فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نجفي رستگار,کاظم

 

... در کنار سنگ ديگري ايستاد، حاج حسين اسکندر لو. همان طور که به سنگ قبر خيره شده بود، شروع به سخن گفتن کرد:
من کاظم نجفي رستگار، فرزند علي اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردين سال 1339 در جايي اطراف شهر ري به نام اشرف آباد هستم.
پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومين پسر خانواده اي نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدي (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدي. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتاديم. حاج کاظم نگاهي به من کرد. با ديدن هيجان من خنده اش مي گرفت.
حاجي چطور شد وارد سپاه شدي؟
هيچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خيلي هاي ديگه رفتيم پادگان ولي عصر و اسم نوشتيم، بعد هم آموزش نظامي...
معلوم بود که از گفتن اصل جريان طفره مي رود؛ ايستادم و کلامش را بريدم:
نه حاجي، آن خواب را تعريف کن.
اما او نايستاد و قدم زنان از کنارم گذشت.
کدام خواب؟
اذيت نکن حاجي، من که از مادرت جريان را شنيدم، مي خواهم از زبان خود شما بشنوم.
و به دنبالش دويدم و دوباره پيش رويش ايستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستي به شا نه ام زد.
باشه بابا، دل شما بچه بسيجي ها را نمي شه شکست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روي حرف ايشان حرفي نمي زدم. يک شب خواب ديدم که مرد سبز پوشي آمد و يک دست لباس سبز نظامي با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اينها متعلق به توست. خيلي ترسيده بودم، با سر و صدا از خواب پريدم. حاج خانم بنده خدا هم بيدار شد و برايم آب آورد و جريان را پرسيد. در حالي که نمي توانستم جلوي گريه خودم را بگيرم، برايش تعريف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنويس، خير است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چي مي خواهي بگويي خلاصه کن. داريم به قطه 24 نزديک مي شيم.
بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا.
بله، رفتيم و به شهيد چمران که آن زمان وزير دفاع بود، ملحق شديم، و در پاک سازي پاوه و مريوان و مهاباد و چند شهر ديگر شرکت کرديم. اين اولين تجربه عملي من و اکثر بچه هاي سپاه در کارهاي نظامي بود.
آنجا ماندگار شديد يا برگشتيد تهران؟
خيلي ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتيم و توي پادگان توحيد مشغول شديم. من 6 ماهي مسئول واحد فرهنگي پادگان بودم. پادگان توحيد ورامين را که مي شناسي. بعد مرا فرستادند فيروز کوه و مدتي هم آنجا بودم، هم مسئوليت عمليات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامي مي دادم، البته منظور بچه هاي غير نظامي است.
چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بوديد. بعد فرمانده واحد عمليات پادگان توحيد شديد و تا 31 شهريور سال 59 همانجا مستقربوديد.
اينها رو که مي دوني، پس ديگه چرا از من مي پرسي؟
فهميدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابي آب داده ام. اما به روي خود نياوردم و دوباره پرسيدم:
اولين عملياتي که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کرديد، کدام بود؟
تقريبا تا عمليات بيت المقدس، بيشتر در همان پادگان توحيد بودم.
در فتح المبين شرکت کردم و بعد در عمليات بيت المقدس، سرورم حاج احمد متوسليان، فرماندهي يک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تيپ 27 محمد رسول الله(ص)، در اين عمليات شرکت کردم. بعد از عمليات هم که همراه بقيه بچه هاي تيپ رفتم لبنان.
آهي کشيد و ساکت شد. مي دانستم ياد آوري آن روزها حتي براي او هم سخت است. در حالي که او ديگر از دوستانش جدا نبود. راهي تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسيدم:
از لبنان کمي تعريف کنيد، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشين فرماندهي نيروهاي سپاه در لبنان و فرمانده محور شديد و حتما خاطراتي براي گفتن داريد.
خاطره که زياده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چيزي را بگويم. بزرگترين و تلخ ترين خاطره زندگي من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دري زديم تا آزادش کنيم، نتوانستيم. هر اقدامي کرديم، نتيجه نداد. حال همه گرفته شده بود.
آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببينمش...
مگر خبري از زنده بودنش داريد؟
جوابي نداد و از حالت صورتش فهميدم که جوابي هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم:
جريان زحله را تعريف کنيد. جريان اسير شدن بچه ها و عکس العمل شما.
دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت:
کلک! اينها را از کجا شنيدي؟ نکنه مي خواهي آنجا هم کار دست ما دهي... و با انگشت به آسمان اشاره کرد.
اما برايت مي گويم، من مخلص هر چي بچه بسيجي هستم. محل استقرار ما دهي بود نزديک روستاي زحله که دست نيروهاي کتائب بود. سه تا از بسيجي هاي خودمان سوار بر موتور مي خواستند وارد ده ما بشوند، ولي اشتباه وارد اين روستا شده و به دست نيروهاي ماروني اسير شده بودند من که از اسارت حاج احمد و بچه هاي ديگه دلي خون داشتم، تصميم گرفتم هر طور شده اين سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خيلي پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامي بکنيم. برادر عباس، مسئول آتشبار تيپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم براي آزادي بچه ها يک التيماتوم 24 ساعته به مارونيها بدم و اگر بچه ها را آزاد نکنند، زحله را با خاک يکسان مي کنم.
و دست بر پيشاني اش گذاشت و بلند خنديد و ادامه داد:
عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجي براي آنها خالي مي بندي اشکالي ندارد، ديگه براي من که نبند، ما نه اجازه داريم و از همه مهمتر مهمات نداريم.
اما من خيلي جدي گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر کن. بعد نامه اي براي نيروهاي کتائب نوشتم و فرستادم با اين مضمون:

بسم الله الرحمن الرحيم
از فرماندهي نيروهاي تيپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهي نيروهاي حزب کتائب مستقر در روستاي زحله. درصورتي که ظرف 24 ساعت آينده سه پاسداري که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئوليت تمامي عواقب ناشي از عکس العمل شديد ما، بر عهده خود شماست.
والسلام عليکم و رحمه الله فرماندهي سپاه پاسداران مستقر در لبنان.

بعد به نيروها حالت آماده باش دادم و حتي در آخرين ساعات ضرب الاجل تعيين شده، عده اي را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اينها از ديد نيروهاي متائب پنهان نبود. اصلا نيروها يک شور و حال خاصي پيدا کرده بودند، انگار که عمليات بزرگي در پيش داريم و به حمد الله درست در آخرين ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زنداني کرده بودند و با کابل و زنجير و آهن آنها را شديداً زده بودند، ولي در هر حال آزاد شدند و الان هم در قيد حيات هستند. اين هم از اين جريان، يواش يواش تمومش کن که رسيديم. ياد حرف هاي برادر عباس افتادم که مي گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتري از حاج احمد متوسليان بود. همان قاطعيت در هنگام کار و عمل و همان ملايمت و عطوفت در کنار نيروها، چهره اش هم براي من همواره تداعي کننده حاج احمد بود.
جمعيتي در کنار قبر شهيد چمران ديده مي شد و صداي شعار دادن مردم به گوش مي رسيد، آستين پيراهن حاجي را گرفتم و ايستادم.
چند دقيقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خيلي مونده.
پس اينها را چه کار کنم؟
و به سمت مردم اشاره کرد. با صدايي ملتمسانه گفتم:
محض رضاي خدا، فقط چند دقيقه.
چشمکي زدم و ادامه دادم:
قضيه فرارتان از بيمارستان چه بوده؟
چيزي نبود، قبل از عمليات والفجر 1، رفته بوديم براي شناسايي، ماشين چپ کرد و کتف من شکست. به همين خاطر مرا زود بردند، بيمارستان شهيد کلانتري. دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت بايد مدتي بستري بشي، بحبوحه عمليات بود و کارها روي زمين مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوايم شد، خدا مرا ببخشد. ولي بالاخره شبانه از بيمارستان جيم شدم و خودم را به منطقه رساندم.
خانواده تا ن مي دانستند که شما فرمانده لشگر هستيد؟
نه البته اواخر مي دانستند، که آن هم من راضي نبودم بدانند، اخوي بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که يک خبري از من بگيرد. قرار بود من صحبتي براي نيروها بکنم. وقتي از جايگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سيد الشهدا(ع) بيايد براي صحبت. من از بين نيروها که همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جايگاه حرکت کردم، اخوي هم از همه جا بي خبر، از آن آخر با دست اشاره مي کرد که چرا بلند شدي؟ بشين. لابد پيش خودش هم گفته بود که عجب برادر بي ملاحظه اي دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان مي نشينم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوي مات و مبهوت مانده بود و من هم خيلي ناراحت بودم از اين امر و به ايشان هم سفارش کرديم که به کسي جريان را نگويد، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهميدند. ما که لياقت فرمانده شدن را نداشتيم و بعد از استعفاي حاج علي موحد مسئوليت را با اصرار به من دادند. من از اول بسيجي بودم و بسيجي هم ماندم. قباي فرماندهي و مسئوليت را براي امثال من يا حاج علي ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسيجي ها. کم پيش مي آمد که با لباس فرم در منطقه باشم، هميشه لباس خاکي تنم بود. اين بار قطرات اشک از چشمانش به سوي محاسن سياهش روان شدند. خواستم بگويم برادرتان مي گفت يک بار که در منطقه دنبال شما مي گشته ديده که پشت خاکريزي نشسته و سفره ته مانده غذاي بچه ها را جلوي خودتان باز کرده ايد و خمير هاي دور نان و غذاهاي باقيمانده را مي خوريد، اما خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم.
حاجي از سفر آخر بگوييد، به همراه حسن بهمني و ناصر شيري...
حاج عباس کيريمي نزديک عمليات، تلفني مرا خبر کرد و گفت بايد بيايي که کارت دارم. من هم راهي شدم، از همه اهل خانه خداحافظي کردم. يک پنجاه توماني هم به برادر کوچکم عيدي دادم و راه افتادم. شرق دجله بوديم و مشغول ارزيابي نيروها که هواپيماهاي عراقي آسمان را پر کردند و...
باقي سخنان حاج کاظم را نشنيدم. اشک از چشمانم سرازير شده بود و صداي حاج کاظم در گوشم طنين انداخته بود.
ما آرزوهايمان اين است و از خداوند مي خواهيم که آن قدر به ما قدرت و توانايي بدهد تا بتوانيم شبانه روز، براي اين مردم که به گردن ما خيلي حق دارند، زحمت بکشيم و کار کنيم.
پيام من اين است که همه سعي کنند زير بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را کنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواري کشيده مي شوند، اگر اين جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زماني تمام مي شود که ظالمي روي زمين نباشد. انشاالله امام مهدي(عج) مي آيد و صلح جهاني را بر قرار مي کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساکن مکن! اگر ما خود را با اين حديث مطابقت دهيم، بايد بدانيم هر کجا که باشيم پيروز هستيم. اگر يقين داشتيم که قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمي کنيم و هيچ ترسي در دلمان نمي افتد.
صداي حاجي مرا به خودآورد:
اين مال يک مصاحبه مربوط به اوايل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده اي؟
روبه رويم ايستاد و با دستانش اشکهايم را از صورتم پاک کرد. در حالي که بازوهايم را مي فشرد، گفت: فقط يک سوال ديگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند.
با صدايي بغض آلود پرسيدم:
بعد از اين همه سال چي شد که برگشتيد، همه قطع اميد کرده بودن، مي گفتن جنازه تان پودر شده...
حاج کاظم برگشت و نگاهي به جمعيت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهيد چمران و قطعه فرماندهان زيادتر شده بود و آرام گفت:
من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضي نمي شدن همين ها هم برگردند. اين بندگان خدا به اندازه کافي عذاب کشيده اند. تا روز قيامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زماني بر خواهيم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجه شدي بايد آقا بيايد، دعا کن من سيصد و يازدهمين نفر باشم.
سرم را بلند کردم، کسي در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثري از حاج کاظم نبود واشک هايم را با آستين پاک کردم و به جمعيت پيوستم. صداي مردم در گوشم پيچيد: «صل علي محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «اين گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته اي که روي درختي آويخته بود، چشم دوختم. از خود بي خود شدم و صداي هق هق گريه ام بلند شد. رجعت پيکر فرمانده مظلوم و دلير لشگر 10 سيد الشهدا، شهيد حاج کاظم نجفي رستگار را به ميهن اسلامي و خانواده آن شهيد و امت شهيد پرور تبريک و تسليت عرض مي نماييم.
حاج کاظم از مظلوم ترينان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمي شد، دست به قلم نمي بردم تا سهمي در کمرنگ کردن اين مظلوميت و غربت داشته باشم، زيرا مظلوميت حقيقتا زيبنده اين سردار بي سر است.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا الله راجعون.
ستايش خداي عزوجل را که مرا از امت محمد(ص) و شيعه علي(ع) قرار داد و سپاس خدايي را که مرا با آوردن حق، از ظلمت به روشنايي هدايت کرد و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترين خدمتگذاران به اسلام و انقلاب اسلامي قرار داد. اميدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصيب بنده گنهکار خود بفرمايد و مرا به آرزوي قلبي خود يعني شهادت في سبيل الله برساند که اين را تنها راه نجات خود مي دانم و آرزوي ديگرم اين است که اگر خداوند شهادت را نصيب بنده گنهکار خود کرد، دوست دارم با بدني پاره پاره به ديدار الله و ائمه معصومين، به خصوص حضرت سيد الشهدا(ع) بروم.
من راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام و اگر وقتم را شبانه روز در اختيار اين انقلاب گذاشتم، به اين دليل بوده که خود را بدهکار انقلاب و اسلام مي دانم و انقلاب اسلامي بر گردن بنده حق زيادي داشته که اميدوارم که توانسته باشم جزء کوچکي از آن را انجام داده باشم و مورد رضايت خداوند بوده باشد.
پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنايانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقي که بر گردن من داشته اند ادا کنم، عذر مي خواهم. براي پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر مي نمايم و اميدوارم تقوا را پيشه خود قرار دهند. از همسرم عذر مي خواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه بسا او را اذيت فراوان کرده ام و از خداوند طلب اجر و رحمت براي او مي کنم که مدت زندگي مشترکمان صبر زيادي به خاطر خداوند انجام داد و رنجهاي فراوان کشيد. از تمام اقوام و آشنايان و دوستان طلب حلاليت و التماس دعا دارم. به علت وضعيت جنگ، مدت سه سالي که در جبهه بودم، نتوانستم امر واجب خود يعني روزه را انجام بدهم... موتورم را براي جبهه در نظر گرفتم.
والسلام عليکم و رحمت الله کاظم نجفي رستگار ساعت 1 شب مورخ 3/2/62 شوش (جفير)




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
اي شهيدان، در جوار حق تعالي آسوده خاطر باشيد که ملت شما پيروزي را ازدست نخواهد داد. سلام بر شهيدان راه خدا و سلام بر روح خدا فرمانده کل قوا، خدايا! تو بنگر که چگونه عاشقان براي حفظ ارزشهاي والاي اسلامي اين چنين راحت، گرانبهاترين دارايي خويش را در طبق اخلاص نهاده و تقديم مي کنند.
خدايا ببين اسوه هاي شهادت، فرزندان ابراهيم(ع)، پيروان محمد(ص)، عاشقان خط سرخ حسيسن(ع) سربازان گمنام اسلام و مريدان حضرت بقيه الله(عج) و نايب بر حقش خميني کبير، چگونه حيات را به بازي گرفته اند، سر مست عشقند، عشق به خدا.

سربازان پر خروش روح الله به قبله نور پيوستند و نور افشاني مي کنند. همان نوري که هم اينک چشمان تمامي ستمکاران تاريخ را مي آزارد و راه بر مظلومان و مستضعفان مي گشايد. يارانمان، رفتند. رفتند تا به قله فلاح، رفتند تا قبله نور، رفتند و به کاروان و مظلومان تاريخ پيوستند.
قدم زنان از ميان قبور مي گذشتيم و حاج کاظم در حالي که تسبيحي را در دست مي گرداند رو به من که سکوت کرده بودم، کرد و گفت: چي شد، ساکت شدي؟ تموم شد؟
شادي حاصل از اين ملاقات، وجودم را لبريز از شوق کرده بود و از خود بي خود شده بودم. خنده کنان و در حالي که سعي مي کردم پا روي سنگ قبر بگذارم، گفتم: بله حاجي زيرش هم امضا کرديد، رستگار3/2/1362 نوشته خود کجاست، آن وقت خبر نداريد کجا تموم مي شه و کجا شروع مي شه؟
لبخندي زد و در حالي که کنار يکي از قبور مي نشست، گفت: خوب من از اين جور نوشته ها چند تايي داشتم. وقتي دلم مي گرفت و فشار ناشي از حاصل کار اشکم را در مي آورد، با نوشتن چند خطي خودم را سبک مي کردم. بخصوص اين ايام که تازه فهميده بودم حاج علي موحد چه مي کشيد و کارها چقدر سنگين و کمرشکن است. از طرفي برو بچه هاي قديمي هم يکي يکي جلوي چشممون شهيد مي شن و ما خراش بر نمي داشتيم... تو اين همه سال هم که آنها را نخواندم. ولي حالا که فکر مي کنم، مي بينم خوب نوشته ام. اين طور نيست؟
به نظر من که خيلي عاليه، چيزي کم نداره.
قبري که کنارش نشسته بوديم متعلق به شهيد ناصر شيري بود. حاج کاظم کمي تأمل کرد و من که از خوشي روي پا بند نبودم. حين جست و خيز از ميان قبور گفتم: يک کمي از خودتان بگوييد. خودتان را معرفي کنيد، با همين شيوه کليشه اي شروع کنيم بهتره، به هر حال وصف شما را از خودتان شنيدن حال ديگري دارد.
حاجي خيلي آرام در پي من مي آمد و بيشتر نگاهش روي تصاوير شهدا بود تا به من. انگار دنبال چيزي مي گشت، مدتي گذشت و او جوابي نداد و دوباره صداي من در آمد: ضمنا به نظرم بهتره بنشينيم و صحبت کنيم. يا حداقل بريم تو خيابان.
اينجا وسط قبرها آدم هي بايد بالا و پايين بره.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران ,
بازدید : 246
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 582 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,683 نفر
بازدید این ماه : 1,326 نفر
بازدید ماه قبل : 3,866 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک