فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«مهدي زندي نيا» در يکي از روزهاي سرد بهمن ماه 1337 در شهر کويري «سير جان» چشم به جهان گشود تا نقشي از خود در تاريخ کشورش برجاي گذارد و سپس همان چشمها را در تاريخ نوزدهم دي ماه 1365 به روي دنياي فاني ببندد .او به خاطر شغل پدرش کار هاي فني را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه هاي نبرد از اين استعداد بهره ببرد و دست به ابتکارات مهم فني بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصيل کند .
ولي با شروع جنگ تحميلي به همراه گروه مکانيک جهاد سازندگي سير جان راهي مناطق جنگي شد .او در عمليات مختلفي از جمله بدر ،خيبر ،والفجي 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 کربلاي 5 شرکت داشت و چندين بار مجروح شد .نقش کليدي فرماندهي شهيد زندي نيا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقيق تيپ ادوات لشکر 41 ثار الله انکار نا پذير و ستودني است .
مهدي در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمينه را براي عرو جش به بهشت برين مهيا سازد .
منبع:"باران وآتش"نوشته ي فرهاد حسن زاده،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376




وصيتنامه
وصيتنامه اينجانب مهدي زندي نيا فرزند يوسف در کمال صحت و سلامت و آرامش خاطر.
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود به آقا امام زمان(عج) و نائب بر حققش امام امت و عرض ارادت نسبت به خانواده معظم شهداء ، اسرا و مفقودين و با سلام به مردم مقاوم، صبور، فداکار و انقلابي و در صحنه چند کلمه اي نه از باب نصيحت بلکه وصيت مي نمايم.
عزيزان، سروران و نور چشمان ،انقلاب اسلامي حاصل دست رنج تمامي انبياء و اوصيا و صالحين و امامان و شهدا و اسرا و مفقودين است و هم اکنون در نزد ما به امانت گذاشته شده است تا چگونه آنرا پاس بداريم و حفاظتش نمائيم.
ما در مقطع بسيار حساس و خطرناکي از زمان قرار گرفته ايم. عصر حاضر عصر بيداري و هشياري ملتهاست، عصر از بند گسستن است و از يوغ استعمارگران بدر آمدن و از شر استثمار کنندگان خلاص شدن. عصر حاضر انشاءا... به حول و قوه الهي زمان غربال شدن انسانهاست و عصر به زير کشيدن گردن کشان و زورمندان و رو آمدن مستضعفين و ضعيف نگاه داشته شدگان است . در اين انقلاب شما مردم ايران جلودار هستيد و الگو و اسوه براي ديگر مردمان. تمام مستضعفين دنيا چشم به انقلاب شما دوخته اند و نظاره گر اعمال شما هستند تا نتيجه مبارزه شما را ببينند و در صورت موفقيت شما، آنها هم حرکت کنند و به شما مردم زمينه ساز آن حکومت خواهيد گرديد.
مطلبي در اينجا حائز اهميت است اين است که ما بايستي پا از دريچه تنگ ظواهر بيرون بنهيم و پرتو ديد ما محدود به چهار ديواري اطرافمان نباشد، نگرش عميق داشته باشيم. سطحي نگر نباشيم. فکر ما محدود به اطرافمان نباشد بلکه به ماوراء آن نظر بياندازيم و واقعيات را در آنجا جستجو کنيم و زماني خداي ناکرده فکر و ذهن ما محدود شد آنوقت خيلي زود سرخورده مي شويم و خيلي زود از انقلاب و اسلام مي بريم و به صف بي تفاوتان و يا خداي ناکرده ضد انقلاب مي پيونديم.
به عنوان مثال: يک فرد کوته بين انقلاب و اسلام را در همين محدود زندگي اطرافش جستجو مي کند. اگر مايحتاج زندگيش فراهم باشد مي گويد انقلاب خوب است در غير اينصورت انقلاب بد است. اداره جات را کل دولت اسلامي مي داند و اگر کارشکني از ناحيه آنان ديد به دولت بد مي گويد، نه به آن اداره .
اگر کارمند آن اداره و يا فلان روحاني فرصت طلب را که سودجويي کرده و بعد از انقلاب زندگي مرفهي براي خود ساخته ، علم کرده وبا آن روحانيت معظم را ميکوبد و بد بخت تر از آن کسي است که به خاطر اين موضوع از اسلام روي گردان شود که اين نهايت کوته فکري و بدبختي است . يا فلان پاسدار خاطي را علم کرده از سپاه انتقاد ميکند و فلان مرد ريش دار و يا زن محجبه را علم کرده حزب الهي را مي کوبد و از اين قبيل... اما کسي که نگرش عميق داشته باشد آنطرف قضايا را هم مي تواند ببيند. اما واقعيات چيست؟
واقعيت اين است که رسوبات حاصل از تمدن شاهنشاهي هنوز در عمق و جان همه ما نهفته است و زمان طولاني ميخواهد که کاملاً پاک گردد. ارزشهاي انساني در رژيم طاغوت ضد ارزش بودند و بر عکس اعمالي از قبيل کلاه برداري، دزدي، کم کاري، فحشاء، بي حجابي، موسيقي، استهزاء ديگران، غيبت، تهمت، بهتان، جمع آوري ثروت، تجدد گرايي و...
اينها همه ارزشهاي رژيم طاغوت بودند که از آغاز تولد همه ما تا پيروزي انقلاب روي آنها توسط راديو، تلوزيون، سينما، تأتر، روزنامه ها و مجلات تبليغ و درج مي شد. بيشتر از طرق رسانه ها آنها را در عمق و جان مردم ما مي نهادند و اين ها به اين زودي از بين نمي رود.
درست است که محيط پاک شده و ارزشهاي انساني رخ نموده و شناخته شده اند ولي رسوبات زمان جاهليت اثر خود را مي گذارد و شياطين هم به طرق ديگر برخي از آنها را چهره مذهبي داده و مجدداً به اجتماع عرضه داشته اند از قبيل کم حجابي، نوارهاي سرود کوچه بازاري، تجدد از نوع حزب الهي و از اين قبيل و آمريکا و ديگر استعمارگران نيز از اين دريچه ميخواهند وارد شوند و با شيوع فساد در اجتماع زمينه بازگشت طاغوت را فراهم نمايند.
واقعيت ديگر اين است که اداره جات طاغوت دست نخورده باقي مانده و نمي توان تمام افراد آنها را بازنشست کرد و نيروي مومن جايگزين ساخت مومنين فعلاً در جبهه مشغول نبردند. روي همين اصل بر حسب دلائلي واضح و روشن را پيدا کرده اند. تنها وزيران در مرکز و بعضي مدير کلها و رئيسهاي ا داره جات در استانها و شهرستانها عوض شدند ولي کارمند همان کارمند سابق است و شما مي دانيد در زمان طاغوت چه کساني آرزوي رفتن به اداره ها را داشتند بنابراين نبايد تعجب کنيد؟ در آنها کارشکني و کم کاري وجود دارد و از طرف ديگر انتصاب به دولت و ارگانهاي انقلاب شديدتر از اداره هاست و گناه کم کاري در آن بيشتر و بيشتر . فقط هشياري مردم مي تواند جلوي آنها را بگيرد ولي متأسفانه ميبينم که مردم ما نه تنها عکس العمل مناسبي نشان نمي دهند بلکه تسليم محض شده و بي تفاوتي اختيار کرده اند و اين گناه بزرگي است. نهايت آن به گفته حضرت علي(ع) حاکم شدن بي خردان و ناصالحان بر سر مردم است که داريم امروزه دربعضي ادارات مي بينيم.
در اعصار و قرون گذشته نيز همينطور بوده است مردم هميشه چوب بي تفاوتي خود را مي خورند و گناه را نبايد به گردن دولت انقلاب بياندازند.
مسئله ديگر اين است که تصور شما از دولت همان دولت طاغوت است که زور و قدرتي دارد. ساواک و ارتشي دارد که حکومت زور مي کند و دولت در حال حاضر شما مردم هستيد، اگر شما مردم در صحنه و حامي دولت نباشيد عمر دولت و انقلاب به يکروز نخواهد کشيد و به خاطر اتکاء به همين نيروي لايزال است که وجود دارد . رهبران انقلاب ترور شدند انقلاب محکمتر از هميشه ايستاده است شما تحقيق کنيد در انقلابهاي ديگر يک دهم طرفندهايي را که آمريکا براي ما پياده کرد براي بقيه انقلابها پياده نکرده و آن را ساقط کرده و يکباره در دامن بلوک شرق انداخته است.
در شرايط کنوني زور، قدرت، سازمان امنيت، ارتش همه و همه در شما مردم جمع است و شماها هستيد که بايد سرنوشت خودتان را خود به دست بگيريد و براي نگاه داشتن آن زحمت بکشيد و در اين راه از جان و مال و آبرو مايه گذاريد. بنابراين وقتي مي بينيد درون اداره کم کاري ميشود و جوابتان را نمي دهند و غيره به خاطر بي تفاوتي شما مردم است و بس . اگر به اين وضع ادامه بدهيد چيزي جز حاکم شدن ناصالحان بر شما نخواهد بود. شما بايد توضيح بخواهيد از کارمند، رئيس و مسئولين شهر و آن را وادار کنيد به راه راست برگردند و بدانيد يک دست صدا ندارد جمع شويد، جمعي صادقانه و مخلصانه براي حاکم شدن قانون خدا، شهر نجف آباد اصفهان را الگو قرار دهيد و به آنها اقتدا کنيد، خلاصه ختم کلام اينکه بي تفاوتي سرانجامي جز نکبت و بدبختي نخواهد داشت و هيچ معذوريتي در پيشگاه خدا و قيامت شهيدان نخواهيد داشت.
اما از همه اين مسائل که بگذريم به اعتقاد اين حقير هر انساني که در اين دنيا زندگي مي کند بايستي جواب قانع کننده اي براي اين سوالات پيدا بکند تا زندگي او هدفدار شود و از حد حيوانات عبورکرده و به کمال انساني برسد.
چرا آفريده شديم؟
براي چه به اين دنيا آمده ايم؟
و وقتي که جواب لازم را پيدا کرد، آنوقت جستجو کند که حال وظيفه اش در اين دنيا چيست؟
هدف کدام است؟
پس از آن راههاي رسيدن به هدف کجاست؟
بيراهه ها را بشناسد و سپس بفهمد حيات فاني در چيست در کدام دوره از زندگي است؟ حيات باقي در کجاست؟
و اصلاً چند دوره زندگي وجود دارد و نهايت امر چه ميشود؟
سپس پيامبران به چه جهت آمدند و در شرايطي که پيامبري نيست وظيفه ما چيست؟
و بعد از اينکه جوابها اينها را پيدا کرد تازه خط شروع مي شود، خط انحراف. چرا طلحه و زبير و چرا اصحاب حضرت رسول در مقابل حضرت علي(ع) ايستادند و بر عليه حق جنگيدند؟
اگر تاريخ صدر اسلام رامطالعه کند آنوقت مي فهمد که چرا عالماني مثل شيخ علي تهراني و مرجعي مثل شريعتمداري پيدا مي شوند.
اگر مردم در صدر اسلام شناخت داشتند، جنگهاي نهروان و صفين و کربلا و خلاصه زندانهاي بغداد و... در امروز جنگ عراق عليه ايران و صهيونيستها برعليه فلسطين پيش نمي آمد.
تمام اين مصيبتها براي آن بود و در حال حاضر نيز بر اين است که شناخت کافي ندارند و نمي توانند حق را از باطل تشخيص دهند و امروز هم همينطور است. اوضاع بعد از امام براي ما نگران کننده است و بسيار حساس نگذاريد که تاريخ دوباره تکرار شود. فراموش نکنيد که تفرقه و انشعاب در صفوف شما نفرين شهيدان رابرايتان درپي خواهد داشت.

اما خانواده ام:
پدر و مادر عزيز و ارجمندم از خداوند متعال براي شما طلب آمرزش مي کنم و مي خواهم که شما مرا ببخشيد. من فرزند خوبي براي شما نبودم و اگر گاهي اوقات جسارتي کردم و سخن درشتي گفتم از روي ناداني بوده و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد .در زندگي ام زحمات زيادي برايم کشيده ايد خصوصاً در طول مدت جنگ، خداوند انشاء ا... از همه شما قبول کند و از شما مي خواهم بعد از من بي تابي نکنيد، بدانيد من به راهي رفتم که امام حسين(ع) رفت. سخن منحرفان را گوش ندهيد و کلام خدا را بشنويد در سوره عمران آيه 145 :
هيچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هر کس در لوح قضاي الهي به وقت معين ثبت است و هرکس در بالا رفتن متاع دنيا کوشش کند از دنيا بهره مندش کنيم و هر که براي ثواب ابدي آخرت سعي نمايد در آخرت برخوردارش گردانيم و البته خداوند سپاسگذاران را جزاي نيک خواهد داد.
بنابراين چه غم که در اين وادي مرگ ما را فرا رسد و چه سعادتي بالاتر از اين ميتواند وجود داشته باشد و اما ببينيد قرآن چه مي گويد:
نه هرگز در کار دين سستي کنيد و نه از فوت غنيمت و متاع دنيا اندوهگين شويد زيرا شما نيرومندترين مردم ملل دنيا هستيد اگر در ايمان ثابت قدم باشيد.

اما تو همسر عزيزم:
تو که در لحظات تلخ و شيرين زندگي همراه من بودي. تو که در طول اين زندگي مشترک و به خاطر خدا اين وضع نابسامان زندگي را تحمل کردي بدان که تو حتماً در ثواب جهاد شريک خواهي بود و در بهشت برين منتظر تو خواهم بود تا آنجا با هم باشيم.
فرزندانمان را به دست تو و تو را به دست خدا مي سپارم در تربيت آنها کوشا باش و به سعيد عزيزم راه امام حسين(ع) و به زهره کوچولو راه زينب سلام الله عليها بياموز. زندگي هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره پايان دارد و تمام خواهد شد. اگر بتواني مصائب و مشکلات را(البته با اتکاء به خداوند) بعد از من همينطور که وقتي با هم بوديم تحمل کني و گلايه و شکايت نکني خداوند اجر عظيمي به تو خواهد داد. درست است که مشکل و سخت است ولي مي گذرد و تمام مي شود من اميدوارم که در حيات جاويد هم در کنار هم باشيم و با هم از نعمات خداوند کريم استفاده بکنيم. فقط تو را سفارش مي کنم به نماز اول وقت و نماز شب که سعي کن حتماً به جاي آوري. مراسم روضه آقا اباعبدا... را فراموش نکن. مراسم دعاي کميل و ندبه و زيارت عاشورا همينطور وقتي فرزندانمان بزرگ شدند سعي کن با خودت به اين گونه مراسم ببري و عادتشان بدهي.
در مورد فرزندانم اعلام مي کنم که هيچ کس حق ندارد محبت بيش از حد معمول به آنها بنمايد.
از شما خواهش مي کنم که ملاحظه بي خود نکنيد. من راضي نيستم که کسي محبت زياد در حد افراط به آنها بکند. شما را به خدا کار را بيش از اين براي مادر بيچارشان سخت نکنيد و در جايي که مسئله تأديب باشد آنها را تنبيه کنيد من راضي هستم.
فرزندان من از آغاز تولد به آن صورت وجود پدر را در کنار خود احساس نکرده اند و برخورد من با آنها مثل دو بچه يتيم بوده است و به محبت پدر عادت ندارند، بنابراين مسئله براي آنها زياد مشکل نيست و وقتي بزرگتر شوند خداوند ولي آنهاست که بهترين ولي و ياور است و من از اين بابت غصه اي ندارم.
ديگر اينکه راضي نيستم براي من بيشتر از 40 روز عزا بگيريد. روز چهلم همگي را از عزا بيرون بياوريد و اصلاح محاسن کنيد. شما اگر مي خواهيد احترامي براي من قائل شويد سعي کنيد که معصيت خدا را نکنيد. اين بهترين بزرگداشت و لطف و احترام است.
ديگر از تو مادر زن عزيزم تو که همچون مادري مهربان در طول اين مدت براي من و فرزندانم بودي تو که محبتهاي بي شائبه ات را هرگز فراموش نمي کنم. خداوند انشاء ا... از شما راضي باشد و اجري عظيم به شما عنايت کند، انشاء الله. من هميشه در پيش شما و همسر گراميم شرمنده بودم چون نتوانستم زندگي راحتي برايش فراهم کنم اما اميدوارم خداوند در آن دنيا که نعمتهاي جاويدان و حقيقي در آنجاست جبران بنمايد و همه ما را در پاي جود و کرمش بهره مند سازد، انشاء الله. ديگر از همه شما مردم حلاليت مي طلبم و از همه عزيزان دوستان و آشنايان تمناي بخشش و اميد عفو دارم. از همه کساني که ديني به گردنم دارند حلاليت مي طلبم. به خاطر خدا بر من نديده بگيريد. خداوند انشاء ا... در آن دنيا بهتان بدهد. مبالغي پول بدهکارم که همسرم در جريان است. مبلغ پنج هزار تومان بابت سهم ديوار به آقاي مير شکار و نزديک به همين مقدار هم بابت خسارت ديوار به آقاي سيد کاظم امامي و ديگر خاطرم نيست ولي اعلام مي کنم هرکس طلبي از بنده دارد که فراموش کرده ام بپردازم بيايد بگيرد و يا حلال کند و حقير را زير دين نگذاريد. 50 هزار تومان هم به حساب شهرداري بريزيد. در آخر وصيت مي کنم همه را به تقوا و پرهيزگاري چيزي که خود از داشتن آن محروم بودم و حال حسرت مي خورم.

اما سخني چند با همرزمان:
سلام بر شما مجاهدان و صف شکنان توحيد، درود خداوند و پيامبر و ائمه معصومين بر شما باد.
شما که ياور دين خدا هستيد. شما که دست از دنيا شسته ايد و حيات باقي را بر زندگي فاني ترجيح داديد. شما که بدون هيچ توقع و چشم داشتي در ميدانهاي جنگ با کفار بعثي پيکار مي کنيد.
شما از وارثان خون امام حسين(ع) و شهيدان کربلاي ايران هستيد، ما هم به خواست خدا چون ديگر ياران بار سفر بسته ايم و انشاءا... به نزد دوست خواهيم رفت. اما شما مي مانيد و شما هستيد که وارث خون شهيدان مي باشيد. پس چند وصيت از من بشنويد و انشاءا... به کار بنديد.
تقوا، تقوا را سرلوحه امور قرار دهيد که تا همچون من ذليل و بدبخت در حسرت آن جان ندهيد. هيچ سرمايه اي در عالم باقي جز تقوا و پرهيز از گناه، سرانجام آن متصف به صفات الهي و انسان شدن و از صفات رذيله و حيواني به کار شما نيايد.
امام، امام را تنها نگذاريد اين وارث و فرزند امام حسين(ع) و مصلح بشريت قرن بيستم. ما زندگي مان را، انسانيت مان را، افتخار شهادتمان را مديون امام هستيم. او بود که به ما درس انسانيت داد. او بود که دين جد بزرگوارش را زنده کرد. او بود که راه را از چاه بازشناساند. او بود که به ما عزت داد، آبرو و حيثيت داد، شرف داد، درس مردانگي و آزاد زيستن و رهايي از بند شياطين و طاغوت داد و غرائز داد. هميشه گوش به فرمان او باشيد.
تنها هوشياري شما آنست که مي تواند کينه حسودان و دشمنان را خنثي نمايد. تعجبي ندارد که عالمي حتي مرجعي از روي حسادت در برابرش قد علم کند. شيطان تمام نيرويش را سوي اين هدف مصرف مي کند.
اگر عالِمي را بفريبد عالَمي را گمراه ساخته است. فقط هشياري شماست که ميدان رشد به آن جز در فساد را ندهد. همچنين بعد از حضرت امام هرکس را که مجلس خبرگان به عنوان ولي فقيه معرفي بکند.
وحدت، وحدت را فراموش نکنيد. وحدت تنها سلاحي بود که ما عليه شاه داشتيم. اکنون عليه عراق و اهريمن داريم. دشمن سرمايه گذاري کلاني براي از بين بردن اين سلاح کرده و مي کند. فقط بايد همگي مواظب بود، در صحنه بود، مراقب اوضاع و احوال بود و توطئه ها را در نطفه خنثي کرد. هميشه اين جمله را داشته باشيد که؛« انقلاب ايران مفت به دست نيامده است که اکنون هم مفت از دست برود بلکه بهاي سنگيني براي آن پرداخت شده است.»
جنگ، هميشه سنگر جنگ را گرم نگه داريد که حيثيت و شرف ما در گرو آن است. اگر خداي ناکرده سستي و غفلت کرده و دشمن را در لحظاتي که خسته و فرتوت کرده ايد، رها بسازيد خيانت عظيمي به خون شهيدان روا داشته ايد. مرگ حق است و در هر صورت خواهد آمد پس چرا با ذلت و خواري باشد. چه بهتر که با شرف و افتخار باشد . اما سخن آخر اينکه تاريخ بهترين شاهد گواه بر شکست ملتهايي است که راه را از چاه باز نشناختند و در دودلي و ترديد حيران ماندند و رهبر و دلسوز خود را نشناختند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما. مهدي زندي نيا






خاطرات
فرهاد حسن زاده:
بر گرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده شهيد
با ديدن او من هم شير شدم . يقه ام را از دست مرتضي د ر آوردم و دوتا يي افتاديم به جانشان .ما زور چنداني نداشتيم ولي آنها ضعيف تر از آن شدند که نشان مي دادند .فرار کردند و دعوا تمام شد .
فردايش همه جا ،قدم به قدم مهدي راه مي رفتم و کسي جرات نداشت نگاه چپ به من بيندازد و از ميان متاب هايم سه تا کتاب برداشته بودم و برده بودم که مهدي يکي را انتخاب کند .يک کتاب قصه ؛يک کتاب شع و يک کتاب علمي براي بچه ها ،گفتم :يکي را انتخاب کن براي خودت .
فکر مي کردم شعر يا داستان را انتخاب مي کند .هيچ کدام را برنداشت .گفت :گفت به خاطر جايزه کمکت نکردم .
مي خواستم بدانم چطور بچه اي است
گفتم :اگر قرار بود يکي را انتخاب کدام را برمي داشتي ؟
فکري کرد و انگشت گذاشت روي کتاب علمي .و خوب شد که قبول نکرد ،چون داداش هوشنگ پوست از کله ام مي کند .از آن روز به بعد من و مهدي شديم رفيق جنگ .کلاس چهارم و پنجم را توي يک کلاس بوديم .
عصر يکي از روزهاي جمعه ،تنهايي بالاي پشت بام باد کنک هوا مي کردم .باد داغ و تندي مي وزيد و آفتاب صاف وسط سرم مي تابيد .باد کنک تن به باد داده بود و مثل قليقي روي سينه موج مي رقصيد .صداي در شنيدم .آرام عقب آمدم و از لبه چينه سرک کشيدم .مهدي بود صدايش زدم .وقتي نگاهم کرد متوجه چشمان خيس و درخشانش شدم .گفتم :در باز بيا با لا .
تا بيايد با لا باد کنک را نخ زدم تا برود با لاتر .مهدي سعي داشت اشک هايش را نبينم وخيره شد به قرقر ه سفيدي که راه افتاده بود کنار طاق گنبدي ايوان .گفتم :مي خواهي بدم دستت ؟
جوابم يک آه بلند و سوزان بود .باد تند شد و باد کنک را کشيد سمت مسجد جامع .نگاهم به باد کنک بود که مثل گاوي وحشي کله اش را ميلرزاند .گفتم :چته ؟
هيچي !گريه کردي ؟
گريه نکردم بابام دعوام کرد .
سر چي ؟ حتما دست زدي به خرت و پرت هايش !
حالا باد جهتش عوض شده بود ،بادکنک را کشيده بود به طرف مدرسه .بايد مي کشيدمش پايين .مهدي به حرف آمد :
رفته بودم دکان ،سراغ راديو يکي از مشتري ها !
بازو ؟بازم خرابکاري ؟
اين دفعه داشت درست مي شد. به خدا داشت درست مي شد که بابام از راه رسيد .گفت :از دست تو من اين خراب شده را تعطيل مي کنم .تو آخرش منا مي فرستي زندان .
بادکنکم را کشيدم پايين .هوا بد شده بود .بوي طوفان مي آمد .يک روز ديگر بايد هوايش مي کردم باد اذيت مي کند .شيشه را مي بندم و به دشت نگاه مي کنم ،به سبزيهايي که کنار جاده روييده .حاشيه ها پر پشت و سينه ها خالي و تنک هستند .هميشه از بهارهاي خوزستان خوشم مي آمد .خورشيد دارد خودش را آرام آرام پايين مي کشد و ابرهاي سياهي از دور هيبت خودشان را به رخ مي کشند .
کلاس هشتم بودم و.تمرين خط مي نوشتم .چهار صفحه تمام بايد مي نوشتم :ادب مرد به ز دولت اوست .
صفحه دوم بودم که صداي بوق شنيدم .پنجره را باز کردم .مهدي پشت فرمان ماشين قديمي نشسته بود .ماشيني که مدتها مهدي هوس رانندگي کردنش را با من در ميان گذاشته بود .رفتم بيرو ن .از بيرون به سختي مي شد تشخيص داد که راننده اي پشت آن ماشين نشسته باشد .در آن ظهر داغ من و مهدي چند دور توي خيابان هاي خلوط زديم و بعد مهدي با خواهش هاي من راضي شد ماشين را برگرداند خانه .من که شستم خبر دار شده بود ،جلو تر پياده شدم .مهدي خودش گفت که پدرش با کمر بند انتظارش را مي کشيده .او هم از ماشين پياده شده و پا گذاشته بود به قفرار .
انگار براي آخرين بار نگاهش مي کردم .ته ريش و خورده سبيلي صورتش را سياه کرده بود .گفتم :آخرش رفتي ؟
گفت :رفتم که رفتم تو چي مراد ؟
گفتم :بابام نمي زاره .مي گه اگه آدم درس خوان باشه همين جا هم مي تونه درس بخونه .مي گم بابا آخه دبيراي اينجا کجا دبيراي مشهد کجا .مي گه فرقي نداره .مي گم سال آخره ،صحميه دانش گاهها بر اساس شهريهست که توي امتحان مي دي ،اين خيلي مهمه .مي گه نه ؛فرقي نداره .اصلا به گوش مبارکش نمي ره .
مهدي گفت :سخت نگير ،امام رضا که رفتم برايت دعا مي کنم بختت باز بشه .
از خوشحالي کم مانده بود بال در بياورد .خبر نداشت که رفتنش براي من مثل عزاست .من هم به رويش نياوردم .غروري بود که نمي گذاشت هماني باشم که هستم .خودم را زدم به بي خيالي .نماز را کنار گذاشتم .کتاب و بحث و هنر را فراموش کردم .حتي امتحان ها را بي رغبت دادم تا پشت کنم به آنچه که بايد باشم .مهدي هم بارفتنش ديگر آن چيزي نبود که من فکر مي کردم .همان اول چند نامه فدايت شوم با نثر فاخر ادبي و نقاشي گل و بوته برايش فرستادم .ولي دريغ از جواب .فقط خواسته بودم که برايم عکس 6/ 4 بفرستد . او هم يک عکس از مرقد امام داده بود به پدرش که برايم بياورد .من هم قيدش را زدم .همان روزها بود که کس ديگري هوش و هواسم را ربوده بود .عاشق شده بودم .
فرداي آخرين امتحان ،نامه اي نوشتم و دادم به خواهرم که بعد از رفتنم بدهد به پدرم .کبري از حال و روزم کم و بيش خبر داشت .نتوانست راضي ام کند که نروم .رفتم ،بار و بنديلم را بستم و رفتم گاراژ که با اولين اتوبوس بروم تهران .
توي چرت بودم که يک جفت دست گرم و نرمي جلوي چشمهايم را گرفت .همه جا تاريک شد. نمي دانستم کار کيست . هر که بود اصلا حال و حوصله شوخي نداشتم .گفتم :فلوني کيه ؟
گفتم :هر کي هستي تو را به جدت ول کن که حوصله ندارم دستش را کنار کشيد ،ديدم مهدي است .تويي !مي خواستي کي باشه ؟
همديگر را بغل زديم و رو بو يسي کرديم .تازه آن موقع بود که فهميدم چقدر دلم برايش تنگ شده .قيافه اش خيلي عوض شده بود وته ريشي در اورده بود و شده بود شبيه طلبه ها .
گفتم :اي بي معرفت !حا لا ديگه مي روي پيدات هم نمي شه ؟
گفت :تو نپو سيدي توي اين شهر کوچک ؟تو سير جون خراب شده ؟ساکم را نشان دادم و گفتم :چرا براي همينه که مي خوام در برم .نمي بيني .
گفت :کجا ؟
گفتم :تهرون .مي خوام پول دار بشم .
زد زير خنده .خنده اي ريز و بي صدا .بيا بريم برات سوغاتي آوردم .
گفتم :سوغاتي نمي خوام .مي خوام بليط بگيرم و برم .ولم کن مهدي .
بند ساکم را کشيد از دفتر گاراژبيرون آامديم . بيا بريم مي گم .چه بي معرفت شدي .دنيا داره زير و رو مي شه .اونوقت آقا مي خواد بره دنبال خوش گزراني و عياشي .
همه ابهت و قهر و تصميم مرا مهدي شکست با خد گفتم همراهش مي روم و بر مي گردم .دير نمي شود .راه افتاديم .مهدي به بستني دعوتم کرد .بستني را با حرف هاي معمولي و احوال پرسي از اين و آن خورديم و راه افتاديم .مسير ،مسي خانه بود .مهدي از امتحانهايم پرسيد . گفتم :بد شد .راضي نبودم .
گفت :چطور ؟
ساکت سرم را پايين انداختم .نگاهم به آسفالت ترک خورده خيابان و اشکال عجيب سايه درخت ها بود .مهدي بهتريم کسي بود که مي شد برايش حرف زد . و من زبانم توي دهانم قفل شده بود .مهدي سکوت را شکست .نکنه عاشق شدي !
ايستادم و نگاهش کردم »تو ...تو از کجا فهميدي مار زنگي ؟
با خنده گفت :حتما باباي دختره پولداره و گفته شوهر دخترم بايد چنين و چنان باشه .
ايستادم و يقه اش را گرفتم .باورم نمي شد همين طوري فهميده باشد .گفتم :کي اينها را به تو گفته ؟
يقه اش را از دستم بيرون کشيد و ره افتاديم .سنگي را تيپا زد و انداخت توي جوي .گفت :بيچاره اين قدر از اين فيلمها ساخته اند که جناب عالي توش گمي !
گفتم :فيلم چيه مهدي ؟چي مي گي تو ؟
گفت :يعني برو فکر نون باش که خربزه آبه .اين عشق ها مثل چراغ موشي توي باده ،با يک هوف خاموش مي شه .
عصباني بودم .اصلا از مهدي انتظار نداشتم .گفتم :تو هم مسخره کن .
محکم زد پشتم و گفت :مسخره نمي کنم جدي مي گم .حالا عاشق کي شدي ؟
گفتم :به کسي نمي گي ؟
گفت :نه خيالت را حت باشد .
گفتم :دختر فرماندار .
غش کرد از خنده .
از توي بازار که رد شديم ،حلق و نفسم بوي خاک گرفته بود .خاک قالي ،خاک پارچه ،خاک پشت بام مردم .توي خيابان پاي سقا خانه اي ايستادم تا آب بخورم و نفسي تازه کنم .مهدي نگاهش به دور و بر بود .گويا همه چيز بعد از يک سال تازگي داشت .هنوز آبم را تا ته نخورده بودم ،گفت :اوضاع خطريه .زود باش دنبالم بيا .
آب تو گلوم گير کرد و افتادم به سرفه :چي شد ؟
بعدا مي فهمي .بدو بيا .
ليوان را رها کردم به هواي نخ سبز رنگش و به دنبا ل مهدي راه افتادم .يک آن نگاه کردم تا ببينم از چي رم کرده .دو پاسبان ديدم که به سوي ما مي آمدند .يکي پياده يکي با دو چرخه .دنبا ل مهدي هل خوردم تو بازار بازار شلوغ بود و خاک و تنه زدن ها .ساکم را دست به دست کردم و خودم رساندم به او .
مهدي جريان چيه ؟
فعلا بيا ،از اين شلوغي نجات بيا بيم بعدا مي گم .
ساکت دنبالش راه افتادم .از آن سر بازار زديم بيرون .قلبم بد جوري افتاده بود به تپش . فکر کردم حتما ترياکي چيزي دارد که اين طور از پاسبانها ترسيده .چيزي که از او بعيد بود .نفسم با لا نمي آمد .گفتم صبر کن بابا بريدم .
نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :راستش خودمم بريدم .
گفتم :همراهت قا چاق داري ؟آهسته گفت :از قاچاق هم قاچاق تر .
توي دلم گفتم اي بي حيا ء
آرام شده بودم .سايه هايمان جلو .و ما پشت سرشان روان بوديم .
همه فکرم اين بود که قاچاق تر از قاچاق چيه که مهدي را آنطور هول بر داشته .به اين فکر بودم که مهدي هم از دست رفت .او که حتي با سيگار کشيدن هم مخالف بود ،حالا رفته مشهد و برايمان قاچاق چي شده و پشيمان شدم از اين که فريبش را خوردم و از کار خودم باز ماندم .من بايد مي رفتم تهران .طاقت نياوردم گفتم :مهدي !تو و قاچاق ؟!
لبخندي زد وگفت :چکار کنيم ما هم آلوده شديم .
گفتم تو رفتي درس بخوني و آدم بشي .رفتي از معلمهاي خوب استفاده کني .اينم جزو درس ها تون بود ؟جوانهاي مردم را براي چي بد بخت مي کني ؟تو که تو اين خطها نبودي ،مار زنگي !ساکت سرش را زير انداخته بود و لبش را مي جويد .يعني جلوي خنده اش را مي گرفت .گفت :خيلي پرتي .
گفتم هان جون خودت .مگر خر باشم که اين چيزها را نفهمم .
گفت :قاچاق من چيز ديگه ايه .
گفتم :چي .
سرش را بالا آورد بوي عطر مي داد .هنوز دهنت قرصه ؟
سرم را عقب کشيدم .معلومه همون مراد سابقم .حرفت را بزن .
قدم هايش کند شد ايستاد کنار پياده رو ،زير درخت بيدي که سايه خنکي داشت .
تو در باره آيت الله خميني چي مي دوني ؟
در مورد کي ؟
آقاي خميني .
نمي شناسي ؟نصف عمرت شد فنا .تو اين ساک نوار سخنراني هاي آقاست .عکس هکم هست .
گيج بودم و از حرفهايش چيزي دستگيرم نمي شد .گفتم :جون به سرم کردي .اصل مطلب را بگو ببينم چيه ؟
راه افتاديم .تقريبا تمام طول خيابان حافظ را از نهضتي که در حال شکل گيري بود و از خانه امام در عراق رهبري مي شد حرف زد .از قسيام پانزده خرداد .از مقاله اخير روزنامه اطلاعات و حرفهايي که در قم و تبريز و اصفهان و تهران شده بود .من هنوز هم گيج بودم .همه حواسم پيش نوارهايي بود که که توي ساک مهدي داشت حمل مي شد و خطر ناک بود . گفتم :خب فايده اين نوار ها چيه ؟
گفت :روشنگري .بايد مردم را آگاه کرد .مردم خوابند ،بايد تکانشون داد .بايد حالي شون کرد که اين شاه ظالم چه موجود کثيفيه و ما را به آمريکا وابسته کرده .گفتم :اينهايي که تو مي گي همه اش شعاره .فرج هم اين حرفها را مي زنه ولي من مي دونم از هيچکس هيچ کاري بر نمي آيد .
گفت :کدام فرج ؟
گفتم فرج منصوري که تو کلاسمون بود .همون عينکيه .
گفت :نمي دونستم تو اين خط هاست .خونش را بلدي ؟
بلد بودم قرار شد بعد نشانش بدهم .حالا رسيدم به مغازه پدرش .خانه شان هم پشت مغازه بود .يوسف آقا تا مهدي را ديد ،از خوشحالي چهره اش باز شد و بغل باز کرد و مهدي را رو بو سي کرد .نگاهم به دست هاي روغني يوسف آقا بود که هر آن ممکن بود بمالد به پيراهن سفيد و تترون مهدي .ولي اين کر را نکرد .
مرا نديده بود سلام کردم .جواب گرمي داد و دستش را به طرفم دراز کرد .مچ دستش را گرفتم و آرام تکان دادم .اشاره کرد به ساک روي دوشم :شما دو تا با هم بوديد ؟تو هم از مشهد مي آيي مراد ؟گفتم :نه آقاي زندي ،امام رضا هنوز ما را نطلبيده .
پيچ گوشتي پايه بلندي را از روي ميز بر داشت و گفت :مي طلبه ،نه تو پيري نه خدا بخيله .و به مهدي که مشغول تماشاي قفسه ها و موتورهاي تعميري بود گفت :درسهايت تمام شد بابا ؟
اگه خدا بخواد تموم شد .
بارک الله ،مادرت ما را کشت بس که چشم انتظاري کشيد . مهدي خنديد و از دري که به حياط باز مي شد بيرون را نگاه کرد .حا لا کجا را ديدي .اگه دانش گاه کرمان قبول نشم .مجبورم برم جاي ديگه .شايد خارج .
پيچ گوشتي از دست پدرش ول شد توي دينامي که داشت تعمير مي کرد .کجا بري ؟
من پريدم ميان حرفشان :شوخي مي کنه آقاي زندي .مهدي هنوز بچه اس .نگاه به ريش و پشمش نينداز .
مهدي چپ چپ نگاهم کرد .عکس پنکه تو سياهي چشماش پيدا بود .پدرش با پشت دست عرق پيشاني اش را پاک کرد و با حالتي کلافه دينام را نگاه کرد و گفت :معلومه .بيا ببين مي توني خار اينا در بياري ،
مهدي ساک را انداخت روي کول من و آستين هايش را با لا زد :درش مي آرم مثل آب خوردن .
نگاهم به ساک بود که يوسف آقا سراغ پدرم را گرفت :مش حسن چطوره ؟
سلام مي رسونه صبح مي خواست بره امام زاده علي .
قرار بود يک کت و شلوار خوب راي من بدوزه .هنوز وقت نشده برم سراغش .
گفتم :در خدمتيم آقاي زندي .مغازه متعلق به خودتونه .انشا الله کت و شلوار عروسي آقا مهدي رو بدوزيم .
مهدي اخم کرد خار فلزي را با دم باريک از داخل دينام بيرون کشيد و با لا گرفت .رو به من گفت :اذيت نکن خودت گفتي من هنوز بچه ام .برو قبايي براي تن خودت بدوز که فيلت ياد هندوستان کرده ...
چشم غره رفتم و لب گزيدم .ساکت شد وبقيه حرفش را خورد .اگر جلوي باباش نبود حالش را مي گرفتم .
رفتم بيرون از مغازه و خيره شدم به باغچه کنار پياده او و گلهاي محبوبه .ثصداي گفتگوي مهدي و پدرش نم نم به گوشم مي نشست .بايد مي رفتم ،مهدي را که ديده بودم خودم را از ياد برده بودم .اتوبوس تهران رفته بود و من هنوز سير جان بودم . آن عشقي که بايد بايد به خاطرش مي رفتم ،کمکم رنگ خودش را باخته بود .داشتم فکر مي کردم آيا من واقعا عاشقم ،يا اداي عاشق ها را در مي آورم .دختره که بود ؟وصله تنم يا به قول مهدي لقمه گنده تر از دهانم .بايد فکر مي کردم .مهدي زد روي شانه ام :زياد فکرش رو نکن فقط صد يال اولش سخته .
مطمئني ؟
صد در صد .بيا بريم خونه .
خيلي ممنون بابد برم .
کجا؟
امامزاده علي .بابام اينا رفتن اونجا .برم زود بهشون برسم .مي گم که ...
چي مي گي ؟
سرم را بارم با لا و صدايم را بردم پايين و صداي ضربه هاي چکش پدرش کلمه هايم را مي شکست :
از اون نوارهايي که آوردي .
خب !
منم مي خوام گوش بگيرم .
شانه هايم را محکم فشرد .حس کردم دستش روغني است .گفت :دمت گرو .ولي فعلا با اونا کاردارم .
صداي اذان که بلند شد داشتم شمرده شمرده مي رفتم طرف خانه .
اتوبوس با سرعت يکنواختي پيش مي رود .توي صندلي ام تکان مختصري مي خورم .و کمر و پاهايم درد گرفته .ترکشهاي ريز از داخل به عصبهايم نيش مي زنند به مرد صورت سنجدي نگاه مي کنم که يک پک عميقي به سيگارش زده و انتهاي جاده را نگاه مي کند .انتهاي جاده ،طرف چپ چيزي نيست جز افق که خورشيد را شاعرانه در آغوش گرفته .خورشيدي که مثل لخته خون مي ماند .چقدر ريحانه بدش مي آمد از غروب هاي خونين .چقدر زهرا اين غروب هاي سرخ را که مي ديد ذوق مي کرد .حالا نه زهرا نه ريحانه هيچکدام کنارم نيستند فکر کردن به آنها گلويم را تنگ مي کند و کيسه اشکم را مي فشرد .قيافه ام مي شود مثل ديوانه ها ،مثل آن روز که رو به روي مهدي باز کردم وفرداي بر گشتنش از مشهد بود .هنوز به نتيجه اي نرسيده بودم چهره ام را که ديد جا خورد .
گفت :چي به روز خودت آوردي مومن !
چيزي نگفتم و نگاهم را از تيزي نگاهش دزديدم .پيدا بود مي خواهد جو را عوض کند وروحيه بدهد .
خودتا تو آيينه نگاه کردي ؟قيافه ات شده مثل پنج زاري چکش خورده .بابا دست وردار از اين عشق اهاي بچگونه .تو کجا و دختر فرماندار کجا ؟
آهي کشيدم و سکوت کردم .نزديک هاي غروب بود گفت نماز خواندي ؟
حال حرف زدن نداشتم .نوچ
مدتها بود که از نماز و ذکر خدا دور شده بودم .گفت :خب ،مال همينه که تو گل گير کردي ،هر چيري ،هر مشکلي يک کليد داره .با اين کليده که مشکلاتت حل مي شه .
تسليم شدم او را توي اتاق تنها گذاشتم و رفتم براي وضو .آب که به صورتم پاشيدم ،صلوات که فرستادم ،انگار مرده اي در وجودم زنده شد و دل پژمرده ام مثل باد کنکي پر از هواي خوش و معطر شد .
نماز که تمام شد آمن مراد چند دقيقه پيش نبودم .دري در وجودم باز شده بود .گفتم :اي مار زنگي .تو هم معجزه مي کني ها !
خنديد عوضي گرفتي .معجزه من نبود .استارت وجودت گير داشت ،راهش انداختم .گفتم که هر قفلي کليدي داره .







صفحه ي 2
مادرم در زد چاي آورده بود .طوري نگاهم مي کرد که برايم غريب بود .سيني را از دستش گرفتم و تعارف مهدي کردم .چاي را برداشت ،قندي هم ضميمه اش کرد .گفت اسم رف چيه ؟
گفتم نميدانم .
پوز خند زد :نمي دوني ؟عجب !چطور با هاش آشنا شدي ؟گفتم سر جلسه اولين امتحان .حوزاه امتحانيم دبيرستان دخترانه بود ،نوبت اول ما امتحان داشتيم ،از جلسه که بيرون آمدم يک خودکار خواست .مي گفت خود کارش گير داره و نمي نويسه .
همه چيز را از اول تا آخر تعريف کردم .مهدي قيافه سردي به خودش گرفته بود .دست آخر گفت :از من به تو نصيحت ،لقمه را هميشه اندازه دهنت بگير .اين طرف وصلم تن تو نيست .آدم که با يک نگاه که عاشق نمي شه .خوش به حا ل خودم که چشمم رو اين چيزا بستم .حا لا بريم سر اصل مطلب .چايش را ريخت توي نلبکي .زل زده بودم به دستهاش .
گفت :مراد ،حريف هستي يا نه ؟
گفتم :حريف چي ؟
گفت معلومه مبارزه .هستي يا نه ؟
نمي دانستم چه جوابي بدهم .با اين که روحيه ام را به دست آورده بودم ولي هنوز سرم گيج بود .تکيه دادم به پشتي مخملي و آه کشيدم .نگاهم ايسشتاده بود روي خطي سياه از مورچه ها که بين زمين وتاقچه در رفت و امد بودند .صورت محبوبه آمده بود جلوي چشمهايم .انگار جلويم نشسته بود .
مهدي گفت :فکر کردن نداره .من مي دونم که تو اهل مبارزه هستي .خودت تو شعرها و. داستانهايت بارها از اين وضع ناليدي ،از هنر مبتذل اين مملکت ،از جوان هايي که خوانندها و هنر پيشه هاي هرزه الگويشان شده اند ،از فساد ،از بي بند و باري ،فحشا و لا مذهبي که داره مثل غده سر طاني روز به روز بزرگ و بزرگتر مي شه .تو بچه کويري مراد .مي دوني که هر چه فقر و محرو ميت تو منطقه ماست و هر چه پول و ثروته تو جيب يک عده سر مايه دار از خدا بي خبر .
گفتم :اينايي که تو مي گي در ده .خودم بلدم .ولي در مونش چيه ؟سالهاست که روشنفکران دارن از اين حرفها مي زنند .به من بگو چيکار مي شه کرد .
ومهدي چيزي گفت که سرم سوت کشيد و قلبم بد جوري شروع کرد به تپش :نا بودي رژيم شاه و ايجاد يک حکومت بر پايه عدل و داد اسلامي .
گفتم :به همين راحتي !عجب خوش خيالي تو .اولا که نابودي شاه با اين دستگاه نظامي و حمايت آمريکا محاله .ثانيا اين حکومت اسلامي ديگه از کجا آومده ؟تو هم داري شعار ميدي ها .
گفت :شعار نيست .الان خيلي از گروههاي اسلامي و غير اسلامي دست به کار بر اندازي رژيم شده اند وممکنه که در فرع با هم اختلافاتي داشته باشند ولي اصل و هدف سر نگوني شاهه
حرفهايش اگر چه اميد بخش بود ،ولي فکرش لرزه بر اندامم مي انداخت .يادم افتاد به آقاي بقايي دبير تاريخ و جغرافيا که همين چند ماه پيش دستگير شده بود .شنيده بودم که ساواکيها بد جوري شکنجه اش داده اند .گفت :شايد مي ترسي .
گردنم را اف گرفتم و لبخند زدم :نه ولي خب ترس هم داره .نداره .
گفت :تا آدم خدا را دارد ،ترس از بنده اش بي معنيه .مگه خدا به تو آرامش نمي ده ؟
يادم به نمازي افتاد که دقيقه اي پيش خوانده بودم .احساس سبکي و بي وزني داشتم :خب بله .
پس موضوع حله حله .
دست کرد و از زير پيراهنش يک پاکت در اورد :اين نوار سخنراني آقاست .اينم اعلاميه هاشه .
بگير بخون ،تا همه چيز دستگيرت بشه .ضبط سوت داري ؟
نه .
فردا برات مي آرم .من مي خواه اينها را تکثير کنم ،اگر دلت خواست و حريف بودي بارهم اين کار را مي کنيم .
اعلاميه ها را ورق زدم .دستهايم مي لرزيد و پشتم عرق کرده بود . نور اتاق کم بود .بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم .تازه حس مي کردم که پاهايم هم بي حس شده .مهدي مثل کار کشته ها گفت :يک ليست مي خوام از کساني که مي شناسيم و احتمال مي دهيم که اهل مبارزه باشند ببينم دستگاه کپي سراغ نداري ؟
من ،پسر حسن خياط ،هنوز مررد بودم و او همينطور براي خودش مي بريد و مي دوخت .
روزهاي بعد ،مثل دارويي که کم کم روي بيمار اثر کند ،ديگر آثار ضعف و نا اميدي و آن عشق سودايي بي رنگ شده بود . صبح تا شب در تکا پو بوديم .مهدي چنگ انداخته بود و اعماق روحم را شخم زده بود .بقول مهدي موتورم راه افتاده بود .گاهي از صبح تا غروب دور از چشم خانواده مي نشستم توي اتاقم و نوار ضبط مي کردم .دو تا ضبط سوت جور کرده بوديم و آنها را گذاشته بوديم رو به روي هم .يکي مي خواند و ديگري ضبط مي کرد . از بس جملعه هاي نوار را شنيده بودم ،ديگر همه را از حفظ بودم ،مادرم کاري به کارم نداشت .پدر گاهي پا پي ام مي شد که بروم مغازه کمکش کنم .کبري و هوشنگ هم سر شان توي کار خودشان بود .
مهدي از طرق دوستان کرماني اش تغذيه مي شد .با دوستان جديدي که در سير جان هم رابطه بر قرار کرده بوديم .چند کارمند ،چند معلم ،از جمله آقاي نصيري از کساني بودند که با آنها دريک خط بوديم .مشکل ما اين بود که دستگاهي براي تکثير اعلاميه هايمان نداشتيم .
شبي مهدي همراه آقاي رمضاني که يکي از معلمهاي دبيرستان بود بعه خانه ما آمدند .مهدي گفته بود که اگر طرز کار يکي از دستگاه هاي استنسيل را ببيند ،مي تواند عين همان دستگاه را بسازد .مهدي توي کارهاي فني بود ،هميشه کار دستي هاي خوبي سر کلاس مي آورد ،ولي ساخت دستگاه استنسيل بنظرم بعيد بود .گفتم :چرا سراغ محا لات مي روي ؟دستگاهي نيست که تو بخواهي ببيني ،ثانيا مگه به اين سادگي هاست ؟نکنه فکر مي کني توماس اديسون هستي ؟
مهدي گفت :باز تو آيه ياس خواندي ؟پس توکل تو کجا رفته ،موشک که نکي خواهيم بفرستيم کره ماه يک دستگاهه ،اگه شد مي ساريم اگه نشد نمي سازيم .
رمضاني گفت :حرفي نيست .نشان دادن دستگاه با من ،ساتنش با شما .
گفتم آقاي رمضاني شما دستگاه داريد ؟
گفت :توي مدرسه هست .کار خطر ناکيه ،ولي مي شه رديفش کرد .
مهدي از شادي دستهايش را به هم کوبيد واحسنت ،آب در کوزه و ما تشنه لبان مي گرديم .
نگاهي به رمضاني کردم که سعي داشت از حرکت غير ارادي دستش خود داري مي کرد .اصلا به آن چهره آرام و متين نمي آيد که بتواند طرح يک دزدي موقت را بريزد .وقتي نکات طراحي اين سرقت را گفت :،من گفتم :خب اگر به اين راحتي مي شود آن را بدزديد ،چرا برش گردانيم ،مگر ديوانه ايم .
رمضاني گفت :نه مال بيت المال است .
مهدي گفت ما که نمي خواهيم جزو هاي کنکور چاپ کنيم . مي خواهيم اعلاميه چاپ کنيم .
رمضاني ديگر رنگش هم زرد شده بود :نه ،به هر صورت آن دستگاه مال مدرسه است و ما کار ديگري با آن داريم .اگر قول مي دهيد برش گردانيد من همکاري مي کنم و گرنه من نيستم .
قبول کرديم .و در يک شب طو لاني من و مهدي با کمک يکي از دوستان به مدرسه رفتيم ،دستگاه استنسيل را بر داشته به خانه آورديم ،مهدي جرييات و طرز کار دستگاه را به خاطر سپرد و بيست و چهار ساعت بعد در حال که هوا کاملا صاف بود دستگاه را به اتاق استنسيل باز گردانديم .از همان دستگاه پيچيده و اتوماتيک مدرسه ،مهدي الگويي گرفت و با فن و چوب و کاردک و غلتک لاستيکي چيزي ساخت که دستي و ساده بود و همان کار را انجام مي داد .
روز بعد در زير زمين اتاق خانه رمضاني مشغول چاپ اعلاميه ها بوديم .مهدي که سر گيجه و خواب کلافه اش کرده بود گفت :چيز ها را دو تا مي بينم .
و آقاي رمضاني در حالي که غلتک مي کشيد ،با انگشت جوهري نوک بيني اش را خاراند و گفت :بگير بخواب مخترع جوان !ما را حت را دامه مي دهيم .آسوده بخواب که ما بيداريم .
مهدي با چشماني که از زور خستگي قر مز شده بود سر بربالش گذاشت و به خواب رفت .
شهر از اعلاميه ها و افشاگري هاي ما پر شده بود .ماموران شهر باني و سر بازان نيروي دريايي همه جا گشت مي زدند و با ظن و گمان به مردم نگاه مي کردند .روزي که قرار بود يکي از رو حانيون توي مسجد جامه سخنراني کند ،جلسه اي گرفتيم که چگونه از آن مراسم پاسداري کنيم .شايعه شده بود که همان چماقداراني که مسجد جامه کرمان را به خاک و خون کشيدند و مردم را به طرفداري از رژيم پهلوي مجروح و مرعوب کردند قرار است به سير جان هم حمله کنند .قبل از سخنراني من و مهدي و برادر زاده آقاي رمضاني که اسمش حامد بود با کمک عده اي از زنان و دختران آنجا را اماده کنيم .زنها چدر هايشان را پر از سنگ مي کردند و مي آوردند پاي پله هاي پشت بام و ما انها را مي ريختيم توي پيت هاي حلبي و مي برديم روي پشت بام که از سنگرمان دفاع کنيم .روي پشت بام مسجد تپه اي از سنگ جمع شده بود .مهدي خيس عرق بود و نفس نفس مي زد .
حامد گفت :بسه مهدي ،مگه لشکر چنگيز خان مي خواد حمله کند .
مهدي نگاه خسته اش را روي چهره ما و سنگها انداخت و گفت :از لشکر چنگيز خان مغو ل بدتر ند اينها .
بعد از هر ديوار جلوي مسجد را نگاه کرد و رو به زن ها که سر گردان ايستاده بودند گفت :خواهر ها باز هم سنگ بياوريد .زود باشيد و از هر کجا که مي توانيد سنگ بياوريد .
داشتيم سنگها در بين جاهاي مشخص شده تقسيم مي کرديم که در پشتي مسجد باز شد و عده اي از خواهر ها با چدر هاي پر از سنگ و نفس زنان ريختند روي پشت بام .سر دسته آنها زني بود قد بلند و درشت .دعايمان مي کرد و به طرفمان مي آمد توي دستهايش اثري از سنگ نبود .يک سيني داشت حاوي نان و چاي و پنير . با صداي آهنين و مهربان گفت :پسراي خميني !خسته نباشيد .شما نمي بايد به خودتون برسيد بياييد ناشتا بخوريد .
دست هايمان را تکان داديم و نشستيم در سايه کوتاه گنبد .آن روز دوستي و همدلي را با همه وجودم حس کردم .در نکاه من و حامد شيطنت بود و د ر نگاه مهئي شر مساري .
شبها گفتن الله و اکبر از روي پشت بام يک عادت شده بود .مهدي از پشت گوشي بتلفن گفت :ما بايد از اين عادت و اين سنت نهايت استفاده را ببريم .
گفتم :ديگه چه نقشه اي ميون کله ات داري ؟
خنديد و گفت :تو مي دوني باباي من تو شهر به چه اسمي معروفه ؟
گفتم :خب معلومه يوسف با طري ساز .
گفت :حالا باطري سازه ،قبلا راديو ساز بوده ،تنها کسي که تو شهر را ديو هاي مردم را تعمير مي کرده باباي من بوده بهش مي گفتند يوسف راديو ساز .
گفتم :خوشت باشد .بابا ي من هم قبلا حسن گيوه دوز بوده ،حالا شده حسن خياط .چه ربطي به من و تو داره .
گفت شايد تو از پدرت فضلي نبردي .ولي من بردم من هر چي کار فني بلدم از صدقه سر بابام .حالا ميدوني بابام قبلا چه کار جالبي کرده بوده .
گفت :قديما که راديو کم بود ،ماه رمضون بابام روي پشت بام دو تا بلند گوي قوي نسب کرده بود و سحر ها که مي شد ،براي مردم مناجات و اذان پخش مي کرد .
گفتم :خوشت باشه حالا که ماه رمضون نيست ،چي شده که...
يکمرتبه به فکرم رسيد که چه نقشه اي مي تواند داشته باشد بي اختيار گفتم :آفرين بر تو .
گفت :فهميدي ؟پس معلومه هنوز هم با هوشي .زود باش اگه آب دستته بزار زمين بيا خانه ما .
گوشي را گذاشتم ،لباسم را عوض کردم ،دو چرخه هوشنگ را برداشتم و تا خانه مهدي رکاب زدم .شب ،چهار تا بلند گوي راديوهاي قديمي ،چهار گوش پشت بام خانه پدر علي را لرزاند و جمله هاي مهدي را تکرار کرد .تا ثير صدا زياد بود .همسايه ها هم به وجد آمده بودند و بلند شعار مي دادند .اما دست هاي توطعه خيلي زود صدا ها را خاموش کردند .
توي صف نان بودم که مهدي پيدايم کرد .اول خوشحال شدم چون فکر مي کردم او هم نان مي خواهد و از تنهايي در آمده ام .با اشاره اش از صف بيرون آمدم .گفتم چه خبر ؟گفت :خبراي بد .چند نفر از فعالين را گرفته اند .
راست مي گي ؟کيا مثلا ؟
آقاي نصيري ،حامد و چند نفر ديگر .
پاهايم شل شد .مي دانستم با علني شدن مبارزه ها مهره هاي حساس را دستگير مي کنند .بعيد نبو سراغ ما هم بيايند .نگاهي به صف انداختم کم کم نوبتم مي شد .
گفتم :حلا تکليف چيه ؟
گفت ":جلسه داري بايد يک فکري براي آزادي شان کرد .
بر گشتم توي صف تا نان بگيرم .مهدي همان جا منتظر ماند .نان ها داغ بودند و بوي خوشي داشتند تکه اي کندم .گفتم :مي خوري ؟گفت :نه
گفتم :ما چکار مي تونيم براشون بکنيم .
فکرش را کرده بود بي معطلي گفت :اعتصاب غذا .
لقمه اي که گرفته بودم نتوانستم ببرم طر ف دهانم .توي هوا دستم خشکيد .اعتصاب غذا .

سومين روز اعتصاب غذا در حياط داد گستري بود که مهدي حالش بد شد و از هوش رفت تاکسي گرفتيم و برديمش بيمارستان خواهر مهدي هم بود و اشک مي ريخت و هراسان دور و برمهدي مي گشت .مهدي رنگ به چهره نداشت .پوستش را که تکان مي دادي به حالت اولش بر نمي گشت .سرم را به دستش وصل کردند ،خيالم راحت شد و بر گشتم داد گستري .وقتي رسيدم صحبت هاي فرماندار تمام شده بود .کنار ماشينش محبوبه را ديدم .نشسته بود روي صندلي عقب و چيزي را مي خواند با ديدنش بي حالي و ضعف را از ياد بردم .آن موقع بود که فهميدم هنوز از دلم بيرون نرفته .هنوز نيرويي مرا به سويش مي کشاند .پاهاي بي حسم را تکان دادم و يک دوري توي پياده رو زدم .از کنار ماشين که رد مي شدم يکي از اعلاميه هاي خودمان را مي خواند خواستم سر صحبت را باز کنم که سر بازهاي نيروي دريايي سر رسيدند واز آنجا دورم کردند .ولي محبوبه يک لحظه سرش را بر گرداند و از بالاي عينک نگاهم کرد .نمي دانم مرا شناخت يا نه .
به جمع که بر گشتم احساس خوبي نداشتم .همه به حال قبلي بودند و من جان گرفته بودم .انگار خيانت کرده و غذا خورده بودم ،انگار اعتصاب را شکسته بودم .رفتم گوشه اي و با خود خلوت کردم .کاغذ و قلمي گير آوردم و اولين شعر عاشقانه ام را نوشتم .يادم نيست چه بود .يادم هست تمام که شد پاره اش کردم .
صداي صلوات جمعيت مرا به خود آورد . از کنر ديوار بلند شدم رفتم طرفشان .غاوله تمام شده بود .زنداني هاي ما را آزاد کرده بودند .آنها روي دوش جمعيت برده مي شدند .نقل و شيريني بودکه دست به دست مي شد .با نقل کوچولويي روزه سه روزه ام را افطار کردم .
اسمائيل از ميان جمعيت جدا شد و آمد طرفم :کجايي تو ؟پس مهدي کو ؟
مهدي را خوابانديمش بيمارستان .حلش چطور بود ؟
يبهوش بود ،سرم وصل کردنبهش !اينجا چه خبر ؟
فرماندار و رئيس شهر باني اومدند اينجا ،گفتند غائله را تمام کنيد تا فردا در بارشون تصميم گيري کنيم .فکر کردن با بچه طرفن .
خب !
ما گفتيم نه ،اگه مي خواين تموم بشه ،همين حا لا آزادشون کنيد او نا هم رفتن تو و در را بستند مه مثلا تصميم گيري کنند .
با لا خره تمام شد ؟
مي بيني که هر پنج نفرشون رو دستاي مردمند .
زنداني هاي آزاد شده را سوار ماشين کرديم و با چراغ روشن راه افتاديم طرف مسجد جامع .من ترک موتور اسماعيل بودم .سرم را بردم جلو و گفتم :جاي مهدي خاليه .اگه يه زره ديگه دوام آورده بود خوشحالي مردم را مي ديد .
گفت :مگه مهدي مثل من و تو که آروم يه گو شه بشينه .از اول تا اخر جنب و جوش داشت اين پسر .هر چي کم داشتي مي رفت تهيه مي کرد .
گفتم :بايد اسمش را مي زاشتن فتاح .
صورت گرد و کوچکش بر گشت طرفم :فتاح يعني چه ؟
گفتم :يعني باز کننده ،يعني کليد .
سر چهار راه بدون اينکه چيزي بگويم ،اسماعيل سر موتور را کج کرد طرف شير و خورشيد .يک آن بر گشتم و جمعيت را ديدم که شادي کنان مي رفتند طرف مسجد جامع .
مهدي گفت :با لا خره چطور شد مياي يا نه ؟
گفتم :بچه اي ها !بابام مريضه ،بد وضعيه بايد پيشش باشم .
هر چه بود بهانه بود .شايد هم مهدي فهميده بود که بهانه است و گر نه نمي گفت رفيق نيمه راه شدي ؟
گفتم :رفيق نيمه راه ؟مگر مي بايست هر کاري مي کني من هم بکنم ؟
يک سر داشت و هزار سودا .وقتي شنيد که قرار است امام از پاريس بيايد ،با چند تايي از دوستان حرف زد که بروند تهران ،استقبال امام از جمله من گفتم :دست بردار مهدي ،امام چه احتياجي به استقبال من و تودارد ؟
شانه هايش را با لا انداخت و گفت :هيچ احتياجي نداره ،ولي من مي خوام ببينمش .
گفتم :اين همه راه تو اين سرما ؟
گفت :چه عيبي داره .هم زيارت کرديم هم سياحت سعادت نصيب من شده حالا مي آيي يا نه ؟
همه اش تو فکر محبوبه بودم .خانه جديدشان را ياد گرفته بودم و با خود قرار گذاشته بودم که برم ببينمش .به مهدي هم نگفته بودم .مي دانستم اگر بگويم همان حرف هاي هميشگي را تحويلم مي دهد .يعني محبوبه را کنار گذاشته بودم ،اما وقتي آن روز ديدم توي ماشين م اعلاميه مي خواند عقيده ام عوض شده بود .فکر کردم دختر به راهي است .گفت فردا صبح مي خوام برم بليط بگيرم مي ياي يا نه ؟گفتم شر منده با با مريضه .و از اينکه دروغ مي گفتم پيش خودم شرمنده بودم .
آنها صبح حرکت کردند و من عصر همان روز راه افتادم به طرف خانه محبوبه .
برف بهمن خيابان ها را سفيد پوش کرده بود و سوز سر ما بيداد مي کرد . جلوي در خانه شان که مثل باغ بزرگ بود،دو تا پاسبان ايستاده بود ند و کشيک مي دادند .خودم را پشت اتوبوسي که آنجا ايستاده بود مخفي کردم .چند تايي اعلاميه همراهم بود که مي خواستم بدم به او .اميد وار بودم که بتوانم راضي اش کنم نمي ساعتي ايستادم که از خانه آمد بيرون ،تک و تنها کوچه را دور زدم و خودم را رساند م پشت سرش .صداي خش خش قدمهايم روي برفها زياد بود .بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد .نگاهش جسور و آميخته با ترس بود . با زباني بند آمده از ترس سلام کردم .
بي اعتنا رويش را بر گرداند .گفتم :من ...منو مي سي ؟
گفت :نه آقا مزاحم نشو .
و راه افتاد .گفتم :منظورم مزاحمت نيست .من هموني هستم که سر جلسه امتحان ازم خود کار گرفتي .
پوز خندي زد :خب ،حا لا امدي دنبال خود کارت ؟
نمي دانستم اذيت مي کند يا جدا آنطور فکر مي کند .گفتم :نه خانم ،عرض ديگري داشتم .
ايستاد و دست زد به کمر :تو خجالت نمي کشي عوضي ؟اصلا مي دوني با کي طرفي ؟
بايد زود مي رفتم سر اصل مطلب :براتون اعلاميه آوردم .
اعلاميه ؟!
بله من متوجه شدم شما هم از مايي .اون روز ديدم اعلاميه هايي که ما چاپ مي کرديم ،داريد مي خوانيد .
خب !
حا لا باتون اعلاميه اوردم .من مي دونم شما مثل پدرتون فکر نمي کنيد .شما روشنفکر هستيد .
با نگاهي تند سر و پايم را بر انداز کرد :تو کي هستي ؟
يکي از بندگان خدا که خير و صلاح شما را مي خواد .او نا را بدم خدمت تون ؟
داشت فکر مي کرد ،فکر مي کرد يا مرا بر انداز مي کرد .برق نگاهش آدم را ذوب مي کرد ،از سرما پاهايم يخ کرده بود . سرم را پايين انداختم .دست بردم طرف جيب بغل کتم که اعلاميه ها رادر بياورم
گفت :صبر کن اينجا درست نيست .
نظري انداختم به اطراف .کسي آنجا نبود .چند کلاغ قا قا کنان پهناي خيابان را بريدند و به طرف کوچه ها رفتند .
گفت :دنبالم بيا .
و بر گشت طرف راهي را که امده بود .گفتم :ببخشيد کجا ؟
گفت :تو بيا کارت نباشه .
راه افتادم ظاهرا بر مي گشت طرف خانه .راضي بودم از اين که باور کرده .باور کردن آن باور براي خودم هم مشکل بود .فکر کردم چه خوب گفته اند که براي جلب دوستي اول بايد اعتماد ايجاد کرد .
گفت :پس اين اعلاميه ها کار شماست ؟
گفتم :بله چطور ؟
گفت :معرکه است واقعا عا ليه .
زير لب گفتم خواهش مي کنم .
و پا گذاشتم جاي رد پايش روي برف .
ديوار خانه پيدا شد .هر چه نزديک تر مي شديم ،ترس و اضطرابم بيشتر مي شد .صداي ضربان قلبم را مي شنيدم .
گفتم :خونه امنه ؟گفت :امن امن .خيالت راخت باشد .
ديگر ساکت شدم . فکر کردم چه لزومي دارد که اينجا حرف بزنيم .
فکر کرم چه مهره خوبي توي دستگاه پيدا کرديم .ياد مهدي افتادم که وقتي مي فهميد صد تا ماچم مي کرد .جلوي در که رسيديم .پاسبانها به احترام ايستادند .نگاهي به من و نکاهي به او انداختند ،قيافه يکي از آنها آشنا بود .سرم را پايين انداختم بلکه مرا نشناسد ومحبوبه تعارف کرد برويم داخل .جاي تعاف نبود .داخل شدم و صدايش را از پشت سر شنيدم .
آقا را دستگير کنيد از خراب کار ها است .
تا آمدم به خود بجنبم کتف هايم تو دست هاي پاسبانها بود .
از صداي هيا هو بيدار شدم .خواي نبودم ،حالي بين خواب و بيداري و رويا بود .زخم هايم مي سوخت ،جاي ضربه هاي شلاق تير مي کشيد .
دوازده روز بود که زير فشار شکنجه و کتک بودم .هيچ شبي درست نخوابيده بودم .درد داشتم ،نه مي توانستم به پشت بخوابم نه به رو .
نفس که مي کشيدم تمام قفسه سينه و عضله هاي شانهام درد مي گرفت .وآن لحظه آرامشي تازه پيدا کرده بودم .از پنجره کوچکي که با لاي سلول بود و رو به حياط باز مي شد ،سوز گرما مي پيچيد تو .تنها روزن بين من و دنياي بيرون همين يک دريچه بود .که فقط رنگهاي آسمان را مي ديدم و گاه گداري پرواز شتابن کلاغي را .
سعي کردم بلند شوم و خودم را برسانم کنار پنجره .ولي نتوانستم .ساعتي قبل يکي از مامور ها که نسبت فاميلي دوري داشت ،برايم دو حبه قرص آورده بود که آرام بخوابم .داشت خوابم مي برد که هجوم صداها آغاز شد .بين خواب و بيداري مانده بودم .ولي در اين ترازو کفه خواب سنگين تر بود تا بيداري ..صداي چکمه هاي آب مي شنيدم واين صدا رفته رفته تبديل شد به شر شر .گفتم :آب کجا و اينجا کجا ؟
اينجا زندان است نموري رطوبت دارد ،ولي آب نه .
آب همه جا بود ،انعکاس صدا و نورش بود .قطره قطره ،شر شر ،موج ..
...لرزش مخمل گون آب در بستري کم شيب و پيچ در پيچ .همه چيز در نظرم محو و آبي مي شد و در مه فرو مي رفت ...دستي شانه ام را تکان داد .کسي صدايم زد .از رويا کنده نمي شدم .مثل عسل بود .چسبيده بودم به کندوي چسبنده خواب .
بلند شو مراد پاشو ديگه ...
باورم نمي شد اين صداي مهدي بود .نمي دانستم بيرون از زندانم يا مهدي آنجا بود .من که ممنوع الملاقات بودم .چشم باز کردم مهدي را ديدم با چشمهاي بر افروخته و شاد .تکه چوبي تو مشتش بود .کنارش اسماعيل با يک تفنگ و لبخندي بر چهره :پاشو پهلون پاشو .
آب بيلوريد .
يک نفر آب پاشيد به صورتم .شوکه شدم و لرزيدم .آب شره کرد توي يقه ام و زخمهايم را سوزاند .دهانم به سختي جنبيد :چطور شده ؟
مهدي کفت :پاشو بريم خونه .همه چيز تمام شده .ت. آزادي .
آزادي ؟فکر مي کردم هنوز خواب مي کردم هنوز خواب هستم .از جايي صداي سرود مي آمد :
هوا دلپذير شد .گل از خاک بردميد .پرستو به بازگشت زد نغمه اميد ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زندي نيا , مهدي ,
بازدید : 217
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 234 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,335 نفر
بازدید این ماه : 978 نفر
بازدید ماه قبل : 3,518 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک