فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خاطرات
طاهره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
تمام پنجره ها باز بود تا اگر نرمه بادي وزيد، به اتاق هم سر بزند و دم اتاق را بيرون براند. هوا ساکن بود و به نظر نمي آمد که بادي خيال وزيدن داشته باشد.
زن پارچه کلفتي را روي ظرف انداخت تا ماست خود را بگيرد. مرد سر صندوق رفت و آن را زير و رو کرد. زن گوشة گليم را که جمع شده بود، صاف کرد و گفت: «چي مي خواي؟»
مرد پارچه هاي توي صندوق را باز جا به جا کرد. زن با شکم پر به سختي جا به جا شد, عکس حضرت علي گوشة آينه کج شده بود, مرد گفت: «کفن رو مي خواستم, همون که از مشهد خريده بودم.»
زن گفت: «واه .... براي چي مي خواي؟»
- مي خوام ديگه, اين تو بود؟
زن, دست به لب صندوق گرفت و آهسته نشست و گفت: «بهمش نريز تا خودم درآرم......
براي چي مي خواي؟
- مي خوام بپوشم برم شهر.
- واه ! ..... بپوشي بري شهر؟ ... براي چي ؟
مرد تکيه به صندوق داد و با ناراحتي گفت: «آقا رو گرفتن, دستگيرش کردن.»
دست زن بي حرکت توي صندوق ماند.
- آقاي خميني ؟
مرد سر تکان داد و گفت: «شهر به هم ريخته ... مردم ريختن تو خيابون راهپيمايي مي کنن. منم بايد برم.»
دست زن کفني را پيدا کرد, از ته صندوق آن را بيرون کشيد. بوي نفتالين مي داد مرد خواست آن را بگيرد. زن گفت: «منم مي آم .»
مرد با تعجب گفت: «تو؟... با اين بچه توي شکمت؟ .... نه امنيت نداره.»
زن گفت: «پس تو هم نبايد بري, اگه امنيت نداره, براي تو هم نداره.»
مرد گوشة کفن را گرفت و گفت: «من بايد برم.»
زن محکم کفن را گرفته بود, بعد رهايش کرد و گفت: «منم مي آم.»
از کنار صندوق بلند شد, چادرش را از سر ميخ توي ديوار برداشت و گفت: « حواسم هست.»
مرد لحظه اي مردد ماند, اما بعد بلند شد. زن در صندوق را بست. مرد کفن را بر تن کرد. زن گالش خودش و مرد را دم در گذاشت. گالش را پوشيد, در مطبخ را قفل زد. مرد که از اتاق بيرون آمد, سرا پا سفيد بود, زن در اتاق را قفل کرد.
مرد گفت: «بايد راه بري ها, مي توني؟»
زن سر تکان داد و گفت: «مگر از صبح تا شب تو خونه نشستم؟ همه اش دارم راه مي رم .»
مرد چيزي نگفت. زن در اتاق و حيات را قفل کرد و در را بست.
شهر شلوغ بود, انگار همه چيز به هم ريخته بود, توي ميدان جمعيت زيادي جمع شده بودند. مردم شعار مي دادند. طلبه هاي مدرسة فيضيه اين طرف و آن طرف در رفت و آمد بودند عده اي جلو جمعيت مي رفتند و شعارهاي مختلف مي دادند و مردم پشت سرشان تکرار مي کردند. مأمورهاي ارتش, گوشه به گوشه آماده باش ايستاده بودند. مرد گفت: «حواست باشه, گم نشي ها, خيلي شلوغه.»
شعارهاي جمعيت يکدست شده بود. فرماندة نظامي ها فرياد زد: «برگرديد خونه هاتون؛ وگرنه دستور تير اندازي مي دم .»
صدايش توي جمعيت گم شد, دوباره اخطار داد, جمعيت بي اعتنا جلو مي رفت. زن خيس عرق بود, لا به لاي جمعيت نفسش تنگي مي کرد, به روي خودش نياورد, با اين که يکي, دو بار بيشتر آقا را نديده بود, اما چيز هاي زيادي درباره اش مي دانست.
يکدفعه صداي وحشتناکي بلند شد, جمعيت شروع به جيغ زدن و فرياد کشيدن کردند, دوباره همان صدا بلند شد. مرد فرياد کشيد: «بدو از اين طرف, دارن تيراندازي مي کنن.»
زن دويد. جمعيت از پش سر و جلوتر زن در حال دويدن بودند. دوباره تير اندازي شد, جمعيت هراسان اين طرف و آن طرف هجوم مي آورد.
بين زن و مرد فاصله افتاد. زن نمي توانست پا به پاي آن بدود, بارش سنگين بود و به سختي راه مي رفت چه برسد به اين که بدود. طفلي که در شکم زن بود به تقلّا افتاد. زن خواست پشت سر شوهرش بدود, پايش به چيزي گير کرد و نقش زمين شد. صداي شليک پي در پي مي آمد و جمعيت, فرياد زنان مي دويدند تا از گلوله در امان بمانند و ناخودآگاه پاهايشان بر کمر زن فرود مي آمد, زن ناله کرد و فرياد کشيد. کسي صدايش را نمي شنيد و متوجه اون نمي شد.
مرد, نگران و هاج و واج سر جايش ايستاد و دورو برش را گشت, از زن خبري نديد. وحشت زن را صدا کرد و هراسان در جهت مخالف جمعيت شروع به دويدن کرد. موجي که از مقابل مي آمد, مانع حرکتش بود, مرد به سختي جمعيت را شکافت و پيش رفت و زن را صدا زد و او را کف خيابان ديد. ترس در تمام تنش رخنه کرد فکر کرد زن گلوله خورده است, دويد و دستش را گرفت و او را بلند کرد. زن ناليد. مرد زير لب گفت : «يا صاحب الزمان .... گلوله خوردي؟»
زن سرش را رو به بالا تکان داد و به سختي گفت: «نه, افتادم ... زير پاي مردم.»
مرد با ناراحتي گفت: «گفتمت نيا.»
زير بغل او را گرفت و از زمين بلندش کرد. صداي تير اندازي کمتر شده بود و جمعيت پراکنده شده بود. مرد دست زن را گرفت و کمکش کرد که راه برود. زن ناليد: «يا زهرا, بچه ام طوريش نشده باشه.»
مرد گفت: «لا اله الا الله»
زن به سختي قدم بر مي داشت. بايد هر چه زودتر به روستا بر مي گشتند. مرد دوباره گفت: «حرفم رو گوش نکردي.»
زن ناليد, اشکش سرازير شد. با آن ضربه هايي که خورده بود, ديگر اميدي به زنده ماندن بچه نداشت. طفل توي شکمش ديگر حرکت نمي کرد.
به هر وسيله اي بود, خودشان را به روستا رساندند. درد سرا پاي زن را لهيده بود, کمرش تير مي کشيد. مرد دنبال قابله رفت. زن درازکش توي اتاق افتاد. توان تکان خوردن نداشت.
قابله که آمد, مرد از اتاق بيرون رفت. قابله دست روي شکم زن کشيد. زن مي ناليد. قابله معاينه اش کرد و ساکت ماند. زن ناليد: «بچه ام .... بچه ام ... چيزي شده؟»
قابله آهسته گفت: «ننه, زن آبستن که نمي ره اينجور جاها .... والله چي بگم ..... کار از کار گذشته هيچ کاري نمي شه کرد.»
بغض زن ترکيد. قابله وسايلش را جمع کرد و زن گفت: «تو رو خدا يک کاري کن بچه ام بمونه.»
قابله دم در رفت و گفت: «ديگه اميدي نيست.... بچه مرده.»
زن گريه کنان التماس کرد: «يا زهرا، بچه ام سالم به دنيا بياد، يا فاطمه نظر مي کنم اگه سالم دنيا اومد، اسم پسرت حسين رو روش بگذارم، بفرستمش تو راه آقاي خميني. بي بي جان، خودت کمکم کن.»
مرد دل آمدن به اتاق را نداشت، گوشه اي نشسته بود و دست به دعا برداشته بود.

يک نفر سر کوچه ايستاده بود، توپ پلاستيکي زير پا انداخته بود و آن را نرم، کنار ديوار شوت مي کرد و چشم به خيابان داشت.
حسين قلم را توي سر رنگ زد و روي ديوار، بزرگ نوشت: يا مرگ يا خميني. آن طرف تر، بچه هاي ديگر هم با ذغال و رنگ شعار مي نوشتند. يکدفعه پسري که سر کوچه بود، دوان دوان آمد و گفت: «بچه ها، مأمور،مأمور.»
هر کدام به سويي دويدند و وارد کوچه اي شدند، حسين از کوچة پشتي دويد به طرف شيخان. دو مأمور دنبالش کردند. حسين وسط راه، سطل رنگ را ول کرد و تندتر دويد ... هرازگاهي، پشت سرش را نگاه مي کرد، مأمورها هنوز دنبالش بودند و فرمان «ايست» مي دادند. مقابل شيخان که رسيد، يکي از مأمورها به او نزديک شد و از پشت، يقه اش را گرفت. حسن زمين خورد. مأمور لگدي به او زد. مأمور دوم يقه اش را گرفت و او را کشيد و از زمين بلند کرد و نزديک ديوار برد و مشتي توي صورتش زد.
مأمور اول، لگدي به شکم حسن کوبيد. حسين از درد به خود پيچيد و روي زمين چمبره زد.
چند نفر دورتر ايستاده بودند و با نگراني نگاهش مي کردند. مأمور گفت: «پسرة بيشعور، روي ديوار شعار مي نويسي، ها؟»
از گوشة دهان حسين، خون جاري شد.
- تنها هم که نبودي تن لش، رفيقات کجا رفتن؟
حسين جوابي نداد. مأمور لگدي به پهلويش زد. آن يکي يقة حسين را گرفت و از کنار ديوار بالا کشيد و گفت: «زود باش بگو ببينم، رفيقات کيا بودن؟ »
حسين فقط نگاهش کرد. مأمور دوم گفت: «آدرس يکي يکي شون رو مي دي، فهميدي؟ وگرنه دمار از روزگارت در مي آرم.»
موتورسيکلتي نزديک شد. چشم حسين توي خيابان گشت. بعد به مأمور نگاه کرد: «با ... باشه، باشه ... مي گم.»
مأمور يقة حسين را ول کرد. حسين گفت: «مي برمتون در خونه شون ... خوبه ؟»
مأمور لبخندي زد و گفت: «نه، انگار يک خورده عقل تو کله ات هست ... راه بيفت.» و هلش داد.
حسين يک قدم برداشت، و مأمور يک قدم عقب تر پشت سرش بودند. حسين به کوچه سمت چپ اشاره کرد و گفت: «بايد از اين طرف بريم.»
مأمورها به آن طرف مايل شدند و ناگهان حين خيز برداشت توي خيابان و پريد روي ترک موتور. موتور به سرعت از مأمورها دور و دورتر شد و بعد توي کوچه ها گم شد.
بچه ها تا اين که آب را جا به جا مي کردند، حسين سر تانکر را گرفته بود. يکي از بچه ها با صداي بلند گفت: «هه يک گوشه جمع شن، فرمانده کار دارن. »
بچه ها تانکر را زمين گذاشتند. چند قطره آب روي خاک چکيد. خاک يکدفعه آن را بلعيد. بوي رطوبت توي دماغ حسين پيچيد.
بچه ها کنار هم صف کشيدند. فرمانده آمد و يکي يکي آن ها را از نظر گذراند و گفت: «خب، بچه ها، بايد کارها رو تقسيم کنيم ... کي بلده با تيربار هوايي کار کنه».
بچه ها ساکت ماندند، حسين يک قدم جلو آمد و گفت: «ما آقا، بلديم.»
فرمانده براندازش کرد و گفت: «چند سالته، ... پنزده، شونزده سال بيشتر نداري ... بلدي؟»
حسين هل شده بود: «بله آقا»
مي ترسيد همه کارها تقسيم شود کاري براي او که به سختي خود را به حميديه رسانده بود، نماند.
در دورة آموزش، چند بار بيشتر با تيربار هوايي کار نکرده بود، اما از اين که نيروي مازاد باشد، مي ترسيد. با هزار بدبختي از قم به اهواز و از آنجا به حميديه آمده بود.
فرمانده تيربار را به حسين سپرد و گفت: «اسمت چيه؟»
- حسين قاسمي.
دو نفر ديگر هم داوطلب تيربار شدند. حسين از خوشحالي نمي دانست چه کار کند لبخند مي زد و به بچه ها نگاه مي کرد، باورش نمي شد که بالاخره پايش به جبهه رسيده است.
شب با خيال خوش تيرباري که دراختيار داشت، خوابيد، خواب به سختي به چشمش آمد، وقتي هم که آمد، خواب تيرباري را مي ديد که به او سپرده بودند.
صبح زود از صداي غرش هواپيما از خواب پريد. بيرون پريد. يکي گفت :« هواپيماي عراقيه.»
حسين دويد و به سراغ تيربار رفت. هواپيما در ارتفاع پايين پرواز مي کرد و دور پادگان مي گشت. پيدا بود که قصد شومي دارد. گاهي اوج مي گرفت و ناگهان پايين مي آمد و دوباره بالا مي رفت. معلوم بود قصد به گلوله بستن بچه ها را داشت.
حسين لوله تيربار را بالا گرفت و شروع به شليک کرد، بي آن که بتواند هواپيما را خوب هدف بگيرد. هواپيما در مسير خاصي حرکت نمي کرد، اوج مي گرفت و فرود مي آمد و دوباره بالا مي رفت. گلوله هاي تيربار تمام شد. هواپيما از پادگان فاصله گرفت.
حسين جعبه اي فشنگ را آماده مي کرد که دوباره از دور صداي غرش هواپيما را شنيد. سريع گلوله ها را جا داد و. آماده تيرانداي شد. هواپيما دوباره از راه رسيد و پايين آمد و در سمت بالاي سر حسين قرار گرفت. حسين شليک کرد، هواپيما اوج گرفت و ناگهان دود از بال آن به هوا بلند شد. هواپيما کج و معوج توي هوا مي چرخيد.
بچه ها با چشم مسير هواپيما را دنبال کردند. کيلومتري آن طرف تر هواپيما سقوط کرد. حسين سر بر خاک گذاشت و سجده کرد.
بچه ها سوار جيپ و لندرور شدند و مسير سقوط هواپيما را دنبال کردند.

گلوله بود و آتش، آتش بود و گلوله و دود، بوي خاک و دود و باروت همه دشت را پر کرده بود و شب را رنگي تيره زده بود، راه ناهموار بود و پرخطر. بچه ها بايد از ميدان مين عبور مي کردند. کوچکترين اشتباه تبديل به انفجار مي شد. زير پايشان آتش بود و بالاي سر و دور و برشان هم گلوله.
به هر سختي که بود با احتياط از ميدان مين گذشتند، از چپ و راست، سفيرکشان گلوله مي آمد. بچه ها مي بايست سينه خيز مسير پرسنگلاخ را طي مي کردند. جرأت سر بلند کردن نداشتند. اگر چندسانتي متر سرشان بالا مي آند، گلوله اي داغ آنان را نشانه مي رفت بچه ها زير لب آية «وجعلنا» مي خواندند و ذکر مي گفتند. دشمن در آن تاريکي بود و با سلاح هاي مجهز، آنان را به آتش بسته بود، گلوله ها آن قدر شتاب داشتند که امکان ذره اي پيش رفتن نبود. بچه ها درمانده بودند، اگر وضع به همان شکل مي ماند، تعداد زيادي شهيد و زخمي مي دادند، حسين کشان کشان با تيرباري که در دست داشت به طرف دوستش رفت که آر پي جي مي زد. حسين گفت: «چه کار کنيم؟ ... خيلي وضع خطرناکه.»
- نمي دونم ... اينجوري باشه، زمين گير مي شيم.
- ببين، فقط يک کار مي شه کرد، تو به سمت چپ شليک کن و من هم سمت راست، با هم بلند مي شيم ... اينجوري به هيچ جا نمي رسيم.
- خطرناکه!
- چاره ديگه اي نداريم. الله اکبر که گفتم تو از اون سمت شليک کن و برو، من هم از اين سمت ... يا حسين.
صداي فرياد الله اکبر حسين مي پيچيد. حسين و آر پي جي زن با هم برخاستند و هر کدام شليک کنان و الله اکبر گويان به سويي خيز برداشتند. با صداي الله اکبر آن ها، بقية نروها هم نوا شدند، دشت را صداي الله اکبر و انفجار پر کرد. بچه ها به طرف دشمن دويدند.
آر پي جي زن يک ايفاي عراقي را نشانه رفت. ايفا آتش گرفت و دشت روشن شد و بچه ها با شتاب بيشتري به دشمن حمله کردند.
حسين بي وقفه با تيربار، دشمن را هدف گرفته بود که ناگهان در پشتش احساس سوزش شديدي کرد. آخي گفت و نشست. کمرش مي سوخت، اما فرصت فکر کردن به خود را نداشت، دوباره برخاست و شليک کرد.
دشمن وحشت زده، به سرعت عقب نشيني کرد و جاده را رها کرد. بچه ها فرياد زدند:
«خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد »
شور و ولوله اي ميان بچه ها افتاد. دشمن از دور هم روي سر بچه ها آتش مي ريخت و بچه ها پاسخش را مي دادند.
عمليات که تمام شد، حاصلش آزادي خرمشهر بود و تعداد زيادي کشتة عراقي و تعدادي اسير.
حسين براي مداواي کمرش که گلوله خورده بود به قم برگشت.

زن لباس بچه را از تنش درآورد تا بشويد و لباس هاي تميز را تنش کرد، حسين به آنها خيره شده بود. زن گفت: «چيزي مي خواهي بگي؟»
حسين چيزي نگفت.
- اگه حرفي داري، بگو.
حسين لبخند زد و آهسته گفت: «مي خوام ... مي خوام وصيت کنم.»
دست هاي زن شل شد و لباس بچه از دستش افتاد. به حسين خيره شد، بي اينکه حرفي بزند،چشم هايش به خيسي نشست. سرگردان و به طفل شيرخواره اش نگاه کرد. حسين گفت:
«يادن هست وقتي اومدم خواستگاري، باهات صحبت کردم، گفتم که من راه حسين رو انتخاب کردم، اگه مي توني راه زينب رو انتخاب کني، با هم ازدواج کنيم؛ تو هم قبول کردي؟.»
زن ساکت ماند. آب دهنش را قورت داد. يادش بود، همه چيز، يادش بود، اما راه، راه سخت و دشواري بود و هر کسي نمي توانست.
حسين دوباره پرسيد: «يادت هست؟»
زن سر تکان داد. اشک روي دستش چکيد، به بچه اش خيره شد. حسين گفت: «زينب گونه رفتار کن.»
زن آهسته گفت: «س ... سخته ... با يک بچه شيرخواره و بچه اي که هنوز دنيا نيومده ...»
حسين بلند شد، آهي کشيد و از توي جعبه اي که توي کمد بود، پيشاني بندي درآورد، روي آن نوشته بود: «لبيک يا خميني.
آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه من شهيد شدم، اين رو به پيشوني پسرم ببند و بچه رو جلو جنازة من حرکت بده.»
بغض زن ترکيد. بچه را بغل زد و هاي هاي گريه کرد. از گريه او طفل هم به گريه افتاد.
حسين دنبال پدرش رفت تا با هم راهي جبهه شوند.

حسين جوراب و حوله اش را انداخته بود توي يک تشت شکسته و آنها را مي شست. دوستش کنارش نشست و گفت: «ديشب خوابت رو ديدم.»
حسين سر بلند کرد و نگاهي به صورت دوستش انداخت و گفت: «خيره ان شاءالله»
- خواب ديدم تو دشت يک چادر بود، ديگه هيچي نبود، من اومدم تو چادر، ديدم تو نشستي، اون جا، چهار، پنج نفر ديگه هم بودن ...»
دست حسين از شستن باز ماند: «کي ها؟»
- چند تا از بچه هايي که همه شون شهيد شدن، تو خواب هم مي دونستم که اونا شهيد شدن. من اومدم تو چادر .... يه هو تو به من گفتي: تو براي چي اومدي؟ .... برو بيرون قدم بزن پاهات نرم بشه ... حب بي معرفت .... حالا ما رو بيرون مي کني؟»
حسين به فکر فرو رفت, مي خواست تعبير آن را پيدا کند.

حسين جعبه اي از مواد منفجره را بلند کرد و با همه سنگيني شروع بع دويدن کرد و صدا زد: «بچه ها عجله کنيد, مواد منفجره را بياريد, بچه هاي عمليات به ما نياز دارن, بايد کار تخريب رو شروع کنيم.»
بچه ها هر کدام جعبه اي بلند کردند و به سمت قايق دويدند و آنها را توي آن جا دادند و سوار قايق شدند. قايقران گفت: «کدوم سمت؟»
حسين گفت: «اون طرف, اون جا که بچه ها تازه تصرف کردن, بايد بريم سمت نيرو اي خودي.»
قايق راه افتاد و سينة آب را شکافت, جلوتر که رفت. يکي از بچه ها گفت: «اونا ها ....»
و با دست اشاره کرد: «اوناها ... بچه ها اون جان .... دارن برامون دست تکون مي دن.»
بچه ها به آن سمت نگاه کردند, آن سو, آتش سينة آسمان را مي شکافت و به سمت زمين مي باريد. تمام منطقه خشکي و آب, زير آتش مي لرزيد.
قايق به سرعت به آن سو حرکت مي کرد. دويست متري خشکي که رسيدند, ناگهان يکي از بچه ها گفت: «صبر کنيد بچه ها .... اينا خودي نيستن, عراقين.»
بچه ها نيم خيز شدند, يکي ديگر گفت: «ما رو فريب دادن, عراقين.»
ناگهان دشمن با دوشکا به سمت قايق شليک کرد, صداي انفجار مهيب و وحشتناکي, گوش بچه ها را به درد آورد.
قايقران وحشتزده, فرمان قايق را رها کرد و کف قايق دراز کشيد. همه کف قايق خوابيده بودند و دوشکاهاي دشمن پيوسته به طرفشان شليک مي کرد و آب و قايق را به شدت به هم مي ريخت.
موتور قايق خاموش شد. هيچ کس جرأت تکان خوردن نداشت. قايق با سرنشينان و مواد منفجره در تيررس دشمن مانده بود و هر لحظه بيم آن مي رفت که گلوله اي, هر چند کوچک, قايق و تمام سرنشينان را به هوا بفرستد.
ناگهان حسين نيم خيز شد و خود را جلو کشاند و بلند شد و در يک لحظه, موتور قايق را روشن کرد. فرمان را گرفت و زير خروارها آتش دور زد و برگشت.

دهکده, مقر گروه تخريب بود. پيرمرد از اوّل که وارد شد, کارش را انتخاب کرد, آن قدر توان نداشت که کارهاي سنگين و پر جنب و جوش را انتخاب کند. تصميم گرفت به بچه ها برسد و برايشان غذا بپزد و مس<وليت تدارکات را به عهده بگيرد. حسين, او را قاسمي بزرگ صدا مي زد. همه جا پسرش را زير نظر داشت, احساس مي کرد که چقدر پسرش برايش بيگانه است, انگار تازه او را ديده بود. شناختي که از حسين داشت, چيز ديگري بود. اين جا، حسين، حسين ديگري بود و براي پدر غريبه.
پيرمرد همان طور که غذا را هم مي زد، پسرش را زير نظر داشت که توي حال و هواي ديگري بود، يادش افتاد که يکي از بچه ها تعريف مي کرد:
- چند وقت بود شام که مي خورديم، ظرف ها کثيف مي موند براي صبح؛ اما صبح که بلند مي شديم، مي ديدم، همه اش تميزه و يکي اونا رو شسته. يک شب که همه خوابيده بودند، خودم رو زدم به خواب تا مچ کسي که اين کار رو مي کنه، بگيرم.
نصفه شب ديدم، يکي بلند شد و يواش رفت سر ظرف ها، بچه ها اون قدرخسته بودن که به اين راحتي بيدار نمي شدند. ظرف ها رو يواش يواش جمع کرد و گذاشت تو هم، و پاهاش رو لا به لاي بچه ها مي گذاشت و به طرف در مي آمد. نزديک من که رسيد تا پاش رو بلند کرد، پام رو گرفتم جلوش، ظرفها از دستش ريخت، از سر و صداي ظرف ها، همه از خواب پريدند، چراغ ها رو که روشن کرديم، ديديم حسينه، همه خنديدند.
و باز کسي ديگر گفته بود: «يک شب تو شهرک بدر، نصف شب، حسين منو بيدار کرد و يواش گفت: «ببين بچه ها خوابن ... دستشويي ها خيلي کثيفه، پاشو بريم، بشوريم.» خيلي خسته بودم، حال بلند شدن نداشتم، ما دو تا اونجا فرمانده بوديم. حسين اصرار کرد، ديگه خوابم پريد، پاشديم رفتيم و من آب مي ريختم، او مي شست. وقتي همه جا رو شستيم، حسين گفت: «از خواب بيدارت کردم تا بهت بگم که ما فرماندة اين بچه ها نيستيم، خادم بچه هاي تخريبيم.»
پيرمرد احساس کرد بعد از اين همه سال هنوز پسرش را نشناخته، نمي توانست چشم از او بردارد، احساس مي کرد آخرين باري است که او را مي بيند، پسر، ده روز پيش از مرحلة اول عمليات کربلاي پنج آمده بود و با خودش گوسفندي آورده بود تا پيرمرد آن را براي بچه ها بپزد و گفته بود: «دو ساعتي مي خوابم، بعد بيدارم کن.»
حالا پسرش با همان پوتيني که پايش بود، دم در خوابيده بود.
پيرمرد گوسفند را بار گذاشت، دو ساعت که گذشت، پسر را صدا زد. پسر بلند شد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز به سجده رفت. هاي هاي گريه اش بلند شد و زمزمه اي که پدر خوب نمي شنيد.
پيرمرد حس غريبي داشت، به پسرش خيره شده بود. بايد اين آخرين لحظات را خوب به خاطر مي سپرد.
پسر او را صدا کرد، پيرمرد رو به رويش نشست. حسين گفت: «بابا ... مي خوام وصيتم را به شما بکنم ... من مي رم مقرّ شهيد بقايي ... اگه ... اگه نيومدم، حلالم کنيد ... به خونه که برگشتيد براي بچه هام پدري کنيد.»
و بغضش را فرو خورد. پيرمرد پلک هايش را تند تند به هم زد و آب دهنش را به سختي قورت داد. سعي کرد جلو لرزش دستش را بگيرد.
- پسرم ... اگه ... اگه تو سالم برگشتي خونه و من شهيد شدم ... تو هم در حق خواهر و برادرت پدري کن.
پدر و پسر همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و گريستند.

بچه ها خسته و کوفته بودند، سنگر کوچک بود و همه را به سختي توي خود جا مي داد، به خصوص وقت خواب، بچه ها به سختي کنار هم دراز مي کشيدند و مجبور بودند پاها را توي شکم جمع کنند.
بچه ها آمده بودند ساعتي بخوابند تا دوباره براي عمليات کربلاي پنج قوّتي بگيرند.
حسين گوشه اي نشسته بود و زانوها را بالا آورده بود و سر را به ديوار سنگر تکيه داده بود و به همان حال خوابيده بود. وقتي جا تنگ بود، نشسته مي خوابيد تا بچه ها جاي بيشتري داشته باشند.
صبح، حسين سوار موتور شد. عمليات سخت پيش مي رفت و حالا همة اميد فرماندهي و نيروها به گردان تخريب بود که حسين مسؤوليت آن را داشت. موتور را روشن کرد، بايد خود را به سنگر فرماندهي مي رساند تا دستور تازه را بگيرد و کار را شروع کند.
تپه و سنگلاخ ها را پشت سر گذاشت، خاک و دود تمام منطقه را پوشانده بود. حسين با شتاب خود را به سنگر فرماندهي رساند. موتور را خاموش کرد، پياده شد که صداي سوت بلندي، گوشش را خراشيد. سر که گرداند، خمپاره اي با صداي مهيب دل زمين را شکافت و انفجاري وحشتناک مقر را لرزاند. دود و آتش به هوا بلند شد.
بچه ها که به آن سو دويدند. پيکر غرق به خون حسين بر خاک افتاده بود.

عجيب است، خيلي عجيب است، اين دقيقاً همان شده که آنان مي خواستند؛ شهيد حسين قاسمي را مي گويم.
آدم ها چقدر با هم فرق دارند، خواسته هايشان چقدر از هم فاصله دارد و گاهي تضاد. يکي در آرزوي چيزي است که ديگري آن را ضعف مي داند و نقص. نمي فهمم، سر در نمي آورم.
خودم را که با اين ها، با اين شهيد مقايسه مي کنم ... اصلاً نمي توانم مقايسه کنم ... نمي فهممش، من تحصيلات دانشگاهي ام، کارم، شغلم، قيافه ام، وضع مالي ام ... همه و همه برايم مهم است.
آقاي خاقاني يک چيزهايي درباره من فهميده، اما سعي مي کند زياد سؤال نکن، مبادا که من ناراحت بشوم ... شايد براي او هم عجيب است که چرا آدمي مثل من با اين سر و وضع آمده ام اين جا، توي اين شهر دربارة شهدا تحقيق کنم ... من کجا و آنان کجا ... ميان ما من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است.
دوش گرفته ام، سر خيسم را با حوله خشک مي کنم. موهايم حسابي بلند شده بود اين چند روز مجبور شدم آن را ببندم. وقت آرايشگاه رفتن ندارم. امروز کارم زياد بود. به خصوص که آقاي خاقاني هم با من نيامد، پيغام داده بود که حالش خوب نيست، مجبور بودم تنها تحقيق را دنبال کنم. چقدر توي سپاه، بدون او به من سخت گذشت. اين دفعة سوم است توي اين مدت که مريض مي شود. خدا کند صبح حالش خوب شود و بيايد. اگر نيايد مجبورم عصر بروم ديدنش.

صبح تنهايي مجبور شدم بروم خانه شهيد «ابراهيم ابراهيمي.» باز آقاي خاقاني نيامد.
تاکسي سوار مي شوم و يک راست, قبل از اينکه بروم خوابگاه, مي روم خانه اش.
همسرش در را به روي من باز مي کند و تعارف مي کند که بروم تو. چند تا کمپوت خريده ام. همسرش مرا توي پذيرايي مي برد و مي گويد: « بفرماييد بنشينيد, الان مي آن خدمتتون.»
به پشتي تکيه مي دهم و منتظر مي شوم, چند لحظه بعد در پذيرايي باز مي شود و آقاي خاقاني وارد مي شود, حسابي لاغر شده و رنگ و رويش زرد زرد است. به سختي راه مي رود.
بلند مي شوم و سلام احوال پرسي مي کنيم.
- خدا بد نده, چي شده؟
دست به ديوار مي گيرد و به من هم تعارف مي کند که بنشينم و خودش هم مي نشيند. نفسش خش خش مي کند.
- خدا .... که بد نمي ده ....
به سختي حرف مي زند. صدايش در نمي آيد؛ اما گرفتگي هم ندارد. مي گويم: «سرما خوردين؟»
با سر اشاره مي کند:«نه .... چيز مهمي نيست.»
- خيلي ضعيف شدين .... دکتر رفتين؟
سر تکان مي دهد و مي گويد:«خيلي ... فا ... فايده اي ... نداره.»
نمي دانم مشکلش چيست. برايم عجيب است. نگران مي شوم. حالش اصلاً خوب نيست. به سختي نشسته. سرش را به ديوار تکيه داده و چشم هايش را بسته است. صداي خش خش سينه اش آزارم مي دهد.
- مشکلتون چيه ؟
به سختي مي گويد:«تو .... تو جنگ ... شي ... شيميايي شدم.»
جا مي خورم, شوکّه مي شوم. اصلاً فکر نمي کردم او هم مجروح جنگي باشد, هيچ وقت چيزي نديدم که احتمال اين را بدهم, هيچ وقت هم چيزي نگفت.
- خب .... خب ... الآن مسئله تون چيه ؟
- ر ... ريه, ريه ام داغون ...
به سرفه مي افتد, سرفه هاي شديد. سرفه اش بند نمي آيد صورتش کبود کبود مي شود. هُل مي شوم, دست و پايم را گم مي کنم.
دستمال دم دهانش مي گيرد. همسرش در را باز مي کند و تو مي روند و ليواني آب نيم گرم دم دهانش مي گيرد. تمام تنش يکسره مي لرزد و خودش نمي تواند ليوان آب را بگيرد.
حالم خراب مي شود. از آمدن پشيمان مي شوم و نمي شوم. ديدن اين صحنه, داغانم مي کند.
همسرش تلاش مي کند آب را به او بخوراند. دستپاچه مي گويم: «کا ... کاري از دست من بر مي آد.»
- بي زحمت کمک کنيد آب را ... بدم بخوره
شانة آقاي خاقاني را مي گيرم تا کمتر تکان بخورد. همسرش ليوان آب را جلو مي برد و چند قطره, چند قطره توي دهانش مي ريزد.
نيمي از آب را که به او مي دهد, آرام مي شود, اما نمي تواند حرف بزند.
سخت درمانده ام, احساس مي کنم من باعث شدم حالش خراب شود.
همسرش مي گويد: « ببخشيد آقاي فرازمند. تو اين وضع نمي تونه راحت حرف بزنه.»
نمي دان چه کار کنم, دست و پايم را گم کرده ام.
- هيچ دوا و درموني نداره؟
- هرازگاهي اين جوري مي شه ... داروها خيلي اثر نداشتند ... فردا بايد بستري بشه بيمارستان.
سر درد مي گيرم. آقاي خاقاني سعي مي کند دوباره حرف بزند و عذر خواهي کند.. مي گويم: «بهتر استراحت کنين ... مثل اين که من بد موقع اومدم.»
بلند مي شوم. آقاي خاقاني مي خواهد بدرقه ام کند. شانه اش را مي گيرم و او را مي نشانم.
- ان شاءالله که هر چه زودتر سلامتي تون رو به دست بيارين ... ببخشيد زحمت دادم. خداحافظي مي کنم و راه مي افتم. همسرش پشت سرم مي آيد تا بدرقه ام کندمي گويم: «اگه دکتري از دست من بر مي آد, بگيد.»
همسرش گرفته است, احساس مي کنم مي خواهد گريه کند, رويش را بر مي گرداند و با بغض مي گويد: «اُ ... ا ... اميدي نيست.»
خشکم مي زند. به ديوار تکيه مي دهم. همه چيز دور سرم مي چرخد, احساس مي کنم ديوارها جا به جا مي شوند و سقف و کف راهرو به هم مي رسد. براي چند لحظه هيچ نمي فهمم.
- يع ... يعني چي ؟
- دکتر ها ... دکتر ها قطع اميد ... کردن ... نخو ... نخواست بره بيمارستان.
نمي توانم بمانم, حتي براي لحظه اي. نمي دانم خداحافظي مي کنم يا نه, اصلاً نمي فهمم چطور از آن خانه مي آيم بيرون.
گيج گيج شده ام, مثل آدم هاي موج گرفته. آشفته ام. پياده راه مي افتم. نمي توانم آنچه را ديده و شنيده ام هضم کنم. مغزم انگار کوچک شده, آن قدر که هيچ چيز را درک نمي کند. همه چيز پيش چشمم رنگ عوض مي کند, خيابان, درخت, ماشين, جدول, جوي آب, پرنده و خاک و آفتاب.
حالم خوب است. مثل ديوانه ها مي روم و مي روم. نمي دانم کجا, فقط مي روم. مي خواهم از همه چيز هاي دورو برم, از دنيايي که براي خودم ساخته ام, از خودم که دنياي ديگري ساخته ام, مي خواهم جايي بروم, کنجي با خودم خلوت کنم, ساعتي به تنهايي.
خودم را جلو در خوابگاه مي بينم, مي روم, بي آن که مسير را بفهمم. دلم آشوب است, توفان است.
توي اتاق مي روم, روي تخت مي افتم ... گريه مي کنم, با تمام وجود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : قاسمي , حسين ,
بازدید : 259
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,576 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,677 نفر
بازدید این ماه : 3,320 نفر
بازدید ماه قبل : 5,860 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک