كوروش داد و فريادش را خفه كرد. جيغ و ويغ زن ها ودخترها به اوج خود رسيد. كسي از حال و روز آقا خان خبر نداشت.ناگهان جمعيت شكافي برداشت و دو نفر آمدند بيرون. يك جوان رشيدو پيرمردي فرتوت كه بازويش در دست جوان بود. كوروش خوب دقت كرد و
هر دو را شناخت. سعيد بود و كاك صالح؛ پدر عروس مقتول.كوروش به خود لرزيد. ياد ضرب شستي افتاد كه در سنندج از اوچشيده بود. زود از اسبش پايين آمد و منتظر ماند.سعيد مستقيم رفت سراغ ماشين و در عقب را گشود. همان لحظه صداي لرزان خان را شنيد كه مي گفت: ما كه به اولتيماتوم گوش داديم،ديگه چي مي خواين؟سعيد دست خان را گرفت و كشيد بيرون. كوروش و برادرهايش مي خواستند پيش بيايند كه تفنگچي ها راهشان را بستند و تفنگها را ازچنگشان درآوردند.آقاخان تكيه داد به ماشين و روي پاهايي كه نيمه خميده مانده بودايستاد. سعيد زل زد به چشمان فرتوت و لرزان او.خان با نفس بريده گفت: سعيد... براي چي اين مردمو جمع كردي اين جا؟... خوب خودت مي اومدي با هم صحبت مي كرديم... حالا حرف حسابت چيه ؟ چرا نمي ذاري ما بريم؟سعيد هفت تيرش را از كمر بيرون كشيد. قلب آقاخان هرّي ريخت «؟ مي خواي چكار كني سعيد » : پايين. رو كرد به سعيد و ملتمسانه پرسيد.سعيد گفت: من كاري نمي كنم.بعد رو كرد به كاك صالح و ادامه داد: اين قراره كاري بكنه.مي شناسيش كه؟سعيد كلت را داد به دست كاك صالح. آقاخان كمي دقت كرد و او راشناخت. آنگاه زانوهاي خميده اش شروع به لرزيدن كرد.كوروش داد زد: شما حق ندارين اين كارو بكنين. مملكت قانون داره.پدر همه تونو در ميارن.سعيد نعره زد: كدوم قانون؟ همون قانوني كه جاي دزدو داروغه روعوض كرد؟ همون قانوني كه دختر معصوم كاك صالحو به خاطر هرزه گي آقاخان زير خاك كرد؟نعره ي سعيد كوروش را خفه كرد. كاك صالح رفت به سمت خان. زن هاجيغ كشيدند و بر سر و صورت خود زدند.كاك صالح نگاه تنفّرآميزي به چشمان آقاخان انداخت و هفت تير را بادست لرزانش بالا آورد. آقاخان در حالي كه مي لرزيد، سر خورد پايين و پهن شد كنار ماشين. كاك صالح وقتي خيسي شلوارش را ديد، هفت تير را داد به سعيد و لابلاي جمعيت گم شد. آقاخان بي هوش شده بود.سعيد رو كرد به كوروش. مثل اين كه حساب كاك صالح هم موند به قيامت. حالا تا مردم دست به كاري نزدن كه پشيمون بشين، زود نعش باباتونو بندازين تو ماشين وگورتونو براي هميشه از اين جا گم كنين. در ضمن هيچ كس هيچي حق نداره با خودش ببره. همه ي اين اموال حق مردمه. فقط با همين ماشين گورتونو گم كنين.كوروش جرأت سر بلند كردن نداشت. دوست داشت كشته ميشد و اين همه خفّت را نمي ديد. آقاخان در حضور كساني خودش را خراب كرده بودكه ناموسشان را از خودش مي دانست. حالا همين ها داشتند به خفّت اومي خنديدند. سعيد عجب انتقامي از خاندان او گرفته بود!كينه ي سعيد مثل خنجري در قلب كوروش فرو رفته بود و لحظه به لحظه زخمش را عميق تر مي كرد. با اين حال كوروش خودش را زد به بي خيالي. فرياد كشيد بر سر زن ها و دخترها كه. سوار شين ديگه معطل چي هستين؟بعد رو كرد به برادرها. شما چرا خشكتون زده حروم لقمه ها. فرمودن اون نعشو بندازين بالا وگورتونو گم كنين! نشنيدين؟برادرها هم فهميده بودند رفتار كوروش غيرعادي است. به همين خاطرسراسيمه فرمانش را اجرا كردند. آن ها، هم از مردم ميترسيدند، هم ازكوروش.زن ها كه تلنبار شدند روي هم، درهاي ماشين بسته نشد. پسرها هم مانده بودند پايين. كوروش رو كرد به سعيد: قهرمان! مي بيني كه جا براي مانيست. اجازه مي دي ما با اسبامون بريم يا اينا هم مال مردمه؟سعيد قاطعانه گفت: نه، متأسفم شازده. بهتره شماهم بدوين دنبال ماشين تا يه كم گوش تهاي حرامي كه روي گرد ههاتون سنگيني م يكنه آب بشه.اين حرف مثل پتكي كوبيده شد بر سر كوروش. خنده ي مردم بيشترآزارش داد. با اين حال همه را گذاشت پاي حساب سعيد. با كينه سري تكان داد و گفت: اينم به چشم. مي دويم دنبال ماشين تا گوشتاي حروم گرده مون آب بشه. ديگه فرمايشي نداري قهرمان؟
سعيد گفت: نه. زود از جلوي چشم رعيت دور شين.كوروش با عصبانيت داد زد: راه بيفتين ديگه، معطل چي هستين؟ماشين راه افتاد. كوروش و برادرها دويدند دنبال ماشين. آن ها با وحشت از ميان جمعيت گذشتند.




خيابان جلوي فرمانداري خلوت بود. يك بسيجي داشت نمايشگاه عكس هفته ي جنگ را جمع مي كرد.بنزي با شيشه هاي دودي از راه رسيد. سرعت كمي داشت. لحظه اي جلوي فرمانداري ايستاد. هر پنج سرنشين آن فرمانداري را زير نظر داشتند.اغلب مسن بودند و پيرترين شان كوروش!بنز توجه بسيجي را به خود جلب كرد. لحظاتي از ايستادنش گذشته
بود، اما كسي از آن پياده نمي شد.«. بد جايي وايساديم. يارو بسيجي يه ميخ ما شده » : راننده گفت .كوروش سرفه اي رنجور كرد: بعد از اين همه سال، حالا ديگه من بسيجي مسيجي حاليم نيست. زدم به سيم آخر و پاي همه چيش وايسادم.اين مأموريت به هر قيمتي كه هست امروز بايد انجام بشه.مأمور شماره يك پوزخندي زد: مي دونم كجات مي سوزه شازده! ولي يادت باشه اين مأموريت انتقام شخصي و خانوادگي نيست. هر كي به خاطرهدف ايدئولوژيك نتونه از عقده ي شخصي دست برداره، نبايد تو عمليات شركت كنه.
كوروش خان جواب داد: هدف ايد ئولوژيك كيلو چنده؟ اگه ما كروركرورپول به شما نمي داديم، معلوم نبود عمرتون اينقدر كفاف بده كه الان پزهدف ايدو لوژيك بدين!مأمور يك گفت: اِهِك. خيلي تند رفتي شازده. ببينم، تو اين ده سال كه تو اروپا و آمريكا داشتي صفا مي كردي، صداي توپ و خمپار ه هايي كه به مقرّما مي ريخت اذيتت نكرد؟ شبا راحت خوابيدي عزيزم؟ مرد حسابي تو اين دهسالي كه ما كردستانو ريختيم به هم مي دوني چند هزار كشته داديم؟ فقط دو تا از برادرهاي من، پسر عموهام و بهترين دوستام به دست همين نامرد
كشته شدن. اونوقت تو داري يه خان زپرتي هشتاد ساله رو كه دق مرگ شده به رخ مي كشي؟كوروش خان كه حسابي عصباني شده بود، ميخواست بدو بيراهي نثارمأمور يك كند. مأمور دو كه نگران بسيجي بود، اجاز ه ي حرف زدن به اونداد. هيس! چرا بحث الكي مي كنين؟ باز هم گوشت قربوني پيدا كردين ؟مگه قرار نشد روي سوژه هاي ملّي بحث جزئي و چه ميدونم شخصي نكنيم؟ كوروش كه هنوز از دست مأمور يك عصباني بود، عقده اش را حوال هي سوژه كرد. لطفاً يه دهاتي يه لا قبارو اينقدر بزرگش نكنين. سوژه ي ملّي، سوژ ه ي ملّي! كجا بودين ببينين آقاخان چه جوري اين دهاتي ها رو صد تا صد تامي كرد تو طويله، سه روز و سه شب يونجه به خوردشون مي داد... آقاي مجاهدي بر خلاف آن دو مشغول بررسي اوضاع بود. مأمور يك باز هم نتوانست آرام بماند. آره، نبوديم . ولي شنيديم كه همين دهاتي يه لا قبا بلايي سر آقاخان آورد كه جلوي همه ي دهاتيا شلوارشو خيس كرد!
كوروش اين بار قاطي كرد. خفه شو پفيوز پدرسوخته. چند بار بايد بگم اينا همه ش حرفه. احمقادرست كردن كه خاندان مارو خراب كنن، الاغا هم باور كردن!آقاي مجاهدي كه فرماندهي عمليات را برعهده داشت، احساس كرد سرو صداي داخل ماشين، بسيجي را حساس كرده است. احساس كرد بايدغائله را هر چه سريعتر بخواباند والّا ممكن بود در ابتداي كار همه چيز لوبرود. رو كرد به هر دو و قاطعانه تذكر داد. خفه خون ميگيرين يا نه؟ اينقدر زر زدين تا اون يارو مشكوك شد.بهتره بدونين ما نه دنبال دشمن آقا خانيم، نه دنبال قاتل برادرها و پسرعموهاي كسي. كردستان داشت مي رفت كه تكليف اين ر ژيمو يكسره كنه،اگر عده اي از خود كردستان سد راه ما نمي شدن، هيچ نيرويي خارج از اين استان نمي تونست مارو شكست بده. ما دنبال انتقام اين شكست بزرگيم وبرداشتن موانع براي اقدامات بعدي. همين و بس!بسيجي دست از كار كشيده بود و برّوبرّ ماشين را نگاه ميكرد.شيشه هاي دودي مانع از آن بود كه بتواند سرنشينان را ببيند. راننده نگران او بود اما سرنشينان نگران سهم خود از عمليات. در اين ميان باز هم كوروش نتوانست كوتاه بيايد. اگه دنبال دشمن آقا خان نيستين، پس حساب اون پول هايي كه تواين ده ساله ريختيم تو حلقوم شما چي مي شه؟مأمور دو چپ چپ نگاهش كرد و چيزي نگفت. اما مأمور يك زد روي شانه ي او و گفت: شازده! اگه با پولت يه عمر واسه مردم فخر فروختي، واسه ما نمي توني قمپز در كني. ما كه ديگه مي دونيم اين پولا از كجا اومده!كوروش بي اعتنا به او رو كرد به راننده گفت: گازشو بگير برو.راننده تا دنده را جا زد، دستي محكم خورد به شانه اش. آقاي مجاهدي بود. كجا؟ به حرف هيچ كس به جز من گوش نميدي. خيلي خونسردشيشه رو بده پايين، خودم جوابشو مي دم.راننده گفت: باشه.و شيشه را داد پايين. بسيجي لبخندي زد و سلام داد. كسي جوابش رانداد. مجاهدي پرسيد: پسر جان! جناب توفيقي تشريف آوردن سر كار؟بسيجي كه رفته بود تو بر ريخت و قيافه ي آن ها، جواب داد: من از صبح طرف دفتر حاجي نرفتم. چند لحظه اجازه بدين، يه نگاهي مي كنم و برمي گردم.اين حرف بسيجي هر سه را به هول انداخت. نه، نه. لازم نيست. خودمون مي آييم. اين جا يه كاري داريم،برمي گرديم.هول آن ها بسيجي را بيشتر به شك انداخت. مجاهدي انگشتش را فروكرد پس گردن راننده وگفت: راه بيفت.بنز از جا كنده شد. بسيجي وسايل نمايشگاه را زد زير بغل و رفت داخل فرمانداري. پيش از آن كه وسايل را در اتاق بسيج بگذارد، خودش را رساند به دفتر رسيدگي به شكايات، ميز حاج سعيد در احاطه ي مردمي كه براي دادخواهي آمده بودند، گم بود. بسيجي برگشت به اتاق بسيج. فكر كردبهترين و سريعترين راه ارتباط با حاج سعيد نامه است. قلم را برداشت. سردار! تورا به جان هركه دوست داري، مارا داغدار خودت نكن. چهل روز پيش كه حاج مسعود غميان را ترور كردند، همه فهميدند اين مارهاي زخمي قصد دارند حالا كه جنگ تمام شده، انتقام خود را از مدافعان انقلاب و كردستان بگيرند. همين چند لحظه پيش يك بنز مشكوك سراغ شما رامي گرفت. چندين روز است بچه ها حركت هاي مشكوك ديگري هم ديده اند.تورا به خون حاج مسعود قسم، براي خودتان تقاضاي محافظ كنيد.بسيجي از لابلاي جمعيت خودش را كشيد تو. حاج سعيد درميان ديواري كه مردم به دورش كشيده بودند، عرق كرده بود. هركس حرفي مي زد و او هرلحظه يا جواب كسي را ميداد، يا پاسخي زير نامه اش مي نوشت. بسيجي نامه را تاكرد، داد به دستش و با تاكيد گفت: حاجي! اينوحتماً همين الان بخون.صداي مردم بلند شد. والّا پررويي هم حدي داره. بي نوبت همه رو زده كنار اومده جلو،بعدش هم مي گه نامه مو همين الان بخون. پس ما چي؟بسيجي با ايما و اشاره به حاج سعيد حالي كرد كه موضوع خيلي جدي است. حاج سعيد براي جلب رضايت او سري تكان داد و گفت: شما بفرما،چشم.بسيجي از لاي جمعيت بيرون رانده شد. حاج سعيد نامه ي او را گذاشت.زير انبوه نامه هايي كه درنوبت بود.ماشين بنز يك بار مسير عبور حاج سعيد را از فرمانداري تا خانه طي كرد. محل انجام عمليات ، داخل كوچه ي رزان بود؛ بيست متر مانده به درخانه ي حاج سعيد، درست در نقطه ي تلاقي كوچه با يك كوچه ي فرعي. تيم اصلي بايد ازكوچه ي فرعي وارد عمل ميشد و دو تيم كمكي از دو طرف كوچه ي اصلي. راه بايد از سه طرف برحاج سعيد بسته ميشد. علاوه براين ها تا لحظه ي ورود حاج سعيد به كوچه، يك تيم سيار مأموريت گشت زني داشت. بررسي اوضاع مسير عبور، با اين تيم بود. ماشين بنز هم مركزفرماندهي. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود. سعيد پرونده ي آخرين ارباب رجوع
را گرفت و نگاه كرد. پير مردي روستايي بود، با دستهايي زبر و پينه بسته.مي گفت: پسرهاي خان برگشتن. سند آوردن، ميخوان زمينمو از چنگم دربيارن. تورو خدا كاري بكن حاج سعيد. دو خانوار از اين زمين نون مي خورن. سالهاست روي اين زمين كاركرديم، جون كنديم...سعيد چيزي نگفت. سرش را انداخته بود پايين، تنها گوش ميداد. وقتي سربلند كرد، چشمانش را اشك فرا گرفته بود. پير مرد خجالت كشيد.هرچند آب باريكه ي زندگ ياش تنها همان زمين بود. اما آن را هم به بهاي شكستن حاج سعيد نمي خواست. در طول سال هاي سخت جنگ، هروقت همه مي شكستند، سعيد ايستاده بود. وقتي همه كم مي آوردند، همه مي بريدند، سعيد خودش را مي رساند. از تمام وجودش مايه مي گذاشت. اسم حاج سعيد آتش به كوره ي سرد دل هاي مردم مي انداخت. يك بار بخشدارجلوي فئودال ها كم آورده بود. زمين كشاورزها را از چنگشان درآورده،تقديم آن ها كرده بود. پيرمرد هرجا كه رفت، جوابي نگرفت. خودش را به گردان پيشمرگان رساند. حاج سعيد فرمانده ي گردان بود. وقتي خبر را
شنيد، مثل حالا نشكست. از غضب سرخ شد. ما اين همه خون مي ديم كه شرّ كومله و دمكرات و عراقي هارو از سراين ملّت كم كنيم، اونوقت بخشدار مملكت فئودا لهارو برگُرده ي مردم سوارمي كنه؟... سوار شو بريم پدر!ديگر چيزي نگفت. پريد پشت فرمان لندكروز، دنده را با حرص جا زد وبه تاخت رفت.كشاورزها پشت دربسته ي اتاق بخشدار جمع شده بودند. رييس دفترراهشان نمي داد. حاج سعيد او را كنار زد و رفت داخل. بخشدار مي خواست تشري بزند كه حاج سعيد يقه اش را گرفت و كشان كشان آورد بيرون.بخشدار فرياد كشيد : توكي هستي ؟ به چه حقّي يقه ي منو گرفتي؟حاج سعيد گفت: من پنجه ي اين مردم فقيرم، كه تاحالا پشت درگيركرده بود و به يقه ي تو نمي رسيد. ميدوني مردم به پنجه ي خودشون
مي گن چي؟ مي گن حاج سعيد توفيقي!بخشدار خودش را باخت. آوازه ي حاج سعيد را پيش از اين شنيده بود.مي دانست كومله و دموكرات براي سرش جايزه ي سنگيني گذاشته.لذا خيلي ترسيد و متواضعانه گفت: ما مخلص حاج سعيد توفيقي هم هستيم.حاج سعيد يقه اش را محكمتر فشرد و گفت: تومخلص شيطاني. توروگذاشتن اينجا بار از روي دوش مظلوم برداري يا فئودالو بر گرد ه شون بنشوني؟بخشدارگفت: من كاره اي نيستم. تابع دستورم.
دستور اگرشيطاني هم باشه اطاعت » : حاج سعيد غضبناك فرياد كشيدمي كني؟ نميدوني گلوله هاي گردان ضربت در تعقيب شيطانه؟ اگر نميتوني دستور شيطاني رو از غير شيطاني تشخيص بدي، زود استعفا بده برو والّا برات گرون تموم مي شه!بخشدار همان روز استعفا داد.اما امروز چه؟
حاج سعيد به پيرمرد گفت: شرمنده ام عمو. دستم بسته است. فئودال هاوكيل گرفتن، سند رو كردن، حكم دادگاه آوردن. من هرجا رسيدم، داد زدم و كينه ي اونارو نسبت به خودم شديدتر كردم. اما چكار كنم كه صدايم به جايي نمي رسه.
پيرمرد پرونده را از دست او گرفت: يه تار موت فداي صد تا زمين. خودتو ناراحت نكن حاجي. بالاخره من و تو هم خدايي داريم.
بعد خداحافظي كرد و رفت. حاج سعيد صورتش را تكيه داد به دستش و خيره شد به دري كه پيرمرد نااميد از آن بيرون رفته بود. لحظاتي به سكوت گذشت. اگر صداي فرت فرت جاروي فرّاش او را به خود نمي آورد،شايد مد تها همچنان خيره ميماند. فرّاش سرش را از در آورد تو: حاجي شما هستي؟ همه رفتن آ!حاج سعيد نفس خسته اش را بيرون داد و گفت: منم الان مي رم.بعد شروع كردن به مرتّب كردن روي ميز. همان موقع چشمش به نامه ي دخترش افتاد. از صبح فرصت نكرده بود آن را بخواند. وقتي نامه راگشود گرماي محبت روفيا، به قلبش آرامش داد. در تمام اين بيست و يك سال كه خدا روفيا را به او داده بود، همين گونه بود. وقتي عملياتي سخت وخشن را پشت سر مي گذاشت، وقتي تعدادي از نزديكترين يارانش را ازدست ميداد، احساس ميكرد قواي روحي اش تحليل رفته و نياز به شارژدارد؛ خودش را ميرساند به خانه. ديدار همسرش كافيه، كه در غيابش بارمسئوليت او را بر دوش داشت.و پسرش علي كه تمام كودكي اش را مرد بودو دخترش روفيا كه عواطف دنياي شيرين كودكي اش آغشته شد به گلوله ومرگ و هراس و تنهايي. و بچه هاي ديگرش كه دست يتيم نواز او همه شان را سروسامان داد.قواي از دست رفته ي حاج سعيد را پر پيمانه تر از قبل بازمي گرداند. شب ها مسلّح مي خوابيد تا موقع خطر از مادر و خواهرش دفاع كند. مثل آن دوبار كه حمله كرده بودند به خانه تا انتقام حاج سعيد را ازخانواده اش بگيرند!اين خانواده چقدر به هم نياز داشتند. حاج سعيد به اهل خانه انرژي مي داد، پناه مي داد و اهل خانه به حاج سعيد جاني دوباره. در اين ميان عاطفي تر از همه روفيا بود.با اين كه تنها يك هفته از شروع دانشگاه مي گذشت، اين سومين نامه اي بود كه به دستش مي رسيد. روفيا چقدر دلتنگ بود!
سلام پدرم. هركاري مي كنم دست و دلم به درس نمي رود. هنوز دلم آن جاست، توي سنندج؛ پيش شما. ديشب خواب عجيبي ديدم؛ بچ.ه بودم وخانه مان در همان محلّه ي قديمي قطارچيان. داشتم براي رفتن به دبستان حاضر مي شدم. تو مثل هميشه موهايم را شانه زدي، كيف كوله پشتي ام راروي دوشم انداختي و دستم را گرفتي كه به مدرسه ببري. اما عجيب اينكه هوا تاريك بود و همه جا درسكوت! دستم در دست تو بود و سرم پايين.در سكوت مي رفتيم و من سنگفرش زير پايم را نگاه مي كردم، تا اين كه رسيديم سركوچه، اما تو دستم را رها كردي. گفتي از اين جا به بعد بايدتنها بروي. من ديگر نمي توانم همراهي ات كنم! من ناباورانه نگاهت كردم، التماست كردم؛ مرا تنها نگذار. تو اين بار به چشم هايم نگاه كردي و گفتي، نترس دخترم. خدا همه جا هست. بعد رفتي.بدون اي نكه حتي يك بار ديگر نگاهم كني!نمي دانم تعبير اين خوابم چيست. خودم م يگويم شايد در اثر دلتنگي ام براي تو، مادر و علي است. به هر حال دوستتان دارم. اگر مي خواهي دلتنگي ام بيشتر نشود و باز هم از اين جور خواب ها نبينم، جواب نامه هايم را تند تند بده. هميشه دوستت دارم پدر. دخترت روفيا!
صداي موتور سيكلت مي آمد. سعيد به خود آمد. اين صدا دقايقي پيش شروع شده بود و همچنان ادامه داشت. از لاي پرده كركره نگاهي ب ه خيابان جلوي فرمانداري انداخت و موتور را ديد. تريل بود. موتور سوار، هم كلاه ايمني داشت و هم دستكش. ايستاده بود و گاه و بي گاه گاز ميداد. انگاربراي آمدن كسي عجله داشت. سعيد مسير نگاه او را پي گرفت تا رسيد به
دژباني فرمانداري. جواني مشغول صحبت با دژبان بود. او هم كلاه ايمني برسر داشت. لحظه اي بعد سمت موتور برگشت، چيزي به او گفت و هر دورفتند.سعيد ياد نامه ي بسيجي افتاد، آن را از ميان نام هها بيرون كشيد وخواند. سردار! تو را به جان هر كه دوست داري، ما را داغدار خودت نكن.چهل روز پيش كه حاج مسعود غميان...عكس مسعود روي ميز بود. داشت به او ميخنديد؛ مثل هميشه. او هم خنديد؛ مثل هميشه. خنده و خنده عادتشان شده بود. در گرما گرم نبرد، درسرماي طاقت فرساي سنگر، هر گاه اين دو سردار به هم ميرسيدند، لبخند
مي دادند و لبخند مي گرفتند.سعيد نامه را تا كرد، در كشو انداخت و برخاست.فرّاش هنوز مشغول رفت و روب بود. حاج سعيد برايش دستي تكان دادو از در راهرو خارج شد.دژبان به احترام او از جا برخاست. حاج سعيد دستي روي شانه اش گذاشت، لبخندي زد و رد شد.
موتور تريل كه در پياده روِ آن سوي خيابان ايستاده بود، تا حاج سعيدرا ديد، با سرعت را ه افتاد. سعيد طبق معمولِ هميشه شروع به گفتن ذكركرد. سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله...
راننده از داروخانه زد بيرون. دود غليظي درون بنز را فرا گرفته بود. كوروش خان سرش را گذاشته بود روي داشبورد. سرنشينان ديگر سيگارمي كشيدند. راننده نشست پشت فرمان و قرص را داد به كوروش. آقاي مجاهدي گفت: اگه حالت بده، تو برو هتل استراحت كن. بعد گزارش عملياتو واس ات تعريف مي كنيم.كوروش با دست لرزانش دو تا قرص انداخت بالا و بي حال جواب داد:اصلاً! اون صحنه ي افتادنشو خودم بايد با چشماي خودم ببينم. اون تو همين خيابون زده تو گوش من. مگه به اين سادگي از يادم مي ره؟مأمور يك پوزخندي زد و گفت. مارو باش!كوروش چپ چپ نگاهش كرد و چيزي نگفت. همان موقع موتور تريل با چراغ راهنماي روشن از راه رسيد، يك دور جلوي بنز زد و دورشد.مأمور دو هيجان زده شانه ي راننده را تكان داد و گفت: اومد! اومد! سوژه راه افتاده داره مياد.مجاهدي با قاطعيت گفت : تند باش خودتو برسون سر قرار.كوروش سرحال شد. يالّا تند باش. چرا مس مس مي كني؟رانند ماشين را روشن كرد و راه افتاد.كافيه نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت، دلش شور افتاد. خدا خدا كردوقتي مثل هميشه به كوچه سرك ميكشد، حاج سعيد را ببيند كه در چندقدمي خانه است. در را باز كرد. چند رهگذر درحال عبور بودند و دو موتورسوار ايستاده. كافيه لحظاتي چشم انتظار ماند، ام.ا خبري از سعيد نشد. در رابست و رفت داخل. خانه بد جوري ساكت شده بود و او هنوز به سكوت خانه عادت نكرده بود. يك هفته پيش كه نه روفيا راهي دانشگاه شده بود، نه علي راهي دبيرستان، خانه شور و حال ديگري داشت. اين دو جوان به انداز ه ي ده تا بچه خانه را شلوغ كرده بودند. كتاب و دفتر مي خريدند، جلد مي كردند،كمدشان را مرتّب مي كردند، لباس هايشان را آماده مي كردند. حاج سعيد وكافيه چقدر با لذّت اين شورو حال را تماشا م يكردند! گاه خودشان رامي زدند به كوچه ي علي چپ تا حال طبيعي آ نها را به هم نزنند و از خنده و غر زدن و قهر و آشتي شان لذّت ببرند.
حاج سعيد همه ي آرزوهاي برباد رفته اش را در روفيا و علي مي ديد.آرزوهايي كه ظالمانه سركوب شد و هيچ وقت مجال بروز پيدا نكرد. از وقتي پا در مكتب ملّا رئوف گذاشت، غول بزرگي به نام ظلم سرراهش ايستاد، ام.حالا بچه هايش چه آسوده به دانشگاه و دبيرستان مي رفتند!كوچه ي رزان خلوت شده بود . دو جوان دروسط كوچه، سر تقاطع كوچه ي فرعي مشغول وررفتن با موتور بودند. سركوچه پارچ هاي روي زمين پهن بود و تعدادي جلد شناسنامه روي آن بساط كرده بودند. كامل مردي همراه يك نوجوان داشتند جلد شناسنامه مي فروختند.موتور تريل سر كوچه رسيد. سرنشين عقب، كامل مرد را خطاب كرد وگفت: آقا اين جا كه جاي دستفروشي نيست. يالّا جمعش كن.مرد دستي رساند به كمرش، كلت را از روي كاپشن چرمي خود لمس كرد و گفت: چشم قربان. منتظر دستور بوديم.تريل وارد كوچه شد. تيم اصلي با ديدن او جعبه ي ابزار را بست و موتوررا به كوچه ي فرعي هدايت كرد.وقتي تريل به انتهاي كوچه رسيد، تيم فرعي انتهاي كوچه، موتور راروشن كرد.سعيد از خيابان گذشت. پيش از آ نكه وارد كوچه ي رزان شود، با چندآشنا سلام و احوالپرسي كرد. كامل مرد كه نفسش به شماره افتاده بود، مشغول جمع كردن بساط شد.بنز بيست متر دورتراز كوچه ايستاده بود.سعيد وقتي وارد كوچه شد، ذكر آخرش را آغاز كرد. الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر...جواني نامه به دست وسط كوچه ايستاده بود.كوروش درحالي كه به شدت ميلرزيد، به مجاهدي گفت: بگو بره سركوچه.راننده به آرامي بنز را حركت داد، وقتي سركوچه رسيد، سعيد درچندقدمي جوان بود.جوان، نامه را طوري گرفته بود كه از دور ديده شود. سعيد متوجه اوشد، و نيز متوجه موتور روشني كه در كوچه ي فرعي بود. همان لحظه موتورسر كوچه هم روشن شد. جوان در حالي كه دستش را با نامه دراز كرده بود،چند قدم به طرف سعيد برداشت. ببخشيد. يه مشكلي داشتم، اگه مي شه...سعيد به او سلام كرد و نامه را از دستش گرفت.باز هم دلشوره به جان كافيه افتاد. آرام و قرار نداشت. بي اختيار در اتاق
پرسه مي زد، بي هدف به آشپزخانه ميرفت و ثانيه ها را مي شمرد. اين حالت،روزهايي را در يادش زنده مي كرد كه توطئه تا جلوي خانه شان آمده بود.يك بار در همين حالت غوطه ور بود. ثانيه شمار ساعت پتك بر قلبش مي كوبيد. آن روز قرار بود حاج سعيد از جبهه به خانه بيايد. سر و صداي جلوي خانه با هر روز تفاوت داشت. ماشيني توقف ميكرد، موتوري با سرعت مي گذشت. كافيه با روفيا تنها بودند. علي هم با حاج سعيد به جبهه رفته بود. ناگهان يك زن جيغي كشيد و بند دل كافيه و روفيا را پاره كرد. هنوزجيغ او نخوابيده بود كه يكهو بمبي تركيد، گو شها كيپ شد، زمين لرزيد وانگار لحظ هاي خورشيد خاموش و روشن شد. روفيا پريد در آغوش مادر. ازبيرون صداي همهمه مي آمد. در خانه از جا كنده شد و دود باروت كوچه راناپديد كرد. شيشه ها همه ريخته بود و پنجره از كمر خميده بود.چند نفر از همسايه ها هراسان پريدند داخل خانه. نگران خانواده ي حاج سعيد بودند. عده اي دور زني را گرفته بودند كه يك پايش قطع شده و خون اطرافش را فراگرفته بود. دلسوزي مي كردند؛ براي نجاتش دستپاچه شده بودند. وقتي او را رساندند بيمارستان، معلوم شد انفجار كار خودش بوده!هنگام تنظيم بمب ساعتي خطايي صورت گرفته و خودش را به كام گرفته بود.
كافيه به قاب عكس سعيد پناه برد. به قاب عكس كسي كه عشق زندگي با او پيرش كرده بود. كوچه هنوز خلوت بود. جوان لحظه اي را انتظارمي كشيد كه حاج سعيد غرق خواندن نامه شود.بنز راه ورود هر گونه ماشين به كوچه را بسته بود. كوروش اضطراب داشت. بي اختيار دستهاي لرزانش را به هم مي ماليد و زير لب مي گفت:بزن، دِ بزن بي پدر...
سعيد غرق خواندن نامه شد.جوان يك گام خودش را عقب كشيد، فرز و چابك كلت را از زير
پيراهنش بيرون كشيد و با هر دو دست نشانه گرفت. اضطراب به قدري بر اوچيره شده بود كه تير اول به آسفالت خورد.قاب عكس از دست كافيه افتاد و شكست!تير دوم به پاي سعيد، تير سوم بر شكم ... كوروش ديوانه وار داد مي كشيد و مي كوبيد روي داشبورد. بزن، بزن، بكش، بكش...موتور سوار تيم اصلي از كوچه فرعي بيرون آمد و فرياد كشيد: بپر بالا.يالّا معطل نكن لعنتي...تير چهارم بر سينه، تير پنجم حنجره، تير ششم...تيم هاي كمكي گريختند.
مجاهدي مشتي كوبيد بر شانه ي راننده و فرياد كشيد: معطل چي هستي؟بزن به چاك گوساله، الان مي ريزن دستگيرمون مي كنن.جوان باز هم شليك كرد. موتور سوار گاز داد و فرياد كشيد.كافيه در را گشود و بيرون پريد. حاج سعيد مستانه لب جنباند. ا لله اكبر، الله اكبر، يا الله، يا رسول الله ...صداي گلوله، صداي رعد بود. رعدي كه هم هي آسمان سنندج را هم هي
زمين و زمان سنندج را لرزاند، تكاند. لايه اي از آسمان را خرد كرد و برزمين ريخت. هر لايه كه بر زمين ريخت، آسمان روشن تر شد. همه جاروشن تر شد. روشن و روشن!كافيه بر سرزنان سوي او دويد.همه جا نور بود. همه جا سفيدي!مأمور دو داد زد: مگه نشنيدي توله؟
كوروش فرمان ماشين را دو دستي چسبيد و زوز هوار جيغ كشيد: نه،صبر كن هنوز نيفتاده!
مجاهدي لوله ي كلتش را چسباند پشت گردن كوروش. ولش كن تن لش. سعيد در ميان دود و خون تكيه داد به ديوار.جوان تير آخر را زد و پريد پشت موتور كه در حال حركت بود.چرخ هاي بنز بر صورت آسفالت چنگ انداخت و از جا كنده شد.وقتي كافيه به چند قدمي سعيد رسيد، زانوهايش قفل شد و در برابرقامتي رشيد كه آرام آرام در حال شكستن بود، شكست. نامه هنوز در دست سعيد بود، اما سوخته و خون آلود.مردم از هر سو دويدند. وقتي رسيدند كه سعيد هم مثل كافيه زانو زده بود. حاج سعيدو كشتن، نامردا حاجي رو كشتن...ولوله ي مردم ولوله ي خوشايندي بود براي سعيد. وقتي مردم با اسم حاج سعيد قدرت مي گرفتند، وقتي اسم حاج سعيد پناه بيچاره ها بود،ولوله ي بيچاره ها هم عشق حاج سعيد بود. ولوله ي مردم به تن بي جان سعيددوباره جان ميداد. درست مثل حالا كه گلوله بارانش كرده بودند!عد.ه اي تقلّا مي كردند برسانندش به ماشين؛ بشتابند سمت بيمارستان.
عد.ه اي كه نه ماشين داشتند و نه كاري از دستشان بر مي آمد، تنهامي زدند توي سرشان. خدا خدا مي كردند، زار ميزدند. فقط مي گفتند، حاج سعيد...حاج سعيد شنيد كومله وارد روستاي توريور شده. مي دانست ورودكومله به روستا يعني غارت اموال مردم. كدام مردم؟ فقرا، بيچاره ها. همان هاكه سال هاي سال خان و خانزاده بر گرده شان سوار بود و حالا كومله ودموكرات مي خواست كولي بگيرد. اما سعيد مگر مرده بود؟ با فريادي همه ي گردان را به خط كرد. نيروهاي پيشمرگ – همه - از جنس همان مردم بودند. تنها سرمايه شان جان بود، آن را هم گذاشته بودند در اختيار حاجي. غضب غيرت، ر گهاي گردن حاجي را متورم كرده بود. وقتي سخنراني مي كرد، مثل شير خشمگين نعره مي زد. ورود كومله به روستا يعني تهديد ناموس مردم. يعني قتل عام مردم!يعني تمسخر دين، نيشخند به مردان غيرتمند كرد. اي پيشمرگان مسلمان كرد به پيش!مردم از وحشت كومله، خانه و زندگي را رها كرده، گريخته بودند. روستادر دست كومله بود.گردان حاج سعيد هنوز به روستا نرسيده بود كه كومله از وحشت گريخت. حاج سعيد دستور داد جار بزنيد امنيت به روستا برگشته، مردم به
خانه ها برگردند.هيچ كس جرأت بازگشت نداشت. حاج سعيد اين بار گفت جار بزنندحاج سعيد آمده.اسم حاج سعيد مردم را جذب كرد، به همان سرعتي كه دشمن را دفع كرده بود.
خبر مثل بمب در سنندج پيچيد. حاج سعيد ترور شد.علي وقتي به كوچه رسيد كه تنها رد. خوني روي زمين بود و جاي گلوله ها روي ديوار. همسايه ها او را سوار ماشين كرده به شتاب بردند سمت بيمارستان.ماشين حامل حاج سعيد هنوز در راه بود. سعيد جايي را نمي ديد، اماتكان ها را احساس مي كرد. صداها را مي شنيد. خسته بود. خسته از دو سال دوندگي بين روستا و شهر. يك بار بچه هاي جهاد را مي كشاند به روستا.يوارهاي گلي و شكسته را نشانشان ميداد و دستهاي كبره بسته ي بچه هاي معصوم را. مي گفت اين ها نه سر پناه دارند، نه حمام. رييس آموزش و پرورش را مي آورد. مي گفت؛ جلال را ببين! نُه سالش را رد كرده. سيدشريف، پانزده سال دارد. عرفان، فريد، جميل، محمدباقر،... اين ها همه
پسرهاي تو هستند. اشرف هفت سال دارد؛ اما قالي ميبافد. فاطمه، حميده،اسماء، مزه ي كودكي را نچشيده، دم بخت رسيد ه اند. آقاي رييس! اين هادخترهاي تو هستند، اما هيچكدام سواد ندارند. اين ها مدرسه مي خواهند،علم ميخواهند. مردم شرافتمند روستا آب ميخواهد، برق ميخواهد، جاده مي خواهد.دو سال پيش هركس روستا را ديده بود، حالا اگر مي ديد ديگرنمي شناخت. در اين دو سال حاج سعيد ده سال دويده بود. وقت خوابش درماشين بود، بين راه مي خوابيدند درست مثل حالا، چه راحت خوابيده بود.پيش از ورود ماشين حامل سعيد، خبر وارد بيمارستان شد. دكتر مرادي بيمارستان را براي پذيرش حاج سعيد بسيج كرد و حالا با چشمان اشكبارمنتظر رسيدن او بود.بر صورت و محاسن حاج سعيد خون پاشيده بود. رنگ صورتش پريده وزرد بود. با اين حال مي خنديد. هم به زخم مي خنديد، هم به گريه ي مرادي. بچه شدي مرادي؟ واسه چي گريه مي كني؟مرادي گفت: خون زيادي ازت رفته سردار. بايد زود برسونيمت بيمارستان.حاج سعيد شهداي اطرافش را نشان داد وگفت: از اونا خون بيشتري رفته، اگه قرار بر رسوندن باشه، اول حق با اوناست. مادراشون چشم به راهن.بعد با چشم اشكبار اسلحه اش را برداشت و تلو خوران رفت. مرادي هم كوله ي امدادش را انداخت، اسلحه برداشت و رفت به دنبال حاج سعيد.يكي از مريض ها تختش را رها كرده، آمده بود پشت در اتاق عمل.شنيده بود از حاجي خون زيادي رفته. شنيده بود حالا به خون زيادي احتياج دارد. التماس ميكرد خونش را بگيرند، التماس ميكرد به حاجي تزريق كنند. مي گفت: حاجي حتي ملاحظه ي توت مارو كرد، من چطور ملاحظه ي جونشو نكنم؟ دشمن در توتستان ما بود. اگر حاجي به توتستان حمله ميكرد، زود دشمنو از بين ميبرد، بدون دردسر پيروز ميشد. اماديگه چيزي از توتستان باقي نمي موند. رزق يك سال ما زير دست و پامي رفت. حاجي خودشو به زحمت انداخت، نقشه كشيد، دشمنو از توتستان بيرون كشيد. ما كه توقعي نداشتيم، فقط مي خواستيم شرّ دشمنو از سر مال و ناموسمون كم كنه.
دكتر گفت: فعلاً به انداز هي كافي خون داريم. مشكل حاج سعيد خون نيست.بيمار پرسيد: پس چيه آقاي دكتر؟دكتر مكثي كرد و گفت: دعا ،دعا كنيد.زانوهاي بيمار تا شد و نشست روي زمين. يامن اسمه و دواء و ذکر هو شفا.حاج سعيد چه سوزناك ميخواند، چه سوزناك گريه ميكرد. انگار اين همان شيري نبود كه تا ساعتي پيش در برابر رعب انگيزترين دشمن نعره
مي كشيد، سينه چاك مي كرد و مرگ را به بازي مي گرفت.بيمارها جمع شده بودند پشت در اتاق عمل و دعا مي خواندند. همان دعايي كه حاج سعيد خيلي دوست داشت. همان كه او هر شب جمعه مي خواند؛ دعاي كميل. كميل علي! شب جمعه بود. وقتي گفتند حاج سعيد دعاي كميل خواهد خواند، همه آمدند؛ از پير و جوان.آن شب بي خوابي زده بود به سرشان. حاجي آمد. مثل آمدن خورشيدبه آسمان شب. براي جوا نها آغوش باز كرد، جلوي پيرها خم شد. اول ازمشكلات روستا پرسيد؛ معلّمتان كيست؟ مدرسه تان كجاست؟ مسجدتان كجاست؟ ماموستايتان را صدا كنيد.با همه دست داد و احوالپرسي كرد. مشكلات روستا را فهميد و چاره انديشي كرد. بعد نشست به دعا. اين دعا براي مردم و او چقدر دلنشين وراهگشا بود!
اَللهم اِنّي اَسئلك بِرحمتك الَّتي وَسعت آُلّ شَئ وَ بِقوّتك الَّتي قَهرت بِها آُلّ شَيء وَ خَضع لَها آُلّ شَئ وَ ذَلَّ لَها آُلّ شَئ...
همه گريه كردند و خودش ضجه زد.دكتر مرداي ذوق زده گفت: لباش داره تكون مي خوره!
متخصص جرّاحي سري تكان داد و گفت: فايده اي نداره. نبضشونمي بيني؟هربار كه نبض مي زد، پرتوي از نور به آسمان ميپاشيد. پدربزرگ رامي ديد، يك به يك ياران شهيدش را كه به دفاع از مظلوم، زندگي را برخودحرام كرده بودند.وقتي زمين و آسمان راسر نورافشان شد، سيد بزرگوار را ديد؛خميني را. هم او كه در اولين ديدار، نبضش را با نبض او تنظيم كرده بود.زير اندازش حصير بود و مركبش يك جفت دمپايي. اما علم قيامش بركره ي زمين سايه انداخته بود. سعيد از اين كه مي خواست بگويد با پسرخان يك روستا در افتاده، شرم كرد. او خود نه با شاه يك مملكت، بلكه باابرقدرت جهان در افتاده بود.سعيد تنها نگاهش كرد، ساعت ها! بعد جلو رفت، زانو زد و محاسن نوراني اش را بوسيد. اين مرد بوي انبيا مي داد.
كاروان منتظر بازگشت به ايران بود. بايد زود خودش را به كاروان مي رساند و مهار آن را در دست م يگرفت. ام.ا پيش از آن، مهار بزرگتري رهابود؛ مهار زندگي! بايد مهار همه ي مراحل زندگ ياش را همين جا مي كشيد.
آن وقت از هم هي بندها رها ميشد؛ مثل سيد. آن وقت مي توانست علم ظلم ستيزي اش را به اهتزار درآورد. علمي كه آقاخان در زير سايه اش گم باشد!قلم و قرآن جيبي اش را بيرون آورد و پشت جلد آن اينگونه نوشت:"بسم الله الرحمن الرحيم. ديگر زندگي حرام شده. وظيفه ي هر فردمسلمان است براي خدا و براي قرآن و دين و مذهب به جنگ كفر برود. من هم ميروم تا بلال وار وظيفه ي خود را در راه خدا انجام دهم.همسر مهربانم! اگر در راه خدا كشته شدم، بچه ها را به دست خدا و شمامي سپارم. خداحافظ، سعيد توفيقي."
مرادي از پشت حباب اشك خيره شد به لبهاي سعيد و بغض آلودگفت: مثل اين كه داره خداحافظي ميكنه.همه چشم دوختند به لب هايش.يكي گفت: صورتش چرا اينقدر سفيد شده؟
ديگري گفت: هنوز داره دعا مي خونه. دقت كنيد!همه دقت كردند. لب ها به كندي مي جنبيد. جنبيدن كه نه، انگار داشتمي لرزيد.وو يا... نو... ر... يا... قدّ... وس...مرادي كه تا حالا به ديوار بغضش اجاز ه ي شكستن نميداد، ديگرنتوانست. ديوار با صداي بلند گريه ي او شكست.
حاجي هر وقت به اين فراز دعا مي رسيد، خيلي گريه مي كرد، از خودبي خود مي شد. حاجي مي رفت... متخصص جرّاحي به پرستارها اشاره كرد مرادي را ببرند بيرون. بعد درحالي كه اشك خود را فرو ميخورد، زير لب گفت: يا نور. يا قدوس!پايان.
منبع:حاج سعيد ،نوشته ي رحيم مخدومي ،نشرپرتوبيان،سنندج-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : توفيقي , سعيد ,
بازدید : 260
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,698 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,390 نفر
بازدید این ماه : 6,033 نفر
بازدید ماه قبل : 8,573 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک