فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مهدي باکري

 

سال 1333 ه.ش در شهرستان مياندوآب در يك خانواده مذهبي و باايمان متولد شد. در دوران كودكي، مادرش را – كه بانويي باايمان بود – از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد و در دوره دبيرستان (همزمان با شهادت برادرش علي باكري به دست دژخيمان ساواك) وارد جريانات سياسي شد.
پس از اخذ ديپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسيار متاثر بود، به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسي مكانيك مشغول تحصيل شد. از ابتداي ورود به دانشگاه تبريز يكي از افراد مبارز اين دانشگاه بود. او برادرش حميد را نيز به همراه خود به اين شهر آورد. شهيد باكري در طول فعاليت هاي سياسي خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنيت آذربايجان شرقي (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتي حميد را براي برقراري ارتباط با ساير مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم براي مبارزين داخل كشور فعال شود. شهيد مهدي باكري در دوره سربازي با تبعيت از اعلاميه حضرت امام خميني(ره) – در حالي كه در تهران افسر وظيفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد.
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در آمد و در سازماندهي و استحكام سپاه اروميه نقش فعالي را ايفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب اروميه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار اروميه نيز خدمات ارزنده‌اي را از خود به يادگار گذاشت. ازدواج شهيد مهدي باكري مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. مهريه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئوليت جهاد سازندگي استان، خدمات ارزنده‌اي براي مردم انجام داد.
شهيد باكري در مدت مسئوليتش به عنوان فرمانده عمليات سپاه اروميه تلاش هاي گسترده‌اي را در برقراري امنيت و پاكسازي منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعاليت هاي شبانه‌روزي در مسئوليت هاي مختلف، پس از شروع جنگ تحميلي، تكليف خويش را در جهاد با كفار بعثي و متجاوزين به ميهن اسلامي ديد و راهي جبهه‌ها شد.
با استعداد و دلسوزي فراوان خود توانست در عمليات فتح‌المبين با عنوان معاون فرمانده تيپ نجف اشرف در كسب پيروزي ها موثر باشد. در اين عمليات يكي از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، كه ايشان به همراه تعدادي نيرو، با شجاعت و تدبير بي‌نظير آنان را از محاصره بيرون آورد. در همين عمليات در منطقه رقابيه از ناحيه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از يك ماه در عمليات بيت‌المقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پيروزي لشكريان اسلام بر متجاوزين بعثي بود. در مرحله دوم عمليات بيت‌المقدس از ناحيه كمر زخمي شد و با وجود جراحت هايي كه داشت در مرحله سوم عمليات، به قرارگاه فرماندهي رفت تا برادران بسيجي را از پشت بي‌سيم هدايت كند. در عمليات رمضان با سمت فرماندهي تيپ عاشورا به نبرد بي‌امان در داخل خاك عراق پرداخت و اين بار نيز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحيت، وي مصمم تر از پيش در جبهه‌ها حضور مي‌يافت و بدون احساس خستگي براي تجهيز، سازماندهي،‌ هدايت نيروها و طراحي عمليات، شبانه‌روز تلاش مي‌كرد. در عمليات مسلم بن عقيل با فرماندهي او بر لشكر عاشورا و ايثار رزمندگان سلحشور، بخش عظيمي از خاك گلگون ايران اسلامي و چند منطقه استراتژيك آزاد شد. شهيد باكري در عمليات والفجرمقدماتي و والفجر يك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسيجيان غيور و فداكار، در انجام تكليف و نبرد با متجاوزين، آمادگي و ايثار همه‌جانبه‌اي را از خود نشان داد. در عمليات خيبر زماني كه برادرش حميد، به درجه رفيع شهات نايل آمد، با وجود علاقه خاصي كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنين گفت: شهادت حميد يكي از الطاف الهي است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌اي خطاب به خانواده‌اش نوشت: « من به وصيت و آرزوي حميد كه باز كردن راه كربلا مي‌باشد همچنان در جبهه‌ها مي‌مانم و به خواست و راه شهيد ادامه مي‌دهم تا اسلام پيروز شود.» تلاش فراوان در ميادين نبرد و شرايط حساس جبهه‌ها، او را از حضور در تشييع پيكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود بازداشت. برادري كه در روزهاي سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سياسي و در جبهه‌ها، پا به پاي مهدي، جانفشاني كرد. نقش شهيد باكري و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خيبر و تصرف جزاير مجنون و مقاومتي كه آنان در دفاع پاتك هاي توانفرساي دشمن از خود نشان دادند بر كسي پوشيده نيست. در مرحله آماده ‌سازي مقدمات عمليات بدر، اگرچه روزها به كندي مي‌گذشت اما مهدي با جديت، همه نيروها را براي نبردي مردانه و عارفانه تهييج و ترغيب كرد و چونان مرشدي كامل و عارفي واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت بايد بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نيروهايش درميان گذاشت.
شهيد باكري، پاسدار نمونه، فرماندهي فداكار و ايثارگر، خدمتگزاري صادق، صميمي، مخلص و عاشق حضرت امام خميني(ره) و انقلاب اسلامي بود. با تمام وجود خود را پيرو خط امام مي‌دانست و سعي مي‌كرد زندگي‌اش را براساس رهنمودها و فرمايشات آن بزرگوار تنظيم نمايد، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش مي‌داد، آنها را مي‌نوشت و در معرض ديد خود قرار مي‌داد و آنقدر به اين امر حساسيت داشت كه به خانواده‌اش سفارش كرده بود كه سخنراني آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طريق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آيات الهي است،‌بايد جلو چشمان ما باشد تا هميشه آنها را ببينيم و از ياد نبريم. شهيد باكري از انسان هاي وارسته و خودساخته‌اي بود كه با فراهم بودن زمينه‌هاي مساعد، به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زده بود. زندگي ساده و بي‌رياي او زبانزد همه آشنايان بود. با توانايي هايي كه داشت مي‌توانست مرفه‌ترين زندگي را داشته باشد؛ اما همواره مثل يك بسيجي زندگي مي‌كرد. از امكاناتي كه حق طبيعي‌اش نيز بود چشم مي‌پوشيد. تواضع و فروتني‌اش باعث مي‌شد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش مي‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نيز بسيجيان را دوست داشت و به آنها عشق مي‌ورزيد. مي‌گفت: وقتي با بسيجيها راه مي‌روم، حال و هواي ديگري پيدا مي‌كنم، هرگاه خسته مي‌شوم پيش بسيجي ها مي‌روم تا از آنها روحيه بگيرم و خستگي‌ام برطرف شود. همه ما در برابر جان اين بسيجي‌ها مسئوليم، براي حفظ جان آنها اگر متحمل يك ميليون تومان هزينه – براي ساختن يك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشويم، يك موي بسيجي،‌ صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژي پولادين و تسخيرناپذير بود و با دوستان خدا مهربان، سيمايي جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، هميشه خندان مي‌نمود و بشاش. انساني بود هميشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجت‌الاسلام والمسلمين شهيد محلاتي در مورد شهيد باكري اظهار مي‌دارند: « وي نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط براي دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوي رأفت و محبت در برخورد با زيردستان بود.»
همسر شهيد باكري در مورد اخلاق او در خانه مي‌گويد: باوجود همه خستگي‌ها، بي‌خوابي‌ها و دويدن‌ها، هميشه با حالتي شاد بدون ابراز خستگي به خانه وارد مي‌شد و اگر مقدور بود در كارهاي خانه به من كمك مي كرد؛ لباس مي‌شست، ظرف مي‌شست و خودش كارهاي خودش را انجام مي‌داد. اگر از مسئله‌اي عصباني و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعي مي‌كرد با خونسردي و با دلايل مكتبي مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل مي‌كنند: به همان ميزان كه به انجام فرايض ديني مقيد بود نسبت به مستحبات هم تقيد داشت. نيمه‌هاي شب از خواب بيدار مي‌شد، با خداي خود خلوت مي كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گريه مي‌خواند. خواندن قرآن از كارهاي واجب روزمره‌اش بود و ديگران را نيز به اين كار سفارش مي‌نمود. شهيد باكري در حفظ بيت‌المال و اهميت آن توجه زيادي داشت، حتي همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر مي‌داشت و از نوشتن با خودكار بيت‌المال – حتي به اندازه چند كلمه – منع مي‌كرد. همواره رسيدگي به خانواده شهدا را تاكيد مي‌كرد و اگر برايش مقدور بود به همراه مسئولين لشكر بعد از هر عمليات به منزلشان مي‌رفت و از آنان دلجويي مي‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام مي‌كرد. او مي‌گفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و اين نوع زندگي از با فضيلت‌ترين زندگي‌هاست.
بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهادت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رسيد و از ايشان درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند. اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناك ترين صحنه‌هاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مي‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتك هاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آب هاي هورالعظيم انتقال مي‌دادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپي‌جي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست. او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبدالله‌الحسين(ع) و كوله‌باري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده مي‌دانست و تنها به لطف و كرم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيت نامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرفت او اشاره مي‌كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان مي‌كند و از زبان شهيد مي گويد: خدايا تو چقدر دوست‌داشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي‌شدي و در رگ هايم جريان مي‌يافتي تا همه سلول هايم هم يارب يارب مي‌گفت. اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود.
منبع:موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا الله،‌یا محمد،یا علی،‌یا فاطمة زهرا،‌یا حسن،یا حسین،‌یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی كه سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است كه نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی كه از ما راضی نباشی. ای وای كه سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ، و چه كنم كه تهیدستم،خدایا تو قبولم كن. سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر كفر و الحاد،‌عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شكرگزار خدا باشیم كه سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم كه صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است. ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نمائیم تا بلكه قدری از تكلیف خود را در شكر گزاری بجا آورده باشیم. وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید،‌پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،‌اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه كسانی كه از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد. خدایا مرا پاكیزه بپذیر مهدی باكری.




مهدی باکری از نگاه همرزمان
شهید محلاتی نماینده امام (ره) درسپاه :
یكی از برادران فرمانده ما (مهدی باكری) شهید شد، این برادر از اول توی جنگ بود، (قبل از عملیات، اینها مشهد مشرف شده بودند و بعد هم آمده بودند خدمت امام). آنجا توی مشهد گفته بود كه من از امام رضا (ع) خواستم كه توفیق شهادت را نصیب من كند.
برای مراسم شهادت این برادر، من خودم رفتم به آذربایجان و در مراسمی كه آنجا بود شركت كردم.
در ارومیه، تبریز، زنجان غوغا بود. تمام مردم غیور آذربایجان و زنجان همین طور اشك می ریختند و تظاهرات می كردند؛ درست مثل اینكه یك مرجع تقلید از دنیا رفته بود، این قدر مردم اظهار علاقه می‌كردند.
من وصیت نامه اش را دیدم، در وصیت نامه‌اش می گوید كه من چطور وصیت نامه بنویسم در حالی كه می ترسم از دنیا بروم و خالص نباشم و پذیرفته درگاه خدا نشوم، چون معصیت كارم.
یك آدمی كه از اول جنگ،‌توی جبهه بوده ،‌باز خودش را گناهكار می داند و بعد می گوید: «خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم، خون باید می شدی و در رگهایم جریان می یافتی تا سلولهایم همه یارب یارب می گفت.»
این جمله خیلی خیلی معرفت می خواهد. می گوید:« تو باید در تمام بدن من جریان داشته باشی، تا همه سلولهای من یا رب یارب بگوید.»
این ثارالله كه به امام حسین تعبیر می كند(چون خون در همه بدن هست) خون خدا رنگ توحید گرفته است.
بنابراین بازو می شود یدالله؛ همان كه امام فرمود: «من بازوهای شما را كه دست خدا بالایش است می‌بوسم.» حال دیگر «ید» می شود «یدالله». چشم انسان می شود «عین الله»؛ چشم خدا. جز خدا اصلاً در جهان نمی بیند. زبانش دائم در راه خداست. قلمش دائم در راه خداست. یك انسانی می شود كه به تعبیر قرآن رنگ توحید گرفته (صبغه الله)، چون انسان وقتی متولد بشود ،‌انسان بالقوه است و حیوان بالفعل، هر رنگی كه به خودش بزند ،‌همان رنگ را می گیرد. ذاتاً فطرتش عشق به توحید دارد، ولی توی این دنیاست كه باید رنگ آمیزی بشود.
اگر رفت و خودش را در اختیار انبیاء قرار داد، رنگ توحید می گیرد (صبغه الله). آن وقت همه سلولهای او سلول توحید می شوند؛ می شود یك انسان الهی؛ می شود یك انسان عاشق. خوب، همین هم بعداً می‌گوید: ای كاش تو خون بودی و در رگهایم جریان می یافتی. بعداً می گوید: «یا اباعبدالله شفاعت!»
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه كنم كه تهیدستم خدایا! تو قبولم كن!»
سپس سلام بر امام و امام زمان می رساند و توصیه می كند كه دنیا را رها كنید.
ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند و بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا شاید قدری از تكلیف خود را در شكرگزاری به جا آورده باشیم.

محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زمان دفاع مقدس:
در سپاه حرف زیاد از مهدی می‌زدند . من یك چیزهایی از بچه‌های ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه كرده بودند « این‌ها با امام نیستند . » به خصوص مهدی را می‌گفتند متهمش می‌كردند كه مشكلاتی دارد و افكارش درست نیست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می‌شنیدم . بعد كه تحقیق كردم دیدم انگیزه‌های محلی باعث این حرف‌ها شده . كه معمولاً تنگ نظری بود . این افراد نمی‌توانستند تفكیك كاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود . مثلاً نمی‌توانستند درك كنند كه مهدی و حمید آن‌قدر ظرفیت دارند كه می‌توانند در دانشگاه با گروه‌های منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند . مهدی اصلاً نظرش این بود كه برود تأثیر بگذارد ، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی كه به خودش و نظر خودش داشت ، كما این كه تأثیر هم روی عدّه‌یی گذاشت . براش مسأله نبود كسی مسأله‌دار با او تماس بگیرد . احساس مسئولیت می‌كرد . پیش خودش احساس نیاز می‌كرد كه حتماً آن‌طرف به او نیاز دارد كه باش تماس گرفته . می‌رفت با برخورد منطقی خودش تحت تأثیرش قرار می‌داد . دیگران نمی‌توانستند ظرفیت مهدی را درك كنند . لذا با خودشان مقایسه‌اش می‌كردند . آمیزه‌یی از حسادت و جهالت دست به دست هم می‌داد تا برای مهدی مشكل درست شود . گاهی جو آن‌قدر مسموم می‌شد كه حتی به نزدیكان او متوسل می‌شدند .
یادم هست می‌خواستم برای مهدی حكم فرماندهی بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه می‌دانستند . اولین كسی را كه فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح كند یكی از دوستان صمیمی خود مهدی بود . آمد گفت « حرف پشت سر مهدی زیادست . تو از آن چیزها اطلاع داری كه می‌خواهی براش حكم بزنی ؟ »
گفتم « بی‌خبر نیستم . خبر جدید چی داری ؟ »
یك چیزهایی گفت .
گفتم « این‌ها را می‌دانم . »
گفت « این چیزهای را می‌دانی و می‌خواهی حكم بزنی ؟ »
گفتم « بله حتماً . چون من خودم مهدی را بی‌واسطه شناخته‌ام و هیچ احتیاج به تأیید كسی ندارم . مطمئن باشید حتماً حكمش را می‌زنم ، حتماً هم ازش دفاع می‌كنم . »
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم ، ولی حكم مهدی را زدم و پای تمام حرف‌هام هم ایستادم . بعد فهمیدم كه اشتباه نكرده‌ام .
اولین باری كه مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح‌المبین بود . یكی از فرمانده‌های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد كه دیدم یك نفر همراهش آمده ، ساكت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را می‌داد و من تمام توجه‌ام به غریبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او كی هست . گفت « ایشان آقای باكری‌اند . »
گفتم«کدام باکری»
گفت « مهدی . »
گفتم « كجا بودند قبلاً ؟ »
گفت « ارومیه . »
یادم آمد او همان باكریی‌ست كه در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارش‌ها به من رسانده بودند . همان موقع هم در ذهنم به عنوان یك آدم فعال روی او حساب می‌كردم . تا این كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . یكی از كارهای اصلی‌ام این شد كه دنبال افراد لایقی بگردم و به آن‌ها حكم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند . آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم كه عملیات ثامن‌الائمه را با آن‌ها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد كاظمی و ما یكی از حساس‌ترین جبهه‌ها را سپردیم به تیم‌آن‌ها ، تیم احمد و مهدی . كه سربلند هم بیرون آمدند .
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكیل تیپ عاشورا را دادم . قبول نمی‌كرد . حتی دلیل‌های منطقی می‌آورد می‌گفت می‌خواهد كنار نیروها باشد ، نه بالای سرشان ، كه بعد خدای نكرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ ، كه بنی صدر فرمانده كل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود . بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی ، كسانی مثل مهدی و حمید و شفیع‌زاده ، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشكیل بدهند . در حالی كه حمید و مهدی و شفیع‌زاده اصلاً به این حرف‌ها اعتنا نمی‌كردند . خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدی می‌رفت بالای دكل دیده‌بانی می‌كرد و از همان بالا به شفیع‌زاده می‌گفت بفرست ، یعنی خمپاره بفرست . صبح تا شب از همان‌جا ، بنا به سهمیه‌یی كه داشتند ، بیست سی تا گلوله شلیك می‌كردند ، بعد می‌آمدند توی دفترچه‌شان می‌نوشتند كه چند ایفا آتش گرفت ، چند تا سنگر منهدم شد ، چند تا عراقی خط خورده‌اند و از همین مسایل .
آن‌جا قدرت مانور این سه نفر دو كیلومتر بیشتر نبود . چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقیقت آن‌ها اول اسیر خودی بودند . بعد در محاصره‌ی عراقی‌ها . آن‌هم مهدی كه اگر جای رشد می‌دید ، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت انسان‌های بزرگ گاهی در درون خودی‌ها به اسارت كشیده می‌شوند . انسان‌هایی كه اگر دست‌شان را باز بگذارند تمام دشمنان یك ملت را می‌توانند سركوب كنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند .
مهدی این‌طور? بود ، حمید این‌طوری بود ، شفیع‌زاده این طوری بود . یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی‌صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا می‌كردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم . تفكر حاكم این بود كه « شما جنگ بلد نیستید . می‌روید منطقه را لو می‌دهید . »
مثلاً می‌گفتند « شما با این آخوندهایی كه با خودتان می‌آورید ، به خاطر عمامه‌های سفیدشان ، به دشمن اجازه‌ی گراگرفتن می‌دهید . »
بهانه می‌گرفتند . البته مسخره هم می‌كردند . و ما صبر می‌كردیم . چون زخمی دو طرف بودیم . هم خودی‌ها هم عراقی‌ها . خودی‌ها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراكنی‌و حمله‌های مسلحانه‌ی كردستان و عراقی‌ها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقی‌ها در ده پانزده كیلومتری اهواز . نمی‌دانستیم باید بیاییم تهران را حفظ كنیم یا برویم خوزستان بجنگیم .
بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان بنی‌صدر فرار كرد . بچه‌های انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ . كسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیت‌های دیگرش دست كشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی كه بعدها لشكر شد . مهدی خیلی سریع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی كه به نیروها وارد شد از حمله‌ی عراقی و صدام هم بدتر بود .
مهدی در عملیات بیت‌المقدس بود كه به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مجروح شد . و در عملیات رمضان هم ، با وجود جراحتش بیمارستان را رها كرد آمد وارد صحنه‌ی عملیات شد .
یادم هست بچه‌ها گزارش می‌دادند كه مهدی از فشار درد گاهی خم می‌شد تا دردش تسكین پیدا كند . می‌گفتند با همان حالت خمیده از پشت بی‌سیم داد می‌زده و فرمانده گردان‌هاش را صدا می‌زده می‌گفته چه كار كنند یا از كجا بروند . خیلی‌ها بودند كه اگر چنین زخمی برمی‌داشتند یك لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شركت كنند . می‌رفتند یكی دو سال در ایران یا اروپا بستری می‌شدند و استراحت می‌كردند تا این تركش را از جسم نازنین‌شان بیرون بیاورند . اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت .
معروف بود در جبهه‌های جنگ كه وقتی به نیروها فشار می‌آمد یك عده بروند به فرمانده‌ها بگویند بروید گزارش بدهید و امكانات بگیرید . تكیه كلام آن‌ها این بود كه « ما فقط گزارش‌مان را به خدا می‌دهیم ، نه به كسی دیگر . »
مهدی یكی دو‌بار دیگر هم خودش رانشان داد . كه یكیش به عدم‌الفتح معروف شد . یعنی عملیات خیبر . این عملیات خیلی مهم و حساس بود . چرا كه نقطه‌ی عطفی بود در جنگ‌های ما . چون ما از نوع جنگ‌های زمینی می رفتیم طرف جنگ‌های آبی خاكی . لذا فراهم كردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود . هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی ، هم از نظر روحی . نیروها باید مسافتی را حدود سی كیلومتر در آب پیش می‌رفتند و بعد تازه می‌رسیدند به عراقی‌ها . خیز خیلی بلندی بود . اولین باری بود كه این‌كار صورت می‌گرفت . هم حركت در آب ، هم جنگ در آب برای همه‌مان جدید و عجیب بود .
من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه می‌رفتم توی لشكر . یك شب بدون این كه به مهدی بگویم با چند نفر از بچه‌ها بعد از نماز مغرب رفتیم لشكر عاشورا . من اغلب چفیه می‌زدم كه شناخته نشوم . رفتم پرسیدم « بچه‌های لشكر كجا هستند ؟ »
گفتند فلان‌جا هستند و « دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
رفتم آن‌جا دیدم همه‌ی بچه‌های لشكر عاشورا جمعند ، چراغ‌ها خاموش‌ست ، دارند عزاداری می‌كنند . بین‌شان نشستم و به عزاداری گوش دادم . مداحان تركی می‌خواندند . متوجه نمی‌شدم چی می‌گویند . با این حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم می‌چرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینم . اصلاً پیداشان نبود . از بغل دستی‌ام پرسیدم « می‌دانی مهدی باكری كجاست … یا حمید ؟ »
تلاش كرد پیداشان كند . نتوانست . خیلی دلم می‌خواست بدانم مهدی كجاست . فكر كردم شاید جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسیدم بچه‌ها مرا بشناسند و مراسم‌شان تحت تأثیر قرار بگیرد . همان‌جا نشستم تا مراسم تمام شود . دیدم این‌طور كه نمی‌شود با مهدی صحبت كرد . این جوری هم كه نمی‌توانستم مهدی را ببینم . به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا كردم . در حقیقت این را می‌خواستم بگویم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوری توی نیروهاش محو شده كه هیچ كس نمی‌تواند پیداش كند . حتی منی كه از دور هم می‌توانستم تشخیصش بدهم . صدر و ذیلی در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداری‌شان را می‌كردند . از مهدی گزارش خواستم .
گفت « آموزش‌ها تمام شده . بچه‌ها از هر نظری آماده‌اند ، حتی روحی . »
و حمید از همه آماده‌تر . برای همین شاید قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید . پل صویب خط مقدم بود . یعنی مقدم‌ترین لبه‌ی جلویی نبرد با عراقی‌ها . دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم . فاصله‌ی آن‌جا تا قرارگاه زیاد بود . به خاطر این‌كه نیروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توی منطقه‌ی صویب و عُزیر ، كه منطقه‌ی شمالی آن‌جا بود . حساسیت آن‌قدر زیاد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردان‌هاشان بگوش بودند . آن كسی را كه می‌فرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشكر می‌فرستادند تا از نزدیك بالای سر نیروها باشد .
مكالمه‌های آن‌ها با هم خیلی واضح و روشن بود . من نمی‌توانستم حرف‌های مهدی را با حمید بشنوم . اما حرف‌های مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرف‌های مهدی با خط جلو می‌فهمیدم كه عراقی‌ها از سه طرف آمده‌اند حمید را محاصره كرده‌اند . منطقه‌ی عُزیر هم شكسته بود و خودی‌ها عقب نشینی كرده بودند . عقبه‌ی نیروهای حمید كور شد .
تلاش زیادی كردیم مهدی و حمید را تقویت كنیم . نشد . هلی‌كوپترها نتوانستند نیرو ببرند ، یا این كه بروند تمام‌شان را برگردانند . این‌طوری شد كه آن‌جا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازه‌هاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریم‌شان . حمید یكی از آن‌ها بود .
من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم . اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود ، برای همه بود ، كه یا سریع بیایند عقب ، یا به طریقی به آن‌ها كمك شود . لحنش با شرایط مشابه عملیات‌های دیگرش فرقی نداشت . شاید به همین دلیل بود كه من بعدها متوجه شدم حمید آن‌جا بوده . مهدی خیلی طبیعی ، مثل مواقع دیگرش و مثل یك فرمانده لشكر ، تمام سعی‌اش را می‌كرد بچه‌هاش را از محاصره بیرون بیاورد .
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره‌ی شمالی دور هم جمع شدیم و شروع كردیم به زیارت عاشورا خواندن . بی‌خبر از ما یكی رفت با بیت امام تماس گرفت كه « بچه‌ها از این عدم‌الفتح ناراحتند . نشسته‌اند دارند عزاداری می‌كنند . »
همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت « احمد آقا شما را می‌خواهد . »
از جلسه آمدم با احمد‌آقا صحبت كردم . گفت « چیه ؟ چرا نشسته‌اید دارید گریه می‌كنید ؟ »
گفتم « مسأله‌ی خاصی نیست . بچه‌ها دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
گفت « صبر كن امام می‌خواهد یك چیزی بگوید ! »
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت « امام گفته این جمله‌ها را بخوانید برای بچه‌ها . »
جمله‌ها این بود « شما پیروز هستید . به هیچ وجه نگران این عدم‌الفتح‌ها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده كنید . »
آمدم تمام این حرف‌ها را برای بچه‌ها گفتم . وضع جلسه به كلی عوض شد . انگار یك انرژی فوق‌العاده پیدا كرده بودند . روحیه‌شان با یك دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق كرده بود . اولین كسی كه صحبت كرد ، مهدی بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن .
گفت « برادرها ! مگر غیر از این‌ست كه ما به تكلیف می‌جنگیم ؟ مگر غیر از این‌ست كه پیغمبر خدا عزیز‌ترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد ؟ »خیلی با ظرافت ، بدون این كه بگوید من برادرم را از دست داده‌ام ، می‌خواست بگوید نباید نگران باشیم .
گفت « حالا كه امام این‌طور فرموده ، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده كنیم . »
حرف‌های مهدی شور و حال خاصی به جمع‌مان داد .
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كردیم برای عملیات بدر ، كه به یك معنا تكرار خیبر بود . با این فرق كه ما تلاش زیادی كردیم كاستی‌های خیبر را برطرف كنیم . مهدی یكی از كسانی بود كه با دادن طرح‌ها و نظرهای جدید خیلی گل كرد . مثلاً یكی از مشكلات ما حمله‌ی غواص‌ها به خط عراقی‌ها بود . غواص‌ها باید از توی نی‌ها می‌آمدند بیرون و یك مسافت دو سه كیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستاره‌ها تا سیل بند عراقی‌ها شنا می‌كردند . نور ستاره‌ها طوری آب را روشن می‌كرد كه غواص‌ها پیدا بودند . با نزدیك شدن به سیل بند عمق آب هم كم می‌شد و غواص‌ها نمی‌توانستند زیر آب بروند . از گردن به بالا می‌ماندند بیرون آب می‌شدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی .
جلسه‌یی گذاشتیم كه « ما با این مشكل چی كار باید بكنیم ؟ »
مهدی گفت « غواص‌ها باید نوعی از لباس‌ها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . »
اول یك لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر كه اگر نور به‌ش می‌خورد منعكس می‌شد . گفت « نه از این‌ها كه نور منعكس می‌كند . »
تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده كه توانسته اشكالش را پیدا كند .
گفت « بعضی از این كفشك‌های غواصی آج ندارند . باعث می‌شوند غواص لیز بخورد . سروصداشان هم غواص‌ها را لو می‌دهد . این‌ها باید حتماً آج داشته باشند . »
ما به این جزییات اصلاً توجه نكرده بودیم .
یكی دیگر از طرح‌های مهدی آماده كردن قایق‌ها بود . كه مهدی خیلی به آب‌بندی و در آب كار كردشان حساس بود . و همین‌طور به رفع كردن عیب موتورهاشان .
یك روز مهدی می‌بیند كسی به قایقش گاز می‌دهد . می‌رود به او می‌گوید این كار را نكند و او گوش نمی‌دهد . مهدی یك سنگ برمی‌دارد دنبالش می‌كند . می‌گوید « مرد حسابی ! مگر نمی‌گویم آهسته برو ؟ این قایق مال بیت‌المال‌ست ، مال جنگ‌ست ، مال عملیات‌ست ، نه برای تفریح من و تو . »
طرح دیگر مهدی در بدر ، آن‌طور كه یادم می‌آید ، رفع مشكلات خط‌شكنی بود . ما معمولاً توی عملیات‌ها كارهامان را مرحله به مرحله پیگیری می‌كردیم . می‌آمدیم جلسه می‌گذاشتیم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل می‌كردیم و یك قدم می‌رفتیم جلوتر .
آخرین مرحله‌ی طراحی عملیاتی نحوه‌ی شكستن خط مقدم بود .مسأله‌ی غواص‌ها حل شده بود . همه چیز آماده بود ، به جز شكستن خط ، كه هنوز در پرده‌ی ابهام بود . در آن جلسه در جمع فرمانده لشكر‌ها مطرح كردم « طرحش با شما ، كه چطور خط جزیره‌ی جنوبی شكسته شود ! »
عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آن‌جا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر كند .
مهدی گفت « بیاییم برای هر گردان یك كانال بزنیم و تا آن‌جا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانال‌ها نزدیك كنیم به عراقی‌ها . »
سؤال كردند « چطوری تا زیر پای دشمن كانال بزنیم ؟ می‌فهمد می‌آید مانع می‌شود . »
مهدی گفت « از آن‌جا به بعد یك سری تیم‌های هجومی‌آماده می‌كنیم ، در حد ده پانزده نفر ، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقی‌ها . »
گفتند « آن‌جا خب تیربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نمی‌شود كه . »
مهدی گفت « هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید می‌دهیم . تنها راهش همین‌ست كه گفتم . كه سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند ، وگرنه بازهم تلفات‌مان بیشتر می‌شود . »
بحث شد . در نهایت همه به این نتیجه رسیدند كه حرف مهدی درست‌ست . عملی هم كه هست . این طرح را فقط كسی می‌توانست بدهد كه خودش جرأت تا آن‌جا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد . كه مهدی خودش داشت . علی‌الخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلی كه به كیسه‌یی معروف شد و فقط از یك راه باریك می‌شد رفت آن‌جا . آن‌جا هم مثل قلب خیبر بود كه اگر از دست می‌رفت تمام جبهه سقوط می‌كرد .
مهدی چون حساسیت آن منطقه را می‌دانست رفت آن‌جا مقاومت كرد . من تلاشی را كه او در بدر و در كیسه‌یی كرد در هیچ كدام فرماندهان جنگ ندیده بودم . شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود .
پشت سرش یك پل ده پانزده كیلومتری بود بین جزیره‌ی شمالی تا آن‌جا ، كه با یك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كیسه‌یی هم حدود پنج شش كیلومتر راه بود . خود كیسه‌یی كه اصلاً وضع مناسبی نداشت . مهدی خودش با همان پنج شش نفری كه آ‌ن‌جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت كرد .
من خسته شده بودم . كمی قبل از این كه سختی‌ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم « شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت كنم برگردم . »
تأكید هم كردم كه زود بیدارم كنند . ربع ساعت خوابیدم كه آمدند بیدارم كردند . به قیافه‌ها نگاه كردم دیدم فرق كرده‌اند . گفتم « چی شده ؟ »
همه‌شان از علاقه‌ی من به مهدی خبر داشتند . نگفتند چی شده . نگران مهدی شدم ، به خاطر حساس بودن كیسه‌یی . با احمد كاظمی تماس گرفتم گفتم « موقعیت ؟ »
گفت « دیگر داریم می‌آییم عقب . منتها روی پل ازدحام‌ست . وضع ناجوری پیش آمده . می‌ترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم . »
آن پل دوازده كیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت . در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل كند و نشكند .
به احمد گفتم « مهدی كجاست ؟ حالش چطورست ؟ »
گفت « مهدی هم هست . پیش من‌ست . مسأله ندارد . »
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست . رفتم توی فكر كه نكند مهدی شهید شده . به آقا رحیم یا آقای رشید بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم « احساس می‌كنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می‌دانید . »
گفتند « نه . احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه‌ها دارند مداواش می‌كنند . »
گفتم « تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم ! »
طول كشید . دیدم رغبتی نشان نمی‌دهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم « احمد ! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی ؟ چرا نمی‌گویی مهدی شهید شده ؟ »
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم ، پاهام ، همان طور بی‌سیم به دست ، شل شدند . زانو زدم . ساعت‌ها گریه كردم .
بچه‌ها آمدند دورم جمع شدند و توصیه كردند خودم را كنترل كنم .
گفتند « چرا این قدر گریه می‌كنی ؟ »
یادم به حرف زدن‌هامان می‌افتاد ، یا درد دل كردن‌هامان ، یا خنده‌های خودمانی‌مان . یادم به مرخصی نرفتن‌هاش می‌افتاد و این كه به‌ش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچه‌هاش راحت‌ترست . این كه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت . این كه هیچی برای خودش از من نخواست . نه ماشین ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هیچ چیز دیگری كه دیگران براش سرو دست می‌شكستند . و این كه خودش را رفت رساند به دریا . از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس . فهمیدم نمی‌خواسته در خاك دفن شود . فهمیدم می‌خواسته برود به ابدیتی برسد كه خیلی از عرفا حسرتش را دارند . برای همین چیزهاست كه معتقدم مهدی گمنام‌ترین شهید این جنگ‌ست .
بارها شده كه شب‌ها برای مهدی و بچه‌های دیگر گریه كرده‌ام . نمی‌توانم فراموش‌شان كنم . بیشتر از دوازده سال گذشته ، ولی تعلق خاطری كه به آن‌ها دارم ،‌خیلی بیشتر از تعلق خاطری‌ست كه به بچه‌هایم دارم . علاقه‌ی من به مهدی ، حمید . بروجردی ، باقری ، خرازی ، زین‌الدین قابل مقایسه با تعلقم به خانواده‌ام نیست .
در یك جمله بگویم كه « مهدی روح من‌ست و این روح از كالبد من جدا نمی‌شود
.
سید یحیی ( رحیم ) صفوی فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
مأمور خبرچین كلاس ما یكی از مذهبی‌ها و نماز‌خوان‌هایی بود كه هرگز در ذهن‌مان خطور نمی‌كرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواك می‌رسانده . آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود كه بیشترین فعالیت و تظاهرات در دست گروه‌های غیر مذهبی بود . با آمدن مهدی و عده‌یی از دانشجویان سال اولی كه به آن‌ها خوابگاه داده نمی‌شد ، با هماهنگی مهدی و بقیه ، در خوابگاه‌های دیگر و در خانه‌های اجاره‌یی سطح شهر ساكن شدند .
بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سید علی مقدم ، مهندس علی قیامتیون ، سردار حسین علایی ، مهندس احمد خرم ، و دیگران .
در دانشكده‌های علوم پزشكی و كشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند كه با همكاری هم سعی می‌كردیم ارتباط با روحانیت را حفظ كنیم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهایت همه با همفكری هم مرتبط می‌شدیم به حركت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب ، یعنی امام . مهدی از نیروهای شاخص دانشكده‌ی فنی تبریز بود كه با هماهنگی‌های همدیگر و به دور از چشم بینای ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوه‌های مربوط به امام و دعوت از كانون یا شخصیت‌های فرهنگی می‌پرداختیم . از چهره‌های شناخته شده‌ی این روزها خاطرم هست از آقای بشارتی ، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت می‌كردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی كنند . كار فرهنگی هم می‌كردیم . مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلم‌های مناسب با خفقان آن روزها . یا فعال كردن رشته‌های ورزشی مختلف ، مثل كوه نوردی و كشتی ، یا مسابقه‌های متنوع و در رشته‌های گوناگون ، همراه با جایزه‌هایی كه خودمان تهیه می‌كردیم . البته گاهی ساواك مطلع می‌شد و بعضی از دوستان‌مان را می‌فرستاد سربازی ، آن هم با درجه‌ی سرباز صفری ، اما در نهایت با تمام سختی‌ها انقلاب پیروز شد و ساواك روسیاه .
دشمن بی‌كار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكرات‌ها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تیپ آن‌جا سرگرد عباسی بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگیری به آن‌ها سپرد .
آن‌ها هم آن‌جا را غارت كردند و سلاح‌هاش را به یغما بردند . تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . شهرهای دیگر كردستان را با به كارگیری آن‌ها ناامن كردند . عراق هم از آن‌ها پشتیبانی كرد ، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استان‌های دیگر ، مثل تهران و شمال و جنوب .
در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشترین شهرهای كردستان به دست مجاهدین و دمكرات و كومله افتاد . و حتی قسمتی از آذربایجان غربی ، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد .
در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آن‌جا و آمد در شورای انقلاب مطرح كرد كه « باید تسلیم این‌ها شد . »
كه البته بی‌جواب نماند . آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله مطهری و آیت‌الله خامنه‌یی تأكید داشتند كه « بچه‌های سپاه و بسیج می‌روند شهر را آزاد می‌كنند . »
این جنگ اول كردستان بود . یعنی زمانی كه بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از كشته‌های آن‌ها فاتحه خواند .
جنگ دوم كردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكیل داده بودم . با دویست نفر از بچه‌ها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی كردستان .
مهدی را باز آن‌جا دیدم ، كه فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود . من به عنوان فرمانده عملیات كردستان رفته بودم . بروجردی فرمانده سپاه غرب بود . اولین كاری كه كردیم با همكاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشی‌های دیگر یك ستاد مشترك تشكیل دادیم .
جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول كشید . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگان‌ها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زیرك انرژی زیادی گرفت . كه در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد .
ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای كردستان بود كه تا شروع جنگ ، یعنی سی شهریور ، طول كشید . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنویه . مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاكسازی كردستان جانفشانی‌ها كردند و حماسه‌ها آفریدند .
شهید كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشته‌ام ، بد نیست بروم خوزستان و كمكی اگر از دستم برمی‌آید كوتاهی نكنم . با عده‌یی از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم . با حسین خرازی و بقیه . مهدی هم بود ، با شفیع زاده ، كه با یك قبضه خمپاره‌ی 120 آمد .
خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جاده‌ی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقی‌ها حتی از بهمن شیر عبور كرده بودند . یعنی ما از راه خشكی نمی‌توانستیم عبور كنیم . تنها راه‌مان یا پرواز با هلی‌كوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج ، كه مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آن‌جا برویم آبادان .
مهدی با شهید شفیع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانه‌ی نیروی زمینی سپاه شد ) با همان خمپاره‌ی 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجی كه آمد پر از كیسه‌های آرد بود .
ناخدای لنج گفت « اگر می‌خواهید ببرم‌تان آبادان باید تمام این كیسه‌ها را خالی كنید . وگرنه آبادان بی‌آبادان . »
خودشان می‌گفتند دو روز طول كشید تا آن كیسه‌ها را از لنج خالی كنند . وقتی هم آمدند ، رفتند جبهه‌ی فیاضیه و شفیع زاده شد دیده‌بان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیه‌ی هر روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند .
این درست زمانی بود كه بنی صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانی‌مان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . می‌گفت « این مردم بی‌خود بلند می‌شوند می‌آیند . »
با آن لحن خودش می‌گفت « آقای خمینی هم اشتباه می‌كند كه مردم بی‌سلاح را فرستاده . ما نمی‌توانیم این طوری جنگ را پیش ببریم . »
در شكستن حصر آبادان سپاه گردان‌هاش را شكل داد . ما در خط دارخوین و محمدیه ( جنوب سلمانیه ) یك گردان تشكیل دادیم ، با سیصد و پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات ، بعد از عزل بنی‌صدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، یعنی 21 خرداد سال 60 . سه چهار كیلومتر پیشروی داشتیم تا این كه به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم « اگر از كنار كارون تا جاده‌ی اهواز را برامان خاكریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم . »
كه زد . پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست .
طرح عملیات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسه‌یی با حضور مقام رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران . ما در محورمان و در عملیات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم . بعد از عملیات تیپ‌هامان را تشكیل دادیم . یكی از آن تیپ‌ها تیپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهی احمد كاظمی و قائم مقامی مهدی ، كه در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند . و همین‌طور در فتح‌المبین ، كه مهدی در آن خوش درخشید .
عملیات فتح‌المبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . یك طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندی به نام تی‌شكن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرف‌تر دست احمد متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبی‌ترین محور فتح‌المبین تنگه‌یی بود به نام رقابیه و تنگه‌یی دیگر به نام زلیجان ، كه جهاد جاده‌یی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده این یگان مهدی بود .
عملیات هم عملیات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرمانده‌هاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی . قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرمانده‌هاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی . قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرمانده‌هاش من و تیمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ 25 كربلا و تیپ 8 نجف اشرف سپاه .
فرمانده آن یگانی كه باید می‌رفت عراقی‌ها را از تنگه‌ی رقابیه دور می‌زد مهدی بود . كار سخت و پیچیده‌یی بود . باید دو روز قبل از عملیات می‌رفتند از تنگه‌ی زلیجان می‌گذشتند . پشت سر آن‌ها هم باید واحدهای مكانیزه‌ی ارتش ( از لشكر سیستان و بلوچستان ) حركت می‌كردند . اول نیروهای پیاده‌ی تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پی‌ام‌پی‌ها . همه باید پیاده و شبانه از رمل‌ها و تنگه‌های رقابیه می‌گذشتند ، بعد می‌رفتند عراقی‌ها را دور می‌زدند تا تك اصلی شروع شود .
عملیات شروع شد . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست . مهدی هم از محور جنوبی تنگه‌ی رقابیه را بست ، با یك فاصله‌ی صد كیلومتری ، طوری كه عراقی‌ها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت . عراقی‌ها حتی خوابش را هم نمی‌دیدند كه جوان‌های ایرانی این‌طور غافلگیرشان كنند و محاصره شوند .




خاطرات
همسر شهید :
باوجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش كارهای خودش را انجام می‌داد.
اگر از مسئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی می‌كرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل می‌كنند:
به همان میزان كه به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش می‌نمود.
شهید باكری در حفظ بیت‌المال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودكار بیت‌المال – حتی به اندازه چند كلمه – منع می‌كرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید می‌كرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام می‌كرد.
او می‌گفت:
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.

ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحميلي بود يعني سال 1359 كه جنگ در شهريور ماه تازه شروع شده بود. شهيد باكري بلافاصله بعد از عقدمان، فردايش به جبهه تشريف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه كه تشريف آوردند زندگي مشتركمان را شروع كرديم، مهدي مدت كوتاهي در جهاد سازندگي خدمت كرد بعد از آن فرمانده عمليات سپاه (شهيد مهدي اميني) كه شهيد شد، وارد سپاه شد البته مدتي كه در جهادسازندگي خدمت مي‌كردند هميشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملياتي كه پيش مي‌آمد يا نياز مي‌شد، شركت مي‌كردند. چند مدت در سپاه در پاكسازي مناطق كردستان از كومله و دموكرات، خدمات ارزنده‌اي به آذربايجان غربي كردند. برگرديم به قضيه ازدواج. شهيد باكري پيشنهاد كردند كه من به اهواز مي‌روم با من مي‌آيي؟ بعد از موافقت با هم راهي اهواز شديم. چند ماه قبل از شروع عمليات فتح‌المبين به اهواز رفتيم و اولين عمليات كه ما در اهواز بوديم عمليات فتح‌المبين بود. از عمليات فتح‌المبين تا عمليات بدر كه آن عزيز شهيد شد من در تمامي مناطقي كه لشكر عاشورا عمليات داشت من از اين شهر به آن شهر، اسلام‌آباد، اهواز، يا دزفول همواره همراه اين شهيد بودم.
سرتاسر زندگي من با مهدي لحظه به لحظه خاطره است ولي خاطره مهمي كه حالا در ذهن من خطور مي‌كند آن‌را بيان مي‌كنم. ايشان در ارتباط با بيت‌المال خيلي حساس بودند ما در زماني كه در اهواز بوديم مسئوليت اداره خانه به من محول شده بود. يك روز قرار بود بچه‌هاي لشكر به عنوان مهمان به خانه ما بيايد. من از آنجا كه فرصت نكرده بودم نان تهيه كنم به مهدي گفتم كه وقتي عصر مي‌آييد، نان هم تهيه كنيد. مهدي كه هم‌ طبق معمول عصرها دير به خانه مي‌آمدند -بنابه شرايط كاري- از آنجا كه نانوايي‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهيه كند. زنگ زدند كه از لشكر نان بياورند. البته از امكانات لشكر هيچ وقت استفاده نمي‌كردند ولي چون مجبور بوديم اين كار را كردند. نان را كه آوردند مهدي پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأكيد گفت كه تو حق نداري از اين نان استفاده كني چون كه اين‌ها را مردم براي رزمندگان اسلام ارسال كرده‌اند و چون تو رزمنده نيستي پس حق خوردن از اين نان‌ها را نداري. من هم مجبور شدم از خرده نان‌هايي كه قبلاً در سفر مانده بود استفاده كردم. البته اين مراعات ايشان را مي‌رساند نسبت به بيت‌المال والا خداي ناكرده سوء برداشت نشود.

يكي از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه ايشان مسئوليت سنگيني كه در لشكر داشتند و به خانه خيلي كم سر مي‌زدند، ولي با تمام اينها و عليرغم آن‌ همه خستگي وقتي كه وارد خانه مي‌شدند با روحيه شاد و بشّاش و خيلي متواضعانه برخورد مي‌كردند. شهيد آيت‌الله محلاتي در خصوص ايشان فرموده بودند كه مهدي مظهر غضب خدا است عليه دشمنان. واقعاً اينطور بود با وجود اينكه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد مي‌كردند ولي در خانه خيلي رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هيچ‌گونه اظهار خستگي نمي‌كرد. با روحيه شاد وارد خانه مي‌شد و با نشاط از خانه خارج مي‌شد.
يكي از خصوصيات بارز شهيد باكري كه خيلي برايم جاليم جالب بود، اين بود كه مسائل محيط كارش را زياد در منزل مطرح نمي‌كرد و معتقد بود كه اگر اينها مطرح شود ممكن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصي كه انسان مي‌تواند نسبت به كارهايي كه كرده است داشته باشد ناگهان از بين برود. لذا به اين علت مسائل جبهه و كارهايي را كه به خودش مربوط بود مطرح نمي‌كرد. يك روز اتفاقاً خودم از ايشان پرسيدم اين همه افراد جبهه مي‌روند و مي‌آيند و كلي درباره آن حرف مي‌زنند، ولي شما اصلاً صحبت نمي‌كنيد با اين همه مسئوليت سنگيني كه داري، چرا حرف نمي‌زني؟ ايشان گفتند: من كه آنجا كاري نمي‌كنم كارها را بسيجي‌ها مي‌كنند و آنقدر به اين بسيجي‌ها علاقه داشت كه همواره از آنها به عنوان فرزند ياد مي‌كردند و مي‌گفتند اين‌ها بچه‌هاي من هستند و هركس كه از بچه‌هاي لشكر شهيد مي‌شد عكس‌اش را به خانه مي‌آورد و به ديوار اتاقش نصب مي‌كرد. اتاقش شده بود يك نمايشگاه عكس. وقتي كه من مثلاً از بيرون مي‌آمدم خانه. مي‌ديدم كه به اين عكس شهدا خيره شده است و زير لبش اشعاري را زمزمه مي‌كند و چشمهايش پر از اشك شده است مي‌خواست گريه كند ولي من كه وارد اتاق مي‌شدم صحنه عوض مي‌شد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمي‌كرد چرا كه معتقد بود كه بادمجان بم آفت ندارد. ولي من يقيناً مي‌دانستم مهدي كه يكي از افراد برگزيده خدا بود، حتماً در آينده نزديك به مقام و درجه رفيع شهادت خواهد رسيد.
وقتي كه زندگي تمامي شهدا را مورد دقت قرار مي‌دهيم مي‌بينيم كه اينها از زمان كودكي اقدام به خودسازي كرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزيده خدا بودند البته به اين معني نيست كه اين افراد غير قابل تصور ما باشند و يا ما نتوانيم مثل اين افراد باشيم. اين افراد بنا به فرموده خداوند متعال كه: «الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتي به اين يقين رسيدند كه غير از خدا هيچ‌كس را ندارند و يك مسيري را انتخاب كردند كه خدا و پيغمبر انتخاب كرده‌اند. يك قدم به عقب برنگشتند و در آن مسير با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهيد باكري هم از اين لحاظ مستثنا نبودند.
قطعاً‌ نقش شهدا را در دفاع مقدس هيچ‌كس نمي‌تواند انكار كند و ما همگي مديون خون شهدا هستيم اگر اين شهدا نبودند هيچ‌وقت اين انقلاب و اين جامعه به اين مرحله نمي‌رسيد و تنها راه سعادت و نجات كه به قول شهيد باكري كه در وصيت‌نامه‌شان فرموده‌اند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفيق عبادت و اطاعت و ترك معصيت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنايت فرمايد.

سردارشهيد احمد كاظمي:
آشنايي ما با آقا مهدي در اواخر عمليات طريق‌القدس و قبل از عمليات فتح‌المبين و تشكيل تيپ نجرف اشرف، توسط شهيد حسن باقري صورت گرفت. يك روز بعد از آشنايي به منطقه عملياتي فتح‌المبين رفتيم. ما فارسي‌زبان بوديم ايشان تركي‌زبان و به‌طور شايسته‌اي براي هم جا نيفتاده بوديم. «مهدي» مي‌گفت: اگر مي‌خواهي شهيد شوي خيلي خوب است، ولي اگر مي‌خواهي از سختي‌ها راحت شوي، هيچ ارزشي ندارد. اگر من خودم به جاي ايشان بودم واقعاً تحمل اين تنهايي و غريبي را نداشتم و نمي‌توانستم مانند وي اين غربت را تحمل كنم و در اينجا بود كه احساس كردم كه آقا مهدي فرد با تحملي است.
بعد چند روز كه فرصت بيشتري در رابطه با كارمان پيش آمد من با آقا مهدي در خصوص اينكه در چه كاري بيشتر مي‌‌تواند كمك كند صحبت كردم كه ايشان با اظهار علاقه در رشته عملياتي مسائلي را عنوان كردند كه من به فعاليتهاي فوق‌العاده وي در اين زمينه پي بردم. آقا مهدي جداي آن چيزهايي كه از ايشان برآورد مي‌شد خودش دنبال كارها مي‌رفت و برنامه‌ريزي مي‌كرد. آرام، آرام من خودم، يك توجه خاصي به مهدي پيدا كردم و ايشان با همه نقطه ضعف‌هايي كه من داشتم و همچنين در برخوردهايي كه شايد در شأن او نبود همه مسائل را تحمل مي‌كرد و خوشحال و راضي مي‌رفت به دنبال كارها و برنامه‌ها و شناسايي‌هايي كه در نتيجه رسيديم به شروع عمليات فتح‌المبين. در بدو شروع عمليات فتح‌المبين ما دو محور داشتيم كه يكي محور زليجان بود و يكي هم محور رقابيه كه آقا مهدي زليجان را پذيرفتند كه عمده علميات هم از آن محور بود و اصل پيروزي عمليات هم مديون همان محور شد كه در حين انجام عمليات، عراقي‌ها را محاصره كردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند.
در آن عمليات آقا مهدي آنقدر از خود فداكاري و شجاعت نشان دادند كه همه به فراست وجود وي پي بردند و آنچنان كه شايسته و بايسته وجود ايشان بود او را شناختند و در پايان عمليات همه از ايشان تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند كه در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدي رفته بود مسائل خط را حل كرده بود كه يگان حركت كنند و بروند براي عمليات، عمده كارهاي عمليات را ايشان انجام مي‌دادند و در عمليات بيت‌المقدس تا مرحله سوم عمليات بودند كه در اين مرحله زخمي شدند.
بعد از بهبودي آقا مهدي و اتمام عمليات، مسئوليت تشكيل تيپ عاشورا را به ايشان دادند كه بعداً به لشكر عاشورا تبديل شد. بعد از آن طبيعتاً در دو تيپ مستقل كاري مي‌كرديم ولي رابطه‌اي كه در كارها با هم داشتيم و صميميتي كه نسبت به هم پيدا كرده بوديم آن رابطه به نحو احسن حفظ مي‌شد و در اكثر عمليات‌ها درخواست‌ ما اين بود كه كنار هم باشيم و با هم عمليات بكنيم، عمليات خيبر و عمليات بدر بيشترين خاطرات و حماسه‌هايي بود كه از آقا مهدي ديديم واقعاً هر وقت كه آن خاطرات را به ياد مي‌آورم خيلي كمبود مهدي را در جنگ احساس مي‌كنم كه واقعاً‌ مهدي خيلي فرد ارزشمندي بوده و خيلي مي‌توانست مؤثر باشد. شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم.
عمليات خيبر كه عمليات تقريباً سختي بود و فشارهاي عجيبي به ما آورد ما يك وقت نديديم كه مهدي درش تزلزل باشد و احساس بكند كه حالا ديگر در برابر دشمن بايستي سست شد. يا اينكه عقب‌نشيني بشود يا جابجا شويم. هميشه در همان حالتهاي سختي، خيلي شجاعانه و خيلي با عظمت در مقابل دشمن مي‌ايتساد و هميشه به فكر بود كه ادامه بدهد با هم توي يك سنگر بوديم، نزديك خط بود، آتش آنجا خيلي زياد بود كه بچه‌ها خيلي مي‌آمدند و اصرار مي‌كردند جابجا شويد و توي اين سنگر نباشيد، مهدي مي‌خنديد توي همان سنگر مانده بوديم كه سقف نداشت و خيلي گلوله‌ها به اطرافش مي‌خورد. روز سوم بود كه من زخم سطحي پيدا كردم و دستم مجروح شد.
شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم. مشكلات لشكر نجف و لشكر عاشورا را كه به دوش آقا مهدي بود حل مي‌كرد و با فشارهايي كه دشمن وارد مي‌كرد با توكلي كه به خدا كرده بود محكم ايستاد و الحمدالله توانستيم جزاير را حفظ كنيم و آبروي اسلام را حفظ كنيم.
آقا مهدي شخصي متعهد، فداكار و با ايمان و با ادب بود و براي همه احترام قائل مي‌شد و خصوصاً مي‌توانم بگويم كه آقا مهدي گوش شنوايي براي شنيدن و درك پيامهاي حضرت امام داشتند و به برادران ارتشي هم خيلي علاقه داشتند و براي آنها ارزش خاصي قائل بودند. زمانيكه براي عمليات بدر آماده مي‌شديم اكثر وقت‌ها با آقا مهدي درباره كارها و برنامه‌‌ريزي و نحوه استقرار وسائل با هم بوديم.
مهدي خيلي محكم و مصمم و با اراده قوي به دشمن خدا حمله مي‌كرد مانند كسي كه توكل كرده و از هيچ چيزي نمي‌ترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شكست و از همه زودتر رسيد به دجله و از دجله عبور كرد و اين جور هم شجاعانه ايستاد جنگيد و به بهترين نحو شهيد شد.

سردار علائي:
شهيد باكري از زماني كه به عنوان تكاور به تنهايي مي‌جنگيد، در جنگ نقش داشت تا زماني كه به عنوان فرمانده لشكر 31 عاشورا بود. وقتي به عنوان نفر مي‌جنگيد جزو افرادي بود كه در زماني كه آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپاره‌زن معروف بود.
شهيد باكري فرماندهي نبود كه از دور هدايت كند - دستور بدهد اهل اين حرف‌ها نبود. فرماندهي را هدايت مي‌كرد و در خط مقدم بود دشمن را مي‌ديد احساس مي‌كرد و هدايت مي‌كرد. يك شب قبل از عمليات بود نصف‌ شب بود (12 يا 1 شب) در همان مقري كه بوديم تاريك هم بود صدايي آمد از صدايش شناختم به من گفت: يك لودري قرار بود بره تو خط و خاركريزها را تقويت كند و دو تا راننده قرار بود بياد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتيم توي تاريكي در سنگرها صدا كرديم كسي پيدا نشد و ايشان برگشتند. صبح رفتيم ديديم كه ايشان به عنوان راننده لودر كار كرده و كارها را تمام كرده و اين در حالي بود كه چند شبانه روز هم استراحت نكرده بودند.
من رفتم پيشش، ايشان را ديدم كه دشمن به شدت داره پاتك مي‌كند و ايشان مي‌خواهند بروند نزديك و از آن نعل اسبي عبور بكند و داخل كيسه‌اي بجنگد تا بتواند جلوي پاتك‌هاي دشمن را بگيرد چون بايد از آنجا نيرو عبور مي‌داد خودش رفته بود جلو پل مي‌زد تا نيروها عبور كنند. من احساس كردم آقا مهدي حال ديگري دارد هم داره پل مي‌زنه و هم فرماندهي مي‌كند و هم به نظر مي‌رسد كه داره ميره.
همه وجودش خدا شده بود و هيچ چيز جز خدا برايش اهميت نداشت و به اين درجه از اخلاص رسيده بود و همه چيز در مسير خدا برايش معني داشت نيرو زياد داشت و يا كم داشت، اسلحه داشت و يا نداشت مي‌گفت: «خدا خواسته و لذا هيچ چيز جلودارش نبود.»

سردار قرباني:
در اواخر آبان ماه همراه يك نفر ديگر مي‌خواستيم براي شناسايي عراقي‌ها برويم وقتي به محل رسيديم. ديديم فردي آنجا با دوربين ايستاده يك ژ3 در دست داشت و يك كلت كمري هم بسته بود كه چهره و روحيه بشاشي هم داشت پرسيديم شما كي هستيد گفت من مهدي باكري هستم.
من توي عملياتها ديدم با اينكه خودش فرمانده لشكر بود خودش در جلوي همه حركت مي كرد بي‌سيم‌چي را برمي‌داشت و مي‌رفت در يكي از عملياتها ديدم كه در جلوي ميدان مين ايستاده خطرناك‌ترين جا كه همه آتش‌ دشمن آنجا بود داشت سيم‌خاردارها را باز مي‌كرد و ميدان مين را هموار مي‌كرد. گفتم آقا مهدي تو چرا اين كار را مي‌كني فرمانده لشكر هستي بگذار بچه‌ها اين كار را بكنند برو واسا بالاسر ديگر نيروها ايشان گفت نه اگر اين كار را با موفقيت انجام دادم كه بچه‌ها درست از اينجا عبور كنند خدا ديگر كارها را درست مي‌كند اينجا «معبر» مهمتر است.

سردار ذوالفقار:
مهدي به‌خاطر تربيت خوب خانوادگي و تأثيرپذيري شديد از ارزش‌هاي ديني و مذهبي و به دليل روحيات انقلابي و برخورداري از روحيه مردم‌داري شديد او را در ميان همه ممتاز ساخته بود. هرچه كارها مشكل مي‌شد ذهن‌ها متوجه چندجا مي‌شد از جمله يكي هم مهدي باكري بود و متوسل به او مي‌شد و او يگان خودش را به‌كار مي‌گرفت و راه را هموار و كار را آسان مي‌كرد و فتوحات را براي رزمندگان آسان مي‌كرد.

سردار حسيني:
شهيد باكري در زندگي براي خودش هيچ ارزشي قائل نبود همه چيز را براي خدا مي‌خواست و همه تلاش او براي علُو انقلاب و مسئولان بود سعي مي‌كرد ديگران راحت باشند.
* سردار علي‌اكبر پورجمشيديان:
در مقابل دشمن رفتار آقا مهدي رفتار سخت و علي‌گونه‌اي بود و دشمن كه صداي مهدي را مي‌شنيد مي‌فهميد كه ديگر باكري به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پيران رفتاري خداگونه داشت. آقا مهدي يك قسمتي از وقت خودش را گذاشته بود كه نفس خودش را سركوب كند. مثلاً توي تداركات از ماشين، گوني آرد به دوش مي‌گرفته و خالي مي‌كرده و هيچ‌كس هم او را نمي‌شناخت و اين را كه مي‌گويم خودم ديده‌ام: لابه‌لاي چادرها دولا مي‌شه و چيزيهايي را برمي‌داره رفتم ديدم كه آشغالهاي دور بر را جمع مي‌كنند آشغالهاي آن بسيجي‌هايي را كه خواب هستند و يا هنوز بيرون نيامده‌اند. ايشان مي‌توانستند دستور دهند كسان ديگري اين كار را بكنند ولي ايشان مي‌خواستند اين پيغام را به بنده و تاريخ بدهند كه بايد اول نفس را كشت سپس وارد مسئوليت و فرماندهي شد.
يكي از مهمترين دلايلي كه لشكر ما توانست بره آنور و دوام بياره وجود شخص آقا مهدي بود. آقا مهدي به اين نتيجه رسيده بود كه اگر مي‌خواهد موفق بشه بايد بره توي پيشاني عمليات باشد جلوي همه اما توي عمليات بدر كه رفت جلو ديگر برنگشت عقب.
دليل غريبي ما شايد بيشتر از دوري آقا مهدي باشد. مگر ميشه كسي دوست و پدر مهرباني داشته باشه و دلش تنگ نشه امكان نداره. به جرأت مي‌تونم بگم يك شب نشده كه بخوابم و ياد آقا مهدي نكنم.
در زمان جنگ من گريه نمي‌كردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان بايد مقاوم باشد ولي خبر آقا مهدي ما را به گريه واداشت و آن شب، شب بسيار تخلي بود و احساس كرديم كه همه چيز لشكر 31 عاشورا را از دست داديم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گريه كردم و خودم را خالي كردم.

سردار حسين علايي:
با گذشت بيش از بيست سال از شهادت مهندس مهدي باکري، هنوز ياد، قدر و منزلت وي در اذهان بسياري از هم‌رزما


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی ,
بازدید : 244
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,516 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,617 نفر
بازدید این ماه : 2,260 نفر
بازدید ماه قبل : 4,800 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک