فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بياييد از حنجره سبزمان فرياد سر دهيم که اي ره يافتگان وصال ما هم چون يک خانواده و يک پيکر از شماييم. بياييد با همسفران خورشيد همراه شويم و شرح حماسه آفريني آنها را چراغ راه آينده خويش قرار دهيم و يک بار ديگر با اهداف و آرمان هايشان تجديد ميثاق کرده و از رفتنشان درس بگيريم. اگر نتوانستيم با آنها همسفر شويم، به عهدي که با آنها بسته ايم پاي بند بوده و خونشان را پاس داريم. چرا که آن ها ياران واقعي امام بوده و قفس تنگ دنيا را زنداني دانسته که لحظه به لحظه در فکر رهايي از آن بودند و در آخر هم همسفر نور گشتند و به معراج پر کشيدند.
سال 1327 در محيطي آکنده از تقوي و تعهد و تدين در خانواده اي زحمتکش در خيرآباد يکي از بخشهاي استان يزد به دنيا آمد و با حضور خود روشني خاصي به خانواده جوکار بخشيد.
دوران کودکي را با تربيت والدين خود پشت سر گذاشت و در کودکي با آداب اسلامي آشنا شد. تمامي مراحل تحصيل را با جديت و پشتکار پشت سر گذاشت و براي ورود به دانشگاه آماده شد و موفق شد دانشنامه ي کارشناسي خود را بگيرد.
در طول تحصيل از فعاليت هاي انقلابي غافل نبود و همواره در فعاليت هاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي پيشقدم بود. بر اثر مبارزات و فعاليت هاي که براي پيشبرد انقلاب داشت، توسط مزدوران پهلوي دستگير شد و مدت 13 ماه را در زندان هاي دژخيمان پهلوي سپري نمود. پس از آزادي از زندان دوباره فعاليت هاي فرهنگي و اسلامي خود را آغاز نمود . با پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي لحظه اي از فکر اسلام و مسلمين غافل نبود. در مسئوليت هاي مخلتف انجام وظيفه نمود .مدتي به عنوان معاون سياسي امنيتي استانداري يزد در خدمت مردم و انقلاب بود .
با شروع جنگ تحميلي ماندن در شهر را صلاح نديد و به ياري رزمندگان اسلام شتافت و به عنوان معاون فرهنگي تيپ 18 الغدير منصوب شد و همواره در جبهه هاي نبرد حضور داشت .
او با اينکه مسئول فرهنگي يگانش بود و بر اساس ماموريتش بايد در پشت جبهه جنگ انجام وظيفه مي کرد اما در عمليات مختلف به حماسه آفريني پرداخت.
وظيفه خود مي دانست دوشادوش رزمندگان چون يک بسيجي مخلص به اسلام و مسلمين خدمت کند.
محمد حسين جوکار در سال 1366 در راه دفاع از اسلام ناب محمدي و حيثيت و تماميت ارضي ايران بزرگ شربت شهادت نوشيد و به سوي اباعبدالله الحسين (ع) شتافت.
درفرازي از وصيت نامه اش آمده:
آيا مي شود من هم روزي افتخار رزميدن در کنار اين عزيزان را داشته باشيم. خدايا به حق توابين درگاهت ما را جزء متقين و مخلصين راهت قرار بده.
خداوندا به ما توفيق با ثبات ماندن در راهت عنايت فرما، پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را بيامرز.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
من المومنين رجال صدقوا ...
مردان حق، مردان خدا سلاح برگرفته و راه حقيقت را پيمودند، مردان الهي پيام امام را لبيک گفتند و در جهت تحقق اهداف اسلام جان بر کف گرفته. اينان رزم را بر آرميدن در بستر ترجيح دادند. آري مي دانم خدا ديگر طاقت ماندن را نگذاشته و عشق حق وجودشان را آتش زده.
آيا مي شود روزي اين مومنين دست عاصيان گنهکار راهم بگيرند؟ آيا مي شود من هم روزي افتخار رزميدن در کنار اين عزيزان را داشته باشيم. خدايا به حق توابين درگاهت ما را جزء متقين و مخلصين راهت قرار بده.
خدايا به حق تو بين درگاهت ما را جزء متقين و مخلصين راهت قرار ده .
خداوندا به ما توفيق با ثبات ماندن در راهت عنايت فرما، پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را بيامرز.
برادران و خواهران ايمانيم در اين دنيا خيلي دام ها براي صيد انسان گسترده شده است و راه حق با رهبريت امام کبير انقلاب چون خورشيد مي درخشد. آيا هنوز وقت آن نرسيده است که زندگي هاي سراسر نکبت را وداع گفته و دست به دست ياران حق، راه راست را پيمود؟ آيا هنوز احساس وظيفه براي بعضي ها پيش نيامده است و آيا هنوز موقع حرکت و شرکت در جبهه حق نيست ؟ فرصت را از دست ندهيم و سپاهيان حق را ياري کنيم.
گرامي همسرم، همسر خوب و مهربان و مظلوم ,مي دانم که رنج دوران زندگي وبار خانواده بر دوش تو است. بر تو است که صبر زينب را پيشه نمايي و به تربيت فرزندانم، همت گماري دو فرزندانم را تربيت نمايي به آنها محبت کني .مبادا رنجيده خاطر شوند و کمبود پدرشان را در زندگي احساس کنند.
اگرچه در زندگي مشترک ده ساله جز رنج در زندگي با من چيز ديگري نديدي و مدام مستاجر بوده ايم. ولي شايد به لطف خدا بتواني ، آينده خوبي براي فرزندان و خودت داشته باشي. حساب و کتاب خود را به شرح ذيل مي نويسم:
هر که ادعا کرد از بنده طلبي دارد پرداخت شود. خودم اگر طلبي از کسي دارم حلالش نمودم. محمد حسين چوکار (موحدين)





خاطرات
خواهر شهيد:
قيافه مردمي و منش و روش متواضعانه اش، دل ها را به سوي خود و حرکات و برخوردهايش انسان را به ياد مسئوليت هاي بزرگ انساني مي انداخت. اولين خاطره ديدارم با او در پس ميله هاي زندان اوين بود که در جمع ملاقاتي هاي منتظر ايستاده بود و اين پس از تحمل دوران محکوميت او در زندان کميته مشترک ضد خرابکاري بود که از حال واحوالش در جمع زنداني هاي سال 1355 شنيده بودم.
خودش هم گاهي اوقات مي گفت: مامورهاي شاه دنبال من هستند, ناراحت نباشيد. جوش نزنيد. موسي بن جعفر هم زندان بود .اگر ريختند توي خانه نگران نشويد. هميشه مي ديدم مي خواند:
خداوندا شده بازار گرم دين فروشي بر سر راهم
خداوندا من از اين مردم مکار مي ترسم
بعدها که برادرم دستگير شد فهميدم در دلش چه بوده است که اين شعر را مي خوانده، وقتي از زندان آزاد شد خيلي فرسوده شده بود. شکنجه شده بود .
دندانش را کشيده بودند. گفتيم ناراحت نبوديد گفت نه موسي بن جعفر چه مي کرد من راه او را ادامه مي دهم ,هرچه هم شکنجه ام کرده اند جوابم تکبير بوده است. همواره ما را به راه راست هدايت مي کرد. وقتي هم به تهران براي درس خواندن رفت، گفت: خواهر شما هم مطالعه کنيد. کتاب بخوانيدو بفهميد.

شهيد محمود ساعتيان :
خدا رحمت کند شهيد حاج محمد حسين جوکار را، يکي از خصوصياتي که داشت اين بود که همان اولي که وارد تيپ مي شد، مي خواست برود خط مقدم. تمام مسئولين مخالف بودند که در عمليات شرکت بکند. بالاخره شب عمليات نگذاشتند که در عمليات وارد بشود. اما صبح عمليات بود هنوز هوا روشن نشده بود يک وقت ديديم که حاجي حسين يک گوني برداشته و دارد از ارتفاعات بالا مي آيد با يک حالتي که در آن شرايط جوي که پر از برف بود و با مشکلاتي که بود اصلاً تعجب کرده بوديم. حاجي حسين از کجا حرکت کرده است که صبح زود به اين جا رسيده است و من فکر کردم از همان اوايل شب حرکت کرده ،آمده به طرف بالاي ارتفاعات و آن هديه و شيريني ها را براي بچه ها آورده. با بچه ها صحبت مي کرد، بهترين نيرو براي بچه ها بود. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : جوکار (موحدين) , محمد حسين ,
بازدید : 190
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در خانواده اي متدين و سخت کوش در فيروز آباد يکي از روستاهاي شهرستان ميبد به دنيا آمد. دوران کودکي خود را با تربيت اسلامي و احکام الهي پشت سر گذاشت و براي تحصيل به دبستان فيروز آباد قدم نهاد . پس از آن مراحل تحصيل خود را در راهنمايي و دبيرستان مفيد ميبد به پايان رسانيد و موفق شد با بهترين نمرات، ديپلم خود را اخذ نمايد.
وي در طول دوران تحصيل خود علاوه بر جديت در امر تحصيل به کار و فعاليت علاقه فراواني داشت و لحظه از کار و تلاش خسته نمي شد. در جريان انقلاب در صف اول مبارزين، عليه رژيم ستم شاهي قرار گرفت و در اکثر محافل و مجالس سياسي، اجتماعي و مذهبي حضوري چشمگير و در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت . به انجام عبادات علاقه شديدي نشان مي داد و لحظه اي دست از اطاعت خدا و عبادت نمي کشيد. پس ازدوران تحصيل در يک شرکت راهسازي مشغول به کار شد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي وارد سپاه شد و به جبهه رفت.او چند نوبت در جبهه حضور يافت و در جبهه ها وعمليات مختلفي شرکت نمود .
روزي که وارد جنگ با دشمن شد يک نيروي ساده بود اما شجاعت ودرايت اودر لحظات سخت ,فرماندهان را بر آن داشت تا در مديريت وفرماندهي از وجودش استفاده کنند.
او مراحل فرماندهي را از رده هاي پايين شروع کرد ومدتي قبل از شهادتش به فرماندهي گردان امام سجاد (ع)رسيد.سمتي که سختترين وپر مسئوليت ترين وظايف را در دفاع مقدس بر عهده داشت.
در همين مسئوليت بود که در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : حسن زاده , محمد حسين ,
بازدید : 212
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
سال 1343 ه ش بود ويکسال از آغاز نهضت الهي امام خميني(ره) مي گذشت که كودكي در روستاي حسين آباد در شهرستان ملاير به دنيا آمد .او از جمله سربازاني بود که امام خميني(ره)به شاه گفته بود با کمک آنها اورا ازايران بيرون خواهد کرد؛سربازاني که آن روز به گفته معمار بزرگ انقلاب اسلامي در گهواره ها بودند.
نامش را محمد حسين گذاشتند وبا عشق به قرآن وخاندان رسول الله بزرگش کردند.
محمدحسين اميني دوره ي ابتدايي وراهنمايي رادر روستاي حسين آباد تحصيل کرد.
در سالهاي پاياني حکومت شوم پهلوي بود که او در سن نوجواني به مبارزان انقلابي پيوست وکارهاي ماندگاري را در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد.
شرکت در تظاهرات واعتراضات خياباني,حضور در هسته هاي مبارزاتي و ضربه زدن به پايگاهاي حکومت فاسد شاه دراستان همدان,تکثير و توزيع پيامهاي امام خميني (ره)بين مردم وسازماندهي اعتراضات ومبارزات مردمي بر عليه حکومت ستمگر شاه از جمله کارهاي به ياد ماندني محمدحسين در روزهاي سخت مبارزه با شاه خائن بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ,ادامه تحصيل داد و تا كلاس دوم دبيرستان در ملاير تحصيل کرد.بعد از آن با شوق و شور فراوان به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست.
جنگ که شروع شد او 16 سال داشت,هرچه تلاش کرد اجازه ندادند به جبهه برود ,ناچار در پشت جبهه ماند و به خدمت رساني به مردم وانقلاب مشغول شد.
او در مدت حضورش در پشت جبهه تمام تلاش خود را به کار گرفت تا امنيت و آسايش مناسبي براي مردم ايجاد کند.
دوسال از آغاز تهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق به نمايندگي از دنيا کفر و فساد به مرزهاي ايران اسلامي گذشته بود ؛او حالا18ساله شده بود ومسئولين ديگر نمي توانستند بهانه اي براي مخالفت با حضور او در جبهه داشته باشند.
محمدحسين مردانه عزم حضور در ميدان رزم و جهاد كرد و  به مناطق جنگي رفت.اوهنگام ورود به جبهه به بخش اطلاعات وعمليات که از حساسترين وپر خطرترين بخشهاي يگانهاي رزم بود رفت و فرماندهي گروه شناسايي لشکر32انصارالحسين(ع) را به عهده گرفت.
در مدت 8ماه حضورش در جبهه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت ,بارها تا کيلومترها پشت جبهه هاي دشمن رفت وبا به خطر انداختن جان خود اطلاعات ارزشمندي را از مواضع وتوانمندي هاي دشمن به دست آورد.
سر انجام در يکي از ماموريتهاي شناسايي که داشت با سربازان دشمن در گير شد وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد


 

 

 
آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الر حمن الر حيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني دعا و سلام ميرسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد و حضور محترم مادر عزيزم دعا و سلام ميرسانم و حضور محترم برادرم عليرضا و غلام و سعيد نور چشمم وخواهر عزيزم محبوه دعا و سلام ميرسانم اميدوارم كه هميشه زير سايه احديت به خوبي عمري را گذران بوده باشيد .
و من به تمام قوم و خويشان و دوستان دعا و سلام ميرسانم و موفقيت آنها را از خداوند متعال خواهانم .
پدر جان و مادر جان و برادرم و خواهر عزيزم اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست جز دوري ديدار كه اميدوارم به خدا كه اين ديدارها بزودي تازه گردد . من هيچ ناراحتي ندارم فقط به فكر اين هستم كه آقام مي گفت مادرت زياد براي تو ناراحت است ,مادر جان براي من ناراحت نباشي من در اينجا كه هيچ ناراحتي ندارم .تو چرا براي من ناراحتي و ما از آن پاسگاه آمديم به پاسگاه دارخور كه اينجا از لحاظ آسايشي كه خوب هستم و ما سر اين برج مي آئيم. احتمال دارد يك دو سه روز طول بكشد و ناراحت اين نباشيد كه من رفتم راه دور . آقام آمد ديد كه من ناراحت نيستم. خداوند همه شما را موفق و مويد بگرداند . شما را به خدا مي سپارم .
محمد حسين اميني مورخه 1359/9/21


به نام خداوند در هم كوبنده ستمگران
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني سلام عليكم و حضور محترم مادر مهربانم سلام عليكم و حضور محترم برادران عزيزم عليرضا و غلام و سعيد عزيزم و از جان عزيزترم و حضور محترم خواهر عزيزم دعا و سلام گرم مي رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد .
حضور محترم آقا مهدي و خاله عزيزم و بچه هايش يك به يك سلام ميرسانم و حضور محترم پدر بزرگم صمد رضا و مادر بزرگم ننه كبري سلام مي رسانم .
حضور محترم دائي هاي عزيزم يك به يك سلام ميرسانم .
پدر و مادر عزيز و مهربانم مي دانم كه شما هميشه در خط اسلام بوده و هستيد و مي دانم كه شما ناراحت براي من نيستيد . شما هميشه مرزبانان عزيز را دعا مي كنيد .
پدر و مادر عزيزم من در سر پل ذهاب هستم و حالم خيلي خوب است و هيچ نگراني ندارم و در جبهه حق عليه باطل مي جنگم و پيروز مي شويم و خداوند هميشه يار ما هست .
مادر و پدر عزيزم خمپاره ,خمسه خمسه آدم نمي كشد ,تنها كسي كه آدم مي كشت خداست و خداوند دشمن را هم كور كرد و هم كر كرد. دليل اينكه از صبح تا عصر مي كوبند و هيچ کاري نمي کنند. معلوم است كه خدا دشمن اسلام را هميشه شكست مي دهد . مادر شما مي گفتيد كه براي شما غذا نمي رسد ,در صورتي كه آنقدر در اينجا مواد غذايي و ميوه هست كه اضاف هم مي آيد. از اين نظر خيالتان راحت باشد .
احتمال دارد يك ماه يا 35 روز باشم الان 8 روز آن گذشته كه به اندازه دو روز نشان مي دهد .
برادر عليرضا شما نامه اي براي رسول احمد نوشته ايد كه به آن بدهم آن در پادگان نيست و آن را نمي شود ببينم . شما نامه اي نمي توانيد بنويسيد بدهيد براي من بياورد سر پل ذهاب را تخليه كرده اند و اگر شما بخواهيد مي توانيد بياييد سپاه هر كسي كه مي آيد ,بدهيد بياورد .
و در ضمن ما در خانه هايي كه در سر پل ذهاب و در شهرك كه آنها را تخليه كردند ما در آنجا هستيم و در سنگرهاي بيابان نيستيم .

بسم الله الر حمن الر حيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام ميرسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد و حضور محترم مادر عزيزم فاطمه نوروزي سلام مي رسانم . خدمت برادرم عليرضا سلام مي رسانم و خدمت برادر عزيزم غلامرضا سلام مي رسانم. خدمت خواهر عزيزم محبوبه سلام مي رسانم و حضور محترم برادر عزيزم از جان عزيزترم سعيد اميني سلام مي رسانم و آن را از دور ديده بوسم و موفقيت شما برادران و خواهرم را از درگاه خداوند خواستارم .
خدمت خاله عزيزم و آقا مهدي با بچه هايش دعا و سلام ميرسانم و خدمت دائي عزيزم يدالله با بچه هايش سلام مي رسانم .
خدمت پدر بزرگ و مادربزرگم دعا و سلام مي رسانم و خدمت دائي عزيزم دعا و سلام مي رسانم .
خدمت بي بي با دائي هايم و خاله هايم دعا و سلام مي رسانم .
اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست و پدر و مادر عزيزم از نظر من خيالتان راحت باشد من در اينجا خوب هستم و هيچ ناراحتي ندارم و ما در پاسگاهي به اسم تيله كوه هستم و در اين پاسگاه هيچ درگيري نيست و تعداد 9 نفر از برادران همشهري پهلوي هم هستيم . و دو روز است كه رسول رمضانعلي پيش ما آمده است و اگر برادر حاجي مي خواهد بيايد به سپاه و ساعت دو ظهر ماشين خريد مي آيد به تيله كوه و شما مي توانيد بيائيد . و من در اينجا كاري با شما ندارم و اگر شما با من كاري داريد .
آقاي مهربان مي خواهد بيايد سپاه ملاير و برمي گردد و احتمال دارد آقاي جعفرمنش به قصر شيرين بيايد و شما مي توانيد نامه اي داريد مي توانيد به وسيله اينها نامه بدهيد . من در اينجا با شما خداحافظي مي كنم .
59/5/11
 
 

 

بنام خداوند درهم گوبند ه ي ستم‌گران
از طرف محمد حسين اميني    
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام عليكم و حضور محترم مادر مهربان سلام عليكم و حضور محترم برادران عزيزم عليرضا و غلام و سعيد عزيز از جان عزيزترم و حضور محترم خواهر عزيزم دعا و سلام گرم مي‌رسانم . اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد.
حضور محترم آقاي محمدي و خالة عزيزم و بچه‌هايش يك به يك سلام مي‌رسانم . حضور محترم پدر بزرگوارم محمد رضا و مادر بزرگم ننه كبرا سلام مي‌رسانم . حضور محترم دائي‌هاي عزيزم يك به يك سلام مي‌رسانم.
پدر و مادر عزيز و مهربانم مي‌دانم كه شما هميشه در خور سلام بوديد و هستيد. مي‌دانم كه شما ناراحت براي من نيستيد.  مي‌دانم كه شما هميشه مرزبان عزيز را دعا مي‌كنيد.  اي پدر و مادر عزيزم من در سرپل ذهاب هستم و حالم خيلي خوب است و هيچ نگراني ندارم و در جبهه حق عليه باطل مي‌جنگيم و پيروز مي‌شويم و خداوند هميشه يار ما هست .
مادر و پدر عزيزم خمپاره و خمسه خمسه آدم نمي‌كُشد تنها كسي كه آدم را ميكُشت خدا ست و خداوند دشمن را هم كور و هم كر كرده دليل اينكه از صبح تا غروب مي‌كوبند هيچ ضرري به ما نمي‌رساند معلوم است كه خدا دشمن اسلام را هميشه شكست مي‌دهد .
مادر شما مي‌گفتيد كه براي شما غذايي نمي‌رسد ولي در صورتي كه آنقدر در اينجا مواد غذايي و ميوه هست . از اين نظر خيالتان راحت باشه . احتمال دارد يك ماه و يا 35 روز باشم آلان 8 روز آن گذشته كه به اندازه دو روز نشان نمي‌دهد.
برادرم عليرضا شما نامه‌اي براي رسول احمد نوشتيد كه به آن بدهم در پادگان نيست و آن‌ها متفرقه شدند و آن را نمي‌شود ببينم و شما نامه‌اي برايش نمي‌توانيد بنويسيد بدهيد بياورد چون پست‌ها همه خالي شده .  اگر شما بخواهيد مي‌توانيد بيايد سپاه هر كسي كه مي آيد نامه رابدهيد به او بياورد .  خدا يارو نگهدارتان حسين اميني 19/05/59


بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده‌ي مهربان
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني دعا و سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد و حضور محترم مادر عزيزم دعا و سلام مي‌رسانم . حضور محترم برادرانم عليرضا و غلام و سعيد ,نور چشمم و خواهر عزيزم محبوبه دعا و سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه زير سايه احديت به خوبي عمر راسپري کنيد.
من به تمام قوم خويشان و دوستان دعا و سلام گرم مي‌رسانم و موفقيت آن‌ها را از خداوند متعال خواهانم.
پدرجان و مادرجان و برادرم و خواهر عزيزم اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست جز دوري ديدار كه اميدوارم به خدا كه اين ديدارها به زودي تازه گردد. من هيچ ناراحتي ندارم فقط به فكر اين هستم كه آقام مي‌گفت مادرت زياد براي تو ناراحت است ,مادرجان براي من ناراحت نباش من در اينجا كه هيچ ناراحتي ندارم تو چرا براي من ناراحتي. ما از آن پاسگاه آمديم به پاسگاه دارخور كه اينجا از لحاظ اميني كه خوب هستم و ما سر اين برج که مي‌آيد احتمال دارد دو، سه روز طول بكشد و ناراحت اين نباشيد كه من رفتم راه دور, آقام آمد ديد كه من ناراحت نيستم. خداوند همه شما را موفق محبت بگرداند شما را به خدا مي‌سپارم.                         محمد حسين اميني 11/06/59


بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد و حضور محترم مادر عزيزم فاطمه نوروزي سلام مي‌رسانم . خدمت برادرم عليرضا سلام مي‌رسانم و خدمت برادر عزيزم غلام سلام مي‌رسانم . خدمت خواهر عزيزم محبوبه سلام مي‌رسانم . حضور مبارك برادر عزيزم از جان عزيزترم سعيد اميني سلام مي‌رسانم و او را از دور مي‌بوسم و موفقيت شما برادرانم و خواهرانم را از درگاه خداوند خواهانم.
خدمت خالة عزيزم و آقاي محمدي با بچه‌هايش دعا و سلام مي‌رسانم و خدمت دائي عزيزم يدالله با بچه‌هايش سلام مي‌رسانم . خدمت پدر بزرگوارم محمد رضا و مادربزرگم كبرا دعا و سلام مي‌رسانم . خدمت دائي عزيز حاج فتح‌الله دعا و سلام مي‌رسانم.
خدمت بي‌بي با دائي‌ها و خاله‌هام دعا و سلام مي‌رسانم . اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست و پدر و مادر عزيزم از نظر من خيالتان راحت باشد من در اينجا خوب هستم و هيچ ناراحتي ندارم و در پاسگاهي به اسم تيله كوه هستم و در اين پاسگاه هيچ درگيري نيست و تعداد زيادي از برادران هميشه پهلوي هم هستم و دو روز است كه رسول رمضانعلي پيش ما آمده است و اگر برادر جان خود بيايي به من سري بزني به قصرشيرين مي‌آيي به سپاه و ساعت 2 بعد از ظهر ماشين خريد مي‌آيد تيله كوه و شما مي‌توانيد با آن بيايد .من در اينجا كاري با شما ندارم و اگر شما كاري داريد بياييد. آقاي مهربان مي‌خواهد بيايد به سپاه ملاير و بعد بر مي‌گردد و احتمال دارد آقاي جعفرمنش بيايد به قصرشيرين و شما مي‌توانيد نامة اگر داريد مي‌توانيد به وسيله اين‌ها دو تا بديد بياورد و من در اينجا با شما خداحافظي مي‌كنيم.
محمد حسين اميني 28/05/59


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : اميني , محمد حسين ,
بازدید : 196
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1335 ,در خانواده اي با ايمان و پرتلاش در روستاي خليل آباد در استان مرکزي چشم به جهان گشود. برگزيدن نام حسين انتخاب شايسته اي بود. نامي که تا نهايت آرمانش، او را حسيني ساخت.
در مکتب خانه روستا قرآن آموخت. سپس به دبستان رفت. دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند.در روستا ي خليل آباد مدرسه راهنمايي ,شرايط و امکانات براي ادامه تحصيل نبود.محمد حسين به اجبار درس را ترک کرد و در کشاورزي به ياري پدر زحمت کش خود شتافت. پس از مدتي براي کار به تهران رفت و آنجا ماندگار شد.
در دوران اوج گيري نهضت اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر پهلوي در تهران حضور داشت، هم کار مي کرد و هم دوشادوش مردم به پا خاسته با حکومت دست نشانده بيگانگان مبارزه مي کرد.
تلاشهاي مقدس مردم ايران پس از سالها نتيجه دادو انقلاب به پيروزي رسيد. وقتي امام خميني فرمان داد توليدات داخلي و به خصوص محصولات کشاورزي بايد افزايش يابد تا کشور را از وابستگي به محصولات خارجي بي نياز کند؛او به روستا برگشت، تا به کشاورزي مشغول شود و در خودکفايي کشور سهيم باشد.
دشمنان پيشرفت و اقتدار ايران جنگ را کشورمان تحميل کردند تا مانع از بيداري ملتهاي ديگر شوند و امواج نوراني انقلاب را در محدوده ي مرزهاي جغرافيايي ايران محصور سازند.
محمد حسين پس از فراگيري فنون نظامي در زمستان 1359 به جبهه غرب رفت. مدتي از حضورش در جبهه ها مي گذشت که به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد.او در طول خدمت در سپاه، در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، محرم، رمضان، والفجر مقدماتي و والفجرهاي 4-3-2 شرکت فعال داشت.
شجاعتها و ابتکاراتي که محمد حسين در لحظات سخت ونفسگير رويا رويي با دشمنا ارائه مي داد ,فرماندهان را بر آن داشت تا از او در سطوح مختلف فرماندهي استفاده نمايند.
او فرماندهي را از سطوح پايين شروع کرد ودر همه ي مسئوليتهايش موفق بود.
مدتي که از حضورش در جبهه گذشت به خمين آمد ومعاون فرمانده عمليات سپاه خمين شد. بعد از آن به جبهه بر گشت ومعاون فرمانده گردان شد.بعداز آن بر اساس نياز ي که به حضورش بود,دوباره به خمين آمد وبه عنوان معاون فرمانده عمليات مشغول خدمت شد. معاون فرمانده گردان وفرمانده عمليات ازجمله سمتهاي بعدي او بود.
سال 1362 ايران عمليات بزرگي به نام خيبر را در جبهه ي جنوب براي در هم شکستن ماشين جنگي دشمن و آزاد سازي بخشهايي از خاک عراق را آغاز کرد.
محمد حسين در آن زمان سمت فرماندهي گردان روح الله را به عهده داشت.اوشجاعانه در جزاير مجنون جنگيد و با افتخار، به شهادت رسيد.
او در بخشي از وصيت نامه اش مي نويسد:
را هم را خوب مي شناسم که حق است و به «الله» منتهي مي شود و راه دشمن را هم شناخته ام که باطل است و به شيطان مي رسد. ديگر نمي توانم ساکت بمانم تا دشمن به حريم اسلامي ما تجاوز کند.
برادران عزيز! توجه داشته باشيد که شرکت در اين جنگ، لياقت مي خواهد. من تنها آرزويم اين بود که خود را بسازم و بلکه امام زمان مرا داخل سربازانش بپذيرد.
مردم شهيد پرور:
بياييد قدر اين نعمت بزرگ الهي را بدانيد که نعمت رهبري را به ما عنايت فرموده. اگر قدر اين نعمت را ندانيم خداي ناکرده از ما مي گيرد.
بدانيد خواست شهيدان حضور شما در جبهه هاست. شهيدان در عين حالي که شهيد مي شوند نگران دين اند که خداي نخواسته مردم به پستي نگرايند و ضربه اي به دين و انقلاب و جمهوري اسلامي بخورد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد








خاطرات
مادر شهيد:
شب که فهميدند جنگ شروع شده اسمش را نوشت تا به جبهه برود. مي گفت که ما بايد به جبهه و جنگ برويم. به صورت بسيجي رفت و چهار ماه در منطقه ماند و بلافاصله که آمد به سپاه رفت و پاسدار شد . مي گفت: ما بايد هميشه آماده دفاع از کشورمان و دينمان باشيم ,حتي اگر در اين راه به شهادت برسيم و همان شد.

همسر شهيد:
از لحاظ سياسي و مذهبي فعال بود. عروسي شهيد احمد ساعدي بود. آمده بود خمين براي بردن عروس به روستا ي محل زندگي داماد. اما تا ديد تظاهرات است عروسي را رها کرد و به تظاهرات رفت و نيمه شب برگشت. او مي گفت: از خدا مي خواهم که بعد از شهادت جنازه ام به شهر نيايد چرا که من فرمانده بوده ام و جنازه جمعي از شهدا در منطقه مانده و من در آن دنيا شرمنده آنها نباشم و همان شد و جنازه اش سالها در منطقه ماند.
فرزند شهيد:
پدرم خيلي مرد شجاع و صبوري بود و به پدر و مادرش خيلي احترام مي گذاشت و مي گفت بايد پدر و مادر را دوست داشته باشيد و آنها را احترام بگذاريد و با قرآن خواندن، نماز خواندن و حجاب و پوشش اسلامي مقام آنها را بالا ببريد.
همرزمش مي گفت:
بعد از عمليات والفجر 4 گردان روح الله به خدمت امام (ره) رسيدند. من کنار شهيد ساعدي در حسينيه جماران بودم. شهيد ساعدي سرش را به ديوار گذاشته بود و گريه مي کرد و چشمانش به در ورودي جايگاه امام دوخته شده بود. با آن عشق و علاقه توان ايستادن نداشت .مراسم که تمام شد, به من گفت: معني واقعي انتظار براي من روشن شد و اين همان حمايت از امام که حمايت از امام زمان (عج) است. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : ساعدي , محمد حسين ,
بازدید : 155
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
در سال 1340 هجري شمسي در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگي بود و در آموزش و پرورش خدمت مي کرد. محيط خانواده کاملا فرهنگي بود و همه فرزندان از همان کودکي با حضور در مساجد و جلسات مذهبي با اسلام و قرآن آشنا مي شدند . علاقه زياد و ارتباط عميق محمد حسين با نهج البلاغه نيز ريشه در همين دوران دارد. در روزهاي انقلاب محمد حسين دبيرستاني بود و حضوري فعال داشت و يکي از عاملان حرکتهاي دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق عليه ايران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عمليات به فعاليت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشين فرمانده اين واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختي مجروح شد و بالاخره آخرين بار در عمليات والفجر هشت به دليل مصدوميت حاصل از بمبهاي شيميايي در بيست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بيمارستان لبافي نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگي سراسر معنوي او براي همه کساني که اهل حق و حقيقت اند درسي ابدي و انسان ساز است.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

 

شهادت مي دهم که خدا يکي است و محمد (ص) فرستاده و آخرين پيامبر است و علي(ع) ولي الله است و جانشين پيامبر اسلام و اولين امام است، قيامت راست است و جزاء و پاداش کليه اعمال نيز صادق است، انسان از خاک آفريده شده و به خاک بر ميگردد و باز از خاک سر بر ميدارد و به اندازه خردلي به کسي ظلم نمي شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش مي باشد.
مادر عزيزم خجالت ميکشم که چيزي بنويسم و خود را فرزندت بدانم زيرا کاريکه شايسته و بايسته يک فرزند بوده انجام نداده ام. مادريکه شب تا صبح بر بالين من مي نشستي و خواب را از چشمان خود مي گرفتي و به من آموختنيهايي آموختي، مرا ببخش و...
همچنين از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگيتان را صرف بچه هايتان کرديد خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالي کند و بهشت را جايگاهتان قرار دهد. اي پدر و مادر عزيز و گرامي چه خوب به وظيفه خود عمل کرديد و من چقدر فرزند بدي براي شما بودم. شما فرزند خود را براي خدا بزرگ کرديد و براي خدا هم او را به جبهه فرستاديد و در راه خدا اگر سعادت باشد ميرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزايي داشتند تشکر مي کنم و از خداوند متعال پيروزي، سعادت و سلامت را براي ايشان خواستارم و اي پدر و مادر و اي خوهران و برادران عزيزم اين رسالت را شما بايد زينب وار به دوش کشيد و از عهده آن به خوبي بر ميائيد و مي توانيد چون پتک بر سر دشمنان داخلي و خارجي فرود آئيد و خون ما را هم چون رود سازيد تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به درياي حکومت حضرت محمد(ص) برگردد.
اميدورام که خداوند عمر رهبر عزيزمان را تا انقلاب مهدي طولاني بگرداند و ظهور حضرت مهدي(عج) را نزديک بگرداند تا مستضعفين جهان به نوائي برسند و صالحين وارثين زمين شوند.
اي مردم بدانيد تا وقتي که از رهبري اطاعت کنيد، مسلمان، مومن و پيروزيد وگرنه هرکدام راهي به غير از اين داريد آب را به آسياب دشمن ميريزيد، همچنان تا کنون بوده ايد باشيد تا مانند گذشته پيروز باشيد و اين ميسر نيست به جز ياري خواستن از خدا و دعا کردن.
اميدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج) ايران را از دست شياطين و به خصوص شيطان بزرگ نجات دهد و از اين وضع بيرون بياورد که بدون خدا هيچ چيز نمي تواند وجود داشته باشد. به اميد اينکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعاي عاجزانه را از همگي دارم.
محمد حسين يوسف الهي24/12/1364



آثار باقي مانده از شهيد
خوشا به حال کسي که سبک بال و بدون بال دنياي فاني را پشت سر گذاشته و بسوي آخرت مي شتابد و چه با سعادتند آنان که از دنيا مهمان را گرفتند که به درد آخرتشان ميخورد و بقيه را براي اهل دنيا واگذار کردند. چه خوش سعادتند آنانکه براي دنيايشان آنچنان کار مي کنند و ميکوشند که از کاري تا ابد زنده خواهند ماند و براي آخرتشان آنچنان کار مي کنند که گويي فردا خواهند مرد و خوشا به حال کسي که مرگ را که هيچ گونه شکلي در آن نيست در جلوي چشمش مي بندد و بنابراين مرگ ترمزي براي گناهانش خواهد بود، خوشا به حال کسي که چون بر سر دو راهي قرار گرفت با توکل و ياري خدا خيلي صريح و قاطع به باطل(لا) گويد و از باطل برتاباند، همان (لائيکه) اسلام با آن آغاز شد و بدون شک به حق رو آورد اگرچه حق به قول مولا علي(ع) گواراست ولي سنگين و باطل در اوان شيرين و سبک ولي تلخ و پست است. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : يوسف الهي , محمد حسين ,
بازدید : 171
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در روستاي خورآباد از توابع شهر مقدس قم، ديده به جهان گشود. محيط ساده و صميمي روستا که تولد او را رقم زد، فضاي پاکي بود تا ارتباط هرچه بيشتر او را با معبود خود فراهم سازد. حسين دوران کودکي را در فضاي مملو از عشق به خدا و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، در خانواده اي اصيل و مذهبي سپري کرد.
در هفت سالگي با شور و اشتياق پا به مدرسه گذاشت و سالها به تحصيل علم و معرفت روي آورد. او سرمايه معنوي زندگي را با فراگيري قرآن به دست آورد و با قرآن انس و الفت پيدا کرد و در جلسات قرائت قرآن شرکت مي جست. فطرت پاک و تربيت خانوادگي، او را چنان پرورش داده بود که در سالهاي کودکي و نوجواني هم اعتقاد و باورهاي ديني و مذهبي، با رفتاري نيکو و مردم دوستي زندگي کرد. در آغاز جواني به کمک پدر در شغل کشاورزي شتافت و سپس علي رغم ميل باطني خود در دوران طاغوت به سربازي رفت.
دوران سربازي او با آغاز نهضت امام خميني (ره) مصادف شد. او با استفاده از فرصت پيش آمده، فعاليت سياسي و ضد طاغوتي را در برپايي جلسات مخفيانه، سخنراني عليه رژيم منحوس پهلوي، پخش اعلاميه و برگزاري مجالس سوگواري سالار شهيدان حضرت حسين بن علي (ع) شکل داد.
وقتي شنيد حضرت امام (ع) فرمان داده اند که سربازان پادگان ها را ترک کنند، او که فرمان از رهبر و مرجع تقليد خود مي برد در صدد برآمد خود و ديگر فرزندان متعهد اين مرز و بوم را از خدمت زير پرچم طاغوت رهايي دهد و به صفوف ملت انقلابي بپيوندند، تا اين که موفق به اين کار شد و در صحنه هاي مختلف مبارزه در کنار مردم به سهم خود خروش برآورد و گام زد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي و شکست نظام استبدادي پهلوي از پاي ننشست و براي آگاه سازي مردم روستا مي کوشيد و به منظور تحقق اين هدف با دعوت از روحانيون متعهد به ارشاد و هدايت مردم پرداخت.
با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، براي اتمام دوران خدمت، لباس سربازي به تن کرد. با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مقدس پيوست. با توطئه هاي ضد انقلاب، به کردستان رفت و در درگيري با فتنه انگيزان از خدا بي خبر حضور يافت.
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب شتافت و بنا به وظيفه، در ميدان هاي رزمي و حماسي جنوب به جنگ با دشمنان خدا رفت. در عمليات متعددي شرکت کرد. او آن چنان لايق و شايسته، مهربان و مودب با دوستان صميمي و با دشمنان سرسخت بود که مسئوليت هاي مختلفي به او سپرده شد. او تنها به جبهه و سنگرهاي عزت و شرف وابسته بود و اگر به مرخصي مي آمد، همواره دلش در منطقه عملياتي بود. جبهه او را ساخته بود، حالت معنوي خاصي، قلبي با صفا، چشمي اشکبار و روحيه اي حماسي داشت و جمع اين خصلت ها در او نعمت و موهبت الهي بود.
سراسر زندگيش عشق به حق تعالي و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود. او در پي رسيدن به حقيقت، معرفت و کمال از هر فرصتي براي مطالعه و تحقيق استفاده مي کرد. اهل شب زنده داري، نافله شب و تلاوت قرآن بود. با دعا و نماز مانوس بود.
در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالک اشتر را به عهده داشت. اما جاذبه فرماندهي، هيچ دلش را نداد و هميشه در مقابل بندگان خدا متواضع بود و دست ادب به سينه داشت.
در عمليات رمضان شوق ديدار معبود در وجودش زبانه کشيد و در مرحله پنجم عمليات با رشادت و شهامت بي نظير دشمن را به خاک مذلت نشاند و خود با دلي پاک و ايماني استوار پس از سير در وادي سلوک وجهاد، علم و تهذيب نفس و سرافرازي به شهادت رسيد و برگي خونين به کتاب عظيم شاهدان هميشه جاويد افزود. اما پيکر پاکش سالهاي سال در ميدان نبرد، نورافشاني کرد و عاقبت پس از سيزده سال و نيم انتظار پيکر او توسط گروه تفحص شهدا به دست آمد و با شکوه فراوان تشييع به خاک سپرده شد.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
... والذين قالوا ربنا لله ثم استقاموا... و آنان که گفتند: پروردگار ما خداوند است سپس استقامت کردند.
... الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله با اموالهم وانفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون...
آنان که به خدا و روز جزا ايمان آوردند و هجرت و جهاد کردند در راه خدا با مالها و جانهايشان درجه بزرگي پيش خداوند دارند و به درستي که آنان فائزون به رحمت الهي هستند.
از آنجايي که هر آن صداي مظلومانه مسلمانان و مستضعفان جهان به گوش مي رسد و خداوند متعال فرمان مي دهد که چرا در راه خدا جهاد نمي کنيد در حالي که مستضعفان جهان زير فشارند و از آنجايي که دشمنان دين خدا و حق و عدالت کمر به ريشه کن کردن اين دين حق يعني اسلام بسته اند البته به خيال خام خود، براي خود که به عنوان يک فرد پرورش يافته در مکتب اسلام و مکتب قهرمان پرور که خود را پيرو خط علي اکبر حسين قلمداد کرده ام، براي خود وظيفه دانسته و از آنجا که براي مردان خدا محال است که بنشينند و دين خدا دست خوش دشمنان گردد، بدين جهت جهاد را در راه خدا شروع نموده و از تمام جوانان متعهد و مسئول تقاضاي همفکري و همکاري را در اين جهاد مقدس مي نمايم و به پدر و مادر خود شهادت در راه دوست را تبريک گفته و آنان را از ذره اي حزن و ناراحتي برحذر مي دارم. اميدوارم که اگر در زندگي من خدمتي به اسلام نشد از مرگ من خدمتي به اسلام شده باشد. در خاتمه وصيت نامه از خداوند متعال پيروزي کامل اسلام و استقرار نظام عدل الهي اسلام را مسالت نموده و سلامتي و طول عمر رهبر کبير اسلام و پدر روحاني همه مسلمانان و مستضعفان جهان را از خداوند متعال خواستارم.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته پاسدار محمد حسين کبيري





خاطرات
رضا قرباني:
در دوران کودکي بود که دوستي من با شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري رقم خورد به اتفاق او به مسجد و مدرسه مي رفتيم و در انجام فعاليتهاي اجتماعي کنار يکديگر بوديم، تا اين که او در دوران طاغوت لباس سربازي به تن کرد و به خدمت زير پرچم رفت. روزي براي ملاقات او به پادگان جي رفتم. مادر حسين هم به ملاقات آمده بود. وقت ملاقات، حسين را ديدم که وضع ظاهري ديگر سربازان را نداشت. دمپايي به پا کرده بود و سربازي او را همراهي مي کرد!
از او پرسيدم که چرا تو را با اين وضع مي بينم؟
او به دور از چشم مادرش گفت: به خاطر مسايل انقلاب و ارشاد و هدايت سربازان مرا به بازداشت گاه فرستاده اند. به او گفتم: کمي مواظب خودت باش تا انشاءالله اين دوران هم به خوشي و سلامتي تمام شود...
ولي او اظهار داشت: شما خاطر جمع باشيد تا سرنگوني رژيم طاغوت از پاي نخواهم نشست.

سيد رضا صادق الوعد:
وقتي خبر شهادت شهيد کبيري در روستا پيچيد، غباري از غم و اندوه در همه جا نشست. زن و مرد، پير و جوان به ياد خوبي هايش اشک ريختند، در عزاي او گريستند و به سر و سينه زدند. آخر او در روستا از هيچ تلاش و کوششي براي خدمت به مردم دريغ نمي کرد. از آن روز که او به سن نوجواني گذاشت در جلسات هفتگي روستا حاضر مي شد. او عضو انجمن اسلامي روستا بود و هر هفته در جلسات انجمن که به منظور هدايت و ارشاد نسل جوان برپا مي شد شرکت مي کرد. او جواني متقي، پرهيزگار و با ايمان بود. روزي به خاطر امر به معروف و نهي از منکر، با سع? صدر با برخوردي متين مساله اي را به من تذکر داد. يک روز بعد با کمال ادب و تواضع صورتم را بوسيد و گفت: اميدوارم از من دلگير نشده باشيد، تنها مي خواستم به وظيفه خود عمل کرده باشم.

محمدعلي باقريان :
در مرحله دوم عمليات رمضان، وقتي دشمن دست به پاتک سنگيني زد، شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري ـ فرمانده گردان مالک اشتر ـ را ديدم که زير آتش شديد دشمن قدم مي زد و در فکر فرو رفته بود. به او توصيه کردم: آقا! آتش دشمن شديد است، مواظب باشيد تا خداي ناکرده اتفاقي برايتان نيفتد، اما او بدون هيچ ترس و واهمه گفت: اين تير و ترکش ها کاري به من ندارند!
دقايق بعد يک قبضه آر پي جي به همراه سه موشک برداشت و از خاکريز عبور کرد. با اضطراب و خاطري پريشان به تماشاي او نشستم. قبضه را روي شانه گذاشت و با شليک هر موشکي تانکي را نشانه گرفت و آن را منهدم کرد. دشمن که شجاعتش را ديد پا به فرار گذاشت و خود با پايمردي به آغوش گرم بچه ها بازگشت.

حسين شکارچي:
راي سرکشي به بچه ها به پادگان شهيد غيوراصلي اهواز رفته بوديم. در آن پادگان بچه ها پس از سازماندهي، آموزش هاي لازم را مي ديدند و بعد به منطقه اعزام مي شدند. به خاطر دارم در آن شب خدمت شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري رسيدم که مسئوليت نيروها را به عهده داشت. ايشان تقاضا کرد تا مسئولين ترتيبي دهند، که بچه ها زودتر به منطقه اعزام شوند. او اظهار داشت نيروها چند روزي است در اينجا مانده اند و روحيه آنان کسل شده، من خودم هم حوصله ام سر رفته است.
در آن شب چنان شوق شهادت را در وجود او شعله ور ديدم که هر لحظه انتظار پرواز به بي کرانهاي آسمان را آرزو مي کرد. چند روز بعد که خبر شهادتش را شنيدم احساس کردم او واقعاً به آرزوي خود رسيده است.

محمد حسن جعفري:
در مرحله چهارم عمليات رمضان، بچه ها بر اثر پاتک سنگين و اجراي آتش شديد دشمن، روحيه خود را از دست داده بودند. در همين حال شهيد محمد حسين کبيري که فرماندهي گردان را عهده دار بود، با حالتي خاص و بياني زيبا شيرين ميان بچه ها آمد و گفت : بگوييد ببينم دشمن کجاست تا او را بخورم!
بعد هم سلاح به دست گرفت و نيروهاي دشمن را به خاک مذلت نشاند. اين عمل چنان به بچه هاي گردان روحيه داد که همه از جا برخاستند و با شعار الله اکبر به قلب دشمن زدند.

مادر شهيد:
براي خريد مراسم جشن ازدواج حسين به بازار رفته بوديم که از فاجعه هفتم تير و شهادت آيت الله بهشتي و 72 تن از ياران برجسته حضرت امام (ره) باخبر شديم. با شنيدن اين خبر، حسين که سخت متاثر شده بود از ما خواست، تا فرصت بعد، دست از خريد نگه داريم. ما هم احترام کرديم، برنامه خريد را به تاخير انداختيم و مراسم جشن را به بعد از اربعين اين عزيزان موکول کرديم.
آن وقت هم که مي خواستيم مراسمي را برپا کنيم، گفت: هيچ کس حق ندارد دست بزند، شادي کند، يا حنا ببندد.
در کمال سادگي بدون انجام هيچ تشريفاتي، خانم او را با سلام و صلوات به خانه آورديم.

سردار احمد فتوحي:
حماسه سرخ و مقدسي که شهيد کبيري در عمليات رمضان آفريد، هرگز فراموش شدني نيست او در آن منطقه عملياتي با توجه به گرماي طاقت فرسا، تسلط دشمن و موقعيت بد جغرافيايي، ايثار و از خود گذشتگي را به حد اعلا رسانده بود.
در مرحله چهارم عمليات، دشمن اقدام به خنثي کردن تک نيروهاي اسلام نمود، اما شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري با اين که فرماندهي گردان را عهده دار بود، آرپي جي به دست گرفت و به شکار تانک هاي دشمن رفت و در زير آتش شديد تيربار و گلوله مستقيم تانک ها، ايستادگي کرد و عاقبت هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت نايل آمد.

از آن روز که شهيد محمد حسين کبيري به عضويت رسمي سپاه درآمد، در واقع خود را وقف انقلاب کرد.
او در روزهاي سرنوشت ساز انقلاب تلاش شبانه روزي خود را در قسمت اجراييات سپاه آغاز کرد و در راه انجام وظيفه هيچ سر از پا نشناخت.
در مبارزه با مسايل ضد ارزشي با افراد خاطي برخوردي بسيار قاطع داشت. ولي در مقابل دوستان انقلاب دست تواضع به سينه مي گذاشت و با آنان با رافت و مهرباني رفتار مي کرد.

عزت الله عاشوري:
شهيد کبيري در راه پيشبرد اهداف انقلاب سري نترس، نفسي مطمئن و قلبي آرام داشت. او سخت ترين ماموريت ها را به جان خريد و هيچ واهمه اي در راه رضايت معبود به دل راه نداد. وي با عزمي راسخ، در راه حفظ ارزشهاي انقلاب، گام برداشت و در اجراييات سپاه قم ماموريت هاي دشواري را پذيرفت.

مصطفي اسحاقي :
دوست و رفيقي داشتم به نام محمد حسين موحدي. چند روزي قبل از عمليات رمضان او را ناراحت ديدم پرسيدم: چي شده انشاء الله که خير است؟
گفت: هيچ چي، نامه اي به دستم رسيده در آن نامه نوشته اند، بچه شما سقط شده و مادرش هم در بيمارستان بستري است. مي خواهم چند روزي مرخصي بگيرم و سري به خانه بزنم. به اتفاق او پيش فرمانده گردان، شهيد کبيري رفتيم و من موضوع را به اطلاع ايشان رساندم و تقاضاي مرخصي کردم. اما او بي درنگ مقداري قرص و دارو از جيبش بيرون آورد و گفت: باور کنيد من ناراحتي اعصاب دارم، روزي چند تا قرص مي خورم. ديروز هم نامه اي به دستم رسيد مراسم جشن خواهرم است و او هم کسي را ندارد....
دوست ما محمد حسين موحدي با ايماني راسخ گفت کجا بروم. من در کنار شما مي مانم و با هم به مرخصي مي رويم!
چند روزي گذشت تا اين که هم دوست ما، هم فرمانده عزيزمان برادر محمد حسين کبيري به درجه رفيع شهادت نايل آمدند و هردو در کنار هم به بهشت برين راه يافتند.


در عمليات چزابه شهيد محمد حسين کبيري فرماندهي نيروهاي اعزامي قم را به عهده داشت. در آن ماموريت سرنوشت ساز او حتي لحظه اي آرام نبود. او در حقيقت هم فرمانده گردان بود هم مربي آموزش. هم امام جماعت و روحاني گردان بود هم استاد اخلاق. او انسان کاملي بود. وقتي از خدا و قيامت، معاد و آخرت مي گفت چنان سخن او به دل مي نشست که اشک بچه ها جاري مي شد و همه زار زار گريه مي کردند.

مهدي خلج:
شهيد محمد حسين کبيري در راه کسب معارف و عقايد اسلامي از هر فرصتي بهره مي گرفت. او بخشي از اوقات زندگي را با مطالعه کتاب سپري مي کرد.
در سپاه قم، گاهي که از ماموريت باز مي گشتيم، علي رغم اين که او مسئوليت کار را عهده دار بود و تلاش بيشتري را داشت، با همان خستگي به مطالعه کتاب روي مي آورد.

پدر شهيد :
روزي فرزندم حسين را ناراحت ديدم. به خاطر عشق و علاقه اي که به او داشتم، پرسيدم: بابا چي شده، مگر اتفاقي افتاده يا مشکلي داري؟ هرچه اصرار کردم، گفت: چيزي نيست و جواب قانع کننده اي به من نداد.
اما خواهرش که موضوع را پرسيده بود به شرط اين که جايي بازگو نکند، گفته بود: امروز که به ليست اسامي بچه هاي سپاه نگاه مي کردم، ديدم هم? آنان که هم دوره من بودند به شهادت رسيده اند. تنها من مانده ام، نمي دانم چرا اين توفيق نصيب من نشده است. و من تا حالا زنده مانده ام.

حجت الاسلام اقباليان:
در اهواز به مناسبتي آيه کريمه اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منکم را تلاوت کردم. پس از اتمام سخنراني، شهيد حسين کبيري نزد من آمد و گفت: به اين آيه بسيار علاقمندم ود در زندگي به اين آيه عمل کرده ام. پرسيدم کجا؟ گفت: در دوران سربازي به دستور امام از پادگان گريختم و پس از پيروزي انقلاب دوباره لباس سربازي را به تن کردم.
گفتم: اين کار در واقع عمل به آيه است.
گفت: شما دعا کنيد، موفقيت بيشتري داشته باشم و من در راه اين آيه بميرم. بعد اين آيه را با حالتي خاص تلاوت کرد و دوباره گفت، حاج آقا دعا کنيد. من در راه اين آيه بميرم.

وقتي خانواده کبيري براي فرزندشان محمد حسين به خواستگاري آمدند و همه شرط و شروط طرفين گفته شد و مقدمات کار اجراي صيغ? عقد فراهم شد، حسين در آن مجلس اظهار داشت. به شما بگويم من براي رفتن به جبهه بايد آزاد باشم. شايد در اين راه به شهادت برسم اگر با اين مساله موافقيد صيغه عقد را بخوانيد....
با موافقت خانواده ما مراسم عقد برگزار شد و حسين با تمسک به سنت نکاح، زندگي مشترکي را آغاز کرد. اما اين دوران مدت زيادي طول نکشيد و حسين در عمليات رمضان به باغ سبز شهادت راه يافت.

مصطفي اسحاقي:
سال شصت وقتي با بروبچه هاي بسيجي عازم جبهه مي شدم، شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري را به عنوان فرمانده گردان به ما معرفي کردند.
کمي سن و سال و عنوان فرماندهي او همه را مثل من مبهوت و شگفت زده کرده بود!
اما گذشت ايام و برخورد حساب شده او در همه جا و در همه زمينه ها او را انساني متين، خبره و با تجربه نشان مي داد.
شهيد کبيري مديريت خوبي در هدايت و فرماندهي نيروها داشت و هميشه درصدد بود که مشکل بچه ها را حل کند. برخورد او با نيروها، مثل برخورد پدر و فرزند بود.
او مي گفت: شما امانت هستيد و من وظيفه دارم تا مواظب باشم به شما آسيبي نرسد.

مادر شهيد :
خدا مي داند که فرزند عزيزم شهيد محمد حسين کبيري در انجام فرايض و مستحبات هيچ کوتاهي نمي کرد. زياد مي ديدم در گرماي تابستان و سرماي زمستان روزه مي گرفت و در وسط حياط خانه به نماز مي ايستاد.
از او مي خواستم به داخل اتاق بيايد و روي فرش بنشيند اما او ترتيب اثر نمي داد. يک روز که زياد اصرارکردم، اظهار داشت: نماز جعفر طيار مي خوانم و بايد زير آسمان باشم!
او با قرآن مانوس بود و از کودکي روزه هاي مستحبي مي گرفت. به ياد دارم حتي در آن روز هم که مراسم جشن ازدواجش را برپا کرديم، او روزه دار بود.

حسين براي هرکاري جنب و جوش داشت و احساس مسئوليت مي کرد. براي همه چيز دل مي سوزاند. يادم مي آيد در روستاي ما روحاني فاضلي بود که داراي شرايط امامت جماعت بود، اما چون کسي او را نمي شناخت به او اعتنا نمي کرد. لذا با توجه به اهميت برگزاري نماز جماعت، ايشان کسي را که مورد تاييد مردم بود آورد تا به عدالت آن روحاني گواهي دهد. بالاخره نماز جماعت در روستا برپا شد و شکل مطلوبي ادامه يافت. اکنون 15 و 16 سالي از آن زمان مي گذرد. به راستي بايد اين نعمت را مرهون تلاش ايشان دانست.

مادر شهيد :
از فرزند دلبندم حسين خاطرات زيادي را به ياد دارم که بيان آن آتشي مي شود بر خرمن وجود و دل را مي سوزاند.
او واقعاً در زندگي با ديگران فرق داشت، زندگي او خدايي بود. حسين حتي غذاي خود را با فقرا تقسيم مي کرد و دست نوازش بر سر يتيمان مي کشيد. در همسايگي ما پيرزني، روزگار مي گذراند که کس و کاري نداشت، اما حسين به او رسيدگي مي کرد و مايحتاج زندگي او را از شهر مي خريد. از سپاه که مي آمد، يک سره سراغ او را مي رفت، ظرف و ظروفش را مي شست و خانه اش را جارو مي زد، بعد به منزل مي آمد.

حسين در کار خود درايت داشت و با آينده نگري خود، عواقب بسياري از کارها را مي ديد. يادم مي آيد، هنگام انتخابات رياست جمهوري که بني صدر يکي از نامزدها بود به منزل آمد و گفت:
ماموريتي به من واگذار شده است که بايد بروم. فقط مواظب باشيد بني صدر دين ندارد به او راي ندهيد. ...
پرسيدم: پس به چه کسي راي بدهيم؟
گفت: خودتان مي دانيد، ولي من به آقاي حبيبي راي مي دهم.
ما هم همگي به خاطر صلاحيتي که آقاي حبيبي داشت به او راي داديم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : کبيري , محمد حسين ,
بازدید : 231
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1333 ش. در شهر مقدس، قم متولد شد. در همان دوران کودکي به خاندان عصمت و طهارت عشق مي ورزيد و در مجالس عزاداري اهل بيت ـ عليهم السلام ـ شرکت مي نمود. او تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در قم طي کرد.
در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي همدوش امت حزب الله، فعالانه در تظاهرات شرکت مي کرد و پس از فعاليت گسترده و پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره)، توسط سفاکان رژيم پهلوي دستگير مي شود و با پيروزي امت حزب الله، همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد مي گردد. او بعد از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد. پس از شروع جنگ به جبهه اعزام گشت و در هجوم عراق به خرمشهر، بر اثر ترکش خمپاره از ناحيه صورت مجروح شد. بهبود جراحت ايشان مدت زيادي طول کشيد. در همان ايام که هنوز بهبود نيافته بود، به عنوان مسئول تامين لشکر علي بن ابيطالب (ع) سخت به فعاليت پرداخت. سرانجام محمد حسين پس از سالها تلاش و کوشش در تاريخ 7/12/1362 در جزيره مجنون به کاروان شهيدان پيوست.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
مرتضي شيخ حسني، فرزند شهيد.
عمويم مي گفت: يک بار بابايم يک ماشين وانت، کنسرو بار زده بود. شما هرچه گريه کرديد که بابايت کنسرو به تو بدهد، او نداد و گفت مال جبهه و بيت المال است.

مهدي ناييني:
شهيد شيخ حسني به کسي اجازه نمي داد از بيت المال استفاده شخصي کند، مثلاً از ماشين هاي دولتي. اگر کسي مي گفت: اجازه مي دهيد مثلاً از خودکار شما استفاده شخصي بکنم، پولش را هم مي دهم، ايشان مي گفت: اين خودکارها مال جبهه است و من حق فروش آنها را ندارم. اگر خودکار مي خواهي برو از بيرون بخر.

طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سرما از لاي شيشة اتوبوس مي خزيد تو و مثل ماري گزنده، به تن، نيش مي زد. جاده را برف، يکدست سفيد کرده بود.
زن نگران به کودکش نگاه کرد. صورتش قرمز شده بود. زن دست روي پيشاني اش گذاشت؛ داغ بود. تب هر لحظه بالاتر مي رفت. زن دلواپس به شوهرش گفت: «تب محمّد حسين بالاتر رفته، دلم شور مي زنه، تو اين برّ بيابون نه دکتري هست، نه دوا و درمون.»
مرد دست بر پيشاني کودک گذاشت و گفت: «داغه.»
کودک سرفه کرد؛ سرفه هاي شديد انگار که گلو را خراش مي داد. صورتش سياه شد. مرد گفت: «قنداقش رو باز کن».
- اين جا؟ ... مي ترسم بدتر شه، تو اين هوا .... خدايا خودت يک کاري کن.
کودک که تا مدتي قبل بي تابي مي کرد، گريه اش قطع شده بود، فقط صداي سرفه هايش بود که توي اتوبوس مي پيچيد. تب همة توانش را برده بود.
مرد دست به پشت صندلي جلو گرفت و بلند شد به سمت راننده رفت. زن طاقتش تمام شد، قطره اشکي از گوشة چشمش چکيد. با چادر آن را پاک کرد و موهاي نازک و نرم محمّد حسين را از روي پيشاني اش کنار زد و خم شد و گونه داغش را بوسيد و زمزمه کرد: «پسر گلم چه بلايي سرت اومده؟ ... خدايا بچه ام رو به تو مي سپارم.»
مرد برگشت و نگران نشست: چند ساعت ديگه مي رسيم قم.»
زن زمزمه کرد: «يا حسين، ما به پابوس تو اومديم، از زيارت تو برمي گرديم، تو رو به جان علي اصغر شش ماهه ات قسم، نگذار بلايي سر اين بچة شش ماهه بياد، يا امام حسين کمک کن.»
مرد تسبيح مي انداخت و زير لب ذکر مي گفت و گاهي دست به پيشاني پسرک مي زد. زن تلاش مي کرد به بچه شير بدهد. محمّد حسين به سختي شروع به مکيدن کرد. ضعيف تر از آن بود که ادامه دهد. با هر مُک بي حال مي شد و لب ور مي چيد. زن زير چانة کوچکش را گرفت و آن را بالا و پايين برد تا طفل بتواند چيزي بخورد.
مرد گفت: «گريه نکن، خوب نيست اين وري بهش شير بدي، توکّل کن به خدا.»
مرد زير لب لا اله الا الله گفت، به نظرش اتوبوس خيلي کند حرکت مي کرد. به قم که رسيدند، راننده با صداي بلند گفت: «بر محمّد و آل محمّد صلوات.» صداي صلوات جمعيت بلند شد. مرد دست به کار شد و وسايل را که دور و بر پخش بود، جمع کرد و توي مشمّا ريخت. خستگي از سر و رويشان مي باريد. زن نگران به کودک نگاه کرد و آهسته صدايش زد.
اتوبوس به گاراژ رسيد. زن گفت: «تند بريم ... اصلاً حالش خوب نيست.»
مرد ساک و کيسة نايلون و زنببيل را در دست گرفت و راه افتاد زن پشت سرش، بي اين که صبر کند مسافران جلويي پياده شوند، راه باز کرد و پياده شد.
به خانه که رسيدند، بار صفر را ريختند و راهي درمانگاه شدند. محمّد حسين در آتش تب مي سوخت و گاهي نالة ضعيفي مي کرد. دکتر معاينه اش که تمام شد، گفت: «سينه پهلو کرده، بدجوري دارو مي دهم ... اول بهش آمپول رو بزنين ... شربت هم مي دم. نبايد بگذاريد تبش بره بالا که خطرناکه. بايد پاشويه ش کنيم ... بلدين که؟
زن گفت: «چه جوري؟»
- دست و پا و صورتش رو با آب نيم گرم بشوييد تا تبش بايد پايين. خيلي مراقب باشين.
مرد گفت: «آقاي دکتر، خوب مي شه»
- توکّل به خدا ... سينه پهلوش شديده ... من هر کاري از دستم مي اومد کردم. راه افتادم. زن ديگر نمي توانست خودش را کنترل کند. تا خانه اشک ريخت و دعا کرد. خسته بود؛ اما مجال استراحت نداشت. قنداق محمّد حسين را باز کرد. مرد کتري را روي چراغ گذاشت. آب که گرم شد، لگن و کتري را توي اتاق آورد. زن پاهاي بچه را توي لگن گرفت و مرد آب ريخت و زن پا و دست و صورت محمّد حسين را شست، محمّد حسين گريه کرد.
زن داروهايش را به او خوراند و دست بر پيشاني اش گذاشت، تب کمي پايين آمده بود.زن روي بچه را پوشاند. زيارت عاشورا را دست گرفت و با گريه و زاري مشغول خواندن شد. دعا که تمام شد، صداي گريه اش بلند شد: « حسين جان، ما به خاطر تو به کربلا اومديم ... حسين جان، پسرم تو راه کربلا مريض شد ... من شفاي بچه ام را از تو مي خواهم يا امام حسين.»
مرد با چشمهاي خيس نگاهش کرد و زير لب، زيارت عاشورا را زمزمه مي کرد.
تب کودک قطع شده بود و محمّد حسين آرام خوابيده بود.

مشت و لگد که توي در مي آمد، انگار کسي مي خواست در را از چارچوب بکند. زن دويد طرف در.
- کيه؟ کيه؟ ... سر شير آوردي؟
محمّد حسين بود که تا در باز شد، نفس نفس زنان پريد تو و رفت طرف زيرزمين، زن نگاهي توي کوچه انداخت و دلواپس در را بست. گفت: «چي شده محمّد حسين؟ چي کار کردي؟
محمّد حسين گفت: «هيس س س ... نگو من کجام».
زن دم در زيرزمين ايستاد و گفت: «تو که منو کشتي، بگو ببينم چي شده؟»
محمِّد حسين گوشه زيرزمين نشست، قفسة سينه اش هنوز تند و تند بالا و پايين مي رفت.
- هيچي.
زن گفت: «هيچي؟ که هيچي؟ ... هيچ کاري نکردي، اون وقت اومدي اين جا قايم شدي و مي گي که من نگم کجايي ... با کسي دعوا کردي؟»
محمّد حسين عرق صورتش را پاک کرد و به زن نگاه کرد و جواب نداد. زن گفت: «جواب منو بده، محمّد حسين، دق مرگم کردي ها ... با کي دعوا کردي.»
لب هاي محمّد حسين تکان خورد اما صدايي از آن بيرون نيامد. انگار از حرف زدن پشيمان شد. زن نگران گفت: «د بگو ببينم.»
محمّد حسين آهسته گفت: «با اسمال»
زن يک قدم جلو آمد و گفت: «با کي؟»
محمّد حسين ساکت ماند. چشم هاي زن از ترس داشت بيرون مي زد: «با اسمال؟ ... اسمال عرق فروش؟»
محمّد حسين چيزي نگفت. زن گفت: «يا قمر بني هاشم ... بالاخره کار خودت را کردي پسر؟ ... سر چي؟»
محمّد حسين انگار که يکدفعه همه چيز يادش آمده باشد، با صداي بلند گفت: «سر چي؟ ... معلومه که سر چي؟ ... مغازه عرق فروشي راه انداخته تا لات و لوتا برن تو مغازه اش عرق بخورن و بيان بيرون، عربده بکشن و زن و بچه مردم رو اذيت کنن.»
زن محکم پشت دستش کوبيد و گفت: «حالا چه خاکي به سر بريزيم ... بچه آخه بتوچه، تو اين محل بزرگتر از تو نيست. اين همه مرد گنده داره اينجا زندگي مي کنه، اونوقت يک بچه سيزده، چهارده ساله مي خواد از ناموس مردم دفاع کنه ... خب، غيرت دارن خودشون برن.»
زن گوشه اي نشست و سرش را روي دستش گذاشت و روي پايش زد و گفت: «حالا چه خاکي به سرم بريزم، رفته با کي در افتاده ... اسماعيل عرق فروش هيچي ندار.»
چرخيد و نگاهي به محمّد حسين انداخت و گفت: «حالا چي کار کردي که دويدي اومدي اينجا؟»
محمّد حسين آهسته گفت: «زدمش!»
زن از جا پريد: «چي؟»
محمّد حسين ساکت نگاهش کرد. زن وحشت زده گفت: «چي کار کردي؟ ... خدا به فريادمون برسه ... اسمال عرق فروش را زدي؟»
محمّد حسين با دلشوره گفت: «فحش داد ... فحش ناموسي، سنگ برداشتم انداختم شيشه مغازه رو بشکنم، خورد بهش.»
مشت و لگد بود که به سينه در کوبيده مي شد و صداي فرياد و عربده مبهم از پشت در رعشه به جان زن و پسر انداخت. زن هراسان بيرون دويد و در زيرزمين را بست و چادر سر انداخت و دويد دم در:
- کيه؟ ... کيه؟ صدايي از پشت در گفت: «واکن ببينم ... خيال کردين شهر هرته ... پسرة نيم وجبي! ... حسابت رو مي رسم.
زن با دستهاي لرزان در را باز کرد. اسماعيل عرق فروش با سر شکسته، همراه پاسباني پشت در بود و مردم توي کوچه جمع شده بودند.
- سر کار تو خونه س، خودم ديدمش که دويد رفت تو خونه.
زن دم دماغش را گرفت و گفت: «چي شده؟ ... کي تو خونه س »
اسماعيل عرق فروش گفت: «که نمي دوني ... خودت رو به اون راه نزن ... برو کنار ببينم ... کجا اين پسرة لندهور رو قايم کردي؟»
و قدم توي خانه گذاشت. زن داد کشيد: «کجا؟ ... پاهاي نجست رو تو خونه من نگذار، تو اين خونه همه نماز مي خونن.»
پاسبان داد کشيد: «بگو اين پسره بياد بيرون، وگرنه مي آيم تو.»
زن خواست در را ببندد. اسماعيل عرق فروش تنه اش را گذاشت لاي در و در را هول داد. زن زورش نرسيد. يکدفعه در زيرزمين باز شد و محمّد حسين با چوب بيرون آمد. اسمال عرق فروش داد زد: «جناب سرکار خودشه، محمّد حسين شيخ حسني تو محل، آسايش واسه کسي نگذاشته.»
محمّد حسين جلو آمد و گفت: « از کي تا حالا، عرق خورها هم کسي شدن؟!»
اسمال گفت: «زبونت رو کوتاه مي کنم.»
زن به محمّد حسين اشاره کرد: «چيزي نگو.»
محمّد حسين گفت: «تا دکونت رو نبندم، ول کن نيستم.»
اسمال عرق فروش به طرف محمّد حسين حمله کرد، پاسبان او را گرفت. اسمال داد زد: «سگ کي باشي، جوجه، يک علف بچه واسه ما آدم شده.»
زن باز به محمّد حسين اشاره کرد. پاسبان يکدفعه هل خورد تو و مچ دست محمّد حسين را گرفت و گفت: «بايد بريم شهرباني باجک.»
زن جيغ زد. پاسبان دست محمّد حسين را کشيد. زن کليد برداشت و دنبالش دويد.

محمّد حسين شلوارش را پوشيد و چوبش را برداشت. زن، نگران بلند شد و گفت: «کجا؟ ... هنوز زير چشمت خوب نشده ها، باز مي خواي يک دردسر ديگه درست کني؟»
محمّد حسين چيزي نگفت: زن گفت: «دفعه اول کتکت زدن و تعهد گرفتن و ولت کردن، دفعة دوم مي اندازنت تو زندون ... مي فهمي؟ ... دو سه شبه که منو نصف عمر کردي؟»
محمّد حسين آمد طرف در، زن جلو در ايستاد: «مگه با تو نيستم ... بايد به بابات بگم. يک وقت ديدي اين اسمال عرق فروش بلايي سرت آورد.»
- کاري به اسمال ندارم ... اين جا محله ماست، زن و دختر مردم بايد آسايش داشته باشن، نمي گذارم هيچ عرق خوري، وايسه سر اين کوچه.
زن خواست مانعش شود، محمّد حسين کتش را پوشيد و چوبش را برداشت و راه افتاد. زن صدايش کرد. در، پشت سر محمّد حسين بسته شد. زن خيره به در ماند.
صبح، زن بلند شد؛ چادر و زنبيلش را برداشت تا برود سبزي بخرد، سر کوچه شلوغ بود، آن جا که رسيد، اسمال عرق فروش را ديد که وانتي گرفته بود و يخچال و شيشه هاي عرقش را بار آن مي کرد.
وقتي برگشت، مغازه خالي و بسته بود.



عروس چشم به در داشت تا داماد وارد شود. مادر عروس گفت: «يکي رو فرستاديم بره دنبالش.»
مهمان ها مشغول پذيرايي از خودشان بودند. ديس شيريني پر مي رفت و خالي برمي گشت. از توي آشپزخانه سر و صداي بشقاب و استکان و نعلبکي مي آمد. سيني چاي با استکان هاي کمر باريک و چاي خوش رنگ توي حياط مي گشت. پسر بچه ها گوشه، گوشه مشغول کش رفتن شيريني و بسته هاي نقل بودند و دختر بچه ها هم دور عروس جمع شده بودند و زل زده بودند به او برّوبر نگاهش مي کردند و دزدکي دستي به تور و لباس سفيدش مي کشيدند.
پسربچه اي که دنبال داماد رفته بود، در حالي که لپش پر بود، برگشت و گفت: «نبود، زندايي! نبود.»
مادر عروس گفت: «کي نبود؟»
- دوماد ديگه، آقا محمّد حسين نبود، گفتن با دوستانش رفته بيرون.
عروس به مادرش نگاه کرد، مادر گفت: «يعني چي؟ کجا رفته؟»
پسربچه شانه اش را بالا انداخت و رفت. عروس، دلواپس مادر را نگاه کرد.
مادر محمّد حسين جلو آمد و گفت: «چيزي نشده؟»
مادر عروس گفت:«محمّد آقا کجا رفته؟ ... مي گن با دوستاش رفته بيرون.»
مادر داماد گفت: «نگران نباشيد. برمي گرده، اون از بچگي آروم و قرار نداشت. من بزرگش کردم، مي شناسمش.»
عروس دلشوره داشت، شب ها، شهر خيلي امن نبود.
مادر داماد دست دم دهانش گذاشت و کل زد. همصدا با او بقيه زن ها هم شروع کردند به کل زدن دل توي دل عروس نبود. دلشوره کم کم داشت به بغض بدل مي شد و مي آمد توي گلويش. مي ترسيد بغض راهش را ادامه دهد بيايد توي چشم هايش و سرازير شود. آن وقت جلو آن همه مهمان ... نمي خواست کاري کند که همه متوجه حالش بشوند؛ اما نمي توانست بي خيال باشد.
جسته، گريخته از اين طرف و آن طرف خبرهاي تلخي مي رسيد. خودش چند بار صداي تيراندازي و صداي الله اکبر مردم، توي کوچه و بازار. همه جا شايع شده بود که مي خواهند حکومت نظامي اعلام کنند. اين فکرها خيالش را آشفته کرده بود، چقدر تلخ! شب عروسي و اين همه دلهره!
به مهمان ها نگاه کرد زن ها بي خيال از همه چيز گرم خوردن و دايره زدن و دست زدن بودند. انگار که هيچ غمي در عالم ندارند يا غم هايشان را توي خانه گذاشته اند و آمده اند شبي دور هم بنشينند و با خوشي ديگران خوش باشند.
وقت شام بود. کشيدن غذا را از مردانه شروع کردند. بشقاب به بشقاب پلو و کباب از دست آشپز، دست به دست مي گشت و روي ميزها چيده مي شد.
مردها را که غذا دادند، بشقاب ها به سمت زنانه روانه شد و يکي يکي روي ميزها و توي دست بچه ها جا گرفت. عروس اصلاً اشتها نداشت. با آن حال، يک دانه برنج هم نمي توانست توي دهان بگذارد.
زن ها که مشغول خوردن شدند. پسر بچه دويد توي زنانه و گفت: «اومدن، اومدن»
عروس نفس عميقي کشيد و بغضش پايين رفت. پرسيد: «همه شون؟»
پسربچه گفت: «آره دوماد هم اومد. مي خوان غذا بخورن.»
عروس بشقابش را از مادرش گرفت و قاشق را برداشت و آهسته، طوري که روي لباسش نريزد، شروع کرد به خوردن، شام که تمام شد، داماد دم در يا الله گفت: زن ها دويدند و چادرها را به سر کشيدند و مادر داماد دم در رفت و کل زنان، داماد را توي اتاق آورد، محمّد حسين سر به زير از بين زنان رد شد و کنار عروس آمد و روي صندلي نشست. عروس نگاهي به سر و وضع محمّد حسين انداخت و گفت: «چرا کتت اينجوري شده؟»
محمّد حسين خنديد و گفت: «چي جوري شده؟»
عروس با خجالت گفت: «کجا ... کجا رفته بودين؟»
محمّد حسين دستي به موهايش کشيد و گفت: «يک کار واجب داشتيم.»
عروس با دلخوري برگشت و نگاهش کرد. محمّد حسين خنديد و از توي جيبش اعلاميه اي درآورد و به او نشان داد و گفت: «رفتيم با بچه ها اينارو بچسبونيم»
عروس با تعجب و وحشت گفت: «چي؟ ... شب عروسي؟ اگه مي گرفتنتون؟»
محمّد حسين، زد زير خنده و گفت: «اتفاقاً گرفتنمون، کتک کاري هم کرديم ... بچه ها نگذاشتن من زياد کتک بخورم، هر کدوم از بچه ها يک باتوم از پاسبونا خوردن و بعد در رفتيم.»
عروس زل زده بود به محمّد حسين. از کارهايش سر در نمي آورد.
محمّد حسين خنديد و گفت: «اينجوري نگاه نکن، حالا که سر و مر و گنده اينجام ... بيچاره بچه ها امشب تا صبح ناله شون هواس.»
- کسي چيزي نشد؟
- نه بابا، اينا پوست کلفت تر از اين حرفان ... کتک خوردن و هر هر خنديدن.
مادر داماد آمد و رو به عروس گفت: «نگفتم دلتون شور نزنه، من پسرم رو مي شناسم. هيچ جا بند نمي شه.»
عروس به مادر و پسر نگاه کرد و فکر کرد شناختن جواني که حالا شوهرش بود، چقدر سخت است.


پنجره، نيمه باز بود، سوز سردي از درز آن تو زد و باد پرده و پنجره را به بازي گرفت. زن دويد پنجره را بست. و از پشت آن به آسمان نگاه کرد. هوا تاريک شده بود و نمي شد خوب چيزي را تشخيص داد، وقتي ستاره اي به چشم نمي خورد، يعني هوا ابري بود.
محمّد حسين دست کرد پشت رختخواب ها و مشمايي بيرون کشيد. از صداي خش خش، زن رو برگرداند و نگاهش کرد. محمّد حسين کاپشنش را برداشت و زيپش را بست و مشما را توي يقه اش انداخت و روي کاپشنش دست کشيد تا جلب توجه نکند.
زن گفت: «امشب هم مي ري؟»
محمّد حسين گفت: «آره»
زن گفت: «تا کي؟»
محمّد حسين گفت: «تا هر وقت که به نتيجه برسيم.»
زن گفت: «خطرناکه!»
محمّد حسين گفت: «بي خيال ما که خونمون از ديگران رنگي تر نيست.»
زن گفت: «دلم شور مي زنه ... حکومت نظامي يه ... »
محمّد حسين همان طور که کفش هايش را مي پوشيد، گفت: «توکل به خدا، زياد دلت شور نزنه، براي اون بچه خوب نيست، مي آم ... خداحافظ .»
و راه افتاد. زن با قدم هاي سنگين پشت سرش رفت. خيالش آشفته بود. از اتفاق هايي که لحظه به لحظه در شهر مي افتاد، بي خبر نبود، هر لحظه در گوشه اي براي کسي، حادثه اي رخ مي داد و او مي ترسيد روزي اين حادثه ها به سراغ مردش هم بيايد که آرام و قرار نداشت.
مرد در را بست. زن پشت پنجره رفت و از آن جا کوچه را پاييد و زير لب آيه الله کرسي خواند.
محمّد حسين برگشت و نگاهي به پنجره انداخت. مي دانست زن با نگاهش او را بدرقه مي کند.
از کنار پنجره رد شد، دلش نمي خواست او را دلواپس و نگران کند. کودکي که در راه بود مي بايست آسوده پرورش پيدا کند. سر کوچه يادش افتاد سه راهي ها را برنداشته با عجله برگشت. زن پشت پنجره نبود. آهسته در زد، به فاصله اي کوتاه صداي زن را شنيد: «کيه؟»
- منم، در رو باز کن.
صداي لخ لخ دنپايي زن مي آمد. در باز شد، مرد در را بي صدا بست. زن گفت: «ديگه نمي ري؟»
- يک چيزي يادم رفته بود.
با عجله توي زيرزمين رفت. زن حال پايين رفتن از پله ها را نداشت. دست به گوشه ديوار گرفت و روي پله اول ايستاد. محمّد حسين با مشمايي در دست بيرون آمد و پله ها را دو تا يکي بالا پريد.
زن گفت: «سه راهي مي بري؟»
- دلت شور نزند.
زن زير لب گفت: «مگه مي شه؟»
محمّد حسين در حياط را باز کرد، سرکي توي کوچه کشيد و آهسته گفت: «خداحافظ.»
در را بي صدا پشت سر بست. اشک، توي چشم زن حلقه زد و سرما توي تنش دويد.
راه افتاد به طرف اتاق. اگر بچه توي شکمش سرما مي خورد، کارش ساخته بود.
محمّد حسين سر کوچه که رسيد، دوستش را ديد. دست دادند و راه افتادند.
جلوتر دوست ديگرش منتظر ايستاده بود. با احتياط به طرف خيابان راه افتادند.
محمّد حسين گفت: «امشب بايد دخل اين تانک رو بياريم، وگرنه همين روزهاست که مردم رو به توپ ببنده»
دوستش گفت: «يواش تر حرف بزن. ديوار موش داره»
آن يکي گفت اعلاميه ها رو کي پخش کنيم؟»
محمّد حسين گفت: «دخل تانک رو که آورديم، مي ريم سراغ اعلاميه ها.»
هيبت مهيب تانک از دور پيدا بود. بايد احتياط مي کردند. کفش هاي کتاني شان صدا نمي کرد، اما نبايد ديده مي شدند. سربازها اين طرف و آن طرف خيابان مشغول گشت زني بودند.
محمّد حسين يک طرف کوچه، چسبان ديوار ايستاد و دوستانش طرف ديگر. يکي از سه راهي ها را از توي مشمّا در آورد. با صداي خش خش مشمّا يکي از مأمورها رو برگرداند. محمّد حسين بي تکان ماند. مأمور فرياد زد: «کي اونجاست؟»
و به طرف کوچه به راه افتاد. بچه ها پا به فرار گذاشتند، هر کدام از مسيري. محمّد حسين خيابان را تند دويد. دو مأمور مسلح پشت سرش بودند و فرياد «ايست ايست» شان وحشت به کوچه هاي خاموش ريخت. صداي پاي محمّد حسين و مأمورها توي کوچه پيچيد. دو مأمور نزديک شدند. فاصله خيلي کم بود، چيزي نمانده بود به او برسند و اگر او را به سه راهي ها مي گرفتند، کارش ساخته بود، بايد کاري مي کرد. محمّد حسين آن قدر صداي پاي مأمورها را نزديک حس مي کرد که تصور مي کرد اگر دست دراز کنند، مي توانند يقه اش را بگيرند. نفس نفس مي زد و قلبش توي قفسة سينه اين طرف و آن طرف کوبيده مي شد. پهلويش تير مي کشيد. ايستاد. مأمورها در چند قدمي اش بودند.
نبايد معطّل مي کرد، مشمّاي سه راهي را چرخاند و آن را روي پشت بام مسجد پرتاب کرد. مأمورها رسيدند. يکي از آنها دست او را گرفت و از پشت دستبند زد و آن يکي گفت: «با اجازة کي اومدي بيرون؟»
محمّد حسين گفت: «مرجع تقليدم.»
- مرجع تقليدت کيه؟
- امام خميني.
مأمور را هُل داد و لگد محکمي به پايش زد و گفت: «حالا نشونت مي دم مرجع تقليدم کيه.»
زن پشت پنجره چشم به راه مرد بود و نمي دانست تا انقلاب به نتيجه نرسد، مرد به خانه نخواهد آمد.


محمّد حسين توي اتاق نشسته بود و بدون اينکه متوجه باشد، دانه هاي تسبيح توي دستش مي چرخيد. زل زده بود به بچه ها. موهاي دخترش ريخته بود روي بالش و لاي پلک هايش کمي باز بود؛ به خواب خرگوشي رفته بود و با دهان باز نفس مي کشيد. پسرش با صداي بلند نفس مي کشيد. سرش از روي بالش افتاده بود. چشم هاي محمّد حسين لحظه اي از دخترش و لحظه اي بعد از پسرش تصوير مي گرفت. دل کندن برايش سخت بود. دوري بچه ها کار آساني نبود. لحظه هايي را که با بچه ها مي گذراند، برايش زنده مي شد.
محمّد حسين چهار دست و پا خم شد و بچه ها بر پشتش سوار شدند و او حرکت کرد. خسته که مي شد بچه ها را مي انداخت روي پشتي و بعد قهقهة کودکانه بچه ها تمام خانه را پر مي کرد.
در اتاق باز شد. زن آهسته گفت: «اينجايي محمّد حسين؟»
مرد تکاني خورد، به طرف بچه ها رفت و آهسته صورتشان را بوسيد و بلند شد و از اتاق بيرون آمد. چشم هاي زن خيس بود. مادر زنش قرآن و کاسة آب را توي سيني گذاشته بود و برگ سبزي توي کاسه آب. پيرزن گريه مي کرد. محمّد حسين چفيه اش را دور گردنش انداخت و ساکش را برداشت و قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد. دوباره برگشت، سه بار قرآن را بوسيد و دم در رفت. ساک را زمين گذاشت و اورکتش را پوشيد و گفت: «خب ... من ديگه بايد برم ... ديگه سفارش نمي کنم ... نگران من نباشيد. نگذاريد بچه ها دلتنگي کنن ... ديگه بايد برم ... حلال کنيد ... بدي، خوبي ... خداحافظ.»
زن طاقت نياورد، اشک هايش سرازير شد. وقت درنگ نبود. مادرزن گفت: «خدا به همراهت، خدا پشت و پناهت باشد، ننه.»
مرد راه افتاد و دوباره گفت: «خاحافظ.»
زن گفت: «خداحافظ.»
محمّد حسين از در بيرون رفت. کاسة آب پشت سرش ريخته شد. زن و مادرش زير لب آيت الکرسي مي خواندند.
خبر را که آوردند، زن به ديوار چسبيد، بچه ها توي حياط گرم بازي بودند و صداي جيغ و خنده شان خانه را برداشته بود. پاهاي زن سست شد و روي زمين نشست. همه چيز توي سرش دَوَران برداشته بود. مماس ديوار نشست. سراپاي مادرش مي لرزيد. پدر گفت: «توکّل به خدا ... خدايا پناه مي بريم به تو ...»
زن مي خواست چيزي بگويد. زبانش سنگين شده بود. توي دل فرياد زد: «يا فاطمه زهرا ... نکند ...»
جمله را، حتي توي ذهنش هم نتوانست تمام کند. از فکر کردن به آن وحشت داشت. گفته بودند مجروح شده، ولي از کجا مي دانست که خبر همين بوده، از کجا معلوم که اين را گفته بودند تا هل نکنند. شايد پدرش مي دانست، به او نگاه کرد. او هم دلواپس بود. دلواپسي از چهره اش باريد پدر گفت: «پاشيد، ماشين بگيريم، بريم، معطّل نکنين.»
زن دست به ديوار گرفت. مادر خواست بيايد. پدر گفت: «تو پيش بچه ها بمون، تنهان، ما مي ريم.»
مادر بي ميل ماند. زن با صورت خيس از اشک، جوراب به پا کشيد، سعي کرد جلوي بچه ها خودش را کنترل کند، چادر به سر انداخت و همراه پدرش راه افتاد. بچه ها توي حياط دنبالشان دويدند. پسر گفت: «کجا؟ کجا؟»
دختر گفت: «ما هم مي آييم.»
زن چيزي نگفت. نمي توانست بگويد. بچه ها دنبالشان دويدند. مادر قدم تند کرد و دست آنان را گرفت. بچه ها جيغ کشيدند و خواستند دستشان را از دست مادربزرگ درآورند. زن در را پشت سر بست. پاهايش درست حرکت نمي کرد، هر لحظه سکندري مي خورد. مي خواست از پدرش بپرسد که خبر در همين حد است يا نه؟ مي ترسيد. از اين که جواب ديگري بشنود، از اين که خبر شهادت محمّد حسين را بشنود، وحشت داشت. نتوانست سؤال کند، نمي خواست چيزي را بشنود که تحمّلش را نداشت.
راه خانه تا بيمارستان طولاني شده بود. دم در بيمارستان پاهايش توان ايستادن نداشت. پدر بازوي دختر را گرفت. پيرمرد زير لب چيزي زمزمه مي کرد. «محمّد حسين شيخ حسني ... مجروح جنگي يه، گفتن آوردنش اينجا.»
پرستار به اتاقي اشاره کرد: «اون جاست.»
زن دويد. کمي خيالش آسوده شد. دم در اتاق لحظه اي مکث کرد و بعد تو رفت. دو تا تخت توي اتاق بود. زن نگاهي انداخت. مجروح اول صورتش باند پيچي شده بود و شناخته نمي شد، دومي آشنا نبود. زن مردّد ايستاد. پدر وارد شد و نگاهي کرد و قدمي جلو برداشت. هر دو را از نظر گذراند. و دوباره به مجروح اول نگاه کرد. آشنا بود. زن به طرف او رفت، آن چشم ها را که خواب بود، شناخت. پرستاري کنار تخت، سرُم را تنظيم مي کرد. زن و پدرش جلو رفتند. زن با ديدن محمّد حسين هق هق کرد و چادر را توي صورتش کشيد.
دست هاي پيرمرد لرزيد و دست محمّد حسين را گرفت. پيرمرد با صدايي که رعشه داشت، آهسته پرسيد: «چش شده؟»
پرستار گفت: «نمي تونه حرف بزنه، خمپاره فکش رو برده.»
پيرمرد نشست روي صندلي، «يا علي!»
زن مات ماند. پيرمرد ديگر نتوانست خودش را کنترل کند. صورتش قرمز، قرمز شده بود و اشک هايش ريخت و هق هق گريه اش بلند شد. محمّد حسين چشم هايش را باز کرد. زن از گريه به سکسکه افتاد. پيرمرد دست دامادش را گرفت و گفت: «به هدفت رسيدي؟»
محمّد حسين دست پيش برد و از روي ميز کاغذ و خودکار را برداشت و نوشت و دست پيرمرد داد.
- من تا حالا مقاومت کرده ام، از حالا به بعد هم مقاومت مي کنم.
پيرمرد بريده، بريده گفت: «بچه ها ... بچه ها چي مي شن؟»
محمّد حسين دوباره نوشت: «آنها را به خدا سپرده ام.»
بچه ها توي اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به محمّد حسين. محمّد حسين نگاهشان مي کرد، نمي توانست حرف بزند و اگر مي خواست چيزي بگويد، بايد مي نوشت. وقتي بچه ها آن طور به او خيره مي شدند، عذاب مي کشيد، دلش نمي خواست او را با اين وضع ببيند، با فکي که نداشت و تکه اي استخوان لگنش را به آن پيوند زده بودند. نه مي توانست حرف بزند و نه چيزي بخورد.
هنوز رنگ به صورتش برنگشته بود. بچه ها به مادربرگشان چسبيده بودند. ن با کاسه اي که در دست داشت تو آمد. بچه ها ساکت نگاهش مي کردند. زن گوشة اتاق نشست و مشغول کوبيدن و له کردن غذاي توي کاسه شد. دختر پرسيد: «چيه مامان؟»
- «خرما و تخم مرغه.»
پسر گفت: «براي باباس؟»
زن نگاهي به مرد انداخت و سر تکان داد. پسر گفت: «چطوري مي خوره؟»
مادربزرگ گفت: «تو چي کار به اين کارها داري، يک جوري مي خوره.»
مردمک مرد از نگاه بچه ها مي گريخت. دختر گفت: «بابا که نمي تونه بجوه.»
زن گفت: «براي همينه که مي کوبم نرم بشه.»
پسر گفت: «چه جوري مي خواد بخوره.»
زن عصبي گفت: «چقدر سؤال مي کنين!»
بچه ها ساکت شدند. زن خرما و تخم مرغ را له له کرد و با قاشق کوچک کمي از آن را برداشت و به بچه هاگفت: «بريد بيرون بازي کنيد.»
پسر گفت: «من نمي رم، مي خوام اين جا باشم.»
دختر گفت: «منم نمي رم.»
مادربزرگ گفت: «بچه هاي بدي نشين، بريد ... يا الله.»
بچه ها شانه بالا انداختند، زن قاشق را لو برد. مرد به سخت دهانش را کمي باز کرد. زن قاشق را ته حلق مرد فرو برد و غذا را ريخت. مرد چشم هايش را روي هم فشار داد و غذا را به کندي قورت داد. بچه ها درد پدر را توي صورتش حس کردند. پيرزن با چشم هاي خيس دست بچه ها را گرفت و گفت: «بريم بيرون براتون قصه بگم.»
بچه ها دستهايشان را عقب کشيدند. پيرزن گفت: «اگه بياييد براتون قصّة کدو قلقله زن رو مي گم.»
بچه ها مردّد ماندند. زن گفت: «بريد بچه ها، آفرين.»
مادربزرگ بچه ها را بيرون برد. زن گفت: «وقت گرفتم، سه شنبهبايد بريم بيمارستان تا فکّت را عمل کنن ... خدا کنه خوب شه. بايد يک استخوان ديگه در بيارن، پيوند بزنن.»
زن دوباره قاشقي غذا توي حلق مرد ريخت و گفت: «اگه قبول مي کردي بري خارج عمل کني، خيلي مطمئن تر بود.»
محمّد حسين چيزي نگفت. زن گفت: «چرا قبول نمي کني؟»
محمّد حسين نوشت: «اگه تو ايران مداوا بشم، براي کشورم هزينة کمتري داره، در عين حال مي تونم تو اين مدت به کشورم هم خدمت کنم.»
زن فکر کرد: او هميشه، از بچگي، آدم عجيب و غريبي بوده است.


محمّد حسين ساکت شد و پتو را در دست گرفت و راه افتاد. زن صورت بچه ها را بوسيد.
- مامان بزرگ رو اذيت نکنين ها ... خب؟ ... بچه هاي خوبي باشين، بچه هاي خوبي باشين.
دختر گفت: «سوغاتي هم مي آرين؟»
زن گفت: «منطقة جنگي سوغاتي اش کجا بوده؟»
پسر گفت: «من فشنگ مي خوام، خيلي زياد.»
دختر چادر مادرش را گرفت و گفت: «منم مي خوام.»
زن گفت: «باشه براتون مي آرم.»
زن صورت مادر و پدر را هم بوسيد. مادر گفت: «خيلي مواظب باشين ها ... هفت تا قل هوااله بخونين ننه.»
زن سر تکان دادو دوباره بچه ها را بوسيد. پدر بلند گفت: «محمّد حسين! کاري دارين، بيام.»
محمّد حسين گفت: «نه، دست شا درد نکنه، همه رو بستم.»
و توي خانه آمد. دست گردن بچه ها انداخت و آهسته سر آنها را به هم کوبيد، صداي خندة بچه ها بلند شد. محمّد حسين آن ها را بوسيد. پسر گفت: «بابا دهنت خوب شد؟»
- اگر خوب نشده بود که نمي تونستم حرف بزنم، چيزي بخورم.»
دختر گفت: «نه، نشده، من مي دونم ... ديروز که دست من خورد بهش، دردت اومد.»
محمّد حسين دست توي موهاي دخترش کرد و آن را به هم ريخت و گفت: «خيال مي کردي من بچه ام؟! بچه ام که دردم بگيره! ... خب ديگه ما بايد بريم ... بچه هاي خوبي باشين، سوغاتي عم مي آريم.»
محمّد حسين بلند شد، قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد. دختر گفت: «کاسة آب رو بده به من، مامان بزرگ، من مي خوام آب بريزم.»
پيرزن کاسه را دست دختر داد، محمّد حسين از پدر زنش هم خداحافظي کرد و راه افتاد. از در که بيرون رفتند؛ دختر کاسة آب را پشت سرشان ريخت، آب روي چادر زن و شلوار محمّد حسين ريخت. همه زدند زير خنده. محمّد حسين و زنش سوار شدند و براي بچه ها دست تکان دادند.
محمّد حسين ماشين را روشن کرد. بوق زد و راه افتاد. بچه ها و پدر بزرگ و مادربزرگشان آنان را تا سر کوچه دنبال کردند. باد بال چادر وانت را تکان مي داد و وانت راه خود را به طرف جبهه در پيش گرفت.

وانت سينة جادّه خاکي و پر سنگلاخ را زير چرخ هاي سنگينش مي فشرد و پيش مي رفت. لاية ضخيمي از گرد و خاک بر تن شيشه و بدنة ماشين بود. از دورترها صداي تيراندازي و انفجار به گوش مي رسيد. زن دست ها را روي گوش هايش گذاشته بود و چشم هايش، مضطرب سرتاسر دشت را مي کاويد تا محل انفجار را بابد. گاهي محل انفجار نزديک بود و زمين ير پايشان مي لرزيد و ماشين تکان شديدي مي خورد و زن احساس مي کرد که چيزي نمانده به همراه ماشين به گوشه اي پرتاب شوند.
محمّد حسين بي خيال فرمان را چسبيده بود و گاز مي داد. زن نگاهش کرد، چطور مي توانست اين قدر بي خيال باشد؟
- تو نمي ترسي؟
محمّد حسين گفت: «هوم م ... چي گفتي؟»
- گفتم نمي ترسي، از صداي انفجار و تيراندازي؟
- نه ... اينا که چيزي نيست، خيلي هم به ما نزديک نيست ... اگه آدم بترسه که اين طرفا نمي ياد.
هر چه بيشتر مي رفتند، صداي انفجار بيشتر و نزديکتر مي شد. زن را ترس برداشته بود. از دور بنايي ديده شد. محمّد حسين گفت: «پادگاني که گفتم اين جاست، امشب اينجا مي مونيم ... فردا مي ريم خرمشهر.»
زن گفت: «ون جا هم همين جوريه، بمب و خمپاره و موشک؟»
محمّد حسين گفت: «بدتر، اون جا که مرزه ... پشيمون شدي؟ مي خواي نريم؟»
زن نفسي کشيد و گفت: «نه».
محمّد حسين نگاهش کد و گفت: «ترسيدي؟»
زن گفت: «براي شما مي ترسم، براي اونايي که هميشه اين جان.»
صداي سوت بلند و کشيده اي شنيده شد. محمّد حسين داد زد: «گوشت روبگير، دهنت را باز کن.»
زن فوري دست ها را روي گوشش گذاشت، صداي انفجار مهيبي همراه لرزشي شديد، ماشين را نيم دور چرخاند. زن فرياد زد: «يا صاحب الزمان.»
محمّد حسين فرمان را چرخاند، گفت: «خمپاره بود.»
زن با ترس گفت: «ما رو ديدن؟»
محمّد حسين گفت: «به هواي پادگان مي زنن، لا مروّت ها.»
وانت به نزديکي پادگان رسيد. مأمور دم در، جلوشان را گرفت. محمّد حسين را که ديد، خنديد و اجازة ورود داد. بچه ها که خبر آمدنش را شنيدند، ريختند بيرون، به سلام و احوالپرسي. زن گوشه اي ايستاد. يکي گفت: «کاش بهت گفته بودم واسه من جوراب بياري.»
- منم اصلاً يادم نبود بگم که يک راديو جيبي برام بخري.»
- همه رو ول کن، من دفتر مي خواستم، دفتر خاطرات ... چه حيف شد.
محمّد حسين رفت عقب ماشين و چادر را بالا زد و گفت: «هر کي، هر چي مي خواد، اينجاست.»
بچه ها پريدند عقب ماشين. محمّد حسين گفت: «تو اون کيسه و ساکه.»
يکي از بچه ها گفت: «بابا اي والله ... تو باب الحوائجي ... از کجا مي دونستي ما اينارو لازم داريم؟»
زن لبخند زد. محمّد حسين گفت: «هر وقت مي گفتين که چي کم دارين، تو ذهنم يادداشت مي کردم، ان شاءالله که همه اش هست.»
زن با صداي هر انفجاري بالا مي پريد، بچه ها بي خيال، انگار نه انگار که صداي انفجار مي شنوند، گرم شوخي و حرف زدن بودند. محمّد حسين همراه زن راه افتاد. يکي از اتاق ها خالي بود، کليد آن را گرفت و گفت: «شام رو با بچه ها مي خوريم، امشب هم اينجاييم و فردا به اميد خدا راهي خرمشهر مي شيم.»
زن گفت: «چيزي ازش مونده؟»
محمّد حسين آرام در اتاق را بست و گفت: «مسجد جامع خرمشهر، بايد بريم اون جا، پر از خاطره س، خاطره هاي تلخ، اون جا آخرين سنگر بچه ها بود، اول جنگ، وقتي عراقي ها ريختن و اومدن و اون جا رو گرفتن، بچه هاي خرمشهر مع شدن تو مسجد، از اون جا مي جنگيدن ... خيلي هاشون شهيد شدن.»
زن چادرش را گوشه اي انداخت و روي موکت نشست. پاهايش ورم کرده بود، هر وقت مدت زيادي توي ماشين مي نشست، همين طور مي شد، پايش را دراز کرد و به در و ديوار گچي اتاق که تنها قاب عکسي از امام را بر سينه داشت، چشم دوخت. حال ديگري پيدا گرده بود. دل گرفته بود و افسرده فکر کرد روزهايي که او و بچه ها توي خانه در آرامش, روز را شب مي کنند و شب را روز, اين ها, اين جا در ميان خطر, نه روزي دارند و نه شبي. وقت حمله و رفتن که باشد, شب روز نمي شناسند. اين جا از صداي خنده و جيغ و فرياد بچه ها خبري نيست, فقط صداي انفجار است و انفجار.
زن چشم هايش را بست و سرش را به ديوار تکيه داد و به روزهايي فکر مي کرد که او بر مي گشت و مرد, و توفان بلا مي ماند.


نماز صبح را که خواندند, را افتادند. زن مي خاست خرمشهر را ببيند. آن شهر نديده, برايش پر خاطره بود, خاطرة روزي که آزاد شد, خوب در ذهنش مانده بود:
از خريد مي آمد به خيابان که رسيد, ديد ماشين ها چراغ هايشان را روشن کردند و بوق مي زنند, پرسيد: «چه خبر شده؟»
گفتند: «خرمشهر آزاد شد.»
زن از خوشحالي تا خانه گريه کرد. به خانه که رسيد, مادرش را توي آشپزخانه ديد که آرد تفت مي داد, گفت : «خرمشهر آزاد شد شنيدي؟»
پير زن, با خنده و گريه گفت: «آره, آره..... براي همينه که مي خوام حلوا درست کنم, نذر کرده بودم.»
به ورودي شهر که رسيدند, چشم زن به تابلويي افتاد که روي آن نوشته شده بود: اين شهر بخون مطهر است, با وضو وارد شويد.
زن جا خورد, فکر کرد وضو نگرفته, يادش افتاد که پس از نماز صبح راهي شده اند.
محمّد حسين زير لب فاتحه خواند. وارد شهر شدند، شهري که ويرانه بود، خانه ها و ساختمان هاي خراب، چاله هايي که اين طرف و آن طرف کنده شده بود، نخل هاي نيمه سوخته و نخل هاي بي سر، تک و توک نخل سالمي ديده مي شد. زن بي اختيار گريه مي کرد. محمّد حسين ساکت و آرام به ويرانة خرمشهر نگاه مي کرد.
روي ديوار نيمه فرو ريخته اي نوشته شده بود: خونين شهر، دوباره خرمشهرت مي کنيم.
به مسجد جامع رسيدند، صداي شليک توپ و خمپاره لحظه اي قطع نمي شد. زن ديگر کمتر مي رسيد. محمّد حسين گفت: «هر کي مي آد خرمشهر، حتماً بايد دو رکعت نماز تو اين مسجد بخونه. اين مسجد خيلي زخم خورده است. »
زن از ماشين پياده شد، به طرف در مسجد رفت. روي ديوار جاي گلوله، سوراخ، سوراخ شده بود. سرش را روي ديوار گذاشت و گريه کرد و آن را بوسيد و توي شبستان رفت و به نماز ايستاد. فکر کرد بار اول است که خدا را اينقدر نزديک حس مي کند.
محمّد حسين هم به نماز ايستاد، نمازي طولاني. زن از صداي هق هق او که سر به مهر داشت به خود آمد، مرد چنان مي گريست که شانه هايش مي لرزيد. يکباره توي دل زن خالي شد، انگار پرده اي از جلوي چشمش کنار رفت: «نکند ... نه، حتماً ياد دوستانش افتاده، دلتنگ شده.»
رفتنش نمي رسيد. آمده بود مسجد خرمشهر، شايد فاصله کمتر شود، شايد اين جا خدا به حرفهايش گوش دهد. آمده بود، شايد برود.
زن صدايش کرد. محمّد حسين صورتش را با چفيه پاک کرد و بلند شد و راه افتاد. توي خودش بود. انگار از زمين و زمان کنده شده بود، کلامي نگفت. راه افتادند. زن نمي دانست کجا مي روند. سوار شدند. زن هم بي حرف نشست. محمّد حسين ماشين را روشن کرد. زن نپرسيد کجا؟ احساس کرد وقت پرسش نيست. چند کوچه را پشت سر گذاشتند. محمّد حسين گفت: «اين جا تو اين کوچه، همه جا، جنگ تن به تن بود. چه روزهاي تلخي! مذهب ها همه چيز رو ويرون کردند ... کو اون خرمي و سرسبزي؟
توي کوچه ايستاد، ماشين را خاموش کرد و گفت: «پياده شو»
زن پياده شد، صداي انفجار از هر چهار طرف شهر، از دور و نزديک مي آمد، زن هنوز هم با هر انفجار از جا مي پريد.
نگاهي به خانه هاي ويران انداخت که توپ سقف آنها را بريده بود و گلوله ديوارهايشان را پر از روزنه کرده بود. محمّد حسين اين طرف و آن طرف، زمين را گشت و گفت: «بگرد، ببين فک منو پيدا مي کني.»
زن نگاهي به زمين انداخت. يکدفعه متوجه شد که چه گفته است، با تعجب گفت: «واه ... بعد از دو سال منو آوردي اينجا فکت رو پيدا کنم؟»
محمّد حسين خنديد: «شوخي کردم، ولي همين جا بود، تو همين کوچه فکم رفت.
حالا هم ناخود آگاه هر وقت مي آم اين جا، دنبالش مي گردم.»
مرد خنديد، زن احساس تلخي کرد. بي اختيار نگاهش کوچه را کاويد.
محمّد حسين آرام و قرار نداشت، گاهي قدم مي زد، گاهي مي نشست، گاهي توي خودش فرو مي رفت.
هميشه نماز را به جماعت مي خواند. مدتي بود به تنهايي نيز گوشه اي خلوت مي يافت و نماز مستحبي به جا مي آورد، قنوت که مي خواند سيل اشک هايش سرازير مي شد و پنهان از چشم بچه ها، بيدار مي شد و نماز شب مي خواند.
صبح يکراست سراغ فرمانده رفت و گفت: «حاج آقا ما مي خواهيم بريم دجله.»
- حالا نمي شه، باشد بعد. من بايد برم قرارگاه نجف، عصر برمي گردم.
محمّد حسين ديگر چيزي نگفت. حال غريبي داشت، مي خواست برود.
فرمانده که رفت. محمّد حسين وسايلش را برداشت کنار آب رفت، قايقي آماده رفتن بود. محمّد حسين سوار شد. موتور قايق روشن شد، آب موج برداشت و قايق از جا کنده شد. زيره پيش روي محمّد حسين گسترده بود و ني ها، گياهان جزيره، سر به افق کشيده بودند، انگار تقلّا مي کردند که چيزي بياويزند . بالا بروند. محمّد حسين رو به خورشيد، سوار بر قايقي خسته مي رفت و مي رفت تا آنجا که خورشيد نقش مهر بر سينة آسمان زده بود.
روز بعد خبر شهادت محمّد حسين را آنان که از شرق دجله مي آمدند، آوردند.
مثل عقب مانده ها دستم را گرفته ام جلو صورتم و برّ و بر نگاهش مي کنم، انگشتتانم لاغرتر از حد معمولي است و تحرکي را که بايد، ندارد، توي آينه به صورتم نگاه مي کنم و با دست فکم را مي پوشانم، وحشتناک است و کنار آمدن با آن چيز غريبي است، نه آدم بتواند حرف بزند و نه چيزي بخورد. خيلي از چيزهايي که آدم مي شنود، باورپذير نيست؛ اما واقعيت دارد، چه بپذيريم، چه نپذيريم. اين آدم ها، بوده اند. براي ما عجيب اند. چيزهايي که درونشان رخ داده بود با معيارهايي که ما داريم، نمي خواند.
دوباره به دست چپم نگاه مي کنم که هميشه از آن گريخته ام و هزار و يک دکتر و بيمارستان رفته ام ... باز هم مي روم، دستم را خيلي رو نمي کنم. خجالت مي کشم. نمي فهمم من چه هستم و آنان چه بوده اند ... شايد خيال است، شايد افسانه است و قصه ... اما هر چه بوده، بوده است، واقعيت دارد ... نمي دانم ... هر چه بوده، فعلاً که اين ماجراها بدجوري مرا آشفته کرده.
از توي فلاکس يک ليوان چاي مي ريزم. غروب که خواستم بيايم خوابگاه، آقاي خاقاني يک فلاکس چاي برايم آورد و گفت: «تا وقتي اينجاييد، پيشتون باشه، امانت.»
خوشحال شدم. گفتم: «زودتر مي آوردين.»
آقاي خاقاي لبخندي زد و گفت: «خب، مي گفتي برادر ... اين جا خونة خودته ... هر کم و کسري داشتي بگو.»
نفس راحتي مي کشم. امشب مي توانم ديرتر بخوابم، اصلاً سوخت مغز من چايي است، نخورم ديگر کار نمي کند نخورم زود خوابم مي گيرد.
آقاي خاقاني بهم گفت: «گل از گلت شکفت برادر.»
گفتم: « چه کنيم ديگه، زندگي ما هم به يک ليوان چايي بنده.»
- مثل اين که يک خورده با اين شهر و با اين کارکنان اومدي ها»
جا خوردم وقتي اين حرف را زد. نمي دانم از کجا فهميده که رغبتي به اين تحقيق نداشتم.
گفتم: «کار؟ ... از کجا؟»
نگذاشت حرفم را بزنم، گفت: هر چي باشه ما چهار تا پيرهن بيشتر از تو پاره کرديم، هر چي باشه فکر مي کنم پونزده، بيست سالي از شما بزرگترم.»
نگاهش کردم، تمام جزئيات صورت، مخصوصاً چشم هايش را زير نظر گرفتم، بدجنسي توي نگاهش نبود.
يک حبه قند مي اندازم توي دهنم، و يک قلپ چاي مي خورم. فوري ليوان را عقب مي کشم، چاي داغ است و زبانم مي سوزد. ليوان را زمين مي گذارم. از قند خالي بدم مي آيد؛ اما چاره اي نيست، مجبورم قورتش بدهم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : شيخ حسني , محمد حسين ,
بازدید : 243
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي از آنجا که خانواد? او بي بضاعت بود، همزمان با تحصيلات راهنمايي جهت تامين مايحتاج زندگي، کار مي کرد. در همين دوران بود که پدر او از دنيا رفت. اداره تامين معاش مادر و سه برادر کوچکتر از خودش بيش از پيش بر شانه هايش سنگيني کرد.
محمد حسين پس از اتمام دوران سربازي در شهر قم مشغول به کار شد. او که در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامي، انديشه و فکر انقلابي خود تعالي بخشيده بود، همزمان با قيام مردم به جمع انقلابيون پيوست و در پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات کوشا بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي محمد حسين وارد سپاه شد و در اين نهاد مقدس شب و روز فعاليت نمود.
سال 59 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود که به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين جانشين فرماندهي محور تپه چشمه بود. در عمليات خيبر سخت با دشمن جنگيد و در عمليات بدر که جانشين فرمانده يگان دريايي لشکر 17علي ابن ابي طالب(ع)را به عهده داشت خونين بال به سوي آسمان پرواز کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
همسر شهيد :
قبل از شهادت شوهرم، ما نيز با او به اهواز رفتيم. در اهواز اتاقکي داشتيم. شيرين ترين خاطرات زندگي مشترک ما مربوط است به سکونت موقت ما در اهواز. زندگي در جنگ. جنگ در زندگي. همچون کربلا. اتاق ما خيمه بود، خط مقدم، ميدان نبرد. شوهرم بارها به ميدان رزم رفت و براي سرکشي به خيمه آمد. گاهي به تن مجروح، گاهي رنجور و خسته.
صبح که مي رفت بوسه بر صورت بچه هايش مي زد. دست نوازش بر سر آنها مي کشيد. شب که مي شد بچه ها چشم انتظار پدر، دست به دعا خدايا که پدرمان برگردد.
شوهرم که در عمليات بدر دست در دست حق گذاشت، سه ماه در اهواز بوديم. زندگي شيرين در عين تلخي. غم در عين شادي. شادي در عين غم.

در اهواز که بوديم، مراسم دعا داشتيم. چند روز يک بار همسرم به ما سر مي زد. فرزندانم در سنيني بودند که نياز به محبت پدر داشتند و از ديدن پدرشان بسيار شاد مي شدند.
عمليات بدر نزديک بود و ايشان هر زمان به خوابگاه ما مي آمد آثار خستگي زياد در چهره اش نمايان بود. من که کم و بيش متوجه شده بودم که احتمال حمله است، هر موقع از ايشان سوال مي کردم مگر در جبهه خبري است؟ ايشان انکار مي کرد و گفت به خاطر آموزش زياد خسته مي شوم.
مادر و برادرم از قم به ديدن ما آمدند. به ايشان زنگ زدم و او خيلي خوشحال شد با اين که سرش شلوغ بود، به خانه آمد. موقعي که آنها مي خواستند به قم برگردند، محمد حسين از مادرم خواست او نزد ما بماند و ماند. دو شب قبل از شهادت او به من گفت: «دوستانم خواب ديده اند که من شهيد شده ام و مي گفتند: برادر ملک محمدي! مواظب خودت باش» در جواب گفتم: من لياقت شهادت ندارم.
روزي که براي آخرين بار به خانه آمد، از من قلم و کاغذ خواست. يک باره بدنم به لرزه افتاد. گفت مي خواهد به دوستش نامه بنويسد. گفتم حالا که وقت نامه نوشتن نيست. او به ظاهر نامه مي نوشت. من از شدت ناراحتي در بيرون اتاق قدم مي زدم. اشک بر گونه هايم جاري بود. نامه اش را نوشت و داخل پاکت گذاشت و در نامه را چسب زد. گفت: «اگر شهيد شدم اين نامه را بخوان» گفتم: مي دانم چه نوشتي و نياز به خواندن آن نيست. مي دانم که وصيت نامه نوشتي به مادرم گفت: (همسر و فرزندانم را به شما مي سپارم)
وقتي مي خواست برود، دختر يک ساله اش را که در خواب بود بوسيد و پسر سه ساله اش را به آغوش کشيد و بر صورت او بوسه زد. پسرم انگار مي دانست آخرين خداحافظي پدرش است، از او جدا نشد. تا بيرون خانه همراه او رفت و ما هم به دنبال آنها و پسرم حاضر به جدا شدن از او نبود. دوستان شوهرم بيرون منتظر او بودند. عجله داشتند، اما بچه گوشش بدهکار نبود. پسرم را به بهانه خريدن بستني از او جدا کردم. اين آخرين ديدار و آخرين خداحافظي ما بود.

محمد باقر لک زايي:
عمليات بدر نزديک بود و همه برادران دست اندر کار مشغول تلاش و فعاليت بودند، از جمله برادر ملک محمدي که بنده در خدمت ايشان بودم و از نزديک شاهد دلسوزي ها و فعاليتهاي بي وقفه اين شهيد عزيز بودم. مي ديدم که چگونه جهت فراهم نمودن امکانات آبي ـ خاکي مربوط به عمليات است. از قرارگاه به صورت شبانه روزي پي گيري مي کند.
پس از مدتي بخشي از وظايف مربوط به پي گيري دريافت ادوات را به بنده واگذار کرد. اما بنده پس از ساعتها معطلي وقتي موفق به دريافت حواله امکانات نشدم به ايشان عرض کردم، اگر قرارگاه بخواهد عملياتي را پشتيباني کند چرا اذيت مي کند؟ به ايشان پيشنهاد کردم که به لشکر بازگرديم در صورت لزوم خودشان به وظيفه خود آگاهند و به وظيفه خود عمل خواهند کرد. اما ايشان بلافاصله پاسخ داد: «امورات را بايد تا حصول نتيجه پي گيري کرد. چرا که در راه خدمت به رزمندگان و فراهم کردن امکانات اين مقدار که پي گيري کرده اي تازه قدم اول است. بايد با عشق و خالصانه پي گيري نماييم، خلاصه به هيچ وجه نبايد خسته شد.
چند روزي را که در يگان دريايي در جوار ايشان بودم، مي ديدم که چگونه هنگام بار زدن تلاش مجدانه دارد و خودش رانندگي مي کند مي ديدم که هميشه ذکر بر لب و چهره اي بشاش و خندان دارد او بسيار مودب بود و از درايت خاصي برخودار بود.
به ياد دارم که گاهي اوقات برخي از دوستان از کار زياد و به نتيجه نرسيدن تلاشها ناراحت و گلايه داشتند و بدخلقي مي کردند. اما ايشان با چهره اي خندان و طمانينه با اين گونه افراد برخورد مي کرد. معتقد بود که، نيت اين عزيزان خالص است. برخوردهاي بزرگوارانه شهيد عزيز بود که باعث مي شد آنها احساس شرمندگي کرده و رفتارهاي ايشان را الگوي خويش قرار دهند.
بنده، خود بارها تحت تاثير برخورد بزرگوارانه ايشان قرار گرفتم و به دوستي و همکاري ايشان افتخار کرده ام. به اميد آن که بتوانم در طول زندگي رفتارهاي عبرت انگيز ايشان را سرمشق و الگوي خود بسازم.
قبل از عمليات بدر، بسياري از برادران لشکر 17 را براي آموزش خاص آبي ـ خاکي به پادگان سفينه النجاه در درياچه سد دز اعزام نموده بودند و شهيد ملک محمدي هم گاهي اوقات جهت سرکشي به نيروهاي يگان دريايي به آنجا مي آمد.
در يکي از روزها در جاده خاکي پادگان مزبور در حال بازگشت از سرکشي نيروهاي يگان دريايي بوديم که پيرمردي را تنها و پياده در جاده ديديم. شهيد ملک محمدي که خودش رانندگي مي کرد گفت: «بهتر است، اين پيرمرد را هم سوار کنيم. در طي مسير از احوال پيرمرد جويا شد، پيرمرد گفت: سرايدار اين پادگان هستم و در ادامه تعريف کرد، قبل از اين که اين مکان به پادگان و محل آموزش تبديل شود. متعلق به سازمان آب استان بود و مکان بسيار سرسبز و خوش آب و هوايي بود قبل از انقلاب محل عيش و نوش و عشرتکده طاغوتيان بود. افراد زيادي از کشورهاي مختلف به اين مکان مي آمدند و روزها و شبها اعمال منکراتي زيادي انجام مي پذيرفت و در نقطه ديگر اين پادگان، فساد آفريده مي شد. اما امروز، وضع فرق کرده است! همين ديشب در لابه لاي کوهها و تپه هاي پادگان و در نقطه، نقطه اين مکان ديدم که چگونه برادران رزمنده مشغول خواندن نماز شب هستند.
شهيد ملک محمدي پس از شنيدن سخنان پيرمرد، رو به من کرد و گفت: اين مقدار تحول که نتيجه انقلاب است، براي کشور کافي است. چه رسد به نتايج ديگري که دريايي از فضيلت ها و ارزش هاست که به واسطه اين انقلاب امام و خون شهداء بدست آمده است. در طول مسير چنان از عظمت حضرت امام (ره) تعريف کرد که پيرمرد، سخت تحت تاثير قرار گرفته بود.
دو ـ سه روزي از عمليات بدر گذشته بود شهيد ملک محمدي براي ملحق شدن به رزمندگان در خط مقدم سر از پا نمي شناخت، با خواهش زياد توانست رضايت مسئولين را بدست آورد و يک بار ديگر به خط مقدم در شرق دجله اعزام شود. همراه با شهيد شيرازي و برادر شکارچي سوار بر قايقي شدند و به طرف هورالهويزه، شرق دجله حرکت کردند و هنگام رسيدن به خشکي هدف خمپاره قرار گرفته و به فيض عظماي شهادت نائل مي گردد.

بابا بيگلو:
در ابتداي انقلاب روزنامه اطلاعات مربوط به انقلاب را توسط آقاي علي عسگري به قم مي آوردند و ايشان تيترهاي آن را جدا مي کرد و ما آنها را در محل پخش مي کرديم. اقدام ديگر ايشان ايجاد هيئتي به صورت سيار بود که ما در اين هيئت از محضر آقاي صادقي سخنران معروف و آقاي سيد ابوالفضل موسوي استفاده مي کرديم.
به خاطر دارم، اولين تظاهرات انقلابي، در محل به همت ايشان و دوستانشان برگزار گرديد. آقاي موسوي بلندگو را در دست گرفت و شعار داد: «وليعهدت بميرد شاه جلاد، چرا کشتي جوانان وطن را؟» تعدادي با شنيدن اين شعار مجلس را ترک کردند. اما شهيد ملک محمدي برخواست و گفت: بلند مي شويم و با همين شعار در خيابانها راه مي افتيم، وقتي به خيابان توليد دارو، رسيديم کماندوها هجوم آوردند و جمع را پراکنده کردند و تعدادي را نيز کوچه به کوچه تعقيب نمودند.
در شبي ديگر که شعار گويان در خيابان چهار مردان به راه افتاديم، کماندوها حمله کردند و آقاي قائمي را که در حال شعار گفتن بود محاصره کردند. شهيد ملک محمدي وقتي ممکن بود آقاي قائمي دستگير شود با ذکاوت تمام سيلي به صورت آقاي قائمي زد و گفت: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟!» و او را از ميان جمع کنار کشيد و دور کرد، به اين شکل ايشان او را از چنگ کماندوها نجات داد.
در ميان آشنايان ايشان فردي بود که در نيروي هوايي تهران مشغول خدمت بود و نسبت به انقلاب و پيروزي آن نظر خوش نداشت و قدرت نظمي رژيم را فراتر از آن مي دانست که امکان شکست آن باشد. اما با صحبت ها و ارشادات اين شهيد عزيز، بالاخره ديدگاه ايشان تغيير کرد و به امام و انقلاب علاقمند شد و بعد از آن در راهپيمايي ها شرکت مي کرد.
بعد از انقلاب در قسمت گزينش سپاه مشغول خدمت شد و با ارشادها و راهنمائي هاي ايشان بود که بنده به همراهي برادران علي بهرامي و آقاي رستمي نيز به عضويت سپاه درآمديم.
يکي ديگر از کارهاي خير ايشان پايه گذاري مسجد امام سجاد (ع) با کمک چند تن از برادران ديگر بود که حضرت آيت الله مرعشي نجفي را به اين مسجد دعوت کردند. با درايت و جديت ايشان هيات و دسته ها درست شد. او در کنار امور مسجد در رفع مشکلات مادي و معنوي مردم نيز کوشا بود.

سردار شکارچي:
آشنايي بنده با ايشان به قبل از عمليات فتح المبين در منطقه عملياتي تپه چشمه بازمي گردد: ايشان به عنوان جانشين شهيد جعفر حيدريان انجام وظيفه مي کرد. چهره و قيافه ايشان آن چنان جذاب بود که انسان را در اولين برخورد جذب مي کرد. با اين که از نظر سني با هم اختلاف داشتيم اما تا لحظه شهادت دوستي ما ادامه داشت: هرچند بنده توفيق شهادت نداشتم تا در کنار ايشان آراميده باشم!
يکي از ويژگي هاي اساسي شهيد ملک محمدي اين بود که، در اوج گرفتاري و ناراحتي تبسم بر لب داشت. هيچگاه نديدم، در مشکلات خم به ابرو بياورد و عصباني شود. ناراحتي ها و فشارها را بروز نمي داد و در درون خود هضم مي کرد.
يکي ديگر از ويژگي هاي ايشان اين بود که هرکاري را که به نيروهاي تحت امرش دستور مي داد، همزمان با آنها خودش هم مشغول کار مي شد. شهيد شيرازي هم اين گونه بود.
شهيد ملک محمدي بسيار صادق بود. در طول مدت خدمت بعيد مي دانم کسي يک کلمه دروغ از ايشان شنيده باشد. او به همه امورات و مسئوليت هايي که به ايشان واگذار مي شد، به عنوان يک تکليف الهي به آن نگاه مي کرد و از آن جا که همه امور را تکليف مي دانست انجام آنها برايش آسان مي گرديد.
عمليات بدر، يک عمليات بسيار سخت و ويژه اي بود. حدود سيزده کيلومتر آب بين جزاير مجنون و منطقه خشکي قبل از مجنون وجود داشت. ما بايد از آن عبور مي کرديم و به آن طرف جزيره مي رفتيم و جزيره شمالي را نيز بايد يازده کيلومتر در آب طي مي کرديم تا به خشکي پشت دجله برسيم.
عمليات، بسيار پيچيده بود در بين آبراهها سنگرهاي کمين دشمن يا موانع ثابت و شناور بسيار پيچيده اي وجود داشت که بعضاً استعداد کمينها به 45 نفر مي رسيد و با انواع و اقسام سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز، آبراهها را کنترل مي کردند. يگان دريايي لشکر بايد در آن مکان درخششي از خود نشان مي داد تا بتواند آن عمليات را به نحو احسن انجام دهند. يادآور مي شوم که سردار عراقي نيز عنوان فرمانده محور لشکر در منطقه عملياتي حضور داشت و در همين جا بود که ايشان به اسارت دشمن درآمد و سپس آزاد گرديد.
پس از گذشت سه روز انجام عمليات به همراه چند تن از برادران، به روستايي به نام «الهير» در پشت دجله رفتيم، پس از بازگشت، آنچه را که ديده بوديم براي شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي تعريف کردم و گفتم: ديدم که چگونه هنوز ظرف غذا روي آتش بود و مقداري برنج داخل بشقاب که مشخص بود، مادر قصد داشته آن را به کودکش بدهد و عروسکي که کنار بشقاب افتاده بود اوضاع و احوال داستان مادر و بچه اش را به شهيد ملک محمدي گفتم، او گفت: حتماً بايد برويم به اين روستا سري بزنيم.
پس از آن ماجرا به منطقه عملياتي برگشتيم. بنده با شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي سوار بوديم. از يکي از آبراهها به نام «آبراه جمل» عبور مي کرديم که به تابلويي برخورد کرديم، روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر». شهيد ملک محمدي وقتي نگاهش به اين تابلو افتاد بي اختيار با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. شهيد شيرازي رو به ايشان کرد و گفت: خدا رحم کرده که اينجا نوشته لبخند بزن، اگر نوشته بود قهقهه بزن چه مي کردي؟ تغيير حالات شهيد ملک محمدي کاملاً مشهود بود و در يک فضاي ملکوتي سير مي کرد.
پس از عبور از ميان اجساد کشته شده عراقي به لب خشکي رسيديم، دشمن پاتک سنگيني را شروع کرده بود. اسکله لشکر زير آتش سنگين بود. قايق را کنار زديم و پياده شديم. فشار دشمن بسيار زياد بود. هيچ چيز مشخص نبود، مجروح بسيار زيادي داشت که به عقب انتقال داده مي شدند. لشکرهاي ديگري نيز در آن جا حضور داشتند مثل لشکر 31 عاشورا که بر اثر وخامت اوضاع به شکل نامنظم درآمده بودند.
در اوضاع و احوال سختي که آتش سنگين خمپاره و توپ ها که بر زمين مي خورد و بمبارانهاي هوايي دشمن شديد است، اقتضا مي کند که افراد، لااقل يک مقدار خم و يا درازکش شوند، اما شهيد ملک محمدي اصلاً متوجه اوضاع و احوال نبود و روحش در حال عروج بود.
از يک قسمتي که شيب داشت به طرف پايين سرازير شديم، بنده جلو حرکت مي کردم و شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي به ترتيب با فاصله پنج متري، پشت سر بنده حرکت مي کردند. در يک لحظه که شهيد شيرازي روي تاج دژ قرار گرفته بود و شهيد ملک محمدي در سرازيري شيب بنده نيز در پايين ايستاده بودم. ناگهان خمپاره 120 بين من و شهيد ملک محمدي بر زمين خورد، به شکلي که ترکش هايش به سمت سر و صورت شهيد ملک محمدي پرتاب شد. موج خمپاره بنده را چنان پرتاب کرد که با شکم بر زمين خوردم و ديگر تا چند لحظه متوجه چيزي نبودم، وقتي به خودم آمدم، ابتدا: احساس مي کردم که دست و پاهايم را از دست داده ام وقتي چشم باز کردم.
شهيد ملک محمدي را ديدم که دستش را به سمت من دراز، اما چون از ناحيه گردن و گلو خونريزي داشت نتوانست صحبت کند، احساس کردم که مي خواهد چيزي بگويد! اما خونريزي امکان صحبت را از ايشان گرفته بود. مقداري جلو آمد! اما بلافاصله صورتش را بر زمين گذاشت و به لقاء حق شتافت!

طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
محمّد حسين بلندگو را توي هيأت برد. مردم يکي آدند، حيات هيأت شلوغ شده بود.
يکي گفت: « محمّد آقا حالا بايد چه کار کنيم؟»
محمّد حسين
گفت: «يک ربع ديگه راه مي افتيم، همه که اومدن، مي ريم»
- کجا؟
- مي ريم خيابون چهار مردان
آنان که مي خواستند بيايند، آمده بودند، تک و توک کي وارد مي شد.
يکي از جوان ها جلو آمد و گفت: «آقاي ملک محمّدي بلندگو را بديد من شعار بدم.»
محمّد حسين بلندگو را دست او داد و گفت: «شروع کن ...»
جوان بلندگو را روشن کرد و گفت: «بر محمّد و آل محمّد صلوات.
جمعيت صلوات فرستاد.
جوان گفت: «تا خون در رگ ماست، خميني رهبر ماست.»
جمعيت تکرار کرد و پشت سر محمّد حسين راه افتاد، جواني که شعار مي داد جلو جمعيت حرکت مي کرد. جمعيت در حالي که با مشت هاي گره کرده، شعار مي دادند، از کوچه خارج شدند، آنها که توي مانده بودند از پشت پنجره به جمعيت نگاه مي کردند. گاهي دري باز مي شد، و کسي بيرون مي آمد و قاطي جمعيت مي شد.
به خيابان چهار مردان که رسيدند، فريادها بلندتر شد و يکباره ماشين هاي ارتشي با سرعت توي خيابان پيچيدند و کماندوها بيرون ريختند و مسلّح به طرف جمعيت حرکت کردند. عده اي از اين طرف دويدند و عده اي از آن طرف، چند کماندو دويدند و از اطراف، جواني را که شعار مي داد، محاصره کردند، محمّد حسين دستپاچه شد، با چشم خودش مي ديد که چيزي نمانده جوان را بگيرند و با خود ببرند.
هر کس به سويي مي دويد و پراکنده شعار مي داد. جوان در حلقة کماندوها مانده بود، نگاهش پي کسي مي گشت. محمّد حسين بايد کاري مي کرد نه مي توانست با آن ها درگير شود و نه راه فراري بود. آن سو دويد، نبايد ترديد مي کرد و متزلزل مي شد، از ميان حلقة کماندوها رد شد و خودش را به جوان رساند و سيلي به صورت او زد و داد کشيد: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟» و مچ دستش را گرفت و کشيد و از ميان آن ها بيرون آورد و با عجله به سمت کوچه اي در آن حوالي رفت، توي کوچه که پيچيد ايستاد. دست کشيد روي صورت جوان، همان جا که سيلي زده بود و گفت: « ببخشيد، چارة ديگري نبود، وگرنه ولت نمي کردند.»
بعد پيشاني اش را بوسيد.
جوان گفت: «دست شما درد نکنه آقاي ملک محمّدي، اين شيرين ترين سيلي اي بود که خوردم.»

محمّد حسين که نشست، پسرش از سر و کولش بالا رفت و روي شانه اش جا خوش کرد، محمّد حسين گفت: «آي شيطون، بيا پايين ببينم.»
دختر کوچکش چهار دست و پا به طرفش آمد، محمّد حسين او را بغل زد و لپش را بوسيد. زن گفت: «خوب چه شد، چيکار کردي؟»
محمّد حسين گفت: «رفتم، صحبت ...»
پسرش از گردنش آويزان شد، محمّد حسين سرفه اش گرفت و نتوانست حرف بزند، پسرش را گرفت و پايين گذاشت و به پشتش زد و گفت: «اي پدر صلواتي، بيا پايين ببينم ...»
پسرش خنديد. محمّد حسين گفت: «رفتم صحبت کردم ... اهواز يک اتاقي چيزي پيدا مي کنيم و همه مون مي ريم اون جا ...»
زن گفت: «باز اين جوري بهتره، ما هم خيالمون راحت تره.»
محمّد حسين با هر دستش يکي از بچه ها را بغل کرد و گفت: «اين جور منم خيالم راحت تره ... تا خط ياد فاصله نيست، مي تونم تند تند بهتون سر بزنم.» آدم تا زن و بچه نداره، مسئووليت نداره و غمش نيست، مثل دورة انقلاب که مي رفتيم تظاهرات، شب و نصفه شب ...
زن گفت: «پس من وسايل رو بپيچم، قطعيه ديگه؟»
ان شاءالله تا آخر هفتة ديگر راهي هستيم.
محمّد حسين بچه ها را قلقلک داد، دخترش گريه کرد و صداي خندة پسرش تمام اتاق را پر کرد و لبخند روي لب مادر نشاند.


محمّد حسين، سراپا خاکي از راه رسيد، لباس بسيج تنش بود، زن خوشحال دم در دويد، پسرش از خوشحالي جيغ کشيد و بابا، بابا کرد و پريد توي بغل محمّد حسين
محمّد حسين گفت: «بيا پايين بچه، مگه نمي بيني شدم کرم خاکي؟»
بچه خنديد و گفت: «کرم خاکي ، کرم خاکي.»
مادرزنش از توي اتاق بيرون آمد. لبخند روي لب داشت، محمّد حسين که چشمش به او افتاد، گفت: «سلام مادر! احوال شما.»
مادرزن گفت: «سلام ننه، حالت چطوره؟ خسته نباشي.»
برادرزنش هم پشت سر او آمد، محمّد حسين جلو رفت و دست داد، دست دور گردن هم انداختند روبوسي کردند. برادرزنش گفت: «خدا قوت، محمّد آقا، بيا تو که حتماً خيلي خسته اي.»
مادر زن رو به دخترش و گفت: «برو ننه، چايي دم کن که خيلي خسته اس.»
پسر اصرار داشت که بغل بابا برود، مادر بزرگ گفت: «بغلش کن ننه.»
- پر از خاکم.
- باشه ننه، بچه اين چيزها حاليش نيست، تو اين چند وقت که نديدتت دل تنگ شده.
محمّد حسين بغلش کرد. دختر بغل مادربرگش بود و خودش را ميکشيد که بغل بابا برود. محمّد حسين يکدستي بند پوتينش را باز کرد و دخترش را بوسيد و تو رفت لاغرشده بود، زن به خوبي هر تغييري را در او متوجه مي شد. زير چشم هايش گود افتاده بود، صورتش چروک برداشته بود و محاسنش بلند شده بود.
محمّد حسين زانوي شلوارش را کمي بالا کشيد و آخي گفت و نشست. برادر زنش گفت: «خيلي خسته اي انگار؟»
زن گفت: «لاغر شدي محمّد، خيلي ... »
محمّد حسين گفت: «آموزش زياد آدم رو خسته مي کنه ... خوب مادر چه خبر، بچه ها خوبن؟»
مادرزن گفت: «الحمدلله ننه، همه خوبن، همه خيلي سلام و دعا رسوندن.»
برادر زنش گفت: « از خط چه خبر؟ اوضاع چطوره؟»
محمّد حسين چفيه را از دور گردنش برداشت و دور گردن پسرش انداخت که آن را مي کشيد.
- همون جور درگيريه نبايد بهشون امون داد. با يک حمله مي آن جلو و با يک پاتک مي رن عقب. بايد روش رو عوض کرد، بايد ما بيشتر حمله کنيم.
مادر زن گفت: «بچه ها رو از قم آوردي اين جا. خودت خيالت راحته مادر، ما اونجا دلمون شور همه تون رو مي زنه ...»
زن گفت: «مامان ما اين جا راحت تريم، بچه ها کوچکن، دلتنگي مي کنن، اينجا که باشيم باز محمّد حسين مي تونه هر دو سه روز يک بار سر بهمون بزنه، خودش هم يک استراحتي بکنه.»
پسر، پلاک توي گردن محمّد حسين را گرفته بود و مي کشيد: «من مي خوامش، مي خوامش، بدش من .»
زن گفت: «اذيت نکن بابا رو، مي ره ها ... برو پيش مادربزرگ ... »
محمّد حسين پلاک را درآورد و گردن پسرش انداخت تا ساکت شد.
مادرزن گفت: «باز خوبه اونجا تلفن هست، بچه ها مي تونن زنگ بزنن.»
خستگي از سر و روي محمّد حسين مي باريد. زن گفت: «حموم روشن کنم، برو حموم، بعد بخواب.»
محمّد حسين گفت: «بد نيست, هم کثيفم, هم خسته ... باز شما اومدين پيش دخترتون, من خيالم راحت تره, اين جوري به بچه ها هم خوش مي گذره.»
زن گفت: «مامان و داداشم, پس فردا مي رن.»
- به اين زودي چرا؟ ... اي بابا بايد بمونيد.
برادر زنش گفت: «من که نمي تونم بمونم, چهار روز بيشتر مرخصي ندارم.»
محمّد حسين نگاهي به زن و بچه ها انداخت و لحظه اي به فکر فرو رفت و گفت:«شما بمونيد مادر ... بيشتر پيش بچه ها باشيد.»
زن نگاهي به محمّد حسين انداخت, حس ديگري در صدايش بود. مادر زنش گفت: «تا ببينم چي مي شه, دلم مي خواد پيش بچه ها بمونم.»
پسر به پلاک توي گردنش نگاه مي کرد, بعد به طرف محمّد حسين آمد و گفت:«تفنگت کو بابا!»
محمّد حسين گفت: «ندارم.»
پسر دست بابا را گرفت و بالا برد تا کنار کمر بندش را نگاه کند: «پاشو ببينم»
زن گفت: «خيلي شيطوني مي کني ها.»
- بگو تفنگش رو بده مي خواهم برم جنگ.
داييش گفت : «خودت که تفنگ داري.»
پسر دويد توي اتاق ديگر, تا تفنگي را که داييش آورده بود , پيدا کند.

محمّد حسين قلم و کاغذ خواست. زن برايش آورد و گفت: «براي چي مي خواي؟»
- مي خوام نامه بنويسم.
زن کاغذ را زمين گذاشت و نشست و گفت : «حالا که وقت نامه نوشتن نيست, محمِّد حسين.»
محمّد حسين شروع به نوشتن کرد. توي اتاق شروع به قدم زدن کرد, مي دانست چيزي که محمّد حسين مي نوسيد, نامه نيست خودش را کنترل کند. صورتش از اشک خيس خيس شده بود. محمّد حسين هرازگاهي نگاهي به زن مي انداخت و دوباره مي نوشت, چهره اش عوض شده بود, صورتش گل انداخته بود. نامه اش را که نوشت, يک دور آن را خواند و بعد آن را توي پاکت گذاشت و درش را چسباند و آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه ... اگه شهيد شدم اين رو بخون .»
زن نامه را نگرفت: «مي دونم .... مي دونم چي نوشتي, نياز به خوندن نيست ... وصيت نامه.»
محمّد حسين سر به زير انداخت؛ اما همان طور نامه را به طرف زن گرفته بود. زن گوشه اي نشست.
محمّد حسين گفت: «دوستان خواب ديدن شهيد شدم .... گفتن: برادر ملک محمّدي, مواظب خودت باش. به هر حال هر کسي يک روز پيمونه اش پر مي شه, مهم اينه که آدم چه جوري بره.»
زن سر روي پاهايش گذاشت و هق هق گريه کرد.
مادر زنش توي اتاق آمد و گفت: «چي شده, ننه؟»
محمّد حسين بلند شد و گفت: «زن و بچه هام رو به شما مي سپارم مادر. حواستون بهشون باشه ما رو هم حلال کنيد. اگه داماد خوبي نبوديم.»
اشک توي چشم پير رن حلقه زد. محمّد حسين سراغ دخترش رفت, خواب بود, صورتش را بوسيد و ساکش را برداشت. زن بلند شد, صورتش را پاک کرد و قرآن را از گوشة طاقچه برداشت. محمّد حسين بيرون آمد, زن چادر سفيدش را روي سر انداخت و آمد دم در. محمّد حسين نامه را دستش داد. پسرش توي حياط بازي مي کرد. محمّد حسين او را بغل کرد و چند بار بوسيد, خواست او را زمين بگذارد, پسر پايين نيامد و محکم گردن پدر را چسبيد. زن خواست او را بگيرد, پسر حاضر نبود از آغوش پدر کنده شود. مادر بزرگ خواست بچه را از بغل او بگيرد, پسر بچه زد زير گريه. محمّد حسين تا بيرون از خانه او را برد. دم در دوستانش منتظرش بودند, مادر بزرگ سراغ بچه رفت و گفت: «بيا بغل مادر بزرگ, بريم بستني بخريم ...»
پسر بچه از آغوش بابا بيرون آمد, محمّد حسين قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد, گفت: «حلالم کنيد ... خداحافظ.»
راه که افتاد زن کاسة آب را که برگ سبزي توي آن بود, پشت سر او خالي کرد. پسر دويد و برگ خيس را برداشت و صدا زد: «بابا, دفعة ديگه از اون گردنبند ها که داري, برام مي آري؟»
محمّد حسين لبخند زد و سر را تکان داد.

قايق از ميان آبراه ها راه خود را مي يافت و پيش مي رفت, چرخش پروانه زير قايق, در آب موج مي انداخت و موج, ني هاي بلند روييدة ميانة مرداب را به لرزه وا مي داشت, در مسير آبراه ني ها بريده شده بودند تا قايق ها راحت تر عبور کنند, در ميان آبراه ها در جاهاي مختلف, دشمن کمين کرده بود و سر راه عبور قايق ها مانع ثابت يا شناور گذاشته بودند تا آن ها را گير بيندازد. لا به لاي ني ها و روييدنيهاي بلندي که در فاصله سيزده کيلومتري مرز آبي بين جزاير مجنون و منطقه خشکي شرق دجله در آمده بود, دشمن با سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز, آبراه را زير نظر داشت و گاه يگان دريايي لشکر را به آتش مي بست. شليک پراکنده خمپاره و موج انفجار آن قايق را با سه سر نشين کج مي کرد و گاهي آن را مي چرخاند و قايقران دوباره آن را به سختي کنترل مي کرد و به حالت اول بر مي گرداند.
قايق از ميان آبراه جمل به خشکي شرق دجله مي رفت, قايق سرعت داشت و بچه ها هر کدام سمتي را زير نظر داشتند. آبراه را بچه هاي خودي زده بودند و هر کس از آنجا رد مي شد چيزي به يادگار مي نوشت, هر تازه واردي که وارد آبراه مي شد با خواندن يادگاري هاي بچه ها روحيه مي گرفت و از تنهايي در مي آمد و حضور بچه ها را حس مي کرد؛ وسط آبراه چشم بچه ها به تابلويي افتاد که روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر.»
محمّد حسين آن را خواند و با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، از صداي خندة او همة بچه ها به خنده افتادند. يکي گفت: «خوب شد اين جا نوشته لبخند بزن، اگه نوشته بود، قهقهه بزن چکار مي کردي؟»
پيش تر که رفتند، جسد چند عراقي روي آب بود، بچه ها فهميدند که به خشکي نزديک مي شوند، آتش، سنگين تر شده بود، پشت هم صداي انفجار توپ و خمپاره مي آمد. بچه ها قايق را کنار زدند و پياده شدند، صداي فرياد نيروهاي خودي زير باران آتش دشمن به خوبي شنيده مي شد، عده اي مي دويدند و مجروحان را به عقب منتقل مي کردند، بچه ها اين طرف و آن طرف پخش شده بودند، هر ثانيه با انفجار خمپاره و توپي، فرياد الله اکبر بچه ها بلند مي شد و عده اي شهيد و زخمي مي شدند، هواپيماهاي دشمن از بالا، منطقه را بمب باران مي کردند.
محمّد حسين مي دويد، يکي از بچه ها صدايش کرد: دراز بکش برادر ملک محمّدي، خم شو؛ اين جوري راحت مي زننت.
بچه ها به سراشيبي رسيدند و به پايين سرازير شدند، محمّد حسين پت سر دوستش با فاصله پنج متر حرکت مي کرد، چند قدم عقب تر، دوست ديگرش در پي شان مي آمد. محمّد حسين هنوز به پايين شيب نرسيده بود که ناگهان صداي سوت گوشخراشي نزديک شد و لحظه اي بعد چند متر جلوتر از او خمپاره اي تا نيمه در زمين فرو رفت و بعد انفجار مهيبي رخ داد، موج انفجار محمّد حسين را بلند کرد و به زمين کوبيد و ترکش هاي خمپاره را در سر و صورتش رو کرد. موج، دوستش را که جلو او مي رفت، آن طرف پرتاب کرد و ترکش به صورت دوست پشت سري اش خورده بود.
محمّد حسين چشم باز کرد، از گردن و صورتش خون بيرون مي زد، کف دست را روي زمين گذاشت، عضلات صورتش منقبض شد، تلاش کرد خودش را به طرف دوستانش بکشاند، ذره اي پيش آمد، دستش را به طرف او گرفت، اما نتوانست بيشتر حرکت کند، سر بر خاک گذاشت. پلاک جلو صورتش بود، به ياد پسرش افتاد، به او قول داده بود، حالا پلاک متعلق به پسرش بود. به سختي زمزمه کرد: «لا اله الا الله.» و چشم فرو بست.

مي روم بيمارستان سراغ آقاي خاقاني. توي اتاق شلوغ است، بعضي از بچه هايي که آمده اند ملاقات، مي شناسم. برايم سخت است تو بروم. دلم مي خواست تنها بود.
باز هم کمپوت خريدم، مي خواستم دسته گل بگيرم؛ اما فکر کردم شايد براي او خوب نباشد.
تو که مي روم سلام مي کنم. همسرش گرم احوالپرسي مي کند و آقاي خاقاني با من دست مي دهد و مي گويد: «چطوري برادر؟»
- تو هنوز دست از برادر گفتن بر نداشتي؟
لبخند مي زند، حالش کمي بهتر است، چند تا از ملاقاتي هايش خداحافظي مي کنند و مي روند.
- بالاخره اومدي بيمارستان؟
- چه کنيم ديگه ... اختيار ما دست حاج خانومه.
همسرش لبخند سردي مي زند و بيرون مي رود. پشت سر او ملاقات کنندة ديگر هم مي روند و من مي مانم و او. دلم مي خواهد با او حرف بزنم، اما نمي دانم چطور.
- ببخشيد که ... اين چندروز تنهايت گذاشتم.
ناخودآگاه دستش را مي گيرم.
- اين چه حرفيه؟! تو اين وضع که نمي تونستي بياي.
- سختت نبود؟
- نه، ديگه راه رو بلدم. اوّلش راهنما مي خواستم.
سرفه مي کند، نه به شدت دفعه هاي قبل؛ اما باز هم شديد است و رنگش به کبودي مي زند. نمي توانم نگاهش کنم. سرفه که مي کند به راحتي مي شود دردي را که مي کشد، احساس کرد، با هر سرفه دست روي قفسة سينه ا م گذارد و آن را فشار مي دهد و توي چشم هايش اشک حلقه مي زند.
سرفه زودتر رهايش مي کند. ناخودآگاه دستش را مي گيرم. مي گويد: «چرا ساکتي؟»
- چي بگم؟
- نمي دونم ... از خودت بگو، از اين چند روز.
- رفتم سراغ خونوادة شهيد حسين قاسمي و ابراهيم ابراهيمي ترک ... فقط يک نفر ديگه مونده ... بعدش بايد رفع زحمت کنم.
آهسته مي گويد: «اين جا خيلي بهت بد گذشت؟»
انگار مي ترسد بلندتر حرف بزند.
- نه بابا، اين چه حرفيه؟ ... اما ...
- اما چي؟
- سخت نبود، داغونم کرد .... من از يک دنياي ديگه اومده بودم، حالا احساس مي کنم يک آدم ديگه شدم .... وقتي وارد زندگي اين آدم ها شدم، خيلي چيزها برام تغيير کرد، زاويه نگاهم به دنيا عوض شد، ارزش هاي قبلي ام رنگ باخت.
- بد بود يا خوب؟
- نمي دونم ... هنوز نمي دونم ... فقط يک چيز برام روشنه.
- چي؟
آستين دست چپم را بالا زدم: «ديگه اين خيلي آزارم نمي ده ... ديگه خاطرة اون موشک بارون خيلي زجرم نمي ده.»
- تو موشک بارون اين جوري شدي؟
- آره، پنج سالم بود، رفته بودم خونة خاله ام، گاهي مي رفتم اون جا مي موندم و با پسرخاله ام بازي مي کردم، گاهي هم اون مي اومد. دو روز بود که خونه شون بودم. روز دوم مي خواستم برگردم خونه، خاله ام گفت: «صبر کن با هم بريم. مي برم مي رسونمت.«
حاضر شديم، من و خاله ام و پسرخاله ام از در خونه اومديم بيرون. اول پسرخاله ام اومد بيرون، من پشت سرش بودم و خاله ام هم پشت سر من، يکدفعه عراق موشک زد خونه همساية خاله ام ... خيلي وحشتناک بود، خيلي ... خونة همسايه و خونه خاله ام تو يک لحظه، ريخت، ريختنش هم وحشتناک بود. من تو چهارچوب در بودم. در افتاد رو دستم. خاله ام ... خدا رحمتش کنه ... زير آوار موند ... پسرخاله ام رو هم موج پرت کرد؛ اما خوشبختانه چيزيش نشد... خيلي تلخ بود ...هيچ وقت اون صحنه از ذهنم نمي ره، با اين که هيچ وقت نخواستم به ياد بيارمش.
بعد از سال ها اولين بار است که اين خاطره را براي کسي تعريف مي کنم. آقاي خاقاني ساکت به حرفم گوش مي دهد ... احساس شرم مي کنم، از او و آدم هاي مثل او خجالت مي کشم، زخم من، پيش زخم آنها مثل يک خراش است در مقابل جاي گلوله ... و همان اندازه ميان ما فاصله.
نگاهش مي کنم. چهره اش رنج کشيده است، اما صبور. نمي دانم خودش مي داند که فرصت زيادي ندارد يا نه ... لبخند مي زند و دستم را مي فشارد ... احساس مي کنم، خوابش مي آيد. بلند مي شوم و خداحافظي مي کنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ملک محمدي , محمد حسين ,
بازدید : 193
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
صيادي,محمد حسين

 

 سال 1324 ه ش در روستاي شاه بلاغ در استان زنجان ودر يک خانواده مذهبي به دنيا آمد. ايشان از اول زندگي علاقه وافري به اسلام ومکتب امام حسين (ع) داشت. فردي مردم دوست و مهربان و دلسوز بود. به همه احترام مي گذاشت و مورد احترام همه بود.علاوه بر کشاورزي به کار تحصيل در تنها مدرسه روستا پرداخت و پايان نامه کلاس ششم قديم را گرفت .بعداز آن براي کمک به پدر در کار خانه سيمان آبيک مشغول به کار شد. ايشان در سال 1352 با دختر خاله اش ازدواج کرد و صاحب 5 فرزند مي باشد .درسال1353 همراه پدر و مادر به شهر زنجان کوچ کرد . در زمان انقلاب از آن جواناني بود که بر عليه رژيم مبارزه مي کرد . هميشه عکس و اعلاميه امام را توزيع مي کرد به طوريکه يکبار مامورين خانه ايشان را زيرو رو کردند و چون چيزي پيدا نکردند، رفتند. چندين بار هم در تظاهرات و درگيري با سربازان به شدت مجروح شد. هرگز از ادامه مبارزه دست بر نداشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد و ايشان در کميته مشغول به خدمت شد.اوبراي حفاظت ازدستاوردهاي انقلاب شبها در کوچه و خيابان ها به نگهباني مي پرداخت تا اينکه به فرمان امام سپاه تشکيل شد وايشان در سال 1357 به سپاه پيوست.
ايشان با فرمان تشکيل بسيج ، اولين پايگاه مقاو مت را در مسجد محل سکونت خود تشکيل دادو شروع به آموزش دادن جوانان انقلابي کرد . هميشه با منافقين و ضد انقلاب در حال درگيري و مشاجره بود. نا امن شدن منطقه کردستان داوطلبانه به آن منطقه رفت.او بيش از 15 بار به جبهه رفت.دربيشتر عملياتي که ايران براي دفاع در برابر دشمن انجام مي داد،حضور داشت .چندين بار به شدت مجروح شد . در سال 1366 در عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت جاويدالاثر شد . ايشان هميشه به ديگران کمک مي کرد . براي خانواده محترم شهدا احترام زيادي قائل بود. ايشان هميشه به خانواده سفارش مي کرد که نماز بخوانند و امام را تنها نگذارند . با منا فقين تا پاي جان مبارزه کنند و در مورد امر به معروف و نهي از منکر خيلي حساس بود و مردم را به امر به معروف و نهي از منکر دعوت مي کرد .مورداعتمادبود، جوانان محل در هر کاري اول از او نظر خواهي کرد مي کردند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
به نام خدا وصيت نامه و شهادت نامه خود را آغاز مي کنم. به نام خداوندي که همه از اوييم و به سوي او باز مي گرديم. با سلام و درود بي پايان به يگانه منجي عالم بشريت امام عصر(عج). با سلام و درود بي پايان به رهبر عاليقدر اسلا م ، پير جماران، خميني کبير . با درود سلام بر شهيدان اسلام که با رسالت خويش درخت اسلام را آبياري کرده اند و با سلام برامت قهرمان و شهيد پرور ايران و ملت ايران. ما در مرحله حساس قرار گرفته ايم که تمام کشورها به انقلاب اسلامي ايران نظر مي کنند .ما بايد آنقدر اين انقلاب را نگهداري کنيم که کشورهاي بيگانه مثل آمريکاي جنايتکار و اسرائيل غاصب سلطه اي به اين کشور پيدا نکنند. مردم قدر اين رهبر دلسوز انقلاب را بدانند. ما به ياري خداوند تعالي به سوي جبهه هاي حق عليه باطل روان مي شويم تا اسلام عزيز را با خون خود آبياري کنيم. اگر زمان امام حسين (ع) بود حسين عزيز فرمود: هل من ناصر ينصرني. آيا کسي هست مرا ياري کند .روز عاشورا فقط 72 تن فرمان او را لبيک گفتند و امروز رهبر انقلاب که فرمان مي دهد برويد به جبهه ها و مسئله را تمام کنيد ،يک ملت 40 ميليوني فرمان او را لبيک مي گويند. هر دم بعد از نماز هايتان و عبادت هايتان امام عزيزمان را دعا کنيد که تا ظهور مهدي و حتي در کنار مهدي او را براي شما ملت مسلمان نگهداري نمايد . خوب چند کلمه کوتاه ولي ارزنده با پدر و مادرم که خيلي براي من زحمت کشده اند، دارم. من فرزند دلسوزي براي شما نبودم و حق پدر و مادري را ادا نکردم انشاا... مرا ببخشيد و حلال کنيد . از تمام فاميلها حلاليت بطلبيد . اي همسرم تربيت فرزندانم بر عهده شما مي باشد. بايد آنها را چنان تربيت کني و قاسم وار به جاي من بفرستي و لباس مرا بر تن فرزندانم کني . اي پدر و مادر عزيزم اميدوارم بچه هايم را خوب تربيت کنيد. اميد بچه هايم اول به خداست و دوم به شما ، آنها را خوب تربيت کنيد و تحويل جامعه اسلامي دهيد . اگر شهادت نسيبم شد پدر عزيزم وکيل من هست من چيزي ندارم که وصيت کنم.
فقط 20000 تومان به پدر بزرگم و پدر قرض دارم و چون سنت انبيا است و شرعي است و پدرم خودش مي داند که کجا و چقدر خرج شود .
اگر همسرم خواست در خانه بماند واز بچه ها و فرزندانم مواظبت کند ،چه خوب و اگر رفت هم مسئله اي نيست . اي پدر و مادر عزيزم من فرزند بزرگتان بودم و بعد از من جعفر و کريم را بر فرزندي کوچکتان بدانيد بعد از من فرزندم جعفر اسلحه مرا بر دارد . از تمام آشنايان و فاميلها و همسايگان و از همه حلاليت بطلبيد . من کساني را که نگذاشتند لباس سربازي امام زمان را بپوشم، حلال نمي کنم و در قيامت از آنها به حضرت محمد(ص) شکايت خواهم کرد. خداوند شاهد است که آنها چه ظلمها در حق من کردند و نگذاشتند من لباس مقدس سربازي امام زمان يعني لباس سپاه را به تن کنم .پدر عزيزم همسرم را هميشه راضي نگهدارد و هر حق در خانه دارد به او بدهيد . همسرم و مادرم هميشه در نماز جمعه شرکت کنيد و فرزندانم را خوب تربيت کنيد و با اسلام آشنا کنيد و با خود به نماز جمعه ببريد . يک برگ از وصيتنامه من در لاي دفتر است و يک برگ ديگر در خانه مي باشد آنها را هم درآوريد .من ديگر عرضي ندارم شما را به پرودگار جهانيان مي سپارم و فرزندانم را به شما و از همه شما مي خواهم که حق خودتان را حلال کنيد . والسلام
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني و هر دو جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جاهن را چه کند
محمد حسين صيادي

بسمه تعالي
اکنون که من دست از جان شسته ام و به جبهه آمده ام لازم ديدم که وصيت نامه اي بنويسم و حرفهاي دلم را بزنم. اگر چه آدمهاي مثل من هرگز لياقت شهادت در راه خدا ندارند ولي اگر انشاءا... لياقتش را پيدا کردم که خيلي عاشقش هستم و خدا مي داند وقتي اسم شهادت را مي شنوم مي خواهم گريه کنم. اگر شهيد نشوم تا پايان عمر خجل وناراحت مي باشم چرا که ديگر برايم ثابت مي شود خيلي معصيت کرده ام. من از خدا مي خواهم که نيروئي به من بدهد که چندين ضربه محکم به دشمن بزنم و بعدا شهيد بشوم که انشاءا... خداوند اين دعايم را مستجاب مي کند، چرا که الان دلم شکسته است. پدر ومادر عزيزم بعد از من خودتان را زياد ناراحت نکنيد چون فرزندتان در راه خدا و حفظ ميهن رفته است و مي دانم که با شنيدن خبر شهادت من خيلي ناراحت خواهيد شد و شنيدن خبر من براي شما خيلي سخت است . شما برادران و خواهرانم که اکنون برادر يک شهيد هستيد شما بايد بدانيد که ما در راه خدا و حفظ ميهنمان رفتيم. شما بايد هر روز نماز بخوانيد و صبحها هر روز نماز بخوانيد و دعا کنيد که خدا شما را هدايت کند . ديگر کاري که شما بايد بکنيد اين است که با اقوام ضد انقلاب قطع رابطه کنيد. پدر عزيزم بعد از من سرپرستي بچه هايم با توست و آنها را به تو مي سپارم. به بچه هايم قر آن ياد بده و هر روز آنها را تشويق به نماز خواندن بکن و از ياد گرفتن حرفهاي زشت جلو گيري کنيد . اما شما اي ملت رزمنده ،وصيت من به شما اين است همچنان مصمم و با اراده به پيش برويد و خدا را هيچ موقع فراموش نکنيد که باز به دام آمريکا خواهيد افتاد . اي مردم نماز هايتان را در مساجد به جماعت بخوانيدتا جامعه مابيشتر به خدا نزديک شود . از ملت شريف ايران تقاضا مي کنم پيرو فرمانهاي امام خميني باشند که مايه سعادت آنها است چون که از طرف حضرت مهدي (عج) تائيد شده است. اي برادران و خوهران قدر اين انقلاب که به رهبري امام خميني و با ياري شما در ايران به وجود آمده است را بدانيد .
اي خداي من اي معبود من اي کسي که تاکنون در سخت ترين شرايط ياور من بودي من را از افتادن در گناه نجات دادي .اي کسي که به ناله هايم جواب دادي اکنون يک حاجت ديگر دارم و آن اينکه توفيقم ده تا بتوانم وظيفه ام را به خوبي انجام دهم و دشمن جلاد و زبون را از ميهنمان بيرون کنم . اي خدا صبرم ديگر تمام شده و نمي توانم خودم را کنترل کنم .مرا به مقربين در گاهت توفيق شهادت نصيبم کن انشاء ا...
خدايا از سر تقصيراتم درگذر1/6/1365 والسلام محمد حسين صياد ي


خاطرات
همسر شهيد:
در اوايل تشکيل سپاه پاسداران در قسمت يگان حفاظت به عنوان مسئول نگهباني مشغول به خدمت بود و بعد از چند سال در قسمت مديريت داخلي مشغول بکار بودند.
اول در مکتب درس مي خواند و بعد که مدرسه به روستا آمد تا ششم ابتدائي در آنجا تحصيل کرد.
ايشان در سالهاي 1342 که در تهران کار مي کردند وقتي انقلاب شروع شد و امام را تبعيد کردند چنان ناراحت بود که هميشه و به همه مي گفت که ما بايد کاري کنيم که امام را به ايران بازگردانند در آن موقع به سربازي نرفت و گفتند که من به سربازي نمي روم چون با رفتن به سربازي به حرف کساني گوش کرده ام که امام را تبعيد کرده اند و وقتي امام به ايران بازگشت در آن موقع اگر امام گفت به گفته امام به سربازي مي روم. ايشان در زمان انقلاب در بيشتر فعاليتهاي سياسي از جمله پخش اعلاميه امام و علماي ديگر شرکت داشتند و بعد از انقلاب هم دست از فعاليتهاي خود برنداشت .او روحانيوني را براي تبليغ و ارشاد و آگاهي مردم به روستايمان مي برد تا مردم را ازاجتماع کنوني آگاه کند و در مورد گروهکهاي ضدانقلاب هميشه جدي بود و هميشه مي گفتند که بايد کار با آنها بکنيم که ديگر نتوانند سر بلند کنند و رو در روي اين انقلاب و امام بيايستند.
از نظر اخلاقي و علمي و اجتماعي در محيط جامعه و در محيط کار و در محيط خانه و محله نمونه بودند و تا به حال کسي از او رنجيده نشده اند و با همه با اخلاق نيکو و پسنده رفتار مي کرد و هرگز کاري نمي کرد که باعث و رنجش ديگران بشود و ايشان تا آخرين باري که به جبهه رفتند هرگز با پدر و مادر با درشتي صحبت نکردند ، با تواضع و فروتني با آنها رفتار مي کردند و هميشه با فرزندان و برادران خود با اخلاق خوب رفتار مي کردند تا آنها اخلاق خوب را از ايشان ياد بگيرند . هميشه براي آنها ازاسلام و قرآن و انقلاب حرف مي زدند . از نظر علمي هم ايشان نمونه بودند مثلاً چندين بار که در سپاه امتحان رساله امام خميني و مکتب انقلاب گرفتند هميشه با نمرات عالي قبول مي شدند . از وسائل سپاه استفاده شخصي نمي کرد و مي گفتند که اين وسيله بيت المال است و فقرا و مستمندان در آن سهم دارند و استفاده شخصي از آن خيانت به آنها مي باشد.
زماني که منافقين در کوچه ها و خيابانها راهپيمايي مي کردند ، هميشه تا آخر در مقابل آنها مي ايستاد و تا آخر با آنها مبارزه مي کرد . وقتي هم که در جبهه بود در نامه به ما توصيه مي کرد که نگذاريم اين منافقين دست به کارهايي بزنند. يک روز که مردم شهيدي را به سوي مزار شهدا مي برند اين منافقين به مردم حمله کردند. برادر صيادي در آن موقع در خانه بود ما آمديم و به ايشان گفتيم. ايشان با عجله خود را به مزار شهدا رساند و توانست چند تن را دستيگر کرده و به دست قانون اسلامي تحويل داد و يکبار نيز مي خواستند يک پاسداري را ترور نمايند که صيادي توانست با دستگيري يکي از آنها جلوي اين کار را بگيرد . هميشه مي گفت که اگر ما آنها را آزاد بگذاريم دست به هر کاري مي زنند تا اسلام را از بين ببرند. يک بار به خانه آمد ديديم که خيلي ناراحت است وقتي علت ناراحتي را پرسيديم گر يه کرد و گفت، امروز يک پسرنوجواني را گرفته ايم که جز منافقين بود. چرا اين جوان نابالغ به گروهي بپيوندد که ضد اسلام است . چرا اينها کمي فکر نمي کنند که راه کدام است و چاه کدام است.

بعد از اينکه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت به پيروزي رسيده خيلي خيلي خوشحال بودند و مي گفت که من به آرزوي خود که پيروزي انقلاب اسلامي بود رسيده ام و شوق در چشمانش ظاهر بود و هميشه شکر گذار خدا بوده اند که اين نعمت بزرگ را بما داده است.

هميشه مي گفت اين جنگ، يک جنگ تحميلي بر عليه اين انقلاب شکوهمند اسلامي است. بر ملت ما تحميل کرده اند و ما بايد سرسختانه در مقابل دشمن بيايستيم تا دشمن را از ميهن اسلامي خود بيرون کنيم و در اين مورد بود که به همه تبليع مي کرد تا در جبهه حضور بهم رسانند و خود نيز چندين بار به جبهه رفت که آخرين بارش در منطقه غرب مفقودالاثر گرديد.

هميشه به طور داوطلب به اعزام به جبهه مي شد و 18 الي 20 بار به جبهه اعزام شدند و تا آن موقع در بيشتر مناطق جنگي شرکت داشته اند از جمله از آنها در مناطق کردستان مثل بانه- سردشت و مياندوآب و مريوان و ديواندره و سقز ومريوان و بيجار که در هرکدام در آن زمان که کردههاي کومله و دمکرات زياد بودند و تازه شورش کرده بودند حضور داشته و در تمام مناطق کردستان با آنها جنگ مي کرد. در منطقه جنوب نيز در بيشتر مناطق حضور داشته اند از جمله آنها در مناطق خرمشهر و آبادان و شلمچه و در جزيره مجنون ودر منطقه حورالعظيم و بوستان و سوسنگرد و مناطق ديگر که اسامي آنها از يادمان رفته است. ايشان در زمستانهاي سرد کردستان که سرما بي داد مي کرد مبارزه مي کردند. يکبار خودشان تعريف مي کردند که يک شب چنان برف باريد که يک روز زير برف مانديم و يکي از دوستان به خاطر سرما مريض شدند و با تلاش زياد توانستيم او را از زير برف بيرون بياوريم و او را به بيمارستان انتقال دهيم. در وسط تابستان که در مناطق جنوب معروف به خرماپزان مي باشد در مناطق جنوب بودند و هرگز در اين راه خسته نشدند و وقتي هم بر مي گشتند استراحت نکرده باز به جبهه باز مي گشتند.
روحيه ايشان در موقع اعزام و پس از اعزام خيلي عالي بود و هميشه در جبهه به کساني که ناراحتي داشتند هر طوري بود سعي مي کرد ناراحتي او را بر طرف کند و به او روحيه مي داد . در موقع علميات نيز طبق گفته يارانش با روحيه عالي جنگ مي کرد و هرگز در موقع عمليات خوف به دل راه نمي داد و خوف در دل دشمن مي انداخت . هميشه با آرامش فکري و حوصله زياد هم جنگ مي کرد و هم فکر مي کرد تا راه بهتري براي از بين بردن دشمن پيدا کند و در آخرين عملياتشان نيز وقتي زخمي شدند سعي کرد که نيروهاي تحت امر از زخمي شدن وي مطلع نشوند و روحيه خود را از دست ندهند و با آن حال به آنها روحيه مي داد که در مقابل دشمن با قدرت تمام ايستاد گي کنند. طبق گفته يکي از برادران در يکي از عملياتها يک نفر زخمي شد برادر صيادي طوري با حرفهايش به او روحيه داد که او با حال وخيم خوداسلحه را بر زمين نگذاشت و به مبارزه خود تا حال شهادت ادامه داد.
در آن موقع که تيپ در پادگان وليعصر زنجان بود يک روز قبل از عمليات برادر صيادي به خانه آمد و آنروز در خانه ماند و در آنروز آخرين سفارشات و توصيه خود را به خانواده اعلام کرد. به پسر بزرگش چنين گفت به خواهران و برادرت خوب رسيدگي کن و بعد از من آنهارا اذيت نکن و به آنها قرآن و نماز ياد بده و در کارها به مادرت کمک کن و هرگز امام را تنها مگذار . هميشه حامي ضعيفان باش و به من نيز چنين توصيه کردند که بعد از من بچه ها را با اخلاق اسلامي تربيت کن و به آنها تا آنجائي که مي تواني خوب برس تا احساس ناراحتي نکنند. ايشان در عمليات نصر 7 در منطقه سردشت وقتي که آتش دشمن سنگين بود براي سرکشي به نگهبانان از سنگر خارج مي شوند که در اين موقع عراق خمپاره مي زند و ايشان از بازوي چپ مجروع مي شوند. برادرش مي گيد: وقتي که دشمن پا تک کرد تا پائين تپه ايشان را آوردم و بعد براي آوردن کمک به پيش نيروها به طرف چپ رفتم و چون کسي نبود باز به آن محل بازگشتم که ديگر ايشان را هرچه گشتم پيدا نکردم.

مسافرتهايي که ايشان مي رفتند سعي مي کردند با خانواده بروند چون هميشه مي گفتند که من نمي خواهم تنها خودم شاد باشم و اگر خانواده ام با من باشد علاوه بر اينکه خودم شادترم بلکه خانواده ام را نيز شاد کرده ام. هميشه به فرزندان و برادرانش تاکيد مي کرد که اگر مي خواهيد دوستي انتخاب کنيد با کسي دوست باشيد که فردي با خدا باشد، نمار خوان باشد. با اسلام انس و الفت داشته با افراد هرزه و ياوه گو هرگز دوست نشويد چون چنين افرادي سعي مي کنند که انسان را هم مثل خود هرزه کنند .
دربيشتر عمليات شرکت داشتند. بيت المقدس ، فتح المبين، والفجر 4 ، عمليات والفجر8 ، خيبر ، مسلم ابن عقيبل ، نصر7 ، ديگر عملياتي که در مناطق کردستان شرکت کرده اند که نامشان دقيقاً نمي دانم. در منطقه کردستان هر علمياتي شد شرکت مي کرد.

رابطه زيادي با پدر و مادر و خانواده محترم خودشان داشتند قبل از جدا شدن که معلوم است ولي بعد از جداشدن هميشه روزي دو يا سه بار به پدر و مارشان سر مي زدند تا اگرچيزي احتياج دارند برطرف کنند و هرگز در طول اين مدت (از کودکي تا زمان مفقودالاثر شدن ) يکبار هم با والدين به بلندي صحبت نکردند و هميشه هرکاري که مي خواستند با آنها در ميان مي گذاشتند و هرگز ديده نشد که ايشان در بيرون غذا بخورند و مي گفتند که غذاي خانه هر چند مختصر باشد ولي چون در پيش خانواده است به انسان بهتر از غذاي بيرون مي چسبد.

انقلاب که شروع شد کارش را کنار گذاشت و به راهپيمائيها رفت و هميشه شب و روز در راهپيمائيها شرکت مي کرد و چندين بار توسط نيروهاي نظامي شاه مورد ضرب و شتم قرار گرفت که يکبار که با باتون به کمرش زده بودندو يک ماه به خاطر کمر درد در خانه بستري شد . به گفته خودشان بدترين روزهايشان بود چون نمي توانست در راهپيمائي شرکت کند . انقلاب که به پيروزي رسيد ابتدا در کميته انقلاب اسلامي(سابق) مشغول به خدمت شد که در اين موقع سپاه به فرمان امام تاسيس شد و ايشان براي خدمت بيشتر به سپاه رفت و نام نويسي کرد بعد از اينکه مسئله کردستان به ميان آمد در تمام مناطق کردستان حضور داشت و در تمام عمليات کردستان حضور فعال داشت.در زمان جنگ ايران با عراق نيز حضور فعال داشت و در عمليات آزاد سازي خرمشهر از قسمت ران پا زخمي شدند و بعد از آن نيز همچنان در تمام مناطق جنگي حضور پيدا مي کردند تا اينکه در سال 20/5/1366 در عمليات نصر 7 منطقه سردشت کوههاي ابوالفتح جاويدالاثر شدند.

اوقات فراغت را با فرزندانشان مي گذرانيد و به آنها رسيدگي مي کرد و به درس آنها رسيدگي مي کرد به نظافت آنها رسيدگي مي کرد به وضع خانه رسيدگي مي کرد و يک خاطره خوب از ايشان اين است که هر روز جمعه صبح وقتي بيدار مي شدند فرزندان خود را بيدار مي کرد و آنها روي يک پارچه اي مي نشاند و با مهرباني و آرامي ناخن آنها را مي گرفتند. و يا مايحتاج خانه را از بيرون تهيه مي کردند.

ما افتخار مي کنيم که چنين فردي را در راه خدمت به اسلام و ميهن داده اييم .از آن روزي که انقلاب و جنگ شروع شد و ايشان به سپاه رفتند همه چيز را قبول کرده ايم و مي دانستم که شهادت و اسارت و مفقود شدن و معلوليت وجود دارد با همه اينها ما قبول کرديم که به اسلام خدمت کنند و هرگز ناراحت نيستيم که ايشان مفقود شده اند بلکه خوشحاليم از اينکه در راه اسلام و ميهن مفقودالاثر شده اند نه در راه باطل و ناحق که منافقين و افراد کوردل به آن مبتلا هستند .
در محيط کار ايشان نيز تاثير به سزايي گذاشت و آنهايي که با او همسنگر بودند تصميم گرفته اند تا آنجا که ظلم ادامه دارد آنها نيز به جنگ ادامه دهند و اسلحه وي را بر زمين مگذارند بعد از مفقودالاثر شدن صيادي برادر وي در سپاه نام نويسي کرد به اين منظور که هم خدمتي به جامعه کرده باشد و هم اينکه اسلحه برادر به زمين نيافتد و کار برادر را تا پايان ظلم ادامه دهد.


برچسب ها : صيادي , محمد حسين ,
بازدید : 192
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
علم الهدا,محمد حسين

 

سال 1338ه ش در خانواده مجاهد مرحوم, آيت الله سيد مرتضي علم الهدي به دنيا آمد. از شش سالگي به آموزش قرآن پرداخت و دل در گرو آيات نوراني آخرين کتاب آسماني سپرد. يازده سال بيشتر نداشت که شروع به تشکيل کتابخانه و جلسات سخنراني و تدريس قرآن در مساجد اهواز کرد .
محمدحسين هنوز در سنين نوجواني بود که مبارزات فرهنگي وسياسي را با حکومت فاسد پهلوي آغاز کرد.اولين اقدام انقلابي او به آتش کشيدن سيرک رقاصه هاي مصري در اهواز بود. او با اينکه هنوز بزرگ نشده بود اما کارهايي انجام مي داد که بزرگترها حتي جرات فکرکردن به آنها را هم نداشتند.
سال 1348 يازده ساله بود که تدريس قرآن در مساجد را به عنوان مربي آموزش قرآن
سال 1351 اولين مبارزه علني سيد محمدحسين با رژيم پهلوي با آتش زدن سيرك مصري شروع شد.سال 1353 يکي از سازماندهندگان اصلي راهپيمايي روز عاشورا بر ضد رژيم پهلوي بود.اولين بار اودرسال 1356 دستگيرشد ودر زندان مورد شكنجه ساواك جهنمي شاه قرارگرفت.
سال 1356 هنگامي که در شهرطبس زلزله ي شديدي باعث تلفات جاني ومالي فروان به هموطنانمان شد او به اين شهر شتافت تا مرهمي باشد بر زخم هاي مردمانش ,در اين شهر بود که متوجه حضور شاه در طبس شد وراهپيمايي اعتراض آميزي بر عليه او ترتيب داد.
سال 1356 گروه موحدين رادر اهوازتشکيل داد تابا سازماندهي بهتري به مبارزه با ظلم وفساد دربارپهلوي برود.
سال 1357 دوباره دستگير شد وپسي از تحمل شكنجه هاي زياد محكوم به اعدام شد , جرم او اقدام به کشتن فرمانده نظامي شاه در استان خوزستان بود,کسي که به دستور او صدها نفر از مردم اين استان به شهادت رسيده بودند.
سال 1358 وقتي به او خبر دادند مامور شكنجه او را که از نيروهاي ساواك است ,دستگير کرده اند ومي خواهند به سزاي اعمالش برسانند,محمد حسين با بزرگواري تمام اورا بخشيد واز حق خود در تنبيه کسي که سخت ترين شکنجه ها را در زندان مخوف شاه به او اعمال کرده بود,گذشت.
در اين سال او طرح پيشنهادي "ولايت فقيه"رابراي گنجاندن در پيش‌نويس قانون اساسي ارائه داد.
ايمان را همراه با علم مي خواست ,بنابراين به تحصيل در رشته تاريخ پرداخت. او از همان آغاز دانشجويي خود در مشهد، با حوزه علميه اين شهر و به خصوص با روحانيون مبارزي چون حضرت آيت الله خامنه اي، آيت الله واعظي طبسي و شهيد هاشمي نژاد آشنا شد.
تعصب ديني حسين به گونه اي بود که هيچ رفتار غير اسلامي را بر نمي تابيد. در رهبري تظاهرات ضد حکومت پهلوي در دانشگاه مشهد نقش عظيمي ايفا کرد.
علم الهدي فقط به اطاعت از امام راحل (ره) و مبارزه با طاغوت مي انديشيد و شهر و منطقه خاص براي او معنا نداشت. او به تلافي آتش زدن مسجد جامع کرمان توسط ماموران شاه، با طرح بسيار جالب و ابتکاري، شهرباني کرمان را به آتش کشيد و به اهواز بازگشت. با مشاهده جنايات رژيم سابق به فکر مبارزه افتاد که مزدوران شاه با تلاش زياد دستگيرش کردند و مورد شديدترين شکنجه ها قرار دادند که کوچکترين اعترافي از حسين نشنيدند، با اين حال او را محکوم به اعدام کرده و به عنوان جوان ترين زنداني سياسي روانه زندان کردند. با اوج گيري مبارزات، رژيم مجبور به آزادي زندانيان سياسي شد و شهيد علم الهدي نيز آزاد شد. محمدحسين براي استقبال از امام (ره) به تهران آمد و در کنار برادران ديگر سازمان موحدين به فعاليت پرداخت و يکي از محافظان مسلح مخصوص امام خميني(ره) شد.

پس از سقوط کامل نظام طاغوت، او در کميته ي انقلاب اسلامي سابق که در اهواز تشکيل شد, نقش اساسي داشت و براي مدتي هم مسئوليت کميته انقلاب مستقر در کاخ استانداري خوزستان را به عهده داشت، عضو اولين شوراي تشکيل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود اما با توجه به فعاليت شديد گروهک هاي منحرف، حسين کم کم تمام مسئوليت هاي اجرايي را کنار گذاشت و بيشترين نيروي خود را در برنامه فرهنگي متمرکز کرد. در کلاسهايي که در سپاه پاسداران، جهاد سازندگي سابق ودانشگاه اهواز برگزار مي شد، حسين تدريس عقايد و تاريخ اسلام و نهج البلاغه را به عهده داشت، در کنا ر اين برنامه ها سخنراني در مجالس عمومي، نماز جمعه ها و راهپيمايي هاي ديگر شهرهاي استان خوزستان را نيز اجرا مي نمود. حسين به همراه دو معلم شهيد، مجدزاده و علي جمالپور کلاسهاي بسيار پرباري را در اهواز و شهرهاي ديگر استان برگزار و اداره مي کردند، کلاسها هم از نظر کيفيت و هم از نظر کميت در سطح عالي بود. از نظر کميت تنها در آخرين ماه رمضاني که حسين فعاليت داشت ,يعني سال 1358 حدود 800 شاگرد در کلاسهاي متعدد داشت و در هر روز 7 الي 8 کلاس را اداره مي کرد. از آنجا که حسين داراي قدرت ابتکار عجيبي بود، هنرمندان در رشته هاي نقاشي و خطاطي را مامور کرده بود که کليه جريانات تاريخي صدر اسلام را به شکل تابلوهاي زيبايي مجسم نمايند.
حسين از بصيرت بالايي برخوردار بود.او يک جوان دانشجوي معمولي بود اما بصيرتش از خيلي از مسئولان رده ي اول دولت موقت که در آن روزها قوه ي مجريه را در اختيار داشتند بيشتر بود.علم الهدادر سال 1358يعني يکسال قبل از آغاز جنگ تحميلي با برپايي نمايشگاهي در اهواز با دلايل واسناد کافي وقوع اين جنگ نابرابر را پيش بيني کرد.
با ورود محمد حسين به سپاه خوزستان او به عنوان فرمانده آموزش اين سپاه منصوب شد وبر اساس مسئوليتي که داشت بايد در اهواز مي ماند,امااو سرانجام در مقابل اصرار فرماندهان مبني بر اينکه بايد در اهواز بماند، با گفتن اين حرف که تنها با حرف نمي شود و بايد عمل کرد، بايد به هويزه بروم، به عنوان فرمانده سپاه هويزه منصوب شد وبه بسيج عشاير منطقه پرداخت.
محمد حسين درسال 1359 در يک سفر تاريخي عشاير هويزه رابه جماران آورد تا اين مردم زحمت کش وفهيم که سالهاي سال ماموريت بزرگ پاسداري از مرزهاي ايران اسلامي وبزرگ را به عهده داشتند با بزرگترين پاسدارحريم علوي در دوران معاصر يعني امام خميني(ره)پيمان وفاداري ببندند.
اين سردارملي واسطوره ي هميشه جاويد ايران اسلامي سرانجام در عمليات روز اربعين که در ديماه 1359 انجام شد به همراه100نفر از دانشجويان خط امام ,نيروهاي سپاه ونيروهاي مردمي در لشکر9مکانيزه از نيروهاي دشمن که ده ها دستگاه تانک آنها را حمايت مي کردند وخيانت دشمنان داخلي مثل ابوالحسن بني صدررئيس جمهور خائن و...تاتمام شدن مهمات ايستادگي کرد وبا تحمل تشنگي و گرسنگي، بعد از ديدن شهادت تک تک همرزمان خود، در حاليکه قرآن به دست داشت با فرياد الله اکبر به شهادت رسيد.
منبع: نشريه شبنم عشق شماره 110صفحه 8 تا 5



خاطرات
محمد رضا قرباني:
نيروهاي عراقي در اين منطقه متشكل از واحدهاي تانك از نوع «تي – 62»، «تي -55»، موشك هاي زمين به زمين و امكانات نظامي پيشرفته و بيش از 6 هزار نفر پياده بودند. ولي نيروهاي اندك مدافع شهرکه تعدادشان به دويست نفر هم نمي رسيد، از كمترين امكانات دفاعي هم بي بهره بودند.

در چنين شرايطي 50 تا 60 نفر از برادران سپاه براي جلوگيري از پيشروي دشمن مسؤوليت مين گذاري جاده ها را به عهده گرفتند. زيرا اين جاده ها و راه هاي عبور، براي دشمن به مانند رگ هاي حياتي براي ادامه ي تجاوز محسوب مي شد. دو هفته قبل از آن كه عمليات مدافعان اسلام عليه نيروهاي عراقي در اين منطقه انجام گيرد، بني صدر دستور تخليه ي هويزه را از برادران بسيج و پاسدار صادر و دستور داد كه در سوسنگرد مستقر شدند.
اين دستور بني صدر، با مخالفت جدي شهيد سيد محمد حسين علم الهدي و ديگر برادران مواجه شد. بعد از آن كه علم الهدي با حضرت آيت الله خامنه اي تماس گرفت، دستور بني صدر لغو شد و برادران پاسدار در هويزه باقي ماندند.

يك هفته بعد، تصميم بر آن شد كه از محور هويزه و سوسنگرد حمله انجام گيرد. اين عمليات را مي توان نقطه ي عطف عمليات منظم برادران ارتش و سپاه دانست. بار ديگر بني صدر، شعار جدائي ارتش از سپاه را سر داد و گفت: سپاه نبايد در اين عمليات شركت كند. برادران بسيجي و سپاه كه در منطقه بوده و اغلب آن ها به منطقه آشنايي داشتند، اين ترفند بني صدر را ضربه شديدي بر پيكر عمليات مي دانستند.

بار ديگر، اين مسأله با تلاش برادر علم الهدي و تماس هاي مكرر ايشان با مسؤولان در تهران، حل شد و قرار شد كه سپاه به عنوان پياده ارتش در عمليات شركت كند.

15 دي 1359، روز آغاز عمليات بود. براي اين عمليات دو تيپ از لشكر 16 زرهي قزوين و يك تيپ از لشكر 92 زرهي اهواز در نظر گرفته شده بود، كه دو گردان از نيروهاي سپاه و عده اي هم از نيروهاي جنگ هاي نامنظم (شهيد چمران) نيروهاي ارتش را ياري مي دادند. از جمله هدف هاي اين عمليات، پاكسازي شمال و جنوب كرخه از وجود نيروهاي متجاوز ارتش عراق و آزاد سازي پادگان حميد و منطقه ي جفير بود. نتايج عمليات در اين روز موفقيت آميز بود. اما هنوز عقبه هاي اصلي دشمن در پادگان حميد و سه راهي جفير آسيب نديده بود. رزمندگان اسلام، پس از تصرف مرزهاي كرخه و حاج بدر، قصد پيشروي به سوي پادگان حميد را داشتند. اما بنا به دلايلي، مانند نرسيدن مهمات، قرار بر اين شد كه ادامه ي عمليات در 16 دي ماه انجام شود.

شانزدهم دي 1359، برادران سپاه در جلو تانك هاي ارتش مستقر شده و منتظر دريافت رمز حمله بودند، كه رفت و آمد تانك هاي دشمن زياد شد و پس از آن، هواپيماهاي دشمن جهت بمباران ظاهر شدند. از طرف ديگر نيروهاي اسلام زير آتش توپخانه، كاتيوشا و خمپاره قرار گرفتند. با شناخت دقيقي كه عراقي ها از منطقه داشتند، موجب شهادت عده اي از رزمندگان اسلام گرديد. لشكر 9 مكانيزه ارتش عراق دست به عمليات زده بود و چون نيروهاي خودي انتظار اين حمله را نداشتند، فرماندهي دستور عقب نشيني به طول 500 متر را به صورت تاكتيكي صادر كرد. اين دستور باعث شد كه تانك ها عقب نشيني كنند و عراقي ها با اين تصور كه نيروهاي اسلام شكست خورده و فرار كرده اند، وارد منطقه شدند.
در اين ضد حمله ي سنگين دشمن كه نيروهاي ايراني مجبور به عقب نشيني شدند، بيش از يكصد تن از برادران پاسدار، جهاد و دانشجويان پيرو خط امام از جمله حسين علم الهدي مفقود الاثر و شهيد شدند. در پي اين حادثه نيروهاي دشمن در تاريخ 18 دي 1359، هويزه را اشغال كردند و پس از آن فرمانده ي نيروهاي عراقي (خليل الدوري) دستور داد تعدادي از مردم بي گناه، را دست بسته در يك گودال قرار داده و به شهادت برسانند و سپس عراقي ها تمام شهر را با ديناميت و بلدوزر نابود كردند. بدين ترتيب 1800 واحد مسكوني و تجاري و سه مسجد و دو حسينيه و شهر به تپه اي خاك مبدل شد.

صداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن «آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد. به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هايي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند. چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند. تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي» كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روزعلي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت. تانك ها به حدود پنجاه متري خاكريز رسيده بودند كه يكباره حسين از جا بلند شده و نزديك ترين تانك را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانك خورد و آن را به آتش كشيد. غير از حسين دو نفر ديگر كه آر. پي. جي داشتند، دو تانك ديگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش كشيدند. بقيه تانك ها سر جايشان ايستادند و ناگهان خاكريز را به گلوله بستند. خاكريز يكپارچه دود شد و بعيد بود كسي سالم مانده باشد. روزعلي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت. قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روزعلي و حسين زنده مانده اند. حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد. تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند.

جزايرى ,خواهر زاده شهيد:
سيد حسين را در حكومت نظامى، دوبار دستگير كردند. بار اول در يك جريان عادى بود كه پس از چند روز او را آزاد كردند. در روز بعد از آزادى بار ديگر او را در درگيرى مسلحانه نزديك خانه فرماندار نظامى دستگير نمودند.

حسين اين بار خودش را حميد معرفى كرده بود.(چون اگر كسى را سه بار دستگير مى‏كرند، حكم اعدام برايش صادر مى‏شد و حسين قبلاً دوبار دستگير شده بود، يكى در سال 53 و بار ديگر دو روز قبل).

چند روز قبل نيز برادر صادق را همراه با مقدارى اعلاميه و چسب و ماژيك دستگير كرده بودند، در جيب ايشان ليستى از بچه‏ها بوده از جمله نام حميد علم الهدى .

صادق آهنگران مى‏گويد: در مقر حكومت نظامى، مرا بسيار شكنجه كردند و مى‏گفتند:

با حميد چه ارتباطى دارى؟ من مى‏گفتم او را نمى‏شناسم. سرانجام روزى ما را روبرو كردندو گفتند: يكديگر را مى‏شناسيد؟ باز هم گفتيم، نه.

حسين را به حدى شكنجه كرده بودند كه در گوشه مقر بى حال افتاده بود. من به بهانه اينكه به او آب بدهم، نزديكش رفتم و گفتم: ماجرا چيست؟ حسين گفت: اسم من حميد است؟ صادق فكرى كن كه فرار كنيم. يكى از مأمورين از گوشه مرا ديد و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو گفتى او را نمى‏شناسى؟ گفتم: اين بنده خدا دارد از تشنگى مى‏ميرد، آمده‏ام به او آب بدهم.

در ايام حكومت نظامى (سال 1357) من همراه والدين خودم به ملاقات سيد حسين رفتم. ايشان در پادگان اهواز بودو از پشت ميله هايى به فاصله چند متر او را ديديم.
به ما گفت: سلام به مادر برسانيد و بگوييد حسين حالش خوب است و مطلبى را به شما مى‏گويم اما به مادرم نگوييد. حكم اعدام من صادر شده و قرار است چهار روز ديگر حكم را اجرا كنند. البته من سعى مى‏كنم فرار كنم.

مادر سيد حسين براى اعلام تنفر خود از رژيم شاه و به نشانه مقاومت و پايدارى، هيچگاه براى ملاقات سيد حسين به زندان ساواك يا حكومت نظامى نرفتند .

پس از فرار شاه و پيروزى تدريجى انقلابيون، همه زندانيان سياسى از جمله سيد حسين آزاد شدند وآرزوى اعدام ايشان در دل دژخيمان رژيم شاه، ماند.

پس از پيروزى انقلاب، همه مأموران شكنجه، توسط مردم دستگيرى شدند و به دادگاههاى انقلاب تحويل گرديدند.
از حسين و ديگر زندانيان انقلابى، خواسته شد كه اگر شكايتى دارند، به دادگاه بدهند حسين اعلام كرد كه از مأمور شكنجه ساواك كه در سال 53 او و بسيارى از انقلابيون را به شدت شكنجه داده بودند، بايد انتقام گرفت. اما بعد مأمور شكنجه حكومت نظامى را كه افسر ارتش بود، مورد عفو قرار داد. حسين به دادگاه آمده و پس از نصيحت و اندرز به افسر ارتشى، نامه‏اى بسيار هدايتگرانه براى او نوشت و از او خواست كه به درگاه خدا توبه كند. سپس با بزرگوارى از جرم او درگذشت. متن سخنان حسين در دادگاه انقلاب چنين است:
بسمه تعالى
اينجانب سيد حسين علم الهدى از سروان م. ن شاكى بوده‏ام، زيرا كه ايشان در زمان دستگيرى اينجانب در زمان حكومت طاغوت مرا مورد شكنجه و آزار قرار داده‏اند اما در اين مرحله حساس در پيروزى انقلاب اسلامى مسئوليتها و رسالتهاى همگى ما سنگين‏تر از پيش و كوله بار رسالتمان پربارتر است.
انقلاب اسلامي نياز مبرم به پشتيبانى برادران ارتشى و امكاناتى كه در اختيار آنان مى‏باشد و تجربيات اين برادران عزيز دارد. اين سربازان كه تا ديروز در اختيار طاغوت بوده‏اند هم اكنون فضاى پاك وحى و حكومت ا... مى‏تواند آنان را مجاهدانى با ايمان و پرقدرت بسازد كه از موجوديت احكام خدا و قرآن كتاب خدا پشتيبانى كنند تا حتى ادامه دهندگان راه شهداى اسلام باشند و ياران همرزم امام گردند و ثغور اسلام را حفظ كنند.
مردم ايران انقلاب كردند و دگرگون شدند و رژيم طاغوت را سرنگون ساختند. برادران ارتشى نيز بايد انقلابى در درون ايجاد كنند تا بتوانند اخلاق و صفات و مظاهر طاغوتى را دگرگون سازند و تبديل به اخلاق اسلامى كنند. هم اكنون انقلاب اسلامى ما در انتظار انقلابى در درون بازوى پرقدرت خويش ارتش است، اين انقلاب است كه مى‏تواند جهت حركت و فلسفه وجودى ارتش را تغيير دهد و در نتيجه انقلاب اسلامى ما تكميل گردد. زيرا انقلاب ارتش ما مكمل انقلاب مردم است. اتفاقاً برادران ارتشى ما از ما دانشجويان و بقيه قشرها، يكقدم به ميدان جهاد نزديكترند و لفظ مجاهد به آنهابرازنده‏تر است.
البته مشروط به ايجاد انقلابى درونى.
از ابتداى پيروزى تا كنون تمام طرحها و توطئه‏هاى منافقان در تضعيف روحيه ارتش از قبيل شعار ميان تهى و بى محتواى ايجاد ارتش مردمى و اعلام ارتش ديگر، توطئه‏ها از قبيل سمپاشى بعضى از عناصر ضد انقلاب كه به لباس ارتش درآمده‏اند، با شكست روبرو شده است و اين يك آزمايش و امتحان الهى از فرد فرد ارتش است. بهتر بگويم اتمام حجت خدا كه خداى رحمان راه را براى ارتش بازگزارده تا بتواند خودآگاهانه راه خدا را انتخاب كنند و بهترين پشتيبان براى مشى (امام خمينى) باشند. حرفهائى كه به برادران ارتشى دارم زياد است، خلاصه كنم، براساس اين ضرورتها و مسائل حساس و مهم اجتماعى و سياسى و نظامى انقلاب و با توجه به عفو امام خمينى كه عفو شدگان تبديل به عناصر فعال و مجاهد گردند و به خدمت خدا و اسلام درآيند و با تمامى وجود و تمامى امكاناتى كه در اختيار دارند در لحظه لحظه زندگى خويش راه تقوى و تزكيه را پيش گيرند، لذا اينجانب سيد حسين علم الهدى دانشجوى دانشگاه فردوسى برادرم سروان م. ن را عفو كرده و در انتظار آزادى از زندان و ديدار ايشان مى‏باشم و از دادستان انقلاب اسلامى تقاضا دارم كه در مورد شكايت اينجانب جرمى براى سروان م. ن قائل نشده تا پس از آزادى عنصرى مجاهد و مومن در خدمت انقلاب باشند.
سيد حسين علم الهدى
18/3/1358

حسين در فعاليتهاى سياسى و نظامى قبل از انقلاب، بسيار فعال بود اما انگيزه‏هاى فرهنگى، سبب شده بود كه ايشان در مسير عمليات مسلحانه ضد رژيم قرار گيرد. وى پس از پيروزى انقلاب، در تأسيس كميته‏هاى انقلاب، تلاش كرد و مدتى كوتاه در اين مراكز بود، لكن پس از مدتى در جبهه فرهنگى فعال شد و بعنوان معلمى دلسوز، اقدام به برگزارى كلاس قرآن، نهج البلاغه و تاريخ اسلام در سپاه پاسداران، جهاد سازندگى، تربيت معلم و... نمود در ماه رمضان در هواى گرم اهواز، روزى 8 الى 10 ساعت كلاس داشت و با عشق و علاقه، به سخنرانى و كلاسدارى ادامه مى‏داد.
سيد حسين در هنگام شهادت تنها 21 سال داشته و هنوز ازدواج نكرده بود، اما در فاصله بين پيروزى انقلاب تا شروع جنگ تحميلى (مدت 5/1 سال) براى ازدواج چندين نفر از دوستان واسطه شد و پس از چند جلسه مذاكره و رفت و آمد، ازدواج‏ها را به انجام رساند.

هرگاه خبر شهادت بچه‏هاى اهواز مى‏رسيد، حسين به همراه عده‏اى از رزمندگان براى عرض تبريك و تسليت به منزل شهيد مى‏رفتند. از جمله پس از شهادت موسى اسكندرى، يكى از شهيدان بسيار والا مقام منطقه حصيرآباد اهواز، در حالى كه غالب مردم شهر، به اطراف پناه برده بودند، گروهى از بچه‏ها، به منزل شهيد رفتند و آنجا حسين درباره فضيلت و مقام شهيدان سخنرانى كرد و گروه با خواندن سرودهاى زيبا، به خانواده شهيد، تسلى مى‏دادند.

برادر آهنگران نقل مى‏كند: اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختيار سيد حسين بود، ايشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. يكى از شب‏ها، من و حسين در اين اتاق مشغول مطالعه بوديم. نيمه‏هاى شب بود كه نهج البلاغه مى‏خواند. من نگاه كردم به ايشان، ديدم چهره‏اش برافروخته شده و دارد اشك مى‏ريزد. من با زير چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سيد حسين نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بيرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، ديم همان خطبه‏اى است كه حضرت على (ع) در فراق ياران باوفايش ناله مى‏كند و مى‏فرمايد :
أين َ عمار؟ أين َ ذوالشهادتين؟ كجاست عمار؟ كجاست...

حسين در اتاق 9 مترى خود در طبقه فوقانى نهضت سوادآموزى مطالعه مى‏كرد و غالب شبها، روى كتاب، خوابش مى‏برد.
در نيمه يك شب يكى از دوستان به اتاق مراجعه مى‏كند و مى‏بيند كه حسين روى كتاب، خواب رفته است، ايشان آرامى چراغ را خاموش مى‏كند. بلافاصله حسين از خواب برخاسته و مى‏گويد چراغ را روشن كن. آن برادر مى‏گويد، چرا نمى‏خوابيد، نزديك صبح است. حسين مى‏گويد فردا امتحان دارم.
به او گفتم: چه امتحانى؟ چه درسى؟ گويا خواب هستى.
حسين چشمانش را باز كرد و گفت، امتحان دارم، آرى هر روز خداوند از ما امتحان مى‏گيرد.
چراغ را روشن كردو باز به مطالعه خود ادامه داد.
شيوه كلاسدارى و معلمى حسين، شيوه‏اى بسيار بديع و جالب بود. ايشان در دو يا سه جلسه اول، روش تحقيق را به شاگردان مى‏آموخت و آنها را دسته‏هاى كوچك تقسمى مى‏كرد و از هر دسته مى‏خواست كه با يكديگر مطالعه كنند و نتيجه مطالعه و تحقيق خود را به كلاس ارائه دهند.
با اين شيوه، شاگردان كلاس فعال مى‏شدند و هر فرد خود را عنصرى محقق مى‏يافت و زير نظر استاد دست به تهيه جزوات پرمحتوا و مفيد مى‏زدند.

حسين در ميان شاگردان هر كلاس افراد خوش ذوق و هنرمند را پيدا مى‏كرد و به آنها مأموريت مى‏داد كه از موضوعات مطرح شده در زمينه تاريخ اسلام و جنگهاى پيامبر، تابوى نقاشى و خط تهيه كنند.
با اين برنامه، استعداد شاگردان شكوفا مى‏گشت و هر كدام در اين ميدان بر ديگران سبقت مى‏جستند.
روزى حسين به كلاس نهج البلاغه وارد شدو از خواهرى درخواست نمود كه تحقيق خود را ارائه دهند، لكن ايشان آمادگى نداشت. نفر دوم و سوم نيز اعلام نمودند كه متأسفانه فرصت مطالعه نداشته‏اند. حسين با ناراحتى شديد، از كلاس بيرون رفت و در حيات تربيت معلم قدم مى‏زد. شهيد على جمالپور كه استاد فلسفه بود، حسين را ديد كه بسيار نگران و ناراحت است و چيزى نگفت. خواهران كلاس سراسيمه از آقاى جمالپور خواستند كه واسطه شود و از حسين معذرت خواهى نمايند. وقتى جمالپور از حسين معذرت خواهى كرد، ناگهان اشك‏هاى حسين از چشم سرازير شد. حسين با گريه گفت: من از خواهران ناراحت نيستم، من بر مظلوميت حضرت على (ع) گريه مى‏كنم كه چرا حتى ما شيعيان، او را درك نمى‏كنيم.

برادر اسدى نيا نقل مى‏كنند: فعاليت‏هاى فرهنگى، كلاسها و سخنرانى‏هاى حسين در مجالس و راهپيماييها و بخصوص در دبيرستانهاى اهواز به حدى زياد بود كه همگان از آن خبر دارند اما نكته جالب و مهمى كه من از حسين دارم اينكه؛ بعد از انتشار پيش نويس قانون اساسى مشاهده شد كه در آن پيش نويس ذكرى از ولايت فقيه نشده بود. حسين با توجه به مطالعه دقيق كتاب حكومت اسلامى حضرت امام خمينى (ره) و تأكيد امام بر نظام حكومت اسلامى و ولايت فقيه تصميم گرفت كه فعاليت گسترده‏اى براى طرح ولايت فقيه در قانون اساسى انجام دهد. به همين لحاظ با جمع آورى و تدوين نتايج مطالعات خود درباره ولايت فقيه و مراجعه به حوزه علميه قم و دوستان ديگر (از جمله من) طرح ولايت فقيه را بصورت مدوّن به نماينده اهواز در مجلس خبرگان داد. بنابراين بحق مى‏توان گفت ما مديون هوش سرشار و فعاليت گسترده حسين در اين باره هستيم. بخصوص مرحله زمانى اين كوشش نيز بسيار مهم است. يعنى زمانيكه دولت موقت سر كار بود و ضد انقلاب قوى بود، حسين اين گونه طرح ولايت فقيه را تدوين و آماده تصويب نمود.

برادر نبوى نقل مى‏كنند:
اولين بار من و برادر حسين در يك كلاس ايدئولوژى كه (قبل از پيروزى انقلاب در تهران) تشكيل مى‏شد شركت داشتيم. من ابتدا ايشان را نمى‏شناختم، اما هنگام صحبت در مسايل اسلامى تعجب كردم كه ايشان با ظاهر ساده و كوچك چقدر از نظر معلومات در سطح عالى هستند. وقتى از كلاس بيرون رفتيم چون خيلى مجذوب ايشان شده بودم از ديگر برادران سئوال كردم كه اين طلبه كيست؟ گفتند او حسين از بنيانگزاران موحدين است. با شنيدن اين موضوع در تعجب و شگفتى شديدى فرو رفتم از اينكه انسانى به اين سادگى و تواضع، چگونه هم از نظر ايدئولوژى صاحب نظر است و هم در عمليات نظامى مانند اعدام پل گريم و... دخالت مستقيم داشته است. بهر حال متأسفانه ايشان به خوزستان رفتند و ما خدمتشان نرسيديم تا اينكه ماههاى اول استاندارى مدنى، زمانى كه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، مدنى را بطور كامل نمى‏شناختند، سيد حسين يك پرونده قطور از خلاف كاريها و خيانت‏هاى مدنى جمع آورى كرده بود و با همان لباس ساده و ظاهر كوچك همه جا مى‏برد كه از جمله نزد من آورد.

حسين از زمانى كه دانشجو بود، هر هفته حداقل يك شب براى كمك به مناطق محروم شهر، به آنجا مى‏رفت و غذا و وسايلى را كه از طريق دانشجويان يا مردم جمع كرده بود، بين مستمندان توزيع مى‏كرد. اوايل پيروزى انقلاب و همچنين در ايامى كه در روز چندين كلاس و سخنرانى داشت،اين برنامه متوقف نشده بود.
هيچگاه حالت خسته و پريشان او را فراموش نمى‏كنم، در شبى كه يكى دو ساعت بعد از نيمه شب با لباس خاكى به خانه آمد (بهار سال 1358) و وقتى از كار او جويا شدم‏ در حالى كه اشك در چشمش حلقه مى‏زد از وضعيت خانواده‏هاى مستضعف، تعريف مى‏كرد.



آثارباقي مانده از شهيد
... من در سنگر هستم. در اوج تنهايي، سلاح بر دوش دارم. «كرخه» از كنارم مي‌گذرد. در دو كيلومتري، دشمن مستقر است . تا كنون دوبار بلاد مسلمين را مورد تجاوز قرار داده و اكنون چندين كيلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوان مردانه شهر‌ها را مي‌كوبد و نابود مي‌كند. صداي رگ‌بار و خمپاره هميشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده‌اند. كودكان گرسنه و لرزان،‌ در آغوش مادران ترسان، بسيار به چشم مي‌خورند.
زمان مي‌گذرد و عبور زمان در كنار برادران خاطره مي‌سازد.
اعمال متهورانه و بي‌باكانه بچه‌ها حماسه مي‌آفريند.
منصور در كنار اصغر شهيد شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در كناررضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت او بود.
... و اما رضا در تنهايي شهيد شد.
راستي شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفايي. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهيد» براي مردم از «منصور» حرف زد. وقتي كه خواستيم خانه «اسكندري شهيد» برويم. «اصغر شهيد» شعار «ما تشنه هستيم بهر شهادت»‌ را سرود... وقتي «منصور» گريه كرد و «صادق» براي آنها نوحه مي‌خواند و صداي دل‌نشين و پرجذبه‌اش مرا به گريه مي‌اندازد.
شايد طبيعت جاي دجله و فرات را با كرخه و كارون تعويض كرده است.
تنهايي چيست؟
زمان عاشورا
من در سنگر هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در اين تنهايي. در اين خانه‌ي جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن مي‌گويم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء.
سنگر من در كنار رودخانه‌ي كرخه است. وقتي به آب مي‌نگرم به ياد سنگرهاي كنار كارون مي‌افتم و با خود مي‌گويم «خدايا، آن برادرانم كه در خونين شهر مي‌جنگند در چه حال‌اند؟» و نگرن آنانم.
خدا آن برادرانم كه در «فارسيات» و «دارخوين» درسنگرند. در چه حال‌اند؟
اين جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. دركنار كرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را مي‌كوبد. وحشيانه جنايت مي‌كند. هزار متر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم «منصور» در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آر ـ پي ـ جي او كه بر زمين در كنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقريباً در فاصله سي صد متري آن طرف درخت‌ها ، برادر عزيزم «رضا» شهيد شده، و باز در همان سمت، كمي پائين‌تر برادر عزيزم «اصغر» شهيد شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهيد شده.
در «دهلاويه» سي تن از پاسداران كه هيچ كدام را نمي‌شناخته‌ام به شهادت رسيده‌اند.
در قسمت شرق شهر‌ (سوسنگرد) در اين كانال بيست و دو تن از برادراني كه چند بار با آن‌ها به شبيخون رفته‌ام ,شهيد شده‌اند.
در گردش زمين به دور خورشيد،‌ دو لحظه بيش ازلحظات ديگر داغ اين خاطره را زنده مي‌كند :
سرخي شفق
و سرخي غروب درپشت نخلستان‌ها
خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مي‌يابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد مي‌كند.
خدايا ؛اين خانه‌ي كوچك، در كنار رودخانه، كه دراطرافش گل‌ها پرپر شده‌اند. كدام خانه است؟
ساختمان در اين خانه چيست؟
كمي در دل زمين شكافته، چند گوني شن و ...
در كنار رودخانه، رو به سوي دشمن. وسط مكان شهادت بهترين دوستانم.
اين خانه‌ي محقر براي من يك قلب تپنده شده. يك دل پر از سوز، سوز فراق ياران و عزيزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا...
خاطره‌ها مانند ورق خوردن صفحات يك دفتر، يك كتاب، در ذهنم پشت هم، صف‌گونه مي‌گذرند؛
منصور و روزه‌هاي مسيحاوارش و دعاي كميل و مناجاتش... كه با او بودم .
اصغر و تلاش شبانه‌روزيش و نوشته جاتش درباره‌ي جهاد و تقوي ... كه با او بودم.
رضا و زيبايي‌هاي روحش و پاكي درونش و فكر بلند‌پروازش... كه با او بودم.
اين خانه‌ي كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني‌هاي بر هم تكيه شده، پر از حرف است، پر از فريادست، غوغاست. صداي پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زباني منصور...
بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديه‌تان باد.
تنهايي، عميق‌ترين لحظات زندگي‌يك انسان است.
خدايا اين خانه‌ي كوچك را بر من مبارك گردان.
در اين چند روز با خاك انس گرفته‌ام . بوي خاك گرفته‌ام. رنگ خاك گرفته‌ام حال مي فهمم كه چرا پيامبر(ص) علي بن ابيطالب(ع) را «ابوتراب» ناميد حال مي‌فهمم اين سخن علي ابن ابيطالب(ع) را كه مي‌فرمايد: در سجده‌هاي نماز، حركت اول خم شدن بر روي مهر اين معنا را مي‌دهد كه خاك بوده‌ايم. حركت دوم اين معنا را دارد كه از خاك برخواسته‌ايم . متولد شده‌ايم. حركت سوم رفتن دوباره به سوي خاك به اين معنا است دوباره به خاك باز مي‌گرديم و حركت چهارم برخاستن به اين معناست كه دوباره زنده مي‌شويم ,حيات وقيامت.
اما در اين سنگر، هميشه در كنار خاكم، خاك پناهگاه‌مان است. روزها صداي رگ‌بار و خمپاره گوش را كر مي‌كند و شب‌ها صداي تك‌تيرها، صداي حركت آب، و ناگهان سكوت شب با فرياد الله اكبر براداران شبيخون شكسته مي‌شود و تيراندازي شروع مي‌گردد. خدايا، امشب كدام يك از بچه‌ها زخمي. كدام يك شهيد. چند تن از دژخيمان را به جزاي خود رسانده‌اند؟
همه‌اش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گيرم .
... امشب پاس دارم. ساعت 1 تا 3 . چه شب باشكوهي! چه باشكوه است! من به ياد علي بن ابي‌طالب(ع) و تاريكي شب و تنهايي او مي افتم. او با اين آسمان پرستاره سخن مي‌گفت. سردر چاه نخلستان مي‌كرد و مي‌گريست راستي فاصله‌اش با من زياد نيست از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا... خدايا اين سرزمين پاك در دست ناپاكان است. در همين چهل كيلومتري من در همين تاريكي شب علي(ع)‌ بر مي‌خواست و به نخلستان مي‌رفت، فاطمه وضو مي‌گرفت، پيامبر به مسجد مي‌رفت ...
صداى پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور. بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديه تان باد. تنهائى عميقترين لحظات زندگى يك انسان است. خدايا اين خانه كوچك را بر من مبارك گردان، در اين چند روز با خاك انس گرفته‏ام، بوى خاك گرفته‏ام، رنگ خاك گرفته‏ام، حال مى‏فهمم كه چرا پيامبر على بى ابيطالب را ابوتراب ناميد. حال مى‏فهمم كه على بن ابيطالب كه مى‏فرمايد: سجده‏هاى نماز؛ حركت اول خم شدن به روى مهر، اين معنا را مى‏دهد كه خاك بوده‏ام. حركت دوم اين معنى را دارد كه از خاك برخاسته‏ايم، متولد شديم. حركت سوم رفتن دوباره به خاك به اين معناست كه دوباره به خاك باز مى‏گرديم (مرگ). و حركت چهارم برخاستن به اين معنى است كه دوباره زنده مى‏شويم (حيات - قيامت) يعنى چه اما در اين سنگر هميشه در كنار خاكيم، خاك پناهگاهمان است.
روزها صداى رگبار و خمپاره گوشها را كر مى‏كند و شبها سكوت، صداى تك تيرها، صداى حركت آب... و ناگهان سكوت شب با فرياد «الله اكبر» برادران شبيخون شكسته مى‏شود، و تيراندازى شروع مى‏شود خدايا امشب كداميك از بچه‏ها زخمى، كداميك شهيد و چند تن از دژخيمان را به جزاى خود رسانده‏اند.
همه‏اش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار تا در آغوششان بگيرم ناگهان غيور اصلى در جلو چشمان ظاهر مى‏شود. آن شهيد، آن مرد تصميم و اراده و مرد تاكتيك .
خدايا كاش او بود و كمكمان مى‏كرد، كاش او بود، و از فكرش، از توان مغز پرتوانش استفاده مى‏كرديم. خدايا صداى گريه فرزند كوچك تازه به دنيا آمده غيور مى‏آيد، صداى آه همسر جوانش، خدايا چهره پرتلاش و كوه گونه محمد بلالى به يادم مى‏آيد. آن روز كه او را برروى تخت بيمارستان ملاقات كردم، او كه چون شير در شبها به عنوان فرمانده عمليات بر دشمن مى‏غريد. آيا شجاع‏تر از او كسى هست. به تازگى شنيده‏ام كه پاهايش لمس شده، آنروز كه او را ديدم از سر تا پاهايش همه در گچ بود. اين اندام خفته همان اندام پرتوان و پرتلاش بود كه در تاريكى شب جلوى بچه‏ها راه مى‏رفت و دستور آتش را مى‏داد.
درون سنگر با خود سخن مى‏گويم. راستى چه خوب از اين فرصت استفاده كنم و با قرآن آشنا شوم.
آيات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم سپس زمزمه كنم و بعد سرود كنم و بعد شعار زندگى كنم، باشد تا اين دل پرهيجان و طپش را آرامش دهد، و بعد با آن براى خود توشه بردارم و توشه را راهى سفر گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم... آيات جهاد را، شهادت، تقوى، ايمان، ايثار، اخلاص، عمل صالح... همه را پيدا كنم و سنگر، كلاس درسم باشد، و سنگر ميعادگاه ملاقاتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد، سنگرم خانه اميدم گردد، سنگرم قبله دومم گردد، از فردا حتماً بيشتر قرآن خواهم خواند. دردل سنگر با خدا سخن مى‏گويم: «اللهم انك يا انيس الا نيسين لاوليائك» «خدايا اى نزديكترين مونس به دوستانت» يا من هوا قرب الى من حل الوريد! «يا من يحول بين المرء و قبله» خدايا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگرم هر دو حضور دارى.
اين سرود را اصغر شهيد به ياد دارم ؛
كى بوده‏اى نهفته كه پيدا كنم تورا
كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم تورا
پنهان نگشته‏اى كه شوم طالب حضور
غائب نگشته‏اى كه هويدا كنم تورا
هر كسى قادر نيست آنچه را كه شايسته سخن گفتن با خداست بر زبان آورد، براى راز و نياز با او بايد به نيايش‏هاى امام زين العابدين (عليه السلام) توسل جست، دعاهاى صحيفه را بايد بخوانم و بعد حفظ كنم و زمزمه كنم، نيايش‏هاى على بين ابيطالب (ع) را بخوانم، حفظ كنم و زمزمه كنم: «اللهم حصن ثغور المسلمين بعزّتك و ايد حماتها بقوّتك واسبغ عطايا هم من جدتك اللهم اغفرلى ما انت اعلم به منى فان عدت فيه على المغفره، اللهم اغفرلى ما اتغرب اليك بلسانى. ثم خالفه قلبى، اللهم ما رايت من نفسى و لم بحدله وفاء من عندى»
من در سنگر هستم، در اوج تنهائى، سلاح بر دوش دارم، كرخه از كنارم مى‏گذرد. در 2 كيلومترى، دسمن مستقر است. تا كنون دوبار بلاد مسلمين را مورد تجاوز قرار داده است و اكنون چندين كيلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را مى‏كوبد و نابود مى‏كند، صداى رگبار و خمپاره هميشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آوارده و سرگردان شده‏اند، كودكان گرسنه ولرزان در آغوش مادران ترسان بچشم مى‏خورد. زمان مى‏گذرد، عبور زمان در كنار برادران خاطره مى‏سازد، اعمال متهورانه و بى باكانه بچه‏ها حماسه مى‏آفريند در كنار رضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود، ولى رضا در تنهائى شهيد شد.
در اين خانه كوچك كه انتخاب كرده‏ام، روزها و لحظات به گونه‏اى مى‏گذرد و شبها بگونه‏اى ديگر. روزها با خود در تنهايى سخن مى‏گويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت، در لحظاتى كه اسلحه را بر دوش دارم، بفكر شمشير على بن ابيطالب (ع) ذوالفقار مى‏افتم، بفكر اسلحه ابوذر مى‏افتم و دست پرتوان او...
خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشيرها نزديك بگردان، امام امت هم به تازگى براى پاسداران سخن گفته، اما چه سخنانى، با اين حرفهاى امام شرم دارم كه حتى در انديشه‏ام خود را پاسدار تصور كنم. بايد جداً به امام هم فكر كرد، به زندگى او، مبارزات او، ايمان او، استقامت او و بالاخره اخلاص او. لحظات چگونه مى‏گذرد، عبور زمان مانند عبور آب جوى از جلوى چشمان كاملاً مملوس است.
گاهى اين تصور غلط به ذهنم مى‏آيد كه در يك تكرار به سر مى‏برم يكنواختى و عادت را احساس مى‏كنم، اما زندگى در اين خانه كوچك كه يك قلب پرطپش است، يك دل خاكى است در زمين خدا، در متن پاكى نمى‏تواند تكرارپذير باشد. زيرا كه لحظاتى با خدا سخن مى‏گويم و لحظاتى و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مى‏انديشم و زمانى به خمينى روح خدا و به فضاى پرغوغاى راهپيمائى‏ها و زمانى لحظه‏اى هم...
آرى تنهائى موهبتى است الهى، در تنهائى از تنهائى به در مى‏آئيم، در تنهائى به خدا مى‏رسيم... و در سنگر تنها هستم. روزها به فكر سربازان صدر اسلام و حماسه‏هاى آنها مى‏افتم، جنگ بدر، غزوه، احد، خندق، خيبر، تبوك و... آنها چگونه جهاد كردند و ما چگونه مى‏توانيم به آنان نزديك شويم، در اين انديشه‏ام كه قرآن درباره ياران پيامبر سخن مى‏گويد:
«محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يتبغون فضلا من الله و رضوانا، سيما هم فى وجوهم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراة و مثلهم فى الانجيل، كزرع اخرج شطئه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزارع ليغيظ بهم الكفار » سيد حسين علم الهدى - آذر 1359 هويزه 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : علم الهدا , محمد حسين ,
بازدید : 240
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,101 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,202 نفر
بازدید این ماه : 3,845 نفر
بازدید ماه قبل : 6,385 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک