فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات علم الهدا,محمد حسين
سال 1338ه ش در خانواده مجاهد مرحوم, آيت الله سيد مرتضي علم الهدي به دنيا آمد. از شش سالگي به آموزش قرآن پرداخت و دل در گرو آيات نوراني آخرين کتاب آسماني سپرد. يازده سال بيشتر نداشت که شروع به تشکيل کتابخانه و جلسات سخنراني و تدريس قرآن در مساجد اهواز کرد .
محمدحسين هنوز در سنين نوجواني بود که مبارزات فرهنگي وسياسي را با حکومت فاسد پهلوي آغاز کرد.اولين اقدام انقلابي او به آتش کشيدن سيرک رقاصه هاي مصري در اهواز بود. او با اينکه هنوز بزرگ نشده بود اما کارهايي انجام مي داد که بزرگترها حتي جرات فکرکردن به آنها را هم نداشتند. سال 1348 يازده ساله بود که تدريس قرآن در مساجد را به عنوان مربي آموزش قرآن سال 1351 اولين مبارزه علني سيد محمدحسين با رژيم پهلوي با آتش زدن سيرك مصري شروع شد.سال 1353 يکي از سازماندهندگان اصلي راهپيمايي روز عاشورا بر ضد رژيم پهلوي بود.اولين بار اودرسال 1356 دستگيرشد ودر زندان مورد شكنجه ساواك جهنمي شاه قرارگرفت. سال 1356 هنگامي که در شهرطبس زلزله ي شديدي باعث تلفات جاني ومالي فروان به هموطنانمان شد او به اين شهر شتافت تا مرهمي باشد بر زخم هاي مردمانش ,در اين شهر بود که متوجه حضور شاه در طبس شد وراهپيمايي اعتراض آميزي بر عليه او ترتيب داد. سال 1356 گروه موحدين رادر اهوازتشکيل داد تابا سازماندهي بهتري به مبارزه با ظلم وفساد دربارپهلوي برود. سال 1357 دوباره دستگير شد وپسي از تحمل شكنجه هاي زياد محكوم به اعدام شد , جرم او اقدام به کشتن فرمانده نظامي شاه در استان خوزستان بود,کسي که به دستور او صدها نفر از مردم اين استان به شهادت رسيده بودند. سال 1358 وقتي به او خبر دادند مامور شكنجه او را که از نيروهاي ساواك است ,دستگير کرده اند ومي خواهند به سزاي اعمالش برسانند,محمد حسين با بزرگواري تمام اورا بخشيد واز حق خود در تنبيه کسي که سخت ترين شکنجه ها را در زندان مخوف شاه به او اعمال کرده بود,گذشت. در اين سال او طرح پيشنهادي "ولايت فقيه"رابراي گنجاندن در پيشنويس قانون اساسي ارائه داد. ايمان را همراه با علم مي خواست ,بنابراين به تحصيل در رشته تاريخ پرداخت. او از همان آغاز دانشجويي خود در مشهد، با حوزه علميه اين شهر و به خصوص با روحانيون مبارزي چون حضرت آيت الله خامنه اي، آيت الله واعظي طبسي و شهيد هاشمي نژاد آشنا شد. تعصب ديني حسين به گونه اي بود که هيچ رفتار غير اسلامي را بر نمي تابيد. در رهبري تظاهرات ضد حکومت پهلوي در دانشگاه مشهد نقش عظيمي ايفا کرد. علم الهدي فقط به اطاعت از امام راحل (ره) و مبارزه با طاغوت مي انديشيد و شهر و منطقه خاص براي او معنا نداشت. او به تلافي آتش زدن مسجد جامع کرمان توسط ماموران شاه، با طرح بسيار جالب و ابتکاري، شهرباني کرمان را به آتش کشيد و به اهواز بازگشت. با مشاهده جنايات رژيم سابق به فکر مبارزه افتاد که مزدوران شاه با تلاش زياد دستگيرش کردند و مورد شديدترين شکنجه ها قرار دادند که کوچکترين اعترافي از حسين نشنيدند، با اين حال او را محکوم به اعدام کرده و به عنوان جوان ترين زنداني سياسي روانه زندان کردند. با اوج گيري مبارزات، رژيم مجبور به آزادي زندانيان سياسي شد و شهيد علم الهدي نيز آزاد شد. محمدحسين براي استقبال از امام (ره) به تهران آمد و در کنار برادران ديگر سازمان موحدين به فعاليت پرداخت و يکي از محافظان مسلح مخصوص امام خميني(ره) شد. پس از سقوط کامل نظام طاغوت، او در کميته ي انقلاب اسلامي سابق که در اهواز تشکيل شد, نقش اساسي داشت و براي مدتي هم مسئوليت کميته انقلاب مستقر در کاخ استانداري خوزستان را به عهده داشت، عضو اولين شوراي تشکيل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود اما با توجه به فعاليت شديد گروهک هاي منحرف، حسين کم کم تمام مسئوليت هاي اجرايي را کنار گذاشت و بيشترين نيروي خود را در برنامه فرهنگي متمرکز کرد. در کلاسهايي که در سپاه پاسداران، جهاد سازندگي سابق ودانشگاه اهواز برگزار مي شد، حسين تدريس عقايد و تاريخ اسلام و نهج البلاغه را به عهده داشت، در کنا ر اين برنامه ها سخنراني در مجالس عمومي، نماز جمعه ها و راهپيمايي هاي ديگر شهرهاي استان خوزستان را نيز اجرا مي نمود. حسين به همراه دو معلم شهيد، مجدزاده و علي جمالپور کلاسهاي بسيار پرباري را در اهواز و شهرهاي ديگر استان برگزار و اداره مي کردند، کلاسها هم از نظر کيفيت و هم از نظر کميت در سطح عالي بود. از نظر کميت تنها در آخرين ماه رمضاني که حسين فعاليت داشت ,يعني سال 1358 حدود 800 شاگرد در کلاسهاي متعدد داشت و در هر روز 7 الي 8 کلاس را اداره مي کرد. از آنجا که حسين داراي قدرت ابتکار عجيبي بود، هنرمندان در رشته هاي نقاشي و خطاطي را مامور کرده بود که کليه جريانات تاريخي صدر اسلام را به شکل تابلوهاي زيبايي مجسم نمايند. حسين از بصيرت بالايي برخوردار بود.او يک جوان دانشجوي معمولي بود اما بصيرتش از خيلي از مسئولان رده ي اول دولت موقت که در آن روزها قوه ي مجريه را در اختيار داشتند بيشتر بود.علم الهدادر سال 1358يعني يکسال قبل از آغاز جنگ تحميلي با برپايي نمايشگاهي در اهواز با دلايل واسناد کافي وقوع اين جنگ نابرابر را پيش بيني کرد. با ورود محمد حسين به سپاه خوزستان او به عنوان فرمانده آموزش اين سپاه منصوب شد وبر اساس مسئوليتي که داشت بايد در اهواز مي ماند,امااو سرانجام در مقابل اصرار فرماندهان مبني بر اينکه بايد در اهواز بماند، با گفتن اين حرف که تنها با حرف نمي شود و بايد عمل کرد، بايد به هويزه بروم، به عنوان فرمانده سپاه هويزه منصوب شد وبه بسيج عشاير منطقه پرداخت. محمد حسين درسال 1359 در يک سفر تاريخي عشاير هويزه رابه جماران آورد تا اين مردم زحمت کش وفهيم که سالهاي سال ماموريت بزرگ پاسداري از مرزهاي ايران اسلامي وبزرگ را به عهده داشتند با بزرگترين پاسدارحريم علوي در دوران معاصر يعني امام خميني(ره)پيمان وفاداري ببندند. اين سردارملي واسطوره ي هميشه جاويد ايران اسلامي سرانجام در عمليات روز اربعين که در ديماه 1359 انجام شد به همراه100نفر از دانشجويان خط امام ,نيروهاي سپاه ونيروهاي مردمي در لشکر9مکانيزه از نيروهاي دشمن که ده ها دستگاه تانک آنها را حمايت مي کردند وخيانت دشمنان داخلي مثل ابوالحسن بني صدررئيس جمهور خائن و...تاتمام شدن مهمات ايستادگي کرد وبا تحمل تشنگي و گرسنگي، بعد از ديدن شهادت تک تک همرزمان خود، در حاليکه قرآن به دست داشت با فرياد الله اکبر به شهادت رسيد. منبع: نشريه شبنم عشق شماره 110صفحه 8 تا 5 خاطرات محمد رضا قرباني: نيروهاي عراقي در اين منطقه متشكل از واحدهاي تانك از نوع «تي – 62»، «تي -55»، موشك هاي زمين به زمين و امكانات نظامي پيشرفته و بيش از 6 هزار نفر پياده بودند. ولي نيروهاي اندك مدافع شهرکه تعدادشان به دويست نفر هم نمي رسيد، از كمترين امكانات دفاعي هم بي بهره بودند. در چنين شرايطي 50 تا 60 نفر از برادران سپاه براي جلوگيري از پيشروي دشمن مسؤوليت مين گذاري جاده ها را به عهده گرفتند. زيرا اين جاده ها و راه هاي عبور، براي دشمن به مانند رگ هاي حياتي براي ادامه ي تجاوز محسوب مي شد. دو هفته قبل از آن كه عمليات مدافعان اسلام عليه نيروهاي عراقي در اين منطقه انجام گيرد، بني صدر دستور تخليه ي هويزه را از برادران بسيج و پاسدار صادر و دستور داد كه در سوسنگرد مستقر شدند. اين دستور بني صدر، با مخالفت جدي شهيد سيد محمد حسين علم الهدي و ديگر برادران مواجه شد. بعد از آن كه علم الهدي با حضرت آيت الله خامنه اي تماس گرفت، دستور بني صدر لغو شد و برادران پاسدار در هويزه باقي ماندند. يك هفته بعد، تصميم بر آن شد كه از محور هويزه و سوسنگرد حمله انجام گيرد. اين عمليات را مي توان نقطه ي عطف عمليات منظم برادران ارتش و سپاه دانست. بار ديگر بني صدر، شعار جدائي ارتش از سپاه را سر داد و گفت: سپاه نبايد در اين عمليات شركت كند. برادران بسيجي و سپاه كه در منطقه بوده و اغلب آن ها به منطقه آشنايي داشتند، اين ترفند بني صدر را ضربه شديدي بر پيكر عمليات مي دانستند. بار ديگر، اين مسأله با تلاش برادر علم الهدي و تماس هاي مكرر ايشان با مسؤولان در تهران، حل شد و قرار شد كه سپاه به عنوان پياده ارتش در عمليات شركت كند. 15 دي 1359، روز آغاز عمليات بود. براي اين عمليات دو تيپ از لشكر 16 زرهي قزوين و يك تيپ از لشكر 92 زرهي اهواز در نظر گرفته شده بود، كه دو گردان از نيروهاي سپاه و عده اي هم از نيروهاي جنگ هاي نامنظم (شهيد چمران) نيروهاي ارتش را ياري مي دادند. از جمله هدف هاي اين عمليات، پاكسازي شمال و جنوب كرخه از وجود نيروهاي متجاوز ارتش عراق و آزاد سازي پادگان حميد و منطقه ي جفير بود. نتايج عمليات در اين روز موفقيت آميز بود. اما هنوز عقبه هاي اصلي دشمن در پادگان حميد و سه راهي جفير آسيب نديده بود. رزمندگان اسلام، پس از تصرف مرزهاي كرخه و حاج بدر، قصد پيشروي به سوي پادگان حميد را داشتند. اما بنا به دلايلي، مانند نرسيدن مهمات، قرار بر اين شد كه ادامه ي عمليات در 16 دي ماه انجام شود. شانزدهم دي 1359، برادران سپاه در جلو تانك هاي ارتش مستقر شده و منتظر دريافت رمز حمله بودند، كه رفت و آمد تانك هاي دشمن زياد شد و پس از آن، هواپيماهاي دشمن جهت بمباران ظاهر شدند. از طرف ديگر نيروهاي اسلام زير آتش توپخانه، كاتيوشا و خمپاره قرار گرفتند. با شناخت دقيقي كه عراقي ها از منطقه داشتند، موجب شهادت عده اي از رزمندگان اسلام گرديد. لشكر 9 مكانيزه ارتش عراق دست به عمليات زده بود و چون نيروهاي خودي انتظار اين حمله را نداشتند، فرماندهي دستور عقب نشيني به طول 500 متر را به صورت تاكتيكي صادر كرد. اين دستور باعث شد كه تانك ها عقب نشيني كنند و عراقي ها با اين تصور كه نيروهاي اسلام شكست خورده و فرار كرده اند، وارد منطقه شدند. در اين ضد حمله ي سنگين دشمن كه نيروهاي ايراني مجبور به عقب نشيني شدند، بيش از يكصد تن از برادران پاسدار، جهاد و دانشجويان پيرو خط امام از جمله حسين علم الهدي مفقود الاثر و شهيد شدند. در پي اين حادثه نيروهاي دشمن در تاريخ 18 دي 1359، هويزه را اشغال كردند و پس از آن فرمانده ي نيروهاي عراقي (خليل الدوري) دستور داد تعدادي از مردم بي گناه، را دست بسته در يك گودال قرار داده و به شهادت برسانند و سپس عراقي ها تمام شهر را با ديناميت و بلدوزر نابود كردند. بدين ترتيب 1800 واحد مسكوني و تجاري و سه مسجد و دو حسينيه و شهر به تپه اي خاك مبدل شد. صداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن «آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد. به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هايي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند. چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند. تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي» كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روزعلي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت. تانك ها به حدود پنجاه متري خاكريز رسيده بودند كه يكباره حسين از جا بلند شده و نزديك ترين تانك را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانك خورد و آن را به آتش كشيد. غير از حسين دو نفر ديگر كه آر. پي. جي داشتند، دو تانك ديگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش كشيدند. بقيه تانك ها سر جايشان ايستادند و ناگهان خاكريز را به گلوله بستند. خاكريز يكپارچه دود شد و بعيد بود كسي سالم مانده باشد. روزعلي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت. قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روزعلي و حسين زنده مانده اند. حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد. تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند. جزايرى ,خواهر زاده شهيد: سيد حسين را در حكومت نظامى، دوبار دستگير كردند. بار اول در يك جريان عادى بود كه پس از چند روز او را آزاد كردند. در روز بعد از آزادى بار ديگر او را در درگيرى مسلحانه نزديك خانه فرماندار نظامى دستگير نمودند. حسين اين بار خودش را حميد معرفى كرده بود.(چون اگر كسى را سه بار دستگير مىكرند، حكم اعدام برايش صادر مىشد و حسين قبلاً دوبار دستگير شده بود، يكى در سال 53 و بار ديگر دو روز قبل). چند روز قبل نيز برادر صادق را همراه با مقدارى اعلاميه و چسب و ماژيك دستگير كرده بودند، در جيب ايشان ليستى از بچهها بوده از جمله نام حميد علم الهدى . صادق آهنگران مىگويد: در مقر حكومت نظامى، مرا بسيار شكنجه كردند و مىگفتند: با حميد چه ارتباطى دارى؟ من مىگفتم او را نمىشناسم. سرانجام روزى ما را روبرو كردندو گفتند: يكديگر را مىشناسيد؟ باز هم گفتيم، نه. حسين را به حدى شكنجه كرده بودند كه در گوشه مقر بى حال افتاده بود. من به بهانه اينكه به او آب بدهم، نزديكش رفتم و گفتم: ماجرا چيست؟ حسين گفت: اسم من حميد است؟ صادق فكرى كن كه فرار كنيم. يكى از مأمورين از گوشه مرا ديد و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو گفتى او را نمىشناسى؟ گفتم: اين بنده خدا دارد از تشنگى مىميرد، آمدهام به او آب بدهم. در ايام حكومت نظامى (سال 1357) من همراه والدين خودم به ملاقات سيد حسين رفتم. ايشان در پادگان اهواز بودو از پشت ميله هايى به فاصله چند متر او را ديديم. به ما گفت: سلام به مادر برسانيد و بگوييد حسين حالش خوب است و مطلبى را به شما مىگويم اما به مادرم نگوييد. حكم اعدام من صادر شده و قرار است چهار روز ديگر حكم را اجرا كنند. البته من سعى مىكنم فرار كنم. مادر سيد حسين براى اعلام تنفر خود از رژيم شاه و به نشانه مقاومت و پايدارى، هيچگاه براى ملاقات سيد حسين به زندان ساواك يا حكومت نظامى نرفتند . پس از فرار شاه و پيروزى تدريجى انقلابيون، همه زندانيان سياسى از جمله سيد حسين آزاد شدند وآرزوى اعدام ايشان در دل دژخيمان رژيم شاه، ماند. پس از پيروزى انقلاب، همه مأموران شكنجه، توسط مردم دستگيرى شدند و به دادگاههاى انقلاب تحويل گرديدند. از حسين و ديگر زندانيان انقلابى، خواسته شد كه اگر شكايتى دارند، به دادگاه بدهند حسين اعلام كرد كه از مأمور شكنجه ساواك كه در سال 53 او و بسيارى از انقلابيون را به شدت شكنجه داده بودند، بايد انتقام گرفت. اما بعد مأمور شكنجه حكومت نظامى را كه افسر ارتش بود، مورد عفو قرار داد. حسين به دادگاه آمده و پس از نصيحت و اندرز به افسر ارتشى، نامهاى بسيار هدايتگرانه براى او نوشت و از او خواست كه به درگاه خدا توبه كند. سپس با بزرگوارى از جرم او درگذشت. متن سخنان حسين در دادگاه انقلاب چنين است: بسمه تعالى اينجانب سيد حسين علم الهدى از سروان م. ن شاكى بودهام، زيرا كه ايشان در زمان دستگيرى اينجانب در زمان حكومت طاغوت مرا مورد شكنجه و آزار قرار دادهاند اما در اين مرحله حساس در پيروزى انقلاب اسلامى مسئوليتها و رسالتهاى همگى ما سنگينتر از پيش و كوله بار رسالتمان پربارتر است. انقلاب اسلامي نياز مبرم به پشتيبانى برادران ارتشى و امكاناتى كه در اختيار آنان مىباشد و تجربيات اين برادران عزيز دارد. اين سربازان كه تا ديروز در اختيار طاغوت بودهاند هم اكنون فضاى پاك وحى و حكومت ا... مىتواند آنان را مجاهدانى با ايمان و پرقدرت بسازد كه از موجوديت احكام خدا و قرآن كتاب خدا پشتيبانى كنند تا حتى ادامه دهندگان راه شهداى اسلام باشند و ياران همرزم امام گردند و ثغور اسلام را حفظ كنند. مردم ايران انقلاب كردند و دگرگون شدند و رژيم طاغوت را سرنگون ساختند. برادران ارتشى نيز بايد انقلابى در درون ايجاد كنند تا بتوانند اخلاق و صفات و مظاهر طاغوتى را دگرگون سازند و تبديل به اخلاق اسلامى كنند. هم اكنون انقلاب اسلامى ما در انتظار انقلابى در درون بازوى پرقدرت خويش ارتش است، اين انقلاب است كه مىتواند جهت حركت و فلسفه وجودى ارتش را تغيير دهد و در نتيجه انقلاب اسلامى ما تكميل گردد. زيرا انقلاب ارتش ما مكمل انقلاب مردم است. اتفاقاً برادران ارتشى ما از ما دانشجويان و بقيه قشرها، يكقدم به ميدان جهاد نزديكترند و لفظ مجاهد به آنهابرازندهتر است. البته مشروط به ايجاد انقلابى درونى. از ابتداى پيروزى تا كنون تمام طرحها و توطئههاى منافقان در تضعيف روحيه ارتش از قبيل شعار ميان تهى و بى محتواى ايجاد ارتش مردمى و اعلام ارتش ديگر، توطئهها از قبيل سمپاشى بعضى از عناصر ضد انقلاب كه به لباس ارتش درآمدهاند، با شكست روبرو شده است و اين يك آزمايش و امتحان الهى از فرد فرد ارتش است. بهتر بگويم اتمام حجت خدا كه خداى رحمان راه را براى ارتش بازگزارده تا بتواند خودآگاهانه راه خدا را انتخاب كنند و بهترين پشتيبان براى مشى (امام خمينى) باشند. حرفهائى كه به برادران ارتشى دارم زياد است، خلاصه كنم، براساس اين ضرورتها و مسائل حساس و مهم اجتماعى و سياسى و نظامى انقلاب و با توجه به عفو امام خمينى كه عفو شدگان تبديل به عناصر فعال و مجاهد گردند و به خدمت خدا و اسلام درآيند و با تمامى وجود و تمامى امكاناتى كه در اختيار دارند در لحظه لحظه زندگى خويش راه تقوى و تزكيه را پيش گيرند، لذا اينجانب سيد حسين علم الهدى دانشجوى دانشگاه فردوسى برادرم سروان م. ن را عفو كرده و در انتظار آزادى از زندان و ديدار ايشان مىباشم و از دادستان انقلاب اسلامى تقاضا دارم كه در مورد شكايت اينجانب جرمى براى سروان م. ن قائل نشده تا پس از آزادى عنصرى مجاهد و مومن در خدمت انقلاب باشند. سيد حسين علم الهدى 18/3/1358 حسين در فعاليتهاى سياسى و نظامى قبل از انقلاب، بسيار فعال بود اما انگيزههاى فرهنگى، سبب شده بود كه ايشان در مسير عمليات مسلحانه ضد رژيم قرار گيرد. وى پس از پيروزى انقلاب، در تأسيس كميتههاى انقلاب، تلاش كرد و مدتى كوتاه در اين مراكز بود، لكن پس از مدتى در جبهه فرهنگى فعال شد و بعنوان معلمى دلسوز، اقدام به برگزارى كلاس قرآن، نهج البلاغه و تاريخ اسلام در سپاه پاسداران، جهاد سازندگى، تربيت معلم و... نمود در ماه رمضان در هواى گرم اهواز، روزى 8 الى 10 ساعت كلاس داشت و با عشق و علاقه، به سخنرانى و كلاسدارى ادامه مىداد. سيد حسين در هنگام شهادت تنها 21 سال داشته و هنوز ازدواج نكرده بود، اما در فاصله بين پيروزى انقلاب تا شروع جنگ تحميلى (مدت 5/1 سال) براى ازدواج چندين نفر از دوستان واسطه شد و پس از چند جلسه مذاكره و رفت و آمد، ازدواجها را به انجام رساند. هرگاه خبر شهادت بچههاى اهواز مىرسيد، حسين به همراه عدهاى از رزمندگان براى عرض تبريك و تسليت به منزل شهيد مىرفتند. از جمله پس از شهادت موسى اسكندرى، يكى از شهيدان بسيار والا مقام منطقه حصيرآباد اهواز، در حالى كه غالب مردم شهر، به اطراف پناه برده بودند، گروهى از بچهها، به منزل شهيد رفتند و آنجا حسين درباره فضيلت و مقام شهيدان سخنرانى كرد و گروه با خواندن سرودهاى زيبا، به خانواده شهيد، تسلى مىدادند. برادر آهنگران نقل مىكند: اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختيار سيد حسين بود، ايشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. يكى از شبها، من و حسين در اين اتاق مشغول مطالعه بوديم. نيمههاى شب بود كه نهج البلاغه مىخواند. من نگاه كردم به ايشان، ديدم چهرهاش برافروخته شده و دارد اشك مىريزد. من با زير چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سيد حسين نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بيرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، ديم همان خطبهاى است كه حضرت على (ع) در فراق ياران باوفايش ناله مىكند و مىفرمايد : أين َ عمار؟ أين َ ذوالشهادتين؟ كجاست عمار؟ كجاست... حسين در اتاق 9 مترى خود در طبقه فوقانى نهضت سوادآموزى مطالعه مىكرد و غالب شبها، روى كتاب، خوابش مىبرد. در نيمه يك شب يكى از دوستان به اتاق مراجعه مىكند و مىبيند كه حسين روى كتاب، خواب رفته است، ايشان آرامى چراغ را خاموش مىكند. بلافاصله حسين از خواب برخاسته و مىگويد چراغ را روشن كن. آن برادر مىگويد، چرا نمىخوابيد، نزديك صبح است. حسين مىگويد فردا امتحان دارم. به او گفتم: چه امتحانى؟ چه درسى؟ گويا خواب هستى. حسين چشمانش را باز كرد و گفت، امتحان دارم، آرى هر روز خداوند از ما امتحان مىگيرد. چراغ را روشن كردو باز به مطالعه خود ادامه داد. شيوه كلاسدارى و معلمى حسين، شيوهاى بسيار بديع و جالب بود. ايشان در دو يا سه جلسه اول، روش تحقيق را به شاگردان مىآموخت و آنها را دستههاى كوچك تقسمى مىكرد و از هر دسته مىخواست كه با يكديگر مطالعه كنند و نتيجه مطالعه و تحقيق خود را به كلاس ارائه دهند. با اين شيوه، شاگردان كلاس فعال مىشدند و هر فرد خود را عنصرى محقق مىيافت و زير نظر استاد دست به تهيه جزوات پرمحتوا و مفيد مىزدند. حسين در ميان شاگردان هر كلاس افراد خوش ذوق و هنرمند را پيدا مىكرد و به آنها مأموريت مىداد كه از موضوعات مطرح شده در زمينه تاريخ اسلام و جنگهاى پيامبر، تابوى نقاشى و خط تهيه كنند. با اين برنامه، استعداد شاگردان شكوفا مىگشت و هر كدام در اين ميدان بر ديگران سبقت مىجستند. روزى حسين به كلاس نهج البلاغه وارد شدو از خواهرى درخواست نمود كه تحقيق خود را ارائه دهند، لكن ايشان آمادگى نداشت. نفر دوم و سوم نيز اعلام نمودند كه متأسفانه فرصت مطالعه نداشتهاند. حسين با ناراحتى شديد، از كلاس بيرون رفت و در حيات تربيت معلم قدم مىزد. شهيد على جمالپور كه استاد فلسفه بود، حسين را ديد كه بسيار نگران و ناراحت است و چيزى نگفت. خواهران كلاس سراسيمه از آقاى جمالپور خواستند كه واسطه شود و از حسين معذرت خواهى نمايند. وقتى جمالپور از حسين معذرت خواهى كرد، ناگهان اشكهاى حسين از چشم سرازير شد. حسين با گريه گفت: من از خواهران ناراحت نيستم، من بر مظلوميت حضرت على (ع) گريه مىكنم كه چرا حتى ما شيعيان، او را درك نمىكنيم. برادر اسدى نيا نقل مىكنند: فعاليتهاى فرهنگى، كلاسها و سخنرانىهاى حسين در مجالس و راهپيماييها و بخصوص در دبيرستانهاى اهواز به حدى زياد بود كه همگان از آن خبر دارند اما نكته جالب و مهمى كه من از حسين دارم اينكه؛ بعد از انتشار پيش نويس قانون اساسى مشاهده شد كه در آن پيش نويس ذكرى از ولايت فقيه نشده بود. حسين با توجه به مطالعه دقيق كتاب حكومت اسلامى حضرت امام خمينى (ره) و تأكيد امام بر نظام حكومت اسلامى و ولايت فقيه تصميم گرفت كه فعاليت گستردهاى براى طرح ولايت فقيه در قانون اساسى انجام دهد. به همين لحاظ با جمع آورى و تدوين نتايج مطالعات خود درباره ولايت فقيه و مراجعه به حوزه علميه قم و دوستان ديگر (از جمله من) طرح ولايت فقيه را بصورت مدوّن به نماينده اهواز در مجلس خبرگان داد. بنابراين بحق مىتوان گفت ما مديون هوش سرشار و فعاليت گسترده حسين در اين باره هستيم. بخصوص مرحله زمانى اين كوشش نيز بسيار مهم است. يعنى زمانيكه دولت موقت سر كار بود و ضد انقلاب قوى بود، حسين اين گونه طرح ولايت فقيه را تدوين و آماده تصويب نمود. برادر نبوى نقل مىكنند: اولين بار من و برادر حسين در يك كلاس ايدئولوژى كه (قبل از پيروزى انقلاب در تهران) تشكيل مىشد شركت داشتيم. من ابتدا ايشان را نمىشناختم، اما هنگام صحبت در مسايل اسلامى تعجب كردم كه ايشان با ظاهر ساده و كوچك چقدر از نظر معلومات در سطح عالى هستند. وقتى از كلاس بيرون رفتيم چون خيلى مجذوب ايشان شده بودم از ديگر برادران سئوال كردم كه اين طلبه كيست؟ گفتند او حسين از بنيانگزاران موحدين است. با شنيدن اين موضوع در تعجب و شگفتى شديدى فرو رفتم از اينكه انسانى به اين سادگى و تواضع، چگونه هم از نظر ايدئولوژى صاحب نظر است و هم در عمليات نظامى مانند اعدام پل گريم و... دخالت مستقيم داشته است. بهر حال متأسفانه ايشان به خوزستان رفتند و ما خدمتشان نرسيديم تا اينكه ماههاى اول استاندارى مدنى، زمانى كه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، مدنى را بطور كامل نمىشناختند، سيد حسين يك پرونده قطور از خلاف كاريها و خيانتهاى مدنى جمع آورى كرده بود و با همان لباس ساده و ظاهر كوچك همه جا مىبرد كه از جمله نزد من آورد. حسين از زمانى كه دانشجو بود، هر هفته حداقل يك شب براى كمك به مناطق محروم شهر، به آنجا مىرفت و غذا و وسايلى را كه از طريق دانشجويان يا مردم جمع كرده بود، بين مستمندان توزيع مىكرد. اوايل پيروزى انقلاب و همچنين در ايامى كه در روز چندين كلاس و سخنرانى داشت،اين برنامه متوقف نشده بود. هيچگاه حالت خسته و پريشان او را فراموش نمىكنم، در شبى كه يكى دو ساعت بعد از نيمه شب با لباس خاكى به خانه آمد (بهار سال 1358) و وقتى از كار او جويا شدم در حالى كه اشك در چشمش حلقه مىزد از وضعيت خانوادههاى مستضعف، تعريف مىكرد. آثارباقي مانده از شهيد ... من در سنگر هستم. در اوج تنهايي، سلاح بر دوش دارم. «كرخه» از كنارم ميگذرد. در دو كيلومتري، دشمن مستقر است . تا كنون دوبار بلاد مسلمين را مورد تجاوز قرار داده و اكنون چندين كيلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوان مردانه شهرها را ميكوبد و نابود ميكند. صداي رگبار و خمپاره هميشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شدهاند. كودكان گرسنه و لرزان، در آغوش مادران ترسان، بسيار به چشم ميخورند. زمان ميگذرد و عبور زمان در كنار برادران خاطره ميسازد. اعمال متهورانه و بيباكانه بچهها حماسه ميآفريند. منصور در كنار اصغر شهيد شد و اصغر شاهد شهادت او بود. اصغر در كناررضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت او بود. ... و اما رضا در تنهايي شهيد شد. راستي شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفايي. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهيد» براي مردم از «منصور» حرف زد. وقتي كه خواستيم خانه «اسكندري شهيد» برويم. «اصغر شهيد» شعار «ما تشنه هستيم بهر شهادت» را سرود... وقتي «منصور» گريه كرد و «صادق» براي آنها نوحه ميخواند و صداي دلنشين و پرجذبهاش مرا به گريه مياندازد. شايد طبيعت جاي دجله و فرات را با كرخه و كارون تعويض كرده است. تنهايي چيست؟ زمان عاشورا من در سنگر هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در اين تنهايي. در اين خانهي جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن ميگويم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء. سنگر من در كنار رودخانهي كرخه است. وقتي به آب مينگرم به ياد سنگرهاي كنار كارون ميافتم و با خود ميگويم «خدايا، آن برادرانم كه در خونين شهر ميجنگند در چه حالاند؟» و نگرن آنانم. خدا آن برادرانم كه در «فارسيات» و «دارخوين» درسنگرند. در چه حالاند؟ اين جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. دركنار كرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را ميكوبد. وحشيانه جنايت ميكند. هزار متر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم «منصور» در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آر ـ پي ـ جي او كه بر زمين در كنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقريباً در فاصله سي صد متري آن طرف درختها ، برادر عزيزم «رضا» شهيد شده، و باز در همان سمت، كمي پائينتر برادر عزيزم «اصغر» شهيد شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهيد شده. در «دهلاويه» سي تن از پاسداران كه هيچ كدام را نميشناختهام به شهادت رسيدهاند. در قسمت شرق شهر (سوسنگرد) در اين كانال بيست و دو تن از برادراني كه چند بار با آنها به شبيخون رفتهام ,شهيد شدهاند. در گردش زمين به دور خورشيد، دو لحظه بيش ازلحظات ديگر داغ اين خاطره را زنده ميكند : سرخي شفق و سرخي غروب درپشت نخلستانها خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مييابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد ميكند. خدايا ؛اين خانهي كوچك، در كنار رودخانه، كه دراطرافش گلها پرپر شدهاند. كدام خانه است؟ ساختمان در اين خانه چيست؟ كمي در دل زمين شكافته، چند گوني شن و ... در كنار رودخانه، رو به سوي دشمن. وسط مكان شهادت بهترين دوستانم. اين خانهي محقر براي من يك قلب تپنده شده. يك دل پر از سوز، سوز فراق ياران و عزيزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا... خاطرهها مانند ورق خوردن صفحات يك دفتر، يك كتاب، در ذهنم پشت هم، صفگونه ميگذرند؛ منصور و روزههاي مسيحاوارش و دعاي كميل و مناجاتش... كه با او بودم . اصغر و تلاش شبانهروزيش و نوشته جاتش دربارهي جهاد و تقوي ... كه با او بودم. رضا و زيباييهاي روحش و پاكي درونش و فكر بلندپروازش... كه با او بودم. اين خانهي كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گونيهاي بر هم تكيه شده، پر از حرف است، پر از فريادست، غوغاست. صداي پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زباني منصور... بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديهتان باد. تنهايي، عميقترين لحظات زندگييك انسان است. خدايا اين خانهي كوچك را بر من مبارك گردان. در اين چند روز با خاك انس گرفتهام . بوي خاك گرفتهام. رنگ خاك گرفتهام حال مي فهمم كه چرا پيامبر(ص) علي بن ابيطالب(ع) را «ابوتراب» ناميد حال ميفهمم اين سخن علي ابن ابيطالب(ع) را كه ميفرمايد: در سجدههاي نماز، حركت اول خم شدن بر روي مهر اين معنا را ميدهد كه خاك بودهايم. حركت دوم اين معنا را دارد كه از خاك برخواستهايم . متولد شدهايم. حركت سوم رفتن دوباره به سوي خاك به اين معنا است دوباره به خاك باز ميگرديم و حركت چهارم برخاستن به اين معناست كه دوباره زنده ميشويم ,حيات وقيامت. اما در اين سنگر، هميشه در كنار خاكم، خاك پناهگاهمان است. روزها صداي رگبار و خمپاره گوش را كر ميكند و شبها صداي تكتيرها، صداي حركت آب، و ناگهان سكوت شب با فرياد الله اكبر براداران شبيخون شكسته ميشود و تيراندازي شروع ميگردد. خدايا، امشب كدام يك از بچهها زخمي. كدام يك شهيد. چند تن از دژخيمان را به جزاي خود رساندهاند؟ همهاش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گيرم . ... امشب پاس دارم. ساعت 1 تا 3 . چه شب باشكوهي! چه باشكوه است! من به ياد علي بن ابيطالب(ع) و تاريكي شب و تنهايي او مي افتم. او با اين آسمان پرستاره سخن ميگفت. سردر چاه نخلستان ميكرد و ميگريست راستي فاصلهاش با من زياد نيست از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا... خدايا اين سرزمين پاك در دست ناپاكان است. در همين چهل كيلومتري من در همين تاريكي شب علي(ع) بر ميخواست و به نخلستان ميرفت، فاطمه وضو ميگرفت، پيامبر به مسجد ميرفت ... صداى پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور. بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديه تان باد. تنهائى عميقترين لحظات زندگى يك انسان است. خدايا اين خانه كوچك را بر من مبارك گردان، در اين چند روز با خاك انس گرفتهام، بوى خاك گرفتهام، رنگ خاك گرفتهام، حال مىفهمم كه چرا پيامبر على بى ابيطالب را ابوتراب ناميد. حال مىفهمم كه على بن ابيطالب كه مىفرمايد: سجدههاى نماز؛ حركت اول خم شدن به روى مهر، اين معنا را مىدهد كه خاك بودهام. حركت دوم اين معنى را دارد كه از خاك برخاستهايم، متولد شديم. حركت سوم رفتن دوباره به خاك به اين معناست كه دوباره به خاك باز مىگرديم (مرگ). و حركت چهارم برخاستن به اين معنى است كه دوباره زنده مىشويم (حيات - قيامت) يعنى چه اما در اين سنگر هميشه در كنار خاكيم، خاك پناهگاهمان است. روزها صداى رگبار و خمپاره گوشها را كر مىكند و شبها سكوت، صداى تك تيرها، صداى حركت آب... و ناگهان سكوت شب با فرياد «الله اكبر» برادران شبيخون شكسته مىشود، و تيراندازى شروع مىشود خدايا امشب كداميك از بچهها زخمى، كداميك شهيد و چند تن از دژخيمان را به جزاى خود رساندهاند. همهاش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار تا در آغوششان بگيرم ناگهان غيور اصلى در جلو چشمان ظاهر مىشود. آن شهيد، آن مرد تصميم و اراده و مرد تاكتيك . خدايا كاش او بود و كمكمان مىكرد، كاش او بود، و از فكرش، از توان مغز پرتوانش استفاده مىكرديم. خدايا صداى گريه فرزند كوچك تازه به دنيا آمده غيور مىآيد، صداى آه همسر جوانش، خدايا چهره پرتلاش و كوه گونه محمد بلالى به يادم مىآيد. آن روز كه او را برروى تخت بيمارستان ملاقات كردم، او كه چون شير در شبها به عنوان فرمانده عمليات بر دشمن مىغريد. آيا شجاعتر از او كسى هست. به تازگى شنيدهام كه پاهايش لمس شده، آنروز كه او را ديدم از سر تا پاهايش همه در گچ بود. اين اندام خفته همان اندام پرتوان و پرتلاش بود كه در تاريكى شب جلوى بچهها راه مىرفت و دستور آتش را مىداد. درون سنگر با خود سخن مىگويم. راستى چه خوب از اين فرصت استفاده كنم و با قرآن آشنا شوم. آيات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم سپس زمزمه كنم و بعد سرود كنم و بعد شعار زندگى كنم، باشد تا اين دل پرهيجان و طپش را آرامش دهد، و بعد با آن براى خود توشه بردارم و توشه را راهى سفر گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم... آيات جهاد را، شهادت، تقوى، ايمان، ايثار، اخلاص، عمل صالح... همه را پيدا كنم و سنگر، كلاس درسم باشد، و سنگر ميعادگاه ملاقاتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد، سنگرم خانه اميدم گردد، سنگرم قبله دومم گردد، از فردا حتماً بيشتر قرآن خواهم خواند. دردل سنگر با خدا سخن مىگويم: «اللهم انك يا انيس الا نيسين لاوليائك» «خدايا اى نزديكترين مونس به دوستانت» يا من هوا قرب الى من حل الوريد! «يا من يحول بين المرء و قبله» خدايا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگرم هر دو حضور دارى. اين سرود را اصغر شهيد به ياد دارم ؛ كى بودهاى نهفته كه پيدا كنم تورا كى رفتهاى ز دل كه تمنّا كنم تورا پنهان نگشتهاى كه شوم طالب حضور غائب نگشتهاى كه هويدا كنم تورا هر كسى قادر نيست آنچه را كه شايسته سخن گفتن با خداست بر زبان آورد، براى راز و نياز با او بايد به نيايشهاى امام زين العابدين (عليه السلام) توسل جست، دعاهاى صحيفه را بايد بخوانم و بعد حفظ كنم و زمزمه كنم، نيايشهاى على بين ابيطالب (ع) را بخوانم، حفظ كنم و زمزمه كنم: «اللهم حصن ثغور المسلمين بعزّتك و ايد حماتها بقوّتك واسبغ عطايا هم من جدتك اللهم اغفرلى ما انت اعلم به منى فان عدت فيه على المغفره، اللهم اغفرلى ما اتغرب اليك بلسانى. ثم خالفه قلبى، اللهم ما رايت من نفسى و لم بحدله وفاء من عندى» من در سنگر هستم، در اوج تنهائى، سلاح بر دوش دارم، كرخه از كنارم مىگذرد. در 2 كيلومترى، دسمن مستقر است. تا كنون دوبار بلاد مسلمين را مورد تجاوز قرار داده است و اكنون چندين كيلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را مىكوبد و نابود مىكند، صداى رگبار و خمپاره هميشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آوارده و سرگردان شدهاند، كودكان گرسنه ولرزان در آغوش مادران ترسان بچشم مىخورد. زمان مىگذرد، عبور زمان در كنار برادران خاطره مىسازد، اعمال متهورانه و بى باكانه بچهها حماسه مىآفريند در كنار رضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود، ولى رضا در تنهائى شهيد شد. در اين خانه كوچك كه انتخاب كردهام، روزها و لحظات به گونهاى مىگذرد و شبها بگونهاى ديگر. روزها با خود در تنهايى سخن مىگويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت، در لحظاتى كه اسلحه را بر دوش دارم، بفكر شمشير على بن ابيطالب (ع) ذوالفقار مىافتم، بفكر اسلحه ابوذر مىافتم و دست پرتوان او... خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشيرها نزديك بگردان، امام امت هم به تازگى براى پاسداران سخن گفته، اما چه سخنانى، با اين حرفهاى امام شرم دارم كه حتى در انديشهام خود را پاسدار تصور كنم. بايد جداً به امام هم فكر كرد، به زندگى او، مبارزات او، ايمان او، استقامت او و بالاخره اخلاص او. لحظات چگونه مىگذرد، عبور زمان مانند عبور آب جوى از جلوى چشمان كاملاً مملوس است. گاهى اين تصور غلط به ذهنم مىآيد كه در يك تكرار به سر مىبرم يكنواختى و عادت را احساس مىكنم، اما زندگى در اين خانه كوچك كه يك قلب پرطپش است، يك دل خاكى است در زمين خدا، در متن پاكى نمىتواند تكرارپذير باشد. زيرا كه لحظاتى با خدا سخن مىگويم و لحظاتى و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مىانديشم و زمانى به خمينى روح خدا و به فضاى پرغوغاى راهپيمائىها و زمانى لحظهاى هم... آرى تنهائى موهبتى است الهى، در تنهائى از تنهائى به در مىآئيم، در تنهائى به خدا مىرسيم... و در سنگر تنها هستم. روزها به فكر سربازان صدر اسلام و حماسههاى آنها مىافتم، جنگ بدر، غزوه، احد، خندق، خيبر، تبوك و... آنها چگونه جهاد كردند و ما چگونه مىتوانيم به آنان نزديك شويم، در اين انديشهام كه قرآن درباره ياران پيامبر سخن مىگويد: «محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يتبغون فضلا من الله و رضوانا، سيما هم فى وجوهم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراة و مثلهم فى الانجيل، كزرع اخرج شطئه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزارع ليغيظ بهم الكفار » سيد حسين علم الهدى - آذر 1359 هويزه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : علم الهدا , محمد حسين , بازدید : 240 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |