فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي از آنجا که خانواد? او بي بضاعت بود، همزمان با تحصيلات راهنمايي جهت تامين مايحتاج زندگي، کار مي کرد. در همين دوران بود که پدر او از دنيا رفت. اداره تامين معاش مادر و سه برادر کوچکتر از خودش بيش از پيش بر شانه هايش سنگيني کرد.
محمد حسين پس از اتمام دوران سربازي در شهر قم مشغول به کار شد. او که در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامي، انديشه و فکر انقلابي خود تعالي بخشيده بود، همزمان با قيام مردم به جمع انقلابيون پيوست و در پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات کوشا بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي محمد حسين وارد سپاه شد و در اين نهاد مقدس شب و روز فعاليت نمود.
سال 59 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود که به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين جانشين فرماندهي محور تپه چشمه بود. در عمليات خيبر سخت با دشمن جنگيد و در عمليات بدر که جانشين فرمانده يگان دريايي لشکر 17علي ابن ابي طالب(ع)را به عهده داشت خونين بال به سوي آسمان پرواز کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
همسر شهيد :
قبل از شهادت شوهرم، ما نيز با او به اهواز رفتيم. در اهواز اتاقکي داشتيم. شيرين ترين خاطرات زندگي مشترک ما مربوط است به سکونت موقت ما در اهواز. زندگي در جنگ. جنگ در زندگي. همچون کربلا. اتاق ما خيمه بود، خط مقدم، ميدان نبرد. شوهرم بارها به ميدان رزم رفت و براي سرکشي به خيمه آمد. گاهي به تن مجروح، گاهي رنجور و خسته.
صبح که مي رفت بوسه بر صورت بچه هايش مي زد. دست نوازش بر سر آنها مي کشيد. شب که مي شد بچه ها چشم انتظار پدر، دست به دعا خدايا که پدرمان برگردد.
شوهرم که در عمليات بدر دست در دست حق گذاشت، سه ماه در اهواز بوديم. زندگي شيرين در عين تلخي. غم در عين شادي. شادي در عين غم.

در اهواز که بوديم، مراسم دعا داشتيم. چند روز يک بار همسرم به ما سر مي زد. فرزندانم در سنيني بودند که نياز به محبت پدر داشتند و از ديدن پدرشان بسيار شاد مي شدند.
عمليات بدر نزديک بود و ايشان هر زمان به خوابگاه ما مي آمد آثار خستگي زياد در چهره اش نمايان بود. من که کم و بيش متوجه شده بودم که احتمال حمله است، هر موقع از ايشان سوال مي کردم مگر در جبهه خبري است؟ ايشان انکار مي کرد و گفت به خاطر آموزش زياد خسته مي شوم.
مادر و برادرم از قم به ديدن ما آمدند. به ايشان زنگ زدم و او خيلي خوشحال شد با اين که سرش شلوغ بود، به خانه آمد. موقعي که آنها مي خواستند به قم برگردند، محمد حسين از مادرم خواست او نزد ما بماند و ماند. دو شب قبل از شهادت او به من گفت: «دوستانم خواب ديده اند که من شهيد شده ام و مي گفتند: برادر ملک محمدي! مواظب خودت باش» در جواب گفتم: من لياقت شهادت ندارم.
روزي که براي آخرين بار به خانه آمد، از من قلم و کاغذ خواست. يک باره بدنم به لرزه افتاد. گفت مي خواهد به دوستش نامه بنويسد. گفتم حالا که وقت نامه نوشتن نيست. او به ظاهر نامه مي نوشت. من از شدت ناراحتي در بيرون اتاق قدم مي زدم. اشک بر گونه هايم جاري بود. نامه اش را نوشت و داخل پاکت گذاشت و در نامه را چسب زد. گفت: «اگر شهيد شدم اين نامه را بخوان» گفتم: مي دانم چه نوشتي و نياز به خواندن آن نيست. مي دانم که وصيت نامه نوشتي به مادرم گفت: (همسر و فرزندانم را به شما مي سپارم)
وقتي مي خواست برود، دختر يک ساله اش را که در خواب بود بوسيد و پسر سه ساله اش را به آغوش کشيد و بر صورت او بوسه زد. پسرم انگار مي دانست آخرين خداحافظي پدرش است، از او جدا نشد. تا بيرون خانه همراه او رفت و ما هم به دنبال آنها و پسرم حاضر به جدا شدن از او نبود. دوستان شوهرم بيرون منتظر او بودند. عجله داشتند، اما بچه گوشش بدهکار نبود. پسرم را به بهانه خريدن بستني از او جدا کردم. اين آخرين ديدار و آخرين خداحافظي ما بود.

محمد باقر لک زايي:
عمليات بدر نزديک بود و همه برادران دست اندر کار مشغول تلاش و فعاليت بودند، از جمله برادر ملک محمدي که بنده در خدمت ايشان بودم و از نزديک شاهد دلسوزي ها و فعاليتهاي بي وقفه اين شهيد عزيز بودم. مي ديدم که چگونه جهت فراهم نمودن امکانات آبي ـ خاکي مربوط به عمليات است. از قرارگاه به صورت شبانه روزي پي گيري مي کند.
پس از مدتي بخشي از وظايف مربوط به پي گيري دريافت ادوات را به بنده واگذار کرد. اما بنده پس از ساعتها معطلي وقتي موفق به دريافت حواله امکانات نشدم به ايشان عرض کردم، اگر قرارگاه بخواهد عملياتي را پشتيباني کند چرا اذيت مي کند؟ به ايشان پيشنهاد کردم که به لشکر بازگرديم در صورت لزوم خودشان به وظيفه خود آگاهند و به وظيفه خود عمل خواهند کرد. اما ايشان بلافاصله پاسخ داد: «امورات را بايد تا حصول نتيجه پي گيري کرد. چرا که در راه خدمت به رزمندگان و فراهم کردن امکانات اين مقدار که پي گيري کرده اي تازه قدم اول است. بايد با عشق و خالصانه پي گيري نماييم، خلاصه به هيچ وجه نبايد خسته شد.
چند روزي را که در يگان دريايي در جوار ايشان بودم، مي ديدم که چگونه هنگام بار زدن تلاش مجدانه دارد و خودش رانندگي مي کند مي ديدم که هميشه ذکر بر لب و چهره اي بشاش و خندان دارد او بسيار مودب بود و از درايت خاصي برخودار بود.
به ياد دارم که گاهي اوقات برخي از دوستان از کار زياد و به نتيجه نرسيدن تلاشها ناراحت و گلايه داشتند و بدخلقي مي کردند. اما ايشان با چهره اي خندان و طمانينه با اين گونه افراد برخورد مي کرد. معتقد بود که، نيت اين عزيزان خالص است. برخوردهاي بزرگوارانه شهيد عزيز بود که باعث مي شد آنها احساس شرمندگي کرده و رفتارهاي ايشان را الگوي خويش قرار دهند.
بنده، خود بارها تحت تاثير برخورد بزرگوارانه ايشان قرار گرفتم و به دوستي و همکاري ايشان افتخار کرده ام. به اميد آن که بتوانم در طول زندگي رفتارهاي عبرت انگيز ايشان را سرمشق و الگوي خود بسازم.
قبل از عمليات بدر، بسياري از برادران لشکر 17 را براي آموزش خاص آبي ـ خاکي به پادگان سفينه النجاه در درياچه سد دز اعزام نموده بودند و شهيد ملک محمدي هم گاهي اوقات جهت سرکشي به نيروهاي يگان دريايي به آنجا مي آمد.
در يکي از روزها در جاده خاکي پادگان مزبور در حال بازگشت از سرکشي نيروهاي يگان دريايي بوديم که پيرمردي را تنها و پياده در جاده ديديم. شهيد ملک محمدي که خودش رانندگي مي کرد گفت: «بهتر است، اين پيرمرد را هم سوار کنيم. در طي مسير از احوال پيرمرد جويا شد، پيرمرد گفت: سرايدار اين پادگان هستم و در ادامه تعريف کرد، قبل از اين که اين مکان به پادگان و محل آموزش تبديل شود. متعلق به سازمان آب استان بود و مکان بسيار سرسبز و خوش آب و هوايي بود قبل از انقلاب محل عيش و نوش و عشرتکده طاغوتيان بود. افراد زيادي از کشورهاي مختلف به اين مکان مي آمدند و روزها و شبها اعمال منکراتي زيادي انجام مي پذيرفت و در نقطه ديگر اين پادگان، فساد آفريده مي شد. اما امروز، وضع فرق کرده است! همين ديشب در لابه لاي کوهها و تپه هاي پادگان و در نقطه، نقطه اين مکان ديدم که چگونه برادران رزمنده مشغول خواندن نماز شب هستند.
شهيد ملک محمدي پس از شنيدن سخنان پيرمرد، رو به من کرد و گفت: اين مقدار تحول که نتيجه انقلاب است، براي کشور کافي است. چه رسد به نتايج ديگري که دريايي از فضيلت ها و ارزش هاست که به واسطه اين انقلاب امام و خون شهداء بدست آمده است. در طول مسير چنان از عظمت حضرت امام (ره) تعريف کرد که پيرمرد، سخت تحت تاثير قرار گرفته بود.
دو ـ سه روزي از عمليات بدر گذشته بود شهيد ملک محمدي براي ملحق شدن به رزمندگان در خط مقدم سر از پا نمي شناخت، با خواهش زياد توانست رضايت مسئولين را بدست آورد و يک بار ديگر به خط مقدم در شرق دجله اعزام شود. همراه با شهيد شيرازي و برادر شکارچي سوار بر قايقي شدند و به طرف هورالهويزه، شرق دجله حرکت کردند و هنگام رسيدن به خشکي هدف خمپاره قرار گرفته و به فيض عظماي شهادت نائل مي گردد.

بابا بيگلو:
در ابتداي انقلاب روزنامه اطلاعات مربوط به انقلاب را توسط آقاي علي عسگري به قم مي آوردند و ايشان تيترهاي آن را جدا مي کرد و ما آنها را در محل پخش مي کرديم. اقدام ديگر ايشان ايجاد هيئتي به صورت سيار بود که ما در اين هيئت از محضر آقاي صادقي سخنران معروف و آقاي سيد ابوالفضل موسوي استفاده مي کرديم.
به خاطر دارم، اولين تظاهرات انقلابي، در محل به همت ايشان و دوستانشان برگزار گرديد. آقاي موسوي بلندگو را در دست گرفت و شعار داد: «وليعهدت بميرد شاه جلاد، چرا کشتي جوانان وطن را؟» تعدادي با شنيدن اين شعار مجلس را ترک کردند. اما شهيد ملک محمدي برخواست و گفت: بلند مي شويم و با همين شعار در خيابانها راه مي افتيم، وقتي به خيابان توليد دارو، رسيديم کماندوها هجوم آوردند و جمع را پراکنده کردند و تعدادي را نيز کوچه به کوچه تعقيب نمودند.
در شبي ديگر که شعار گويان در خيابان چهار مردان به راه افتاديم، کماندوها حمله کردند و آقاي قائمي را که در حال شعار گفتن بود محاصره کردند. شهيد ملک محمدي وقتي ممکن بود آقاي قائمي دستگير شود با ذکاوت تمام سيلي به صورت آقاي قائمي زد و گفت: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟!» و او را از ميان جمع کنار کشيد و دور کرد، به اين شکل ايشان او را از چنگ کماندوها نجات داد.
در ميان آشنايان ايشان فردي بود که در نيروي هوايي تهران مشغول خدمت بود و نسبت به انقلاب و پيروزي آن نظر خوش نداشت و قدرت نظمي رژيم را فراتر از آن مي دانست که امکان شکست آن باشد. اما با صحبت ها و ارشادات اين شهيد عزيز، بالاخره ديدگاه ايشان تغيير کرد و به امام و انقلاب علاقمند شد و بعد از آن در راهپيمايي ها شرکت مي کرد.
بعد از انقلاب در قسمت گزينش سپاه مشغول خدمت شد و با ارشادها و راهنمائي هاي ايشان بود که بنده به همراهي برادران علي بهرامي و آقاي رستمي نيز به عضويت سپاه درآمديم.
يکي ديگر از کارهاي خير ايشان پايه گذاري مسجد امام سجاد (ع) با کمک چند تن از برادران ديگر بود که حضرت آيت الله مرعشي نجفي را به اين مسجد دعوت کردند. با درايت و جديت ايشان هيات و دسته ها درست شد. او در کنار امور مسجد در رفع مشکلات مادي و معنوي مردم نيز کوشا بود.

سردار شکارچي:
آشنايي بنده با ايشان به قبل از عمليات فتح المبين در منطقه عملياتي تپه چشمه بازمي گردد: ايشان به عنوان جانشين شهيد جعفر حيدريان انجام وظيفه مي کرد. چهره و قيافه ايشان آن چنان جذاب بود که انسان را در اولين برخورد جذب مي کرد. با اين که از نظر سني با هم اختلاف داشتيم اما تا لحظه شهادت دوستي ما ادامه داشت: هرچند بنده توفيق شهادت نداشتم تا در کنار ايشان آراميده باشم!
يکي از ويژگي هاي اساسي شهيد ملک محمدي اين بود که، در اوج گرفتاري و ناراحتي تبسم بر لب داشت. هيچگاه نديدم، در مشکلات خم به ابرو بياورد و عصباني شود. ناراحتي ها و فشارها را بروز نمي داد و در درون خود هضم مي کرد.
يکي ديگر از ويژگي هاي ايشان اين بود که هرکاري را که به نيروهاي تحت امرش دستور مي داد، همزمان با آنها خودش هم مشغول کار مي شد. شهيد شيرازي هم اين گونه بود.
شهيد ملک محمدي بسيار صادق بود. در طول مدت خدمت بعيد مي دانم کسي يک کلمه دروغ از ايشان شنيده باشد. او به همه امورات و مسئوليت هايي که به ايشان واگذار مي شد، به عنوان يک تکليف الهي به آن نگاه مي کرد و از آن جا که همه امور را تکليف مي دانست انجام آنها برايش آسان مي گرديد.
عمليات بدر، يک عمليات بسيار سخت و ويژه اي بود. حدود سيزده کيلومتر آب بين جزاير مجنون و منطقه خشکي قبل از مجنون وجود داشت. ما بايد از آن عبور مي کرديم و به آن طرف جزيره مي رفتيم و جزيره شمالي را نيز بايد يازده کيلومتر در آب طي مي کرديم تا به خشکي پشت دجله برسيم.
عمليات، بسيار پيچيده بود در بين آبراهها سنگرهاي کمين دشمن يا موانع ثابت و شناور بسيار پيچيده اي وجود داشت که بعضاً استعداد کمينها به 45 نفر مي رسيد و با انواع و اقسام سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز، آبراهها را کنترل مي کردند. يگان دريايي لشکر بايد در آن مکان درخششي از خود نشان مي داد تا بتواند آن عمليات را به نحو احسن انجام دهند. يادآور مي شوم که سردار عراقي نيز عنوان فرمانده محور لشکر در منطقه عملياتي حضور داشت و در همين جا بود که ايشان به اسارت دشمن درآمد و سپس آزاد گرديد.
پس از گذشت سه روز انجام عمليات به همراه چند تن از برادران، به روستايي به نام «الهير» در پشت دجله رفتيم، پس از بازگشت، آنچه را که ديده بوديم براي شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي تعريف کردم و گفتم: ديدم که چگونه هنوز ظرف غذا روي آتش بود و مقداري برنج داخل بشقاب که مشخص بود، مادر قصد داشته آن را به کودکش بدهد و عروسکي که کنار بشقاب افتاده بود اوضاع و احوال داستان مادر و بچه اش را به شهيد ملک محمدي گفتم، او گفت: حتماً بايد برويم به اين روستا سري بزنيم.
پس از آن ماجرا به منطقه عملياتي برگشتيم. بنده با شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي سوار بوديم. از يکي از آبراهها به نام «آبراه جمل» عبور مي کرديم که به تابلويي برخورد کرديم، روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر». شهيد ملک محمدي وقتي نگاهش به اين تابلو افتاد بي اختيار با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. شهيد شيرازي رو به ايشان کرد و گفت: خدا رحم کرده که اينجا نوشته لبخند بزن، اگر نوشته بود قهقهه بزن چه مي کردي؟ تغيير حالات شهيد ملک محمدي کاملاً مشهود بود و در يک فضاي ملکوتي سير مي کرد.
پس از عبور از ميان اجساد کشته شده عراقي به لب خشکي رسيديم، دشمن پاتک سنگيني را شروع کرده بود. اسکله لشکر زير آتش سنگين بود. قايق را کنار زديم و پياده شديم. فشار دشمن بسيار زياد بود. هيچ چيز مشخص نبود، مجروح بسيار زيادي داشت که به عقب انتقال داده مي شدند. لشکرهاي ديگري نيز در آن جا حضور داشتند مثل لشکر 31 عاشورا که بر اثر وخامت اوضاع به شکل نامنظم درآمده بودند.
در اوضاع و احوال سختي که آتش سنگين خمپاره و توپ ها که بر زمين مي خورد و بمبارانهاي هوايي دشمن شديد است، اقتضا مي کند که افراد، لااقل يک مقدار خم و يا درازکش شوند، اما شهيد ملک محمدي اصلاً متوجه اوضاع و احوال نبود و روحش در حال عروج بود.
از يک قسمتي که شيب داشت به طرف پايين سرازير شديم، بنده جلو حرکت مي کردم و شهيد ملک محمدي و شهيد شيرازي به ترتيب با فاصله پنج متري، پشت سر بنده حرکت مي کردند. در يک لحظه که شهيد شيرازي روي تاج دژ قرار گرفته بود و شهيد ملک محمدي در سرازيري شيب بنده نيز در پايين ايستاده بودم. ناگهان خمپاره 120 بين من و شهيد ملک محمدي بر زمين خورد، به شکلي که ترکش هايش به سمت سر و صورت شهيد ملک محمدي پرتاب شد. موج خمپاره بنده را چنان پرتاب کرد که با شکم بر زمين خوردم و ديگر تا چند لحظه متوجه چيزي نبودم، وقتي به خودم آمدم، ابتدا: احساس مي کردم که دست و پاهايم را از دست داده ام وقتي چشم باز کردم.
شهيد ملک محمدي را ديدم که دستش را به سمت من دراز، اما چون از ناحيه گردن و گلو خونريزي داشت نتوانست صحبت کند، احساس کردم که مي خواهد چيزي بگويد! اما خونريزي امکان صحبت را از ايشان گرفته بود. مقداري جلو آمد! اما بلافاصله صورتش را بر زمين گذاشت و به لقاء حق شتافت!

طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
محمّد حسين بلندگو را توي هيأت برد. مردم يکي آدند، حيات هيأت شلوغ شده بود.
يکي گفت: « محمّد آقا حالا بايد چه کار کنيم؟»
محمّد حسين
گفت: «يک ربع ديگه راه مي افتيم، همه که اومدن، مي ريم»
- کجا؟
- مي ريم خيابون چهار مردان
آنان که مي خواستند بيايند، آمده بودند، تک و توک کي وارد مي شد.
يکي از جوان ها جلو آمد و گفت: «آقاي ملک محمّدي بلندگو را بديد من شعار بدم.»
محمّد حسين بلندگو را دست او داد و گفت: «شروع کن ...»
جوان بلندگو را روشن کرد و گفت: «بر محمّد و آل محمّد صلوات.
جمعيت صلوات فرستاد.
جوان گفت: «تا خون در رگ ماست، خميني رهبر ماست.»
جمعيت تکرار کرد و پشت سر محمّد حسين راه افتاد، جواني که شعار مي داد جلو جمعيت حرکت مي کرد. جمعيت در حالي که با مشت هاي گره کرده، شعار مي دادند، از کوچه خارج شدند، آنها که توي مانده بودند از پشت پنجره به جمعيت نگاه مي کردند. گاهي دري باز مي شد، و کسي بيرون مي آمد و قاطي جمعيت مي شد.
به خيابان چهار مردان که رسيدند، فريادها بلندتر شد و يکباره ماشين هاي ارتشي با سرعت توي خيابان پيچيدند و کماندوها بيرون ريختند و مسلّح به طرف جمعيت حرکت کردند. عده اي از اين طرف دويدند و عده اي از آن طرف، چند کماندو دويدند و از اطراف، جواني را که شعار مي داد، محاصره کردند، محمّد حسين دستپاچه شد، با چشم خودش مي ديد که چيزي نمانده جوان را بگيرند و با خود ببرند.
هر کس به سويي مي دويد و پراکنده شعار مي داد. جوان در حلقة کماندوها مانده بود، نگاهش پي کسي مي گشت. محمّد حسين بايد کاري مي کرد نه مي توانست با آن ها درگير شود و نه راه فراري بود. آن سو دويد، نبايد ترديد مي کرد و متزلزل مي شد، از ميان حلقة کماندوها رد شد و خودش را به جوان رساند و سيلي به صورت او زد و داد کشيد: «بچه تو چه کار به اين کارها داري؟» و مچ دستش را گرفت و کشيد و از ميان آن ها بيرون آورد و با عجله به سمت کوچه اي در آن حوالي رفت، توي کوچه که پيچيد ايستاد. دست کشيد روي صورت جوان، همان جا که سيلي زده بود و گفت: « ببخشيد، چارة ديگري نبود، وگرنه ولت نمي کردند.»
بعد پيشاني اش را بوسيد.
جوان گفت: «دست شما درد نکنه آقاي ملک محمّدي، اين شيرين ترين سيلي اي بود که خوردم.»

محمّد حسين که نشست، پسرش از سر و کولش بالا رفت و روي شانه اش جا خوش کرد، محمّد حسين گفت: «آي شيطون، بيا پايين ببينم.»
دختر کوچکش چهار دست و پا به طرفش آمد، محمّد حسين او را بغل زد و لپش را بوسيد. زن گفت: «خوب چه شد، چيکار کردي؟»
محمّد حسين گفت: «رفتم، صحبت ...»
پسرش از گردنش آويزان شد، محمّد حسين سرفه اش گرفت و نتوانست حرف بزند، پسرش را گرفت و پايين گذاشت و به پشتش زد و گفت: «اي پدر صلواتي، بيا پايين ببينم ...»
پسرش خنديد. محمّد حسين گفت: «رفتم صحبت کردم ... اهواز يک اتاقي چيزي پيدا مي کنيم و همه مون مي ريم اون جا ...»
زن گفت: «باز اين جوري بهتره، ما هم خيالمون راحت تره.»
محمّد حسين با هر دستش يکي از بچه ها را بغل کرد و گفت: «اين جور منم خيالم راحت تره ... تا خط ياد فاصله نيست، مي تونم تند تند بهتون سر بزنم.» آدم تا زن و بچه نداره، مسئووليت نداره و غمش نيست، مثل دورة انقلاب که مي رفتيم تظاهرات، شب و نصفه شب ...
زن گفت: «پس من وسايل رو بپيچم، قطعيه ديگه؟»
ان شاءالله تا آخر هفتة ديگر راهي هستيم.
محمّد حسين بچه ها را قلقلک داد، دخترش گريه کرد و صداي خندة پسرش تمام اتاق را پر کرد و لبخند روي لب مادر نشاند.


محمّد حسين، سراپا خاکي از راه رسيد، لباس بسيج تنش بود، زن خوشحال دم در دويد، پسرش از خوشحالي جيغ کشيد و بابا، بابا کرد و پريد توي بغل محمّد حسين
محمّد حسين گفت: «بيا پايين بچه، مگه نمي بيني شدم کرم خاکي؟»
بچه خنديد و گفت: «کرم خاکي ، کرم خاکي.»
مادرزنش از توي اتاق بيرون آمد. لبخند روي لب داشت، محمّد حسين که چشمش به او افتاد، گفت: «سلام مادر! احوال شما.»
مادرزن گفت: «سلام ننه، حالت چطوره؟ خسته نباشي.»
برادرزنش هم پشت سر او آمد، محمّد حسين جلو رفت و دست داد، دست دور گردن هم انداختند روبوسي کردند. برادرزنش گفت: «خدا قوت، محمّد آقا، بيا تو که حتماً خيلي خسته اي.»
مادر زن رو به دخترش و گفت: «برو ننه، چايي دم کن که خيلي خسته اس.»
پسر اصرار داشت که بغل بابا برود، مادر بزرگ گفت: «بغلش کن ننه.»
- پر از خاکم.
- باشه ننه، بچه اين چيزها حاليش نيست، تو اين چند وقت که نديدتت دل تنگ شده.
محمّد حسين بغلش کرد. دختر بغل مادربرگش بود و خودش را ميکشيد که بغل بابا برود. محمّد حسين يکدستي بند پوتينش را باز کرد و دخترش را بوسيد و تو رفت لاغرشده بود، زن به خوبي هر تغييري را در او متوجه مي شد. زير چشم هايش گود افتاده بود، صورتش چروک برداشته بود و محاسنش بلند شده بود.
محمّد حسين زانوي شلوارش را کمي بالا کشيد و آخي گفت و نشست. برادر زنش گفت: «خيلي خسته اي انگار؟»
زن گفت: «لاغر شدي محمّد، خيلي ... »
محمّد حسين گفت: «آموزش زياد آدم رو خسته مي کنه ... خوب مادر چه خبر، بچه ها خوبن؟»
مادرزن گفت: «الحمدلله ننه، همه خوبن، همه خيلي سلام و دعا رسوندن.»
برادر زنش گفت: « از خط چه خبر؟ اوضاع چطوره؟»
محمّد حسين چفيه را از دور گردنش برداشت و دور گردن پسرش انداخت که آن را مي کشيد.
- همون جور درگيريه نبايد بهشون امون داد. با يک حمله مي آن جلو و با يک پاتک مي رن عقب. بايد روش رو عوض کرد، بايد ما بيشتر حمله کنيم.
مادر زن گفت: «بچه ها رو از قم آوردي اين جا. خودت خيالت راحته مادر، ما اونجا دلمون شور همه تون رو مي زنه ...»
زن گفت: «مامان ما اين جا راحت تريم، بچه ها کوچکن، دلتنگي مي کنن، اينجا که باشيم باز محمّد حسين مي تونه هر دو سه روز يک بار سر بهمون بزنه، خودش هم يک استراحتي بکنه.»
پسر، پلاک توي گردن محمّد حسين را گرفته بود و مي کشيد: «من مي خوامش، مي خوامش، بدش من .»
زن گفت: «اذيت نکن بابا رو، مي ره ها ... برو پيش مادربزرگ ... »
محمّد حسين پلاک را درآورد و گردن پسرش انداخت تا ساکت شد.
مادرزن گفت: «باز خوبه اونجا تلفن هست، بچه ها مي تونن زنگ بزنن.»
خستگي از سر و روي محمّد حسين مي باريد. زن گفت: «حموم روشن کنم، برو حموم، بعد بخواب.»
محمّد حسين گفت: «بد نيست, هم کثيفم, هم خسته ... باز شما اومدين پيش دخترتون, من خيالم راحت تره, اين جوري به بچه ها هم خوش مي گذره.»
زن گفت: «مامان و داداشم, پس فردا مي رن.»
- به اين زودي چرا؟ ... اي بابا بايد بمونيد.
برادر زنش گفت: «من که نمي تونم بمونم, چهار روز بيشتر مرخصي ندارم.»
محمّد حسين نگاهي به زن و بچه ها انداخت و لحظه اي به فکر فرو رفت و گفت:«شما بمونيد مادر ... بيشتر پيش بچه ها باشيد.»
زن نگاهي به محمّد حسين انداخت, حس ديگري در صدايش بود. مادر زنش گفت: «تا ببينم چي مي شه, دلم مي خواد پيش بچه ها بمونم.»
پسر به پلاک توي گردنش نگاه مي کرد, بعد به طرف محمّد حسين آمد و گفت:«تفنگت کو بابا!»
محمّد حسين گفت: «ندارم.»
پسر دست بابا را گرفت و بالا برد تا کنار کمر بندش را نگاه کند: «پاشو ببينم»
زن گفت: «خيلي شيطوني مي کني ها.»
- بگو تفنگش رو بده مي خواهم برم جنگ.
داييش گفت : «خودت که تفنگ داري.»
پسر دويد توي اتاق ديگر, تا تفنگي را که داييش آورده بود , پيدا کند.

محمّد حسين قلم و کاغذ خواست. زن برايش آورد و گفت: «براي چي مي خواي؟»
- مي خوام نامه بنويسم.
زن کاغذ را زمين گذاشت و نشست و گفت : «حالا که وقت نامه نوشتن نيست, محمِّد حسين.»
محمّد حسين شروع به نوشتن کرد. توي اتاق شروع به قدم زدن کرد, مي دانست چيزي که محمّد حسين مي نوسيد, نامه نيست خودش را کنترل کند. صورتش از اشک خيس خيس شده بود. محمّد حسين هرازگاهي نگاهي به زن مي انداخت و دوباره مي نوشت, چهره اش عوض شده بود, صورتش گل انداخته بود. نامه اش را که نوشت, يک دور آن را خواند و بعد آن را توي پاکت گذاشت و درش را چسباند و آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه ... اگه شهيد شدم اين رو بخون .»
زن نامه را نگرفت: «مي دونم .... مي دونم چي نوشتي, نياز به خوندن نيست ... وصيت نامه.»
محمّد حسين سر به زير انداخت؛ اما همان طور نامه را به طرف زن گرفته بود. زن گوشه اي نشست.
محمّد حسين گفت: «دوستان خواب ديدن شهيد شدم .... گفتن: برادر ملک محمّدي, مواظب خودت باش. به هر حال هر کسي يک روز پيمونه اش پر مي شه, مهم اينه که آدم چه جوري بره.»
زن سر روي پاهايش گذاشت و هق هق گريه کرد.
مادر زنش توي اتاق آمد و گفت: «چي شده, ننه؟»
محمّد حسين بلند شد و گفت: «زن و بچه هام رو به شما مي سپارم مادر. حواستون بهشون باشه ما رو هم حلال کنيد. اگه داماد خوبي نبوديم.»
اشک توي چشم پير رن حلقه زد. محمّد حسين سراغ دخترش رفت, خواب بود, صورتش را بوسيد و ساکش را برداشت. زن بلند شد, صورتش را پاک کرد و قرآن را از گوشة طاقچه برداشت. محمّد حسين بيرون آمد, زن چادر سفيدش را روي سر انداخت و آمد دم در. محمّد حسين نامه را دستش داد. پسرش توي حياط بازي مي کرد. محمّد حسين او را بغل کرد و چند بار بوسيد, خواست او را زمين بگذارد, پسر پايين نيامد و محکم گردن پدر را چسبيد. زن خواست او را بگيرد, پسر حاضر نبود از آغوش پدر کنده شود. مادر بزرگ خواست بچه را از بغل او بگيرد, پسر بچه زد زير گريه. محمّد حسين تا بيرون از خانه او را برد. دم در دوستانش منتظرش بودند, مادر بزرگ سراغ بچه رفت و گفت: «بيا بغل مادر بزرگ, بريم بستني بخريم ...»
پسر بچه از آغوش بابا بيرون آمد, محمّد حسين قرآن را بوسيد و از زير آن رد شد, گفت: «حلالم کنيد ... خداحافظ.»
راه که افتاد زن کاسة آب را که برگ سبزي توي آن بود, پشت سر او خالي کرد. پسر دويد و برگ خيس را برداشت و صدا زد: «بابا, دفعة ديگه از اون گردنبند ها که داري, برام مي آري؟»
محمّد حسين لبخند زد و سر را تکان داد.

قايق از ميان آبراه ها راه خود را مي يافت و پيش مي رفت, چرخش پروانه زير قايق, در آب موج مي انداخت و موج, ني هاي بلند روييدة ميانة مرداب را به لرزه وا مي داشت, در مسير آبراه ني ها بريده شده بودند تا قايق ها راحت تر عبور کنند, در ميان آبراه ها در جاهاي مختلف, دشمن کمين کرده بود و سر راه عبور قايق ها مانع ثابت يا شناور گذاشته بودند تا آن ها را گير بيندازد. لا به لاي ني ها و روييدنيهاي بلندي که در فاصله سيزده کيلومتري مرز آبي بين جزاير مجنون و منطقه خشکي شرق دجله در آمده بود, دشمن با سلاح هاي انفرادي و خمپاره انداز, آبراه را زير نظر داشت و گاه يگان دريايي لشکر را به آتش مي بست. شليک پراکنده خمپاره و موج انفجار آن قايق را با سه سر نشين کج مي کرد و گاهي آن را مي چرخاند و قايقران دوباره آن را به سختي کنترل مي کرد و به حالت اول بر مي گرداند.
قايق از ميان آبراه جمل به خشکي شرق دجله مي رفت, قايق سرعت داشت و بچه ها هر کدام سمتي را زير نظر داشتند. آبراه را بچه هاي خودي زده بودند و هر کس از آنجا رد مي شد چيزي به يادگار مي نوشت, هر تازه واردي که وارد آبراه مي شد با خواندن يادگاري هاي بچه ها روحيه مي گرفت و از تنهايي در مي آمد و حضور بچه ها را حس مي کرد؛ وسط آبراه چشم بچه ها به تابلويي افتاد که روي آن نوشته شده بود: «لبخند بزن برادر.»
محمّد حسين آن را خواند و با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، از صداي خندة او همة بچه ها به خنده افتادند. يکي گفت: «خوب شد اين جا نوشته لبخند بزن، اگه نوشته بود، قهقهه بزن چکار مي کردي؟»
پيش تر که رفتند، جسد چند عراقي روي آب بود، بچه ها فهميدند که به خشکي نزديک مي شوند، آتش، سنگين تر شده بود، پشت هم صداي انفجار توپ و خمپاره مي آمد. بچه ها قايق را کنار زدند و پياده شدند، صداي فرياد نيروهاي خودي زير باران آتش دشمن به خوبي شنيده مي شد، عده اي مي دويدند و مجروحان را به عقب منتقل مي کردند، بچه ها اين طرف و آن طرف پخش شده بودند، هر ثانيه با انفجار خمپاره و توپي، فرياد الله اکبر بچه ها بلند مي شد و عده اي شهيد و زخمي مي شدند، هواپيماهاي دشمن از بالا، منطقه را بمب باران مي کردند.
محمّد حسين مي دويد، يکي از بچه ها صدايش کرد: دراز بکش برادر ملک محمّدي، خم شو؛ اين جوري راحت مي زننت.
بچه ها به سراشيبي رسيدند و به پايين سرازير شدند، محمّد حسين پت سر دوستش با فاصله پنج متر حرکت مي کرد، چند قدم عقب تر، دوست ديگرش در پي شان مي آمد. محمّد حسين هنوز به پايين شيب نرسيده بود که ناگهان صداي سوت گوشخراشي نزديک شد و لحظه اي بعد چند متر جلوتر از او خمپاره اي تا نيمه در زمين فرو رفت و بعد انفجار مهيبي رخ داد، موج انفجار محمّد حسين را بلند کرد و به زمين کوبيد و ترکش هاي خمپاره را در سر و صورتش رو کرد. موج، دوستش را که جلو او مي رفت، آن طرف پرتاب کرد و ترکش به صورت دوست پشت سري اش خورده بود.
محمّد حسين چشم باز کرد، از گردن و صورتش خون بيرون مي زد، کف دست را روي زمين گذاشت، عضلات صورتش منقبض شد، تلاش کرد خودش را به طرف دوستانش بکشاند، ذره اي پيش آمد، دستش را به طرف او گرفت، اما نتوانست بيشتر حرکت کند، سر بر خاک گذاشت. پلاک جلو صورتش بود، به ياد پسرش افتاد، به او قول داده بود، حالا پلاک متعلق به پسرش بود. به سختي زمزمه کرد: «لا اله الا الله.» و چشم فرو بست.

مي روم بيمارستان سراغ آقاي خاقاني. توي اتاق شلوغ است، بعضي از بچه هايي که آمده اند ملاقات، مي شناسم. برايم سخت است تو بروم. دلم مي خواست تنها بود.
باز هم کمپوت خريدم، مي خواستم دسته گل بگيرم؛ اما فکر کردم شايد براي او خوب نباشد.
تو که مي روم سلام مي کنم. همسرش گرم احوالپرسي مي کند و آقاي خاقاني با من دست مي دهد و مي گويد: «چطوري برادر؟»
- تو هنوز دست از برادر گفتن بر نداشتي؟
لبخند مي زند، حالش کمي بهتر است، چند تا از ملاقاتي هايش خداحافظي مي کنند و مي روند.
- بالاخره اومدي بيمارستان؟
- چه کنيم ديگه ... اختيار ما دست حاج خانومه.
همسرش لبخند سردي مي زند و بيرون مي رود. پشت سر او ملاقات کنندة ديگر هم مي روند و من مي مانم و او. دلم مي خواهد با او حرف بزنم، اما نمي دانم چطور.
- ببخشيد که ... اين چندروز تنهايت گذاشتم.
ناخودآگاه دستش را مي گيرم.
- اين چه حرفيه؟! تو اين وضع که نمي تونستي بياي.
- سختت نبود؟
- نه، ديگه راه رو بلدم. اوّلش راهنما مي خواستم.
سرفه مي کند، نه به شدت دفعه هاي قبل؛ اما باز هم شديد است و رنگش به کبودي مي زند. نمي توانم نگاهش کنم. سرفه که مي کند به راحتي مي شود دردي را که مي کشد، احساس کرد، با هر سرفه دست روي قفسة سينه ا م گذارد و آن را فشار مي دهد و توي چشم هايش اشک حلقه مي زند.
سرفه زودتر رهايش مي کند. ناخودآگاه دستش را مي گيرم. مي گويد: «چرا ساکتي؟»
- چي بگم؟
- نمي دونم ... از خودت بگو، از اين چند روز.
- رفتم سراغ خونوادة شهيد حسين قاسمي و ابراهيم ابراهيمي ترک ... فقط يک نفر ديگه مونده ... بعدش بايد رفع زحمت کنم.
آهسته مي گويد: «اين جا خيلي بهت بد گذشت؟»
انگار مي ترسد بلندتر حرف بزند.
- نه بابا، اين چه حرفيه؟ ... اما ...
- اما چي؟
- سخت نبود، داغونم کرد .... من از يک دنياي ديگه اومده بودم، حالا احساس مي کنم يک آدم ديگه شدم .... وقتي وارد زندگي اين آدم ها شدم، خيلي چيزها برام تغيير کرد، زاويه نگاهم به دنيا عوض شد، ارزش هاي قبلي ام رنگ باخت.
- بد بود يا خوب؟
- نمي دونم ... هنوز نمي دونم ... فقط يک چيز برام روشنه.
- چي؟
آستين دست چپم را بالا زدم: «ديگه اين خيلي آزارم نمي ده ... ديگه خاطرة اون موشک بارون خيلي زجرم نمي ده.»
- تو موشک بارون اين جوري شدي؟
- آره، پنج سالم بود، رفته بودم خونة خاله ام، گاهي مي رفتم اون جا مي موندم و با پسرخاله ام بازي مي کردم، گاهي هم اون مي اومد. دو روز بود که خونه شون بودم. روز دوم مي خواستم برگردم خونه، خاله ام گفت: «صبر کن با هم بريم. مي برم مي رسونمت.«
حاضر شديم، من و خاله ام و پسرخاله ام از در خونه اومديم بيرون. اول پسرخاله ام اومد بيرون، من پشت سرش بودم و خاله ام هم پشت سر من، يکدفعه عراق موشک زد خونه همساية خاله ام ... خيلي وحشتناک بود، خيلي ... خونة همسايه و خونه خاله ام تو يک لحظه، ريخت، ريختنش هم وحشتناک بود. من تو چهارچوب در بودم. در افتاد رو دستم. خاله ام ... خدا رحمتش کنه ... زير آوار موند ... پسرخاله ام رو هم موج پرت کرد؛ اما خوشبختانه چيزيش نشد... خيلي تلخ بود ...هيچ وقت اون صحنه از ذهنم نمي ره، با اين که هيچ وقت نخواستم به ياد بيارمش.
بعد از سال ها اولين بار است که اين خاطره را براي کسي تعريف مي کنم. آقاي خاقاني ساکت به حرفم گوش مي دهد ... احساس شرم مي کنم، از او و آدم هاي مثل او خجالت مي کشم، زخم من، پيش زخم آنها مثل يک خراش است در مقابل جاي گلوله ... و همان اندازه ميان ما فاصله.
نگاهش مي کنم. چهره اش رنج کشيده است، اما صبور. نمي دانم خودش مي داند که فرصت زيادي ندارد يا نه ... لبخند مي زند و دستم را مي فشارد ... احساس مي کنم، خوابش مي آيد. بلند مي شوم و خداحافظي مي کنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ملک محمدي , محمد حسين ,
بازدید : 194
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 148 نفر
بازديدهاي ديروز : 2,705 نفر
كل بازديدها : 3,720,827 نفر
بازدید این ماه : 5,155 نفر
بازدید ماه قبل : 15,010 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک