فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

وصيت نامه
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
[ ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ] (مي پنداريد کساني که شهيد شده اند مرده اند بلکه زندگاني هستند نزد خدايشان و روزي مي خورند .) با درود و سلام خدمت ولي عصر فرمانده کل قواي اسلام مولا صاحب الزمان (عج) امام حيّ و حاضر و با درود به نائب بر حقش امام بزرگوارمان (روح اللّه خميني) قلب تپنده امت اسلامي .با درود و سلام بر امت اسلامي ايران پيروان به حق ولايت فقيه که با وحدت و يکپارچگي خود اين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند و آينده نيز با وحدت کامل حافظ خون شهداي اين مملکت مي باشند و بار ديگر حماسه حسيني تکرار مي گردانند و نداي حسين زمان را لبيک گفته و به جبهه ها هجوم مي آورند و با درود و سلام به خانواده گراميم و همين طور خانواده ي همسرم .
سخن با رهبر عزيزتر از جانم :
باري اي روح خدا از تو بسيار بسيار تشکر مي کنم که احکام الهي را در اين مملکت راج دادي و جلوي فساد و تباهي را گرفتي و با از دست دادن ياران با وفايت و جگر گوشه ات به من و امثال ما راه مستقيم الهي را عنايت کردن .
درود خدا و بندگان مؤمن خدا بر تو باد و همينطور يک مملکت که تا ديروز دست شرق و غرب جنايتکار بود رهانيديم زيرا از زير بار ذلت نجاتمان دادي .بله اي امام عزيز که من عاشق تو هستم و از همه مهمتر اي بزرگوار من کوچکتر از آنم که از شما تعريف کنم فقط خداي تبارک و تعالي بايد از شما تعريف کند که مي کند با معجزات خود به ما .اين را از اعماق دل و جان مي گويم لحظه لحظه عمر من به فداي يک لحظه از عمر شما اي بزرگوار و در آخر اي امام بزرگوارم من جز خون ناقابل خود چيز ديگري براي بقاي اسلام ندارم بدهم اميدوارم که اول مورد قبول خداي تبارک و تعالي گردد بعد هم شما اي قلب من و درود همه بندگان خاص خدا بر تو باد و اميدوارم از من راضي باشي . سخن با خانواده گراميم :
اول از همه صبور و شکيبا باشيد و همه ناملايمات زندگي را بجان و دل بخريد که دنيا محل گذر است. همانطور که در شهادت اولين پسرتان صبرداشتيد در اين زمان همان راه را پيشه خود گردانيد و مستحکم و قوي دل باشيد و به ياد خانواده هايي باشيد که در دزفول در يک حمله ي ناجوانمردانه صدام کثيف 19 نفر شهيد مي شوند و فقط از يک خانواده يک نفر باقي مي ماند .همانند خانواده وهب باشيد که با آوردن سر پسرشان از ميدان جنگ آن را دوباره به ميدان جنگ بر مي گردانند. مادر بزرگوارم امتحان خود را يکبار در درگاه خدا دادي و اين نيز آزمايش ديگري است چون ما همه تا آخرين لحظه مورد آزمايش قرار مي گيريم و آفرين و صدها آفرين بر تو اي مادرم همانطور که در شهادت برادرم نگريستي و همچون زينب (س) ايستادگي کردي در اين زمان نيز همانگونه باش و خط اسلام را همينگونه ياري گردان و قلب امام را شما شاد بگردانيد با همين مقاومتتان است که مشت محکمي بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مس زنيد و اين را بدان راه خود را از حسين (ع) گرفتم و با آگاهي کامل بود همچون برادرم ،و شما مادر گراميم که از زحمات و ناملايماتي که ديدي بسيار متشکرم و انشاءاللّه همديگر را در آخرت ملاقات کنيم و شايد بتوانيم آبروي شما در آن دنيا باشيم و تنها برادرم را نيز در خط اسلام حفظ نگهدار و با ارشادهايت او را رهنما باش و خواهرانم شما نيز مقاومت را از مادرتان ياد بگيريد و در دنيا همچون مسافر باشيد که هر لحظه مي خواهيد برويد و سعي کنيد فرزندانتان را زهرا گونه تربيت کنيد و خط اسلام را از همان اوان کودکي به آن ها ياد بدهيد چون اسلام در آينده به اين عزيزان احتياج دارد و در دعا ها و نماز ها کوشا باشيد چون تنها سلاح ما دعا است و اگر يک موقعي حال واقعي در شما پيدا شود دعا ها و نماز هاي مستحبي بجا آوريد و خلاصه خود را از همه احاظ کامل کنيد و سعي کنيد که هميشه و در هر کجاگول شيطان را نخوريد و از مادر گرانقدرم نيز باز نهايت تشکر را مي نمايم و در نمازهاي شب پيوسته امام عزيز و رزمندگان را فراموش نکن و از پدرم هم بسيار متشکرم واز پدرم و زحمات او بسيار تشکر مي کنم . حساب من و پدرم را خدا در آن دنيا انشاءاللّه حل کند چون در اين دنياي مادي همه اش گول خورديم و باز مي دانستيم که دنيا ارزشي ندارد ولي باز سر مسئله مادي بحث داشتيم و ديدار ما انشاءاللّه در قيامت و نصيحت و وصيتي ندارم .انشاءاللّه راه مرا ادامه دهي پدر . مسئوليت سنگين تري بردوش مادرم و خواهرانم است که به ياري خدا اجرا کنيد. نماز جمعه را هيچوقت خالي نگذاريد و حتي الامکان در نماز جمعه که سنگر مستحکم ياران خداست شرکت کنيد و در اجتماعات اسلامي خود را هميشه حاضر بگردانيد مثل گذشته . باز از مادر و برادر و خواهرانم بسيار تشکر مي کنم و هميشه در رابطه با مسئله بي حجابي شديد برخورد کنيد و نگذاريد خون ما و امثال ما را مشتي جيره خوار غرب و شرق با بي حجابي وفساد اخلاقي لگد مال کنند. هميشه دشمن منافقين ضد اسلام ،باشيد و از کمکي به دولت جمهوري اسلامي کوتاهي نکنيد که کمک شما ياري به دين خداست. مطمئن باشيد و قرآن را هميشه تلاوت کنيد و به آن عمل کنيد و از زحمات مادرم متشکرم و نمي دانم چگونه جبران آن را بکنم و انشاءاللّه که همگي مرا حلال کنيد .
سخني با همسرم :
(يک وصيت نامه خصوصي نيز موجود است ) که فقط همسرم بخواند .
همسرم اميدوارم که زهرا گونه باشي و از دوري من يأس به خود راه ندهي و ناملايمات زندگي را به جان دل بخري و با دشمنان اسلام و امام عزيز همانگونه باش که قبلاً بودي . مقام همسر شهيدي را به همه ثابت کن و اين را بدان دو نفر که با هم همانند دوست مي شوند حتماً خوبي يکديگر را مي خواهند و اگر تو هم خوبي و راحتي مرا مي خواهي بدان که من راحت هستم و جاي خوبي مي روم در کنار خداي تبارک و تعالي پس اگر دوست من هستي در شهادت من همانگونه باش که خدا از تو راضي باشد . گول شايعات غلط دشمن را نخور و تقوا پيشه کن و اينرا مطمئن باش که راهي را که من رفتم به حق بوده و با آگاهي کامل خودم بود و از تومي خواهم براي من گريه نکني. براي مظلوميت اباعبداللّه الحسين گريه کن و براي و مظلوميت زينب (س) گريه کن و نماز و دعا را زياد بجا بياور و در نماز جمعه حتي الامکان شرکت کن و ياوري باش براي اسلام و همينطور فرزند عزيزم را نيز در راه اسلام و امام تربيت کن . به او از همان اول بفهمان که مسئوليت سنگيني دارد و آنگونه تربيتش کن که اسلام دستورمي دهد چون نعمت اسلام چراغي فرا راه ما مسلمين است و بايد دنباله رو آن باشيد . از تو ممنونم انشاءاللّه که خدا هم نيز از تو راضي باشد .انشاءاللّه
در آخر از همه خانواده ات براي من حلاليت بطلب و بگو هميشه ياوري براي اسلام و خط امام عزيز باشند و هر گونه حق و حقوق که بعد از من بايد به تو تعلق مي گيرد تماماً در اختيار توست. از زحمات فراواني که برايم کشيدي نهايت تشکر را دارم و تو را به خداي تبارک و تعالي مي سپارم . ولاسلام

امام خميني :
اينهايي که شب را به مناجات بر مي خيزند البته در جنگها پيروز خواهندشد.
سخني با تمام فاميلها و آشنايانم:
اي اقوام و خويشاوندانم خواهش اول من اين است که امام عزيزمان را ياري کنيد و دوم براي من اشک تمساح نريزيد اگر واقعاً مرا دوست داريد حالا راهم را ادامه بدهيد و با حضور هميشگي تان در صحنه جبهه و پشت جبهه را ياري کنيد . آنهايي که مي توانيد و توان داريد به جبهه برويد و اگرنه پشت جبهه ياري کنيد که باعث شادي روح من مي گردد . مانند خاندان وهب جوانانتان را به جبهه ها بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد .چون من مي دانم اگر يک قسمت از بدنم را براي مادرم بياورند آن را دوباره به جبهه بر مي گرداند. من از مادرم بيشتر از اين انتظار دارم . نمي خواهم بياييد به مادر يا همسرم بگوييد بد بخت شديد و . . . چون من به بهترين آرزوهايم رسيدم و اين شايد براي بعضي از شما قابل درک نباشد و از شما مي خواهم استغفار و دعا را از ياد نبريد که برترين تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمنان بين شما و روحانيت تفرقه نياندازند. اگر چنين شود روز بدبختي مسلمانها و جشن ابر قدرتهاي خون آشام است . در خانه ما هر کس مي خواهد بر سر خاک من فاتحه بخواند اول امام عزيز را دعا کند و اگر نمي کند بر سر خاکم حاضر نشود چون باعث آزار روح من است و همينطور بر سر تشييع جنازه ام حاضر نشوند . حتماً از مواضع غيبت دوري کنيد و بچه هاي يتيمي که در خانوادة ما است زياد نوازش کنيد چون يتيم نور چشم مولا علي (ع) مي باشد و احتياج به محبت همگي شما دارند و از انفاق در راه خدا دوري نکنيد . اگر بدي از من ديديد مرا حلال کنيد و اگر واقعاً مرا دوست داريد امام مرا نيز دوست بداريد و نماز جمعه را با رفتن خود ياري کنيد و در خاتمه شما وارث خون شهيدان هستيد و احترام به من احترام به همسر من نيز بايد باشد .
متشکرم ،والسلام
سخني چند با امت دلير و شهيد پرور:
با درود فراوان به شما امت اسلامي هر چند من کوچک تر از آنم سخني براي شما بگويم ولي امر به معروف بايد بکنم و هر چند آگاه هستيد .از کمک هاي خود به دولت اسلامي کوتاهي نکنيد و هميشه پشت جبهه را حفظ کنيد ،همان طور که کرده بوديد .از هر کمکي که از دستتان بر مي آيد دريغ نورزيد و خداي ناکرده امام را تنها نگذاريد و مواظب باشيد که بين شما و روحانيت اختلاف نياندازند که خواسته دشنمان اسلام همين است. از پيام هاي امام عزيز نهايت استفاده را ببريد چون تا به حال هيچ کشوري در دنيا مثال چنين رهبري را در اين برهه از زمان نداشتند و براي همين به بلا ها و بدبختي ها گرفتار مي شوند . از شما مردم حزب اللّه براي همه فداکاريتان و . . . متشکرم و انشاءاللّه خدا از شما راضي باشد و سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر امام را حفظ داشتم . شما هم انشاءاللّه سنگر خود را حفظ بداريد تا به هلاکت رساندن دشمنان اسلام از پاي ننشينيد چون دشمنان اسلام خيلي بي رحم هستند، چون کافرند. جوانان خود را به جبهه بفرستيد و دين خدا را ياري کنيد و از اين امر کوتاهي نکنيد چون در زمان امام حسين (ع) نبوديم لبيک بگوييم ولي الان هستيم و بايد کوشش کنيم تا همه دشنمان اسلام را نابود کنيم. انشاءاللّه. اگر مي خواهيد در مقام و عظمت شما خللي وارد نشود هيچ گاه زبان به شکايت نگشاييد و آن چه را که از قدر و منزلت اللهي شما بکاهد به زبان نياوريد .

متشکرم ولاسلام
سخني چند با دوستان و آشنايان خودم:
با درود خدمت شما برادران عزيزم ،برادران راه شهيدان را ادامه دهيد و جبهه ها را خالي نگذاريد چون از هر کاري واجب تر است و اگر جبهه ها را ياري نکنيد و پشت به جهاد در راه خدا کنيد بلاهاي الهي بر شما نازل مي گردد و من ديروز پيش شما بودم و امروز براي شما درس عبرت هستم .برادران عزيز مهدي چمن را الگوي خود کنيد ،برادر ها مهدي برادرش شهيد شد خود او نيز زخمي (معلول) پدرش مسدوم و برادران ديگرش حاضر در جبهه و مادرش که جاي مادر خود من هست و شکي نيست من او را الگويي از حضرت زينب (س) مي دانم. قدر اين ها را بدانيد همين ها سرمايه اين انقلاب عزيزمان است . برادر ها من که حالا لياقت شهادت نصيبم شد ه راه در اين است که بايد سختي بکشي تا به اين مقام دست يابي و من به آرزوي ديرينه خود رسيدم. به گفته سيد الشهداء انقلاب اسلامي مان شهيد مظلوم بهشتي عزيز، بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه. در کارهايتان خدا را فراموش نکنيد و هميشه به عنوان وصيت از من داشته باشيد که خط امام را هيچ وقت خالي نگذاريد و امام عزيز را در نماز ها فراموش نکنيد و هميشه براي صلاح جامعه کار کنيد و رهبر ار از خود راضي نگه داريد و همه شما برادران عزيز از شما مي خواهم که اختلافات را کنار بگذاريد براي به هدف رسيدن اين انقلاب با هم همکاري کنيد و برادر عزيزم مهدي چمني را هم تنها نگذاريد و هميشه در کارهايش کمکش کنيد چون کمک به معلولين خدمت به انبياء است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اجر شما با خداي تبارک و تعالي .
ولاسلام
درباره وضع دنيايي همه ي مسائل من مربوط به همسرم مي شود وکيل و وصي و ناظر من برادر مهدي چمني مي باشد و هرگونه حق و حقوقي که به من مربوط مي شود بايد به دست همسرم برسد و همسرم موظف است بدهکاري هاي مرا بدهد و مادرم اين شخص که نام مي برم را مي شناسد و نيز موظف است هزار تومان به فضل ا. . . فتاحي بابت بدهکاري من بدهد هرگونه کمکي که مي توانيد که همسرم احتياج دارد بکن مادر ،و فرش هم مال مادرم است آن فرشي که مقداري را من خريدم .از دامادمان و همسرم در مورد سوم و هفتم و همه مراسم حتماً فقرا را به مجلس ختم من بياوريد و با کمال ميل از آنها پذيرائي کنيد .پدرم و مادر و همسرم به حرف دور و بري ها اکتفا نکنيد که مثلاً بگويند پسرتان يا همسرت شهيد شد چي به شما دادند .به دنيا پشت پا بزنيد و توشه آخرت برگيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد و شيطان را از خود دور کنيد . « متشکرم ولاسلام »
در مودر جاي دفن و نوع آن:
مرا در ساري در قطعه شهدا دفن کنيد و در هنگام تشييع جنازه ام بر تابوتم عکس امام و شهيد مظلوم بهشتي را بزنيد و قرآن را روي تابوتم بگذاريد و مرا اگر شد و احتياج به غسل پيدا نکردم با لباس رزم خودم دفن کنيد . مرا غسل ندهيد چون خون خودم مرا غسل خواهدداد و وسايل دنيايي را از همسرم بگيريد و در هنکام دفن من جوانان را به جبهه رفتن تشويق کنيد و در شب اول قبر دوستان و مهدي چمني تا صبح در کنار قبرم باشند و دعا بخوانند، چون از شب اول قبر وحشت دارم، چون خيلي گناه کار بودم. از شما خواهش مي کنم روحاني بياوريد تا صبح دعا بخواند و مرا از فشار قبر برهانيد و من متأسفانه دو سال نماز و روزه 60 روز بدهکارم که همسرم براي من پول بدهد براي من اجير بگيرد. در آخر از هر کس که پشت سرش غيبت کردم مرا عفو کند و هر که از من بدي ديده مرا حلال کند و همسرم اينرا بدان که انشاءاللّه مورد شفاعت حضرت زهرا (س) قرارمي گيري و من و امثال من احتياج به وصيت نامه نداريم چون آن راهي که مي رويم خودش وصيت نامه است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اميدوارم که انقلاب مرا همه تان حفظ کنيد .
اين وصيت نامه را در نهايت سلامت و هوش نوشتم خدا را شکر .و همينطور در حال تجديد کردن .
تاريخ اول نوشتن وصيت نامه در جبهه چزابه ساعت 5/11 صبح سال 17/11/1361مي باشد .
و تاريخ تجديد وصيت نامه در جبهه سومار ساعت چهار غروب سال 15/10/1362 مي باشد .
تاريخ تجديد وصيت نامه 23/1/64 در پادگان شهيد بيکلو در چادر ساعت 40/8 شب تمام خط خوردگي ها از خودم مي باشد و قابل قبول براي همه باشد .
همسرم لطفاً تمام شلوارهاي نظامي و اورکت و . . . همه را به تدارکات سپاه ساري تحويل بده و در مورد کتابها همه را به انجمن اسلامي محل يا جاي ديگر بده .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار (الهي آمين) مهدي ملکي




شهيد ملکي از نگاه همسرش
بيشتر سعي مي کرد کارهايش را خودش انجام دهد .اصلاً به من نمي گفت . سن من کم بود. خودش بلندمي شد کباب درست مي کرد و برنج دم مي کرد .مثلاً اگر بچه نمي گذاشت شب بخوابم و شب هم مهمان داشتيم بيدارم نمي کرد .غذا را خودش درست مي کرد .خورشت را درست کرد .خودش سبزي مي خريد و پاک مي کرد. وقتي من بيدار مي شدم مي ديدم توي آن اتاق گرم پنکه را براي من گذاشت براي خودش نگذاشته.مي گفتم چرا مرا بيدار نکردي من غذا را درست کنم. شب مهمان داريم!مي گفت چون ديشب خسته بودي نخواستم بيدارت کنم .دلم مي خواست استراحت کني .اينجور بود .و اين جور آدمها هم هيچوقت پيدا نمي شوند .اينها هم که بروند مثل اين است که طلا رفته زير خاک و هيچکس هم با آن ها برابري نمي کند .
هميشه آرزوي شهادت داشت .خيلي شهادت را دوست داشت .يادم مي آيد وقتي که بچه مان به دنيا آمده بود چند وقتي که پيش من مانده بود ،برادرش هم که زودتر شهيد شده بود و اتفاقاً مجرد هم بود و از نظر سني از ايشان کم سن تر بوده به خوابش آمد و گفت :بچه به دنيا آمد و همين ،که ايشان دوباره راه افتاد و رفت جبهه و اين آخرين باري بود که رفت و ديگر بر نگشت .عاشق شهادت بود .من يادم مي آيد خوابهايي که مي ديد خوابهايش همه انگار واقعيت بود .مثلاً وقتي پيش مي آمد که احتياج به غسل داشت اگر در آن حال خواب هم مي ديد واگر بعد از ظهر هم خواب مي ديد ،خوابهاي بعد از ظهرش همه درست و صادق بود .يادم مي آيد قبل از اينکه من باردار شوم خواب ديد که من و خودش توي چمنزار روي نيمکت نشسته ايم و دوستان شهيدش هم دور و بر ما هستند . مي گفت که من بچه هاي شهيدم را ديدم .دخترم بغلم بود و روي پيشاني اش يک سربندي بود که نوشته شده بود زينب کوچولو .براي همين وقتي که بچه مان به دنيا آمد با اينکه خيلي ها اسمش را انتخاب کرده بودند مثل رابعه و ريحانه و . . . ولي اسمش را زينب گذاشتيم .يادم مي آيد مي گفت : «بچه اگر آب مي خواهد دير به او آب بده بگذار تا صبر کردن را ياد بگيرد» ولي خوب ،ما همسران شهدا , هيچوقت بچه هايمان را آن طوري که بايد نتوانستيم تربيت کنيم و بچه هاي ما همه کم صبرند . اولين بار فکر مي کنم سال دوم دبيرستان بود که درسش را ول کردند و به جبهه رفتند .توي خانه که هميشه از خانه فراري بود .به مادر بزرگش علاقه داشت . مادر و مادر بزرگش هر دو مذهبي بودند .نمي دانم چه عامل باعث شد که اين دو تا برادر عاشق جنگ شدند . يکي از برادرهايش هم خارج ( کانادا ) است .
اولين بار من يادم است که ما تازه 19 روز عقد کرده بوديم و من هيچوقت نمي توانستم که به ايشان بگويم که به جبهه نرود .چون اولا خودم اين شرايط را قبول کرده بودم .ثانياً خودم دوست داشتم که شوهرم رزمنده يا بسيجي باشد . فقط مي گفتم که ديرتر برو .کمي صبر کن يا رفتي حتماً به ما خبر بده يا گريه مي کردم و مي گفتم تو را به خدا يک کم صبر کن .مي گفت : خواسته هاي آدم مثل چاه بي ته است هر چه قدر با هم باشيم هيچوقت سير نمي شويم .بايد بروم وظيفه من است .من هم هيچوقت نمي گفتم نرو ،مي ترسيدم .مي گفتم خداي ناکرده آمد اين جا تصادفي کند و اتفاقي بيفتد بعد بگويد تو مقصر بودي من در درگاه خدا نمي خواهم مقصر شناخته شوم يا اين وسط نعوذباللّه شيطان شوم .
من هم به جبهه کمک مي کردم. پشه بند مي دوختيم ،ملافه مي دوختيم ،آجيل بسته بندي مي کرديم .
مرتب نامه مي نوشت و علاقه منديش را ابراز مي کرد .هميشه مي گفت صبوري کن .هميشه مي گفت : نماز ـ دعا ـ نماز جمعه و . . . هميشه اين چيزها را ياد آوري مي کرد .خيلي ،حتي توي نامه هاي خصوصي .خيلي نامه مي داد يعني هفته اي يک بار من نامه داشتم .تلفن هم حتماً مي زد .
يادم مي آيد يک بار که ايشان جبهه زخمي شده بود. ايشان را به مشهد بردند و آن جا بستري کردند و اين خاطرات هم که نوشته شده متعلق به بستري شدنش در بيمارستان است .وقتي آمد وسط حياط ايستاده بودم ،من اصلاً ايشان را نشناختم که شوهرم است . مي گفتم خدا يا اين مرد کيست ؟اينقدر لاغر شده بود . صورتش سياه شده بود .يک ترکش به دستش هم به لبش خورده بود و دستش به گردنش آويزان بود .مي گفتم خدايا اين مرد کيست . خجالت مي کشيدم نمي خواستم جلو بروم .قايم شدم .گفتم برويد ببينيد اين کيه ؟ که وسط حياط ايستاده ،بعد برادرهايم گفتتند چطور نمي شناسي اين شوهرت است .من جلو آمدم و با هم سلام عليک کرديم .زياد جلو نمي رفتم چون خجالت مي کشيدم از نظر اخلاقي خيلي در او تاثير داشت هر بار مي آمد انگار سنگين تر و پخته تر و صبور تر مي شد .
يادم مي آيد مي گفت: يکبار قرار بود با قايق جايي برويم عمليات داشتيم . يکي از دوستان برگشت به من گفت : شما تازه ازدواج کردي ؟ و به ديگري گفت شما مادر پير داري ،من بجاي شما مي روم و مي گفت که اين آقا رفت و خودش شهيد شد .هر چه به ايشان گفتيم شما دو سه تا بچه داريد مي گفت اشکالي ندارد و رفت و شهيد شد .يکبار مي گفت با هم داخل قايق نشسته بوديم يک خمپاره وسط قايق خورد و قايق از وسط شکست ولي هيچکدام از ما آسيبي نديديم .باز يادم مي آيد يکبار نامه من دستش رسيده بود روي موتور نشسته بود و نامه را مي خواند . قبل از اينکه به جبهه برود کاري کرده بود که بايد پوشيه بگذاري من هم پوشيه گذاشتم. بعد که رفت جبهه ، من محصل بودم سال چهارم دبيرستان نمي توانستم با پوشيه به مدرسه بروم .پوشيه را گرفتم بعد توي نامه نوشتم که من پوشيه را گرفتم . اين همانطوري که داشت نامه را مي خواند نمي دانم قضيه پوشيه بود يا علاقه يا خوشحالي خلاصه نمي دانم گفت که با موتور رفته بودم روي منطقه مين کاري شده و با موتور رفتم بالا و آمدم پايين که موتور تکه تکه شده بود .من هيچ صدمه اي نديدم .اينقدر حواسش به نامه بود اينقدر علاقه داشت .
معمولا دوستانش ، (يکي از دوستانش) وسيله هايش را بعد از شهادت مي خواستند مثل دفترش که راجع به ديده باني نوشته شده بود و برنامه هايي که داشت .دوستش که پاسدار بود وقتي اين دفتر را ديد گفت : «اين چه قدر حساب و کتابش کامل بود محاسبات ديده باني که مال رياضي است داخل اين دفتر چه نوشته شده من خودم که رياضي مي خواندم الان از اين ها به سختي سر در مي آورم اين با اينکه دوم دبيرستان رشته اقتصاد خوانده بود چقدر حساب و کتابش دقيق بود .اين گرا هايي که مي گرفت يا درجه هايي که يادداشت مي کرد چقدر کارش درست بود .يادم مي آيد يکبار هم عملياتي داشتند که (اسمش يادم نيست) بايد وارد خاک دشمن مي شدند و منطقه را شناسايي مي کردند از آن جا بايد گرا مي دادند به توپ خانه خودي .مي گفت وارد منطقه کردستان عراق شده بودند. همه لباس کردي پوشيده بودند ولي ايشان حرف نمي زد آن چند نفر عربي بلد بودند و حرف مي زدند و چون ايشان حرفي نمي زد راجع به ايشان مي گفتند که کر و لال است .نه مي شود و نه مي تواند حرف بزند.تعريف مي کرد آن شب درخاک دشمن به عنوان عراقي خوابيديم و نصف شب بلند شديم و رفتيم روي تپه گرا داديم و سريع برگشتيم توي خاک خودمان و وارد سنگرهاي خودمان شديم ومي گفت و حسابي آنجا را کوبيديم .اينقدر شجاع بود .من مي گويم اين شجاعتي که ايشان داشتند ،اين دل نترسي که ايشان داشتند من اصلاً کمتر کسي را ديده ام،شايد توي فيلم ها ديده باشيم .»
يکبار مجروح شد ،در مشهد بستري بود که اصلاً به ما خبر نداده بود .پدرش به من خبر داد بعد از چند روز آمدند و سرپايي هم بودند ولي شصتش يک مقداري ايشان را اذيت مي کرد .بعدش هم که توي جبهه مي خواست شهيد شود ، ترکش به شکمش خورده بود .شب قبل از شهادت خواب ديده بود برگشتِ به يکي از دوستانش گفته فلاني اين شخص مازندراني هم بود (اسماعيل خوش نما) اينهم از بچگي توي جبهه بود الان مثل اينکه درجه دار هم است .برگشت گفت :فلاني ! خواب ديدم امام زمان (عج) به من گفت که تو مهمان مني . گفته بود شايد همين طوري خواب ديده باشي و اتفاقاً قبل از اينکه خواب را ببيند زخمي شده بود . زخمش را بست غسل هم کرد .خواب هم که ديد دوباره به جبهه رفت و شهيد شد. وقتي که شهيد شده بود دوستانش هم آمدند و تعريف مي کردند ما يکبار رفته بوديم داخل اتاق با ايشان کار داشتيم ،ايشان در سجده بودند .داشت نماز مي خواند اينقدر مشغول راز و نياز بود که اصلاً نفهميد ما چند نفر توي اتاق ايستاده ايم .مي گفت که چند نفر که وارد اتاق شديم اصلاً نفهميد که ما آمديم اينقدر اين اواخر از نظر روحي اخلاقي تغيير کرده بود .
تهران بودم به خاطر جهيزيه خواهر شوهرم که مجبور شدم بمانم آن روزها ،مرتب از ساري زنگ مي زد که از آقا مهدي خبر داريد يا نه ؟ ما تعجب مي کرديم چون هيچوقت اين جوري به ما زنگ نمي زند .و چون عمليات والفجر هشت بود .آن روز تشييع جنازه چهار پنج شهيد بود که همزمان با هم تشييع شده بودند که يکي از آنها مهدي بود که ما نمي دانستيم .بعضي از دوستان بعداز والفجر هشت مرخصي گرفتندوآمدند ولي مهدي نيامده بود .اينجا همه فاميل و دوستان به تهران زنگ مي زدند که از آقا مهدي خبر نداريد،آمدند يا نيامدند ، حالش چطوره ؟ما شک کرديم خدايا قضيه چيست ؟
آقاي صلبي دايي مهدي ،از ساري زنگ زده بود تهران که از آقا مهدي خبر نداريد؟ ديگر ما ترسيديم بعد آخرش خواهر شوهرم يا مادر شوهرم زنگ زده بودند تو را به خدا هر چه هست يا نيست به ما بگوييد .من که دل توي دلم نبود .آنهم توي خانه مادرشوهر و پدر شوهرم توي شهر غريب ، بچه داشتم (زينب را داشتم) .دايي اش که اصلاً نمي خواست بگويدکه مهدي شهيد شده .




خاطرات

همت الله پادياب:
انسان بسيار با صفا با صميميت با اخلاق که داراي يک زندگي بسيار ساده و بسيار معنوي بود،با دوستان و برادران حزب اللّه .وقتي انسان نگاه مي کرد به اين ها ،به نظر شايد ستاره هايي بودند که خداوند براي مدت کوتاهي اين ها را به زمين آورد تا اينان چراغ راه انسانهايي مثل من و امثال من باشند و آن ها را به بالا بکشند .يک انسان اين چنيني بودند. وقتي ساده زيستن ايشان را نگاه مي کنيم ، وضع زندگي پدر ايشان هم نسبتاً مناسب بود .ايشان کم و کسري از نظر زندگي نداشتند که نگران زندگي دنيايي خود باشند. با اين همه مي بينيم دست از همه اين ناز و نعمت هاي زندگي مي شويد و مي آيد در صف لشکريان خدا و يکي از بسيجيان بسيار فعال مي شود که حماسه هاي بسياري از خود در جبهه هاي مختلف اين هشت سال دفاع مقدس نشان مي دهد که اگر انسان بخواهد به همه ي اينها اشاره کند حقيقتاً مثنوي هفتاد من مي شود .ظاهراً برادر ايشان مهرداد ملکي قبل از ايشان شهيد مي شود که خاطراتي به ذهن من مي رسد من به دليل ارتباط زيادي که با ايشان داشتم و به خاطر حشر و نشري که با ايشان در جبهه ها داشتم کراراً مي ديدم از احوالات و خاطرات برادر بزرگوار شهيد خود صحبت مي کردند که خصوصيات اخلاقي ايشان چه بوده .اين جوان بسيار رشيد که ما افتخار آشنايي با ايشان را داشتيم ، يادم هست خاطره اي از مادر بزرگوارشان تعريف مي کرد . اعتقادمان با اين صحبت و تعريفي که از خواب مادرشان مي گفت به مراتب نسبت به اين امور بيشتر شده است . مي گفت :مادر من در حال بيداري ـ نه خواب ـ برادر شهيد م را در حياط منزل زيارت کرد ،و ايشان يک حال و هواي ديگري نسبت به مسائل معنوي پيدا کرده بود. يعني وقتي به ايشان نگاه مي کرديد خصوصاً اين اواخر ،دوران حياط پر برکت شان قبل از شهادت يک توجه خاصي پيدا کرده بودند؛ از صحبت هايي که مي کردند و شوخي هاي ايشان کم تر شده بود .هميشه نگران بودند چرا آنهايي که از ايشان دير تر آمده بودند از او سبقت گرفتند ،خيلي شهداي ديگر اينگونه فکر مي کردند ، خصوصاً ايشان با همه ي رشادت هايي که از خودشان نشان مي دادند باز غطبه مي خوردند که چرا اينها که دير تر آمدند زودتر رفتند ،خصوصاً برادر بزرگوارشان ،با اين که افتخار مي کرد که ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند هميشه در حسرت اين بود که اي کاش خود زودتر به شهادت مي رسيدند و يا اگر نشد در آينده نزديک به شهادت برسند .اگر بخواهيم به دلاور مردي هاي ايشان اشاره بکنيم ،عنصري بود که از ابتداي به ساکن کار خود را ديده باني شروع کرده بود . به قدري در کار خود تبحر داشت و شجاعت از خود نشان مي داد که هميشه در بهترين نقطه هاي جبهه ،در بلند ترين نقطه ها ايشان به ديده باني مي پرداختند و اطلاعات بسيار دقيقي را به همه مي دادند، جهت ارائه به توپ خانه ، جهت سر کوب کردن عقبه دشمن که من يادم مي آيد خاطره اي با ايشان بعد از عمليات والفجر شش داشتند . در منطقه دهلران چيرات و نيزار ،که در آن جا تپه ديده باني درست کرده بودند که با موتور تر يل که شهيد داشتند سوار شديم رفتيم آن جا که بازديد کنيم. شهيد گفت :بيا اينجا مي خواهم يک چيزي به شما نشان دهم. رفتم بالا و با دوربين نگاه کرديم و ديديم چند تا از اين شهداي بزرگوار در خط قدم آن جاييکه دوباره دست دشمن افتاده بود ،پيکر پاک شهدا روي زمين افتاده بود را نشان داد که از جمله آن شهدا شهيد بزرگوار ذبيح اللّه عالي بود يعني ما ضمن اينکه اين عزير را از گذشته نزديک دلاور مرديهاي آن شهيد بزرگوار رامي شناختيم .آن جا ايشان از حالي به حالي شده بود که چطور يک شخصيت اين چنين (شهيدعالي) الان آنجا افتاده و ما دسترسي به او نداريم تا پيکر نازنين ايشان را بياوريم . بعد از چند سال پيکر نازنين شهيد عالي را از جبهه ها آوردند اين خاطره در آنجا بوده که با ايشان رفته بوديم. شايد مدت هشت ،هفت دقيقه ايشان خيره شده بودند به پيکر تازه شهيد عالي .يک زمزمه هايي را با خود داشتند در حسرت شهادت که بعد از آن که پايين آمديم اتفاقاً ايشان گفتند چند لحظه اي داخل چادر ما بمانيد ،فرماندهي داشتند فرمانده توپ خانه که اهل دزفول بود آن جا توضيح يک کادر عملياتي داشت براي آن توجيه کردند. بعد گفت با موتور برويم اهواز که آمدن با ايشان و موتور ايشان به اهواز هم خاطرات زيادي است .که ما در حسرت خاطرات مانديم که چه عزيز بزرگواري را از دست داديم و الان در کجاي راه هستيم و عاقبت کار چه خواهد شد و اصلاً راه آن ها را مي توانيم ادامه دهيم يا نه. آيا ديداري با آن ها هست که سعادت يار شود حداقل در آن جا ديداري داشته باشيم .چشممان با ديدار شهدا روشن شود که خداوند اين توفيق را به ما و همه ي شيفتگان اهل بيت بدهد. ايشان در ارتباط با برنامه هاييکه در پشت جبهه وجود داشت مثل محافل و مجالس عزاداري در اين مجالس حضور پيدا مي کردند به ويژه مراسمي که مربوط به شهدا مي شد و يک جوري هم مي آمدند در مجلس .به اندازه اي ايشان شوخ طبع و با صفا بودند که اصلاً به عنوان گل سرسبد اين بچه ها و مورد توجه دوستان بودند و خيلي عزيز براي بچه ها و بچه ها خيلي ابراز دوستي و محبت نسبت به ايشان مي کردند. سختي هاي زيادي کشيد البته شايد در ارتباط و افتخار پوشيدن لباس مقدس سپاه براي ايشان به سختي بود که بالاخره اين توفيق را پيدا کردند با همه آن سختي ها و مشکلات و مشقاتي که وجود داشت بالاخره توفيق پيدا کردند لباس سربازي امام زمان (عج) را به تن کنند و يواش يواش ايشان با آن مديريت و ديد بازي که داشتند و آن توانمند ي هايي که از خودشان نشان دادند افتخار مسئوليت توپ خانه لشکر ار پيدا کرده بودند که نهايتاً در منطقه عملياتي فاو بود ـ به نظر من مير سد ـ ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند ،البته بنده در ساري نبودم ولي فيلم وداع ايشان را ديدم ،اگر ملاحظه بفرماييد مي بينيد که انگار يک فرشته در تابوت خوابيده وقتي آدم نگاه مي کند با آن سيماي بسيار نوراني و دوست داشتني که داشتند خيلي آرام و راحت به لقاء اللّه پيوستند و به آن آرزوي ديرينه خود دست يافتند که من شکي ندارم که اين از همان حال و هوايي که بعد از شهادت برادرش و بسياري از دوستان خود پيدا کرده بود همواره با دل شکسته از خداوند طلب شهادت مي کردو قطعاً پاسخ مثبت شنيد، از طرف خداوند که خداوند او را به سمت خود دعوت کرد و به اين درجه رفيع نائل شدند.
يشان نسبت به آن تخصصشان داشتند هيچ وقت با دستپاچگي کار انجام نمي دادند يعني با درايت با فکر برنامه ريزي مي کردند و حساب شده کار را انجام مي دادند و با خونسردي ،هميشه معتقد بودند که بيشترين ثمره را از نتيجه کار در حال خونسردي ،مي شود گرفت نه در حال دستپاچگي .
بسيار خونسرد و دقيقاً به طراحي برنامه ها مي پرداخت و من اين را اشاره بکنم و شايد اگر به شما بگويم اغراق نيست اين مطلب که ايشان بهترين و زبده ترين ديده بان توپخانه دوران خود بود. يعني اگر ايشان برنامه ريزي مي کرد اين گرا را با آن محاسبات دقيقي که خود مي داد شايد بدون اغراق مي شد گفت 70 ـ80 در صد از اهدافي که ايشان نشان مي داد مورد اثابت توپ خانه قرار مي گرفت و به خاطر همين مساله بود که هميشه مورد توجه رده هاي بالا بودند و از اينرو ايشان با آن مديريت و فکر باز خودشان انجام مي داد اين از دست يک آدم عادي ساخته نبود . مثلاً در فرصت زمان کم گلوله توپ خانه دشمن بيايد بيرون که ايشان بلافاصله در سرعت نور و صوت را با همه اين ثانيه ها که مثلاٌ محاسبه مي کرد و محاسبه دقيق و شسته رفته اي تهيه مي کرد و اين را مخابره کند به عقبه و همان جاهم بگويد شما مثلاً بزنيد ،که اکثر وقتي ما نگاه مي کرديم معمولاٌ اين ديده بانها نمي توانند چنين گرا هايي بدهند که دو تا سه تا توپ را مي زدند يک نقطه نزديک دوباره اين گرا ها را تصيح مي کردند و بعد موفقيتي حاصل مي شد . بيشتر گرا هاي اوليه گرا هاي موفقي بود بر اين اساس بود که من در بسياري از جاها که حضور داشتم و ايشان يک همچنين کارها و ابتکار عمل هائي که در کار از خود نشان مي داد ،نه به اعتقاد من بلکه به اعتقاد خيلي از دوستان که ايشان را مي شناختند ، اين بوده و هست ، ايشان در آن برهه از زمان يکي از زبده ترين ديده بانهاي سپاه اسلام بود که اين مأموريت را به نحو احسن انجام مي داد. بعد هم اين شايستگيها باعث شد که بالاخره توانستند مسئوليت ديگري را به عهده بگيرند و الحق و الانصاف بايد گفت که اگر ايشان بودند ( البته رفتن ايشان مصلحت بوده ) مي شد ،گفت کارهاي بسياري از کارهاي شايسته ديگري را مي تانست انجام دهند ،که تقدير اين بود که ايشان به اين درجه شهادت برسند و به خيل شهدا بپيوندند .
آخرين بار را من چون خودم بعد از الفجر 8 که از ابتداي والفجر 8 افتخار حضور در اين عمليات را داشتم ، افتخار ديدن ايشان را نداشتم چون در گيريهاي ما در آن منطقه زياد بود و ما سر گرم بوديم و عمليات منطقه والفجر 8 ـ قبل از الفجر 8 ـ که من توفيق زيارت ايشان را داشتم و در محفلي که با دوستان پشت جبهه داخل شهر بوديم داشتيم ايشان را زيارت کردم و بعد از آن ديگر نديدم تا اينکه خبر شهادت ايشان را شنيدم .
آدم ياد و خاطره اي که از شهدا دارد به خواب ما مي آيند اين رويا ها وجود دارد.
خاطرات ما که البته زياد است عمده خاطرات ما اين که يک صميميت خاصي داشت خصوصاً با مجموعه اي که ما داشتيم، انسان شوخ طبعي بود و در همه شوخيها نهايت ادب را رعايت مي کرد و ما در شوخيها و نوع برخوردايشان اثري از بي ادبي نمي ديديم .به ما که از نظر سن از ايشان بزرگتر بوديم، نسبت به کوچکترها هم هيچ وقت اساعه ادب نمي کرد .
بيشتر در محافل ،خصوصاً در مراسم ها حالا سالگرد شهدا بود يا مراسم خاص شهدا بود آنجا دعوت بوديم آن بگو مگو هائي که بين دوستان بود و آن خنده ها و شوخيهاي ايشان در جمع دوستان بود که در ذهن ما مانده . اين ها درک مي شود ولي توصيف نمي شود کرد اين ها را ؛چگونه مي توان به تصوير کشيد چون به تصوير کشيدن و بيان اين ها واقعاً مشکل است . اگر بخواهيم بيان کنيم بايد تنزل بدهيم آن مطالب و چيزهايي که مي شود بيان کرد آن حالات و احوالات که ايشان داشتند انصافاً مي دانيد که انسان خالص و فاضل و عين حال ملکوتي و اهل اخلاق بودند که من فکر مي کنم ظاهراً ايشان مي خنديد .
جز خود و خداي آنها خبر داشته باشد کسي خبر نداشت .ما هم به واسطه اين نشست و برخاستها و همه اين ها حقيقتاً شايد بخشي از اين موضوع را مي توانستيم لمس کنيم .اصلاً همه اين شهدا بودند که اين طور بودند که که هياهوي درونشان را خودشان مي شنيدند و اين حال و هواي درون را داشتند .
شهيد ملکي انسان پر تحرک ؛ با نشاط ؛ خوش برخورد و خيلي رک و صادقانه حرفهايشان را مي زد وانسان با اخلاصي بودند .ايشان زود هم شهيد شدند آنطوري که آن شخصيت اصلي ايشان بروز نکرد يعني اينکه انساني بودند که مي توانستند يک شخصت بزرگي براي سپاه اسلام باشند .
اقتضاء زمان جنگ اين بود ؛ بيشتر بچه ها از لحاظ معنوي در سطح بالايي بودند ؛ اهل نماز شب ؛ دعا و مناجات و . . . . . . به شهر هم که مي آمدند براي ديگران الگو بودند. در مسجدبراي دعاي توسل ،دعاي کميل و... خيلي با اخلاص حضور داشتند .شهيد ملکي يکي از آن هايي بود که هميشه و در همه جا براي بچه ها الگو بود .عملکرد اين بچه ها توصيه بود يعني نياز به شنيدن نبود .
شهيد ملکي آدم خوش برخورد و زحمتکش و پر تلاشي بودند يعني بيشتر بچه هايي که با ايشان بودند خيلي زود با شهيد مانوس مي شدند از نظر اخلاقي در بين بچه ها الگو و سر آمد بود .
بچه هاي جنگ دنيائي نبودند وارد مقولات دنيائي نمي شدند ،با توجه به اين که ايشان ازدواج هم کرده بود ،از آندسته بچه هايي بود که زود ازدواج کرد و ايشان يک فرزند بي غل و غشي داشتند .يادم مي آيد يک منزل انتهاي خيابان ورزش اجاره کرده بود خانه اي ساده که از ابتدائي ترين چيزهاي زندگي محروم بودند و چيزهائيکه نياز داشتند خود ايشان تهيه مي کردند و زندگي بسيار ساده اي داشتند.
روابط خوب و حسنه اي داشتند همه بچه هاي جنگ اينطور بودند همرزمان با ايشان با احترام بر خورد مي کردند شهيد از آندسته بچه هايي بود که مورد احترام همه بودند .


قبل از عمليات والفجر 8 در شط بوديم شب به سراغم آمد و گفت بايد به منطقه جديد برويم .با او به منطقه آمديم راهنمايي لازم را کرد و توجيه شديم و توپ ها و مهمات ها را شب به منطقه خسروآباد انتقال داديم .مواضع آتشبار آماده شدند مهمات قبضه ها را به منطقه انتقال داديم. عمليات والفجر 8 شروع شد .شهيد ملکي فرمانده دلاور توپ خانه لشکر 25 کربلا در داخل شهر فاو بود ،بجاي اينکه داخل قرارگاه باشد شخصاً ديده باني مي کرد و هدايت آتش توپ خانه را به عهده داشت و همراه بهمن قنبري که جانباز مي باشد در آن زمان ديده بان ادوات بود با هم در يک سنگر بودند که موقع اداي نماز در ديدگاه مهدي ملکي دلاور شايسته توپخانه به توسط گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسيد .
ـ شهيد مهدي ملکي فردي متواضع و اهل عبادت بود ،علاقه زيادي به نماز جماعت داشت هر جا که فرصت مي کرد نماز را جماعت مي خواندند و پشت سر برادران سپاه و بسيج اقتدا مي کرد. هيچ وقت خود را برتر از ديگران نمي دانست خوش بيان و خوش سيما بود .فرماندهي لايق و پر توان و خستگي ناپذير بود همه پرسنل او را دوست داشتند سالها در جبهه بود او را از سال 61 مي شناختم و ديده باني ورزيده بود و به امام راحل علاقه زيادي داشت. به خاطر همين شايستگي ها و لياقت از طرف فرماندهي لشکر به فرماندهي توپ خانه لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد .
آن شب روي سنگر نفرات دشمن اجراي آتش کرديم بعد از آنکه ديده بان به توپ خانه دستور داد تا قدري استراحت کنيم و در همان حالت خوابيدم ،در عالم خواب ديدم که من به اتفاق شهيد ملکي و يکي از برادران که او را نمي شناختم داخل يک سنگر روباز هستيم يک گلوله خمپاره در نزديکي ما اصابت کرد و يک ترکش به مهدي ملکي اصابت کرد و او شهيد شد. صبح بعد از نماز ،خواب شب گذشته را براي بچه هاي هدايت آتش تعريف کردم. آن ها گفتند: انشاءاللّه که خير است. در همين موقع که ساعت تقريباً 9 صبح بود بچه هاي سنگر جلو اعلام کردند که شهيد ملکي به طرف آتشبارمي آيد و به استقبال او رفتيم و با هم روبوسي کرديم . پيروزي عمليات را به بچه ها تبريک گفت و به من گفت پادياب مواظب بچه ها باش چون خيلي کار دارم و با هم ناهار خورديم و ايشان تذکرات لازم را دادند و آرايشگاه رفت. يک سرباز بنام "سلامتي" آرايشگر بود و هم فرمانده قبضه. آقا مهدي گفت موهايم را خوب اصلاح کن مي خواهم پيش حوريان بهشتي بروم. بعد از اصلاح سر و صورت داخل نخلستان که مقر قبلي ما بود به حمام رفت پس به خط مقدم رفتند . فردا تقريباً ساعت 3 بعد از ظهر بود هوا باراني بود ،يکي از يگانها احتمالاً تيپ44 قمربني هاشم(ع) بود ،تک کرده بود و ما هم اجراي آتش مي کرديم. در همين موقع برادر بهزاد اتابکي با بي سيم يکي از برادران به نام مجتبي سبادي را صدا کرد و به تطبيق آتش فراخوان قبادي به آنجا رفت. پس از دو يا سه ساعت دوباره به آتش بار برگشت .خيلي درهم و گرفته بود به نظر مي رسيد که اتفاقي افتاده بچه ها دورش را گرفتند . از او سوال کرديم چرا گرفته اي؟ گريه مجالش نداد شروع به گريه کردن نمودو گفت که برادرم مهدي ملکي شهيد شده . حال همه گرفته شد هر چند خود برادران منتظر شهادت بودن ولي همه شهيد ملکي را دوست داشتند چون او در دل همه جا گرفته بود .
سال 61 شهيد ملکي از تاريخ 25/5.61 در گردان صاحب الزمان (عج) بود که بعد از عمليات رمضان و سپس عمليات محرم نامبرده در گرادن زرهي مشغول خدمت بود. سپس به عنوان ديده بان در توپخانه مامور شد .او به اتفاق دو نفر از برادران بسيج به توپخانه آمدند مسئول ديده بان توپخانه برادر رزمنده ابوطالب پور صديق که بعداً به اسارت دشمن در آمد و الان جز آزادگان مي باشد در قسمت فرهنگي نيروي زميني مشغول مي باشد .برادر پور صديق او را به ديدگاه که نزديکي شهرک زبيدات عراقي بود برد و در آنجا مشغول کار شدند همه امکانات از آب و تغذيه و سوخت مي بايست توسط نفر حمل ميگرديد. مخصوصاً آب که خيلي مشکل بود .يک روز شهيد ملکي با بي سيم تماس گرفت و مرا صدا کرد به او خدا قوت داديم با رمز اعلام کرد که آبي که مي خوريد به فکر ما باشيد زمستان بود باران باريده و جاده پر از گل و لاي بود. چند روز نتوانستيم پيش او برويم به اتفاق يکي از برادران به نام تقي زاده اهل بابل بود . تا نزديکي ديدگاه رفتيم وسايل وآب همراه برديم رفتيم ديدگاه پس از احوالپرسي متوجه شديم که مدت دو يا سه روز است که آب ندارند با توجه به ارتباط بي سيم که روزانه کار ديده بان و آتشبار مي شد او مشکلات خود را ابراز نمي کرد تا اينکه جاده مناسب شود براي تردد خودرو ها .





آثار منتشر شده در باره ي شهيد:
ما شهدا را هميشه انسانهاي خارق العاده و جداي از ساير مردم و يک قشر استثنائي تلقي نکنيم آن ها مثل ما مردم عادي جامعه بودند اما تحولي که در آن ها ايجاد شده به واسطه آن اراده قوي که داشتند باعث شد که يک چنين حرکت در زنگي شان ايجاد شود و آنان را از ساير مردم در جامعه متمايز کند .بنابراين اينها يک عنصر ويژه و ممتاز که انتخاب شده از جاهاي ديگر يا القاء شده به اين ها که تحولي در وجودشان به وجود آيد نيست که ديگران فکر کنند ، بله آن ها استثنائي بودند وقتي انسان نگاه مي کند به کلام اللّه مجيد مي بيند که در بعضي آيات بحث انسان را به گونه ديگري مطرح مي کند. از جمله در سوره الرحمن آيه اي هست که مي فرمايد : (کل من فان ويبقي وجه ذولجلال و الاکرام) همه فاني وفنا شدني هستند غير از وجه خدا اين وجه خدا شدن به اين معنا در تفاسير آمده که به طور متفاوت در خيلي تفسير ها از جمله در الميزان هست اين به اين معنا نيست که خود خدا مطرح باشد اينجا منظور انسانهايي هستند که به درجه اي از کمال مي رسند که هرگز فنا پذير نيست .يعني اگر انسان به جاي برسد که به آن چيزيکه علاقمندي پيدا کرده و آن علاقه يک علاقه باقي و سرمد باشد اين نشانگر اين است که انسان به مقام اللهي رسيده وشده وجه خدا. خيلي از علما ،عرفا و صلحا هستند که به اين مقام رسيده اند. البته در راس اينها ائمه معصومين (س) هستند و شهداء از جمله اين انسانها هستند که با اين ها با کوشش و تلاش که در جهت رشد و تعالي انجام مي دهند مي رسند به مقام وجه اللّه ،و به خدا نگاه مي کنند ويا (عند ربهم يرزوقون) به اين معنا است. ما مي دانيم که خدا “عند” ندارد که مادي براي او تصور بکنيم. بنابراين هر جا بنگريم خدا است. عالم محضر خداست يعني هر جا که خدا هست شهيد هم حضور دارد يک حضور هميشگي و ابدي در واقع مقامي است که اگر به سيره ائمه معصومين (س) نگاه بکنيم همه آن ها از خدا طلب شهادت مي کنند. بالاخره درجه لقاء اللّه مسئله شهادت مي باشد. بر اين اساس وقتي نگاه مي کنيم همه معصومين ما يا به ضرب شمشير يا با سم شهيد شدند ،بنابراين اگر نگاه مي کنيم به اين شهدا .شهدا همه انسانهاي معمولي بودند ،ولي اين استعداد بالقوه که خدا در وجودشان مثل همه انسانها به وديعه گذاشته ،مي بينيم که اينها اين استعدادها را شکوفا کردند و به ظهور رساندند و رسيدند به مقام والاي انساني و سمبل اجتماع و چراغ هدايت مردم شدند .ما بايد توجه خاص و ويژه اي به اين قشر جامعه که رفتند ، طريق سعادت را پيمودند و سر منشاء خير و برکت براي ما شدند و راه سعادت دنيا و آخرت را به ما نشان دادند داشته باشيم و به حال و آينده بفهمانيم که راه همان است که آن ها پيمودند و به ما نشان دادند . شهدا چيزي کم و کسري نداشتند . در زيبايي و شجاعت و صلابت وجواني همه اينها را وقتي نگاه مي کنيم همه در شهدا جمع بود،همه صفات نيک. مي توانستند پشت جبهه باشند و به جبهه نروند و زندگي دنيائي خود را به نحوي که خيلي ها دارند ادامه بدهند و انسانهاي مثمر ثمري هم در جامعه باشند که حداقل اگر آنجا نرفتند در پشت جبهه انسانهاي مثبتي باشند در راه خدمت به مملکت خدمت کنند.شهيد ملکي ههم در اين طيف از دوستان و بزرگواراني بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : ملکي , مهدي ,
بازدید : 236
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,314 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,006 نفر
بازدید این ماه : 5,649 نفر
بازدید ماه قبل : 8,189 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک