فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1333 ش. در شهر مقدس، قم متولد شد. در همان دوران کودکي به خاندان عصمت و طهارت عشق مي ورزيد و در مجالس عزاداري اهل بيت ـ عليهم السلام ـ شرکت مي نمود. او تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در قم طي کرد.
در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي همدوش امت حزب الله، فعالانه در تظاهرات شرکت مي کرد و پس از فعاليت گسترده و پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره)، توسط سفاکان رژيم پهلوي دستگير مي شود و با پيروزي امت حزب الله، همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد مي گردد. او بعد از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد. پس از شروع جنگ به جبهه اعزام گشت و در هجوم عراق به خرمشهر، بر اثر ترکش خمپاره از ناحيه صورت مجروح شد. بهبود جراحت ايشان مدت زيادي طول کشيد. در همان ايام که هنوز بهبود نيافته بود، به عنوان مسئول تامين لشکر علي بن ابيطالب (ع) سخت به فعاليت پرداخت. سرانجام محمد حسين پس از سالها تلاش و کوشش در تاريخ 7/12/1362 در جزيره مجنون به کاروان شهيدان پيوست.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
مرتضي شيخ حسني، فرزند شهيد.
عمويم مي گفت: يک بار بابايم يک ماشين وانت، کنسرو بار زده بود. شما هرچه گريه کرديد که بابايت کنسرو به تو بدهد، او نداد و گفت مال جبهه و بيت المال است.

مهدي ناييني:
شهيد شيخ حسني به کسي اجازه نمي داد از بيت المال استفاده شخصي کند، مثلاً از ماشين هاي دولتي. اگر کسي مي گفت: اجازه مي دهيد مثلاً از خودکار شما استفاده شخصي بکنم، پولش را هم مي دهم، ايشان مي گفت: اين خودکارها مال جبهه است و من حق فروش آنها را ندارم. اگر خودکار مي خواهي برو از بيرون بخر.

طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سرما از لاي شيشة اتوبوس مي خزيد تو و مثل ماري گزنده، به تن، نيش مي زد. جاده را برف، يکدست سفيد کرده بود.
زن نگران به کودکش نگاه کرد. صورتش قرمز شده بود. زن دست روي پيشاني اش گذاشت؛ داغ بود. تب هر لحظه بالاتر مي رفت. زن دلواپس به شوهرش گفت: «تب محمّد حسين بالاتر رفته، دلم شور مي زنه، تو اين برّ بيابون نه دکتري هست، نه دوا و درمون.»
مرد دست بر پيشاني کودک گذاشت و گفت: «داغه.»
کودک سرفه کرد؛ سرفه هاي شديد انگار که گلو را خراش مي داد. صورتش سياه شد. مرد گفت: «قنداقش رو باز کن».
- اين جا؟ ... مي ترسم بدتر شه، تو اين هوا .... خدايا خودت يک کاري کن.
کودک که تا مدتي قبل بي تابي مي کرد، گريه اش قطع شده بود، فقط صداي سرفه هايش بود که توي اتوبوس مي پيچيد. تب همة توانش را برده بود.
مرد دست به پشت صندلي جلو گرفت و بلند شد به سمت راننده رفت. زن طاقتش تمام شد، قطره اشکي از گوشة چشمش چکيد. با چادر آن را پاک کرد و موهاي نازک و نرم محمّد حسين را از روي پيشاني اش کنار زد و خم شد و گونه داغش را بوسيد و زمزمه کرد: «پسر گلم چه بلايي سرت اومده؟ ... خدايا بچه ام رو به تو مي سپارم.»
مرد برگشت و نگران نشست: چند ساعت ديگه مي رسيم قم.»
زن زمزمه کرد: «يا حسين، ما به پابوس تو اومديم، از زيارت تو برمي گرديم، تو رو به جان علي اصغر شش ماهه ات قسم، نگذار بلايي سر اين بچة شش ماهه بياد، يا امام حسين کمک کن.»
مرد تسبيح مي انداخت و زير لب ذکر مي گفت و گاهي دست به پيشاني پسرک مي زد. زن تلاش مي کرد به بچه شير بدهد. محمّد حسين به سختي شروع به مکيدن کرد. ضعيف تر از آن بود که ادامه دهد. با هر مُک بي حال مي شد و لب ور مي چيد. زن زير چانة کوچکش را گرفت و آن را بالا و پايين برد تا طفل بتواند چيزي بخورد.
مرد گفت: «گريه نکن، خوب نيست اين وري بهش شير بدي، توکّل کن به خدا.»
مرد زير لب لا اله الا الله گفت، به نظرش اتوبوس خيلي کند حرکت مي کرد. به قم که رسيدند، راننده با صداي بلند گفت: «بر محمّد و آل محمّد صلوات.» صداي صلوات جمعيت بلند شد. مرد دست به کار شد و وسايل را که دور و بر پخش بود، جمع کرد و توي مشمّا ريخت. خستگي از سر و رويشان مي باريد. زن نگران به کودک نگاه کرد و آهسته صدايش زد.
اتوبوس به گاراژ رسيد. زن گفت: «تند بريم ... اصلاً حالش خوب نيست.»
مرد ساک و کيسة نايلون و زنببيل را در دست گرفت و راه افتاد زن پشت سرش، بي اين که صبر کند مسافران جلويي پياده شوند، راه باز کرد و پياده شد.
به خانه که رسيدند، بار صفر را ريختند و راهي درمانگاه شدند. محمّد حسين در آتش تب مي سوخت و گاهي نالة ضعيفي مي کرد. دکتر معاينه اش که تمام شد، گفت: «سينه پهلو کرده، بدجوري دارو مي دهم ... اول بهش آمپول رو بزنين ... شربت هم مي دم. نبايد بگذاريد تبش بره بالا که خطرناکه. بايد پاشويه ش کنيم ... بلدين که؟
زن گفت: «چه جوري؟»
- دست و پا و صورتش رو با آب نيم گرم بشوييد تا تبش بايد پايين. خيلي مراقب باشين.
مرد گفت: «آقاي دکتر، خوب مي شه»
- توکّل به خدا ... سينه پهلوش شديده ... من هر کاري از دستم مي اومد کردم. راه افتادم. زن ديگر نمي توانست خودش را کنترل کند. تا خانه اشک ريخت و دعا کرد. خسته بود؛ اما مجال استراحت نداشت. قنداق محمّد حسين را باز کرد. مرد کتري را روي چراغ گذاشت. آب که گرم شد، لگن و کتري را توي اتاق آورد. زن پاهاي بچه را توي لگن گرفت و مرد آب ريخت و زن پا و دست و صورت محمّد حسين را شست، محمّد حسين گريه کرد.
زن داروهايش را به او خوراند و دست بر پيشاني اش گذاشت، تب کمي پايين آمده بود.زن روي بچه را پوشاند. زيارت عاشورا را دست گرفت و با گريه و زاري مشغول خواندن شد. دعا که تمام شد، صداي گريه اش بلند شد: « حسين جان، ما به خاطر تو به کربلا اومديم ... حسين جان، پسرم تو راه کربلا مريض شد ... من شفاي بچه ام را از تو مي خواهم يا امام حسين.»
مرد با چشمهاي خيس نگاهش کرد و زير لب، زيارت عاشورا را زمزمه مي کرد.
تب کودک قطع شده بود و محمّد حسين آرام خوابيده بود.

مشت و لگد که توي در مي آمد، انگار کسي مي خواست در را از چارچوب بکند. زن دويد طرف در.
- کيه؟ کيه؟ ... سر شير آوردي؟
محمّد حسين بود که تا در باز شد، نفس نفس زنان پريد تو و رفت طرف زيرزمين، زن نگاهي توي کوچه انداخت و دلواپس در را بست. گفت: «چي شده محمّد حسين؟ چي کار کردي؟
محمّد حسين گفت: «هيس س س ... نگو من کجام».
زن دم در زيرزمين ايستاد و گفت: «تو که منو کشتي، بگو ببينم چي شده؟»
محمِّد حسين گوشه زيرزمين نشست، قفسة سينه اش هنوز تند و تند بالا و پايين مي رفت.
- هيچي.
زن گفت: «هيچي؟ که هيچي؟ ... هيچ کاري نکردي، اون وقت اومدي اين جا قايم شدي و مي گي که من نگم کجايي ... با کسي دعوا کردي؟»
محمّد حسين عرق صورتش را پاک کرد و به زن نگاه کرد و جواب نداد. زن گفت: «جواب منو بده، محمّد حسين، دق مرگم کردي ها ... با کي دعوا کردي.»
لب هاي محمّد حسين تکان خورد اما صدايي از آن بيرون نيامد. انگار از حرف زدن پشيمان شد. زن نگران گفت: «د بگو ببينم.»
محمّد حسين آهسته گفت: «با اسمال»
زن يک قدم جلو آمد و گفت: «با کي؟»
محمّد حسين ساکت ماند. چشم هاي زن از ترس داشت بيرون مي زد: «با اسمال؟ ... اسمال عرق فروش؟»
محمّد حسين چيزي نگفت. زن گفت: «يا قمر بني هاشم ... بالاخره کار خودت را کردي پسر؟ ... سر چي؟»
محمّد حسين انگار که يکدفعه همه چيز يادش آمده باشد، با صداي بلند گفت: «سر چي؟ ... معلومه که سر چي؟ ... مغازه عرق فروشي راه انداخته تا لات و لوتا برن تو مغازه اش عرق بخورن و بيان بيرون، عربده بکشن و زن و بچه مردم رو اذيت کنن.»
زن محکم پشت دستش کوبيد و گفت: «حالا چه خاکي به سر بريزيم ... بچه آخه بتوچه، تو اين محل بزرگتر از تو نيست. اين همه مرد گنده داره اينجا زندگي مي کنه، اونوقت يک بچه سيزده، چهارده ساله مي خواد از ناموس مردم دفاع کنه ... خب، غيرت دارن خودشون برن.»
زن گوشه اي نشست و سرش را روي دستش گذاشت و روي پايش زد و گفت: «حالا چه خاکي به سرم بريزم، رفته با کي در افتاده ... اسماعيل عرق فروش هيچي ندار.»
چرخيد و نگاهي به محمّد حسين انداخت و گفت: «حالا چي کار کردي که دويدي اومدي اينجا؟»
محمّد حسين آهسته گفت: «زدمش!»
زن از جا پريد: «چي؟»
محمّد حسين ساکت نگاهش کرد. زن وحشت زده گفت: «چي کار کردي؟ ... خدا به فريادمون برسه ... اسمال عرق فروش را زدي؟»
محمّد حسين با دلشوره گفت: «فحش داد ... فحش ناموسي، سنگ برداشتم انداختم شيشه مغازه رو بشکنم، خورد بهش.»
مشت و لگد بود که به سينه در کوبيده مي شد و صداي فرياد و عربده مبهم از پشت در رعشه به جان زن و پسر انداخت. زن هراسان بيرون دويد و در زيرزمين را بست و چادر سر انداخت و دويد دم در:
- کيه؟ ... کيه؟ صدايي از پشت در گفت: «واکن ببينم ... خيال کردين شهر هرته ... پسرة نيم وجبي! ... حسابت رو مي رسم.
زن با دستهاي لرزان در را باز کرد. اسماعيل عرق فروش با سر شکسته، همراه پاسباني پشت در بود و مردم توي کوچه جمع شده بودند.
- سر کار تو خونه س، خودم ديدمش که دويد رفت تو خونه.
زن دم دماغش را گرفت و گفت: «چي شده؟ ... کي تو خونه س »
اسماعيل عرق فروش گفت: «که نمي دوني ... خودت رو به اون راه نزن ... برو کنار ببينم ... کجا اين پسرة لندهور رو قايم کردي؟»
و قدم توي خانه گذاشت. زن داد کشيد: «کجا؟ ... پاهاي نجست رو تو خونه من نگذار، تو اين خونه همه نماز مي خونن.»
پاسبان داد کشيد: «بگو اين پسره بياد بيرون، وگرنه مي آيم تو.»
زن خواست در را ببندد. اسماعيل عرق فروش تنه اش را گذاشت لاي در و در را هول داد. زن زورش نرسيد. يکدفعه در زيرزمين باز شد و محمّد حسين با چوب بيرون آمد. اسمال عرق فروش داد زد: «جناب سرکار خودشه، محمّد حسين شيخ حسني تو محل، آسايش واسه کسي نگذاشته.»
محمّد حسين جلو آمد و گفت: « از کي تا حالا، عرق خورها هم کسي شدن؟!»
اسمال گفت: «زبونت رو کوتاه مي کنم.»
زن به محمّد حسين اشاره کرد: «چيزي نگو.»
محمّد حسين گفت: «تا دکونت رو نبندم، ول کن نيستم.»
اسمال عرق فروش به طرف محمّد حسين حمله کرد، پاسبان او را گرفت. اسمال داد زد: «سگ کي باشي، جوجه، يک علف بچه واسه ما آدم شده.»
زن باز به محمّد حسين اشاره کرد. پاسبان يکدفعه هل خورد تو و مچ دست محمّد حسين را گرفت و گفت: «بايد بريم شهرباني باجک.»
زن جيغ زد. پاسبان دست محمّد حسين را کشيد. زن کليد برداشت و دنبالش دويد.

محمّد حسين شلوارش را پوشيد و چوبش را برداشت. زن، نگران بلند شد و گفت: «کجا؟ ... هنوز زير چشمت خوب نشده ها، باز مي خواي يک دردسر ديگه درست کني؟»
محمّد حسين چيزي نگفت: زن گفت: «دفعه اول کتکت زدن و تعهد گرفتن و ولت کردن، دفعة دوم مي اندازنت تو زندون ... مي فهمي؟ ... دو سه شبه که منو نصف عمر کردي؟»
محمّد حسين آمد طرف در، زن جلو در ايستاد: «مگه با تو نيستم ... بايد به بابات بگم. يک وقت ديدي اين اسمال عرق فروش بلايي سرت آورد.»
- کاري به اسمال ندارم ... اين جا محله ماست، زن و دختر مردم بايد آسايش داشته باشن، نمي گذارم هيچ عرق خوري، وايسه سر اين کوچه.
زن خواست مانعش شود، محمّد حسين کتش را پوشيد و چوبش را برداشت و راه افتاد. زن صدايش کرد. در، پشت سر محمّد حسين بسته شد. زن خيره به در ماند.
صبح، زن بلند شد؛ چادر و زنبيلش را برداشت تا برود سبزي بخرد، سر کوچه شلوغ بود، آن جا که رسيد، اسمال عرق فروش را ديد که وانتي گرفته بود و يخچال و شيشه هاي عرقش را بار آن مي کرد.
وقتي برگشت، مغازه خالي و بسته بود.



عروس چشم به در داشت تا داماد وارد شود. مادر عروس گفت: «يکي رو فرستاديم بره دنبالش.»
مهمان ها مشغول پذيرايي از خودشان بودند. ديس شيريني پر مي رفت و خالي برمي گشت. از توي آشپزخانه سر و صداي بشقاب و استکان و نعلبکي مي آمد. سيني چاي با استکان هاي کمر باريک و چاي خوش رنگ توي حياط مي گشت. پسر بچه ها گوشه، گوشه مشغول کش رفتن شيريني و بسته هاي نقل بودند و دختر بچه ها هم دور عروس جمع شده بودند و زل زده بودند به او برّوبر نگاهش مي کردند و دزدکي دستي به تور و لباس سفيدش مي کشيدند.
پسربچه اي که دنبال داماد رفته بود، در حالي که لپش پر بود، برگشت و گفت: «نبود، زندايي! نبود.»
مادر عروس گفت: «کي نبود؟»
- دوماد ديگه، آقا محمّد حسين نبود، گفتن با دوستانش رفته بيرون.
عروس به مادرش نگاه کرد، مادر گفت: «يعني چي؟ کجا رفته؟»
پسربچه شانه اش را بالا انداخت و رفت. عروس، دلواپس مادر را نگاه کرد.
مادر محمّد حسين جلو آمد و گفت: «چيزي نشده؟»
مادر عروس گفت:«محمّد آقا کجا رفته؟ ... مي گن با دوستاش رفته بيرون.»
مادر داماد گفت: «نگران نباشيد. برمي گرده، اون از بچگي آروم و قرار نداشت. من بزرگش کردم، مي شناسمش.»
عروس دلشوره داشت، شب ها، شهر خيلي امن نبود.
مادر داماد دست دم دهانش گذاشت و کل زد. همصدا با او بقيه زن ها هم شروع کردند به کل زدن دل توي دل عروس نبود. دلشوره کم کم داشت به بغض بدل مي شد و مي آمد توي گلويش. مي ترسيد بغض راهش را ادامه دهد بيايد توي چشم هايش و سرازير شود. آن وقت جلو آن همه مهمان ... نمي خواست کاري کند که همه متوجه حالش بشوند؛ اما نمي توانست بي خيال باشد.
جسته، گريخته از اين طرف و آن طرف خبرهاي تلخي مي رسيد. خودش چند بار صداي تيراندازي و صداي الله اکبر مردم، توي کوچه و بازار. همه جا شايع شده بود که مي خواهند حکومت نظامي اعلام کنند. اين فکرها خيالش را آشفته کرده بود، چقدر تلخ! شب عروسي و اين همه دلهره!
به مهمان ها نگاه کرد زن ها بي خيال از همه چيز گرم خوردن و دايره زدن و دست زدن بودند. انگار که هيچ غمي در عالم ندارند يا غم هايشان را توي خانه گذاشته اند و آمده اند شبي دور هم بنشينند و با خوشي ديگران خوش باشند.
وقت شام بود. کشيدن غذا را از مردانه شروع کردند. بشقاب به بشقاب پلو و کباب از دست آشپز، دست به دست مي گشت و روي ميزها چيده مي شد.
مردها را که غذا دادند، بشقاب ها به سمت زنانه روانه شد و يکي يکي روي ميزها و توي دست بچه ها جا گرفت. عروس اصلاً اشتها نداشت. با آن حال، يک دانه برنج هم نمي توانست توي دهان بگذارد.
زن ها که مشغول خوردن شدند. پسر بچه دويد توي زنانه و گفت: «اومدن، اومدن»
عروس نفس عميقي کشيد و بغضش پايين رفت. پرسيد: «همه شون؟»
پسربچه گفت: «آره دوماد هم اومد. مي خوان غذا بخورن.»
عروس بشقابش را از مادرش گرفت و قاشق را برداشت و آهسته، طوري که روي لباسش نريزد، شروع کرد به خوردن، شام که تمام شد، داماد دم در يا الله گفت: زن ها دويدند و چادرها را به سر کشيدند و مادر داماد دم در رفت و کل زنان، داماد را توي اتاق آورد، محمّد حسين سر به زير از بين زنان رد شد و کنار عروس آمد و روي صندلي نشست. عروس نگاهي به سر و وضع محمّد حسين انداخت و گفت: «چرا کتت اينجوري شده؟»
محمّد حسين خنديد و گفت: «چي جوري شده؟»
عروس با خجالت گفت: «کجا ... کجا رفته بودين؟»
محمّد حسين دستي به موهايش کشيد و گفت: «يک کار واجب داشتيم.»
عروس با دلخوري برگشت و نگاهش کرد. محمّد حسين خنديد و از توي جيبش اعلاميه اي درآورد و به او نشان داد و گفت: «رفتيم با بچه ها اينارو بچسبونيم»
عروس با تعجب و وحشت گفت: «چي؟ ... شب عروسي؟ اگه مي گرفتنتون؟»
محمّد حسين، زد زير خنده و گفت: «اتفاقاً گرفتنمون، کتک کاري هم کرديم ... بچه ها نگذاشتن من زياد کتک بخورم، هر کدوم از بچه ها يک باتوم از پاسبونا خوردن و بعد در رفتيم.»
عروس زل زده بود به محمّد حسين. از کارهايش سر در نمي آورد.
محمّد حسين خنديد و گفت: «اينجوري نگاه نکن، حالا که سر و مر و گنده اينجام ... بيچاره بچه ها امشب تا صبح ناله شون هواس.»
- کسي چيزي نشد؟
- نه بابا، اينا پوست کلفت تر از اين حرفان ... کتک خوردن و هر هر خنديدن.
مادر داماد آمد و رو به عروس گفت: «نگفتم دلتون شور نزنه، من پسرم رو مي شناسم. هيچ جا بند نمي شه.»
عروس به مادر و پسر نگاه کرد و فکر کرد شناختن جواني که حالا شوهرش بود، چقدر سخت است.


پنجره، نيمه باز بود، سوز سردي از درز آن تو زد و باد پرده و پنجره را به بازي گرفت. زن دويد پنجره را بست. و از پشت آن به آسمان نگاه کرد. هوا تاريک شده بود و نمي شد خوب چيزي را تشخيص داد، وقتي ستاره اي به چشم نمي خورد، يعني هوا ابري بود.
محمّد حسين دست کرد پشت رختخواب ها و مشمايي بيرون کشيد. از صداي خش خش، زن رو برگرداند و نگاهش کرد. محمّد حسين کاپشنش را برداشت و زيپش را بست و مشما را توي يقه اش انداخت و روي کاپشنش دست کشيد تا جلب توجه نکند.
زن گفت: «امشب هم مي ري؟»
محمّد حسين گفت: «آره»
زن گفت: «تا کي؟»
محمّد حسين گفت: «تا هر وقت که به نتيجه برسيم.»
زن گفت: «خطرناکه!»
محمّد حسين گفت: «بي خيال ما که خونمون از ديگران رنگي تر نيست.»
زن گفت: «دلم شور مي زنه ... حکومت نظامي يه ... »
محمّد حسين همان طور که کفش هايش را مي پوشيد، گفت: «توکل به خدا، زياد دلت شور نزنه، براي اون بچه خوب نيست، مي آم ... خداحافظ .»
و راه افتاد. زن با قدم هاي سنگين پشت سرش رفت. خيالش آشفته بود. از اتفاق هايي که لحظه به لحظه در شهر مي افتاد، بي خبر نبود، هر لحظه در گوشه اي براي کسي، حادثه اي رخ مي داد و او مي ترسيد روزي اين حادثه ها به سراغ مردش هم بيايد که آرام و قرار نداشت.
مرد در را بست. زن پشت پنجره رفت و از آن جا کوچه را پاييد و زير لب آيه الله کرسي خواند.
محمّد حسين برگشت و نگاهي به پنجره انداخت. مي دانست زن با نگاهش او را بدرقه مي کند.
از کنار پنجره رد شد، دلش نمي خواست او را دلواپس و نگران کند. کودکي که در راه بود مي بايست آسوده پرورش پيدا کند. سر کوچه يادش افتاد سه راهي ها را برنداشته با عجله برگشت. زن پشت پنجره نبود. آهسته در زد، به فاصله اي کوتاه صداي زن را شنيد: «کيه؟»
- منم، در رو باز کن.
صداي لخ لخ دنپايي زن مي آمد. در باز شد، مرد در را بي صدا بست. زن گفت: «ديگه نمي ري؟»
- يک چيزي يادم رفته بود.
با عجله توي زيرزمين رفت. زن حال پايين رفتن از پله ها را نداشت. دست به گوشه ديوار گرفت و روي پله اول ايستاد. محمّد حسين با مشمايي در دست بيرون آمد و پله ها را دو تا يکي بالا پريد.
زن گفت: «سه راهي مي بري؟»
- دلت شور نزند.
زن زير لب گفت: «مگه مي شه؟»
محمّد حسين در حياط را باز کرد، سرکي توي کوچه کشيد و آهسته گفت: «خداحافظ.»
در را بي صدا پشت سر بست. اشک، توي چشم زن حلقه زد و سرما توي تنش دويد.
راه افتاد به طرف اتاق. اگر بچه توي شکمش سرما مي خورد، کارش ساخته بود.
محمّد حسين سر کوچه که رسيد، دوستش را ديد. دست دادند و راه افتادند.
جلوتر دوست ديگرش منتظر ايستاده بود. با احتياط به طرف خيابان راه افتادند.
محمّد حسين گفت: «امشب بايد دخل اين تانک رو بياريم، وگرنه همين روزهاست که مردم رو به توپ ببنده»
دوستش گفت: «يواش تر حرف بزن. ديوار موش داره»
آن يکي گفت اعلاميه ها رو کي پخش کنيم؟»
محمّد حسين گفت: «دخل تانک رو که آورديم، مي ريم سراغ اعلاميه ها.»
هيبت مهيب تانک از دور پيدا بود. بايد احتياط مي کردند. کفش هاي کتاني شان صدا نمي کرد، اما نبايد ديده مي شدند. سربازها اين طرف و آن طرف خيابان مشغول گشت زني بودند.
محمّد حسين يک طرف کوچه، چسبان ديوار ايستاد و دوستانش طرف ديگر. يکي از سه راهي ها را از توي مشمّا در آورد. با صداي خش خش مشمّا يکي از مأمورها رو برگرداند. محمّد حسين بي تکان ماند. مأمور فرياد زد: «کي اونجاست؟»
و به طرف کوچه به راه افتاد. بچه ها پا به فرار گذاشتند، هر کدام از مسيري. محمّد حسين خيابان را تند دويد. دو مأمور مسلح پشت سرش بودند و فرياد «ايست ايست» شان وحشت به کوچه هاي خاموش ريخت. صداي پاي محمّد حسين و مأمورها توي کوچه پيچيد. دو مأمور نزديک شدند. فاصله خيلي کم بود، چيزي نمانده بود به او برسند و اگر او را به سه راهي ها مي گرفتند، کارش ساخته بود، بايد کاري مي کرد. محمّد حسين آن قدر صداي پاي مأمورها را نزديک حس مي کرد که تصور مي کرد اگر دست دراز کنند، مي توانند يقه اش را بگيرند. نفس نفس مي زد و قلبش توي قفسة سينه اين طرف و آن طرف کوبيده مي شد. پهلويش تير مي کشيد. ايستاد. مأمورها در چند قدمي اش بودند.
نبايد معطّل مي کرد، مشمّاي سه راهي را چرخاند و آن را روي پشت بام مسجد پرتاب کرد. مأمورها رسيدند. يکي از آنها دست او را گرفت و از پشت دستبند زد و آن يکي گفت: «با اجازة کي اومدي بيرون؟»
محمّد حسين گفت: «مرجع تقليدم.»
- مرجع تقليدت کيه؟
- امام خميني.
مأمور را هُل داد و لگد محکمي به پايش زد و گفت: «حالا نشونت مي دم مرجع تقليدم کيه.»
زن پشت پنجره چشم به راه مرد بود و نمي دانست تا انقلاب به نتيجه نرسد، مرد به خانه نخواهد آمد.


محمّد حسين توي اتاق نشسته بود و بدون اينکه متوجه باشد، دانه هاي تسبيح توي دستش مي چرخيد. زل زده بود به بچه ها. موهاي دخترش ريخته بود روي بالش و لاي پلک هايش کمي باز بود؛ به خواب خرگوشي رفته بود و با دهان باز نفس مي کشيد. پسرش با صداي بلند نفس مي کشيد. سرش از روي بالش افتاده بود. چشم هاي محمّد حسين لحظه اي از دخترش و لحظه اي بعد از پسرش تصوير مي گرفت. دل کندن برايش سخت بود. دوري بچه ها کار آساني نبود. لحظه هايي را که با بچه ها مي گذراند، برايش زنده مي شد.
محمّد حسين چهار دست و پا خم شد و بچه ها بر پشتش سوار شدند و او حرکت کرد. خسته که مي شد بچه ها را مي انداخت روي پشتي و بعد قهقهة کودکانه بچه ها تمام خانه را پر مي کرد.
در اتاق باز شد. زن آهسته گفت: «اينجايي محمّد حسين؟»
مرد تکاني خورد، به طرف بچه ها رفت و آهسته صورتشان را بوسيد و بلند شد و از اتاق بيرون آمد. چشم هاي زن خيس بود. مادر زنش قرآن و کاسة آب را توي سيني گذاشته بود و برگ سبزي توي کاسه آب. پيرزن گريه مي کرد. محمّد حسين چفيه اش را دور گردنش انداخت و ساکش را برداشت و قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد. دوباره برگشت، سه بار قرآن را بوسيد و دم در رفت. ساک را زمين گذاشت و اورکتش را پوشيد و گفت: «خب ... من ديگه بايد برم ... ديگه سفارش نمي کنم ... نگران من نباشيد. نگذاريد بچه ها دلتنگي کنن ... ديگه بايد برم ... حلال کنيد ... بدي، خوبي ... خداحافظ.»
زن طاقت نياورد، اشک هايش سرازير شد. وقت درنگ نبود. مادرزن گفت: «خدا به همراهت، خدا پشت و پناهت باشد، ننه.»
مرد راه افتاد و دوباره گفت: «خاحافظ.»
زن گفت: «خداحافظ.»
محمّد حسين از در بيرون رفت. کاسة آب پشت سرش ريخته شد. زن و مادرش زير لب آيت الکرسي مي خواندند.
خبر را که آوردند، زن به ديوار چسبيد، بچه ها توي حياط گرم بازي بودند و صداي جيغ و خنده شان خانه را برداشته بود. پاهاي زن سست شد و روي زمين نشست. همه چيز توي سرش دَوَران برداشته بود. مماس ديوار نشست. سراپاي مادرش مي لرزيد. پدر گفت: «توکّل به خدا ... خدايا پناه مي بريم به تو ...»
زن مي خواست چيزي بگويد. زبانش سنگين شده بود. توي دل فرياد زد: «يا فاطمه زهرا ... نکند ...»
جمله را، حتي توي ذهنش هم نتوانست تمام کند. از فکر کردن به آن وحشت داشت. گفته بودند مجروح شده، ولي از کجا مي دانست که خبر همين بوده، از کجا معلوم که اين را گفته بودند تا هل نکنند. شايد پدرش مي دانست، به او نگاه کرد. او هم دلواپس بود. دلواپسي از چهره اش باريد پدر گفت: «پاشيد، ماشين بگيريم، بريم، معطّل نکنين.»
زن دست به ديوار گرفت. مادر خواست بيايد. پدر گفت: «تو پيش بچه ها بمون، تنهان، ما مي ريم.»
مادر بي ميل ماند. زن با صورت خيس از اشک، جوراب به پا کشيد، سعي کرد جلوي بچه ها خودش را کنترل کند، چادر به سر انداخت و همراه پدرش راه افتاد. بچه ها توي حياط دنبالشان دويدند. پسر گفت: «کجا؟ کجا؟»
دختر گفت: «ما هم مي آييم.»
زن چيزي نگفت. نمي توانست بگويد. بچه ها دنبالشان دويدند. مادر قدم تند کرد و دست آنان را گرفت. بچه ها جيغ کشيدند و خواستند دستشان را از دست مادربزرگ درآورند. زن در را پشت سر بست. پاهايش درست حرکت نمي کرد، هر لحظه سکندري مي خورد. مي خواست از پدرش بپرسد که خبر در همين حد است يا نه؟ مي ترسيد. از اين که جواب ديگري بشنود، از اين که خبر شهادت محمّد حسين را بشنود، وحشت داشت. نتوانست سؤال کند، نمي خواست چيزي را بشنود که تحمّلش را نداشت.
راه خانه تا بيمارستان طولاني شده بود. دم در بيمارستان پاهايش توان ايستادن نداشت. پدر بازوي دختر را گرفت. پيرمرد زير لب چيزي زمزمه مي کرد. «محمّد حسين شيخ حسني ... مجروح جنگي يه، گفتن آوردنش اينجا.»
پرستار به اتاقي اشاره کرد: «اون جاست.»
زن دويد. کمي خيالش آسوده شد. دم در اتاق لحظه اي مکث کرد و بعد تو رفت. دو تا تخت توي اتاق بود. زن نگاهي انداخت. مجروح اول صورتش باند پيچي شده بود و شناخته نمي شد، دومي آشنا نبود. زن مردّد ايستاد. پدر وارد شد و نگاهي کرد و قدمي جلو برداشت. هر دو را از نظر گذراند. و دوباره به مجروح اول نگاه کرد. آشنا بود. زن به طرف او رفت، آن چشم ها را که خواب بود، شناخت. پرستاري کنار تخت، سرُم را تنظيم مي کرد. زن و پدرش جلو رفتند. زن با ديدن محمّد حسين هق هق کرد و چادر را توي صورتش کشيد.
دست هاي پيرمرد لرزيد و دست محمّد حسين را گرفت. پيرمرد با صدايي که رعشه داشت، آهسته پرسيد: «چش شده؟»
پرستار گفت: «نمي تونه حرف بزنه، خمپاره فکش رو برده.»
پيرمرد نشست روي صندلي، «يا علي!»
زن مات ماند. پيرمرد ديگر نتوانست خودش را کنترل کند. صورتش قرمز، قرمز شده بود و اشک هايش ريخت و هق هق گريه اش بلند شد. محمّد حسين چشم هايش را باز کرد. زن از گريه به سکسکه افتاد. پيرمرد دست دامادش را گرفت و گفت: «به هدفت رسيدي؟»
محمّد حسين دست پيش برد و از روي ميز کاغذ و خودکار را برداشت و نوشت و دست پيرمرد داد.
- من تا حالا مقاومت کرده ام، از حالا به بعد هم مقاومت مي کنم.
پيرمرد بريده، بريده گفت: «بچه ها ... بچه ها چي مي شن؟»
محمّد حسين دوباره نوشت: «آنها را به خدا سپرده ام.»
بچه ها توي اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به محمّد حسين. محمّد حسين نگاهشان مي کرد، نمي توانست حرف بزند و اگر مي خواست چيزي بگويد، بايد مي نوشت. وقتي بچه ها آن طور به او خيره مي شدند، عذاب مي کشيد، دلش نمي خواست او را با اين وضع ببيند، با فکي که نداشت و تکه اي استخوان لگنش را به آن پيوند زده بودند. نه مي توانست حرف بزند و نه چيزي بخورد.
هنوز رنگ به صورتش برنگشته بود. بچه ها به مادربرگشان چسبيده بودند. ن با کاسه اي که در دست داشت تو آمد. بچه ها ساکت نگاهش مي کردند. زن گوشة اتاق نشست و مشغول کوبيدن و له کردن غذاي توي کاسه شد. دختر پرسيد: «چيه مامان؟»
- «خرما و تخم مرغه.»
پسر گفت: «براي باباس؟»
زن نگاهي به مرد انداخت و سر تکان داد. پسر گفت: «چطوري مي خوره؟»
مادربزرگ گفت: «تو چي کار به اين کارها داري، يک جوري مي خوره.»
مردمک مرد از نگاه بچه ها مي گريخت. دختر گفت: «بابا که نمي تونه بجوه.»
زن گفت: «براي همينه که مي کوبم نرم بشه.»
پسر گفت: «چه جوري مي خواد بخوره.»
زن عصبي گفت: «چقدر سؤال مي کنين!»
بچه ها ساکت شدند. زن خرما و تخم مرغ را له له کرد و با قاشق کوچک کمي از آن را برداشت و به بچه هاگفت: «بريد بيرون بازي کنيد.»
پسر گفت: «من نمي رم، مي خوام اين جا باشم.»
دختر گفت: «منم نمي رم.»
مادربزرگ گفت: «بچه هاي بدي نشين، بريد ... يا الله.»
بچه ها شانه بالا انداختند، زن قاشق را لو برد. مرد به سخت دهانش را کمي باز کرد. زن قاشق را ته حلق مرد فرو برد و غذا را ريخت. مرد چشم هايش را روي هم فشار داد و غذا را به کندي قورت داد. بچه ها درد پدر را توي صورتش حس کردند. پيرزن با چشم هاي خيس دست بچه ها را گرفت و گفت: «بريم بيرون براتون قصه بگم.»
بچه ها دستهايشان را عقب کشيدند. پيرزن گفت: «اگه بياييد براتون قصّة کدو قلقله زن رو مي گم.»
بچه ها مردّد ماندند. زن گفت: «بريد بچه ها، آفرين.»
مادربزرگ بچه ها را بيرون برد. زن گفت: «وقت گرفتم، سه شنبهبايد بريم بيمارستان تا فکّت را عمل کنن ... خدا کنه خوب شه. بايد يک استخوان ديگه در بيارن، پيوند بزنن.»
زن دوباره قاشقي غذا توي حلق مرد ريخت و گفت: «اگه قبول مي کردي بري خارج عمل کني، خيلي مطمئن تر بود.»
محمّد حسين چيزي نگفت. زن گفت: «چرا قبول نمي کني؟»
محمّد حسين نوشت: «اگه تو ايران مداوا بشم، براي کشورم هزينة کمتري داره، در عين حال مي تونم تو اين مدت به کشورم هم خدمت کنم.»
زن فکر کرد: او هميشه، از بچگي، آدم عجيب و غريبي بوده است.


محمّد حسين ساکت شد و پتو را در دست گرفت و راه افتاد. زن صورت بچه ها را بوسيد.
- مامان بزرگ رو اذيت نکنين ها ... خب؟ ... بچه هاي خوبي باشين، بچه هاي خوبي باشين.
دختر گفت: «سوغاتي هم مي آرين؟»
زن گفت: «منطقة جنگي سوغاتي اش کجا بوده؟»
پسر گفت: «من فشنگ مي خوام، خيلي زياد.»
دختر چادر مادرش را گرفت و گفت: «منم مي خوام.»
زن گفت: «باشه براتون مي آرم.»
زن صورت مادر و پدر را هم بوسيد. مادر گفت: «خيلي مواظب باشين ها ... هفت تا قل هوااله بخونين ننه.»
زن سر تکان دادو دوباره بچه ها را بوسيد. پدر بلند گفت: «محمّد حسين! کاري دارين، بيام.»
محمّد حسين گفت: «نه، دست شا درد نکنه، همه رو بستم.»
و توي خانه آمد. دست گردن بچه ها انداخت و آهسته سر آنها را به هم کوبيد، صداي خندة بچه ها بلند شد. محمّد حسين آن ها را بوسيد. پسر گفت: «بابا دهنت خوب شد؟»
- اگر خوب نشده بود که نمي تونستم حرف بزنم، چيزي بخورم.»
دختر گفت: «نه، نشده، من مي دونم ... ديروز که دست من خورد بهش، دردت اومد.»
محمّد حسين دست توي موهاي دخترش کرد و آن را به هم ريخت و گفت: «خيال مي کردي من بچه ام؟! بچه ام که دردم بگيره! ... خب ديگه ما بايد بريم ... بچه هاي خوبي باشين، سوغاتي عم مي آريم.»
محمّد حسين بلند شد، قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد. دختر گفت: «کاسة آب رو بده به من، مامان بزرگ، من مي خوام آب بريزم.»
پيرزن کاسه را دست دختر داد، محمّد حسين از پدر زنش هم خداحافظي کرد و راه افتاد. از در که بيرون رفتند؛ دختر کاسة آب را پشت سرشان ريخت، آب روي چادر زن و شلوار محمّد حسين ريخت. همه زدند زير خنده. محمّد حسين و زنش سوار شدند و براي بچه ها دست تکان دادند.
محمّد حسين ماشين را روشن کرد. بوق زد و راه افتاد. بچه ها و پدر بزرگ و مادربزرگشان آنان را تا سر کوچه دنبال کردند. باد بال چادر وانت را تکان مي داد و وانت راه خود را به طرف جبهه در پيش گرفت.

وانت سينة جادّه خاکي و پر سنگلاخ را زير چرخ هاي سنگينش مي فشرد و پيش مي رفت. لاية ضخيمي از گرد و خاک بر تن شيشه و بدنة ماشين بود. از دورترها صداي تيراندازي و انفجار به گوش مي رسيد. زن دست ها را روي گوش هايش گذاشته بود و چشم هايش، مضطرب سرتاسر دشت را مي کاويد تا محل انفجار را بابد. گاهي محل انفجار نزديک بود و زمين ير پايشان مي لرزيد و ماشين تکان شديدي مي خورد و زن احساس مي کرد که چيزي نمانده به همراه ماشين به گوشه اي پرتاب شوند.
محمّد حسين بي خيال فرمان را چسبيده بود و گاز مي داد. زن نگاهش کرد، چطور مي توانست اين قدر بي خيال باشد؟
- تو نمي ترسي؟
محمّد حسين گفت: «هوم م ... چي گفتي؟»
- گفتم نمي ترسي، از صداي انفجار و تيراندازي؟
- نه ... اينا که چيزي نيست، خيلي هم به ما نزديک نيست ... اگه آدم بترسه که اين طرفا نمي ياد.
هر چه بيشتر مي رفتند، صداي انفجار بيشتر و نزديکتر مي شد. زن را ترس برداشته بود. از دور بنايي ديده شد. محمّد حسين گفت: «پادگاني که گفتم اين جاست، امشب اينجا مي مونيم ... فردا مي ريم خرمشهر.»
زن گفت: «ون جا هم همين جوريه، بمب و خمپاره و موشک؟»
محمّد حسين گفت: «بدتر، اون جا که مرزه ... پشيمون شدي؟ مي خواي نريم؟»
زن نفسي کشيد و گفت: «نه».
محمّد حسين نگاهش کد و گفت: «ترسيدي؟»
زن گفت: «براي شما مي ترسم، براي اونايي که هميشه اين جان.»
صداي سوت بلند و کشيده اي شنيده شد. محمّد حسين داد زد: «گوشت روبگير، دهنت را باز کن.»
زن فوري دست ها را روي گوشش گذاشت، صداي انفجار مهيبي همراه لرزشي شديد، ماشين را نيم دور چرخاند. زن فرياد زد: «يا صاحب الزمان.»
محمّد حسين فرمان را چرخاند، گفت: «خمپاره بود.»
زن با ترس گفت: «ما رو ديدن؟»
محمّد حسين گفت: «به هواي پادگان مي زنن، لا مروّت ها.»
وانت به نزديکي پادگان رسيد. مأمور دم در، جلوشان را گرفت. محمّد حسين را که ديد، خنديد و اجازة ورود داد. بچه ها که خبر آمدنش را شنيدند، ريختند بيرون، به سلام و احوالپرسي. زن گوشه اي ايستاد. يکي گفت: «کاش بهت گفته بودم واسه من جوراب بياري.»
- منم اصلاً يادم نبود بگم که يک راديو جيبي برام بخري.»
- همه رو ول کن، من دفتر مي خواستم، دفتر خاطرات ... چه حيف شد.
محمّد حسين رفت عقب ماشين و چادر را بالا زد و گفت: «هر کي، هر چي مي خواد، اينجاست.»
بچه ها پريدند عقب ماشين. محمّد حسين گفت: «تو اون کيسه و ساکه.»
يکي از بچه ها گفت: «بابا اي والله ... تو باب الحوائجي ... از کجا مي دونستي ما اينارو لازم داريم؟»
زن لبخند زد. محمّد حسين گفت: «هر وقت مي گفتين که چي کم دارين، تو ذهنم يادداشت مي کردم، ان شاءالله که همه اش هست.»
زن با صداي هر انفجاري بالا مي پريد، بچه ها بي خيال، انگار نه انگار که صداي انفجار مي شنوند، گرم شوخي و حرف زدن بودند. محمّد حسين همراه زن راه افتاد. يکي از اتاق ها خالي بود، کليد آن را گرفت و گفت: «شام رو با بچه ها مي خوريم، امشب هم اينجاييم و فردا به اميد خدا راهي خرمشهر مي شيم.»
زن گفت: «چيزي ازش مونده؟»
محمّد حسين آرام در اتاق را بست و گفت: «مسجد جامع خرمشهر، بايد بريم اون جا، پر از خاطره س، خاطره هاي تلخ، اون جا آخرين سنگر بچه ها بود، اول جنگ، وقتي عراقي ها ريختن و اومدن و اون جا رو گرفتن، بچه هاي خرمشهر مع شدن تو مسجد، از اون جا مي جنگيدن ... خيلي هاشون شهيد شدن.»
زن چادرش را گوشه اي انداخت و روي موکت نشست. پاهايش ورم کرده بود، هر وقت مدت زيادي توي ماشين مي نشست، همين طور مي شد، پايش را دراز کرد و به در و ديوار گچي اتاق که تنها قاب عکسي از امام را بر سينه داشت، چشم دوخت. حال ديگري پيدا گرده بود. دل گرفته بود و افسرده فکر کرد روزهايي که او و بچه ها توي خانه در آرامش, روز را شب مي کنند و شب را روز, اين ها, اين جا در ميان خطر, نه روزي دارند و نه شبي. وقت حمله و رفتن که باشد, شب روز نمي شناسند. اين جا از صداي خنده و جيغ و فرياد بچه ها خبري نيست, فقط صداي انفجار است و انفجار.
زن چشم هايش را بست و سرش را به ديوار تکيه داد و به روزهايي فکر مي کرد که او بر مي گشت و مرد, و توفان بلا مي ماند.


نماز صبح را که خواندند, را افتادند. زن مي خاست خرمشهر را ببيند. آن شهر نديده, برايش پر خاطره بود, خاطرة روزي که آزاد شد, خوب در ذهنش مانده بود:
از خريد مي آمد به خيابان که رسيد, ديد ماشين ها چراغ هايشان را روشن کردند و بوق مي زنند, پرسيد: «چه خبر شده؟»
گفتند: «خرمشهر آزاد شد.»
زن از خوشحالي تا خانه گريه کرد. به خانه که رسيد, مادرش را توي آشپزخانه ديد که آرد تفت مي داد, گفت : «خرمشهر آزاد شد شنيدي؟»
پير زن, با خنده و گريه گفت: «آره, آره..... براي همينه که مي خوام حلوا درست کنم, نذر کرده بودم.»
به ورودي شهر که رسيدند, چشم زن به تابلويي افتاد که روي آن نوشته شده بود: اين شهر بخون مطهر است, با وضو وارد شويد.
زن جا خورد, فکر کرد وضو نگرفته, يادش افتاد که پس از نماز صبح راهي شده اند.
محمّد حسين زير لب فاتحه خواند. وارد شهر شدند، شهري که ويرانه بود، خانه ها و ساختمان هاي خراب، چاله هايي که اين طرف و آن طرف کنده شده بود، نخل هاي نيمه سوخته و نخل هاي بي سر، تک و توک نخل سالمي ديده مي شد. زن بي اختيار گريه مي کرد. محمّد حسين ساکت و آرام به ويرانة خرمشهر نگاه مي کرد.
روي ديوار نيمه فرو ريخته اي نوشته شده بود: خونين شهر، دوباره خرمشهرت مي کنيم.
به مسجد جامع رسيدند، صداي شليک توپ و خمپاره لحظه اي قطع نمي شد. زن ديگر کمتر مي رسيد. محمّد حسين گفت: «هر کي مي آد خرمشهر، حتماً بايد دو رکعت نماز تو اين مسجد بخونه. اين مسجد خيلي زخم خورده است. »
زن از ماشين پياده شد، به طرف در مسجد رفت. روي ديوار جاي گلوله، سوراخ، سوراخ شده بود. سرش را روي ديوار گذاشت و گريه کرد و آن را بوسيد و توي شبستان رفت و به نماز ايستاد. فکر کرد بار اول است که خدا را اينقدر نزديک حس مي کند.
محمّد حسين هم به نماز ايستاد، نمازي طولاني. زن از صداي هق هق او که سر به مهر داشت به خود آمد، مرد چنان مي گريست که شانه هايش مي لرزيد. يکباره توي دل زن خالي شد، انگار پرده اي از جلوي چشمش کنار رفت: «نکند ... نه، حتماً ياد دوستانش افتاده، دلتنگ شده.»
رفتنش نمي رسيد. آمده بود مسجد خرمشهر، شايد فاصله کمتر شود، شايد اين جا خدا به حرفهايش گوش دهد. آمده بود، شايد برود.
زن صدايش کرد. محمّد حسين صورتش را با چفيه پاک کرد و بلند شد و راه افتاد. توي خودش بود. انگار از زمين و زمان کنده شده بود، کلامي نگفت. راه افتادند. زن نمي دانست کجا مي روند. سوار شدند. زن هم بي حرف نشست. محمّد حسين ماشين را روشن کرد. زن نپرسيد کجا؟ احساس کرد وقت پرسش نيست. چند کوچه را پشت سر گذاشتند. محمّد حسين گفت: «اين جا تو اين کوچه، همه جا، جنگ تن به تن بود. چه روزهاي تلخي! مذهب ها همه چيز رو ويرون کردند ... کو اون خرمي و سرسبزي؟
توي کوچه ايستاد، ماشين را خاموش کرد و گفت: «پياده شو»
زن پياده شد، صداي انفجار از هر چهار طرف شهر، از دور و نزديک مي آمد، زن هنوز هم با هر انفجار از جا مي پريد.
نگاهي به خانه هاي ويران انداخت که توپ سقف آنها را بريده بود و گلوله ديوارهايشان را پر از روزنه کرده بود. محمّد حسين اين طرف و آن طرف، زمين را گشت و گفت: «بگرد، ببين فک منو پيدا مي کني.»
زن نگاهي به زمين انداخت. يکدفعه متوجه شد که چه گفته است، با تعجب گفت: «واه ... بعد از دو سال منو آوردي اينجا فکت رو پيدا کنم؟»
محمّد حسين خنديد: «شوخي کردم، ولي همين جا بود، تو همين کوچه فکم رفت.
حالا هم ناخود آگاه هر وقت مي آم اين جا، دنبالش مي گردم.»
مرد خنديد، زن احساس تلخي کرد. بي اختيار نگاهش کوچه را کاويد.
محمّد حسين آرام و قرار نداشت، گاهي قدم مي زد، گاهي مي نشست، گاهي توي خودش فرو مي رفت.
هميشه نماز را به جماعت مي خواند. مدتي بود به تنهايي نيز گوشه اي خلوت مي يافت و نماز مستحبي به جا مي آورد، قنوت که مي خواند سيل اشک هايش سرازير مي شد و پنهان از چشم بچه ها، بيدار مي شد و نماز شب مي خواند.
صبح يکراست سراغ فرمانده رفت و گفت: «حاج آقا ما مي خواهيم بريم دجله.»
- حالا نمي شه، باشد بعد. من بايد برم قرارگاه نجف، عصر برمي گردم.
محمّد حسين ديگر چيزي نگفت. حال غريبي داشت، مي خواست برود.
فرمانده که رفت. محمّد حسين وسايلش را برداشت کنار آب رفت، قايقي آماده رفتن بود. محمّد حسين سوار شد. موتور قايق روشن شد، آب موج برداشت و قايق از جا کنده شد. زيره پيش روي محمّد حسين گسترده بود و ني ها، گياهان جزيره، سر به افق کشيده بودند، انگار تقلّا مي کردند که چيزي بياويزند . بالا بروند. محمّد حسين رو به خورشيد، سوار بر قايقي خسته مي رفت و مي رفت تا آنجا که خورشيد نقش مهر بر سينة آسمان زده بود.
روز بعد خبر شهادت محمّد حسين را آنان که از شرق دجله مي آمدند، آوردند.
مثل عقب مانده ها دستم را گرفته ام جلو صورتم و برّ و بر نگاهش مي کنم، انگشتتانم لاغرتر از حد معمولي است و تحرکي را که بايد، ندارد، توي آينه به صورتم نگاه مي کنم و با دست فکم را مي پوشانم، وحشتناک است و کنار آمدن با آن چيز غريبي است، نه آدم بتواند حرف بزند و نه چيزي بخورد. خيلي از چيزهايي که آدم مي شنود، باورپذير نيست؛ اما واقعيت دارد، چه بپذيريم، چه نپذيريم. اين آدم ها، بوده اند. براي ما عجيب اند. چيزهايي که درونشان رخ داده بود با معيارهايي که ما داريم، نمي خواند.
دوباره به دست چپم نگاه مي کنم که هميشه از آن گريخته ام و هزار و يک دکتر و بيمارستان رفته ام ... باز هم مي روم، دستم را خيلي رو نمي کنم. خجالت مي کشم. نمي فهمم من چه هستم و آنان چه بوده اند ... شايد خيال است، شايد افسانه است و قصه ... اما هر چه بوده، بوده است، واقعيت دارد ... نمي دانم ... هر چه بوده، فعلاً که اين ماجراها بدجوري مرا آشفته کرده.
از توي فلاکس يک ليوان چاي مي ريزم. غروب که خواستم بيايم خوابگاه، آقاي خاقاني يک فلاکس چاي برايم آورد و گفت: «تا وقتي اينجاييد، پيشتون باشه، امانت.»
خوشحال شدم. گفتم: «زودتر مي آوردين.»
آقاي خاقاي لبخندي زد و گفت: «خب، مي گفتي برادر ... اين جا خونة خودته ... هر کم و کسري داشتي بگو.»
نفس راحتي مي کشم. امشب مي توانم ديرتر بخوابم، اصلاً سوخت مغز من چايي است، نخورم ديگر کار نمي کند نخورم زود خوابم مي گيرد.
آقاي خاقاني بهم گفت: «گل از گلت شکفت برادر.»
گفتم: « چه کنيم ديگه، زندگي ما هم به يک ليوان چايي بنده.»
- مثل اين که يک خورده با اين شهر و با اين کارکنان اومدي ها»
جا خوردم وقتي اين حرف را زد. نمي دانم از کجا فهميده که رغبتي به اين تحقيق نداشتم.
گفتم: «کار؟ ... از کجا؟»
نگذاشت حرفم را بزنم، گفت: هر چي باشه ما چهار تا پيرهن بيشتر از تو پاره کرديم، هر چي باشه فکر مي کنم پونزده، بيست سالي از شما بزرگترم.»
نگاهش کردم، تمام جزئيات صورت، مخصوصاً چشم هايش را زير نظر گرفتم، بدجنسي توي نگاهش نبود.
يک حبه قند مي اندازم توي دهنم، و يک قلپ چاي مي خورم. فوري ليوان را عقب مي کشم، چاي داغ است و زبانم مي سوزد. ليوان را زمين مي گذارم. از قند خالي بدم مي آيد؛ اما چاره اي نيست، مجبورم قورتش بدهم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : شيخ حسني , محمد حسين ,
بازدید : 243
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي از آنجا که خانواد? او بي بضاعت بود، همزمان با تحصيلات راهنمايي جهت تامين مايحتاج زندگي، کار مي کرد. در همين دوران بود که پدر او از دنيا رفت. اداره تامين معاش مادر و سه برادر کوچکتر از خودش بيش از پيش بر شانه هايش سنگيني کرد.
محمد حسين پس از اتمام دوران سربازي در شهر قم مشغول به کار شد. او که در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامي، انديشه و فکر انقلابي خود تعالي بخشيده بود، همزمان با قيام مردم به جمع انقلابيون پيوست و در پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات کوشا بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي محمد حسين وارد سپاه شد و در اين نهاد مقدس شب و روز فعاليت نمود.
سال 59 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود که به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين جانشين فرماندهي محور تپه چشمه بود. در عمليات خيبر سخت با دشمن جنگيد و در عمليات بدر که جانشين فرمانده يگان دريايي لشکر 17علي ابن ابي طالب(ع)را به عهده داشت خونين بال به سوي آسمان پرواز کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
همسر شهيد :
قبل از شهادت شوهرم، ما نيز با او به اهواز رفتيم. در اهواز اتاقکي داشتيم. شيرين ترين خاطرات زندگي مشترک ما مربوط است به سکونت موقت ما در اهواز. زندگي در جنگ. جنگ در زندگي. همچون کربلا. اتاق ما خيمه بود، خط مقدم، ميدان نبرد. شوهرم بارها به ميدان رزم رفت و براي سرکشي به خيمه آمد. گاهي به تن مجروح، گاهي رنجور و خسته.
صبح که مي رفت بوسه بر صورت بچه هايش مي زد. دست نوازش بر سر آنها مي کشيد. شب که مي شد بچه ها چشم انتظار پدر، دست به دعا خدايا که پدرمان برگردد.
شوهرم که در عمليات بدر دست در دست حق گذاشت، سه ماه در اهواز بوديم. زندگي شيرين در عين تلخي. غم در عين شادي. شادي در عين غم.

در اهواز که بوديم، مراسم دعا داشتيم. چند روز يک بار همسرم به ما سر مي زد. فرزندانم در سنيني بودند که نياز به محبت پدر داشتند و از ديدن پدرشان بسيار شاد مي شدند.
عمليات بدر نزديک بود و ايشان هر زمان به خوابگاه ما مي آمد آثار خستگي زياد در چهره اش نمايان بود. من که کم و بيش متوجه شده بودم که احتمال حمله است، هر موقع از ايشان سوال مي کردم مگر در جبهه خبري است؟ ايشان انکار مي کرد و گفت به خاطر آموزش زياد خسته مي شوم.
مادر و برادرم از قم به ديدن ما آمدند. به ايشان زنگ زدم و او خيلي خوشحال شد با اين که سرش شلوغ بود، به خانه آمد. موقعي که آنها مي خواستند به قم برگردند، محمد حسين از مادرم خواست او نزد ما بماند و ماند. دو شب قبل از شهادت او به من گفت: «دوستانم خواب ديده اند که من شهيد شده ام و مي گفتند: برادر ملک محمدي! مواظب خودت باش» در جواب گفتم: من لياقت شهادت ندارم.
روزي که براي آخرين بار به خانه آمد، از من قلم و کاغذ خواست. يک باره بدنم به لرزه افتاد. گفت مي خواهد به دوستش نامه بنويسد. گفتم حالا که وقت نامه نوشتن نيست. او به ظاهر نامه مي نوشت. من از شدت ناراحتي در بيرون اتاق قدم مي زدم. اشک بر گونه هايم جاري بود. نامه اش را نوشت و داخل پاکت گذاشت و در نامه را چسب زد. گفت: «اگر شهيد شدم اين نامه را بخوان» گفتم: مي دانم چه نوشتي و نياز به خواندن آن نيست. مي دانم که وصيت نامه نوشتي به مادرم گفت: (همسر و فرزندانم را به شما مي سپارم)
وقتي مي خواست برود، دختر يک ساله اش را که در خواب بود بوسيد و پسر سه ساله اش را به آغوش کشيد و بر صورت او بوسه زد. پسرم انگار مي دانست آخرين خداحافظي پدرش است، از او جدا نشد. تا بيرون خانه همراه او رفت و ما هم به دنبال آنها و پسرم حاضر به جدا شدن از او نبود. دوستان شوهرم بيرون منتظر او بودند. عجله داشتند، اما بچه گوشش بدهکار نبود. پسرم را به بهانه خريدن بستني از او جدا کردم. اين آخرين ديدار و آخرين خداحافظي ما بود.

محمد باقر لک زايي:
عمليات بدر نزديک بود و همه برادران دست اندر کار مشغول تلاش و فعاليت بودند، از جمله برادر ملک محمدي که بنده در خدمت ايشان بودم و از نزديک شاهد دلسوزي ها و فعاليتهاي بي وقفه اين شهيد عزيز بودم. مي ديدم که چگونه جهت فراهم نمودن امکانات آبي ـ خاکي مربوط به عمليات است. از قرارگاه به صورت شبانه روزي پي گيري مي کند.
پس از مدتي بخشي از وظايف مربوط به پي گيري دريافت ادوات را به بنده واگذار کرد. اما بنده پس از ساعتها معطلي وقتي موفق به دريافت حواله امکانات نشدم به ايشان عرض کردم، اگر قرارگاه بخواهد عملياتي را پشتيباني کند چرا اذيت مي کند؟ به ايشان پيشنهاد کردم که به لشکر بازگرديم در صورت لزوم خودشان به وظيفه خود آگاهند و به وظيفه خود عمل خواهند کرد. اما ايشان بلافاصله پاسخ داد: «امورات را بايد تا حصول نتيجه پي گيري کرد. چرا که در راه خدمت به رزمندگان و فراهم کردن امکانات اين مقدار که پي گيري کرده اي تازه قدم اول است. بايد با عشق و خالصانه پي گيري نماييم، خلاصه به هيچ وجه نبايد خسته شد.
چند روزي را که در يگان دريايي در جوار ايشان بودم، مي ديدم که چگونه هنگام بار زدن تلاش مجدانه دارد و خودش رانندگي مي کند مي ديدم که هميشه ذکر بر لب و چهره اي بشاش و خندان دارد او بسيار مودب بود و از درايت خاصي برخودار بود.
به ياد دارم که گاهي اوقات برخي از دوستان از کار زياد و به نتيجه نرسيدن تلاشها ناراحت و گلايه داشتند و بدخلقي مي کردند. اما ايشان با چهره اي خندان و طمانينه با اين گونه افراد برخورد مي کرد. معتقد بود که، نيت اين عزيزان خالص است. برخوردهاي بزرگوارانه شهيد عزيز بود که باعث مي شد آنها احساس شرمندگي کرده و رفتارهاي ايشان را الگوي خويش قرار دهند.
بنده، خود بارها تحت تاثير برخورد بزرگوارانه ايشان قرار گرفتم و به دوستي و همکاري ايشان افتخار کرده ام. به اميد آن که بتوانم در طول زندگي رفتارهاي عبرت انگيز ايشان را سرمشق و الگوي خود بسازم.
قبل از عمليات بدر، بسياري از برادران لشکر 17 را براي آموزش خاص آبي ـ خاکي به پادگان سفينه النجاه در درياچه سد دز اعزام نموده بودند و شهيد ملک محمدي هم گاهي اوقات جهت سرکشي به نيروهاي يگان دريايي به آنجا مي آمد.
در يکي از روزها در جاده خاکي پادگان مزبور در حال بازگشت از سرکشي نيروهاي يگان دريايي بوديم که پيرمردي را تنها و پياده در جاده ديديم. شهيد ملک محمدي که خودش رانندگي مي کرد گفت: «بهتر است، اين پيرمرد را هم سوار کنيم. در طي مسير از احوال پيرمرد جويا شد، پيرمرد گفت: سرايدار اين پادگان هستم و در ادامه تعريف کرد، قبل از اين که اين مکان به پادگان و محل آموزش تبديل شود. متعلق به سازمان آب استان بود و مکان بسيار سرسبز و خوش آب و هوايي بود قبل از انقلاب محل عيش و نوش و عشرتکده طاغوتيان بود. افراد زيادي از کشورهاي مختلف به اين مکان مي آمدند و روزها و شبها اعمال منکراتي زيادي انجام مي پذيرفت و در نقطه ديگر اين پادگان، فساد آفريده مي شد. اما امروز، وضع فرق کرده است! همين ديشب در لابه لاي کوهها و تپه هاي پادگان و در نقطه، نقطه اين مکان ديدم که چگونه برادران رزمنده مشغول خواندن نماز شب هستند.
شهيد ملک محمدي پس از شنيدن سخنان پيرمرد، رو به من کرد و گفت: اين مقدار تحول که نتيجه انقلاب است، براي کشور کافي است. چه رسد به نتايج ديگري که دريايي از فضيلت ها و ارزش هاست که به واسطه اين انقلاب امام و خون شهداء بدست آمده است. در طول مسير چنان از عظمت حضرت امام (ره) تعريف کرد که پيرمرد، سخت تحت تاثير قرار گرفته بود.
دو ـ سه روزي از عمليات بدر گذشته بود شهيد ملک محمدي براي ملحق شدن به رزمندگان در خط مقدم سر از پا نمي شناخت، با خواهش زياد توانست رضايت مسئولين را بدست آورد و يک بار ديگر به خط مقدم در شرق دجله اعزام شود. همراه با شهيد شيرازي و برادر شکارچي سوار بر قايقي شدند و به طرف هورالهويزه، شرق دجله حرکت کردند و هنگام رسيدن به خشکي هدف خمپاره قرار گرفته و به فيض عظماي شهادت نائل مي گردد.

بابا بيگلو:
در ابتداي انقلاب روزنامه اطلاعات مربوط به انقلاب را توسط آقاي علي عسگري به قم مي آوردند و ايشان تيترهاي آن را جدا مي کرد و ما آنها را در محل پخش مي کرديم. اقدام ديگر ايشان ايجاد هيئتي به صورت سيار بود که ما در اين هيئت از محضر آقاي صادقي سخنران معروف و آقاي سيد ابوالفضل موسوي استفاده مي کرديم.
به خاطر دارم، اولين تظاهرات انقلابي، در محل به همت ايشان و دوستانشان برگزار گرديد. آقاي موسوي بلندگو را در دست گرفت و شعار داد: «وليعهدت بميرد شاه جلاد، چرا کشتي جوانان وطن را؟» تعدادي با شنيدن اين شعار مجلس را ترک کردند. اما شهيد ملک محمدي برخواست و گفت: بلند مي شويم و با همين شعار در خيابانها راه مي افتيم، وقتي به خيابان توليد دارو، رسيديم کماندوها هجوم آوردند و جمع را پراکنده کردند و تعدادي را نيز کوچه به کوچه تعقيب نمودند.
در شبي ديگر که شعار گويان در خيابان چهار مردان به راه افتاديم، کماندوها حمله کردند و آقاي قائمي را که در حال شعار گفتن بود محاصره کردند. شهيد ملک محمدي وقتي ممکن بود آقاي قائمي دستگير شود با ذکاوت تمام سيلي به صورت آقاي قائمي زد و گفت: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟!» و او را از ميان جمع کنار کشيد و دور کرد، به اين شکل ايشان او را از چنگ کماندوها نجات داد.
در ميان آشنايان ايشان فردي بود که در نيروي هوايي تهران مشغول خدمت بود و نسبت به انقلاب و پيروزي آن نظر خوش نداشت و قدرت نظمي رژيم را فراتر از آن مي دانست که امکان شکست آن باشد. اما با صحبت ها و ارشادات اين شهيد عزيز، بالاخره ديدگاه ايشان تغيير کرد و به امام و انقلاب علاقمند شد و بعد از آن در راهپيمايي ها شرکت مي کرد.
بعد از انقلاب در قسمت گزينش سپاه مشغول خدمت شد و با ارشادها و راهنمائي هاي ايشان بود که بنده به همراهي برادران علي بهرامي و آقاي رستمي نيز به عضويت سپاه درآمديم.
يکي ديگر از کارهاي خير ايشان پايه گذاري مسجد امام سجاد (ع) با کمک چند تن از برادران ديگر بود که حضرت آيت الله مرعشي نجفي را به اين مسجد دعوت کردند. با درايت و جديت ايشان هيات و دسته ها درست شد. او در کنار امور مسجد در رفع مشکلات مادي و معنوي مردم نيز کوشا بود.

سردار شکارچي:
آشنايي بنده با ايشان به قبل از عمليات فتح المبين در منطقه عملياتي تپه چشمه بازمي گردد: ايشان به عنوان جانشين شهيد جعفر حيدريان انجام وظيفه مي کرد. چهره و قيافه ايشان آن چنان جذاب بود که انسان را در اولين برخورد جذب مي کرد. با اين که از نظر سني با هم اختلاف داشتيم اما تا لحظه شهادت دوستي ما ادامه داشت: هرچند بنده توفيق شهادت نداشتم تا در کنار ايشان آراميده باشم!
يکي از ويژگي هاي اساسي شهيد ملک محمدي اين بود که، در اوج گرفتاري و ناراحتي تبسم بر لب داشت. هيچگاه نديدم، در مشکلات خم به ابرو بياورد و عصباني شود. ناراحتي ها و فشارها را بروز نمي داد و در درون خود هضم مي کرد.
يکي ديگر از ويژگي هاي ايشان اين بود که هرکاري را که به نيروهاي تحت امرش دستور مي داد، همزمان با آنها خودش هم مشغول کار مي شد. شهيد شيرازي هم اين گونه بود.
شهيد ملک محمدي بسيار صادق بود. در طول مدت خدمت بعيد مي دانم کسي يک کلمه دروغ از ايشان شنيده باشد. او به همه امورات و مسئوليت هايي که به ايشان واگذار مي شد، به عنوان يک تکليف الهي به آن نگاه مي کرد و از آن جا که همه امور را تکليف مي دانست انجام آنها برايش آسان مي گرديد.
عمليات بدر، يک عمليات بسيار سخت و ويژه اي بود. حدود سيزده کيلومتر آب بين جزاير مجنون و منطقه خشکي قبل از مجنون وجود داشت. ما بايد از آن عبور مي کرديم و به آن طرف جزيره مي رفتيم و جزيره شمالي را نيز بايد يازده کيلومتر در آب طي مي کرديم تا به خشکي پشت دجله برسيم.
عمليات، بسيار پيچيده بود در بين آبراهها سنگرهاي کمين دشمن يا موانع ثابت و شناور بسيار پيچيده اي وجود داشت که بعضاً استعداد کمينها به 45 نفر مي رسيد و با انواع و اقسام سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز، آبراهها را کنترل مي کردند. يگان دريايي لشکر بايد در آن مکان درخششي از خود نشان مي داد تا بتواند آن عمليات را به نحو احسن انجام دهند. يادآور مي شوم که سردار عراقي نيز عنوان فرمانده محور لشکر در منطقه عملياتي حضور داشت و در همين جا بود که ايشان به اسارت دشمن درآمد و سپس آزاد گرديد.
پس از گذشت سه روز انجام عمليات به همراه چند تن از برادران، به روستايي به نام «الهير» در پشت دجله رفتيم، پس از بازگشت، آنچه را که ديده بوديم براي شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي تعريف کردم و گفتم: ديدم که چگونه هنوز ظرف غذا روي آتش بود و مقداري برنج داخل بشقاب که مشخص بود، مادر قصد داشته آن را به کودکش بدهد و عروسکي که کنار بشقاب افتاده بود اوضاع و احوال داستان مادر و بچه اش را به شهيد ملک محمدي گفتم، او گفت: حتماً بايد برويم به اين روستا سري بزنيم.
پس از آن ماجرا به منطقه عملياتي برگشتيم. بنده با شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي سوار بوديم. از يکي از آبراهها به نام «آبراه جمل» عبور مي کرديم که به تابلويي برخورد کرديم، روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر». شهيد ملک محمدي وقتي نگاهش به اين تابلو افتاد بي اختيار با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. شهيد شيرازي رو به ايشان کرد و گفت: خدا رحم کرده که اينجا نوشته لبخند بزن، اگر نوشته بود قهقهه بزن چه مي کردي؟ تغيير حالات شهيد ملک محمدي کاملاً مشهود بود و در يک فضاي ملکوتي سير مي کرد.
پس از عبور از ميان اجساد کشته شده عراقي به لب خشکي رسيديم، دشمن پاتک سنگيني را شروع کرده بود. اسکله لشکر زير آتش سنگين بود. قايق را کنار زديم و پياده شديم. فشار دشمن بسيار زياد بود. هيچ چيز مشخص نبود، مجروح بسيار زيادي داشت که به عقب انتقال داده مي شدند. لشکرهاي ديگري نيز در آن جا حضور داشتند مثل لشکر 31 عاشورا که بر اثر وخامت اوضاع به شکل نامنظم درآمده بودند.
در اوضاع و احوال سختي که آتش سنگين خمپاره و توپ ها که بر زمين مي خورد و بمبارانهاي هوايي دشمن شديد است، اقتضا مي کند که افراد، لااقل يک مقدار خم و يا درازکش شوند، اما شهيد ملک محمدي اصلاً متوجه اوضاع و احوال نبود و روحش در حال عروج بود.
از يک قسمتي که شيب داشت به طرف پايين سرازير شديم، بنده جلو حرکت مي کردم و شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي به ترتيب با فاصله پنج متري، پشت سر بنده حرکت مي کردند. در يک لحظه که شهيد شيرازي روي تاج دژ قرار گرفته بود و شهيد ملک محمدي در سرازيري شيب بنده نيز در پايين ايستاده بودم. ناگهان خمپاره 120 بين من و شهيد ملک محمدي بر زمين خورد، به شکلي که ترکش هايش به سمت سر و صورت شهيد ملک محمدي پرتاب شد. موج خمپاره بنده را چنان پرتاب کرد که با شکم بر زمين خوردم و ديگر تا چند لحظه متوجه چيزي نبودم، وقتي به خودم آمدم، ابتدا: احساس مي کردم که دست و پاهايم را از دست داده ام وقتي چشم باز کردم.
شهيد ملک محمدي را ديدم که دستش را به سمت من دراز، اما چون از ناحيه گردن و گلو خونريزي داشت نتوانست صحبت کند، احساس کردم که مي خواهد چيزي بگويد! اما خونريزي امکان صحبت را از ايشان گرفته بود. مقداري جلو آمد! اما بلافاصله صورتش را بر زمين گذاشت و به لقاء حق شتافت!

طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
محمّد حسين بلندگو را توي هيأت برد. مردم يکي آدند، حيات هيأت شلوغ شده بود.
يکي گفت: « محمّد آقا حالا بايد چه کار کنيم؟»
محمّد حسين
گفت: «يک ربع ديگه راه مي افتيم، همه که اومدن، مي ريم»
- کجا؟
- مي ريم خيابون چهار مردان
آنان که مي خواستند بيايند، آمده بودند، تک و توک کي وارد مي شد.
يکي از جوان ها جلو آمد و گفت: «آقاي ملک محمّدي بلندگو را بديد من شعار بدم.»
محمّد حسين بلندگو را دست او داد و گفت: «شروع کن ...»
جوان بلندگو را روشن کرد و گفت: «بر محمّد و آل محمّد صلوات.
جمعيت صلوات فرستاد.
جوان گفت: «تا خون در رگ ماست، خميني رهبر ماست.»
جمعيت تکرار کرد و پشت سر محمّد حسين راه افتاد، جواني که شعار مي داد جلو جمعيت حرکت مي کرد. جمعيت در حالي که با مشت هاي گره کرده، شعار مي دادند، از کوچه خارج شدند، آنها که توي مانده بودند از پشت پنجره به جمعيت نگاه مي کردند. گاهي دري باز مي شد، و کسي بيرون مي آمد و قاطي جمعيت مي شد.
به خيابان چهار مردان که رسيدند، فريادها بلندتر شد و يکباره ماشين هاي ارتشي با سرعت توي خيابان پيچيدند و کماندوها بيرون ريختند و مسلّح به طرف جمعيت حرکت کردند. عده اي از اين طرف دويدند و عده اي از آن طرف، چند کماندو دويدند و از اطراف، جواني را که شعار مي داد، محاصره کردند، محمّد حسين دستپاچه شد، با چشم خودش مي ديد که چيزي نمانده جوان را بگيرند و با خود ببرند.
هر کس به سويي مي دويد و پراکنده شعار مي داد. جوان در حلقة کماندوها مانده بود، نگاهش پي کسي مي گشت. محمّد حسين بايد کاري مي کرد نه مي توانست با آن ها درگير شود و نه راه فراري بود. آن سو دويد، نبايد ترديد مي کرد و متزلزل مي شد، از ميان حلقة کماندوها رد شد و خودش را به جوان رساند و سيلي به صورت او زد و داد کشيد: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟» و مچ دستش را گرفت و کشيد و از ميان آن ها بيرون آورد و با عجله به سمت کوچه اي در آن حوالي رفت، توي کوچه که پيچيد ايستاد. دست کشيد روي صورت جوان، همان جا که سيلي زده بود و گفت: « ببخشيد، چارة ديگري نبود، وگرنه ولت نمي کردند.»
بعد پيشاني اش را بوسيد.
جوان گفت: «دست شما درد نکنه آقاي ملک محمّدي، اين شيرين ترين سيلي اي بود که خوردم.»

محمّد حسين که نشست، پسرش از سر و کولش بالا رفت و روي شانه اش جا خوش کرد، محمّد حسين گفت: «آي شيطون، بيا پايين ببينم.»
دختر کوچکش چهار دست و پا به طرفش آمد، محمّد حسين او را بغل زد و لپش را بوسيد. زن گفت: «خوب چه شد، چيکار کردي؟»
محمّد حسين گفت: «رفتم، صحبت ...»
پسرش از گردنش آويزان شد، محمّد حسين سرفه اش گرفت و نتوانست حرف بزند، پسرش را گرفت و پايين گذاشت و به پشتش زد و گفت: «اي پدر صلواتي، بيا پايين ببينم ...»
پسرش خنديد. محمّد حسين گفت: «رفتم صحبت کردم ... اهواز يک اتاقي چيزي پيدا مي کنيم و همه مون مي ريم اون جا ...»
زن گفت: «باز اين جوري بهتره، ما هم خيالمون راحت تره.»
محمّد حسين با هر دستش يکي از بچه ها را بغل کرد و گفت: «اين جور منم خيالم راحت تره ... تا خط ياد فاصله نيست، مي تونم تند تند بهتون سر بزنم.» آدم تا زن و بچه نداره، مسئووليت نداره و غمش نيست، مثل دورة انقلاب که مي رفتيم تظاهرات، شب و نصفه شب ...
زن گفت: «پس من وسايل رو بپيچم، قطعيه ديگه؟»
ان شاءالله تا آخر هفتة ديگر راهي هستيم.
محمّد حسين بچه ها را قلقلک داد، دخترش گريه کرد و صداي خندة پسرش تمام اتاق را پر کرد و لبخند روي لب مادر نشاند.


محمّد حسين، سراپا خاکي از راه رسيد، لباس بسيج تنش بود، زن خوشحال دم در دويد، پسرش از خوشحالي جيغ کشيد و بابا، بابا کرد و پريد توي بغل محمّد حسين
محمّد حسين گفت: «بيا پايين بچه، مگه نمي بيني شدم کرم خاکي؟»
بچه خنديد و گفت: «کرم خاکي ، کرم خاکي.»
مادرزنش از توي اتاق بيرون آمد. لبخند روي لب داشت، محمّد حسين که چشمش به او افتاد، گفت: «سلام مادر! احوال شما.»
مادرزن گفت: «سلام ننه، حالت چطوره؟ خسته نباشي.»
برادرزنش هم پشت سر او آمد، محمّد حسين جلو رفت و دست داد، دست دور گردن هم انداختند روبوسي کردند. برادرزنش گفت: «خدا قوت، محمّد آقا، بيا تو که حتماً خيلي خسته اي.»
مادر زن رو به دخترش و گفت: «برو ننه، چايي دم کن که خيلي خسته اس.»
پسر اصرار داشت که بغل بابا برود، مادر بزرگ گفت: «بغلش کن ننه.»
- پر از خاکم.
- باشه ننه، بچه اين چيزها حاليش نيست، تو اين چند وقت که نديدتت دل تنگ شده.
محمّد حسين بغلش کرد. دختر بغل مادربرگش بود و خودش را ميکشيد که بغل بابا برود. محمّد حسين يکدستي بند پوتينش را باز کرد و دخترش را بوسيد و تو رفت لاغرشده بود، زن به خوبي هر تغييري را در او متوجه مي شد. زير چشم هايش گود افتاده بود، صورتش چروک برداشته بود و محاسنش بلند شده بود.
محمّد حسين زانوي شلوارش را کمي بالا کشيد و آخي گفت و نشست. برادر زنش گفت: «خيلي خسته اي انگار؟»
زن گفت: «لاغر شدي محمّد، خيلي ... »
محمّد حسين گفت: «آموزش زياد آدم رو خسته مي کنه ... خوب مادر چه خبر، بچه ها خوبن؟»
مادرزن گفت: «الحمدلله ننه، همه خوبن، همه خيلي سلام و دعا رسوندن.»
برادر زنش گفت: « از خط چه خبر؟ اوضاع چطوره؟»
محمّد حسين چفيه را از دور گردنش برداشت و دور گردن پسرش انداخت که آن را مي کشيد.
- همون جور درگيريه نبايد بهشون امون داد. با يک حمله مي آن جلو و با يک پاتک مي رن عقب. بايد روش رو عوض کرد، بايد ما بيشتر حمله کنيم.
مادر زن گفت: «بچه ها رو از قم آوردي اين جا. خودت خيالت راحته مادر، ما اونجا دلمون شور همه تون رو مي زنه ...»
زن گفت: «مامان ما اين جا راحت تريم، بچه ها کوچکن، دلتنگي مي کنن، اينجا که باشيم باز محمّد حسين مي تونه هر دو سه روز يک بار سر بهمون بزنه، خودش هم يک استراحتي بکنه.»
پسر، پلاک توي گردن محمّد حسين را گرفته بود و مي کشيد: «من مي خوامش، مي خوامش، بدش من .»
زن گفت: «اذيت نکن بابا رو، مي ره ها ... برو پيش مادربزرگ ... »
محمّد حسين پلاک را درآورد و گردن پسرش انداخت تا ساکت شد.
مادرزن گفت: «باز خوبه اونجا تلفن هست، بچه ها مي تونن زنگ بزنن.»
خستگي از سر و روي محمّد حسين مي باريد. زن گفت: «حموم روشن کنم، برو حموم، بعد بخواب.»
محمّد حسين گفت: «بد نيست, هم کثيفم, هم خسته ... باز شما اومدين پيش دخترتون, من خيالم راحت تره, اين جوري به بچه ها هم خوش مي گذره.»
زن گفت: «مامان و داداشم, پس فردا مي رن.»
- به اين زودي چرا؟ ... اي بابا بايد بمونيد.
برادر زنش گفت: «من که نمي تونم بمونم, چهار روز بيشتر مرخصي ندارم.»
محمّد حسين نگاهي به زن و بچه ها انداخت و لحظه اي به فکر فرو رفت و گفت:«شما بمونيد مادر ... بيشتر پيش بچه ها باشيد.»
زن نگاهي به محمّد حسين انداخت, حس ديگري در صدايش بود. مادر زنش گفت: «تا ببينم چي مي شه, دلم مي خواد پيش بچه ها بمونم.»
پسر به پلاک توي گردنش نگاه مي کرد, بعد به طرف محمّد حسين آمد و گفت:«تفنگت کو بابا!»
محمّد حسين گفت: «ندارم.»
پسر دست بابا را گرفت و بالا برد تا کنار کمر بندش را نگاه کند: «پاشو ببينم»
زن گفت: «خيلي شيطوني مي کني ها.»
- بگو تفنگش رو بده مي خواهم برم جنگ.
داييش گفت : «خودت که تفنگ داري.»
پسر دويد توي اتاق ديگر, تا تفنگي را که داييش آورده بود , پيدا کند.

محمّد حسين قلم و کاغذ خواست. زن برايش آورد و گفت: «براي چي مي خواي؟»
- مي خوام نامه بنويسم.
زن کاغذ را زمين گذاشت و نشست و گفت : «حالا که وقت نامه نوشتن نيست, محمِّد حسين.»
محمّد حسين شروع به نوشتن کرد. توي اتاق شروع به قدم زدن کرد, مي دانست چيزي که محمّد حسين مي نوسيد, نامه نيست خودش را کنترل کند. صورتش از اشک خيس خيس شده بود. محمّد حسين هرازگاهي نگاهي به زن مي انداخت و دوباره مي نوشت, چهره اش عوض شده بود, صورتش گل انداخته بود. نامه اش را که نوشت, يک دور آن را خواند و بعد آن را توي پاکت گذاشت و درش را چسباند و آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه ... اگه شهيد شدم اين رو بخون .»
زن نامه را نگرفت: «مي دونم .... مي دونم چي نوشتي, نياز به خوندن نيست ... وصيت نامه.»
محمّد حسين سر به زير انداخت؛ اما همان طور نامه را به طرف زن گرفته بود. زن گوشه اي نشست.
محمّد حسين گفت: «دوستان خواب ديدن شهيد شدم .... گفتن: برادر ملک محمّدي, مواظب خودت باش. به هر حال هر کسي يک روز پيمونه اش پر مي شه, مهم اينه که آدم چه جوري بره.»
زن سر روي پاهايش گذاشت و هق هق گريه کرد.
مادر زنش توي اتاق آمد و گفت: «چي شده, ننه؟»
محمّد حسين بلند شد و گفت: «زن و بچه هام رو به شما مي سپارم مادر. حواستون بهشون باشه ما رو هم حلال کنيد. اگه داماد خوبي نبوديم.»
اشک توي چشم پير رن حلقه زد. محمّد حسين سراغ دخترش رفت, خواب بود, صورتش را بوسيد و ساکش را برداشت. زن بلند شد, صورتش را پاک کرد و قرآن را از گوشة طاقچه برداشت. محمّد حسين بيرون آمد, زن چادر سفيدش را روي سر انداخت و آمد دم در. محمّد حسين نامه را دستش داد. پسرش توي حياط بازي مي کرد. محمّد حسين او را بغل کرد و چند بار بوسيد, خواست او را زمين بگذارد, پسر پايين نيامد و محکم گردن پدر را چسبيد. زن خواست او را بگيرد, پسر حاضر نبود از آغوش پدر کنده شود. مادر بزرگ خواست بچه را از بغل او بگيرد, پسر بچه زد زير گريه. محمّد حسين تا بيرون از خانه او را برد. دم در دوستانش منتظرش بودند, مادر بزرگ سراغ بچه رفت و گفت: «بيا بغل مادر بزرگ, بريم بستني بخريم ...»
پسر بچه از آغوش بابا بيرون آمد, محمّد حسين قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد, گفت: «حلالم کنيد ... خداحافظ.»
راه که افتاد زن کاسة آب را که برگ سبزي توي آن بود, پشت سر او خالي کرد. پسر دويد و برگ خيس را برداشت و صدا زد: «بابا, دفعة ديگه از اون گردنبند ها که داري, برام مي آري؟»
محمّد حسين لبخند زد و سر را تکان داد.

قايق از ميان آبراه ها راه خود را مي يافت و پيش مي رفت, چرخش پروانه زير قايق, در آب موج مي انداخت و موج, ني هاي بلند روييدة ميانة مرداب را به لرزه وا مي داشت, در مسير آبراه ني ها بريده شده بودند تا قايق ها راحت تر عبور کنند, در ميان آبراه ها در جاهاي مختلف, دشمن کمين کرده بود و سر راه عبور قايق ها مانع ثابت يا شناور گذاشته بودند تا آن ها را گير بيندازد. لا به لاي ني ها و روييدنيهاي بلندي که در فاصله سيزده کيلومتري مرز آبي بين جزاير مجنون و منطقه خشکي شرق دجله در آمده بود, دشمن با سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز, آبراه را زير نظر داشت و گاه يگان دريايي لشکر را به آتش مي بست. شليک پراکنده خمپاره و موج انفجار آن قايق را با سه سر نشين کج مي کرد و گاهي آن را مي چرخاند و قايقران دوباره آن را به سختي کنترل مي کرد و به حالت اول بر مي گرداند.
قايق از ميان آبراه جمل به خشکي شرق دجله مي رفت, قايق سرعت داشت و بچه ها هر کدام سمتي را زير نظر داشتند. آبراه را بچه هاي خودي زده بودند و هر کس از آنجا رد مي شد چيزي به يادگار مي نوشت, هر تازه واردي که وارد آبراه مي شد با خواندن يادگاري هاي بچه ها روحيه مي گرفت و از تنهايي در مي آمد و حضور بچه ها را حس مي کرد؛ وسط آبراه چشم بچه ها به تابلويي افتاد که روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر.»
محمّد حسين آن را خواند و با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، از صداي خندة او همة بچه ها به خنده افتادند. يکي گفت: «خوب شد اين جا نوشته لبخند بزن، اگه نوشته بود، قهقهه بزن چکار مي کردي؟»
پيش تر که رفتند، جسد چند عراقي روي آب بود، بچه ها فهميدند که به خشکي نزديک مي شوند، آتش، سنگين تر شده بود، پشت هم صداي انفجار توپ و خمپاره مي آمد. بچه ها قايق را کنار زدند و پياده شدند، صداي فرياد نيروهاي خودي زير باران آتش دشمن به خوبي شنيده مي شد، عده اي مي دويدند و مجروحان را به عقب منتقل مي کردند، بچه ها اين طرف و آن طرف پخش شده بودند، هر ثانيه با انفجار خمپاره و توپي، فرياد الله اکبر بچه ها بلند مي شد و عده اي شهيد و زخمي مي شدند، هواپيماهاي دشمن از بالا، منطقه را بمب باران مي کردند.
محمّد حسين مي دويد، يکي از بچه ها صدايش کرد: دراز بکش برادر ملک محمّدي، خم شو؛ اين جوري راحت مي زننت.
بچه ها به سراشيبي رسيدند و به پايين سرازير شدند، محمّد حسين پت سر دوستش با فاصله پنج متر حرکت مي کرد، چند قدم عقب تر، دوست ديگرش در پي شان مي آمد. محمّد حسين هنوز به پايين شيب نرسيده بود که ناگهان صداي سوت گوشخراشي نزديک شد و لحظه اي بعد چند متر جلوتر از او خمپاره اي تا نيمه در زمين فرو رفت و بعد انفجار مهيبي رخ داد، موج انفجار محمّد حسين را بلند کرد و به زمين کوبيد و ترکش هاي خمپاره را در سر و صورتش رو کرد. موج، دوستش را که جلو او مي رفت، آن طرف پرتاب کرد و ترکش به صورت دوست پشت سري اش خورده بود.
محمّد حسين چشم باز کرد، از گردن و صورتش خون بيرون مي زد، کف دست را روي زمين گذاشت، عضلات صورتش منقبض شد، تلاش کرد خودش را به طرف دوستانش بکشاند، ذره اي پيش آمد، دستش را به طرف او گرفت، اما نتوانست بيشتر حرکت کند، سر بر خاک گذاشت. پلاک جلو صورتش بود، به ياد پسرش افتاد، به او قول داده بود، حالا پلاک متعلق به پسرش بود. به سختي زمزمه کرد: «لا اله الا الله.» و چشم فرو بست.

مي روم بيمارستان سراغ آقاي خاقاني. توي اتاق شلوغ است، بعضي از بچه هايي که آمده اند ملاقات، مي شناسم. برايم سخت است تو بروم. دلم مي خواست تنها بود.
باز هم کمپوت خريدم، مي خواستم دسته گل بگيرم؛ اما فکر کردم شايد براي او خوب نباشد.
تو که مي روم سلام مي کنم. همسرش گرم احوالپرسي مي کند و آقاي خاقاني با من دست مي دهد و مي گويد: «چطوري برادر؟»
- تو هنوز دست از برادر گفتن بر نداشتي؟
لبخند مي زند، حالش کمي بهتر است، چند تا از ملاقاتي هايش خداحافظي مي کنند و مي روند.
- بالاخره اومدي بيمارستان؟
- چه کنيم ديگه ... اختيار ما دست حاج خانومه.
همسرش لبخند سردي مي زند و بيرون مي رود. پشت سر او ملاقات کنندة ديگر هم مي روند و من مي مانم و او. دلم مي خواهد با او حرف بزنم، اما نمي دانم چطور.
- ببخشيد که ... اين چندروز تنهايت گذاشتم.
ناخودآگاه دستش را مي گيرم.
- اين چه حرفيه؟! تو اين وضع که نمي تونستي بياي.
- سختت نبود؟
- نه، ديگه راه رو بلدم. اوّلش راهنما مي خواستم.
سرفه مي کند، نه به شدت دفعه هاي قبل؛ اما باز هم شديد است و رنگش به کبودي مي زند. نمي توانم نگاهش کنم. سرفه که مي کند به راحتي مي شود دردي را که مي کشد، احساس کرد، با هر سرفه دست روي قفسة سينه ا م گذارد و آن را فشار مي دهد و توي چشم هايش اشک حلقه مي زند.
سرفه زودتر رهايش مي کند. ناخودآگاه دستش را مي گيرم. مي گويد: «چرا ساکتي؟»
- چي بگم؟
- نمي دونم ... از خودت بگو، از اين چند روز.
- رفتم سراغ خونوادة شهيد حسين قاسمي و ابراهيم ابراهيمي ترک ... فقط يک نفر ديگه مونده ... بعدش بايد رفع زحمت کنم.
آهسته مي گويد: «اين جا خيلي بهت بد گذشت؟»
انگار مي ترسد بلندتر حرف بزند.
- نه بابا، اين چه حرفيه؟ ... اما ...
- اما چي؟
- سخت نبود، داغونم کرد .... من از يک دنياي ديگه اومده بودم، حالا احساس مي کنم يک آدم ديگه شدم .... وقتي وارد زندگي اين آدم ها شدم، خيلي چيزها برام تغيير کرد، زاويه نگاهم به دنيا عوض شد، ارزش هاي قبلي ام رنگ باخت.
- بد بود يا خوب؟
- نمي دونم ... هنوز نمي دونم ... فقط يک چيز برام روشنه.
- چي؟
آستين دست چپم را بالا زدم: «ديگه اين خيلي آزارم نمي ده ... ديگه خاطرة اون موشک بارون خيلي زجرم نمي ده.»
- تو موشک بارون اين جوري شدي؟
- آره، پنج سالم بود، رفته بودم خونة خاله ام، گاهي مي رفتم اون جا مي موندم و با پسرخاله ام بازي مي کردم، گاهي هم اون مي اومد. دو روز بود که خونه شون بودم. روز دوم مي خواستم برگردم خونه، خاله ام گفت: «صبر کن با هم بريم. مي برم مي رسونمت.«
حاضر شديم، من و خاله ام و پسرخاله ام از در خونه اومديم بيرون. اول پسرخاله ام اومد بيرون، من پشت سرش بودم و خاله ام هم پشت سر من، يکدفعه عراق موشک زد خونه همساية خاله ام ... خيلي وحشتناک بود، خيلي ... خونة همسايه و خونه خاله ام تو يک لحظه، ريخت، ريختنش هم وحشتناک بود. من تو چهارچوب در بودم. در افتاد رو دستم. خاله ام ... خدا رحمتش کنه ... زير آوار موند ... پسرخاله ام رو هم موج پرت کرد؛ اما خوشبختانه چيزيش نشد... خيلي تلخ بود ...هيچ وقت اون صحنه از ذهنم نمي ره، با اين که هيچ وقت نخواستم به ياد بيارمش.
بعد از سال ها اولين بار است که اين خاطره را براي کسي تعريف مي کنم. آقاي خاقاني ساکت به حرفم گوش مي دهد ... احساس شرم مي کنم، از او و آدم هاي مثل او خجالت مي کشم، زخم من، پيش زخم آنها مثل يک خراش است در مقابل جاي گلوله ... و همان اندازه ميان ما فاصله.
نگاهش مي کنم. چهره اش رنج کشيده است، اما صبور. نمي دانم خودش مي داند که فرصت زيادي ندارد يا نه ... لبخند مي زند و دستم را مي فشارد ... احساس مي کنم، خوابش مي آيد. بلند مي شوم و خداحافظي مي کنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ملک محمدي , محمد حسين ,
بازدید : 193
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي «دولومرد» از توابع همدان در يک خانواده مستضعف و مذهبي ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشکلات خانوادگي ترک تحصيل نمود و به دنبال کار رفت. در اوج مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت وي نيز به جمع مبارزان پيوست و در راهپيمايي ها و تظاهرات مردم قم و تهران شرکت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازي رفت و دو سال در آذربايجان غربي و کردستان با ضد انقلابيون جنگيد. خدمت سربازي به پايان رسيد ولي او جبهه را ترک نکرد. بلافاصله براي نبرد با دشمنان به جبهه هاي جنوب کشور شتافت.
اودر مدت حضوردر جبهه در عمليات پيروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه، چهار، پنج و شش شرکت فعال و تاثير گذار داشت.
در جبهه ودر اطلاعات عمليات لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) از نيروهاي با مسئليت وقابل اتکا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما اين جراحتها کمترين خللي را در اراده اش ايجاد نکرد.
سرانجام او نيز مانند هزاران ستاره ي هميشه فروزان ايران بزرگ در عمليات پيروزمند خيبر که مسئوليت اطلاعات محور دو لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد يوسفي هميشه دعا مي کرد تا خداوند او را در زمره شهيدان قرار دهد. در آخرين ماموريت هنگام خداحافظي با مادرش چنين گفت: «اي مادر! اگر خداوند شهادت را نصيب من کرد، تو صبر کن و گريه نکن اگر من شهيد شدم مرا در کنار گلزار شهيدان علي بن جعفر (ع) به خاک بسپاريد». در روزهاي آخر زندگيش در اين دنياي فاني، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظي کرد اين شهيد علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترک نشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد


 


وصيت نامه
...مادر! چندان ناراحت نباش خداوند خودش به تو صبر مي دهد. نمي گويم گريه نکن اما مادر اگر برايت طوري نباشد يا در جايي نباشد که دشمن را شاد کند. مادر رنج کشيده توجهي و تحمل را از حضرت زينب (س) بياموز. اگر خبر شهادت مرا براي تو آوردند. ياد روزي باش که خبر شهادت علي اکبر (ع) را براي مادرش آوردند. و تو اي پدر بزرگوارم هميشه مثل يک ديگر سختي ها را تحمل کن که پيش پروردگارت روسفيد خواهي شد. اي پدر عزيزم! من به تو افتخار مي کنم که از اول کودکي به ما نماز ياد دادي و يا از امامان براي ما تعريف مي کردي. پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بياندازي و مرا براي جنگ حق عليه باطل به جبهه روانه کني تا در آينده به زيارت شهداي کربلا برويم. مصطفي يوسفي


 

 

 

خاطرات
طاهر ه ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
صداي انفجار لحظه اي قطع نمي شد, آسمان انگار آتش گرفته بود, صداي سوت خمپاره, و بعد صداي انفجار و زخمي که بر تن ني هاي جزيرة مجنون مي نشست.
مصطفي با گوشة چفيه خون زخم صورتش را پاک کرد و گفت: «آماده اي؟»
دوستش آماده بود و نگران. مصطفي گفت: «چيه؟»
دوستش به آن طرف, آن جا که راه خاکي زخم خورده, مي رفت تا به طلائيه مي رسيد, نگاه کرد.
مصطفي گفت: «بايد بريم خبر بگيريم, فکرم پي بچه هاي حضرت رسوله.»
خورشيد گرما را ريخته بود روي تن جزيره. جزيره تي گرفته بود. تنه موتور داغ شده بود, دست که مي زدي, گرما آدم را پس مي زد.
مصطفي پريد ترک موتور و گفت: «بپر بالا, زودتر بريم.»
نخل هاي بي سر و نيمه سوخته که هنوز نارون هايشان را حفظ کرده بودند, دل ها را به رقّت مي آورد. دوستش موتور را روشن کرد. صداي وور وور موتور درصداي زمخت انفجار هاي پي در پي گم شد. دودي که از اگزوز موتور بيرون زد, خاک را به اين طرف و آن طرف پاشيد.
دوستش فرمان را گرفت و جک را بالا زد و گاز داد. موتور از جا کنده شد و نخل ها يکي يکي از از کنارش گذشتند.
از رفت وآمد نيروها خبري نبود و تنها صداي انفجار بود که تن سکوت را زخم مي زد.
پستي و بلندي جزيره زير چرخ هاي موتور به عقب کشيده مي شد.در طول راه با هيچ کس بر خورد نکردند. از بچه ها کسي ديده نمي شد.
موتور با آخرين تواني که داشت, جزيره را پشت سر گذاشت و وارد طلائيه شد. کنار آب گرفتگي, شلوغ بود, گروه گروه جمع شده بودند و اين طرف و آن طرف مي دويدند دوستش سرعت موتور را کم کرد؛ اما نايستاد. مصطفي گفت: «يکسره تا خط برو,بايد ببينم چه خبره؟»
موتور شتاب گرفت و تا خط مقدم تاخت. جلوتر که رفتند. منطقه ساکت و خلوت شد. صداي تير اندازي و انفجار کم شد و هيچ کس ديده نمي شد. مصطفي گفت: «چرا اين قدر اين جا ساکته؟ مشکوکه ... خط مقدم و اين جوري!»
دوستش سرعت موتور را کم کرد و گفت: «نکنه بچه لشکرحضرت رسول عقب نشيني کردن و همون هايي که ديديم, اونا بودن.»
مصطفي گفت: «برو جلو مطمئن بشيم.»
دوستش گاز داد و پيش رفت ناگهان سرعت موتور را کم کرد و با وحشت گفت:« مصطفي, عراقيا!»
و با سرعت به سمت راست اشاره کرد. دويست متر جلوتر دژبان عراقي اسلحه به دست نگهباني مي داد. محمّد علي گفت: «چطور مارو نديدن؟ خيلي نزديکيم, هوا هم که حسابي روشن .»
مصطفي گفت: «خيلي خطرناکه, وجعلنا بخون, ما رو نبينن.»
و زير لب خواند: «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاَغشيناهم فهم لايبصرون.»
دوستش همان طور که آهسته دور مي زد, زير لب خواند. دژبان عراقي مشغول پُست دادن بود؛ اما به سمت چپ نگاهي نکرد. کمي جلو رفتند موتور بيشتر سرعت گرفت. بين راه يکدفعه مصطفي گفت: «وايسا ! زود وايسا»
دوستش سريع ترمز کرد. مصطفي گفت: «يکي افتاده اونجا روي زمين.»
دوستش با موتور دور زد وآهسته جلو رفت. مصطفي پايين پريد و بالا سر جوان رفت و سرش را بلند کرد و گفت : «يکي از بچه هاي لشکر حضرت رسوله, زخمي شده. جوان آهسته چيزي گفت. مصطفي نشنيد. دست زير تنه اش برد و او را بلند کرد و گفت: «ناراحت نباش برادر, الان مي بريمت پشت جبهه.»
او را ترک موتور نشاند و خودش هم پشت سر او نشست و سينه اش تکيه گاه سر جوان شد.
موتور باز سرعت گرفت. مصطفي گفت: « عجيبه ... انگار خدا ما را مأمور کرده بود که بياييم اين جوونو نجات بديم.»
موتور سينه دشت را شکافت و به سمت جزيره مجنون شتافت.
از اين طرف و آن طرف, پراکنده صداي تير اندازي و شليک توپ آمد, صداي انفجار ديگر جزء طبيعت آن جا شده بود, انگار موسيقي دلخراش لحظه اي پر اضطراب بود. ميان آن همه قيل و قال ناموزون, مصطفي کنار سنگري که از گوني هاي شن ساخته شده, ايستاده بود, شلوار بسيجي اش تا نيمه خاکي بود و پوتين هاي گلي اش, پاچة شلوار را در دلش پنهان کرده بود. مصطفي سر نيزه را در دست گرفته بود و يک قدم به راست و يک قدم به راست و يک قدم به جلو و آمادة حمله مي شد. در حرکت بعد سر نيزه را مي چرخاند و بعد قدمي به چپ. هيچ کس رو به رويش نبود.
- بسه بابا, چقدر تمرين مي کني؟
مصطفي نايستاد: «هر چي بيشتر, بهتر. بايد هميشه آماده باشي, تو هر عملياتي احتمال جنگ تن به تن هست.»
دوستش که همان طور که تسبيح مي انداخت, گفت: «آقا مصطفي! جناب برادر يوسفي.»
- هوم م م.
- مي گم عمليات بعدي هم هستيم ديگه ؟
مصطفي ايستاد خيس عرق شده بود, با آستين پيشاني اش را پاک کرد و کنار او نشست و سر نيزه اش را زمين گذاشت.
- کجا هستي؟
- تو عمليات ديگه؟ .... بايد ما رو هم ببري.
مصطفي چفيه را از دور گردنش پايين کشيد و صورتش را خشک کرد و گفت: «شرط داره برادر»
- چه شرطي ؟
- بايد به من درس بدي.
دوستش برگشت توي صورتش نگاه کرد و گفت: « چي کار کنم؟ ... درس چي بدم؟ ... تو که خودت استاد شهادت و شجاعت و فن و .....»
مصطفي گفت: «برو بابا, شعار نده ... مي خوام هر وقت فرصت شد اين جا درس بخونم.»
- تا چند خوندي؟
- ابتدايي رو خوندم, ديگه ول کردم.
- چرا ول کردي؟
- نتونستم.
- واسه چي؟ .... تنبل بودي؟
مصطفي خنديد: «نه بابا, مجبور شدم از همدان واسة کار بيام تهرون و قم ... چاره اي نداشتم. دلم مي خواد درسم رو بخونم.»
دوستش دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: «بزن قدش ... به شرطه ها.»
شب بچه ها را در دل تاريک خود پناه داده بود. شبهاي عمليات هميشه پر از شور بود و اضطراب, شوق بود و دلهره. خاک و رطوبت و باروت فضا را پِر کرده بود ميدان را انفجارهايي پي در پي و منورهاي دشمن, هراس انگيز کرده بود. هر منوري که شليک مي شد, لحظه اي را مثل روز روشن مي کرد, اينجا تنها جايي بود که روشنايي خط را در پي داشت.
بچه ها روي زمين دراز کشيده بودند, زيرا باران آتش و گلوله در آن وسعت که از افق تا افق کشيده شده بود, نه به قصد خواب, بيدار و آماده بودند که معبر را باز کنند. ميدان پر از مين بود, مين هاي ضد نفر, ضد نفرات و ضد خودرو بعد از ميدان مين, سيم هاي خاردار حلقوي و خورشيدي و فرشي سدّ ديگري بود سر راه بچه هايي که براي حمله آماده مي شدند.
بچه ها با احتياط مشغول بودند, دست هاي ترک خورده, خاک را مي کاويد تا مين را پيدا و خنثي کند.
تنها به اندازه عرض بدن و در مسيري که مشخص شده بود, مي توانستند حرکت کنند. يک سانتي متري اين طرف تر, يکباره انفجاري به دنبال مي آورد و شهيدي که شايد پيکرش هرگز پيدا نمي شد.
ميدان مين پر التهاب بود بچه هايي که از همه چيز گذشته بودند. مصطفي گفت: «احتياط کنيد, بچه ها. اين جا, توي ميدان مين, هم زير پاتون آتيشه, هم بالاي سرتون, اين جا به زمين و آسمان نبايد اعتماد کنيد.»
دست هاي مصطفي آهسته خاک را پس زد, نوک انگشتش زير تن زبر خاک، سردي فلز را حس کرد، دست ها ماهرانه و بي نياز از ديد چشم ها به کار سختي که در پيش داشتند، مشغول شدند.
يکي نجوا کنان گفت: «بچه ها ... عراقي ها ... يک ستون از نيروهاي عراقي دارن مي يان.»
نفس ها در سينه حبس شد و دست ها بي حرکت ماند. آمدن عراقي مساوي با اسارت بود. بچه ها آهسته سر بلند کردند. مصطفي همچنان مشغول پس زدن و کاويدن خاک بود.
يکي ديگر گفت: «بچه ها باور کنيد، ستون عراقي ها داره مي يآد.»
يکي ديگر گفت: «راست مي گه، منم سايه شون رو مي بينم، حرکتشون رو هم حس مي کنم.»
زمزمه ها بلند شد.
- برادر يوسفي.
مصطفي نفس عميقي کشيد و گفت: «سرتون رو بلند کنيد و خوب بالا رو نگاه کنيد ... اشتباه مي کنيد.»
بچه هاي سر بلند کردند. چيزي نديدند. مصطفي گفت: « نيم خيز بشيد و خوب دور و برتون رو نگاه کنيد، همون جايي که فکر مي کنين عراقي ها هستن.»
بچه ها کمي بلند شدند، چشم ها در تاريکي دنبال حرکتي مي گشت. مصطفي گفت: «ستون عراقي ها نيست، سمت چپتون رو نگاه کنين ... اون گياه هايي که اين دور و برها در اومده، نسيم که بهشون مي وزه، تکون مي خورن و شما رو به اشتباه مي اندازن.»
بچه ها نفس راحتي کشيدند. يکي گفت: «پس بگو چرا برادر يوسفي بي خيال بود.»
دوباره مشغول شدند، مصطفي نگاهشان کرد و گفت: «قبلاً هم بهتون گفتم ... البته تجربه خيلي مهمّه، کم کم همه چيز دستتون ميآد، اما اين رو بدونين، توي کار شناسايي، خيلي بايد به خودتون مسلّط باشين، اون قدر که اگر کسي گفت يک عراقي بالا سرمونه، باور نکنين، يعني اصلاً توجه نکنيد که اون جا عراقي هست يا نه ... اگر بخواهيد به اين چيزها توجه کنيد، دچار دلهره و اضطراب مي شويد ... توي شب چيزهايي مي بينيد که شبيه انسانن يا يک موجود ديگه.»
حرفهايش بچه ها را آرام کرد. دوباره روي زمين دراز کشيدند. دستها هماهنگ با چشم ها کار خود را از سر گرفتند.
مصطفي نجوا کرد: «امشب بايد معبر باز بشه، وگرنه گردان ها پشت سرمون زمين گير مي شن.»
بچه ها تندتر دست به کار شدند. نبايد وقت تلف مي شد، منوّرهاي دشمن دل آسمان را خراش مي داد و بهتر است آن باران خمپاره و توپ بر سر بچه ها مي ريخت. يکدفعه انفجاري در نزديکي گروه رخ داد و موج، چند نفر را پرتاب کرد. و بعد، صداي مهيب انفجار مين که بچه ها روي آن افتادند. مصطفي گفت: «الله اکبر.»
صداي ناله از اين طرف و آن طرف برخاست، بچه ها ماندند، امّا وقت ماندن نبود. معبر بايد باز مي شد و بچه ها بايد راه را براي عبور گردان هاي عمليات باز مي کردند. مصطفي سريع دست به کار شد و گفت: «بچه ها وقت رو از دست ندين، بچه ها، پشت سد منتظرن ...»
بعد با صداي گرفته اي گفت: «هر کس توفيق شهادت پيدا کرد، ما رو فراموش نکنه.»
بچه ها سينه خيز معبر را باز مي کردند، براي عبور گردانها، طناب مي بستند. پي در پي صداي انفجار مي آمد، با هر انفجار چند نفر زخمي و يا شهيد مي شدند. آنها که مانده بودند، ديگر حال خود را نمي فهميدند، آمادة شهادت بودند. بچه ها به انتخاب خود به گردان شناسايي آمده بودند و مي دانستند که اين راه، پر خطر است و سخت. وقت درنگ نبود. از پشت، گردانهاي عمليات در راه بودند.
به کانال که رسيدند، ميدان مين جاي خود را به سيم هاي خاردار داد. سيم ها بايد پاره مي شدند تا راه عبور بچه ها باز شود. صداي الله اکبر يا زهرا و يا حسين از پشت به گوش رسيد. ديگر فرصتي نمانده بود، تعداد زيادي از بچه هاي شناسايي زخمي و شهيد شده بودند، اما معبر از مين پاک شده بود و مانده بود، سيم هاي خاردار. يکي گفت: برادر يوسفي، وقت تمام شد ... بچه ها پشت سرمونن.»
- مصطفي: « مي دونم خسته و داغونيد، ولي تندتر، مسئوليت اين بچه ها و عمليات امشب گردن ماست. دعا کنيد بچه ها.»
هر کس زير لب چيزي زمزمه مي کرد. صداي انفجار مانع از اين بود که صدا به صدا برسد.
- بچه هاي گردان عمليات رسيدن پشت سرمونن.
گردان عمليات از معبري که باز شده بود، به صف مي آمد. تيربارهاي عراقي شوع به شليک کردند. کسي گفت: «به عراقي ها خيلي نزديک شديم.»
گلوله بود که سفيرکشان مي آمد و از فاصلة سي سانتي متري زمين مي گذشت و زخم بر تن بچه ها مي زد. خمپاره در خمپاره بود که زمين را مي لرزاند. دشت يک پارچه آتش و فرياد بود. گلوله در گلوله مي باريد. بچه هاي گردان با عجله مي آمدند. وقت ماندن نبود. فرصتي براي پاره کردن چند سيم خاردار آخر نبود. گردان پشت سيم خاردار متوقف شد، وقت داشت مي گذشت و راه عبور بسته بود و دشمن به راحتي مي توانست همانجا بچه ها را قتل عام کند.
تيربار دشمن بي وقفه دنبال هدف بود و گلوله بر سر و سينة بچه ها مي زد. مصطفي ماند؛ زمان از دست رفته بود. سر تا پاي بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد، بغض در گلويش آوار شد. دلش مي خواست فرياد بزند. هر لحظه که مي گذشت، کسي بر خاک مي افتاد. وقت ترديد نبود. راه بايد به هر قيمتي باز مي شد، و مصطفي مسؤول بود. يکباره خيز برداشت و خودش را روي سيمهاي خاردار انداخت و فرياد زد: «بريد از روي من رد شيد.»
کسي فرياد زد: «چکار مي کني برادر يوسفي؟»
مصطفي ناليد: «معطل نکنيد، زود باشيد.»
لحظه اي هم مردّد ماندند، مصطفي فرياد زد: «د ... بريد ديگه تا کي من بايد اين جا بمونم ... من پا نمي شم تا شما نريد.»
نوک تيز خارهاي سيم در تنش نشسته بود، عضلات صورتش از درد به هم آمده بود ناله و فريادش در هم قاطي شده بود. فقط به اين فکر مي کرد که او تنها راه نجات بچه هاست.
ماندن بچه ها مساوي بود با متلاشي شدن گردان، ديگر درنگ جايز نبود، بچه ها پر اضطراب راه رفتند و يکي يکي از سيم هاي خاردار گذشتند و مصطفي چشم ها را بسته بود و زير لب دعا مي خواند.
مصطفي گوشه اي نشسته بود و گوش به حرفهاي يکي از کردهاي عراقي داشت که آمده بود تا اطلاعات خود را در اختيار بچه هاي «اطلاعات- عمليات» بگذارد. مرد، درشت اندام بود و فارسي را سخت حرف مي زد، پشت سرش تخته اي گذاشته بودند تا کروکي مسير را بکشد. تک و توک صداي تيراندازي مي آمد.
بچه ها همه چشم و گوش شده بودند. مرد گفت: «تا مسافت دو کيلومتر، ميدان مين هست که بايد براي عبور معبر بزنيد. ميدان از چهار کيلومتري اين جا که شما مستقر هستيد در مسير غرب شروع مي شود، بعد از ميدان به کانال مي رسيد، چيزي حدود دو کيلومتر هم کانال آب است که به فاصله دويست متر، کانال با عرض چهار متر و عمق دو متر کنده شده، توي کانال ها را هم از آب پر کرده اند، براي عبور ...»
تيراندازي پراکنده بود و کسي چندان توجهي به آن نداشت. در حين عمليات، کمي اوضاع آرام شده بود و وضعيت آتش زير خاکستر بود. ناگهان صداي آخي بلند شد، بچه ها سرگردانند، مصطفي مچ پايش را گرفته بود و به خودش مي پيچيد خون از پايش بيرون زد. بچه ها دويدند طرف او، يکي از امدادگران آمد. پوتين مصطفي را به سختي بيرون کشد و پاچه شلوارش را بريد و زخم را باندپيچي کرد و گفت: «زحمت نکشيد، همين که باندپيچي شد، خوبه. من جايي نمي رم.»
يکي از بچه ها گفت: «اي بابا، پات گلوله خورده، اين جوري که دوام نمي آري.»
مصطفي به سختي از زمين بلند شد و گفت: «اين جا کار دارم برادر، برم پشت جبهه که چي بشه، بعداً سر فرصت، ناسلامتي وسط عملياتيم ها.»
بعد اشاره کرد تا برايش عصا بياورند. عصا را دست گرفت و راه افتاد. بايد سر و ساماني به گروه شناسايي مي داد. يکدفعه صداي سوت گوشخراشي توي آسمان پيچيد و خمپاره اي در نزديکي بچه ها با سر به زمين خورد و همه جا را لرزاند، لحظه اي بعد صداي ناله يکي از بچه ها بلند شد. يکي از بچه ها روي زمين افتاده بود و از جاي جاي تنش خون مي آمد. بچه ها بلندش کردند، سر جايش نشست. لحظه اي به خودش پيچيد و بعد آرام تر شد و شروع کرد به شمردن جاي ترکش ها که توي دست و پايش خورده بود و بعد گفت: «هفت تاس.»
جواني که ترکش خورده بود، گفت: «ما اين جا کار داريم برادر.»
دستش را به يکي ديگر از بچه ها داد و بلند شد، با چفيه جوي باريکي از خون را که از دست و پايش روان بود، پاک کرد. مصطفي لبخند زد و شروع کرد به حرف زدن.
به سختي ايستاده بود و بر عصايش تکيه داده بود. گاهي خود به خود چشم ها را مي بست و دندان هايش را روي هم فشار مي داد. حرفهايش که تمام شد. فرمانده گفت: « برادر يوسفي، بيا برو پشت جبهه، پات عفونت مي کنه ها.»
مصطفي به جواني که ترکش خورده بود، اشاره کرد و گفت: «اون هفت تا ترکش خورده، نمي ره، من به خاطر يک گلوله برم عقب؟!»
بعد با عصا که جاي پايش را گرفته بود، راه افتاد.
مصطفي حال ديگري داشت، زير نخل نيم سوخته اي نشسته بود و به تنة زخمي آن تکيه داده بود و زير لب مي خواند: « اللهم کن لوليک الحجه بن الحسن ...»
اشک مثل قطره هاي باران از چشمش روي کتابچة دعا مي چکيد. در يک دستش کتاب بود و دست ديگرش رو به آسمان بلند بود، دعا مي خواند گريه مي کرد. دعا را که تمام کرد پيشاني بر خاک گذاشت و زمزمه کرد.
صداي اذان بلند شد، مصطفي از حالي که داشت بيرون آمد، کتاب را توي جيبش گذاشت و آستينش را بالا زد و به طرف منبع آب رفت تا وضو بگيرد. نزديک منبع که رسيد، ناگهان توپي شليک شد و لحظه اي بعد بچه ها دويدند و پيکر غرق خون مصطفي را از خاک برداشتند.
اشک توي چشمانم را با پلک هايم پس مي زنم. از حال خودم خنده ام گرفته است، از اين که بغض کرده ام ... من ... مهرداد فرازمند ...، دست چپم را مي گيرم بالا، دست نيمه فلجم را، چيزهاي کوچک و سنگين را نمي تواند بگيرد. چقدر از دستم فراري ام ... چقدر از خودم فرار مي کنم، از نقصم، هيچ وقت نمي خواستم آن را قبول کنم، حالا هم نمي خواهم ... آقاي خاقاني وقتي بعد از شنيدن اين خاطره ها بهت مرا ديد، گفت: «از اين چيزها خيلي زياده، خيلي ... همينه که اون بچه هايي که موندن، دل بستة اون ديارن.»
دراز مي کشم روي تخت، توي يادداشت ها پراکنده ام، غوطه مي خورم. موهايم به هم گره خورده، وقت نکردم شانه اش کنم، من که روزي سه، چهار بار با موهايم ور مي رفتم، حالا ...
بلند مي شوم، مي دوم دستشويي، آبي به سر و صورتم بزنم. خيلي کسلم. توي آينه به صورتم نگاهي مي اندازم، موهايم به هم ريخته است و مثل دختربچه هاي شلخته شدم که از شانه فرار مي کنند. زير چشم هايم گود افتاده و ته ريشم در آمده ... يعني که چند روز است اصلاح نکرده ام ... جالب است من که يک روز در ميان دستي به سر و صورتم مي کشيدم ... احساس خوبي ندارم.
دست هايم را پر از آب مي کنم و مي پاشم روي آينه، تا قيافه درب و داغانم را نبينم. بعد سرم را مي گيرم زير شير آب. آب از پشت گردنم راه مي افتد توي يقه ام و مي رود پايين. لرزم مي گيرد. حوله ام را هم نياورده ام. سرم را اگر بلند کنم، حسابي بلوزم خيس مي شد. همان طور دولا دولا به طرف اتاق مي روم. کسي از توي راهرو به طرف دستشويي مي آيد و انگار که ديوانه اي را ديده باشد، نگاهم مي کند و يکدفعه بلندگو مي گويد: «آقاي فرازمند، تلفن از تهران، مهرداد فرازمند.»
با عجله مي روم توي اتاق، حالا با کله خيس چطور بروم پايين. حوله را مي اندازم روي سرم و کليد را برمي دارم و مي پرم پايين. حدس مي زنم تهيه کننده باشد، خودش است، مي پرسد: «چطوري پسر؟ ... چرا زنگ نمي زني؟»
- تلفن دم دست نيست، سخته ... کاري هم نداشتم.
مردي که توي اطلّاعات است، برّوبر نگاهم مي کند. رويم را برمي گردانم. تهيه کننده مي گويد: «کاري نداشتي، احوال هم نبايد بپرسي؟»
مي گويم: «خب حال شما خوبه؟ بچه ها خوبن؟»
تهيه کننده مي گويد: «تو درست بشو نيستي ... خب چه خبر؟ کارها خوب پيش مي ره؟»
گوشي تلفن را توي دست چپم بند مي کنم و همان طور که سرم را با حوله خشک مي کنم، مي گويم: «بد نيست، پيش مي ره.»
- بچه هاي سپاه همکاري مي کنن؟
- آره، آقاي خاقاني حسابي مايه گذاشته.
- چيزي کم نداري؟
- چرا ... يک دل خوش.
مي گويد: «سيري چند؟»
بعد سفارش مي کند که بي خبرش نگذارم و بهش زنگ بزنم.
پلّه ها را دو تا يکي مي پرم بالا و مي روم توي اتاق. تازه يادم مي افتد که دو روزي است تهران را فراموش کرده ام. عجيب است که اين شهر توانسته است هم مرا به چايي اش عادت دهد و هم تهران را از خاطرم دور کند. تازه احساس مي کنم که دلم براي تهران تنگ شده است. انگار يک ماهي است که توي اين شهرم.
سرم را خشک مي کنم و نگاهي به بقيه يادداشتها مي اندازم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : يوسفي , مصطفي ,
بازدید : 347
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
سال 1341 در شهر قم در خانواده اي مذهبي متولد شد و با عشق و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت .
دوران ابتدايي را در دبستان امير کبير ،راهنمايي رادرمدرسه دين و دانش و متوسطه رادر دبيرستان امام صادق (ع) گذراند.
در دوران دبيرستان علاوه بر شرکت در مبارزات بر عليه حکومت شاه، در انجمن اسلامي ولي عصر (عج) که اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان شهر قم بود ،نيز فعاليت چشمگيري داشت .او کتب داستاني و مذهبي را تهيه مي کرد و در اختيار نقاط محروم قم از جمله محله امامزاده ابراهيم که کتابخانه نداشت قرار مي داد. سال 1357 شب و روز عليه شاه مبازره مي کرد .
انقلاب که پيروز شد او به درس خواندن مشغول شد. سال 1359 پس از گرفتن ديپلم تجربي به دلاور مردان سپاه پيوست . اوکه خدمت در سپاه را براي خود افتخار بزرگي مي دانست پس از گذراندن دوره آموزش در پادگان 19 دي در واحد آموزش سپاه قم مشغول به خدمت شد .نخستين ماموريت او دادن آموزش نظامي به برادران طلبه مدرسه حقاني بود. پس از مدتي ماموريت يافت تا در گچساران به عنوان مسئول روابط عمومي و عضو شوراي فرماندهي و مدتي هم به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه گچساران فعاليت نمايد . در سال 1361 به قم بازگشت و در مرکز بررسي هاي سياسي واحد آموزش مشغول به کارشد .
پس از مدتي به واحد پذيرش منتقل شد. دوست داشت هميشه گمنام بماند و کسي متوجه مسئوليتش نشود و اين دليل محکمي بود بر اخلاص و صداقت او . آرامش و وقار در نگاهش موج مي زد وچهره نوراني اش لبريز از مهرباني بود .همنشيني با او به انسان نشاط مي بخشيد و يا خدا را در دل زنده مي کرد سرشار از هوش و ذکاوت بود و شناخت سياسي خوبي داشت با اين که در خانواده اي نسبتا مرفه زندگي مي کرد اما به دنيا وابستگي نداشت هميشه به ياد مستمندان بود و در حد توان خود به آنان کمک مي کرد.
ادب صفا ، تقوا و صداقت محمود زبانزد همگان بود .شوخ طبع بود و هميشه گل تبسم بر لبانش شکفته . به نماز اول وقت و نماز جماعت اهميت زيادي مي داد و ذکر صلوات بر لبانش جاري بود. همنشيني با قرآن ، چهره نوراني اش را جذاب کرده بود و پيش تر نور شهادت در چهره اش خودنمايي مي کرد.
خلوت شب شاهد تضرع و زارع اش در نماز شب بود. وقتي سر از سجده بر مي داشت زلال اشک چهره نوراني اش را در بر مي گرفت و زمزمه اش در نماز شب ((اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک )) بود .شب هاي چهارشنبه مسجد مقدس جمکران ميعادگاه او و دوستانش بود. توسل، کميل و ندبه دعاهايي بودند که روح تشنه او را سيراب مي کردند .
شهيد منتظر عاشق حسين (ع) شاگرد مکتب عاشورا و در انتظار رسيدن به کربلا بود از شنيدن نام حسين (ع) چنان گريه مي کرد که گويي مصيبت هزار عالم بر او وارد شده است او عاشق و دلداده امام (ره)بود و صحبت هايش به کلام او استناد مي کرد . هميشه ديگران را به اطاعت از ولايت فقيه و حضور در جبهه توصيه مي کرد. وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است که مبادا با سرپيچي از امر امام خميني دل اولين امام،علي (ع) را به درد آورند و مباداکه با ظلم و سکوت و ترک امر به معروف و نهي از منکر دل سرور مظلومان حسين بن علي(ع) را بيازارند به خصوص شما پاسداران اسلام در لباس مقدس روحاني و سپاهي، شما گواهي بر سربازي در رکاب امام عصر (عج) را داريد و مردم از شما انتظار بيشتري دارند .
محمود در قسمتي ديگر از وصيت نامه آورده است: ((اگر چه خود اين چنين نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعيه ، تهذيب نفس و تعليم علوم اسلامي و تبعيت از امام و امر فرماندهي توصيه مي کنم .او از مادر مي خواهد که هنگام شهادتش خانه را چراغاني کرده و لباس سبز بر تن کند و سفارش مي کند که مبادا محزون شويد و با لباس سياه پوشيدن و تضرع و زاري دشمنان را شاد و مراغمگين سازيد صبر کنيد و از اين آزمايش سرفراز بيرون آييد ))
شهيد منتظر براي خانواده شهيدان احترام زيادي قائل بود و تا فرصتي پيش مي آمد به ديدار آنان مي شتافت. ماندن در اين دنيا برايش سخت بود و پرواز در دلش غوغا به پا کرده بود تا اين که در غروب 20/11/1361 در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه ((رقابيه)) در حال خواندن قرآن به همراه کبوتران خونين بال ، احمد جوکار و حاج رضا شعبان زاده به سمت آسمان پر کشيد و در آغوش نور جا گرفت .
او در نحوه شهادتش به مولا حسين اقتدا کرده و سرش را چون او و دستانش را چون ابوالفضل (ع) تقديم درگاه دوست نمود . پيکر متلاشي و در هم شکسته اش حکايت از عشق جانسوزي مي کرد که سراسر وجودش را در برگرفته بود پيکر پاکش به همراه 47 لاله پرپر ديگر در قم تشييع ودر گلزار شهدا آرام گرفت.
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379




خاطرات
راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مادر با عجله رفت و از بالاي طاقچه جعبه سوهان عسلي را آورد وجلويش گذاشت بعد با شتاب به آشپزخانه رفت چاي ريخت و آورد.
- مادر به قربان قد و بالايت مگر قائم مقام فرمانده سپاه گچساران همين طور الله بختکي سرش را مي اندازد پايين و مي آيد طرف خانه اش؟
محمود که استکان چاي را بين دو انگشت شست و اشاره جابه جا مي کرد لبخند زنان گفت :
آمدم بدرقه ات کنم مادر! چون ممکن است به همين زودي ها شما هم مجبور باشي بدرقه ام کني . مادراخمها را درهم کشيد:
- منظور ؟
محمود تکه اي سوهان عسلي را در دهان گذاشت و چايش را سر کشيد:
- يادته وقتي مي خواستم وارد سپاه بشوم چقدر غرولند کردي؟
- خوب ، خوب ... بازهم مي پرسم منظور؟
- سوره حضرت يوسف بود که به دادم رسيد، خاطرت که هست ؟
سرخي کم رنگي به گونه هاي مادر نشست.
-خوب مادرجان، اول وحشت برم داشته بود ولي بعد ديگر دل زدم به دريا.
نگاهي به لباس خاک آلود او انداخت و دستش را در دست مي گرفت :
- از مکه برايت چي سوغات بياورم پسرم؟
- نمي خواهي راجع به منظورم حرف بزنم؟
- نه ! اول بگو سوغات چي مي خواهي
- يک ساعت مچي مردانه ، براي وقتي که خواستم ازدواج کنم!
مادر با همه وجود خنديد.
- مبارک است ان شاءالله پس خبرهايي است که ما بي خبريم .
محمود تکه ديگري از سوهان عسلي به دهان گذاشت و بقيه چايي اش را سرکشيد:
- اگر زنده ماندم که هيچ ، ولي اگر شهيد شدم بايد اين ساعت را به يکي از برادران پاسدار بدهي . يکي از برادران که بخواهد ازدواج کند.
مادردستهاي پسر را محکم تر گرفت و ابروهايش را درهم کشيد .
- تو فقط بيست سال داري پسرم! آرزو دارم دامادي ات را ببينم من که طاقت دوري تو را ندارم.
- حضرت علي اکبر هم جوان بود وقتي که شهيد شد . اما مادرش طاقت آورد.
- من را باکي مقايسه مي کني ، من روسياه را ...
دستهايش را به زير انداخت :
- اين قدر دل من مسافر را خون نکن.
محمود استکان خالي خود و مادر را در سيني ورشويي گذاشت که کمي دورتر از آنها بود:
- خوب شما برو خانه خدا را زيارت کن! من هم اگر قابل باشم خدا را زيارت خواهم کرد.
مادر نگاهش را به زمين دوخت اشک در چشمانش جمع شد سر تکان داد:
- پس پيمانت را بستي درسته !
- بسته ام مادر. فقط قبل از تشرف برو مسجد جمکران برو و از آقا اما زمان بخواه شهادت را نصيبم کند.
مادر به پنجره نگاه کرد پنجره که بسته بود پس اين سوز سرد از کجا مي آمد؟
-چشم! هم خدمت آقا مي روم ، هم وقتي که دستم به کعبه رسيد مي گويم خدا اسماعيلم را بپذيرد.
محمود دست به گردن مادر انداخت و سر بر شانه او گذاشت. مادر بوي تن او را که آميخته اي از عرق و خاک سفر بود به سينه کشيد وآرام گرفت :
محمود سر از شانه مادر برداشت .
دوستانم همه رفتند .مادر! جعفر حيدريان ،فتح الله هندياني،محمد حسن معيني ، عيسي پناهي ، خيال مي کني مادران اينها دل نداشتند؟
- چرا ، هم دل داشتند و هم دنيايي آرزو. اما من کجا و آنها کجا... ؟
بعد آهي کشيد:
- خيلي خوب پسرم . من که از پس زبان تو بر نمي آيم . پس از خدا بخواه صبر عطا کند.
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت :
- حالا بلند شود و گرد و غبار راه را از تنت بشور. همين که فاميل بفهمند آمدي سرازير مي شوند.
سه روز تمام خانه از ميهمان پر وخالي مي شد باران ريز و تند مي باريد و لامپ هاي کوچک رنگي را در ميان شاخ و برگ خشکيده درختان مي ترکاند.
- ان شاءالله به سلامتي برويد و برگرديد .
- التماس دعا ! اگر لايق مي دانيد از طرف ماهم نايب الزياره باشيد .
غروب روز سوم ، مادر و پدر محمود او را در آغوش کشيدند بوسه خداحافظي بر صورتش زدند و به همراه مشايعت کنندگان به فرودگاه رفتند. تنها محمود در خانه ماند. عذر نرفتنش به فرودگاه هم ، رفتن به جبهه بود . به اتاقش رفت ، وسايلش را در کوه پشتي اش گذاشت ، وضو گرفت ، نماز خواند ، کاغذ و قلمي برداشت و در زير نور چراغ مطالعه به نوشتن پرداخت سکوت خانه بعد از هياهوي سه روزه ، لذت بخش بود ، اين سکوت به او سکوني مي بخشيد . نوشت :
بسم رب الشهدا
سلام خدا و مقربان درگاه خدا بر تو اي حسين ! اي درس آموز مکتب ايثار و شهادت ! اي يادگار خاتم الانبياءو اي عصاره مظلوميت در طول تاريخ ! سلام بر تو و برآنان که با سرخي خون خويش نداي تو را لبيک گفتند .
اي مومنين، مستضعفين و اي خوانندگان اين وصيت نامه گواه باشيد من رفتم تا پس از گذشت هزارو سيصد و چهل و دو سال از برخاستن نداي حسين ، اورا ياري کنم ، اي زمان! شاهد باش و اي زمين گواه باش! من در سال 1361 رفتم تا نداي حسين را پاسخ گويم.
نوشت و نوشت تا جايي که خطاب به مادر گفت :
مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گريه کني و سياه بپوشي .مبادا که مرا در پيشگاه معشوقم سرافکنده کني . هرگاه خبر عروسي ام را شنيدي جشن بگير و سبز بپوش .
مبادا محزون شوي که چهره ات را نمي خواهم محزون ببينم مي خواهم چون مادر ((وهب)) باشي که وقتي سر پسرش را به سوي او انداختند پس فرستاد و گفت : من چيزي را که در راه خدا دادم پس نمي گيرم!))
از نوشتن که باز ايستاد ساعتي گذشته بود . چشمانش سرخ شده بود و سرش درد مي کرد اين سردرد سالها بود که او را آزار مي داد تنها وقتي در جبهه بود از آن خبري نبود تا صبح زمان زيادي باقي نمانده بود ساعت شماطه دار را کوک کرد و بالاي سرش گذاشت چراغ را خاموش کرد و خوابيد . چشم ها را به هم فشرد و روي گرده راست چرخيد دقايقي گذشت ازخواب خبري نبود دردي خفيف از پشت سر تاروي پيشاني اش ردي کشيد بلند شد و نشست . باران مي باريد شايد هم صداي فروريختن آب از شلنگ بود بر باغچه؟ کنار پنجره رفت پشت دري را کنار زد باران بود ريز و صبورانه دوباره به بستر رفت تا سحر ساعتي بيشتر نمانده بود و او بايد مي خوابيد شروع کرد به فرستادن صلوات . چشم هايش کم کم گرم شد و لبالب خواب ...
در دشتي بزرگ ايستاده بود دشتي که انتهايش به کوه مي رسيد کوهي بلند و خاکستري . اسبي سپيد دوان دوان تا جلوي پايش آمد و ايستاد سم به زمين کوبيد سر بالا کرد و شيهه کشيد نگاهي به خود کرد کوله پشتي در دست و لباس خاکي بسيجي بر تن . اسب بار ديگر سر خم کرد و سم بر زمين زد به دلش افتاد که بايد سوار شود کوله را بر پشت انداخت و سوارشد اسب از جاکنده شد مسافتي را به سرعت باد يورتمه رفت و بعد پر کشيد.
ميان زمين وآسمان بود که از خواب پريد ، خيس عرق ، بلند شد و نشست باران تندتر شده بود برقي تيرگي را دريد به عقربه هاي فسفري ساعت نگاه کرد وقت رفتن بودبلند شد وضو گرفت و لباس پوشيد بايد به ايستگاه راه آهن مي رفت .
(( حسين محمدي نجات )) در اين همسفرهمراهش بود .
قطار سوت زنان پيش مي رفت هوا سرد بود او وحسين تنها مسافران کوپه بودند از قم تا اهواز فاصله کم نبود آنها وقت زيادي براي حرف زدن داشتند ، براي مرور خاطرات مشترکشان، از روزهاي درس و مدرسه ، از بچه هايي که بيشترشان شهيد شدند از منافقيني که مثل مار چنبره مي زدند و در موقعيت هايي که حس مي کردند ديگران درگيرند سر بلند مي کردند و زهرشان را مي ريختند !
- گفتي که مادر و پدرب مسافر خانه خدا هستند !
- اره ديشب رفتند فرودگاه .
- وقتي برگشتند سوغاتي ها را تنها تنها نخوري محمود آقا!
- اي والله مومن! از کي تا حالا بي معرفتي ازم ديدي؟
- يادت نيست از مشهد برايم مهر و تسبيح آورده بودي با دست خودم بهم دادي اما دوباره ازم بلند کردي؟
- دوباره که برش گرداندم ، کامپيوتر مغزت اين قسمتش را پاک کرد
هر دو زدند زير خنده .
محمود لبخند زنان سر به پشتي نيمکت چرمي تکيه داد مدتي در سکوت به بيرون نگاه کردآسمان را ديدکه گرفته بود و نوک درختان را که زرد و گاه تيرهاي برق که کلاغ زاغي ها رويشان نشسته وسر به تو داشتند دوباره حرف افتاد:
- مي داني حسين! مادرم خيلي سخت با آمدنم به سپاه موافقت کرد تنها چيزي که کمکم کرد استخاره اش بود سوره يوسف آمد ورضايت داد بعد هم خوابي که ديده بود .
- چه خوابي؟
- خواب ديده بودخداوند به او پسري داده است که چهار بانوي سيده بر بالينش هستند
- و لابد آن پسر تو بودي!
- نمي دانم ... اما مادرم بعد از ديدن اين خواب خيلي آرام شده بود حالا هم فقط يک چيز دلم مي خواهد
- مي شود بگويي چه ميخواهد ؟
- مي خواهم ازت خواهش کنم اگر خدا خواست وشهيد شدم اين خبر را تو به مادرم بدهي .
حسين خنديد:
- باز شروع کردي پسر تا پلوي عروسي ات را نخورم محال است دست از دامنت بکشم .محمود قبضه اي از تسبيح را جدا کرد و دانه هاي سبز آن را از زير انگشتانش سراند:
- بازي در نيار پسر!
- نگاه کن خوب آمد.
لبهاي خندان حسين جمع شد :
- که اين طور !
- آره جان حسين اينطور مي خواهي باز هم استخاره کنم ؟ بيا !
دوباره قبضه اي جداکرد و از دوسر آن جفت جفت جدا کرد.
- بيا ! باز هم همان شد که بايد ! بابا رفتني ام... رفتني
حسين با دهان باز نگاهش کرد :
- بله ... جعفر حيدريان رفت . فتح الله هندياني رفت ، محمد حسين معيني رفت . عيسي پناهي رفت . حالا هم محمود منتظر مي رود.
بلند شد و با دو دست دستگيره هاي قاب پنجره را گرفت آن را به ضربه اي پايين کشيد سرش را از پنجره بيرون برد و داد کشيد اي خدا پس کي حسين را مي بري ؟ کي ؟کي ؟کي ؟
صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل به گوش مي رسيد دلي لا ... دلي لا.. دلي لا... پيشاني اش را روي لبه پنجره گذاشت شانه هايش تکان خورد . محمود بلند شد و از پشت سر او را نگاه کرد دستش را روي شانه حسين گذاشت :
- چه خوب است که هر دو همديگر را داريم ، چه خوب است که مي توانم هنوز برايت حرف بزنم.
چه خوب است که غير خودمان کسي اينجا نيست چه خوب ...
ساعتي کنار هم ايستادند و به آسمان و زمين که به سرعت از مقابل چشمانشان مي گذشت خيره شدند اين آخرين سفري بود که با هم طي مي کردند ناراحت بودند يا خوشحال؟ پرحرف يا خاموش ؟ گناه آلود يا بخشيده شده؟ بقيه راه بدون حرف خاصي گذشت اما آن که اندوهگين تر بود حسين بود و آن که از شدت شعف خنده از لبش مي جوشيد محمود بود.
وقت نماز ظهر که در ايستگاه بين راه پياده شدند محمود جلو ايستاد و حسين پشت سر او. و صداي محمود به وقت قنوت شنيده مي شد :
(( اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک))
حسين بعد از ختم نماز او را در آغوش کشيد و در سکوت خط زير گلويش را بوسيد.

کوچه اقاقيا چراغاني شده بود بار ديگر لامپ هاي رنگي بود که در هواي سرد دي ماه قم نورافشاني مي کرد حاج خانم و حاج آقا مظاهري برگشته بودند دوست و آشنا بود که به ديدارشان مي آمد .اما چشم هاي مادر در جستجوي ديدار پسر مي سوخت محمود که معلوم نبود در کجاست ؟ اگر چه به اين نديدن ها عادت داشت اما اين بار بدجوري دلشوره او را گرفته بود شب پيش خواب ديده بود در حرم حضرت معصومه (س) است و تمام صحن حرم مملو از ساک و کوله پشتي است و او سرگردان به دنبال کبوتري که گم کرده بود مي دويد جستجو مي کرد و از هر که مي توانست مي پرسيد تا آنکه مردي روحاني با عبايي سبز و عمامه مشکي به سوي او آمده و گفته بود:
- حاج خانم ، يک روضه دوازده امام نذرکن پيدامي شود حتما.
واو خود را به ضريح رسانده بود .
- يا دختر حجت خدا . من کبوترم را از شما مي خواهم !
وارد صحن شده بود کنار حرم باغ بسيار زيبايي بود با جوي هايي لبالب از آب روان و درختان سرو . جلو رفته و کبوتر سفيد و درشت و زيبايي را ديده بود خون آلود کنار جويي ميان چمن ها. آن را برداشته وبه سينه چسبانده بود :
- اللهي شکر که کبوترم پيدا شد
از خواب پريده و دنبال کبوتر گشته بود اما... دلش فروريخته بود وقتي که دستهايش را تهي ديده بود تنها نور سرخ چراغ خواب بود که برآنها خون مي پاشيد و حالا چقدر چشم به راه بود، مهمانها مي آمدند و مي رفتند ، سفره ها پهن و جمع مي شد کم کم شادي جاي خود را به ماتم مي داد و ماتم به اندوه.آه... چرا محمود نمي آمد؟
سرانجام آن لحظه که بايد رسيد(( حسين مظفر)) بر آستانه در ظاهر شد با موهاي نرم مشکي يک وري چشماني بي قرار چفيه اي برگردن ولباس و چکمه هايي غرق خاک و اين ساکها . چرا دو تا و نه يکي!
- حاج خانم خيال نکنيد خبري شده !فقط...
و او که چادر نماز سفيدش را به سرکرده و هنوز صورتش را قطرات آب وضو آب چکان بود بر لبه درگاهي اتاق که رو به حياط باز مي شد نشست و گفت :
-يا پنج تن!
حسين به حياط آمد و يک راست به طرف حوض آب رفت آب صاف بود مثل اشک چشم اما ماهيي روي آب نبود همه به خاطر سرماي هوا به ته حوض رفته بودند.
حسين صورتش را شست نه يک بار که سه بار .
مادر با زبان لبهايش را تر کرد:
- از محمود برايم خبرآوردي ؟ بگو... بگو چه بلايي سرش آمده؟
حسين جلوي درگاهي آمد زير لب سلامي کرد و راست ايستاد اما چشم از زمين بر نگرفت انگار تمامي شهامتش را زير نگاهي که مثل آتش شعله مي کشيد از دست داده بود.
مادر نگاه از صورت او بر گرفت ترسيد پس بيفتد از بس که رنگش پريده بود و لبهايش مي لرزيد فقط توانست بگويد :
- نترس پسرم حرف بزن بگو کجا؟!
حسين بغضش ترکيد روي زمين زير درخت بيد مجنون باغچه چمباتمه نشست :
-محمود با دونفر از همرزمانش دعاي کميل مي خواند خمپاره افتاد درست وسطشان! وقتي جلو رفتم محمود را ديدم که به پشت افتاده بود از پاهايش شناختمش عادت داشت توي هر شرابطي چکمه هايش را برق بياندازد اما جلو که رفتم ...
به گريه افتاد.
مادر خواست بگويد: (( بگو پسرم)) اما مثل ماهي که توي خشکي افتاده باشد فقط لب زد .
-سر نداشت !
مادر وايي گفت و خواند :
(( من عشقته قتلته .. من عشقته قتلته!))
محمودش گفته بود ((در وقت طواف دعاکن که عاشقم شود)) و او دعا کرده بود و حالا نداي استجابت را مي شنيد .
حسين دست به تنه بيد مجنون گرفت و بلند شد .
ديشب خواب ديدم لباس پاسداري تنش است و همراه با حضرت امام(ره) از کربلا براي زيارت خانم معصومه (ص) آمده است .
بعد يکي از ساکها را لبه درگاه گذاشت وخود از در بيرون رفت .
مادر با خود فکر کرد:
- ساعتش را به تو مي دهم پسرم . به تو که ان شاءالله دامادي ات را ببينم سپس صورتش را بين دو دستش پنهان کرد از لابه لاي انگشتانش اشک فرو مي چکيد و شانه هايش تکان مي خورد پس از چند لحظه به طرف تلفن دويد بايد خبر شهادت محمودش را به همه مي داد اما پيش از آن بايد لباس سبزي را که در کنج گنجه بود در مي آورد و مي پوشيد و يک روسري حرير سبز هم و مهم تر از همه ... بايد ... بايد به همه مي گفت که در عزاي محمودش سبز بپوشند فقط سبز...

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : منتظر , محمود ,
بازدید : 291
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343ه ش  در تهران متولد شد و در خانواده اي مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهي زندگي را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابي بودند كه به اين دوران خمودي و سياهي پايان بخشد تربيت گرديد.
مجيد بيش ا زسيزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب عليه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهيد مهدي زين الدين به انتشار اعلاميه ها و نوارهاي امام مدظله كه پدرش در اختيارش قرار مي داد پرداخته و در درگيري هاي خياباني و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال مي نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسيدن انقلاب خونين اسلامي يكي پس از ديگري فرا رسيدند. حوادثي كه هركدام براي يك قرن زمان كافي بود و در مدتي كوتاه خود را نماياند. در يوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پيروزي انقلاب بر سينه ملت بپا خاسته تاختند و نيزه هاي خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهاي بي دفاع ما فروبردند. شهيد مجيد زين الدين كه از يكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بي تفاوت بماند و از اين روي دوره دبيرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه هاي مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در لشگر علي ابن ابيطالب (ع) كه برادرش مهدي فرماندهي آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادي كه در وي بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمي طي كرد و در قسمت اطلاعات و عمليات مشغول فعاليت گرديده و در لشگر 17 مسئوليت فرماندهي يكي از تيپ ها را بعهده گرفت. او در بين رزمندگان چهره اي محجوب ،موثر، و در بين دوستان و خويشان و خانواده مايه آرامش وغمخوار ديگران بشمار ميرفت. قدرت بدني و بازوان پرقدرتش، تبحر وي در فنون مختلف رزمي انفرادي وي را از ديگران متمايز ساخته بود و همه اين صفات همراه با شجاعت و تقوي و ايمان قلبي اش از او مجاهدي ساخته بود كه يك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زير ديد دشمن عبور مي نمود و به جمع آوري اطلاعات و شناسايي مواضع دشمن مي پرداخت.
شهيد مجيد زين الدين در پي شركت در بسياري از عملياتها كه آخرين آنها عمليات غرورآفرين خيبر بود ايثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدي زين الدين بسوي ديار قرب الهي پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پيوستند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
مصاحبه با پدر شهيدان زين الدين
بر آنيم تا قدري در سايه سار استقامت‏شهيد دادگان بياراميم و با تنفس در فضاي اخلاصشان جان بگيريم . عزيزان شهيد داده آن قدر سخاوتمندند كه ديگران را رخصت‏بوييدن گل‏هايشان مي‏دهند و باغچه بهاري خود را بر همگان مي‏گسترند ; اين باغچه گسترده است‏به پهناي تاريخ و اين لاله‏ها هدايت گر هميشه راهند .
به خانه‏اي هميشه سبز آمده‏ايم تا با مسافري از كاروان زينبيان عليها السلام، مادر فرمانده فداكار و مخلص لشكر 17 علي ابن ابيطالب (ع) ، شهيد مهدي زين الدين و برادرش مجيد، به گفتگو بنشينيم .

مي‏خواهيم كمي از خودتان برايمان بگوييد .
خدمتتان عرض كنم كه: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانواده‏اي مذهبي و بسيار متعصب و آگاه به زمان .
فكر مي‏كنم همه نقش اساسي در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است .
ايشان از كودكي، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا مي‏گرفتند و مي‏بردند به مسجد «سيد» اصفهان كه مسجدي تاريخي و معنوي است .
امام جماعتي كه براي نماز تشريف مي‏آوردند، ويژگي خاصي داشتند . ايشان آيت الله شفتي از فرزندان آن سيد بزرگواري بودند كه اين مسجد را با آن معنويت‏خاص خودشان بنا كرده بودند . ويژگي آيت الله شفتي اين بود كه، قبل از اذان صبح، مي‏آمدند زير آسمان، زيارت ال يس مي‏خوانند . بعد هم مي‏رفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربك اعلي‏» به جاي مي‏آورند .
اين رفت و آمدهاي سحرگاهان موجب مي‏شد كه مسائل اعتقادي و مذهبي را خوب فرا گيرم . و در دامن آن مادر پاك و با فضيلت آموختم كه بايد نماز اول وقت نمازهاي يوميه را خوب ياد بگيرم و خوب انجام دهم . در زندگي فردي و اجتماعي ايشان براي من مثل يك رهبر بودند، و مسائل را به ما مي‏آموختند البته قرآن را خودم آموختم .

در چه سني ازدواج كرديد؟
هنوز كلاس پنجم بودم كه همين حاج آقا، يعني اولين خواستگاري كه براي من آمد، چون از نظر مذهبي و خانوادگي بسيار متشخص و متدين بودند، لحاظ كردند كه اين مورد خوب هستند و من را در سن يازده سالگي به ازدواج ايشان در آوردند .
شروع زندگي من در تهران بود كم كم مبارزات عليه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبي بودند، و در طول زندگي خيلي با شاه مبارزه كرده بودند . بچه‏ها يك يك به دنيا مي‏آمدند تا اين كه قرار بود آقا مهدي دنيا بيايد ايشان فرزند سوم من بود . آقا مهدي كه به دنيا آمد، از همان ابتدا ويژگي‏هاي خاصي را در وجودش مي‏ديدم .
همه بچه‏ها خوب بودند از نظر نماز، يادگيري، علاقه به قرآن و اهل بيت ، ولي ايشان حالت‏هاي خاصي داشتند . بعد آقا مجيد به دنيا آمد . تفاوت سني اين دو 5 سال بود ولي چون آنها پسر بودند بيشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعت‏با هم مي‏رفتند .

آيا محيط آن موقع تهران براي رشد و تربيت‏بچه‏ها مساعد بود؟
زندگي در تهران را از نظر محيط مساعد نمي‏ديديم ; چون محيط بسيار فاسد بود و بي حجابي و بد حجابي به جايي كشيده شده بود كه روزي پدر بچه‏ها آمدند منزل، گفتند من در خيابان لاله زار زني را ديدم كه فقط دو تكه لباس تنش بود . از اين رو، مهاجرتي به خرم آباد داشتيم . حضرت آيت الله مدني هم به خرم آباد تبعيد شده بودند . برادر و دايي من هم براي تبليغ به خرم آباد رفته بودند .
دايي من، انسان بسيار با تقوايي بودند و مردم شهر همگي اعتقاد عجيبي به ايشان داشتند . حتي برخي آب و چاي ايشان را براي شفا مي‏خوردند . ايشان از برادرم خواسته بودند كه براي تبليغ و داير كردن يك كتاب فروشي بسيار بزرگ براي اهل آن شهر اقدام كند . ما هم به خاطر آماده‏تر بودن آنجا براي تبليغ و ارشاد مردم، به آنجا مهاجرت كرديم .

برگرديم به مبارزات، دوست داريم بيشتر از مبارزات برايمان بگوييد .
15 خرداد سال 42، فرزند اولم و آقا مهدي كه تقريبا سنشان به هم نزديك بود، دستشان را گرفتم و در آن راهپيمايي بزرگي كه بعد از دستگيري حضرت امام به وقوع پيوست، با شعار يا مرگ يا خميني، شركت كرديم . تنها زني كه در آن راهپيمايي بود من بودم . آقايون گفتند: بهتر است‏شما بچه‏ها را ببريد منزل، چون درگيري ايجاد مي‏شود و ممكن است‏به شما صدمه‏اي بخورد كه من برگشتم اما مي‏ديدم كه مردم چگونه توسط رژيم شاه سلاخي مي‏شدند و آن روز حدود 15 هزار نفر را به خاك و خون كشيدند . به هر حال مبارزات ما از آن زمان و از زمان تقليد از حضرت امام آغاز شد .
در طول 12 سالي كه در خرم آباد بوديم، كار من، مدام، ارشاد بود و هدايت و قرآن و نماز . و با اين كه محيط شهر مثل قم نبود، ولي الحمد لله ما در اين رابطه بسيار موفق بوديم، من خودم جلسات قرآن براي خانم‏ها داشتم . مبارزات ما به صورت مخفيانه و زير زميني بود . ولي زماني رسيد كه حاج آقا احساس كردند بايد مبارزات علني شود و آن به صورتي بود كه وقتي گوشت‏يخ زده را از استراليا يا اسرائيل آورده بودند، حاج آقا اعلاميه‏اي را كه از طرف علماء، مثل آيت الله گلپايگاني بود، آوردند . و اين اعلانيه را به ويترين مغازه و كتاب فروشي خودشان زدند . مغازه ايشان جايي بود كه ميعادگاه جوان‏ها و مردم بود . يعني درست در ميدان و مردم آن را مي‏خواندند .
چون مردم خرم آباد دامدارند و اصلا دامداري و كشاورزي ويژگي شغلي آنان است . همان روز مردم تمام گوشت‏هاي يخ زده را كه در تريلي‏ها بود، بردند و به رودخانه ريختند و اين ضربه بزرگي براي رژيم شاه بود . و همين موجب شد حاج آقا را دستگير كردند و به زندان بردند . و از من هم دل خوني داشتند، چون هنوز مدركي دستشان نداده بودم كه بتوانند دستگيرم كنند . از طرفي اعتقادات مردم هم بود و مي‏دانستند كه مردم شورش مي‏كنند . حاج آقا را تبعيد كردند . به ناچار ما را هم تبعيد كردند . من به خاطر تحصيلات بچه‏ها ماندم اما نامه‏اي از سوي علما، كه در سقز (كردستان) تبعيد بودند، آمد كه براي شوهرتان زندان در تبعيد درست نكنيد، شما هم بچه‏ها را برداريد و بياييد اينجا .

حاج آقا زين الدين چه كارهايي بيشتر انجام مي‏دادند؟
حاج آقا هم كه فقط كارشان مبارزه بود . يا رساله‏هاي امام را كه در خرم آباد به چاپ مي‏رسيد، پخش مي‏كردند . يا مخفيانه نوارهايي كه از حضرت امام يا از مبارزين كه منبر مي‏رفتند و منبرهاي داغي داشتند تهيه مي‏كردند و براي جوان‏هاي خرم آباد مي‏گذاشتند . اين كار را بيشتر آقا مهدي انجام مي‏داد .

از آقا مهدي برايمان صحبت كنيد؟
آقا مهدي، دو سال زودتر از موعد، «ديپلم گرفتند» ، با نبوغي كه داشتند درس‏ها را جهشي خواندند . از اين رو، وقتي پدر را تبعيد كردند، ايشان كنكور شركت كرد و در دانشگاه شيراز، كه آن زمان دانشگاه پهلوي بود و بهترين دانشگاه ايران، رتبه چهارم را كسب كرد . ولي به علت تبعيد پدر اين سنگر بسيار مهم ما در خرم آباد خالي شده بود . به نظر آقا مهدي اين كار مهم‏تر از دانشگاه رفتن ايشان بود . ايشان چون مذهبي بودند، كمتر مي‏گذاشتند بچه‏هاي مذهبي تا آنجايي كه ممكن بود وارد دانشگاه بشوند . با اين حال ايشان «الاهم فالا هم‏» كردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشت‏سر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند كه من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام كردم و در مغازه پدر يعني كتاب فروشي مي‏مانم .
زماني كه اعتصاب‏ها و راهپيمايي‏ها شروع شد، ايشان با بعضي از دوستانش، كه البته بسيار قليل بودند صحبت مي‏كردند . اينها تلفن‏هاي متعددي را در نظر مي‏گرفتند و به مغازه دارها مي‏گفتند فردا در سراسر ايران اعتصاب است، شما هم بايد اعتصاب كنيد .
مدتي كه در كردستان بوديم، بچه‏ها زبان كردي را ياد مي‏گرفتند . براي ما خيلي هم سخت نبود با اين كه شاه فكر مي‏كرد اگر ما را در تبعيد نگه دارد، به خصوص در سقز كه اهل سنت‏بودند و فرقه‏هاي مختلف به خصوص، مالكي و شافعي و حنبلي، براي ما دشوار خواهد بود .
در آنجا جلسه قرآن براي اهل سنت گذاشتيم، بسيار هم استقبال شد به طوري كه دخترها به دور از چشم والدينشان با روسري به جلسه مي‏آمدند ; ساواك به آنان گفته بود اگر دخترهاي شما با اين‏هايي كه تبعيد هستند رفت و آمد كنند، ما شما را هم زنداني و دستگير مي‏كنيم .

خب حالا كه بحث‏به اين جا رسيد بد نيست كه سفرتان را به نجف برايمان بگوييد .
سال 56 يا 57 بود، حاج آقا، يك سري كارهايي با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شديم نجف . آن موقع دخترم هنوز ديپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ايشان داشتم . رفتن به خدمت‏حضرت امام بسيار مشكل بود ; چون زير نظر بودند، هم از سوي سازمان امنيت ايران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امير (ع) با يكي از شاگردانم بوديم، كه ايشان گفت: هر طور هست‏بايد امام را ببينم . البته، حضرت امام تشريف مي‏آوردند حرم و مي‏نشستند، نيم ساعت قرآن مي‏خواندند . كساني كه مي‏خواستند ايشان را ببينند همين طور مي‏ديدند . كسي نمي‏توانست‏خيلي با ايشان تماس بگيرد، فقط اين كه دستشان را ببوسد . اين خانم خيلي گريه مي‏كرد شما من را ببريد خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشكلاتي كه هست نمي‏شود برويم . من هنوز سني نداشتم و خيلي جوان بودم . خانمي كنار ما نشسته بودند، گفتند: كجا مي‏خواهيد برويد؟ گفتم: مي‏خواهيم برويم خدمت امام . گفت: پسر من عكاس ايشان است او را پيدا مي‏كنم تا شما را نزد ايشان ببرد . انگار خدا اين خانم را ملكي فرستاده بود كه ما خدمت ايشان برسيم .
بالاخره ما رفتيم و منزل را پيدا كرديم . در زديم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان كند در را باز كردند، گفتند: چي كار داريد؟ گفتيم: آمديم آقا را زيارت كنيم . ما از ايران آمديم .
فرمودند: آقا خوابيده‏اند . گفتم: به هر حال تا اينجا آمديم، هر جور خودشان صلاح مي‏دانند . ايشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائيد منزل . آقا فرمودند: بياييد داخل . امام را ديديم كه از تخت دارند مي‏آيند پايين . واقعا خوابيده بودند ولي در آن موقعيت ما را رد نكردند .
پا شده بودند . لباس پوشيدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خيلي رسمي . براي ما دو تا زن جوان كه حالا معلوم نيست كي هستيم! بسيار عجيب بود، بالاخره تشريف آوردند و به من اشاره كردند بفرماييد .
سؤال هايي كه من از ايشان كردم يكي اين كه، من صرف و نحو را شروع كرده بودم و داشتم كتاب جامع المقدمات را به آخر مي‏رساندم، به هر حال مبتدي بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدي هستم اما كلاس هايي را هم دائر كردم . نمازهاي مردم را درست مي‏كنم . ارشاد مي‏كنم . گاهي احكام براي مردم مي‏گويم . اما مي‏خواهم ببينم، اين كار من واقعا درسته كه حالا من نه شرح لمعه‏اي خواندم و نه دروس ديگر، وارد احكام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهيد . ايشان به من اجازه دادند كه جلسه داشته باشم . اين خودش يك توفيق الهي براي من بود .
بعد از ايشان اجازه خواستم كه دخترم به دانشگاه بروند يا نه؟ گفتم: آيا ايشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهري كه ما هستيم همه بي حجاب و كم حجاب هستند، ولي ايشان با پوشيه و چادر مشكلي و حجاب كامل هستند حتي سر كلاس مي‏نشيند و از نظر مسائل شرعي آنچه را بايد بداند مي‏داند . متشرع هست . اجازه مي‏فرماييد . فرمودند: نه، چون الان حاكم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نمي‏دهم .
براي تاكيد گفتم: خيلي متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمين مي‏كني كه مفسده‏اي نداشته باشد بفرست . ولي وقتي حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضميني مي‏توانستم بكنم براي حكومتي كه امام تشخيص داده بوند بايد برانداخته شود .
بعد از توصيه‏ها ايشان يك كتاب حكومت اسلامي و رساله خودشان را هديه كردند كه از روي حكومت اسلامي تكثير بشود و در اختيار مردم قرار بگيرد . البته اين كتاب‏ها از نظر ساواك آنجا و ساواك ايران ممنوع بود و خارج كردن آنها از مرز بسيار سخت‏بود .

چگونه اين كتاب‏ها را به ايران آورديد؟
شب آمديم هتل . من اين كتاب‏ها را به خانم پيري كه از كاروان ما بودند و گفتم چون ساك ما جا نداره و چيزي زيادي جا نداره و چيزهاي زيادي برداشتيم، باشد پيش شما، البته كتاب‏ها را بسته بندي كرده بودم .
گفتم، چون ما جوان هستيم . ما را مي‏گردند اما ايشان چون پير زن هستند كاري با او ندارند و اهميت نمي‏دهند . آن هم قبول كرد . اما خانم‏هاي ديگري كه در اتاقمان بودند، اين خانم را وسوسه كردند و گفتند: فهميدي اين خانم چي به شما داد؟ ! مي‏خواستي آن را باز كني . ايشان هم باز كردند و كتاب‏ها را ديدند و گفتند: زود همين الان برو، پس بده اگر ببينند، شما را مي‏گيرند . پير زن هم گفت: من نمي‏توانم اينها را بياورم . باشه پيش خودتان .
آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چي كار كنيم . الان بد شد . شايد كتاب‏ها پيش خودمان هم بود، نمي‏ديدند اما حالا ديگه برملا شده است و همه مي‏فهمند . در اينجا حضرت علي (ع) به داد ما رسيد . كتاب‏ها را برداشتيم رفتيم حرم و لا به لاي قرآن‏ها گذاشتيم و آمديم تا اين كه روزي كه مي‏خواستيم برويم . آمديم رفتيم حرم . حاج آقا رفتند سراغ كتاب‏ها ديدند سر جاي خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتيم توي ساك‏ها آيه «وجعلنا» خوانديم . به هر حال، خيلي راز و نياز كرديم كه اينها را نبينند خلاصه گشتند، نديدند و نگرفتند . ما اينها را وارد ايران كرديم و بحمدلله استفاده شد .

كي به قم بازگشتيد؟
بعد از آن مجددا رفتيم به سقز در كردستان به كار تبليغ ادامه داديم تا سرانجام باز مهاجرت كرديم و آمديم قم و از سال اولي كه هنوز انقلاب پيروز نشده بود، آمديم قم و تا حالا در اينجا هستيم . بچه‏ها كارهايي مي‏كردند . اعلاميه پخش مي‏كردند .
گاردي‏هايي كه مي‏آمدند اطراف حرم و مردم را متفرق مي‏كردند و مي‏زدند و مي‏گرفتند . ما شنيديم كه بعضي از آنها يهودي بودند . يعني از اسرائيل آمده بودند . يكبار مجيد آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پيروز نشده بود .
يكي دو كارتن را آقا مهدي قرار بود ببرد تهران، مي‏خواست‏سوار ماشين بشود حاج آقا گفتند: مي‏ترسم اين بچه را بگيرند .
حاج آقا گفتند: خودم را بگيرند بهتر از اين كه اين بچه را بگيرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ايشان را گرفتند به خاطر همين اعلاميه‏ها و چيزهايي كه دستشان بود ايشان را زندان كردند .
وقتي ايشان را گرفتند فهميديم كه ديگه نبايد اينها را نگه داريم . من، دخترها، آقا مجيد، آقا مهدي اين‏ها را پخش مي‏كرديم . بدون اين كه فكر كنيم كجا داريم مي‏ريزيم . به كي مي‏دهيم . هيچي براي خودمان باقي نماند كه حالا اثري باشد . الحمدلله انقلاب پيروز شد .


مصاحبه با مادر شهيدان زين الدين:
بسم الله الرحمن الرحيم. مهدى و مجيد از ابتداى كودكى شان در خانواده اى متعهد ، مذهبى و انقلابى رشد يافتند. برخورد هايشان با خانواده به گونه اى فوق العاده بود. يك خاطره كوچك براى شما تعريف مى كنم تا معلوم شود چه مقدار از خانواده تبعيت داشتند. ماه مبارك رمضان، بعد از ظهرى،پسر بچه اى 9 - 8 ساله با رفقايش در خيابان، جلوى منزل در حال بازى بود. مادر به فكر مى افتد كه براى افطار نان تهيه كند. در خانه را كه باز مى كند آن پسر بچه تا مادر را مى بيند، بازى فوتبالى كه دو دسته بودند و اگر يكى از آنها كم مى شد بقيه ناراحت مى شدند را رها مى كند تا بيايد و ببيند كه مادر براى چه از خانه بيرون آمده است. مادر مى گويد برو نان بخر، ايشان بلافاصله و بدون هيچ اعتراضى كه بگويد نيم ساعت يا 10 دقيقه ديگر، از مادر اطاعت كرده مى رود و نان را مى خرد. اين اخلاق و ويژگى در طول زندگى اين دو نمايان بود، به طورى كه واقعاً اگر احساس مى كردند كه وجودشان براى كارى مفيد لازم است، ايثار مى كردند. برخوردشان با دوستان و رفقا خيلى صميمانه و طورى بود كه توجه هر آشنايى را جلب مى كرد. هر كس با ايشان برخورد مى كرد با لبخند و منطق صحيح ايشان مواجه مى شد و شيفته اين اخلاق مى شد.به همين خاطر از همان ابتداى نوجوانى دوستان زيادى را به خود جذب مى كردند.

ما تا زمان انقلاب و تشريف فرمايى امام (ره) به ايران، در منزل تلويزيون نداشتيم. يك راديو داشتيم كه اخبار را گوش مى داديم. يادم است كه مجيد حدود چهار يا پنج سالش بود; اخبار را كه مى خواستيم گوش دهيم ايشان آهنگ تيتر اخبار كه پخش مى شد، صداى راديو را كم مى كرد و وقتى هم كه اخبار تمام مى شد راديو را خاموش مى كرد كه مبادا به گوش خودش، خواهر و برادر و يا پدر و مادرش يك آهنگ برسد. يعنى اين همه تلاش طاغوت براى منحرف كردن جوانان بود و افرادى مثل ايشان خيلى بودند كه علنى مى دانستند كه با چه رژيمى برخورد دارند و اين رژيم دشمن اسلام است و دشمن دين ما و انسانيت است، مزدور است و سرو كار آن با ابرقدرتهاى خارجى است و دارد در مملكت چه فسادهايى انجام مى دهد. بنابراين سعى مى كردند از هرچيزى كه ممكن است كوچك ترين انحرافى براى انسان ايجاد كند، دورى كنند.

عرض كنم يك سعادت بزرگى را خداوند نصيب ما كرد و آن اين بود كه (ما كه مى گويم يعنى خانواده مان) در دامان روحانيت پرورش پيدا كرديم و نسل اندر نسل روحانى زاده هستيم. شجره ما مى خورد به شهيد ثانى. بنا بر اين با روحانيت يك پيوند قلبى خاصى داشتيم. بچه هايمان را از همان كودكى به جلسات قرآن مى برديم. با مسجد آشنايشان كرديم، با نماز جماعت آشنايشان كرديم، با روحانيت آشنا شدند و در آن برهه كه خيلى كم اتفاق مى افتاد كه يك نوجوان يا يك كودك كم سن و سال در جلسات قرآن يا جلسات مذهبى شركت كند، از اينكه مى ديدند يك همچون شخصى آمده، بيشتر با ايشان ارتباط مى گرفتند و اين ارتباطات ثمرات و نتايج ارزشمندى براى آنان بدنبال داشت، ديگرى هم سعادت بزرگى كه نصيب ما شد اين بود كه ما از سه نوبت نماز جماعت كه به مسجد مى رفتيم، دو نوبت آن را پشت سر آيت الله مدنى نماز مى خوانديم و در آن مقطع خاص اين افتخار نصيبب ما شده بود. يادم است كه مهدى خيلى به ايشان علاقه داشت و سعى مى كرد كه در اكثر نمازها و منبرهاى ايشان حضور داشته باشد. آقا هم لطف كرده بودند و به ايشان محبت مى كردند. بارها من ديدم كه حضرت آيت الله مدنى هنگامى كه مهدى از ايشان سؤال مى كرد، خم مى شدند و جوابش را طورى مى دادند كه نفس ايشان به مشام مهدى مى رسيد. يعنى كلام كه به گوش مى رسيد، همراه با نفس گرم اين روحانى عاليمقام بود. و اينان خيلى علاقمند به روحانيت بودند.اين دو شهيد امام را نديده عاشق امام بودند، و معلوم شد كه در اين چند سالى كه بعد از انقلاب اسلامى، حيات داشتند، چگونه از حضرت امام (ره) و ولى فقيه شان اطاعت كردند و براى فداكارى و از خود گذشتگى در جنگ شركت كردند و تا پاى شهادت پيش رفتند.

از برجسته ترين ويژگى هاى روحى و اخلاقى اين دو عزيز مؤدب بودنشان بود. هميشه سعى مى كردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نكنند. هميشه سر به زير و اطاعت پذير بودند. آقا مهدى به سن نوجوانى كه رسيد واقعاً مشاور خيلى خوبى براى خانواده بود و ما به نظرات ايشان از همان نوجوانى احترام مى گذاشتيم و با ايشان مشورت مى كرديم. يك مطلبى را مى خواهم عرض كنم كه من 18 سال است كه يك كلمه رنجم مى دهد. و آن اين است كه: در آخرين ديدارى كه با آقا مهدى داشتم، از منزل كه بيرون آمديم ايشان براى رفتن به مأموريت عجله داشت، داخل ماشين به ايشان گفتم من چند ماه است كه از مجيد خبرى ندارم خواهش مى كنم اگر اطلاعى از او دارى به من بگو اميدوارم خدا هم صبرش را به من بدهد. ايشان خيلى خلاصه گفتند كه: «نه. من چند روز پيش با مجيد ناهار خوردم و حالش خيلى خوب است». من يك كلمه گفتم: «نه بابا!»تا من گفتم «نه بابا!» ايشان گفت:«استغفر الله». چنان اين «استغفر الله» را گفت كه هنوز در مغز من صدا مى كند، من شرمنده شدم و از ماشين پياده شدم. از آن تاريخ تا به حال هر چه فكر مى كنم، حتى يك گناه از ايشان سراغ ندارم. واقعاً ايشان از همه اينها منزه بود و واقعاً براى خانواده فردى ارزشمند و مفيد بود، ما افتخار مى كنيم كه خداوند لياقت داد كه ايشان و برادرش را تقديم اسلام بكنيم

زمانى رسيد كه 27 هزار نفر زير مجموعه لشكر 17 على ابن ابى طالب (ع) بودند. بارها اين بسيجى ها و سپاهى ها آمده اند گفته اند كه ما نديده ايم آقا مهدى لباس سپاه بپوشد. يعنى واقعاً هميشه سعى مى كرد با آن فردى كه كار خيلى جزئى در لشكر داشت هم شكل باشد. خاطرات زيادى است كه افرادى در مجلسى با ايشان بوده اند ولى ايشان را نمى شناختند. خيلى عادى با ايشان برخورد كرده اند. مثلاً به ايشان جا نمى دادند كه بنشيند يا اگر جايى بوده، فشار مى آورند كه بيشتر جا بگيرند و زياد به ايشان احترام نمى گذاشتند. بعداً كه مى فهميدند ايشان فرمانده لشكر است، شرمنده مى شدند و مى آمدند از او عذر خواهى مى كردند و ايشان خيلى عادى برخورد مى كردند. يك خاطره عجيبى از ايشان براى شما بگويم، ايشان هيچ وقت لباس نو نمى پوشيد، از همان كودكى وقتى در ايام عيد و يا مناسبتهاى ديگر برايش لباس نو مى خريديم در استفاده از آنها اكراه داشت; كفشش را خاك مالى مى كرد تا نو نشان ندهد. اين حالت از همان كودكى تا پايان عمرش روش او بود. ايشان چه از نظر لباس، چه از نظر غذا خوردن، چه از نظر راه رفتن،بسيار ساده و معمولى بود و هيچ وقت اين مقامها و مسؤليتهايى كه به وى واگذار مى شد باعث نشد كه ايشان از آن حالت خودش دست بردارد.

يكى ادب ايشان بود. دوّم اينكه از همان ابتداى كودكى مادرشان جلسات قرآنى داشت. خانمها مى آمدند و تعليم مى ديدند، بچه نابالغ هم معمولاً در اين مجلس رفت و آمد مى كرد. آقا مهدى خود به خود قرآن را فرا گرفتند. و از روزى كه ياد گرفتند قرآن بخوانند، مى توانم با اطمينان بگويم كه هر روز قرآن مى خواندند. آقا مهدى، علاوه بر اينكه قرآن را تلاوت مى كرد، سعى مى كرد به معانى قرآن پى ببرد و بالاتر از آن خودش را با قرآن تطبيق مى داد. عرض مى كنم كه به ذهنم خيلى فشار آوردم ولى نه غيبتى، نه تهمتى از ايشان سراغ دارم. هر كجا مسأله غيبت پيش مى آمد، يا از صحنه خارج مى شد يا اعتراض مى كرد. علاوه بر اينكه غيبت نمى كرد، سعى مى كرد كه غيبت هم گوش ندهد. قرآن خواندن ايشان در خاطرات هم رزمانش، خيلى بيان شده كه حتى اگر جايى چند دقيقه مى بايست معطل بشود يا منتظر كسى يا چيزى بشود، يك قرآن كوچكى را از جيب خود بيرون مى آورد و تلاوت مى كرد. مسأله ديگرى كه باعث عظمت روح ايشان شده، نمازهاى اوّل وقت ايشان است. به نماز اوّل وقت قبل از اينكه به تكليف برسد بسيار اهميت مى داد چون ما معتقد بوديم كه نماز را اوّل وقت و آنهم با جماعت بايد خواند، براى ايشان الگو شده بود و ايشان در نمازهاى جماعت از همان كودكى شركت مى كرد و اين شيوه را ادامه داد. حتى مى گويند در رفت و آمد هايى كه ايشان در جبهه داشت، اوّل وقت كه مى شد، حتى در نم نم باران هم مى ايستاد و نماز اوّل وقت مى خواند.

ويژگى سوّمى كه مى توانم براى ايشان ذكر كنم كه باعث عظمت روح ايشان شد و به اين درجه از ايمان رسيد، علاقه زياد ايشان به ائمه اطهار بود. از آنها پيروى مى كرد و فرامين آنان را آويزه گوش خود كرده بود. بنابراين در زمان ما كه زمان غيبت كبرى است، از ولى فقيه زمانش، مثل يك امام اطاعت مى كرد.

ما هميشه يك دلهره داشتيم كه خدا نكند بچه هايمان از دين منحرف شوند. منحرف بشوند از اخلاق اسلامى. سعى مى كرديم در همه موارد كنترلشان كنيم. مخصوصاً در رابطه با رفيق گرفتن، دوست و رفيق خيلى در زندگى ايشان تأثير مى گذاشت. من يك فرد كاسبى بودم. شغلم با محصلين بود و با آنها خيلى سر و كار داشتم. موقعى كه مدرسه ها تعطيل مى شد، اول كاسبى ام بود. ولى بارها مغازه را تعطيل مى كردم و مى رفتم از دور كنترل مى كردم كه ببينم بچه هايم با چه كسى راه مى روند و به چه شكلى به خانه مى روند. و امر و نهى مى كردم كه آقا، اين شخص كه با ايشان رفت و آمد مى كنى خانواده اش اين است. خمس نمى دهند و اعتقادشان اين جورى است و شما با آن كسى كه ما به او اطمينان داريم دوست بشو. اين دو شهيد اطاعت پذير بودند. اين طور نبودند كه از خواسته ما سرپيچى كنند لذا به كسانى كه مى خواهند فرزندان خود را اينگونه تربيت كنند توصيه مى كنم كه مراقبت يك امر خيلى ضرورى است.

من قابل اين نيستم كه نصيحت كنم. ولى بارها از افراد مختلف اين شعار را شنيده ام كه ما مى خواهيم راه شهدا را ادامه بدهيم، ما مى خواهيم از خون شهيدان پيروى كنيم ، بهترين پيروى عمل كردن به اين چند چيزى است كه از ويژگيهاى بچه ها عرض كردم يعنى اول اينكه از قرآن استفاده كنند. اگر مى خواهند واقعاً سعادت دنيا و آخرت داشته باشند، طورى مطرح كنند كه قرآن مى خواهد، دوم اينكه به نماز اهميت بدهند، مخصوصاً نماز اوّل وقت. يك ويژگى خاصى كه آقا مهدى داشت اين بود كه به نماز هاى شب و نافله هايش خيلى اهميت مى داد. به طورى كه مى گويند 95 در صد از لشكريان 17، به تبعيّت از آقا مهدى نماز شب خوان شده بودند. و خاطرات زيادى از نماز شب ايشان افراد خيلى با تقوا و روحانى براى ما تعريف كردند. يك حالت به خصوصى با خشوع و حضور قلب خاصى مى ايستاد و نماز مى خواند. باور كنيد، چندين بار كه ايشان آمده بود مرخصى تا به ما سر بزند، وقتى مى ايستاد براى نماز، من پيش خدا شرمنده مى شدم. خجالت زده مى شدم كه خدايا اگر اين نماز است، پس نماز من چيست؟

در جواب شما براى نوجوانان عرض مى كنم كه از ولى فقيه زمان اطاعت كنند، از روحانيت پيروى كنند، اگر مى خواهند سعادت دنيا و آخرت داشته باشند سعى كنند يك فرد مسلمانِ مؤمنِ واقعاً انقلابى باشند. آخرين عرضى كه خدمت شما دارم اين است كه رفيق خوب و داناتر از خودشان را انتخاب كنند. كسى كه تقوايش بيشتر باشد و فهم و دركش بالاتر باشد و بتواند ايشان را هدايت كند كسى باشد كه بتواند روى آن تأثير بگذارد. كسانى كه انحرافى دارند در روح انسان تأثير مى گذارند. و من اميدوارم كه جوانان با هر كسى دوست و رفيق نشوند.

آنها واقعاً عاشق امام بودند، مطيع فرمايشات ايشان بودند، برادر محسن رضايى كه در مراسم تشيع جنازه آقا مهدى حاضر بودند، يك جمله اى گفت كه در جواب شما عرض مى كنم: «در عمليات خيبر كه دشمن اين همه فشار مى آورد تا جزيره را از ما پس بگيرد، آقا مهدى را پشت بى سيم آورديم و گفتيم امام فرموده اند كه جزيره بايد حفظ شود. ايشان چنان لشكر را رهبرى كرد و استقامت كرد تا خيبر را فتح كرد. يك سند ديگر نيز خدمت شما مى دهم كه چقدر به ولى فقيه خودش اهميت مى داد و برايش ارزش داشت، شما مى بينيد كه هر جوانى در زمان امام قصد داشت تا ازدواج بكند، سعى مى كرد برود خدمت امام كه ايشان صيغه عقدش را بخواند، خيلى اين كار براى آقا مهدى راحت بود و مادرش اين پيشنهاد را كرد كه شما كه مى خواهيد ازدواج كنيد، برويد صيغه شما را امام بخواند. ايشان در جواب گفت: «امام رهبر شيعيان جهان است. من كوچكتر از آنم كه وقت امام را بگيرم. در اين چند دقيقه امام مى تواند مملكت را به سويى پيش ببرد. آنوقت من بروم وقت ايشان را بگيرم. يك آقاى ديگر هم مى تواند خطبه عقد مرا بخواند من حاضر نيستم چند لحظه هم وقت امام را بگيرم.» و اين گونه به امام علاقه و اراده داشت

ما كه احساسمان اين است كه لحظه به لحظه كاممان از برخورد با اينها شيرين شده است. چيز خاصى نداريم كه خدمت شما عرض كنيم، ولى خدمت شما عرض مى كنم كه: در زمان جنگ قبل از اينكه بفهميم آقا مهدى فرمانده يك لشكر شده است، من چند ماه بود از آقا مهدى خبر نداشتم. در محل كارم يك لحظه ياد آقا مهدى افتادم. آنجا خلوت بود و كسى نبود. يك رابطه قلبى خاصى با خدا پيدا كردم كه وصف ناپذير است. واقعاً نمى توانم آن را براى شما شرح كنم كه چه حالتى به من دست داد. دانه هاى اشك از چشمم جارى شد و از خدا خواستم كه يك خبرى از آقا مهدى، چه شهيد شده، چه مفقود شده و چه زنده است، برايم برساند. شايد ده دقيقه نگذشت كه آقا مهدى داخل شد. من او را بغل كردم و بوسيدمش و افتادم به سجده. گفت كه چه شده؟ گفتم خدا را شكر مى كنم كه امروز يك پسر بيست و چند ساله به من عطا كرد. و اين حالت و اين خاطره، شيرين ترين لحظه عمر من است.

 

يك مقدمه خدمت شما عرض مى كنم تا بتوانم اين سؤال را جواب بدهم. در صدر اسلام، پيغمبر اكرم و اصحاب، خيلى زحمت كشيدند تا دولت اسلامى تشكيل دهند. دولت اسلامى كه تشكيل دادند، براى حفظ آن خيلى زحمت كشيدند. غزوات زيادى انجام دادند. جنگهاى مختلفى را شركت كردند. در جنگ احد دندان پيامبر شكست و ايشان زخمى شدند. مولاى متقيان (ع) صدها زخم برداشتند. اينها را همه، تحمل كردند تا اينكه پيغمبر اكرم رحلت كردند و همه را منافقين به سوى خودشان كشيدند و اسلام و مسلمانان را دو دسته كردند. همين باعث اين شده است كه تا كنون اسلام همه جهان را نگيرد. اگر همه، از مولاى متقيان على بن ابى طالب (ع) تبعيت مى كردند و امامت ايشان را مى پذيرفتند، مسلّماً اين زمان هم تمام جهان مسلمان و شيعه بودند و جهان منزه مى شد. همين تبعيت نكردن از امام زمان وقت، اين همه مصيبت براى مسلمانان به وجود آورد(جنگهاى صليبى و...). در زمان خودمان هم مى بينيم يك كشور و قوم ضعيفى مانند اسرائيل و صهيونيزم آمده اند و چه جنايتهايى را بر عليه مسلمانان مى كنند. اگر ما واقعاً اينها (شهداء) را الگو بگيريم و ولى فقيه زمان خود را چه حالا و چه صد سال ديگر بشناسيم و واقعاً تابع ولى فقيه باشيم و از فرمايشات ايشان پيروى كنيم نه تنها خودمان سعادتمند مى شويم بلكه اسلام گسترده تر مى شود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : زين الدين , مجيد ,
بازدید : 255
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 382 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,074 نفر
بازدید این ماه : 4,717 نفر
بازدید ماه قبل : 7,257 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک