فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1340 ه ش در خانواده اي اصيل و ريشه دار و مؤمن به دنيا آمد. ازدوران کودکي, تحت تربيت پدر و مادر خود, قرار گرفت. در هفت سالگي, در مدرسه اي که پدرش مؤسس و مدير آن بود, ثبت نام کرد.
پس از پشت سر گذاردن دوران دبستان, به جمع حوزويان پيوست و تحصيل علوم ديني را از مدرسة حقّاني آغاز کرد. هوش سرشار و استعداد فوق العاده اش از او طلبه اي موفق ساخته بود. وي با سريع گذراندن دوره مقدمات و سطح, خود را به درس خارج رسانيد و توانست از محضر اساتيد بزرگي همچون حضرت آيت الله صانعي, استفاده کند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به منظور مقابله با توطئه هاي ضد انقلاب, به کردستان, ترکمن صحرا و خرمشهر رفت و با توطئه هاي خائنانة حزب خلق مسلمان وليبرال ها شديداً به مبارزه پرداخت.
ايشان از اوايل جنگ تحميلي, به جبهه ها شتافت و با سنگر نشينان وادي ايثار در آميخت. اوبا تبيين مسايل اسلامي و تحليل موضوعات و مسايل سياسي در جبهه, بر شناخت رزمندگان اسلام مي افزود. پس از مدتي فعاليت و تلاش و نشان دادن لياقت و شايستگي, مسئوليت عقيدتي, سياسي لشگر 17علي ابن ابي طالب(ع)به ايشان پيشنهاد شداما موافقت نکرد. پس از اصرار زياد مسئوولين, تفأل به قرآن زد که اين آيه آمد: «و افعلوا الخير لعلکم تفلحون» (حج/77) بدين ترتيب بود که مسئووليت, خدمات قابل توجهي را به رزمندگان اسلام ارايه داد و در اين سنگر نيز از نبرد مسلحانه با دشمن کينه توز, غافل نبود.
سرانجام در تاريخ 10/2/1365 وي در حالي که براي ديدار با رزمندگان اسلام, به خط مقدم نبرد مي رفت, در جزيره مجنون به شهادت رسيد و از خاک تا افلاک پر کشيد و روزگار تلخ فراقش به روزگار شيرين وصال تبديل شد. قبل از او برادرش سيّد مهدي نيز در راه دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب اسلامي جاويد الاثر شده بود.
توجه به مسايل معنوي و تربيت روح و تقويت دل, از کارهاي اساسي و مورد توجه ايشان بود. او سعي مي کرد تا با زندگي ساده و به دور از تجمل گرايي, پرهيز از لباس هاي متنوع, کم نمودن خواب و خوراک و دل نبستن به امور دنيوي, خويشتن را مهذّب و نوراني کند. در جبهه, به يک جفت پوتين کهنه و يک دست لباس ساده قناعت مي کرد. او تمام وجودش غرق در معنويّت خدا بود و لحظه هايش با ذکر و مراقبه سر مي شد. اگر چه تن خاکيش, به ظاهر تخته بند عالم امکان بود, اما روح افلاکي اش يک لحظه از محضر حضرت دوست غايب نبود:
هرگز وجود حاضر و غايب شنيده اي؟
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است!
آري! او اهل مراقبه و پاسدار مرز لحظه هايش بود، و پيوسته از نردبان تکامل بالا رفتن، و «بندة حقيقي شدن» دغدغة زندگي اش. لحظه به لحظه براي آسماني تر شدن تلاش مي کرد و از ميلها و آرزوهاي زميني مي ترسيد. او در يکي از دست نوشته هايش آورده است:
«وحشت از نفس و خواسته هاي او، دلبستگي به دنيا و لذّات و زر و زيور آن، پيوسته مرا به خود مشغول کرده است. چه بايد کرد؟»
حضرت آيت الله صانعي در پيام تسليتي که به مناسبت شهادت ايشان صادر فرمودند، بر همين مدّعا انگشت نهاده اند:
«من شهيد بزرگوار «سيّد محسن روحاني» را از دوران اشتغال به تحصيل و خواندن سطح و سطح عالي و در س خارج مي شناختم و او را واجد کمالات انساني و فاقد هواهاي نفساني مي ديدم».
نکتة مهم در زندگي ايشان، پرهيز شديد از گناه بود، هنگامي که در جبهه به سر مي برد از اخذ شهريه امتناع مي ورزيد. و يا در همان ايّام نوجواني که به منظور آشنايي با خطوط فکري منحرف، بعضي کتب گروهکها را مي خريد، از صرف شهريه در اين راه خودداري مي کرد.
مرحوم حجت الاسلام سيد حسين سعيدي دربارة تقوا و طهارت روحي اين شهيد مي گويد:
«آنقدر خودساخته بود که براي حفظ دينش حاضر بود چون اصحاب کهف سنگر به سنگر و بيابان به بيابان و شهر به شهر برود تا مبتلا به يک کلام ناپسند و گناه نشود!»
با آنکه طلبه بسيار موفقي بود و مي توانست با ادامه تحصيل، به مدارج عالي علمي دست يابد اما، با کمترين احساس نياز، ترک يار و ديار مي کرد و به سوي جبهه ها مي شتافت. او خود بارها مي گقت: «از اينکه در جبهه هستم دينم محفوظ تر است».
با آکه مسئووليّت ايشان بر بخش عقيدتي سياسي لشگر بود، امّا پيوسته در خطوط مقدم حضور مي يافت و با لباس مقدس روحانيت به رزمندگان روحيه و دلگرمي مي بخشيد، و بدين سان در اکثر عمليات ، حضور فعال داشت. در عمليات والفجر 8 ، در زير آتش شديد دشمن، با چالاکي تمام، شن در کيسه ها مي ريخت تا بچّه ها سنگر بسازند. و در خطوط پدافندي همانند يک بسيجي ساده، در پاسگاه ها پست مي داد.
وقتي با بسيجيان به مرخصي مي آمد، زودتر از آنها به جبهه بازمي گشت. او بچه ها را به طرف ميدان رزم سوق مي داد و پيوسته کلام حضرت امام را به آنها گوشزد مي کرد که: «جنگ مسأله حياتي است و هيچ بهانه اي نمي تواند مانع حضور شما در جنگ شود.»
در عمليّات والفجر 8 حدود چهل و پنج روز پس از گذشت عمليّات در منطقه بود، با آنکه گردانهاي خط شکن پس از ده يا پانزده روز به عقبه باز مي گشتند، اما ايشان با حضور خود به بچه ها آرامش مي بخشيد.
شهيد حسين کرماني در اين باره مي گفت:
«خدا شاهد است من خودم شخصاً، هر موقع ايشان را در خطّ مقدّم مي ديدم برايم روحيه بود؛ انگار که تازه وارد خط شده ام. چون مي ديدم اين فرد با اينکه برادرش مفقود شده و خودش مسئووليّت مستقيمي در جنگ ندارد ولي همين که با لباس مقدّس روحانيت مي آمد توي خط، خودش براي ما روحيه بود».

در عمليّات بدر سيّد محسن خود را آماده مي کرد تا همراه رزمندگان، در خط مقدّم نبرد حضور پيدا کند، اما با مخالفت فرماندة لشگر مواجه مي شود. او خود درباره آن لحظه حساس مي نويسد: «نزديک سوار شدن به قايق ها بوديم که برادر جعفري- فرمانده لشگر- را ديدم».
براي خداحافظي به طرفش رفتم. او وقتي مرا ديد، به فرمانده گردان، شهيد عزيز مصطفي کلهري گفت: «او را با خود نبريد!» من به شدّت متأثر شدم. آرزوي عجيبي داشتم که شب عمليّات در کنار رزمندگان اسلام باشم. به هر حال جلو گريه خود را گرفتم و با حاج احمد فتوحي به طرف مقّر فرماندهي لشگر بازگشتيم». او با اين عمل نيز به وظيفه خود که اطاعت از فرماندهي بود عمل کرد.
سير و سلوک معنوي داشت و انسان دائم الذّکري بود، امّا معنويّات او نيز، آميخته با مسايل سياسي بود. قبل از انقلاب، با توجه به سن کمي که داشت، با همکاري دوستانش، اعلاميه ها و نوارهاي مهم و حساس ضد حکومت شاه را نقل و انتقال مي داد. او با مطالعات دقيق و عميق روزنامه ها و مجلات و کتب معتبر و ارايه نقد و نظر پيرامون مسايل روز، نشان مي داد که به رشد سياسي بالايي دست يافته است.
حجت الاسلام و المسلمين سيد احمد خاتمي پيرامون اين ويژگي ايشان مي فرمايند: «از همان روز اول که من با او آشنا شدم، سخن از امام و انقلاب و جنايات رژيم خائن پهلوي بود. و يادم نمي رود اين صحنه که سن ايشان قانوني نبود فلذا دوستاني که مي خواستند اعلاميه پخش کنند اعلاميه ها را به او مي دادند ...»
نکته قابل توجه ديگر در زندگي سياسي اين سيد بزرگوار، اين است که هر چند به خوبي جريانات سياسي روز را تحليل مي کرد، اما چنان متعهد و متشرع بود که هرگز زبانش به غيبت و تهمت آلوده نشد . حفظ حيثيت و آبروي اشخاص را در نظر داشت.
بر سينة لحظه هايش، مدال تواضع مي درخشيد. از جلسات قم گرفته تا جلسه هاي لشگر، با بچّه ها صميمي بود و هرگز رابطه استاد و شاگردي نتوانست ديوار امتيازي بين او و بسيجيان ايجاد کند. او همچنان که مدّاح خويش نبود، دوست نداشت ديگران نيز او را تحسين و تمجيد کنند. وي با همة فضل و کمالش، با کمال ادب پاي سخنراني يک طلبه مبتدي مي نشست و از سخنانش سود مي برد، و به خط مقدم که مي رفت، با يک يک بچه ها، سلام و احوالپرسي مي کرد.
او انسان، نقدپذيري بود؛ اگر در کارش، به خلاف و خطايي دچار مي شد هرگز در صدد توجيه خطا يش بر نمي آمد، بلکه با جان و دل به اشتباهش اقرار مي نمود. در زندگي، به حقيقت و درستي گرايش داشت و اين خصيصه، از دوران دبستان نيز با وي همراه بود.
همانگونه که پدر بزرگوارش فرمود: «محسن از بچّگي سالم و درستکار بود ... من از ايشان خلافي در محيط مدرسه نديدم».
از ويژگيهاي ديگر ايشان عشق به اهل بيت (ع) و احترام زياد نسبت به معصومين عليهم السّلام بود که در رفتار و گفتارش کاملاً مشهود بود. او همچنين بر ديدار از اقوام توجه به خصوصي داشت. هر گاه که از جبهه برمي گشت، از کمترين فرصت براي ديدار نزديکان و بستگان سودمي جست.
در راه دين خستگي ناپذير بود، و در انجام تکليف، سر از پا نمي شناخت. و سرانجام هم در همين راه دفتر سبز اعمالش به امضاي سرخ شهادت، مزين شد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)



خاطرات
حجّت الاسلام والمسلمين سيد احمد خاتمي:
شهيد بزرگوار حجّت الاسلام «سيّد محسن روحاني» رضاي الهي را در بي نشاني مي جست. با اينکه از سطح سواد بالايي برخوردار بود و خارج حوزه را مي گذراند و در جبهه مي توانست به عنوان يک روحاني تمام عيار اداي وظيفه نمايد، در عمليّات والفجر 8 جزو خدمة يک توپ 106 شده بود!
در اين عمليّات، وقتي ايشان را هنگام کار روي توپ ديدم، رفتم جلو و ضمن سلام و عليک و حال و احوال، پرسيدم:
- آقا محسن! شما معلوم هست کجاييد؟
- همين جا.
- من به خيالم که توي گردان مسئووليتي دارد، گفتم:
- خوب، چه کار مي کنيد؟
- من روي اين توپ کار مي کنم!
با تعجب پرسيدم:
- يعني توي گردان مسئووليتي نداريد؟
- راستش نه، من همين جوري راحت ترم!
با اين که وي حتي در سطح فرماندهي مي توانست انجام وظيفه کند، اما به راحتي قيد هر چه اسم و عنوان را زده و مثل يک نيروي سادة بسيجي وارد عمليّات شده بود!
سادگي و صفايش خيلي به دلم نشست، و اخلاصي که پشت اين گمنامي عجيب قد کشيده بود!

مادر شهيد :
هر وقت که با «محسن» از مسأله ازدواج صحبت مي کردم، از تن دادن به آن طفره مي رفت. يک روز که در منزل تنها بوديم، گفتم:
- مادر! خودت بهتر مي داني که در اسلام نسبت به ازدواج خيلي سفارش شده.
- درست است مادر! ولي ازدواج براي کساني واجب است که خداي ناکرده به گناه مي افتند، نه براي ما که با جنگ ازدواج کرده ايم!
- اما آخرش چي؟
- آخرش اينکه ما اين جوري فکرمان راحت و براي رفتن به جبهه سبکبارتريم. تازه اگر هم مسأله اي براي ما اتفاق بيفتد، ديگر دو خانواده صدمه نمي خورند. از طرف ديگر خرج کمتري هم روي دوش دولت مي آيد!
ديدم نه، «مذهب عاشق، ز مذهبها جداست»، پس دم فرو بستم و او را با عشقش تنها گذاشتم.

سيد هادي روحاني:
پس از شهادت برادرم «سيّد محسن»، استاد بزرگوارش؛ حضرت آيت الله صانعي، در مراسم تشييع جنازه اش حضور يافت و در حالي که عنان اختيار از کف داده بود به شدّت مي گريست.
بعدها که يکي از برادرانم به محضر استاد شرفياب شد، ايشان با حسرتي عظيم از «آقا محسن» ياد مي کرد:
- اين اواخر، يک بار به ايشان گفتم شما زياد توي جبهه بوده اي، حالا ديگر من براي شما احساس خطر مي کنم، بهتر است بمانيد و مقداري هم به درس و بحث برسيد!
استاد، مي فرمود:
- همين که اين سخن از دهانم درآمد، وي با حالتي بسيار جدّي و با نهايت احترام گفت:
- آقا! اگر ما هم بمانيم و نرويم، خوب بعثيها تا اينجا هم خواهند آمد، و اگر آنها بيايند، خوب، ديگر از مجالس درس و بحث نيز خبري نخواهد بود.
و باز حضرت استاد در ديداري ديگر با تأثّري عميق فرموده بود:
- من حاضر بودم اين دو تا بچه هايم شهيد مي شدند، ولي «سيّد محسن» مي ماند. من به ايشان بسيار اميدوار بودم!

شهيد حسين کرماني:
شهيد حجّت الاسلام «سيّد محسن روحاني»- مسئول آموزش عقيدتي، سياسي لشگر 17- در عملياتها از روحيه اي قابل تحسين برخوردار بود. در عمليّات بيت المقدس با هم در گردان مالک اشتر بوديم. يادم نمي رود آن پاتک شديد دشمن در منطقة شلمچه. درگيري سختي آغاز شده بود. تيراندازي دوطرف لحظه اي قطع نمي شد به نحوي که ما با کمبود خشابهاي پر مواجه بوديم.
اين شهيد والامقام، در حالي که لباس بسيجي به تن داشت و رزمندگان با مشاهدة عمّامة سياهش، لحظه به لحظه بر مقاومت جانانة خويش مي افزودند، خشابهاي خالي رزمندگان را با چابکي تمام پر کرده و مي داد دستشان و مي گفت:
- برادران! مقاومت کنيد، خدا با شماست!
در عمليات «والفجر 8» نيز با آنکه گردانهاي خط شکن، پس از ده، پانزده روز، به عقبه بازگشته بودند، اما ايشان 45 روزتمام مدام در خط مقدم حضور داشت و ضمن سرکشي به تک تک سنگرها و صحبت با بچه ها، به آنها روحيه مي داد.
وي با اينکه برادرش مفقود بود و خود نيز مسئووليت، مستقيمي در رابطه با عمليّات نداشت، اما هيچ گاه رزمندگان را تنها نمي گذارد. خدا شاهد است که من هر وقت او را در اين خطوط مي ديدم، تمام خستگي عمليات و پاتکها از تنم خارج مي شد. «سيد» واقعاً روحاني باصفايي بود.

شهيد حاج ابراهيم جنابان :
حجّت الاسلام «سيّد محسن روحاني» درست يک هفته قبل از شهادتش مي گفت:
- خيلي دلم براي امام رضا (ع) تنگ شده، چند سالي هست که توفيق زيارت حضرت را نداشته ام. من هم که منتظر چنين فرصتي بودم، گفتم:
- آقا محسن! ان شاءالله با هم مي رويم!
خلاصه کارها را راست و ريس کرديم و يکي دو تاي ديگر از دوستان هم اعلام آمادگي کردند. در ساعت مقرّر؛ همه سر قرار حاضر شدند و به عشق زيارت راهي شديم. به حرم که رسيديم، نماز جماعت تمام شده بود. گفتم:
- آقا محسن! حالا ديگر نوبت شماست. برويد جلو که يک نماز باحال بخوانيم.
ايشان با اکراه پذيرفت.
پس از اتمام نماز، با ملاطفتي خاص رو کرد به ما:
- دوستان! قدر اين دوستي و صميميت را بدانيد. احترام يکديگر را نگهداريد. ببينيد چه بچه هاي مخلصي در ميان ما بودند و حالا نيستند. پس بياييد قبل از آنکه افسوس از دست دادنشان را بخوريم درست درکشان کنيم!
و چه زود سخنش دربارة خودش به تحقق پيوست. و حال ما مانده ايم و حسرت از دست دادن آن بزرگ که در آيينة کوچک ادراک ما در نگنجيد!

سردار احمد فتوحي:
به منظور انجام عمليات «عاشوراي 2» در منطقه عمومي چنگوله به سر مي برديم؛ در اوج گرماي تابستان که تحمل آن درجة حرارت واقعاً طاقت فرسا بود.
شهيد حجت الاسلام، «سيّد محسن روحاني»، پا به پاي رزمندگان، در اين منطقه به کار و تلاش مشغول بود. حال و هوايي غريب، و دلي به لطافت برگ گل و صفاي شبنم داشت. بسيار صميمي و خاکي به نظر مي رسيد و دريايي از معنويت در پس آن چهرة نوراني موج مي زد مهرباني اش را از هيچ کس دريغ نمي کرد، و اخلاص عجيبي بر اعمالش سايه انداخته بود.
يادم هست که گاه با عطوفت تمام در ميان صفهاي جماعت مي گشت و با دستمال، عرق از پيشاني رزمندگان بر مي گرفت و تبرک را، بر سر و صورت مي ماليد.
و سرانجام نيز مانند جده اش فاطمه زهرا (س) از ناحية پهلو مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثي قرار گرفت و به ديدار اولياي کرامش بار يافت!

مادر شهيدان،سيّد مهدي و سيّد محسن روحاني:
به خدا قسم از اينکه بخواهم دربارة فرزندانم سخني بگويم خجالت مي کشم. بچّه ها از کودکي با افکار مذهبي بزرگ شدند. من از بچّگي به اينها سفارش حضور در مسجد و نشست و برخاست با علما را مي کردم. آنها حتّي يک لقمة مشکوک نخوردند. من وقت شير دادن به اينها را بهترين هنگام استجابت دعا دانسته و هيشه برايشان از خدا عاقبت به خيري و سعادت را مسألت مي کردم.
«سيّد محسن» با سادگي و قناعت خو کرده بود. هنگام جنگ، يک پايش اينجا بود و يک پايش در جبهه. و در طول جنگ، آرام و قرار نداشت. هر گاه که فرصتي دست مي داد و از جبهه به شهر باز مي گشت، لباسهايش را خودش مي شست و مي گفت:
- مادر! راضي نيستم در اين باره به شما زحمتي بدهم.
آخرين باري که از جبهه آمد، به زيارت امام رضا (ع) رفت. او در آنجا با اصرار از امام هشتم شهادت در راه خدا را طلب کرده بود!
هميشه به من مي گفت:
- مادر! دعا کن که گمنام بمانيم. چقدر جوانان خوب و مخلص به شهادت رسيدند. لطف خداست که مردم ما را خوب مي دانند، وگرنه ما کجا و خوبي کجا!

بارها از زبان «سيّد محسن» شنيدم که مي گفت:
- نمي دانم چه نقصي در من است که لياقت شهادت را ندارم!
پس از شهادت «محسن»، يکي از دوستانش تعريف مي کرد:
- شبي او را در عالم رؤيا، غرق در نور و سرور ديدم، گفتم: آقا محسن! خيلي نوراني شده اي.
در جواب گفت:
- نمي داني اينجا چه قدر به آدم سخت مي گيرند. من همين ديشب از حساب خلاص شده ام!

يکي از دوستانش مي گفت:در محفلي، مرحوم حجّت الاسلام سيّد حسين سعيدي- فرزن شهيد «آيت الله سعيدي»- از شهيد حجّت الاسلام «سيّد محسن روحاني» بسيار تعريف کرده بود.
چند روز قبل از شهادت آقا محسن، به ايشان گفتم:
- آقاي سعيدي خيلي از شما تعريف مي کند.
فرمود:
- ايشان اشتباه مي کند. وي هنوز نمي داند که من چه موجودي هستم!

«آقا محسن»، به بسيجيها ارادت و علاقة قلبي خاصّي داشت. با اينکه روحاني و مسئووليّت آموزش عقيدتي- سياسي لشگر 17 به عهدة او بود. ولي سعي مي کرد از هرگونه تشخّص و امتيازي که وي را از بسيجيان جدا مي کرد، چشم پوشي کند.معمولاً يک دست لباس سادة بسيجي به تن مي کرد و کم مي شد که از لباس مقدّس روحانيّت استفاده کند.
يک روز به ايشان گفتم:
- آقا محسن! دليلش چيست که شما لباس نمي پوشيد؟
- با خنده گفت:
- مي بينيد که پوشيده ام!- منظورش لباس بسيجي بود-
بعد وقتي که ديد من دست بردار نيستم، ادامه داد:
- راستش، لباس روحانيّت، لباس پيغمبر اکرم (ص) است و من خودم را شايستة اين لباس مقدّس نمي دانم. هر وقت اين جرأت و شايستگي را در خودم ديدم، به چشم!

در مدرسة فيضيه حجره داشت. با اينکه سالها در درس خارج حضور پيدا مي کرد و در راه کسب علم و معرفت، سر از پا نمي شناخت. اما هر بار که حضورش را در جبهه ضروري تر مي ديد، به سنگرنشينان وادي عزّت و شرف مي پيوست و درس و تحصيل را رها مي کرد.
بارها اين گسستن و پيوستن را به تجربه نشست.
يک روز ديدم آمده است سر وقت کتابها و اسباب و اثاثية مختصرش، گفتم:
- آقاي روحاني! چرا اسباب و اثاثيه ات را مي بري؟!
لبخندي زد و گفت:
حجره، شرعاً متعلق به کساني است که دل به درس و کتاب داده اند، نه مال امثال ما که رفته ايم و ابجدخوان «مدرسة عشق» شديم!

آنگاه که زمان حضورش در جبهه به درازا مي کشيد، دوستانش شهرية او را گرفته و به منزلشان مي دادند.
وي هنگامي که از اين موضوع کسب اطلّاع کرد، به والدة محترمش فرمود:
- اگر دوستان، شهرية مرا آوردند شما قبول نکنيد!
و آنگاه که با اعجاب مادر رو به رو شد گفته بود:
- زيرا من فعلاً اشتغال به تحصيل ندارم، و شهريه مال طلّاب درسخوان است! نه ...

انس و الفت عجيبي با احاديث معصومين عليهم السّلام داشت. گاه ساعتها در بوستانهاي رنگارنگ کلامشان به تفرج مي پرداخت و مشام جان از نسيم حکمتشان معطر مي کرد.
در «بحارالانوار» علامة مجلسي، وقت و بي وقت تن به آب مي زد و غواص گهرهاي آبدارمي گرديد.
از تمامي علما با اکرام و نيکي ياد مي کرد؛ به خصوص از صاحب «بحار» که معتقد بود ايشان يک تنه بحري عظيم را در کوزه اي خرد گنجانيده است!
خدا را شاهد مي گيرم که در تمام طول رفاقتم با وي، کوچکترين بي حرمتي اي از ناحية ايشان نسبت به عالمي سراغ ندارم!

پدر شهيد :
بنده چون خودم صاحب امتياز و مدير يک مدرسه ملي در قم بودم، «محسن» را از کلاس اوّل دبستان در همين مدرسه ثبت نام کردم. جو مدرسه ما روي دانش آموزان، اثر تربيتي عميقي داشت. دعاي صبحگاهي مدرسه «الهي عظم البلاء ...» و يک حمد و سوره بود. بچّه ها دروغ نمي گفتند. غيبت نمي کردند و فحش نمي دادند.
«محسن»، از بچگي سالم و درستکار و بسيار فعال و باهوش بود. من از وي هرگز خلافي در محيط مدرسه نديدم. او تا کلاس پنجم ابتدايي در اين مدرسه ادامة تحصيل داد، و از آنجايي که نمي توانستم در مدارس دولتي آن زمان، آينده سالمي را برايش رقم بزنم، وي را تشويق به آموختن دروس حوزوي کردم. ايشان هم از سال 1350 رسماً به فراگيري اين دروس همت گماشت.
در دوران انقلاب، رويکردي عجيب نسبت به مطالعات سياسي پيدا کرد؛ به طوري که تمامي نشريات و رنگين نامه هاي گروهکهاي مختلف را مورد مطالعه قرار مي داد و از اين راه به درک و شناخت عميقش از جريانات فکري انحرافي مي افزود.
در تحليل مسائل سياسي بسيار قوي بود. عجيب آن که با همة اشتياقي که نسبت به مطالعة کتابها و نشريات گروهکها از خويش نشان مي داد، هرگز براي خريد آنان از سهم امام و پول شهريه استفاده نکرد. و با اين که مسائل روز و انقلاب را بخوبي درک و تحليل مي کرد، در نظريّاتش هرگز تعصب نداشت.
بسيار متواضع بود و از ريا و تظاهر به شدت پرهيز داشت. در مسألة صلة رحم حسّاسيت زيادي به خرج مي داد. هر وقت که از جبهه باز مي گشت- اگرچه براي مدّتي اندک- به تمامي فاميل سر مي زد.
در انتخاب اولين رئيس جمهور انقلاب، با شناخت عميقي که از شخصيتهاي مطرح سياسي يافته بود مي گفت:
- با اين که مي دانم «بني صدر» برنده است، ولي من به کانديداي جامعة مدرسين رأي مي دهم تا او لااقل يک رأي کمتر بياورد!

يکي همرزمان شهيد مي گفت:
در عمليّات بدر، هنگاميکه بچه ها توانستند به عمق خاک عراق نفوذ کرده و به اهداف مرود نظر دست يابند، دشمن، دست به پاتکهاي سنگيني زد. بچه ها با چنگ و دندان از مواضعشان دفاع مي کردند و شهيد حجت الاسلام «سيّد محسن روحاني» نيز پا به پاي بسيجيان در دفع اين پاتکها مي کوشيد.
هنگام ظهر، دوستان گفتند:
- حاج آقا! فعلاً که خبري نيست، خوب است نماز را به جماعت بخوانيم.
آقا محسن فرمود:
- نه، ممکن است خمپاره بزنند، خيلي خطرناک است.
خلاصه، نماز را سريع خوانديم و به استراحت پرداختيم. من و برادران غلامپور و رستمي و جعفر ربّاني نژاد با هم بوديم. ساعت يک و نيم عصر ديديم صداي شني تانک به گوش مي رسد. خوب که پشت خاکريز را برانداز کرديم، ديديم چندين تانک دشمن در فاصلة يکصد متري ما در حال مانورند. شهيد ربّاني نژاد گفت:
- بهتر است آقا مصطفي را خبر کنيم. منظور شهيد مصطفي کلهري فرماندة گردان سيدالشهداء بود.
- ايشان با بي سيم خبر حملة تانکها را به آقا مصطفي داد. ما درحال مقابله با تانکها بوديم که آقا مصطفي هم سريع خودش را رساند و شروع به شليک آر- پي- جي کرد وناگهان با اصابت تير کاليبر به ناحية سر، نقش بر زمين شد و به شهادت رسيد.
درگيري لحظه به لحظه شدّت مي گرفت: چيزي نگذشت که رستمي و سپس ربّاني نژاد نيز مورد اصابت قرار گرفتند. با شهادت آنان، شهيد غلامپور رو کرد به آقاي «روحاني»:
- حاج آقا! به احتمال قوي ما هم رفتني هستيم. شما در جريان کُد بي سيم باشيد که اگر کسي تماس گرفت بتوانيد موقعيت اينجا را گزارش کنيد.
بعد کُد را ياد ايشان داد و خودش رفت سراغ تانکها. نفرات ما اندک، و جنگ تن و تانک همچنان ادامه داشت. چيزي نگذشت که برادر غلامپور نيز به شهادت رسيد، و دشمن، لحظه به لحظه نزديک و نزديکتر مي شد. من با تانکها درگير بودم که صداي بي سيم را شنيدم ...
بعدها برادري که پشت خط بود، خودش چنين تعريف مي کرد:
- «گوشي» را که برداشتند، از موقعيت خط و احوال بچه ها پرسيدم. جواب آمد:
- الحمدلله وضعيت خوب است و بچه ها همه سالمند!
ديدم صدا بسيار ناآشناست. خيلي مشکوک شدم. گفتم:
- برادر! شما؟ گفت:
- من يکي از برادران هستم!
اين را که گفت ترديد من بيشتر شد، پرسيدم:
- اسمتان؟
- ديدم از ذکر اسمش طفره مي رود. گفتم:
پس لطفاً غلامپور و ربّاني نژاد را صدا کنيد! گفت:
- برادر! من سيد محسن روحاني هستم. و بغضي در صدايش پيچيد.
با شنيدن اين جمله فهميدم که آنان به شهادت رسيده اند، وگرنه ايشان جوابم را نمي داد!»
پس از اين واقعة تلخ، خود شهيد «روحاني» از شهيد «غلامپور» با حسرتي عظيم ياد مي کرد:
- وقتي «رستمي» به شهادت رسيد، بچه ها دوره اش کرده و گريه مي کردند. يکي به جنازه اش عطر مي زد و ديگري مي بوسيدش. شهيد غلامپور که روحية بچه ها را خورد و خراب ديده بود، سر بچه ها فرياد کشيد: الآن چه وقت اين حرفهاست؟ آنها پيش خدايشان رفتند. بياييد حملة اين کافران را دفع کنيد!



آثار باقي مانده از شهيد
- «اگر به من بگويند چه آرزويي داري؟ مي گويم: آرزو دارم خدا توفيق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِين خود را به اسلام و امّت اسلامي و شهدا ادا کنم.»
«راستي، در جبهه چه مي گذرد؟ اسلام چه جذابيتي ايجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهاي کوچک جبهه مي روند؟ چرا زندگي شيرين، براي آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را مي کشند؟ و به چه علت «شهادت» براي آنان بالاترين آرزو و مهمترين دعاي نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟»

«پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنايان! دست از ما بشوييد؛ زيرا ديگر ما متعلق به خودمان نيستيم ... ما را به خدا هديه کنيد تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنايت فرمايد. دوري ما را با صبر نيکو تحمل کنيد و مرگ ما را صبورانه پذيرا باشيد تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.»
«ما، در راهي قدم گذاشته ايم که به رستگاري اش ايمان داريم ... خدايا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
زبانش، چشمه اي بود که با جوشش خود، درخت دلها را آب مي داد. و کلامش، نوري که ظلمت را از صحنه عقول مي زدود. نامش, «روحاني», و ميل و تعلّقش نيز «روحانيّات» بود.
او «بنده» بود. و عبادتش, گاه اشک قلم که بر پيشاني سفيد کاغذ جاري مي شد, و گاه اشک ديده و قطره هاي زلال و روشن چشم, که در سياهي شب به زمين مي ريخت. و گاه قطره هاي گرم خون, که تقديم آسمان حضرت دوست مي شد.
اين وظيفه شناسي, چنان او را از حضيض زندگي تا اوج بندگي برد که بوي بهشت را در لحظه لحظة حياتش منتشر کرد. و اين «سيد» سحرخيز و سحرسوز, بنده اي شد که بند بند وجودش در بند دوست گرفتار آمد. و به جايي رسيد که درد دلش با دُردِ عشق درمان شد.
سرانجام, آن اشکهاي, عاشقانه درخت نيازش را بارور کرد. و دست گريه, خندة خون را بر پيکر مبارکش پاشيد. او با پرپر شدن, از برهوت فراق, به باغ سبز وصال پر کشيد.

صحراي خطر گام مرا مي خواند
صهباي سحر، جام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است، هان، گوش کنيد!
از عرش کسي نام مرا مي خواند
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : روحاني , حجت الاسلام سيد محسن ,
بازدید : 185
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 ه ش در شهر مذهبي و مقدّس قم و در خانواده اي روحاني, پا به علم وجود گذاشت. دوران رؤيايي طفوليّت او با همه تلخي و شيريني اش زود گذشت و او به دبستان قدم گذاشت. پس از گذراندن دورة راهنمايي به دروس حوزوي روي آورد و به مدت 3 سال به فراگيري اين دروس اشتغال داشت . سپس به خدمت سربازي رفت.
دوران سربازي اش همزمان بود با دوران مبارزات مردم عليه حکومت طاغوت . پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)که از سربازان خواسته بود محل خدمت خودراترک کنند، بلافاصله از پادگان فرار کرد وبه صف مردم پيوست.ا و به طرف فرماندار شيراز تيراندازي کرد که به هدف نخوردوبعد از آن به قم گريخت و بطور جدّي به مبارزه با رژيم طاغوت پر داخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران, ابتدا به عضويّت کميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد. سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعي و قاچاق مواد مخدّر مشغول خدمت شد. آنگاه براي مدتي مسئوليت يگان حفاظت از شخصيتها را به عهده گرفت.
با شروع جنگ تحميلي, به نبرد با بعثيان متجاوز بر خواست و در جبهه مسئوليّتهاي گوناگوني از جمله: فرمانده گردان و فرماندهي تيپ را به عهده مي گيرد. حضور مستمر و پيوستة او در ميادين جهاد, مانع ازدواجش مي شود. سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر 4 و در منطقة پنجوين عراق, بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت, به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضة رضوان دوست مي شتابد.
او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمي گذاشت اعمال الهي اش به شرک و ريا آلوده گردد. هرگز از کارهاي خود و فعاليتها و مسئوليتهايش سخن نمي گفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتي خانواده اش از کارها و تلاشهايش بي خبر بودند.
اين انسان مخلص, هرگز به اسم و عنوان دل نداد. و پست و مقام هيچ گاه ديدة علايقش را به سوي خويش نکشاند. وقتي پيشنهاد مسئووليت فرماندهي تيپ به ايشان داده شد, از پذيرش آن امتناع ورزيد و گفت: «دلم مي خواهد اسلحه به دست بگيرم و درخط مقدم مبارزه کنم.» اگر چه اصرار مسئولين لشگر وي را وادار به پذيرش اين مسئوليت کرد,اما محمد چنان مخلص بود که وقتي خانواده ايشان از کار و مسئوليت او سئوال مي کردند در جواب مي گفت: «من يک سرباز ساده هستم! اسلحه به دست مي گيرم و مي جنگم تا خدا توفيق بدهد اين بدنم با گلوله سوراخ سوراخ شود!»
زماني که شهيد بنيادي فرماندهي گردان را به عهده داشت, وقتي از ايشان درخواست شد در جمع بسيجيان صحبتي داشته باشد, گفت: «برادران ديگر هستند و صحبت مي کنند, فرقش چيست!» گفته شد: ولي شما فرمانده و مسئول اينها هستيد. محمد, در حالي که اندوه از سر و رويش مي باريد و اشک در چشمش حلقه زده بود, با يک دنيا نگراني گفت: «عزيزان! معافم کنيد. مي ترسم مرا حب رياست بگيريد!»
کمتر سخن مي گفت و بيشتر به عمل مي انديشيد. او در صحنه هاي پر خوف و خطر قبل از انقلاب تا عرصه هاي پر التهاب پس از انقلاب, حضوري فعال داشت و براي خدمت کردن و از جان گذشتن, حاضر و آماده بود. کار و تلاشش بدون هيچ گونه چشمداشت مادي و طمع دنيا صورت مي گرفت.
نکته قابل توجه اين که او اصرار داشت, تا کارهايش را در راستاي اطاعت از مقام رهبري و ولايت فقيه باشد, و به يقين مي توان گفت که محمّد, فدايي کلام امام عزيز «ره» بود. او توصيه مي کرد که همواره بايد مطيع ولايت فقيه باشيم و تمام هم و غم ما عمل به کلام رهبري باشد؛ نه آن که اطاعت از امام را با زبان بيان کنيم و با قلم بنويسيم و در خيابان ها با شعار به نمايش بگذاريم, اما در واقع, پاي عمل ما بلنگد.
فرماندهي پيشرو و مبارزي پيش گام بود و در ميادين جهاد, از جان مايه مي گذاشت. روح بلند و بي باکش, به بچّه هاي رزمنده, درس شهامت و شجاعت مي آموخت.
قطار حياتش, همواره بر ريل اخلاق و ادب اسلامي مي خزيد. در برخورد با پدر و مادر, نهايت احترام و ادب را به کار مي گرفت و نسبت به آن ها مهربان و در برابر اوامر و نواهي آنان مطيع بود. او با بچه ها برخوردي ملايم و نرم و به دور از تحکم داشت. سخنش پيراسته از گزاف و بيهوده و آراسته به مسايل تربيتي و نصايح اخلاقي بود. رفتار و گفتارش چنان بر دل مي نشست که پس از شهادتش, داغ و درد بر دل همة دوستان و همسايگان و بستگان گذاشت. و به تعبير پدر بزرگوارش بعضي از همسايه ها ناراحت تر و داغدارتر از خانواده اش بودند.
مادر بزرگوارش دربارة ادب او در خانه مي فرمايد: «اگر حاج آقا – پدر شهيد بنيادي –مي گفتند در خدمت من سه روز بايست, ايشان خم به ابرو نمي آورد و اطاعت مي کرد».
«گذشت» و «ايثار» دو واژة نوراني از کتاب زندگيش بودند در رفتار و گفتار, فوق العاده اخلاقي بود و هرگز به دامن خشم و غضب نمي پيچيد. سعي مي کرد نيکي هاي ديگران را ببيند و بگويد و از خطاهايشان درگذرد. او به راحتي از حق خود مي گذشت تا ديگري لذتي ببرد و آسودگي بچشد.
اوايل پيروزي انقلاب, که براي حفاظت از جان شخصيت ها, ساعت ها پست مي داد, هرگز در قبال آن وجهي دريافت نمي نمود و تمام حق و حقوقش را به افراد نيازمند مي داد.
چون در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود. از همان ايام قبل از بلوغ, به فرايض ديني توجهي تمام داشت و در عمل به آن ها کوشا بود. پس از رسيدن به سن بلوغ, عبادت و بندگي او نيز به رشد و تعالي خاصّي رسيد؛ تا جايي که هنگام تحصيل در مدرسه, بيشتر شبها براي نماز شب برمي خاست.
اين حالت روحي و معنوي وي چنان اوجي به او داده بود که بعدها نيز نماز شبش ترک نشد. تذهيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد.
شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي کند:
«اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد, شب بلند مي شوند, نماز شب مي خواندند, دعاهايشان و نماز جماعتشان ترک نمي شود. الآن موقعيتي است که ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است که ما روي معنويت خودمان بايد کار بکنيم».
نظم و انضباط او در زندگي بسيار چشمگير بود. اگر براي کاري و برنامه اي, قول و قراري با کسي مي گذاشت هرگز تخلف نمي کرد. در مصرف بيت المال مسلمين, نهايت احتياط را به کار مي بست. ابتکار و خلاقيتش در جنگ, از او فرمانده اي شايسته ساخته بود. عشق به شهادت, به سان آتشي شعله ور, در نگاه احساسش زبانه مي کشيد و او چه بسيار در انتظار شاهد شهادت, به رصد ثانيه هاي صبور, نشسته بود! وي در خطابي پر تپش به مادرش چنين نوشته است:
«مادرم! مي دانم که داغ جوان سخت است. وليکن, من بسيار گناه کرده بودم و بايد کشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم, تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!»
و سرانجام اين شير ميدانهاي جهاد, و عارف دلسوختة پاک نهاد با سرکشيدن شربت وصل به آرامشي ابدي رسيد و عقاب وار, گسترة پر شکوه لاهوت را با بال بلند خون در نورديد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
محمّد جواد بنيادي ،برادر شهيد:
مادرم تعريف مي کرد هر بار که به «محمّد» مي گفتم:
- مادر! اين حقوقي که مي گيري معلوم هست چه کارش مي کني؟ مي گفت:
- مادر! ولم کن سر به سرم نذار.
و هر چه مادر در اين باره مته به خشخاش مي گذاشت, محمد هميشه با رندي از زير بار جواب در رفت. تا اينکه بالاخره يک روز با اصرار فراوان از زير زبانش کشيد بيرون:
- مادر! ميان خودمان بماند. راستش من هم حقوق مي گيرم, ولي در جاهاي خير مصرفش مي کنم. و وقتي مادر پرسيده بود:
- کجا؟
گفته بود:
- دوستي داشتم که شهيد شد و حالا خانواده اش کسي را ندارد. من کل حقوقم را در اختيار آنها قرار مي دهم؛ ان شاءالله ذخيرة آخرت!

موقعي که «محمّد» به فرماندهي گردان منصوب شد, قلباً از پذيرش اين مسئوليت سنگين کراهت داشت و ناراضي بود. مرحوم ابوي تعريف مي کرد:
- چند روزي بود که مي ديدم محمد توي حال عادي خودش نسيت. دائم توي فکر بود و گرفته به نظر مي رسيد. حتي يک بار که سر زده وارد اتاق شدم, ديدم نشسته است و گريه مي کند. گفتم آخر پسر! تو معلوم هست گرفتاري ات چيست؟ جواني به سنّ و سال تو که نمي نشيند مثل بچّه ها گريه کند! خوب مي گويد دردش چيست؟ اوّل ابا مي کرد از گفتن. بعد که مرا خيلي نگران ديد گفت:
- راستش حاج آقا! نمي دانم اينها بر چه اساسي مرا به فرماندهي گردان منصوب کرده اند؟
حاج آقا گفته بود:
- خوب اين که ديگر گريه ندارد!
باز گرفته بود:
-آخر گاه مي شود که نيروهاي زيادي بايد زير دست من باشند, آخر چطور مي توانم سرنوشت اين همه جوان پاک و مخلص بسيجي را رقم بزنم؟
خلاصه, عظمت مسئوليت, و عمل به تکليف, تمام فکرش را پر کرده بود و از آن مي ترسيد که مبادا در به کارگيري اين نيروها در مراحل خطرناک جنگ, دچار حب و بغضي شود و خداي ناکرده جان عده اي فداي اميال شخصي او گردد!
پس از چند دقيقه صحبت با پدرم, مي گويد:
- پس حاج آقا! شما استخاره کنيد.
و آنگاه که استخاره اش خوب در آمد, با توکل به خدا قدم در عرصة مبارزه گذاشت و در اين راه چنان صلابت و ايثاري از خود بروز داد که خدايش او را به محضر قدسي خويش بار داد!

آماده حرکت به سمت جبهه بود. خيلي عجله داشت. من و مادرم پاشديم تا بدرقه اش کنيم. خداحافظي کرد و سريع خودش را به در کوچه رسانيد. دستش روي دستگيره بود که صدا زدم:
- محمّد! چرا اين قدر عجله؟ تو که هنوز با مادر خداحافظي درست و حسابي اي نکرده اي!
لبخندي زد و گفت:
- چشم, اين دفعه هم خداحافظي مي کنم.
و برگشت طرف مادر. او را در آغوش گرفت و بوسيد.
همين که پشت کرد برود, گفتم:
- داداش! پس ما چي؟!
خنديد و گفت:
- با تو ديگر نمي خواهد ديده بوسي کنم. گفتم:
- نمي گويي اينجوري دلم مي شکند؟
آمد و با من هم ديده بوسي کرد. حالت چهره و نگاهش با دفعه هاي پيش کاملاً فرق داشت احساس عجيبي به من دست داد. همين که حرکت کرد, دويدم دنبالش. سر کوچه به او رسيدم و گفتم:
- محمّد! به منطقه که رسيدي, برايمان زنگ بزن! خنديد و گفت:
- خوب, ديگر چي؟
و در رفتن شتاب کرد. ماندم و تا از تيرس نگاهم دور شد. و رفتم تا آخرين روزهاي خدمت سربازي ام را به پايان برسانم.
مدّتي گذشت, تا يکي از برادرانم که ساکن تهران است, به پادگانمان آمد. همين که چشمم به پيراهن مشکي اش افتاد, تا آخر قضايا را خواندم:
« محمّد» پشت کرده بود و مي رفت, و من ايستاده بودم و نگاهش مي کردم, و کوچة ما چقدر کش آمده بود!

سال 56, 57 که انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني آغاز شد, «محمّد» دوران خدمت سربازيش را در پايگاه شکاري شيراز مي گذراند.
هنگامي که حضرت امام, فرمان تخلية پادگان ها و فرار سربازان را صادر فرمود, وي به همراهي عده اي از بچه هاي همدان, با مقداري سلاح و مهمات از آنجا گريختند و آمدند منزل.
من صبح که پا شدم, ديدم چند جفت پوتين دم در هست. به خيالم مأمورين رژيم ريخته اند منزل ما. از لاي در که نگاه کردم, ديدم که محمد و چند نفر ديگر توي اتاق خوابيده اند.
بعد که از خواب بيدار مي شوند, مي روند خدمت حضرت آيت الله يزدي و جريان فرار و حمله شان را به اسلحه خانه پادگان گزارش مي کنند و تعدادي از سلاح ها را تحويل ايشان مي دهند و باقي را خودشان در مبارزه عليه رژيم به کار مي گيرند, که يک نمونه اش حملة مسلحانه محمد و دوستانش به کلانتري خيابان ايستگاه راه آهن و تصرف آن بود.
پس از پيروزي انقلاب نيز وي ابتدا وارد کميته شده و سپس و به عضويت سپاه پاسداران درآمد و هنگام شهادت هم فرماندهي يکي از تيپ هاي خطّ شکن از لشگر علي بن ابي طالب (ع) را به عهده داشت.

يکي از دوستان شهيد مي گفت:
هنگامي که در يگان حفاظت سپاه خدمت مي کرد, از منظم ترين نيروهاي يگان بود. با اينکه خودش بچه قم بود و منزلشان با مقر يگان فاصلة چنداني نداشت, اما وي تمام وقتش را صرف کارش کرده بود و گاه ماه به ماه به ديدار خانواده اش نمي رفت. و تا موقعي که ما با ايشان بوديم, حتي نديديم از مرخصي هاي کوتاه مدّت يک ساعت و دو ساعت استفاده کند.
يک روز آمد پيشم و گفت:
- فلاني! کاري دارم, مي روم منزل و يک ساعت بر مي گردم.
من که براي اولين بار با چنين تصميم غيره منتظره اي روبه رو شده بودم, با ناباوري گفتم:
- چه عجب! شما و منزل؟
- يک کار ضروري است. چاره اي نيست.
رفت و درست يک ساعت بعد بازگشت. هر چه از وي پرسيديم کار ضروري ات چي بود, نگفت.
بعداً فهميدم رفته بود تا در مراسم عقد و ازدواج خودش شرکت کند!

رسول رضايي:
اوايل پيروزي انقلاب که حضرت امام در قم ساکن شدند, من و شهيد بزرگوار «محمد بنيادي», از يگان حفاظت, مأمور حراست از بيت شريف آن حضرت بوديم.
«محمّد» از اوصاف انساني برجسته اي برخوردار بود. ادب, ايثار, تقوا و تدينش, چشم اعجاب همگان پر کرده بود.
گاه ده، دوازده ساعت، يکريز پست مي داد. هر چه مي گفتيم:
- آقاي بنيادي! خسته شديد، برويد استراحت کنيد، بچه هاي ديگر هستند، مي گفت:
- نه! ده ساعت که چيزي نيست. ما تمام عمرمان فداي يک لحظة امام!
بعد ما را قسم مي داد که اگر نيرو کم است، يا اگر پستي در جاي ديگر خالي است، من بروم پرش کنم!
هر بار هم که براي صرف ناهار يا شام مي رفتيم زيرزمين پاسدارخانه، ايشان همين که احساس مي کرد غذا کم است، يا اصلاً غذا نمي خورد، يا آنقدر کم مي خورد که به همه برسد.
در همين ايام که به برادران يگان حفاظت، حدود هفتصد تومان حقوق ماهانه مي رسيد، ايشان مي گفت:
- فلاني! من به اين پول احتياجي ندارم، اگر کسي احتياج دارد بدهيد به او.
او پلّه هاي سلوک را يکي يکي طي کرد، تا از مرز آسمان گذشت!

رسول رضايي:
در تب و تاب فعاليت گروهکها که قضية شهر «پاوه» پيش آمده بود و فتنه ضد انقلاب در اين شهر و محاصره و کشت و کشتار مردم، يادم هست که راديو اطلاعيه اي را قرائت کرده بود و از مردم کمک مي خواست.
ما، در اين هنگام، به همراه جمعي از دوستان، مسئوليت حفاظت از بيت شريف حضرت امام در قم را به عهده داشتيم. با شنيدن خبر، موجي از غم و غصه بر دلمان نشست و چنان خون غيرت در رگمان به جوش آمد که يکباره تصميم گرفتيم حفاظت را رها کرده و براي مقابله با ضد انقلاب، راهي آن ديار شويم.
همين که رفتيم توي حياط مقر، ديديم شهيد «محمد بنيادي»، از شدت ناراحتي نشسته است و اشک مي ريزد. گفتم:
- محمد! ما مي رويم پاوه.
در حالي که ديدگانش خيس باران اشک بود و بغضي در گلويش مي وزيد گفت:
- شما تصميمتان عجولانه است. «آقا» خودش اين مسائل را بهتر مي داند. فعلاً وظيفة ما اين است که اينجا باشيم و از «امام» که قلب جهان اسلام است حفاظت کنيم، نه اينکه خودسرانه هر کاري دلمان خواست انجام دهيم!
قدري تأمل کرديم، ديديم واقعاً حرف معقولي است و ما تابع احساسات شده ايم!

مرتضي سنجري:
هنگامي که شهيد «محّمد بنيادي» مسئووليت يگان حفاظت سپاه قم را به عهده داشت، شبي همراه ايشان وارد مقرّ مي شدم که ديدم نگهبان، دم در خوابش برده است. همين که خواستم بيدارش کنم، محمّد دستم را کشيد و با صدايي ملايم که طرف را بيدار نکند، گفت:
- کارش نداشته باش، بگذار بيچاره بخوابد!
بعد خودش رفت و با ملاطفت تمام، از خواب بيدارش کرد و صورتش را بوسيد و گفت:
- اسلحه را به من بده و برو بگير بخواب!
بندة خدا که از مشاهدة چنين صحنة غيرمنتظره اي، هول شده بود، مقداري پافشاري کرد که بماند، ولي اصرار محمد و محبتي که در نگاهش موج مي زد، او را راهي بستر کرد. و آنگاه محمد خود به جايش پست داد، تا نوبت به نگهبان بعدي رسيد!

مادر شهيد :
اخلاق به خصوصي داشت. در کارهايش اخلاص عجيبي مي وزيد. هيچ گاه به ما نمي گفت چه کار مي کند و در جبهه داراي چه مسئوليتي است. بدين خاطر ما از فعاليت هاي او اطلاع دقيقي نداشتيم.
از مال دنيا هم چيزي نداشت. حتي ساک دستي اي که هنگام عظيمت به جبهه، لباسهايش را داخلش مي ريخت و مي برد، مال يکي از دوستان شهيدش بود.
پس از شهادت محمد، کليه وسايل وي که به نحوي ارتباط با سپاه پيدا مي کرد؛ مثل لباس فرم و کار و پوتين و ... توسط شهيد «علي حيدري» تحويل سپاه شد. فقط فانسقة ايشان را من به عنوان يادگاري پيش خودم نگه داشته بودم که محمد به خواب يکي از برادرانش آمد و گفت:
- به مادرم بگوييد فانسقه متعلق به بيت المال است!
آن را هم تحويل داديم، و حال جز تعدادي عکس و چندتايي نامه و يادي که لحظه به لحظه در چشمان انتظارمان سبزتر قد مي کشد و با بهار و پاييز، دگرگون نمي شود، چيزي از او در دسترسمان نيست.

علي اسلامي:
شهيد بزرگ «محمّد بنيادي»، هيبتي الهي داشت و از استثناهاي دوران جنگ بود. بچّه ها هم برايش احترام خاصي قايل بودند. با اينکه ما، هم سن و سال بوديم، اما به خاطر خصوصيات اخلاقي والاي ايشان، خودم را مريد او مي دانستم.
وي دوستي و محبتش را از هيچ کس دريغ نمي کرد. خونسردي عجيبش در سخت ترين لحظات عمليات، آرامش آبي در جان جمع مي نشاند.
در يک عمليات که به شکست انجاميد و ما به دادن تلفات زياد مجبور به عقب نشيني شده بوديم، من بعضي از برادران را مسئول اين شکست مي دانستم و چنان عصباني بودم که وقتي به عقب بازگشتيم، شروع کردم به پرخاش کردن و داد و بيداد راه انداختن، به طوري که هر کس حال و روز مرا مي ديد مي گفت فلاني موجي شده است! يادم هست که لباس فرم سپاه تنم بود، از شدّت غضب پرتش کردم و گفتم:
- من ديگر اين لباس را نمي پوشم!
خلاصه، همين طور ابراز ناراحتي مي کردم که يکباره احساس کردم دستي روي شانه ام نشست. محمد بود که تمام مهرباني اش را در بوسه اي گرم پيچيد و بر پيشاني ام نهاد.
با ملاحظه اين حرکت محبت آميز او، غرق شرمي بر گونه ام دويد، و چنان در مقابل بزرگواري اش احساس حقارت کردم که بي اختيار سرم را انداختم پايين و نشستم روي خاک. پس با ملايمت تمام، در کنارم فرود آمد و به نرمي لب به سخن گشود:
- علي! خواست خدا بود که چنين شود. خونسردي خودت را حفظ کن! اين چه کاري است که مي کني؟ در روحيه و بچه ها تأثير منفي مي گذارد ...
خلاصه، سخنش انگار آب سردي بود که بناگاه بر ديگ در حال جوش عصبانيت ما پاشيده شد.

بعضي از بچّه ها به محض اينکه لباس هاي زيرشان کوچکترين پارگي پيدا مي کرد، آنها را دور مي ريختند. شهيد بزرگوار «محمّد بنيادي»- فرمانده تيپّ حضرت معصومه (س) از اين عمل بچه ها بسيار دلگير بود.
يک روز که با افتادگي تمام، براي رزمندگان يکي از گردانهاي تحت امرش سخن مي گفت در ضمن سخنانش فرمود:
«برادران بسيجي! همة ما بايد نهايت صرفه جويي را در استفاده از امکانات تيپ داشته باشيم. بايد از اسرافها به شدت پرهيز کنيم. اين گناهان باعث برانگيختن غضب الهي و قطع عناياتش به ما مي شود».
«من در اينجا به عنوان يک برادر کوچک و خدمتگزارتان اعلام مي کنم حاضرم با همين دستهاي خودم تمامي لباس هاي کثيفتان را بشويم؛ حتي شورتهايي را که به راحتي دورشان مي اندازيد».
«اين لباسها، با زحمت و تلاش کساني تهيه شده که دست از زندگي شيرين خود کشيده اند و با دستان پينه بسته و چشمان کم سوي خود، آنها را براي شما مي دوزند و مي فرستند. پس جان شما و جان آنها ! »

حسين عروجي:
شهيد «محمّد بنيادي»، هنگامي که فرماندهي تيپّ حضرت معصومه عليها السّلام را به عهده داشت، ماشيني را در اختيارش نهاده بودند تا در حين خدمت و مرخصي از آن استفاده کند.
اخلاق عجيبي داشت. هرگز اين ماشين را داخل کوچه اي که منزلشان قرار داشت نمي برد و هميشه آن را سر خيابان پارک مي کرد.
حتي يک بار که خانواده اش از وي خواسته بود، آنان را به منزل اقوامشان برساند، گفته بود:
- با ماشين کرايه مي برمتان؛ چون اين ماشيني که در اختيار من است تعلق به بيت المال دارد و اگر من بخواهم به راحتي از آن استفادة شخصي کنم، پس نيروهاي تحت امر من ديگر چه خواهند کرد! بعد با خودش زمزمه کرد:
اگر زباغ رعيت مَلِک خُورَد سيبي
برآورند غلامان او، درخت از بيخ!

علي اکبر خالقي:
غروب شبي که قرار بود عمليّات والفجر مقدّماتي آغاز شود، من و شهيد بزرگوار «محمّد بنيادي»- فرمانده تيپّ حضرت معصومه (س)- با جيپ فرماندهي به سمت خط باز مي گشتيم. ايشان پشت فرمان نشسته و هاله اي از معنويت،سيماي ملکوتي اش را فرا گرفته بود.
طبيعت به خلسه سکوت فرو رفته و سياهي، با دهان گشادش، داشت همه چيز را فرو مي بلعيد.
ماشين، زوزوکشان از جاده پر پيچ و خم خاکي مي گذشت و رشته ضخيم غباره در چاک گريبان تيرگي فرو مي رفت.
سکوت سنگين دشت را، گاه شليک توپهاي دور مي آشفت؛ انگار چادر سياه شب، آني به شعله مي نشست و خاموش مي شد.
بناگاه ماشين از حرکت باز ايستاد و «محمّد»، بي که چيزي بگويد، آهسته در را گشود و بر شانة چپ جادّه، به نماز ايستاد؛ و جانماز بزرگ خاک، چقدر در مقابل پيشاني تذلل او کوچک مي نمود!
من،حيران آن نجواي عاشقانه، تماشا را، قامت بسته بودم و «محمّد»، صورت بر خاک نهاده و تمامت روحش را در گريه اي شگفت دميده بود. صداي ضجّه هاي مستانه اش، چنان بند دلم را به زلزله نشاند، که بي اختيار، هجوم سراسيمة کودکان اشک، دامان احساسم را ستاره باران کرد. آه! چه حال خوشي داشتيم من و محمّد و خاک! و چه نجواي عشق آلودي بر لبانش مي ورزيد! پس ديده بر شب و دشت و خويش بستم و بر او گشودم که به التماس مي گفت:
- خدايا ! امشب چشم اميد ما به توست و از تو کمک مي جوييم و به ذيل عناياتت متوسّليم. پس پذيرايمان باش اي بزرگ!
و باز، اشک بود و اشک که سجاده خاک را تنگ مي کرد و فرمانده اي که با غبار، يکي شده بود.
نماز و نيازش که به آخر رسيد، آمد و پشت فرمان نشست و باز ماشين، زوزه اي کشيد و از جا کنده شد و به راه پيوست. و رفتيم تا پا به پاي نيروهاي خط شکن، در حمله اي شگفت، شب را به روز روشن و خاک را به افلاک پيوند بزنيم!




آثار منتشر شده درباره شهيد
خورشيد, با حقارت تمام به سوي تربت شهيدان دست گدايي دراز مي کند, و بهار, از عطر و بوي نام و يادشان, سرمست مي شود و دل از دست مي دهد. اقيانوس, در برابر يک قطره خون آنان, احساس فرودستي کرده, و گل در برابر اين گلهاي پرپر, خار و خوار مي گردد.
شهادت, زيباترين غزل ديوان عشق است, و شهيد, سرخ ترين گل زمين. شهادت, پر کشيدن به سوي معراج وصال و جسم دادن و جان گرفتن است؛ مرگي که چشمة حيات و فنايي که عين بقاست. شهيد, گل پرپر و پرنده اي ااست پر کشيده به سوي روضة رضوان دوست.او انساني است که عقل را بندة دل کرد و دل را در بند دوست وانهاد.
شهيد «بنيادي» نيز از قافلة آسماني شهيدان بود. او «احرام» سرخ خون بست و به طواف «کعبة وصال» رفت. زندگي اش «سعي» در راه دوست و «صفا» بردن از ذکر دوست بود. او از «منا» ي حيات گذشت و بر خرمن زندگي اش آتش عشق انداخت و پروانه سان در طواف شمع محبت دوست سوخت. او «سوخت» و با سوختنش انسانهايي را «ساخت». و «جان» داد تا به محيط, «جان» ببخشند. و از ميان ما «هجرت» کرد تا ارزشها در دلمان «اقامت» کند و در عملمان متجلّي گردد.
چشمان سحر, تشنة ديدار شماست
مهتاب, خجل ز نور رخسار شماست
خورشيد که در اوج فلک خانة اوست
همساية ديوار به ديوار شماست
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : بنيادي , محمد ,
بازدید : 277
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

جواد عابدي در سال 1340 ه.ش در شهر مذهبي و مقدس قم، پا به عالم خاک گذاشت. کودکي اش با خاطرات تلخ و شيرين سپري شد. پس از آن وارد محيط مدرسه گرديد و پله پله، مراحل تحصيل را با موفقيت گذراند. او تحصيلات دبيرستاني را طي مي کرد که ناگاه آتش بيداري، به خرمن خراب و خواب زدگان افتاد و نداي نهضت، از حنجره بزرگ مردي از نسل ابراهيم برخاست، و جواد نيز با شور و شوق به عرصة مبارزه با طاغوت قدم نهاد؛ چرا که تشنة حقيقت بود و کلام امام (ره) و راه او عين حقيقت بود. او با شرکت پيوسته در راهپيماييها و با پخش اعلاميه ها و ... انقلاب را ياري مي رساند تا سرانجام درخت پيروزي به ثمر نشست و بساط شب پرستان در هم پيچيده شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به تحصيل خود ادامه داد و در سال 1359 ه.ش موفق به اخذ ديپلم اقتصاد شد. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و سپس با حضور دائمي خود در جنگ، به نداي امام لبيک گفت. در جبهه، مسئوليتهاي گوناگوني چون: فرماندهي گردان، فرماندهي تيپ و فرماندهي عمليات لشگر را به عهده داشت و در ميادين مختلف نبرد چندين بار به سختي مجروح شد. در سال 1364 ه.ش دوره عالي فرماندهي پياده را در پادگان خاتم الانبياء (ص) تهران گذراند. آن عزيز عاشق، که در کليه عملياتهاي لشگر حضور داشت، سرانجام در تاريخ 7/12/1365 در منطقه شلمچه و در عمليّات کربلاي 5 ، در اثر اصابت ترکش به دست و پا و قطع شدن دست، به فيض عظيم شهادت نايل شد و از حضيض عالم فاني به اوج عالم باقي پر کشيد.

زندگي جواد براساس معنويّت بود. او انساني بود که مي خواست در ساية تعاليم وحي و با اطاعت از معصوميت (ع) و عشق به آنان خود را پاک کند و به بندگي، اين معراج تکامل، برسد. از اينرو، پيوسته درصدد آن بود که خود را با اعمال الهي و سلوکهاي معنوي به خدا برساند. او از لحاظ عبادي، انساني مقيد و مرتب بود؛ اهل گريه و مناجات بود . سحرخيزي، يکي از برنامه هاي مسلم زندگي اش بود. وقتي در منزل براي نماز شب برمي خاست. چنان بي ريا عمل مي کرد و آرام رفت و آمد مي نمود که کسي صداي پايش را نمي شنيد و چنان آرام مي گريست که صداي گريه اش به بيرون از اتاق نمي خزيد. او هيچ گاه درصدد آن نبود که به زندگي عادي و مادي اش برسد، و بارها و بارها به پدرش مي گفت: «بايستي براي دنياي ديگر آماده شد. ثروت فايده اي ندارد. ما هر چقدر هم جمع کنيم به پاي شاه که نمي رسيم، او عاقبتش چه شد؟!»
انساني رؤوف و مهربان، و در زندگي، متخلق به اخلاق و متأدب به آداب اسلامي بود. اخلاق پسنديده، چنان در زندگي اش جا داشت که حتي به حرف بچه هاي کوچک هم بي اعتنايي نمي کرد. او در برخورد با پدر و مادرش، نهايت ادب و احترام را به کار مي بست و تا مي توانست قلب آنها را راضي و خشنود مي داشت و از اوامر و نواهي آنان سرپيچي نمي کرد. پدرش مي گويد: «از نظر اخلاقي، در خانواده منحصر به فرد بود. او زماني که در خانه بود، هر کاري که از دستش بر مي آمد، انجام مي داد؛ حتي براي مادرش غذا درست مي کرد. مهرباني و محبت او آنقدر زياد بود که هر کس اندک مدتي با او سر مي کرد شيفتة خلق و خوي او مي شد و در حقيقت، مغناطيس مهر او، براده دلها را جذب خود مي کرد».
انساني صبور و پر حوصله بود. او در بحراني ترين شرايط، آرامش و طمأنينه خود را از دست نمي داد. صبر او، در تمام مراحل زندگي اش، به خصوص در زمان عمليات و هدايت نيروها، کم نظير بود. همين خونسردي ذاتي، از او فرماندهي موفق ساخته بود؛ چرا که در شرايط دشوار و سخت، او چنان آرامشي بر وجودش مستولي بود که هر رزمنده اي وي را مي ديد روحيه مي گرفت.
چون رهبر او، جنگ عليه دشمن بي ايمان را حياتي ترين مسأله مي دانست او نيز توجه به جنگ را يک مسأله حياتي تلقي مي کرد و در زندگي اش نيز توجه به جنگ، اصل بود و باقي قضايا فرع. او نمي توانست سختي جبهه را با راحتي و استراحت در پشت جبهه عوض کند. آن ايمان و تعهدي که او به انقلاب داشت وي را وادار مي کرد تا به عرصه هاي خوف و خطر هجرت کند. او وقتي براي ازدواج اقدام مي کرد به مادر همسر آينده اش چنين گفت: «من جبهه اي ام، يک موقع تکه تکه مي شوم ... و خبر مي آورند برايتان ناراحت نشويد! اگر با همة اين حرفها، پايش ايستاده ايد، دخترتان را به من بدهيد!»
با آنکه از ناحية کمر مجروح، و ترکشي در نخاع ايشان جاخوش کرده بود، اما با وجود اين، معالجاتش را نيمه کاره رها کرد و با همان بدني که نمي توانست سجده و رکوع نمازش را به خوبي انجام دهد، به سوي جبهه شتافت.
فروتني، از خصايص بارز او بود. وي به اعمال خود نمي نازيد و از مسئوليت خود سخن نمي گفت. آن قدر اهل کتمان سرّ بود که پدرش مي فرمود: «در لشگر علي بن ابي طالب (ع) فرمانده بود، ما نمي دانستيم. خودش مي گفت: يک بسيجي هستم! اما وقتي که شهيد شد کارتهايش را آوردند، ديديم نه!» و يا مادرش مي گويد: «هر موقع از او دربارة جنگ مي پرسيدم مي گفت: ان شاءالله، پيروز مي شويم!، هيچ وقت نمي گفت ما آنجا چکار کرديم و يا چه کار مي کنيم، هيچ وقت حرفي دربارة اين چيزها نمي زد.»
او با آنکه مسئوليت تيپ را داشت، اما هرگز مقام و منصب، ديواري بين او و نيروهايش ايجاد نکرد. هر کس در هر وقت مناسبي مي توانست به حضورش برسد و اين خاکساري و تواضع، از او چهرة محبوبي در جمع نيروهاي لشگر ساخته بود.
ايشان نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت و تا مي توانست در استفاده از آن وسواس به خرج مي داد. با اينکه اجازه داشت از خودروها و امکانات ديگر لشگر استفاده کند اما وقتي از ماشين دولتي استفادة شخصي مي برد، پول بنزين و استهلاک ماشين را حساب مي کرد، و حتي پول تلفني را که خارج از حيطة مسئوليت از آن استفاده کرده بود حساب مي نمود و سپس به حساب لشگر واريز مي کرد. همچنين در هنگامي که ايشان مسئوليت توپخانه و ادوات(ضدزره) لشگر را به عهده داشت، از ابزار و ادوات به بهترين وجه استفاده مي کرد و هيچ وقت ظاهر ناسالم ادوات موجب نمي شد او آنها را به کار نگيرد. نقل شده است که در عمليات محرم، يک موشک انداز عراقي غنيمتي را که هيچ کس شيوة به کارگيري آن را نمي دانست- حتّي اسراي عراقي- ايشان با قوه ابتکار شگرفي که داشت تمام سعي خود را به کار بست تا آن را راه اندازي کند، و سرانجام هم موفق شد.
از ويژگيهاي ديگر ايشان بايد از عشق و علاقه به اهل بيت (ع) و شجاعت و روحية شهادت طلبي نام برد. او چنان براي شهادت آمادگي داشت که هر گاه عازم جبهه يا سفري بود به حمام مي رفت و دست و پا را حنا مي بست و با شور و نشاط زايدالوصفي مي گفت: «فردا، ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!»
وقتي به خاطر مجروحيت در يکي از بيمارستانهاي مشهد مقدس بستري بود، در همان ايام، شهر مقدس قم مورد بمباران هواپيماهاي دشمن قرار گرفت. عده اي به دروغ به ايشان خبر دادند که پدر و مادر و اهل خانواده شما به شهادت رسيده اند. آن انقلابي عاشق هم در پاسخ آنان گفته بود: « خوشا به سعادت آنها، ما توي خط بوديم شهيد نشديم، آنها توي خانة خودشان به ديدار خدا رفتند!»
او در وصيتنامه اش نوشت: «اگر شهيد شويم باز هم پيروزي از آن ماست و ما چيزي را از دست نداده ايم بلکه به آرزوي ديرينة خود رسيده ايم».
و سرانجام آن تشنة شهادت، جام وصل را لاجرعه سرکشيد و به جوار محبوب و معشوق حقيقي خود راه يافت.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)





خاطرات
سردار احمد فتوحي:
فرماندة شهيد «جواد عابدي», انسان صبور, آرام و متيني بود. و در عين صبوري و متانت, بسيار جدي و قاطع و دقيق. قبل از عمليات بدر و عاشوراي 2, در محور1, که ايشان فرماندهي محور را به عهده داشت, بنده چند ماهي در خدمتشان بودم. در اين مدت, واقعا او را مثل اعلاي تقوا و پرهيزکاري و صبر و بردباري يافتم. آنقدر افتاده و خاکي بر خورد مي کرد که هيچ کس باورش نمي شد وي فرمانده محور باشد. در تمام کارها- هرچند به ظاهر ناچيز- با برادران بسيجي همراه و همپا بود. مثلاً در انداختن ياجمع کردن سفرة غذا, ايشان اولين کسي بود که بر مي خاست.
در بعد نظامي نيز, بهترين طرحها و برنامه هاي عملياتي را ترتيب مي داد. اعتقادش بر اين بود که در هر عملياتي, در مرحله نخست, بايد فرماندهان نسبت به منطقه عملياتي کاملاً توجيه باشند و آشنايي کامل با برنامه داشته باشند.
اين شهيد, زماني که فرماندهي گردان را نيز به عهده داشت, همه او را به عنوان فرماندهي موفق مي شناختند.
قبل از عمليّات بدر, هنگامي که با قايق از ميان نيزارهاي هورالهويزه به طرف خطّ دشمن در حرکت بوديم, «آقا جواد», به بهترين وجه و با تسلّط کامل بر اعصابش نيروها را هدايت مي کرد. و هنگامي که به خاکريز رسيديم, تمامي جزئيات عمليات را به به فرماندهان تحت امرش ديکته کرد تا آنها با بصيرت کامل وارد عمل شوند.
«جواد», رنگين کماني از فضايل انساني بود, و عشق و شمشير, دو ياور دل بزرگش در جهاد عليه هر چه ناراستي. و چقدر زيبا حق تيغ را در ميدان عشق ادا کرد و سرانجام بر سکوي افتخار «شهادت», به لبخندي مانا ايستاد!

علي اصغر مالکي نژاد:
شهيد بزرگوار «جواد عابدي»، از آناني بود که مي گويند در زمين گمنامند و در آسمان، معروف. او خودش هم از اين گمنامي، خرسند بود؛ چرا که در سايه اش، گوهر اخلاص خويش را بهتر پاس مي داشت.
هيچ وقت آن چهرة معصوم و خندان از ذهنم نمي رود، آن افتادگي و ادب که در هاله اي از تقدّس پيچيده شده بود. چه وقاري در نبض حرکاتش مي تپيد و چه حيايي در نگاهش حيات داشت!
هميشه آغوش عنايتش بر انتقاد و پيشنهاد و طرح و حرف و گله و شکايت باز بود. با صبوري تمام، گفته ها را مي شنود و با منطق و استدلال، راه مي نمود. و چنان در اين رويارويي صميمي، پاس سخن مي داشت و ملايمت به خرج مي داد و عفّت، که ناخواسته عرق شرم از سر و روي احساست فرو مي چکيد.
«جواد»، در عمليّات دشوار خيبر، فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت و بنده نيز مسئول يکي از دسته هاي اين گردان بودم. در يکي از مراحل اين عمليّات، حجم آتش دشمن آنقدر وسيع بود که امکان هر گونه حرکتي از ما سلب شده بود. از يک طرف، دور و برمان آب بود و رساندن تدارکات و تخلية شهدا و مجروحين با کندي صورت مي گرفت و از طرف ديگر راه ماشين رو هم وجود نداشت و هر جنبنده اي را نيز مي زدند؛ خواه خودرو باشد، خواه موتور يا نفر. يعني موقعيت، موقعيتي نبود که با وسايط نقليه معمولي بتوان کاري از پيش برد. فقط هوانيروز مي توانست با پشتيباني هوايي نظامي و تدارکاتي اش در خط فعال باشد، که به حق هم بودند.
اما به عکس ما، دشمن، زير پايش خاک بود و درياي مهمات هم کنار دستش، و به قول معروف «مال مفت و دل بي رحم!»، مي زدند که مي زدند!
خلاصه، در آن چند روزي که ما آنجا بوديم، مرتب يا با تانکهاشان بايد مي جنگيديم، يا با نفراتشان. پاتک پشت پاتک بود و آتش روي آتش. بچه ها تا آنجا که مي توانستند در مقابلشان ايستادگي مي کردند، و آنها هم هر وقت مي ديدند سمبه پر زور است، پا به فرار مي گذاشتند و پس از چندي، با سازماندهي جديد دوباره و سه باره باز مي گشتند و باز، همان آش بود و همان کاسه؛ خودروها را مي زدند. قايق ها را و ...
جالب آنکه در چنين موقعيتي، هر وقت به سراغ شهيد عابدي مي رفتيم، مي ديديم مثل کوه ايستاده است؛ بي آنکه خم به ابرو بياورد. اصلاً انگار نه انگار که جنگ است و اين همه سختي در مقابلش قد کشيده!
البته اين گونه نبود که ايشان چند کيلومتر پشت خط مستقر باشد؛ بلکه در قلب گردان حضور داشت. از هر طرف که مي رفتي، او را مي ديدي؛ نيروها را هدايت مي کرد، راهکار پيش پايشان مي گذاشت، مي جنگيد ...
روحية عجيبي داشت. مي گفتيم:
- آتش دشمن چنين است. منطقه چنان است.
مي گفت:
- مسأله اين نيست. جنگ است و خدا هم ما را ساخته براي جنگ. نيرو که الحمدلله خوب است. روحيه که الحمدلله بالاست. مشکل خاصي هم که در ميان نيست!
هميشه همينطور سخن مي گفت: چنان با آرامش و اميدواري که واقعاً ما شرممان مي آمد زبان به شکايت بگشاييم. و با همين روحية شگفتش، به همه روحي تازه مي بخشيد.
در ادامة همين عمليات، من توي چاله اي به نماز صبح ايستاده بودم. اين چاله به اصطلاح سنگر ما بود. در رکعت دوم نماز که داشتم قنوت مي خواندم، در گرگ و ميش پگاه، ناگهان چشمم افتاد به تانکها و نيروهايي که پس از آنها به سمت ما مي آمدند. يکباره بدنم شل شد. سريع صلوات فرستادم و رفتم به رکوع و سجود و نماز را سلام دادم و ديدم طرف شهيد عابدي، ايشان هم داشت نماز مي خواند. ماندم تا نمازش را سلام داد. با دلهره گفتم:
- آقاي عابدي! اينها آخر از جان ما چه مي خواهند؟- و اشاره کردم سمت تانکها- او هم ايستاد و از پشت خاکريز سرک کشيد و گفت:
- خوب معلوم است؛ من و شما را مي خواهند که دارند مي آيند طرف ما !
- حالا چکار کنيم؟
- هيچي! اينها مي آيند و مثل هميشه حمله مي کنند، ما هم در مقبلشان مي ايستيم.
وقتي که رفتند، ما هم مي رويم پي کارمان.
ايشان با چنين روحيه اي برخورد مي کرد با مسائل و مشکلات. آنقدر با طمأنينه و آرامش خاطر سخن مي گفت که جنگ با تمام سختي هايش براي آدم آسان مي شد. گفتم:
- آقا جواد! اينها احتمالاً از روي پلي که ديشب قرار بود بچّه ها منفجر کنند و نشد، مي آيند. پس من نيروهايم را برمي دارم و مي رويم جلوتر با اينها درگير مي شويم. اگر از پسشان برآمديم که هيچ و اگر هم قرار شد عقب نشيني کنيم لااقل باز در منطقة خودمان مستقر مي شويم. تأملي کرد و گفت:
- فکر خوبي است!
من هم چند تا از آر.پي.جي زنهاي زبر و زرنگ را برداشتم و رفتيم سراغ تانکها. يادشان بخير! شيخ حسين لطفي بود و مهدي منصوري و حبيب عسگري و محمدرضا نيکو گفتار ناطق- که همه به خيل عظيم شهيدان جنگ پيوسته اند-اين عزيزان، نبرد نماياني با تانکها و نفربرهاي دشمن کردند و ايثارهاي شاياني به خرج دادند. فشار دشمن بسيار زياد بود و شهيد عابدي هم مرتب با بي سيم رهنمود مي داد و خط را کنترل مي کرد. ما هم کم کم عقب نشستيم و آمديم سر جاي اولمان. و باز درگيري ادامه داشت. خلاصه، آنقدر بچّه ها مقاومت کردند تا آنکه آنان وادار به عقب نشيني شدند.
يادم هست که در همين هنگام، شهيد زين الدين با حاج غلامرضا جعفري که مجروح بود، آمدند آنجا، آقا مهدي گفت:
- بچه ها ! تا عصر، نيروي کمکي مي رسد.
رفتم پيش آقا جواد و گفتم:
- مي گويند تا عصر نيرو مي رسد.
ايشان لبخندي زد و گفت:
- حالا اگر نرسد چه؟
- خوب هر چه صلاح شما باشد. نرسد که نرسد. اگر هستيم، با هم هستيم. اگر هم قرار است نباشيم، با هم نباشيم.
بعد از ظهر بالاخره نيرو رسيد و ما هم خط را تحويلشان داديم و به عقب بازگشتيم. «شهيد عابدي» با روحيه عجيبي منطقة عملياتي را ترک مي گفت؛ اصلاً انگار نه انگار که ايشان چند روزي بي خوابي و سختي کشيده و جنگيده است!

تقي عابدي ،برادر شهيد:
يک بار از ناحية بالاي قلب به شدّت مجروج شد. ترکش، پنج سانت رگ اصلي قلبش را برده بود. در اين حال همه مي گفتند او ديگر رفتني است! امّا برادران، سريعاً وي را به اورژانس انتقال دادند و درمانهاي مقدّماتي رويش انجام گرفت و بعد بيمارستان و درمانهاي طولاني ديگر، بالاخره ماند.
به خاطر اين مجروحيت، دستش از کار افتاده بود، حتي نمي توانست يک وزنة نيم کيلويي را بلند کند. اما با اين حساب باز هم دلش توي جبهه بود. مي گفتند:
- آقا جواد! تو که با اين وضعيت جسمي نمي تواني بروي، لااقل همين جا بمان و مسئوليت اعزام نيرو را به عهده بگير.
او هم ابتدا پذيرفت و چند روزي ماند و مشغول کار شد. اما يکباره درآمد و گفت:
- من اينجا نمي توانم بمانم. کار و جاي من آنجاست.
خلاصه، با همان دستي که به گردنش آويخته بود، راهي شد. من خودم توي جبهه بودم و عمليّات والفجر 4 در جريان بود. ما روي تپّه اي مستقر بوديم که آمد سراغم.
گفتم:
- داداش! خيلي بي موقع آمدي.
- چطور؟
- چون فرمانده گردان امام سجّاد (ع) به شهادت رسيده، اگر آقا مهدي شما را ببيند حتماً مي گذارد بالا سر اين گردان.
- خوب مسأله اي نيست؛ حالا که آمديم و مي خواهيم بمانيم و کار کنيم، هر کجا که باشد.
اتّفاقاً همان گونه هم شد. شهيد زين الدّين، ايشان را به فرماندهي گردان امام سجّاد (ع) منصوب کرد و تصرف يک سري از تپه ها را که خط پاياني دشمن نيز بود، به عهده اين گردان گذاشت. و «جواد» با چه صلابتي، غرور کاذب اين تپه هاي آخر را شکست!
هنگام که کار به پايان رسيد، گفتم:
- داداش! تو که دستت هنوز خوب نشده، بهتر است به عقب برگردي.
پس لبخندي تحويلم داد و گفت:
- ما هستيم؛ مگر آنکه حضرت امام بفرمايد برگرديد!

در بعضي از مراحل «عمليات بدر» و وضعيت خط آنقدر آشفته بود که سردار جعفري فرمانده لشگر 17 – طي گزارشي به قرارگاه گفته بود:
- جلوي هر بسيجي چهار دستگاه تانک قد کشيده است، دستور چيست؟
قرارگاه هم پيام داده بود:
- تا آخرين نفر مقاومت کنيد؛ همان طور که امام حسين (ع) مقاومت کرد!
در اين موقعيت، ديگر همه دست به اسلحه داشتند؛ برادرم «جواد» آر.پي.جي برداشته بود و شهيد جواد دل آذر هم کمکش بود. يعني دو مسئول رده بالاي عمليات، پا به پاي نيروهاي تحت امرشان با دشمن درگير بودند.
يکي از دوستان در توصيف اين صحنه مي گفت:
- خدا شاهد است اگر يک گردان زرهي به کمک مي آمد، ما اينقدر روحيّه نمي گرفتيم که با ديدن جوادِين!- جواد دل آذر و جواد عابدي.

عبّاس حسيني:
شهيد بزرگوار «جواد عابدي»، در «عمليّات خيبر»، فرماندهي گردان امام سجّاد (ع) را به عهده داشت. مأموريتهايي که بدين گردان واگذار مي شد، معمولاً از سختي بيشتري برخوردار بوده و تدبير و تجربة بالاتري را مي طلبيد. «آقا جواد» هم با آن آرامش دروني فوق العاده که به اقيانوس آرام پهلو مي زد، و صبر و متانتي که در باب فرماندهي داشت، به خوبي از عهده اين ماموريتهاي دشوار برمي آمد. تحمل ايشان آنقدر زياد بود که من هرگز نديدم در سختيها و اوقاتي که عمليات قفل مي شد، در مقابل فرمانده رده بالاترش، صدا به داد و بيداد بلند کند. بلکه در همه حال چيزي که در ايشان نمود بارز داشت آن طمانينه باطني بود که به همه آرامش مي بخشيد؛ حتي به گردانهاي ديگري که با وي ارتباط کاري داشتند.
در جزيرة مجنون، در يک مرحله، کار گروهان ما بسيار مشکل شده بود. دشمن شديداً روي ما آتش مي ريخت و نيروهايشان فشار عجيبي آوردند تا بلکه خط ما را بشکنند.
در همين موقعيت بحراني، تماس ما هم با ايشان قطع شد. هر لحظه يکي از بچه ها با اصابت تير و ترکش بر زمين مي افتاد. و در بعضي از خطوط، نبرد تن به تن آغاز شده بود. حتي بعداً شنيديم که شايع شده بود فلان گروهان- يعني گروهان ما- اسير شده است!
به مجرد آنکه ارتباط ما برقرار شد، ايشان فرمود مقاومت کنيد، من سريع خودم را مي رسانم! بعد دستوراتي دادند که ما با به کار بستن آنها به ياري خدا دشمن را عقب زديم و خط را در همان نقطه تثبيت کردم.

تقي عابدي ،برادر شهيد :
سردار غلامرضا جعفري- فرمانده لشگر 17 – تعريف مي کرد:
- «يک بار متوجّه شديم پولهايي به حساب لشگر واريز مي شود. بعد پيگيري کرديم و ديديم کار، کار شهيد «جواد عابدي» است. آقا جواد، رسمش بر اين بود که هر وقت از اموال بيت المال استفادة شخصي مي کرد، سر فرصت، پولش را به حساب لشگر مي ريخت.
- با اينکه ما به او اجازة استفادة شخصي از ماشين و تلفن و ... را داده بوديم، امّا ايشان نهايت احتياط را در اين امور روا مي داشت.»

پدر شهيد :
هر بار که عازم جبهه بود، اوّل مي رفت حمام و دست و پايش را حنا مي بست و چنان به سر و وضعش مي رسيد که انگار مي خواهد به عروسي مهمي برود. بعد مي آمد و مي گفت:
- ما فردا ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!
پايبندي عجيبي به عبادات داشت. معمولاً از نيمه هاي شب تا اذان صبح، بيدار بود.
با اينکه تمام هستي اش را در راه جنگ نهاده بود، همين که اعلام مي شد براي جبهه، پتويي، چراغي، چيزي مي خواهند، مي گفت:
- مادر! يکي از اين پتوها، يا چراغها را بدهيد براي جبهه!
در خانه هر چه دارو بود، گاه جمع مي کرد و با خودش مي برد. به مادرش مي گفت:
- بعضي ها يک کيلو قند که زياد مي آورند، براي جبهه مي دهند. شما هم مقداري کمتر مصرف کنيد و زيادي را به جبهه بدهيد.
خودش، نهايت قناعت را به کار مي بست.
از خصوصيات بارزش، روحيه شجاعت و بي باکي اش بود. او واقعاً سر نترسي داشت. دوستانش مي گفتند:
- در پيشرويها او هميشه اولين نفر، و در عقب نشينيها آخرين نفر بوده است.

تقي عابدي :
در جبهه، هنگامي که «جواد» فرماندهي گردان را به عهده داشت، از خصوصياتش اين بود که کمتر تن به سخنراني مي داد. و اين وظيفه را غالباً روي دوش معاونين خويش مي گذاشت. مگر آنکه ضرورتي پيش مي آمد؛ مثلاً در شبهاي عمليات که مسأله از حساسيت بيشتري برخوردار بود، براي توجيه نيروها و تقويت روحيّه ها، خودش صحبت مي کرد. و هميشه در طليعة سخنش آية شريفة «ربنا افرغ علينا صبراّ» مي درخشيد.
هنگام سخنراني، نگاهش را به نگاه نيروها نمي دوخت. با افتادگي تمام و با وقار و آرامشي خاص، کلمات از دهانش خارج مي شدند. و شايد به خاطر همين متانت و فروتني بود که حرفهايش به دل مي نشست.
در پادگان مهاباد بوديم. نماز صبح را در مسجد پادگان خوانديم و با تني چند از دوستان، گرم گفتگو بوديم که احساس کرديم وضع پادگان با روزهاي پيشين انگار مقداري فرق کرده است. از پرچمهاي سياه و حال گرفته و دستپاچگي فرماندهان حدس زديم که بايد اتفاقي افتاده باشد. بچه ها همه سر درگم بودند و چشمها به دنبال چهره اي که عطش «چرا»ي بر زبان نيامدة آنان را با پاسخي گوارا سيراب کند.
«جواد» که پيدايش شد، همه گردش حلقه زدند. بغض کرده و پريشان مي نمود. يکي از بچه ها پرسيد:
- آقاي عابدي! چه خبر شده است؟
و او به ناچار، پاسخ را، لب به سخن گشود:
- برادران! همة ما رفتني هستيم ...
و بغض، راه گلويش را بست. پس مکثي کرد و لب ورچيد و ادامه داد:
- با کمال تأسّف خبر رسيد که آقا مهدي زين الدّين و برادرش مجيد ...
و گريه امانش نداد. و فريادها بلند شد. آتش سخنش، ضجه ها را چنان شعله ور کرد که اشک، سراسيمه بر گونه ها دويد.جمع، ساعتي از جان گريست ... و کم کم گردباد سکوتي سياه، در مجلس شروع به وزيدن گرفت. پس جواد برخاست و نگاه گيرايش را بر جمع پريشان بسيجيان پاشيد و گفت:
- برادران! زين الدّين رفت، اما ديگران هستند. هدف ناتمام او هست. ما بايد با قدرت و اقتدار روي پاي خودمان بايستيم و جلوي دشمن متجاوز را بگيريم و او خود همين را از ما مي خواست، والسّلام.
و باز ما بوديم و احساس غربتي شگفت و دست لطيف اشک که بر گونه هاي احساس ما مي نشست!

فرماندهي يکي از گردانهاي خط شکن لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) را به عهده داشت و با شايستگي تمام از پس اين مسئووليت خطير بر مي آمد. روحيه شجاعت و بي باکي، واقعا در او به حد کمال رسيده بود.
در «عمليات رمضان»، گردانشان خط را شکسته و تا دريچه ماهي- پنج کيلومتري شهر بصره- پيشروي کرده بود. جواد، در اين عمليات، هنگامي که دل به درگاه خداي بي نياز بسته و به کهکشان روحاني نماز پيوسته بود، از ناحية پا مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و مجروح شد. در همين هنگام از طريق بي سيم پيام رسيد هر چه زودتر عقب نشيني کنيد؛ چون به خاطر عدم موفقيت گردانهاي عمل کننده ديگر، چپ و راستتان کاملاً خالي است و هر آن ممکن است نيروهاي دشمن شما را دور بزنند!
با شنيدن «خبر» غلغله اي ميان بچه ها افتاد. اما جواد، بي که خم به ابرو بياورد، دستور عقب نشيني داد و خود با همان پاي مجروح به سمت پاسگاه زيد به راه افتاد. ما هر چه به ايشان اصرار مي کرديم که شما پايتان خونريزي دارد، نمي توانيد پياده بياييد، سوار ماشين شويد و برويد، مي گفت:
- نه! من مسئول اين گردانم و نمي توانم بچه ها را در اين بيابان برهوت بي سرپرست رها کنم.
خلاصه، آنقدر بر سخنش پاي فشرد و در اين راه استقامت ورزيد، تا نيروها را با سلامت تمام از ورطة محاصره رهانيد!

در سختيها، آرامش عجيبي بر وجودش حاکم بود؛ دريايي از طمأنينه در نگاهش موج مي زد. گاه چنان به خلسة تفکّر مي نشست که گويي مرتاضي نفس کشته است.
اصولاً کمتر سخن مي گفت و لبان ذکر گويش، جز به افاده يا استفاده اي بسزا گشوده نمي شد. حتّي شوخيهايش نيز جهت دار و هدفمند بود؛ مثلاً يکي از شوخيهاي «جواد» با بسيجيها اين بود. مي گفت:
- ماها بي خود بالاي سر اين بسيجي ها ايستاده ايم. بسيجي کارش را بهتر از هر کسي بلد است؛ درست حمله مي کند. به موقع خط را مي شکند. به موقع دفع پاتک مي کند و به موقع هم عقب نشيني! با اين حساب ديگر بسيجي فرمانده مي خواهد جه کار؟!

درسد دز مستقر بوديم. تابستان بود و گرما بيداد مي کرد. رفتيم پيش «آقا جواد» و گفتيم:
- داداش! از بچه هاي گردان پول جمع کرديم تا از دزفول برايشان خربزه بخريم.
- خيلي خوب، منتها يک شرط دارد.
- چه شرطي؟
- اينکه وقتي آورديد، به همة لشگر بدهيد، نه فقط گردان خودتان ...
گفتيم «چشم» و به راه افتاديم.
موقع تقسيم، خودش آمد و بالاي سر ما وايستاد. مي گفت:
- اول سهم گردانهاي ديگر، بعد اگر چيزي ماند سهم قمي ها- چون توي لشگر، شهرهاي اراک و دليجان و زنجان و سمنان و ... نيرو داشتند-
- داداش! آخر چه فرق مي کند؟
- اتّفاقاً خيلي فرق مي کند؛ چون مسئوولين لشگر اکثراً قمي هستند ممکن است بچّه هاي شهرهاي ديگر خيال کنند ما بيشتر به قمي ها مي رسيم!
آقا جواد، حساسيت زيادي نسبت به اين مسأله به خرج مي داد. اين جمله ورد زبانش بود که:
- در شب عمليات، قمي ها هميشه اولند- يعني در شکستن خط- اما در مواقع ديگر، ديگران هميشه اولند و قمي ها آخر!
موقعي که مي خواستيم از همسرش خواستگاري کنيم، به مادر همسرش- که خاله اش باشد- رو کرد و گفت:
- خاله جان! من جبهه اي ام. يک وقت مي بينيد تکه تکه شدم. اگر دخترتان را به من داديد و من رفتم و خبر آمد برايتان ناراحت نشويد!
خلاصه، در گام نخست، حجت را بر آنان تمام کرد و آنان هم پذيرفتند.

پدر شهيد:
هر کدام از دوستانش که به شهادت مي رسيدند، «جواد» تا چند روز توي حال و هواي خودش نبود. به منزلشان مي رفت. سر قبرشان حاضر مي شد. مي گريست. شهيد «اسماعيل صادقي» که رفت، ايشان سه شب به منزل نيامد. گفتم:
- بابا ! لااقل شبها بيا منزل. گفت:
- بابا ! بگذار به حال خودمان باشيم.
با شهيد «دل آذر» خيلي صميمي بود. وقتي او به شهادت رسيد، هي آه مي کشيد و حسرت مي خورد و مدام مي گفت چه رفيقي را از دست داديم!
چند روز منزل آنان بود و در برگزاري مراسمش کمک مي کرد. پدر «شهيد دل آذر» به من مي گفت:
- فلاني! اين جواد شما چقدر آقاست! والله من چنين بچه اي نديده ام!
با اينکه «جواد» در جبهه از مسئولين رده بالا بود و فرماندهي گردان و محور را داشت و روي طرحهايش بسيار حساب مي کردند، امّا هرگز به ما نمي گفت کارش چيست.
از جبهه که باز مي گشت، آني در اين خانه بند نمي شد. يک روز به او گفتم:
- بابا ! تو که هميشه بيروني، يک شب هم محض رضاي خدا پيش ما باش.
با خنده گفت:
بابا ! نياز انقلاب است. کارهايي از من ساخته است که شايد از ديگران ساخته نباشد!
و هر وقت که مي پرسيدم:
- آخر تو مگر چه کارة اين انقلابي؟
- جواب مي داد:
- من – اگر خدا قبول کند- يک بسيجي ام !

وقتي جنازه هاي شهدا را بردند «بهشت معصومه»، ما هم رفتيم. خيلي بي تابي مي کردم. آنگاه که در مقابل تابوت نوراني «جواد» شکسته زانو زدم، انگار که دست محبت او يکباره بر قلبم نشست. آرامش عجيبي به من دست داد. خم شدم و آهسته، صورتش را بوسيدم. پس برخاستم و گفتم:
- جواد! خوشا به سعادتت! بالاخره به آرزويت رسيدي.
چيزي از شهادت جواد نگذشته بود که برادر کوچکترش «علي» گفت:
- بابا ! من نمي توانم ببينم که اسلحة جواد بر زمين مانده باشد.
رفت و ساکش را برداشت. چرخي در ميان خانه زد و مثل کسي که مي خواهد يکباره از همه چيز دل بکند، آمد و گفت:
- بابا ! خداحافظ، ما هم رفتيم.
خدا شاهد است همان موقع که گفت «ما هم رفتيم!» ديگر از او قطع اميد کردم.
رفت و چهار ماه بعد از شهادت جواد، او نيز با بال بلند «خون»، از آسمان خاک کوچيد و به پرستوهاي مهاجر بهشت پيوست!

برخوردهاي «جواد» در خانواده، بسيار سنجيده و عاطفي بود. با هيچ کس بلند سخن نمي گفت. با هيچ کس بدخلقي نمي کرد. حتي به بچه هاي کوچک، احترام مي گذاشت و به حرفشان بها مي داد. اگر مادرش مي گفت در منزل مثلاً به فلان چيز احتياج داريم، زير سنگ هم که بود، تهيه اش مي کرد. روح تعبدش، بسيار قوي و عالي بود.
در بحبوحه انقلاب و در اوج درگيريهاي مردمي با مأموران رژيم طاغوت، جواد و برادرش، گاه تا صبح توي خيابانها پرسه مي زدند و با مأموران زد و خورد مي کردند. اين خيابان چهار مردان و کوچه پس کوچه هايش شاهدند که او چه بسيار روزها که با دهان روزه و با پاي برهنه در راه پيروزي انقلاب مي کوشيد.
از اولين کساني بود که با تشکيل سپاه پاسداران، به عضويّت اين نهاد در آمد و با شروع جنگ تحميلي، باز از اوّلين سري نيروهاي اعزامي از قم به جبهه بود. در جنگ، چندين بار بسختي مجروح شد. يک بار که در منزل بستري بود و درد شديدي مي کشيد، گاه که به اتاقش مي رفتم، مي ديدم «مفاتيح» دستش گرفته است و گريه و زاري مي کند، و انگار که آلامَش را با دعا تسکين مي داد. مي گفتم:
- بابا ! اگر دردت شديد است بگو که کاري بکنيم.
از اينکه سرزده به اتاقش مي رفتم، ناراحت مي شد، امّا به رويش نمي آورد و در حالي که مرواريدهاي غلتان اشک، در دو سوي سواحل گونه اش مي درخشيدند، مي گفت:
- بابا ! چيزي نيست. بزودي خوب مي شوم.
در اين موقع، آنقدر دردش شديد بود و زخمش عميق، که رکوع و سجود نمازش را حتّي نمي توانست براحتي انجام دهد، اما در عين حال مي گفت «من بايد بروم!».
مي گفتم:
- پسر جان! تو که وضعت چنين است، بروي چه کار؟ مي گفت:
- پدر! آنجا به من احتياج دارند. من نمي توانم ديگر اينجا بمانم.
خلاصه، با همان وضع مزاجي کاملاً نامساعد رفت و درست سيزده روز بعد، در مشرق «شهادت» به اشراق نشست و خورشيدوار، آفاق را به زير بارش نور گرفت!







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
جبهه، مسجد بود و «عابدي» ها، «عابد» هايي که در محراب عبادتش ستيز مي کردند. جبهه، دانشگاه بود و «جوادها»، شاگردان عاشقي بودند که نزد معلم حقيقت، کتاب عشق مي آموختند، و جبهه، بيمارستان دل، و «شهادت»، پانسمان زخم عشق بود.
آن دلهاي روشنتر از خورشيد، به تيرة تراب دل ندادند. آنها نور بودند و به سوي نور رفتند و از ظلمت کده ي زمين، و ظلمات تمنيّات و خواسته هاي زميني، دل کندند.
آنان عاشقان و عارفاني بودند که با کشتي دل، به درياي جبهه هاي جنگ زدند. و در آن دمي صيد «مرواريد معنويّت» کردند. لحظه هاي «شيرين» آنها، دمي بود که اشک «شور» خويش را، در جوي سحر، جاري مي نمودند و بر سجادة صفا به راز و نياز مي پرداختند، و با اين بندگي، آرامش الهي مي يافتند. و ترس از آنها مي ترسيد. دشمن بي ايمان، هر شب با منور، آسمان جبهه را روشن مي کرد، اما دلش آرام نمي شد. ولي وقتي از آسمان ديدة اين سحرخيزان، منّور اشک مي چکيد، دلهايشان چه آرامش شکوهمندي مي يافت! «الا بذکر الله تطمئنّ القلوب»
و اشک، ذکري بود که از لسان قلبشان مي جوشيد و با دهان ديده، ادا مي شد. و همان اشکهاي «شور» بود که ثمرة «شيرين» پيروزي را به درخت جنگ ما بخشيد. و آن راز و نيازها بود که مار از مدد غير بي نياز و به مدد غيب متّصل کرد.
و امروز «گلزار» آنان بوستاني از بهشت است که بوي ايمان و عشق هر دم از آن مي تراود و شهر و ديار ما را غرق در عطر روح نواز شهادت مي کند، و مشام شيفتگان و سوختگان آتش عشق را، آرامش و آسايش مي بخشد.
هشدار که يار نااميدي نشوي!
زنهار که غرقه در پليدي نشوي!
رفتند حسينيان و گلگون کفنان
هشدار در اين عرصه يزيدي نشوي!
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : عابدي , محمد جواد ,
بازدید : 120
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

شهريور ماه 1334 ه ش در شهرستان قم به دنيا آمد. پس از گذراندن دوران طفوليت، قدم به مدرسه گذاشت و دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد. سپس در دبيرستان صدوق ثبت نام کرد و تا سوم دبيرستان ادامه تحصيل داد. پس از آن درس را رها کرد و مشغول به کار شد.
با اينکه مي توانست از معافيت پزشکي استفاده کند اما راهي خدمت نظام وظيفه شد و به تعبير خودش، هدف او از سربازي، آموختن مسايل نظامي و کارآمد شدن در رزم بود تا براي مبارزه با رژيم طاغوت آماده باشد.
پس از پايان خدمت سربازي دوباره به محيط کار روي آورد. اودر اوقات فراغت نيز کتب مذهبي، تاريخي و سياسي را به دقت مورد مطالعه قرار مي داد که ثمره اش تقويت ذهني و رشد شعور سياسي و ديني و همچنين کسب آگاهي کامل نسبت به اهداف ظالمانة رژيم پهلوي بود.
زماني که مبارزات مردم عليه طاغوت آغاز شد، ايشان فعالانه در همه صحنه ها حاضر بود و تمام وقت در خدمت انقلاب.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که ثمره اين وصلت دو دختر به نام هاي «محبوبه» و «منصوره» مي باشد.
در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در سال 1359 به جبهه رفت و با سمت فرمانده گروهان در عمليات آزادسازي سوسنگرد شرکت کرد و در کنار شهيد چمران عليه متجاوزان جنگيد.
ايشان پنج نوبت به جبهه رفت و در اين مدت در سمت فرماندهي گردان و جانشيني تيپ خدمت کرد تا آنکه در تاريخ 21/12/1361 در حالي که با ماشين فرماندهي به طرف پاسگاه زيد در حرکت بود بر اثر تصادف به فيض عظيم شهادت نايل آمد.

اهل تظاهر و خودنمايي نبود. او چه در اعمال عبادي و چه در مسائل نظامي به گونه اي برخورد مي کرد تا ديگران کمتر از کارهايش با خبر شوند. هرگز به خانواده اش نگفت که در جبهه چه مسئوليتهاي سنگيني را به دوش مي کشد. وي چنان بي ريا عمل مي کرد که اگر غريبه اي وي را در جمع بسيجيان مي ديد, هرگز احتمال نمي داد که او فرمانده آنان باشد.
پس از عمليات آزاد سازي بستان, وقتي تلويزيون, گزارشي از آن عمليات را پخش مي کرد, «علي» را نيز که در جمع فرماندهان حضور داشت نشان داد. با اينکه ايشان در آن لحظه, کنار خانواده اش, پاي تلويزيون نشسته بود, اما يک کلمه سخن نگفت؛ مثلاً حتي به شوخي هم که شده باشد نگفت اين تصوير من است! ديگران را نيز چون او را اهل راز پوشي و سکوت مي دانستند, بدون آنکه به رويش بياورند, به راحتي از کنار اين قضيه گذشتند.
روشن ترين دليل اخلاص و واضح ترين دليل تواضع ايشان همين است که وقتي براي ثبت خاطرات اين سردار شهيد به خانواده و همسرشان مراجعه مي کنند, آنها همه از کارها و فعاليتهايش اظهار بي اطلاعي نموده و مي گويند: «ما مطلب زيادي دربارة ايشان نمي دانيم, او درباره مسئوليت هايش در جبهه سخني نمي گفت. فقط پس از شهادتش جسته گريخته توسط دوستان و همرزمانش شنيديم که ايشان فرماندة گردان و جانشين فرماندهي تيپ بوده است.» آري او که در جنگ چون خورشيدي مي درخشيد, در منزل و محلّه با گمنامي تمام مي زيست!
در اينجا به فرازي از سخنان اين سردار مخلص و متواضع اشاره مي کنيم که فصل الخطاب اين گمنامي است: «در هر پست و مقامي که قرار گيرم باز هم پاسدار هستم و آماده براي تفنگ به دوش گرفتن.»
خيابان چهار مردان قم شاهدِ صادقي است بر تلاشهاي او و هم فکرانش در اوج مبارزات مردمي عليه رژيم ستم شاهي است. علي که از ساليان دور شيوه به کارگيري سلاح آشنا شده بود، همگام با مردم انقلابي در روزهاي پر تب و تاب انقلاب، توان بالاي مبارزاتي خود را در خيابان هاي قم به نمايش گذاشت. پدر بزرگوارش در اين باره مي فرمايد: «موقع انقلاب، شبانه روز تلاش مي کرد. بيرون از خانه که بود از اينکه مبادا بلايي به سرش بيايد ترس و وحشت داشتيم. تا بالاخره تصميم گرفتيم به او زن بدهيم. اما ازدواج هم مانع کارهايش نشد. بعد از آنکه عروسي کرد باز مدام دنبال کار انقلاب بود.».
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او نيز بر تلاش هايش افزود. هر کجا که احساس نيازي مي شد وي براي ايثار و نثار همه هستي اش آماده بود. و هنگامي که جنگ شروع شد با اشتياق تمام به ميدان مبارزه شتافت و به منظور اطاعت از فرمان امام (ره) هيچ سستي و درنگي را برنتابيد. با اينکه هنگام عظيمت به جبهه پدر بزرگوارش در بيمارستان بستري بود اما به خاطر احساس وظيفه اي که نسبت به جنگ داشت، به تقاضاي مادر مبني بر ماندن و پيگيري معالجات پدر جواب ردّ داد و در پاسخش گفت:
«من نمي توانم پشت ميز بنشينم. من در قبال بچه هاي جبهه مسئوليت دارم. من نمي توانم پاسخگوي خون شهدا باشم!»
قبل از شروع عمليات طريق المقدس ايشان به واسطة بيماري، در يکي از بيمارستانهاي اهواز بستري بود اما از آنجايي که خود از فرماندهان عملياتي بود و دلش به شوق ميدان مي تپيد، با همة ناتواني و کسالت جسمي اش معالجه را نيمه تمام رها کردو همپاي بسيجيان خط شکن، به خط زد.
از نظر مسايل عبادي، انساني متعبد و مقيد بود. به معنويات عشق مي ورزيد و کوشش مي کرد که اين امور در زندگي اش از جايگاه برجسته اي برخوردار باشد. از سنين نوجواني نسبت به نماز حساس بود. به تلاوت قرآن و قرائت دعا, علاقه وافري داشت و آنگاه که در قم بود به زيارت حرم مقدّس حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمکران, توجه بسياري نشان مي داد. رئوف و مهربان بود و با تمامي افراد خانواده- حتي کودکان- برخوردي عاطفي داشت. انسان کم حرفي بود و در مقابل ديگران آرام و ملايم سخن مي گفت و متانت و ادب او زبانزد بستگان بود.
از اسراف به طور جدي پرهيز مي کرد؛ چه در لباس و چه در غذا و چه در امور ديگر زندگي. در استفاده از بيت المال به طور کامل مراعات جوانب احتياط را مي کرد تا ذره اي از آن بي رويه و بيجا مصرف نشود. هنگامي که با خودرو سپاه از جبهه مي آمد آن را در منزل پارک مي کرد. يک روز که بچّه اش با اصرار فراوان از پدر مي خواست تا او را با ماشين سپاه به گردش ببرد, او به جهت رعايت بيت المال از اين کار امتناع ورزيد و به خاطر رعايت حال کودک، ماشين دوستش را عاريه گرفت و خواستة فرزند را برآورد.
از بيکاري ، شديداً متنفر بود. هرگاه فراغ باري به کف مي آورد به مطالعه کتاب و مجله مي پرداخت. در سنگر نيز موقع بيکاري نهج البلاغه مي خواند و دوستانش را از اين کلمات نوراني بهره مند مي ساخت.
ويژگي ديگر ايشان ، قاطعيت در کار و مديريت قوي او بود. وقتي تصميمي مي گرفت به طور جدي به آن جامه عمل مي پوشانيد. و در اين راه و هيچ نيز نمي توانست مانعي ايجاد کند . واصولاً صلابت و سرسختي او خود، برترين ضامن اجرايي تصميماتش بود.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
خواهر شهيد :
روزي که خبر شهادت «علي» را به ما دادند، من شبش در عالم رؤيا ديدم به زيارت يکي از امام زادگان رفته ام. در صحن اين امام زاده قبرهاي زيادي بود. از مقابل اين قبرها مي گذشتم که ناگهان خانمي سياهپوش به سويم آمد و با مهرباني دستم را گرفت و گفت:
- با من بيا !
من هم بدون آنکه چيزي بگويم، با او رفتم . مرا برد کنار قبر آن امامزاده و گفت:
- ايشان عالم بزرگي بود!
بعد از آن به طرف قبرهاي ديگر هدايتم کرد. پس مقابل مقبره اي ايستاد و نگاهش را به من دوخت و گفت:
- اين، همان سرداري است که منتظرش هستي!
ديدم حجله اي است که رويش چند عکس چيده اند . بي اختيار دست بردم و يکي را برداشتم . همين طور که به عکس زُل زده بودم، کف دستم را با ناراحتي تمام روي پيشانيم گذاشتم و نشستم روي خاک، و يکباره از خواب پريدم. عرق از سر و رويم مي ريخت . حال خودم را نمي فهميدم. اضطراب، تمامي صحت دلم را پر کرده بود. مقداري توي رختخواب نشستم و پريشان حال به ساعت نگريستم؛ وقت نماز صبح بود.
روز را با خاطري آشفته آغاز کردم.تمام ذهنم را اين خواب عجيب پر کرده و لحظه به لحظه انتظار وقوع حادثه اي را مي کشيدم.
انتظارم دير نپاييد ؛ ساعت ده صبح ، خبر شهادت«علي» به ما رسيد ، و به اين ترتيب رؤيايم به حقيقت نشست.
و حال، سرداري که انتظار بازآمدنش را داشتم، در همان نقطه از گلزار شهداي علي بن جعفر (ع) که در رؤيا به من نموده بودند، آرام آرميده است!

تمام اعمال «علي» را هاله مقدسي از اخلاص را گرفته بود و بيشترين صفتي که در ايشان نمود داشت دوري از ريا و تظاهر بود و از تعريف و تمجيد نسبت به خويش شديداً نفرت داشت.چندي فرماندة سپاه دليجان بود. در جبهه مدّتها فرماندهي گردان و معاونت تيپ را به عهده داشت . با اينکه توي انقلاب و جنگ زحمات توانفرسايي مي کشيد و مسئوليت هاي زيادي به دوشش بود اما هرگز از اين مسئوليت ها با ما چيزي نگفت. شديداً رازدار و اهل کتمان سر بود . يکي از همرزمانش مي گفت:
- هنگام عزيمت براي عمليات در يکي از محورها ، توي ماشين، من کنار «علي» نشيته بودم . با اينکه بچّه ها از اسم فرماندة عمليّات مي پرسيدند، ويا اظهار مي داشتند مي خواهيم با ايشان صحبت کنيم ، اما وي اصلاً به روي خودش نمي آورد. با شروع عمليات ، همه با تعجب ديدند همو که در کنارشان به خلسة سکوت نشسته بود و حال، پيشاپيش نيروها به سمت خط مقدم نبرد در حرکت است، فرماندهي عمليات را به عهده دارد!

يکي از همسايه ها مي گفت:
شهيد بزرگوار «علي آخوندي»، واقعاً علي وار زيست و علي گونه به شهادت رسيد. در محافل خانوادگي، هر بار که از مال و ثروت سخني مي رفت، او با اعتنايي تمام مي گفت:
- هر که در اين دنيا بي چيزتر، در آن دنيا حسابش سهلتر!
او لحظه اي براي خويش نزيست، و با تمام وجود در خدمت اسلام و انقلاب قرار داشت. من اطمينان دارم که دست آلودة ريا هرگز به دامان پاک اخلاص او نرسيد، و روح بلندش ، هرگز اسير آب و رنگ دنيا نشد. و چقدر در امور بيت المال حساس بود!
يادم هست يک روز که با ماشين متعلق به سپاه از جبهه باز آمده بود، نازدانة کوچکش «محبوبه» به دامان بابا آويخته و با اصرار از وي مي خواست که او را سوار ماشين کند. و هر چه پدر مي گفت عزيزم! اين ماشين مال جبهه است، بيت المال است، بچّه، بر اصرار خويش مي افزود.
آخرالامر، به منزل يکي از دوستانش مراجعه کرد و با ماشيني که از وي امانت گرفت، عطش ماشين سواري کودک را فرو نشاند!
و چقدر اين عملش، بر جان جمع، زيبا نشست!

سردار محمّد حسين آل اسحاق:
قبل از عمليّات آزادسازي «بستان»، در پادگان «پورکان ديلم» اهواز به سر مي برديم و تمام فکر و ذهن ما را عمليات آتي پر کرده بود.
در همين هنگام گاه گزارشهايي از وضع نامناسب ظاهري بعضي از نيروهاي بسيجي مي رسيد؛ خصوصاً يکي از آنان که حال و روزش به همه چيز شبيه بود، جز نيروي عملياتي؟
شهيد بزرگوار «علي آخوندي» که سمت فرماندهي گردان را به عهده داشت و بيشتر اهل عمل بود تا سخن، هنگام صبحگاه که همة بچه ها حاضر بودند، رفته بود پشت تريبون و گفته بود:
- بسم الله الرحمن الرحيم. خيلي بي نظميد! و السلام.
و بعد هم او را که وضع ظاهري بسيار ناهنجاري داشت، خواست و حکم به اخراجش کرد.
از طرفي، اين سخنراني کوتاه «علي آقا» هم سوژه و دستمايه اي شده بود نزد همين بچه هاي بي نظم گردان، که به شيطنت نقل محافلش کرده بودند و زبان به زبان توي پادگان تکرار مي شد و مي گفتند:
- بهترين سخنراني را آقاي آخوندي کرد؛ مفيد و مختصر!
از طرف ديگر، آن برادر بسيجي هم وقتي که احساس کرد مساله اخراج جدّي است، آمد سراغ ما و افتاد به دست و پا که آقا! چيزي به عمليات نمانده، و ما به عشق عمليات آمده ايم و ... بالاخره منت و خواهش که شما از ايشان بخواهيد بگذارد ما بمانيم!
بنده هم مقداري نصيحتش کردم و او هم قول داد که وضع ظاهري اش را درست کند. با اينکه مي دانستم شهيد آخوندي وقتي تصميم بگيرد، در آن جدّي است و به آساني نمي توان نظرش را عوض کرد، رفتم و گفتم:
- علي آقا ! اين بندة خدا خيلي ناراحت و پشيمان است و قول هم داد که رعايت ضوابط را بکند. الآن نيز موقعيت مناسب نيست، بگذاريد بماند.
بالاخره ايشان با اکراه پذيرفت و آن بابا هم ماند.
پس از پايان عمليّات، وقتي سراغ آن بسيجي را گرفتيم، گفتند:
به فيض عظيم شهادت نايل آمده است!
«علي آقا» وقتي از قضيه شهادت او مطلع شد، بسيار متاثر شد و گفت:
- اي دل غافل! خدا چه زود بعضي ها را مي پذيرد؟!

فرمانده شهيد «علي آخوندي»، سادگي و صفايش عجيب به دل مي نشست، و تواضعي که انگار محراب عبادتش بود!
بر نيروهاي تحت امرش، به نرمي نسيم پگاه مي وزيد و هيچ تشخصي، وي را به تکلف وتکبر نمي کشاند.
«رفتن»، در موج موج نگاهش فوّاره مي کشيد، و با «شهادت» چقدر صميمي شده بود!
پس از عمليّات آزادسازي بستان، براي سرکشي خطوط، با او هم رکاب بودم. هنگام که به خط نخست رسيديم، از خاکريز بلندي بالا رفت و پس بر سر شانه هايش فرود آمد، گفتم:
- علي! چکار مي کني؟ خطرناک است!
تبسمي کرد و گفت:
- برادر من! بگذار باشيم، شايد گلوله اي هم حرام ما شود!
بعد به غباري که در دشت مي پيچيد زل زد و با حالتي به رنگ تاسف ادامه داد:
- نه! قضيه اينقدرها بي حساب و کتاب هم نيست؛ ما براي انتخاب يک سيب، تمام سيب هاي سبد را در هم مي ريزيم وبهترينش را برمي گزينيم، بعد چطور مي شود که گلوله اي سراغ ما بيايد ؟!
اين را گفت و از خاکريز فرود آمد.
و چه زود سيب سبز وجودش را، دست سرخ شهادت، از سبد کوچک خاک بر گرفت و بر سفرة افلاک نهاد.

پدر شهيد:
عظمت امام خميني (رحمت الله عليه), چنان چشم اعجاب «علي» را پر کرده بود که جز آن حضرت, هيچ کس را نمي ديد؛ حتّي خود را. وي عاشق امام بود و فاني در او. و آنگاه که خواست ما با خواست حضرت امام يک نحوه تقابلي به هم مي رساند, «علي» مي گفت:
- اطاعت از اوامر امام, بر من واجب تر است.
حتّي يک بار که مادرش از روي دلسوزي به او گفت:
- علي جان! مقداري هم براي خانواده ات وقت بگذار. اين زن و بچّه ات که نبايد به آتش گرفتاريهايت بسوزند!
گفته بود:
- مادر! بودن در سپاه امر امام است. اگر نگهداري زن و بچه ام برايتان مشکل است, آنها را هم با خودم به جبهه مي برم!
و چقدر صادقانه بر اين ايده ماند و پاي فشرد و..... رفت!

از ساعتها و دقايق و ثانيه هاي اين عمر يک بار مصرف, به نحو احسن استفاده مي کرد. هيچ گاه بيکار نمي نشست. تمامي اوقات فراغتش را با مطالعة کتاب پر مي کرد. اوايل انقلاب که نشريّات زيادي چاپ مي شد, به خاطر دست يافتن به شناخت و بينش کافي نسبت به گروهک هاي سياسي و خطوط فکري مختلف, دائماً سرش توي خواندن بود.
شعارهاي فريب دهندة گروهکهاي رنگ و وارنگ, هرگز کمترين تأثيري بر عقيدة استوار مذهبي اش نگذاشت.
علي, شيفتة خط امام بود و آن را خط اصيل اسلام ناب محمّدي (ص) مي دانست. هم سنگرانش مي گفتند:
- علي, هنگام بيکاري بچه ها در جبهه, مي نشست و برايشان نهج البلاغه مي خواند.
شجاعت و صلابتش زبانزد همگان بود, «و مرگ, در ديد او, مگسي خورد, که کودکان به شيطنت, در مشت کنند!»
همرزمانش مي گفتند:
- درخط مقدّم نبرد, که آتش دشمن از هر سو بر نيروهاي ما فرو مي باريد, با يک دستگاه ماشين, همراه علي در حرکت بوديم. ماشين ناگهان از حرکت باز ايستاد و ديگر روشن نشد. همة سرنشينان, به غير از علي, از ترس اصابت تير و ترکش, ماشين را رها کرده و به عقب بازگشتند, اما او ماند و گفت:
- تا درستش نکنم و صحيح و سالم به عقبه انتقالش ندهم, رهايش نمي کنم!
و چنين نيز کرد.
«علي», در جبهه بود که بچه دوّمش چشم به جهان هستي گشود. و او پس از گذشت بيست روز از تولّد فرزند, توفيق اوّلين ديدار, رفيقش شد.
هنگامي که با بال سرخ شهادت, پروازي به بلنداي ابديّت را آغاز کرد, فرزند بزرگش سه ساله و کوچکتر, يازده ماه بود.
و هم اينان, امروز از پدر چيزي به ياد ندارند؛ جز آنکه مي دانند, او عقاب تيز تک عرصة گردي و رادي بود, و چقدر به داشتن چنين پدري افتخار مي ورزند!

ناصر شريفي:
در ادامه عمليات محرم, عراق در منطقة «زبيدات» دست به پاتک سنگيني زد و گرداني که در برابرشان مقاومت مي کرد, به شدّت آسيب ديده بود.
شهيد «علي آخوندي», گردانش در حال استراحت بود که خودش رفت تا سري به خط بزند. وي آنگاه که ديده بود وضعيّت خط وخيم است, عدّه اي را جمع و جور کرد تا جلوي پشروي دشمن را بگيرد.
در همين هنگام شهيد مهدي زين الدّين- فرماندة لشگر- به خيالش که شهيد آخوندي داراي نيروهاي زيادي است, با وي تماس گرفته و گفته بود:
- علي! نيروهايت را بردار و برو فلان جا و چنين کن و چنان!
«علي» هم که از توهّم آقا مهدي خنده اش گرفته بود, پشت بي سيم گفت:
- آقا مهدي! خيال مي کني اينجا چقدر نيرو هست؟ خودم هستم و خودم. يا بهتر است بگويي «علي مانده حوضش!»

علي اکبر خالقي:
شهيد بزرگوار «علي آخوندي», به واسطة حضور ممتدّش در جبهه هاي جنگ, چنان با تيرها و ترکشها خو گرفته بود که سهمگين ترين آتشباريهاي دشمن نيز نمي توانست اقيانوس آرام اطمينان قلبي اش را, حتّي به موج دلهره اي ناچيز بياشوبد.
در عمليّات والفجر مقدّماتي, هنگامي که يکي از گردانهاي تيپ حضرت معصومه (س) را به خطّ مي آوردند, دشمن شديدا با گلوله هاي توپ و خمپاره, اين نيروها را زير آتش گرفته بود و هر بار که گلوله اي مي آمد, بچّه ها درازکش مي کردند و گاه نيز با ترکش خمپاره اي عده اي به خاک و خون مي غلتيدند.
وقتي که با شهيد «علي آخوندي» از کنار اين نيروها مي گذشتيم, ناگهان گلوله اي بالاي سر ما صفير کشيد. همين که خواستم به حالت درازکش در آيم, «علي» از پشت يقه ام را محکم چسبيد و با پرخاش گفت:
- مرد حسابي! چه خبرته؟ اگر يک پاسدار با لباس فرم سپاه بخواهد به محض شنيدن گلوله درازکش کند, پس تکليف اين بسيجيها چه خواهد بود؟!
نهيبش چنان مرا به خود آورد که تا آخر مسير, ديگر خمار درازکش از سرم پريد.

عمليّات والفجر مقدّماتي در جريان بود که من و شهيد «علي آخوندي» به حالت دو به سمت يکي از خطوط مي رفتيم. ناگهان يکي از بچّه ها با لهجة غليظ اصفهاني فرياد کشيد:
- وايسيد!
و ما يکباره سر جايمان ميخکوب شديم. دور و برمان را که خوب برانداز کرديم, ديديم اي دل غافل! وسط ميدان مين قرار گرفته ايم!
- ادامه داد:
- از جايتان جُم نخوريد تا بچه هاي تخريب برسند!
خلاصه, ما هم ديديم نه راه پس داريم, نه راه پيش و ظاهراً چاره اي جز انتظار کشيدن نيست. حدود يک ساعت انتظار کشيديم, امّا از گروه تخريب خبري نشد که نشد. حالا عدّه اي از بچّه ها هم ايستاده اند و با دلهره ما را مي نگرند که چگونه از اين مخمصه خلاص مي شويم. شهيد آخوندي گفت:
- خالقي! وقت دارد مي گذرد. ما کار داريم, بايد فکري کرد.
- چه فکري؟
- اگر سر نيزه اي به ما برسانند من خودم راه را باز مي کنم.
از بچه ها تقاضاي سر نيزه کرديم. دو سه تايي به طرف ما پرت شد, اما هيچ يک در دسترس ما قرار نگرفت.
وقتي از همه جا نا اميد شديم, شهيد آخوندي گفت:
- اصلاً ايستادن در اينجا کار اشتباهي است. اگر يکي از اين خمپاره ها بخورد توي اين ميدان, ديگر چيزي از ما نخواهد ماند!
بعد ادامه داد:
- بيا دل به دريا بزنيم و بدويم؛ هر چه باداباد!
تا من بخواهم حرفي بزنم، بلند گفت:
- «خدايا! توکل بر تو.» و دويد.
بچّه ها هم صداي تکبير و صلواتشان به آسمان بلند شد. «علي» ميدان مين را هنوز کاملاً پشت سر نگذاشته بود که من هم از جسارت او جرأت گرفتم و دويدم. در حين دو، هر لحظه احساس مي کردم ميني زير پايمان منفجر مي شود و آني ديگر به هوا پرتاب مي شويم. ضربان قلبم چنان تند شده بود که انگار دلم از قفسة سينه مي خواست بزند بيرون!
بالاخره اضطراب پايان يافت و به سلامت از اين ميدان بلا جستيم. بچّه ها با شادماني تمام گرد ما حلقه زده بودند که «علي» با خنده، رو به ميدان کرد و گفت:
- خيلي مينهاي بي خودي هستند!

در ادامة عمليّات والفجر مقدماتي که کار، گره خورد و به اصطلاح، عمليّات قفل شد و قرار شد بچّه ها عقب نشيني کنند، شهيد «علي آخوندي»، موتور تريلي داشت که سپرد به من و گفت:
- اين را با خودت ببر عقب!
و خودش رفت که با بچه هاي ديگر بيايد. وقتي رسيدم پاي کانال، شهيد محمّد بنيادي را ديدم. با بي سيم داشت صحبت مي کرد و بسيار ناراحت مي نمود. گفتم:
- آقاي بنيادي! اتّفاقي افتاده؟ گفت:
- آقا مهدي زين الدّين- فرمانده لشگر- لاي نيروهاي عراقي گير افتاده!
از قرار معلوم، آقاي مهدي با نفوذ به عمق خاک دشمن و استقرار در يکي از نفربرهاي آنها با يک بي سيم، به توپخانه هاي ما خوراک مي داد. شهيد بنيادي ادامه داد:
- با آقا مهدي تماس گرفتم و قرار شد با همان نفربر بيايد طرف ما.
من هم با حالت نگراني، موتور را آن طرف کانال رها کردم و همراه شهيد بنيادي در انتظار آمدن آقا مهدي ماندم. کم کم سر و کلّه يک نفربر عراقي پيدا شد. همين طور آهسته، آهسته به سمت خاکريز ما مي آمد. وقتي به لبة خاکريز رسيد، عراقي ها شروع کردند به تيراندازي و شليک آر.پي.جي اولين گلوله را که زدند به خاکريز اصابت کرد.
يادم هست که من از شدت ناراحتي مي پريدم هوا و داد مي زدم:
- تندتر!
کم کم نفربر از سينة خاکريز بالا رفت و در حال فرود آمدن بود که آر.پي.جي دومي شليک شد که آن هم به خطا رفت و بدين سان، نفربر و آقا مهدي به سلامت رسيدند. در همين هنگام عراق هم شروع کردن به کوبيدن اطراف کانال که به ناچار موتور را گذاشتيم و رفتيم. شب، توي سنگر، شهيد آخوندي از من پرسيد:
- خالقي! موتور کو؟
- آن طرف کانال ماند.
ايشان ناراحت شد و شروع کرد پرخاش کردن. من هم با بي خيالي دست کردم توي جيبم و سوييچ موتور را درآوردم و گرفتم به طرف و گفتم:
- بيا ! اگر موتور نيست، سوييچ موتور که هست، عراقي ها هم که بي سوييچ نمي توانند موتور را روشن کنند !
بچّه ها با اينکه به واسطة عقب نشيني حالشان گرفته بود، يکهو زدند زير خنده و شهيد آخوندي هم خنده اش گرفت.




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد

سرداري از سپاه عشق بود و عارفي از گردان دلدادگان. انساني که سلولهاي وجودش، سربازاني براي مبارزه با لشگر شيطان بودند و لحظه هاي معنوي اش، تيري زهزآلود بود بر قلب شيطان صفتان.
او براي رسيدن به هدف معنوي و مقدس خويش، از موانع مادي گذشت و سيمهاي خاردار تعلقات را پشت سر گذاشت و مين محبوبيّت دنيا را از ميدان حياتش خنثي کرد.
در عصر ظلمت ماديت، آسمان زندگي اش سرشار از منور معنويت بود و او در سنگر سلوک و سحر، به مبارزه با مظاهر فريبندة دنيا قيام کرد.
آري! زندگي با همه «جمال» خود، نتوانست وي را از راه «کمال» باز دارد، و زمين، با همة رنگهاي دلفريبش نتوانست دلش را زمينگير کند. اگرچه در زندگي، خاکي بود، اما در بندگي، افلاکي مي نمود.
و اينها نه واژه هايي از سر مبالغه و اغراق اند بلکه تصوير حقيقتي است که در قاب زندگي اش مي درخشيد.
اينان شيفتة جهاد و شهادت بودند و ميدان رزم، در باور بلندشان، ميخانة بزم و عرصة شهود روضة رضوان دوست بود.
اينان آنقدر پشت پا به دنيا زدند که مال و ثروت و مظاهر مادّي، دست گدايي به رويشان دراز کرد.
اينان آني به تملّق تعلّق و خواهش ها، توجهي نکردند و پيوسته در راه «کمال» و رسيدن به «جمال» مطلق بودند و سرانجام با گام بلند «شهادت» بدان مقصد عالي رسيدند.
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد ... هم مگر پيش نهد لطف شما گاهي چند.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : آخوندي , علي ,
بازدید : 205
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در يک خانواده مذهبي و معتقد در شهر خون و قيام قم پا به عرصه وجود گذاشت سالهاي تحصيلي ابتدايي را در مدرسه طلوع آزادي و راهنمايي را در مدرسه شهيد بهشتي قم سپري نمود او چندين بار با ترک تحصيل خود به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و ضمن شرکت در چندين عمليات مجروح شدند هنوز بهبود نيافته بودند که مجدداً به جبهه رفت مجدداً مجروح شدند بعد از اقامت چند روز در قم مجدداً عازم جبهه شدند او پيوسته در جبهه حضور داشت سرانجام در عمليات پيروز و حماسه آفرين بدر بر اثر اصابت تير به قبل به شهادت رسيد در حالي که لبخند بر لب داشت که خود حکايت از ديدار مشتاقان مولايش دارد به ديدار حق شتافت و به خيل عظيم شهيدان پيوست.
اودرفرازي از وصيت نامه مي نويسد:
چون زمان شروع عمليات نزديک است وقت نوشتن را ندارم اين را به همه بگوئيد که به وصيت ديگر شهدا عمل نماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







خاطرات
طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آفتاب نرم مي تابيد و گرماي بي رمقش از آن بالا مي آمد و تا به سطح زمين که مي رسيد, ديگر رنگ و حالي نداشت, ابرهاي قطعه قطعه شده, پراکنده شده توي دل آسمان نشسته بودند. هوا ساکن بود و آنچه هوا را جا به جا مي کرد شتاب گام هاي بچه ها بود که به صف توي دشت قدم بر مي داشتند و پوتينهايشان خاک را به هوا بلند مي کرد و بادي نرم را مي وزاند.
بچه ها ساکت و آرام پيش مي رفتند, هميشه همين طور بود, شور و ولوله و خنده و شوخي و سر وصداي بچه ها تا وقتي بود که عمليات نبود. اگر عمليات شروع مي شد, بچه ها سر به گريبان خود مي بردند, آن ساعت, ساعتي بود که بايد با خودشان گفت و گو مي کردند و حرف هاي ناگفته و سر بسته را به خودشان مي زدند و بعد با خدا آرام و بي سر و صدا راز و نياز مي کردند و گاهي تنها لب هايشان بود که تکان مي خورد و صدايشان را از دل به آسمان مي رفت.
گاهي تک و توک صداي حرف زد بچه ها با هم مي آمد.
اکبر گفت: «شانس آوردين آفتابي يه هوا, بهترين موقع براي حمله س, نبايد اين فرصت را از دست مي دادين.»
به ستون, بچه ها با کوله هايي که بر پشت داشتند و قمقه هايي که به کمرشان بسته بودند و اسلحه هايي که در دست داشتند, پشت سر اکبر حرکت مي کردند.
اکبر را مي شناخت و جلو مي رفت. تا به محلي که بايد و فرمانده و او مي دانستند کجاست, برسند. شروع عمليات معلوم بود؛ اما هرگز پايانش را نمي شد فهميد. راه طولاني بود, راه طولاني و پوتين هاي سنگين و کوله هاي پر, کم کم خستگي را در تن بچه ها مي دواند؛ اما اين آغاز راه بود. بچه ها از پياده روي عرق کرده بودند, اگر چه اول راه, گرما را حس نمي کردند, اما حالا عرق ا پيشاني گرفته بود و توي يقه شان مي رفت. باد ضعيفي وزيدن گرفت. انگارکه او هم خسته بود و از راه دوري مي آمد. نرم خاکي را بلند کرد و به اطراف پراکند و روي صورت خيس بچه ها غبار کرم رنگي نشاند.
تا عملياتي هنوز راه زيادي در پيش بود و شايد آفتاب که غروب مي کرد, مقصد پيش رويشان هويدا مي شد.
جلوتر که رفتند, باد قوت گرفت, انگار کم کم انرژي به دست مي آورد و شتاب بيشتري مي گرفت و خاک بيشتري را از زمين جارو مي زد, بچه ها را پلکها را نيمه بسته نگه داشتند اکبر نگاهي به آسمان انداخت, پيشاني و دور چشم هايش چروک برداشته بود, حالا ديگر کسي باور نمي کرد که او هيجده, نوزده سال بيشتر ندارد, از وقتي که جنگ شروع شده بود, اکبر درس و خانه را گذاشته بود و آمده بود و هر کاري کرده بود, نتوانسته بود پشت نيمکت بنشيند و با کتاب هاي درسي اش سر و کله بزند, توي مدرسه اصلاً حواسش به درس و معلم نبود, خبرهاي جبهه و جنگ را که از راديو مي شنيد, حساب هوايي مي شد و دلش پر مي زد تا از قم کنده شود و هر طور شده خودش را به جبهه برساند. وقتي تلويزيون صحنة جنگ را نشان مي داد, اکبر خودش را قاطي بچه ها مي ديد, از پشت صفحه شيشه اي تلويزيون خودش را مي ديد که لباس بسيجي به تن کرده و اسلحه اي دست گرفته و باکلاهي که روي سرش سنگيني مي کند, در کنار بقيه راه مي رود و گاهي براي خودش از توي صفحة تلويزيون دست تکان مي داد. آن وقت بود که گوشة اتاق کز مي کرد و کلمه اي حرف نمي زند. هر چه هم ازاو مي پرسيدند, انگار که نمي شنيد, اگر هم مي شنيد آن قدر جواب هايش کوتاه بود که هر کسي مي فهميد اکبر, اکبر سابق نيست.
يک روز, کتابش را بر نداشت و به مدرسه نرفت, راه افتاد و رفت بسيج ثبت نام کرد و راهي شد.
حالا اين جا بود, جايي که در خيالش بارها آمده بود و سر زده بود, جايي که مکان رؤياهاي نوجوانيش بود, پر از شور, جايي که نوجوانيش را چقدر زود به جواني و به بزرگي بدل کرده بود. با اين که نوزده سال داشت, احساس مي کرد سي ساله است, شايد سختي و رنج هاي که از شانزده سالگي توي دشتهاي جنوب کشيده بود او را به پختگي سي ساله رسانده بود.
خورشيد رنگ باخته بود باد قدرت بيشتري گرفته بود و گرداني از ابر را از آن سو به جلو مي راند. آسمان آب به رنگ خاکستري شده بود, قلموي باد, انگار هوس نقاشي کرده بود و تند تند خط هايي در هم از اين سو به آن سو مي کشيد.
با از پشت به بچه ها مي وزيد و آن هارا هل مي داد, خود به خود قدم هاي بچّه ها تندتر شده بود و لباس هايشان به تنشان مي چسبيد.
فرمانده گفت: «چه وقت باده ؟»
يکي از بچّه ها گفت: «احتمالاً مي باره .»
اکبر گفت: « احتمالاً نه, حتماً مي باره.... همين الان چند قطره چکيد رو صورتم.»
يکي از پشت سر گفت: «بارون بگيره,کارمون سخت مي شه, همه جا که گلي بشه, سخت مي تونيم حرکت کنيم.»
فرمانده گفت: « پيش بيني ما اين نبود آره سخت مي شه,اما بايد حتماً عمليات را داشته باشيم که برنامه ريزي به هم نخوره .»
اکبر گفت: «چاره نيست برادر.»
و به آسمان اشاره کردو گفت «اوني که اون بالاست هر چي مصلحت بدونه, همون کار و مي کنه.»
باد که شدت گرفت, صداي بچه ها سخت تر به هم مي رسيد و آنها مجبور بودند بلند تر حرف بزنند.
فرمانده گفت: «توکل به خدا, تا خط مي ريم ببينيم چه مي شه.»
اکبر کوله اش را جا به جا کرد و با آستين خاک روي پلک هايش را پاک کرد. دهنش مزة خاک گرفته بود.
- اگه براي ما سخت بشه, براي اونا هم سخت مي شه.
يکي از بچه ها گفت: « فقط فرقش اينه که ما در حال حمله ايم و تو منطقه در تصرف اونا, و اونا هم تو سنگراشون و پشت خاکريزاشون.»
رگبار تندي شروع به باريدن کرد, باران بي امان مي باريد و باد هو هو کنان قطره هاي باران را به اين طرف و آن طرف پرت مي کرد. بچه ها سرها را پايين انداختند تا باران به صورتشان نخورد, نيزه هاي باران, روي کلاه و شانة بچه ها فرود مي آمد. سرعت حرکت بچه ها کم شده بود, خاک زير پايشان کم کم گل مي شد و پوتين ها به گل مي چسبيد و بچه ها به سختي آنها را از زمين جدا مي کردند. باد, پريشان سر به اين سو و آن سو مي زد. قطره هاي آب از سطح خاک گذشت و لاية زيرين خاک را هم خيس کردو زمين گل شده بود. هر بار که بچه ها قدمي بر مي داشتند,پوتين ها با لايه هايي از گل از زمين کنده مي شد. باد و باران راه رابراي بچه ها طولاني و خسته کننده کرده بودند. هوا تاريک شده بود و مسير عبور, سخت تر قابل شناسايي بود. باد و باران, سرما را در تن بچه ها خزانده بودند.
هر قدمي که بر مي داشتند, گل يه شلوارشان شتک مي زد.
بچه ها هشت, نه کيلومتر پياده آمدند.
يکي از بچه ها گفت: «چه بي امان مي باره ... اصلاً فکرش رو مي کردين, يکدفعه اين جوري بگذاره روش.»
اکبر گفت: «مي دوني تو اين قضيه بِرد با کيه؟»
- تو کدو قضيه؟
- همين که بارون و باد گذاشت روش.
- با کيه؟
- با اوني که بادگيرش را پوشيده. کسي که بادگير مي پوشه, هيچ وقت باد روش تأثيري نداره و به قول معروف عضو حزب ابد نيست.
بچه ها زدند زير خنده.
خورشيد غروب کرده بود يا ابرهاي خاکستري او را استتار کرده بودند, اما به هر حال هيچ نشاني ا او نبود, هوا تاريک شده بود و توي دشت تنها صداي قدم هاي بچه ها بود که با نواي يکنواخت باران مي آميخت. جلوتر که رفتند, ساية خاکريز در دل تاريکي ديده شد. با دست اشاره کرد. صداي خش خش بي سيم از لا به لاي صداي باد و باران بيرون زد. آهسته گفت: «رسيديم, دشمن پشت اين خاکريز است.»
اکبر آهسته گفت: «آره رسيديم ... چقدر ساکته اينجا.»
دشت را سکوت عجيبي گرفته بود, آن قدر که بچه ها احساس کردند شايد راه اشتباهي آمده اند و شايد باد و باران آنها را از مسير منحرف کرده.
يکي گفت:«درست اومديم؟»
- آره, دريت اومديم.
فرمانده که از ته گلو حرف مي زد, آهسته, که صدايش آن طرف خاکريز نرود: «طبق نقشه بايد تنظيم بشيد, بچه هاي سمت غرب ....»
بچه ها چند نفر, چند نفر از گروه جداشدند و به سختي به طرف فرمانده رفتند و با اشارة او به مکان هاي مشخص شده رفتند.
بي سيم ور مي رفت. تير بارچي بالاي خاکريز مستقر شد و بي خيال, از کف پر گل تپّه که آن را ليز کرده بود و به تن مي چسبيد, تير بارش را نصب کرد. بچه ها که سر جايشان مستقر شدند, با اشارة فرمانده حمله را حمله را آغاز کردند. بچه ها از هر سو با پوتين هايي که ديگر زير چندين لايه گل تا بالا مخفي شده بود و با هر قدمشان حفره اي به عمق شش سانت در زمين حفر مي کرد, راه افتادند و همزمان به سوي سنگر عراقي شليک کردند، صداي فرياد الله اکبرشان در دشت تاريک وباران خورده، پيچيد. بچه ها هر کدام به سويي دويدند، باد با خود، رگبار باران و گلوله را با خود برد.
اکبر با يکي از بچه ها دوان دوان خود را کنار سنگري رساندند و چسبان به ديواره خيس سنگر جلو رفتند، ناگهان اکبر داخل سنگر يورش برد و پنج عراقي وحشت زده پبا زير پيراهني گوشة سنگر ايستاده بودند. عراقي ها با ترس دست ها را روي سر گذاشتند. اکبر محکم گفت: «تَعل»
عراقي ها يکي يکي با چشمهاي از حدقه بيرون زده، در حالي که دست ها را بالا نگه داشته بودند، به طرف در سنگر راه افتادند، اکبر آهسته، عقب عقب رفت و طرف ديگر سنگر ايستاد، عراقي ها بيرون آمدند و ميان اکبر و دوستش ايستادند وبعد راه افتادند، بچه ها هم پشت سرشان رفتند. کنار فرمانده که رسيدند، هر کدام از بچه ها با تعدادي اسير مي آمد. لبخند روي لب بچه ها نشست. براي همه عجيب بود که چرا عراقي ها از خود هيچ حرکتي نکردند و دست به دفاع نزدند و با گلوله هاي پاسخ آنها را ندادند.
يکي از بچه ها که عربي مي دانست با فرماندة عراقي حرف زد. حرف هايش که تمام شد، لبخند زد و گفت: «الله اکبر ... قبل از بارون اينا آماده باش بودن، بارون که گرفته، آماده باش لغو شده ... فکرنمي کردن ما حمله کنيم.»
اکبر به آسمان نگاه کرد و لبخند زد، ماه، با لبخندي که بر لب داشت از پشت ابر نازکي پاسخش را داد.
صداي شليک گلوله و برخورد قنداقه هاي اسلحه و سرنيزه دشت را به هم ريخته بود. صداي فرياد الله اکبر و يا حسين و يا زهراي بچه هاي گردان بود و صداي فرياد عراقي ها که به عربي چيزي مي گفتند. ساعت ها بود که درگيري آغاز شده بود و حالا به جنگ تن به تن نزديک شده بود. بچه ها به سختي با عراقي هايي که هيکلشان دو برابر آن ها بود، رو در رو از نزديک مي جنگيدند و گاهي صداي نالة کسي که زخمي مي شد به صداهاي ديگر افزوده مي شد.
فرماندة عمليات اکبر بود. هر بار که کسي زخم بر مي داشت، احساس مي کرد که خراشي بر دلش نشسته است. بچه هاي زخمي را که ديد، فرياد زد :«يک شيار اونجاست، بچه هاي سمت چپ، زخمي ها رو ببريد اونجا، لونجا در امانند.»
زمين زير پايشان از رمل پوشيده بود و هر بار که قدم بر مي داشتند، رمل زير پايشان ليز مي خورد و بچه ها را کمي عقب مي کشيد و يا زخمي ها از روي شانه ها مي افتادند.حمل مجروهان کار سختي بود,هر لحظه که امدادگري خم مي شد تا يک زخمي را کمک کند, ممکن بود که يک عراقي از راه برسد و او را زخمي کند, هر لحظه بر تعداد مجروحان افزوده مي شد و انتقالشان به عقب دشوارتر. دشت يکسره گلوله شده بود و آتش خون, اکبر جلوتر رفت که ناگهان با يک شليک, گلوله اي به طرفش آمد و پايش خورد, روي زمين افتاد, سوزشي در تمام استخوان پايش حس کرد و بعد درد در تمام تنش پيچيد, خون از رانش بيرون زد. کسي کنارش نشست. دستش را گرفت گفت: «برادر غلامپور.»
اکبر چشم باز کرد و به سختي گفت: «حالم خوبه.»
بسيجي دست فرمانده را گرفت. اکبر نفس نفس مي زد, پا درد داشت و او قدرت تکان دادنش را نداشت. بسيجي او را روي خانه اش انداخت. اکبر در حالي که از شانة او آويزان بود, سر بلند کرد و نگاهي به دشت و بچه ها انداخت که هنوز در گير جنگ تن به تن بودند. بسيجي به سختي قدم بر مي داشت و به طرف شيار رفت. بچه هاي امداد, اکبر را از او گرفتند. از توي شيار ناله و زمزمة دعاي بچه هاي زخمي موج مي خورد.
اکبر را کنار ديوارة شيار خواباندند. خون از پايش مي جوشيد. يکي از بچه هاي امداد کنارش زانو زد تا نگاه به زخم بياندازد. اکبر به سختي گردنش را نگه داشت و سرش را چرخاند. نگاهي به زخم ها انداخت يکي دستش گلوله خورده بود, يکي پايش, يکي کتفش .... آه و نالة بچه ها و دست و صورت. بدن هاي خوني شان, زخم ديگري بر تنش زد. بايد بچه ها را پشت جبهه مي رساندند؛ اما منتقل کردنشان در آن وضعيت کار بسيار سختي بود. اکبر به سختي دست راستش را ستون کرد, توان نداشت, اما بايد بر مي خاست, او فرمانده بود و مسئووليت تمام بچه هاي گردان به عهده اش بود. ناله اي کرد و لبش را گاز گرفت, درد مثل نوک تيز نيزه, تنش را نيش مي زد. نيم خيز شد. کف دستش را روي خاک گذاشت. امدادگر گفت: «بهتره حرکت نکنيد,خونريزي شديدتر مي شه.»
اکبر خودش را خواست به کنار ديوار بکشد. توانش را نداشت. امدادگر کمکش کرد. ديوار که تکيه گاه سرش شد, دوباره بچه ها را از نظر گذراند. بچه ها بي حال افتاده بودند. در مقابلشان احساس شرم مي کرد, بچه ها مي ناليدند. بايد کاري مي کرد, بعضي ها در بهت و سر در گمي به سر مي بدند. بايد از اين حالت درشان مي آورد. لب هايش را به سختي از هم باز کرد, تمام توانش را در گلويش جمع کرد, تارهاي صوتي هنجره اش به ارتعاش در آمدند, اول آهسته, آن قدر که خودش هم نمي شنيد و بعد بلند تر خواند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
بچه هاي دور و برش زمزمة او را شنيدند و همنواي او خواندند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
پايش را که گذاشت زمين, بمب ..... انفجار ... دشت را يکسره از دود و خاک پِر کرده,بچه ها طرفش دويدند. يکي داد کشيد: «مين ضد نفر بود ...... پاي برادر غلامپور روش.»
بچه مسير معبر راه خود را به طرف اکبر پيش گرفتند و خود را به او رساندند. اکبر اکبر گوشه اي افتاده بود و هيچ حرکتي نمي کرد. صورتش غرق خون بود. يکي از بچه ها سر روي سينه اش گذاشت و گفت: « هنوز زنده اس ... بايد منتقل بشه.»
ترکش تمام صورت اکبر را زخمي کرده بود و دندان هايش ريخته بود. بچه ها به بيمارستان رساندنش. حالا اکبر که توي آينه نگاه مي کرد, پيرمرد شصت ساله اي را مي ديد که گوشه به گوشة صورتش دست انداز بودو دهان بي دندانش ديگر براي غذا خوردن خيلي کمکي به او نمي کرد, خوردن نان برايش سخت بود. آن روز که به مرخصي آمده بود, دوستش به او گفته بود که بيا برويم, ساندويچ بخوريم, اکبر رفته بود و چيزي نگفته بود. آن جا که رسيده بودند. دوستش پرسيده بود: «چي مي خوري؟»
اکبر گفت: «من نمي خورم, شما بفرماييد.»
- چرا؟ قرار بود ما بياييم اين جا غذا بخوريم.»
اکبربه دندان هايش اشاره کرده بود که همه سيم پيچي شده بودند و غذا نخورده, بيرون آمده بود و هنوز هم تنها غذاهاي نرم و مايعات را مي توانست بخورد.
برادر نگاهش کرد و گفت: «خيال نداري بري دندونات رودرست کني, اين جوري خيلي سخته.»
اکبر برگشت طرف او خنديد و گفت: من که کشته مي شم, بيت المال رو با خودم کجا ببرم؟»
اکبر نشست روي زمين و نقشه را پهن کرد. گلوله, سفير کشان از بالاي سرشان رد مي شد. يکي از بچه ها گفت: «بايد يک بررسي ديگه داشتم باشيم روي نقشه.»
اکبر گفت: «کوچکترين اشتباهي ممکنه برامون گرون تموم شه.»
آن يکي گفت: «تو معاون گرداني, پيشنهادات رو بده.»
خمپاره اي چند متر آن طرف تر به زمين اصابت کرد. زمين به شدّت لرزيد. بچه ها دست رو گوش هايشان گذاشتند. موج خمپاره, نقشه را بلند کرد و آن طرف تر کشاند. اکبر دويد و نقشه را که هنوز در حال حرکت بود, گرفت و برگشت تا جمع نشود. يکدفعه توي خودش جمع شد و آخ گفت: دوستش برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «چي شده برادر غلامپور.»
اکبر چيزي نگفت و خم شد. آن دو نفر او را گرفتند, دوستش متوجه دست او شد, گفت: «گلوله خورده به دستش.»
دستش را که بلند کرد, متوجه شد که گلوله از آن طرف دستش خارج شده, اکبر به سختي نفس مي کشيد.چشم دوستش به پهلوي او افتاد که از آن خون بيرونمي زد. با ترس گفت: «يا زهرا, گلوله رفته تو پهلوش.»
او را بلند کردند تا عقب ببرند. ميان راه لب هاي اکبر آهسته تکان خورد و بي آنکه چشمش را باز کند, اشهد را گفت و لحظاتي بعد ديگر تکاني نخورد.
جواربم را مي اندازم توي دستشويي. پودر ندارم, صابون مايع مي ريزم روي آن و با دست راستم آن را روي دست چپم مي کشم تا تميز شود, از صبح تا حالا توي کفش بوده, حسابي بو گرفته. بعد آن را روي دستگيرة در مي اندازم. خمير دندان را روي مسواک مي ريزم توي آينه به قيافة به هم ريخته ام زل مي زنم و به دندان هايم نگاه مي کنم.ياد شهيد غلامپور مي افتم. باورش برايم سخت است, سخت و دردناک,از همه بيشتر آن صحنه اي که روي مين رفته بود و دندانهايش خورد شده بود. سخت است آدم قبول کند روزگاري چنين آدمايي هم بوده اند که خودشان براي خودشان هيچ اهميتي نداشته اند و هستي شان براي ديگران بوده ... نه, نبايد با اين مسائل, احساسي برخورد کرد. نبايد بگذارم زياد ذهنم مشغول اين حرف ها بشود ..... اما مي دانم امشب درگيرم, بدبختي است, هر وقت جايم عوض مي شود با همة خستگي, خوابم نمي برد و فکرم مشغول مي شود.
حسابي به هم ريخته ام, نمي دانم چرا اين جوري شده ام, شايد خاصيت اين شهر است, خيلي دلم گرفته, يه جروي ام, نه, شايد هم ربطي به اينجا نداره, هر چه هست از خودم است, از درون خودم, تا حالا اين گونه نشده ام, شايد به خاطر اين کار است, همين تحقيق ... آره مال همين است, آخر آدم که از صبح تا شب, همه اش برود توي فضاي جبهه و جنگ بين شهدا و خانواده هاشان پرسه بزند, ديگر حالي برايش نمي ماند, بدبختي اش اين است که نمي دانم چه جوري ام, دلم نمي خواهد به چيزي فکر کنم, يه چيزي که نه, منظورم به اين چيزهاست,همين خاطره هايي که حالا جزء زندگي اين مردم شده, خاطره هايي که اين و آن از اين شهيد تعريف کرده اند .... اسمش چه بود؟ .... آهان يادم آمد: مصطفي يوسفي.... توي اين خوابگاه لعنتي, آدم حالش بيشتر گرفته مي شود, تک و توکي آدم توي اتاق هاست که لابد مأموريت آمده اند, سوت و کور است. لوازم توي اتاق هم آن قدر کم است که چيزي پيدا نمي کني که تو را به فکر بيندازد, خوشت بيايد يا نيايد, همه چيز در حد ضرورت است, انگار اين جا- اين خوابگاه- اوج تنهايي آدم است. نميدانم بقيه هم که توي اتاق هاي ديگرند, همين گونه اند يا من با آنها فرق دارم. اما هر چه باشد اين تحقيق هم بي تأثير نيست, بخواهي, نخواهي آدم را مشغول مي کند, به خصوص که بعضي وقت ها آدم چيزيهايي عجيب و غريب مي شنود ... شايد هم براي من عجيب است که از وقتي يادم مي آيد, نخواستم دربارة جنگ و جبهه و آدم هايي که بچة آن جا بودند, چيزي بشنوم و حالا که افتادم وسط گود, به هم ريخته ام. بعضي وقت ها مي زند به سرم که قيد همه چيز را بزنم و کار را ول کنم و بروم, اگر کارم را هم از دست دادم؛ دادم, دنبال يک کار ديگر مي روم ... اما اين ها همه اش حرف است. به هر حال اين چند روز بايد روز بايد کار را تمام کنم؛ وگرنه خواب بي خواب ....
خسته هستم؛ اما چاره اي نيست, خوب شد از بيرون ساندويچ خريدم. حوصلة جوراب شستن هم ندارم, امشب لازم نيست جورابم را بشويم, يک جفت ديگر خريدم.
ساک روي تخت است و بلاس ها و کاغذ و نوار هم مثل دل و جگر زليخا از تويش ريخته است بيرون. کيف سر دوشيم را بر مي دارم تا يادداشت هاي اين دو, سه روز را سامان دهم. دلم چاي مي خواهد, مثل اينکه به طمع چاي اينجا دارم عادت مي کنم, چه بهتر, اما حال پايين رفتن ندارم.
ده, بيست صفحة کاغذ, سياه کرده ام, آن خط خرچنگ قورباغه که جز خودم هيچ احدالنِّاسي نمي تواند آن را بخواند, اين هم خودش يک تخصّص است ديگر, به درد اطلاعات محرمانه مي خورد.







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
هشت آسمان
چرا من؟ مگر کسي ديگر نيست؟ ... آن پسره ... چي بود اسمش؟ ... همان قد بلنده که دانشجوي تئاتر بود ... يا آن يکي که گرافيک مي خواند، آنها را بفرستيد دنبال اين سوژه ... خيلي خوشم نمي آيد ... يعني اصلاً خوشم نمي آيد ... من مي روم توي يک حوزه ديگر ... اطلاعات کار بعدي را آماده مي کنم. در مورد يک شخصيت تاريخي تحقيق مي کنم، قائم مقام خوب است، بالاخره آن را هم که مي خواهيد بسازيد ... من اصلاً توي يک فاز ديگرم، يکي را بفرستيد دنبال اين سوژه که عشق جنگ داشته باشد و سوداي جنگ توي سرش باشد، توي سر من نيست، توي دلم نيست، نمي توانم، سخت است. همان خاطره بچگي که برايم مانده، بس است، براي هفت جدم کافي است، نمي خواهم آن چيزها دوباره برايم زنده شود.
همة اين چيزها را دو سه بار با خودم مرور مي کنم، اما وقتي که پيش تهيه کننده مي روم، نمي توانم آن طور که تمرين کرده ام، با صداي بلند و محکم حرف بزنم، مي ترسم اگر اين تحقيق را رد کنم، ديگر کاري به من واگذار نکند و عذرم را بخواهد، آن هم توي اين هير و وير که خرج دانشگاه را هم بايد بدهم. مي گويم: « نمي شه من برم دنبال کار بعدي اين پروژه رو بدين به يکي ديگه».
بي خيال عالم و بي خبر از اين که توي توي دل من چه مي گذرد، مي گويد: «نه پسر، ... اين کار اولويت اوّله ... ما بايد حداکثر تا هفت ماهه ديگه کليدش رو بزنيم، تو اين مدت هم بايد مقدماتش فراهم بشه که مهم ترينش هم اطلاعاته ... تو هم بهتر از هر کس ديگه اي تو گروه، مي توني رو اين سوژه کار کني. به هر حال خيلي از فضاي جنگ دور نيستي.»
پيش خودم مي گويم: «آره دور نيستم، چون دور نيستم، نمي خواهم بهش نزديک بشم، نمي خواهم برم دنبالش، حس خوبي ندارم ... درد خودم بسه ... همين که نقصم رو روز و شب مي بينم و هر لحظه باهامه و بهم ميگه ببين جنگ با تو چکار کرد، موشک چه بلايي سرت آورد، بسه ... فقط همين مونده برم سراغ شهدا ... اصلاً کي گفته که رو زندگي اونا کار کنيم ... کي اين پيشنهاد رو داده؟»
تهيه کننده دستش را مي زند روي شانه ام، از خودم بيرون مي آيم.
- خب ... حل شد ديگه؟ ... از کي شروع مي کني؟
دلم راضي نيست. چشم مي دوزم به پنجره، به پشت پنجره. به هوايي که کيپ گرفته، اما خيال باريدن ندارد. يک جوري ام ... سر در گم و پکر و دل گرفته.
مي گويم: «نمي شه حالا ... »
تهيه کننده مي رود پشت ميزش و با کاغذهاي روي آن ور مي رود و مي گويد: «ببين مهرداد جان، بگذار حرف آخرم رو بهت بزنم ... چون دوست داشتم، اين کار رو به تو دادم. اگه قبول نکني، بايد بدم به يکي ديگه ... و ... اين به اين معني يه که ... شرمنده ... فعلاً براي تو، توي گروه کاري نيست ... تو که اين رو نمي خواي ... به هر حال صلاح مملکت خويش خسروان دادند.»
توي دلم مي گويم واقعاً خدا رحم کرده که دوستم داشته و اين کار را به من سپرده، اگر نداشت چه کاري به من مي داد.
توي بد مخمصه اي افتاده ام، کار ديگري اگر براي من نباشد، يعني که بايد بروم پي کارم، يعني که در به در بايد دنبال يک کار ديگر بگردم تا شهرية دانشگاه را بدهم ... يعني که يک شانس را براي بودن توي يک گروه فيلم سازي از دست بدهم، يعني که آينده شغلي پر ... يعني پشت پا زدن به بخت خودم ...
تهيه کننده مي پرد وسط مشاجره اي که خودم با خودم دارم و مي گويد: «آره، يا نه؟ حرف آخر...» زبانم سنگين شده، انگار چسبيده کف دهنم، انگار اگر يک کلمه بگويم کن فيکون مي شود و زمان و زمين به هم مي ريزد ... انگار کلمه ها توي ذهنم گم شده اند و مغزم قدرت تشخيص خوب و بد کلمات را از دست داده ... آقاي تهيه کننده هم برّ و بر نگاهم مي کند ... بايد چيزي بگويم ...
- کي؟
- هر چه زودتر بهتر، بايد راهي قم بشوي ... بچه هاي قم هستن، هشت نفرن.کاغذهايش را مي ريزد به هم و از لا به لاي آنها ورقي را بيرون مي کشد و مي گويد: «شهيدان اکبر غلامپور، مصطفي يوسفي، محمِّد حسين شيخ حسني، مصطفي عسگري، حسين قاسمي، ابراهيم ابراهيمي ترک، محمّد حسين ملک محمّدي، و محمّد جواد فخّاري ... نشوني جايي که بايد بري، اين تو هست، قبلاً هماهنگي هم شده، تحقيقت رو شروع کن .. از دل و جون هم مايه بگذار ... مي گم بهت تنخواه بدن ... هر چي خريد کردي، فاکتور يادت نره.»
کاغذ را مي گيرم و با او دست مي دهم. دم در که مي رسم، صدايم مي کند.
- مهرداد ...
برمي گردم و نگاهش مي کنم.
- به نظر من ... البته خودت مي دوني ... اگه موهات رو کوتاه کني بازم بلند مي شه.
تند مي شوم، اين دفعه قبل از اينکه با خودم مرور کنم، مي گويم: «تظاهر کنم؟»
- نه ... نه ... من همچين حرفي نزدم ... خودت مي دوني ... به هر حال خونوادة شُهدان ... ممکنه تو جمع اونا خودت معذب باشي.
دست به پشت موهايم مي زنم که با کش بسته شده، مي گويم: «گناهه؟»
- نه ... فقط دارم بهت مي گم که اون جا فضا فرق مي کنه ... همين ... خودت مي دوني.
- خودم مي دانم. خداحافظي مي کنم و مي زنم بيرون ... همين قدر که قبول کردم دنبال اين تحقيق بروم، بس است.
بايد بروم و بار سفر را ببندم، لباس هايم را بپيچم؛ اما موهايم را ... دست بهش نمي زنم. من همينم که هستم، آدم بايد خودش بخواهد، بايد خودش باشد.
يک راست مي روم سراغ آن نشاني که داده بودند. خيلي احساس خستگي مي کنم، از تهران تا قم دو ساعت بيشتر راه نيست، فکر کنم به خاطر جاده است، جادة خشک و خالي و دشتي شور و مسيري يکنواخت، انگار شش ساعت است که توي اين راه بوده ام، بزرگراه خشک خشک ... باز خوب است که آمده اند اين طرف و آن طرف را يک سري درخت کاج کاشته اند، شايد بعدها که اين دخترها بزرگ شوند، خستگي راه همان دو ساعت باشد ... خلاصه از اول اين کار، من احساس کسالت مي کنم.
بايد خوابگاه را پيدا کنم و مستقر شوم و بعد بروم دنبال کارم ... شايد هم فردا رفتم ...
فعلاً که حوصله ام نمي شود ولي اگر با من، هيچ وقت حوصله ام نمي شود دنبال اين کار بروم. به هر حال آش کشک خاله است، هر چه زودتر تمام شود، بهتر است.
معرفي نامه تلويزيون را به مسئول خوابگاه مي دهم، مي گويد: «چند روز؟»
- نمي دونم، بستگي به کار داره که چقدر طول بکشه.
قبل از اينکه نظر مرا بپرسد، بالاي ورقه مي نويسد، براي مدت دو هفته. بعد مي گويد: «دو هفته خوبه؟»
- وقتي نوشتي ديگه چرا مي پرسي؟
چپ چپ نگاهم مي کند و بعد مي گويد: «فعلاً نوشتم، اگه لازم شد بايد از تهران با ما تماس بگيرن.»
بي حوصله ام، ساکم را گذاشته ام روي پيشخوان، حواسم که نيست زير چشمي نگاهم مي کند، انگار که تا حالا چنين موجودي نديده، مي خواهد توي دفتر، ثبت کند و کارت شناسايي ام را بگيرد. باز هي چشم مي دوزد به من. تصميم مي گيرم غافلگيرش کنم و يک جوري حالي اش کنم که فهميده ام که هي به من زُل مي زند. تا نگاهم مي کند، نگاهش مي کنم، برّ و بر، فوري چشمش را مي اندازد پايين روي دفترش و مشغول نوشتن مي شود. بعد فکر مي کند که من ديگر نگاهش نمي کنم، دوباره سرش را بلند مي کند تا نگاهم کند، اما من زل زده ام به او. از خودش وا مي رود، تند تند مي نويسد و دفتر را مي گيرد جلو ام تا امضا کنم و کارت دانشجويي ام را بر مي دارد و کليد اتاق نُه را مي دهد دستم و مي گويد: «طبقه اوّل.»
همان سرش پايين است. بيچاره ... زور مي زند که چشمش به من نيفتد. ساک و کليد را بر مي دارم راه مي افتم. پله ها را دو تا يکي مي رم بالا و توي راهرو دنبال اتاق مي گردم, سمت چپ, ته راهرو, اتاق را که شمارة نه اش معلق شده و شبيه شش انگليسي شده, پيدا مي کنم. در را باز مي کنم, يک تخت چوبي نه چندان نو سمت راست اتاق با پتو و ملحفه. کف اتاق هم موکت است. اتاق خالي است از همه آن چيزهايي که من توي اتاق خودم دارم, ضبط و نوار, کتاب و تلويزيون, مجله و کاغذ و سه تار .... معلوم است که اتاق هيچ کس نيست و مال همه است.
ساکم را پرت مي کنم روي تخت و در را مي بندم. توي اتق, يک در بيشتر نيست و آن هم در کمد است, با اين حساب دستشويي و حمام بيرون از اتاق تشريف دارند.
روي تخت دراز مي کشم ... اما نبايد وقتم را تلف کنم, هر چه بيشتر طولش بدهم,بيشتر مجبورم توي اين شهر بمانم و با اين سوژه و پنجه نرم کنم.
از توي ساک, کيف سر دوشي و مقداري پول, نشاني و ضبط و نوار و کاغذ بر مي دارم. بلوزم را عوض مي کنم و آستينش را صاف مي کنم. خيلي دلم مي خواهد آستين کوتاه بپوشم؛ اما هيچ وقت نتوانسته ام؛ از بچگي, از وقتي که عصب دست چپم ضعيف شد و نيمه فلج ماند, نمي خواهم کسي متوجه آن بشود.
مي روم پايين چاي بخورم؛ اما فقط يک جرعه ... غصه اي روي غصه هايم اضافه مي شود: منِ چايي خور, چطور توي اين مدت چاي شور بخورم.
دم در سپاه که مي رسم, پاهايم دچار يک جور ترديد مي شود, بين ماندن و رفتن؛ اما نه ... گير کرده ام سر چطور رفتن. يک لحظه ياد تهيه کننده مي افتم:
- به هر حال خونوادة شُهَدان ... ممکنه تو جمع اونا معذّب باشي.
دست مي زنم به گيسم, خيلي بلند نيست, اندازة يک مشت .... اما به هر حال باز هم بلند است, براي اين جور جاها .... هي دل دل مي کنم. کش مويم را مي کشم بيرون. اين جوري کمتر جلب توجه مي کند. با انگشت موهاي پشتم را پخش مي کنم تا خيلي جلب توجه نکند و نفس عميقي مي کشم و سراغ اطلاعات مي روم. بعد از تماس تلفني, راهنمايي ام مي کنند که کجا بروم. دم درِاتاق يک جفت کفش است, در مي زنم و آهسته آن را باز مي کنم. کف اتاق موکت است, حرصم در مي آيد, بايد کفشم را در آورم. خدا خدا مي کنم جورابم پاره و سوراخ نباشد. در مي آورم, خدا را شکر که سالم است. دلم مي خواهد به مردي که پشت ميز ايستاده و منتظر ورود من است, بگويم: مگر اينجا نماز خانه است؟ اما براي دفعه اول خوب نيست.
دست مي دهيم, سلام عليک و احوالپرسي و معرفي و تعارف براي نشستن و بعد هم سفارش چاي دوباره يک قلپ و قيافه در هم من ... چايي را مي خورم, در واقع نمي خورم, قدر آب تهران را مي فهمم .... بد جوري گير کرده ام, نمي دانم من چايي خور, چطور با اين اوضاع مي توانم توي اين شهر,آن هم دو هفته دوام بياورم ..... اگر آن قدر اراده داشتم که چايي را ترک کنم, خوب بود ... به زور خودم؛ آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, همان که پشت ميز بود, شروع کرد به حرف زدن و راهنمايي کردن که از کي و کجا و چطور شروع کنم و اضافه کرد: «تا جايي که وقتم اجازه بده در خدمتتون هستم تا ان شاءالله کار زودتر تموم شه و شما مجبور نباشين بيشتر اين جا بمونين و با اعمال شاقّه, چايي اين جا رو بخورين.»
جا مي خورم, نمي دانم از کجا فهميده ...... اما بعد مي خندم.
- امروز که خسته ايد برادر, مي خواهيد از فردا شروع کنيم.
فنجانش را بر مي دارد و بدن اين که خم به ابرو بياورد. آن را مي خورد.
- نه ..... خسته نيستم, هر چه زودتر بهتر.
- پس ناهار رو با هم مي خوريم و بعد از يک استراحت کوتاه, ساعت سه, عمليات رو شروع مي کنيم, خوبه برادر؟
آدم راحتي به نظر مي آيد. خيلي احساس غربت نمي کنم. براي بدو ورود قابل قبول است. فقط کاش هي برادر, برادر نمي کرد.
اذّان که مي گويند, بلند مي شود, کتش ار در مي آورد و مي گويد: «من مي رم نماز, بعد با هم مي ريم ناهار.» مي رود بيرون. از توي راهرو سر و صدا مي آيد.خيلي ها در حال رفت آمدند. فکر کنم مي روند وضو بگيرند يا گرفته اند و مي آيند.
از پنجره نگاهي به حياط مي اندازم, فرش پهن کرده اند توي حياط براي نماز. نماز ظهر که شروع مي شود, سر و صداي توي راهرو کم مي شود. کيفم را مي گذارم روي ميز و مي روم وضو بگيرم. يک نفر از دستشويي مي آيد بيرون, همان آقاي خاقاني است, آستينش بالاست و از صورتش آب مي چکد, مي رود تا به نماز برسد ديگر هيچ کس آنجا نيست, وضو مي گيرم و بر مي گردم توي اتاق. روي ميز پشت پنجره را مي گردم, خبري از مُهر نيست, وقتي نماز جماعت مي خوانند,ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, وقتي نماز جماعت مي خوانند, ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, پيدا کردن قبلة کاري ندارد. خوب شد که کف اتاق هم موکت است و بي کفش هم مي آيند تو ... به جاي مُِهر, از سنگ استفاده مي کنم.
بعد از نماز, ناهار مي رويم توي غذا خوري سپاه مي خوريم, خورشت قيمه است, خدا را شکر که نوشابه هم دارند و گر نه من بايد از تشنگي مي مردم. غذايشان بهتر از آن چيزي است که فکرمي کردم.
سر غذا چشم آقاي خاقاني روي دست چپم خشک مي شود, دستم را مي گذارم روي پايم تا ديده نشود, ناراحت مي شوم کسي به آن نگاه کند.
بعد از ناهار مي رويم سراغ آرشيو نوار و مکتوبات. آقاي خاقاني يکي يکي فايل ها را نگاه مي کند.
- بله ... شهيد اکبر غلامپور .... اين جا ازش نوار دارن, نوار مصاحبه ممکنه به دردتون بخوره.
- حتماً مي خوره.
به مسئوول آرشيو مي گويد که نوار را بدهد آقاب خاقاني نوار را به اسم خودش مي گيرد و به من مي دهد. نوار را مي گذارم توي کيفم.
مسئوول آرشيو نگاهم مي کند و مي گويد: «شما جانبازيد, برادر ؟»
جا مي خورم. مي گويم : «نه.»
و مي آيم بيرون. آقاي خاقاني هم پشت سرم مي آيد و مي گويد: «شما تو اتاق من استراحت کنيد تا من ماشين را رديف کنم.»
مي روم توي اتاق فضا برايم سنگين است و نامأنوس و اين کار هم برايم طاقت فرسا. با روحيه من ابداً سازگار نيست. همه اش تقصير تهيه کننده است, توي سرش بخورد با اين دوست داشتنش.
حيف که مجبورم ... يکي نيست به او بگويم اين را چه به شهدا, گيرم که دستش اين جوري شده, اين دليل نمي شود که مثل همين بر و بچه هاي سپاه باشد, دليل نمي شود مثل همين آقاي خاقاني فکر کند. آنها ازشان گذشته, وقتي راهشان را انتخاب کردند, سن و سالي ازشان گذشته بود و ديگر شور جواني توي سرشان نبود, اگر هم بود, لابد مشکلاتي داشتند که رفتند. من هنوز جوانم و آرزوهاي ديگري دارم.... سال هاي جنگ هم گدشته ياد آوري اش هم تلخ است, به خصوص براي من, من با خاطرة آن روز, من با اين دست نيمه فلج, من با خجالتي که همه جا با من است.
چقدر طول کشيد تا خودم را پيدا کنم, نه هنوز من خودم را پيدا نکرده ام, بيست و يک سالم است؛ اما نمي دانم که هستم, هنوز پيش ديگران احساس حقارت مي کنم, همه اش هم به خاطر جنگ به خاطر نقص عضو, به خاطر اين که ناقصم, کامل نيستم.
در و ديوار اتاق و راهرو ها پر از عکس شهيد و جبهه و جنگ است و خاکريز.
نمي دانم از ديدن اين ها خسته نمي شوند, چيزي که از تصويرها به آدم منتقل مي شود, خشونت است و خشونت .... دو تابلوي طبيعت مي زدند تا آدم کمي آرامش پيدا کند. هشت سال جنگ انگار کافي نبود! نشانه هاي آن سال ها را به در و ديوار زده اند و آن ها را حفظ کرده اند. من بي خود به اين چيزها فکر مي کنم. اين طوري باشد, دو روزه دخلم آمده و کارم ساخته است. بايد راحت باشد.
ضبط خبر نگار ام را در مي آورم و نوار مصاحبه شهيد غلامپور را مي گذارم توي ضبط و روشنش مي کنم اولش هوا دارد و بعد شروع مي شود:
- مردم که ان شاءالله خدا حفظ شون کنه, چه از لحاظ اقتصادي و چه از لحاظ نيرو کمک شايان توجهي به جبهه کردن, اگه اين کمک ها نبود, نمي تونستيم قدرت اسلام را اين گونه در منطقه نشون بديم.
نوار را تا نيمه گوش مي دهد. صدايش جوان است, خيلي جوان, شايد همسن و سال من, محکم حرف مي زنم نمي دانم چطور کسي مي تواند در مورد جنگ اين قدر با اعتماد به نفس حرف بزند..... نه, اشتباه نبايد کرد, اين جوان, جواني که صداي را مي شنوم, جوان حالا نيست, اگر زنده بود, حالا سي- سي و پنچ سالش بود, شايد هم بيشتر, خودم را که نبايد با او مقايسه کنم. او جوان آن دوره بوده, آن سال ها, آن موقع وضع فرق داشته, مردم جور ديگري بودند با ارزش هاي ديگري. گيرم که همين حالا هم کسي پيدا بشود که همين گونه فکر کند, بايد اول ديد که عملش چطور است, گيرم که عملش هم با گفتارش همخواني داشته باشد, بايد ديد در چه شرايطي به سر مي برد و چه عواملي در اين گونه شدنش دخالت داشته ..... اصلاً ولش کن ... بي خيال. من بايد هر چه زودتر کارم را انجام بدهم.
يکي مي زند به در. چيزي نمي گويم. اتاق من که نيست. دوباره مي زند. دکمه ضبط ذا مي زنم و آن را خاموش مي کنم. شايد تا نگويم بفرماييد, کسي که پشت در است, نفرمايد.
- بفرماييد.
در باز مي شود, آقاي خاقاني است. مي گويد: «ماشين حاضر است, برادر فرادمند .... درست مي گم, فرادمند ديگه ؟»
مي گويم: «بله.» .و توي دلم اضافه مي کنم: «مهرداد فرادمند, نه برادر فرادمند.»
نگاهي به ضبط و کاغذ مي اندازد و مي گويد: «عجله اي نيست برادر, مي توني نوار رو ببريد, کارتون که تموم شد بيارينش.»
وسايلم را بر مي دارم و راه مي افتيم. از اتاق مي آييم بيرون. هر کس که از راهرو رد مي شود, دوباره نگاهم مي کند, دليلش را مي دانم. توي جمعي که آن جا کار مي کند, نسبت به جاها ديگر, آدم هايي که نقص دارند, بيشترن, يکي روي ويلچراست, يکي عصا دستش گرفته, يکي نابيناست.... نگاهشان پي سر و وضع نا متعارف من در آن جمع است, مهم نيست, برايشان عادي مي شود, اولش همان طور است.
آقاي خاقاني مي گويد: «ببخشيد که من جلو مي رم.»
حوصله ندارم بگويم خواهش مي کنم. هيچي نمي گويم, اما مي بخشمش.
دم در پيکاني منتظر ماست. راننده, يک سرباز است.سلام مي دهد, سوار مي شويم. آقاي خاقاني مي رود جلو. راننده نمي پرسد کجا. خودش مي داند. گاهي از توي آينه, نگاهي به من مي اندازد, هم سن و سال من است, موهايش را از ته زده. آخ که من چقدر بدم مي آيد, همة معايب سربازي يک طرف, اين يکي هم يک طرف, نمي فهمم فلسفه از ته زدن مو توي سربازي چيست, شايد مي خواهند وقت سربازها با سر شانه زدن تلف نشود ..... به هر حال من يکي که اصلاً دلم نمي خواهد زير بار اين کار بروم و اگر هم بزنم, خلاصه اينکه با فلسفه خواهم زد.
آقاي خاقاني مي گويد: «مي ريم خونة برادر شهيد غلامپور.»
فکر مي کنم اگر زير حرف «ر» کلمه برادر جملة آقاي خاقاني «کسره» گذاشته نشود, آن وقت مي شود «برادر شهيد غلامپور» که شنونده در فهم مطلب دچار اشتباه مي شود.
منبع:ماه من ماه او،نوشته ي طاهره ايبد،نشر ستاره،قم-1379



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : غلامپور , اکبر ,
بازدید : 259
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
عليرضا در سال 1340 در يک خانواده مذهبي در روستاي فردو از توابع شهر قم چشم به جهان گشود. او دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در روستا طي کرد. چون خانواده اش بي بضاعت بود، از ادامه تحصيل بازماند و به ناچار رهسپار قم شد و در جهت تامين هزينه زندگي، در يک تعميرگاه ماشين مشغول کار گرديد. عليرضا، زماني که در قم بود، در اوقات فراغت به مجالس موعظه و مذهبي مي رفت و بر سطح معلومات عقيدتي و سياسي خود مي افزود. انقلاب که شعله ور شد، او نيز به مردم پيوست و در اين راه تلاش زيادي کرد.
جنگ که شروع شد، عليرضا با بسيج به جبهه رفت. در خرمشهر، از ناحيه کمر زخمي شد. سال 60 با عضويت يافتن در سپاه، خدمت در جبهه را با لباس سبز سپاهي استمرار داد. او که بهترين فصل از زندگيش را در بوستان شهادت گذ راند، در عمليات هاي: حصر آبادان، فتح المبين، محرم، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، خيبر، بدر و کربلاي چهار شرکت نمود. در عمليات والفجر هشت، در حالي که مسئوليت گردان اداوات را به عهده داشت در تاريخ 25/11/65 با شهادت هم آغوش شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد










وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کسي را که در راه خدا کشته شده مرده نپنداريد بلکه زنده و جاويد است وليکن شما اين حقيقت را خواهيد يافت. قرآن کريم
«انالله و انااليه راجعون»
به فرمان خدا آمده به سوي او رجوع خواهيم کرد
اشهد لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله السلام عليک يا ابا عبدالله السلام عليک يابن رسول الله السلام عليک يا انصارا بي عبدالله...
سلام بر پيامبر و ائمه هدي و سلام بر ولي عصر امام زمان (عج) و نايب بر حقش امام و با سلام بر همه کفر ستيزان سپاه اسلام آن سپاهياني که به فرمان رهبر خويش عليه ظلم بپا خاسته و تا سرنگوني پرچم کفر از پاي نخواهند نشست. سلام بر ياوران باوفاي حسين (ع) آنان که در اين راه جان باختند و سلام بر ياوران امام امت و همه خدمتگزاران ؟ خداوندا تو بزرگواري و عظمت داري تو کريمي و غفوري تو مهرباني و لطف کرم داري به وحدانيت اقرار نمودم در پيشگاه بزرگت عاجز و حقير از درگاه تو خدا طلب مغفرت مي نمايم . از تو مي خواهم که مرا در راهي قرار دهي که رضاي تو در آن راه باشد.
خدايا تو را شکر مي نمايم که به من توفيق آن را دادي که با ميل خويش و براي جلب رضايت تو به سوي عبادتگاه عاشقان بشتابم آن مکاني که راز و نياز نيمه شب هاي انسان هاي مخلص روح ـ انسان را نوازش مي دهد. راه آن جبهه هايي که ايثارها و مقاومت هايش يادآور صدر اسلام است. خدايا تو را شکر مي نمايم .
وصاياي خود را شروع مي کنم ,چون شايد از وجودم در انقلاب و اسلام بهره اي نگرفته باشم بلکه در شهادت خويش انجام وظيفه نموده باشم.
اي امت شهيد پرور شما را سفارش مي کنم به برپا داشتن نماز جماعت و جمعه گويا که اين حقير زياد نتوانستم از اين همه فيض ها بهره اي ببرم, انشاءالله که خدا اين حقير سرپا تقصير را خواهد بخشيد .بدانيد که همه ما در محضر خدا هستيم و خدا بر همه اعمال ما شاهد بوده و بدانيد که روز قيامت جزا و پاداش خواهند داد و مواظب باشيم که راهي جز راه حق را پيشه خود نکنيم.
وحدت و يکپارچگي خويش را حفظ کنيد که اين رمز پيروزي امت اسلامي است از اختلافات بپرهيزيد زيرا هلاک کننده وخطرناک است .تا مي توانيد به اسلام خدمت کنيد زيرا همه چيز از آن اسلام است و بدانيد اگر خدايي ناکرده اگر انقلاب اسلامي شکست بخورد آن زمان فرا خواهد رسيد که ديگر از اسلام اثري باقي نخواهد ماند .
اما رهبري و امام ؛ وظايف خويش را در مقابل امام بزرگوارتان فراموش ننمائيد زيرا خط رهبري ادامه راه علي ابن ابيطالب(ع) است و اين راهي است که در راه حمايت و پشتيباني از رهبر به اهداف ديرينه خود خواهيم رسيد .
همه با هم به اتکاء به خداوند لايزال در سايه رهبري هاي امام به پيش برويد و بدانيد شما تا اسلام و امام را داريد پيروزيد, همان گونه که حسين در کربلا پيروز شد. برادران، خواهران تقوي را پيشه خود نماييد و حضور خويش در صحنه بيفزاييد .در فعاليتهاي سياسي, در مجالس، در مراسم و دعاها فعالانه شرکت نماييد که آن چه ما داريم از بودن شما در صحنه و اشک هاي ريخته شده در اين مجالس است و سلاح مومن دعاست ؛ دست از دعا برنداريد و براي فرج امام زمان (عج) و طولاني بودن عمر امام و پيروزي هرچه سريعتر رزمندگان دعا کنيد .
اگر توفيق شهادت پيدا نمودم و اگر لياقت پيوستن به ديگر ياران رفته در راه سرخ حسين پيدا نمودم و جنازه ام به دستتان رسيد در گلزار شهدا شهرمان در کنار ديگر عزيزان شهيد مرا به خاک بسپاريد.
شما اي پدر بزرگوارم اميدوارم که مرا حلال کني و صبر را پيشه خود کن,که ان الله مع الصابرين و افتخار کن و سرافراز باش و در مقابل دشمنان اسلام بر خود ببال که فرزندت را در راه خدا به قربانگاه فرستادي و از خداوند بزرگ طلب کن که اين قرباني را از شما قبول بفرمائيد و يقين بدان که اجر شما با خداست و خداوند پاداشي عظيم به شما خواهد نمود. و شما اي مادر مهربانم از اين که من در اين راه رفته ام ناراحت مباش و در مراسم تشييع جنازه ام که شرکت مي کني اگر خواستي گريه کني به ياد شهيد کربلا حسيني (ع) گريه کن.
و شما اي همسر مهربانم مي دانم که مصيبت هاي زيادي بر شما وارد شده به خصوص که دو برادر عزيزت را از دست دادي و حالا هم شوهرت به دو برادرانت پيوست و اين را يقين داشته باش که ما براي آزمايش و امتحان آفريده شده ايم ,حال هرچند انسان در طول اين مدت با سختي و مشکلات زيادتر برخورد کند و در برابر آن ايستادگي کند به خدا نزديکتر و اجرش هم عظيم تر خواهد بود و از شما مي خواهم به ديگران بفهماني که با از دست دادن ما ناراحت نيستي و فقط به خدا اتکا داري.
از شما مي خواهم مرا ببخشي و در دعاهايت مرا فراموش نکني.
شما اي خواهران مهربانم مي دانم که در تشييع جنازه من گريه خواهيد کرد ولي از شما مي خواهم که در پيش مردم صدايتان را بيش از حد بلند نکنيد تا از اين راه همه بتوانيد مشت محکمي بر دهان منافقين کوبيده باشيد.
ابراهيم جان از شما مي خواهم که تا آن جايي که مي تواني در راه انقلاب کوشا باشي و در صحنه حضور داشته باشي.
اسماعيل جان هم چنان که من در سنگر جبهه ايستادم شما هم سنگر مدرسه را نگهدار و بدان که خواندن درس و نوشتن تنها از خون دادن من در پيش خدا پربهاتر است.
از امت حزب الله و هميشه در صحنه مي خواهم که مرا به بزرگواري خودتان ببخشيد و مرا حلال کنيد و اگر از من چيزي مي خواهيد به منزل مراجعه کنيد و آن را دريافت کنيد.
از برادران و خواهران مي خواهم که اگر برايتان مقدور است براي من چند رکعت نماز به پاي داريد و از پدرم مي خواهم که نمازها و روزهاي قضاي من را به اتمام برساند (هرچقدر بيشتر باشد بهتر است)
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه کند
در پايان از همه شما التماس دعا دارم.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
دعاي هميشگي را فراموش نکنيد.
به اميد پيروزي هرچه سريعتر رزمندگان هميشه پيروز اسلام شما را به خداي مي سپارم. خدا نگهدار اماممان باشد . عليرضا محمدي 29/12/63

 





آثار باقي مانده از شهيد

با درود بر سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و با درود بر بزرگ مرد منجي عالم بشريت امام زمان (عج) و درود بر فرمانده کل قوا امام خميني (ره) که طلايه دار حکومت انقلاب جهاني حضرت مهدي است. به شرح ذيل وصيت نامه ام را آغاز مي کنم.
ماه محرم فرا مي رسد، محرم ماهي است که در آن خون بر شمشيرها پيروز شد، هاشميان بر بني اميه پيروز شدند ماهي که در آن خون اباعبدالله الحسين عليه السلام بر روي زمين ريخته و ماهي که در آن حسين ابن علي (ع) مسلمان ها را عليه يزيد دعوت به جهاد کرد.
حال تاريخ تکرار گشته حسين زمان قيام کرد. و يزيد زمان، صدام به خاک اسلامي ما تجاوز کرد و رهبر زمان ياري مي خواهد بايد به جبهه شتافت و در اين راه کوتاهي نبايد کرد. چند نکته با جوانان غيور و يک نکته با مادران دارم: جوانان! نکند در رختخواب ذلت بميريد. بدانيد حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد. برادران! استغفار و دعا را از ياد مبريد که بهترين درمان دردها دعا است. هميشه به ياد خدا باشيد و هيچ وقت از ولايت فقيه غافل نشويد و از روحانيت دور نشويد و امام از جان عزيزترمان را فراموش نکنيد، در همه حال امام را دعا کنيد. زير چتر هيچ گروه و سازمان نرويد و تنها در خط امام باشيد و بس...

سهم هربارم در هر عمليات ، يك پيشاني بند ، يك كتاب دعا و يك قرآن كوچك و دفترچه اي است براي نوشتن وصيت نامه ، كه تبليغات سپاه مي آورد و ميان بچه ها تقسيم مي كند. اين بار روي پيشاني بند نوشته اند:« راهيان كربلا» در دفترچه ام هم به جاي وصيت نامه مي خواهم ناگفتي هاي دلم را بنويسم، شايد قدري سبك تر شوم.

دفتر اول
روحاني گردان كه از طلبه هاي جوان مبلغ است ، گاز موتور را مي گيرد. موتور از جا كنده مي شود و در گرد و غبار غليظي كه ايجاد مي كند، گم مي شود.
عمليات رمضان را پشت سر گذاشته ايم. خيلي ها رفته اند و من هنوز مانده ام ؛ با سري شكسته و دلي شكسته تر. پسر عموي ديگرم هم پريد و رفت! علي را مي گويم.
به محض شنيدن خبر، در يك موقعيت مناسب، براي تسلي مادرش به قم برگشتم ، به خانه شان رفتم. زن عمويم برايم چاي و ميوه آورد. هرچه اصرار كرد، نخوردم. چقدر دلم مي خواست ولو به قيمت اتهام ريا، وانمود كنم روزه دار هستم تا دست از اصرارش بردارد، نشد. تعجب كرده بود ، پرسيد:« چرا چيزي نمي خوري ؟ مال صغير كه نيست،‌ علي رضا!»
از خجالت سرم را زير انداخته بودم. گفتم :« زن عمو! جبهه كه بودم، شب عمليات به دست هايم حنا بستم. شرمم مي آيد ، دست هايم را جلو شما از جيبم بيرون بياورم.» بريده بريده، ميان بغض و اشك گفتم:« زن عمو! دوتا جوان شما شهيد شدند و رفتند و من هنوز زنده مانده ام!» نگاه مادرانه اي به من انداخت و گفت « الهي صدسال ديگر هم بماني تا من به قد و بالايت نگاه كنم و حظ ببرم!»
دوباره آمده ام به خطر و منتظر عمليات بعدي هستم تا از راه برسد و جان دوباره بگيرم. اين حالت پدافندي كه داريم، مرا خسته مي كند. انگار خون را توي تنم مي خشكاند.
چقدر از اين حاج مهدي زين الدين خوشم مي آيد. فرمانده قابلي است. در سازماندهي حرف ندارد. شنيده ام قصد دارد گراني متشكل از واحدهاي خمپاره و تفنگ 106، پدافند و ضد زره راه بيندازد. اسمش را هم گذاشته است گردان ادوات.
جوان دل آذر را ديده ام، بعد از تشكيل گردان ادوات ، او را به عنوان فرمانده ، بالاي سر نيروهايش گذاشته اند. آدم قابلي است. او براي يارگيري از ميان بچه هاي قم ، به هر دري مي زند. امروز مرا هم به همكاري با خودش دعوت كرد.
از من خواسته است از گردان پياده ، به گردان ادوات بروم. قدري مكدر مي شوم. چرا؟ اما به خود كه مي آيم، مي بينم هر جاي اين جبهه ها كه امكان خدمت باشد، جايي است كه در خدمت آقا امام زمان (عج) است و تو داري زير لواي او تلاش مي كني. با همين استدلال رفتم ادوات. ولي ، گردان پياده، چيز ديگري است. در آنجا امكان فعاليت عملياتي بيشتري ، وجود دارد. احتمال پريدن آنها، بيشتر است. خنده ام مي گيرد. به خودم مي گويم :« چيه آقا علي رضا! هوايي شده اي »
راستش نمي دانم چه چيزي مرا هوايي كرده است. فقط حس مي كنم ديگر قفس اين خاك برايم تنگ است. به خصوص بعد از رفتن پسرعموهايم اصغر و علي ، ديگر طاقت ماندن ، ندارم.
هواپيماها مي آيند روي آسمان و تيربارها و ضد هوايي ها حالت پدافند مي گيرند. در زير سايه نكبت بار يك اسكادران هواپيماي دشمن ، ميل نوشتن در من تمام مي شود. چه كنم؟








دفتر دوم
اهدايي تداركات سپاه!
در عمليات محرم هستم و در گران ادوات. عمليات با رمز يا زينب (س) شروع شده است. ما هم اكنون در دهلرانيم و من در سرماي پاييزي اينجا حس گرم خوبي دارم! به ياد بچگي ها افتاده ام .
هميشه پاييز كه مي رسيد وكارروي باغات ومزارع كه تمام مي شد آن وقت خانه ها، جمع گرم مهرباني داشتند. همه دورهم جمع بودند و براي گذر از زمستان با يكديگر همفكري مي كردند. بوي پاييز،‌ بوي رب و ترشي و قيسي بود.
يادم هست خاكه ذغال زمستان را همان روزهاي اول پاييز مي خريدند و مي شستند و با دستهاي آغشته به چسب سريشم، گلوله مي كردند ، مي چيدند بر آفتاب ، خشك مي كردند. تا آنها را به روز برف و سرما ، به دم آتش سرخ منقل ها بكشانند و كرسي خانه ها را گرم كنند.
شب هاي پاييزي بچه ها با كيف و كتابي كه تازگي به دستشان رسيده بود ، ور مي رفتند و بزرگترها كنار سيني شب چره ،‌ از هر چيزي مي گفتند. مادر كنار اتاق پشت به ديوار مي نشست و در كورسوي چراغ ، جوراب پنج ميل پشمي اش را مي بافت. يا داشت يقه اي سفيد و مشمايي را روي يقه كتم مي دوخت. من پشت سر هم از روي كتاب ، رونويسي ميكردم: آن مرد اسب دارد و در خاطرم همه مردان روستاي فردو را سوار اسب كهر خوش ركابم مي كردم تا ببينم كدام يك تصويري دلنشين از بقيه دارند.
در خيال و باور من ، تنها پدرم بود كه مي توانست مردانه تر از همه اهالي فردو بر اسب رويايي من بنشيند.
حالا اين جا در منطقه جبال حمرين هستيم، در جنوب دهلران ، شنيده ام مردان اينجا دلاوراني بنام هستند كه از غيرت ومردانگي ، همتايشان كمتر پيدا مي شو. هر گردان ،‌چند تايي از آنها را در كنار خودش به خدمت گرفته است تا بخشي از كار ديده باني و اطلاعات عمليات را به دوش بكشند. آنها به خوبي راه و چاه منطقه را مي دانند و جاده ها و دشتها و دره ها را مثل كف دست مي شناسند. دوربين را به دستم مي گيرم و از پس آن ، به تماشاي تحركات سپاه دشمن مي پردازم . اين ها كه در تاريكي شب ، در پناه جنگ افزارهاي خود ، مثل اشباح سرگردان در دشت ها و دامنه ها مي خزند و با هر تكان سايه اي ،‌ پهنه وسيعي از آتش را روي سر ما هوار مي كنند،‌ از كجا آمده اند؟
مي شود باور كرد كسي كه پشت يك موشك انداز ماليوتكا نشسته است و بر روي مقاصد كوتاه هم موشك پرتاب مي كند، از كنار شط فرات به جبهه عازم شده باشد؟
من هميشه به اين دو رود فكر كرده ام. هر كدام از آنها براي من سمبل اردوگاهي هستند كه تا هميشه تاريخ ، دست دوستي به يكديگر نمي دهند. فرات ،‌ سمبل اردوگاه حسين (ع) است كه در روز واقعه ، همه دار و ندارش را بر لب اين شريعه افكند و از عالم خاك به افلاك پرگشود. و دجله ،‌سيرابگر عطش وحشي ابواب جمعي بارگاه يزيد است كه مست از غروري كاذب ، تا درك اسفل سقوط كرد و طعمه حريق تكبر خود گشت.
براي همين است كه اين دو رود،‌اين دو خواهر توامان، هيچ شباهتي به يكديگر ندارند؛ پس مطمئنم آنكه با قبضه هاي 106ميلي متري ، راهيان كربلا را قتل عام مي كند، حتماً از كنار دجله به جبهه اعزام شده است.
خسته ام. بيداري شبانه روزي ، توانم را تحليل مي برد . اگر قادرم هنوز سرپا بايستم و اگر خواب به اين چشمان مشتاق راه ندارد، ترس غريزي است كه از بدو تولد، هرگز از من جدا نبوده است. چه كنم؟ مي ترسم بخوابم و صبح كه برمي خيزم ،‌ ببينم ناقور اسرافيل نواخته شده است و زمين همه خزاين و دفينه هاي خود را پس داده است و من در آن ميانه ، بازمانده اي و امانده ام كه در زمين خالي از سكنه ، تنها و مهجور افتاده است. همه رفته اند و من مانده ام و حالا ، سرگردان و بي سامانم. و نمي دانم چه بايد بكنم. به كدامين سوي بايد بروم. من كه هستم ؟
وامانده زمين و عاق آسمان. نه! من نمي خوابم. اين چشم ها براي فرار از چنين سرنوشتي ، كم گريه نكرده اند! اين دست ها و اين پاها ، در اين بيابان ها ، كم ندويده اند! يا حسين !‌ به فريادم برس.








دفتر سوم
سرماي گزنده صبحگاهي ، چون سيلي ملايمي كه تنها محض تنبه زده باشند، صورتم را مي نوازد و مرا بيدار و هوشيار نگه مي دارد. چه خوب شد كه الا اين جايم.
در منطقه هستم و در انتظار شنيدن رمز حمله، ساعت هاي سختي را گذرانيده ام ! چه خوب شد كه خودم را به يكي از گردان هاي پياده معرفي كردم ؛ وگرنه اين دل دنگ من، طاقت گردان ادوات را نمي آورد. با اين حال ، همه هوش و حواسم متوجه بچه هاي ادوات است. هنوز صدايشان را به گوش دارم. به خصوص وقتي نمي خواستند حجم آتش و نوع آتش توسط بيسيم ها شنود شود. انگار يكي دارد پشت سرهم فرياد مي كشد:« چند تا نخود بفرست روي موقعيت پيرزن».
در ادوات تا صداي فرمانده اي شنيده مي شود كه دارد تكبير مي گويد، ما مي فهميم منتظر آتش ماست. معمولاً‌اين طور عبارت ها مخصوص ديده بان خودي است كه دارد درخواست آتش ادوات يا توپخانه مي كند.
وسعت منطقه عملياتي چيزي حدود سيصد كيلومتر مربع است و طول آن را عين خوش در شمال تا تنگ چزابه در جنوب است. مي شود گفت : اين عمليات ، مكمل عمليات محرم است. ما از دو سوي رودخانه دويرج به سمت مواضع دشمن پيش مي رويم و قصدمان آزادسازي پاسگاه هاي مرزي است.
در اين عمليات ارتش هم در كنار سپاه مي جنگد. هنوز ساعاتي از شروع عمليات نگذشته است كه نيروهاي خط شكن جاي خود را به نيروهاي تازه نفس مي دهند. من اما دلم نمي خواهد به عقبه برگردم.
عجب وضعي است! دريكي از كانال هايي كه دشمن حفر كرده است ، مانده ام. شرايط سختي است. افتاده ام اين جا و نمي دانم اگر كسي متوجه من نشود، اگر كسي به دادم نرسد ، چه بايد بكنم؟ به خودم مي گويم:« عليرضا ! مرگ در گودال مرگ خوبي نيست!» و به خدا مي گويم:« تو را به كرمت قسم مي دهم ، مرا از اين مخمصه نجات بده!‌جفاست اگر به جاي شهادت در ميدان ، نصيب من ، مرگ در گودال باشد»
مدتي گذشته است ، هنوز در اين گودالم. من فكر مي كنم دليلش پشت كردن به بچه هاي ادوات باشد. من الان مي بايست گوشي هاي ضد صدا را مي گذاشتم روي گوشم و پشت يك دستگاه ميني كاتيوشا ، بچه هاي پياده را پوشش مي دادم.
حالا ببين در اين گودال ، به چه فلاكتي افتاده ام!
چطور اين اتفاق افتاد، نمي دانم !‌ وچطور نجات پيدا كردم ، اين را هم نمي دانم ! فقط مي دانم كه در آن ساعات تنهايي و مهجوري ، بدجوري دلم شكسته بود. آيا كسي هست كه سخن دل مرا بفهمد.
من اگر گردان پياده را به گردان ادوات ترجيح دادم به خاطر عطشي است كه براي شهادت دارم. اما شايد در اين انتخاب هم يك جو خودخواهي وجود داشته باشد كه بر ديگر خواهي آدمي بچربد.
كسي نمي داند، با اين همه ، نذر كرده ام در كنار آخرين رزمنده اين جبهه ها، تا آخرين قطره خونم بجنگم ، مردن در يك گودال ، مثل يك آهوي لنگ زخم خورده ، جفاي بزرگي است. عجبا!‌اگر كسي فكر كند كه من مي خواهم با نام و نشان بميرم. خدا نكند كسي چنين فكر كند، كه من خود هرگز به اين چيزها فكر نكرده ام . خدا مي داند كه اين نام و نشان لااقل براي من يك نفر ، سنگيني طاقت فرسايي دارد كه پشت عشق و ايمانم را خم مي كند وبلكه مي شكند. آنچه من طالبش هستم، مرگ در ميدان كارزار است مثل مولا و مقتدايم ، و سرور و آقايم، حسين بن علي (ع) مرگي زيبا،‌در راه هدفي بزرگ! يعني من شايستگي چنين مرگي را دارم؟ اسفا كه رزق ما از سفره والفجر مقدماتي ، جز آنچه نوشته ام ، نبود! يك ماه از نوشتن غافل بوده ام و حالا باز، رو كرده ام به ثبت آن چيزهايي كه بيشتر حرف هاي دل است تا گفتن از خاطرات زندگي روزمره . به بهانه تعمير ماشين هاي سپاه مرا كشانيده اند به قم ، تا گفتند ، گفتم :« سمعاً و طاعتاً‌» و به راه افتادم ، ليكن نه با دلي خوش ، بلكه با احساس مسووليتي در قبال سپاه ، و حالا انگار آرام آرام دارد دلم براي جبهه تنگ مي شود. به خصوص وقتي پايگاه هاي بسيج مساجد ، از پشت بلندگوهايشان مرتب اعلام نياز مي كنند.
امروز موقع برگشتن به منزل ديدم چند ماشين با نيروهاي اعزامي ، به سمت جبهه حركت مي كردند، دلم بدجوري هوايي شد. اين غروب ها هم اذيت مي كنند. به خصوص وقتي خورشيد ، مثل يك تشت خون، پهنه آسمان مغرب را مي گيردو همه جا و همه چيز را ارغواني مي كند. چقدر غروب خورشيد نخلستان زيباست! آنجا هم خورشيد چنين رنگ آميزي شيدا و مجنوني را داشت.
چقدر غروب خورشيد هور زيباست ! چقدر خورشيد در پشت جبال حمرين زيباست! چقدر...
اين دفتر هم به پايان آمد و حرف دل من ، همچنان ناتمام ماند.








دفتر چهارم
به جبهه برگشته ام. در اين مدت كه نبودم ، سازماندهي گردان ادوات تغيير كرده است. اكنون به جاي جواد دل آذر، فرماندهي گردان برعهده مجيد آيينه است.
من اين بار با طرح والعاديات به جبهه برگشته ام. صبح امروز وقتي همه بچه هاي اعزامي اين طرح را توي حسينيه پادگان انرژي اتمي، جمع كرده بودند، بعد از سخنراني زين الدين، ديدم آيينه جلو آمد ، با من احوالپرسي كرد و از من خواست تا در گردان ادوات، همراهي اش كنم. نمي دانم چرا بي هيچ چون وچرايي دعوتش را پذيرفتم. بعد بالفور به سمت مقر گردان كه در حوالي دژ عراق، در ايستگاه حسينيه است،‌حركت كرديم و الان اينجا هستيم.
چند روزي است كه به خط پدافندي پاسگاه زيد آمده ايم. بوي عمليات مي آيد. انگار در مهران عملياتي قريب الوقوع خواهيم داشت. از اين بابت بسيار خوشحالم ،‌اگرچه حال خوشي ندارم و به شدت احساس كسالت مي كنم. يعني دارم مريض مي شود؟








دفتر پنجم
دفتر را در بحبوحه عمليات والفجر 3 و آن مرض كذايي و در آن وخامت حال آن اعزام به عقبه ، گم كرده ام ، چقدر افسوس مي خوردم ! و حالا در آستانه عمليات والفجر 4 ، در منطقه عمومي مريوان و بانه ، منتظر شروع حمله ايم. پست من كماكان ، هدايت و كنترل گردان ادوات است.
مهرماه است، هوا گرماي ملايمي دارد كه در شب ، با نسيمي خنك از ناحيه كوه هاي لنگرك و خلوزه، قدري سرد مي شود. در اين وقت از سال ، دشت شيلر پوشيده است از گل هاي ريز آبي و بنفش زيبايي كه به گل عروس معروفند.
در اين وقت از سال ، رود كوچكي كه به آب شيلر معروف است، آبشخور غزالان بلندي هاي نارواست. جنگ اگر چه آمده ، سوزانده و ويران كرده است ، هنوز نتوانسته بر قانون منظم طبيعت ، تاثير مخربي بگذارد.
آدم ها مي آيند و مي روند ، فصل ها مي آيند و مي روند، و طبيعت همچنان قوانين خودش را دنبال مي كند،‌ بي آنكه از آتش قبضه هاي 105 ميلي متري بترسد و يا از بوي باروت نيم سوز ، آميخته به بوي سوختگي لاستيك خودروها ،‌سرفه اش بگيرد!
از آنجا كه ما ادوات چي ها ، پياده ها را پوشش مي دهيم ، بعد از هر عمليات دوست داريم بدانيم چه كرده ايم. يا حداقل من چنين هستم. براي همين در فرصتي مناسب به مقر فرماندهي مي روم و روي كالك و نقشه هاي پيشروي را نگاه مي كنم. در كمتر از بيست روز ،‌پيشرفت بسيار خوبي داشته ايم؛‌ بلندي هاي هينمال و بلندي هاي لك لك آزاد شده اند. كوه رستم الان و بلندي هاي دشت باژوال ، آزاد شده اند. خلوزه يك و دو ولنگرك آزاد شده اند. بخش عظيمي از دشت شيلر نيز ،‌به روي تحركات ضد انقلاب ، مسدود شده است. دلم را شادي غريبي به چنگ مي گيرد. دلم مي خواهد با صداي بلند بزنم زير آواز ، و مي زنم:
«آنكه دايم هوس سوختن ما مي كرد كاش مي آمدوازدورتماشا مي كرد.»








دفتر ششم
« دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي » و بدانيد كه شهدا معارج آسمان را يك به يك طي كرده اند ، رسيده اند به جايي كه ديگر به چشم ملكوت هم نمي آيند؛ چرا كه شهدا از جنود رحمانند.آنها در سخت ترين شرايط ممكن ، قصد ياري دين خدا را كرده اند.
در خيبريم و عمليات خيبر، عمليات سختي است! همه نيروها قبل از شروع حمله كاملاً توجيه شده اند، ليكن كسي چه مي داند به هنگام عمل ، چه اتفاقي ممكن است بيفتد؟
اين جا كناره هور است وهدف ،‌جزاير مجنون. همه محاسبات نشان از اين دارند كه برد توپخانه نمي تواند پوشش مناسبي به جزاير بدهد. لذا جنگ افزارهاي سنگيني چون خمپاره اندازها و قبضه هاي 106 ميلي متري بايستي به هر طريق ممكن از هور بگذرند و به ساحل جزاير مجنون برسند، اما چطور؟
در هور ما نوعي قايق تندرو داريم كه به آن اسپيد بورس مي گويند، اما آيا با اين قايق مي توان ادوات را به آن طرف آب رسانيد؟ مسلم است كه من همه تلاش خودم را خواهم كرد.
چند شبانه روز است كه نخوابيده ام. عمليات از ساعت 30/8 شب سوم اسفند ماه شروع شده است و نيروها براي تثبيت موقعيت خود درجزاير ، همچنان نياز به سلاح و مهمات دارند. چند شبانه روز است نخوابيده ام و فكر مي كنم در اين شرايط،‌خواب بر هر چشمي حرام است.
چه كساني پريده اند و من هنوز مانده ام! دلم جور غريبي در سينه تنگي مي كند كنار هور مي نشينم و دفترچه امرا از جيبم بيرون مي آورم. مشغول نوشتن هستم كه ناگهان يكي از پشت صدايم مي كند:« چطوري هيكل عقيدتي؟» رويم را برمي گردانم ببينم كيست. نمي شناسمش. او هم از اين كه مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ، خجالت مي كشد ، سر به زير مي اندازد و بي آنكه حرفي بزند، دور ميشود. ديگر نوشتن بس است!‌ شوخي عجيب اين اخوي ، حال مرا عوض كرد.








دفتر هفتم
جاي جاي جزيره مجنون را گشته ام و اثري از گمشده ام نيافته ام. يعني او كجاست؟ كيست؟ چه نشانه اي دارد؟
از آخرين عمليات بزرگي كه در آن شركت داشته ام، يكسالي مي گذرد. در اين مدت من كار مهمي نكرده ام مگر اينكه ،‌ايمانم را كامل كرده ام ، مادرم ، خواهرم ، و چندتايي ديگر از زن هاي فاميل دوره ام كرده اند كه مرا وادار به ازدواج كنند.
مي گويند عروسي سنت رسول خداست و فكر مي كنند كه من مثل هميشه ، سر باز خواهم زد و لابد اگر بگويم كه نه ! هزار و يك دليل مي آورند تا قانعم كنند.
آنها نمي دانند از احساس مسووليت است كه تا به حال پاي در اين وادي نگذاشته ام. كدام دختري هست كه به قصد بيوه شدن عروس بشود؟ و آنكه با من وصلت كند بايد منتظر چنين سرنوشتي باشد چرا كه من ، جانم را كف دستم گذاشته ام و دعاي هر صبح و شامم ، طلب شهادت است.
طبيعي است براي آدمي چون من ، تصميم براي اين كار ، تصميم دشواري است. با اين همه تن مي دهم. اگر چه حسم به من مي گويد:«به زودي عملياتي بزرگ اتفاق مي افتد و تو نبايد از قافله عقب بماني .»
به قصد خواستگاري ، به خانه يكي از آشنايان دور رفته ايم. تمام كارها انجام يافته است. ليكن من حس مي كنم اين دختر حق دارد از تصميمات من مبني بر حضور در جبهه آگاه باشد، به همين خاطر، رو به او مي گويم:« من با شهدا پيمان بسته ام تا آخرين قطره خونم از پا نايستم و اهدافشان را پيگيري كنم. فكر نمي كنيد زندگي كردن با كسي كه معلوم نيست تا ساعتي ديگر زنده باشد، كار دشوار است؟» مي گويد:« نه! اين درست ترين كاري است كه در اين شرايطاز شما انتظار مي رود. بنابراين من هم در اين پيمان با شما شريك مي شوم.» آنچنان صداقتي در كلام و بيانش مي بينم كه ديگر كلمه اي بر زبان نمي آورم به حتم من رفيق را هم را پيدا كرده ام.
او دختر كم و سن وسالي است ليكن ، درك خوبي از شرايط و وقايع دارد. با اين همه دوست ندارم دلبستگي به او مانع از انجام تكاليف و مسووليت هايم شوم.
براي همين سعي مي كنم كه كمتر به مرخصي بروم.
به او مي گويم:« اي كاش! خانه ام نزديك گلزار شهدا باشد تا پس از مرگم بتواني زود به زود سرقبرم بيايي » انگار رنجيده باشد، شايد هم من در نگاهش آميزه اي از رنج و ترس ديده ام، به هرحال با تعجب به من چشم مي دوزد و مي گويد: « اين حرف را نزن!»
مي گويم :« ما از اين دنياي خاكي نيستيم ، ما به اين دنيا تعلق نداريم . باوركن!»
عازم جبهه هستم. به اتفاق مادرش به ايستگاه مي آيند. دلم برايش مي سوزد. از همين حالا مجبور است تحمل سختي هاي فراواني را بكند. فكر مي كنم بامن، او هرگز آينده روشني نخواهد داشت. از دست من براي او چه كاري ساخته است؟ تنها برايش دعا مي كنم. برايش دعا مي كنم تا در فقدان من ، رنج ها و سختي ها ، او را از پاي درنياورند.
چقدر از او حرف مي زنم!‌ احساس مي كنم بدجوري غرق زندگي شده ام. بايد مراقب باشم. وابستگي خطر بزرگي است كه مرا تهديد مي كند. مبادا اسير خاك اين دنيا بمانم. مبادا! هرگز آسماني نشوم ، بايد برگردم.
برمي گردم و عمليات بدر را هم تجربه مي كنم. در بدر وضعيت ماشبيه وضعيت در خيبر است. باز ما،‌ هور را پيش رو داريم و باز بايستي ادوات را به آن سمت آب بكشانيم. اين بارمحل استقرار گردان ، در شرق دجله خواهد بود. در آستانه بهاريم و بارش هاي زمستاني سطح آب را بالا آورده اند. در هور هيچ چيز مگر شناورهاي هاوركرافت ، نمي توانند به فريادمان برسند.
يكي از مشكلات بزرگ در اين عمليات ، عدم دسترسي به جاده يا پلي است كه ما را به نقطه اي در خشكي وصل كند. براي حل همين مشكل است كه نبايد از مرور راه حل هاي ديگر غافل باشيم.
قرارگاه قول داده است ، ظرف مدت 48 ساعت پس از انجام عمليات ، پي متحركي در حد فاصل ميان تپه هشت و نزديك ترين جاده ساحلي در كنار هور ،‌ نصب كند ، اما چه ضمانتي مي اين قول را محكم سازد؟ ضمن اينكه در خصوص عدم اجراي اين نقشه ، احتمالات زيادي وجود دارد،‌ براي همين است كه عزمم را جزم كرده ام تا به سرعت، يك طرح كارآمد و كم نقص را براي انتقال جنگ افزارها، ارائه بدهم. به فكر استفاده از هاوركرافت مي افتد؛ اين وسيله در هوركارايي بالايي دارد.
با كمك يگان دريايي ، خيلي چيزها را به مناطق ساحل شرقي دجله منتقل كرده ايم. از آن جمله اند توپ 109 ميلي متري ، يا ميني كاتيوشاو موشك انداز.
در اين مدت ، سه پل ارتباطي متحرك ايجاد شده است ، ما بايستي براي حفظ اين سه پل ، همچنين دفع فشار بيش از حد دشمن ، قدري عقب نشيني كنيم ، براي همين با موتور به مقر تاكتيكي لشكر مي روم؛‌ليكن مي بينم كه دشمن در حال پيشروي است ، بايستي به سرعت به سمت نيروهاي خودي برگردم ، با آتش شديدي كه دشمن مي ريزد ، امكان استفاده از جاده را ندارم ، اين است كه به پشت جاده مي روم و در پناه خاكريز، يكسره تا مقر گاز مي دهم. بعد از طي مسافتي حدود ده كيلومتر، به سه پل مي رسم،‌ قرار است به جزيره مجنون شمالي برگرديم.








دفتر هشتم
همه چيز از روستاي خسروآباد شروع مي شود، هزاران غواص آنجا در خانه هاي گلين خالي از سكنه، خود را براي ورود به رود آماده مي كنند. غروب غريبي است!
اين جا حاشيه اروندرود است. بچه ها همه آماده اند ، همه وسايلشان را به دست دارند و پتوهايشان را بر شانه انداخته اند و در ميان نخل هايي كه كاكلشان با خورشيد مغربي ، سرخ فام است، مي دوند.
بعضي ها در آبگيرهاي كناره رود وضو مي گيرند برخي با حالي خوش در گوشه اي خلوت كرده اند. من تا حال داشتم گردان، و بچه ها را سرو سامان مي دادم و حالم هيچ خوش نيست. ترس از اين كه مشكلي در ادوات مانع از رفتنم به آن سوي آب بشود، باعث شده تا همه امور زير نظر خودم انجام شوند؛ لذا پس از روبه راه ساختن شرايط ، قطعاً در آن سوي آب ، به فرماندهان يگان هاي پياده خواهم پيوست.
سرانجام به شب نزديك شده ايم. آفتاب كاملاً‌غروب كرده است و در سرخ و زردي افق ، سياهي آرام آرام دارد همه گير مي شود. اشتياقي عجيب بر اين كرانه رود حكمفرماست ، اين جا قايق ها به آب افتاده اند و غواص ها در گروه هاي چند نفره عازم رودند.
قراراست در گوشه اي از دژآبراهام بچه ها به آب بزنند، بروند جلو. بچه هاي غواص اين مسير آبي را به خوبي مي شناسند.
عمليات تا ساعتي ديگر شروع خواهد شد. ديگر شب پايين آمده است. شبي آسماني در كناره اروند خروشان، با ابرهايي دامنه دار كه بر هم انباشته مي شوند و بوي باران فضا را پر مي كند، باران اگر ببارد!
كوهه هاي ابر بهم مي شوند و ماجراجويانه همه را دنبال مي كنند، آنچنان كه از حركتشان نسيم ملايم ساعتي پيش ، به باد سرد زمستاني بدل مي شود باد كه بيايد، اروند ديگر چندان مهربان نخواهد ماند.
عمليات در ساعت ده شب با رمز « يا زهرا (س) » شروع مي شود. هدف ، شهر بندري فاو است. اگر گروه هاي غواص بتوانند خط را بشكنند، بلافاصله بايستي ما نيروها و ادوات را به آن سوي رود انتقال بدهيم.
شهر فاو و در كناره اروند ، داراي اسكله و تاسيسات نفتي مهمي است در نزديكي هاي اين شهر ، بچه هاي اطلاعات عمليات چيزي حدود شصت منبع عظيم نفت را شناسايي كرده اند ، از اين بندر به دليل اهميت فوق العاده اش چندين لشكر و تيپ محافظت مي كنند. علاوه بر آنها ، نيروهاي جيش الشعبي و گردان هاي ويژه كماندويي نيز هستند. اينها همه پشت موانع عظيمي قرار دارند كه از دهانه خليج شروع مي شود و تا نزديكي هاي بصره ادامه دارد. در ساحل رو به روي شهر فاو، در دل نخلستان ها ،‌ فاو به وسيله يك ديوار بتوني محافظت مي شود كه موازي با خط ساحلي ، به طور جندين كيلومتر كشيده شده است.
پس از آن ده ها نفر از عمق نخلستان ها تا ساحل اروند، موانع ايذايي ، كانال هاي مختلف، سنگرهاي ديده باني انفرادي و اجتماعي ، سپس موانع خورشيدي و بعد كلاف هاي سيم خاردار وجود دارند. با توجه به ترسيم موقعيت استراتژيكي فاو و نقشه دفاعي آن ، فتح فاو بيشتر شبيه است به فتح قلعه خيبر كه اگر اسم رمزگشاي خانم « زهرا (س) » نباشد و اگر نگاه لطف علي (ع) گشاينده دژ خيبر به ما نيفتد، قطعاً رزمندگان كار زيادي از پيش نخواهند برد. همه اين ها را كه گفتم، به تكليفي مي ماند كه بچه هاي مدرسه حفظ مي كنند و فرداي روز درس ، به معلمشان جواب مي دهند. جان كلام ، جاي ديگر است.
پيش قراولان غواص ها به آب زده اند. حلقه طناب را بسته اند به مچ دستشان و همه ستون را در امتداد طناب ، به خط كرده اند. رمز موفقيت در اين كار ، همزماني عمليات است اينك غواص ها براي شكستن خط به رود مي زنند.
در رود ،‌آب سرد ، چندان مهربان نيست ، به خصوص موج ها كه با همه محاسبات دقيق بچه ها ، قدري مرتفع تر از حد انتظارند. و همين باعث مي شود بچه ها به اطراف كشيده شوند و بخش اعظم نيرويشان در مقابله با امواج هدر برود. با اين همه تعداد قابل توجهي در همان لحظات اوليه عمليات به خط مي زنند و دشمن را غافلگير مي كنند پشت سر آنها نيروهاي تازه نفس پياده سوار بر قايق ها در مدخل خورمنتظرند تا به سرعت عرض اروند را طي كنند و براي تثبيت مواضع ، خودشان را برسانند.
روزهاي غريبي را پشت سر گذاشته ام و صحنه هاي غريبي ديده ام . آن طور كه بعضي شان در باورم نمي گنجند ، من فكر مي كنم اين كه تا به حال نتوانسته ام بپرم ، به خاطر تعلقاتي است كه به اين دنيا دارم ، اين ها هستند كه كمند دست و پاي من شده اند.
اما امروز ، روز پايان اين مجادله خواهد بود ، شايد كه لحظه ميقات ما هم برسد!
هشتمين دفتر خاطراتم در والفجر هشت به پايان رسيده است و ديگر هيچ جايي براي نوشتن ندارد. من حتي از سفيدي حاشيه برگ ها استفاده كرده ام و چنين است كه اين تمام شدن را به فال نيك مي گيرم و از خدا مي خواهم كه اين خطوط و اين كلمات ، مجال آخر من باشند! امروز روز چهارم بعد از فتح فاواست.
از كناره اروند رود ، به سمت جاده فاو – بصره مي گذرم. موتور زيرپايم به حالت پرواز است. ناگهان به آبراهي آبي و روشن مي رسم كه در كنار چند نخل و چند كنار تنك بي بروبار مي جوشد و مي رود. حس غريبي به من مي گويد كه همه دست نوشته هايم را به اين آب روشن بازيگوش بسپارم. به ياد اين شعر خواجه شيراز افتاده ام كه مي گويد:
« بشوي اوراق اگر همدرس مايي كه علم عشق دردفترنباشد.»
مي شويم! مي شويم! آنچنان كه تو گويي دست از جان مي شويم و حالا كه دفترم نيست،‌كارهايم سرعت بيشتري يافته اند، ديگر در هرگذري به دنبال مجالي براي نوشتن ، نخواهم گشت. اين هم تعلق آخرينم. تا خدا چه بخواهد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : محمدي , عليرضا ,
بازدید : 228
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

ششم فروردين ماه سال 1341 ه ش در روستاي زرند ساوه ديده به جهان گشود. از آنجايي که خانواده اش، مذهبي و متدين و محبّ اهل بيت (ع) بود، او نيز از کودکي با دنياي عشق و محبّت و معنويّت آنان آشنا شد. او پس از گذراندن دوران شيرين و رؤيايي کودکي، قدم در راه تحصيل گذاشت و تا پايان دورة راهنمايي در زادگاه خود به سر برد و سپس به همراه خانواده اش به شهر مذهبي و مقدس قم، هجرت کرد. وي براي ادامة تحصيل، در هنرستان صنعتي قم ثبت نام نمود، اما به دلايلي نتوانست اين دوره را به پايان برساند و با ترک تحصيل، مشغول کار شد.
با شروع نهضت اسلامي در ايران، «قطرة» وجود او با «اقيانوس» امّت گره خورد و «علي اصغر» نيز به جرگة مبارزين پيوست.
در آستانة بازگشت حضرت امام خميني «ره» به ايران، او با شوقي وافر به تهران شتافت و به عضويت کميتة استقبال از آن حضرت (ره) در آمد. و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «محمد صادق» و «محمد باقر» مي باشد.
بعد از انقلاب براي مدتي عضو کميته انقلاب اسلامي (سابق)بود و پس از آن در تاريخ 10/1/1360 به عضويت سپاه پاسدران انقلاب اسلامي درآمد. ايشان پس از گذراندن دورة آموزش نظامي، به عنوان مربّي تخريب در پادگان آموزشي 19 دي قم، به آموزش رزمندگان اسلام مشغول شد. بعدها نيز در جبهه، مسئووليّتهاي مهمي، از جمله: مسئووليّت واحد آموزش نظامي لشگر، و فرماندهي تيپ را به عهده داشت که در اين رو مسئووليّت، خدمات ارزنده اي ارائه داد.
ما در اين مختصر به طور گذرا به فرازهايي از زندگي پربارش مي پردازيم تا بلکه پنجره اي به باغ سبز و ثمرخيز حياتش باز کنيم و ياد آن گل بهشتي را گرامي بداريم.
با اينکه زندگي اش را وقف خدمت کرده بود و لحظه لحظة حياتش سرشار از تلاش و لبريز از عمل بود، اما او اندکي از آن بسيار و مقداري از آن بي شمار را براي کسي، حتي همسرش، بازگو نمي کرد. وي در عمليات بسياري شرکت جست و مسئووليتهاي زيادي در طول خدمت داشت، اماهرگز از اين مسائل دم نمي زد و با سکوت، اعمال خالص و خدايي اش را حفاظت مي کرد. و اگر کسي از او شتاختي نداشت، هرگز تصور نمي کرد که او يک انسان فعّال و يکي از فرماندهان، نمونة ارتش اسلام باشد.
«شهيد اميني بيات» زندگي اش را بر پاية خدامحوري استوار کرده بود، از اين رو از جبين اعمالش، نور اخلاص مي درخشيد و تواضع در رفتارش، بخوبي ملموس و مشهود بود. با اينکه فرمانده بود اما بي ريا، سنگر را جارو مي کرد و اصلاً توجّه به پست و مقام در وجودش نبود. و تا آنجا از اين منصب رنج مي برد که بارها و بارها مي گفت: «اگر احساس مسئووليّت نمي کردم، دوست داشتم که مسئووليّت را کنار گذاشته و مانند يک بسيجي ساده در جبهه بجنگم!»
صبر، ستارة روشن ديگري است که در آسمان اخلاق او مي درخشيد. او انساني بود که کمتر مصائب و مشکلات دهر او را زمين زد و زمينگير کرد. وقتي در پادگان والفجر در اثر حادثه اي دستهاي وي شکست، او پس از مدتي توقّف در منزل به جبهه رفت و با آنکه دستهايش وبال گردن شد، امّا او گرفته به نظر نرسيد، بلکه همان شوق و نشاط لحظه هاي خوش زندگي را داشت، به گونه اي که يکي از دوستانش به او خطاب کرد: «آخر تو چه موجودي هستي! با دستهاي شکسته هم اينقدر با نشاط و خوش رفتار؟ واقعاً که صبر و تحمّل هم حدّي دارد!»
يکي ديگر از صفات اخلاقي او، پرهيز از سخن لغو و بي فايده بود. ا زبانش را بخوبي کنترل مي کرد و مراقبت مي نمود و نيک مي دانست که زبان، سرچشمة بسياري از گناهان است؛ از اينرو آتش شهوت کلام را در خود خاموش مي کرد و تنها در مواقع نياز سخن مي گفت؛ همين طور در مخارج زندگي اش نيز از تبذير و اسراف پرهيز مي کرد و هرگز درصدد تنوع طلبي و زندگي رنگارنگ و تهيه سفرة رنگين نبود.
«علي اصغر» به احکام اسلامي توجه خاصي داشت، و زندگي اش با اعمال عبادي عجين شده بود. او هر روز، دل را با قرآن، جان و جلا مي بخشيد و از آن چشمة آسماني، جرعه ها مي نوشيد و در عمل به فرايض به خصوص نماز، هرگز کوتاهي نمي کرد. سعي مي کرد تا حتماً نماز شبش را بپا دارد و نمازهاي واجب را در وقت خود ادا کند.
وي از سنين نوجواني، تقيد به مسايل ديني داشت، به گونه اي که وقتي مشغول تحصيل در کلاس سوم راهنمايي بود، نسبت به اختلاط پسر و دختر در مدرسه اعتراض مي کند و اين عمل او موجب اخراج ايشان از مدرسه مي شود. او و برادر شهيدش (محمد علي) به خاطر اينکه يک زندگي پاکيزه و دور از آلودگي و گناه، داشته باشند، هر دو در سن 17 سالگي ازدواج مي کنند. وقتي به آنها گفته مي شود: با توجه به اين سن کم، به مردم چه خواهيد گفت؟ در جواب مي گويند: مي خواهيم به دستور اسلام زندگي کنيم و به حرف مردم کاري نداريم!

از روزهاي پر التهاب انقلاب اسلامي که علي اصغر به طور جدّي قدم در طريق مبارزه گذاشت، پيدا بود که از مرگ در راه خدا خوفي ندارد؛ چرا که با شرکت شبانه روزي اش در مبارزه و ساختن مواد آتش زا و سه راهي و ... روحية شجاعت و شهادت طلبي اش را نمود. او انسان عاشقي بود که شوق وافري به شهادت داشت. «شهادت» مقصد و مقصودي بود که چشم و دل روح او را خيره و مجذوب کرده بود. بدين جهت پيوسته با همسرش از شهادت مي گفت و وقتي او را نگران و ناراحت مي ديد، مي گفت: «مي خواهم عادت کني و آماده باشي!» او چنان دلبستة اين آرزوي آسماني بود که حتّي به پسر کوچک خود زياد توجّه نمي کرد و تنها در موقعي که بچّه در خواب به سر مي برد او را نوازش مي کرد و مي بوسيد و علت اين حرکت و عمل خود را چنين بيان مي نمود: «اگر من به او محبّت کنم، بعد از شهادت من، شما را اذيّت خواهد کرد!»
با گذشت ايّام، لحظة وصال هم نزديک مي شد و او چنان به قرب الهي و نورانيّت باطني رسيده بود که ديگر يقين به شهادت خود داشت. و سرانجام، يک روز صبح، وقتي که از خواب بيدار شد به همسرش گفت: «فلاني! من مي روم و مي دانم که شهيد مي شوم، اگر عمليّات، در شب يا روز عاشورا باشد، من شب يا روز عاشورا شهيد مي شوم، و اگر عمليّات، در شب و روز عاشورا نباشد، من توي محرّم شهيد مي شوم ...اين دفعه، دفعة آخر من است!»
سرانجام اين پيش بيني شگفت او، چه خوش به حقيقت پيوست و اين عاشق حسين (ع) در ماه حسين (ع) و به عشق حسين (ع) شهيد و به سوي حسين (ع) و اجداد و اولاد او شتافت و با بال شهادت، به معراج وصال پرواز کرد. علي اصغر در تاريخ 13/8/1362 پس از 14 ماه جهاد و خدمتهاي صادقانه به اسلام، در ارتفاعات «کاني مانگا» در جبهه غرب به شهادت رسيد. و پس از او نيز برادر کوچکترش «جواد» سلاح بر زمين مانده اش را به دوش گرفت و به شوق شهادت، به ميدانهاي جهاد، هجرت کرد و آخرالامر او نيز پايان نامة عمر کوتاهش را با خون سرخ خويش امضا کرد.
برادرکوچکترش جواد بعد از او ومحمد علي نيز قبل از علي اصغر به شهادت رسيدند تا خانواده «اميني بيات» با افتخار وسربلندي در روزمحشر در محضر الهي ،پيامبران و امامان حاضرشوند.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
مادر شهيدان «محمدعلي، علي اصغر و جواد اميني بيات:
«محمّد علي» و «علي اصغر» با شروع انقلاب اسلامي، توي منزلمان سه راهي مي ساختند و از آنها در حمله به پادگانها و محلّ تجمّع نيروهاي نظامي شاه استفاده مي کردند. در اوج اعتصابها و تظاهرات مردمي که مغازه ها غالباً بسته بودند و موادّ لازم براي ساخت سه راهي به آساني به دست نمي آمد، اينها با گرد ذغال و گوگرد و پرمنگنات و گليسيرين و ... به ساخت سه راهي دست مي زدند.
يک روز که «علي اصغر» در زيرزمين منزل مشغول ساخت سه راهي بود و نزديک دو کيلو باروت و مواد آتشزاي ديگر دم دستش قرار داشت، يک سه راهي منفجر شده و ساختمان، با صداي انفجار مهيبي به لرزه در مي آيد و شيشه هايش مي شکند.
پدرش که توي مغازه بود سراسيمه وارد منزل مي شود و وقتي از حقيقت قضيّه مطّلع مي شود فوراً در کوچه را مي بندد و تا در و همسايه ها بجنبند و به ما شک کنند، علي اصغر را که مجروح شده بود به بيمارستان فاطمي مي رساند.
پزشکان، وقتي از علّت مجروحيّت علي اصغر سؤال مي کنند، پدرش در جواب مي گويد:
- سيلندر گاز منفجر شده است!
آنها هم که گويا از شواهد امر، حقيقت حال را فهميده بودند، با خنده مي گويند:
- اين روزها از اين سيلندرها زياد منفجر مي شود!
خلاصه، زخمهاي علي اصغر را پانسمان مي کنند و بعد هم به حاجي اطمينان مي دهند که آنها خود از انقلابيونند، و به اين ترتيب خطر دستگيري علي اصغر نيز از طرف مأموران رژيم، با عنايت الهي منتفي مي گردد.

همسر شهيد:
با شروع انقلاب، «علي اصغر به تشنه اي مي مانست که ناگاه به آبي گوارا رسيده باشد. در راه پيروزي، انقلاب، سر از پا نمي شناخت و به هر کاري دست مي زد. او و دوستانش ابتدا به ساخت سه راهي روي آوردند. آنان سه راهيهاي آماده را به تهران انتقال داده و در عمليّات عليه تانکها و پادگانهاي نظامي شاه استفاده مي کردند.
وي در پيروزيهاي شب 21 و 22 بهمن 57 ، فعالانه شرکت داشت. او به همراهي عدّه اي از دوستانش، مقابل بيمارستاني در تهران سنگربندي کرده و با انبوه سه راهيهاي دست ساز خودشان با گارديها و مأموران ساواک مبارزه مي کردند.
آنان براي از بين بردن تانکهايي که در خيابانها صف بسته بودند، با رفتن به پشت بامها و انداختن سه راهي و کوکتل مولوتف به طرفشان آنها را به آتش کشيده و مانع پيشروي و نيروهاي نظامي رژيم به سمت تظاهرکنندگان مي شدند.
سرانجام، انقلاب اسلامي با جانفشانيهاي اين غيور مردان به پيروزي رسيد. با پيروزي انقلاب، «علي اصغر» ابتدا در سنگر «کميته» و سپس «سپاه پاسداران» به پاسداري از دستاوردهاي ارزندة آن ايستاد.

اهل سکوتهاي طولاني بود و اين صفت نمود بيشتري در ويژگيهاي اخلاقي ايشان داشت. در مجالس و محافل خانوداگي بشدّت از ايراد سخنان لا طايل احتراز مي کرد و در همه جا به قدر ضرورت سخن مي گفت. شايد به خاطر دارا بودن اين خصوصيّت، افرادي خيال مي کردند وي يا حرفي براي گفتن ندارد، يا فعّاليّتي براي ذکر کردن. در حالي که من از نزديک مي ديدم او سراپا تلاش و کار در راه پيشبرد اهداف انقلاب بود.
چيزي از ازدواج ما نمي گذشت که جنگ تحميلي شروع شد. علي اصغر از همان موقع به عضويت سپاه درآمد. آموزش نظامي ديد و به جبهه اعزام شد و پس از چندي خود مسئوول آموزش تيپ 17 قم شد. گرچه در اين مسئووليّت، کمتر فرصت مي کرد به خانه و خانواده برسد، اما هنگامي که فراغ بالي مي يافت و شبي يا روزي در منزل به سر مي برد کلّاً به مسائل زندگي مي انديشيد و عقيده داشت که مسايل و مشکلات جنگ را نبايد به خانه آورد؛ بدين خاطر هرگز نمي شد که حرفي از عمليّاتها بزند، يا دربارة مسئوليّتهاي خودش سخني به ميان آورد.
پايبندي به دعا و نماز و اعمال عبادي، از ديگر ويژگيهاي شخصيتي ايشان را تشکيل مي داد. به «نماز شب» اهميت ويژه اي مي داد و به تلاوت قرآن، پس از نماز صبح.
چند روزي از عمليّات «والفجر مقدّماتي» مي گذشت، خانواده هاي رزمندگاني که توي اين عمليات بودند با دلشوره و نگراني اخبار عمليّات را تعقيب مي کردند. ما که در اهواز بوديم و با خط فاصلة چنداني نداشتيم، از رفت و آمد هلي کوپترها و آمبولانسها که مجروحين و شهدا را به پشت خط انتقال مي دادند، دلهرة بيشتري داشتيم.
با گذشت چهار روز از آغاز عمليات، علي اصغر شب هنگام به منزل آمد، و با آنکه باطناً از سير عمليّات و کشته و مجروح شدن نيروهاي خودي بسيار گرفته و غمگين بود، در ظاهر سعي مي کرد اين پريشاني روحي، نمودي در چهره اش پيدا نکند. چيزي نگذشت که گفت:
- خانم! يکي دو ساعت مرا تنها بگذار و برو پيش دوستانت.
من هم به خيالم که شايد مي خواهد با فرماندهان جنگ تلفني صحبتي کند، رفتم- البتّه در اين هنگام ما در هتلي ساکن بوديم که خانواده هاي رزمندگان ديگري نيز در آنجا سکونت داشتند- .
شب جمعه اي بود. پس از يکي دو ساعت که باز گشتيم, ديدم علي اصغر آن قدر گريه کرده که چشمانش متوّرم و به رنگ يک کاسه خون در آمده. فهميدم که در تنهايي و توي حال خودش دعاي کميل مي خوانده است.
من چون با روحيه اش آشنا بودم, ديگر چيزي از نتايج عمليّات نپرسيدم. مي دانستم که اهل کتمان سّر است و به آساني در اين باره لب به سخن نخواهد گشود. غالباً از خانواده هاي ديگر رزمندگان مي شنيدم که علي اصغر مثلاً داراي چه مسئووليّتهايي است و چه قدر در جنگ زحمت مي کشد. و گاه به واسطة تماسهاي تلفني اي که با فرماندة لشگر داشت احساس مي کردم داراي مسئوليّت مهمّي است.
به هر حال خدا به خاطر اخلاصي که داشتند, آنان را پذيرفت و در جوار خويش جاي داد, انشاءالله ما هم بتوانيم به تکاليف سنگين خودمان عمل کنيم و پاسدار حرمت خونشان باشيم!

دوستان شعيد «علي اصغر» تعريف مي کردند:
- «در عمليّات والفجر مقدّماتي, وضعيّت آن قدر وخيم و آتشباري دشمن آن قدر شديد بود که کسي را ياراي آنن نبود سرش را حتّي از پشت خاکريز بالا بياورد. گلوله پشت گلوله و ترکش پشت ترکش مي آمد. در اين حال, علي اصغر طوري عادّي و با طمأنينه راه مي رفت و نيروهايش را هدايت مي کرد که انگار نه انگار جنگ و تير و ترکشي در کار است! و اين گونه برخورد او با مسألة جرآت و شهادت, آرامش عجيبي به رزمندگان مي بخشيد و در بالا بردن روحيه و توان رزمي شان تأثير بسزايي داشت.»
پس از عمليّات صعب, خطوط غم و درد را بوضوح در چهره اش مي خواندم. با اين که من توي مسائل انقلاب و جنگ بسيار کنجکاوي نشان مي دادم تا مگر از نتايجشان کسب اطلاع کنم, اما او به آساني بدين خواسته ام جامة عمل نمي پوشانيد, و اين لب فرو بستن و به قدر ضرورت سخن گفتنش جزو سرشت او بود.
با اصراري که من در اين زمينه نشان دادم, بالاخره يک روز قفل سکوت را شکست و ضمن يک جملة کوتاه گفت:
- عمليات, خوب بود!
و آنگاه که ديد عطش کنجکاوي ام هنوز برانگيخته است, ادامه داد:
- يعني بد نبود, ولي تعدادي از بچه ها توي خط ماندند.
- چه طور؟
- خوب نمي شد بياريمشان عقب. آتش سنگين بود و شهيد و مجروح, زياد. من هم که يک ماشين بيشتر نداشتم .گاه هر چه فکر مي کردم که کدامشان را بر دارم, عقلم به جايي نمي رسيد. خلاصه تا آنجا که در توانم بود نجاتشان مي دادم.
بعد بغض کرد و خيره شد در سکوت کم کم نيروي کمکي اشک به داد دل دردمندش رسيد و بغض آلود ادامه داد:
- بعضي از بچّه ها از مسئوولين واحد بودند. تنها کاري که مي توانستم بکنم! اين بود که ببوسمشان و پتويي, چيزي به سرشان بکشم و با وعده بازگشت ترکشان کنم!
بعد ها نيز بارها از اين جريان تأثر برانگيخت ياد مي کرد و مي گفت:
- خدايا! از سر تقصيرات ما در گذر!
و آنگاه آهي مي کشيد و در خاطرات تلخ گذشته غوطه ور مي شد.

محمّد صادق اميني بيات ،فرزند شهيد:
پدرم قبل از تولّد من به شهادت رسيد. خاطره اي که از او دارم اين است:
- کلاس سوم دبستان بودم. شبي خوابيده بودم . بيدار شدم و رفتم دستشويي. موقع بازگشت به بستر, ديدم از توي اتاق نوري مي آيد. ايستادم و ديدم نور بسيار سفيد و رنگي است. کم کم يک نفر که لباس سپاهي پوشيده بود ازميان آن نور, ظاهر شد گفتم:
- آقا! شما کي هستيد؟! گفت:
- من پدرت هستم. بعد ادامه داد:
- اگر مي خواهي مرا ببيني بايد قرآن بخواني.
من ذوق زده شدم و دويدم توي هال و مادرم را بيدار کردم و گفتم:
- مامان! پاشو, پاشو بابا آمده!
- حتماً خواب ديدي!
- نه والله, بيدار بودم. ببين! دستم هنوز خيس است.
مادرم سراسيمه پاشد و با هم رفتيم به سمت اتاق. اما هرچه نگاه کرديم, از بابا خبري نبود!

خواهر شهيد :
شهيد «علي اصغر» در خانواده اي مذهبي و متشّرع پرورش يافت و از همان اوان کودکي نسبت به حلال و حرام و عموماً منکرات حسّاسيّت نشان مي داد.ايشان تا سوّم راهنمايي را در زرند ساوه گذراند. در همان دوران تحصيل, يک روز آمد منزل و از اين که معلّم دخترهاي سوّم راهنمايي مرد بود اظهار ناراحتي کرد که چرا بايد اين گونه باشد؟!
کم کم بر اثر رفت و آمدهاي در و همسايه ها به منزل ما, اين خبر به گوش والدين يکي از دختران دانش آموز مي رسد و آنان هم از چنين مسأله اي ناراحت شده و نسبت به اين عمل اولياي مدرسه اعتراض مي کنند.
مسئوولين مدرسه هم وقتي مي فهمند اين جريان از طريق علي اصغر پخش شده, وي را مورد مؤاخذه قرار داده و حکم به اخراجش از مدرسه مي کنند!

پدر شهيد :
سالي که مي خواستيم به زيارت خانة خدا برويم, به «علي اصغر» گفتم:
- علي جان! خوب است که يک ماه از سپاه مرخصي بگيري و در غياب ما بالاي سر خانواده و بچّه ها باشي.
- بابا! نمي توانم کارم را تعطيل کنم. سپاه موافقت نمي کند.
ظاهراً ايشان در آن هنگام مسئووليت آموزش نيروها را به عهده داشت.
رفت و پس از دو روز آمد. ديديم هر دو دستش توي گچ است و به گردنش آويخته. خنديد و به مادرش گفت:
- مادر! آرزويت بر آورده شد. آمدم که بمانم. شما برويد.
خلاصه, ما رفتيم و مسافرت ما يک ماه طول کشيد. هنگامي که بازگشتيم دستهايش هنوز کاملاً خوب نشده بود. دکتر هم به او گفته بود بدين زوديها نبايد اسلحه دستت بگيري. اما او همان شب را پيش ما ماند و صبح فردا عازم جبهه شد و درست چهار روز بعد پيکر مطهّرش از سر شانه هاي شهر, به سمت بهشت ابدي به پرواز در آمد.
بدين ترتيب ما به زيارت خانة خدا شرفياب شديم و او به زيارت خود خدا!

همسر شهيد :
در اين اواخر, «علي اصغر» به نورانيّت عجيبي دست يافته بود که توصيف حالات معنوي ايشان برايم مقدور نيست. با اينکه از ناحية دست آسيب ديده بود و در منزل به سر مي برد, امّا تمام وقتش را گذاشته بود روي راز و نياز با خدا و مسايل عبادي. حتّي يک آن روز آنقدر احساس کردم اين چهره اش دگرگون شده و به اصطلاح عشق به شهادت در سيمايش نمود ظاهري پيدا کرده که چند بار چشمهايم را بستم و گشودم و در دلم گفتم خدايا! پناه بر تو.
مرتّباً به من دربارة مسائل اعتقادي سفارش مي کرد و از اهميت دادن به ظواهر دنيوي برحذر مي داشت.
يک روز صبح از خواب بيدار شد و رو به من کرد و گفت:
- فلاني! من مي دانم اين دفعه ديگر شهيد مي شوم. اگر عمليّات در روز عاشورا باشد, در اين روز, اگر در شب عاشورا باشد, در اين شب, وگرنه توي يکي از روزهاي ماه محّرم به شهادت مي رسم؟
گفتم:
- علي! راستش را بگو, خواب ديدي؟
چيزي نگفت. و در همين ايام بود که بيشترين محبّت را نسبت به بچّه هاي برادر شهيدش- محمّد علي – مي کرد؛ يکي را روي اين پا مي نشاند و ديگري را روي پاي ديگر. با آنها به ملاطفت سخن مي گفت. نازشان مي کرد. مي بوسيد.
بالاخره دوري از جبهه را بيشتر طاقت نياورد و با همان دستهايي که هنوز توي گچ بودند راهي جبهه شد. اوّل محرّم سال 62 بود که براي آخرين بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پيش بيني کرده بود, در بيست وهشتم ماه محرّم, با شهادتي که از قبل انتظارش را مي کشيد, سفيد بخت و سرخ رو, به مولايش حسين (ع) پيوست!

ناصر شريفي:
مرحلة سوّم عمليّات رمضان آغاز شده بود که سردار شهيد «مهدي زين الدّين»- فرمانده لشگر 17 – به من و شهيد «علي اصغر اميني بيات» و يکي دو تاي ديگر گفت شما بغل دست من باشيد.
دو ساعتي از آغاز عمليّات مي گذشت که دشمن با تمهيداتي که از قبل انديشيده بود, توانست بچّه هاي ما را وسط يک ميدان مين و اطرافش زمينگير کرده و شهيد و مجروح زيادي از ما بگيرد.
در آن شب, وقتي نيروهاي ما به وسط ميدان مين رسيدند, عراقيها از روي سکّوهاي بلندي که از قبل در خطّ تعبيه کرده بودند, با تير بار و دوشکا و غيره شروع کردند به درو کردن بچّه ها, از طرف ديگر تانکهاشان نيز با نورافکنهاي روشن به سمت ميدان شلّيک مي کردند که جهنّمي از آتش در برابر نيروهاي ما قد کشيده بود.
در همين هنگام شهيد اميني بيات, هراسان برخاست و فرياد کشيد:
- اينجا مانده ايم چکار؟ لااقل برويم به بچّه ها کمک کنيم.
بعد خودش چونان شيري از بند رسته دويد و فوراً سي, چهل تا نيرو را از پشت خاکريز برد به سمت ميدان مين و گفت:
- هر چه سريعتر اين شهدا و مجروحين را ببرين عقب!
و خود, به تنهايي ماند که از ميدان مين معبري بگشايد.
تير و ترکش مثل نقل و نبات بر سرمان مي ريخت. خلاصه, با دادن تلفاتي چند توانستيم بيش از صد شهيد و مجروح را برسانيم پشت خاکريز.
شهيد بيات هم با گشودن يکي دو معبر خودش را رساند به شهيد کبيري که وسط ميدان مين ايستاده بود.
کم کم با پيشروي تانکهاي دشمن, ما هم عقب نشيني کرديم که در نتيجه باقي شهدا ماندند.
آنجا بود که من اين شير بيشة شجاعت را مقداري شناختم. گوهري گرانبها که زود از دست رفت و اگر مي ماند, يکي از اعجوبه هاي جنگ بود.

در ادامة عمليّات رمضان, عراق دست به پاتک سنگيني زد. ما که از روز گذشته با آنها درگير بوديم, ديگر تاب و توان جنگيدن نداشتيم. از آن گذشته, نيروهايي هم که بتوانيم رويشان حساب کنيم, برايمان نمانده بود؛ اکثر بچّه ها به خاطر شهادت يا جراحت, به پشت خطّ منتقل شده و هنوز نيروي کمکي به نرسيده بود.
در همين وانفساي آشفتگي, يکباره ديديم هشتاد, نود دستگاه تانک روبه روي ما صف کشيده است.
ايثار و تلاشي که شهيد بزرگوار «علي اصغر اميني بيات» در اينجا از خودش نشان داد واقعاً باعث شگفتي همگان شد.
اين شهيد عزيز, فرفره وار مي دويد ته خاکريز آر.پي.جي مي زد, وسط خاکريز خمپاره و سرخاکريز دوباره آر.پي.جي, تا عراقيها خيال کنند کلّي نيروي آماده پشت خاکريز سنگر گرفته است.
خدا را شاهد مي گيرم, ما چنان محو تماشاي تدبير و شهامت اين جوان بيست و دو ساله و اين فرمانده لايق حنگ شده بوديم که براي لحظاتي چند يادمان رفت در چه مخمصه اي گيرافتاده ايم!
بعد, يکي از بچّه هاي بي باک و کار کشته به اسم «سلامت» را خواست و يک آر.پي.جي داد دستش و گفت:
- يک گوني گلوله بر مي داري و مي روي سراغ تانکها, مي روي و بر نمي گردي! من هم با آتشباري مشغولشان مي کنم.
او هم که به شدّت به شهيد بيات ارادت مي ورزيد, گفت:
- نوکرتم علي آقا, ما رفتيم!
و دويد به طرف تانکهاي دشمن. ما با دلهره نگاه مي کرديم کي وي چگونه از پس آن همه تانک برخواهد آمد. سلامت, با جسارت تمام مي دويد پي تانکها, از اين طرف شليک مي کرد و از آن طرف. خلاصه, ظرف شايد نيم ساعت, ايشان سي دستگاه تانک را ناکار کرد. بعد هم کم کم حساب کار دست باقي آنها آمد و پا گذاشتند به فرار.
وقتي «سلامت», از شکار تانک به سلامت بازگشت, بچّه ها با شادماني تمام به استقبالش شتافتند. شهيد بيات, تنگ در آغوشش کشيد و غرق در بوسه اش کرد. گفتيم:
- آقاي سلامت! چطوري توانستي اين همه تانک شکار کني؟
با خنده گفت:
- من مي گفتم «يا مهدي!», گلوله خودش مي خورد ديگر!

همسر شهيد :
علي اصغر تعريف مي کرد:
- «يک روز داشتيم از توي خطّ مي رفتيم که ناگهان يک عراقي از فاصلة بيست متري, ماشين را با آر.پي.جي هدف گرفت. به محض ديدن او من طوري فرمان ماشين را پيچيدم که ماشين معلّقي زد و گرد و خاک زيادي بلند شد. و گلولة آر.پي.جي هم از بغل ماشين گذشت و به ما اصابت نکرد.»
گفتم:
- علي! خيلي مواظب خودتان باشيد! الآن دين و مملکت به شما احتياج دارد. شماييد که بايد اين انقلاب را به جايي برسانيد!
پس نگاهي از سرانکار به من انداخت و گفت:
- خيال مي کني با رفتن ما دين درش تخته مي شود؟ با رفتن پيامبر بدان عظمت دين شماخم به ابرو نياورد. قول مي دهم که صدها مثل من اگر بروند, دين, راه خودش را برود!

ناصر شريفي:
شهيدان «محمّد بنيادي» و «علي اصغر بيات», عشق و علاقة شديدي به هم داشتند. در منطقة «شيلر», يک روز توي سنگر نشسته بوديم که شهيد بنيادي گفت:
- ناصر! تو سه بچّه داري؟
- آره.
- بعد رو کرد به اميني بيات و پرسيد:
- علي! تو يه بچّه داري؟
او هم جواب داد:
- بلّه.
محمّد, ادامه داد:
- اينجا که هستيد, به فکر اين نباشيد که برگرديد پيش زن و بچّه تان! ما تا آخرين نفس بايد بجنگيم, مگر آنکه به شهادت برسيم. حالا هر کس با من است دستش را بگذارد روي دست من.
بيات, فوراً دستش را گذاشت و گفت:
- من از خدا مي خواهم که اگر شهادت را قسمتم کرد, با تو شهيد شوم!
بعد من هم دست را گذاشتم و حرف بيات را تکرار کردم- ولي نه از ته دل- اين گذشت. يک روز ديدم شهيد اميني بيات, لباس هاي اطو کرده اش را در آورد و يک پيشاني بند هم که وسطش آرم «الله» داشت تا کرد و گذاشت توي جيبش.
گفتم:
- علي! اين کارها چيست که مي کني؟
- اين لباس هارا مي خواهم روز عمليّات بپوشم, تا با لباس اطو کرده بريم پيش خدا.
- چه فرق مي کند, توي خاک لباسمان اطو کرده باشد يا نباشد؟
با خنده گفت:
ايجوري خدا بيشتر آدم را تحويل مي گيرد!
پرسيدم:
- خوب, اين پرچم چيست؟
- اين را هم گذاشته ام توي جيبم تا هر کدامتان که زنده بوديد به محض شهادت ببنديد به پيشاني ام.
بعد مکثي کرد و ادامه داد:
- تا آنجا اگر از من پرسيدند براي چه شهيد شدي, بگويم در اين راه – راه الله- اين هم گذشت.
يک روز شهيد زين الدّين – فرمانده لشگر 17 – آمد و شهيد بنيادي را صدا زد و گفت:
- بيات را بده به ما کارش داريم؛ بايد برود شناسايي برون مرزي؛ طرفهاي خرمال.
براي محمّد, جدا شدن از بيات خيلي سخت بود, ولي چون دستور فرماندهي بود, با همة اکراهي که داشت, پذيرفت رو کردم به علي اصغر و گفتم:
- علي جان! من هم مي آيم معاون تو مي شوم.
محمّد گفت:
- اين را که از ما گرفتند- اشاره کرد به طرف بيات- تو هم مي خواهي بروي؟
- نه, اگر تو ناراحت مي شوي نمي روم.
خلاصه, شهيد بيات با دو تاي ديگر رفتند براي شناسايي برون مرزي و من شهيد بنيادي و شهيد زين الدين مانديم و رفتيم به سمت منطقة «شيلر» تا منطقه را از نزديک وارسي کنيم. هنگام ظهر بود که عراق شروع کرد به آتشباري. من دو تا کيسه خشاب بسته بودم و با اسلحه بالا رفتن از کوه برايم خيلي سخت بود. محمّد گفت:
- ناصر! کيسه خشابت را باز کن و بده من, خسته شدي.
خشابها را گرفت و شروع کرد به هل دادن من از پشت سر. شهيد زين الدّين گفت:
- منطقه را که ياد گرفتي؟
- آره.
- اگر گردان ماند, آنها را از اين راه مي رساني بالا.
- چشم!
با پايان يافتن کار شناسايي و توجيه منطقه, از شيلر آمديم پايين و شب, ستون کشي نيروها آغاز شد. محمّد با بچّه ها رفت بالا و من ماندم. ساعت يک نصف شب بود که ديدم شهيد بيات هم آمد. گفتم:
- چي شد؟ برگشتي!
- آره, منطقه براي عمليّات مناسب نيست. اگر بخواهيم عمليّات کنيم بايد تلفات زيادي بدهيم. به قرارگاه هم گفتم.
او به عشق محمّد, جادّة خطرناک مريوان را يکريز کوبيده بود تا خودش را به شيلر برساند. با شهيد بنيادي تماس گرفتم و گفتم:
- بيات آمده! مي خواهد بيايد پيش شما!
- نه, بگو بماند!
بيات گفت:
- خوب ديگر چيزي نگو.
گوشي را گذاشتم. گفت:
- من بايد بروم پيش محمّد, اگر او شهيد شود من تنها مي مانم!
- علي! نرو, مگر خودش نگفت نيا؟
فوراً پريد پشت ماشين و گازش را گرفت و رفت. دو سه ساعت بعد که با محمّد تماس گرفتم, گفت رسيد و پيش من است. گفتم:
- محمّد جان! من هم بيايم؟
- نه, فعلاً بمان!
- صبح زود تماس گرفتم. گفت:
- نه, بمان!
يک ربع به شش تماس گرفتم. گفت:
- نه! خودم مي گويم کي بيا.
بعد يکي از بچّه ها را معرّفي کرد و گفت:
- چهار, پنج تا قاطر مهمّات بفرست بياد.
ما هم فرستاديم. ساعت شش تماس گرفتم. ديدم کسي جواب نمي دهد. رفتم پيش شهيد زين الدّين و گفتم:
- آقا مهدي! بي سيم محمّد اينها جواب نمي دهد.
يکباره ايشان سرش را گرفت بالا و با تأثّر گفت:
- بنيادي و بيات شهيد شده اند و آقاي فتوحي هم مجروح شده!
اين را که گفت, دو دستي محکم زدم به سرم و نشستم روي خاک و با يکي دو تاي ديگر از بچّه ها شروع کرديم زار زار گريستن. عين اين بچّه هاي يتيم, يکباره دنيا پيش چشممان تار شد؛ چرا که براستي يتيم شده بوديم. داد زدم:
- خدايا! ما که سه تايي پيمان بسته بوديم.
آقا مهدي آمد بالاي سرم و گفت:
- بلند شو مرد! تو بايد مثل کوه محکم باشي و بروي جايشان را پرکني.
من هم شکسته و پريشان پا شدم و رفتم بالا. کنار جنازه شان که رسيدم, آقاي فتوحي را برده بودند. يک لحظه ياد وصيت شهيد «اميني بيات» افتادم. همين طور که اشک مي ريختم, پرچم را از جيبش در آوردم و بستم به پيشاني اش و بغض آلود گفتم:
- علي جان! تو رفيق نيمه راه نبودي و تا پاي جان بر پيمانت ماندي. امّا بيچاره من ....!




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
سخن از گل پرپرشده اي است که دلش، بلبل عاشقي بود و در هجر گل وصل، شب و روز مي ناليد. سخن از شهيدي شاهد است و «اميني» عاشق. او که با دستهاي معنويّت «مين ماديّت» را از ميدان زندگي خود خنثي کرد و با تفنگ عمل، تير تهذيب را بر قلب شيطان نشاند. او که دل ملکي اش در ملکوت سير مي کرد. و در دوزخ زمين، به بوي بهشت معنويت زنده بود. شهيدي که اشکهاي نيمه شب او و همسنگران شهيدش، به آب، آبرو داد و خون سرخشان، آبروي گلهاي سرخ بهار شد.
آري، سخن از واژه اي نوراني و پرمعنا از کتاب عظيم شهادت است. «فرمانده»اي که «فرمانبر» حضرت حقّ- جلّ- و علا- بود، و در اين عصر سرمازده و سوزناک ماديت، دلي گرمتر از خورشيد و اشکي سوزناکتر از آتش داشت، و «زندگي»، او «بندگي» بود و بس. او انساني بود که در جواني، پيرانه و پرهيزگارانه زيست و دلش چون پيچکي عاشق، دور نخل بلند عرفان پيچيد و عمري پروانة جانش گرد شمع محبّت بال بال زد و سوخت. و سرانجام، از «خارستان فراق» به «گلستان وصال» رسيد.

در خون بايد وضو نمايي چون تيغ
از شاهد فتح ، روگشايي چون تيغ
اي مرد! سپيد رويي ات را شرط است
کز معرکه، سرخرو برآيي چون تيغ!
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : اميني بيات , علي اصغر ,
بازدید : 252
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1337 ه.ش در شهرستان بابل و در خانواده اي مذهبي و متدين متولد شد. تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را همين شهرستان، با موفقيت به پايان برد. در حال گذراندن دوره دبيرستان بود که از نظر روحي متحول مي شود و در فضاي تيره و مسموم قبل از انقلاب، فرشته اي دور از شهوت مي شود. خودش مي گويد:
شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود:
- جوان! تو پرچمدار من خواهي بود.
اين جريان معنوي، به دنبال خواب هايي نوراني و الهام بخش رخ مي نمايد و در اين سنين، راه زندگي اش را عوض مي کندو به تعبير خود شهيد در اين دوره، نظرش نسبت به مبدأ و معاد روشن مي شود.
با شروع انقلاب اسلامي، او نيز قطره بي تابي مي شود و با اقيانوس امت گره مي خورد. وي با پخش اعلاميه هاي امام «ره» در شبهاي پر خوف و خطر نهضت، پا به پاي مبارزين پيش مي رود و چندين بار تحت تعقيب قرار مي گيرد؛ اما هر بار با درايت و زيرکي خاصي از چنگ مأمورين رژيم مي گريزد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با عنوان فرمانده عمليات در کميته انقلاب اسلامي (سابق) به مبارزه با عناصر ضد انقلاب و منافقين مشغول مي شود.
سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «ميثم» و «سميه» است.
شوق اتصال به درياي معارف اسلامي و معنويات، او را به طرف شهر مقدّس قم کشاند، سپس به مدت يک سال در مدرسة شهيد حقّاني مشغول به تحصيل شد.
همزمان با تحرکات منافقين در شمال کشور به عضويت سپاه قم درآمد و سپس به سپاه بابل منتقل گرديد و با سمت فرمانده عمليات ضربتي سپاه انجام وظيفه کرد.
بعد از سرکوبي منافقين در جنگلهاي شمال، به منظور ادامة تحصيل به قم شتافت، اما شروع جنگ که امتحان ديگري بود اورا از تحصيل باز داشت .اما اواز امتحان الهي درجنگ موفق بيرون آمد؛ چرا که عاشقانه ترک تعلقات کرد و در وادي حماسه و ايثار رحل اقامت افکندو تا آخر عمرش در جبهه به سر بردو فقط به مرخصيهاي کوتاه مدت اکتفا کرد.
ايشان در جبهه مسئوليتهاي گوناگوني از جمله: فرماندهي گردان، فرماندهي محور و فرماندهي تيپ را به عهده داشت. تا آنکه در روز 16/12/1363 پرندة روحش پيراهن خاک را دريد و به سوي آسمانها پر کشيد.

از آنجايي که يوسف، دلش را با صيقل تهذيب، جلا و روشني بخشيده و به نيکيها گرويده و از هرچه بدي فاصله گرفته بود، توانست ديگران را تحت تأثير رفتار الهي اش قرار دهد. او با همه ي دغدغه خاطري که نسبت به کار و حضور در جبهه جنگ داشت، اما هرگز از تربيت فرزندان خردسالش غافل نبود. به همسرش توصيه مي کرد تا مواظب و مراقب اخلاق و رفتار آنان باشد.
قبل از انقلاب اسلامي و بعد از انقلاب دروني يوسف، اين خصيصه در ايشان به خوبي نمود داشت. او پس از آن تحول روحي شگفت، در خانواده و اجتماع، مربّي افراد بود و به عنوان انساني آگاه به مسايل، با رغبتي تمام، دوستان و بستگان را راهنمايي و ارشاد مي فرمود. و چنان پرحوصله و صبور بود که گاه ساعتها براي پاسخ به سؤالات اشخاص و راهنمايي آنان وقت مي گذاشت.
بعدها در جبهه نيز اعمال و رفتار اين انسان الهي، زبان گويايي شدند که مسايل تربيتي را بازگو مي کردند و در حقيقت، حرکات و سکنات او، تصويرهايي بودند که معاني اخلاقي و مضامين تربيتي را به نمايش مي گذاشتند.
قبل از آغاز جنگ تحميلي، سالها در ميدان جهاد اکبر با بسياري از تعلّقات دروني خويش مبارزه کرده بود، با شروع جهاد اصغر نيز هيچ گاه دست کوتاه تعلّقات نتوانست دامن دل به اوج پريده اش را به چنگ بياورد. از اينرو تمام همّ و غم او جنگ بود و جنگ. عشق «عمل به وظيفه» در ميدان رزم، چنان در دلش ريشه دوانده بود که حتي در مرخصيهاي کوتاه مدّتي هم که به شهرستان مي آمد، زمزمة رجعت، لحظه اي از لبش جدا نمي شد. او معتقد بود که جبهه همه چيز اوست. مي گفت: «ما که در اينجا هستيم مي دانيم زندگي اينجاست و دنيا و آخرت ما همه اينجاست». به همين جهت تمامي مظاهر مادي با همة درخشش و کشش خود، نتوانستند، او را جذب کنند و دلش را صيد نمايند.
او براي حضور در جنگ از تعلّق معنوي اش به درس و تحصيل دست کشيد و حتّي عشق به زن و فرزند نيز نتوانست مرغ روحش را از کرامت حضور در جبهه باز دارد؛ چرا که ميدان داري، اگرچه ذره اي ارزش مادي برايش نداشت، اما اقيانوس اقيانوس، ارزش معنوي از آن مي جوشيد؛ از اينرو که او در آن جهاد عظيم، تنها به خداي رحمان و رحيم توجه مي کرد و بس. اين مدّعا را گواه صادق همين بس که وقتي يوسف به يکي از دوستانش مي گويد: «بگذاريد جنگ تمام شود و بعد. شهيد سجودي با پاسخي نغز وي را کاملاً خلع سلاح مي کند: اتفاقاً اشتباه شما در اينجاست؛ اگر شما زن داشتيد و بچه داشتيد و توانستيد آنها را رها نماييد و به سوي جهاد در راه خدا بشتابيد کارتان بسيار با ارزش و خدايي تر است!»

چنان مهربان و با محبت بود که توانست تأثير زيادي بر مردم محيط زندگي اش بگذارد. خلق نيکو و پسنديدة او موجب تحوّل در اخلاق و عقيدة افرادي مي شد که از مسايل اسلامي به دور بودند. او با آن همه فضايل و معنوياتي که در وجودش موج مي زد. باز از ديگران بويژه همسرش مي خواست تا او را موعظه کنند! و اين روحيه، بيانگر اين مطلب است که نيل به معارف و معنويّات، لحظه اي او را در ورطة غرور علمي نيافکند.
بندگي و عبادت او حديث مفصّلي است که در اين مجمل نمي گنجد. وي از روزگار نوجواني رويکردي جدّي به سمت مسايل اسلامي پيدا مي کند که پس از آن اکثر اوقات روزه مي گرفت و با رياضت روز به روز بنده تر مي شد. او نسبت به فرايض و مستحبات حساس بود. به قرآن کريم توجه بسياري داشت و با تلاوت و تدبر در آن، دل خويشتن را طراوت، و روح را، جان و جلا مي بخشيد. همسر گرامي اش در اين باره مي فرمايد: «يوسف از نظر رعايت مسايل اسلام بنده مخلص خدا بود و آنچه در زندگي برايش ارزش زيادي داشت مسايل اسلام بود و بس».

شهيد سجودي با آنکه خود فرمانده اي تيزهوش و دلاور بود امّا از فرامين فرماندهان مافوق، هرگز کمتريت تخلّف را روا نمي شمرد. به شهيد بزرگوار مهدي «زين الدين» علاقه و ارادتي تمام داشت و او امر و نواهي ايشان را بدون چون و چرا به اجرا در مي آورد.
شهامت و شجاعت يکي ديگر از ويژگيهاي روحي اين فرماندة عاشق بود. خدايي بودن و معنوي زيستن او را چنان قوي و قدرتمند ساخته بود که هرگز خوفي از دشمن در دل نداشت و بي باکانه با او به ستيز برمي خاست. يک بار که براي آوردن آب به سمت چشمه اي مي رفت و جز يک آفتابه، چيزي به همراه نداشت، ناگهان سه نفر عراقي مسلح را مي بيند که مشغول شستن دست و رو در چشمه اند. ايشان بي ذره اي ترس و با شجاعت تمام توانست با همان آفتابه، آنها را اسير کند و خودش را در اين صحنه نبازد!
وي هيچ گاه از رسيدگي به مسائل و مشکلات بسيجيان تحت امرش غافل نبود، و در صحنه هاي دشوار نبرد پيشاپيش آنان حضور داشت، و بدين سان روحيّه رزمي افراد را بالا مي برد آن روز آخر زندگي اش، که در آن، کارنامة حياتش به هر شهادتش مزين شد، با توجه به اينکه محور تحت کنترل ايشان، زير آتش شديد دشمن بود و از طرفي وي را براي شرکت در يک جلسة هماهنگي با فرماندهان بالاتر به عقبه خواسته بودند، اما در برابر اصرار افراد به رفتن او، مي فرمود: «من نمي توانم در اين لحظات سخت نيروها را تنها بگذارم!» و بدين ترتيب يکي از برادران را به نيابت از خودش به جلسة هماهنگي مي فرستد و خود مردانه تا پاي جان در مقابل هجوم دشمن ايستادگي مي کند و پس از رزمي بي امان به شهادت مي رسد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)






خاطرات
برادر شهيد :
خود شهيد «يوسف» تعريف مي کرد:
- «بعد از عمليات» خيبر, که ما در جزيرة مجنون در حال پدافند بوديم, يک روز گلولة خمپاره اي مقابل قايقم منفجر شد که موج انفجارش مرا مثل پرِ کاهي از ميانة قايق بر گرفت و به سمت آسمان بالا برد. يک لحظه احساس کردم به شهادت رسيده ام. در خلسة عرفاني عجيبي به سر مي بردم. حال خوشي به من دست داده بود که به قول معروف «يدرِک وَ لا يوصَف» است.....»
ايشان بارها از اين واقعة شگفت با تاثري عميق ياد مي کرد و از اين که قافله بان «شهادت» وي را در ميانة راه رها کرده بود حسرت مي خورد!

آخرين باري که «يوسف» قصد عزيمت به جبهه را داشت, شادماني شگفتي بر وجودش سايه انداخته بود. بسان تکّه ابري سپيد که از بارشي شبانه, سبک بازگشته باشد, آمد و روبه رويم نشست. گفتم:
- داداش! خيلي سر حالي.
و او با لبخندي به لطافت شکوفه هاي ياس و گيلاس, زبان به سخن گشود:
- ببين, آخر خدا را خوش مي آيد در اين همه عمليّات شرکت داشته باشم و حتّي يک بار هم مجروح هم نشوم! اين يا از کم سعادتي من است, يا از مصلحت خدا. امّا اين دفعه ديگر فرق مي کند.
- چطور؟
- همين چند لحظه پيش رفتم سراغ قرآن و جواب اين بي توفيقي را جويا شدم, اگر گفتي چه آيه اي آمد؟
- چه مي دانم. خودت بگو.
- پس بشنو.
و آنگاه با صدايي خوش شروع کرد به تلاوت:
-يا اَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّهُ اِرجِعِي اِلي رَبِّک......
و تا آخر سورة مبارکة فجر رفت. و سپس, در حالي که چهره اش از شادماني گل انداخته بود, گفت:
- اين دفعه انگار ما را پذيرفته باشند

در عمليّات فتح المبين, «يوسف» فرماندهي يکي از گردانهاي خط شکن را به عهده داشت. مي گفت:
- چيزي از آغاز عمليّات نگذشته بود که متوجه شدم تعدادي از نيروهاي شجاع و کار آمد گردان به شهادت رسيده و باقي نيز به خاطر آتش سنگين دشمن, زمينگير شده اند. احساس کردم اين ضربه شکننده روحيه بسياري از نيروها را فلج کرده است در يک لحظه غمي سنگين بر دلم چنگ انداخت و ابرهاي کبود يأس, تمام نگاهم را پر کرد. با خودم گفتم خدايا! خودت به داد برس. ناگهان صحنة شگفت عاشورا در برابرم تداعي شد؛ حسين (ع) غريبانه در ميانة ميدان ايستاده, و زخم خورده و بي رمق, لبان عطشناکش به نداي «هل مِن ناصِرٍ ينصرني» مترنم بود. پس خون گرم شهادت, چنان در رگهايم به جوش آمد که يک تنه با شعار «الله اکبر» به قلب گلوله هاي وحشي هجوم بردم, و بچه ها نيز چنين کردند.
چيزي نگذشت که خاکريزهاي مقابل يکي پس از ديگري سقوط کرده و مواضع دشمن به تصرّف ما در آمد.

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
در عمليات بدر, محوري که «شهيد سجودي» مسئوليت کنترل و حفاظتش را به عهده داشت, از نظر سوق الجيشي بسيار با اهميت بود. از طرفي دشمن پاتک سنگيني را آغاز کرده و نيروهاي تحت امر ايشان نيز جانانه به دفاع برخاسته بودند.
در همين گير و دار پيغام رسيد که فرمانده گردان براي شرکت در يک جلسة ضروري هماهنگي به عقبه باز گردد. پس هر چه برادران به وي اصرار مي کنند که شما برويد ما هستيم, قبول نمي کرد. مي فرمود:
- من در اين موقعيّت حسّاس و خطرناک نمي توانم نيروهايم را تنها بگذارم!
سرانجام, يکي از بچّه ها را براي شرکت در جلسة هماهنگي مي فرستد و خودش مي ماند. دشمن لحظه به لحظه حلقة محاصرة نيروهاي ما را تنگتر مي کرد. و «آقا يوسف» نيز دوشادوش نيروهايش مي جنگيد و بر سيل هجوم دشمن, سدي سترگ بسته بود.
آنقدر بر اين ماندن پر تپش در ميدان جهاد پاي فشرد, تا که از کنگرة عرش ندايش زدند!

سري نترس و دلي به غايت بي باک داشت. در جهاد با هر چه ناراستي, شجاعت و صلابت, دو شمشير آختة او بودند.
پايمردي و ثباتش در جنگ, مثال زدني, و ايمان والا و توکّل عميقش به خدا و امدادهاي غيبي او, از وي ققنوس آتش نشين ساخته بود. بارها يک تنه تا قلب خطر تاخته, و در درياي تيرها و ترکشها, با شاهد شهادت, نرد عشق باخته بود. خود مي گفت:
- پس از عمليات پيروز فتح المبين, در يکي از محورهاي نبرد, نيروها احتياج مبرم به آب داشتند, و آب, پاي چشمه اي مي جوشيد که با خطّ دشمن فاصلة چنداني نداشت. به ناچار دو گالن بيست ليتري برداشتم و بسم الله به راه افتادم. نزديک چشمه که رسيدم, ديدم تني چند از نيروهاي مسلح دشمن در آن دست و رو مي شويند, و من سلاحي در دستم نبود. لحظه اي به تامل نشستم, پس آنگاه در دل گفتم «تَوکّلتُ عَلَي الله», و برخاستم. و چنان وانمود کردم که مسلّحم و صدا به فرياد بلند کردم و از آنان خواستم تکان نخورند و خود را تسليم کنند. بيچاره ها چنان به وحشت افتاده بودند که نزديک بود از سر کول هم بالا بروند. خلاصه با توپ و تشر به رديفشان کردم و بعد اسلحة يکي را با اجازه برداشتم و به جاي بردن آب, آنان را براي بچّه ها سوغات بردم!

سه سال قبل از شروع انقلاب اسلامي, زماني که «يوسف» به تحصيل در مقطع متوسّطه مشغول بود, ناگهان تحولّي شگفت در وي ايجاد شده و رويکردي عميق به مذهب و مسائل اسلامي در او پديدار مي شود. از آن پس از ساعتها درباره مبدا و معاد به تفکّر مي نشيند. با طبيعت در مي آميزد و چشم در چشم سکوت, به راز کواکب مي انديشيد و به جهان شگفتني که از همه سوي آن رنگ مي بارد و زيبايي!
آنگاه ذره بين نگاهش را به سمت اجتماع مسموم و طاغوت زده مي گرداند, و به دنبال ذره اي نور, تمامي آفاق را مي کاود, و «سياهي» چقدر بر مشام جانش سنگين مي نشيند!
پس دامن از هر چه سياهي بر مي چيند, و به سمت ناپيداي شهود, پر باز کرده و به کشفي شگرف دست مي يازد؛ دنيا را با تمام وسعتش, کوچک مي بيند و در اتاق محقرش, عبادت و رياضت را کمر مي بندد. روزها را به روزه سر مي کند و افطار را به خرمايي چند, قناعت. و اندک اندک به سان منظومه اي شعله ور, بر مدار ايمان و پرهيز, به چرخش در مي آيد, و نور مي پاشد و نور. و در همين هنگامة تحوّل, با رؤياهايي عجيب, آيندة روشنش رقم مي خورد. مي گفت:
- شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود:
- جوان! تو پرچمدار من خواهي بود.
و به راستي که «يوسف» تا جان در بدن داشت, اين پرچم علوي را از کف فرو ننهاد!

يکي از فرماندهان رده بالاي لشگر 25 کربلا که از دوستان نزديک شهيد «يوسف» بود نقل مي کرد:
- از هنگامي که «يوسف» به لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) منتقل شده بود وي را نديده بودم. خيلي دلم برايش تنگ شده بود. يک روز گفتم برويم و ديداري تازه کنيم. و رفتم. در مقرّ لشگر، ابتدا سراغ فرماندة آن- مهدي زين الدين- را گرفتم. با آقا «مهدي» گرم صحبت بودم که ايشان از علّت آمدنم به آن جا پرسيد. گفتم:
- راستش آمده ام هم خدمت شما عرض ادبي کنم و هم «آقا يوسف سجودي» را ببينم. فرمود:
- اين اسم برايم آشنا نيست.
با تعجب پرسيدم:
- يعني شما ايشان را نمي شناسيد؟
- نه.
- آقا يوسف يکي از فرماندهان خوب گردانهاي عملياتي لشگر 25 بود که چند وقتي است به لشگر شما منتقل شده.
«آقا مهدي» در حالي که اعجاب و انکار نگاهش را پر کرده بود و به پيگيري قضيّه پرداخت. بالاخره معلوم شد «يوسف» هنگام ورود به لشگر 17 بروز نداده بود که قبلاً در چه مسئوليتي انجام وظيفه مي کرده است. هنگامي که از او پرسيدند در چه واحدي حاضر به کاريد، گفته بود:
- من آر.پي.جي زن خوبي هستم.
بعد هم به عنوان يک رزمندة ساده به خط زده بود!

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
يک روز که تنها بودم، «آقا يوسف» آمد و کنارم نشست. بعد رو کرد به من و گفت:
- فلاني! ازدواج کرده اي؟
- نه.
- براي چه؟
- مانده ام که جنگ تمام شود.
همين که اين حرف از دهانم پريد، قيافه اي جدّي به خودش گرفت و گفت:
- اتفاقاً اشتباه شما در همين نکته نهفته است؛ کسي که بندهاي وابستگي از هر سو احاطه اش کرده، اگر توانست با تصميمي قاطع و اراده اي پولادين همه آنها را بگسلد و آنگاه سبکبار به ميدان جهاد بشتابد کار اوست که از ارزش والايي برخوردار خواهد بود، نه آنکه از اول، بار مسئوليتي بر دوش او نيست!
هر چقدر به ذهنم فشار آوردم تا جوابي براي سخنش بيابم، چيزي به نظرم نرسيد، پس به تبسّمي کمرنگ قناعت کردم و با خودم گفتم «حرف حسابي دگر جواب ندارد!»

خواهر شهيد:
با اينکه فرماندهي گردان را به عهده داشت و پنج سال تمام، مدام در جبهه بود، در اين مدّت مديد، هرگز سخني از مسئوليت و مقامش نگفت. و هر گاه که در تنگناي اصرار ما گرفتار مي آمد، به دامان انکار مي پيچيد و آخرالامر به سخني کوتاه بسنده مي کرد:
- من، بسيجي ساده اي بيش نيستم!
يک بار که فراغ بالي احساس کرد و تلفني، حال از من پرسيد، گفتم:
- آقا يوسف! آنجا که هستي، دلت براي اينجا تنگ نمي شود؟
با خنده گفت:
- نه، اينجا عروسي است خواهر! پر است از نقل و نبات!
با تعجّب پرسيدم:
- عروسي؟!
بلندتر خنديد و ادامه داد:
- خوب بله، اين تيرها و ترکشها مگر کم از نقل و نباتند؟!
گفتم:
- شيطان! باز هم شوخيت گرفته؟
سخنش را عوض کرد و گفت:
- راستش خواهر! بياييم آنجا چه کار؟ مگر شما اين همه سال در آنجا بوديد چه گلي به سر زندگي زديد که ما در اينجا نزديم؟ لااقل ما مي دانيم که دنيا و آخرتمان اينجا آباد است.
گفتم:
- حقّاً که باز هم همان يوسفي، بي هيچ تغيير!
باز هم صدايش را به خنده بلند کرد و گفت:
- آي گل گفتي!
او واقعاً عاشق شهادت بود و پرندة روحش چه حسرتي براي بال گشودن داشت!

من و «يوسف» دلبستگي عاطفي شديدي به يکديگر داشتيم؛ به طوري که هر وقت ايشان از جبهه مي آمد بابل، من شب، خواب آمدنش را مي ديدم، و صبح که به منزل پدرم مراجعه مي کردم در مي يافتم که خوابم راست بوده است. و اين قضيّه بارها تکرار شده بود.
گاه خود يوسف نيز همين که پايش به منزل مي رسيد، مي گفت:
- الآن است که سر و کلّه خواهرم پيدا شود!
شبي نيز در رؤيايي تلخ، شهادتش را به من نمودند. صبح که خوابم را برايش تعريف کردم با شادماني تمام گفت:
- خودم مي دانم که شهيد مي شوم و جنازة من هم باز نمي گردد؛ چرا که من سرباز امام زمانم!
و چنين نيز شد.
پس از يازده سال که جنازه اش خورشيدوار بر شانه هاي شهر نشست، يقين داشتم که «يوسف» به رکابداري امام زمانش رفته است، و اين که بر دستها مي رود، يوسف نيست!
و چه دريغ تلخي، که از وي «پلاکي باز آمد، استخواني!»

يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
در جنگ، بسيار حساب شده و با تدبير عمل مي کرد. و عقيده داشت که بايد از کمترين نيروها و امکانات، بيشترين استفاده را برد.
موقعي که ما توي خط پدافندي «کوشک» مستقر بوديم، اين شهيد بزرگوار با سمت فرماندهي گردان حمزه سيهدالشهدا(س) به منطقه آمد. وضعيت خط ما بسيار وخيم بود؛ نيرو، کم، و فشار دشمن، فوق العاده زياد!
ايشان يکي دو روز که در منطقه ماند، شب سوم خطاب به نيروهاي گردان فرمود:
- امشب عمليات سنگيني در پيش داريم. همة نيروها کاملاً آماده باشند!
من که از اين سخن کاملاً گيج شده بودم، با خودم گفتم مگر مي شود بدون هيچ زمينة قبلي و کسب آمادگي لازم عمليّات کرد؟ و چقدر اين حرف به زعم من ناپخته مي نمود!
نگو که ايشان از قبل تمهيداتي انديشيده و هماهنگي هاي لازم را با فرماندهان گروهانها و گردانهاي همجوار نيز به عمل آورده تا با ايجاد يک حرکت رواني شگفت، روحيّة دشمن را به شدت خورد و خراب کند؛ بدين ترتيب که بلندگوهايي را بالاي نزديکترين سنگرها به خط دشمن نصب کرده تا در ساعتي معين رزمنده ها جمع شده و با صداي موج برانگيز «الله اکبر»، دشمن را به تخيّل حمله اي عظيم، گيج و منگ نمايد و از اين راه ضربة روحي شگرفي به وي بزنند.
آنگاه که نسبت بدين نقشه آگاهي يافتم، در دل به تدبير متين و شگفتش آفرين گفتم!

محمّد حسين آقا بابايي:
فرمانده بزرگوار, شهيد «يوسف سجودي», روحي به وسعت آسمان و دلي به نرماي آب داشت. شادماني خفته در نگاهش, نسبت به غنچه هاي نو شکفتة نرگس مي رساند, و عفافي که در سيمايش مي وزيد, از او تنديس تقدسي عظيم ساخته بود. صميميتش, چترگشوده اي بود که سايه اش را از هيچ کس دريغ نداشت, و از مهرباني اي که در نگاه عاطفه اش قد کشيده بود, مي شد سبد سبد سيب و گيلاس دوستي چيد.
وي فرمانده اي بود که مرزهاي حکومتش, تا دل و جان بسيجيان عاشق, امتداد داشت, و تپه ماهورهاي غرب و جنوب, مبهوت استقامت او بودند.
نوجواني بيش نبودم که به سلک سالکان و مجاهد مردان در آمدم. «آقا يوسف» عنايت خاصّي به بچّه هاي کم سنّ و سال گردان داشت. دست محبّت و نگاه عطوفت و لبخند عنايتش هميشه با ما بود. با اينکه سنگين ترين مسئوليتهاي جنگ را به دوش داشت, و اين احساس مسئوليت عميق خورد و خواب و آرام و قرارش را از آن خويش کرده بود, اما هرگز نديدم کسالت ناشي از تلاش وافر, و روحية لطيفش کوچکترين تأثيري بگذارد.
يک روز که از مقابل سنگر ما, گرد گرد آلود و ژوليده موي مي گذشت و غبار خستگي و بي خوابي از سر و رويش مي باريد, با تبسمي شيرين بر لب, آمد و ضمن سلام و عليک و حال و احوال, لحظاتي چند ما را بر سفرة هم صحبتي خويش نشاند. گفت:
- حسين! اگر چايي هست, فوراً بساطش را رو به راه کن! گفتم:
چشم آقا يوسف!
با بچّه ها فوراً دست به کار شديم.
- آقا يوسف! از شما خواهشي دارم!
- چه خواهشي؟
- مي خواهم اجازه بدهيد اين موهايتان را شانه کنم.
با خنده گفت:
- خجالتمان مي دهيد!
خلاصه, پلکهايش را از فرط خستگي بر هم نهاد و من هم شروع کردم به شانه زدن. کارم که تمام شد برخاست و از تک تک بچّه ها تشکّر کرد و چون پدري مهربان در آغوشمان کشيد و نواختمان, و سپس, پشت کرد و به سوي سنگر فرماندهي به راه افتاد.
آقا يوسف, به راستي در قلب بچه ها جاي داشت.

بيژن زاد:
در سال 1361, همزمان با اوج گيري فعاليت گروهکهاي ضد انقلاب در کشور, که با تشکيل خانه هاي تيمي و دست زدن به عمليّات نظامي و ترور هاي کور, موجوديّت انقلاب را تهديدمي کردند, شهيد بزرگوار «يوسف سجودي» مسئووليّت «ستاد گشت» سپاه بابل را به عهده داشت. اين ستاد در کشف و تصّرف خانه هاي تيمي و دستگيري نيروهاي ضدّ انقلاب, نقش بارزي را ايفا مي کرد.
در يک عمليات, مسئول شاخة اجتماعي يکي از گروهکها به هلاکت رسيده و برادران سپاه به مدارک با ارزشي دست مي يابند که از طريق آنها خانه هاي تيمي ديگري شناسايي مي شود.
به منظور تصرّف اين خانه, ميان برادران واحد اطّلاعات سپاه و شهيد سجودي اختلاف نظري بروز مي کند؛ بدين ترتيب که آقا يوسف عقيده داشت چون مسئول اجتماعي اينها به تازگي کشته شده, قبل از آنکه خانه هاي ديگر احساس خطر کنند و موقعيتشان را تغيير دهند, بايد دست به اقدامات نظامي زد. مي گفت:
- ما عمليات کرده و ابتدا هر که را در خانه باشد دستگير مي کنيم, بعد منتظر ديگر اعضايشان مي مانيم. اما مسئوولين اطّلاعات مي گفتند:
- نه! عمليّات ما بايد زماني به مرحلة اجرا در آيد که مطمئن باشيم تمامي اعضا در منزل جمعند.
در همين بگو مگو و اختلاف نظر, آقا يوسف مي گويد:
- پس ما عمليّات نمي کنيم!
مسئوول اطّلاعات هم مي گويد:
- ما را به عمليّات شما احتياجي نيست!
شهيد سجودي, با ناراحتي مي رود به سمت محل کارش. نيم ساعتي مي گذرد. دوباره بر مي گردد و همان حرف سابقش را تکرار مي کند. بچّه هاي اطلاعات هم مي گويند الا و بالله مرغ يک پا دارد.
آقا يوسف, تاملي مي کند و يکباره مي گويد:
- پس نه حرف ما و نه حرف شما, استخاره کنيم!
بچه ها کمي يکديگر ار بر انداز مي کنندو انگار که مفري از اين بن بست يافته باشند, به استخاره گردن مي نهند. پس با نماينده حضرت امام در استان تماس مي گيرند مي گويند:
- از واحد اطلاعات سپاه زنگ مي زنيم. مسألة مهمّي پيش آمده که احتياج به استخارة شما داريم.
لحظه اي بعد از گوشي تلفن جواب مي آيد:
- بدون لحظه اي فوت وقت کارتان را شروع کنيد!
بچّه ها هاج و واج به يکديگر نگاه مي کنند که اين ديگر چه جوابي است؟!
نهايتا خانه تيمي طي يک درگيري ساده تصرف, و زني که در آنجا بود کشته شده و دو قبضه اسلحة ژ-3 نيز به دست برادران مي افتد.
به خاطر گير کردن فشنگ در تفنگ, با هر گلنگدني که اين زن کشيده بود تيري به بيرون پرتاب شده و در نتيجه از اين دو اسلحه, ايشان هيچ سودي نبرده بوده! چندي بعد شوهر اين زن نيز در عمليّات جنگل دستگير و سپس اعدام مي شود.
اين هم از راز استخارة يوسف!

باقر نيک سخن:
هنگامي که فرمانده بزرگ «يوسف سجودي» به شهادت رسيد, من در جوار ايشان بودم.
وي قبل از شهادت, چونان شيري از بند رسته بر لشگر کفر مي تازيد. در همان هنگامة خون و آتش, ناگهان ديدم «يوسف» تمام قد بلند شد و در حالي يک گلولة آر.پي.جي را آماده شليک کرده بود, فرياد کشيد:
- بادران! اين خطّ, خطّ اسلام است. نگذاريد يزيد پايش بدينجا برسد!
هنوز اين کلمات آتشين, بر زبانش فواره مي کشيد که يکباره ديدم نقش بر زمين شد. سراسيمه به سويش دويدم. «يوسف», چونان گلبرگي که از نسيم جانفزاي سحر, سر خوش بازگشته باشد, آخرين رمقهاي حياتش را در ذکر مقدّس «يا حسين!» دميد و پس خاموش شد!






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
الهي! پرورگارا ! از تو مي خواهم که ايمانم را کامل گرداني. و به من توفيق دهي که هجرتم فقط براي تو باشد، نه براي ريا و خودنمايي و نه براي پست و مقام، فقط و فقط براي تو باشد. و خدايا ! توفيق آن ده که شهادتم با خلوص باشد ...»
«فرازي از وصيتنامه شهيد»
نامش «يوسف» بود و دلش «يعقوب» بي قرار که او را در انتظار يوسف وصال بي تاب و بي خواب مي کرد. عقربة قبله نماي قلبش به سوي کعبة عشق بود و زندگي اش نيز «سجودي» بدان سمت. بلبل دلش از هجر گلِ وصل مي ناليد و شوريدگي و شيدايي داشت.
او وارستة از زمين و وابستة به آسمان بود و «حيات» او رنگ «ممات» نداشت؛ چرا که پرندة عملش از اسفل عصيان تا اعلاي اطاعت پر کشيده و لحظه هايش بوي گلهاي بهشت مي داد. او آن قدر در روضة رضوان رياضت، عمر گذراند تا دل را در آن پرورشگاه تهذيب، ساخت و انساني شد که خفاش گناه از خورشيد پرهيزگاري اش رميد.
وقتي دفتر زندگي اين سردار سحرخيز را ورق مي زنيم، مي بينيم سرشار از واژه هاي نوراني و معاني بلند عرفاني است. او منظومه اي بود که ستارگان معنويّت و معرفت، و شهامت و عبادت، در آسمان زندگي اش مي درخشيد.
او به «حقيقت» رسيد و از «مجاز» زندگي روزمره بريد و لعل دلش دست گدايي به سوي حذف دنيا دراز نکرد. آن محبت چشيد و گول سراب تمنيّات نخورد و در مزرعة دنيا، کشاورزي شد که براي آخرت کشت مي کرد. او با دلي «شکسته» از «حد ترخص» شهر نفس گذشت تا نمازش «تمام» و کامل شد؛ چرا که شهر عشق، موطن حقيقي دلش بود و زادگاه روحش.
آري «سجودي»ها از شهر شهرت و شهوت کوچ کردند تا به اقليم شهود و شهادت رسيدندو زندگي را زير پاي «بندگي» قرباني کردند و يکباره از شب تيره لذتها گذشتند تا دلشان روشنتر از روز شد.
به کامم گر بريزي نوش خود را
به دستت مي سپارم هوش خود را
تو مثل شکر يک صبح بهاري
شهادت! باز کن آغوش خود را
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : سجودي , يوسف ,
بازدید : 275
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

مصطفي در سال 1335 در شهر قم به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اديب به پايان برد. او که داراي هوش و ذکاوت بالايي بود مقطع دبيرستان را در هنرستان فني قم با موقعيت به آخر رساند.
مصطفي عسگري، ضمن تحصيل، از مجالس، سوگواري اهل بيت و سخنراني و عاظ غافل نبود. و به نمازش اهميت مي داد نماز را با جماعت مي خواند. در واقع مصطفي تعليم علم را با تزکيه همراه نمود و در اين راه تلاش زيادي کرد. او بعد از اخذ فوق ديپلم در مدارس قم تدريس را شروع کرد.
مصطفي در زمان حکومت طاغوت به سربازي رفت، خدمت سربازي ايشان با اوج گيري انقلاب به رهبري امام خميني مصادف بود. او که تربيت شده مکتب اهل بيت (ع) و شهر قم بود، در دوران سربازي به ارشاد و راهنمايي اسلامي و سياسي سربازان همت گماشت. و سربازان را با نظام شاهنشاهي بدبين کرده و از ظلم و ستم دستگاه طاغوت به آنها سخن مي گفت.
زماني که امام دستور داد سربازان از پادگان ها فرار کنند، مصطفي در محل خدمتش، سربازان را تشويق به فرار از سربازي نمود و خودش هم در مرحله آخر خدمت را ترک کرد. او بعد از فرار از خدمت دو ماه مخفي بود که بعد از آن به قم آمد و در خيابان صفائيه با جمع آوري جوانان محل، شب و روز عليه طاغوتيان شوريدند و با ساختن بمب هاي دست ساز و استفاده از آنها ترس به دل آنها انداختند. روزهاي آخر دوران شاه به تهران رفت. با ارشاد و بسيج مردم شمال ختم غائله شمال و از بين بردن منافقان نقش به سزاي ايفا نمود.
ازدواج مصطفي با شروع جنگ تحميلي مصادف شد. او با اخذ ماموريت از آموزش و پرورش راهي جبهه ها شد و در لشگر5 نصر با صداميان وارد پيکار گرديد . داراي درايت و مديريت بالايي در جنگ بود،بعد از مدتي به لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع) رفت وفرماندهي گردان حضرت علي (ع) را به عهده گرفت . او در عمليات شکست محاصره آبادان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتي و والفجر هشت شرکت نمود و بالاخره بعد از سالها جهاد در راه خدا، در عمليات والفجر هشت همراه با معاونش «عبدالمجيد شعبان پور» به شهادت رسيدند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون وصيت نامه حقير، مصطفي عسگري فرزند محمد حسين که در تاريخ 16/11/64 در جبهه نوشته شد. بعد از شهادت دادن به يگانگي خداوند متعال و نبوت نبي خاتم (ص) و حقانيت قرآن کريم و دوازده امام و جانشيان بر حق رسول خدا (ص) و پس از درود بر رهبر کبير و قائد عظيم الشان و نائب ولي عصر ارواحنا له الفداء امام خميني، مکتوبات قلبي خود را معروض مي دارم: خداوند عمر با عزت رهبرمان و شما امت قهرمان و شهيد پرور را برکت دهد. در طول تاريخ مردم اين چنين بعد از پيامبران، ائمه و امتي وفادارتر از شما کمتر يافت شده. اسلام بر ما منت دارد و ما همه مديون اسلام و مديون رهبرمان، امام خميني هستيم که او در تاريکي هاي جهل و گمراهي به لطف خدا و با نور اسلام و قرآن به هدايت ما شتافت. من تا روزي که از اين جهان فاني رخت بربندم شرمنده امام و شما امت فداکار هستم، شما امتي که در راه دينتان و آرمان مسلمين از بذل جان، مال، فرزند، همسر، پدر و مادر دريغ نکرديد.
متاسفم از اين که نتوانستم ديني که خميني بزرگ و شما امت نجيب بر من داشتيد اد ا کنم. من افتخار مي کنم که بدست رهبرم امام خميني که از سلاله پاک رسول و ائمه هدي مي باشد از بند جهالت و ضلالت رستم و اين ديني است که او بر گردن ما دارد و نوري است که خداوند متعال براي هدايت ما و احياء مجدد اسلام فرستاد. پس اي برادران و خواهرانم قدر اين نعمت و نعمت هاي بزرگ ديگر را بدانيد. و همچنان در ياري کردن دينتان و حفظ کردن وحدت ثابت قدم باشيد. اماممان خميني را گوش به فرمان باشيد تا منجي جهان و عدالت گستر گيتي مهدي موعود (ع) ظهور کند و دنيا را يک سره از لوث وجود ظالمان، کافران، مشرکان و منافقين پاک نمايد. من در حالي شما را ترک مي کنم که قلبم مالامال از اندوه و غم مستضعفان جهان است! آنها و شما امت مسلمان وارث خون هزاران شهيدي هستيد که در طول تاريخ ريخته شده است. پند پير و مرشدمان امام خميني را آويزه گوشتان کنيد که فرمود تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم. زندگي فاني ارزش ذلت و خواري کشيدن را ندارد. بدانيد که حجت بر همه ما تمام است اگر غفلت ورزيم و اسير هوسهاي مادي و شيطاني شويم، در دو دنيا روسياه خواهيم بود. چنگ بزنيد به ريسمان خدا يک دل و يک زبان باشيد و از نفاق دوري کنيد که «يدالله مع الجماعه» و خدا را ياري کنيد که «ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم».حوادث تاريخ را بياد آوريد. اشتباهات گذشتگان را تکرار نکنيد و از سرنوشت آنان عبرت بگيريد. در قرآن کريم تعمق و تدبر کنيد. به سيره پيامبر اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ص) رفتار کنيد. از فساد بپرهيزيد که رضايت شيطان در آن است . هيچ قومي به هلاکت نيفتادند. مگر اين که به فساد کشيده شدند و سنت خداي متعال را زير پا نهادند. با هواي نفس مبارزه کنيد که جهاد اکبر است. از خود بگذاريد تا به خدا برسيد. هيچ گاه از ياد خدا غافل مشويد. چيزي از مال دنيا ندارم اندکي لوازم زندگي که دارم به همسرم بخشيدم. موتور و ماشين مال پدرم مي باشد. پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که پدر و مادر! مرا حلال کنيد. رنج هايي که به شما دادم نتوانستم جبران کنم خداوند به شما اجر بدهد. بعد از من همسرم را تا وقتي شوهر اختيار کند مانند دختر خود بدانيد و از ياري کردن و مساعدت به او دريغ نکنيد. او را مرنجانيد که دختر رسول خداست. مهريه او به گردن من است و من مديون او هستم، نصف خانه را به نام وي کنيد و اگر نکرديد، از او طلب بخشش کنيد.
براي من از خداوند متعال طلب مغفرت کنيد و صدقه بدهيد. چند سالي نماز و روزه به گردن من است، اگر توانستيد ادا کنيد. در غير اين صورت خدا شما و همچنين مرا بيامرزد. در پايان سخني چند با همسرم دارم همسرم! راه عفت و پاکدامني و تقوي را پيشه کن. در بند دنيا مباش به فکر آخرت باش. مرا حلال کن. من از تو راضي بودم. خدا هم از تو راضي باشد من راه حسين (ع) را رفتم. تو هم چون زينب و مادرت زهرا (س) باش. اگر خواستيد بر من گريه کنيد، بر مصيبت حسين (ع) و اصحابش و شهداي تاريخ گريه کنيد. من ذکر مصيبت و روضه حسين و مادرش زهرا و ائمه (ع) را خيلي دوست دارم. همه جا از مصيبت اهل بيت بگو و مجالس روضه خواني برپا کن از شيطان بپرهيز و از ياد خدا غافل مشو. خداوند همه شما را مويد و منصور بدارد و توفيق عبادت خالص به همه عطا کند.
گرد مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه درنا و هيچ مگوي
خود راه بگويدت که چون بايد رفت
والسلام علي عبادالله الصالحين 16/11/64 مصطفي عسگري


وصيتنامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
درود بر رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران خميني کبير و درود بر شهيدان که به خاطر اسلام و ميهن مقدسشان جان خويش را ايثار کردند و اجازه ندادند که قدرت هاي خارجي بر خاک پاک ميهن مان تجاوز کنند.
وصيتم را با نام خداوند بزرگ آغاز مي کنم.
اي مادر مهربانم وصيتم بر تو اين است که فرزندانت را آن چنان تربيت کني که فقط در راه خدا بروند و بداند که اجر تو بيشتر خواهد بود، خداوند هر کسي را دوست مي دارد و مي خواهد به او کرامت کند او را ترفيع درجه اي بدهد او را با سختي ها از قبيل نقصان مال يا با گرفتن عزيزي او را مي آزمايد. مادر اميدوارم که ما هم جزء اولياء الله باشم و از اين امتحان روسفيد درآييم و تو هم نزد خداوند سربلند باشي و در اين گونه امتحان ها موفق باشي بس چندان ناراحت نباش که خداوند خودش صبر مي دهد .
نمي گويم گريه نکن اما مادر گريه ات طوري نباشد يا در حالي نباشد که دشمن را شاد کند .مادر رنج کشيده تو صبر و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز و اگر خبر قرباني پسرت را براي تو آوردند ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند . تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک شيرمرد تحمل تمام سختي ها را داشته باش که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم من بر وجود تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي و حالا نوبت ما هست که مزد کار تو را بدهيم. اي پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بيندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا بروي.
قسم به خون شهيدان راه حق که تا يک وجب از خاک پاک ميهن عزيزمان در اشغال دشمن هست از جبهه برنخواهم گشت .
من مي روم به صدام و صداميان بفهمانم که ايران هرگز اجازه نخواهد داد که هيچ قدرتي به خاک ايران تجاوز کند مگر اين که از روي جنازه 36000000 ايراني رد شوند.
من از مردم ايران مي خواهم که اگر همه کشته شدند به جز يک نفر، آن يک نفر هم مي خواهم که تسليم دشمن نشود ,تسليم در برابر خدا و ملت بايد فقط متکي به خدا و قوانين خداوند و اسلام باشد.
پدر بزرگوارم اگر من لياقت اين را داشتم که با شهيدان ملاقات کنم و با خداوند قرباني تو را قبول کرد از تو مي خواهم که براي من مجلس ختم نگيري و با يک ريال هم براي من خرج نکنيد مرا در ميان شهيدان دفن کنيد تا بلکه خداوند به خاطر آن شهيدان از گناهان من بگذرد.
ديشب از شوق نخفتم يک دم
دوختم جامه و بر تن نکردم
خون شهيدان را ز يک اولي تراست
اين خطاب از صد صواب اولي تر است
والسلام و عليکم
به اميد پيروزي حق عليه باطل مصطفي عسکري







خاطرات
سيد محسن سيره اي:
در اوايل آذر ماه 1359 تعدادي نيرو از بسيج مستضعفين قم به آبادان اعزام شدند که بنده هم با آنها بودم. به منطقه آبادان که رفتيم به فدائيان اسلام وصل شديم. آقا مصطفي از فدائيان اسلام به عنوان فرمانده نيروهاي قمي به ما معرفي شداو معتقد بود که اين انقلاب يک انقلاب الهي است و راهش را به سرعت پيش مي برد و تا نابودي تمامي ستمگران جهان و رسيدن به انقلاب جهاني حضرت مهدي (عج) پيش مي رود. هيچ چيز نمي تواند مانع حرکت اين انقلاب شود.

طا هره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
گروهبان گفت: «موندن بي فايده س،» بي فايده که چه عرض کنم. اصلاً کار غلطي يه. بايد بزنيم بيرون، هر جوري شده بايد در بريم.»
مصطفي راست ايستاد و بادي به غبغبش انداخت و صدايش را صاف کرد و گفت:«آي گروهبان سوم، چطور جرأت مي کني پيش مافوقت اين جوري حرف بزني، دستور بدم تنبيه و توبيخت کنن و اضافه خدمت برات بزنن؟»
گروهبان سوم خنديد و مصطفي گفت: «زود اداي احترام کن.»
پاي راست گروهبان سوم کشيده شد به پهلو و هماهنگ با دست راست، يک رفت و يک برگشت، پا محکم به کنارة پاي چپ خورد و انگشتان دستش کنار گيجگاه سلام نظامي داد.
مصطفي گفت: «تو تازه داري ياد مي گيري سلام بدي، کجا مي خواي بري؟»
گروهبان دستش را انداخت و گفت: «نمي دونم ... کجا بريم که پيدامون نکن؟»
مصطفي نگاهي به حياط پادگان انداخت و گفت: «بريم خونه، گيرمون مي آرن، اون وقت مي دوني که چه بلايي سرمون مي آرن. تازه اگه بفهمن فراري دادن بقيه هم زير سر ما بوده که ديگه هيچي.»
- براي همينه که نبايد بريم خونه، قم نمي ريم.
- کجا بريم؟
- يک جاي ديگه.
- بايد روش فکر کنم.
- روي چي، اين که کجا بريم؟
- آره، هر جايي که نمي شه رفت. نبايد ردّمون رو گير بيارن.
- چه جوري بايد بريم؟
بوي غذا از آشپزخانة پادگان مي ريخت توي اتاق. غذا هر چه بود؛ امّا بوي با روزهاي قبل و وعده هاي قبل فرقي نداشت، انگار آشپزخانه بوي همه غذاها را در هم قاطي کرده بود و از آنچه به مشام مي رسيد، بوي قرمه سبزي و آش و قيمه و بادمجان و کوکو و تاس کباب و چيزهاي ديگر بود و نبود.
- همين که هر روز غذاهاي اينجا رو بخوريم، خودش کلي تنبيه ... از سرباز جماعت بهتر از اين در نمي آد.
گروهبان گفت: «گروهبان دوم، جناب مصطفي عسگري اگه بقيه بلدن آشپزي کنن، بفرمايند توي آشپزخانه.»
مصطفي گفت: «آشپزخونه؟ ... فکر بدي نيست.»
گروهبان گفت: «يعني گروهبان دوم پذيرفتن برن آشپزخونه؟»
مصطفي گفت: «شوخي نکن ... مي گم وقتي مأمور خريد مي خواد بره واسه آشپزخونه خريد کنه، ما هم داوطلب مي شيم باهاش بريم، بعد ... از اون جا جيم مي شيم ... ديگه وقت رفتنه.»
گروهبان گفت: «تا حالا شش نفر فرار کردن، يک خرده در رفتن سخته؛ اما بايد بريم.»
مردم همة شهرها ريختن توي خيابان به راهپيمايي کردن ... اون وقت ما هنوز نستيم تو پادگان که يکي بهمون خبر برسونه.»
چشم مصطفي به نقطه اي دور خيره شده بود، با همان حال گفت: «از اين بدتر مي دوني چيه؟»
اين که يک روز ما رو ببرن تو خيابون و دستور بدن به طرف مردم شليک کنيم.»
بعد شروع به قدم زدن کرد.
- تا دستمون به خون کسي آلوده نشده، بايد فلنگ رو ببنديم.
گروهبان از بيرون صدايي شنيد. لحظه اي گوشش را به در چسباند و بعد گفت: «بهتره من برم، شک نکن يه وقت.»
مصطفي گفت: «ترتيبش رو مي دم. بيرون قرار مي گذاريم يک جايي همديگر رو ببينيم. منتهي بعدش کجا؟»
گروهبان آهسته گفت: «مسلماً خونه نمي شه رفت، منظمرم قمه، بريم پيدامون مي کنن. بايد بريم يک جاي ديگه.»
مصطفي کلاهش را برداشت و سرش را خاراند و گفت: «شايد بهتر باشه ما بريم يک شهر ديگه ... آهان صبر کن ... مي ريم ميبد .. اون جا فاميل داريم.»
گروهبان گفت: «بد فکري نيست، منم روش فکر مي کنم ... فعلاً با اجازه.»
سلام داد و از در بيرون رفت.

مصطفي ليوان چايش را برداشت و گفت: «سرد شده.»
زن ليوان را برداشت و گفت: «تو هميشه عادتته ... مي گذاري سرد مي شه، بعد بايد عوضش کني.»
بعد بلند شد تا چاي را عوض کند و از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت: «پس تو هميشه شر و شلوغ بودي.»
مصطفي خنديد و گفت: «شر نه خانم، شور بودم.»
زن گفت: «هنوزم هستي.»
لبخند مصطفي کم کم محو شد و چشمش به خورشيد افتاد که توي درياچه آسمان در ميان آب هاي نارنجي و قرمز خرامان خرامان مي رفت و جايش را به ماه مي سپرد. نوبت پاس ماه بود. زير لب گفت: «من مال اينجا نيستم، مال موندن نيستم، اون هم حالا، تو اين وضعيت.»
زن گفت: «نمي شنوم چي مي گي؟»
مصطفي گفت: «هيچي ... با تو نبودم، با خودم بودم.»
بلند شد و از روي سر کمد، ورقه هاي امتحاني بچه ها را آورد پايين. زن با يک ليوان چاي داغ آمد توي اتاق و گفت: «خب چه جوري در رفتين، همون جوري.»
مصطفي همان طور که ورقه ها را يکي يکي نگاه مي کرد و تصحيح مي کرد، گفت: «آره، پنج روز بعد، مأمور که مي خواست بره خريد، ما هم، با کلّي خواهش و تمنّا باهاش رفتيم ... بدجوري اضطراب داشتيم. توي ميدون تره بار که شلوغ بود، يکه زديم به چاک با ترس و لرز. اگه مي گرفتنمون، کارمون ساخته بود. براي همين رفتيم ميبد، آشنا داشتيم. اين جوري پيدامون نم کردن، قم کجا؟ ميبد کجا؟ موندن تو پادگان اصلاً درست نبود، تو اون وضعيت که همه اش تظاهرات و راهپيمايي بود، ما رو هم مي بردن، اگه دستور آتش مي دادن، بيچاره مي شديم، بايد به روي مردمي شليک مي کرديم که خودمون هم جزء اونا بوديم. اگر هم که نمي کرديم، يک گلوله خرجمون مي کردن ... دوره سختي بود. من و رفيقم با بدبختي تيکه تيکه سوار شديم و اومديم. خيلي از وسايلمون تو پادگان موند. تنها کاري که تونستيم بکنيم اين بود که لباس هاي عاديمون رو زير لباس فرم پوشيديم و يک جاي خلوت لباس رويي ها رو در آورديم، دو تا کلاه بافتني هم خريديم و گذاشتيم سرمون، اگر دژبان ها بو مي بردن، کارمون تموم بود. گرچه کلّة کَچَلمون از دور جار مي زد که آهاي من سربازم، بياييد منو بگيريد. اما بالاخره به خير گذشت. به ميبد که رسيديم ديگه خيالمون راحت شد. همين جور، همين جوري دو ماهي اون جا مونديم و بعد که آب ها از آسياب افتاد، اومديم قم.»
- بعدش چي کار کردين؟
- بعد جلسه گذاشتيم، جلسه شبانه و کم کم هم راهپيمايي تو کوچه پس کوچه ها. از کوچة بيگدلي و يخچال قاضي حرکت مي کريدم به طرف چهارمردان تا ساعت دو، سه نصفه شب.
زن گفت: «مگه حکومت نظامي نبود؟
- چرا بود، مخصوصاً مي رفتيم و الله اکبر مي گفتيم. يک شب هم تو صفاييه، مأمورها تيراندازي کردن، بندة خدا حاج اسماعيل شيشه بر تير خورد، رسونديمش بيمارستان. خلاصه همين جوري بود تا انقلاب شد. دوباره من رفتم سربازي، عجب دوراني بود. يادش بخير.»
زن گفت: «آره ... سطل آشغال هايي که اون موقع به تير چراغ برق زدي، تو صفائيه، هنوز بعضي هاش هست.»

مصطفي وسايل را جمع کرد، برگه هاي امتحاني بچه ها را توي کيفش گذاشت و راه افتاد. تصميمش را گرفته بود؛ اما بايد براي عمليکردنش راهي پيدا مي کرد تا اين طرف هم لنگ نماند. زيپ کاپشنش را تا آخر بالا کشيد و شالش را دور گردن و دهنش انداخت. توي خيابان از راديو، صداي مادرش حمله مي آمد. تاکسي سوار شد، بايد قبل از ساعت هشت به مدرسه مي رسيد. تاکسي پيچيد توي خيابان اصلي که چشم مصطفي به حجله اي افتاد که کنار خيابان بود و ار بلندگو نوحه پخش مي شد:
ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا ...
مصطفي صورتش را به شيشه چسباند تا عکس شهيد را ببيند، نتوانست. آهي کشيد، تاکسي از کنار حجله گذشت، مصطفي سر گرداند و دوباره آن را نگاه کرد. گذرا تصوير جواني را ديد. رو گرداند. دلش از شهر کنده شد، خيال رفتن باز به سراغش آمده بود؛ اما مدرسه و بچه ها را چه کند. يکدفعه نمي توانست همه چيز را رها کند و برود. تاکسي رو به روي در مدرسه ايستاد. مصطفي کرايه را درآورد و به راننده داد و به طرف در مدرسه رفت. دم در مدرسه تازه متوجه شد که ناخودآگاه دارد همان نوحه را زير لب زمزمه مي کند: ما را طلب کن کربلا، يا کربلا، يا کربلا .
در، نيمه باز بود. زنگ خورده بود و بچه ها مثل پادگان صف کشيده بودند. مصطفي از ميان صف بچه ها راهي دفتر شد. احساس کرد صف، صف بچه هاي بسيج است که عازم جبهه اند. از کنار بچه ها که رد مي شد، بچه ها سلام مي کردند.
- سلام آقاي عسگري.
- سلام، صبح به خير.
آقاي مدير پشت ميز نشسته بود، مصطفي سلام کرد و دست دادند. مصطفي ساکت گوشه اي نشست. آقاي مدير گفت: «چيه آقاي عسگري، باز اين جوري نشستي؟»
- هيچي ...
- تو فکري؟
- دارم به اين فکر مي کنم که مدرسه، کلّي کار عقب مونده داره، نرده ها رنگ مي خوان، کتابخونه بايد سرو سامون بگيره ... خيلي کارهاي ديگه هم هست. اگه شما موافقت مي کردين که من معاون بشم و ديگه تدريس نکنم، خيلي خوب بود.
آقاي مدير رفت کنار پنجره و نگاهي به حياط و بچه ها انداخت و ريشش را خاراند و گفت: «امان از دست تو آقاي عسگري ... بالاخره بردي، اتفاقاً امروز مي خواستم اين خبر رو بهت بدم که بابا جان، من ديگه خسته شدم، از شنبه پست معاونت مال تو ... حلّه؟
بچه ها به صف به طرف کلاس مي رفتند. صداي گرومب، گرومب پاهايشان مي آمد. مصطفي لبخند زد و گفت: «دست شما درد نکه. ما حاضريم از همين حالا مشغول شيم.»
آقاي مدير گفت: «نخير، ما حاضر نيستيم، بايد تا شنبه صبر کني که يک دبير بياد به جاي شما ... آهان يک چيز ديگه ... خوب نيست شما جارو بگيرين دستتون و حياط رو جارو بزنين يا دستشويي تميز کنين ... هر چي باشه شما يک معلّميد، پيش بچه ها يک شأن ديگه داريد. اين کارها، کار شما نيست، کار باباي مدرسه اس.»
مصطفي بلند شد تا راهي کلاس شود، دم در گفت: «اتفاقاً به خاطر همينه که من اين کار رو مي کنم، مي خوام به بچه ها بگم که شأن باباي مدرسه هم با معلّم فرقي نداره، حرمتش حفظ بشه.»
آقاي مدير ديگه چيزي نگفت. مصطفي گفت: «باز هم از موافقتتون ممنوم.»

مصطفي که به خانه آمد، زن گوشة اتاق نشسته بود، تمام برگه هاي آزمايش و سونوگرافي و نسخه هاي ديگر جلواش بود، مصطفي مي دانست؛ اما باز پرسيد: «اين چيه؟»
زن يکي يکي آن ها را روي هم گذاشت و گفت: «آزمايشاس. همونايي که اين دکتر و اون دکتر نوشتن با نسخه هاشون ... اين همه خرج کرديم، آخرش هم هيچي، بي فايده.»
مصطفي نشست يک گوشه و گفت: «اوني که اون بالاست، بايد بخواد ... اگه نخواد، از دست هيچ کي کاري ساخته نيست.»
زن خواست چيزي بگويد، حرفي از دهانش بيرون پريد؛ اما ادامه نداد.
مصطفي گفت: «چيزي مي خواستي بگي؟»
زن گفت: «چي بگم والله.»
بعد بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. مصطفي حال زن را مي فهميد، حدس زد باز کسي چيي گفته و او را به هم ريخته. در اين پنج سالي که ازدواج کرده بودند، مشکلي نداشت، زندگي آرامي داشت و از آنچه داشت و نداشت راضي بود؛ جز يک مورد، حرف هاي ديگران، آن هم به خاطر چيزي که به اختيار او نبود. هين مسئله گاهي روي زندگي اش سايه مي انداخت و دلتنگي را رقم مي زد، براي حلّش راهي نداشت، جز آن که نذر کند و دست به دعا بردارد و زن گاهي دلتنگ تر از او سر به گريبان مي برد و در رؤياي آنچه نداشت، سير مي کرد.
مصطفي از توي کيف سررسيدش را درآورد و نگاهي به يادداشت هايش کرد، دو روز مهلت داشت تا کارهاي نيمه تمامش را تمام کند، نمي خواست وقتي ميرود، کاري را زمين گذاشته باشد و به انجام نرسانده، رها کرده باشد. مشکل مدرسه را نداشت. بعد از معاون شدنش ديگر از بچه ها و کلاس خيالش راحت شده بود. ديگر دغدغة اين را نداشت که بچه ها بي معلّم مي مانند. صبح که به مدير مدرسه خبر رفتنش را داده بود، آقاي مدير روي دستش زده بود و گفته بود: «ا ا ا ... پس بگو چرا دست و پا مي زدي معاون بشي.»
مصطفي خنديده و گفته بود: «ديگه کار از کار گذشته، آقاي مدير، به هر حال من رفتم. چه معلم بودم چه معاون ... اين جوري لااقل اين طفلي بچه ها بي معلّم نمي مونن ... خب نظرتون چيه؟»
آقاي مدير گفت: «تو نظر منو مي پرسي چکار، رفتي کار خودت رو کردي، حالا مي گي نظرت چيه؟ ... اگه من بگم موافق نيستم، تو نمي ري؟ ... مي ري ديگه. من که ديگه تو رو خوب مي شناسم آقاي عسگري ... خلاصه خوب سر ما کلاه گذاشتي.»
حالا مصطفي بايد خبر را هم به زنش مي داد. زن که توي حال آمد، کمي گرفته به نظر مي رسيد و مثل هميشه سرحال نبود. مصطفي گفت: «چيه پکري.»
مصطفي نگاهش کرد، مي دانست چيزي شده. زن ساکت مانده بود. مصطفي گفت: «اگه کار مهمّي داري بگو تواين دو روزي که هستم، انجام بدم.»
زن با تعجب برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «... چي؟ کدوم دو روز؟»
مصطفي ساکت نگاهش کرد. زن هم به او خيره شد و بعد گفت: «باز ... داري مي ري؟»
مصطفي سرش را پايين انداخت. زن گفت: «شايد ...»
و ساکت شد. مصطفي گفت: «شايد چي؟»
زن آهي کشيد: «شايد حرفهايي که اين و اون مي زنن درسته.»
مصطفي برافروخت. سررسيد را محکم بست و گفت: «کدوم حرف ها؟»
زن دلخور و عصبي با صداي بلند گفت: «همون حرف ها ديگه، همين که مي گن چون بچه گيرش نمي آد، دلخوشي نداره، همه اش جبهه س ... اين جا طاقت نداره بمونه پي ...»
نتوانست خودش را کنترل کند، بغض راه گلويش را بست و اشکش سرازير شد و کلمات در دهانش ماند. مصطفي سر به ديوار تکيه داد و لحظه اي چشمش را بست و زير لب لااله الا الله گفت و بعد گفت: «تو که مي دوني اين جوري نيست، تو که مي دوني دليل رفتنم اين نيست، چرا به اين حرف ها گوش مي دي؟»
زن گفت: «از کجا بدونم ...؟»
مصطفي ناراحت گفت: «به ولاي علي دليل رفتنم اين نيست، من نمي تونم بمونم، هر وقت از جبهه برمي گردم، انگار گم کرده اي دارم، انگار يک چيزي جا گذاشته ام. وقتي تو خيابون حجلة يک شهيد رو مي بينم، غم عالم تو دلم جمع مي شه ... من مي تونم اينجا بمونم و با آرامش زندگي کنم، وقتي تو مملکتم جنگه؟ خودم که اينجام، دلم اونجاست. حرف هاي اين و اون اراجيفه، دوست دارن يک چيزي بگن.»
مصطفي سر به زير انداخت و لحظه اي ساکت شد و بعد گفت: «چرا؟ ... چرا دلم نمي خواد؟ ... مگه مي شه؟ اما وقتي خدا نمي خواد، چه مي شه کرد، من توکّل کردم به اون، راضي به رضاي خدام ... دلم مي خواد تو هم اين جور باشي، حرف هاي مردم رو نشنيده بگيري.»
زن سر را روي دست تکيه داد و ساکت سد. مصطفي توي خودش فرو رفت و بعد گفت: مي خواي بريم بيرون، يک خورده دلت واشه؟»
زن چيزي نگفت. مصطفي دوباره پرسيد. زن آهسته گفت: «يک دکتر ديگه رو معرفي کردن، خيلي تعريفش رو مي کنن ... وقت گرفتم براي بعدازظهر.»
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «باشه، پيش اين هم مي ريم.»
مصطفي نگران زن بود و دلتنگي هايش. مي دانست وقتي نيست به او سخت مي گذرد، آن هم با حرف هايي که از اين و آن مي کشيد؛ اما چاره اي نداشت، يک دل اينجا داشت و يک دل آن جا؛ اما به هر حال ميان اين دو، بايد يکي را برمي گزيد و او انتخابش را کرده بود.
ميني بوس ايستاد. از دورترها صداي شليک توپ مي آمد. مصطفي با صداي بلند گفت:
«برادرا، سريع پياده شين، ميني بوس بايد برگرده تا ديده نشه.»
بچه ها از صندلي اول يکي يکي پايين پريدند. مصطفي دم در ايستاده بود در ميني بوس را گرفته بود، همه که پياده شدند، گفت: «خدا به همراهت برادر.»
راننده، دست تکان داد و دور زد. مصطفي گفت: «بايد از لابه لاي نخل ها بريم تا ما رو نبينن. سمت چپتون بهمن شيره، ما از سمت راست بايد بريم جلو تا ذوالفقاريه.»
گروهان به راه افتاد. نخل ها مثل سنگر آنها را در پناه گرفته بودند. گروهان به صف پشت سر مصطفي گام برمي داشت. مصطفي هر از گاهي، نگاهي به پشت سر مي انداخت. بچه ها با منطقه آشنايي نداشتند. خيلي از آنان بار اولشان بود که به خط مي آمدند، براي همين مراقبت بيشتري را مي طلبيدند.
مصطفي گاهي مي ايستاد و نظري به انتهاي گروهان مي انداخت، احساس مي کرد که بچه هاي مدرسه مدرسه توي صف ايستاده اند و راهرو و کلاس هاي مدرسه را خوب نمي شناسند. اين حس او را از آن دشت پر آشوب مي کَند و توي حياط مدرسه، ميان بچه هاي دوره راهنمايي مي برد که پر از شور و نشاط و شيطنت و سادگي بودند.
هر چه بيشتر مي رفتند، صداي توپ و گلوله بيشتر مي شد و گاهي صداي انفجار خمپاره و نارنجک هم به گوش مي رسيد.
نزديکي هاي ذوالفقاريه، نخلستان به تپّه اي مشرف مي شد که پيدا بود سينه اش سپر گلوله
توپ و خمپاره و نارنجک زيادي بوده است. از آنجا تا خط ديگر راهي نمانده بود. به تپّه که رسيدند، مصطفي ايستاد. روي خاک دست کشيد و گفت: «همين جا رضا کلکو شهيد شد، خوش به سعادتش.»
بچه ها ساکت شدند. مصطفي چند قدم جلوتر رفت و دور و برش را نگاه کرد. کنار تپه، قنداق شکستة تفنگ «ژ3 اي» افتاده بود. مصطفي خم شد و آن را برداشت و با دست خاکش را پاک کرد وگفت: «رضا با اين، نارنجک تفنگي مي زد.»
غمي که توي دلش بود، از چهره اش هم خوانده مي شد. يکي از بچه ها گفت: «خدا مي دونه شهادت، اين دفعه نصيب کي مي شه.»
هوا گرم بود، بچه ها که راه مي رفتند، گرما بيشتر بر آنان اثر مي کرد و عرق که با گرد و خاک مي آميخت، آزارشان مي داد. هر بار که با چفيه عرق صورتشان را پاک مي کردند، پوستشان قرمزتر مي شد و سوزش بيشتري احساس مي کردند و دم به دم تشنه مي شدند. اگر فرصت بود و اگر دور و برشان رودخانه اي بود، بچه ها حتماً به آب مي زدند. مصطفي فکر کرد: چقدر يک حمام با آب سرد مي چسبد. اما اينجا جاي فکر کردن به اين چيزها نبود. بچه ها از شدت گرما، آب قمقمه هايشان را روي صورت خالي مي کردند.
به خط که رسيدند، مصطفي گفت : «حرکت اضافه نداشته باشيد که دشمن متوجه حضور ما بشه، اين جا ديگه بايد تقسيم بشيد.»
گلوله توپي در دويست متري آنان فرود آمد، بعضي از بچه ها روي زمين درازکشيدند. يکي گفت: «ما را ديدن.»
مصطفي گفت: «نه ... گمون نکنم، اگه ديده بودن، نزديکتر مي زدن؛ شليکشون هدفمند نبود. ولي بايد احتياط کنيد ... اين جا خط بچه ها، خط مقدم ... خيلي هاتون دفعة اول که اومدين، پس بايد بيشتر دقت کنيد و با رمز و رازهاي خط مقدم آشنا بشيد، بيشتر احتياط کنيد، چون اين جا هر لحظه و هر گوشه اش حادثه اي کمين کرده ... تا نگفتم کاري نکنيد.»
مصطفي بچه ها را تقسيم کرد. سنگر بچه ها همان تپّه ماهورهايي بود که جزء طبيعت منطقه بود و يا گودالهايي که از شليک گلولة توپ و خمپاره ايجاد شده بود. قامت شکسته و بر زمين افتادة نخل ها هم، سنگر عده اي ديگر شد.
بچه ها عطش داشتند و تند وتند آب مي خوردند. مصطفي گفت : «قراره آب خوردن بيارن ...اما شما هم آب ها رو حروم نکنيد، نريزيد رو دست و صورتتون. براي شستن بايد از آب غير آشاميدني استفاده کنيد.»
يکي گفت: «براي وضو چي؟»
- براي اون هم همين طور، آبي که مي آد فقط براي خوردنه، اونقدر نيست که به چيز ديگه اي هم برسه ... براي نظافت هم يک فکري مي کنم.
بچه ها سر جايشان مستقر شدند و منتظر دستور بودند، منطقه آرام نبود، اما پيدا بود که هنوز از حمله هم خبري نيست.
مصطفي از بچه ها فاصله گرفت. از توي کوله اش بيلچه و کلنگي در آورد، روي خاک، جاهاي مختلف دست کشيد و جايي را انتخاب کرد و مشغول کندن شد.
گرما خستگي را چند برابر مي کرد.
يکي گفت: «چيکار داره ميکنه؟»
مصطفي شنيد، اما به روي خودش نياورد. عرق شور از پيشاني اش راه مي افتاد و توي يقه اش مي رفت. پيراهنش را در آورد و با عرق گير مشغول شد. نفس نفس مي زد. لب هايش خشک شده بود. قمقمه اش را برداشت و جرعه اي آب نوشيد. دهانش مزة خاک گرفته بود. دوباره مشغول کندن شد. عرق گيرش، خيس شده بود و خاک، موها و ريشش را پوشانده بود.
يکي از بچه ها گفت: «چيکار مي کني، برادر عسگري؟»
مصطفي گفت: «بچه ها آب لازم دارن، از اينجا تا بهمن شير دو کيلومتر راهه. نمي تونيم بريم اونجا، بايد همين جا آب پيدا کنيم.»
- مي خواهي چاه بکني؟
- چاره اي نيست، اونقدر مي کنم تا به آب برسه، اين جا خاکش مرطوبه، هم راحت کنده مي شه و هم زود آب مي زنه بيرون.
- اگه نرسه؟
- اين منطقه رو آبه، انشاء الله مي رسه.
- بده من کمک کنم، خسته شدي.
مصطفي بيلچه و کلنگ را به او داد و خودش بالا آمد و زير ساية نخلي نشست تا نفسي تازه کند. منطقه التهاب داشت و گلوله هاي دشمن پراکنده مي آمد و زخم بر تن دشت و نخلستان مي زد. نفس مصطفي که جا آمد، صدا زد: «برادر بيا بالا ... من خستگي ام در رفت.»
دست جوان را گرفت و او را از گودال بيرون کشيد و خودش توي آن پريد.
ساعتي بعد وقتي خسته و عرق ريزان، کلنگ را بر تن خاک زد ، جوشش آب را از لا به لاي ذرات خاک ديد، از همان ته گفت: «بچه ها، آب.»
چند نفري دويدند و کنار گودال آمدند. صداي ولوله شادي بچه ها بلند شد:
- دستت درد نکنه آقا مصطفي، کاري کردي کارستون.
مصطفي با انرژي بيشتري تن خاک را سوراخ کرد، قل قل آب را زير پاهايش حس کرد، ديگر نيازي به ماندن نبود. صدا زد :« ديگه تموم شد بچه ها، منو بکشيد بالا.»
طناب را دور کمرش محکم کرد و بچه ها او را از گودال بيرون کشيدند. آب قل قل مي کرد و خنکاي خود را به تن گرم خاک مي بخشيد و خاک داغ، جان مي گرفت.

منطقه يکسره اندوه بود و درد ، گاهي صداي زمزمه اي ، دعايي بلند مي شد و با ناله مجروحان و زخمي ها در هم مي آميخت و صداي شليک و انفجار، همة صدا ها را در خود خاموش مي کرد. فرمانده، نگران و مضطرب گفت:« سه شبه که اين عمليات را شروع کرديم. مي دونم خيلي زخميو شهيد داديم، اما اين جاده برامون حياتي، هر طور شده بايد بگيريمش، به هر قيمتي.»
مصطفي خيره به فرمانده، ساکت بود. به بچه هايي فکر مي کرد که زخمي و شهيد شده بودند، لحظه اي از ذهنش دور نمي شد و هر زخمي که به تن آنها مي خورد، خراشي بر دل او مي نشست؛ اما جنگ همين بود و عمليات همين. آنها چاره اي جز دفاع نداشتند. دشمن به خاک کشور حمله ور شده بود و بي امان بمباران مي کرد و مي تاخت و ويرانه برجا مي گذاشت.
فرمانده گفت: «شکل عمليات رو امشب عوض مي کنيم، يک گردان از سمت راست، از جاده آسفالت حرکت مي کند، يک گردان هم از سمت چپ، يکي هم از جلو ... دشمن رو بايد پرس کنيم، توي جادة آسفالت.»
مصطفي گفت: «خيلي شهيد و زخمي داديم، هر طور شده با اين عمليات بايد کار رو تموم کنيد ... نامورت ها تانک هاشون بچه ها رو در مي کنه.»
فرمانده گردان عمار گفت: «توکل به خدا، شايد اين جوري موفق بشيم.»
فرمانده گفت: «وقت رو از دست ندين، گردان عمار از سمت راست حمله مي کنه، گردان حضرت رسول الله (ص) از سمت چپ، ما هم از جلو ... بهتره زودتر راه بيفتن ... يا حق.»
آسمان تيره و تار بود، معلوم نبود که ابر ماه را پوشانده يا دود انفجار و گرد وغباري که ميان زمين و آسمان کشيده شده است.
مصطفي با عجله راه افتاد. آمد و رفت و جا به جايي نيروها شتاب گرفته بود. امدادگران با برانکارهاي سالم و شکسته، تند تند مجروحان را براي انتقال به پشت جبهه به آمبولانس هاي سراپا گلي مي بردند. هيچ کس به خود نبود. هر کس به سويي مي دويد و انفجار پي در پي، بر آشفتگي اوضاع مي افزود.
مصطفي گردان را راه انداخت، چشمش که به شهدا و مجروحان مي خورد، يک نوع دلتنگي و گرفتگي عجيبي سرغش مي آمد، احساس مي کرد از آنان عقب افتاده، با همه تلاشي که براي پيش کشيدن خودش داشت.
وقت درنگ نبود. گردان را سريع نظم داد و از سمت چپ حرکت کرد. دشمن بي امان مرگ و گلوله مي باراند. مصطفي بر سرعتش افزود، لحظه اي غفلت، شايد شهيدي ديگر بر شهدا مي افزود. گردان را به سوي دشمن هدايت کرد. هر بار که توپي شليک مي شد، صداي فرياد الله اکبر به آسمان بلند مي شد و کسي بر خاک مي غلتيد، بچه از چپ و راست به سوي دشمن تاختند و آن ها را هدف گلوله قرار دادند. پيش تر که رفتند، نيروهاي دشمن به خوبي ديده مي شدند. ميان جاده، تانکي بي امان مي چرخيد و بچه ها را به گلوله مي بست. دستور، دستور پيش روي بود.
با اشاره مصطفي گردان به جلو تاخت، ده، يازده متر با تانک دشمن بيشتر فاصله نبود، اگر بچه ها از تانک عبور مي کردند، دسترسي به جاده امکان پذير مي شد؛ اما تانک مثل گردونه اي در جا روي شن هاي داغ مي چرخيد و دانه هاي شن را مثل گلوله هاي ساچمه اي با شتاب به سر صورت بچه ها پرتاب مي کرد و زخمي برجا مي گذاشت. تيرپارچي تانک هم بي امان شليک مي کرد و دور تا دور تانک را به رگبار مي بست تا کسي جرأت جلو آمدن نداشته باشد. گردان سر جايش متوقف شد، حتي قدمي هم نمي توانست پيش بگذارد، بچه ها روي زمين دراز کشيدند. يکي گفت: «برادر عسگري! چه کار کنيم؟ برگرديم عقب؟
مصطفي ماند، تانک در چند متري او. بي وقفه مي چرخيد و شليک مي کرد و تا وضع چنين بود، امکان پيشروي و گرفتن جاده، غيرممکن به نظر مي رسيد. تنها راه رسيدن به تانک و بعد جاده، زدن تيربارچي بود.
مصطفي گفت: «نه، هر طوور شده بايد بريم جلو ... شما صبر کنيد، من يک کاري مي کنم.»
چفيه اش را دور سرش پيچاند و نيم خيز شد. يکي گفت: «خطرناکه!»
- توکل به خدا ... چاره اي نيست، نمي شه صبر کرد تا بچه ها پَرپَر شن. سينه خيز جلو رفت. تانک همان طور مي چرخيد، جلوتر رفت، تنها راه را آن ديد که پشت تانک بپرد. تانک ثابت نبود و سوار شدن بر آن، کار بسيار سخت و خطرناکي بود. مصطفي چرخش تانک را خوب در نظر گفت ودر ذهنش زمان چرخش کامل تانک را محاسبه کرد و آماده شد تا وقتي پهلوي تانک رو به رويش قرار گرفت، خيز بردارد و خود را از آن بالا بکشد. سه چرخش کامل تانک را صبر کرد تا مطمئن شود که محاسبه اش دقيق بوده است. در چرخشش چهارم با ديدن پهلوي تانک، با تمام قوا به طرفش دويد و به توفان شني که به طرفش مي وزيد، اعتناييي نکرد؛ به پشت تانک که رسيد، روي آن پريد و به سختي خود را روي سر تانک کشيد. تيربارچي متوجه اش شد و تيربار را به سرعت به طرف او چرخاند تا او را به رگبار ببندد. مصطفي نبايد معطل مي کرد، لوله داغ و سرخ شدة تيرباز به سمت او چرخيد و چيزي نمانده بود که با شلّيکش تمام تلاش مصطفي هدر رود و تانک دوباره بچه ها را درو کند. بي لحظه اي تأمل، لولة داغ تيربار را گرفت و سر آن را به سويي ديگر چرخاند و گلوله به سمتي ديگر شليک شد.
مصطفي با دستس ديگر به تيربارچي شليک کرد و تيربار را از کار انداخت و سر تفنگ را توي برجک فرو برد و رانندة آن را هم زد. تانک از حرکت ايستاد. مصطفي خواست لولة تيربار را رها کند، اما دستش از لوله جدا نشد سوزشش شديدي کف دست و استخوانش احساس کرد. انگار مغز استخوانش آتش گرفته بود لوله تيربار از داغي سرخ شده بود و پوست و گوشت دست مصطفي به آن چشبيده بود. دستش را به سرعت از لوله کند. درد بر تمام وجودش کشيده شد. گوشت دستش به لوله چسبيد و بوي سوختگي توي دماغش پيچيد. از تانک پايين پريد و چفيه اش را دور دستش پيچيد.
با توقف تانک، صداي فرياد الله اکبر بچه ها بلند شد و شروع به دويدن به سمت جاده اي کردند که دشمن از آن مي گريخت.
مصطفي دم در مقر ايستاد، جاي ترکش هاي ماندة توي تنش مي سوخت، اما حاضر نبود به خاطر آن به غم برگردد، مي خواست همان جا ببماند تا زخمش خوب شود، اما زخم به سختي رو به بهبود مي رفت، نه استراحتي در کار بود و نه مي توانست مرتب زخمش را ضدعفوني کند.
از دور دو تا از بچه ها را ديد که با بسته اي که در دست داشتند، مي آمدند، بچه ها که رسيدند، سلام کردند. مصطفي گفت: «اين چيه؟»
يکي از آنها گفت: «توش حوله است، نُو نوه، تا حالا استفاده نشده.»
- از کجا آوردين؟
- از تو يک خونه پيدا کرديم، بيشتر خونه ها رو خمپاره داغون کرده، اين خونه سالم بود، رفتيم توش. يک اتاق بود که همة لباس هاش نو نو بود، فکر کنم مال يک تازه عروس بوده، فکر کرديم بد نيست حوله رو بياريم، اين جا بچه ها لازم دارن.
ابروهاي مصطفي در هم رفت و چهره اش عبوس شد و گفت: «زودتر برگرديد ببريد بگذاريد سر جاش.»
- ا ... براي چي؟
- زود بريد.
- براي چي آخه؟ ... بيشتر خونه ها خمپاره خوردن، همين امروز و فرداست که اون خونه هم بره رو هوا همة وسايلش هم بسوزه.
مصطفي عصباني شد: «گفتم بريد بگذاريد سر جاش ... حق نداريد به اموال مردم دست بزنيد.»
- چه فرقي مي کنه؟ اين جا منطقة جنگي ... تازه مگه امام جمعة آبادان نگفت که اشکالي نداره که از مواد غذايي که توي مغازه ها موندن استفاده کنين.
مصطفي کنار ديوار نشست و گفت: «بله، ايشون گفتند مواد غذايي فاسدشدني، نگفتند که اين چيزها رو هم بردارين. »
بچه ها راه افتادند، وسط راه يکي شان ايستاد و گفت: «اگه چند روز ديگه، خمپاره همه رو سوزوند چي؟»
- اگه اين رو برداريد بايد بعدش جواب خدا رو بدين؛ اما اگه خمپاره خورد، شما ديگه مسئوول نيستيد.
بچه ها راه آمده را برگشتند.
مصطفي در فکر عمليات بعدي بود که نزديک مي شد.

پرستار سرم را تنظيم کرد و گفت: «شانس آورديم پاتون عفونت نکرده.»
مصطفي گفت: «از اين شانس ها زياد داشتيم.»
پرستار راه افتاد و رفت مصطفي به طرف پنجره برگشت و دوباره حياط بيمارستان و خيابان را زير نظر گرفت. منتظر بود تا عيادت کنندگانش بيايند. خبر به آنها رسيده بود، اگرچه مجروحيتش آنها را ناراحت و مضطرب مي کرد؛ اما مي دانست که اين تنها راه برگشت او از جبهه است. زنش از ديدنش خوشحال مي شود. اين جراحت هم برايش چندان مهم نبود، مثل ترکش هايي که توي تنش بود و هر وقت کسي از او مي پرسيد که اين ها چيست مي گفت که خرمگس گزيده.
پايش تا بالاي زانو باندپيچي شده بود و مي دانست که به اين زودي نمي تواند راه برود. هر بار که زخمي مي شد برايش غريب نبود، ذانگار از قبل مي دانست و انتظارش را مي کشيد، اما اين بار وضع فرق داشت. انگار يکدفعه وسط عمليات مقدر شده بود که زخمي بشود، چند لحظه قبل از زخمي شدنش، احساس کرد هر جا که مي رود، گلوله يا ترکشي دنبالش مي کند و مي آيد تا حتماً به او بخورد و خيال رها کردنش را هم ندارد. آخر هم همان شد و بالاخره بعد از شش، هفت ماه که جبهه بود، سر از بيمارستان قم درآورد. زير لب لا اله الا الله گفت.
رهگذارن توي حياط را از نظر گذراند، چشم از در بيمارستان بر نمي داشت تا آشنايي ببيند که ديد، همسرش با عجله مي آمد، چندان حال ديگري پيدا کرد، انگار تا ثانيه اي قبل، قلبش نمي زد و حالا به تپش افتاده بود.
زن که از حوزة نگاهش خارج شد مصطفي چشم به در اتاق دوخت و منتظر ورودش شد. مدتي بعد زن هراسان توي اتاق سرک کشيد چندان به او لبخند زد. زن وارد شد، سلام کرد و سرتا پاي چندان زا برانداز کرد و گفت: «ما فقط بايد تو رو وقتي مجروح مي شي، ببينم.»
چندان خنديد و گفت: « به جبهه حسودي مي کني؟ ... خب چه کنيم، اونجا که مي ريم اسير مي شيم.»
چشم زن روي پاي مصطفي خيره مانده بود. مصطفي گفت: «نگران نباش، چيز مهمي نيست، همه اش يک گلولة ناقابله، دنبالم اومد و اومد تا يک گوشه گيرم آورد و تو زانوم جا خوش کرد.»
زن برگشت، نگاهش کرد و آهي کشد.نشست روي صندلي و گفت: «نذر کرده بودم بياي؛اما نه اين جوري.»
مصطفي با توجه گفت: «چي؟ .... نذر کرده بودي من بيام مرخصي استعلاجي ؟ »
- ...... مي خواستم يک خبري بهت بدم.
و لبخند زد: «دلم تنگ شده بود.»
مصطفي خودش را جلو کشيد و گفت: «يک جوري شدي ..... نذر و نياز کردي که من کلوله بخورم؟»
زن لبخند و گفت: «اذيت نکن مصطفي.»
- خب نه خبرت چي هست؟
اشک توي چشم هاي زن حلقه زد و گفت: «نمي دونم .... نمي دونم چه جوري بگم .... بعضي وقت ها خدا يک کارهايي مي کنه که آدم سر در نمي آره..... نذر کردم بياي قم تا بهت بگم.....»
مصطفي منتظر بود.
- بگم که خدا داره بهمون بچه مي ده .... من حامله ام, هفت ماهه ام.
مصطفي لبخند زد و بعد اشک توي چشم هايش جمع شد. دلش خواست به سجده بيفتد. و پيشاني بر دست گذاشت و زير لب خدا را شکر گفت.
زن مي گريست و مي خنديد. مصطفي که کمي آرام شد, گفت: «پس تو بودي که به من گلوله زدي؟»
و هر دو خنديدند.

مصطفي پاي رفتن نداشت, گلوله مفصل و استخوان زانو را خرد کرده بود و او به سختي مي توانست روي پايش بايستد و مجبور بود صبر کند تا دوباره توان راه رفتن پيدا کند, عصا, کار پاي زخميش را به سختي انجام مي داد. زن با هر چه در توان داشت, به او مي رسيد و از او پرستاري مي کرد. اگر چه خودش حسابي سنگين شده بود و کار کردن برايش سخت بود. زمان تولد طفل فرا مي رسيد و او بايد خود را محياي پذيرايي از نوزاد مي کرد که پنج سال انتظار آمدنش را کشيده بود.
زن در آستانة در ايستاده بود و دست به کمر داشت و سر به چار چوب در چسبانده بود. مصطفي کتاب را از جلو چشمش پايين آورد و به زن نگاه کرد و گفت: «چي شده؟»
زن عرق پيشاني اش را پاک کرد و چشم ها را بر هم فشرد وگفت: «چيز مهمّي نيست.»
از در تو آمد, سنگين راه مي رفت. صورت و دست و پايش ورم کرده بود و چشم هايش حالتي از خستگي داشت کنار اتاق آمد, دست بر زمين پله کرد و آهسته نشست. مصطفي چشم از او گرفت و دوباره مشغول خواندن شد. زن بافتني اش را دست گرفت؛ براي نوزادي که در راه بود, کلاه مي بافت. درد دوباره در کمرش پيچيد, خواست به روي خودش نياورد؛ اما درد قوي تر از آن بود که در مقابلش مقاومت کند. بافتني را زمين گذاشت و به خود پيچيد و فرش را چنگ زد. زن نفس عميقي کشيد و سر به ديوار تکيه داد و پا بر زمين کشيد. مصطفي عصا را برداشت و دست بر زمين گذاشت و بلند شد و لنگان به طرف زن رفت. زن آهسته گفت: «گمونم وقتشه.»
- چي کار بايد بکنيم؟ بريم بيمارستان؟
زن چيزي نگفت. مصطفي گفت: «پاشو حاضر شو بريم.»
دست زن را گرفت تا بلند شود. زن به سختي برخاست. ساک بچه را از قبل پيچيده بود, آن را دست مصطفي داد.

صداي خندة دخترک توي اتاق پيچيده بود, زن از آشپزخانه به سمت اتاق آمد و لبخند زنان به پدر و دختر نگاه کرد. دختر دست هاي کوچک بابا را گرفته بود. مصطفي روي صورت او خم مي شد و صورت بر صورت او مي گذاشت و با صداي کلفتي مي گفت: «بخورمش.»
و دوباره سرش را بالا مي برد و دخترک بلند بلند مي خنديد و گفت: «دلش درد مي گيره ها !»
مصطفي گفت: «بگذار بخنده, خنده اش يک دنيا مي ارزه.»
زن گوشه اي نشست و گفت: «ولش کن مصطفي .... گشنه س, شيرش دير بشه, کج مي ره .»
مصطفي عقب نشست. زن بچه را بلند کرد و بوسيد و در آغوش گرفت تا شيرش دهد.
مصطفي تسبيحش را دست گرفت. زن گفت: «چه خبر؟»
- خبر , خير .
زن گفت: «دير اومدي.»
- از راه مدرسه رفتم سپاه.
توي دل زن خالي شد, برگشت و نگاهش کرده جرأت نکرد بپرسد براي چي؟
مصطفي گفت: «زيادي اينجا موندم ..... ديگه وقت رفتنه.»
زن به کودکش نگاه کرد. هيچ چيز مرد را بند نمي کرد؛ حتي دختر هشت ماهه اش. گفت: «تو. به اندازه خودت رفتي .... فکر نمي کردم ديگه بري. حالا که ديگه بچه داري, مسئووليت سنگين تره.»
- از تو بعيد اين حرفها .... قرار نبود بچه منو اسير کنه. اون موقع که بچه نداشتيم, همه مي گفتن مصطفي عقيمه, دلخوشي اينجا نداره که همه اش جبهه س .... حالا ديگه حرفي ندارن بزنن. بچه ام شيرين شده, زندگي رو پر از نشاط کرده, من از زندگيم راضيم, از تو هم راضيم, اما بايد برم. اينا امتحان خداست, دل من اين جا مي پوسه, زنگ مي زنه, زنگار مي گيره, من اين جا ميميرم اشک زن غلتيده, قبل از اين که حرف هاي مصطفي را بشنود. بايد به خودش مي قبولاند که مصطفي متعلق به او نيست. مصطفي از در بيرون مي رفت تا وسايلش را پپيچد. زن خوب نگاهش کرد, قاب چشمانش از مرد تصوير بر مي داشت و به ذهن مي سپرد.

زن دخترش را بغل زد, پدر شوهرش تاکسي گرفت و سوار شدند. زن ساکت به کوچه نگاه مي کرد, جرأت سوال کردن نداشت, دلش آشوب بود, گيج شده بود. اضطراب تپش قلبش را چند برابر کرده بود. دلش مي خواست يک گوشه تنها مي نشست و هاي هاي گريه مي کرد دلشوره به دلش چنگ انداخته بود. آن چه در اين چند لحظه رخ داده بود را عيناً شب قبل در خواب ديده بود.
صداي زنگ که بلند شد, زن از اتاق بيرون آمد پشت در که رسيد, گفت: «کيه؟»
- منم, باز کنين.
صداي پدر شوهرش را شناخت. در را باز کرد. پيرمرد دم در بود. زن سلام کرد و او کوتاه جواب داد, مرد به هم ريخته بود.
- بفرماييد تو حاج آقا.
- نه, لباس بپوش, بچه رو هم بردار بريم خونة ما.
- خونة شما؟ .... براي چي؟
پيرمرد لحظه اي مکث کرد و گفت: «همين جوري, مي خوايم دور هم باشيم.»
- حالا بفرماييد تو تا من حاضر شوم.
پيرمرد تو آمده بود تا عروسش حاضر شود. زن وسايل بچه را پيچيد و توي ساک گذاشت و چادر سر کرد و راه افتاد.
به خانة پدر شوهرش رسيد در باز بود و توب خانه شلوغ بود, يکي تو مي رفت و يک بيرون مي آمد. زن از شلوغي تعجب کرد گفت: « مهمون دارين حاج آقا؟»
پيرمرد سر تکان داد و چيزي نگفت. وارد که شدند. زن احساس کرد دلش زير و رو مي شود. پسرخاله ها و پسرعمه هاي شوهرش توي حياط و اتاق ها در رفت و آمد بودند. زن، سنگيني نگاه آنها را روي خود حس کرد.
پيرمرد توي اتاق رفت. زن توي حياط ايستاد تا احوالپرسي کند. از پسرخالة شوهرش پرسيد: «مصطفي اومده؟»
پسرخالة مصطفي گفت: «نه، آقا مصطفي از جبهه نيومده.»
چشم هاي مرد، دو دو مي زد، دستپاچه بود، زن گفت: «آقا مصطفي شهيد شده؟»
- نه خانم، استغفرالله ...
زن لحظه اي ساکت ماند، بعد به سختي گفت: «من خواب ديدم، نگرانم.»
زن توي حياط را کاويد، برادر شوهرش را نديد. او با شوهرش جبهه بود. توي کوچه برگشت تا اگر او آمده، سراغ شوهرش را بگيرد. کسي چيزي نمي گفت. کوچه را بالا رفت. کسي را پشت درخت وسط کوچه ديد، بيشتر دقت کرد، کسي خود را از او پنهان مي کرد.
زن لحظه اي ايستاد و دوباره تندتر راه افتاد مرد پشت درخت ماند، زن که به درخت رسيد، بي سلام پرسيد: «شما از جبهه اومديد؟»
مرد سر به زير انداخت و خسته گفت: «امروز صبح رسيدم.»
- مصطفي ... نيومد؟
- مصطفي ... مجروح شده بردنش مشهد.
زن ساکت به درخت خيره شد؛ اما ديگر آن را نمي ديد. همه چيز دور سرش مي چرخيد. آهسته گفت: «مجروح شده يا شهيد؟» ...من ديشب خواب ديدم شهيد شده.»
مرد سر بر سينة درخت گذاشت و ناگهان شانه هايش لرزيد. زن به ديوار کوچه تکيه داد تا کمرش خم نشود.

آقاي خاقاني مرا دعوت مي کند خانه اش، حالا کمتر رودربايستي دارم. درست است که من توي يک فاز ديگرم و او توي يک فاز ديگر؛ اما مي شود لحظه هايي را راحت با هم گذراند. سعي مي کند کاري کند که من کمتر احساس تنهايي و غربت کنم. راستش اولش اصلاً دلم نمي خواست دعوتش را قبول کنم، فکر کردم خيلي بهم سخت مي گذرد؛ اما اصرار کرد من هم ديدم بد نيست يک شب غذاي خانگي بخورم، يک شب هم که از دست کنسرو و ساندويچ خلاص شوم، خودش يک شب است.
توي خانه خانمش بساط پذيرايي را مي آورد و خودش توي اتاق ديگر مي رود. او که مي رود راحت ترم. آقاي خاقاني مي گويد: «خب، برادر هنوز با اين شهر کنار نيومدي ؟»
- چرا، بابا خيلي از اول بهترم، همين که مي تونم چايي اش را بخورم، بي اينکه نمکش را حس کنم، خودش يعني کنار اومدن ... خلاصه اين که، از دم همه رو نمک گير مي کنه، بس که آبش شوره.
آقاي خاقاني مي زند زير خنده، تعارف مي کند که ميوه بخورم. با اين که توي اين مدت براي خودم، ميوه هم خريده ام، اما مثل ميوه نخورده ها، مي نشينم به خورن. سر غذا هم همين جور.
راستش تنهايي غذا خوردن اصلاً به آدم مزّه نمي دهد. شام، زرشک پلو با مرغ است و سالاد کاهو که من کشتة مردة آنم؛ دخل سالاد را مي آورم.
شام که تمام مي شود آقاي خاقاني ظرف ها را توي سيني مي گذارد و از پشت در مي دهد دست خانمش و بعد هم سفره را جمع مي کند.
روي ديوار چند تا تابلو است، همة عکس ها از جبهه است، يکي کنار سنگر با اسلحه ايستاده يکي روي خاکريز دراز کشيده، يکي دارد نامه مي نويسد انگار اينها، منظورم همين آقاي خاقاني اين هاست، اصلاً نمي خواهند جنگ را فراموش کنند. برخلاف من که هميشه از نشانه هاي آن هم مي گريزم. از هر چيزي که مرا به ياد دوران جنگ مي اندازد، بمباران، موشک باران، شبهاي انفجار و ترس، من از همه چيزهايي که دستم را به من يادآوري مي کند، فرار مي کنم؛ اما يکريز بي حاصل، از هر چه که بگريزم، دستم را چه کنم. رها شدن از آن ممکن نيست. شايد همين بود که روحية من با بقية بچه هاي گروه فرق داشت، زوتر از همه عصبي مي شدم و کمتر از همه حرف مي زدم و هرگز نخواستم درباره دستم با هيچ کدام از بچه ها حرف بزنم، حتي صميمي ترين دوستم، در جايي برايم غريبه مي شد.
- چيه برادر، تو خودتي؟
به طرفش برمي گردم و لبخند مي زنم و مي گويم «بعضي چيزها برام باور کردنش سخته.»
- مثلاً چي؟
- همين چيزها ... همين که مي بينم شماها نمي خواين جنگ رو فراموش کنيد. همين اتفاق هايي که براي خيلي ها تو جبهه افتاده؛ اما با همة نقصي که دارند، يک جور ديگه اند.
- چي جوري اند؟
- نمي دونم ... لااقل مثل من نيستند.
- مثل شما ... مگه شما چه جوري هستين؟
بار اول است که دلم مي خواهد حرف بزنم. نمي دانم چرا، انگار حرف مرا اين آدم ها بهتر مي فهمند يا فقط اين ها مي فهمند. احساس نياز مي کنم به گفتن.
دوباره مي پرسد: «نگفتين.»
چشمم به عکس مردي که روي ويلچر است، خيره مانده: «من فرار مي کنم، از هر چيزي که جنگ را به من يادآوري مي کنه ... از خودم فرار مي کنم؛ اما ... باز به خودم مي رسم.»
- چرا؟
- به خاطر نشانه اي که جنگ در من باقي گذاشت؛ وقتي که بچه بودم، مني که هواپيما در خيال کودکي ام فقط اوج بود و پرواز، اما يکدفعه تبديل شدم به زخم، به مرگ، به آوار و انفجار و وحشت.
آقاي خاقاني مي خواهد نگاهش را از دستم بگيرد، مي فهمم و مي گويد: «دستت ... »
نمي گذاردم ادامه بدهد.
- آره دستم، ... وقتي پنج سالم بود.
آستين دست چپم را بالا مي زنم، دستي لاغرتر و ناتوان تر از دست راستم که به سختي از آن کار مي کشم.
- فکر مي کنم حالا دليلش رو پيدا کردم که چرا من فرار مي کنم، حتي از خودم، و اوني که قطع نخاع هم شده، روحيه اش را هم حفظ کرده. علتش جبر و اختياره، من در اتفاقي که برام افتاد، هيچ اختياري نداشتم، هيچ دخالتي نداشتم و اوني که جبهه بوده با پاي خودش رفته، خودش انتخاب کرده، با يک آگاهي، با يک زمينه ذهني که احتمال مي داده چنين اتفاقي بيفته ... يعني آمادگي اش رو داشته، ... اما من ...
احساس مي کنم حالم دارد منتقلب مي شود. اولين بار است که وقتي درباره دستم حرف مي زنم، کسي هست که به حرف هايم گوش دهد.
ديگر نمي خواهم ادامه دهم.
- چه اتفاقي براتون افتاد؟
- ولش کنيد، باشه يک فرصت ديگه ... راستي بچه هاتون کجان؟
آقاي خاقاني سرش را مي اندازد پايين و بعد لبخند مي زند و مي گويد: «ما بچه ... نداريم ... خدا نخواست بچه داشته باشيم.»
جا مي خورم، از سوالي که کرده ام پشيمان مي شوم. باز نسنجيده حرف زدم. ياد شهيد مصطفي عسگري مي افتم.
- ببخشيد که پرسيدم.
مي خندد و مي گويد: «چي را ببخشم. سوال کردن که عذرخواهي نداره برادر، قسمت ما اين بوده.»
بلند مي شود و مي رود چاي بياورد. احساس مي کنم باعث ناراحتي اش شدم. شايد او هم دوست ندارد کسي دربارة زندگي اش چيزي بپرسد ... اما راستي خانة بي بچه، هيچ شور و نشاطي ندارد.
حتماً آقاي خاقاني خيلي غصه مي خورد؛ ولي ظاهرش نشان نمي دهد ... هيچ وقت نبايد از روي ظاهر آدم ها قضاوت کرد. قبل از اينکه اينجا بيايم احساس مي کردم آقاي خاقاني هيچ مشکلي ندارد، هيچ غم و غصه اي توي زندگي اش نيست؛
اما ... وقتي مي خواهم بيايم خوابگاه، آقاي خاقاني قراره فردا صبح را مي گذارد که برويم خانه شهيد «حسين قاسمي.»







آثار باقي مانده از شهيد
همه بايد بدانند که اين انقلاب ثمره خون چهارده قرن مبارزه است و نابود شدني نيست. بدون شک همان گونه که امام عزيزتر از جانمان گفت، اين انقلاب به دست صاحب اصلي اش حضرت مهدي خواهد رسيد.
.... همسرم انتظار نداشته باش که من چون زن و فرزند دارم تا آخر عمر عمله آنها و نان آورشان باشم کمي به خانواده امام حسين ـ عليه السلام ـ بعد از روز عاشورا بنگر. کمي به خانواده هاي شهداي اسلام و انقلاب اسلامي بنگر. کمي به خانواده آيت الله بهشتي، رجايي، باهنر و شهداي عزيز ديگر فکر کن.
و اما شما فرزندانم ... بدانيد که اين دنيا گذرگاهي بيش نيست. همه چند صباحي در اينجا هستند، دوباره به سوي خدا باز برمي گردند. عزيزانم! دنيا يک مقداري ظواهر فريبنده و يک مقداري هم تلخي دارد، اما مي گذرد و انسان به آخر خط مي رسد. پس مواظب باشيد گول دنيا را نخوريد.
آخرين کلام من اين است که سعي کنيد نه تنها قرآن را ياد بگيريد، بلکه تمامي آن را حفظ کنيد و به احاديث، روايات و معارف اسلامي پناه ببريد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : عسکري , مصطفي ,
بازدید : 213
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

خاطرات
طاهره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
تمام پنجره ها باز بود تا اگر نرمه بادي وزيد، به اتاق هم سر بزند و دم اتاق را بيرون براند. هوا ساکن بود و به نظر نمي آمد که بادي خيال وزيدن داشته باشد.
زن پارچه کلفتي را روي ظرف انداخت تا ماست خود را بگيرد. مرد سر صندوق رفت و آن را زير و رو کرد. زن گوشة گليم را که جمع شده بود، صاف کرد و گفت: «چي مي خواي؟»
مرد پارچه هاي توي صندوق را باز جا به جا کرد. زن با شکم پر به سختي جا به جا شد, عکس حضرت علي گوشة آينه کج شده بود, مرد گفت: «کفن رو مي خواستم, همون که از مشهد خريده بودم.»
زن گفت: «واه .... براي چي مي خواي؟»
- مي خوام ديگه, اين تو بود؟
زن, دست به لب صندوق گرفت و آهسته نشست و گفت: «بهمش نريز تا خودم درآرم......
براي چي مي خواي؟
- مي خوام بپوشم برم شهر.
- واه ! ..... بپوشي بري شهر؟ ... براي چي ؟
مرد تکيه به صندوق داد و با ناراحتي گفت: «آقا رو گرفتن, دستگيرش کردن.»
دست زن بي حرکت توي صندوق ماند.
- آقاي خميني ؟
مرد سر تکان داد و گفت: «شهر به هم ريخته ... مردم ريختن تو خيابون راهپيمايي مي کنن. منم بايد برم.»
دست زن کفني را پيدا کرد, از ته صندوق آن را بيرون کشيد. بوي نفتالين مي داد مرد خواست آن را بگيرد. زن گفت: «منم مي آم .»
مرد با تعجب گفت: «تو؟... با اين بچه توي شکمت؟ .... نه امنيت نداره.»
زن گفت: «پس تو هم نبايد بري, اگه امنيت نداره, براي تو هم نداره.»
مرد گوشة کفن را گرفت و گفت: «من بايد برم.»
زن محکم کفن را گرفته بود, بعد رهايش کرد و گفت: «منم مي آم.»
از کنار صندوق بلند شد, چادرش را از سر ميخ توي ديوار برداشت و گفت: « حواسم هست.»
مرد لحظه اي مردد ماند, اما بعد بلند شد. زن در صندوق را بست. مرد کفن را بر تن کرد. زن گالش خودش و مرد را دم در گذاشت. گالش را پوشيد, در مطبخ را قفل زد. مرد که از اتاق بيرون آمد, سرا پا سفيد بود, زن در اتاق را قفل کرد.
مرد گفت: «بايد راه بري ها, مي توني؟»
زن سر تکان داد و گفت: «مگر از صبح تا شب تو خونه نشستم؟ همه اش دارم راه مي رم .»
مرد چيزي نگفت. زن در اتاق و حيات را قفل کرد و در را بست.
شهر شلوغ بود, انگار همه چيز به هم ريخته بود, توي ميدان جمعيت زيادي جمع شده بودند. مردم شعار مي دادند. طلبه هاي مدرسة فيضيه اين طرف و آن طرف در رفت و آمد بودند عده اي جلو جمعيت مي رفتند و شعارهاي مختلف مي دادند و مردم پشت سرشان تکرار مي کردند. مأمورهاي ارتش, گوشه به گوشه آماده باش ايستاده بودند. مرد گفت: «حواست باشه, گم نشي ها, خيلي شلوغه.»
شعارهاي جمعيت يکدست شده بود. فرماندة نظامي ها فرياد زد: «برگرديد خونه هاتون؛ وگرنه دستور تير اندازي مي دم .»
صدايش توي جمعيت گم شد, دوباره اخطار داد, جمعيت بي اعتنا جلو مي رفت. زن خيس عرق بود, لا به لاي جمعيت نفسش تنگي مي کرد, به روي خودش نياورد, با اين که يکي, دو بار بيشتر آقا را نديده بود, اما چيز هاي زيادي درباره اش مي دانست.
يکدفعه صداي وحشتناکي بلند شد, جمعيت شروع به جيغ زدن و فرياد کشيدن کردند, دوباره همان صدا بلند شد. مرد فرياد کشيد: «بدو از اين طرف, دارن تيراندازي مي کنن.»
زن دويد. جمعيت از پش سر و جلوتر زن در حال دويدن بودند. دوباره تير اندازي شد, جمعيت هراسان اين طرف و آن طرف هجوم مي آورد.
بين زن و مرد فاصله افتاد. زن نمي توانست پا به پاي آن بدود, بارش سنگين بود و به سختي راه مي رفت چه برسد به اين که بدود. طفلي که در شکم زن بود به تقلّا افتاد. زن خواست پشت سر شوهرش بدود, پايش به چيزي گير کرد و نقش زمين شد. صداي شليک پي در پي مي آمد و جمعيت, فرياد زنان مي دويدند تا از گلوله در امان بمانند و ناخودآگاه پاهايشان بر کمر زن فرود مي آمد, زن ناله کرد و فرياد کشيد. کسي صدايش را نمي شنيد و متوجه اون نمي شد.
مرد, نگران و هاج و واج سر جايش ايستاد و دورو برش را گشت, از زن خبري نديد. وحشت زن را صدا کرد و هراسان در جهت مخالف جمعيت شروع به دويدن کرد. موجي که از مقابل مي آمد, مانع حرکتش بود, مرد به سختي جمعيت را شکافت و پيش رفت و زن را صدا زد و او را کف خيابان ديد. ترس در تمام تنش رخنه کرد فکر کرد زن گلوله خورده است, دويد و دستش را گرفت و او را بلند کرد. زن ناليد. مرد زير لب گفت : «يا صاحب الزمان .... گلوله خوردي؟»
زن سرش را رو به بالا تکان داد و به سختي گفت: «نه, افتادم ... زير پاي مردم.»
مرد با ناراحتي گفت: «گفتمت نيا.»
زير بغل او را گرفت و از زمين بلندش کرد. صداي تير اندازي کمتر شده بود و جمعيت پراکنده شده بود. مرد دست زن را گرفت و کمکش کرد که راه برود. زن ناليد: «يا زهرا, بچه ام طوريش نشده باشه.»
مرد گفت: «لا اله الا الله»
زن به سختي قدم بر مي داشت. بايد هر چه زودتر به روستا بر مي گشتند. مرد دوباره گفت: «حرفم رو گوش نکردي.»
زن ناليد, اشکش سرازير شد. با آن ضربه هايي که خورده بود, ديگر اميدي به زنده ماندن بچه نداشت. طفل توي شکمش ديگر حرکت نمي کرد.
به هر وسيله اي بود, خودشان را به روستا رساندند. درد سرا پاي زن را لهيده بود, کمرش تير مي کشيد. مرد دنبال قابله رفت. زن درازکش توي اتاق افتاد. توان تکان خوردن نداشت.
قابله که آمد, مرد از اتاق بيرون رفت. قابله دست روي شکم زن کشيد. زن مي ناليد. قابله معاينه اش کرد و ساکت ماند. زن ناليد: «بچه ام .... بچه ام ... چيزي شده؟»
قابله آهسته گفت: «ننه, زن آبستن که نمي ره اينجور جاها .... والله چي بگم ..... کار از کار گذشته هيچ کاري نمي شه کرد.»
بغض زن ترکيد. قابله وسايلش را جمع کرد و زن گفت: «تو رو خدا يک کاري کن بچه ام بمونه.»
قابله دم در رفت و گفت: «ديگه اميدي نيست.... بچه مرده.»
زن گريه کنان التماس کرد: «يا زهرا، بچه ام سالم به دنيا بياد، يا فاطمه نظر مي کنم اگه سالم دنيا اومد، اسم پسرت حسين رو روش بگذارم، بفرستمش تو راه آقاي خميني. بي بي جان، خودت کمکم کن.»
مرد دل آمدن به اتاق را نداشت، گوشه اي نشسته بود و دست به دعا برداشته بود.

يک نفر سر کوچه ايستاده بود، توپ پلاستيکي زير پا انداخته بود و آن را نرم، کنار ديوار شوت مي کرد و چشم به خيابان داشت.
حسين قلم را توي سر رنگ زد و روي ديوار، بزرگ نوشت: يا مرگ يا خميني. آن طرف تر، بچه هاي ديگر هم با ذغال و رنگ شعار مي نوشتند. يکدفعه پسري که سر کوچه بود، دوان دوان آمد و گفت: «بچه ها، مأمور،مأمور.»
هر کدام به سويي دويدند و وارد کوچه اي شدند، حسين از کوچة پشتي دويد به طرف شيخان. دو مأمور دنبالش کردند. حسين وسط راه، سطل رنگ را ول کرد و تندتر دويد ... هرازگاهي، پشت سرش را نگاه مي کرد، مأمورها هنوز دنبالش بودند و فرمان «ايست» مي دادند. مقابل شيخان که رسيد، يکي از مأمورها به او نزديک شد و از پشت، يقه اش را گرفت. حسن زمين خورد. مأمور لگدي به او زد. مأمور دوم يقه اش را گرفت و او را کشيد و از زمين بلند کرد و نزديک ديوار برد و مشتي توي صورتش زد.
مأمور اول، لگدي به شکم حسن کوبيد. حسين از درد به خود پيچيد و روي زمين چمبره زد.
چند نفر دورتر ايستاده بودند و با نگراني نگاهش مي کردند. مأمور گفت: «پسرة بيشعور، روي ديوار شعار مي نويسي، ها؟»
از گوشة دهان حسين، خون جاري شد.
- تنها هم که نبودي تن لش، رفيقات کجا رفتن؟
حسين جوابي نداد. مأمور لگدي به پهلويش زد. آن يکي يقة حسين را گرفت و از کنار ديوار بالا کشيد و گفت: «زود باش بگو ببينم، رفيقات کيا بودن؟ »
حسين فقط نگاهش کرد. مأمور دوم گفت: «آدرس يکي يکي شون رو مي دي، فهميدي؟ وگرنه دمار از روزگارت در مي آرم.»
موتورسيکلتي نزديک شد. چشم حسين توي خيابان گشت. بعد به مأمور نگاه کرد: «با ... باشه، باشه ... مي گم.»
مأمور يقة حسين را ول کرد. حسين گفت: «مي برمتون در خونه شون ... خوبه ؟»
مأمور لبخندي زد و گفت: «نه، انگار يک خورده عقل تو کله ات هست ... راه بيفت.» و هلش داد.
حسين يک قدم برداشت، و مأمور يک قدم عقب تر پشت سرش بودند. حسين به کوچه سمت چپ اشاره کرد و گفت: «بايد از اين طرف بريم.»
مأمورها به آن طرف مايل شدند و ناگهان حين خيز برداشت توي خيابان و پريد روي ترک موتور. موتور به سرعت از مأمورها دور و دورتر شد و بعد توي کوچه ها گم شد.
بچه ها تا اين که آب را جا به جا مي کردند، حسين سر تانکر را گرفته بود. يکي از بچه ها با صداي بلند گفت: «هه يک گوشه جمع شن، فرمانده کار دارن. »
بچه ها تانکر را زمين گذاشتند. چند قطره آب روي خاک چکيد. خاک يکدفعه آن را بلعيد. بوي رطوبت توي دماغ حسين پيچيد.
بچه ها کنار هم صف کشيدند. فرمانده آمد و يکي يکي آن ها را از نظر گذراند و گفت: «خب، بچه ها، بايد کارها رو تقسيم کنيم ... کي بلده با تيربار هوايي کار کنه».
بچه ها ساکت ماندند، حسين يک قدم جلو آمد و گفت: «ما آقا، بلديم.»
فرمانده براندازش کرد و گفت: «چند سالته، ... پنزده، شونزده سال بيشتر نداري ... بلدي؟»
حسين هل شده بود: «بله آقا»
مي ترسيد همه کارها تقسيم شود کاري براي او که به سختي خود را به حميديه رسانده بود، نماند.
در دورة آموزش، چند بار بيشتر با تيربار هوايي کار نکرده بود، اما از اين که نيروي مازاد باشد، مي ترسيد. با هزار بدبختي از قم به اهواز و از آنجا به حميديه آمده بود.
فرمانده تيربار را به حسين سپرد و گفت: «اسمت چيه؟»
- حسين قاسمي.
دو نفر ديگر هم داوطلب تيربار شدند. حسين از خوشحالي نمي دانست چه کار کند لبخند مي زد و به بچه ها نگاه مي کرد، باورش نمي شد که بالاخره پايش به جبهه رسيده است.
شب با خيال خوش تيرباري که دراختيار داشت، خوابيد، خواب به سختي به چشمش آمد، وقتي هم که آمد، خواب تيرباري را مي ديد که به او سپرده بودند.
صبح زود از صداي غرش هواپيما از خواب پريد. بيرون پريد. يکي گفت :« هواپيماي عراقيه.»
حسين دويد و به سراغ تيربار رفت. هواپيما در ارتفاع پايين پرواز مي کرد و دور پادگان مي گشت. پيدا بود که قصد شومي دارد. گاهي اوج مي گرفت و ناگهان پايين مي آمد و دوباره بالا مي رفت. معلوم بود قصد به گلوله بستن بچه ها را داشت.
حسين لوله تيربار را بالا گرفت و شروع به شليک کرد، بي آن که بتواند هواپيما را خوب هدف بگيرد. هواپيما در مسير خاصي حرکت نمي کرد، اوج مي گرفت و فرود مي آمد و دوباره بالا مي رفت. گلوله هاي تيربار تمام شد. هواپيما از پادگان فاصله گرفت.
حسين جعبه اي فشنگ را آماده مي کرد که دوباره از دور صداي غرش هواپيما را شنيد. سريع گلوله ها را جا داد و. آماده تيرانداي شد. هواپيما دوباره از راه رسيد و پايين آمد و در سمت بالاي سر حسين قرار گرفت. حسين شليک کرد، هواپيما اوج گرفت و ناگهان دود از بال آن به هوا بلند شد. هواپيما کج و معوج توي هوا مي چرخيد.
بچه ها با چشم مسير هواپيما را دنبال کردند. کيلومتري آن طرف تر هواپيما سقوط کرد. حسين سر بر خاک گذاشت و سجده کرد.
بچه ها سوار جيپ و لندرور شدند و مسير سقوط هواپيما را دنبال کردند.

گلوله بود و آتش، آتش بود و گلوله و دود، بوي خاک و دود و باروت همه دشت را پر کرده بود و شب را رنگي تيره زده بود، راه ناهموار بود و پرخطر. بچه ها بايد از ميدان مين عبور مي کردند. کوچکترين اشتباه تبديل به انفجار مي شد. زير پايشان آتش بود و بالاي سر و دور و برشان هم گلوله.
به هر سختي که بود با احتياط از ميدان مين گذشتند، از چپ و راست، سفيرکشان گلوله مي آمد. بچه ها مي بايست سينه خيز مسير پرسنگلاخ را طي مي کردند. جرأت سر بلند کردن نداشتند. اگر چندسانتي متر سرشان بالا مي آند، گلوله اي داغ آنان را نشانه مي رفت بچه ها زير لب آية «وجعلنا» مي خواندند و ذکر مي گفتند. دشمن در آن تاريکي بود و با سلاح هاي مجهز، آنان را به آتش بسته بود، گلوله ها آن قدر شتاب داشتند که امکان ذره اي پيش رفتن نبود. بچه ها درمانده بودند، اگر وضع به همان شکل مي ماند، تعداد زيادي شهيد و زخمي مي دادند، حسين کشان کشان با تيرباري که در دست داشت به طرف دوستش رفت که آر پي جي مي زد. حسين گفت: «چه کار کنيم؟ ... خيلي وضع خطرناکه.»
- نمي دونم ... اينجوري باشه، زمين گير مي شيم.
- ببين، فقط يک کار مي شه کرد، تو به سمت چپ شليک کن و من هم سمت راست، با هم بلند مي شيم ... اينجوري به هيچ جا نمي رسيم.
- خطرناکه!
- چاره ديگه اي نداريم. الله اکبر که گفتم تو از اون سمت شليک کن و برو، من هم از اين سمت ... يا حسين.
صداي فرياد الله اکبر حسين مي پيچيد. حسين و آر پي جي زن با هم برخاستند و هر کدام شليک کنان و الله اکبر گويان به سويي خيز برداشتند. با صداي الله اکبر آن ها، بقية نروها هم نوا شدند، دشت را صداي الله اکبر و انفجار پر کرد. بچه ها به طرف دشمن دويدند.
آر پي جي زن يک ايفاي عراقي را نشانه رفت. ايفا آتش گرفت و دشت روشن شد و بچه ها با شتاب بيشتري به دشمن حمله کردند.
حسين بي وقفه با تيربار، دشمن را هدف گرفته بود که ناگهان در پشتش احساس سوزش شديدي کرد. آخي گفت و نشست. کمرش مي سوخت، اما فرصت فکر کردن به خود را نداشت، دوباره برخاست و شليک کرد.
دشمن وحشت زده، به سرعت عقب نشيني کرد و جاده را رها کرد. بچه ها فرياد زدند:
«خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد »
شور و ولوله اي ميان بچه ها افتاد. دشمن از دور هم روي سر بچه ها آتش مي ريخت و بچه ها پاسخش را مي دادند.
عمليات که تمام شد، حاصلش آزادي خرمشهر بود و تعداد زيادي کشتة عراقي و تعدادي اسير.
حسين براي مداواي کمرش که گلوله خورده بود به قم برگشت.

زن لباس بچه را از تنش درآورد تا بشويد و لباس هاي تميز را تنش کرد، حسين به آنها خيره شده بود. زن گفت: «چيزي مي خواهي بگي؟»
حسين چيزي نگفت.
- اگه حرفي داري، بگو.
حسين لبخند زد و آهسته گفت: «مي خوام ... مي خوام وصيت کنم.»
دست هاي زن شل شد و لباس بچه از دستش افتاد. به حسين خيره شد، بي اينکه حرفي بزند،چشم هايش به خيسي نشست. سرگردان و به طفل شيرخواره اش نگاه کرد. حسين گفت:
«يادن هست وقتي اومدم خواستگاري، باهات صحبت کردم، گفتم که من راه حسين رو انتخاب کردم، اگه مي توني راه زينب رو انتخاب کني، با هم ازدواج کنيم؛ تو هم قبول کردي؟.»
زن ساکت ماند. آب دهنش را قورت داد. يادش بود، همه چيز، يادش بود، اما راه، راه سخت و دشواري بود و هر کسي نمي توانست.
حسين دوباره پرسيد: «يادت هست؟»
زن سر تکان داد. اشک روي دستش چکيد، به بچه اش خيره شد. حسين گفت: «زينب گونه رفتار کن.»
زن آهسته گفت: «س ... سخته ... با يک بچه شيرخواره و بچه اي که هنوز دنيا نيومده ...»
حسين بلند شد، آهي کشيد و از توي جعبه اي که توي کمد بود، پيشاني بندي درآورد، روي آن نوشته بود: «لبيک يا خميني.
آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه من شهيد شدم، اين رو به پيشوني پسرم ببند و بچه رو جلو جنازة من حرکت بده.»
بغض زن ترکيد. بچه را بغل زد و هاي هاي گريه کرد. از گريه او طفل هم به گريه افتاد.
حسين دنبال پدرش رفت تا با هم راهي جبهه شوند.

حسين جوراب و حوله اش را انداخته بود توي يک تشت شکسته و آنها را مي شست. دوستش کنارش نشست و گفت: «ديشب خوابت رو ديدم.»
حسين سر بلند کرد و نگاهي به صورت دوستش انداخت و گفت: «خيره ان شاءالله»
- خواب ديدم تو دشت يک چادر بود، ديگه هيچي نبود، من اومدم تو چادر، ديدم تو نشستي، اون جا، چهار، پنج نفر ديگه هم بودن ...»
دست حسين از شستن باز ماند: «کي ها؟»
- چند تا از بچه هايي که همه شون شهيد شدن، تو خواب هم مي دونستم که اونا شهيد شدن. من اومدم تو چادر .... يه هو تو به من گفتي: تو براي چي اومدي؟ .... برو بيرون قدم بزن پاهات نرم بشه ... حب بي معرفت .... حالا ما رو بيرون مي کني؟»
حسين به فکر فرو رفت, مي خواست تعبير آن را پيدا کند.

حسين جعبه اي از مواد منفجره را بلند کرد و با همه سنگيني شروع بع دويدن کرد و صدا زد: «بچه ها عجله کنيد, مواد منفجره را بياريد, بچه هاي عمليات به ما نياز دارن, بايد کار تخريب رو شروع کنيم.»
بچه ها هر کدام جعبه اي بلند کردند و به سمت قايق دويدند و آنها را توي آن جا دادند و سوار قايق شدند. قايقران گفت: «کدوم سمت؟»
حسين گفت: «اون طرف, اون جا که بچه ها تازه تصرف کردن, بايد بريم سمت نيرو اي خودي.»
قايق راه افتاد و سينة آب را شکافت, جلوتر که رفت. يکي از بچه ها گفت: «اونا ها ....»
و با دست اشاره کرد: «اوناها ... بچه ها اون جان .... دارن برامون دست تکون مي دن.»
بچه ها به آن سمت نگاه کردند, آن سو, آتش سينة آسمان را مي شکافت و به سمت زمين مي باريد. تمام منطقه خشکي و آب, زير آتش مي لرزيد.
قايق به سرعت به آن سو حرکت مي کرد. دويست متري خشکي که رسيدند, ناگهان يکي از بچه ها گفت: «صبر کنيد بچه ها .... اينا خودي نيستن, عراقين.»
بچه ها نيم خيز شدند, يکي ديگر گفت: «ما رو فريب دادن, عراقين.»
ناگهان دشمن با دوشکا به سمت قايق شليک کرد, صداي انفجار مهيب و وحشتناکي, گوش بچه ها را به درد آورد.
قايقران وحشتزده, فرمان قايق را رها کرد و کف قايق دراز کشيد. همه کف قايق خوابيده بودند و دوشکاهاي دشمن پيوسته به طرفشان شليک مي کرد و آب و قايق را به شدت به هم مي ريخت.
موتور قايق خاموش شد. هيچ کس جرأت تکان خوردن نداشت. قايق با سرنشينان و مواد منفجره در تيررس دشمن مانده بود و هر لحظه بيم آن مي رفت که گلوله اي, هر چند کوچک, قايق و تمام سرنشينان را به هوا بفرستد.
ناگهان حسين نيم خيز شد و خود را جلو کشاند و بلند شد و در يک لحظه, موتور قايق را روشن کرد. فرمان را گرفت و زير خروارها آتش دور زد و برگشت.

دهکده, مقر گروه تخريب بود. پيرمرد از اوّل که وارد شد, کارش را انتخاب کرد, آن قدر توان نداشت که کارهاي سنگين و پر جنب و جوش را انتخاب کند. تصميم گرفت به بچه ها برسد و برايشان غذا بپزد و مس<وليت تدارکات را به عهده بگيرد. حسين, او را قاسمي بزرگ صدا مي زد. همه جا پسرش را زير نظر داشت, احساس مي کرد که چقدر پسرش برايش بيگانه است, انگار تازه او را ديده بود. شناختي که از حسين داشت, چيز ديگري بود. اين جا، حسين، حسين ديگري بود و براي پدر غريبه.
پيرمرد همان طور که غذا را هم مي زد، پسرش را زير نظر داشت که توي حال و هواي ديگري بود، يادش افتاد که يکي از بچه ها تعريف مي کرد:
- چند وقت بود شام که مي خورديم، ظرف ها کثيف مي موند براي صبح؛ اما صبح که بلند مي شديم، مي ديدم، همه اش تميزه و يکي اونا رو شسته. يک شب که همه خوابيده بودند، خودم رو زدم به خواب تا مچ کسي که اين کار رو مي کنه، بگيرم.
نصفه شب ديدم، يکي بلند شد و يواش رفت سر ظرف ها، بچه ها اون قدرخسته بودن که به اين راحتي بيدار نمي شدند. ظرف ها رو يواش يواش جمع کرد و گذاشت تو هم، و پاهاش رو لا به لاي بچه ها مي گذاشت و به طرف در مي آمد. نزديک من که رسيد تا پاش رو بلند کرد، پام رو گرفتم جلوش، ظرفها از دستش ريخت، از سر و صداي ظرف ها، همه از خواب پريدند، چراغ ها رو که روشن کرديم، ديديم حسينه، همه خنديدند.
و باز کسي ديگر گفته بود: «يک شب تو شهرک بدر، نصف شب، حسين منو بيدار کرد و يواش گفت: «ببين بچه ها خوابن ... دستشويي ها خيلي کثيفه، پاشو بريم، بشوريم.» خيلي خسته بودم، حال بلند شدن نداشتم، ما دو تا اونجا فرمانده بوديم. حسين اصرار کرد، ديگه خوابم پريد، پاشديم رفتيم و من آب مي ريختم، او مي شست. وقتي همه جا رو شستيم، حسين گفت: «از خواب بيدارت کردم تا بهت بگم که ما فرماندة اين بچه ها نيستيم، خادم بچه هاي تخريبيم.»
پيرمرد احساس کرد بعد از اين همه سال هنوز پسرش را نشناخته، نمي توانست چشم از او بردارد، احساس مي کرد آخرين باري است که او را مي بيند، پسر، ده روز پيش از مرحلة اول عمليات کربلاي پنج آمده بود و با خودش گوسفندي آورده بود تا پيرمرد آن را براي بچه ها بپزد و گفته بود: «دو ساعتي مي خوابم، بعد بيدارم کن.»
حالا پسرش با همان پوتيني که پايش بود، دم در خوابيده بود.
پيرمرد گوسفند را بار گذاشت، دو ساعت که گذشت، پسر را صدا زد. پسر بلند شد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز به سجده رفت. هاي هاي گريه اش بلند شد و زمزمه اي که پدر خوب نمي شنيد.
پيرمرد حس غريبي داشت، به پسرش خيره شده بود. بايد اين آخرين لحظات را خوب به خاطر مي سپرد.
پسر او را صدا کرد، پيرمرد رو به رويش نشست. حسين گفت: «بابا ... مي خوام وصيتم را به شما بکنم ... من مي رم مقرّ شهيد بقايي ... اگه ... اگه نيومدم، حلالم کنيد ... به خونه که برگشتيد براي بچه هام پدري کنيد.»
و بغضش را فرو خورد. پيرمرد پلک هايش را تند تند به هم زد و آب دهنش را به سختي قورت داد. سعي کرد جلو لرزش دستش را بگيرد.
- پسرم ... اگه ... اگه تو سالم برگشتي خونه و من شهيد شدم ... تو هم در حق خواهر و برادرت پدري کن.
پدر و پسر همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و گريستند.

بچه ها خسته و کوفته بودند، سنگر کوچک بود و همه را به سختي توي خود جا مي داد، به خصوص وقت خواب، بچه ها به سختي کنار هم دراز مي کشيدند و مجبور بودند پاها را توي شکم جمع کنند.
بچه ها آمده بودند ساعتي بخوابند تا دوباره براي عمليات کربلاي پنج قوّتي بگيرند.
حسين گوشه اي نشسته بود و زانوها را بالا آورده بود و سر را به ديوار سنگر تکيه داده بود و به همان حال خوابيده بود. وقتي جا تنگ بود، نشسته مي خوابيد تا بچه ها جاي بيشتري داشته باشند.
صبح، حسين سوار موتور شد. عمليات سخت پيش مي رفت و حالا همة اميد فرماندهي و نيروها به گردان تخريب بود که حسين مسؤوليت آن را داشت. موتور را روشن کرد، بايد خود را به سنگر فرماندهي مي رساند تا دستور تازه را بگيرد و کار را شروع کند.
تپه و سنگلاخ ها را پشت سر گذاشت، خاک و دود تمام منطقه را پوشانده بود. حسين با شتاب خود را به سنگر فرماندهي رساند. موتور را خاموش کرد، پياده شد که صداي سوت بلندي، گوشش را خراشيد. سر که گرداند، خمپاره اي با صداي مهيب دل زمين را شکافت و انفجاري وحشتناک مقر را لرزاند. دود و آتش به هوا بلند شد.
بچه ها که به آن سو دويدند. پيکر غرق به خون حسين بر خاک افتاده بود.

عجيب است، خيلي عجيب است، اين دقيقاً همان شده که آنان مي خواستند؛ شهيد حسين قاسمي را مي گويم.
آدم ها چقدر با هم فرق دارند، خواسته هايشان چقدر از هم فاصله دارد و گاهي تضاد. يکي در آرزوي چيزي است که ديگري آن را ضعف مي داند و نقص. نمي فهمم، سر در نمي آورم.
خودم را که با اين ها، با اين شهيد مقايسه مي کنم ... اصلاً نمي توانم مقايسه کنم ... نمي فهممش، من تحصيلات دانشگاهي ام، کارم، شغلم، قيافه ام، وضع مالي ام ... همه و همه برايم مهم است.
آقاي خاقاني يک چيزهايي درباره من فهميده، اما سعي مي کند زياد سؤال نکن، مبادا که من ناراحت بشوم ... شايد براي او هم عجيب است که چرا آدمي مثل من با اين سر و وضع آمده ام اين جا، توي اين شهر دربارة شهدا تحقيق کنم ... من کجا و آنان کجا ... ميان ما من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است.
دوش گرفته ام، سر خيسم را با حوله خشک مي کنم. موهايم حسابي بلند شده بود اين چند روز مجبور شدم آن را ببندم. وقت آرايشگاه رفتن ندارم. امروز کارم زياد بود. به خصوص که آقاي خاقاني هم با من نيامد، پيغام داده بود که حالش خوب نيست، مجبور بودم تنها تحقيق را دنبال کنم. چقدر توي سپاه، بدون او به من سخت گذشت. اين دفعة سوم است توي اين مدت که مريض مي شود. خدا کند صبح حالش خوب شود و بيايد. اگر نيايد مجبورم عصر بروم ديدنش.

صبح تنهايي مجبور شدم بروم خانه شهيد «ابراهيم ابراهيمي.» باز آقاي خاقاني نيامد.
تاکسي سوار مي شوم و يک راست, قبل از اينکه بروم خوابگاه, مي روم خانه اش.
همسرش در را به روي من باز مي کند و تعارف مي کند که بروم تو. چند تا کمپوت خريده ام. همسرش مرا توي پذيرايي مي برد و مي گويد: « بفرماييد بنشينيد, الان مي آن خدمتتون.»
به پشتي تکيه مي دهم و منتظر مي شوم, چند لحظه بعد در پذيرايي باز مي شود و آقاي خاقاني وارد مي شود, حسابي لاغر شده و رنگ و رويش زرد زرد است. به سختي راه مي رود.
بلند مي شوم و سلام احوال پرسي مي کنيم.
- خدا بد نده, چي شده؟
دست به ديوار مي گيرد و به من هم تعارف مي کند که بنشينم و خودش هم مي نشيند. نفسش خش خش مي کند.
- خدا .... که بد نمي ده ....
به سختي حرف مي زند. صدايش در نمي آيد؛ اما گرفتگي هم ندارد. مي گويم: «سرما خوردين؟»
با سر اشاره مي کند:«نه .... چيز مهمي نيست.»
- خيلي ضعيف شدين .... دکتر رفتين؟
سر تکان مي دهد و مي گويد:«خيلي ... فا ... فايده اي ... نداره.»
نمي دانم مشکلش چيست. برايم عجيب است. نگران مي شوم. حالش اصلاً خوب نيست. به سختي نشسته. سرش را به ديوار تکيه داده و چشم هايش را بسته است. صداي خش خش سينه اش آزارم مي دهد.
- مشکلتون چيه ؟
به سختي مي گويد:«تو .... تو جنگ ... شي ... شيميايي شدم.»
جا مي خورم, شوکّه مي شوم. اصلاً فکر نمي کردم او هم مجروح جنگي باشد, هيچ وقت چيزي نديدم که احتمال اين را بدهم, هيچ وقت هم چيزي نگفت.
- خب .... خب ... الآن مسئله تون چيه ؟
- ر ... ريه, ريه ام داغون ...
به سرفه مي افتد, سرفه هاي شديد. سرفه اش بند نمي آيد صورتش کبود کبود مي شود. هُل مي شوم, دست و پايم را گم مي کنم.
دستمال دم دهانش مي گيرد. همسرش در را باز مي کند و تو مي روند و ليواني آب نيم گرم دم دهانش مي گيرد. تمام تنش يکسره مي لرزد و خودش نمي تواند ليوان آب را بگيرد.
حالم خراب مي شود. از آمدن پشيمان مي شوم و نمي شوم. ديدن اين صحنه, داغانم مي کند.
همسرش تلاش مي کند آب را به او بخوراند. دستپاچه مي گويم: «کا ... کاري از دست من بر مي آد.»
- بي زحمت کمک کنيد آب را ... بدم بخوره
شانة آقاي خاقاني را مي گيرم تا کمتر تکان بخورد. همسرش ليوان آب را جلو مي برد و چند قطره, چند قطره توي دهانش مي ريزد.
نيمي از آب را که به او مي دهد, آرام مي شود, اما نمي تواند حرف بزند.
سخت درمانده ام, احساس مي کنم من باعث شدم حالش خراب شود.
همسرش مي گويد: « ببخشيد آقاي فرازمند. تو اين وضع نمي تونه راحت حرف بزنه.»
نمي دان چه کار کنم, دست و پايم را گم کرده ام.
- هيچ دوا و درموني نداره؟
- هرازگاهي اين جوري مي شه ... داروها خيلي اثر نداشتند ... فردا بايد بستري بشه بيمارستان.
سر درد مي گيرم. آقاي خاقاني سعي مي کند دوباره حرف بزند و عذر خواهي کند.. مي گويم: «بهتر استراحت کنين ... مثل اين که من بد موقع اومدم.»
بلند مي شوم. آقاي خاقاني مي خواهد بدرقه ام کند. شانه اش را مي گيرم و او را مي نشانم.
- ان شاءالله که هر چه زودتر سلامتي تون رو به دست بيارين ... ببخشيد زحمت دادم. خداحافظي مي کنم و راه مي افتم. همسرش پشت سرم مي آيد تا بدرقه ام کندمي گويم: «اگه دکتري از دست من بر مي آد, بگيد.»
همسرش گرفته است, احساس مي کنم مي خواهد گريه کند, رويش را بر مي گرداند و با بغض مي گويد: «اُ ... ا ... اميدي نيست.»
خشکم مي زند. به ديوار تکيه مي دهم. همه چيز دور سرم مي چرخد, احساس مي کنم ديوارها جا به جا مي شوند و سقف و کف راهرو به هم مي رسد. براي چند لحظه هيچ نمي فهمم.
- يع ... يعني چي ؟
- دکتر ها ... دکتر ها قطع اميد ... کردن ... نخو ... نخواست بره بيمارستان.
نمي توانم بمانم, حتي براي لحظه اي. نمي دانم خداحافظي مي کنم يا نه, اصلاً نمي فهمم چطور از آن خانه مي آيم بيرون.
گيج گيج شده ام, مثل آدم هاي موج گرفته. آشفته ام. پياده راه مي افتم. نمي توانم آنچه را ديده و شنيده ام هضم کنم. مغزم انگار کوچک شده, آن قدر که هيچ چيز را درک نمي کند. همه چيز پيش چشمم رنگ عوض مي کند, خيابان, درخت, ماشين, جدول, جوي آب, پرنده و خاک و آفتاب.
حالم خوب است. مثل ديوانه ها مي روم و مي روم. نمي دانم کجا, فقط مي روم. مي خواهم از همه چيز هاي دورو برم, از دنيايي که براي خودم ساخته ام, از خودم که دنياي ديگري ساخته ام, مي خواهم جايي بروم, کنجي با خودم خلوت کنم, ساعتي به تنهايي.
خودم را جلو در خوابگاه مي بينم, مي روم, بي آن که مسير را بفهمم. دلم آشوب است, توفان است.
توي اتاق مي روم, روي تخت مي افتم ... گريه مي کنم, با تمام وجود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : قاسمي , حسين ,
بازدید : 260
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,889 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,990 نفر
بازدید این ماه : 3,633 نفر
بازدید ماه قبل : 6,173 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک