فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جنگي که در شهريور 1359ه ش توسط ديکتاتور معدوم عراق ،صدام حسين به مردم ايران تحميل شد؛ظهور اسطوره هايي رادر پي داشت که غير از تاريخ صدر اسلام،در هيچ برهه اي از تاريخ بشرنشاني از آنها نيست.
ومهدي زين الدين يکي از اين اسطوره هاست؛اسطوره ي زنده.
  سال 1338 ه ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين‌الدين – براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت.
با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند.

خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد.
شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم.
او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت:
در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت:
من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند.
سردار رحيم صفوي‌فرمانده سابق سپاه درباره او مي‌گويد:
شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.
شهادت مزدي بودکه خدا براي مجاهدات بي شمار اين بنده برگزيده اش قرارداده بود.
در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد: ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



شهيد زين الدين از نگاه منيره ارمغان ،همسر شهيد

من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه – فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم . پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .
شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود . نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت « آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند . مثلاً يك لباس را كلي وقت مي پوشيديم . آن هم من كه مادرم تا قبل از آن سخت گيرترين بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم . نه من ، اكثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند .
يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ كه شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تير اندازي كنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد . پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست .
خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند . خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند . با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما « بله » است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد .
در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود « يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ » پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم .
قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم : همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بليتي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود . در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود .
هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند به كار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي . مهدي زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد . دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت .
اما اين جوان خوش رو با خنده اي كم دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد . كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت « خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ » رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم . هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان حرفي را گفت كه خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم . حتا ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد . » بعد از هر دري حرفي زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ » حتا حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر كار . اين را هم گفت كه « من به دليل مجروحيت يكي از پاهايم مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است كه روي زمين كشيده مي شود . لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم . »
كم كم ترسم ريخت . بعد از اين كه حرف هاي او تمام شد ، براي اين كه حرفي زده باشم گفتم « شما مي دانيد كه من فقط دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلي با اين قضيه نداريد ؟ » گفت « من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد .
از همان زمان كلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گتركرده شان را مي ديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدكي نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتي كه مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم كوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين كه چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . » گمانم عمليات رمضان بود . حالا كه دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود .
ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در اين كارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي كرد .
مادرم مي گفت « چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟» او مي گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . » و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يك حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ي طلا عقد كرديم . مراسمي در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدني گفت « من خيلي به ايشان مديونم . خرم آباد كه بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . آن شب يك مهماني كوچك خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه .
دو ماه و نيم عقد كرده در خانه ي پدرم ماندم . در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما مي زنم . » يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم « خداي ناكرده مجروح شديد ؟ » گفت « نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . » مادرم مي گفت « آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . » او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت « حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، » اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي أه درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آمدي زندگي مي كردم أه اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم . احساس مي كردم دارم به شعار هايي أه مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيده زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد . » گفته بود « مگر پاسداري هم شد شغل ؟ » من هم برايش پيغام فرستادم « اين ها با خدا معامله كرده اند . كي از اين ها بهتر ؟ » خدا را شكر مي كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتا از اين كه مراسم نگرفتيم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگي از ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتي كه رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي كاريم الآن آن جاست . يكي از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايي برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلي هم مي گوييم كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . » اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول كنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند . مي گفتند « هر كاري رسم و رسوم خودش را دارد . » براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند « جواب مردم را هم بايد داد . » همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باشد . » شهريور همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي كردم اگر هم راه او نروم پشيمان مي شوم . شايد آن موقع براي ما طبيعي بود .
اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يك تويوتاي لندكروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد كه خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي كرد كه سكوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يك حرفي مي زد . مثلاً « شما خياطي هم بلدي ؟ » شب اول كه رسيديم ، وارد خانه اي شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولري هم براي خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي كرد . ولي بايد مي شد . چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولي اين يكي ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، براي اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشتركمان را شروع كنيم . يك سري وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي كردند . آمد و همه جاي شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت « اگر بي كار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايي . » آقا مهدي يك ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه .
اما من بي كار نبودم . اوايل مهر بود كه كارم در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشك هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگم كننده اي بود . احساس مي كردم مفيد هستم . به خاطر كارم تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي كردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت .
كم كم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم . آدم هم كلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يك جايي بود ، زينبييه ، كه پايگاه تقويت پشت جبهه بود . كار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاك كردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه كاري نكند . اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم براي پر كردن بي كاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب خانه ي مسجد شدم . كتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتا بر خلاف ميليش تحمل كند . مي دانست تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است . بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت كه فعلاً نمي تواند بيايد . همين نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي كشد . وقتي مي رفت يك چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيك مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت « دفعه ي بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشي . » بعضي ها وقتي حرف مي زنند كلامشان خشونت ندارد ولي طوري است كه احساس مي كني بايد به حرفشان گوش كني . مهدي اين طوري بود . نمي خواست در تنهايي فكرهاي الكي بكنم . بعضي وقت ها مي خواست نيامدنش به خانه را توجيه كند ، ولي احتياجي نبود . مي گفت « بعضي بچه ها براي اين كه از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان مي خوابند و نمي آيند . » مي گفت « اين ظرفيت را در تو مي بينم ، و گرنه من هم بايد به تو برسم .» هندوانه زير بغلم مي داد . اسم نمي آورد ، ولي دلمان مي خواست زندگيمان مثل حضرت علي و فاطمه كه نه . يك كم شبيه آن ها بشود . مي گفت « بدم مي آيد از اين مردهايي كه مي بينم مي آيند و به زن هايشان مي گويند دوستت داريم و فلان . آن وقت زن هم مي گويد خُب اگر اين طوري است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر . » مي گفت « يك چيزهايي را من از اين بچه ها در جبهه مي بينم كه زبانم بند مي آيد . ديروز يك مهندسي از بچه هاي جهاد آمد پيشم ، گفت آقا مهدي خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام . اگر امكانش هست مرخصي مي خواهم . گفتم اشكالي ندارد تا شما كارت را تمام مي كني من برگه ي مرخصيت را مي نويسم . تا برود كارش را تمام كند ، يك خمپاره خورد كنارش و شهيد شد . من نمي توانم با ديدن اين چيزها خانواده ي خودم را مقدم بر بقيه بدانم . »
اين را فهميده بودم كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي آيد . از اين كه بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ي تلفن پايگاه انرژي اتمي را داشتم . بعضي وقت ها هم دلم مي خواست كه زنگ بزنم. ولي چه طور بگويم . يك كم مي ترسيدم شايد . يك بار هم گفت « دليلي نداره ، كلي آدم ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست . »
درست است كه ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولي من ، هنوز رودربايستي داشتم . حتا روم نمي شد توي صورتش نگاه كنم . يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز مي خواند . اين قدر خجالت كشيدم و خود را سر زنش كردم كه چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد . گفت « آدم بايد همه جورش را ببيند . »
هيچ وقت واضح با هم حرف نمي زديم . راجع به هيچ چيز حتا خودمان . بهانه ي حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، كلاً آدمي نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش بيش تر باشد . حتا راجع به جبهه هم اين جور نبود كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به كارش را اصلاً نمي گفت . از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود كه نتوانم حرف هايم را بزنم حتا روم نمي شد بپرسم كي مي آيي .
وقتي هم نبود همين طور . يك بار به من گفت « روزها توي خانه حوصله ات سر مي رود راديو گوش كن . » آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يك جعبه ي آهني روي طاقچه مي ديدم . ولي باز ش نمي كردم . مي گفتم حتماً بي سيمش داخل آن است . نمي خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش كردم . يك بار كه آمد ، پرسيد « راديو را توانستي راه بيندازي ؟ » گفتم « كدام راديو ؟ » گفت « هماني كه توي آن جعبه ، سر طاقچه بود . » نمي تواستم بگويم احساس مي كردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم .
همه كارها و حرف هايش را دربست قبول مي كردم . هنوز از جزئيات كارش چيزي نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم كه نيروهاي قم و اراك و چند جاي ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشكيل داده اند . آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود .
ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي كرد . با اتوبوس كه مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم كه جلوي باجه ي تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين كه زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان جندي شاپور رد مي شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي كردم . حيران در برابر رازي كه اين آدم ها با خود داشتند ، چيزي كه مي توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعني همين ، يعني اين كه ببيني آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب كه آقا مهدي بر مي گشت خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم . ولي فرصت نمي كرد تا آخرش را بشنود
عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم . تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر مي كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد ، گفت « يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا بر مي گردم ، مي آيم خانه . » حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود كه گفتم « نه لزومي ندارد برگردي . » از او اصرار «كه دارم فردا مي آيم » و از من انكار كه « نه ، چه كاري داري كه بيايي .» يك چز ديگر هم مي خواستم بگويم . رويم نمي شد . خواست قطع كند . گفت « كاري نداري ؟ » گفتم « مي خواستم يك چيزي را بهت بگويم .»
گفت « خودم مي دانم »
فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش . نصفش شده بود تشكش ، نصف لحاف . سلام كردم . خواب نبود . گفتم « شكست خورديد ؟» گفت « سپاه اسلام هيچ وقت شكست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ، مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . » ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي كيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم . گفتم « يك چيزي هم مي خواستم بگويم » ذوقم را كور كرد . گفت « مي دونم چه مي خواهي بگويي . »
كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم كه او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد كه « خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته مي بينمش ؟»
من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود . حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي كه او كمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس مي كردم كه با آدمي طرفم كه توانم براي شناختنش كافي نيست .
مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي ديگر بود كه وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد . از بس با همه ي آن هايي كه از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم مي گرفت ؛ اراكي ها فكر مي كردند اراكي است ، قمي ها فكر مي كردند قمي . تيپ علي بن ابي طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود « من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .» من أه آدم بي احساسي نبودم . فاصله ي بينمان اذيتم مي كرد ، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود . فكركردم زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن كاري را بكند أه شوهرش مي خواهد . وقتي او ابراز علاقه نمي كرد ، طبيعي بود أه من هم ابراز علاقه نكنم . يا طبيعي است أه تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي گذشت أه به او بگويم « حالا أه آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخريم . » خودش أه اهل چيز خريدن نبود ، نه براي من نه براي خودش . يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توي خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتي برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت « يكي از دوستانم مي خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . » گفت « شما ها فكر مي كنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟ »
سليقه اش دستم آمده بود . اين أه از چه لباس خوشش مي آيد يانمي آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، كمي هم شيك ، رنگ هاي آبي آسماني و سبز . از قرمز بدش مي آمد . مي گفت « از جبهه اين قرمز براي من شده يك جور سمبل قساوت .» قرمزي رژ لب ناراحتش مي كرد . يك بار كه زدم به شوخي گفت : « من تو را همان طوري كه هستي مي خواهم . »
زمستان كه شد براي اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره مي نشستم و گوشه ي پلاستيك را بالا مي زدم و خيابان را نگاه مي كردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي شود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي كه مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندكروزش را كه مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم كاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوري مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت « بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستي . »
خودش هم يك كارهايي مي كرد كه فاصله ي بينمان كمتر شود . يك روز صبح خوابيده بودم . چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدي است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت « چه طور شدم ؟» و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمي به يك طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا با هم باز مي شدند . خيلي قشنگ بود .
نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يك روز گفت « مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . » قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم . از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشك مي زدند . از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نمي شود . جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان . پيش خودم گفتم « اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك مي شود . » هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم .
از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود . سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها .
آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد . يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه مي كرديم ، جلوي يك لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد « اين ها چيه . » فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت « روژ لبه بيست و چهارساعته است . » پرسيد « يعني چي ؟» آقايي كه هم راه آن خانم بود گفت « يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه .» خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .
لبنان كه مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم « او جايي كه مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . » گفت « نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم . » اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم .
بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت « آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . » خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد .حالا اين كه آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود . بعدها فهميدم كه قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده .
بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي كردم . مادرم مي گفت « آخر چرا گريه مي كني ؟ اين طوري به بچه ات شير نده . » ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است كه همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يك سال بر من گذشته بود . پرسيد « خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با كي رفتي ؟ ما را هم دعا كردي ؟ » حرف هايش كه تمام شد ، گفتم « خب ! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض من بسته شود . » گفت « نه ، ان شاءالله مي آيم . دوباره بهت زنگ مي زنم » بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت « امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . » اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالي كردم . گفتم « نه هيچ لزومي ندارد كه بيايند . » اولين بار بود كه با او اين طوري حرف مي زدم . از كسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم . بايد خودم را خالي مي كردم . گفت « نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر مي كني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق مي كني . »
گفتم « عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم »
گفت « نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مكتبي بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ »
ليلا چهل روزه شده بود أه تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه كادويي . صدايش را از آن يكي اتاق مي شنيدم كه داشت به پدرم مي گفت « حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . » پدرم گفت « حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . » وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فكر مي كردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش مي كرد . از اين كارهايي هم كه معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي كنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نكرد . فقط نگاهش مي كرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود .
هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم « من با اين وضعيت كه نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي كه همه خانم هايشان را آورده اند . » احساس مي كردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر مي كردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم « تو خيلي كم حرفهايت را مي گويي . » خنديد و گفت « يك علت ابراز نكردن من اين است كه نمي خواهم تو زياد به من وابسته شوي . » گفتم « چه تو بخواهي چه نخواهي ، اين وابستگي ايجاد مي شود . اين طبيعي است كه دلم براي شما تنگ شود . » گفت « خودم هم اين احساس را دارم . ولي نمي خواهم قاطي اين بازي ها شوم . از اين گذشته مي خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل زندگي كني و تصميم بگيري . » گفتم « قبلاً فرق مي كرد اشكالي نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولي حالا با يك بچه » گفت « اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ي مستقل هستم . » گفتم « مهدي گاهي حس مي كنم نمي توانم درونت نفوذ كنم » گفت « اشتباه مي كني . به ظواهر فكر نكن . »
بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال مي كردم تحويلم نگرفته است . خيال مي كردم اصلاً مرا نمي خواهد . فكر مي كردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت « صدات خيلي ناجوره . فكر كنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ » گفتم « نه .» هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم « مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد كه حالا من بگويم ؟ » گفت « من براي كارم دليل دارم » داشتيم عادت مي كرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت « تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكري به حال اين وضعيت بكنم » احساساتي ترين جمله اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده . اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي كاري را كه مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي كردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود .
بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي كوروش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه هاي لشكر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روي طولاني داشت كه دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا كم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر مي كرد . هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي فهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود . خيلي وقت مي شد كه از مهدي خبر نداشتم . از يكي از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم « چه خبره ؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست » گفت شوهرم مي گويد « همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را كه گرفته اند حفظ كنند . » هر شب به يك بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم « خيلي خسته اي انگار . » گفت « آره چند شبه نخوابيدم .» رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم . مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصابني شد . گفت « من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ » بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد .
سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت « از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . » خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت « نه اين مدل جبهه اي است . »
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت « جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم .» حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم « اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟» چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت « خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . » آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .
همان شب بود كه گفت « من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم .» گفتم « مگر حرف شماست . شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . » گفت « نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . »
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود .
خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده پرسيدم « مهدي اين لباس مال شماست ؟ » گفت « آره .» گفتم « كجا بودي مگر؟» گفت « همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم .» گفتم « رفته بودي دبي ؟ مكه ؟» گفت « نه بابا ، ما هم دل داريم . » با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي تا آن رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود « ببخشيد » يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده .
ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر مي كردم محل آمد و رفت موش هاست . يك شب كه مهدي آمد گفت « خيلي تشنمه . آب خنكِ خنك مي خواهم .» گفتم « پارچ بغله دستته . » گفت « نه ، بايد بري واسم درست كني . » رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت « از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . » گفتم « آره تو رو خدا مهدي يك كاري بكن از شرّ اين راحت بشوم .» گفت « يك شرط داره .» من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت « شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كني . » آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم كه از خيلي چيزها مي شود گذشت . جاي زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود .
هر بار كه ليلا را بغل مي كرد ليلا تمام جيب هايش را مي كشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي كرد . مي گفتم « اين ها كثيفه .» مي گفت « اشكالي ندارد . »
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان بود . چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و هم سر خوش حالش را ديد كه توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي كرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در كار نبود . ولي پشت پلك هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي كرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد .
فكر كرد « توي اين يك كه ديگر مي توانم كمكش كنم . » زن توي حمام داشت بچه را مي شست .
گرماي تن بچه اش را حس كرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود رادر دنياي زنده ها بازي كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود .
تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي كرد . مجيد كه آمد به شوخي گفت « مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو .» مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتني ساكت شده بود .
حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين بردار بيش تر بگويم . مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت « مي دونم چي مي خواي بگي .» و مي رفت تا كار را انجام دهد . در يكي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاري كردم آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها كه از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند . من هم سعي مي كردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود . يك بار هم سعي كردم وقتي دعا مي خواند صدايش را ظبط كنم . فهميد گفت « اين كارها چيه مي كني ؟»
بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت « آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد . » گفتم « چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ » گفت « فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . » برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر مي كردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود . آن قدر سؤال پيچش كردم كه « حالا چه شده مي خواهي بري مسافرت ؟» گفت « مدت ها دنبال فرصت بودم كه يك جايي ببرمت . فكر كردم چه جايي بهتر از امام رضا ، كه زيارت هم رفته باشيم . » با راننده اش ، آقاي يزدي ، آمديم قم و دو خانواده همراه يكديگر رفتيم مشهد . مشهد خيلي خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول كشيد .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدي تغيير كرده بود . ديگر حرف زدنهايمان فقط در صحبت هاي پنج دقيقه اي پشت تلفن خلاصه نمي شد . راحت تر شده بود . شايد مي دانست وقت چنداني نمانده ، ولي من نمي دانستم .
بعد از مدتي آقا مهدي گفت « منطقه ي عملياتي من ديگر جنوب نيست . ديگر نمي توانم بيايم اهواز . » گفت « دارم مي روم غرب آنجا ها نا امن است ونمي توانم تو را با خودم ببرم . وسايلتان را جمع كنيد تا برويم و من شما را بگذارم قم . » وسايل زيادي كه نداشتيم .
آقا مهدي باكري با مهدي صحبت كرده بودكه همسر بردارش ، حميد حالا كه حميد شهيد شده ، نمي خواهد اروميه بماند . خانم شهيد همت هم بعد از سه چهار ماه تصميم گرفته بود بيايد قم . با آقا مهدي صحبت كرده بودند كه شما كه با قم آشناييد يك جايي براي ما پيدا كنيد كه مستقل باشيم . بعد آقا مهدي به من گفت « اگر موافقي يك جا بگيريم ، شما هم وسايلت را يك گوشه آن جا بگذاري . » بعد از دو سال دوره كردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدي فردا همان روز برگشت . آدم بعدها مي گويد كه به دلم امده بود كه آخرين باري است كه مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم كه ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يك مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم . يك ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردو توي اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت . دوتايي ليلا را نگاه مي كرديم . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدي گفت « باز هم بگو ! تعريف كن .» مهدي با لحني بغض آلود گفت « مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم .» بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعني أه اين هم مي داند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود . فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را براي غمگين كرده بود . وقتي داشتيم بر مي گشتيم ، توي يكي ازايوان هاي حرم دو تا بچه ي پنج شش ساله ي عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند و جلويشان كتاب سيوطي باز بود . مهدي رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه هاي جالبي بودند . مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باري بود كه ديدمش .
خانه اي كه برايمان گرفته بود كنار سپاه بود . يك خانه ي دو اتاقه كه مهدي هيچ وقت فرصت نكرد شب آن جا بخوابد . به من گفت كه « خودت برو آن جا . مجيد را مي فرستم بيايد سر اسباب كشي كمكت كند . » مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا كرد . موقع رفتن گفت « من دارم مي روم منطقه . با آقا مهدي كاري نداريد ؟ » گفتم « سلام برسان .» گفت « سلام ليلا را هم برسانم ؟» گفتم « سلام ليلا را هم برسان . » مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نوراني شده بود .
اول كه به آن خانه رفتم ، خانم باكري قرار بود دو – سه ساعت بعدش برود اروميه ، خانم همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوي تحكيم مي شناختم . ولي ژيلايي كه الآن مي ديم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلي فرق داشت . شكسته شده بود . با خانم باكري همه كم كم آشنا شدم . سعي مي كردم جلوي آن ها جوري رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم . فكر مي كردم زندگي آن ها بعد از رفتن آدم هايي كه دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فكر كردم خُب ، اگر براي من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدي را نبينم …. فكر مي كردم حالا من پدرو مادرم توي قم هستند آن چه ؟ ولي روحيه ي سرزنده و شوخشان را كه مي ديدم ، مي فهميدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضي وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باكري فكر مي كردم كه يادم مي رفت من هم شايد روزي مثل آن ها بشوم .
يك شب گفتند « حالا ببينيم قمي ها چطور غذا درست مي كنند . » من هم خواستم كه برايشان نرگسي درست كنم . داشتم غذا درست مي كردم كه يك خانمي آمد در زد و يك چيزي به آن گفت . به خودم گفتم « خب ، به من چه ؟ » شام كه آماده شد هيچ كدام لب به غذا نزدند . گفتند « اشتها نداريم » سيم تلويزيون را هم درآورند .
فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت « لباس بپوش بايد برويم جايي . » شكي كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب هاي پريشاني كه ديده بودم ، همه داشت درست از آب در مي آمد . عكس مهدي و مجيد هردو را سر خيابانشان ديدم .
آقاي صادقي كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد . آقا مهدي راه مي افتد از بانه برود پيرانشهر در يك جلسه اي شركت كند . طبق معمول با راننده بوده ، ولي همان لحظه كه مي خواسته اند راه بيفتند ، مجيد مي رسد و آقا مهدي هم به راننده مي گويد « ديگري نيازي نيست شما بياييد . با برادرم مي روم .» بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . كه به كمين ضدّ انقلاب بر مي خورند . آن ها آرپي جي مي زنند كه مي خورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي شود . آقا مهدي از ماشين پايين مي آيد تا از خوش دفاع كند و تير مي خورد . تازه فردا صبح جنازه هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود .
خواب زمان را كوتاه تر مي كند . دو سال پيش او را همين جوري خواب ديده بودم . مي خواستم همان جوري باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعي مي كردم گريه و زاري راه نيندازم . تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاك مي گذاشتند ، وقتي تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاك مي ريختند . بعضي مواقع خدا آدم را پوست كلفت مي كند . بچه هاي سپاه و لشكرش توي سر و صورت خود مي زدند . نمي دانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي زدند و نوحه مي خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود مي گفتم چرا نفهميدم كه شهيد مي شود . خيلي ها گفتند « چرا گريه نمي كند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟»
وقتي قرار است مرگ گردن بندي زيبا بر گردن دختر زندگي باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشيدن شير از سينه ي مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنيايي ديگر ، پر از شگفتي موعود .
مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از برگشتم پيش خانم همت و باكري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم . حادثه اي كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند . تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد ومن آرام تر شدم . مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داري به نظر مي رسيد .
يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده .
باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي خواند . صداي كميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟



خاطرات

سردار صفوي فرمانده سابق سپاه:
عقبه منطقه در عمليات خيبر به وسعت بيست كيلومتر آب بود و امكاناتي كه بتوانيم توپخانه، ضدهوايي و امكانات و وسايل سنگين را به جزاير برسانيم نبود. در چنين شرايطي وقتي كه پيام امام عزيز را به فرماندهان رسانديم، تمام آن عزيزان از جمله مهدي را پشت بي‌سيم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزيزمان از جمله شهيد حاج همت گفتم: برادران! امام فرموده‌اند شما بايد استقامتتان را در جزاير به دنيا نشان بدهيد، همين فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توكل برخدا از اين برادران ديديم كه در اوج فقر امكانات مادي،‌ در جزاير ماندند و جنگيدند و جزاير را حفظ كردند.

حسين رجب‌زاده:
قبل از شروع عمليات والفجر 4 عازم منطقه شديم و به تجربه در خاك زيستن، چادرها را سر پا كرديم. شبي برادر زين الدين با يكي دوتاي ديگر براي شناسايي منطقه آمده بودند توي چادر ما استراحت مي‌كردند. من خواب بودم كه رسيدند. خبري از آمدنشان نداشتيم. داخل چادر هم خيلي تاريك بود. چهره‌ها به خوبي تشخيص داده نمي‌شد. بالا خره بيدارشدم رفتم سر پست. مدتي گذشت. خواب و خستگي امانم را بريده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتي كه مي‌گويند شيريني يك چرت خواييدن در آن با كيف يك عمر بيداري برابري مي‌ كند، يعني ساعت 2 تا 4 نيمه شب لحظات به كندي مي‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصري» كه بايد پست بعدي را تحويل مي‌گرفت. تكانش دادم. بيدار كه شد، گفتم: «ناصري. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روي پايش. او هم بدون اينكه چيزي بگويد، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابيدم. چشمم تازه گرم شده بود كه يكهو ديدم يكي به شدت تكانم ميدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصري سرا سيمه گفت: «كي سر پسته؟» «مگه خودت نيستي؟» «نه تو كه بيدارم نكردي» با تعجب گفتم: «پس اون كي بود كه بيدارش كردم؟» ناصري نگاه كرد به جاي خالي آقا مهدي. گفت: «فرمانده لشكر» حسابي گيج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدي ميگي؟» «آره» چشمانم به شدت مي‌سوخت. با ناباوري از چادر زديم بيرون. راست مي‌گفت. خود آقامهدي بود. يك دستش اسلحه بود، دست ديگرش تسبيح. ذكر مي‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصري اصرار كرد كه اسلحه را از او بگيرد اما نپذيرفت. گفت: «من كار دارم مي‌خواهم اينجا باشم» مثل پدري مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جايمان پست داد.

محمد رضا اشعري:
بعد از چند شبانه‌روز بي‌خوابي، بالاخره فرصتي دست داد و حاج مهدي در يكي از سنگرهاي فتح شده عراقي خوابيد. پنج روز از عمليات در جزيره مجنون مي‌گذشت و آقا مهدي به خاطر كار زياد فرصتي براي استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بي‌خوابي‌ها و شب بيداري‌هاي ممتد حكايت مي‌كرد. ساعتي نگذشت كه يك گلوله خمپاره صد و بيست روي طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدي» همه دويدند طرف سنگر. هنوز نرسيده بوديم كه او در حاليكه سرفه مي‌كرد و خاك‌ها را كنار مي‌زد، ديديم. كمكش كرديم تا بيرون بيايد. همه نگران بودند «حاج آقا طوري نشدين؟» و او همانطور كه خاك‌هاي لباسش را مي‌تكاند خنديد و گفت: «انگار عراقي‌ها هم مي‌دانند كه خواب به ما نيامده . »

مرتضي سبوحي:
حدوداً چهل و پنج روز بود كه براي عمليات لحظه‌شماري مي‌كرديم. يك روز اعلام شد كه فرمانده لشكر آمده و مي‌خواهد با مردها صحبت كند. همگي با اشتياق جمع شده تا وعده عمليات، خستگي‌مان را زائل كند. شهيد زين الدين گفت: «از محضر حضرت امام (ره) مي‌آيم ... وضعيت نيروها را خدمت ايشان بيان كردم و گفتم شايد تا يك ماه ديگر نتوانيم عمليات را شروع كنيم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانيد و آنان را به مرخصي بفرستيد. خودتان از طرف من از آنان بيعت بگيريد كه بازگردند و هركدام، يكي دو نفر را هم همراه خويش بياورند ...» هنوز حرفهاي آقا مهدي تمام نشده بود كه بچه‌ها با شنيدن نام مبارك امام (ره) شروع به گريستن كردند. حال خوشي به همه دست داده بود. صداي آقا مهدي با هق‌هق عاشقانه ياران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر كشيد. پس از پايان مرخصي، ياران با وفاي امام با يكصد و پنجاه نيروي تازه نفس ديگر بازگشتند و بدين ترتيب عمليات محرم شكل گرفت.

محمد جواد سامي:
صبح شروع عمليات با شهيد زين الدين قرار داشتيم. مدتي گذشت اما خبري نشد. داشتيم نگران مي‌شديم كه ناگهان يك نفربر زرهي، پيش رويمان توقف كرد و آقا مهدي پريد بيرون. با تبسمي‌ بر لب و سر و رويي غبار آلود. ما را كه ديد، خنديد و گفت: «عذر مي‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي‌دانيد، ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي ...» گفتم: «آقا مهدي . كدام شهر دشمن را مي‌گشتي؟» قيافه جدي‌تري به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگي‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كيلومتري خاكشان پيش رفتم. براي شناسايي عمليات بعدي.» سپس گردنش را كمي‌ خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمي‌خواهيم اينجا بمانيم. تا كربلا هم كه راه الي ماشاء الله است.»

در آبان ماه سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌ كنند. در آنجا به برادران مي‌ گويد: «من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم» موقعي كه عازم منطقه مي‌‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: «ما خودمان مي‌رويم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخار آفرين بر اثر درگيري با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوي گزيند.

يكبار با آقا مهدي صحبت مي‌كرديم، او به من گفت: «حاج علي، من نزديك به دويست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدي و اين حرفها ؟ اما او توضيح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموريت بودم و نشد كه ده روز در يك جا بمانم، روزه‌هايم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسيد. مدتي بعد از اين، موضوع را با شهيد صادقي در ميان گذاشتم و ايشان تمام بچه‌ها را كه چند هزار نفر مي‌شدند، جمع كرد و پس از اينكه خبر شهادت «مهدي زين الدين» را به آنها داد، گفت: «عزيزان. آقا مهدي پيش از شهادت، به يكي از دوستانش گفته‌اند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسي مايل است، دين او را ادا كند، بسم الله.» يكباره تمام ميدان به خروش آمد و فرياد كه : «ما آماده ايم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌اي چند هزار روزه در مقابل دويست روز؟»

 



برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
1- پسرک کيفش را انداخته روي دوشش. کفش ها را هم پايش کرده . مادر دولا مي شود که بند کفش را بندد. پاهاي کوچک ، يک قدم عقب مي روند. انگشت هاي کوچک گره شلي به بند ها مي زنند و پسرک مي دود از در بيرون.

2- توي ظل گرماي تابستان، بچه هاي محل سه تا تيم شده اند. توي کوچه ي هجده متري . تيم مهدي يک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها مي ريزد. چيزي نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مي آيد روي تراس « مهدي! آقا مهدي!براي ناهار نون نداريم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگير.» توپ زير پايش مي ايستد. بجه ها منتظرند. توپ را مي اندازد طرفشان و مي دود سر کوچه .

3- نماينده ي حزب رستاخيز مي آيد توي دبيرستان . با يک دفتر بزرگ سياه . همه ي بچه ها بايد اسم بنويسند. چون و چرا هم ندارد. ليست را که مي گذارند جلوي مدير ، جاي يک نفر خالي است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که مي کنند ، مجبور مي شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبيرستان رشته ي رياضي داشت. رفت تجربي.

4- قبل انقلاب، دم مغازه ي کتاب فروشيمان ، يک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب هاي ممنوعه بفروشيم.عصرها ، گاهي براي چاي خوردن مي آمد توي مغازه و کم کم با مهدي رفيق شده بود. سبيل کلفت و از بناگوش در رفته اي هم داشت. يک شب ، حدود ساعت ده . داشتيم مغازه را مي بستيم که سر و کله اش پيدا شد. رو کرد به مهدي و گفت « ببينم ، اگر تو ولي عهد بودي ، به من چه دستوري مي دادي؟» مهدي کمي نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ اين وقت شب سؤال پيدا کرده اي بپرسي؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوري مي دادي ؟ » آخر سر مهدي گفت « دستور مي دادم سبيلتو بزني.» همان شب در خانه را زدند. وقتي رفتيم دم در ، ديديم همان پاسبان خودمان است. به مهدي گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبي رفته بود سلماني محل را بيدار کرده بود تا سبيلش را بزند. مهدي گفت « اگر مي دانستم اين قدر مطيعي ، دستور مهم تري مي داد. »

5- قبل از دست گيري من ، براي چند دانشگاه فرانسه ، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند يکي از دوستانش که آن جا درس مي خواند ، آمده ايران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « يک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه . منم برگشتم. حالا تو کجا مي خواي بري؟» . منصرف شد.

6- مرا که تبعيد کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدي . تازه ديپلمش را گرفته بود و منتظر نتيجه ي کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشي رو باز نگه مي دارم. اين جا سنگره . نبايد بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شيراز قبول شده بود. پيغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.

7- مهدي بست ساله ، دست خالي ، توي خط خرمشهر ، گير داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هيچ کاري نمي کنين؟ يه اسلحه به من بديد برم حساب اين عراقيها رو برسم. »سرهنگ دست مي گذارد روي شانه ي مهدي و مي گويد « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم مي رسه . » مهدي مي گويد « پس کِي ؟ عراقي ها دارن مي رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندي مي زندو مي دود سراغ بي سيم . گلوله ها ي فسفري که بالاي سر عراقي ها مي ترکد ، فکر مي کنند ايران شيميايي زده . از تانک هايشان مي پرند پايين و پا مي گذارند به فرار . – حالا اگه مي خواي ، برو يه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتي فرمان ده شد، تاکتيک جنگي آن قدر برايش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بين همه ي لشکرها زبان زد شده بود.

8- زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقري ، توي يک خانه مي نشستيم . خيلي رفيق بوديم. يک روز ، ديدم دست جواني را گرفته و آورده ، مي گويد « اين آقا مهدي ، از بچه هاي قمه . مي رسي شناسايي ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها مي آمدم خانه . ولي مهدي کسي را توي اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روي کار . شب ها تا صبح روي نقشه ي شناسايي ها کار مي کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9- کنار جاده يک پوکه پيدا کرديم . پوکه ي گلوله تانک. گفتم «مهدي ! اينو با خودمون ببريم؟ » گفت « بذارش توي صندوق عقب.» سوسنگرد که رسيديم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که ديد گفت « اين چيه ؟ نمي شه ببرينش. » مهدي آن موقع هنوز فرمان ده و اين حرف ها هم نبود که بگويي طرف ازش حساب مي برد . پياده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آورديم پوکه را . هنوز دارمش.

10- دو سه روزي بود مي ديدم توي خودش است. پرسيدم « چته تو؟ چرا اين قدر توهمي؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نيست. » گفتم » همين جوري ؟ » گفت » نه . با حسن باقري بحثم شد. داغ کردم . چه مي دونم ؟ شايد باش بلند حرف زدم. نمي دونم . عصباني بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدي من با فرمانده هام اين جوري حرف نمي زنم که تو با من حرف مي زني . ديدم راست مي گه . الان روسه روزه . کلافه م. يادم نمي ره.»

11- شاگرد مغازه ي کتاب فروشي بودم . حاج آقا گفت « مي خواهيم بريم سفر. تو شب بيا خونه مون بخواب. » بد زمستاني بود. سرد بود . زود خوابيدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خيالاتي شده ام . در را که باز کردم ، ديدم آقا مهدي و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسيده خوابشان برد. هوا هنوز تاريک بود که باز صدايي شنيدم. انگار کسي ناله مي کرد. از پنجره که نگاه کردم ، ديدم آقا مهدي توي آن سرماي دمِ صبح ، سجاده انداخته توي ايوان و رفته به سجده.

12- چند روزي بود مريض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبري نداشتم. يک دفعه ديدم در باز شد و مهدي ، با لباس خاکي و عرق کرده، آمد تو. تا ديد رخت خواب پهن است و خوابده ام ، يک راست رفت توي آشپزخانه . صداي ظرف و ظروف و باز شدن در يخچال مي آمد. برايم آش بار گذاشت. ظرف هاي مانده را شست، سيني غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بي خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که بايد بيام.»

13- وقتي رسيديم دزفول و وسايلمان را جابه جا کرديم، گفت « مي روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمي بري اون جلو رو ببينم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشين هاي راه بياييد. اين ماشين مال بيت الماله .»

14- به سرمان زد زنش بدهيم . عيالم يکي از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر مي نشستند ، پيش نهاد کرد. به مهدي گفتم. دختر را ديد. خيلي پسنديده بود. گفت « بايد مادرم هم ببيندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زياد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توي قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدي بشن. چرا از اين جا زن بگيره ؟ » مهدي چيزي نگفت. به ش گفتم » مگه نپسنديده بودي ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنيم . زنم بايد کسي باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »

15- خريد عقدمان يک حلقه ي نهصد توماني بود براي من. همين و بس . بعد از عقد ، رفيم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ي ما . صبح زود مهدي برگشت جبهه.

16- مي گفت قيافه برايم مهم نيست. قبل از عقد ، هميشه سرش پايين بود . نگاهم نمي کرد. هيچ وقت نفهميد براي مراسم دستي توي صو

17- مادر گفت « آقا مهدي ! اين که نمي شه هر دو هفته يک بار به منير سر بزنين . اگه شما نرين جبهه ، جنگ تعطيل مي شه ؟ » مهدي لبخند مي زد و مي گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانيم . صلوات بفرستين. »

18- خانواده ام مي خواستند مراسمي بگيرند که فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان ، نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي توانست زياد بماند. مراسم ، در حد يک بله برون ساده بود. بعضي ها به شان برخورد و نيامدند. ولي من خوش حال بودم.

19- همه دور تا دور سفره نشسته بوديم ؛ پدر و مادر مهدي ، خواهر و برادرش . من رفتم توي آش پزخانه ، چيزي بياورم وقتي آمدم ، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند ، ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم.

20- اولين عمليات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدي انجام مي داديم . دستور رسيد کنار زبيدات مستقر شويم . وقتي رسيديم ، رفتم روي تپه ي کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جايشان عراقي ها ، راحت براي خودشان مي رفتند و مي آمدند.رفتم پيش حاج مهدي . خم شده بود روي کالک عملياتي . بي سيم کنارش خش خش مي کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هيچ فرقي نکرد. لب خند مي زد. گفت « خيالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر مي کنه » از چادر آمدم بيرون . آرام شده بودم.

21- عملايت محرم بود . توي نفربرِ بي سيم ، نشسته بوديم آقا مهدي ، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتيم حرف مي زديم . يک مرتبه ديدم جواب نمي دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود. چيزي نگفتم . پنج شش دقيقه بعد ، از خواب پريد . کلافه شده بود. بد جوري . جعفري پرسيد « چي شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي کرد. زير لب گفت « اون بيرون بسيجي ها دارن مي جنگن ، زخمي مي شدن، شهيد مي شن، گرفته م خوابيده م.» يک ساعتي ، با کسي حرف نزد.

22- نزديک صبح بود که تانک هايشان ، از خاکريز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندي. ديدم اسير مي گيرند.ديدم از روي بچه ها رد مي شوند.مهمات ِ نيروها تمام شده بود. بي سيم زدم عقب . حاج مهدي خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم اين جام . همه تا پاي جان . بايد مقاومت کنين . از نيروي کمکي خبري نيس. بايد حسين وار بجنگيم . يا مي ميريم، يا دشمنو عقب مي زنيم. »

23- موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم . دست که بلند کرد ، آقا مهدي را توي صف ديدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بيايد جلوي صف. نيامد. ايستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن ، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسيدم « وسيله دارين ؟ » گفت « آره » . هرچه نگاه کردم ، ماشيني آن دور و بر نديدم رفت طرف يک موتور گازي. موقع سوار شدن . با لبخند گفت « مال خودم نيس. از برادرم قرض گرفته م.»

24- داشت سخن راني مي کرد، رسيد به نظم . گفت « ما اگر تکنولوژي جنگي عراق را نداريم ، اگر آن هواپيماهاي بلند پرواز شناسايي را نداريم ، لااقل مي توانيم در جنگمان نظم داشته باشيم. امروز کسي که سپاهي ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصي مي پوشد ، يا با لباس سپاه کفش عادي مي پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده . از اين چيزاي جزئي بگير باي تا مهم ترين مسائل.»

25- تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازديد نيروهاي در حال آموزش . موقع رفتن گفت « نصفِ ان ها ، به درد جبهه و سپاه نمي خورن.» حرفِ عجيبي بود. آموزش دوره ي سي ويک که تمام شد، قبل از اعزام ، نصفشان تسويه گرفتند و برگشتند.

26- سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زيد . کادر لشکر را جمع کرد تا برايشان صحبت کند. حرف کشيد به مقايسه هي بسيج ها و ارتشي هاي خودمان با نظامي هاي بقيه ي کشورها. مهدي گفت « درسته که بچه هاي مادر وفاداري واطاعت امر با نظامي هيا بقيه ي جا ها قابل مقايسه نيستند ، ولي ما بايد خودمونو با ششيعيان ابا عبدالله مقايسه کنيم . اون هايي که وقت نماز ، دور حضرت رو مي گرفتند تا نيزه ي دشمن به سينه ي خودشون بخوره و حضرت آسيب نبينه .»

27- توي خط مقدم . داشتم سنگر مي کندم. چند ماهي بود مرخصي نرفته بودم . ريش و مويم حسابي بلند شده بود.يک دفعه ديدم دل آذر با فرمان ده لشکر مي آيند طرفم،آمدند داخل سنگر . اولين باري بود که حاج مهدي را از نزديک مي ديدم . با خنده گفت « چند وقته نرفته اي مرخصي ؟ لابد با اين قيافه ، توي خونه رات نمي دن. » بعد قيچي دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتي تمام شد، در گوش دل آذر يک چيزي گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسايلتو جمع کن . بايد بري مرخصي .» گفتم« آخه ...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »

28- او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهار سالي با هم رفيق بوديم . همه ي بچه ها هم خبرداشتند، با اين حال ، وقتي قرار شد چند روز قبل از عمليات خيبر، حسن پور و جواد دل آذر براي شناسايي بروند جلو ، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سيزده کيلومتر مسير بود روي آب . دستورش قاطع بود جاي چون و چرا باقي نمي گذاشت. از پله پايين رفتيم و سوار قايق شديم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض هاي غريبش.

29- شناسايي عملات خيبر بود. مسئول محور بودم و بايد خودم براي توجيه منطقه ، مي رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قايق شديم و رفتيم موقع برگشتن، هوا طوفاني شد. باراني مي آمد که نگو. توي قايق پر از آب شده بود با کلي مکافات موتورش را باز کرديم و پارو زنان برگشتيم. وقتي رسيديم قرارگاه ، از سر تا پا خيس شده بودم . زين الدين آمد . ما قضيه را برايش تعريف کرديم. خنديد و گفت « عيبي نداره . عوضش حالا مي دونين نيروهاتون ، توي چه شرايطي بايد عمل کنند.»

30- پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند . يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند ، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند « بر مي گرديم عقب . هر وقت عمليات شد خبرمون کنين.» عصباني بودم . رفتم پيش آقا مهدي و گفتم « تمومش کنين . نيروها خسته ان . پنجاه روز مي شه مرخصي نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشين. من براشون صحبت مي کنم. » گفتم « با صحبت چيزي درست نمي شه . شما فقط تصميم بگيرين . » توي ميدان صبحگاه جمعشان کرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يک ماه ماندند.عمليات کردند. هنوز هم روحيه داشتند . بچه ها، بعد از سخن راني آن روز ، توي اردوگاه ، آن قدر روي دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

31- تا حالا روي آب عمل نکرده بوديم . برايمان نا آشنا بود توي جلسه ي توجيهي ، با آقا مهدي بحثم شد که از اين جا عمليانت نکنيم . روز هفتم عمليات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توي پست امداد ، احساس کردم کسي بالاي سرم است. خود مهدي بود. يک دستش را گذاشته بود روي شانه ام و يک دستش را روي پيشانيم . با صدايي که به سختي مش شنيدم گفت «يادته قبل از عمليات مخالف بودي ؟ عمل به تکليف بود. کاريش نمي شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»

32- توي خشکي ، با هروسيله اي بود ، شهدا را مي آورديم عقب. ولي تجربه ي کار روي آب را نداشتيم. رفتم پيش آقا مهدي . گفت « سعي مي کنيم يه جاده خاکي براتون بزنيم . ولي اگه نشد ، هرجوري هست ، يايد شهدا رو برگردونين عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجي ! چه جوري شهدا مونو بذاريم و بيام ؟»

33- عمليات که شروع مي شد ، زين الدين بود و موتور تريلش. مي رفت تا وسط عراقيها و برمي گشت. مي گفتم « آقا مهدي ! مي ري اسير مي شي ها.» مي خنديد و مي گفت « نترس. اين ها از تريل خوششون مي آد. کاريم ندارن.»

34- هور وضعيت عجيبي دارد و بعضي وقت ها ، اسقه هاي ني جدا مي شوند و سر را ه را مي گيرند. انگار که اصلا راهي نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر هاي کمين گذشتيم . دسته ي اول وارد خشکي شده بود. ولي بقيه ي نيروها مانده بودند روي آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پيدا نمي کرديم . بي سيم زديم عقب که « نمي شود جلو رفت، برگرديم؟ » آقا مهدي، پشت بي سيم گفته بود « حبيبيتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به اين عمليات بسته س ، انجام وظيفه کنيد. » بچه ها ، تا معبر دسته ي اول را پيدا نکردند و وارد جزيره نشدند ، آرام نگرفتند.

35- عراقي ها ، نصف خاکريز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توي نيروهاي ما . از گردان ، نيرو خواستيم که با الوار و کيسه ي شن ، جلوي آب را بگيريم . وقتي که آمدند، راه افتاديم سمت خاک ريز . ديديم زين الدين و يکي دونفر ديگر ، الوار هاي به چه بلندي را به پشت گرفته بودند و توي آب به سمت ورود ي خاکريز مي رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نيرو آمده » گفت « نمي خواست . خودمون بندش مي اوريم .»

36- عراق پاتک سنگيني کرده بود . آقا مهدي ، طبق معمول، سوار موتورش توي خط اين طرف و آن طرف مي رفت و به بچه ها سر مي زد. يک مرتبه ديدم پيدايش نيست. از بچه ها پرسيدم ، گفتند « رفته عقب.» يک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور ، از اين طرف به آن طرف . بعد از عمليات ، بچه ها توي سنگرش يک شلوار خوني پيدا کردند. مجروح شده بود ، رفته بود عقب ، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

37- سرتاسرِ جزيره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمي ديد. به يک سنگر رسيديم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسيديم « اينا چيه ؟ »گفتند « هيچ کس نمي تونه آذوقه ببره جلو. به ده متري نرسيده ، مي زننش. » زين الدين پشت موتور ، جعفري هم ترکش ، رسيدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده ، ديگر چيزي باقي نمانده بود.

38- شب دهم عمليات بود . توي چادر دور هم نشسته بوديم. شمع روشن کرده بوديم.صداي موتور آمد. چند لحظه بعد، کسي وارد شد . تاريک بود. صورتش را نديديم . گفت « توي چادرتون يه لقمه نون و پنير پيدا مي شه ؟ » از صدايش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداريم. » رفت. از عقب بي سيم زدند که « حاج مهدي نيامده آن جا ؟ » گفتيم « نه .» گفتند «يعني هيچ کس با موتور اون طرف ها نيامده ؟ »

39- جزيره را گرفته بوديم. اما تير اندازي عراقي ها بد جوري اذيت مي کرد. اصلا احساس تثيت و آرامش نمي کرديم . سرِ ظهر بود که آمد. يک کلاشينکف توي دستش بود نشست توي سنگر ، جلوي ديد مستقيم عراقي ها. نشانه مي گرفت و مي زد. يک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر يک تيري که زدن ، دو تا جوابشونو مي دين. » همان شد.

40- اول من ديدمش . با آن کلاه خود روي سرش ، و آرپي جي روي شانه اش مثل نيروهايي شده بود که مي خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدايش کرد « حاج مهدي! » برگشت . گفت « شما کجا مي رين ؟ » گفت « چه فرقي مي کنه ؟ فرمان ده که همه ش نبايد بشينه تو سنگر . منم با اين دسته مي رم جلو. »

41- بعد خيبر ، ديگر کسي از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقي نماند بود ؛ يا شهيد شده بودند، يا مجروح . با خودم گفتم « بنده ي خدا حاج مهدي . هيچ کس رو نداره . دست تنها مونده . » رفتم ديدنش . فکرمي کردم وقتي ببينمش ، حسابي تو غمه . از در سنگر فرمان دهي رفتم تو . بلند شد. روي سرو صورتش خاک نشسته بود ، روي لبش هم خنده ؛ همان خنده ي هميشگي . زبانم نگشت بپرسم « با گردان هاي بي فرمان دهت مي خواهي چه کني؟»

42- ماشين ، جلوي سنگر فرماندهي ايستاد.آقا مهدي در ماشين را باز کرد. ته آيفا يک افسر عراقي نشسته بود . پياده اش کردند. ترسيده بود. تا تکان مي خورديم. ، سرش را با دست هايش مي گرفت. آقا مهدي باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برايش کمپوت ببريم . چهار زانو نشسته بوند روي زمين و عربي حرف مي زند. تمام که شد گفت « ببريد تحويلش بديد. » بي چاره گيج شده بود باورش نمي شد اين فرمان ده لشکر باشد. تا آيفا از مقر برود بيرون ، يک سره به مهدي نگاه مي کرد.

43- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز يک سوم تريلي هم خالي نشده ، عرق از سر و صورتشان مي ريزد . يک بسيجي لاغر و کم سن و سال مي آيد طرفشان. خسته نباشيدي مي گويد و مشغول مي شود. ظهر است که کار تمام مي شود.سربازها پي فرمانده مي گردند تا رسيد را امضا کند. همان بنده ي خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک مي کند ، رسيد را مي گيرد و امضا مي کند.

44- توي تدارکات لشکر، يکي دو شب ، مي ديدم ظرف ها ي شام را يک شسته . نمي دانستيم کار کيه. يک شب ، مچش را گرفتيم . آقا مهدي بود. گفت « من روزرا نمي رسم کمکتون کنم . ولي ظرف هاي شب با من»

45- عمليات که تمام مي شد، نوبت مرخصي ها بود . بچه ها برمي گشتند پيش خانواده هايشان. اما تازه اول کار زين الدين بود. براي تعاون شهرها پيغام مي فرستاد که خانواده هاي شهدا را جمع کنند مي رفت برايشان صحبت مي کرد ؛ از عمليات ، از کار هايي ک بچه هايشان کرده بودند، از شهيد شدنشان.

46- تازه زنش را آورده بود اهواز . طبقه ي بالاي خانه ي ما مي نشستند. آفتاب نزده از خانه مي رفت بيرون يک روز ، صداي پايين آمدنش را از پله ها که شنيدم، رفتم جلويش را گرفتم . گفتم « مهدي جان ! تو ديگه عيال واري . يک کم بيش تر مواظب خودت باش. » گفت « چي کار کنم ؟ مسئوليت بچه هاي مردم گردنمه .» گفتم « لااقل توي سنگر فرماندهيت بمون . » گفت « اگه فرمانده نيم خيز راه بره ، نيروها سينه خيز مي رن . اگه بمونه تو سنگرش که بقيه مي رن خونه هاشون. »

47- خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يک شلوار خريدم ، تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که ديد، گفت « تو اين شرايط جنگي وابسته م مي کنين به دنيا. » گفتم «آخه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني؟ » بالاخره پوشيد. وقتي آمد ، دوباره همان لباس هاي کهنه تنش بود. چيزي نپرسيدم . خودش گفت « يکي از بچه هاي سپاه عقدش بود لباس درست و حسابي نداشت.»

48- گاهي يک حديث ، يا جمله ي قشنگ که پيدا مي کرد، با ماژيک مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار . بعد راجع به ش با هم حرف مي زديم . هرکدام ، هرچه فهميده بوديم مي گفتيم و جمله مي ماند روي ديوار و توي ذهنمان .

49- وضع غذا پختنم ديدني بود. برايش فسنجان درست کردم . چه فسنجاني ! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش . آن قدر رب زده بودم ، که سياه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخي کردن که « چون تو قره قروت دوست داري ، به جاي رب قره قروت ريخته اي توي غذا .» چند تا اسم هم براي غذايم ساخت؛ ترشکي ، فسنجون سياه . آخرش گفت« خدارو شکر . دستت درد نکنه .»

50- ظرف هاي شام ، دو تا بشقاب و ليوان بود و يک قابلمه . رفتم سر ظرف شويي . گفت « انتخاب کن . يا تو بشور من آب بکشم ، يا من مي شورم تو آب بکش. » گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟ » گفت « هرچي که هس. انتخاب کن.»

51- سال شصت و سه بود. توي انرژي اتمي ، آموزش مي ديديم. بعد از يک مدت ، بعضي از بچه ها ، کم کم شل شده بودند. يک روز آقا مهدي، بي خبر آمد سر صبحگاه . هرکس را که دير آمد ، از صف جدا کرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه کلاغ پر داد.

52- وقتي از عمليات خبري نبود، مي خواستي پيدايش کني، بايد جاهاي دنج را مي گشتي. پيدايش که مي کردي ، مي ديدي کتاب به دست نشسته ، انگار توي اين دنيا نيست. ده دقيقه وقت که پيدا مي کرد ، مي رفت سر وقت کتاب هايش . گاهي که کار فوري پيش مي آمد ، کتاب همان طور باز مي ماند تا برگردد.

53- جلسه که تمام شدف ديديم ، تا وضو بگيريم و برويم حسينيه ، نماز تمام شده است. اما مهدي از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، يک روحاني ، از روحاني هاي لشکر ، آمده بود همان جا ؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبير نماز را گفتيم.

54- حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشين . گفتم . « آقا مهدي! شما که مي گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي رين . » گفت « اون مالِ روزه . شب ، نبايد از هفتاد تا بيش تر رفت. قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولي فقيهه.»

55- تازه وارد بودم . عراقي ها از بالاي تپه ديد خوبي داشتند . دستور رسيده بود که بچه ها آفتابي نشوند . توي منطقه مي گشتم ، ديدم يک جوان بيست و يکي دوساله ، با کلاه سبز بافتني روي سرش ، رفته بالاي درخت ، ديده باني مي کند. صدايش کردم« تو خجالت نمي کشي اين همه آدمو به خطر مي اندازي ؟ » آمد پايين و گفت « بچه تهروني؟ » گفتم آره ، چه ربطي داره ؟ » گفت « هيچي . خسته نباشي . تو برو استراحت کن من اينجا هستم . » هاج و واج ماندم . کفريم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که يکي از بچه هاي لشکر سر رسيد . هم ديگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسيدم اين کي بود، گفتند « زين الدين»

56- چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند. يکيشان ، براي تفريح ، تيراندازي مي کرد توي آب . زين الدين سر رسيد و گفت « اين تيرها ، بيت الماله . حرومش نکنين . » جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد. زين الدين که رفت ، صادقي آمد وپرسيد « چي شده ؟ » بعد گفت « مي دوني که رو هل دادي اخوي ؟ » . دويده بود دنبالش براي غذر خواهي که جوابش راداده بود « مهم نيس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش ديگه با خودته. »

57- رفته بوديم بيرون اردوگاه ، آب تني . ديديم دو نفر دارند يک را آب مي دهند . به دوستانم گفتم « بريم کمکش ؟ » گفتند « ول کن ، باهم رفيقن » پرسيدم « مگه کي اند ؟ » گفتند «دل آذر و جعفري دارند زين الدين رو آبش مي دن. معاون هاي خودشن.»

58- زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزديکم باشند . آن جا کسي را نداشتيم . يک بار که رفته بودم مرخصي ، ديدم پسرم خوابيده . بالاي سرش هم شيشه ي دواست. از زنم پرسيدم « کي مريض شده ؟ » گفت « سه چهار روزي مي شه .» گفتم « دکتر برديش ؟ » گفت « اون دوست لاغره ، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده به ش. »

59- بچه هاي زنجان فکر مي کردند، با آنها از همه صميمي تر است. سمناني ها هم ، اراکي ها هم ، قزويني ها هم .

60- مدتي بود ، حساس شده بود. زود عصباني مي شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پيش رئيس ستاد ، گله کردم. ديدم حاج مهدي را صدا کرد و برد توي سنگر . يک ساعت آن جا بودند . وقت ِ بيرون آمدن ، چشم هاي مهدي پف کرده بود. برگشتم پيش رئيس ستاد گفت « دلش پر بود . فرمانده هاش ، نيروهاش ، جلوي چشمش پرپر مي شن. چه انتظاري داري؟ آدمه . سنگ که نيس. » بعداز آن ، انگار که خالي شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام ، خنده رو.

61- يک روز زين الدين ، با هفت هشت نفر از بچه ها ، مي آمدند خط. صداي هلي کوپتر مي آيد. بعد هم صداي سوتِ راکتش .بچه ها، به جاي اين که خيز بروند ، ايستاده بوند جلوي زين الدين . اکثرشان ترکش خورده بودند.

62- قبل از عمليات ، مشورت هايش بيرون سنگر فرماندهي ، بيش تر بود تا توي سنگر . جلسه مي گذاشت با تيربارچي ها ؛ امداد گرها را جمع مي کرد ازشان نظر مي خواست . مي فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بيايند پيش نهاد بدهند.

63- امکان نداشت امروز تو را ببيند ، و فردا که دوباره ديدت ، براي روبوسي نيايد جلو. اگر مي خواستي زود تر سلام کني، بايد از دور ، قبل از اين که ببيندت ، برايش دست بلند مي کردي.

64- روي بچه هاي متاهل يک جور ديگر حساب مي کرد. مي گفت « کسي که ازدواج کرده ، اجتماعي تر فکر مي کند تا آدم مجرد . » بعداز عقد که برگشتم جبهه ، چنان بغلم کرد و بوسيد که تا آن موقع اين طور تحويلم نگرفته بود. گفت « مبارکه ، جهاد اکبر کردي.»

65- نزديک عمليات بود . مي دانستم دختردار شده . يک روز ديدم سرِ پاکت نامه از جيبش زده بيرون . گفتم « اين چيه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببينمش » گفت « خودم هنوز نديده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملياته . مي ترسم مهر پدر و فرزندي کار دستم بده . باشه بعد. »

66- ساعت ده يازده بودکه آمد ، حتا لاي موهايش پر بود از شن. سفره را انداختم . گفتم « تا تو شروع کني ، من ليلا رو بخوابونم. » گفت « نه ، صبر مي کنم با هم بخوريم. » وقتي برگشتم. ديدم کنار سفره خوابش برده . داشتم پوتين هايش را در مي آوردم که بيدار شد. گفت« مي خواي شرمنده م کني؟ » گفتم « آخه خسته اي.» گفت « نه ، تازه مي خوايم با هم شام بخوريم.»

67- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنيش اين است که خدا مي خواهد يکي از پسرهايم را عوضش بگيرد. خدا خدا مي کردم دختر باشد. وقتي بچه دختر شد ، يک نفس راحت کشيدم . مهدي که شنيد بچه دختر است، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که براي من يعني شهادت»

68- رفته بود شمال غرب ، مأموريت فرستاده بودندش . بعد از يک ماه که برگشته بود اهواز ، ديده بود ليلا مريض شده ، افتاده روي دست مادرش. يک زن تنها با يک بچه ي مريض . باز هم نمي توانست بماند و کاري کند. بايد برمي گشت . رفت توي اتاق . در را بست . نشست و يک شکم سير گريه کرد.

69- وقتي براي خريد مي رفتيم ، بيش تر دنبال لباس هاي ساده بود با رنگ هاي آبي آسماني يا سبز کم رنگ. از رنگ هايي که توي چشم مي زد، بدش مي آمد. يک بار لباس سرخ آبي پوشيدم ؛ چيزي نگفت ، ولي از قيافه اش فهميدم خوشش نيامده . مي گفت « لباس بايد ساده باشه و تميز» از بوي تميزي ِ لباس خوشش مي آمد. از آرايش هم خوشش نمي آمد . مي گفت « اين مربا ها چيه زن ها به سرو صورتشون مي مالن ؟»

70- ازش گله کردم که چرا دير به دير سر مي زند. گفت « پيش زن هاي ديگه م ام .» گفتم « چي؟ » گفت « نمي دونستي چهار تا زن دارم ؟ » ديدم شوخي مي کند . چيزي نگفتم . گفت « جدي مي گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو. »

71- يکي دوبار که رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبي داشت. ساکت بود. مي نشست وخيره مي شد به يک نقطه مي گفت« آدم وقتي امام رو مي بينه ، تازه مي فهمه اسلام يعني چه . چه قدر مسلمون بودن راحته . چه قدر شيرينه .» مي گفت « دلش مثل درياست . هيچ چيز نمي تونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توي دل ما بود.»

72- شب ، ساعت ده و نيم از اهواز راه افتاديم من و آقا مهدي و اسماعيل صادقي.قرار بود برويم خدمت امام . حرف ادغام گردان هاي ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابيديم.صادقي تو پوست خودش نمي گنجيد . دائم حرف مي زد. مهدي هم پايش را گذاشته بود روي گاز و مي آمد. همان آدمي که شب با ماشين سپاه هشتاد تا تندتر نمي رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج . جماران که رسيديم، ساعت ده بود. آقاي توسلي گفت « دير آمديد .قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود . امام رفته اند.»

73- اهل ريا و تعارف واين حرف ها نبود. گاهي که بچه ها مي گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» مي گفت« باشه ، تو زيارت عاشورا ، جاي نفر دهم ميارمت.» حالا طرف ، يا به فکرش مي رسيد که زيارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد يا نه.

74- وقتي منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه مي افتاد . همه خودشان را مي کشتند که توي تيم مهدي باشند.مي دانستند که تيم مهدي تا آخرِ بازي ، توي زمين است.

75- رسيدم سر پل شناور. يک تويوتا راه را بسته بود پياده شدم درهاي ماشين قفل بود. خبري هم از راننده اش نبود. زين الدين پشتم رسيد. گفت « چرا هنوز نرفته اين؟» تويوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . يک متر سيم پيدا کرد. سرش را گرد کرد و از لاي پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خنديد و گفت « بعضي وقتا از اين کارام بايد کرد ديگه .»

76- جاده را آب برده بود . ماشين ها ، مانده بودند اين طرف. بي سيم زديم جلو که « ماشين ها نمي توانند بيايند .» آقا مهدي دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ي عراقي انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشين ها رفتند خط.

77- وقتي رسيدم دستشويي، ديدم آفتابه ها خالي اند. بايد تا هور مي رفتم .زورم آمد. يک بسيجي آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . اين آفتابه رو آب مي کني؟ » رفت و آمد . آبش کثيف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب مي کردي ، تميز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکي زين الدين بود.

78- از رئيس بازي بعضي بالادستي ها دلخور بود مي گفت « مي گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطيل مي کنيم مي آييم. سيزده چهارده ساعت راه ، براي يک جلسه ي دوساعته ؛ آخرشم هيچي . شما يکي دو نفريد. به خودتون زحمت بدين ، بياين منطقه ، جلسه بگذارين.»

79- زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه هاي لشکر بود . همين طور که از پله هاي مي رفت بالا ، گفت « جلسه داريم.» يک ساعت بعد آمد پايين . گفت « مي خوايم شام بخوريم . تو هم بيا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش يک قابلمه عدس پلو، نمي دانم کي پخته بود، گذاشته بود تو يخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمي رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بي خيال ، همين جوري مي خوريم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توي غذا فرو نمي رفت . زور زدم تا بالاخره يک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»

80- توي پله ها ديدمش . دمغ بود. گفتم« چي شده ؟ » گفت « بي سيم زدند زود بيا اهواز ، کارت داريم. هوا تاريک بود ، سرعتم هم زياد يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاريش کنم . زدم به ش. بي چاره دست و پا مي زد. »

81- شايد هيچ چيز به اندازه ي سيگار کشيدن بچه ها ناراحتش نمي کرد. اگر مي ديد کسي دارد سيگار مي کشد، حالش عوض مي شد. رگ هاي گردنش بيرون مي زد. جرات مي کردي توي لشکر فکر سيگار کشيدن بکني؟

82- نديدم کسي چيزي بپرسد و او بگويد « بعدا» يا بگويد « از معاونم بپرسيد .» جواب سر بالا تو کارش نبود.

83- گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بيايد صبحگاه بازديد. ده دقيقه ديرکرد، نيم ساعت داشت به خاطر آن ده دقيقه عذر خواهي مي کرد.

84- توي صبحگاه ، گاهي بچه ها تکان مي خوردند يا پا عوض مي کردند، تشر مي زد « رزمنده ، اگر يک ساعت هم سرپا ايستاد، نبايد خسته بشه . شما مي خواهيد بجنگيد . جنگ هم خستگي بردار نيست.»

85- از همه زودتر مي آمد جلسه . تا بقيه بيايند ، دو رکعت نماز مي خواند. يکبار بعد از جلسه ، کشيدمش کنار و پرسيدم « نماز قضا مي خوندي؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به يک جايي برسد. همين طور حرف روي حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.»

86- اگر از کسي مي پرسيدي چه جور آدمي است. لابد مي گفتند « خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس ؛ جدي بود. نه لبخندي ، نه خنده اي انگار نه انگار که اين ، همان آدم است. توي بحث ، نه که فکر کني حرفش را نمي زد، مي زد. ولي توي حرف کسي نمي پريد.هيچ وقت . من که نديدم . مي دانستم پايش تازه مجروح شده و درد مي کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

87- بالاي تپه اي که مستقر شده بوديم، آب نبود . بايد چند تا از بچه ها ، مي رفتند پايين ، آب مي آوردند . دفعه ي اول ، وقتي برگشتند ، ديديم آقا مهدي هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود مي آمد . با يک دبه ي بيست ليتري آب.

88- اگر با مهدي نشسته بوديم و کسي قرآن لازم داشت، نمي رفت اين طرف و آن طرف را بگردد. مي گفت « آقا مهدي! بي زحمت اون قرآن جيبيت را بده .»

89- رک بود . اگر مي ديد کسي مي ترسد و احتياج به تشر دارد، صاف توي چشم هايش نگاه مي کرد و مي گفت « تو ترسويي.»

90- اگر جلوي سنگرش يک جفت پوتين کهنه و رنگ و رورفته بود ، مي فهميديم هست، والا مي رفتيم جاي ديگر دنبالش مي گشتيم.

91- جاده هاي کردستان آن قدر نا امن بود که وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بروي ، مخصوصا توي تاريکي ، بايد گاز ماشين را مي گرفتي ، پشت سرت را هم نگاه نمي کردي. اما زين دالدين که هم راهت بود، موقع اذان ، بايد مي ايستادي کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش ، يکي از بچه ها خوابش را ديده بود؛ توي مکه داشته زيارت مي کرده. يک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو اين جا چي کار مي کني؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهاي اول وقتم، اين جا هم فرمانده ام.»

92- شب هاي جمعه ، دعاي کميل به راه بود. زين الدين مي آمد مي نشست يکي از بچه هاي خوش صدا هم مي خواند . آخرين شب جمعه ، يادم هست ، توي سنگر بچه هاي اطلاعات سردشت بوديم.همه جمع شده بودند براي دعا. اين بار خود زين الدين خواند . پرسوز هم خواند .

93- اين بار هم مثل هميشه ، يک ساعت بيش تر توي خانه بند نشد. گفت « بايد بروم شهرستان.» تا ميدان شهدا همراهش آمدم . يک دفعه نگاه م به نيم رخش افتاد ؛ يک جور غريبي بود. نمي دانم چي شد که دلم رفت پيش پسر کوچيکه. پرسيدم « کجاست؟ خوبه ؟» گفت « پريروز ديدمش » گفتم « بابا ، به من راستشو بگو ، آمادگيشو دارم»لبخند زد . گفت « استغفرالله » ديدم انگار کنايه زده ام که اتفاقي افتاده و او مي خواهد دروغي دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.

94- چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت مي رفتيم باختران. بين حرف هايش گفت« بچه ها ! من دويست روز روزه بده کارم » تعجب کرديم. گفت « شش ساله هيچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم. » وقتي خبر رسيد شهيد شده ، توي حسينيه انگار زلزله شد.کسي نمي توانست جلوي بچه ها را بگيرد . توي سرو سينه شان مي زدند. چند نفر بي حال شدندو روي دست بردندشان.آخر مراسم عزاداري ، آقاي صادقي گفت « شهيد ، به من سپرده بود که دويست روز روزه ي قضا داره . کي حاضره براش اين روزه ها رو بگيره ؟ » همه بلند شدند . نفري يک روز هم روزه مي گرفتند، مي شد ده هزار روز.

95- من توي مقر ماندم . بچه ها رفتند غرب ، عمليات . مجبور بودم بمامنم به يک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدي قول داد که موقع عمليات زنگ بزند که بروم . يک شب زنگ زد و گفت « به بچه هايي که آموزششون مي دي بگو اگه دعوتشون کرده ن ، اگه تحريکشون کرده ن که بيان منطقه ، اگه پشت جبهه مشکل دارن ، برگردن . فقط اون هايي بمونن که عاشقن » شب بعدش ، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم براي قولي که داده بودم ولي با خودم نمي برمت. » اسم خيلي از بچه هارا گفت که يا برگدانده يا توي کرمانشاه جا گذاشته . گفت « شناسايي اين عمليات رو بايد تنها برم. به خاطر تکليف و مسئوليتم . شما بمونين.» فردا غروب بود که خبردادن مهدي و برادرش ، تو کمين ، شهيد شده اند . نفهميدم چرا هيچ کس را نبرد جز برادرش.

96- نزديک ظهر ، مجيد و مهدي به بانه مي رسند. مسئول سپاه بانه ، هرچه اصرار مي کند که « جاده امن نيست و نرويد.» از پسشان برنمي آيد . آقا مهدي مي گويد « اگرماندني بوديم ، مي مانديم . » وقتي مي روند، مسئول سپاه ، زنگ مي زند به دژباني ، که « نگذاريد بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند« همين روستاي بغلي کار داريم . زود برمي گرديم.» بچه هاي سپاه ، جسد هايشان را ،کنار هم ، لب شيار پيدا کردند. وقتي گروهکي ها ، ماشين را به گلوله مي بندند ، مجيد در دم شهيد مي شود ، و مهدي را که مي پرد بيرون ، با آرپي جي مي زنند.

97- هفت صبح ، بي سيم ز دند دو نفر تو جاده ي بانه – سردشت ، به کمين گروهک ها خورده اند برويد ، ببينيد کي هستند و بياوريدشان عقب. رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده اند.به هر دوشان تير خلاص زده بودند. اول نشناختيم . توي ماشين را که گشتيم ، کالک عملياتي و يک سر رسيد پيدا کرديم. اسم فرمانده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند. بي سيم زديم عقب. قضيه را گفتيم . دستور دادند باز هم بگرديم . وقتي قبض خمسش را توي داشبرد پيدا کرديم.، فهميديم خود زين الدين است.

98- سرکار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچيکه را گرفتند. دلم لرزيد گفتم« يک هفته پيش اين جا بود. يک روز ماند بعد گفت مي خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم .» اين پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچيکه مجروح شده و مي خواند بروند بيمارستان ، عيادتش . « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهيد شده باشد چي ؟ » گفتم « انا لله و انااليه را جعون » گفتند عکسش را مي خواهند پياده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا اين قدر زود آمدي ؟ » گفتم « يکي از هم کارا زنگ زد ، امشب از شهرستان مي رسند، ميان اينجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده مي آوري؟ » گفتم « اين ها يه دختر دارن که من چند وقته مي خوام براي پسر کوچيکه ببينيدش، ديدم فرصت مناسبيه » رفت دنبال مرتب کردن خانه . در کمد را باز کردم و پي عکس گشتم که يک دفعه ديدم پشت سرمه . گفتم « مي خوام يه عکسشو پيدا کنم بذارم روي طاق چه تا ببينند. » پيدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس ديپلمش را بکنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولي مال همسايه ها وصله » وقتي رسيدم پيش بچه هاي سپاه گفتم « تلفنو وصل کنين . ديگه خودمون خبر داريم.» گفتند « چشم .» يکي دو تا کوچه نرفته بوديم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟» گفتم « لابد خدا مي خواسته ببينه تحملشو دارم.» خيالشان جمع شد که فهميده ام هم بزرگه رفته، هم کوچيکه .

99- خيلي وقت ها که گير مي کنم ، نمي دانم چه کار کنم . مي روم جلوي عکسش ومي نشينم و با هاش حرف مي زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مي گيرم. گاهي به خوابم مي آيد يا به خواب کس ديگر بعضي وقت ها هم راه حلي به سرم مي زند که قبلش اصلا به فکرم نمي رسيد. به نظرم مي آيد انگار مهدي جوابم داده .

100- اولين بار که ليلا پرسيد «مامان! چند سال باهم زندگي کرديد؟ » توي دلم گذشت « سي سال ،چهل سال» ولي وقتي جمع و تفريق مي کنم ، مي بينم دو سال و چند ماه بيش تر نيست. باورم نمي شود.
منبع:وبلاگ 100خاطره




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

«يادگاران »
عنوان كتابهايي است كه بنادارد تصويرهاي از سالهاي جنگ را در قالب خاطره‌هاي باز نويسي شده ، براي آنها كه آن سالها را نديده‌اند نشان بدهند. اين مجموعه راهي است به سرزميني نسبتاً بكر ميان تاريخ و ادبيات، ميان واقعه‌ها و بازگفته‌ها خواندشان تنها يادآوري است ، يادآوري اين نكته كه آن روزها بوده‌اند.
آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخ داده‌اند؛ نه در سالها و جاهاي دور ، در همين نزديكي . اين كتاب نتيجه‌ي نگاه به يك زندگي است. و پلك زدنهايي كه انگار، لحظات را ثبت كرده‌اند مثل فيلم عكاسي . زين‌الدين بيست و پنج سال زندگي كرده است. جاهاي مختلفي بوده، روي پله‌ي خانه،‌در حالي كه مادرش مي‌خواهد بند كفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توي كتاب فروشي وقتي پاس‌بانها آمده‌اند پدرش را ببرند ، در خانه‌ي كوچك اجاره‌ايش ، در اهواز، كنار همسرش و در خيبر ، هور، سوسنگرد،‌محرم و بالاخره كردستان همراه برادرش كنار جيپ لنكروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همه‌ي اين لحظه‌ها ، اگر خوب نگاه كني يك آدم عادي را مي‌بيني. كه سعي مي‌كند در لحضه بهترين كار را بكند ، بهترين تصميم را بگيرد ، بهترين باشد.و اين سعي مدام و طاقت فرسا ، دلي برايش ساخته مثل قلب كوه؛‌آرام اما جوشان.
پسرك كيفش را انداخته روي دودشش . كفش‌ها را هم پايش كرده . مادر دولا مي‌شود كه بند كفش را ببندد.
پاهاي كوچك ، يك قدم عقب مي‌روند. انگشتهاي كوچك گره شلي به بندها مي‌زنند و پسرك مي‌دود از در بيرون.
توي ظلّ گرماي تابستان ، بچه‌هاي محل 3 تا تيم شده‌اند، توي كوچه‌ي هجده متري تيم مهدي يك گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه‌ها مي‌ريزد. چيزي نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مي‌آيد روي تراس « مهدي ! آقا مهدي! براي ناهار نون نداريم آها. برو از سر كوچه نون بگير .» توپ زير پايش است. مي‌ايستد. بچه‌ها منتظرند. توپ را مي‌اندازد طرفشان و مي‌دود سر كوچه . نماينده حزب رستاخيز مي‌آيد توي دبيرستان . با يك دفتر بزرگ سياه. همه‌ي بچه‌ها بايد اسم بنويسند. چون و چرا هم ندارد . ليست را هم ندارد. ليست را كه مي‌گذارند جلوي مدير ، جاي يك نفر خالي است؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش كه مي‌كنند ، مجبور مي‌شود رشته‌اش را عوض كند.
در خرم‌آباد ، فقط همان دبيرستان رشته‌سي رياضي داشت. رفت تجربي.
قبل انقلاب ، دم مغازه‌ي كتاب فروشيمان، يك پاس‌بان ثابت گذاشته بودند كه نكند كتابهاي ممنوعه بفروشيم.
عصرها، گاهي براي چاي خوردن مي‌آمد توي مغازه و كم كم با مهدي رفيق شده بود. سبيل كلفت و از بناگوش دررفته‌اي هم داشت.
يك شب، حدود ساعت ده ، داشتيم مغاره را مي‌بستيم كه سرو‌كله‌اش پيدا شد رو كرد به مهدي و گفت «ببينم، اگر تو ولي عهد بودي،‌به من چه دستوري مي‌دادي؟»
مهدي كمي نگاهش كرد و گفت «حالت خوبه؟ اين وقت شب سوال پيدا كرده‌اي بپرسي؟» بازهم پاسبان اصرار كرد كه بگو«چه دستوري مي‌دادي؟»
آخر سرمهدي گفت: «دستور مي دادم سيبلتو بزني. »
همان شب در خانه را زدند وقتي رفتيم دم در، ديديم همان پاسبان خودمان است. به مهدي گفت«خوب شد قربان؟»
نصف شبي رفته بود سلماني محل را بيدار كرده بود تا سبيلش را بزند . مهدي گفت : «اگر مي‌دانستم اين قدر مطيعي، دستور مهمتري مي‌دادم.»
قبل از دستگيري من ، براي چند دانشگاه فرانسه، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود.
خبردادند يكي از دوستانش كه آنجا درس مي‌خواند . آمده ايران. رفته خانه‌شان . دوستش گفته بود«يك بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه، منم برگشتم ، حالا تو كجا مي‌خواهي بري؟»
منصرف شد.
مرا كه تبعيد كردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدي . تازه ديپلمش را گرفته بود و منتظر نتيجه‌ي كنكور بود . گفت :‌« بابا ، من هر جور شده كتاب فروشي رو باز نگه مي‌دارم. اينجا سنگره . نبايد بسته بشه.»
جواب كنكور آمد. دانشگاه شيراز قبول شده بود. پيغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس»
نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
مهدي بيست ساله،‌دست خالي، توي خط خرمشهر، گيرداده به سرهنگ فرمانده كه «چرا هيچ كاري نمي‌كنين؟‌يه اسلحه به من بديد برم حساب اين عراقي‌ها رو برسم.»
سرهنگ ، دست مي‌گذارد روي شانه‌ي مهدي و مي‌گويد «صبركن آقاجون . نوبت شما هم مي‌رسه.»
مهدي مي‌گويد«پس كي؟ عراقي‌ها دارن مي‌رن طرف آبادان»
سرهنگ لبخندي مي‌زند و مي‌رود سراغ بي‌سيم.
گلوله هاي فسفري كه بالاي سرعراقي‌ها مي‌تركد، فكر مي‌كنند ايران شيميايي زده، از تانكهايشان مي‌پرند پايين و پا مي‌گذارند به فرار.
حالا اگه مي‌خواي ، برو يه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتي فرمانده شد، تاكتيك جنگي آنقدر برايش مهم بود كه آموزش لشكر 17، بين همه‌ي لشكرها زبان زد شده بود.
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقري، توي يك خانه مي‌نشستيم. خيلي رفيق بوديم.
يك روز ، ديدم دست جواني را گرفته و آورده، مي‌گويد‌«اين آقا مهدي ،‌از بچه‌هاي قمه، ميري شناسايي، خودت ببرش،‌راه و چاه رونشونش بده.»
من زن داشتم. شبها مي‌آمدم خانه. ولي مهدي كسي را توي اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روي كار شبها تا صبح. روي نقشه‌ي شناسايي‌ها كار مي‌كرد. زرنگ هم بود. زود سوار كار شد. از من هم زد جلو.
كنار جاده يك پوكه پيدا كرديم. پوكه‌ي گلوله‌ي تانك
گفتم«مهدي!‌اينو با خودمئن ببريم؟»
گفت «بذارش توي صندوق عقب.»
سوسنگرد كه رسيديم. دژبان جلومان را گرفت. پوكه را كه ديد گفت
«اين چيه؟نمي‌شه ببرينش»
مهدي آن موقع هنوز فرمانده و اين حرفها هم نبود كه بگويي طرف ازش حساب مي‌برد. پياده شد و شروع كرد با دژبان حرف زدن.
خلاصه ! آورديم پوكه را . هنوز دارمش .
اين دو سه روز بود مي‌ديدم توي خودش است. پرسيدم.«چته تو؟ چرا اين قدر تو همي ؟»
گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نيست.»
گفتم «همين جوري؟»
گفت: «نه با حسن باقري بحثم شد. داغ كردم. چه مي‌دونم؟ شايد باش بلند حرف زدم. نمي‌دونم. عصباني بودم. حرف كه تموم شد فقط بهم گفت مهدي من با فرمانده‌هام اين جوري حرف نمي‌زنم كه تو با من حرف مي‌زني. ديدم راست مي‌گه الان دو سه روزه . كلافه‌ام . يادم نمي‌ره.»
شاگرد مغازه‌ي كتاب فروشي بودم. حاج آقا گفت: « مي‌خواهيم بريم سفر. تو شب بيا خونه‌مون بخواب.»
بد زمستاني بود. سرد بود. زود خوابيدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم. خيالاتي شده‌ام كه را كه بازكردم. ديدم آقا مهدي و چند تا از دوستانش از جبهه آمده‌اند. آنقدر خسته بودند كه نرسيده خوابشان برد.
هواهنوز تاريك بود كه باز صدايي شنيديم . انگار كسي ناله مي‌كرد. از پنجره كه نگاه كردم. ديدم آقا مهدي توي آن سرماي دم صبح. سجاده انداخته توي ايوان و رفته به سجده.
چند روزي بود مريض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه‌ها هم كه خبري نداشتم. يكدفعه ديدم در باز شد و مهدي با لباس خاكي و عرق كرده آمد تو، تا ديد رخت خواب پهن است و خوابيده‌ام. يك راست رفت توي آشپزخانه .
صداي ظرف و ظروف و بازشدن در يخچال مي‌آمد.
برايم آش بازگذاشت . ظرفهاي مانده را شست . سيني غذا را آورد، گذاشت كنارم .
گفتم «مادر! چه طور بي‌خبر؟»
گفت: « به دلم افتاد كه بايد بيام.»
وقتي رسيديم دزفول وسايلمان را جابجا كرديم، گفت:«مي‌روم سوسنگرد»
گفتم «مادر منو نمي‌بردي او جلو رو ببينم؟»
گفت :‌«اگه دلتون خواست ، با ماشين‌هاي راه بياييد. اين ماشين مال بيت الماله..»
به سرمان زد زنش بدهيم . عيالم يكي از دوستانش را كه دو تا كوچه آن طرفتر مي‌نشستند. پيش نهاد كرد. به مهدي گفتم. دختررا ديد خيلي پسنديده بود.
گفت:«بايد مادرم هم ببيندش.»
مادر و خواهرش آمدند اهواز. زياد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توي قم، دخترا از خداشونه زن مهدي بشن. چرا از اين جا زن بگيره؟»
مهدي چيزي نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسنديده بودي؟»
گفت:«آقا رحمان . من رفتنيم. زنم بايد كسي باشه كه خانواده‌ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. »
خريد عقدمان ، يك حلقه نه صدتوماني بود براي من، همين و بس .
بعد از عقد رفتيم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه‌ي ما. صبح زود مهدي برگشت جبهه.
مي‌گفت قيافه برايم مهم نيست . قبل از عقد هميشه سرش پايين بود. نگاهم نمي‌كرد. هيچ وقت نفهميد براي مراسم درستي توي صورتم برده بود.
مادر گفت: «آقا مهدي! اين كه نمي‌شه هر دو هفته يك بار به منير سربزنين . اگه شما نرين جبهه ، جنگ تعطيل مي‌شه؟»
مهدي لبخندي مي‌زد و مي‌گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانيم. صلوات بفرستين.»
خانواده‌ام مي‌خواستند مراسمي بگيرند كه فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان، نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي‌توانست زياد بماند.
مراسم در حد يك بله‌برون ساده بود. بعضي به شان برخورد و نيامدند. ولي من خوشحال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بوديم؛ پدر و مادر مهدي، خواهر و برادرش.
من رفتم توي آشپزخانه ، چيزي بياورم. وقتي آمدم. ديدم همه نصف غذايشان را خورده‌اند. ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم.
اولين عمليات لشگر بود كه بعد از فرمانده شدن حاج مهدي انجام مي‌داديم. دستور رسيد كنار زييدات مستقر شويم. وقتي رسيديم ،‌رفتم روي تپه‌ي كنار جاده قراربود.لشكر كربلا، سمت راست ما را پر كند. عقب مانده بودند و جايشان عراقي ها ،‌راحت براي خودشان مي‌رفتند و مي‌آمدند . رفتم پيش حاج مهدي . خم شده بود روي كالك عملياتي . بي‌سيم كنارش خش خش‌مي‌كرد. موضوع را گفتم . نگاهم كرد . چهر‌ه‌اش هيچ فرقي نكرد. لبخند مي‌زد.
گفت: «خيالت راحت، برو. توكل كن به خدا. كربلا امشب راستمونو پرمي‌كنه.»
از چادر بيرون آمدم بيرون. آرام شده بودم.
عمليات محرم بود . توي نفربر بي‌سيم نشسته بوديم. آقا مهدي، دو سه شب بود نخوابيده بود.
داشتيم حرف مي‌زديم. يك مرتبه ديدم جواب نمي‌دهد. همانطور نشسته. خوابش برده بود. چيزي نگفتم. پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. كلافه شده بود. بدجوري . جعفري پرسيد «چي شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي‌كرد.
زير لب گفت.« اون بيرون بسيجي‌ها دارن مي‌جنگن، زخمي مي‌شن. شهيد مي‌شن،‌شهيد مي‌شن ، گرفته‌م خوابيده‌م.»
يك ساعتي ، كسي حرف نزد.
نزديك صبح بود كه تانكهايشان ، از خاكريز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندي . ديدم اسير مي‌گيرند . ديدم از روي بچه ها رد مي‌شوند. مهمات نيروها تمام شده بود.
بي‌سيم زدن عقب، حاج مهدي خودش آمده بود پشت سرما . گفت «به خدا من هم اينجام . همه اين جان . بايد مقاومت كنين. از نيروهاي كمكي خبري نيس. بايد حسين وار بجنگيم. يا من مي‌‌ميرم. يا دشمنو عقب مي‌زنيم. »
موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم. سركه بلند كردم، آقا مهدي را توي صف ديدم. تازه فرمان ده لشكر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتن بيايد جلوي صف. نيامد . ايستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسيدم« وسيله دارين؟»
گفت «آره».
هرچه نگاه كردم. ماشيني آن دور و برنديدم. رفت طرف يك موتور گازي موقع سوارشدن . با لبخند گفت.«مال خودم نيس. از برادرم قرض گرفته‌م.»
داشت سخنراني مي‌كرد ، رسيد به نظم.
گفت: «ما اگر تكنولوژي جنگي عراق را نداريم. اگر آن هواپيماهاي بلند پرواز شناسايي را نداريم. لااقل مي‌توانيم در جنگمان نظم داشته باشيم. امروز كسي كه سپاهي ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصي مي‌پوشد، يا با لباس سپاه كفش عادي مي‌پوشد، به نظم جنگ اهانت كرده. از اين چيزاي جزئي بگير يبا تا مهمترين مسائل»
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازديد نيروهاي در حال آموزش موقع رفتن گفت «نصف اينها . به درد جبهه و سپاه نمي‌خورن .» حرف عجيبي بود.
آموزش دوره‌ي سي ويك كه تمام شد.‌قبل از اعزام . تصميمشان تسويه گرفتند و برگشتند.
سال شصت و دو بود ؛ پاسگاه زيد. كادر لشگر را جمع كرد تا برايشان صحبت كند. حرف كشيد به مقايسه‌ي بسيجي‌ها و ارتشي‌هاي خودمان با نظامي‌هاي بقيه‌ي كشورها. مهدي گفت: «درسته كه بچه‌هاي ما در وفاداري و اطاعت امر با نظامي‌هاي بقيه‌ي جاهها قابل مقايسه كنيم. اونهايي كه وقت نماز ، دور حضرت رو مي‌گرفتند تا نيزه‌ي دشمن به سينه‌ي خودشون بخوره و حضرت آسيب نبينه.»
توي خط مقدم، داشتم سنگر مي‌كندم. چند ماهي بود مرخصي نرفته بودم.
ريش و مويم حسابي بلند شده بود . يكدفعه ديدم دل‌آذر فرمانده لشكر، مي‌آيند طرفم. آمدند داخل سنگر. اولين باري بود كه حاج مهدي را از نزديك مي‌ديدم. با خنده گفت: «چند وقته نرفته‌اي مرخصي؟ لابد با اين قيافه توي خونه رات نمي‌دن..» بعد قيچي دل آذر را گرفت و همان جا شروع كرد به كوتاه كردن موهام.
وقتي تمام شد. در گوش دل آذر يك چيزي گفت و رفت.
بعد دل آذر گفت: «وسايلتو جمع كن . بايد بري مرخصي.»
گفتم «آخه...»
گفت : «دستور فرمانده لشگره.»
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشكر. قبلش ، سه چهارسالي با هم رفيق بوديم. همه‌ي بچه‌ها هم خبر داشتند. با اين حال، وقتي قرار شد چند روز قبل از عمليات خيبر ، حسن پور و جواد دل آذر براي شناسايي بروند جلو، مرا هم باآنها فرستاد: سيزده كيلومتر مسير بود روي آب. دستورش قاطع بود. جاي چون و چرا باقي نمي‌گذاشت .و از پله پايين رفتيم و سوار قايق شديم. چشمش بهش افتاد. بغض كرده بود. از همان بغض‌هاي غريبش.
شناسايي عمليات خيبر بود. مسئول محور بودم. و بايد خودم براي توجيه منطقه ، مي‌رفتم جلو.
با چند نفر از فرمانده‌گردانها ، سوار قايق شديم و رفتيم . موقع برگشتن ، هوا طوفاني شد. باراني مي‌آمد كه نگو. توي قايق پر از آب شده بود. با كلي مكافات موتورهايش را باز كرديم. و پاروزنان برگشتيم.
وقتي رسيديم قرارگاه، از سر تا پا خيس شده بوديم. زين الدين آمد. ماجرا را برايش تعريف كرديم. خنديد و گفت:«عيبي نداره . عوضش حالا مي‌دونين نيروهاتون . توي چه شرايطي بايد عمل كنند.»
پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند . يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم كه آموزش ديده‌بودند، تجديد آموزش هم شده بودند، اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي‌گفتند «برمي‌گرديم عقب . هروقت عمليات شد، خبرمون كنيد. »
عصباني بودم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم« تمامش كنيد. نيروها خسته‌ن . پنجاه روز مي‌شه كه مرخصي نرفته‌ن ، گرفتارند . »
گفت «شما نگران نباشيد. من براشون صحبت مي‌كنم.»
گفتم «با صحبت چيزي درست نمي‌شه. شما فقط تصميم بگيريد.»
توي ميدان صبحگاه جمعشان كرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يكماه ماندند . عمليات كردند. هنوز هم روحيه داشتند.
بچه‌ها ، بعد از سخنراني آن روز، توي اردوگاه ، آنقدر روي دوش‌گردانده بودند كه گرمازده شده بود.
تاحالا روي آب عمل نكرده بوديم. برايمان ناآشنا بود. توي جلسه‌ي توجيهي ، با آقا مهدي بحثم شد كه از اينجا عمليات نكنيم.
روز هفتم عمليات ، مجروح شدم آوردندم عقب . توي پست امداد ، احساس كردم كسي بالاي سرم هست.
خود مهدي بود يك دستش را گذاشته بود روي شانه‌ام و يك دستش را روي پيشاني‌ام .
با صدايي كه به سختي مي‌شنيدم گفت، يادته قبل از عمليات مخالف بودي ؟ عمل به تكليف بود. كاريش نمي‌شد كرد. حالا دعا كن كه منهم سركشته نشم. »
توي خشكي ، با هر وسيله‌اي بود ، شهدا را مي‌آورد عقب ولي تجربه‌ي كار روي آب را نداشتيم.
رفتم پيش آقا مهدي. گفت «سعي مي‌كنيم يك جاده خاكي براتون بزنيم . ولي اگر نشد ،‌هرجوري هست. بايد شهدا رو برگردونين عقب ...»
چند قدم رفت و رو كرد به من «حاجي! چه جوري شهدامونو بداريم و بيايم؟»
عمليات كه شروع مي‌شد . زين العابدين بود و موتور تريلش.
مي‌رفت تاوسط عراقي‌ها و برمي‌گشت. مي‌گفتم« آقا مهدي ! مي‌ري اسير مي‌شي‌ها»
مي‌خنديد و مي‌گفت «نترس ،اينها از تريل خوششمون مي‌آد. كاريم ندارن.»
هور وضعيت عجيبي دارد. بعضي وقتها . ساقه‌هاي ني جدا مي‌شوند. و سرراه را مي‌گيرند.انگار كه اصلاً راهي نبوده . ساعت ده شب بود كه از سنگرهاي كمين گذشتيم. دسته‌ي اول وارد خشكي شده بود. ولي بقيه‌ي نيروها مانده بودند روي آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پيدا نمي‌كرديم. بي‌سيم زديم عقب كه «نمي‌شود جلو رفت ،‌برگرديم؟»
آقا مهدي ، پشت بي‌سيم گفته بود« حبينتون چشم انتظاره ،‌گفته سرنوشت جنگ به آن عمليات بسته‌س. انجام وظيفه كنيد. »
بچه‌ها، تا معبر دسته‌ي اول را پيدا نكردندو وارد جزيره نشدند. آرام نگرفتند.
عراقي‌ها، نصف خاكريز را بازكرده بودند و آب بسته بودند توي نيروهاي ما . از گردان . نيرو خواستيم كه با الوار و كيسه شن، جلوي آب را بگيريم وقتي كه آمدند راه افتاديم سمت خاكريز.
ديدم زين الدين و يكي دو نفر ديگر ، الوارهاي به چه بلندي را به پشت گرفته بودند وتوي آب به سمت ورودي خاكريز مي‌رفتند.
گفتم: «چرا شما ؟ از گردان نيرو آمده.»
گفت : «نمي‌خواست خودمون بندش مي‌آوريم.»
عراق پانك سنگيني كرده بود. آقا مهدي. طبق معمول، سوار موتورش توي خط اين طرف و آن طرف مي‌رفت و به بچه‌ها سرمي‌زد.
يك مرتبه ديدم پيدايش نيست. از بچه‌ها پرسيدم. گفتند «رفته عقب»
يك ساعت نشد كه برگشت و دوباره با موتور. از اين طرف به آن طرف . بعد از عمليات ، بچه‌ها توي سنگرش يك شلوار خوني پيدا گردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب. زخمش را بسته بود. شلوارش را عوض كرده بود. انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط .
سرتاسر جزيره را دود انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمي‌ديد.
به يك سنگر رسيد يم . جلوش پربود از آذوقه . پرسيديم «اينا چيه؟»
گفتند «هيچ كس نمي‌دونه . آذوقه ببره جلو . به ده متري نرسيده . مي‌زنش»
زين الدين پشت موتور. جعفري هر تركش ،‌رسيدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده ، ديگر چيزي باقي نمانده بود.
شب دهم عمليات بود. توي چادر دور هم نشسته بوديم. شمع روشن كرده بودم . صداي موتور آمد. چند لحظه بعد، كسي وارد شد. تاريك بود. صورتش را نديديم.
گفت :‌«توي چادرتون يه لقمه نون و پنير پيدا مي‌شه؟»
از صدايش معلوم بود كه خسته است. بچه‌ها گفتند «نه ، نداريم.»
رفت
از عقب بيسيم زدند كه «حاج مهدي نيامده آنجا؟»
گفتيم «نه»
گفتند «يعني هيچ كس با موتور اون طرف ها نيامده؟»
جزيره را گرفته بوديم. اما تيراندازي عراقي‌ها بدجوري اذيت مي‌كرد. اصلاً احساس تثبيت و آرامش نمي‌كرديم.
سرظهر بود كه آمد . يك كلاشينكف توي دستش بود. نشست توي شنگر ، جلوي ديد مستقيم عراقي‌ها.
نشانه مي‌گرفت و مي‌زد.
يكدفعه برگشت طرفمان ، گفت« هريك تيري كه زدن، دوتا جوابشونو مي‌دين.»
همان شد.
اول من ديدمش . با آن كلاه خود روي سرش . و آرپي جي روي شانه‌اش ، مثل نيروهايي شده بود كه مي‌خواستند بروند جلو.
به فرمانده گردانمان گفتم.
صدايش كرد «حاج مهدي!»
برگشت . گفت «شما كجا مي‌رين؟»
گفت: «چه فرقي مي‌كنه؟ فرمانده كه همش نبايد بشينه تو سنگر. منم با اين دسته مي‌رم جلو. »
بعد خيبر ،‌ديگر كسي از فرمانده گردانها و معاونهاشان باقي نمانده بود؛ يا شهيد شده بودند يا مجروح .
با خودم گفتم «بند‌ه‌ي خدا حاج مهدي . هيچ كس رو نداره . دست تنها مونده . »
رفتم ديدنش . فكر مي‌كردم وقتي ببينمش . حسابي تولبه .
از در سنگر فرماندهي رفتم تو،‌بلند شد. روي سر و صورتش خاك نشسته بود. روي لبش هم خنده، همان خنده‌ي هميشگي.
زبانم نگشت بپرسم «باگردانهاي بي‌فرماندهت مي‌خواهي چه كني؟»
ماشين، جلوي سنگر فرماندهي ايستاد . آقا مهدي در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقي نشسته بود . پياده‌اش كردند. ترسيده بود تا تكان مي‌خورديم،‌سرش را با دستهايش مي‌گرفت.
آقا مهدي باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برايش كمپوت ببريم. چهار زانو نشسته بودند روي زمين و عربي حرف مي‌زدند.
تمام كه شد گفت :«ببريد تحويلش بديد.»
بي‌چاره گيج شده بود . باورش نمي‌شد اين فرمانده لشكر باشد. تاايفا از مقر برود بيرون، يكسره به مهدي نگاه مي‌كرد.
چند تاسرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز يك سوم تريلي هم خالي نشده . عرق از سرو صورتش مي‌ريزد. يك بسيجي لاغر و كم سن وسال مي‌آيد طرفشان . خسته نباشيدي مي‌گويد. و مشغول مي‌شود .
ظهر است كه كار تمام مي‌شود. سربازها پي فرمانده مي‌گردند تا رسيد را امضاء كند. همان بنده‌ي خدا، عرق دستش را با شلوار پاك مي‌كند،‌رسيد را مي‌گيرد و امضا مي‌كند.
توي تداركات لشكر،‌يكي دو شب،‌مي‌ديديم ظرفهاي شام رايكي شسته . نمي‌‌دانستيم كار كي است. يكشب ، مچش را گرفتيم. آقا مهدي بود.
گفت «من روز را نمي‌رسم كمكتون كنم . ولي ظرفهاي شب، با من»
عمليات كه تمام مي‌شد ، نوبت مرخصي‌ها بود. بچه‌ها برمي‌گشتند پيش خانواده‌هايشان . اما تازه اول كار زين‌الدين بود. براي تعاون شهرها تعاون شهرها پيغام مي‌فرستاد كه خانواده‌هاي شهدا را جمع كنند. مي‌رفت برايشان صحبت مي‌كرد:‌از عمليات از كارهايي كه بچه‌هايشان كرده بودند. از شهيد شدنشان.
تازه زنش را آورده بود اهواز:‌طبقه‌ي بالاي خانه‌ي ما مي‌نشستند. آفتاب نزده از خانه مي‌رفت بيرون. يك روز،‌صداي پايين آمدنش را از پله‌ها كه شنيدم . رفتم جلويش را گرفتم. گفتم «مهدي جان! تو ديگه عيال واري. يك كم بيشتر مواظب خودت باش.»
گفت: «چي كاركنم؟ مسئوليت بچه‌هاي مردم گردنمه »
گفتم :‌«لااقل توي سنگر فرمان دهيت بمون. »
گفت : «اگه فرمانده نيم خيز راه بره، نيروها سينه خيز مي‌رن. اگه بمونه توسنگرش كه بقيه مي‌رن خونه‌هاشون. »
خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم. تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد.
لباس‌ها را كه ديد، گفت «تو اين شرايط جنگي، وابسته‌م مي‌كنين به دنيا.»
گفتم : «آخه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني؟»
بالاخره پوشيد.
وقتي آمد، دوباره همان لباسهاي كهنه تنش بود.
چيزي نپرسيدم . خودش گفت «يكي از بچه‌هاي سپاه عقدش بود. لباس درست وحسابي نداشت.»
گاهي يك حديث ،‌يا جمله‌ي قشنگ كه پيدا مي‌كرد، با ماژيك مي‌نوشت روي كاغذ و مي‌زد به ديوار. بعد راجع بهش با هم حرف مي‌زديم. هركدام، هرچه فهميده بوديم مي‌گفتيم و جمله مي‌ماند روي ديوار و توي ذهنمان.
وضع غذا پختنم ديدني بود.
برايش فسنجان درست كردم. چه فسنجاني! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش . آن قدر رب زده بودم. كه سياه شده بود. برنج هم شور شور.
نشست سرسفره. دل تو دلم نبود، غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع كرد به شوخي كردن كه «چون تو قره‌قروت دوست داري . به جاي رب قره‌قروت ريخته اي توي غذا.» چند تا اسم هم برايم غذايم ساخت؛ ترشكي، فسنجون سياه، آخرش گفت:«خدا رو شكر، دستت درد نكنه.»
ظرفهاي شام. دو تا بشقاب و ليوان بود و يك قابلمه . رفتم سر ظرفشويي . گفت«انتخاب كن . يا تو بشور من آب بكشم، يا من مي‌شورم تو آب بكش»
گفتم«مگه چه قدر ظرف هست؟»
گفت «هرچي كه هس . انتخاب كن.»
سال شصت و سه بود . توي انرژي اتمي، آموزش مي‌ديدم.
بعد از يك مدت ، بعضي از بچه‌ها ، كم كم شل شده بودند. يك روز آقا مهدي . بي خبر آمدسر صبحگاه. هركس را كه دير آمد، از صف جدا كرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه كلاغ پر داد.
وقتي از عمليات خبري نبود ، مي خواستي پيدايش كني، بايد جاهاي دنج را مي‌گشتي . پيدايش كه مي‌كردي، مي‌ديدي كتاب به دست نشسته ، انگار توي اين دنيا نيست.
ده دقيقه وقت كه پيدا مي كرد، مي رفت سروقت كتابهايش.
گاهي كه كار فوري پيش مي‌آمد، كتاب همانطور باز مي‌ماند تا برگردد.
جلسه كه تمام شد ،ديديم، تا وضو بگيريم و برويم حسينيه ، نماز تمام شده است، اما مهدي از قبل فكرش را كرده بود.
سپرده بود . يك روحاني . از روحاني‌هاي لشكر، آمده بود همان جا؛ اذان كه تمام شد، در همان اتاق جنگ تكبير نماز را گفتيم.
حوصله ‌ام سررفته بود . اول به ساعتم نگاه كردم. بعد به سرعت ماشين . گفتم «آقا مهدي! شما كه مي‌گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي‌رين. »
گفت «اون مال روز. شب، نبايد از هفتاد تا بيشتر رفت. قانونه. اطاعتش ، اطاعت از ولي فقيه است»
تازه وارد بودم .
عراقي‌ها از بالاي سر تپه ديد خوبي داشتند . دستور رسيده بود كه بچه‌ها آفتابي نشوند.
توي منطقه مي‌گشتم ، ديدم يك جوان بيست و يكي و دوساله ، با كلاه سبز بافتني روي سرش ، رفته بالاي درخت، ديده باني مي‌كند.
صدايش كردم. « خجالت نمي‌كشي اينهمه آدم را به خطر مي‌اندازي؟»
آمد پايين و گفت «بچه‌تهروني ؟»
گفتم «آره ،چه ربطي داره؟»
گفت « هيچي .خسته نباشي تو برو استراحت كن من اينجا هستم . »
هاج و واج ماندم كفريم كرده بود. برگشتم جوابش را بدهم كه يكي از بچه‌هاي لشگر سررسيد . همديگر را بغل كردند. خوش و بش كردند و رفتند .
بعدها كه پرسيدم اين كي بود « مهدي زين الدين .»

چندتا از بچه‌ها ، كنار آب جمع شده بودند. يكيشان براي تفريح ، تيراندازي مي‌كرد توي آب . زين‌الدين سررسيد و گفت « اين تيرها، بيت الماله . حرومش نكنين .»
جواب داد« به شما چه؟» و با دست هلش داد.
زين الدين كه مي‌رفت ، صادقي آمد و پرسيد « چي شده؟‌» بعد گفت « مي‌دوني كي رو هل دادي اخوي؟»
دويده بود دنبالش براي عذرخواهي كه جوابش را داده بود «‌مهم نيس .من فقط امر به معروف كردم. گوش كردم . گوش كردن و نكردنش ديگه با خودته.»
رفته بوديم بيرون اردوگاه، آب تني .
ديديم دو نفر دارند يكي را آب مي‌دهند . به دوستانم گفتم« بريم كمكش ؟‌»
گفتند«ول كن ، با هم رفيقن.»
پرسيدم « مگه كي‌اند؟»
گفتند « دل آذر و جعفري دارند زين‌الدين را آبش مي‌دن. معاونهاي خودشن . »
زن و بچه‌ها را آورده بودند اهواز ، نزديكم باشند. آنجا كسي را نداشتيم . يكبار كه رفته بودم مرخصي ، ديدم پسرم خوابيده . بالاي سرش هم شيشه‌ي دواست .
از زنم پرسيدم «كي مريض شده؟»
گفت : « سه چهار روزي مي‌شه»
گفتم«دكتر برديش ؟»
گفت: « اون دوست لاغره ،‌قدبلنده‌ت هست، اومد بردشس دكتر، دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سر زده بهش»
بچه‌هاي زنجان فكر مي‌كردند. با آنها از همه صميمي‌تر است. سمناني‌ها هم، اراكي‌ها هم . قزويني‌ها هم.
مدتي بود ، حساس شده بود . زود عصباني مي‌شد، دو سه بار حرفمان شده بود. رفتن پيش رئيس ستاد، گله كردم.
ديدم حاج مهدي را صدا كرد و برود توي سنگر . يك ساعت آنجا بودند . وقت بيرون آمدن، چشمهاي مهدي پف كرده بوده.
برگشتم پيش رئيس ستاد. گفت: «دلش پربود. فرمانده‌هاش، نيروهاش، جلوي چشمش پرپر مي‌شن. چه انتظاري داري؟‌آدمه سنگ كه نيس.»
بعد از آن، انگار كه خالي شده باشد. ، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام،‌خنده رو.
يكي زين الدين با هفت هشت نفر از بچه‌ها ، مي‌آمدند خط صداي هلي‌كوپتر مي‌آيد . بعد هم صداي سوت راكتش.
بچه‌ها، به جاي اين كه خيز بروند ايستاده بودند جلوي زين الدين اكثرشان تركش خورده بودند.
قبل از عمليات مشورهايش بيرون سنگر فرماندهي بيشتر بود تا توي سنگر .
جلسه مي‌گذاشت تا تيربارچي‌ها، امدادگرها را جمع مي‌كرد ازشان نظر مي‌خواست . مي‌فرستاد دنبال مسئول دسته‌ها كه بيايند پيش نهاد بدهند.
امكان نداشت امروز تو را ببيند، و فردا دوباره ديدت، براي روبوسي، نيايد جلو.
اگر مي‌خواستي زودتر سلام كني، بايد از ددو ر،‌قبل از اي كه ببيندت. برايش دست بلند مي‌كردي.
روي بچه‌هاي متاهل يك جور ديگر حساب مي‌كرد.
مي‌گفت «كسي كه ازدواج كرده ، اجتماعي تر فكر مي‌كند تا آدم مجرد.»
بعد از عقد كه برگشتم جبهه ،‌چنان بغلم كرد و بوسيد كه تا آن موقع اينطور تحويلم نگرفته بود. گفت «مباركه، جهاداكبر كردي.»
نزديك عمليات بودمي‌دانستم دختر دار شده . يك روز ديدم سرپاكت نامه از جيبش زده بيرون.
گفتم : «اين چيه؟»
گفت :, «عكس دخترمه»
گفتن «بده ببينمش»
گفت :‌«خودم هنوزه نديدهمش »
گفتم «چرا؟»
گفت :‌« الان موقع عملياته مي‌ترسم مهر پدر و فرزندي كار دستم بده باشه بعد»
ساعت ده يازده بود كه آمد،‌حتا لاي موهايش پر از شن بود سفره را انداختم . گفتم ، «تا تو شوع كني،‌من ليلا رو بخوابونم.»
گفت «نه صبر مي‌كنم با هم بخوريم.»
وقتي برگشتم، ديدم كنار سفره خوابش برده، داشتم پوتين‌هايش را درمي‌آوردن كه بيدار شد . گفت «مي‌خواي شرمنده‌ام كني؟»
گفتم «آخه خسته‌اي»
گفت : «نه تازه مي‌خوايم با هم شام بخوريم.»
عروسم كه حامله بود به دلم افتاده بود . اگر بچه پسر باشد ، معنيش ايت است كه خدا مي‌خواهد يكي از پسرهايم را عوضش بگيرد.
خدا خدا مي‌كردم دختر باشد.
وقتي بچه دختر شد. يك نفس راحت كشيدم. مهدي كه شنيد بچه دختر است گفت«خدا رو شكر دررحمت به روم باز شد. رحمت هم كه براي من يعني شهادت.»
رفته بود شمالغرب ، ماموريت فرستاده بودندش. بعد از يكماه كه برگشته بود اهواز، ديده بود ليلا مريض شده، افتاده روي دست مادرش. يك زن تنها با يك بچه‌ي مريض.
بازهم نمي‌توانست بماند وكاري كند. بايد برمي‌گشت. رفت توي اتاق ، دررا بست . نشست و يك شكم سير گريه كرد.
وقتي براي خريد مي‌رفتيم . بيشتر دنبال لباسهاي ساده بودبا رنگهاي آبي يا سبز كم رنگ . از رنگهايي كه توي چشم مي‌زد، بدش مي‌آمد. يك بار لباس سرخ آبي پوشيدم . چيزي نگفت، ولي از قيافه‌اش فهميدم خوشش نيامده.
مي‌گفت «لباس بايد ساده باشه و تميز» از بوي تميزي لباس خوشش مي‌آمد.
از آرايش هم خوشش نمي‌آمد،‌مي‌گفت «اين مربا ها چيه زنها به سر و صورتشون مي‌مالن.؟»
ازش گله كردم كه چرا ديربه دير سرمي‌زند.
گفت «پيش زنهاي ديگه‌ام.»
گفتم «چي؟»
گفت : «نمي‌دونستي چهار تا زن دارم؟»
ديدم شوخي مي‌كند چيزي نگفتم.
گفت «جدي مي‌گم، من اول با سپاه ازدواج كردم. بعد با جبهه ،بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.»
يكي دو بار كه رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبي داشت. ساكت بود. مي‌نشست و خيره مي‌شد به يك نقطه.
مي‌گفت «آدم وقتي امام رو مي‌بينه ، تازه مي‌فهمه اسلام يعني چه. چقدر مسلمون بودن راحته، چه قدر شيرينه.»
مي‌گفت «دلش مثل درياست و هيچ چيز نمي‌تونه آرامششو به هم بزنه . كاش نصف اون صبر و آرامش ،‌توي دل مابود. »
شب ،‌ساعت ده ونيم از اهواز راه افتاديم. من و آقا مهدي و اسماعيل صادقي . قرار بود برويم خدمت امام. حرف ادغام گردانهاي ارتش و سپاه بود . تاصبح نخوابيديم، صادقي تو پوست خودش نمي‌گنجيد ، دائم حرف مي‌زد. مهدي هم پايش را گذاشته بود روي گاز و مي‌آمد. همان آدمي كه شب با ماشين سپاه هشتاد تا تندتر نمي‌رفت ، حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج.
جماران كه رسيديم ، ساعت ده بود . آقاي توسلي گفت :‌«ديرآمديد قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته‌اند.»
اهل ريا و تعارف اين حرفها نبود. گاهي كه بچه‌ها مي‌گفتند «حاج آقا !‌التماس دعا» مي‌گفت«باشه تو زيارت عاشورا ، جاي نفر دهم ميارمت.»
حالا طرف ،يا به فكرش مي‌رسيد كه زيارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد يا نه.
وقتي منطقه آرام بود. بساط فوتبال راه مي‌افتاد و همه خودشان را مي‌كشتند كه توي تيم مهدي باشند. مي‌دانستند كه تيم مهدي ، تا آخر بازي ،‌توي زمين است.
رسيدم سرپل شناور. يك تويوتا راه را بسته بود . پياده شدم. درهاي ماشين قفل بود . خبري از راننده‌اش نبود.
زين الدين پشتم رسيد . گفت «چرا هنوز نرفته‌ين؟»
تويوتا را نشانش دادم.
گشت آن دور و برها و يك متر سيم پيدا كرد . سرش را گرد كرد و از لاي پنجره انداخت تو قفل كه باز شد ، ‌خنديد و گفت «بعضي وقتا از اين كارام بايد كرد ديگه.»
جاده را آب برده بود. ماشينها مانده بودند اين طرف . بي‌سيم زديم جلوكه «ماشين ها نمي‌توانند بيايند.»
آقا مهدي دستور داد ،‌بلدوزرها چند تا تانك سوخته‌ي عراقي انداختند كنارجاده . آب بند آمد. ماشين ها رفتند خط.
وقتي رسيديم دستشويي ، ديدم آفتابه‌ها خالي‌‌اند. بايد تا هور مي‌رفتيم. زورم آمد.
يك بسيجي آن اطراف بود . گفتم «دستت درد نكنه، اين آفتابه‌رو آب مي‌كني؟»
رفت و آمد . آبش كثيف بود . گفتم «برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب مي‌كردي، تميزتر بود.»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت.
بعدها شناختمش . طفلكي زين الدين بود.
از رئيس بازي بعضي بالادستي‌ها دل خور بود.
مي‌گفت «مي‌گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر كارهامونو تعطيل مي‌كنيم مي‌آييم . سيزده چهارده ساعت راه . براي يك جلسه‌ي دوساعته ؛‌آخرشم هيچي . شما يكي دونفريد . به خودتون زحمت بدين. بياين منطقه جلسه بگذارين.»
زنش رفته بود قم، شب بود كه آمد، با چهار پنج نفر از بچه‌هاي لشكر بود همينطور كه از پله‌ها مي‌رفت بالا، گفت«جلسه داريم»
يك ساعت بعد آمد پايين. گفت «مي‌خوايم شام بخوريم . تو هم بيا.»
گفتم «من شام خورده‌ام » اصرار كرد. رفتم بالا.
زنش يك قابلمه عدس پلو، نمي‌دانم كي پخته بود. گذاشته بودتو يخچال . همان را آورد سرسفره . سرد بود. سفت بود . قاشق توش نمي‌رفت . گفتم«گرمش كنم؟»
گفت «بي‌خيال ،‌همين جوري مي‌خوريم.»
قاشق برداشتم كه شروع كنم. هرچه كردم قاشق توي غذا فرو نمي‌رفت . زود زدم تا بالاخره يك تكه از غذا را با قاشق كندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله الكبر!»

توي پله ها ديدمش . دمغ بود. گفتم «چي شده؟»
گفت «بيسيم زدند زود بيا اهواز، كارت داريم. هوا تاريك بود. سرعتم هم زياد . يه دفعه ديدم يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاريش كنم. زدم بهش . بي‌چاره دست و پا مي‌زد».
توي پله ها ديمش . دمغ بود. گفتم «چي شده؟»
گفت «بي سيم زدند زود بيا اهواز، كارت داريم. هوا تاريك بيا اهواز ، كارت داريم . هوا تاريك بود، سرعتم هم زياد. يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاريش كنم. زدم به‌ش . بي‌چاره دست و پا مي‌زد.»
شايد هيچ چيز به اندازه‌ي سيگار كشيدن بچه‌ها ناراحتش نمي‌كرد.
اگر مي‌ديد كسي دارد سيگار مي‌كشد ، حالش عوض مي‌شد. رگ‌هاي گردنش بيرون مي‌زد.
جرات مي‌كردي توي لشكر فكر سيگار كشيدن بكني؟.
نديدم كسي چيزي بپرسد و او بگويد «بعداً‌.» يا بگويد «‌از معونم بپرسيد.» جواب سر بالا تو كارش نبود.
گفتند فرمانده لشكر ، قرار است بيايد صبحگاهمان بازديد.
ده دقيقه دير كرد، نيم ساعت داشت به خاطر آن ده دقيقه عذرخواهي مي‌كرد.
اگر از كسي مي‌پرسيدي چه جور آدمي است، لابد مي‌گفتند «خنده روست.» وقت كار اما ، برعكس جدي بود. نه لب‌خندي ، نه خنده‌اي انگار نه انگار كه اين ، همان آدم است.
توي بحث ، نه كه فكر كني حرفش را نمي‌زد، مي‌زد . ولي توي حرف كسي نمي‌پذيرد . هيچ وقت . من كه نديدم .
مي‌دانستم پايش تازه مجروح شده و درد مي‌كند. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست . تكان نخورد.
بالاي تپه‌اي كه مستقر شده بوديم.آب نبود. بايد چند تا از بچه‌ها ، مي‌رفتند پايين ، آب مي‌آوردند. دفعه‌ي اول، وقتي برگشتند، ديدم آقا مهدي هم هم راهشان آمده .
از فردا هر روز صبح زود مي‌آمد. با يك دبه‌ي بيست ليتري آب.
اگر با مهدي نشسته بوديم و كسي قرآن لازم داشت، نمي‌رفت اين طرف و آن طرف را بگردد . مي‌گفت «آقامهدي !‌بي‌زحمت اون قرآن جيبيت را بده . »
رك بود. اگر مي‌ديد كسي مي‌ترسد و احتياج به تشر دارد. صاف توي چشمهايش نگاه مي‌كرد و مي‌گفت «توترسويي.»
اگر جلوي سنگرش يك جفت پوتين كهنه و رنگ و رورفته بود، مي‌فهيمديم هست. والا مي‌رفتيم جاي ديگر دنبالش مي‌گشتيم.
جاده‌هاي كردستان آن قدر ناامن بود كه وقتي مي‌خواستي از شهري به شهر ديگر بروي، مخصوصاً توي تاريكي ، بايد گاز ماشين را مي‌گرفتي ، پشت سرش را هم نگاه نمي‌كردي.
اما زين الدين كه هم راهت بود . موقع اذان بايد مي‌ايستادي كنار جاده تا نمازش را بخواند اصلاً راه نداشت.
بعد از شهادتش يكي از بچه‌ها خوابش را ديده بود. توي مكه داشته زيارت مي‌كرده. يك عده هم همراهش بوده‌اند. گفته بود «تو اينجا چي كار مي‌كني؟»
جواب داده بوده« به خاطر نمازهاي اول وقتم ، اينجا هم فرمانده‌ام.»
شبهاي جمعه ، دعاي كميل به راه بود. زين الدين مي‌آمد. مي‌نشستو. يكي از بچه‌هاي خوش صدا هم مي‌خواند؛
آخرين شب جمعه ،‌يادم هست،‌توي سنگر بچه‌هاي اطلاعات سردشت بوديم. همه جمع شده بودند براي دعا، اين بارخود زين الدين خواند. پرسوز هم خواند.
اين بار مثل هميشه ،‌يك ساعت پيش تر توي خانه بند نشده، گفت «بايد بروم شهرستان »
تاميدان شهدا هم راهش آمدم. يك دفعه نگاهم به نيم رخش افتاد، يك جور غريبي بود نمي‌دانم چي شد كه دلم رفت پيش پسر كوچيكه .
پرسيدم «كجاست؟ خوبه؟‌»
گفت «پريروز ديمش»
گفتم« بابا به من راستشوبگو، آمادگيشو دارم.»
لبخند زد . گفت «استغفرالله»
ديدم انگار كنايه زده‌ام كه اتفاقي افتاده و او را مي خواهد دروغي دلم را خوش كند.
خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.
چند روز قبل از شهادتش . از سردشت مي‌رفتيم باختران. بين حرفهايش گفت «گفت ! من دويست روز روزه بده‌كارم.» تعجب كرديم . گقت «شش ساله هيچ جاده روز نموده‌ام كه قصد روزه كنم.»
وقتي خبر رسيد شهيد شده. توي حسينه انگار زلزله شد. كسي نمي‌توانست جلوي بچه ها را بگيرد. توي سروسينه‌شان مي‌زدند.
چند نفر بي‌حال شدندو روي دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداري ،‌آقا صادقي گفت «شهيد ،‌به من سپرده بود كه دويست روز روزه‌ي قضا داره. كي حاضره براش اين روزه‌ها رو بگيره؟»
همه بلند شدند. نفري يك روز هم روزه مي‌گرفتند. مي شد ده هزار روز.
من توي مقر ماندم . بچه‌ها رفتند غرب ، عمليات . مجبور بودم بمانم به يك عهده آموزش بدهم.
قبل از رفتن . مهدي قول داد كه موقع عمليات زنگ بزند كه بروم . يك شب زنگ زد و گفت «به بچه‌هايي كه آموزششون مي دي . بگو اگه جبهه مشكل دارن . برگردن فقط اونهايي بمونن كه عاشقن . »
شب بعدش بازهم زنگ زد و گفت «زنگ زدم براي قولي كه داده بودم . ولي با خودم نمي‌برمت.»
اسم خيلي از بچه‌ها را گفت كه يا برگردانده يا توي كرمانشاه جا گذاشته.
گفت: «شناسايي اين عمليات رو بايد تنها برم. به خاطر تكليف و مسئوليتم . شما بمونين . »
فردا غروب بود كه خبر دادن مهدي و برادرش تو كمين، شهيد شده‌اند. نفهميدم چرا هيچ كس را نبرد جز برادرش.
نزديك ظهر ، مجيد و مهدي با بانه ، هرچه اصرار مي‌كند كه «جاده امن نيست و نرويد»
از پسشان برنمي‌آيد.
آقا مهدي مي‌گويد «اگر ماندني بوديم ، مي‌مانديم. »
وقتي مي‌روند، مسئول سپاه زنگ ميزند به دژباني ، كه «نگذاريد بروند جلو.»
به دژبانهاي گفته بودند «همين روستاي بغلي كارداريم . زود برمي‌گرديم. »
بچه‌هاي سپاه، جسدهايشان را ، كنار هم، لب شيار پيدا كردند . وقتي گروهكي ها، ماشين را به گلوله مي‌بندند. مجيد در دم شهيد مي‌شود ،‌و مهدي را كه مي‌پرد بيرون. با آرپي جي ميزنند.
هفت صبح ، بيسيم زدند دو نفر تو جاده‌اي بانه سردشت ، به كمين گروهكها خورده‌اند. برويد. ببينيد كي هستند و بياوريدشان عقب.
رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده‌اند به هردوشان تيرخلاص زده بودند . اول نشناختم . توي ماشين را كه گشتم كالك عملياتي و يك سررسيد پيدا كرديم. اسم فرمانده گردانها وجزئيات عمليات را تويش نوشته بودند.
بي‌سيم زديم عقب قضيه را گفتيم . دستور دادند بازهم برگرديم . وقتي قبض خمسش را توي داشبرد پيدا كرديم. فهميديم خود زين الدين است.
سركار بودم . از سپاه آمدند . سراغ پسر كوچيكه را گرفتند دلم لرزيد. گفتم: «يك هفته پيش اينجا بود . يك روز ماند. بعد مي‌گفت مي‌خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم.»
اين پا آن پا كردند .بالاخره گفتند «كوچيكه مجروح شده تومي‌خواهند بروند بيمارستان ، عيادتش » هم‌راهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهيد شده باشد چي؟»
گفتم «انا لله و انا اليه راجعون»
گفتند عكسش را مي‌خواهند پياده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود.گفت «چرا اينقدر زود آمدي؟»
گفتم «يكي از هم كارا زنگ زد.امشب از شهرستان مي‌رسند ، ميان اينجا.»
گله كرد گفت : «چرا مهمان سرزده مي‌آوري؟»
گفتم «اينها يه دختر دارن كه من چند وقته مي‌خوام براي پسر كوچيكه ببينيدش . ديدم فرصت مناسبيه.»
رفت دنبال مرتب كردن خانه. در كمد را بازكردم و پي عكس گشتم كه يك دفعه ديدم پشت سرمه، گفتم «مي‌خوام يه عكسشو پيدا كنم بذارم روي طاقچه تا ببينند.»
پيدا نشد . سرآخر مجبور شدم عكس ديپلمش را بكنم دو در،‌خانه گفت «تلفنمون چند روز قطعه ،‌ولي مال همسايه‌ها وصله.» وقتي رسيديم پيش بچه‌هاي سپاه گفتم «تلفنمو وصل كنين . ديگه خودمون خبرداريم.
گفتند «چشم » يكي دو تا كوچه نرفته بوديم كه گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟»
گفتم «لابد خدا مي‌خواسته ببينه تحملشو دارم.»
خيالشان جمع شد كه فهميده‌ام هم بزرگه رفته، هم كوچيكه.
خيلي وقتها كه گير مي‌كنم . نمي‌دانم چه كار كنم. مي‌روم جلوي عكسش و مي‌نشينم و باهاش حرف ميزنم . انگار كه زنده باشد . بعد جوابم را مي‌گيرم. گاهي به خوابم مي‌آيد. يا به خواب كسي ديگر. بعضي وقتها هم راه حلي به سرم مي‌زند كه قبلش اصلاً به فكرم نمي‌رسيد. به نظرم مي‌آيد انگار مهدي جوابم را داده.
اولين بار كه ليلا پرسيد «مامان!‌چند سال با هم زندگي كرديد؟» توي دلم گذشت «سي سال . چهل سال.»
ولي وقتي جمع و تفريق مي‌كنم ، مي‌بينم دوسال و چند ماهي بيشتر نيست.
باورم نمي‌شود.
- در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است . اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد . اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است ؛ خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در وداع ، گوشه ي چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سرمزاري به خاك فرو شد ؛ و امروز با زهم جاري مي شود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگريز زمان را از چهره ي سرداران روزهاي انتظار بشويد .
در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است .
زندگي با مهدي براي من يك خواب بود ؛ خوابي كوتاه و شيرين در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ . دو سال و چند ماهي كه مي توانم تعداد دفعه هايي را كه با هم غذا خورديم بشمرم . از خواب كه پريدم او رفته بود . فقط خاطره هايش ، آن چيزها يي كه آدم ها بعداً يادش مي افتند و حسرتش را مي خورند باقي مانده بود . مي گويند آدم ها خوابند ، وقتي مي ميرند بيدار مي شوند . شايد او بيدار شده و من هنوز خوابم . شايد هم همه ي اين مدت خواب او را مي ديده ام . از آن خواب هايي كه وقتي آدم مي بيند توي خواب هم مي خندد . خوابي غير منتظره . خواب زندگي با يك فرشته .
مهدي زين الدين
تولد : 18 مهر 1338
ورود به دانشگاه : 1365
ازداوج با منيره ارمغان : 31 خرداد 1361
شهادت : 27 آبان 1363
يادگاران،نوشته ي احمد جبل عاملي ، نشر روايت فتح ،تهران1381


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : زين الدين , مهدي ,
بازدید : 190
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,516 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,208 نفر
بازدید این ماه : 5,851 نفر
بازدید ماه قبل : 8,391 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک