فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

موحد دانش,علي رضا

 

شايد مهم نباشدکه حاج علي در چه سالي متولد شد. محل تولدش هم زياد مهم نيست. اما ماجرا مهم است. روستايي از توابع تهران به نام اشرف آباد يا اسلام آباد. کاظم رستگار هم در همان محل متولد و بزرگ شد.
باز هم مهم نيست که حاج علي در کودکي چه مي کرد، در کدام مدرسه درس مي خواند، کلاس قرآن مي رفت و يا نمي رفت، بچه محجوبي بود يا نبود. البته خيلي هم شر و آتش به پاکن تشريف داشت. از همان ابتداي شير خوارگي انقلابي بود يا نبود و. ..از کودکي او تنها براي من يک خاطره مهم است. آن را هم براي شما از قول پدرش نقل مي کنم:
يک روز ديدم علي با محمد رضا دعوا مي کند. محمد رضا برگشت علي را تهديد کرد و گفت: اگر کوتاه نيايي به بابا مي گويم در مدرسه چکار مي کني. من با شنيدن اين حرف کمي ترسيدم، اما آن موقع به روي خود نياوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدايي بودند و با اوضاعي که آن روزها داشت، حسابي هوايشان را داشتم. محمد را مدتي بعد کشيدم کنار و گفتم بابا، علي رضا در مدرسه چکار مي کند؟ محمد گفت: بابا نمي داني با پول توجيبي که بهش مي دهي چه مي کند؟ من ترسم بيشتر شد و حسابي مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه مي کند؟ جواب داد: دفتر و مداد مي خرد و مي دهد به بچه هايي که خانواده شان فقير هستند.
حاج علي ديپلمش را که گرفت، رفت سربازي. نمي دانم آيا اهميتي دارد بگويم که او سرباز گارد شاهنشاهي بود يا نه؟ به هر حال همان روز ها که امام گفت سرباز ها از پادگان ها فرار کنند، حاج علي هم از پادگان زد بيرون.
نکاتي مثل اينکه در ايام اوج گيري انقلاب حاج علي چه مي کرد و در روزهاي 12 الي 22 بهمن کجا بود، مهم نيست. حاج علي هم مثل جوان هاي هم سن خودش توي خيابانها با تفنگ هاي غنيمتي از پادگانها سنگر گرفته بود، بالاخره هم انقلاب پيروز شد و...راستي اگر از کساني که يادشان هست بپرسيد، خواهند گفت که نصيري، رئيس ساواک زماني که در دادگاه انقلاب محاکمه مي شد، سرش پانسمان شده بود. جالب است که بدانيد که شکستن سر نصيري کار کسي نبود جز حاج علي.
حاج علي زد به سرش که در آزمون ورودي دانشگاه شرکت کند، نتيجه اش شد دانشگاه پزشکي تبريز، اما همان موقع سپاه تشکيل شد و حاج علي بدون اينکه به احدي خبر قبولي اش را بدهد، رفت و همان دوره اول سپاه اسم نوشت. خوب تازه، از اينجا به بعدش مهم مي شود.

حاج علي از آن تيپ آدم هاي زود جوش بود که به سرعت عده اي از هم سن و سالهايش را دور خودش جمع مي کند. شخصيتش جوري بود که سريع توي دلها جا باز مي کرد و يک عده دوست و رفيق صميمي گردش را مي گرفتند، البته اين خصلت اکثر بچه هايي است که در دوره اول سپاه، جذب شدند و بعد ها اکثريت قريب به اتفاقشان به شهادت رسيدند. اين ويژگي اخلاقي حاج علي و اينکه آموزش نظامي را پيش از انقلاب در گارد شاهنشاهي ديده بود، باعث شد فرماندهي يک گروهان را در پادگان ولي عصر بر عهده بگيرد، بعد هم شد فرمانده گردان 6 پادگان ولي عصر و...
حاج علي بنيان گذار لشگر 10 نيروي مخصوص سيد الشهدا (ع) است. در اين ادعا شکي نيست، هنوز 2 – 3 نفري که همراهش اولين چارت لشگر را طراحي کرده اند زنده هستند، اولين پلاک هاي لشگر را براي اين چند نفر زدند.
پس نتيجه مي گيريم شهيد محسن وزوايي که غالبا گفته مي شود بنيان گذار لشگر 10 ايشان است، چون مدتها قبل از تشکيل لشگر در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد، در اين کار نقشي نداشته است.

به علي رضا موحد دانش
از فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
بدينوسيله جنابعالي بسمت فرماندهي تيپ سيد الشهدا (ع) منصوب مي شويد، اميد است در سايه امام زمان (عج) و با رهبري امام امت خميني کبير و با رعايت تشکيلات و مقررات و ضوابط سپاه و نيز سلسله مراتب فرماندهي، بتوانيد در راه خدمت به اسلام و مسلمين موفق باشيد.
فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
محسن رضايي.

متن نامه شماره 3553/ 10/ 2 ط مورخ 23/ 6/ 1361 که اولين حکم فرماندهي تيپ مي باشد را آورديم چون مهم بود، حد اقل به نظر من.
در ايام اشغال خرمشهر توسط ارتش عراق، حاج علي با چند نفر از رفقايش از غرب آمدند کمک جهان آرا. خيلي کارها کردند. اما از همه مهم تر رد شدنشان از کارون و رفتن به منطقه اشغالي بود که سه روز هم آنجا ماندند. فيلم بلمي به سوي ساحل را بايد ديده باشيد. جريان همان سه روز است، البته تنها کسي که از آن گروه 2- 3 نفر زنده مانده است يعني حسين لطفي مي گويد تا به حال داستان آن چند روز را براي هيچ کس تعريف نکرده است و جاي تعجب است که برادر ملاقلي پور سير وقايع را که از حقيقت ماجرا دور است از چه کسي شنيده است. راستي ما سراغ حاج حسين رفتيم، او براي ما هم جريان آن سه روز را تعريف نکرد. هر چه اصرار کردم فايده اي نکرد، اما من هم دست برادر نيستم، يکي از همين روزها دوباره يقه حاج حسين را مي گيرم و. .
دست راست حاج علي در بازي دراز قطع شد. داستان قطع شدن دستش را از زبان خودش برايتان نوشته ام، اينکه بعد از قطع شدن دستش، او را چه کرده شنيدني است، مهم هم هست، پس آن را هم در بند بعدي برايتان مي نويسم.
و اما مطلب آخر، حاج علي دستي را که از زير آرنج قطع شده بود با بند کفش بسته و داخل جيبش گذاشت، تا زماني که از خونريزي رنگش سفيد نشده بود کسي متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجي را راضي کردند برود عقب، او هم رفت. وقتي به بيمارستان رسيد و با کمال خونسردي جلوي يکي از دکتر ها را هم گرفت و دست قطع شده اش را روي ميز گذاشت و گفت: دکتر جون، اين دست قلم شده مال منه؛ ببين اگه مي توني يه کاريش بکن. دکتر با ديدن دست داغون و متلاشي حاج علي يک دفعه پشت ميز کارش از حال رفت.
دور و بر حاج علي حرف و حديث زياد است. خيلي از اين حرف ها آنقدر بي پايه و اساس است که حتي نمي شود به آنها خنديد ولي خيلي شان هم راست است و قابل تامل. اما هيچکدام از اين گفته ها و ناگفته ها خدشه اي به شخصيت بزرگ اين علمدار لشگر سيد الشهدا (ع) وارد نمي کند. حاج علي به زعم نگارنده اين سطور يکي از اسطوره هاي ماندگار انقلاب اسلامي است. در اين شکي ندارم. شايد هم جزو آن سيصد و سيزده تن باشد. حالا هر کس هر چه مي خواهد بگويد.

هنوز نکات خيلي مهمي باقي مانده: قضيه درگيري حاج علي با بني صدر، داستان گروگانگيري در لبنان، خاطرات نفوذ به خطوط اسراييلي ها، حکايت استعفاي حاج علي از فرماندهي لشگر ده، داستان بازگشت مجددش به لشگر و استقبال پر شور از او در پادگان دو کوهه، حکايت گم شدن جنازه حاج علي، قضيه تشييع جنازه حاج علي و... خيلي هايش را حالا حالا ها نمي شود گفت. ظرفيت ها هنوز آنقدر زياد نشده. باقي اش بماند براي بعد، فقط از خدا مي خواهم حاج غلامحسين (پدر حاج علي) را با پسرانش محشور کند، ما را هم با او.

بلند شدم بروم به بچه ها سرکشي کنم و بينم چند نفري زخمي شدند و چند نفر سر پا هست. يکي يکي رفتم سر سنگر ها. تو چطوري، اون چطوره، دونه به دونه تا رسيدم به سنگر آخر. 10 – 15 قدم اون طرف تر، يه سنگر ديگه بود که لوله تير بار از اون بيرون زده بود. من لوله تير بار را هم ديدم. گفتم لابد مثل قبلي ها، بچه هاي خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هواي دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متري اينها هستن و گرنه همين طوري راحت نمي شينن و بلند مي شدن يه کاري مي کردن. خلاصه، من به بچه ها سر کشي مي کردم و رفتم ببينم بچه هاي اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالاي سنگر که رسيدم، ديدم سه تا نشستن، دو تا شون پشتشون به منه. يکيشون هم که رويش به طرف من است، سرش را پايين گذاشته روي زانويش. هم شون از اين کلاه کج هاي مشکي عراقي گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه ها از اين کارها زياد مي کردن و اين کلاه ها را مي گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اينها عراقي هستن.
همينکه گفتم بچه ها شما چطورين؟ اون دو تا بر گشتن عقب و اون يکي هم سرشو بلند کرد و يک مرتبه شروع کرد به زبان عربي شلوغ پلوغ کردن. يهلوني بهلوني. ..حسابي شوکه شدم و سر جايي که ايستاده بودم واسه چند ثانيه خشکم زد. اينها هم لوله تير بار شون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. يک وقت به خودم اومدم ديدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توي جيبم تا نارنجک بکشم بندازم توي سنگر. ديدم اگر يک لحظه دبگه بخوام وايستم، آبکشم مي کنن. خودم را پرت کردم روشيب اونطرف. اون ياروهم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تيزر اندازي کردن. بچه هاي خودمون هم تازه ديده بودن که اون يارو با اون کلاه کجش وايستاده و داره با گيرينوف مي زنه و من همين طور قل مي خوردم و مي روم پايين. اولين عراقي را مي زنن. من حين قل خوردن فکر مي کردم که الان يک جايم مي سوزه و مي فهمم تير خوردم. هر چي اومدم پايين، ديدم جاييم نسوخت و بالاخره به يک تخته سنگ گير گردم. بقيه عراقي ها چند تا نارنجک کشيدن و با هم پرت کردن پايين. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سري اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سري دوم که نارنج انداختن، حس کردم چيزي مي خورد به شا نه ام. من به خاطر قل خوردن و 10 – 15 متر پايين آمدن از ارتفاع، گيج بودم. نگاه کردم ديدم از اين نارنجک هاي صاف صوتي است، که اين ناکس ها (عراقيها) بي احتياطي کردن و ضامن آن را کشيدن و انداختن پايين. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسي اين پايين باشه!
ديدم اگه نجنبم، چيزي از اين حاجي باقي نمي مونه. دست انداختم زير نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که يک هو منفجر شد و ترکش هايش من را گرفت و همان جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگي و سوزش ناشي از قطع شدن دست بي حالم کرد. خوابيدم زمين و شهادتين را گفتم و فکر کردم ديگه تمامه و الان طرف مي ياد و جونمو مي گيره و مي بره. چند ثانيه که گذشت، خبري نشد. دستم را بلند کردم، ديدم قطع شده و ريشه هايش زده بيرون. يک استخوان سفيدي هم بالاي زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم ديدم نه! ...

ضبط را خاموش کردم. سيگار را توي جا سيگاري له کردم و بلند شدم و از در خانه زدم بيرون. گيج هستم. هنوز باور نمي کنم که ديگر علي زنده نيست. دايم تو اين فکر هستم که همه چيز را خواب ديده ام يا اينکه به خوم تلقين مي کنم که انشاالله اتفاقي نيفتاده. آخه مي گفتن سه روز گشتيم، اما جنازه را پيدا نکرديم. ممکنه زخمي شده باشه و يک گوشه اي از ارتفاعات منتظر رسيدن بچه ها مانده باشد. آخه يکبار هم، وقتي برادرش محمد رضا در جريان عمليات بيت المقدس شهيد شد، به همه خبر داده بودن که علي شهيد شده. وقتي خبر شهادت محمد رضا را به علي داديم. يکهو نشست روي زمين و گفت کمرم شکست، حسين آقا. در همان حمله ساق پاي خودش هم بد جوري زخمي شده بود، اما راضي نمي شد به عقب بر گردد. به من گفت: توبرو تهران، پدر و مادرم هستن، من بايد بمونم.
با چه زحمتي راضي اش کردم که با هم برگرديم عقب. .. راستي، من دارم کجا مي روم؟ آها، بايد بروم ستاد معراج شهدا، خدا کنه جنازه مال علي نباشد. آخه مي گن چند کيلومتر دورتر از آن جايي که گلوله کالبير 30 به سفيدران او خورد و افتاد روي زمين پيدايش کرده اند. حتم دارم اين جنازه علي نيست چرا که جنازه علي را راحت مي شه از روي اون دست قطع شده اش شناسايي کرد. وقتي تو بازي‌دراز دستش را که نارنجک قطع کرد، ناقالا براي اينکه روحيه بچه ها خراب نشه، دست آشولاشش را کرد توي اورکتش، تا اينکه ديديم خون از جيب اورکتش چکه مي کند و بالاخره با اصرار فهميديم وضعش خراب است، اما او اصلا به روي خودش نمي آورد. خلاصه با تهديد و التماس فرستاديمش با بچه ها برود عقب. دستش را گذاشته بود روي ميز دکتر و گفته بود: اين دست قطع شده مال منه. يه کاريش بکن دکتر جون! دکتر هم با ديدن دست علي که عصب هاي آن از زخم آويزان بود، چنان ترسيده بود که غش کرد.

...اصلا حواسم نيست. دارم مي روم طرف پادگان ولي عصر. آخه هميشه با علي تو پادگان ولي عصر قرار ملاقات داشتيم. آن دفعه را که ساعت دو بني صدر بچه هاي گردان را از زندان اوين ريخت بيرون و از آنجا تا پادگان را پياده آمديم. هيچ وقت يادم نمي رود. علي از همان روز اول، به ماهيت او پي برده بود. مي گفت: اين آدم درستي نيست.
وقتي مامور محافظت از کاخ نياوران بوديم، بني صدر آمد براي بازديد. اوايل رياست جمهوري اش بود. همان طور که کنار بني صدر راه مي رفتيم. برگشت و به علي گفت: برادر من قصد دارم گارد رياست جمهوري تشکيل بدهم. به همين خاطر مي خواهم شما را به فرماندهي اين گارد منصوب کنم. علي پوزخندي زد و گفت: جناب! ما سپاهي هستيم و کارمان هم عملياتي است. ما از اين کارها بلد نيستيم. عجب! اي بابا، من که حسابي خودم را باختم.
ببخشيد آقا، معراج شهدا بايد کجا بروم؟ بعد از صد بار رفتن و آمدن حالا ديگه راهم را پيدا نمي کنم. عيبي نداره. علي هم وقتي که با هم مي رفتيم تا جنازه «پيچک» را در معراج ببينم، همينطوري شده بود. با اينکه موقع شهادت پيچک همراهش بود، ولي توي راه معراج اصلا هوش و حواسش سر جايش نبود. علي و پيچک با هم رفتن براي شناسايي و علي با تني مجروح و سوراخ سوراخ و آغشته به خون، تنها برگشت و گفت: پيچک شهيد شده. موقع حرف زدن از زخم هاي بدنش خون مي چکيد بيرون. جنازه پيچک را تو معراج گذاشتند، علي رفت جلويش و خم شد و صورتش را گذاشت روي صورت او، انگار چيزي در گوشش زمزمه مي کرد و آنقدر از سر تابوت بلند نشد تا ما بلندش کرديم. با پيچک خيلي رفيق بود. پيچک هم علي را خيلي دوست داشت. آن سالي که براي اعزام به سفر حج، سهميه کل سپاه غرب سه نفر بود، پيچک علي را صدا کرد و گفت: علي آقا! بايد به جاي کمن بري حج. علي شروع کرد به چانه زدن و عذر آوردن که پيچک گفت: ببين تو تازه دستت قطع شده و بايد براي استراحت هم که شده مدتي از منطقه بري، من بهت تکليف مي کنم که بروي، چون خود من نمي توانم اينجا را ول کنم و بروم.
علي هم ديگر چيزي نگفت. و چند وقت بعد عازم زيادت خانه خدا شد.
آخ! راستي چطوري به مادر مريضش خبر بدهيم. بنده خدا براي معالجه دخترش با چه مشکلاتي رفته خارج. يک بار خود علي به من گفت: فلاني! مي داني؟ من خيلي دوست دارم مفقود الاثر بشم! چون از روي مادران شهداي مفقود الاثر خجالت مي کشم که جنازه ام به شهر برگردد.
خدايا! يعني بعد از سه روز، آن هم توي گرماي نفس بر جنوب، جنازه علي چه شکلي شده؟ حالا کجا مي خواهند خاکش کنند؟
خودش که خيلي دوست داشت توي قطعه سرداران به صورت گمنام دفن بشود. چند بار که با هم رفتيم بهشت زهرا سر قبر شهيد چمران و بقيه بچه ها، به من گفت: حسين! يعني مي شه يک روزي منم توي همين قطعه دفن بشم؟
ببخشيد آقا! راه معراج شهدا از کدام طرفه؟ ...چي؟ نمي شناسيد؟ ياد جهان آرا بخير، چند روز از سقوط خرمشهر مي گذشت که ما خودمان را از غرب رسانديم جنوب. علي نشست با جهان آرا طرح باز پس گيري خرمشهر را در عرض سه روز ريختند و براي شناسايي، خود علي به همراه چند نفر از بچه هاي سپاه خرمشهر با لباس مبدل رفتن اون ور آب و سه روز تو بخش اشغالي خرمشهر بين عراقيها بودند. بعد از برگشتن نقشه را کامل کرد؛ ولي چون امکان رساندن نيرو و تدارکات پشتيباني براي عمليات وجود نداشت طرح علي و جهان آرا اجرا نشد. ..اينجاست، خيابان بهشت. يعني چند ساعته تورا هم؟ ساعت هم که ندارم.
والفجر، واليال عشر. .. عجب سوت خوبي داره اين قاري! بعد از عمليات والفجر مقدماتي دستور تشکيل لشگر را تهيه کرديم، اولين حکم فرماندهي لشگر را هم براي علي فرستادند. چند ماه نگذشته بود که آن قضايا. ..کي منو صدا کرد؟ شما هستي حاج آقا! تو را بخدا بگو که اين جنازه علي نيست. ..پس چرا حرف نمي زني؟
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378


وصيت نامه

با نام خداي محمد (ص) و علي (ع) و به نام خداي حسين (ع) و بزرگ مرد زمان خميني، سخنم را آغاز مي کنم. پروردگارا تو شاهدي که ما براي رضاي تو مي جنگيم و براي رضاي تو است که از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگي هايمان به دنيا بريده ايم و مشتاقانه به سوي تو آمده ايم. پس تو را به خميني قسم ياري مان کن؛ پروردگارا! تو را شکر مي گويم و از تو سپاسگذارم که افتخار جنگ با لشگر کفر را به ما دادي و اين افتخاري است بزرگ. حسين (ع) بي ياور و تنها و متکي به تو به ميدان آمد.
يزيديان بسيارند و اميدشان به بسياري لشگر و حسين (ع) فرياد مي زند: هل من ناصر ينصرني و کسي نيست که به ياري اش برود. اکنون وقت آن است که نداي سرور شهيدان را لبيک گفته و بسويش پر کشيم. حسين (ع) جان! تو مي داني که ما هم از مرگ باکي نداريم و مرگ در نظر ما هم مرگ نيست، فناي جسم است و آغاز هستي.
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من ز او عمري ستانم جاودان
او ز من جسمي ستاند رنگ رنگ

مردم بدانيد و آگاه باشيد که در مکتب ما شهادت مرگي نيست که دشمن بر ما تحميل کند، شهادت مرگ دلخواهي است که مبارز مجاهد و مومن با تمام آگاهي و بينش و منطق و شعورش انتخاب مي کند و اين آخرين پيام هر شهيد است که هميشه راه حسين (ع) باقي است و يزيديان بر فنا.
محرم مجسم اينجاست، عاشوراي ثاني اينجاست، کربلاي حسين اينجاست و يزيديان آمده اند که فساد را رواج داده؛ اسلام محمديان را نابود کنند اما غافل از اين که ياران حسين (ع) اينجا نيز آماده اند تا آخرين قطره خونشان را فدا کنند و مانع از اين شوند که کفار در شهر هاي اسلاميمان نفوذ کنند و خدا نيز مثل هميشه يارشان است و ما مي جنگيم با آنان که با حسين (ع) جنگيدند و مي کشيم کساني را که حسين (ع) را کشتند و کشته مي شويم همان گونه که حسين (ع) و يارانش کشته شدند و پيروز به همان ترتيب که حسين (ع) پيروز شد.
پدر و مادر عزيز و مهربانم، با غرور و سر بلند باشيد زيرا فرزندي را که تحويل جامعه داديد، راهش راه حسين (ع ) و سر نوشتش سر نوشت حسين (ع) و يارانش است. مادر، در سوگ من اشک مريز و در غم از دست دادانم گريه نکن. زيرا همان طور که قبلا چندين بار گفته ام من متعلق به شما نيستم، امانتي هستم که خدا به شما داده و سپس آن را از شما پس گرفته است. پس نبايد در غم از دست دادن چيزي که متعلق به شما نبوده ناراحت باشيد. پدر و مادر خوبم! بدانيد که اگر مرگ من در پيشگاه خدا شهادت محسوب مي شود هم اکنون جايگاه والايي دارم و در کنار کساني هستم که از شما نيست و به من دلسوزترند. مادر جان! يادت باشد که فرزندت مشتاق مرگ بود و از مرگ هراسي نداشت و آگاهانه به استقبال آن رفت و مرگ با عزت را بر زندگي پر ذلت ترجيح مي داد. پدر و مادر مي دانم که در زندگي زحمات زيادي را به خاطر من تحمل شديد تا من در زندگي سعادتمند شوم. بدانيد که اکنون من خوشحال و سعادتمندم و شمات به آرزويتان رسيده ايد و اگر خوشي مرا مي خواهيد نبايد در نبودن من اشک بريزيد و غمگين باشيد. شما بايد به خود بباليد که فرزندتان به قلب دشمن زده و با خونش بر شمشير تيز دشمن پيروز شد. اي کساني که از مرگ مي هراسيد قبول که مرگ حق است و ما نبايد يک عمر از يک لحظه کوتاه که اسمش مرگ است بترسيم و بنشينيم تا آن مرگ به سراغمان بيايد بلکه بايد به پيشوانزش برويم.

حسين (ع) بزرگ سرور آزادگان و اين راهنماي شهادت مي فرمايد: زندگي عقيده است و جهاد راه آن، من نيز از زمان انقلاب به رهبري روحانيت مبارز و متعهد و در صدر آن امام عزيزمان که جانم فدايش – عقيده ام را در زندگي انتخاب کردم و در راه رسيدن به هدفم جنگيدم و اين افتخاري است براي من که در راه نيل به مقصودم کشته بشوم. شما اي دوستان به جسمم نينديشيد که بي جان در زير خروارها خاک مدفون شده. به روحم فکر کنيد که اکنون کجاست و با چه کساني محشور شده.
محمد رضا برادر مومنم
تو تنها وارث اسلحه من هستي، نگذار که اسلحه ام از دستم بيفتد. آن را برگير و بر عليه طاغوتيان و کفار بکار گير. سعي کن در زندکي کسي را از خودت نرنجاني. به روي پاهايت استوار بايست و مغزت را در اختيار خدا قرار بده و اسلحه ات در راهش جهاد کن. برادر، هيچ وقت فکر نکن که من مرده و از بين رفته ام، من هميشه با تو هستم و در نزد خدا روزي مي خورم، همانگونه که خدا مي فرمايد:
ولا تحسب الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احياء عنده ربهم يرزقون.
سعي کن در زندگي زير بار ظلم نروي و هميشه بر عليه ظلم و جور ظالمان به رهبري ابر مرد تاريخمان خميني بزرگ بجنگي، برادرم از من به تو يادگار، اين مرد خدا را تنها مگذار که درد محرومان را مي گويد و رنج مظلومان را بيان مي کند. بيشتر قرآن بخوان و سعي کمن به احکام عمل کني در زندگي کاري کن که هميشه باعث افتخار پدر و مادرمان باشي و آنها را از خودت ناراضي نکني که رضاي خدا در رضاي آنهاست.
و زهرا خواهرم:
تو نيز زينب گونه و با منطق در تحمل سختيها و مصائب روزگار بکوش و گريه و شيون سر نده که مرا ناراحت مي کني. مادرمان را دلداري بده و نگذار که به فکر جسم من باشد. جسم من فاني است ولي روح است که جاودانه است.
خواهرم: حجابت را حفظ کن زيرا:
زني که همه جا را مي بيند و خود ديده نمي شود، خود محروميتي را بر استعمار تحميل کرده است و زينب (س) نيز چنين بود. فرياد حق طلبانه ات هرگز خاموش نمي شود. هر وقت که دلت براينم تنگ شد سوره واقعه را بخوان. از طرف من از تمامي فاميل حلاليت بخواه و از آنها بخواه که حامي اماممان درتمام عمر باشند و از دولت مکتبي برادر رجايي حمايت و پشتيباني کنيد زيرا اينان هستند که درد محرومان جامعه را مي دانند و براي رضاي خدا کار مي کنند. از طرف من به فاميلمان بگو شايد به صورت ظاهر روحانيت مبارز و برادر کمتبي و همراهانش در دنيا داراي طرفداري کمتري باشند ولي اي کاش مي توانستيد از شهداي به خون خفته ايران نيز نظر خواهي مي کرديد، آن وقت بود که به حقانيت اين امام و اين روحانيت و اين برادر عزيز (رجايي) پي مي برديد و مريدش مي شديد. برادران و خواهران مومن و مسلمان! سعي کنيد به شعارهايي که در خانه هايتان مي دهيد جامه عمل بپوشانيد و نظاره گر و تماشاچي نباشيد. خداوند در قرآن رو به روي رسولش مي فرمايد: اي پيغمبر، به يارانت بگو غير از دو نيکي چه چيزي از ما انتظار داريد؛ يا پيروز مي شويد و يا شهيد که در هر صورت پيروزي با شماست و شما برنده نهايي هستيد. ما نيز در اين جنگ با رهبري خميني بزرگ و ياري خدا حتما پيروزيم اگر چه کشته شويم.
پدر عزيزم از مقدار پولي که نزد تو مي باشد 1000 ريال به شهريار و 150000 ريال به حسين اين برادر عزيزم که هميشه و تا پايان عمر يارم بوده بدهيد و بقيه را هر طور صلاح مي دانيد، خرج کنيد. مراسم خيلي مختصري برايم بگيريد و فکر کنيد که برايم عروسي گرفته ايد. شادي کنيد تا روحم شاد شود.
از دوستان و آشنايان و فاميل و هر کسي که در مدت عمر کوتاهم به نحوي به آنها از سوي من ضرري رسيده حلاليت بخواهيد و دوستانم را دوست بداريد، زيرا که برايم ياران خوبي بودند. به همرزمانم به ديده فرزند بنگريد و هيچگاه کسي را در مرگ من مقصر ندانيد.
والسلام
بياد هميشگي شما عليرضا موحد دانش
2/ 1/ 1360


وصيت نامه دوم شهيد علي رضا موحد دانش
سلام عليکم، در زماني قلم به نيت وصيت بر کاغذ مي لغزانم که هيچ گونه لياقت شهادت را در خود نمي بينم. وقتي به قلم رجوع مي کنم، غير از سياهي و تباهي و معصيت چيزي نمي يابم و به همين دليل است که از پروردگار توانا عاجزانه مي خواهم که تا مرا نيامرزيده است، از دنيا نبرد. پروردگارا با گناهي زياد از تو که لطف و کرمت را نهايتي نيست، تقاضاي عفو و بخشش دارم. الهي بنده اي که تحمل از دست دادن يک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟ خدايا توبه ام را بپذير و از گناهانم در گذر که غير از تو کسي را ندارم و غير از تو اميدي ندارم. مردم بدانيد راهي را که در آن گام نهاده ايم که همانا راه حسين (ع) است به اختيار انتخاب کرده و تا آخرين نفس و آخرين رمقي که به تن داريم در سنگر رضاي خدا خواهيم ماند و به دشمن زبون کافر خواهيم فهماند که ملتي که پشتيبانش خداست و پيشاپيش امام زمان در مقابل تمامي کفر خواهد ايستاد و انشا الله پيروز خواهد شد.
پدر و مادر عزيزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کرديد و استقامت ورزيديد، اکنون نيز صبر پيشه کنيد. در حديث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کريم اجري عظيم نصيبشان مي کند.
شما خوب مي دانيد که شهيد عزادار نمي خواهد، رهرو مي خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتيبان انقلاب و امام عزيز باشيد.
مادر عزيزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگيري کنيد که فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب (س) را بدهيد که تحمل 72 شهيد را نمود.
پدر و مادر عزيز! به خاطر تمام بدي ها و ناسپاسيها که به شما کرده ام مرا ببخشيد و حلالم کنيد و از همه براي من حلاليت بخواهيد. از همسرم که امانتي است از من نزد شما خوب محافظت کنيد که مونس آخرين روزهايم بود.
برادران عزيز، برادري داشتم که در راه خدا شهيد شد، قبلا در وصيت نامه ام با او صحبت و درد دل مي کردم اکنون به شما توصيه مي کنم که برادران عزيزم نکند در رختخواب ذلت بميريد، که حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد، که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در بي تفاوتي بميريد که علي اکبر حسين در راه حسين (ع) و با هدف شهيد شد.
پدر و مادر و همسر عزيزم، مراقبت کنيد آنان که پيرو خط سرخ امام خميني نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند در زنده بودنمان که نتوانستيم در آنها اثري بگذاريم شايد در مرگمان فرجي باشد و بر وجدان بي انصافشان اثر گذارد
والسلام
عليرضا موحد دانش
تاريخ نگارش 17/ 11/ 1361  


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران ,
بازدید : 215
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 711 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,812 نفر
بازدید این ماه : 1,455 نفر
بازدید ماه قبل : 3,995 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک