فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جواد عابدي در سال 1340 ه.ش در شهر مذهبي و مقدس قم، پا به عالم خاک گذاشت. کودکي اش با خاطرات تلخ و شيرين سپري شد. پس از آن وارد محيط مدرسه گرديد و پله پله، مراحل تحصيل را با موفقيت گذراند. او تحصيلات دبيرستاني را طي مي کرد که ناگاه آتش بيداري، به خرمن خراب و خواب زدگان افتاد و نداي نهضت، از حنجره بزرگ مردي از نسل ابراهيم برخاست، و جواد نيز با شور و شوق به عرصة مبارزه با طاغوت قدم نهاد؛ چرا که تشنة حقيقت بود و کلام امام (ره) و راه او عين حقيقت بود. او با شرکت پيوسته در راهپيماييها و با پخش اعلاميه ها و ... انقلاب را ياري مي رساند تا سرانجام درخت پيروزي به ثمر نشست و بساط شب پرستان در هم پيچيده شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به تحصيل خود ادامه داد و در سال 1359 ه.ش موفق به اخذ ديپلم اقتصاد شد. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و سپس با حضور دائمي خود در جنگ، به نداي امام لبيک گفت. در جبهه، مسئوليتهاي گوناگوني چون: فرماندهي گردان، فرماندهي تيپ و فرماندهي عمليات لشگر را به عهده داشت و در ميادين مختلف نبرد چندين بار به سختي مجروح شد. در سال 1364 ه.ش دوره عالي فرماندهي پياده را در پادگان خاتم الانبياء (ص) تهران گذراند. آن عزيز عاشق، که در کليه عملياتهاي لشگر حضور داشت، سرانجام در تاريخ 7/12/1365 در منطقه شلمچه و در عمليّات کربلاي 5 ، در اثر اصابت ترکش به دست و پا و قطع شدن دست، به فيض عظيم شهادت نايل شد و از حضيض عالم فاني به اوج عالم باقي پر کشيد.

زندگي جواد براساس معنويّت بود. او انساني بود که مي خواست در ساية تعاليم وحي و با اطاعت از معصوميت (ع) و عشق به آنان خود را پاک کند و به بندگي، اين معراج تکامل، برسد. از اينرو، پيوسته درصدد آن بود که خود را با اعمال الهي و سلوکهاي معنوي به خدا برساند. او از لحاظ عبادي، انساني مقيد و مرتب بود؛ اهل گريه و مناجات بود . سحرخيزي، يکي از برنامه هاي مسلم زندگي اش بود. وقتي در منزل براي نماز شب برمي خاست. چنان بي ريا عمل مي کرد و آرام رفت و آمد مي نمود که کسي صداي پايش را نمي شنيد و چنان آرام مي گريست که صداي گريه اش به بيرون از اتاق نمي خزيد. او هيچ گاه درصدد آن نبود که به زندگي عادي و مادي اش برسد، و بارها و بارها به پدرش مي گفت: «بايستي براي دنياي ديگر آماده شد. ثروت فايده اي ندارد. ما هر چقدر هم جمع کنيم به پاي شاه که نمي رسيم، او عاقبتش چه شد؟!»
انساني رؤوف و مهربان، و در زندگي، متخلق به اخلاق و متأدب به آداب اسلامي بود. اخلاق پسنديده، چنان در زندگي اش جا داشت که حتي به حرف بچه هاي کوچک هم بي اعتنايي نمي کرد. او در برخورد با پدر و مادرش، نهايت ادب و احترام را به کار مي بست و تا مي توانست قلب آنها را راضي و خشنود مي داشت و از اوامر و نواهي آنان سرپيچي نمي کرد. پدرش مي گويد: «از نظر اخلاقي، در خانواده منحصر به فرد بود. او زماني که در خانه بود، هر کاري که از دستش بر مي آمد، انجام مي داد؛ حتي براي مادرش غذا درست مي کرد. مهرباني و محبت او آنقدر زياد بود که هر کس اندک مدتي با او سر مي کرد شيفتة خلق و خوي او مي شد و در حقيقت، مغناطيس مهر او، براده دلها را جذب خود مي کرد».
انساني صبور و پر حوصله بود. او در بحراني ترين شرايط، آرامش و طمأنينه خود را از دست نمي داد. صبر او، در تمام مراحل زندگي اش، به خصوص در زمان عمليات و هدايت نيروها، کم نظير بود. همين خونسردي ذاتي، از او فرماندهي موفق ساخته بود؛ چرا که در شرايط دشوار و سخت، او چنان آرامشي بر وجودش مستولي بود که هر رزمنده اي وي را مي ديد روحيه مي گرفت.
چون رهبر او، جنگ عليه دشمن بي ايمان را حياتي ترين مسأله مي دانست او نيز توجه به جنگ را يک مسأله حياتي تلقي مي کرد و در زندگي اش نيز توجه به جنگ، اصل بود و باقي قضايا فرع. او نمي توانست سختي جبهه را با راحتي و استراحت در پشت جبهه عوض کند. آن ايمان و تعهدي که او به انقلاب داشت وي را وادار مي کرد تا به عرصه هاي خوف و خطر هجرت کند. او وقتي براي ازدواج اقدام مي کرد به مادر همسر آينده اش چنين گفت: «من جبهه اي ام، يک موقع تکه تکه مي شوم ... و خبر مي آورند برايتان ناراحت نشويد! اگر با همة اين حرفها، پايش ايستاده ايد، دخترتان را به من بدهيد!»
با آنکه از ناحية کمر مجروح، و ترکشي در نخاع ايشان جاخوش کرده بود، اما با وجود اين، معالجاتش را نيمه کاره رها کرد و با همان بدني که نمي توانست سجده و رکوع نمازش را به خوبي انجام دهد، به سوي جبهه شتافت.
فروتني، از خصايص بارز او بود. وي به اعمال خود نمي نازيد و از مسئوليت خود سخن نمي گفت. آن قدر اهل کتمان سرّ بود که پدرش مي فرمود: «در لشگر علي بن ابي طالب (ع) فرمانده بود، ما نمي دانستيم. خودش مي گفت: يک بسيجي هستم! اما وقتي که شهيد شد کارتهايش را آوردند، ديديم نه!» و يا مادرش مي گويد: «هر موقع از او دربارة جنگ مي پرسيدم مي گفت: ان شاءالله، پيروز مي شويم!، هيچ وقت نمي گفت ما آنجا چکار کرديم و يا چه کار مي کنيم، هيچ وقت حرفي دربارة اين چيزها نمي زد.»
او با آنکه مسئوليت تيپ را داشت، اما هرگز مقام و منصب، ديواري بين او و نيروهايش ايجاد نکرد. هر کس در هر وقت مناسبي مي توانست به حضورش برسد و اين خاکساري و تواضع، از او چهرة محبوبي در جمع نيروهاي لشگر ساخته بود.
ايشان نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت و تا مي توانست در استفاده از آن وسواس به خرج مي داد. با اينکه اجازه داشت از خودروها و امکانات ديگر لشگر استفاده کند اما وقتي از ماشين دولتي استفادة شخصي مي برد، پول بنزين و استهلاک ماشين را حساب مي کرد، و حتي پول تلفني را که خارج از حيطة مسئوليت از آن استفاده کرده بود حساب مي نمود و سپس به حساب لشگر واريز مي کرد. همچنين در هنگامي که ايشان مسئوليت توپخانه و ادوات(ضدزره) لشگر را به عهده داشت، از ابزار و ادوات به بهترين وجه استفاده مي کرد و هيچ وقت ظاهر ناسالم ادوات موجب نمي شد او آنها را به کار نگيرد. نقل شده است که در عمليات محرم، يک موشک انداز عراقي غنيمتي را که هيچ کس شيوة به کارگيري آن را نمي دانست- حتّي اسراي عراقي- ايشان با قوه ابتکار شگرفي که داشت تمام سعي خود را به کار بست تا آن را راه اندازي کند، و سرانجام هم موفق شد.
از ويژگيهاي ديگر ايشان بايد از عشق و علاقه به اهل بيت (ع) و شجاعت و روحية شهادت طلبي نام برد. او چنان براي شهادت آمادگي داشت که هر گاه عازم جبهه يا سفري بود به حمام مي رفت و دست و پا را حنا مي بست و با شور و نشاط زايدالوصفي مي گفت: «فردا، ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!»
وقتي به خاطر مجروحيت در يکي از بيمارستانهاي مشهد مقدس بستري بود، در همان ايام، شهر مقدس قم مورد بمباران هواپيماهاي دشمن قرار گرفت. عده اي به دروغ به ايشان خبر دادند که پدر و مادر و اهل خانواده شما به شهادت رسيده اند. آن انقلابي عاشق هم در پاسخ آنان گفته بود: « خوشا به سعادت آنها، ما توي خط بوديم شهيد نشديم، آنها توي خانة خودشان به ديدار خدا رفتند!»
او در وصيتنامه اش نوشت: «اگر شهيد شويم باز هم پيروزي از آن ماست و ما چيزي را از دست نداده ايم بلکه به آرزوي ديرينة خود رسيده ايم».
و سرانجام آن تشنة شهادت، جام وصل را لاجرعه سرکشيد و به جوار محبوب و معشوق حقيقي خود راه يافت.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)





خاطرات
سردار احمد فتوحي:
فرماندة شهيد «جواد عابدي», انسان صبور, آرام و متيني بود. و در عين صبوري و متانت, بسيار جدي و قاطع و دقيق. قبل از عمليات بدر و عاشوراي 2, در محور1, که ايشان فرماندهي محور را به عهده داشت, بنده چند ماهي در خدمتشان بودم. در اين مدت, واقعا او را مثل اعلاي تقوا و پرهيزکاري و صبر و بردباري يافتم. آنقدر افتاده و خاکي بر خورد مي کرد که هيچ کس باورش نمي شد وي فرمانده محور باشد. در تمام کارها- هرچند به ظاهر ناچيز- با برادران بسيجي همراه و همپا بود. مثلاً در انداختن ياجمع کردن سفرة غذا, ايشان اولين کسي بود که بر مي خاست.
در بعد نظامي نيز, بهترين طرحها و برنامه هاي عملياتي را ترتيب مي داد. اعتقادش بر اين بود که در هر عملياتي, در مرحله نخست, بايد فرماندهان نسبت به منطقه عملياتي کاملاً توجيه باشند و آشنايي کامل با برنامه داشته باشند.
اين شهيد, زماني که فرماندهي گردان را نيز به عهده داشت, همه او را به عنوان فرماندهي موفق مي شناختند.
قبل از عمليّات بدر, هنگامي که با قايق از ميان نيزارهاي هورالهويزه به طرف خطّ دشمن در حرکت بوديم, «آقا جواد», به بهترين وجه و با تسلّط کامل بر اعصابش نيروها را هدايت مي کرد. و هنگامي که به خاکريز رسيديم, تمامي جزئيات عمليات را به به فرماندهان تحت امرش ديکته کرد تا آنها با بصيرت کامل وارد عمل شوند.
«جواد», رنگين کماني از فضايل انساني بود, و عشق و شمشير, دو ياور دل بزرگش در جهاد عليه هر چه ناراستي. و چقدر زيبا حق تيغ را در ميدان عشق ادا کرد و سرانجام بر سکوي افتخار «شهادت», به لبخندي مانا ايستاد!

علي اصغر مالکي نژاد:
شهيد بزرگوار «جواد عابدي»، از آناني بود که مي گويند در زمين گمنامند و در آسمان، معروف. او خودش هم از اين گمنامي، خرسند بود؛ چرا که در سايه اش، گوهر اخلاص خويش را بهتر پاس مي داشت.
هيچ وقت آن چهرة معصوم و خندان از ذهنم نمي رود، آن افتادگي و ادب که در هاله اي از تقدّس پيچيده شده بود. چه وقاري در نبض حرکاتش مي تپيد و چه حيايي در نگاهش حيات داشت!
هميشه آغوش عنايتش بر انتقاد و پيشنهاد و طرح و حرف و گله و شکايت باز بود. با صبوري تمام، گفته ها را مي شنود و با منطق و استدلال، راه مي نمود. و چنان در اين رويارويي صميمي، پاس سخن مي داشت و ملايمت به خرج مي داد و عفّت، که ناخواسته عرق شرم از سر و روي احساست فرو مي چکيد.
«جواد»، در عمليّات دشوار خيبر، فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت و بنده نيز مسئول يکي از دسته هاي اين گردان بودم. در يکي از مراحل اين عمليّات، حجم آتش دشمن آنقدر وسيع بود که امکان هر گونه حرکتي از ما سلب شده بود. از يک طرف، دور و برمان آب بود و رساندن تدارکات و تخلية شهدا و مجروحين با کندي صورت مي گرفت و از طرف ديگر راه ماشين رو هم وجود نداشت و هر جنبنده اي را نيز مي زدند؛ خواه خودرو باشد، خواه موتور يا نفر. يعني موقعيت، موقعيتي نبود که با وسايط نقليه معمولي بتوان کاري از پيش برد. فقط هوانيروز مي توانست با پشتيباني هوايي نظامي و تدارکاتي اش در خط فعال باشد، که به حق هم بودند.
اما به عکس ما، دشمن، زير پايش خاک بود و درياي مهمات هم کنار دستش، و به قول معروف «مال مفت و دل بي رحم!»، مي زدند که مي زدند!
خلاصه، در آن چند روزي که ما آنجا بوديم، مرتب يا با تانکهاشان بايد مي جنگيديم، يا با نفراتشان. پاتک پشت پاتک بود و آتش روي آتش. بچه ها تا آنجا که مي توانستند در مقابلشان ايستادگي مي کردند، و آنها هم هر وقت مي ديدند سمبه پر زور است، پا به فرار مي گذاشتند و پس از چندي، با سازماندهي جديد دوباره و سه باره باز مي گشتند و باز، همان آش بود و همان کاسه؛ خودروها را مي زدند. قايق ها را و ...
جالب آنکه در چنين موقعيتي، هر وقت به سراغ شهيد عابدي مي رفتيم، مي ديديم مثل کوه ايستاده است؛ بي آنکه خم به ابرو بياورد. اصلاً انگار نه انگار که جنگ است و اين همه سختي در مقابلش قد کشيده!
البته اين گونه نبود که ايشان چند کيلومتر پشت خط مستقر باشد؛ بلکه در قلب گردان حضور داشت. از هر طرف که مي رفتي، او را مي ديدي؛ نيروها را هدايت مي کرد، راهکار پيش پايشان مي گذاشت، مي جنگيد ...
روحية عجيبي داشت. مي گفتيم:
- آتش دشمن چنين است. منطقه چنان است.
مي گفت:
- مسأله اين نيست. جنگ است و خدا هم ما را ساخته براي جنگ. نيرو که الحمدلله خوب است. روحيه که الحمدلله بالاست. مشکل خاصي هم که در ميان نيست!
هميشه همينطور سخن مي گفت: چنان با آرامش و اميدواري که واقعاً ما شرممان مي آمد زبان به شکايت بگشاييم. و با همين روحية شگفتش، به همه روحي تازه مي بخشيد.
در ادامة همين عمليات، من توي چاله اي به نماز صبح ايستاده بودم. اين چاله به اصطلاح سنگر ما بود. در رکعت دوم نماز که داشتم قنوت مي خواندم، در گرگ و ميش پگاه، ناگهان چشمم افتاد به تانکها و نيروهايي که پس از آنها به سمت ما مي آمدند. يکباره بدنم شل شد. سريع صلوات فرستادم و رفتم به رکوع و سجود و نماز را سلام دادم و ديدم طرف شهيد عابدي، ايشان هم داشت نماز مي خواند. ماندم تا نمازش را سلام داد. با دلهره گفتم:
- آقاي عابدي! اينها آخر از جان ما چه مي خواهند؟- و اشاره کردم سمت تانکها- او هم ايستاد و از پشت خاکريز سرک کشيد و گفت:
- خوب معلوم است؛ من و شما را مي خواهند که دارند مي آيند طرف ما !
- حالا چکار کنيم؟
- هيچي! اينها مي آيند و مثل هميشه حمله مي کنند، ما هم در مقبلشان مي ايستيم.
وقتي که رفتند، ما هم مي رويم پي کارمان.
ايشان با چنين روحيه اي برخورد مي کرد با مسائل و مشکلات. آنقدر با طمأنينه و آرامش خاطر سخن مي گفت که جنگ با تمام سختي هايش براي آدم آسان مي شد. گفتم:
- آقا جواد! اينها احتمالاً از روي پلي که ديشب قرار بود بچّه ها منفجر کنند و نشد، مي آيند. پس من نيروهايم را برمي دارم و مي رويم جلوتر با اينها درگير مي شويم. اگر از پسشان برآمديم که هيچ و اگر هم قرار شد عقب نشيني کنيم لااقل باز در منطقة خودمان مستقر مي شويم. تأملي کرد و گفت:
- فکر خوبي است!
من هم چند تا از آر.پي.جي زنهاي زبر و زرنگ را برداشتم و رفتيم سراغ تانکها. يادشان بخير! شيخ حسين لطفي بود و مهدي منصوري و حبيب عسگري و محمدرضا نيکو گفتار ناطق- که همه به خيل عظيم شهيدان جنگ پيوسته اند-اين عزيزان، نبرد نماياني با تانکها و نفربرهاي دشمن کردند و ايثارهاي شاياني به خرج دادند. فشار دشمن بسيار زياد بود و شهيد عابدي هم مرتب با بي سيم رهنمود مي داد و خط را کنترل مي کرد. ما هم کم کم عقب نشستيم و آمديم سر جاي اولمان. و باز درگيري ادامه داشت. خلاصه، آنقدر بچّه ها مقاومت کردند تا آنکه آنان وادار به عقب نشيني شدند.
يادم هست که در همين هنگام، شهيد زين الدين با حاج غلامرضا جعفري که مجروح بود، آمدند آنجا، آقا مهدي گفت:
- بچه ها ! تا عصر، نيروي کمکي مي رسد.
رفتم پيش آقا جواد و گفتم:
- مي گويند تا عصر نيرو مي رسد.
ايشان لبخندي زد و گفت:
- حالا اگر نرسد چه؟
- خوب هر چه صلاح شما باشد. نرسد که نرسد. اگر هستيم، با هم هستيم. اگر هم قرار است نباشيم، با هم نباشيم.
بعد از ظهر بالاخره نيرو رسيد و ما هم خط را تحويلشان داديم و به عقب بازگشتيم. «شهيد عابدي» با روحيه عجيبي منطقة عملياتي را ترک مي گفت؛ اصلاً انگار نه انگار که ايشان چند روزي بي خوابي و سختي کشيده و جنگيده است!

تقي عابدي ،برادر شهيد:
يک بار از ناحية بالاي قلب به شدّت مجروج شد. ترکش، پنج سانت رگ اصلي قلبش را برده بود. در اين حال همه مي گفتند او ديگر رفتني است! امّا برادران، سريعاً وي را به اورژانس انتقال دادند و درمانهاي مقدّماتي رويش انجام گرفت و بعد بيمارستان و درمانهاي طولاني ديگر، بالاخره ماند.
به خاطر اين مجروحيت، دستش از کار افتاده بود، حتي نمي توانست يک وزنة نيم کيلويي را بلند کند. اما با اين حساب باز هم دلش توي جبهه بود. مي گفتند:
- آقا جواد! تو که با اين وضعيت جسمي نمي تواني بروي، لااقل همين جا بمان و مسئوليت اعزام نيرو را به عهده بگير.
او هم ابتدا پذيرفت و چند روزي ماند و مشغول کار شد. اما يکباره درآمد و گفت:
- من اينجا نمي توانم بمانم. کار و جاي من آنجاست.
خلاصه، با همان دستي که به گردنش آويخته بود، راهي شد. من خودم توي جبهه بودم و عمليّات والفجر 4 در جريان بود. ما روي تپّه اي مستقر بوديم که آمد سراغم.
گفتم:
- داداش! خيلي بي موقع آمدي.
- چطور؟
- چون فرمانده گردان امام سجّاد (ع) به شهادت رسيده، اگر آقا مهدي شما را ببيند حتماً مي گذارد بالا سر اين گردان.
- خوب مسأله اي نيست؛ حالا که آمديم و مي خواهيم بمانيم و کار کنيم، هر کجا که باشد.
اتّفاقاً همان گونه هم شد. شهيد زين الدّين، ايشان را به فرماندهي گردان امام سجّاد (ع) منصوب کرد و تصرف يک سري از تپه ها را که خط پاياني دشمن نيز بود، به عهده اين گردان گذاشت. و «جواد» با چه صلابتي، غرور کاذب اين تپه هاي آخر را شکست!
هنگام که کار به پايان رسيد، گفتم:
- داداش! تو که دستت هنوز خوب نشده، بهتر است به عقب برگردي.
پس لبخندي تحويلم داد و گفت:
- ما هستيم؛ مگر آنکه حضرت امام بفرمايد برگرديد!

در بعضي از مراحل «عمليات بدر» و وضعيت خط آنقدر آشفته بود که سردار جعفري فرمانده لشگر 17 – طي گزارشي به قرارگاه گفته بود:
- جلوي هر بسيجي چهار دستگاه تانک قد کشيده است، دستور چيست؟
قرارگاه هم پيام داده بود:
- تا آخرين نفر مقاومت کنيد؛ همان طور که امام حسين (ع) مقاومت کرد!
در اين موقعيت، ديگر همه دست به اسلحه داشتند؛ برادرم «جواد» آر.پي.جي برداشته بود و شهيد جواد دل آذر هم کمکش بود. يعني دو مسئول رده بالاي عمليات، پا به پاي نيروهاي تحت امرشان با دشمن درگير بودند.
يکي از دوستان در توصيف اين صحنه مي گفت:
- خدا شاهد است اگر يک گردان زرهي به کمک مي آمد، ما اينقدر روحيّه نمي گرفتيم که با ديدن جوادِين!- جواد دل آذر و جواد عابدي.

عبّاس حسيني:
شهيد بزرگوار «جواد عابدي»، در «عمليّات خيبر»، فرماندهي گردان امام سجّاد (ع) را به عهده داشت. مأموريتهايي که بدين گردان واگذار مي شد، معمولاً از سختي بيشتري برخوردار بوده و تدبير و تجربة بالاتري را مي طلبيد. «آقا جواد» هم با آن آرامش دروني فوق العاده که به اقيانوس آرام پهلو مي زد، و صبر و متانتي که در باب فرماندهي داشت، به خوبي از عهده اين ماموريتهاي دشوار برمي آمد. تحمل ايشان آنقدر زياد بود که من هرگز نديدم در سختيها و اوقاتي که عمليات قفل مي شد، در مقابل فرمانده رده بالاترش، صدا به داد و بيداد بلند کند. بلکه در همه حال چيزي که در ايشان نمود بارز داشت آن طمانينه باطني بود که به همه آرامش مي بخشيد؛ حتي به گردانهاي ديگري که با وي ارتباط کاري داشتند.
در جزيرة مجنون، در يک مرحله، کار گروهان ما بسيار مشکل شده بود. دشمن شديداً روي ما آتش مي ريخت و نيروهايشان فشار عجيبي آوردند تا بلکه خط ما را بشکنند.
در همين موقعيت بحراني، تماس ما هم با ايشان قطع شد. هر لحظه يکي از بچه ها با اصابت تير و ترکش بر زمين مي افتاد. و در بعضي از خطوط، نبرد تن به تن آغاز شده بود. حتي بعداً شنيديم که شايع شده بود فلان گروهان- يعني گروهان ما- اسير شده است!
به مجرد آنکه ارتباط ما برقرار شد، ايشان فرمود مقاومت کنيد، من سريع خودم را مي رسانم! بعد دستوراتي دادند که ما با به کار بستن آنها به ياري خدا دشمن را عقب زديم و خط را در همان نقطه تثبيت کردم.

تقي عابدي ،برادر شهيد :
سردار غلامرضا جعفري- فرمانده لشگر 17 – تعريف مي کرد:
- «يک بار متوجّه شديم پولهايي به حساب لشگر واريز مي شود. بعد پيگيري کرديم و ديديم کار، کار شهيد «جواد عابدي» است. آقا جواد، رسمش بر اين بود که هر وقت از اموال بيت المال استفادة شخصي مي کرد، سر فرصت، پولش را به حساب لشگر مي ريخت.
- با اينکه ما به او اجازة استفادة شخصي از ماشين و تلفن و ... را داده بوديم، امّا ايشان نهايت احتياط را در اين امور روا مي داشت.»

پدر شهيد :
هر بار که عازم جبهه بود، اوّل مي رفت حمام و دست و پايش را حنا مي بست و چنان به سر و وضعش مي رسيد که انگار مي خواهد به عروسي مهمي برود. بعد مي آمد و مي گفت:
- ما فردا ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!
پايبندي عجيبي به عبادات داشت. معمولاً از نيمه هاي شب تا اذان صبح، بيدار بود.
با اينکه تمام هستي اش را در راه جنگ نهاده بود، همين که اعلام مي شد براي جبهه، پتويي، چراغي، چيزي مي خواهند، مي گفت:
- مادر! يکي از اين پتوها، يا چراغها را بدهيد براي جبهه!
در خانه هر چه دارو بود، گاه جمع مي کرد و با خودش مي برد. به مادرش مي گفت:
- بعضي ها يک کيلو قند که زياد مي آورند، براي جبهه مي دهند. شما هم مقداري کمتر مصرف کنيد و زيادي را به جبهه بدهيد.
خودش، نهايت قناعت را به کار مي بست.
از خصوصيات بارزش، روحيه شجاعت و بي باکي اش بود. او واقعاً سر نترسي داشت. دوستانش مي گفتند:
- در پيشرويها او هميشه اولين نفر، و در عقب نشينيها آخرين نفر بوده است.

تقي عابدي :
در جبهه، هنگامي که «جواد» فرماندهي گردان را به عهده داشت، از خصوصياتش اين بود که کمتر تن به سخنراني مي داد. و اين وظيفه را غالباً روي دوش معاونين خويش مي گذاشت. مگر آنکه ضرورتي پيش مي آمد؛ مثلاً در شبهاي عمليات که مسأله از حساسيت بيشتري برخوردار بود، براي توجيه نيروها و تقويت روحيّه ها، خودش صحبت مي کرد. و هميشه در طليعة سخنش آية شريفة «ربنا افرغ علينا صبراّ» مي درخشيد.
هنگام سخنراني، نگاهش را به نگاه نيروها نمي دوخت. با افتادگي تمام و با وقار و آرامشي خاص، کلمات از دهانش خارج مي شدند. و شايد به خاطر همين متانت و فروتني بود که حرفهايش به دل مي نشست.
در پادگان مهاباد بوديم. نماز صبح را در مسجد پادگان خوانديم و با تني چند از دوستان، گرم گفتگو بوديم که احساس کرديم وضع پادگان با روزهاي پيشين انگار مقداري فرق کرده است. از پرچمهاي سياه و حال گرفته و دستپاچگي فرماندهان حدس زديم که بايد اتفاقي افتاده باشد. بچه ها همه سر درگم بودند و چشمها به دنبال چهره اي که عطش «چرا»ي بر زبان نيامدة آنان را با پاسخي گوارا سيراب کند.
«جواد» که پيدايش شد، همه گردش حلقه زدند. بغض کرده و پريشان مي نمود. يکي از بچه ها پرسيد:
- آقاي عابدي! چه خبر شده است؟
و او به ناچار، پاسخ را، لب به سخن گشود:
- برادران! همة ما رفتني هستيم ...
و بغض، راه گلويش را بست. پس مکثي کرد و لب ورچيد و ادامه داد:
- با کمال تأسّف خبر رسيد که آقا مهدي زين الدّين و برادرش مجيد ...
و گريه امانش نداد. و فريادها بلند شد. آتش سخنش، ضجه ها را چنان شعله ور کرد که اشک، سراسيمه بر گونه ها دويد.جمع، ساعتي از جان گريست ... و کم کم گردباد سکوتي سياه، در مجلس شروع به وزيدن گرفت. پس جواد برخاست و نگاه گيرايش را بر جمع پريشان بسيجيان پاشيد و گفت:
- برادران! زين الدّين رفت، اما ديگران هستند. هدف ناتمام او هست. ما بايد با قدرت و اقتدار روي پاي خودمان بايستيم و جلوي دشمن متجاوز را بگيريم و او خود همين را از ما مي خواست، والسّلام.
و باز ما بوديم و احساس غربتي شگفت و دست لطيف اشک که بر گونه هاي احساس ما مي نشست!

فرماندهي يکي از گردانهاي خط شکن لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) را به عهده داشت و با شايستگي تمام از پس اين مسئووليت خطير بر مي آمد. روحيه شجاعت و بي باکي، واقعا در او به حد کمال رسيده بود.
در «عمليات رمضان»، گردانشان خط را شکسته و تا دريچه ماهي- پنج کيلومتري شهر بصره- پيشروي کرده بود. جواد، در اين عمليات، هنگامي که دل به درگاه خداي بي نياز بسته و به کهکشان روحاني نماز پيوسته بود، از ناحية پا مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و مجروح شد. در همين هنگام از طريق بي سيم پيام رسيد هر چه زودتر عقب نشيني کنيد؛ چون به خاطر عدم موفقيت گردانهاي عمل کننده ديگر، چپ و راستتان کاملاً خالي است و هر آن ممکن است نيروهاي دشمن شما را دور بزنند!
با شنيدن «خبر» غلغله اي ميان بچه ها افتاد. اما جواد، بي که خم به ابرو بياورد، دستور عقب نشيني داد و خود با همان پاي مجروح به سمت پاسگاه زيد به راه افتاد. ما هر چه به ايشان اصرار مي کرديم که شما پايتان خونريزي دارد، نمي توانيد پياده بياييد، سوار ماشين شويد و برويد، مي گفت:
- نه! من مسئول اين گردانم و نمي توانم بچه ها را در اين بيابان برهوت بي سرپرست رها کنم.
خلاصه، آنقدر بر سخنش پاي فشرد و در اين راه استقامت ورزيد، تا نيروها را با سلامت تمام از ورطة محاصره رهانيد!

در سختيها، آرامش عجيبي بر وجودش حاکم بود؛ دريايي از طمأنينه در نگاهش موج مي زد. گاه چنان به خلسة تفکّر مي نشست که گويي مرتاضي نفس کشته است.
اصولاً کمتر سخن مي گفت و لبان ذکر گويش، جز به افاده يا استفاده اي بسزا گشوده نمي شد. حتّي شوخيهايش نيز جهت دار و هدفمند بود؛ مثلاً يکي از شوخيهاي «جواد» با بسيجيها اين بود. مي گفت:
- ماها بي خود بالاي سر اين بسيجي ها ايستاده ايم. بسيجي کارش را بهتر از هر کسي بلد است؛ درست حمله مي کند. به موقع خط را مي شکند. به موقع دفع پاتک مي کند و به موقع هم عقب نشيني! با اين حساب ديگر بسيجي فرمانده مي خواهد جه کار؟!

درسد دز مستقر بوديم. تابستان بود و گرما بيداد مي کرد. رفتيم پيش «آقا جواد» و گفتيم:
- داداش! از بچه هاي گردان پول جمع کرديم تا از دزفول برايشان خربزه بخريم.
- خيلي خوب، منتها يک شرط دارد.
- چه شرطي؟
- اينکه وقتي آورديد، به همة لشگر بدهيد، نه فقط گردان خودتان ...
گفتيم «چشم» و به راه افتاديم.
موقع تقسيم، خودش آمد و بالاي سر ما وايستاد. مي گفت:
- اول سهم گردانهاي ديگر، بعد اگر چيزي ماند سهم قمي ها- چون توي لشگر، شهرهاي اراک و دليجان و زنجان و سمنان و ... نيرو داشتند-
- داداش! آخر چه فرق مي کند؟
- اتّفاقاً خيلي فرق مي کند؛ چون مسئوولين لشگر اکثراً قمي هستند ممکن است بچّه هاي شهرهاي ديگر خيال کنند ما بيشتر به قمي ها مي رسيم!
آقا جواد، حساسيت زيادي نسبت به اين مسأله به خرج مي داد. اين جمله ورد زبانش بود که:
- در شب عمليات، قمي ها هميشه اولند- يعني در شکستن خط- اما در مواقع ديگر، ديگران هميشه اولند و قمي ها آخر!
موقعي که مي خواستيم از همسرش خواستگاري کنيم، به مادر همسرش- که خاله اش باشد- رو کرد و گفت:
- خاله جان! من جبهه اي ام. يک وقت مي بينيد تکه تکه شدم. اگر دخترتان را به من داديد و من رفتم و خبر آمد برايتان ناراحت نشويد!
خلاصه، در گام نخست، حجت را بر آنان تمام کرد و آنان هم پذيرفتند.

پدر شهيد:
هر کدام از دوستانش که به شهادت مي رسيدند، «جواد» تا چند روز توي حال و هواي خودش نبود. به منزلشان مي رفت. سر قبرشان حاضر مي شد. مي گريست. شهيد «اسماعيل صادقي» که رفت، ايشان سه شب به منزل نيامد. گفتم:
- بابا ! لااقل شبها بيا منزل. گفت:
- بابا ! بگذار به حال خودمان باشيم.
با شهيد «دل آذر» خيلي صميمي بود. وقتي او به شهادت رسيد، هي آه مي کشيد و حسرت مي خورد و مدام مي گفت چه رفيقي را از دست داديم!
چند روز منزل آنان بود و در برگزاري مراسمش کمک مي کرد. پدر «شهيد دل آذر» به من مي گفت:
- فلاني! اين جواد شما چقدر آقاست! والله من چنين بچه اي نديده ام!
با اينکه «جواد» در جبهه از مسئولين رده بالا بود و فرماندهي گردان و محور را داشت و روي طرحهايش بسيار حساب مي کردند، امّا هرگز به ما نمي گفت کارش چيست.
از جبهه که باز مي گشت، آني در اين خانه بند نمي شد. يک روز به او گفتم:
- بابا ! تو که هميشه بيروني، يک شب هم محض رضاي خدا پيش ما باش.
با خنده گفت:
بابا ! نياز انقلاب است. کارهايي از من ساخته است که شايد از ديگران ساخته نباشد!
و هر وقت که مي پرسيدم:
- آخر تو مگر چه کارة اين انقلابي؟
- جواب مي داد:
- من – اگر خدا قبول کند- يک بسيجي ام !

وقتي جنازه هاي شهدا را بردند «بهشت معصومه»، ما هم رفتيم. خيلي بي تابي مي کردم. آنگاه که در مقابل تابوت نوراني «جواد» شکسته زانو زدم، انگار که دست محبت او يکباره بر قلبم نشست. آرامش عجيبي به من دست داد. خم شدم و آهسته، صورتش را بوسيدم. پس برخاستم و گفتم:
- جواد! خوشا به سعادتت! بالاخره به آرزويت رسيدي.
چيزي از شهادت جواد نگذشته بود که برادر کوچکترش «علي» گفت:
- بابا ! من نمي توانم ببينم که اسلحة جواد بر زمين مانده باشد.
رفت و ساکش را برداشت. چرخي در ميان خانه زد و مثل کسي که مي خواهد يکباره از همه چيز دل بکند، آمد و گفت:
- بابا ! خداحافظ، ما هم رفتيم.
خدا شاهد است همان موقع که گفت «ما هم رفتيم!» ديگر از او قطع اميد کردم.
رفت و چهار ماه بعد از شهادت جواد، او نيز با بال بلند «خون»، از آسمان خاک کوچيد و به پرستوهاي مهاجر بهشت پيوست!

برخوردهاي «جواد» در خانواده، بسيار سنجيده و عاطفي بود. با هيچ کس بلند سخن نمي گفت. با هيچ کس بدخلقي نمي کرد. حتي به بچه هاي کوچک، احترام مي گذاشت و به حرفشان بها مي داد. اگر مادرش مي گفت در منزل مثلاً به فلان چيز احتياج داريم، زير سنگ هم که بود، تهيه اش مي کرد. روح تعبدش، بسيار قوي و عالي بود.
در بحبوحه انقلاب و در اوج درگيريهاي مردمي با مأموران رژيم طاغوت، جواد و برادرش، گاه تا صبح توي خيابانها پرسه مي زدند و با مأموران زد و خورد مي کردند. اين خيابان چهار مردان و کوچه پس کوچه هايش شاهدند که او چه بسيار روزها که با دهان روزه و با پاي برهنه در راه پيروزي انقلاب مي کوشيد.
از اولين کساني بود که با تشکيل سپاه پاسداران، به عضويّت اين نهاد در آمد و با شروع جنگ تحميلي، باز از اوّلين سري نيروهاي اعزامي از قم به جبهه بود. در جنگ، چندين بار بسختي مجروح شد. يک بار که در منزل بستري بود و درد شديدي مي کشيد، گاه که به اتاقش مي رفتم، مي ديدم «مفاتيح» دستش گرفته است و گريه و زاري مي کند، و انگار که آلامَش را با دعا تسکين مي داد. مي گفتم:
- بابا ! اگر دردت شديد است بگو که کاري بکنيم.
از اينکه سرزده به اتاقش مي رفتم، ناراحت مي شد، امّا به رويش نمي آورد و در حالي که مرواريدهاي غلتان اشک، در دو سوي سواحل گونه اش مي درخشيدند، مي گفت:
- بابا ! چيزي نيست. بزودي خوب مي شوم.
در اين موقع، آنقدر دردش شديد بود و زخمش عميق، که رکوع و سجود نمازش را حتّي نمي توانست براحتي انجام دهد، اما در عين حال مي گفت «من بايد بروم!».
مي گفتم:
- پسر جان! تو که وضعت چنين است، بروي چه کار؟ مي گفت:
- پدر! آنجا به من احتياج دارند. من نمي توانم ديگر اينجا بمانم.
خلاصه، با همان وضع مزاجي کاملاً نامساعد رفت و درست سيزده روز بعد، در مشرق «شهادت» به اشراق نشست و خورشيدوار، آفاق را به زير بارش نور گرفت!







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
جبهه، مسجد بود و «عابدي» ها، «عابد» هايي که در محراب عبادتش ستيز مي کردند. جبهه، دانشگاه بود و «جوادها»، شاگردان عاشقي بودند که نزد معلم حقيقت، کتاب عشق مي آموختند، و جبهه، بيمارستان دل، و «شهادت»، پانسمان زخم عشق بود.
آن دلهاي روشنتر از خورشيد، به تيرة تراب دل ندادند. آنها نور بودند و به سوي نور رفتند و از ظلمت کده ي زمين، و ظلمات تمنيّات و خواسته هاي زميني، دل کندند.
آنان عاشقان و عارفاني بودند که با کشتي دل، به درياي جبهه هاي جنگ زدند. و در آن دمي صيد «مرواريد معنويّت» کردند. لحظه هاي «شيرين» آنها، دمي بود که اشک «شور» خويش را، در جوي سحر، جاري مي نمودند و بر سجادة صفا به راز و نياز مي پرداختند، و با اين بندگي، آرامش الهي مي يافتند. و ترس از آنها مي ترسيد. دشمن بي ايمان، هر شب با منور، آسمان جبهه را روشن مي کرد، اما دلش آرام نمي شد. ولي وقتي از آسمان ديدة اين سحرخيزان، منّور اشک مي چکيد، دلهايشان چه آرامش شکوهمندي مي يافت! «الا بذکر الله تطمئنّ القلوب»
و اشک، ذکري بود که از لسان قلبشان مي جوشيد و با دهان ديده، ادا مي شد. و همان اشکهاي «شور» بود که ثمرة «شيرين» پيروزي را به درخت جنگ ما بخشيد. و آن راز و نيازها بود که مار از مدد غير بي نياز و به مدد غيب متّصل کرد.
و امروز «گلزار» آنان بوستاني از بهشت است که بوي ايمان و عشق هر دم از آن مي تراود و شهر و ديار ما را غرق در عطر روح نواز شهادت مي کند، و مشام شيفتگان و سوختگان آتش عشق را، آرامش و آسايش مي بخشد.
هشدار که يار نااميدي نشوي!
زنهار که غرقه در پليدي نشوي!
رفتند حسينيان و گلگون کفنان
هشدار در اين عرصه يزيدي نشوي!
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : عابدي , محمد جواد ,
بازدید : 120
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 24 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,716 نفر
بازدید این ماه : 4,359 نفر
بازدید ماه قبل : 6,899 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک