فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال1337 در همدان به دنيا آمد. او آمده بود تا به امر خداي بزرگ رشد کند,بزرگ شود و از سرداراني باشد که پس از 1400سال ,به ياري آخرين آيين الهي شتافتند.
 بعد از گذراندن دوران ابتدايي و راهنمايي وارد دبيرستان ابن سينا شد و در آنجا بود که مشق مبارزه را سر فصل زندگي خود قرار داد .او با شناختي که از خيانتها و مفاسد حکومت پهلوي به دست آورده بود,از يک طرف وآشنايي اش با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني(ره)از طرف ديگر ,راه سخت وطاقت فرساي مبارزه را برگزيدوبه مبارزان وانقلابيون پيوست.
پخش اعلاميه‌هاي امام خميني (ره ) , توزيع نوارهاي سخنراني آن رهبر فرزانه و حضور تاثير گذار در مبارزات مردم همدان با حکومت پهلوي از جمله کارهاي مهدي فريدي در دوران مبارزات انقلاب بود.اوبا روح بزرگ خود که هرگز نمي‌توانست در برابر ظلم و جور ساکت باشد ,برخاسته بود تا همراه مردم ,رهبر وانقلابي شودکه هدفش جايگزين حکومت الهي به جاي تخت پوسيده شاهنشاهي بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي وتأسيس سپاه  به اين نهاد پيوست . چيزي از پيروزي انقلاب اسلامي نمي گذشت که ضد انقلاب پس از ناکامي در به شکست کشاندن انقلاب اسلامي مردم ايران,پنج استان را در گير جنگ داخلي کرد.
مهدي درنگ را جايز ندانست وبه کردستان رفت تا به مقابله با توطئه شوم ضد انقلابيوني بشتابد که تجزيه ايران بزرگ را هدف شيطاني خود قرار داده بودند.
جنگ و در گيري هنوز با ضد انقلاب در جريان بود که جنگ 8 ساله از سوي دشمنان مردم ايران آغاز شد.
 او به جهاد با زخم خوردگان از دين خدا شتافت و فرماندهي گروهي از نيروهاي شهادت طلب و جان بر کف را که در اين ميدان مردانه پاي نهاده بودند,به عهده گرفت.
در روزهاي آغازين جنگ تحميلي سپاه سازمان نظامي مانند ارتشها روز جهان را نداشت.رزمندگان با دست خالي وحتي با استفاده از خودروي شخصي ,خود را به جبهه ها مي رساندن تا با دست خالي و سلاحهاي ابتدايي و دست سازدر مقابل ماشين جنگي مجهزدشمنان ايستادگي کنند.
 مهدي فريدي يکي از آن رزمندگان افسانه اي بود .او که در سپاه همدان سمت فرماندهي عمليات را به عهده داشت ,با مشاهده پيشروي دشمن در خاک کشور به سوي جبهه ها شتافت ودر مدت حضور چند ماهه اش با فرماندهي گروهي از رزمندگان همداني ,پيشروي دشمن در خاک جمهوري اسلامي ايران را سد کرد.
او در هشتم ارديبهشت 1360 در جبهه سر پل ذهاب به شهادت رسيد.
همرزمانش مي گويند: او به فرماندهي عده کمي از همرزمان خود در مقابل تعداد  زيادي از تانک‌هاي دشمن که قصد تجاوز به قسمت ديگري از خاک مقدس ايران را در منطقه سر پل ذهاب داشتند ,شجاعانه ايستادو به‌دليل قطع ارتباط با عقبه و کمبود شديد امکانات دفاعي و همچنين هجوم تانکهاي بي شمار دشمن که از تعداد نيروهاي رزمنده ايراني بيشتر بودند,وارد صحنه سختي از درگيري شد که در اين نبرد طاقت فرسا مهدي از ناحيه قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفت وبه شهادت رسيد اما توانست با آن نيروي کم و با امکانات ناچيزدشمنان را وادار به توقف نمايد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
 لا اكراه في الدين،‌قد تبيّن الرشد من الغي...
خانه‌ام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راه؛ و به حاكميت رسيدن كلمه‌ا... ، و به بند كشيده‌شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعي از حركت تكاملي است كه انسان به وجود مطلق مي‌پيوندد. هيچ اجباري در اين انتخاب نيست كه پيدا شد راه رشد، و انسانيت از طغيان و زبوني و آينده در انتخابي سرنوشت‌ساز شكل خواهد گرفت و ملاقات حق متضمن كوشا بودن و به سوي او كوشيدن است. پس اي خلق و اي اسطوره‌هاي مقاومت و سختي، به همت امام، اين دهنده روح خدايي به انقلاب، و تنها دژ محكم عليه استعمار و تنها ناخداي كشتي انقلاب به سوي ساحل نجات انسانها تا پيروزي بر تمام مباني ظلم و كفر، مبارزه پيگير را ادامه داده و اين تن خاكي بايد تا تحويل دادن به مالك و صاحبش خدا، در ستيز و جنگ مداوم و مستمر باشد؛ و به انجام رسيدن اين حركت خدايي انسان، آنجا كامل خواهد شد كه با حليّت انسانها هم تزيين يابد. پس اي خدا ما را تا كسب اين درجه عالي در فراز و نشيب‌ها رهنما باش.
والسلام    10 / 3 / 1359     مهدي فريدي




خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد مهدي فريدي
 من مادر شهيد مهدي فريدي هستم، شب بود شام خورده بوديم و اون موقع ها ظرفها را در حوض خانه مي شستيم، من از پله ها آمدم پايين و رفتم حوض خانه تا ظرفها را بشويم. حالم خراب شد ،از پله ها آمدم بالا، حالم بدتر شد .مادرم آمدند، خيلي ناراحت شدند، گفتند: چرا حالا بچه به دنيا نيامده حالت خراب شده؟ تا حاج آقا خانم آمدند، خيلي طول کشيد. کودکي اش هم خيلي خوب بود، مدرسه اش را ميرفت و راهنمايي هم اون موقع تازه شروع شده بود، راهنمايي هم رفت. رفت دبيرستان، دبيرستانش تمام شد. دانشگاه شرکت کرد، باختران رشته راه و ساختمان قبول شد تو دبيرستان که درس مي خواند يه اتاقي ما بغل حياط داشتيم اونجا دو تا موکت انداخته بود و زمستان هم کرسي کوچکي مي گذاشت و درسش رو آنجا مي خواند . موقع نماز مي رفت مسجد نمازش را مي خواند ،دوباره مي رفت اتاق . براي دانشگاه هم يه اتاق کوچکي گرفته بود، باز هم همون دو تا موکت و يه پتو و تشک برد و آنجا مشغول تحصيلش بود. حاج آقا گفت: برم ببينم چه کار مي کنه و کجاست؟ چيزي احتياج دارد، کمکش کنيم. حاج آقا رفته بود صاحب خانشان بهش گفته بود، که هيچ نمي دانيم چه جور مي آيد و چه جور مي رود،  ما هيچ متوجه نمي شويم بعد اينقدر پيش حاج آقا تعريف کرده بود ند. وقتي از مسجد آمده بود حاج آقا گفته بود :تو چکار مي کني که اينا هيچي نديدند؟ گفته بود: هيچي درسم را مي خوانم بعد لباس بچه مي دوزم و مي فروشم و خرجي ام را در مي آورم. ما هم آنوقت اين خانه را خراب کرده بوديم، داشتيم مي ساختيم و يک جاي ديگه مي نشستيم ، مي آمد يک سري به ما مي زد و مي رفت. آن خانه که مي نشستيم زيرزميني بود و انقلاب که شروع شد ، ديگر اين خانه نمي آمد. مرتب اين ور و آن ور بود. مي گفتم: آخر شما کجا مي رويد؟ مي گفت: اصلا حرفش را نزن ما کار داريم.
مي ر فت و مي آمد و مي ديدي ، تعداد زيادي اعلاميه آورده. مي گفتم: اينها چيست وبراي چي آوردي؟ مي گفت: اصلا دست نزنيد، خيلي خطرناک است. آن موقع انقلاب، خيابانها شلوغ بود. او مرتب در آن فعاليتها بود و عکس امام و اعلاميه امام و نوارهاي امام را پخش مي کرد. پدرش مي گفت: مهدي جان اين ها را نگذار اينجا، مي آيند و          ما را مي گيرند؟ مي گفت: شما نترسيد ، بيايند اول من مي روم جلو در مي ايستم و   مي گويم: اول مرا بگيرند. نوار امام مي گذاشت و با بچه ها گوش مي کردند . درسش را تمام کرد و رفت در سپاه فعاليت مي کردند و پيرو خط امام بود . به او مي گفتند: شما درست را تمام کردي ، کاري پيدا کنيد و مشغول باشيد . مي گفت: من کارم را پيدا کردم. در اينجا ، انجمن معلمان ، مستاجر بودند. حاج آقا به آنها گفته بود خالي کنيد ، مي خواهيم براي دو پسر بزرگمان زن بگيريم. آنها آقا مهدي را روي  پله ها ديده بودند و گفته بودند: آقا مهدي! مثل اينکه حاج آقا براي شما خيالاتي دارد؟ گفته بود: نه بابا، من برادر بزرگتر دارم ، براي داداشم مي گويند ، نه براي من.

چرا اسمش را مهدي گذاشتيد؟
براي اينکه حاج آقا دوست داشت اولين پسرم اسمش محمد است ، بعدي محمود واو مهدي باشد.

با بچه ها دعوا مي کرد ؟
نه ، ساکت بود،  مي رفت مدرسه و مي آمد .مادر بزرگش مي گفت: مهدي جان آخه شما مي رويد و مي آئيد ما اصلا خبردار نمي شويم. مي آمد غذا مي خورد و مي رفت اتاق به من هم کمک مي کرد. اخلاقش هم خيلي خوب بود. آرام و ساکت بود، الان بايد به بچه ها بگي اين درس را بخوان, آن درس را بخوان، ما اصلا به اين بچه يه دفعه نگفتيم چه کار بکن . خودش درسش را خواند،  رشته اش راه و ساختمان بود، شهيد توکلي خانه مي ساختند، نقشه خانه شان را ايشان کشيده بود. مقداري پول جمع کرده بود و ما از اين مقدار پول ، اصلا خبر نداشتيم ، که اين پول را کي جمع کرده بود و داده بود به آنها. گفته بود ما احتياج نداريم ،که بعد از شهادتش آوردند و گفتند: اين را آقا مهدي داده . پدرش هم گفت: حالا که مي خواسته در اين راه خرج شود ، ما هم مي دهيم به کساني که محتاجند .

معلمانش درباره اش چه مي گفتند ؟
هميشه تعريف مي کردند ،حتي کوچکترين حرفي بهش نگفتند. آن موقع بچه ها خيلي خوب بودند، ساکت يک وقت ما مي خواستيم برويم مشهد آن موقع مادر بزرگش پيش ما بود، گفت: من نمي آيم، مي مانم پيش خانم جان تنها نباشد. يک عمه داشت، صالح آباد رفته بود، او را آورده بود، گذاشته بود پيش مادربزرگش، بعد رفته بود دانشگاه تو کرمانشاه...
 
مخالف رژيم شاه بود ؟ بله .اون موقع که هميشه مرتب اين طرف و اون طرف بود ،اعلاميه هاي امام و عکس امام و نوارهاش را پخش مي کرد و لاي حوله وپتو مي برد کرمانشاه.

برخوردش با پدر چگونه بود ؟
بسيار عالي بود نجيب و آرام .

با فاميلها چطور بود ؟
با همه با فاميلها خيلي خوب بود، موقع شهادتش فاميلها خيلي ناراحت بودند، مي گفتند: طاهره خانم تقصير شماست ،جلوگيري نمي کنيد از رفتن اينها .مي گفتم: براي رضاي خدا رفتند، من خودم که کاري از دستم برنمي آيد. حداقل اينها که مي توانند ، بگذار کار کنند . اخلاقش هم خيلي خوب بود. الان هم مي گويم: حيف از اين جوانان ، که اين جور بودند و رفتند . يک سري فاميل هايي داشتيم ،(خوب توهمه فاميلها اينجور آدمها هست)، مي گفت: با آنها آرام و نرم برخورد کنيم، تا آنها را به راه راست برگردانيم. پدرش مي گفت : اينها برگردانده نمي شوند. مي گفت: نه. آرام صحبت بکنيم با اينها و يک جوري ، که آنها هم مثل ما بشوند . از هر لحاظ خيلي خوب بود .

هيچوقت شما را ناراحت مي کرد ؟
نه. اصلا هيچوقت .نه من از دست او ناراحت بودم، نه او از دست ما. اصلا هيچوقت احساس ناراحتي نمي کرد يا  اينکه ناراحت بشود.
در عوضش خيلي به ما کمک مي کرد. من بچه کوچک داشتم، لباس که مي شستم ، مهدي مي آمد ناهار درست مي کرد و از حد خودش زيادتر کمک مي کرد. آن موقع ها تو خانه ها کرسي مي گذاشتند و کرسي برقي هم نبود و زغال بود و خانه ما هم سه طبقه بود       و بايد از زيرزمين زغال مي آورديم .مي ر فت و مي گفت: شما دست نزنيد، خودش از زيرزمين ، زغال مي آورد و خيلي کمک مي کرد. فاميلها مي گفتند: مثل يک دختر کمکتان مي کند .

از لحاظ روحيات چگونه بودند ؟
بسيار عالي بود هيچوقت ناراحت نمي شد، برادر بزرگتر داشت، احترام مي گذاشت . الان هم محمد برادربزرگش مي گويد: يک وقت نشد ايشان به ما يک حرفي بزند . مرتب نمازشان را مي خواندند . اذان مي داد ، به موقع مي رفت مسجد . لباس ساده مي پوشيد و مرتب بود . از دانشگاه که آمد همدان هميشه روزه بود. من با او سحري حاضر مي کردم، مي گفتم: من بلند نشدم خودت بخور صبح مي ديدم دست نخورده ،مانده. مي گفتم: چرا نخوردي؟ مي گفت: اينطوري راحتم. ما خاطر جمع بوديم هنگام شهادتش که ايشان روزه نماز قضا ندارد. مي ر فت درسش را مي خواند، مي آمد اتاقش وقت نماز ، نمازش را مي خواند. خودش، رفيق تنهايي خودش بود. دعاهايش ، نمازهايش ، همه در اتاق بود. اصلا پيش ما و در اتاق ما نمي آمد. ما بچه هاي کوچيک داشتيم و موقعيت جور نبود. مفاتيح داشت و قرآن داشت و نوار خانه که ساختيم ، گفت: براي من يک اتاق خالي کنيد. اتاق را  حاج آقا برايش خالي کرد. آنجا يک کمدي داشت ، که نوارهايش را چيده بود توي آن . مجروح شده بود، در سر پل ذهاب برده بودنش بيمارستان. موقع خواب بود ، زنگ زدند که مهدي مجروح شده و آوردنش بيمارستان . آنها همه با حاج آقا رفتند و بعد از دو ساعت آمدند. گفتم: حاج آقا چه شده؟ گفت: دکتر گفت: ما هر چه کرديم براي عمل او را  بيهوش کنيم، نگذاشت و گفت: مي خواهم ببينم طاقتم تا چه حد است!
 بعد از دو روز آوردنش خانه. اصلا نمي توانست بلند شود. خانم دباغ آمد عيادتش. آن موقع خانم دباغ توي سپاه بود، آمد و احوالش را پرسيد . او هم توي اتاق داشت نوار تکثير مي کرد. يک نوار هم آورد و پر کرد . حالا اينکه چطور مجروح شده بود و کجا بوده، نمي دانم و اين نوارها را کي برد را هم نمي دانم . نماز شب و..  همه  کارهايش، مخفي بود و نمي خواست کسي بفهمد فعاليت دارد.
 قبل از انقلاب ، اعلاميه مي برد و نوار امام را تکثير مي کرد. ما هم که هيچ نمي دانستيم که چه کار مي کند . شهيد که شد برايمان تعريف کردند . حاج آقا مي گفت: من نمي دانستم اين مهدي اينقدر فعال است . تو همدان، باختران ،تهران ،کارهاش مخفي بود و دوست نداشت که کسي بفهمد. سپاه رفتند و آمدند . مي خواستند حقوق بدهند، او قبول نکرد و گفت: او خودش نمي خواست، ما هم نمي خواهيم و احتياج نداشت و فقط براي رضاي خدا کار مي کردند .

برخوردشان با بچه هاي محله  چگونه بود ؟
با بچه هاي محله يک جلسه تشکيل داده بودند ،که صبح هاي جمعه تا ساعت 11 دعا مي خواندند و فعاليت مي کردند و اکثرا منزل ما بود. برخوردشان با بچه ها بسيار خوب بود و دوستانش يک وقتي مي آمدند کار داشتند اصلا اتاق ما نمي آورد، فقط همان اتاق خودش . من مي گفتم: آخه خوب نيست آنها رو مي بري توي آن اتاق، موکت  مي انداختي؟ مي گفت: عيب ندارد اينها همه ساده اند و ساده زندگي مي کنند و مثل خودمان هستند و دوستانش الان هم که حاج آقا را مي ببينند ، از آقا مهدي تعريف مي کنند  و مي گويند : چقدر او خوب و ساکت بود و هم درسي هاي دانشگاهش مي گويند: چقدر خوب با هم درس مي خوانديم و خيلي تعريف مي کنند .
قبل از اعزام به جبهه حالات ايشان چگونه بود ؟ بيشتر مايل بود به جبهه برود. برادرهايش مي گفتند: خب شما درس خوانديد يک کاري انتخاب کنيد. مي گفت: سپاه بهتر از همه جا است. اصلا کارش و اخلاقش با جبهه بود، تمايل به آنجا داشت. موقع مجروحيتش 110 روز اينجا بود، نمي توانست از جايش بلند شود، بعد يک عصا آوردم. بلند شد يک دفعه رفت دکتر، آمد. گفت: ديگر به اين داروها احتياج ندارم. گفتم: بخور، عفونت مي کند؟ مي گفت: نه همين جوري خودش خوب مي شود . ديگر از سپاه ماشين آمد و رفتند و بعد تا شب نيامد. حاجي آمد . گفتم: مهدي رفته داروهايش مانده. بعد از دو روز آمد. گفتم: آخه کجا رفتي ، داروهايت مانده؟ گفت : با اين عصا مي روم ، با ماشين هم اين طرف و آن طرف مي روم.
تو پاش ترکش بود، نتوانستند بيرون بياورند. دختر خواهرم مي گفت: ترکش مانده، بدنش عفونت مي کند .گفتم : او داروهاش را نمي خورد، حالا چه برسد به ترکش. حاج آقا هم جبهه بود و موقع شهادت مهدي گفته بودند: حاج آقا حالا شما برو همدان ، ما مشغوليم. گفته بود: آخر کار داريم. گفته بودند: نه. برو ما هستيم. ديگر بعد از مجروحيتش دو بار آمد و ديگر نيامد. من هم يکي از فاميل هايمان فوت کرده بود و رفته بوديم آنجا. مادرم و خانمش هم بودند و گفتند که احمد آقا بليط گرفته و شما را آمده است ببرد تهران. گفتم: من نمي روم. دلم شور مي زند و حاج آقا نيست و بچه ها تنها هستند. ديگر من را بردند تهران. آنجا ناراحت بودم . شهيد مطري را که تازه شهيد شده بودند را تلويزيون نشان مي داد. من زياد گريه کردم و بعد خواهرم و پسرش آمدند دنبال من، که برويم همدان. آمديم در ترمينال ، خواهرم گفت ، که مهدي زخمي شده و آوردنش بيمارستان. گفتم : دروغ مي گويي، يک چيزي شده است . بعد رفتيم خانه ، ديدم همه آمدند. ديگر فهميدم که شهيد شده اند .
خب ، مادرم و ناراحت شدم . بعد محمود آقا و حاج آقا آمدند و برايم گفت: چطوري شهيد شده . گفت، که يک امانتي بود و خدا داد و حالا هم گرفته و نبايد ناراحت شد. حاج آقا هم آمده بود. تشييع جنازه مجيد بيات و چند شهيد ديگر بود . تو آرامگاه ديده بود عکس مهدي هم آنجاست و شکر کرده بود و بچه هاي برادرش او را ديده بودند و گفته بودند: عمو، عکس مهدي آنجاست. آنها هم ناراحت شده بودند. اما حاج آقا گفته بود: امانت خدا بود و گرفته. مي گفتند: عموجان ، عجب روحيه اي داري؟ جنازه مهدي هم مانده بود خط مقدم  و نمي توانستند بياروند عقب . ديگر مانده بود. آنها  مي خواستند بروند  و او را بياورند. حاج آقا نگذاشته بود و گفته بود: چند نفر هم مي خواهيد بخاطر او آنجا شهيد بشويد؟! و اين خواست خدا بوده است .
 يکي از دوستانش خيلي با او دوست بود و گفته بود : من بايد بروم و او را بياورم. تقريبا 10 روز بعد رفتند و آوردنش و نگذاشتند  که کسي او را ببينند. حاج آقا گفت: خدا داده بود ، حالا هم گرفته و نمي خواد برويد او را ببينيد. ديگر صبح زود آنها رفتند و من را هم با ماشين بردند. تشييع شلوغ بود و دور آرامگاه راه نبود ، آدم رد بشود . ترکش به گلويش خورده بود و از بين رفته بود و نگذاشتند تا من  او را ببينم. با همان لباسش يک خلعت تنش کردند و دفنش کردند. براي رضاي خدا بود و همان طور ، خدا او را در راه خودش هدايت کرد .
 در راه امام بود ، خدا رحمت کند امام را. روز رحلت امام ، همه ما گريه مي کرديم و خانه ما يکپارچه شيون بود . ديگر خدا خواست .

موقع برگشتن از جبهه چه حالاتي داشتند ؟
مي آمدند و يک وقت ساعت 11 مي ديدي آمد . برايش غذا مي آوردم ، تا نصفه مي خورد و خوابش مي برد. برايش بالش مي آوردم. حاج آقا مي گفت: راحتش بگذاريد، اينطوري راحت تر است . صبح بلند مي شد و نمازش را مي خواند و مي ر فت . هميشه اين جور بودند. در سپاه بسيار فعاليت مي کردند. فاميلها مي گفتند: تقصير شماست ، که اينها را آزاد گذاشتيد. مي گفتيم: براي رضاي خداست ،  پس جوانها براي چه هستند؟!

تاثير فرهنگ جبهه در خانواده چگونه بود ؟
 البته مي آمدند و تعريف مي کردند. خانه دو تا برادر داشت . کوچکتر ، آقا هادي 14 سالش بود و نمي بردنش جبهه . رفته بود ، شناسنامه اش را بزرگ کرده بود و يک 7-8 ماه رفت جبهه . بعدها حاج آقا را برده بود شناسنامه ها را عوض کند. اشکال گرفته بودند و گفته بودند: دستکاري شده و ديگر خودش گفته بود دستکاري کرده. بعد مجروح شده بود تو جبهه ، او را برده بودنش بيمارستان مشهد. آن موقع بمباران شهرها هم بود. رفتيم مشهد، دو تا پايش را گچ گرفته بودند. بعد از تعويض شناسنامه ها ، فهميديم که خودش دست کاري کرده بود. اينها مي آمدند و تعريف مي کردند ، اين کوچکترها هم دوست داشتند بروند جبهه. آقا صادق هم شهيدها و مجروحان را با آمبولانس مي برد. همه شان فعاليت مي کردند.
 از لحاظ تجملات ساده بود و از موقعي که رفت دانشگاه ، فقط يک کت و شلوار قهوه اي که حاج آقا برايش گرفته بود، داشت و لباس سپاه را . وقتي مي خواست برود جايي و کسي او را نشناسد، آن کت و شلوار را مي پوشيد و هيچ تجملاتي نداشت. خيلي ساده زندگي مي کرد . دوست داشت ساده باشيم و سر سفره بيشتر از يک نوع غذا نباشد. مادرش هم از صبح حالش بهم خورده بود و رو به قبله خوابانده بودنش و نفس مي زد. مهدي هم نبود و جبهه بود. نزديک اذان مغرب آمد و تا ديد اين جوري است ، زود بالش را از زير پاي او کشيد و پاهايش را دراز کرد و او را خواباند و همان جا راحت شد. همه تعجب کردند ، بزرگترها همه نشسته بودند و از صبح هيچکس نمي توانست کاري بکند . نمي دانم چکار کرد ، که يک دفعه راحت شد. به اين جور مسائل وارد بود  و   مي گفت: ساده زندگي کنيد، تجملاتي نباشيد . خيلي به اين جور چيزها اهميت مي داد. حاج آقا ، الحمد لله خودش همين جور بود و  بچه اش را  همينطور تربيت کرد و   مي گفت: آدم بايد بالا دست رو نگاه نکند، هميشه پايين رو نگاه کند. يک دفعه تانکهاي عراقي آمده بودند ، شهيد و بچه ها جلوشان گرفته بودند و آن ها را از بين برده بودند. من ديدم او در حمام  است . گفتم: چه کار مي کني؟ گفت: هيچي، در را باز نکن ، بعدا مي گويم. بعدا ديدم لباس و پوتين هايش را  که خوني بود را  شسته و خشکش کرده. گفت: اينها مال عراقيهاست ، بايد به صاحبان اصلي اش برگردد. و بسته بندي کرد، که بدهد به مستضعفان و نکته آخر سفارشش هميشه درباره  با خانواده شهدا بود .

موقع بدرقه چگونه بود ؟
 بيشتر مواقع از سپاه مي ر فت و خيلي کم از خانه مي رفت. خداحافظي مي کرد و ما هم تا راهرو دنبالش مي رفتيم. هميشه فعاليت مي کرد و نمي گفت: شما تنها مي مانيد .         مي گفت: مي گذرد و ما هم او را به خدا مي سپرديم و از لحاظ رفتنش هم مشکل نداشتيم. الحمدا... حاج آقا خودش مغازه داشت و خانه را هم به انجمن معلمان اجاره داده بوديم و خرجي ما بود .

ارتباط شما چگونه بود ؟
ارتباط زياد با هم نداشتيم فقط يه موقعي تلفن مي کرد خانه خاله ام آنجا مي رفتيم حرف مي زديم خودمان تلفن نداشتيم موقع مجروح شدنش هم اونجا تلفن کردند نامه هم کم مي داد .

موقع شهادت چه احساسي داشتيد ؟
خب مادر است و احساس مادرانه ديگه ناراحت شدم خواهرم گفت مجروح شده گفتم دروغ مي گوئيد حتما چيزي شده همه آمده بودند ديگه فهميدم به به حاج آقا گفتم چي شده گفت امانت را خدا داده بود گرفت 8 ارديبهشت ماه بود . نسبت به امام خيلي ارادت داشت ديدار امام نرفته بود بعد ما هر وقت مي خواستيم بريم نمي شد يا دير مي شد بچه ها کوچک بودند تا اينکه بعد از 3-4 سال يعد از شهادت مهدي رفتيم ديدن امام، که اول خارجي ها با امام ديدار کرده بودند. امام براي آنها صحبت کرده بودند و بعد خانواده شهدا که امام براي خانواده شهدا گفت: صحبتي ندارم از آن لحظه که امام وارد شد، تماما خانواده ها گريه مي کردند، تا هنگام رفتن امام . حالا يک وقت در مراسم دعاي توسل خانواده شهدا مي گفتند: ديدار امام  مي خواهيم برويم. مي گفتم: امام وقت ندارد، شما از تلويزيون هر روز امام را مي بينيد. ديگر نمي دانستم ، که زود از پيش ما خواهد رفت. روش تربيت او هم بصورت ساده بود .
 چند سال است که خوابش را نمي بينم. يکبار مسجد بوديم، با خواهر شوهرم ،شب نماز خوانديم و خوابيدم. خواب مهدي را ديدم و بعد عمه خانم را بيدارم کرد و گفتم: چرا بيدارم کردي، داشتم خواب مهدي را مي ديدم. بچه ها زياد  خواب او را مي بينند ،اما  من نمي بينم .

چه مدت جبهه بود ؟
از اول جنگ در جبهه بود و فعاليت در سپاه داشت. در رابطه با ازدواج ، اصلا در فکرش نبود. يک بار چه گفته بودند، که گفته بود: حالا وقت اين حرفها نيست. اصلا با ماديات رابطه اي نداشت . موقعي که شهيد شد، چند تکه لباس داشت ، بچه ها جمع کردند و گفتند: نگاه مي کني، ناراحت مي شوي. گفتم: نه، براي رضاي خدا بوده و يادگاري مهدي را نگه داريد. همه کارها براي رضاي خدا بود و امام (ره) .
 يک دفعه فرح مي خواست بيايد همدان. من هم آن وقت مطلع از اوضاع  نبودم و خانمها و جلسه در خانه ها نبود و قديمي بوديم. ديگر هيچي حاليمان نبود. بچه ها کوچک بودند ، آماده کردم آنها را ببرم . حاج آقا گفت : کجا؟ گفتم: فرح مي خواد بياد، همه  مي روند ، ما هم مي رويم تماشا . گفت: لازم نکرده، من مي دانم که اينها چه جنايتهايي را انجام داده اند و ديگر نرفتيم. حاج آقا از بچگي با اين ها مخالف بود و عکس هاي جواني امام را مي آورد خانه. مادرش مي گفت: اصغر آقا ، ساواک مي ياد و ما را مي گيرد . آن وقت من چه کار کنم؟ مي گفت: هيچي. گرفتند، من را مي گيرند. مي گفت: ما همه کارمان براي خداست و اينکه بايد از امام دفاع کنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فريدي , مهدي ,
بازدید : 204
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,194 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,886 نفر
بازدید این ماه : 5,529 نفر
بازدید ماه قبل : 8,069 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک