فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زمستان سال 1338 در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا که آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره ماي? خير و برکت براي خانواده اش بود... دوران تحصيلات او کوتاه بود، تا دور? راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي کار شتافت.
يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند که: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست که «پرده برداري» کند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي کرد؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، ماجراي «حرّ و زاير کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل که شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود...»
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «کاراته» موفقيت هايي کسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر کارهاي او تشکيل يک «تعاوني کشاورزي» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خودکفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از کار کشيد و راهي جبهه شد، يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اينِ کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوه را ببآفريد... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماند? خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين کارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهر? آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء (ص) ـ بود... او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که .... اين خود سيدالشهداءست که نظر دارد بر اين گردان...»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود... «مصطفي» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد... من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن که هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
منبع:امير خط شکن،نوشته ي سيدمحمد رضامصطفوي،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)-قم




وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان.
به نام پروردگار عالميان که تمام قدرت در دست اوست. به نام کسي که بشر را از لخته خون آفريد و او را اشرف مخلوقات به شمار آورد.
خدمت شما نور چشم هاي خودم سلام عليکم. مي بخشيد از اين که آخرين سلام خود را از راه دور به شما مي کنم، چون ديگر به دست بوس شما نمي آيم. ان شاءالله که خدا توفيق شهادت نصيب من کند.
خدايا!
توب? مرا قبول کن در اين وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مر نمي بري، من قبول دارم، آدم بدي هستم. تو به لطف خود مرا ببر ديگر نمي توانم زنده بمانم به شهادت اين برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودين، شهدا و مجروحين رفتم، از بس که مادران آنها را ديدم ديگر نمي توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدايا! مي خواهم شهادتي نصيبم کني که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهداي ديگر سرفراز باشم.
خدايا! مرا با شهداي کربلا محشور کن.
خدايا! نمي دانم چطور با تو صحبت کنم با اين گناهاني که کرده ام ولي مي دانم که تو کريمي، اميد نااميداني، ديگر نمي دانم چيزي بگويم فقط مرا بيامرز و مديون خون شهدا مکن.
از خدا مي خواهم که شهادت نصيبم کند و ديگر هيچ آرزويي ندارم. در جبهه غرب که اين سعادت نصيب من نشد ولي وقتي که به جنوب آمدم ياد امام حسين (ع)، ابوالفضل (ع) علي اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بي لياقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنيد که خدا سايه امام خميني را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندي آفتاب کند.
برادران و خواهرانم!
فرزندانتان را در راه اسلام تربيت کنيد. نگاه به زير دستان خود کنيد که خدا از شما راضي باشد. خدا را شکر کنيد و نگاه به بالا دست خود نکنيد که طمع دنيا شما را بگيرد. در سختي ها آن قدر صبر کنيد که صبر از دست شما خسته شود. زماني که دنيا رو به شما آورد، پشت به دنيا کنيد. از هرچه که به سر شما مي آيد راضي باشيد البته آزاده باشيد، تا مي توانيد به فقيران کمک کنيد. روزي را از خدا بخواهيد، نه از بنده خدا.
شما را به خدا امام و روحانيت را کمک کنيد که اگر روحانيت شکست بخورد آبروي پيامبر (ص) از بين مي رود. امام را دعا کنيد.
سلام مرا به دوستان و آشنايان برسانيد و از طرف من از آنها حلاليت بطلبيد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . مصطفي کلهر




خاطرات
سيد محمد رضا مصطفوي:
آقا مصطفي شهادتي را دوست داشت که با پيکري خونين به ديدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مي نشست، سخن از شهادت به ميان مي آورد او مي گفت: مثل حضرت اسماعيل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم مي خواهم در خون خود بغلطم.
در عمليات بدر پس از انجام شناسايي، بچه هاي گردان را با وضعيت منطقه آشنا کرد و برخلاف گذشته که خنده بر لبانش مي نشست با حالت خاصي از بچه ها حلاليت طلبيد و خداحافظي کرد! بعدازظهر آن روز سوار قايق شد و در آبراهي حرکت کرد و در کنار گردان حضرت محمد رسول الله (ص) خط دشمن را شکست و به تعقيب دشمن پرداخت. صبح روز بعد که او را ديدم به خاطر از دست دادن بچه هاي خوب گردان، ناراحت به نظر مي رسيد. اما هيچ شکوه اي را بر زبان جاري نکرد و گفت: ما تنها اميد و توکلمان به خداست. همان وقت دشمن اجراي پاتکي سنگين را در سر مي پروراند. حرکت تانکهاي دشمن آغاز شد. او به دستور فرماندهي لشکر گروهاني را در مقابل تانکها مستقر کرد و تا حدي مانع پيشروي دشمن شد. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها شليک گلوله مستقيم آغاز کرد تانکها به مواضع بچه ها نزديک شده بودند و آقا مصطفي براي سرکشي به بچه ها و غسل شهادت به پشت خط رفته بود. بچه ها او را از چنين وضعيتي مطلع مي کنند او سوار موتور مي شود و بلافاصله خود را به خط مقدم مي رساند، قبض? آر پي جي را بدست مي گيرد و مشغول شليک مي شود. پس از شليک چند گلوله بچه ها او را به پايين خاکريز مي آورند و مي گويند: اجازه دهيد کس ديگري اين کار را انجام دهد. شما گردان را هدايت کنيد. اما او مي گويد: کار از کار گذشته و از بچه ها مي خواهد تمام امکاناتشان را به کار گيرند و به مقابله با دشمن بپردازند. دقايقي گذشت که آقا مصطفي با شليک چند گلوله هدف تير کاليبر از ناحي? سر مي شود و در خون مي غلطد و به آرزوي خود مي رسد....

حوادثي که در اوايل پيروزي انقلاب در کردستان اتفاقي افتاد اولين صحنه هاي پيکار مردمي را در ميان جوانان کشور به نمايش گذاشت.
بروبچه هايي که در تظاهرات خياباني يا اقتدار خود طاغوت را از اريکه قدرت به زير کشيدند، در کردستان اسلحه به دوش گرفتند تا براي حفظ اسلام، از توطئه اي که به نام تجرب? اين خطه از ميهن اسلامي صورت گرفته بود، جلوگيري کنند. در ميان کساني که اين بام خطر قدم نهادند، بي شک با اخلاص ترين و شجاع ترين رزمندگاني بودند که با فداکاري ها و از جان گذشتگي هاي خود پرتو اين اخلاص و شجاعت را به تمام پهنه اين سرزمين گسترانيدند.
در اين ميان شهيد مصطفي کلهري با اين که تازه از زندان رژيم طاغوت آزاد شده بود از کساني بود که از آغاز فتنه در کردستان به آن خطه رفت و با شجاعت در مقابل از خدا بي خبران ايستادگي کرد، آقا مصطفي تا قبل از عمليات رمضان در کردستان ماند و سپس به جبهه هاي جنوب آمد و در عمليات بدر مزد جهادش را گرفت و سوار بر بال سپيد ملائک در خون طپيد و پاي بر عرش نهاد و چشمان حيرت زده ياران را در حسرت وداع خويش خيره کرد.

شايد اولين کسي که نام فلق را بر روي بروبچه هاي مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهيد مصطفي کلهري بود. او به هرکس که اهل تهجد و شب زنده داري بود فلق مي گفت.
در يکي از خطهاي پدافندي جنوب، يکي از همين بچه ها آمده بود تا چند روزي مرخصي بگيرد. آقا مصطفي وقتي نگاه به چهره اش انداخت، گفت: شما پيش برادر غلام پور که بعدها به شهادت رسيد برويد و بگوييد: من فلق هستم، فلاني مرا پيش شما فرستاده تا مرخصي بگيرم!
اين بنده خدا غافل از همه جا، پيش شهيد اکبر غلام پور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضاي مرخصي نمود!
شهيد غلام پور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنيدن اين مطلب خنديد و مرخصي او را نوشت.

مرتضي آهنگران:
آقا مصطفي از صفات و ويژگي هايي برخوردار بود که اين ويژگي ها کمتر در افراد ديگر ديده مي شد. او در تربيت نيروي انساني دقت نظر زيادي مي کرد. و در بعد معنوي وقت زيادي را صرف مي نمود و کمتر به استراحت مي پرداخت. او نهايت تلاش را در رسيدگي به امور معنوي، مسايل پشتيباني يا عملياتي بچه ها صرف مي کرد. به جبهه که مي آمد شايد در هر شبانه روز کمتر از سه، چهار ساعت به استراحت مي پرداخت و بقيه وقتش را وقف بچه ها مي کرد.

سيد محمد رضا مصطفوي:
از دير باز با شهيد گران قدر مصطفي کلهري آشنا بودم. آقا مصطفي در شجاعت بي باکي و استقامت کم نظير بود، در بحبوب? انقلاب هدايت و رهبري جوانان در مبارزات وتظاهرات خياباني را به عهده گرفته بود. تا اين که مورد تعقيب عوامل رژيم طاغوت قرار گرفت.
وي بعدازظهر روز بيست و هفتم رمضان سال 57 در يکي از تظاهرات خياباني مورد شناسايي قرار گرفت و مدتي بعد با شليک و اصابت گلوله اي از سوي ماموران رژيم دستگير شد. چند روزي با مراقبت ماموران در بيمارستان نکويي قم تحت درمان قرار گرفت و پس از بهبودي نسبي، زندان قصر تحت نظر کميته مشترک گروه خرابکاران قرار گرفت و با پيروزي انقلاب از زندان آزاد شد.

محسن موحدي:
در آن ايام که افتخار پاسداري از بيت امام (ره) در جماران را داشتم، آقا مصطفي پيش من آمد و تقاضايي کرد که فلاني اگر امکان دارد برايم وقت ملاقات بگير، مي خواهم خدمت امام برسم. چند روزي بعد خواسته او عملي شد و قرار شد در وقت معين به اتفاق به ملاقات حضرت امام (ره) شرفياب شويم. در روز ملاقات ايشان با ناباوري گفت: يعني من اين سعادت را دارم که بروم دست امام را ببوسم! اگر اين توفيق را پيدا کردم زياد حرف دارم با امام بگويم.
خدمت امام رسيديم، آقا مصطفي دست امام را بوسه مي زد و اشک مي ريخت و دست مبارک امام را به صورت مي کشيد. يکي دو بار هم سرش را بلند کرد و با گريه گفت: آقا براي ما دعا کنيد.
وقتي بيرون منزل امام آمديم، گفتم: شما که مي گفتي من خيلي حرف دارم پس چي شد؟
گفت: من در مقابل عظمت امام نتوانستم چيزي بگويم. ولي اگر امام در حق من دعا کند همه خواسته هاي من برآورده مي شود. هرچه تا به حال زحمت کشيدم براي خدا بود واگر اجر دنيوي داشته همين افتخار ملاقات با امام بود. امروز ايمان و اعتقادم به امام صد برابر شد. اگر يک روز پشت جبهه مي ماندم امروز ديگر آن يک روز هم نمي مانم به خاطر اين که امام تکليف کرد که به جبهه برويم.

دو، سه روزي بود که آقا مصطفي براي شناسايي به منطقه عملياتي رفته بود و از بچه هاي گردان دور بود، همه بچه ها سراغ او را مي گرفتند و به خاطر دوري او احساس دلتنگي مي کردند.
بعد از اين که آقا مصطفي کار شناسايي را تمام کرد، به گردان آمد. بچه ها سر صف ايستاده بودند. نگاهشان که به آقا مصطفي افتاد احساس عجيبي به آنان دست داده بود، انگار پدر خود را چند روزي نديده بودند.
خصوصيت اخلاقي شهيد کلهري طوري بود که هرکس او را مي ديد در همان برخورد اول شيفته اش مي شد. به همين خاطر او توانسته بود گردان سيدالشهداء (ع) را با کادر و نيروهاي بسيار قوي سازماندهي کند و در هر عملياتي اين گردان به عنوان گردان خط شکن وارد عمل شود. و ماموريت خود را به بهترين شکل ممکن انجام دهد.
تبعيت پذيري
شهيد بزرگوار مصطفي کلهري چون وجود خود را وابسته به انقلاب مي دانست، در صحنه هاي مختلف و ميدان هاي کارزار، با درايت و آگاهي تا پاي جان ايستادگي کرد.
او نه تنها در پيروزي انقلاب و مبارزه با رژيم ستم شاهي زخم ديد و جراحت چشيد، بلکه در دوران دفاع مقدس هربار با بدني مجروح از ميدان نبرد خارج مي شد و مدتي بعد باز هم راه جبهه را پيش مي گرفت و صف مردان کارزار را فرماندهي مي کرد.
آقا مصطفي در سخت ترين شرايط، دشوارترين ماموريتها را به عهده مي گرفت. از ميان ماموريتهاي پدافندي و آفندي، ماموريت آفندي را انتخاب مي کرد و در تبعيت پذيري زبان زد همگان بود. در حماسه خيبر و بدر، به همه درس مقاومت و ايثار داد و در شکستن دژ محکم دشمن تا آخرين نفس ايستادگي کرد و همانجا بود که به آرزوي خود رسيد و مزد جهادش را گرفت.





آثار باقي مانده از شهيد
سخنراني در مراسم بزرگداشت شهداي والفجر 4در دبيرستان امام صادق (ع) قم
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام علي رسول الله و اوصيائه و رحمه الله و برکاته. با سلام خدمت ولي عصر (عج) و رهبر عزيزمان ـ نائب بر حقش امام خميني (ره) سلام بر خانواده هاي معظم شهدا خصوصاً شهداي اين دبيرستان؛ شهداي «عمليات والفجر 4»، از جمله شهيدان «محمد علي هادي»، «شهيد موحدي»، «شهيد برقعي» و ....
برادران! همانطور که مي دانيد، اين مراسم به احترام خون شهداي «عمليات والفجر چهار» و ديگر شهداي اين دبيرستان برپا شده است و خدمت شما رسيده ايم. قبل از هر چيز بايد عرض کنم که مثل معروفي وجود دارد که «جنگ اول به از صلح آخر!» ما اول با شما حجت تمام کنيم که نه سخنران خوبي هستم و نه تحليل گر سياسي ـ نظامي، که بتوانيم تحليل خوبي از جنگ براي شما داشته باشيم. آنچه مي گوييم از خود شما ياد گرفته ايم، هرچه داريم از دولت شما، خصوصاً بچه بسيجي ها داريم.
با پيروزي انقلاب اسلامي، به حول و قوه الهي و رهبري خردمندان? امام آمريکا ديد که بهترين مهره اي که در منطقه داشته از دست داده است، حال اگر انقلاب مردمي، به همين منوال ادامه يابد طولي نمي کشد که کل منطقه، از دست او خارج مي شود؛ لذا تصميم گرفت که به هر نحوي شده جلوي اين انقلاب را بگيرد و آن را ريشه کن سازد. سپس شروع به توطئه و نيرنگ عليه انقلاب نمود؛ دولت بازرگان، تحريم اقتصادي، غائل? بني صدر، ترور شخصيت ها و ... از جمله تلاشهاي مذبوحانه او به صورت غير مستقيم بود. هر جنايتي که مي توانست نمود؛ جالب اينجاست که دشمن ما را حتي به کمبود تهديد مي کرد در حالي که امام (ره) فرمود: «ما روزه مي گيريم و ...» و همه امت اسلامي هم استقبال نمودند، آخرين حرب? آمريکا، «صدام» بود. تفکر خشونت و حمله مستقيم آخرين تيري بود که آمريکا در چله تدبير خويش داشت. تحميل جنگ و حمله صدام ـ که يکي از گردن کلفت هاي منطقه و نوکر حلقه به گوش او بود ـ به جمهوري اسلامي با وعد? فتح سه روزه و ... در حقيقت آخرين تلاش امريکا براي رسيدن به هدف بود.
جنگ آغاز شد و تحليل گران نظامي ما ديدند که مرزي که با عراق داريم چيزي حدود هزار کيلومتر ـ تقريباً ـ مي باشد؛ اين گستر? مرزي را به سه محور تقسيم کردند؛ محور اول از شمال مرز که شامل «اسکله» به بالا که «مريوان» و «سردشت» و «نودشه» و «نوسود» و ... مي باشد؛ يک محور هم از «سرپل ذهاب» تا «نفت شهر» و «قصر شيرين» و «سومار» تا «ايلام» و «دهلران» و «مهران» و «موسيان»؛ محور سوم هم از «موسيان» به طرف «خوزستان» از «خرمشهر» و «آبادان» و ...
عراق هنگام آغاز جنگ، دوازده لشگر پياده و نظامي داشت، اين دوازده لشکر را حدود شش ماه در مناطق مختلف آموزش داد، آموزشي وحشيانه! آموزش داد که چطور غارت کنند؛ چطور به بلاد مسلمين هجوم ببرند؛ پس از آن در کنار مرزها يک سري درگيري بوجود آورد و در ادامه، حمله سراسري خود را آغاز نمود؛ ابتدا بزرگترين ارتفاعات را از جمله «دالاهو»، «کومله» و قله هاي «نوسود» و «نودشه» را تسخير کرد و برخي از تصرفات را به نيروهاي «دمکرت» و «کومله» سپرد. دامنه تصرفات عراق تا «سرپل ذهاب» و «موسيان» و نقاط استراتژيک ديگر، گسترش يافت؛ عراقي ها کمک يک سري عوامل نفوذي، «قصر شيرين» و «نفت شهر» را به راحتي تسخير کردند و فاتحانه (!) به «گيلان غرب» رسيدند.
در «گيلان غرب» عراق با مقاومت جدي مردم، مواجه گرديد... عراق هنوز به ايلام نرسيده بود که دستور تخليه ايلام رسيد! اين دستور، البته خيلي عجيب نبود، چرا که از بني صدر رسيده بود به بهانه اين که «مي خواهيم طوري عمل کنيم که ضرب? شکافي به آنها بزنيم، بايد آنها را به منطقه وارد کنيم و بعد از آن آتش بر آنها بريزيم و بيرونشان کنيم!!» اما نکته جالب توجه آن است که يکي از شخصيت هاي شهر ايلام ـ فرماندار يا رئيس شهرباني بود، دقيقاً نمي دانم ـ مردم را جمع نمود و وضعيت جنگ را براي آنها تشريح کرد و در آخر گفت که «اين وضعيت و اين هم شما! همه اسلحه هايتان را برداريد و بيرون از شهر مستقر شويد و منتظر دشمن باشيد؛ در ضمن هريک از نيروهاي خودي خواست عقب نشيني کند تيراندازي کنيد!»
اين جسارت و شهامت زايد الوصف، باعث شد مردم در برابر عراق، سدي دفاعي ترتيب دهند ... اتفاقاً در «آبادان» هم همين شهامت مردمي، باعث شد که عراق نتواند «آبادان» را کاملاً غضب کند؛ نيروهاي عراق از ورود «بهمن شير» عبور کرده وارد کوي «ذوالفقاريه» شدند، خواستند که وارد «آبادان» شوند اما تعدادي از مردم از جمله پيرمردي همراه با پسرش تا پاي جان در برابر نفوذ آنها مقاومت نمودند.
يکي از مشکلات ما در ابتداي جنگ، حضور و نفوذ عوامل خائني چون بني صدر بود؛ هميشه اينها داعيه جنگ کلاسيک داشتند و «سپاه» و «مردم» را شايسته رزم نمي دانستند و با آنها مخالف بودند؛ مي گفتند که «اينها جنگ بلد نيستند و ...» سه بار هم عمليات کلاسيک انجام دادند اما موفق نشدند! تا اين که «شهيد کلاهدوز» به اتفاق ديگر همرزمانش طرح عملياتهاي غير کلاسيک را ريختند و عملياتهاي کوچکي را آغاز کردند که «حصر آبادان» يکي از آنها بود....
با شروع عملياتهايي چون «طريق القدس»، «فتح المبين» و ... عراق عقب نشيني نمود؛ صدام در همين «عمليات فتح المبين» به حاشا پرداخته، گفت که «اگر ايران بتواند «سايت ها» را بگيرد من کليد «بصره» را به آنها مي دهم!» که بحمدالله از او گرفتند.
هنگام «عمليات رمضان» بود که عراق به شدت به سازماندهي نيروها و تجهيزات پرداخت و به همت ابرقدرتها تا دندان مسلح شد. حتي موانعي که در عمليات، به کار برده بود مثل طرح مثلثي ـ که يک طرح اسرائيلي بود ـ برادراني که در اين عمليات بوده اند مشاهده کرده اند؛ ميدان مينهاي مختلف، سيم خاردار و ... که نسبت به موانع گذشته، گستردگي و تنوع و کيفيت خاصي پيدا کرده بود. اما اين موانع به راحتي برطرف شد چون پشتوانه برادران، خدا بوده و هست نه تجهيزات، مادي و نظامي.
در «عمليات محرم» سپاه براي تشکيلات و تيپ هاي خودش احتياج به تانک داشت؛ هرچه بودجه سپاه را سنجيدند تا تانکهاي لازم را خريداري کنند و عمليات را آغاز نمايند به راه حلي دست نيافتند خلاصه به نزد امام (ره) رفتند و کسب تکليف نمودند، امام فرمود: «همه کارهاتان را کرده ايد؟» گفتند: بله! شناسايي ها شده، همه نيروها هم آماده اند... فقط مانده موضوع تانکها.» امام فرمودند: «خوب! الان برويد، فردا بيايد تا راه حلي پيش پايتان بگذارم.» فرداي آن روز امام با طمانينه اي خاص و سيمايي روشن فرمودند که «برويد و شروع کنيد! با اميد به خدا و توکل بر او ...»
عمليات آغاز شد؛ در همين عمليات که سپاه مي خواست چهل تانک بخرد و بودجه نداشت از عراق، غنيمت لازم را گرفت، تجهيزاتي که به تازگي وارد منطقه شده بود؛ انگار از ماشين پياده کرده و به خط آورده بودند!
با همين اتکا به نيروي لايزال الهي و از برکت دعاي امام (ره) توانستيم پشت سرهم عمليات هايي را آغاز کنيم و به عراق ضرباتي کاري و نفس گير، وارد کنيم. عملياتهايي مثل «والفجر مقدماتي»، «والفجر 2 و3» و ... که هر کدام انبوهي از فتوحات را به همراه داشتند.
خاطره اي از عمليات والفجر 2 و نقش امام (ره) در فرماندهي عمليات بگويم؛ در حين عمليات، که با موفقيت هم پيش رفته بود، يکي از گردانهاي عملياتي در محاصره افتاد و تمام تلاشهاي قرار گاه براي نجات آنها بي نتيجه ماند... اين مشکل را به اطلاع امام (ره) رساندند و کسب تکليف نمودند؛ امام (ره) با کمال خونسردي، نقشه عمليات را خواستند و وضعيت منطقه را جويا شدند؛ پس از تشريح عمليات، با حالتي خاص فرمودند که يک نيرو از فلان سمت اشاره به نقطه اي از نقشه به صورت ايذايي عمل کنند و از اينجا وارد شوند؛ از فلان جا، نيروهايتان را عقب بکشيد و از فلان منطقه حمله کنيد تا نيروهايتان را سالم از محاصره بيرون آوريد... سريعاً فرماندهان دستور را عمل کردند، طولي نکشيد که محاصره شکسته شد و نيروها نجات يافتند.
پس از عملياتهاي والفجر 2 و 3 عمليات والفجر 4 با سه هدف، آغاز شد؛ اول اينکه بنگاههاي خبر پراکني به اذهان القا کرده بودند که ايران، توانايي عمليات در کوهستان را ندارد؛ ديگر اين که در آن منطقه، تراکم ضد انقلاب بسيار بود و تدارک و تامين دشمن از آن سمت بود؛ و سوم آن که چيزي حدود پانصد کيلومتر از مرز ما در دست دشمن بود، به صورت هلالي و نيمکره که دفاع از آن مرزها بسيار مشکل بود و نيروي بسياري مي خواست.
در همان مرحله اول و دوم عمليات به بسياري از اهداف تعيين شده رسيديم؛ فتح ارتفاعاتي چون رستم آباد، گرمک، پادگان گرمک که تجمع نيروهاي ضد انقلاب در آنجا بود. در اين عمليات، عراق دست به جنايتي زد که بسيار ماي? شگفتي بود؛ حدود 6 گردان مهندسي اش را به شهر پنجوين ـ که در محاصره و تيررس ما قرار گرفته بود ـ وارد نمود و دست به خرابي اين شهر زد... طولي نکشيد که شهر به آن زيبايي و شکوه ـ که از بالاي قلل بسيار تماشايي بود ـ به خرابه اي تبديل شد! عراق از يک سو شهر را ويران مي کرد و از سوي ديگر آن را به گردن ايران مي انداخت و مي گفت که ايران جنايت مي کند، شهر پنجوين را گرفته و ...
اين عمليات اگرچه فتوحات بسياري به همراه داشت اما طبعاً با مشقت و رنج بسيار، اين فتوحات بدست آمده. در همان منطقه با شروع عمليات، ارتفاعات کانيمانگا که هدف اصلي ايران بود، به راحتي فتح شد. در پشت ارتفاعات کانيمانگا چند ارتفاع کوچک بود که بايستي فتح مي شد. اين ارتفاعات نسبتاً بلند و صعب العبور بود... عمليات بسيار مشکلي بود، خلاصه آن شب در سرماي زمستان در باران، مثل بيد لرزيديم تا به قله لري رسيديم و از آنجا سرازير شديم به طرف مواضعي که در پيش داشتيم...
عصر بود که نماز خوانديم و دوباره حرکت کرديم، دست خالي و بدون تجهيزات، تا بتوانيم به راحتي در آن جا حرکت کنيم؛ فقط به انداز? ضرورت، وسايل برداشته بوديم. البته راز اين که توانستيم تاب بياوريم و بجنگيم و به اهداف خود برسيم همه از ياري خداوند و امام زمان (ع)، بود. يک امداد غيبي محض.
در هنگام حرکت مجدد، دشمن متوجه ما شد و آتش بسياري ريخت، چند نفري مجروح شدند؛ حال چگونه مجروحان به عقب رسانده شدند، بماند! وضع عجيبي بود نه قاطري نه ماشيني براي بازگرداندن مجروحين و ... باران گلوله بود که بر زمين مي ريخت، بچه ها جلوي چشم هم مجروح و شهيد مي شدند ولي هيچکدام روحيه شان را از دست نمي دادند.... اين مرحله 60 ساعت طول کشيد و در تمام اين مدت با وجود کمبود آب و غذا و ديگر امکانات، حرفي از رخوت و عقب نشيني و ... در ميان نبود بعد ازين 60 ساعت، امکانات تازه رسيد و بچه ها مجدداً توانستند به مدد کمکهاي الهي ـ که صورت غيبي داشت ـ به اهداف از پيش تعيين شده، نايل شوند.
اين مختصر، تحليل کوتاهي بود از جنگ، شيوه دفاع ما و هم چنين مددهاي غيبي که رزمندگان اسلام را در جبهه ها همراهي مي کند. ان شاءالله ... که بر اين باور باشيم که جنگ ما جنگ عقيده است و تکليف همه ماست که بر سر آرمان و عقيده خويش مبارزه کنيم. والسلام علي عبادالله الصالحين و رحمه الله و برکاته.


دست نوشته هاي شهيد، قبل از عمليات خيبر
9/10/62 ساعت 7 بعدازظهر سوار قطار تهران ـ خرمشهر شده عازم جنوب شديم، با جمعي از برادران کادر گردان سيدالشهداء (ع) و گردان امام سجاد (ص) ساعت 8 صبح بود که به انديمشک رسيديم؛ سوار ميني بوس شديم و آمدم پادگان دوکوهه. بعد از معرفي، در يکي از ساختمانهاي بي در و پيکر، ساکن شديم و به کادر سازي براي گردان آينده، مشغول شديم... آن شب تا ساعت 12 من و (شهيد) جواد عابدي و احمد حنجري و ابوالفضل شهامي نشستيم و صحبت هاي زيادي کرديم، برادران حديث خواندند و روايت گفتند و استفاده کرديم...

12/10/62: بعد از نماز صبح به ميدان صبح گاه رفتم؛ قرآني و بعد هم نيايشي؛ بعداً برگشتيم به ساختمان.

12/10/62: بعد از نيايش صبحگاهي با گردان امام سجاد يک دور، دور زمين دويديم؛ بعد از آن نيروها دايره بستند هيچ کسي جلو نرفت براي نرمش دادن (با آن که) ورزشکار زياد بود؛ هرچه اصرار شد کسي جلو نرفت، خلاصه با اصرار زياد دوستان من جلو رفتم و مختصر نرمشي دادم...
در بين نماز مغرب و عشاء تفسير سوره حجرات گذاشته بودند، استفاده کرديم. اعلام کردند که ساعت 8 دعاي توسل برگزار مي شود، رفتيم دعاي توسل؛ محفل گرم و با معنويتي بود، برادران خيلي شود داشتند؛ فقط جاي شهدا خالي بود! يادي از آنها کرديم... برادران بسيار گريه مي کردند، خوش به حال آن کساني که مهدي (عج) را ديدند...

14/10/62: ساعت 5/10 به اتاق بازگشتم؛ بچه ها مشغول گوش کردن داستان شب بودند، من هم مشغول خاطره نويسي شدم؛ البته الان خاطره نويسي خيلي شور ندارد چون روزها متوالي و معمولي است... ساعت 11 شب است، محسن دل پاک در پي درست کردن نمايشنامه اي است...

15/10/62: در حمام نشسته بودم و کيسه مي کشيدم؛ يکي از ترکشهاي ريزي را که از عمليات والفجر مقدماتي در پايم مانده بود، ديدم و به زحمت در آوردم و شتشو کردم ... بعد از حمام به همراه بچه ها سري به امامزاده سبزقبا زديم، نماز خوانديم و رفتيم چلوکبابي؛ بعد از آن سري به گلزار شهداي دزفول زديم چه گلزاري: چقدر شورانگيز بود؛ ديدم که خانواده هاي هشت نفري، ده نفري ـ پيشتر و کمتر ـ همه با هم به فيض شهادت نايل شده اند مادرها و خواهرها سر قبر عزيزانشان شيون مي کشيدند و خدا را هم شکر مي کردند... عجب روحيه اي داشتند! خدا صبرشان بدهد.

16/10/62: يکي از برادران مرا صدا زد و گفت که بيا بيرون، که قدمي بزنيم و چند کلام صحبت کنيم ... يکي از مشکلات زندگيش گفت از من مي خواست که به وي مرخصي چند روزه بدهم، خيلي ناراحت بود... من کمي او را دلداري دادم و او را به فرمانده محور، برادر فتوحي، معرفي کردم... خوب ديگر! بالاخره جنگ است و هزار مکافات؛ خدا همه انسانها را در همه وقت امتحان مي کند... خدا کند که ما در اين امتحان، رد نشويم به حق ابوالفضل العباس آري اين حکايت امروز ما بود، به اميد اين که در آينده، در حرم ابي عبدالله خاطره بنويسم، خاطره نويسي در آنجا چه صفايي دارد...

17/10/62: در برنامه صبحگاه امروز، در نرمش ها فشار زيادي بود و بچه ها عرق زيادي ريختند! بعد از نرمش، در زمين ورزش تشک کشتي گذاشتيم و با چند تن از بچه ها شيرجه و پشتک زدن تمرين کرديم...
يکي از بچه ها مي خواست نمايشنامه اي اجرا کند، از من خواست که کمکش کنم تا نمايشنامه را بنويسد؛ تا نزديک ظهر، براش (نمايشنامه را) مي نوشتم...
بعد از نماز به اتاق صادق پور رفتم براي شام؛ شام که خوردم با بچه ها از هر دري صحبت کرديم، از انقلاب و خاطرات مختلف آن با من هم خاطره شير خوردنم و زندان رفتنم را تعريف کردم...

18/10/62: رفتيم دزفول، خانه يکي از برادران که در عمليات والفجر مقدماتي اسير شده بود؛ ساعت يک رسيديم خانه شان؛ مادرش خيلي خوشحال شد؛ گله داشت که چرا زودتر نيامديم و بعد از يک سال حالا ....؟! پدرش ما را که ديد خيلي خوشحال شد، نامه هاي آن اسير آزاده را َآورد و ما خوانديم؛ آلبوم عکسهايش را هم ديديم؛ يک عکس از من هم ميان عکسهايش بود که بعد از عمليات محرم در مقر پاسگاه زيد با آن اسير آزاده انداخته بودم... خدا ان شاءالله به حق موسي بن جعفر (ع) تمام اسراي ما ـ مخصوصاً محمدرضا چوب تراش را نجات بدهد.

21/10/62: ... گفتند شهيد جواد دل آذر آمده است، آمدم ديدم بله با شهيد هادي زماني آمده مي خواهند بمانند؛ جواد مي گفت که مي خواهم يکي از نيروهاي گردان شوم... ما خنديديم اما او جدي مي گفت! بالاخره جواد، به ما زور شد، قرار شد که براي اطلاعات عمليات گردان، بايستد...

22/10/62: ساعت 9 بود که نيروها به خط شدند؛ رفتيم سراغ جاي جديد... برادران گفتند اگر صحبتي داري بکن! که من کمي مزاحمت ايجاد کردم ... خيلي خجالت کشيدم! چون واقعا! من کسي نيستم که لياقت صحبت کردن براي اينها داشته باشم؛ آن قدر سختم بود که لکنت زبان پيدا کرده بودم...!

23/10/62: شام را امشب در تدارکات خوردم، آخر من عادت دارم بيشتر اوقات را پهلوي بچه ها باشم و با آنها غذا بخورم؛ اين همه سعادتي است...

26/10/62: ساعت 11 با مسوول گروهانها جلسه داشتم؛ اين اولين جلسه اي بود که گذاشته بودم؛ فرمانده گروهان يک، شهيد احمد کريمي مريض بود و نيامده بود...
... غروب دوباره باران شروع به باريدن کرد، بيشتر از صبح؛ اولين چادري که آب داخلش آمد، چادر ما بود. من رفتم سراغ چادر بچه ها، که باران تندتر شد، تا آمديم که به خودمان بياييم و کمي بجنبيم باران مهلت نداد و همه چادرها را آب گرفت... اگر بداني چه باراني بود! انگار آسمان، درش باز شده بود... تمام صحرا را آب گرفته بود؛ بچه ها را سوار کرديم و به ساختمانها انتقال داديم...

27/10/62: براي خواندن دعاي توسل به چادر شهيد احمد کريمي رفتيم؛ ده پانزده نفري دعايي خوانديم؛ بعد از دعا آمدم ديدم شهيد دل آذر جواد، در چادر تنها خوابيده است؛ چادر سرد بود ولي او خوابيده بود که نماز شب را راحت بخواند...

6/11/62: ساعت 5/12 بود رفتم پي لباس شستن، کمي لباس داشتم که کثيف شده بود، مي خواستم آنها را بشويم...؛ يکي از برادران بسيجي که بسيار مومن بود آمد و نيم ساعتي پهلوي من بود؛ صحبت از شهيد شدن بود، خلاصه خيلي سر به سرش گذاشتم! از او پرسيدم اسم مرا بلدي که در نماز شب دعايم کني؟!
لباس شستن تا ساعت 5/1 طول کشيد... آمده ام که بخوابم تا ببينم فردا را چه بيش آيد و خداوند چه خواهد.

22/11/62: غروب اعلام کردند که برنامه تاتر است؛ ساعت 8 جمعيت شروع کرد به آمدن، بچه ها هم مشغول گريم و دکوربندي و ... بودند ...تاتر نزديک دو ساعت طول کشيد؛ تماشاچي ها تشويق زيادي کردند... من هم در سه صحنه از نمايشنامه به سبک دشتي خواندم ... الان ساعت 11 شب است که مشغول خاطره نويسي هستم، خدا مي داند آخر اين دفترچه به کجا بکشد!

26/11/62: ظهر است؛ از نماز آمده ام؛ مي خواهم دفترچه را ببندم چون گمان نمي کنم ديگر وقتي داشته باشم که چيزي بنويسم چون امکان دارد شب از اينجا برويم. الان در جاي آماده شدن هستم؛ کوله ها را بايد ببنديم و ... تا ببينيم خدا چه مي خواهد؛ اگر سعادتي باشد در عمليات شرکت مي کنيم؛ توصيفي نصيبي ما بشود يا نشود...

زندگي نامه شهيد به روايت خودش
من «مصطفي کلهري» در زمستان سال 1338 در شهر مقدس قم، چشم به جهان گشودم، شش ساله بودم که تحصيلاتم را آغاز نمودم. در آن زمان برادرانم عباس و غلام پس از گرفتن مدرک ششم، ترک تحصيل کرده بودند و ديگر برادرم مرتضي هم دوسال بيشتر درس نخوانده بود. من شش سال تحصيلي را در مدارس پهلوي و ميرزاي قمي با موفقيت گذراندم. دور? راهنمايي را تا سال دوم بيشتر ادامه ندادم چرا که دلم راضي نمي شد خود درس بخوانم و برادرانم از درس صرفنظر کنند و براي گذراندن امور زندگي مجبور به کار کردن باشند؛ اگرچه همه آنها راضي بودند که من فقط درس بخوانم اما خودم راضي نبودم. به هرحال ترک تحصيل کرده، مشغول به کار شدم؛ مدتي گچ کاري و بنايي کردم تا خود استاد قابلي شدم و در کنار کار کردن، به ورزش روي آوردم و در ورزش کاراته که مورد علاقه ام بود تلاش زيادي به خرج دادم تا اين که به موفقيت ها و مدارج بالايي رسيدم.
در همين زمان بود که اعتراضات و تظاهرات مردم عليه رژيم بالا گرفته و از گوشه و کنار نواي مرگ بر شاه و درود بر خميني فضاي شهر را پر کرده بود. به ياد دارم که در آن موقع، اختناق و خفقان در تمام کشور حاکم بود؛ چنان ساواک، مردم را تحت نظر داشت که هرکس صدايش درمي آمد فوراً در نطفه خفه مي شد. ما هم متوجه اين مسايل نبوديم، البته پدرم و عمويم چيزهايي برايم مي گفتند، از 15 خرداد خونين و شهدايي که در آن سال در قم و تهران و برخي شهرهاي ديگر داده بوديم... بعضي وقتها هم رسال? امام را مي ديدم که در خانه رد و بدل مي شد يا عکس آقا که خيلي ارزش داشت و دست به دست مي گشت.
با جدي شدن جريان مبارزه، من نيز شرکتي فعال در تظاهرات و حرکات مردمي عليه رژيم پيدا کردم. يک شب در حرم حضرت معصومه (ص) به دام افتادم؛ دو کماندو مرا دستگير کردند و آن قدر مرا زدند که پيراهنم تکه تکه شد! البته من آن شب تنها نبودم، عمو محمد و يکي از بچه هاي محله مان نيز با من بودند، به هر صورت ممکن آن شب خودمان را از دست آنان راحت کرديم!
روز بيست و هفتم ماه رمضان 57 طبق معمول هر روز، لاستيک ها را در خيابان آتش زديم و شعار مرگ بر شاه و ... آغاز شد؛ آن روز شهيد آقا حسن و برادرم شهيد تقي هم بودند. وقتي لاستيک ها آتش گرفت و مرگ بر شاه شروع شد، يک باره ديدم که از چهار طرف خيابان و کوچه، مامور مي آيد. هر طور بود آنها را سرگردان کردم و به کوچه اي گريختم، ناگهان صداي گلوله اي شنيدم و احساس کردم که نمي توانم راه بروم... ماموران به من رسيدند و با چوب به جانم افتادند... بالاخره با پاي شکسته و تير خورده مرا به بيمارستان بردند.
چشم هايم را که باز کردم، ديدم ماموري بالاي سرم ايستاده است و پاي سالمم به تخت بسته شده است! تقي زاده معاون کلانتري دو که از عناصر پليد رژيم بود، برايم پرونده قطور و سنگيني درست کرده بود و مرا به عنوان يک خرابکار بسيار خطرناک با جرمهاي آتش زدن لاستيک و گفتن مرگ بر شاه حمل مواد منفجره با داشتن دو قبضه اسلح? کمري و پرتاب نارنجک معرفي نموده بود!
بعد از بيمارستان به زندان شهرباني منتقل شدم، دوازده روزي هم مهمان آنها بودم، به علت پرونده سنگيني که داشتم! محاکمه ام به تهران افتاد تا اين که سر از زندان قصر در آوردم ... پس از چندي، با بالا گرفتن شور مبارزات و روشن شدن تکليف رژيم از زندان آزاد شدم.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه شهيد آقا عباس ميرعبدالباقي ـ که خدا رحمتش کند ـ عازم به جبهه هاي غرب شدم و پاي در عرص? مبارزه گذاشتم. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران درآمدم؛ در همين موقع بود که پدر و مادرم، بحث ازدواج را در پيش کشيدند، اما من شانه خالي کردم و گفتم: پس از جنگ!
در آخرين ماموريت در منطقه غرب کشور، به مدت چهار ماه با يک گروهان آموزشي، به جبهه رفتم؛ به حول و قوه الهي تا آن جا که مي توانستم و کاري از دستم برمي آيد، انجام دادم. گاه گاهي اتفاقاتي مي افتاد که چون خاطره اي هميشه در ذهن باقي مي ماند؛ به ياد دارم که چندين بار براي گشت زني و شناسايي داخل خاک عراق شديم و سالم و بي هيچ خطري بازگشتيم... روزهاي آخر ماموريت بود که دوباره برنامه شناسايي پيش آمد، مسوول خط در آن موقع، حسين مراد بود؛ هنگام حرکت به من گفت: مصطفي! يا تو يا من! با وجود اصرار شديد من، قرار شد حسين برود؛ به هر حال آنها رفتند ولي اسير شدند؛ با آن که شب بعد به جستجوي آنها رفتيم ولي اثري از آنها نيافتيم. به هرحال آخرين روزهاي ماموريت من در غرب با چنين حادثه اي پيوند خورد.
حال و هواي عمليات رمضان بود که به منطقه جنوب آمدم و با يک گروهان نيروي رزمي به منطقه رفتم، در مرحله پنجم عمليات بود که وظيفه خط شکني را به گردان ـ که من معاونش بودم ـ سپردند که بحمدالله و المنه، و به لطف امام زمان (عج) بسيار موفق بوديم؛ در شب عمليات من از ناحيه بازو زخمي سطحي برداشتم که بخير گذشت.
پس ازمعالجه درقم و اهواز، با سازماندهي نيروها مجدداً به منطقه آمدم؛ حدود دو ماه و نيم در منطقه پاسگاه زيد در حال آماده باش بوديم؛ پس از مرخصي کوتاهي گردان به دوکوهه و بعد به دهلران مامور شد. در مدتي که در منطقه بوديم بوي عمليات را استشمام مي کرديم حالت معنوي در آنها پيدا شده بود که گويي همه طالب شهادت بودند؛ من هم با بچه ها انس زيادي پيدا کرده بودم، ديگر حتي يک لحظه نمي خواستم از آنها جدا شوم کارم را هم خيلي دوست داشتم، چون به عنوان يک خدمتگزار در کنار بچه ها بودم، اگرچه شايد خدمتگزار خوبي نبودم، ولي خودم از کار خويش راضي بودم... بالاخره انتظار به سر رسيد، واقعاً شب، شب ميثاق بود، ميثاقي که وصف آن بسيار مشکل است... بچه ها يکديگر را در آغوش مي گرفتند، من هم به سهم خويش از بچه ها حلاليت مي طلبيدم و با آنان وداع مي کردم.
آن شب، براستي امدادهاي غيبي را به چشم ديديم و حس کرديم، شب پانزدهم ماه بود و هوا مثل روز روشن بود اما چندي بعد، ابري آمد و روي ماه را پوشانده، که بسيار مايه شگفتي ما شد. هوا که تاريک شد ما راه افتاديم، زمين منطقه رمل بود و به سختي مي شد روي آن راه رفت، اما امداد الهي نصيبمان شد و باران، نم نم باريد و رمل ها را محکم کرد و راه حرکت ما بسيار خوب و راحت شد.
آن شب حدود 8 يا 9 کيلومتر از راه را دويديم تا به يک منطقه آبي رسيديم با لباس از آب گذشتيم، در حالي که تا زير چانه ها را آب گرفته بود، بعد از آن که از آب درآمديم پشت سر عراقي ها مستقر شديم و منتظر مانديم تا اينکه عمليات آغاز شود.
چيزي از شروع عمليات نگذشته بود که به اهداف خود رسيديم، ازبس که برادران، متوسل به امام زمان (عج) شده بودند عمليات بسيار موفقيت آميز بود. اواخر عمليات بود که باز از حکمت و خواست الهي، مجروح شدم و سينه و بازويم مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
در مشهد، مشغول معالجه بودم که باخبر شدم برادرم محمد تقي شهيد شده است، با شنيدن اين خبر، احساس کردم کمرم شکست، به هرحال به سختي خود را به قم رساندم با اين حال به برنامه تشييع جنازه آن شهيد، نرسيدم. چهلم برادرم بود که حالم بهبود يافت و دوباره توفيق شرکت در عمليات را يافتم.
عمليات والفجر نزديک بود و من دوباره به عنوان معاون گردان، افتخار خدمتگزاري رزمندگان و شرکت در عمليات را پيدا کردم، گردان، طبق معمول خط شکن بود البته اين از خوبي بچه ها و تجربه کافي آنها بود که چنين ماموريت خطيري به آنان واگذار مي شد.
با شروع عمليات، نيروها به راه افتادند و با توکل بر عنايات الهي از همه موانع دشمن گذشته، خط را شکستند... من طبق معمول، زخمي شدم! ابتدا پايم در راه ترکش خورد، اندکي بعد خمپار? 60 دشمن در کنارم منفجر شد و دوباره پايم به شدت مجروح گرديد... به هرحال بيش از اين سعادت نداشتم که در عمليات در خدمت رزمندگان باشم و از سوي ديگر در اين حادثه، شهادت تقدير من نبود.
مدتي در قم به معالجه مشغول بودم، با اصرار خانواده ام، با يک خانواد? شهيد، که برادرش را مي شناختم، ازدواج کردم البته شرط گذاشتم که باز هم به جبهه بروم ـ اگر خداوند توفيق دهد ـ پس از ازدواج، عازم جبهه شدم و يک ماه آنجا بودم، بعد از آن براي مدتي مرخصي گرفتم به عنوان اين که در سپاه قم مشغول خدمت باشم، اما دوباره به سراغم فرستادند. به هرحال تکليف ما اين است که در هرجا و هر زمان، پاسدار آرمانها و ارزشهاي اسلامي و ملي مان باشيم.
عمليات والفجر 3 در پيش بود، با گردان به سوي مهران رفتيم. بعد از آن، چند روزي را در مقري به نام چنگوله بوديم، در آنجا گردان، ماموريت يافت که در برابر تک سنگين عراق بايستد و مقابله کند. بعد از آن چند ماه را در مريوان به انتظار عمليات والفجر سپري مي کرديم. اين عمليات برخلاف عمليات هاي گذشته در روز، انجام شد که الحمدالله نتايج خوبي به همراه داشت، البته شيريني پيروزي اين عمليات با اندوه از دست دادن عزيزاني چون بنيادي، سلطاني و قرباني همراه شد.
ماموريت ديگر ما در منطقه جزاير مجنون بود، مدتي را در منطقه اي به نام جفير به شناسايي پرداختيم و پس از آن ماموريت گردان در جزيره آغاز شد و به نحو احسن و با موفقيت تمام نيز پايان پذيرفت.
اکنون که اين مطالب را مي نويسم، سحر است سه روز را روزه گرفته ام و به ميهماني خدا رفته ام، به اين اميد که مرا قبول کند و به بارگاه خويش راه دهد. اکنون که عازم حرکت هستم از خداوند مهربان درخواست مي کنم توبه ام را بپذيرد و شهادت را نصيبم فرمايد. جز اين هيچ آرزويي ندارم.
خدايا!
نمي دانم چگونه با تو صحبت کنم، با اين گناهاني که مرتکب شده ام نمي توانم چيزي بگويم، اما مي دانم اميد نااميدان هستي، کريم و غفاري!
خدايا!
در اين هنگام سحر، سخنان مرا بشنو، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر!
به شهادت اين برادران قسم، ديگر خسته شده ام، از بس به ديدار خانواده شهدا و مفقودين و جانبازان رفتم، از بس مادران داغ ديده آنها را ديدم، ديگر احساس شرم مي کنم.
در خيابان که قدم مي گذارم، به هرکجا که مي روم عکس شهدايي را مي بينم که پيش از اين، چند مدتي با آنها بوده ام... خدايا دوباره سعادت بودن و زيستن با آنها را نصيبم کن.
خدايا! با خود قرار گذاشته ام اگر شهيد شدم، خدمتگزار شهدا باشم، همانطوري که هميشه خدمتگزارشان بوده ام.
خدايا با شهداي کربلا محشورم کن!
من وصيتي ندارم که بگويم تمام گفتني ها را برادر شهيدم ـ که خدايش بيامرزد ـ وصيت کرده و گفته است. از مال دنيا هم چيزي ندارم که به کسي ببخشم... من از دست همسرم راضي هستم ان شاءالله که خدا نيز از او راضي باشد و اميدوارم که پس از من با خوشبختي کامل، زندگي نمايد...
برادران و خواهرانم!
شما فرزندانتان را آن طوري تربيت کنيد که برادرم تقي راضي بود، من لياقت آن را ندارم که سفارش کنم اسلحه مرا زمين مگذاريد..
ولي سعي کنيد فرزندانتان را به نحوي تربيت نماييد که ادامه دهنده راه شهيدان عزيز باشند.
هميشه به زيردستان خود توجه داشته باشيد و در زندگي آنان تامل کنيد تا خدا از شما راضي باشد، هرگز به بالا دست خود نگاه نکنيد تا طمع دنيا، شما را نگيرد. در سختي ها صبر داشته باشيد آن قدر که صبر از دست شما خسته شود! پشت به دنيا کنيد تا دنيا به شما روي آورد. راضي باشيد به آنچه خداوند براي شما مقدر فرموده است... حرف آخر اين که شما را به خدا، امام را ياري کنيد، اگر روحانيت شکست بخورد آبروي اسلام در خطر مي افتد.. ديگر چيزي نمي توانم بگويم فقط اين که: خدايا ما را مديون خون شهيدان مکن.
الحمدالله الذي شرفنا لشرف الشهاده مصطفي کلهري 14/3/63

مصاحبه با شهيد دردوران دفاع مقدس
س: از چه مدت تا به حال در جبهه ها حضور داشته ايد و در اين مدت، چه مسووليت هايي بر عهده گرفته ايد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. يک ماه از جنگ گذشته بود که بنده به اتفاق يکي از دوستان ـ که بعدها توفيق شهادت يافت ـ به دشت ذهاب رفتم. در آن موقع تک تيرانداز بودم. حدود يک سال و چهار ماه در غرب ماندم، بعد از آن به سپاه قم بازگشتم و بعد از حدود چهارماه ديگر در گيلان غرب مامور شدم. در آنجا مسوول گروهان بودم و بعد مسوول خط شدم.
با تمام شدن ماموريت، به قم بازگشتم پس از مدتي مامور به جبهه جنوب شدم. مرحله پنجم عمليات رمضان بود که به جبهه جنوب آمدم، در آنجا معاون گروهان بودم. در اين مرحله از ناحي? بازو مجروح شدم.
در عمليات محرم به عنوان مسوول گروهان، و در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان معاون گردان سيدالشهدا (ع) در جبهه حضور داشتم که در هردو ماموريت ياد شده، مجروح شدم... به هرحال لطف خدا مثل هميشه شامل حال من بوده است و تا به حال توفيق خدمت داشته ام تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد...!
س: با توجه به کمک ابرقدرتها به عراق، به نظر شما چه عواملي باعث پيروزي رزمندگان اسلام در جبهه ها شده است؟
مسلم است که با آن حجم بسيار زياد امدادهاي ابرقدرتها، تنها نيروي لايزال الهي و توجهات ائمه اطهار (ع) و در يک کلام، امدادهاي غيبي است که باعث شده است بتوانيم در اين عملياتها، دشمن را شکست دهيم. رهبري امام (ره) و نفس رحماني او نيز باعث شده است که جبهه ها پشتوانه اي فوق داشته باشند.
س: در اين مدت که با رزمندگان اسلام بوده ايد چه صفات بارز و قابل توجهي از آنان ـ خصوصاً برادران بسيجي ـ ديده ايد؟
ـ من از بچه هاي بسيجي ويژگي هاي بسياري ديده ام که اصلاً قابل وصف نيست، اصولاً آن چه از يک انسان واقعي انتظار مي رود در اينان وجود دارد ... به قول امام، کاري که اينان مي کنند کار انبياء است، ايثارشان، اعمالشان، برخوردشان، نماز شبهاشان، مبارزه شان و ... همه، مبارزات علي (ع) را در اذهان زنده مي کند.
س: به عنوان فرمانده اي که با رزمندگان ارتباط زيادي داشته، اگر خاطره اي از ايثار و فداکاري شان داريد بفرماييد.
ـ البته من کوچکتر از آن هستم که براي بسيجي ها فرماندهي کنم، بچه هايي که عقيده دارم فرشتگاني هستند که چند وقتي از خدا ماموريت گرفته اند تا در زمين باشند. جبهه سراسر خاطره است، در عملياتهايي که بوده ام کمتر به ياد دارم که بچه ها بتوانند يکسره بجنگند ولي در آخرين عملياتي که توفيق شرکت داشته ام ـ يعني عمليات خيبر ـ بچه ها 50 ساعت يکسره جنگيدند که بيست و دو يا سه ساعت از آن را در آب بوده اند تا هنگامي که وارد جزيره شدند و در طي مسافت هفده کيلومتر، يک سره مبارزه کردند... البته زبان من قاصر از وصف کامل اين شهامت هاست.
س: همانطور که فرموديد، يکي از رموز موفقيت رزمندگان، امدادهاي غيبي است... شما از اين امدادها اگر به ياد داريد، لطفاً بيان کنيد.
ـ اصولاً عملياتي انجام نشده که در آن امداد الهي وضوح نداشته باشد... اما يک نمونه از هزاران نمونه اي که ديده ام آن است که، موقعي که مانور گردان، شروع شد (در عمليات خيبر) دشمن تا آن طرف ضلع جنوبي بيرون شد، ضلع جزيره، چيزي حدود هفت کيلومتر بود و ما اين هفت کيلومتر را بايد راست مي رفتيم و به لشگرهاي مجاور الحاق مي کرديم... با يک گروهان ـ حدود 75 نفر ـ بايد اين هفت کيلومتر را پدافند مي کرديم، چيزي که من مشاهده کردم اين بود که بچه ها پس از 24 ساعت توانستند چهار کيلومتر از اين خط را پدافند کنند و سه کيلومتر آن خالي بود... خوب! دشمن مي توانست با يک حرکت، با يک خيز، به اين طرف آب بيايد... ولي دشمن فقط بالا مي آمد و آر پي جي مي زد و مي رفت، معلوم است که اين مساله فقط امداد الهي است و دشمن از چيزي هراس داشته که حمله نمي کرده است. حتي شهيد مهدي زين الدين نيز اقرار به اين مساله داشت که اگر دشمن مي توانست از آن سه کيلومتر نفوذ کند، حتماً اين کار را کرده بود.
س: از ميان افراد کادر لشگر و فرماندهان و ... کساني بوده اند که با شهيد مهدي زين الدين همرزم بوده اند و آشنايي خاصي با ايشان داشته اند، خواهشمند است آن چه از خصوصيات ايشان سراغ داريد، بيان فرماييد.
ـ من نمي دانم چرا هرگاه به ياد مهدي مي افتم بدنم به لرزه مي افتد... وقتي به ياد روحيات و حرکات او مي افتم در آن لحظه نمي توانم موقعيت خود را وصف کنم! من خيلي ضعيف تر از آنم که شهيد مهدي را با آن خصوصيات، توصيف کنم. مهدي حالاتي عجيب داشت که من خيلي دورتر از او بودم... هرچه که به او نزديک تر مي شدم باز خود را در آن حد نمي ديدم که او را درک کنم.
شهيد مهدي اخلاق خاصي داشت که باعث شده بود نيروها احساس ويژه اي نسبت به او داشته باشند... هروقت که از او جدا مي شديم و به هم مي رسيديم، او براي همه برادرهاي زيردستش و فرماندهان گردانهايش و ... به منزله يک پدر بود.
گاه اتفاق مي افتاد که با ايشان جلسات متعددي با فاصله هاي زماني اندک داشتيم، در هر بار ايشان، مانند پدري که دو سال فرزندش را نديده، ما را در آغوش مي گرفت و اين چيزي است که من هيچ وقت فراموش نمي کنم. ان شاءالله .... بازهم شهيد مهدي ما را براي هميشه در بغل بگيرد!
س: در پايان اگر صحبت يا پيامي داريد، بفرماييد.
ـ در کنار سخنان و پيامهاي شهيداني چون بنيادي و قديري و ... من چه مي توانم بگويم؟! اميدوارم که ادامه دهنده راه شهيدان باشيم تا در روز قيامت، مديون خون آنان نباشيم ان شاءا... والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : کلهري , مصطفي ,
بازدید : 222
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1335 ه ش در شهر مذهبي قم متولد شد و در 5 سالگي اصول و فرع دين را نزد مادر خود فرا گرفت . در 7 سالگي وارد دبستان شد. تحصيلات را تا فارغ التحصيل شدن از دانشگاه بابلسر در رشته برق،ادامه داد. در تيرماه 1357 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از گذراندن يک دور? آموزشي نظامي به خدمت در آموزش و پرورش شهرستان يزد و مرکز تربيت معلم فني و حرفه اي همان شهرستان مشغول شد.
با پيروزي انقلاب و تشکيل کميته هاي انقلاب اسلامي، شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک به کميته پيوست و 8 ماه به عنوان مسئول کميته يزد خدمت نمود. او در حالي که از يک سو در سنگر آموزش و پرورش به تربيت نسل انقلاب همت گماشته بود، از سوي ديگر، در سنگر کميته انقلاب اسلامي يزد به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مشغول بود و در تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد تلاش نمود. پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، مدت 6 ماه به سمت فرماندهي سپاه در يزد منصوب شد.
اين شهيد سعيد در فروردين ماه سال 59 به منظور مقابله با تحرکات و حملات پراکنده رژيم بعث عراق به فرماندهي عده اي از پاسداران يزد به قصرشيرين اعزام شد و مبارزه جديد خود را شروع کرد. او علاوه بر علوم جديد، به مطالعه قرآن و نهج البلاغه علاقه فراوان داشت و با تعمق و دقت، مطالب آنها را مي خواند و سپس به تحليل يافته هاي خود مي پرداخت.
در پيروي از آداب و احکام شرعي توجه بسياري داشت و سعي مي کرد در تمام مسائل
خود، از رساله پيروي کند. در دوران تحصيل در دانشگاه همواره با افراد مذهبي در تماس بود و در مخفي گاه گروهي شان، اعلاميه و عکس امام را به دست آورده و پس از تکثير در سطح شهر پخش مي کرد.
شهيد محراب ـ آيت الله صدوقي ـ پيرامون فعاليتهاي شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک چنين بيان داشته اند: «من شش، هفت سال در اين شهر بودم، کمتر جواني را به اين شدت فعال مي ديدم. اين جوان آمد و نقش فعالي را در شهرمان ايفا کرد. خانه هاي ساواک را شناسايي کرد. دانشجويان، روحانيت، کسبه، مردم و همه را با هم متحد ساخت و خانه هاي شکنجه و ارعاب و وحشت ساواک را پيدا کردند و به من ساختمان بزرگي را نشان دادند که روي تمام اتاقهايش نوشته بود اتاق براي برق گذاشتن، اتاق براي ناخن کشيدن، اتاق براي خشک کردن جسد و ... و شهيد ابراهيمي اين مرکز فساد را مرکز خدمت و جهاد کرد و سپاه پاسداران را در اين ساختمان به وجود آورد و يک لااله الا الله به خط خودش نوشت و به ديوار نصب کرد.
ايشان فرماند? سپاه يزد شدند و 8 ماه در سپاه خدمت کردند. وقتي که اين جوان براي بيان مشکلات به نزد من آمده بود، 48 ساعت استراحت به چشم خود نديده بود و تنها موقع نماز بلند شد نمازش را خواند. فقط کمي آب خورد و لب به غذا نزد. مي گفت: مردم بايد از خود تحرک بيشتري نشان بدهند، در شهر ساواکي بسيار است. ما دو هفته است شهر را جستجو مي کنيم ولي چند خانه ساواک در شهر وجود دارد. اگر جلو بيفتيد ما هم به پشتيباني شما اين خانه ها را تصرف مي کنيم و بساط ساواک را از اين شهر جمع مي کنيم.
مهندس ابراهيم ابراهيمي ترک از طرف سپاه دو مرتبه در کردستان و سنندج به ماموريت رفت. در مرتبه سوم خدمت امام رسيد تا ضمن دست بوسي، ايشان را در جريان اخبار مستقيم جنگ قرار دهند. امام نيز فرموده بود: اين شماها هستيد که خدمتگزار مملکت هستيد. و ابراهيم نيز در جواب عرض کرده بود: بايد ما يک چنين راهي را برويم، بايد همه جوانان ما اين راه را بروند.
يکي از برادران پاسدار از شب مجروحيتي که منجر به شهادت اين سرباز فداکار اسلام شد، چنين نقل مي کند: «يکي از روزها، مهندس يک چادر دشمن را به آتش کشيد و درگيري همچنان ادامه يافت. ساعت 12 شب بود که همه روي زمين نشستيم و دعاي کميل خوانديم. بعد مهندس از ما سوال کرد: موقعي که امام حسين (ع) به شهادت رسيد، لبانش خندان بود و قرآن مي خواند، مي دانيد چرا؟ ما نتوانستيم به اين سوال جواب دهيم. خودش جواب داد و گفت: براي اين بود که شهادتش در راه اسلام بود. انشاءالله هر کداميک از ما به شهادت رسيديم، ذکرمان ياد حسين باشد و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد. او در همان شب مجروح شد. وقتي خواستيم برادران را صدا بزنيم او نگذاشت و گفت: بگذار کارشان را بکنند. سپس خودم او را به جاده رساندم و با يک ماشين ارتشي او را به بيمارستان سرپل ذهاب رساندم. ولي معالجات سودي نبخشيد و او فقط 48 ساعت زنده بود. در اين مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند، چون خودش نمي پذيرفت و مي گفت: بايد مثل حسين (ع) با لب تشنه شهيد شوم. و همان طور که مي خواست ـ در 24 سالگي و در تاريخ 11/2/1359 ـ به شهادت رسيد. مثل حسين با لب تشنه و در حال ذکر.»
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
راننده پا روي گاز گذاشته بود و مي رفت, انگار هيچ چيز سر راهش نبود. انگار دنيا تنها يک جاده بود که رو به خورشيد مي رفت.
پدال گاز زير پايش تکان مي خورد و بالا و پايين نمي رفت. جاده ناصاف بود و پر از سنگلاخ؛ اصلاً جاده اي در کار نبود. راننده مجبور بود از ميان تپه ها و کوره راه ها , جاده اي در ذهنش بکشد و پيش برود تا به بيمارستان سر پل ذهاب برسد.
هر بار که ماشين بالا و پايين مي رفت, مهندس ناله مي کرد و درد در ذره ذرة سلولهايش مي پيچيد. گلوله, عميق پيش رفته بودو خونريزي ادامه داشت.
به بيمارستان که رسيد, مهندس را با همان پتويي که توي آن بود, بلندکردند و به طرف بخش دويدند.
بيمارستان ديگر روال عادي خود را نداشت, از وقتي که جنگ شده بود, جز مجروح جنگي, بيماري نبود و اگر هم بود همان بچه هاي جبهه بودند.
پرستارها دويدند برانکار آوردند. مهندس به خود مي پيچيد. پرستار سريع نام و مشخصات او را از همراهش گرفت و پرونده تشکيل داد. اتاق عمل در نام و مشخصات او را از همراهش گرفت و پرونده تشکيل داد. اتاق عمل در وضعيت اضطراري بود. هر آن مجروحي وارد بيمارستان مي شد و نياز به عمل پيدا مي کرد.
مهندس را يک راست به اتاق عمل بردند و دکتر بالاي سرش رفت و لحظه اي بعد مهندس زير تيغ جراحي بود.

به هوش که آمد, نفهميد کجاست. چشم هايش دور تا دور اتاق را گشت, همه جا سفيدبود. سرش کوچکترين تکاني نمي خورد. سنگين بود. انگار بمبي توي سرش کار گذاشته بودند, قادر نبود دست هايش را هم تکان دهد. سهي کرد با چرخاندن چشمش, دور و برش را بکاود. کسي بالاي سرش بود و صدايش کرد:
- مهندس ... مهندس ابراهيمي ... حالت چطوره؟
نگاهش کرد, چشم هايش تار مي ديد, نمي توانست تشخيص دهد چه کسي است, لب هايش خشک خشک شده بود, زبانش به دهانش چسبيده بود. عطش زبان و لبش را مي سوزاند.
به سختي لب ها را هم باز کرد: «چ ... چ ... چ ش... شد ... م ... من ... که تو خ... خط بو ...»
همراهش به سختي صدايش را مي شنيد. سرش را پايين برده بود و گوشش را نزديک دهانش گرفته بود.
- يادت نيست برادر؟ مجروح شدي, گلوله خوردي ... تشنه ت نيست؟ ... لبت خشک خشکه.
مهندس با چشم هايش جواب مثبت داد. مرد ليواني از روي ميز کنار تخت برداشت و از پارچ آب کرد و ليوان را نزديک دهان او برد. مهندس از خوردن سرباز زد. مرد خواست آب را به او بخوراند. مهندس لب هايش را بست.
- ا ... مگه تشنه نيستي؟
مهندس به سختي لب هايش را باز کرد:
- مي ... مي خوام ... ت... تشنه ... ب... برم ... لب ... ت... تشنه ... مث... مثل ... ا... امام ... حسين.
- - اي بابا ... ديگه گذشت، تو شهيد بشو نيستي، بيا آب بخور.
مهندس باز امتناع کرد. زير چشم هايش گود افتاده بود و سياه شده بود. رنگ صورتش پريده بود. درد را در تمام تنش احساس کرد به شدت خوابش مي آيد، نمي خواست بخوابد. مي خواست حواسش را جمع کند و همة گذشته اش را به خاطر بياورد و مرور کند، مي خواست لحظات آخر، اگر لحظات آخر بود با خود و خداي خودش خلوت کند.
تلاش مي کرد گذشته اش را از کودکي به خاطر بياورد، ذهنش خسته بود و درد داشت. در اين مدت، بي خوابي زياد کشيده بود، ذهنش آن قدر کشش نداشت که همه چي را از اول، منظم و منسجم به خاطر آورد. احساس دلتنگي کرد، دلش مي خواست مادرش کنار تختش بود و با او حرف مي زد و صدايش به او آرامش مي داد.
- چي شده ابراهيم ... چي شده مادر.
مهندس لب باز کرد.
- چيزي نيست مادر ... چيزي نيست.
- نه مادر ... گفتي و من باور کردم ... از وقتي اومدي، هي خودت را از من قايم مي کني ... رفته بودي تظاهرات، مي دونم.
ابراهيم سر به زير انداخت.
- چي شده مادر؟ ... وقتي وضو مي گرفتي، ديدم دستت کبود شده، همه جات کبوده.
- خوردم زمين.
- ابراهيم، مادر، انتظار داري حرفت را باور کنم، نوزده سال زحمتت را کشيدم، بزرگت کردم، فکر مي کني، نمي فهمم.
ابراهيم سرش را از کتاب بلند کرد، شرمنده به مادر نگاه کرد و گفت: «ببخشيد مادر ... رفته بودم تظاهرات، اونجا گرفتنم ... خب حسابي ازم پذيرايي کردن.»
- الهي دستشون بشکنه ... پاشو مادر يک چيزي بمالم به تنت.
مهندس مي خواست بلند شود، درد در تمام استخوان هايش پيچيد و با هر تکان، درد در تمام رگ و پيه اش مي دويد.
پرستار توي اتاق آمد و دارويي را توي سرم تزريق کرد و به همراه مهندس گفت:
«چيزي لازم نداره؟»
- فکر نکنم ... اما بايد تشنه باشد.
- خوب بهش آب بدين، لبش خيلي خشکه.
مرد دوباره ليوان آب را نزديک لب مهندس برد. لب داغ او، خنکاي آب را حس کرد. ميل شديدي به نوشيدن آب داشت، اما لب باز نکرد.
پرستار گفت: «اسمش چي بود؟«
- ابراهيم ... مهندس ابراهيم ابراهيمي ترک.
- بايد به خونواده اش خبر داد، پدري، مادري ... کسي.
مهندس پلک هايش را نيمه باز کرد. پرستار کنارتخت بود. صداي برادرش توي گوشش پيچيد.
- ابراهيم ... کتاب را براي چه مي خواي؟
- مي خوام ببرم يزد، براي بچه ها، نوجوونا، نوجوونا زياد کتاب دم دستشون نيست. اينا هم که افتاده اينجا ديگه به درد ما نمي خوره ... همه شون را بايد بچينيم تو کارتن.
کتاب ها را چند تا چند تا توي کارتن گذاشتند. ابراهيم تاکسي گرفت و کارتن ها را توي صندوق عقب گذاشت. برادرش گفت: «من هم باهات مي آم ترمينال ... از اون جام نمي توني اينا رو ببري ... راستي چرا با ماشين سپاه نمي آي قم؟ مگه تو فرمانده سپاه يزد نيستي؟
ابراهيم سر تکان داد: «چرا ... ولي ماشين سپاه مال بيت الماله، براي کارهاي شخصي ام که نبايد از اون استفاده کنم.»
دهانش طعم خاک گرفته بود و خشک خشک شده بود.
- مهندس ... مهندس يک کم آب بخور.
- نه ... نه ... مثل ... اما ... امام ... حسين.
توي ذهنش شروع کرد به زمزمه کردن:
- السلام ... السلام عليک يا ابا ... عبدالله ... السلام عليک ... خدايا ... کارهايي رو که کردم ... اگرچه ... کم بود ... از ... من قبول کن ... گناه ... گناهان منو ... ببخش ... اون طور ... که بايد بندة ... خوبي نبودم ... اگه کو ... کوتاهي کردم ... منو ... ببخش.
سر از پا نمي شناخت، تازه از سنندج آمده بود و يک راست پيش امام رفت. شوق ديدار امام، طاقتش را برده بود. چهرة او را که ديد، پاهايش سست شد، محو تماشايش شد، به طرفش رفت و دست امام را بوسيد و دو زانو در مقابلش نشست و خبرهايي را که از کردستان و سنندج آورده بود، شمرده گفت صحبتش که تمام شد، امام گفت: «اين شماها هستيد که خدمتگذار مملکتيد.»
ابراهيم سر به زير انداخت و گفت: «ما بايد خادم مردم باشيم، همة جوون ها بايد از اين راه رو برن.»
از وقتي امام آن حرف را زده بود، ابراهيم حال ديگري پيدا کرده بود. خواسته بود، هر چه دارد و ندارد را براي اين مردم بدهد و کاري کند که خدا و امام از او راضي باشند. همين بود که وقتي در يزد، با اين که فرمانده سپاه بود، نيمه شب بلند مي شد و ساختمان را جارو مي زد و تميز مي کرد.
خواست همة گذشته اش را به ياد بياورد گناه اگر کرده تا فرصت هست توبه کند تا لياقت شهادت را پيدا کند. ذهن خسته اش جز روزهاي پر اضطراب جنگ و انقلاب چيزي به خاطر نداشت. شروع جواني اش، شروع انقلاب بود و بعد جنگ. در طول بيست سالي که از عمر او و دو سالي که از انقلاب مي گذشت، توانسته بود خانه هاي ساواک را که محل شکنجه مردم بود، پيدا کند و ساواکي ها را بگيرد و تا جايي که مي توانست امنيت را به شهر برگرداند.
تشنگي تا مغز استخوانش را مي سوزاند، لحظه اي به هوش مي آمد و لحظه اي بعد از هوش مي رفت، پلکش را به سختي باز کرد، اما دوباره روي هم افتاد. لب هاي ترک خورده و خشک شده اش با لرزشي خفيف از هم فاصله گرفت. توان تکان دادن لب ها را نداشت.
زخم دوباره خونريزي کرده بود. در دلش زمزمه کرد: «اشهد ان لا اله الا الله اشهد انا محمداً ... رسول الله» قلب با فاصله اي طولاني، آخرين تلاش را کرد و خاموش شد.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بچه هاي سپاه مي گويند که آقاي خاقاني را بستري کرده اند بيمارستان، از وقتي حال و روز آقاي خاقاني را ديده ام، به سختي مي توانم کارم را دنبال کنم. لحظه اي نمي توانم او را از فکرم بيرون کنم. دست و دلم به هيچ کاري نمي رود، سر و وضعم خيلي نامرتب شده. توي آينه که نگاه مي کنم، خودم را نمي شناسم. نميدانم چه بلايي سرم آمده. گاهي همه چيزهايي که برايم پيش آمده، غريب به نظر مي رسد، مثل يک خواب، مثل يک فيلم، انگار کسي مرا بلند کرده است و پرت کرده توي يک دنياي ديگر، توي يک زمان ديگر و دوره اي ديگر و ميان آدم هايي که متعلق به خودشان نبودند، آدم هايي که بيشتر به يک معما شبيه اند و يک راز، رازي سر به مهر، آدم هايي ساده در عين پيچيدگي، جزيره هاي ناشناخته، آدم هايي که همظ لذت زندگي شان در رنج معما پيدار کرده بود، مثل همين شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک که در لحظات آخر با همة عطشي که داشته، حتي قطره اي آب هم ننوشيده، آدم هاي تشنه اي که خود يک دريايند.
ناخودآگاه با خودم حرف مي زنم، نگران و پريشان و به هم ريخته ام.از خودم خسته ام. خسته.
ميلي به خوردن غذا ندارم، ظهر هم به زور چيزي خوردم، يک جور دلتنگي عجيب به سراغم آمده بود که رهايم نمي کند. با خودم انگار غريبه شده ام، از خودم وحشت مي کنم. نکند دارم بيمار مي شوم، نکند اين ها نشانة افسردگي باشد. آدمي که تنهاست، انتظار هر چيزي را بايد داشته باشد. ديگر از چيزي، از کاري لذّت نمي برم، برخلاف آن موقع، قبل از اين مأموريت درس و کار برايم مهم بود و لذّت بخش و تنها چيزي که آزارم مي داد نقص عضوم بود، دستي که به فرمان من نبود ... و حالا برعکس شدم، آنقدرها دستم برايم مهم نيست. طاهره ايبد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ابراهيمي ترک , ابراهيم ,
بازدید : 216
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 ه ش در روستاي بيدهند قم به دنيا آمد.فضاي خانه اين خانواده مستضعف و کشاورز به شميم وجود اين مرد آسماني معطر شد.او در کودکي با علاقه فراوان به يادگيري قرآن پرداخت و توانست بسياري از آيات را حفظ کند .به نماز اهميت زيادي مي داد .
در سن 8 سالگي به قم آمد و درسش را تا کلاس سوم راهنمايي ادامه داد به علت ضعف مالي ، درسش را رها و براي 10سال به کار خياطي مشغول شد. در سن 15 سالگي رساله امام را به منزل آورد . ازهمان سن به حساب سال وپرداخت خمس و وجوه شرعي توجه زيادي داشت .
در مبارزات برعليه رژيم پهلوي نقش بسيار مهمي ايفا کرد.او يک تيم سه نفره در محل «جوي شور» قم تشکيل داد. کار اين گروه تهيه پوستر امام و پخش اعلاميه در ميان مردم بود. در اوج مبارزات شيوه مبارزه اين گروه حالت مسلحانه به خود گرفت. آنان مواد انفجاري را تهيه و در بين ديگران پخش مي کردند .نقش غلامعلي آن قدر جسورانه و موثر بود که هرگز از يادها فراموش نمي شود .هنگامي که خون هاي ريخته شده و به بار نشست انقلاب اسلامي شکوفا شد .
سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم درآمد .درسال 1360 به جبهه رفت و در اولين عمليات که به نام «فرمانده کل قوا»بود ،شرکت کرد .
در تمام عمليات نقش بسيار مهمي داشت و به عنوان معاون فرمانده واحدتعاون لشگر17علي ابن ابي طالب فعاليت مي کرد . مردي با استقامت بود ،با وجود ناراحتي کمر ، پيکر مطهر و از هم پاشيده شهيدان را روي دوشش مي کشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد .هميشه سعي مي کرد در بين بچه ها مفقودي وجود نداشته باشد. با آن روحيه والا و خستگي ناپذيرش هرچه بيشتر زحمت مي کشيد خوشحال تر مي شد. هميشه در آوردن و انتقال پيکر مطهر شهيدان پيش قدم بود .آن قدر احساس مسئوليت مي کرد که تا حصول نتيجه نهايي از پا نمي نشست .عيادت از مجروحين وخانواده شهيدان جزء مهم ترين برنامه هاي او بود.
پيروي از مقام ولايت را واجب مي دانست و در وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است تا همواره پشتيبان انقلاب و روحانيت بوده و روحيه والا و انساني خود را از دست ندهند. همچنين از فرزندانش زينب و مهدي خواسته است تا راه زينب (س) و حضرت مهدي(عج) را خوب درک کرده جامه عمل بپوشانند و پشتيبان انقلاب ،روحانيت و در خط امام (ره) باشند .
علاقه زيادي به شنيدن سخنراني داشت .به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد .نماز شب او هرگز ترک نمي شد .
روح زلالش با قرآن ، دعا و زيارت عاشورا همنشين بود. هميشه در مراسم مداحي و سينه زني پيش قدم بود. در انجام مسئوليت کوشا بود و ديگران را به دوري از غيبت ، دروغ و اسراف تشويق مي کرد .
او با اخلاق و رفتار پسنديده اش باعث مي شد تا اختلافات بين ديگران به راحتي از بين برود. به بيت المال اهميت زيادي مي داد و بدون وضو نمي خوابيد. او يک معلم اخلاق و الگويي شايسته براي ديگران بود.
درعمليات والفجر 8 کمر او مورد اصابت ترکش قرار گرفت با اين که خون از پشتش جاري بود لباسهايش در عوض کرده و دوباره با شوق راهي خط شد. در عمليات دارخوين( فرمانده کل قوا)، (( والفجر8))، ((کربلاي 5)) و ((کربلاي 8)) هدف تير و ترکش قرار گرفت اما اين زخمها ذره اي از اعتقاد و استقامت او نکاست تا اين که در تاريخ 26/1/1366 در منطقه عملياتي خرمال در خاک دشمن، از ناحيه قلب و ريه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و از اين ديار خاکي پر کشيد و خاطراتي سبز از خود به جا گذاشت .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379



خاطرات
قاسم ايماني:
زياد با هم بوده ايم در جبهه مدتهايي که باهم بوديم نزديک هاي عمليات که مي شد ما رمزي داشتيم که با آن تلفن مي کرد و مي فرمود يک چاي بخور يا کتري را من بار گذاشته ام و يا چاي دم کن رمز ما بود و ما هم چون داخل پادگان آموزشي و تعاون بوديم و با رفتن به جبهه موافقت نمي کردند موقع عمليات مي رفتيم او اعتقاد عجيبي به تکليف داشت خيلي دقيق به تکليف اهميت مي داد و مي گفت ما بايد به تکليف عمل کنيم برنامه هايي که به او محول مي شد از غذا شام و نهار مي گذشت و با جديت سعي مي کرد که به نحو احسن کاري که به او محول شده انجام دهد برخورد و اعمالش عجيب بود در رابطه با کار با عملش به ما مي فهماند که چگونه بايد کار بکنيم رهنمودهاي او به برادرها نماز دعا و تلاوت قرآن تاکيد داشت و به محض اين که ما فرصتي پيدا مي کرديم جلسه قرآن مي گذاشتند و در تجويد و صوت و لحن حتي در قم مدتي که با هم در تعاون بوديم جلسه را برقرار مي کرد و عمل او معلوم بود که به قرآن چگونه عمل مي کردند و از نوارهاي خيلي خوب استفاده مي کرد و ورد زبانش بود و صبراً صبراً جميلا زياد براي ما مي خواند و اين آيه ها را خيلي زياد تکرار مي کرد در مورد دعا هم عجيب بود در مورد کارش اکتشافات عجيبي داشت هميشه خودش پيش قدم بود در مورد برادر عزيزمان کياني نژاد هر وقت مي خواستيم برويم ماموريت در کربلا 4 و 5 که با شهيد با هم بوديم آنجا شهيد نمي گذاشت برويم جلو مي گفت شما اينجا پهلوي برادرها باشيد و با آنها صحبت کنيد و شارژ کنيد آنها را خودش مي رفت به خط و مجروحين و شهدا را مي آورد عقب و مي گفت شما اينجا سنگرها را بسازيد از نظر روحي گروه را آماده کنيد و هر چقدر که ما مي خواستيم برويم براي انجام ماموريت نمي گذاشت خودش هميشه پيش قدم بود يکي از خاطرات عجيب از شهيد دارم که خيلي تکان دهنده بود اين بود يک شب در سنگر نشسته بوديم ديدم شهيد خيلي ناراحت است گفتم چرا ناراحت هستي گفت رفتم داخل منطقه شلمچه کانال آبي بود ظاهراً ده پانزده متري با عراقي ها فاصله داشت گفت در آنجا يک مجروحي بود به من گفت من را ببر گفتم اگر الان شما را ببرم هوا مهتاب است و اگر بلند شويم دشمن مي بيند صبر کنيد وقتي مهتاب فرو رفت مي آيم و شما را مي برم وقتي وارد سنگر شد خيلي ناراحت بود و در حالت انتظار بود که مهتاب فرو رود و برود مجروح را انتقال دهد همه شهدا را آورده بود داخل معراج سه شبانه روز که نخوابيده بود قرار شما تا فرو رفتن مهتاب يک ساعت بخوابد به من سپرد که او را صدا کنم.
من هم همين طور که تکيه کرده بودم خوابم برد وقتي چشمم را باز کردم ديدم حاج غلامعلي نيست او ديده بود وقتي من خوابم برده نخوابيده بود و رفته بود که آن مجروح را انتقال دهد آن قدر اين ايثار داشت با اين که سه شبانه روز نخوابيده بود يک سره در خط کار مي کرد و گرد و غبار جبهه مثل سرمه داخل چشمش رفته بود فرداي آن روز گفت خلاصه رفتم و آن مجروح را آوردم تا لبه اسکله ولي بر اثر شدت جراحات شهيد شد و به شهادت رسيد در والفجر هشت که با هم بوديم در خط بوديم و از نظر ايثار نمي توانست يک ساعت آسايش کند ايثار داشت در يک روز وقتي خواستيم شهيد بياوريم در فاو در حال جلو رفتن بوديم گلوله از لابه لاي پاهاي ما رد مي شد با اين که ديسک کمر داشت و کمرش درد مي کرد و از شدت درد عرق از پيشانيش مي ريخت ولي يک لحظه برانکارد را رها نمي کرد او عاشق شهادت بود و آرزويش شهادت بود در مورد شب زنده داري مي گفت شب بايد غذا کم خورد مي گفت اگر شما کم غذا بخوري به جايي مي رسي مي گفتيم چقدر بايد غذا بخوريم مي گفت يک کف دست، نماز شب او را ما نديديم ترک بشود نماز شبش هميشه برقرار بود و دعايش برقرار بود و در آخر عمرش سعادت نداشتم که در خدمتش باشم او در حلبچه شهيد شد.
در عمليات هاي بدر کربلا 4 و 5 والفجر هشت با هم بوديم در تعاون قم با هم بوديم او هميشه آرزوي شهادت و عشق شهادت داشت که به آرزويش رسيد احساسات شهيد در موقع شهادت همرزمانش چگونه بود و چه روحيه اي داشت دلش مي سوخت که چرا خودش شهيد نشده ولي به تکليف خيلي عمل مي کرد و احساسات عجيبي داشت ناراحت بود اولاً چرا او از دست ما رفته و بعد مي گفت خدا خوبان را انتخاب مي کند و به بهشت مي برد مطهري رفته بهشتي رفته خوبان رفته اند مسئوليت او بيشتر مي شد من احساس مي کردم مسئوليت خودش را که داشت مسئوليت آن شهيد را هم به عهده مي گرفت و به اندازه توان و ؟ اجرا کند و مي خواست چند مرحله اي مسئوليت بپذيرد فشار کاري او بيشتر مي شد او خستگي را به خود راه نمي داد و مي گفت خستگي معنا ندارد او با عمل مي گفت ما وقتي عمل او را مي ديديم که با شوق اين کار را انجام مي داد مثل عاشقي که مي خواهد به معشوق بود باران مي آيد و هرچه شدت آتش بيشتر مي شد عشق و علاقه او به کار زيادتر مي شد يکي ديگر از خاطرات شهيد وقتي که برادرم شهيد شده بود او ما را آورد عقب تا لب جاده حالت خنده داشتم ولي وقتي که از هم جدا خواستيم بشويم بغض مرا گرفت و گريه افتادم گريه ام براي جدايي از او بود کنار جاده ايستادم تا با ماشين راه به طرف مقر لشگر بروم باران شديدي مي آمد يکي ديگر اين که مامور شديم من و کياني نژاد و حاج غلامعلي مامور شديم جهت انفجار پل ام القصر آن روز يکه رفتيم و برگشتيم و ماموريت انجام شد در سنگر خوابيده بوديم يک مرتبه بي سيم صدا زد به حاج غلامعلي و گفت او را بياور به اتفاق از سنگر بيرون آمديم من گفتم سه روز است که من آماده ام و من بايد بمانم گفتم نکند يکي از برادرهايم شهيد شده که مي گويند بايد بيايي عقب من سه روز بيشتر نيست که اينجا هستم او گفت من نمي دانم ولي وقتي متوجه شد که من باخبر شدم در بيرون از سنگر با هم صحبت کرديم که مبادا بچه ها متوجه بشوند و ناراحت بشوند و باعث تضعيف روحيه او شود او متوجه بود که در کجا و چگونه بايد خبر دهد که اثر منفي روي روحيه بچه ها نگذارد خيلي گرم بود با برادرها خيلي دل رحم بود با برادرها برخورد خيلي نرمي داشت هم خودش عاشق بود و هم برادر اين که با او کار مي کردند عاشق او بودند خدا به ما توفيق بدهد که بتوانيم راه او را ادامه دهيم.
يکي از سفارشات او دعا به امام بود و شکر او اين بود که خدا را شکر که ما در اين زمان بدنيا آمده و هستيم کاري بايد بکنيم که امام شاد باشد شاداب باشد.
از دست بسيجي ها و از دست کل پاسدارها نبايد اصلاً ناراحتي داشته باشد و آن بستگي به عمل ما دارد بايد طوري عمل کنيم که رهبر از دست ما راضي باشد و خودش يکي از فداييان حضرت امام بود که به آرزويش رسيد.
در خصوص دعا کلاً همه واحدهاي لشگر يگانهايي که بود برنامه زيارت عاشورا هر روز دعاي توسل جلسه احکام بود سخنراني ها مداحي ها سينه زني بود از تعاون تا حسينيه دسته سينه زني هر شب بود که ايشان هم خيلي محکم بود در اين امور در مراسم ها خودش اول حاضر مي شد از زماني که در تعاون آمدند از ابتدا مسئوليت داشت تا آخر که جانشين بود همه کاري مي کرد و خود را يک خدمتکار مي دانست و هر کاري را با شوق و ذوق انجام مي داد مانند طفلي که به سمت شير مي رود دنبال کاري مي رفت در دعا هم همين طور بود فعال بود هرگز سستي نکرد و هميشه الگو بود.
برخورد با خانواده و رفتن مرخصي او چگونه بود؟
به خانواده علاقه داشت گاهاً مرخصي مي رفت ولي بيشتر به فکر جنگ بود حتي برادراني که مي خواستند مرخصي بروند مي گفت اگر خيلي کار نداريد بمانيد حالا نزديک عمليات است به خانواده و به دوستان علاقه داشت ولي سعي مي کرد در جبهه بماند.
با توجه به ناراحتي نامبرده از کمر ناراحتي و مجروحيت 4% بود آيا باعث مي شد که بعضي از کارها را انجام ندهد؟
وقتي که ما به خط مي رفتيم مي گفت برويم شهيد را بياوريم ما همديگر را مي شناختيم با هم دوست بوديم با اينکه مي ديدم درد مي کشد ولي به کار ادامه مي داد و مي گفت اگر کار باعث شود که من زمين گير شوم و بايد بروم بخوابم دست به آن نمي زد ولي به کارهايي که مختصري درد داشت از آن درد لذت مي برد.
اصلاً به کسي نمي گفت که من چنين ناراحتي دارم و اين درد هم بيشتر بر اثر کار و جوش کارهاي جبهه براي او پيش آمده او احساس درد نمي کرد در کارهايي که باعث مي شد از فيض ديگرها به هم باز بماند خودداري مي کرد و به ديگران محول مي کرد او روحيه عجيب داشت.
امدادهاي غيبي در منطقه فاو با هم بوديم ظاهراً سنگر مي ساختيم ما داستاني داشتيم که خدا سر قلم را کج کن در آنجا نزديک 20 نفر بود که اين امداد غيبي را مشاهده کرديم با هم بوديم يک مرتبه گفته شد که به خدا بگوييد سر قلم را کج کنيد همه رو به قبله ايستاديم و صلوات فرستاديم و از خدا خواستيم که خدا اين هواپيماي عراق را روي سر ما منفجر کن تا بچه ها گفتند اللهي آمين هواپيما منفجر شد و آتش گرفت و تعدادي از برادرهايي که در کنار ما بودند هم آمين گفتند و آن هواپيما در قسمت پالايشگاه به زمين خورد از ديگر امدادهاي غيبي قبل از کربلا 4 جلو جزيره بوارين بوديم داخل سنگر با پدر شهيد قاسمي با هم بوديم چند نفر بوديم و تفسير مي کرديم پدر شهيد اين چيست که داخل سنگر آمده و پليت را سوراخ کرده اين چرا اينجاست گفتم خوب اين آمده ولي منفجر نشده يعني ده سانت پليت را شکافته بود ولي منفجر نشده بود اگر منفجر مي شد 10 تا 15 نفري که داخل سنگر بودند همه شهيد مي شدند اين يکي از امدادهاي غيبي بود که ديديم يک بار با شهيد عبداللهي با هم بوديم مي رفتيم گلوله تانک 5 تا 6 تا از بغل گوش ما رد مي شد که صدايش مي آمد ولي به ما نمي خورد به ماشين نمي خورد يا با حاج غلامعلي در فاو گلوله به اطراف مي خورد به قايق نمي خورد اينها همه اش امدادهاي غيبي بود انشاءالله خداوند رهبر عزير ما را در پناه امام زمان حفظ کند و ما را از بهترين سربازان او قرار دهد و انشاءالله باشيم تا امام زمان ظهور کند و از سربازان رکاب او باشيم.

محمود کياني نژاد :
با شهيد عزيز از شهريور سال 60 آشنا شديم و آن موقع ايشان عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودند. و من عضو بسيج بودم که يک مختصر مجروحيتي شامل حالم شده بود بعد که توي بيمارستان مرحوم آيت الله گلپايگاني بستري بودم که شهيد حاج غلامعلي ابراهيمي رحمت الله عليه به عنوان يکي از نيروهاي واحد تعاون آن موقع در سپاه منطقه قم و اصطلاحاً چون توي واحد بسيج بودند گفتند مي شود تعاون بسيج از طرف اين تشکيلات آمدند بيمارستان به ملاقات من و ما شروع آشنايمان از آنجا بود. بعد که ديگر تو آبان ماه بود که ما وارد سپاه شديم از نزديک بيشتر با هم آشنا شديم و تا اين که تو اين سالها با هم همکاري داشتيم و سال 63 اگر اشتباه نکنم در عمليات بدر که ايشان تشريف آوردند لشگر ديگر با هم بوديم تا عوض شود که تا فروردين سال 67 که تو منطقه عملياتي عمومي والفجر 10 و منطقه اختصاصي لشگر به نام تپه هاي رتين آنجا آن به فيض ؟ شهادت نائل شدند. اعزام هاي قبلي ايشان را من اطلاع خاصي ندارم که چند بار رفتند و برگشتند اينها اما اين اعزام آذر که از سال 63 ما در خدمت ايشان بوديم ديگه ايشان به اصطلاح آن روزها پاياني نيامدند ديگر از سپاه قم مامور به لشگر بودند تا زمان شهادتشان شهيد بزرگوار در مسئوليت پذيري و به دنبال آن انجام وظيفه و انجام مسئوليتشان بسيار حساس دقيق بودند هرکاري وقتي به ايشان پيشنهاد مي شد و به عهده ايشان گذاشته مي شد بدون هيچ تاخيري در پذيرش مسئوليت اينقدر که تشخيص ميداند که از عهده اين مسئوليت بر مي آيند و اين هم يکي از آن وظايف مقدسي است که بايد انجام بشود بخوبي به عهده مي گرفتند و به خوبي از عهده اش بر مي آمدند آن اوائلي که اعزام شدند در جايگاه جانشيني واحد تعاون و يا به عبارتي ديگر در جايگاه قائم مقامي واحد تعاون مشغول بکار شدند و ما در خدمتتان بوديم در طول اين مدت بين خود و خدا مثل يک معلم_معلم اخلاق و يک الگوي براي ما و براي ديگر بودند که تمام اخلاق و رفتار و کردار اينان براي همه ما در طول اين مدت درس بود و الگو بود بسيار بسيار فرد متقي با اخلاص متعهد حزب الهي پيرو صديق خط امام بود سرانيان درد مي کرد براي پذيرش مسئوليتها که با خطر بيشتر همراه بود در خطوط مقدم جبهه ها و مناطق مختلف عملياتي ايشان عليرغم اينکه از زمان قبل از انقلاب مبتلاي به ناراحتي کمر بودند و براساس اين وضعيت نبايستي که کار سنگين انجام مي دادند اينها ولي تو مناطق جنگي (عملياتي) بخصوص تو موقعيتهاي عملياتب پدافندي ديگر هيچ توجهي به اين مسائل نداشتند تند وارد عمل مي شدند و اينجا بود که ما واقعاً به اين نتيجه ميرسيديم که يک مرد جنگي به از صد هزار، هم خودشان بسيار بسيار کاري بود و زير بار کار و مسئوليت ميرفتند و هم با آن رفتار واخلاق بسيار بسيار خوب و آموزنده شان با آن کلام نافذي که داشتند برو بچه ها رو خوب مي توانستند به کار بگيرند و به کمک بگيرند و امورات واحد را مخصوصاً در مواقع و مناطق عملياتي انجام بدهند چون خيلي تاکيد و سفارش داشتند به اينکه برو بچه ها تو فاصله اينکه به واحدها معرفي مي شوند برادرهاي بسيجي بخصوص به واحدها معرفي مي شدند تا زمانيکه موقع عمليات مي شود اينها هم يک آموزش هاي در رابطه با کار ببينند هم بخصوص اهل ورزش و تحرک اين مسائل باشند که بدنهايتان علاوه بر آمادگي روحي بدن هايشان آمادگي پيدا بکند براي فعاليت در مواقع و مناطق عملياتي نظرايشان بر اين بود که تو ساعات روز ساعاتي را براي بروبچه ها برنامه ريزي بکنند که کلاسي داشته باشند حالا هم تئوري و هم عملي به خصوص زمانيکه برادر شهيدمان آقاي عبدالهي، شهيد محمد عبدالهي رحمت الله اليه مادر خدمتتان بوديم به عنوان فرمانده گروهان انتقالمان خوب ايشان هم يک فرد ورزيده و آموزش ديده اي بود سعي براين بود که براي بچه ها آموزش گذاشته بشود و بچه ها با يک ديد بازتري به کارشان آشنا بشوند و بکارشان مسلط و تسلط پيدا بکند تا تو خطوط مقدم که ميروند براي انتقال پيکر پاک شهدا تا با مشکل مواجه نشوند از طرفي ايشان از جمله فرماندهاني بود که معمولاً خودشان قبا از نيرو وارد عمل مي شدند.
تا نيرو با يک دلگرمي و يک رغبت فوق العاده اي بيايد وارد عمل بشود وقتي نيرو ميديد که فرمانده اش بيش از خودش وارد عمل شده ديگر او هم بدون دغدغه وارد کار مي شد اين اختصاص به واحد ما نداشت هر واحدي ديگر هم گرداني ديگر وقتي مسئولين و فرماندهان خودتان تو کار مخصوصاً تو کارهاي عملياتي پيش قدم مي شدند باعث مي شد که نيروهاي تحت امرشان هم با قوت قلب و دلگرمي وارد عمل بشوند اين شهيد بزرگوار اين خصوصيات را داشته در خصوص ديگر برادران هم رزم مان ايشان اين حمايت را داشتند که اگر احياناً برو بچه ها کسي مشکلي دارد ناراحتي دارد سعي کنند که بشنوند حتي المفدور در مقام رفع مشکل برادران بر بيايند يا اگر فرض کنيد که براي بعضي از بچه ها مجروحين پيش مياد اينها سعي بکنند که کارهاي بعد از مجروحيت شان پيگيري بشود و هر کدام سر وقت خودش و به جاي خودش انجام بشود وقتيکه ماموريتي به لشگر ابلاغ مي شد و از طريق سنگر به واحدهاي مختلف و گردانهاي مختلف از جمله واحد تعاون آن شهيد بزرگوار حاج غلامعلي بود که بيشترين نقش را در انجام اين ماموريت و مسئوليت پذيري را که به آن اشاره شد در رابطه با مسائل عبارتي و معنوي از همينطور ايشان يک معلم و يک الگو راهنما بودند براي همه ما بروبچه هاي واحد تعاون وقت در انجام واجبات وقت در انجام متسحبات دقت در ترک محرمات و مکروهات اينها همه در وجود ايشان موجود بود و الگو بود براي بچه هاي ديگر هميشه قبل از فرارسيدن وقت نماز خودتان را آماده و مهيا ميکردند براي نماز وبنا هم نبود که حالا حتماً به برادرها تذکر زماني بدهند که مثلاً فرض کنيد که وقت نماز فرا مي رسد ايشان در عمل با عمل خودشان بدون اينکه نياز به تذکر زباني باشد با عمل خودشان بچه ها را فرا مي خوانند به آماده شدن براي مسئله نماز اول وقت بخصوص که حالا آنجائيکه نماز جماعت در سطح لشگر برقرار بود که در نماز جماعت لشگر اگر هم حالا بدلايلي در لشگر نماز جماعت مثل مثلاً روزها نماز ظهر و عصر تو بعضي از مواقع طيق دستور نماز جماعت نداشتيم به خاطر خطر حمله هوايي دشمن بعد از طيق دستور تا آنجائيکه مجاز بوديم سعي مي کردند به اينکه حداقل در سطح واحد خودمان نماز جماعت برگزار بشود الي الميال چه نماز جماعت و چه نماز فراوا سعي در برگزاري و اقامه نماز در اول وقت داشتند که عرض کردم خودشان در عمل طوري رفتار مي کردند که عملشان باعث تذکر و درس براي ديگران مي شد و باب تهجد باز هم همينطور ايشان الحمدالله معمولاً موفق بودند شايد بتوانم با جرات بگويم که حالا اين مدتي که ما در خدمتتان بوديم ما چون همکار بوديم شايد مرخصي نمي توانستيم با هم بياييم بايستي به نوبت مي آمديم مرخصي اما آن مواقعي که آنجا با هم بوديم با جرات مي توانم بگويم ايشان اهل تهجئ بودند و شايد شبي را نمي گذشت که موفق به تهجد نباشند بسيار بسيار الحمدالله موفق بودند و خوب نتيجه اش را هم بالاخره با مهارتشان گرفتند يکي از اين نمونه هاي تهجدشان را که من خودم عيناً مي ديدم را خوب است که اينجا ذکر بکنم قبل از عمليات والفجر 10 بود که ما توي منطقه عملياتي مريوان يک شياري بود معروف به شيار کاني خيار آنجا چند تا چادرهائيکه بروبچه ها مي خواستند چادر بزنند بايستي با کم و زيادش دو متر برف، برفي که دو متر ارتفاع داشت اين برفها را جابه جا مي کردند تا جاي چادر در مي آوردند تازه چادر را در محاصره برف مي زدند بعد مشما مي کشيدند حالا توي آن چادر کف آن چادر والوار بياندازند و رويش پليت بيندازند و روي آن پليت ها را بعد فرش بياندازند. حالا با اين چيزها والور و علائلدين گرم بکنند و حالا بماند بعد از چند روز يک مقداري اين فضاي چادر گرم مي شد کم کم از ريزش برف و يخ آب مي شد و آب راه مي افتاد آن وقت شهيد حاج غلامعلي شوخي ميکرد مي گفتند که اين همان جنات البقري من تحت الانهار هست که اينجا ما يک نمونه اش را مي بينيم بعد تو اين منطقه که بوديم به اتفاق ايشان يکي دوبار به دستور رفتيم بالاي ارتفاع سورن که بنا بود ابتداًٌ لشگر از مسير اين ارتفاع وارد عمل بشود که کار بسيار بسيار سختي بود و خوب حالا بحمدالله تا قبل از عمليات جاده ملخور که برادران جهاد سازندگي مشغول ساخت و سازش بودند اون آماده شده بعد فلش برگشت عمليات از طرف سورن برگشت به طرف ارتفاعات ملخور از آنطرف لشگر وارد عمل شد والا از طرف ارتفاع سورن اگر بنا بود ما وارد عمل بشويم با مشکلات بسيار بسيار زيادي مواجه بوديم يکي دوبار رفتيم بالاي اين ارتفاع که چيزي با کم و زيادش در حدود 2 ساعت طول مي کشيد که مي رفتيم بالا البته برادر اينکه جوانتر بودند و ورزيده تر بودند و آماده گيشان بيشتر بود خوب کمتر طول مي کشيد ولي ماها معمولاً بين يک ساعت و چهل و پنج دقيقه تا 2 ساعت طول مي کشيد از دامنه ارتفاع به قله ارتفاع برسيم برفتيم اونجا و يک ديدي ميزيديم تو منطقه دشمن شناسائي از دور انجام مي شد و برمي گتيم اما بار وم شايد بود که بنا بر دستور ما رفتيم بالا و به اتفاق تعدادي از برادرهاي گردان ضهدزده لشگر رفتيم از ارتفاع پائين و توفاک دشمن با راهنمائي برادران اطلاعات واحد اطلاعات نظامي آن موقع مي گفتند اطلاعات عمليات با راهنمايي اين برادارن رفتيم تا تو شيار نيرسور نزديکهاي ارتفاعات ريشن ارتفاعات حرمله مي گفتند اونجا يک ديدي زديم و شناسائي کرديم مخروب از آن مناطق برگشتيم منتهي چون به تاريکي مي خورديم نمي توانستيم ارتفاع را بپائيم بالا و برگرديم تو منطقه خودمان همانجا يک نماري بود غار سوسياليتها که برادرها آنجا را شناسائي کرده بودند و گرفته بودند و آنجا مستقر بودند برادران اطلاعات برادران واحدهاو گردانها که به نوبت ميرفتند براي شناسائي چون براي برگشتن به شب مي خوردند شب را توي همان غار سوسياليستها استراحت مي کردند و بعد صبحش مي آمدند بالا آن شبي که ما آنجا بوديم از همان سرشب باران مي آمد که تا صبح اين باران ادامه داشت بعد تو غار که استراحت کرده بوديم هر کدام يک کيسه خواب داشتم تو کيسه خوابهاي خودمان آنجا دراز کشيده بوديم و نيمه هاي شب بود که احساس کرديم مثل اينکه داره از اين ديواره ها و سقف غار آب باران مي آيد داخل غار نگاه کرديم مثل اينکه کم کم زير همه برادرها دارد آب ميافتد بعد همديگر را بيدار کرديم هر کس مي گشت که يک جاي خشکي گير بياورد که خودش را آنجا جمع کند و بنشيدند تا ببيند کي صبح مي شود به مرحل همه برادرها بيدار شدند و نشسته استراحت کردند بعد کم کم نزديکهاي صبح که مي شد وقت فرض کنيد فضيلت نماز شب و اينها ديديم که اين شهيد بزرگوار تو آن وضعيت آنچنان، حالا داخل غار از همين آب باران که از سقف غار به اصطلاح معروف شره مي کرد و مي ريخت پائين مثل اينکه از نوران دارد آب مي ريزد پائين و کاملاً مي شد با اين آب دست و صورتش را بشورد و وضو بگيرد و اينها و قابل بهره برداري بود از همانجا ايشان وضو گرفند تو همان وضعيت خدمت شما عرص کنم که خودشان برگرداند و بر قبله و نشسته و نيمه نشسته نماز شبتان را خواند تا اينکه ديگه صبح شد و برادرها همه به همين شکل از توي همان غار و با استفاده از همان آبهاي باران که از سقف شره مي کرد وضو گرفته و نمازشان را خواندند بعد هم يکي زيارت عاشورا همانجا خوانده شد تا زمانيکه هوا روشن شد. ديگه مي توانستيم حرکت کنيم براي بالاي ارتفاع سورن و برگرديم تو منطقه خودمان که آنهم باز با مشکلات زيادي ما واجه بوديم باران هم همچنان ادامه داشت تا جائيکه هي ما به طرف قله صعود مي کرديم مي آمديم بالا اين باران تبديل به برف ميشد بعد هر چه بالاتر مي آمديم کم کم تبديل به بوران ميشد از طرفي سر هم بود يا خودمان مثلاً وضعيت هواي برفي اينها طوري بود که ديگه با کم و زيادش يکي دو متر بيشتر جلويمان را نمي ديديم يکي از برادرانيکه از يکي از واحدهاي ديگر همراه اين گروه که ما در خدمتشان بوديم ايشان چون چشمتان مقداري ضعيف بود عينکي بودند که چون هوا مي باريد و به خصوص بالاتر که مي آمديم به حالت گردباد و بوران و اينها برف از چپ و راست مي زد مثلاً به عينک ايشان هم برف پاک کن نداشت و ديگر از کار افتاد ايشان مجبور شد عينکش رابردارد و بگذارد در جيبش عينک را که برداشت حالا هم ضعيفي چشمشم مطرح بود و هم اينکه اين عدم ديد تو اين هوا و اين سفيدي و آسمان و همه جا که برف گرفته بود به شدت ايشان مشکل ديد پيدا کرد که خداوند متعال حاج غلانعلي را به عنوان يک فرشته نجات مامور کرده بود که اين برادر ما را از آنجا حاج غلانعلي نجات بده چون بدون اغراق اگر کسي مثل حاج غلامعلي آنجا نبود که ايشان را به هر شکلي که هست بکشد بياورد بالا ايشان حتماً آنجا مي ماند از سرما دست ما مي رفت به مراحل حاج غلامعلي با زبان گفتار آنچنان اين برادر را محبت کرد و برخورد کرد و روحيه بهش مي داد که بالاخره به قول معروف با هزار و بک مکافات ايشان را کشاندش بالا البته حالا اين چيزها که گفتم تعبير دوستي نيست تعبير صحيحش اين است که بالاخره با توکل به خدا با توجهات امام زمان عليه السلام اين سرباز امام زمان عليه السلام را خلاصه به دنبال خودش کشاند و آورد بالا ما هم هرچه مي ـآمديم بالا مي ديديم به قله نمي رسيم. خدايا پس کو اين قله پس چرا نمي رسيم؟
آنقدر هم شدت بارش برف زياد بود طوريکه نفرات جلوتر از ما که شايد ده دقيقه قبل از اين مسير را رفته حالا جاي پاي روزهاي قبل که بماند جاي پاهاي نفرات جلويم که مثلاً ده دقيقه قبل از اين مسير عبور کردند هيچ آثاري ازش بجا نمانده بود بلافاصله جا پاها پر مي شد وهر چه مي آمديم بالا مي ديديم نمي رسيم ديگه تا جائيکه يک دفعه ديديم يک صداي رگبار به گوشمان مي رسد کم کم اميدوار شديم که احتمالاً داريم به يک جايي مي رسيم وقتي رسيديم به قله ديديم که برو بچه هايي که قبل از او رفته بودند و رسيده بودند به سنگر بچه هاي اطلاعات که نوک قله بود و گفته بودند بچه هاي ديگر هم تو راه هستند و دارند مي آيند و احتمال دارد که راه را گم بکنند اين برو بچه ها به نوبت هرچند دقيقه يک بار از سنگر مي آمدند بيرون يکي دو تا رگبار تو هوا مي گرفتند که صداي رگبار و بچه هايي که تو راه هستند بشنوند و به هواي اين صدا بيايند بالا ما اين صدا را که شنيدم خوشحال شديم که ديگر داريم مي رسيم يکي يکي رسيديم به آن سنگر و عرض کنم که يک توقف کوتاهي تو آن سنگر در حد خوردن يک آبجوش و چند تا خرما و بعد از قله سرازير شديم به طرف منطقه خودمان.
ايشان عليرغم اين مشکلات که داشت به خصوص وضعيت ناراحتي کمر و اينها تو آن موقعيت هاي عملياتي ديگر سر از پا نمي شناخت ديگر اين ناراحتي ها حاليش نبود واقعاً ببينيد اينان تو وضعيت هاي عادي مثلاً حالا يک نمونه از آن را بگويم. نماز که يک مقدار طولاني مي شد ديگر نمي توانست تمام نماز را ايستاده بخواند يک بخشي از اين نماز را که ايستاده مي خواند وسط هاي کار مي نشست بقيه اش را نشسته ادامه مي داد اما تو مناطق عملياتي ديگر سر از پا نمي شناخت اصلاً يادش مي رفت که کمرش ناراحتي دارد و لذا پا به پاي بچه هاي ديگر ارتفاعات را مي آمد بالا از آن طرف مي آمد پايين و جالب اين که حالا آن ارتفاع را بر بالاي اش را بايستي با پا مي رفتيم و سر پاييني هاش را چون برف زياد بود معمولاً مي نشستيم روي برف يا اينکه عرض کردم چيزي در حدود 2 ساعت طول مي کشيد ما برويم بالا برگشتن حدود 3 يا 4 دقيقه مي آمديم پايين يا کم و زيادش از همان بالا مي نشستيم روي برف و سر مي خورديم مي آمديم پايين خوب ايشان هم همينطور دوستان ديگر هم همين طور به هر حال بعد از يک توقف کوتاهي تو اين سنگر آمديم بيرون و نشستيم روي برف و آمديم پايين پاي ارتفاع از يک چادري آن جا بود که شهيد بزرگوار آقاي حاج محمود اخلاقي رحمت الله آن جا مستقر بودند خدمت ايشان رسيديم ايشان هم به اتفاق دوستان ديگر بودند يک پذيرايي مختصري با کمپوت از برادران انجام دادند و بعد ديگر آمديم به طرف مقر خودمان اين يک نمونه از حالا هم عبارت شهيد حاج غلامعلي تو آن غار که عرض کردم و هم اين که فعاليتهاي عملياتي عليرغم ناراحتي جسمي که داشته ديگر از نمونه هاي کارهاي عبادتي ايشان يادم مي آيد که يک شب جمعه اي بود که ما تو پادگان شهيد زين العابدين رحمه الله انديمشک آنجا بوديم و بعد از نماز و بعد از شام مراسم دعاي کميل تو حسينيه لشگر برگزار مي شد ايشان آماده شدن براي شرکت در مراسم دعاي کميل به من گفتند شما هم مي آيد من آن روز هيچ استراحت نکرده بودم جلسه داشتيم و بيرون بوديم اينها بعد از شام به خصوص احساس کردم که حال نشستن ندارم ايشان گفتند برويم من گفتم شما برويد و ما را هم دعا کنيد.
من بيايم آنجا خوابم مي گيرد و خوب همين جا استراحت بکنم تا ايشان رفتن تجديد وضو کردند و برگشتند باز به من گفتند که نمي آيي برويم من گفتم حالا که شما اصرار مي کنيد برويم. اين چرتي که من اينجا مي خواهم بزنم آنجا مي زنم حالا حداقل اين که اسم ما تو ليست چرتي هاي شرکت کننده ثبت مي شود. رفتيم خوب من به علت خستگي زياد همان اوايل کار خوابم برد اما گاهي که صداي همخواني بعضي از قسمت هاي دعاي کميل مي شنيدم از خواب مي پريدم مي ديدم که حاج غلامعلي گرم دعاست و اشک از چشمان ايشان همچنان جاري هست و تمام بدنش دارد تکان مي خورد و گريه مي کند و اشک مي ريزد و دعا مي خواند خوب واقعاً بايستي گفتن که اين کساني که برادران که مي شناختم به درجه رفيع شهادت رسيدند تعبير نبود اين است که اينها از طريق خط ويژه با خدا ارتباط داشتند اين شهادتها اين طوري نبود که حالا يک کسي بيايد جبهه و برود تو خط مقدم اتفاقاً يک تير و ترکش بخورد شهيدند اين شهادتها اتفاقي نبود انتخابي بود. واقعاً اين برادرها شهادت را انتخاب مي کردند به سراغش مي رفتند و خوب آنهايي که مثل شهيد حاج غلامعلي رحمت الله الله درجه اخلاقشان به حدي بود که خداوند متعال اين اخلاص را مي پذيرفت بعد پاداشش را بهش مي داد مخصوصاً اينها که اين آخر کار مثل حاج غلامعلي عرض مي شود که خلاصه گرفتند و رفتند حدود 4 سال بلکه بيشتر ما در خدمت ايشان بوديم که اگر بنا باشد حداقل خاطرات 4 سال را هم بيان بکنيم واقعاً يک زمان بيشتر تعدادي نوار بيشتر نياز هست که به بعضي از آنها اشاره بکنيم که حالا باز هم در حد توان و فرصت من به بعضي از نکاتش اشاره مي کنم.
عرض شود که تو عمليات کربلاي 4 و 5 عمليات والفجر 8 عمليات کربلاي 1 عمليات عقب راندن نيروهاي بعضي در منطقه هيچ انگيزه عمليات والفجر 10 که آخرين عمليات بود تو اين عمليات ها که اسم بردم ما در خدمت ايشان بوديم که اگرچه صورت ظاهر ايشان در جايگاه قائم مقام واحد خدمت مي کردند اما بدون تعارف مسئوليت اصلي مديريت اصلي واحد به عهده ايشان بود و بنده و بقيه دوستان در خدمت ايشان بوديم و از ايشان خط مي گرفتيم و کاري اگر از دستمان برمي آيد انجام مي داديم در حقيقت ايشان بودند که مدير واحد بودند و امورات واحد را مي چرخاندند و برگزار مي کردند. والا بقيه همه تحت امر ايشان بوديم آن اخلاص و صفايي که وجود ايشان بود همه را دور خودش جمع مي کرد و اتمام وظيفه وادار مي کرد ايشان يک فردي بودند که در حقيقت همه خوبي ها را در وجود خودشان جمع کرده بودند. به جاي خودش کار سرجاي خودش عبادت سر جاي خودش ورزش بازي شوخي مزاح اخلاق همان در حقيقت بزرگان دين را که الگو بود داشتند الگو از بزرگان اين گرفته بودند و آن خصوصيات مومن را که بزرگان دين ائمه اطهار عليه السلام از يک مومن تعريف کردند و فرمودند مومن فعلاً بايستي اين خصوصيات را داشته باشند ايشان فردي بودند که دقيقاً تمامي خصوصيات يک مومن را يک فرد متعهد و منفي را در خودشان فراهم کرده بودند و تکرار مي کنم که در محل الگو بودند براي بچه ها معلم عملي بودند حالا تئوري هم گاهي شايد مثلاً لازم بود تذکرات مي دادند اما آن چه که بيشتر باعث موفقيت ايشان بود اين بود که ايشان يک معلمي بودند که درسها را عملي مي دادند به شاگردانشان تا تئوري بله!

در رابطه با برادرهاي همرزم يک حساسيت و يک علاقه و محبت خاصي داشتند مخصوصاً بروبچه هايي که شناسايي مي کردند و مي ديدند که اينها بروبچه هاي کاري هستند .منتها بروبچه همه کاري بودند خوب بعضي ها يک خورده بيشتر بعضي ها يک خورده کمتر. کار ما هم چون دائماً برخورد با پيکرهاي پاک شهداي عزيزمان بود از يک ويژگي خاصي برخوردار بود ما نيروهايي که بايستي در خدمتشان بوديم با هم کار مي کرديم اينها بايستي هم از لحاظ جسمي نيروي ورزيده و قوي باشند و هم از لحاظ روحي به خصوص از لحاظ روحي که وقتي مي روند بالاي سر يک شهيد بزرگواري عرض شود که پيکر پاکش متلاشي شده سر يک طرف افتاده دست يک طرف افتاده پا يک طرف افتاده با ديدن اين وضعيت مثلاً روحيه شان را نبازند بتوانند راحت دست و پا و سر همه را جمع آوري بکنند و پيکر پاک شهيد را بردارند و بياورند ما بيشتر به دنبال اين گونه برادرها مي گشتيم که با ما همکاري بکنند والا خوب در هر عملياتي متناسب با وضعيت آن عمليات يک تعدادي نيرو به ما واگذار مي شد گاهي شايد بيش از 200 نفر نيرو با کم و زيادش يک خورده کمتر يا خورده بيشر ما نيرو داشتيم اما همه اين 200 نفر به درد کار ما نمي خوردند و البته ما مخلص همه اشان بوديم در خدمت همشان بوديم اما تو گرماگرم عمليات شايد يک تعداد خاصي از اين تعداد نيرو به درد ما مي خوردند بيشتر به درد ما مي خوردند و دست ما را مي گرفتند و کار ما را پي گيري مي کردند و انجام مي دادند والا ما از همه شان نمي توانستيم يک جور استفاده بکنيم از همکاري همه شان يک طور نمي توانستيم استفاده بکنيم از بين اينها يک تعدادي را شناسايي مي کرديم که مي ديدم اين ها اين تعداد کم کساني هستند که واقعاً يک مرد جنگي به از صد هزار آن وقت وقتي اين اشخاص شناسايي مي شدند خوب حاج غلامعلي رحمت الله اليه خيلي خاطر اينها را مي خواست و خيلي هواي اينها را داشت و سعي مي کرد که اينها را حفظ بکند تو ماموريتها هم که اينها را اعزام مي کرد به خط مقدم خيلي برايشان دلواپس بود و سعي ايشان براين بود که يک وضعيتي را پيش بياورد که تا آنجايي که ؟ آسيب پذيري ها کمتر باشد خيلي خاطر نيروها را مي خواست مخصوصاً نيروهاي که کارآمدي بيشتري داشتند ؟ اين برخوردهاي خوب اخلاقي باعث شده بود که به محض اين که لب باز مي کردند و از بروبچه ها کمک مي خواستند که بروند خط و برگردند اينها بروبچه ها از همديگر سبقت مي گرفتند.
اخلاق خوب بسيار بسيار عجيب و پسنديده اي داشت خيلي خوب بچه ها جذبش مي شدند و در خدمتش قرار مي گرفتند و با آن همکاري مي کردند.
آن موقع که داود اميري شوهر خواهرش شهيد شد ايشان فرمودند که خود ايشان پيکر شهيد را آوردند ؟ اگر در اين خصوص خاطره اي هم داريد بفرماييد يادي هم از شهيد داود اميري شده باشد.
شهيد بزرگوار داود اميري رحمت الله عليه هم از نيروهاي بسيار بسيار ورزيده و چابک و چالاک بود يک مدتي ما در خدمتشان بوديم و خوب با بچه ها کار مي کردند يک به قول امرزي ها يک هيکل ورزشي داشتند اهل ورزش و نرمش و اينها بودند خوب مي توانستند بچه ها را بکار بگيرند سرپرستي بکنند يک مدت در خدمتشان بوديم بعد يادم نيست به واحد اطلاعات رفتند يا واحد تخريب شهادتشان هم تو همان واحد بعدي اتفاق افتاد شهيد بزرگوار حاج غلامعلي رحمت الله عليه وقتي شنيدن ايشان به شهادت رسيدند ايشان که داماد شهيد بودند شوهر هم شيره شهيد بودند و شنيدند که به شهادت رسيدند با توجه به وضعيت خوب روحيه خانواده و اينها که خودشان اطلاع داشتند با توجه به موضوعات گفتند که خوب هست که من خودم پيکر پاک شهيد را ببرم برسانم به خانه مراسم را برگزار بکنيم و اينها و لذا با اين کار موافقت شد يک آمبولانس در اختيارشان قرار گرفت و خود ايشان پيکر پاک شهيد اميري را به قم منتقل کردند و مراسم را برگزار کردند همچنين بود شهيد بزرگوار امير اسحاقي رحمت الله اليه فرزند شهيد بزرگوار حاج حمزه اسحاقي رحمت الله اليه که با حاج غلامعلي نسبت نزديکي داشتند تا از دوستان ديگر شهيدان شهيد اکبر لطفي داشتيم اهل يکي از روستاهاي خمين رحمت الله اليه ايشان هم يک نيروي به صورت ظاهر جثه ضعيف و لاغري داشتند که روزهاي اولي که به واحد ما معرفي شدند ما يک مقداري ترديد داشتيم که ايشان را بپذيريم يا نه بعد با شهيد بزرگوار حاج غلامعلي مشورتي کرديم که چه کار بکنيم چه کار بکنم قرار شد که حالا يک چند روزي باشند اينجا ببينيم چه جوريه تا اين که هر روزي که مي گذشت مي ديديم اين برادر بزرگوار عليرغم سن کم و جثه کوچک کارآيي بسيار بالايي دارد تا زماني که موقعيت عملياتي شد و رفتيم منطقه عملياتي بعد وقتي که وارد عمل شديم آن موقع هنر اين بزرگوار ديديم که ايشان هم يکي از آن نيروهايي بود که يک مرد جنگي به از صد هزار . عمليات والفجر 8 قبل از شروع عمليات برادر شهيد عزيز بزرگوارمان شهيد عبدالله که مسئول واحد بسيج لشگر بودندو بعد رفتند فرمانده سپاه شهر ري شدند،با ايشان خيلي دوست بودند و تقاضا کردند از لشگر که شهيد را آزاد کنند و بروند شهر ري پيش حاج آقاي نبوي، لشگر هم موافقت کرده بود. ايشان هم با واحد بسيج تسويه حساب کرده بودند که ديگر پاياني بگيرند و بروند حتي خانواده شان که مدتي در آن جا بودند خانواده را به قم برگردانده بودند تا موقعي که خودشان خواستند پاياني بگيرند و بروند. بوي عمليات را احساس کرده بودند بعد به ما گفتند که فلاني دلم نمي آيد که بروم مثل اين که دارد بوي عمليات مي آيد ؟ ترديد داشتند که بمانند يا برگردند. دلشان مي خواست بمانند حالا که عمليات در پيش است در عمليات شرکت داشتند استفاده کردند .استخاره کردند، براي ماندن خوب آمد . با مسئولين صحبت کردند که ما عمليات را بمانيم اگر مانديم بعد از عمليات برويم مسئولين هم موافقت کردند. بعد ا به واحد تعاون آمدند و توفيق شد که در خدمتشان باشيم به نظرم رسيد با توجه به وضعيت خانوادگي که ما اطلاع داشتيم اينها خوب يک جايي در خدمت ايشان باشيم که تنها مقداري از خطر دور باشند اما آنجا از نظر اعتقادي ما به اين نتيجه رسيديم که در کار خدا فضولي نيامده .به اين نتيجه رسيديم که ايشان را به عنوان مسئول معراج الشهدامان قسمتهاي عقبه به کار بگيريم که يک مقداري از خط فاصله بيشتري باشد احياناً موردي پيش نيايد ايشان تو نخلستان هاي اين طرف اروند طرف خاک خودي علي که معراج الشهدا بود آنجا مشغول به کار شدند و مسئوليت معراج را داشتند شهدائي که از خط مي آوردند آنجا براي رسيدگي کارهاشان به خصوص ثبت و ضبط آمار و اينها ،ايشان آنجا مشغول کار شدند و زحمت آنجا به عهده ايشان بود تا اين که يک روزي خبر رسيد که شهيد شد چه طور مثل يک گلوله اي آمده بود خورده تو مرکز منطقه معراج و ايشان به شهادت رسيدند.

بعد از عمليات والفجر تو منطقه عمومي حلبچه وقتي که عمليات از حالت آفندي درآمد تبديل به حالت پدافندي شد ،لشگر 17 علي بن ابيطالب عليه السلام هم تو ارتفاعات منطقه خط پدافندي داشت. بعد از تبديل عمليات آفندي به پدافندي کم کم ديگر مرخصي ها راه افتاد برادرها به نوبت مي رفتند به مرخصي .بين من و شهيد بزرگوار حاج غلامعلي نوبت ايشان بود که بيايد براي مرخصي تو فروردين سال 67 بود که ايشان يک ده دوازده روزي آمدند مرخصي اول اين که مرخصي تمام نشده برگشتن به منطقه با برادر عزيزمان آقاي اسحاقي با هم رفتند و با هم آمدند. ايشان وقتي برگشتند به منطقه يک روز و يک شب با هم بوديم و خوشحال بوديم فرداي آن روز به اتفاق برادر عزيزمان حاج آقاي شکارچي وحاج حسين آقا که آن زمان مسئول بهداري لشگر بودند ما آمديم براي مرخصي وقتي که از آنجا حرکت کرديم من يک مقداري کسالت هم داشتم ولي به نظرم مي رسيد که يک ناراحتي دارم يا به اصطلاح خودماني يک چيزم مي شد ولي نمي فهمم چيه فکر مي کردم به خاطر آن کسالت جسمي باشد خودم به خودم مي گفتم کسالت جسمي چيزي نيست که بخواهد فکر من را مشغول کند و خوب و بر طرف مي شود اما خودم نمي فهميدم اين چيه به هر حال خداحافظي کرديم با حاج غلامعلي و دوستان ديگر حرکت کرديم به طرف باختران آن موقع لشگر تو باختران يک مقري داشت . آنجا يک توقفي داشتيم از آنجا رفتيم شبانه به انديمشک ،نيمه هاي شب رسيديم به انديمشک در پادگان شهيد زين العابدين .شب آنجا مانديم صبح به اتفاق حاج آقا شکاري و بعضي از دوستان ديگر از جمله برادر عزيزمان مرحوم حاج حسن محمد زاده که آن موقع معاون بهداري بودند رفتيم خط شلمچه پيش بچه هايي که تو شلمچه داشتيم يک سرکشي کرديم و از آنجا رفتيم فاو شب را فاو بوديم پيش برادرهاي بهداري مستقر در اوژانس فاو صبح هم رفتيم خط يک سري زديم ديديم که خيلي وضعيت آرام هست . از خط برگشتيم و بعد ديگر برگشتيم آمديم انديمشک عصري رسيديم انديمشک عرض مي شود که به محض رسيدن به پادگان شهيد زين العابدين از ستاد فرماندهي با ما تماس گرفتند که از حلبچه به پاوه بچه ها را از آنجا تماس گرفتند فلاني سريع برگردد بيايد به پاوه من گفتم که ما ديروز از آنجا آمديم چطور شد که آقاي حاج غلامعلي مجروح شده و اعزام شده شما برگرديد آنجا پيش خودم حساب کردم که حاج غلامعلي يا بايستي شهيد شده باشد يا مجروح سختي شده باشد که به عقب اعزام شده والا حاج غلامعلي که ما مي شناسيم کسي نبود که با يک تير و ترکش مختصري بخواهد منطقه را ترک کند خوب چون تو مناطق ديگر ديده بودم ايشان ترکش خورده بود صورت ظاهر بايستي اعزام مي شد اما اين که چيزي نيست که بخواهيم اعزام بشويم يک وقت يک پانسماني مي کرد و يواشکي برمي گشت و سرکارش مي ايستاد بعد ما حدس زديم يک اتفاق مهمتري افتاده باشد تماس اين ور آن ور با بروبچه هاي قرارگاهمان همکارانمان در قرارگاه کربلا و قرارگاه نجف اينها که آقا از حاج غلامعلي چه اطلاعي داريد آنها اگر اطلاعي داشتند يا نداشتند خلاصه به نتيجه رسيديم که ايشان حالا شهيد شده اند يا مجروح بعد گفتيم که خوب حالا برگشتن ما به آنجا فعلاً ضرورتي ندارد. برادر عزيزمان آقاي حاج محمد علي ابراهيمي که آن موقع در خدمتشان بوديم ايشان را از انديمشک گفتيم که شما برويد منطقه و آنجا باشيد تا ما ببينيم که قضيه از چه قرار است. آن روز شب شد بعد از نماز مغرب و عشاء و شام به اتفاق برادر عزيزمان حاج آقا شکارچي و يکي دوتا از دوستان ديگر حرکت کرديم به طرف قم وقتي رسيديم به قم صبح اول وقت رسيديم به قم من وسايلم را گذاشتم خانه حتي بدون اين که لباس عوض کنم با همان لباس هاي بسيجي رفتم تعاون پيش برادرهاي همکارمان در تعاون سپاه قم . من از آنها سوال کردم که خبر داريد که حاج غلامعلي مجروح شده يا نه بيمارستانش کجاست چه جوريه اينها که اگر احياناً جايي باشد که فرض کنيد که احتياج باشد يک جاي ديگه بهتر رسيدگي کنند منتقل کنيم و پي گيري ها را بکنيم. بعد برادر عزيزمان حاج آقا متقيان، آقاي سلطاني، آقاي محمدي و دوستان ديگر بودند بعد گفتند که ما اطلاع داريم و مشغول پي گيري هستم ما را نشاندند آنجا کم کم، ديديم که صحبت از مجروحيت شديد و شديد در نهايت خبر شهادت ايشان را به ما دادند . پيکر پاکشان زودتر از ما رسيده به قم ، خوب اين خبر خيلي براي ما سنگين بود اگر چه براي ايشان نعمتي بود و پاداش اين مدت طولاني جهادشان بود اما خوب براي ما خيلي غير منتظره و سنگين بود به هر حال از طرفي اين را بايستي يادآوري بکنم که ماموريتي که منجر به شهادت ايشان بود اين بود که ما تو عمليات والفجر 10 تو همان منطقه غرب فقط يک نفر مفقود داشتيم آن هم از گردان حضرت معصومه سلام الله عليها بود. چند روزي که شهيد حاج غلامعلي مرخصي آمده بودند پي گيري کرده بودند از همرزمان اين برادر مفقود مشخصات منطقه مفقودي ايشان را به دست آورده بودند و آدرس و کروکي و اينها و بعد روزي که برگشتند به منطقه و روز بعدش که ما ديگه آمديم بياييم برويم انديمشک و آن خصوصياتي که عرض کردم ايشان به اتفاق آقاي اسحاقي و بعضي از دوستان ديگر و بعضي از دوستان و برادرهاي واحد تخريب رفته بودند براي تفحص که پيکر پاک اين برادر عزيز مفقود را پيدا بکنند که حالا اين طور که برادرها همراهش بودند گفتند که برخورد کرده بودند به مين، مين منفجر شده بود و به علت اصابت ترکش هاي مين به جاهاي حساس بدنشان از جمله سر تا به بيمارستان امام حسين عليه السلام باختران برسند به شهادت رسيده بودند .به هر حال از طرفي ما همان روز حمله نيروهاي بعثي به کمک مستقيم آمريکايي ها و شيخ نشين هاي اطراف خليج و در نهايت باز پس گيري فاو در شب اول ماه مبارک راداشتيم که اينها موفق شده بودند با حملات ناجوانمردانه شان با استفاده از انواع سلاح و تجهيزات مخصوصاً سلاح شيميايي فاو را باز پس بگيرند که بنا بود ما به اتفاق تعدادي از برادرهاي بسيجي قديمي اعزام بشويم به فاو تا جمع شديم اعزام شديم اينها خبر رسيد مسئله فاو به اين شکل حل نشده يکي دو روز بعدش عرض شود که مسئله تشيع پيکر پاک شهيد حاج غلامعلي را داشتيم ...


راضيه تجار:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
- دستم را بگير ، بيرونم بکش، از اينجا ببرم !
مرابا خودت ببر حاج غلامعلي ... دارم از دست مي روم ها ... !
- مي خواهم جلو بيايم که دستت را بگيرم ، مي خواهم بلند شوم و بيرونت بکشم! اما حيف که مهتاب است ! کافي است نيم خيز شوم و دو قدم به طرفت بردارم آن وقت آن سرباز عراقي که فقط پانزده متر آن طرف تر است شناساييمان کند و ... بنگ !
تو اينجا افتاده اي ، ميان گل و لاي ، ميان لجن هايي که بويشان حالمان را به هم مي زند اما اين نيلوفرها اينجا چه مي کنند ؟ نيلوفرهايي که زير نور مهتاب برق مي زنند ، نيلوفرهايي که سينه و پاهايت را پوشاندندو... حتي تا روي صورتت خزيده اند خداي من سه روز و سه شب است که اينجا افتاده ايم مي دانم ديگر نا نداري! پاتک دشمن ... درو شدن بچه ها ... و من... من که ظاهرا فرمانده بچه هاي تعاونم . واي بر من ... حالا چه بايد بکنم؟ هرجا نگاه مي کنم شهيد است . چشم که مي اندازم بچه ها مثل خرده هاي ستاره روي زمين پخش و پلا هستند بايد کمک کنم ... بايد آنها را تا لب جاده برسانم تا بچه ها بيايند و ببرندشان معراج شهدا.
نمي دانم حرفهاي من هم برايت مفهوم نيست ؟ اما اين ... اين صداي توست ياباد؟اگر رنگ داشته باشد اين يکي رنگش خاکستري است بارگه هاي سرخ.
تو را به خدا اين طور ناله نکن!
آن نگهبان عراقي که آنجاست آن که در حال قدم زدن است با قناسه اي بر کول و قانوسقه اي بر کمر. آن که در مستانه آواز مي خواند. آن که به سيگارش پک مي زند و باز ... هر آن ممکن است پيشاني ات را نشانه بگيرد ! براي اينکه صدايم را بشنوي درني حرف مي زنم. آن را مي گيرم طرف گوش ات . تو هم مي تواني حرف بزني وتقي ته ني را گذاشتم توي گوشم.
نگاه کن جيبهايم پر از گندم و شاهدانه است يادم است که چقدر دوست داشتي اينها را . وقتي از بيدهند مي آمدي شهرستانک آنهم با پاي پياده مي آمدي خياط خانه حاج علي نقلي و پاي چرخ مي نشستي تا خياطي کني خسته که مي شدي و رنگ از صورتت مي رفت مشتي گندم و شاهدانه به تو مي دادم و تو با چه کيفي مي خوردي ؟ اما حالا چه کنم رفيق راهم ! که افتادي توي تله و موش ها در حال جويدن دستهايت هستند! تو را به خداطاقت بياور!
بگذار مهتاب کمي ، فقط کمي رنگش بپرد آنوقت تمام قد مي ايستم و براي بيرون کشيدنت از اين جهنم سياه تقلا مي کنم آه که هيچ وقت اين قدر از مهتاب بدم نيامده بود.
بر آسمان شهرستانک مهتاب مي تابيد اما من و تو قدم زنان به خانه برمي گشتيم مشت مشت گندم و شاهدانه به دهان مي ريختيم و دلي دلي کنان بر مي گشتيم به خانه هامان. خانه من نزديک بود و مال تو در بيدهند کفش هاي من پاره و کفشهاي تو پاره تر . لباس من وصله دار و لباس تو پر وصله تر . شانه به شانه هم مي آمديم و از چيزهايي صحبت مي کرديم که به قد و قواره مان نمي خورد اين طور ناله نکن اين طور نلرز ! سعي کن يادت بيايد تازه با گروه هاي مذهبي آشنا شده بوديم گفته ناله نکن تو را به خدا! از بس سينه خيز روي زمين رفتم دستهايم خراشيده شده است سينه ام گز و گز مي کند زخمي که در پايم است دهان بازکرده
بااين همه منتظر هستم ، منتظر هستم که يا اين سرباز عراقي برود و گورش را گم کند يا مهتاب ، تا تمام قد بلند شوم و هر جور که هست از توي تله بکشمت بيرون.
يک تيم سه نفري در جوي شور (قم) تشکيل داده بوديم ؟ يادت هست؟ کارمان شده بود تهيه پوستر امام و پخش اعلاميه امام؟ در اوج انقلاب مواد انفجاري تهيه مي کرديم و بين بچه ها پخش مي کرديم؟ يادت هست يک بار رفتيم بالاي بام و يک سه راهي را انداختيم وسط خيابان چهار مردان، وسط وسط کماندوها؟ بعد هم الفرار ! و من از آن بالا افتادم وسط حياط ! حواست کجاست !تو زا خدا نلرز! تو را به خدا دوام بياور ! آن روز خودم را کشاندم تا تو اتاق. صاحب خانه پيرزني بود توجيهش کردم کماندوها ريختند تو حياط اما حاجي ات نشسته بودزير کرسي و با پيرزن تخمه مي شکست! يادت هست بعدا شيريني پخش کردم طاقت بياور تو را به خدا! بگذار اين عراقيه برود و کفه مرگش را بگذارد نمي بيني زده است زير آواز و چهار چشمي اطرافش را مي پايد ؟ آخ که در هيچ عملياتي... در هيچ شبي نديدم مهتاب اين طور همه جا را روشن کند جنوب که بودم اولين مهر را خوردم کجا؟ نزديک قلبم اما مهم نبود عمليات تا عمليات آمدم پيش تا اين يکي که عمليات ((والفجر هشت)) آره حاجي ات شده معاون تعاون لشکر.
بايد بودي و مي ديدي صد قدم آن طرف تر چه خبر بود : شلوغ بود و توي آن شلوغ پلوغي نمي توانستم يک گوشه بمانم منتظر! آمدم وسط ميدان و هر کي را که ديدم مجروح است يا شهيد گذاشتم روي کولم و کشيدم عقب . حالا هم نوبتي باشد نوبت تو است هر چند که کمرم راست نمي شود اما ... فقط حيف که مهتاب بيچاره ام کرده ، بلند شدنم همان و نشانه گيري آن سرباز عراقي همان ، باور کن مرد... خودم مهم نيستم مي ترسم تو لو بروي ، حالا تو حرف بزن! سر ني را مي گذارم دم دهانت .
بگو اين طوري بهتر حرفهايت را مي شنوم.
چي؟ جگرت مي سوزد، تشنه هستي ، آه ... لعنت به من ! چه بايد بکنم ؟ بگو چه کنم؟بگذار اين سرباز عراقي برود داخل سنگرش آن وقت بيرونت مي کشم .مي دانم... مي دانم... فقط دو ماه از نامزدي ات مي گذرد آه که چقدر دلم براي ابر تنگ شده براي باران ،آه که چقدر اين مهتاب زشت است ! مي خواهي بيرونت بياورم تا به مردم ((بيدهند)) بگويي هواي شهرستانکي ها را داشته باشند ؟ نه! به اين چيزها احتياجي نيست. فقط نمي خواهم تو شهيد شوي طاقت ندارم بروم و خبر شهادتت را براي نامزدت ببرم يا پدر و مادرت که فقط تو را دارند کمي ديگر طاقت بياور پسر!
فقط کافي است يک لکه ابر پيدا شود يک تکه ابر لعنتي ، حتي اگر هم نبارد مهم نيست مي خواهي حرف بزني ؟ بگو... ته ني را گذاشتم توي گوشم. حرف بزن از سرش و کلمات را بريز توي گوشم بگو... چي؟ آآآب...آب؟
اي کاش مي شد زمين را کند .اي کاش مي شد از پس چنگ زدنها چشمه را ديد. کاش آن سرباز عراقي گورش را گم مي کرد !
قورباغه اي قور قور مي کند. سرباز عراقي مي رود و بر مي گردد. يک ... دو ... سه... چهار تا ده قدم مي رود جلو ... مکثي مي کند پکي به سيگار مي زند و دوباره بر مي گردد. کاش سيگارش تمام شود شايد براي آوردن سيگاري ديگر به سنگر برود. شايد آنجا کنار سنگر افسرهاي عراقي که لابد سرگرم بازي هستند سيگار باشد .
صدايشان را نمي شنوي !
نگاه کن ! ستاره اي افتاد . خدايا ! کي شهيد شد ؟ صدايت زخمي تر شده . افتاده اي به خر و خر . بوي لجن حالم را به هم مي زند ناله ات توي ني مي پيچد: زخمي زخمي !
تو را به خدا يک کم ديگر طاقت بياور تا مهتاب گورش را گم کند بايد بروم عقب ! صداي ناله مي آيد انگار يکي صدايم نمي شنوي ، صداي ناله را نمي شنوي بر مي گردم باور کن بر مي گردم و با خودم مي برمت تو هم توي اين فاصله ((وجعلنا)) را بخوان ، بگو(( صم بکم امي فهم لايبصرون)) و جعلنا...
دستهايم خواب رفته ! آستين نيم تنه ام پاره کف پوتين هايم سوراخ سر زانوهايم لخت ... آن دورها اما فانوسي مي سوزد چرا بي احتياطي مي کنند بچه ها؟ مي شود سراب باشد؟ مي شود نور هم دروغ باشد ؟فانوس بان... آي فانوس بان! بايد سينه خيز بروم امان از اين مهتاب ! امروز و امشب خيلي شهيد ديدم. خيلي مجروح. همه را گذاشتم روي کولم و رساندمشان به لب جاده. بعضي از شهدا چشم هايشان بسته بود بعضي باز با لبخند شهيد شده بودند بعضي ها با اندوه اما هيچ کدام نگاه ها مثل تو آتش به جانم نزد .
خيلي خوب من رفتم ... اينطور ... اول سينه خيز ... سينه خيز... سينه خيز تا پشت آن ماشين سوخته ... تا پشت آن تل آهن ... حالا مي توانم بلند شوم تمام قد که نه ... کمي خميده... ديگر مي توانم بدوم. از دورصدا مي آيد انگار بچه ها خاکريز مي زنند . منوري دل شب را مي شکافد اين ديگر ديوانگي است مهتاب و منور! صداي موتور ماشين مي آيد از جاده است با چراغ خاموش و شيشه هاي گل آلود.
اي واي ! اين که ... اميري است . جواب خواهرم را چه بدهم کي آمدي اينجا؟ کدام تير غيب بود که به زمين دوختت کاش مرده بودم ونمي ديدم اين وضع را! چشم ها بسته ، چفيه دور گردن، فانوسقه به کمر ، سر به يک طرف خم، با لبخندي گوشه لب ، پاک و روشن ! حالا بايد چکارکنم؟ چطور به خواهرم خبر بدهم ، چطور بگويم بچه هايت يتيم شدند ؟ خدايا کاش مرا جاي او مي بردي ! اما مي دانم که شهادت لياقت مي خواهد . بيا .. بيا... بگذارمت روي کولم بيا تا ببرمت لب جاده بيا تا بسپارمت دست بچه هاي تعاون کمرم شکست کمرم شکست چرا زانوهايم گير ندارد چرا تارمي بينم چرا حرف نمي زني ... صداي موتور ماشين مي آيد.
خودشان هستند.آمدند خواهرم! پيکرشوهرت را از تپه هاي ((ريشن)) برايت مي فرستم، نگوکه بدرقه اش نکرد ! نگو که برادرم بي خيال شوهرم بود! او را به بچه ها تحويل مي دهم تا برايت بياورند اما خودم بايد به عقب بروم بايد بروم و رفيق ديگرم را از ميان گل و لاي کانال بيرون بکشم . مخصوصا که حالا يک تکه ابر پيدايش شده نگران نباش! آمدم پسر! يادت نيست با حاج ابوالقاسم صبوري و کيايي نژاد رفته بوديم براي انفجار پل ام القصر. يادت نيست چه طور همگي ايستاديم روبروي قبله و گفتيم( خداجان سرقلم را کج کن)) وقتي که هلي کوپتر دشمن بالاي سرمان گشت زني مي کرد و يک مرتبه شد آنچه که بايد مي شد؟! حالا هم مي گويم (( خداجان سرقلم را کج کن)) وقتي که هلي کوپتر دشمن بالاي سرمان گشت زني مي کرد و يک مرتبه شد آنچه که بايد مي شد ؟! حالا هم مي گويم: ((خداجان سرقلم راکج کن و ابر را بفرست تا روي ماه را بپوشاند تو که مي داني کي دارد التماس ات مي کند نوکرت حاج غلامعلي ابراهيمي همان که از سال 1360خاک جبهه را توتياي چشمش کرده است. فقط يک دوره کوتاه ترک خدمت کرده که آن هم در رکاب امام بود. آن هم کجا ؟ توي جماران.اي واي باز هم صدا همان صداي زخمي حتما موش ها بد جوري دارند اذيتش مي کنند. خدايا ممنونم خدايا سپاسگزارم ببين چطوري آن تکه ابرآمد و روي ماه را پوشاندباز چشمانم شروع کرد به سوختن. انگار باز هم خورده شيشه ها پيداشان شده اول گوشه و کنار هستند بعد مي آيند جلوتر طوري که اشکم سرازير مي شود عيبي ندارد همين که مهتاب نباشد باقي چيزها حل است خوب است رسيدم. خدارا شکر سرباز عراقي نيست حالا مي توانم تمام قد بايستم و از داخل کانال بيرونت بکشم دستت را بده به من... اي بابا! چه توقعي دارم من ، تو که دستت افتاده توي تله .. اما چرا روي چشمهايت را نيلوفر پوشانده ! اينجا که قبلا نيلوفر نبود تو را به خدا نگاهم کن .
حالا ديگر لازم نيست از داخل ني حرف بزنيم حالاکه نگهبان و مهتاب گورشان را گم کرده اند بگذار دستهايت را از داخل تله در بياورم اين سرنيزه خيلي کمکم مي کند مهم نيست که تا کمر فرو ميروم توي تالاب مهم اين است که توبيرون بيايي آهان اين هم ازاين حالا خودت را بکش بالا ديالا پسر چرا تکان نمي خوري؟ بسيار خوب سوار کولم شو چرا همکاري نمي کني؟ واي که چقدر سنگيني ! مي دانم... موش ها خيلي اذيتت کرده اند . حالا مي رسانمت به مقر دکترهاي خوبي داريم .
خيالت جمع جمع . اما... نبايد از راه هميشگي برويم بيا از اين راه... اين يک کوتاهتر است بسيار خوب اگر صدايي شنيدي نترس اينجا پر از مين است بلدم چطور بروم .. فقط گردنم را محکم بچسب نگران کمرم هم نباش دستهايت را محکم حلقه کن دور کمرم. بگذار اگر ميني منفجر شد با هم... اي واي اينجا که جنگل مين است . يا ... يا.. زه... زهراااا . اشهد ان لا اله الا الله ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ابراهيمي , غلامعلي ,
بازدید : 240
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 در خانواده اي اصيل و مذهبي ديده به جهان گشود و در دامان پدري مجتهد ، فداکار، شهيد بزرگوار آيت الله سيد محمدرضا سعيدي تربيت يافت. درس اخلاص و ايثار و جهاد را از مکتبش آموخت. تحصيلات ابتدايي را در قم گذراند و به دنبال هجرت پدر به تهران، تحصيلات متوسطه را در تهران پشت سر گذاشت. در سال 1351 تحصيلات علوم ديني را در حوزه علميه تهران آغاز کرد و به دنبال فشار شديد ساواک و هجوم ناجوانمردانه شبانه به منزل شهيد بزرگوار فرزندان آن شهيد بزرگوار از جمله ايشان مجبور به ترک تهران شد و براي ادامه تحصيل به حوزه علميه مشهد هجرت کردند. او در حوزه علميه مشهد دروس سطح حوزه را ادامه داد و از محضر علما و بزرگان آن ديار به ويژه از عارف بزرگ، عالم وارسته حضرت آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني بهره ها گرفت. در سال 1356 دوباره به حوزه علميه قم هجرت کرده و دروس سطح را به اتمام رساند و در درس خارج فقه و اصول از محضر بزرگاني همچون آيت الله ميرزا هاشم آملي، آيت الله مشکيني، آيت الله حسين وحيد خراساني، آيت الله شيخ جواد تبريزي، آيت الله فاضل لنکراني و ... بهره ها گرفت و درس فلسفه و عرفان را از محضر آيت الله حسن زاده آملي، آيت الله عبدالله جوادي آملي آموخت. او در کنار تحصيل، تدريس در حوزه را آغاز کرد و شرح لمعه، اصول فقه و رسائل را در حوزه تدريس کرد و طلاب زيادي از درسش بهره مند مي شدند.
او در عين حال که طلبه اي کوشا و جدي در حوزه علميه قم بود، از مسئوليت هاي سياسي و اجتماعي غافل نبود، حاج آقا سعيدي عالمي بود که به راستي سمبل کامل تقوي به شمار مي رفت.
ويژگي هايي که مولاي متقيان علي (ع) در نهج البلاغه در مورد صفات متقين فرموده است، در او به خوبي جلوه گر بود. او از زمره عالماني بود که ديدنش آدمي را به ياد خدا مي انداخت. سخنش بر علم انسان مي افزود و عملش آدمي را ترغيب به آخرت مي کرد. او در مسير انجام وظيفه سر از پا نمي شناخت.
در دوره هشت سال دفاع مقدس رزمنده اي دلاور و کفر ستيز بود. حضورش در جمع رزمندگان و نفس مسيحايي اش روح اخلاص، ايثار و فداکاري در دل و جان رزمندگان مي دميد.
او در آخرين مسئوليتش ـ طرح بسيج نهضت سواد آموزي ـ هرگز آرام و قرار نداشت و همواره براي زدودن لک? ننگ بي سوادي از کشور بقيه الله الاعظم به استانهاي مختلف سفر مي کرد و در مسير انجام اين رسالت الهي بود که نداي ارجعي را شنيد و در حادثه اي بس تلخ و دردناک به سوي آن که عمري به يادش و براي او در تلاش و حرکت بود يعني حضرت حق «جل اسمه» هجرت کرد و داغ فقدانش را براي هميشه بر دل دوستان و همرزمان گذاشت.

در اوج دوران خفقان رژيم ستم شاهي پرچم هدايت و ارشاد را به دست گرفت. با آن که تازه پا به سن جواني گذاشته بود، اما براي انجام تکليف به اهواز سفر کرد تا مشعل ايمان را در دل مردم مسلمان آن سامان همچنان برافروخته دارد او در جواب دوستان خود که پرسيده بودند چرا اين جا را براي تبليغ انتخاب کرديد؟ فرموده بود، آخر بيگانگان در اين جا سرمايه گذاري زيادي در راه انحطاط و انحراف جوانان کرده اند و من اين جا را براي تبليغ مناسب ديدم. او براي هدايت نسل جوان دل مي سوزاند و در هر فرصتي که پيش مي آمد عنان سخن را به دست مي گرفت. يک بار پس از سخنراني در دانشگاه تهران مورد تعقيب عوامل رژيم قرار گرفت اما با تغيير لباس به ميان مردم رفت و از محل سخنراني خارج شد.
او در انجام وظيفه و عمل به تکليف هيچ رعب و وحشتي را به دل راه نمي داد. قبل از پيروزي انقلاب ممنوعيت سخنراني او در يکي از شهرهاي استان خراسان با تحصن دانشجويان لغو مي شود و دوباره به افشاگري مي پردازد. در آن زمان که گروهکها با سمپاشي خود مانع از افشاي حقايق مي شدند حجه الاسلام سيد حسين سعيدي براي انجام وظيفه همکاري خود را با دبيرستان هاي قم و انجمن هاي اسلامي دانش آموزان متشکل در انجمن اسلامي حضرت ولي عصر (عج) آغاز کرد و امامت جماعت دانش آموزان و ارشاد آنان را به عهده گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب مرتب به روستاهاي اطراف قم سفر مي کرد. علاوه در برگزاري نماز جماعت و بيان احکام شرعي، به وظيف? خود در آشنا نمودن روستاييان با مسايل اسلامي عمل مي کرد. در کنار برنامه هاي علمي، در فن بيان و خطابه تبحري خاص داشت، نسل جوان با منبر او خو گرفته بود، هنر و هدايت او به اين بود که در قالب الفاظ سخن نمي گفت، بلکه اخلاص او سخن را بر دل مي نشاند.
در سال 1352 به سنت حسن? ازدواج روي آورد و ثمر? زندگي مشترک او که در کمال سادگي، صفا و صميميت گذشت، چهار فرزند پسر و يک دختر بود.
همسرش مي گويد: ايشان توجه کمتري به ظاهر زندگي داشتند ضمن آن که نسبت به فرزندان با محبت و مهرباني رفتار مي کردند.
اما در درس و بحث، تربيت و پرورش بچه ها، به ويژه نماز آنان، توجه و جديت زيادي از خود نشان مي داد.
زندگي او سراسر تلاش و فعاليت بود. فعاليتهاي سياسي، اجتماعي او را بايد به سالهاي قبل از انقلاب ارتباط داد. دوران کودکي اش با جنب و جوش توام بود، نسبت به اطرافيان خود احساس وظيفه مي کرد. هميشه سعي او بر اين بود که گره از کار مردم بگشايد.
به اين منظور براي رفع مشکلات مردم آستين همت بالا زد تا در زندگي يار و مددکار خلق خدا باشد. در زلزله دلخراش طبس در حالي که تنها 21 بهار از زندگي را سپري کرده بود، دوفرزند هيجده و دو ماه? خود را به همسرش سپرد و همگام با حجه الاسلام قرائتي به کمک مردم آسيب ديده شتافت.
بايد اذعان کرد فعاليتهاي اجتماعي، سياسي او تنها در خطابه و موعظه خلاصه نمي شد. بلکه در سالهاي ظلم گرفت? پيش از انقلاب با شيوه هاي مختلفي به بيان احکام الهي پرداخت. گاه در قالب فعاليتهاي ورزشي و فوتبال، گاه با تشکيل گروه تئاتر، برنامه خود را عملي مي نمود. او با آن جذابيت خداداديش با حضور در صحنه هاي ورزش و هنر دوستان خود را با تعاليم اسلام آشنا مي کرد.
در پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي نقش ارزنده اي ايفا کرد. کشتي انقلاب که به ساحل پيروزي رسيد، در کنار درس و بحث، با تلاش مضاعف فعاليت خود را به شکلي جدي ادامه داد تا اهداف انقلاب به ثمر بنشيند.
سپاه پاسداران درگز را بنيان نهاد و چندي بعد مسئوليت آموزش عقيدتي سپاه قم را پذيرفت و تعهد ديني خود را در برگزاري کلاسهاي عقيدتي به اثبات رساند. با آغاز جنگ تحميلي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت.
از کودکي با قرآن مانوس بود، با قرائت قرآن در آيات الهي تدبر مي کرد و روح بلندش را با تلاوت کلام الله مجيد صيقل مي داد. در زندگي از قرآن جدا نبود و در شبانه روز چند نوبت قرآن را تلاوت مي نمود. به طوري که هر پانزده روز يک ختم قرآن به جا مي آورد. گاهي اوقات که رانندگي مي کرد، مشغول تلاوت مي شد. در آن حادثه دلخراش که عروج ملکوتي او را به دنبال داشت قرآن، مهر و تسبيح کربلاي او به خون آغشته شده بود.
آنگاه که شيپور جنگ به صدا درآمد، با پايمردي تمام، پا به جبه? نبرد گذاشت و در صف غوغاگران معرکه ايستاد.
حضور مستمر او در ميان رزمندگان جبه? جهاد انس و الفتي را بوجود آورده بود. حضور متناوب او در لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) موجب شده بود که بچه ها او را امام جماعت هميشگي لشکر بدانند. به رزمندگان علاق? زيادي داشت و حضور خود را در جبهه تکليفي بزرگ مي دانست و مي فرمود: اگر در جبهه باشم و فقط استراحت کنم و هيچ کاري را به من واگذار نکنند وجدانم راحت تر است از اين که به شهر بيايم و به درس و بحث مشغول شوم.
از جبهه که بازمي گشت و مدتي زرمندگان را نمي ديد به ديدار آنان مي شتافت و مي گفت: ديدار بچه ها خستگي را از تن بيرون مي کند.
بسيار از او شنيده شد که: ما در مقابل رزمندگان کسي نيستيم. او در هر فرصتي که پيش مي آمد راهي جبهه مي شد. روزهاي آخر هفته پس از تعطيلي دروس حوزه با هر وسيل? ممکن خود را به جبهه مي رساند و در کنار بسيجيان مي ماند.
اعتقاد او به ولايت فقيه نشاني از مصداق بارز ايمان کامل او بود. از آن روز که پدر بزرگوارش در راه حمايت از رهبري به درج? رفيع شهادت نايل آمد اطلاعات محض از مقام عظماي ولايت چه در زمان حيات امام و چه در زماني که پرچم مجد و عظمت به دست با کفايت جانشين بر حق او حضرت آيت الله خامنه اي به اهتزاز در آمد، سر لوح? زندگي خود قرار داد. او در حفظ و تقويت نظام کوشا بود و با هيچ کس، سر شوخي نداشت، تعصب خاصي به مساله ولايت فقيه داشت و در حفظ ارزشها ملاحظ? هيچ کس را نمي کرد که مثلاً اين آقا، همشهري يا استاد من است يا حقي بر گردن من دارد يا با من نسبتي دارد و ...
مقام معظم رهبري، آيت الله خامنه اي به مناسبتي خطاب به ايشان و ديگر برادرانش فرموده بودند: من خوشم مي آيد از شما براي اين که در راه انقلاب با کسي شوخي نداريد.
او در قبال دولت موقت و ليبرالها برخوردي قاطعانه در عين حال منطقي داشت و تا آنجا که مصلحت انقلاب و نظام اقتضا مي کرد با عوامل خود فروخت? غرب مقابله مي نمود.
در واپسين روزهاي انقلاب اسلامي که گروههاي منحط و وابسته خود را صاحب اصلي انقلاب قلمداد مي کردند او با هدايت و رهبري نيروهاي حزب الله، فرزندان انقلاب را با افکار و عقايد گروهها آشنا کرد و تا تثبيت نظام اسلامي هرگز از پا ننشست.
در صحن? زندگي بسيار ساده مي زيست. توجه کمتري به وضعيت ظاهري زندگي مي کرد، نسبت به ماديات بي اعتنا بود و امور مادي را به تمسخر مي گرفت. حجه الاسلام قرائتي در بار? شخصيت او مي فرمود:
«لم تنجسه الدنيا و انجاسها» هرگز دنيا او را فريب نداد و آلوده نساخت. او در زندگي اسير ماديات نبود، بي تکلف و بي آلايش، روزگار مي گذارند. بسيار ديده مي شد که در محافل عمومي، با همان عبا و قباي ساده مي آمد حتي جورابي به پا نمي کرد. در هنگام غذا هم همين طور بود، براي او فرقي نمي کرد که نان خشک و ... ميل کند يا غذاي مطلوب، هرچند غذاهاي لذيذ با طبع انسان سازگار است، اما ايشان به اين مساله توجهي نداشت.
با تاسي به پيامبر داراي خُلفي عظيم بود، در برخورد با ديگران بسيار منطقي بود. در اولين برخورد همه را شيفته خود مي کرد. برخوردش به گونه اي بود که انسان تصور مي کرد فقط با او دوست است در حالي که با همه دوستان چنين رفتار و منشي داشت. در شوخي رعايت شخصيت ديگران را مي کرد. گذشت و مردانگي وجودش را احاطه کرده بود. در غم و شادي، خواب و بيداري به ياد خدا بود و براي خدمتگزاري در هر سنگري، سر از پا نمي شناخت. در زندگي اهل مشورت بود و هيچ گاه نظر خود را به ديگران تحميل نمي کرد.
در مسافرتها نظر ديگران را مقدم مي داشت و خود هيچ اعمال نظري نمي کرد. به صل? رحم اهميت زيادي مي داد، چون در زندگي از کسي گله و توقعي نداشت، رابطه بسيار صميمي با دوستان و بستگان داشت و هرچند يک بار به ديدار آنان مي رفت. گذشت در مقابل خصيص? بد و لغزش ديگران از ويژگي اخلاقي او بود.
وجود پاک او با دعا و مناجات عجين شده بود، سراسر زندگيش دعا و مناجات بود. در ايام مخصوص، ادعي? وارده را مي خواند و در ماههاي رجب، شعبان و ماه مبارک رمضان به اين مساله توجه بيشتري داشت.
در شبهاي ماه مبارک رمضان دعاي ابوحمز? ثمالي را مي خواند، به گواه شاهدان صادق با خواندن فرازهايي از اين دعا قطرات اشک از ديدگانش جاري مي شد و بر محاسن زيبايش مي نشست. از خود بي خود مي شد و با همين شور و حال تا هنگام سحر با خداي لاشريک له راز و نياز مي کرد.
خودش مي فرمود: از اول تکليف، به نماز اول وقت مقيد بودم. يک شب به طور اتفاقي اين فضيلت را از دست دادم. در عالم رويا رسول خدا صل الله عليه و اله و سلم را ديدم که تادييم فرمودند...
و اين نيست مگر نشان قرب معنوي او به درگاه خدا. او حتي در سنين کودکي نسبت به انجام نمازهاي مستحبي سستي نمي کرد. نماز را با عشق وافر اقامه مي کرد. در شب هاي احياء صد رکعت نماز به جا مي آورد که موجب حيرت ديگران مي شد.
به شهادت والده مکرمه اش هنگامي که او براي نماز شب برمي خاست در حيات منزل نگاه به آسمان و ستارگان مي کرد و اين آيه را که مستحب است قبل از نماز شب تلاوت شود، مي خواند «ربنا ما خلقت هذا باطلاً» خدايا تو اين آفرينش را باطل نيافريدي ... و بعد به نماز شب مي ايستاد.
در زندگي به نماز فرزندان خود دقت نظر خاصي داشت و نسبت به آن حساسيت نشان مي داد.
پس از قبول قطعنامه مي فرمود: امام عزيزمان به نوعي مصايب حضرت امام حسين (ع) را تحمل فرمود و به نوعي مصايب امام حسن مجتبي (ع) را. جنگ را با لحظه لحظه عمرش چشيد و قبول قطعنامه را با ذره ذره وجودش لمس کرد.
لذا بعد از قبول قطعنامه با تاسي به امام راحل ره در انجام وظيفه و عمل به تکليف به منظور حفظ روحي? معنوي يادگاران دوران دفاع مقدس، هيات رزمندگان اسلام را در قم و چند شهر ديگر از جمله دماوند، تاسيس و بچه هاي رزمنده را در شهرها منسجم کرد.
او علاقه وافري به پرورش نسل جوان داشت و تمام فعاليت تبليغي و فرهنگي او در همين راستا بود. در خانه او به روي همگان باز بود و منزل او به کانون گرم و صميمي جوانان تبديل شده بود.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375







وصيت نامه
1ـ دو روز روز? قضا
2ـ يک سال نماز و روز? قضاي احتياطي
3ـ چند مُد طعام احتياطي براي کندن موها در حال احرام در حج
4ـ مقداري رد مظالم احيتاطي
5ـ همه مرا حلال کنند خصوصاً اقوام، والده و همسايگان. من هم همه را حلال کردم.
6ـ در قيامت اميدم به کرم خداوند متعال و رسول خدا و ائمه اطهار عليه السلام است.
7ـ جز روسياهي چيزي ندارم. اگر کاري از دستم آمد براي رضاي خدا و رسولش دريغ نداشتم. حجت الاسلام سيد حسين سعيدي





پيام تسليت دفتر مقام معظم رهبري به مناسبت
درگذشت حجه الاسلام سيد حسين سعيدي
بسمه تعالي
درگذشت تاسف انگيز و ضايعه آفرين روحاني بسيجي و مجاهد في سبيل الله سعيدي را از سوي مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي مدظله العالي به کليه بازماندگان خصوصاً والد? مکرمه و اخوان همسر و فرزندان آن مرحوم تسليت مي گوييم.
فقدان اين يار باوفاي رزمندگان و همسنگر دل سوخت? بسيجيان که درس و بحث را به سنگر رزم و دفاع آورد و عطر خوش جهاد و شهادت را از مدرس و مدرسه گسترانيد، ما را افسرده و محزون ساخت. او ثمره پربهاي شجره اي طيبه بود و راه و رسم عشق و ايثار را از پدر مجاهدش فرا گرفته بود. اطمينان داريم حوز? علمي? قم و روحانيون رزمنده با گرامي داشت خاطره او فرهنگ جبهه و ايثار و سنگر علم و تقوي را در محيط مبارک حوزه همچنان متعالي و ماندني نگاه خواهند داشت.
دفتر مقام معظم رهبري






پيام حضرت آيت الله مشکيني رئيس مجلس خبرگان
بسمه تعالي
و من يخرج من بيته مهاجراً الي الله و رسوله ثم يدرکه الموت
فقد وقع اجره علي الله
برادرزادگان و آيت الله زادگان محترم و بازماندگان معظم مرحوم شهيد آيت الله سعيدي را به سلام و عرض ارادت ياد مي کنم و مصيبت وارده را تسليت مي گويم، اين فقيد حميد و راحل سعيد عمري در جهاد نفس و جهاد اعلاء الله سعادتمندانه سپري نمود و در ايام جواني به والد شهيدش پيوست در ظاهر اتقيا و سعدايي او را مشايعت کردند و در باطن علماء و شهدايي به استقبال وي شتافتند همراه او به سر منزل قبرش تنهايي نبودند همسفراني در عالم معني با او بودند، دانش ديني، اندوخته علمي، مجاهدات نفسي او در حال جواني تقوا و فضيلت اخلاقي، شرافت و قداست، نسب جلالت و کرامت خانوادگي رفقا سفر او بودند «و حسن اولئک رفيقا» او از عد? مجاهدان ما کاست و بر شهداء برزخ افزود انوار وجودش را از ما برگرفت و بر محفل آنان برتاخت پروردگار در برابر حاکميت علي الاطاقت سر تسليم فرود آورديم و مشيت بالغه ات را که هم? جهان هستي برطبق آن اداره مي شود رضا داديم ما را بر طبق رضايت حرکت ده و موفق دار که چون فردا نوبت دعوت ما رسد پيک ندايت را با صلاحيت لقاء تلبيه گوييم خداوندا حسين تازه ارتحالمان را مصداق يا ايهاالنفس المطئنه مي بينيم تو نيز چنين فرما.
سلام به روح پاکش و صبر به قلب خاندانش.
اردادتمند قديم سعيدي بزرگ و خانواد? محترم او.
علي مشکيني

پيام رئيس قوه قضائيه حضرت آيت الله محمد يزدي
بسمه تعالي
ارتحال جانگداز حضرت حجه الاسلام و المسلمين سيدحسين سعيدي فرزند شهيد بزرگوار حضرت آيت الله سعيدي که در حين ماموريت به لقاء الله پيوست را به پيشگاه حضرت ولي عصر ارواحناالفداه، رهبر معظم انقلاب و خانواده محترم آن فقيد سعيد تسليت عرض نموده، بقاي عمر و سلامتي آنان را از درگاه خداوند متعال مسالت مي نمايم. محمد يزدي رئيس قوه قضائيه






خاطرات
حجت الاسلام و المسلمين محسن قرائتي:
حدود هفت يا هشت سال قبل از انقلاب با حاج حسين سعيدي آشنا شدم. يعني از 25 سال قبل. آن چيزي که خيلي براي ايشان جلوه داشت اين که او در بند مسايل زندگي نبود و اين خيلي مهم است.
اسير لباس نبود، اسير ماشين نبود، اگر مي خواست به جايي برود برايش فرقي نمي کرد که وسيله نقليه او اتوبوس يا قطار باشد. اسير جلسه نبود و اگر به جلسه اي مي رفت، نمي پرسيد که چند نفر هستند. اسير ماديات نبود و نمي گفت که براي فلان منبر مثلاً پول کم يا زياد به من مي دهند. او با اين که شخص فاضل و دانشمندي بود در قالب خاصي سخن مي گفت. يک بار در جلسه نگاه کردم که کتاب معاد را از رو مي خواند و درس مي داد در حالي که معمولاً انسان کتاب را مثلاً نگاه کند و بعد درس مي دهد. من خودم کتاب معاد را که نوشتم نمي خواستم از روي آن درس دهم لذا مطالب را يادداشت مي کردم و بعد درس مي دادم.
او اسير شهر و روستا نبود، يعني براي او فرقي نمي کرد که آخوند شهر يا روستا به او بگويند. گرسنه که مي شد نان خالي و سيب زميني مي خورد که بهترين و ساده ترين غذاي او بودند. اسير زن و بچه نبود و راحت از همه چيز مي گذشت و اين ويژگي ايشان است که افرادي مثل او اسير هيچ چيز نباشند بسيار کم است. چيزي به نام قيد در وجودش نبود، مقيد به لباس، زمان و غيره نبود.
مثلاً اگر مشکلي برايت پيش مي آمد و دو ساعت بعد از نيمه شب به ايشان تلفن مي زدي اصلاً ناراحت نمي شد که مثلاً چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار کرده اي. او اصلاً از همه قيودي که همه به آن گرفتار هستند آزاد بود.
ويژگي دوم ايشان سخاوت بود. يعني پول براي ايشان ارزشي نداشت اگر اختلاف حسابي با کسي داشت مي گفت: هرچه شما مي گويي مورد قبول است.
ويژگي سوم اين بود که همه او را دوست داشتند و خيلي دوست داشتني بود.
اهل عبادت بود ضمن اين که روزه بود معتقد بود به مستحبات، زيارات و نماز شب تعبد داشت. بعضي افراد شوخ هستند ولي حالت دقلکي دارند و بيشتر براي خندان افراد کار مي کنند ولي ايشان به وقت جدي بود و به وقت شوخ.
يکي ديگر از ويژگيهاي ايشان پشتکار بود. مدتهاي طولاني هميشه پنج شنبه ها با قطار به جبهه مي آمد خيلي سخت است که انسان ده تا دوازده ساعت، هر هفته در قطار بنشيند.
اصلاً اهل اين برنامه نبود ماموريت بگيرد که مثلاً چند روز در جبهه بوده ام. خلاصه خصلتهاي عجيبي داشت که مي گويند مرحوم پدرش آيت الله سعيدي هم اين گونه بود نقل مي کنند پدرش آيت الله سعيدي يک روز بدون عبا به خانه آمد پرسيدند: عباي شما کجاست؟ گفت ديدم يک نفر در خيابان از سرما مي لرزد، گفتم که من در خانه عبا دارم، عبايم را به او دادم! در حالي که هيچ عالمي و آخوندي اين کار را نمي کند.
خاطر? ديگري نقل مي کنند که آيت الله سعيدي روي منبر بود و آيت الله خزعلي وارد شد. گفت مردم به جدم قسم سواد آقاي خزعلي از من بيشتر است و از منبر پايين آمد و به آقاي خزعلي گفت: شما برويد بالاي منبر يعني اين که سخنش را قطع کند، اين خيلي کمال است. به هرحال اين خانواده، خانواد? با کمال و فضيلتي هستند. هم? برادرانش يک نوع صفا و صميميت و ايثار دارند.
حاج آقا سعيدي خاکي بود، مخلص بود، باصفا بود مثلاً برايش هيچ فرق نمي کرد حالا که وارد مسجد مي شود امام جماعت باشد يا به امام جماعت حاضر اقتدا کند براي او فرق نداشت حتي اگر ايشان مکبر يا ماموم باشد.
وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم سراپا ايستاده بودم که پايم لرزيد و افتادم يعني اين قدر در من اثر گذاشت.
در سالهاي اول تهيه برنامه تلويزيوني او و برادرانش در برنامه ماه رمضان کمکم مي کردند چون برنامه شب جمعه هفته اي يک شب بود خودم مي توانستم تهيه کنم اما ماه رمضان چون هر شب بود و من نمي توانستم براي مردم صحبت کنم مطالب زياد بود و هر وقت از ايشان مي خواستم کمک مي کرد در نهضت سواد آموزي هم به همين صورت بود.
نقش ايشان در بسيج روحانيون هم اين طور بود در سال 68 که طرح ضربتي در نهضت پيش آمد که يک مرتبه به بي سوادي هجوم بياوريم وان شاءالله بي سوادي را بشکنيم. ايشان معاون ما بود در جذب طلبه ها در قم و آنها را براي تبليغ آماده مي کرد. در گزينش طلاب بسيار کار کرد.
در سخن گفتن صريح و بي پرده بود، مثلاً يک بار از او پرسيدم من چگونه آدمي هستم، گفت شما اگر عيبهايت را کنار بگذاري بسيار آدم متوسطي هستي! ما خيلي خنديديم چون آدم رکي بود. هرکس که با اومي نشست مريدش مي شد و خيلي جاذبه داشت و خوابش که مي گرفت نمي گفت کجا هستم هرکجا که بود بدون هيچ تعارفي مي خوابيد.

محمدحسن جعفري:
حاج آقا سعيدي جاذبه اي بسيار قوي و دافعه اي در حد ضرورت داشت. باور کنيد، کمتر روحاني فاضلي، مثل او و شهيد محسن روحاني ديده بودم. هر وقت، هيبت و عظمت او را مي ديدم به ياد شهيد بزرگوار سيد مجتبي صفوي مي افتادم. شهيد سعيدي در دل هم? بر و بچه هاي بسيجي جا داشت.
در يکي از روزهاي گرم تابستان جنوب، بچه ها را کم حوصله مي ديدم گرما تا حد زيادي همه را کلافه کرده بود. من که فرماند? آنان بودم مانده بودم چگونه بچه ها را براي نماز جماعت در زير آفتاب جمع کنم! تا اين که از حضور حاج آقا سعيدي در کنار بچه ها مطلع شدم. آمدم، ديدم حاج آقا در ميان حلقه مهر و محبت بچه ها نشسته است و همه براي نماز جماعت آماده شده اند.

حجت الاسلام احمد خاتمي:
اوايل جنگ يعني قبل از عمليات فتح المبين به پيشنهاد حجه الاسلام سيدحسين سعيدي به اتفاق چند نفر از دوستان از جمله شهيد حجه الاسلام سيد محسن روحاني عازم جبهه شديم، و به پادگان دوکوهه رفتيم. به هرکس مي رسيديم مي پرسيديم به آخوند نياز داريد؟ مي گفتند: نه حاجي آقا. ما در اطاق يک روحاني داريم! از حضور روحانيون خوشحال شديم، خدا را شکر کرديم، از پادگان دوکوهه بيرون آمديم، راه شوش را پيش گرفتيم. جاده زير آتش توپخان? دشمن بود و ما را براي اولين بار آتش دشمن را مي ديديم. در آن سوي انديمشک وارد پادگان ديگري شديم، آنجا هم گفتند به آخوند نياز نداريم!
بالاخره ساعت 11 يا 12 شب دربدر به دهکده اي به نام ابوذر که نزديکي شوش واقع شده است، رسيديم عده اي از بچه هاي قم در آنجا مستقر بودند به مسجد روستا رفتيم که از وجود روحانيون خبري نبود و ما همان جا به درخواست بچه ها در منطقه مانديم.

محمود کيايي نژاد:
در يکي از مسافرتها که به اتفاق حجت الاسلام سعيدي عازم فاو بوديم وقتي ايشان نگاهشان به نخلستانها افتاد، خاطره اي را از پدرشان شهيد آيت الله سعيدي نقل کردند و گفتند: پدرم به اتفاق چند تن از دوستانشان سوار قايق شده بودند و از اروند عبور کرده و به طور قاچاقي راه کربلا را پيش گرفتند. در آن طرف آب، ماشيني را پيش بيني کرده بودند، سوار آن شدند و به طرف کربلا حرکت کردند. در بين راه با نيروهاي گشت عراق روبرو مي شوند که ترس و وحشت آنان را مي گيرد. همان وقت همراهان پيشنهاد مي کنند اگر دستگير شدند و مورد بازجويي قرار گرفتند به دروغ مصلحت آميز بگويند ما کاسب هستيم و به سوي بصره مي رويم تا مقداري کالا خريداري کنيم، آمده ايم براي کاسبي و هيچ کاري نداريم!
ناگهان مرحوم آيت الله شهيد سعيدي مرد و مردانه فرمودند: نيازي به دروغ گفتن نيست شما چيزي نگوييد، بقيه اش با من!
همان وقت ماشين با اشاره پليس متوقف مي شود، همه نگاهها به سوي پدرم بود ايشان هم براساس فرمايش بزرگان که راه نجات را در راستگويي مي ديدند، راستي را پيشه کردند و در بازجويي که از کجا مي آيد و به کجا مي رويد؟
او با کمال شهامت فرمود: ما زائر امام حسين (ع) هستيم مي خواهيم برويم کربلا !
اتفاقاً مامور عراقي فردي شيعه از آب درآمد و از صراحت بيان شهيد آيت الله سعيدي متاثر شد و اشک در چشمانش حلقه زد، به آنان اجازه داد و آنها هم مسير خود را ادامه دادند.

سيد جواد سعيدي:
انگار پدر شهيدم حجت الاسلام سيد حسين سعيدي خود را مديون مردم مي دانست. او در کنار درس و بحث حوزه که وقت زيادي را در راه آن صرف مي کرد. به مشکلات مردم عنايت خاصي داشت. در زمين لرزه طبس، زلزله رودبار در کنار مردم مصيبت ديده حاضر شد و به کمک آنان شتافت. گاهي به افرادي که اظهار بي چيزي مي کردند، بدون آن که آنها را بشناسد، مبلغي را قرض مي داد. او ما را به رعايت حقوق مردم سفارش مي کرد. و رعايت حق الناس را گوشزد مي نمود. در دوران زندگي از هيچ کس گله و توقعي نمي کرد و به صله رحم اهميت مي داد.
پدرم، رزمندگان اسلام را بهترين بندگان خدا مي دانست و مي فرمود: هر وقت به جبهه مي روم، روح و روانم تازه مي شود... به همين خاطر، روزهاي چهارشنبه که دروس حوزه تعطيل مي شد. فرصت را مغتنم مي شمرد و با هر وسيله اي که بود عازم جبهه مي شد و مدتي را در کنار بچه ها مي ماند.

محمدتقي فخر روحاني:
حجت الاسلام سيد حسين سعيدي در ايجاد آمادگي و تقويت روحي? بر و بچه هاي لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) براي عمليات بزرگ کربلاي پنج نقش به سزايي ايفا کرد.
پس از عمليات کربلاي چهار که بر و بچه ها مشتقات زيادي را متحمل شده بودند، آمادگي نيروها براي شرکت در عمليات کربلاي پنج بسيار ضعيف به نظر مي رسيد اکثر بچه ها از روحيه خوبي برخودار نبودند، به هرکس که مي رسيدي سخن از عدم آمادگي مي گفت. در آن موقعيت حساس، ايجاب مي کرد بچه ها در منطقه بمانند به همين دليل فرماندهان لشکر هم با مرخصي بچه ها موافقت نمي کردند. در چنين وضعيتي تنها راه چاره انديشي به دست حاج آقا سعيدي بود و بس.
او به خاطر محبوبيتي که در ميان بچه ها داشت، با سخنراني دل نشين خود بچه ها را متقاعد مي کرد تا براي عمليات بعدي منطقه را ترک نکنند. لذا به همين خاطر مرتب از اين گردان به آن گردان مي رفت و براي بچه ها سخنراني مي کرد و از صبح تا غروب هر روز اين کار را ادامه مي داد. او با شجاعت تمام عدم موفقيت کامل بچه ها در عمليات کربلاي چهار را ايجاد غرور در روحيه آنان ذکر مي کرد.
باور کنيد تا قبل از سخنراني شايد نزديک به هشتاد درصد بچه هاي گردان که روحيه خود را از دست داده بودند، حاضر به شرکت در عمليات نمي شدند، اما پس از سخنراني حاج آقا، وقتي فرمانده گردان حضرت معصومه (س) نظر بچه ها را براي حضور در عمليات جويا شد اکثر قريب به اتفاق نيروها اعلام آمادگي کردند، مگر دو يا سه نفري که به خاطر مجروحيت و
مشکلاتي که در زندگي داشتند از صف بچه ها جدا شدند.

سيد جواد سعيدي:
پدرم، عشق و علاقه زيادي به رزمندگان اسلام از خود نشان مي داد. هر وقت فرصتي پيش مي آمد کوله بار سفرش را مي بست و راه جبهه را پيش مي گرفت. روزهاي چهارشنبه که روز آخر درس حوزه بود، سوار قطار مي شد، به جنوب مي رفت و در جمع بچه ها در مقر لشکر يا خط مقدم حاضر مي شد و در کنار آنان مي ماند.
او مي گفت: من هروقت بچه ها را مي بينيم خوشحال مي شوم و خستگي از تنم بيرون مي رود. يادم مي آيد بعد از عملياتي که خستگي از سر و روي بچه ها مي باريد در جمع آنان حاضر شد و با يک سخنراني جالب همه آنان را براي عمليات بعدي آماده کرد.
اين طور بگويم علاقه دو جانبه بود، هم او به بچه ها عشق مي ورزيد هم آنان او را دوست مي داشتند و اين تنها به خاطر اخلاص پدرم بود.

محمود کيايي نژاد:
شب نوروز سال 69 بود که در خط پدافندي شلمچه در گردان انجام وظيفه مي کرديم. در آن ايام نوروزي حاج آقا سعيدي گردان ما بود، قبل از تحويل سال نو که ساعت 2 بامداد بود، بچه هاي کادر گردان، سفر? هفت سين را با انواع سلاح و سرنيزه و اين جور چيزها، با مقداري شيريني و آجيل تدارک ديده بودند تا مراسم سنتي سال تحويل را برگزار کنند! بنده هم براي آن مراسم دعوت شده بودم. چون بحث دعا و نيايش در هنگام سال تحويل مطرح بود، تصور کردم حتماً حاج آقا هم در اين مراسم شرکت خواهند کرد و مجلس حال و هوايي به خود خواهد گرفت. به خود مي گفتم اين مراسم در سال يک بار بيشتر اتفاق نمي افتد و علاوه بر آن هنگام تحويل سال نو خواندن دعا مستحب است. لذا در اين مراسم شرکت کردم. علي رغم پيش بيني ما حاج آقا داخل سنگر فرماندهي خوابيدند و به کسي هم در مورد حضور در مراسم چيزي نگفتند. هنگام تحويل سال، همه منتظر حاج آقا بوديم، اما از ايشان خبري نشد. تعجب کرديم که چرا حاج آقا به مساله دعا اهميت ندادند! تا اين که در وقت معين هميشگي حاج آقا طبق معمول براي نافله شب بيدار شدند و به نماز ايستادند، آن وقت بود که متوجه شديم، حاج آقا سعيدي فصيلت نماز شب را با هيچ چيز ديگري عوض نمي کند.

محمود احمد لو:
شايد بتوان گفت ويژگي هايي که حجه الاسلام سيد حسين سعيدي داشت منحصر به خود او بود و اين ويژگي ها در افراد ديگر کمتر ديده مي شد. يادم مي آيد در ايام فاطميه و عزاداري مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها و قبل از عمليات والفجر ده که در اطراف دزفول مستقر شده بوديم، به مناسبت آن ايام و به خاطر ويژگي گردان که به نام مقدس يا زهرا(س) مزين شده بود بچه ها برنامه عزاداري خوبي برگزار کردند. در آن چند شب حاج آقا سعيدي منبر مي رفت و برنامه سخنراني داشت و چون در ميان بچه ها مداحي وجود نداشت خود حاج آقا مرثيه سرايي مي کرد و ميان بچه ها مي آمدند و سينه مي زد و واقعاً شور و حالي به مجلس مي داد. او در هر کجا حضور خود را لازم مي ديد. با تمام اخلاص بدون هيچ تعللي انجام وظيفه مي کرد.

سيد مرتضي روحاني:
يکي از سنت هايي که حجه الاسلام سيد حسين سعيدي از خود به يادگار گذاشت، تشکيل هيات رزمندگان اسلام در قم بود.
مدتي بعد از پذيرش قطعنامه همان وقت که بچه هاي قديمي جنگ به شهر بازگشتند، بسياري از دوستان براي ايجاد تشکلي بين رزمندگان پيشنهادهايي دادند که به شکلي انسجام بچه هاي رزمنده را در شهر حفظ کنيم. البته اين کار در شهر بسيار متشکل به نظر مي رسيد. يعني بايد کسي تا مسئوليت اين کار عظيم را عهده دار شود که خود جاذبه داشته باشد تا بچه ها را بتواند منسجم کند و اين ويژگي تنها در شهيد سعيدي ديده مي شد و بس.
او با تشکيل هيات رزمندگان در قم گام بسيار ارزنده اي را در هدايت جوانان برداشت. مجمعي را بوجود آورد که به اسلام و نظام خدمت کرد. اين طور بگويم، وقتي خبر تشکيل هيات به حضرت امام رسيد. امام بسيار خشنود و مسرور شده بودند که حاج آقا سعيدي توانسته چنين جمعي را هدايت و ارشاد کند.
بايد اذعان داشت که هدايت فکري و سياسي عده اي از بهترين نيروهاي انقلاب که سالها در صحنه هاي رزم حضور داشتند به عهده ايشان بود. اما دست تقدير الهي او را زود دچار حادثه کرد و شمع وجودش را به خاموشي کشاند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : سعيدي , حجت الاسلام سيد حسين ,
بازدید : 264
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

در سحرگاه يکي از روزهاي تيرماه سال 1342 در خانواده اي اصيل و روحاني ديده به جهان گشود.
از کودکي هوش و ذکاوت خوبي داشت و با همين استعداد در آغوش گرم پدر و مادري متفي و متدين تربيت يافت. هنوز بيش از پنج بهار زندگي را پشت سر نگذاشته بود که روح بلند خود را به نماز و قرآن پيوند داد. ديده بصير و چشم کجنکاوش، او را در پس بافتني ها و فهميدني ها کشيد. شور و علاقه معنوي و اسلامي ضمير پاکش را در برگرفت. در شش سالگي قدم به مدرسه نهاد و درس را تا کلاس دوم راهنمايي ادامه داد، اما او که با کلام خدا انس گرفته بود و آيات الهي را تلاوت مي کرد، از حضور در فضاي طاغوتي حاکم بر محيط مدرسه شاني خالي کرد و به کار و تلاش روي آورد و مدتي بعد استادي ماهر و زبردست در صنعت نجاري شد. با اين وجود از محضر پدر روحاني خود بهره مي برد و در راه کسب کمال و معارف اسلامي هيچ فرصتي را از دست نمي داد.
جواني بود پرشور و با ايمان که ايمانش را در صحنه هاي عمل به اثبات رساند.
با شروع نهضت مقدس و انقلاب اسلامي وارد صحن? مبارزات مردمي شد و با آگاهي کامل در حرکت هاي ضد طاغوتي حضور فعال از خود نشان داد. او در شط خروشان انقلاب همگام با مردم تا رسيدن به ساحل پيروزي از پاي ننشست و با محو حکومت طاغوت به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.
آن گاه که نامردمان روزگار، شيپور جنگ را به صدا در آوردند و طبل تجاوز را کوبيدند قصد جبهه کرد ولي کمي سن و سال، سد راهي براي حضور او در صحنه هاي نبرد شد. با اين وجود با عزم و اراده اي مصمم راه چاره مي جست و به پيشنهاد يکي از دوستان راهي شيراز شد و از آنجا به صف غوغا گران معرکه، مردان روزگار پيوست و در گروه جنگ هاي نامنظم حضور يافت. ماههاي متوالي دوشادوش شهيد گران قدر دکتر مصطفي چمران در شکست محاصره بستان حماسه آفريد. با شهادت دکتر چمران بر بالين او حاضر شد و شهيد چمران را به پشت جبهه منتقل کرد.
شهيد سيد محمد ميرقيصري، حضور در جبهه را براي خود توفيقي بزرگ مي داند و در دفتر خاطرات خود مي نويسد:
«تقريباً هيجده ساله بودم که خداوند توفيقي داد و در درون من دگرگوني عجيبي رخ داد و توانستم خويش را از بندِ بندگي و رذالت دنيوي نجات داده و رو به سوي دانشگاه مهدي زهرا (عج) آورم. اولين باري که به جبهه رفتم به جمع نيروهاي ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران ملحق شدم. حدود شش ماهي در ستاد بودم که توانستم بهترين استفاده ها را ببرم.»
وي پس از بازگشت از جبهه به جمع نيک انديشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و با احساس وظيفه اي مضاعف دوباره به جبهه رفت و تکليف دفاع از انقلاب و ميهن اسلامي را به بهترين صورت ممکن انجام داد.
در دوران پاسداري چندين نوبت دواطلب عزيمت به ميدان هاي نبرد شد. در عمليات والفجر چهار مجروح و مدتي را در بيمارستان بستري شد. پس از بهبودي باز هم به جبهه برگشت تا روح و جانش را در محيط معنويت بار کربلاي جنوب، بيشتر زلال سازد.
لياقت و شايستگي رزمي و رشد عملي وي موجب شد مدتي به عنوان مربي پادگان 19 دي و سپس لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) به عهده او گذاشته شود و او نيز با برنامه ريزي، آموزش، توان رزمي نيروهاي لشکر را دو چندان مي نمود.
چندي بعد، قبل از عمليات بدر پيشنهاد فرماندهي گردان حضرت رسول (ص) به او داده شد. اما نپذيرفت. وقتي که اين مسئوليت به او تکليف شد، سراپا تسليم گرديد. سردار حاج غلامرضا جعفري که در آن ايام فرماندهي لشکر را عهده دار بودند، مي گفت: با توجه به شناخت کاملي که نسبت به ايشان داشتيم او را از لحاظ معنوي و عبادي و بُعد رزمي و نظامي شايسته مي ديديم لذا به همين خاطر مسئوليت فرمانده گردان حضرت محمد رسول الله (ص) را به ايشان پيشنهاد نموديم و مصمم شديم که اين کار را به عهده او بگذاريم. اما او از پذيرفتن اين مسئوليت خطير امتناع ورزيد و گفت: بهتر است که من تک تيراندازي بيشتر نباشم اما به ايشان گفتم: اين تکليف است و بايد حتماً بپذيريد. وقتي احساس تکليف نمود، پذيرفت و فرماندهي و هدايت گردان را به عهده گرفت.
عشق به شهادت وجود پاکش را سرمست خود کرده بود، او بارها سخن از شهادت خود به ميان آورده بود. آنان که با او از نزديک آشنا بودند، چشمان گشاده انتظارش را ديده بودند که تاب و تحمل ماندن از کف داده بود و در سوگ همرزمان خود بي تابي مي نمود.
«سيد» رسالت عظيم ياران سفر کرده را بر دوش خود حس مي کرد و گام هاي خسته اش، بر سکوي آرامشِ نگاهِ مهربانِ مردانِ خداپرست مي ديد که به او وعده همجواري با آنان مي دادند. با همين باور در دل شب بيدار مي شدند، وضو مي گرفت و به نافله مي ايستاد تا هرچه آنچه ديده بود تحقق يابد.
او در دفترچه خاطرات خود مي نويسد: براي مراسم چهلم شهيد زين الدين به قم آمدم. چند شب بعد، ايشان را در خواب ديدم، وارد جايي شد که درب خيلي بزرگي داشت. شهيد زين الدين داخل شد و رو به من کرد و گفت: خودت را آماده کن، بزودي به ما ملحق مي شوي. بعد درب بسته شد و من از خواب پريدم...
در جاي ديگر مي نويسد: وقتي شهيد بنيادي را به پشت جبهه منتقل مي کرديم. خيلي گريه کردم. دعا کردم من هم شهيد شوم...
همچنين در يکي از يادداشت هايش خطاب به پدر و مادر يادآور مي شود: پدر و مادر عزيزم!
بدانيد که من امانت خدا در نزد شما هستم و شما با رضايت خود اين امانت را به خدا پس مي دهيد. ناگفته نماند که فرزندان وسيله آزمايش شما هستند و چه خوب، چون که شما در اين آزمايش قبول شديد. عزيزان من فکر نکنيد که اگر محمد به جبهه نمي رفت، کشته نمي شد. خير زيرا خدا مي فرمايد: اينما تکونوا يدرککم الموت. وقتي رمز عمليات بدر صادر شد، نيروهاي گردان او، جزو اولين نيروهايي بودند که خط دشمن را در هم شکستند و پيروزيهاي چشمگيري به دست آوردند. پس از عمليات، دشمن براي جبران شکست خود، پي در پي دست به پاتک هاي سنگين مي زد. او مجروحين را به پشت جبهه منتقل کرد. اما وقتي ديد هواپيماهاي دشمن، منطقه را زير آتش بمبهاي خود قرار داده اند، با کلمه طيبه لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم از سنگر بيرون آمد. به طرف ضدهوايي رفت. در ميان راه از ناحيه سر وصورت مورد اصابت ترکش قرار گرفت. شهادتين را بر زبان جاري کرد و در آخر سه بار زمزمه يا حسين (ع) سرداد و با نام مقدس مولاي خود با همه کربلاييان و عاشوراييان بيعت کرد و به آرزوي خود که همانا شهادت بود نايل آمد.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام به پيشگاه مقدس امام زمان (عج) سلام و درود و دعا بر امام امت، امامي که ما بايد با تلاش و جهاد و ايثار و شهادتمان رهبري و امامت جهانيشان را عينيت بخشيم و جهاني انقلابي و اسلامي بسازيم و ارزش هاي پست استکبار را نابود سازيم. انشاءالله .
ابتدا از خداي بزرگ طلب مغفرت و عفو گناهان کوچک و بزرگي که در طول عمر آشکار و پنهان کرده ام مي نمايم و از او مي خواهم که مرا تا مورد آمرزش خود قرار نداده از اين دنيا نبرد.
به پدر و مادرم که رنج تربيت من پيرشان کرده است، دعاي خير مي کنم و اميدوارم همان طور که خداوند در احترام و نيکويي که به ايشان امر فرموده، خودش جزاي خير بدهد و مسلم مي دانم شهادت من شما را بي تاب نخواهد کرد و نمي کند.
اي پدر و مادر عزيز و گرانقدر از شما حلاليت مي طلبم و تمنا دارم که خطاهاي مرا ببخشيد و پوزش مرا قبول کنيد و نزد خودم و خداي خودم شرمنده زحمات هر دوي آنها هستم. خدا مرا نمي بخشد و مورد رحمت او قرار نمي گيرم اگر شما مرا عفو نکنيد.
پدر و مادر عزيزم! بدانيد که من امانت خدا در نزد شما هستم و شما به وسيله رضايت خود اين امانت را به خدا پس مي دهيد. ناگفته نماند که فرزندان وسيله آزمايش شما هستند و چه خوب چون که شما در اين آزمايش قبول شديد، عزيزان من، فکر نکنيد که اگر محمد به جبهه نمي رفت کشته نمي شد، خير زيرا خدا مي فرمايد: اينماتکونوا بدرککم الموت. هرکجا باشيد مرگ شما را فرا مي گيرد. اين را بدانيد که اگر من الان از ميان شما رفتم زياد طول نمي کشد که دوباره همديگر را خواهيم ديد، بنابراين زياد خود را ناراحت نکنيد که انشاءالله در بهشت، پيامبر (ص) و ائمه (ع) را با سربلندي و افتخار ملاقات خواهيم کرد. انشاءالله.
اي امت حزب الله، برادران و خواهران! سعي کنيد مسلمان واقعي باشيد و در خط اسلام راستين و فقاهتي و در خط امام يعني خط اسلام باشيد که فلاح و رستگاري شما در اين مسير است: مومنين رستگارند. قدافلح المومنون و اگر مي گوييم خط امام منظور همان خط اسلام است چون ولايت فقيه استمرار حرکت انبياست و اطاعت از ولايت فقيه اطاعت کنيد که اطاعت از خداست و سرپيچي کردن از دستورات ولايت فقيه اطاعتي ناآگاهانه و کورکورانه نيست، بلکه اطاعتي آگاهانه و عالمانه است و چنان که تاکنون ديده ام اگر ملتي شکست خورده است، عامل مهم آن نداشتن رهبري و امامت بوده است.
برادر و خواهر! به پاي آزادي و استقلال و جمهوري اسلامي بايد خون ريخت و آن هم چه خون هاي پاک و چه انسان هاي پاک باخته اي محو جمال الله.
به کليه برادران و خواهران وصيت مي کنم نگذاريد خون شهيدان پايمال شود، حسين زمانتان، خميني را تنها نگذاريد زيرا او سفير حضرت مهدي عج مي باشد. مي گوييد اي کاش ما در زمان امامان و پيامبران بوديم و در رکاب آنان مي جنگيديم، حالا آن زمان فرا رسيده، حالا موقع لبيک گفتن است. اين حق است و آن باطل. هر که دارد هوس کربلا بسم الله.
اي برادران و خواهران! جبهه ها را تقويت کنيد و پشتيبان ولايت فقيه و روحانيت پيرو خط امام باشيد و مخصوصاً منافقان داخلي را مجال فعاليت ندهيد.
نماز و روزه را ترک نکنيد. نماز را به جماعت بخوانيد. در مناجات و دعاها شرکت کنيد. مستحبات را انجام دهيد. خمس و زکات را فراموش نکنيد و قرآن بسيار بخوانيد. نماز جمعه را فراموش نکنيد. غيبت کسي را نکنيد و دروغ نگوييد. از خداوند بخواهيد انشاءالله ايماني قوي، علم و عمل و تقوا و ترک معصيت نصيبتان کند انشاءالله. درس هاي اسلامي را مطالعه کنيد و فرزندانتان را با اسلام آشنا کنيد، البته من کوچکتر از آن هستم که براي شما پيامي بگويم و بنويسم و ليکن امر به معروف واجب است.
مادران و پدران! مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري کنيد که فرداي قيامت در محضر خدا نمي توانيد جواب حضرت زينب (س) را بدهيد، حضرت زينب (س) تحمل هفتادوتن شهيد را نمود و با سخنان خود کاخ يزيد را به لرزه درآورد.
اي پدران و مادران! بدانيد ما مثل مردم بي وفاي کوفه نيستيم که در کوفه حضرت مسلم را تنها گذاشتند و در کربلا امام حسين (ع) را، ما به پيام حسين زمان و دلسوز اسلام و قرآن، خميني کبير لبيک گفته و به ياري دين خدا مي رويم. حرکت من براي خدا و براي اسلام و به خاطر حفظ اسلام است.
اي عزيزان و اي همرزمان! در قرآن دو خط بيشتر نداريم خط حق و خط باطل. پس شما اي مومنين در خط حق باشيد و در خط حزب الله فعاليت کنيد و در غير اين صورت مانند کف روي آب نابود خواهيد شد.
انقلاب خونين مان سنگر به سنگر، کفر جهاني را عقب نشانده و اين بار با رحمت خدايي جنگ مقدمه اي شده است براي تشکيل اتحاد جماهير اسلامي انشاءالله و بدانيد که اين موضوع ايثار و خون مي خواهد و پيامش نصرت الهي است. چرا که پيروزي اسلام در اثر رنج و سعي و تلاش و زجر و ناراحتي و خون دادن است. ما هم مي جنگيم و تن به هيچ گونه سازش نمي دهيم و با شعار هميشگي مان يا فتح يا شهادت و بر سياست نه شرقي و نه غربي سرسختانه پافشاري مي کنيم چون معتقد به خداييم.
برادران و خوهران! هيچ گونه اندوه و حزني به دل راه ندهيد. اکنون زمان آزمايش و امتحان است و شما برتريد اگر مومن باشيد و از رهبر بياموزيد که چون کوه استوار در مقابل دشمن است و چون کاه در مقابل خداوند. ما هم در مقابل مصايب بايد مثل کوه باشيم چون مسئوليتي را که کوه نپذيرفت که در راه مکتبمان که اسلام عزيز مي باشد خدمت کنيم. انشاءالله. سيد محمد مير قيصري




خاطرات
حجت الاسلام سيد محمود مير قيصري:
با اين که سالهاي متمادي در حوزه علميه قم به درس و بحث مشغول و پاي درس اخلاق بزرگان حوزه مشغول شده ام. اما برادر عزيزم شهيد سيد محمد مير قيصري را الگو و اسوه خود در زندگي مي ديدم. او از کودکي در عالم ملکوت سير مي کرد و هيچ دل به اين دنياي دني نه بست. گاه ضرورت حضور در جبهه را با من مطرح مي کرد. اما من درس را بهانه مي کردم و در پيچ و خم کوچه هاي زندگي ماندن را تکرار مي نمودم. اکنون او در آسمان شهادت بال گشوده و در ميدان نبرد، درس ايثار و جانبازي به ما آموخته است.

سردار غلامرضا جعفري:
شهيد بزرگوار سيد محمد ميرقيصري در خانواده اي زندگي مي کرد که واقعاً آنان به تربيت و پرورش فرزندان خود اهميت زيادي مي دادند. پدر گرانقدر ايشان روحاني محترمي است که از اوان کودکي قرآن و معارف اسلامي را به اين شهيد عزيز آموخته بود. سيد ظاهري بسيار آرام و متين داشت. وقتي با اين شهيد عزيز آشنا شديم در حد آشکاري تربيت و پرورش صحيح را در وجودش احساس کرديم. انساني بود که هرکس به چهره خداييش نگاه مي کرد لذت مي برد. او در رفتار و کردار براي همه الگو و اسوه بود، با اين که مدتي را در کنار هم بوديم اما هيچ حرکت و رفتار غير متعارفي از او نديدم. هميشه از معاشرت و برخورد با او لذت مي بردم و عشق و علاقه به او را در چهره ديگر بچه ها مي ديدم. سيد اهل تقوا و معرفت بود و سراسر وجودش تسليم محض در مقابل خدا و احکام الهي بود.

شهيد سيد محمد مير قيصري با ظاهري آرام و متين، نفوذ زيادي در دل رزمندگان و نيروهاي تحت امرش ايجاد کرده بود. بچه ها با شور و علاقه وصف ناپذيري هر ماموريتي را هرچند سخت و دشوار بود با دل و جان مي پذيرفتند. در زماني که او مسئوليت آموزش نظامي لشکر را به عهده داشت علاوه بر ايجاد جو معنوي و پر کردن اوقات فراغت بچه ها، در بالا بردن سطح آگاهي و اطلاعات علمي و نظامي تلاش وافري کرد. او نحوه استفاده صحيح از سلاح، تاکتيک، تکنيک را به بچه ها آموزش داد تا در هنگام عمليات ميزان تلفات نيروهاي خودي کاهش يابد.

به خاطر شجاعت و شهامتي که شهيد بزرگوار سيد محمد مير قيصري داشت او را در عمليات بسيار مهم و سرنوشت ساز بدر به فرماندهي يکي از گردان هاي خط شکن انتخاب کرديم در انتخاب و موقعيت گردان او همه بچه ها اتفاق نظر داشتند. او قبل از عمليات با برنامه ريزي خوبي سطح آموزش بچه ها را بالا برد و آمادگي نيروها را براي عمليات اعلام کرد. در هنگام عمليات چنان شهامتي از خود نشان داد که واقعاً هيچ فرمانده ديگري نمي توانست چنين موفقيتي را از خود نشان دهد. به ياد دارم او پيشاپيش نيروها حرکت مي کرد. در زير آتش شديد پاتک هاي سنگين دشمن، زماني که احساس کرد در کنار امر فرماندهي بايد به آن تن دهد مساله انتقال مجروحين و شهدا بود. او مجروحين و شهدا را به دوش مي گرفت و به پشت جبهه منتقل مي کرد تا اين بچه ها روحيه بگيرند و خداي ناکرده کسي در مناطق عملياتي جا نماند.

حسين عروجي:
وقتي در عمليات بدر سيد احمد مير قيصري به درجه رفيع شهادت نايل آمد، مانده بوديم چگونه خبر شهادت او را به برادرش سيد محمد بدهيم. تا يکي از بچه ها اين خبر را به اطلاع ايشان رساند. سيد با شنيدن اين خبر شکر خدا را به جا آورد و گفت: الحمدلله ما هم جزو خانواده شهدا قرار گرفتيم. حالا بگو ببينم، نوبت من کي مي رسد؟!
بعد از چند روز مسئولين لشکر به او گفتند: شما چند روزي به مرخصي برويد و در مراسم تشييع جنازه برادرتان حاضر شويد. اما او نپذيرفت. تا اين که چند روز بعد در کنار سردار اسماعيل صادقي مسئول ستاد لشگر با انفجار خمپاره اي به آرزوي خود که همانا شهادت بود رسيد.

سيد رضا شمس:
وقتي گردان حضرت رسول (ص) سازماندهي شد، هم? بروبچه هاي لشکر علي بن ابي طالب (ع) چشم به اين گردان دوختند. نيروهاي اين گردان زبده ترين نيروهاي لشکر به شمار مي رفتند که از گردانهاي ديگر گلچين شده بودند، يعني زبده ترين نيروهاي بسيجي استان هاي مرکزي، سمنان، زنجان و قم در اين گردان جمع شده بودند. مُسلم بود فرماندهي چنين گرداني تنها از دست شخصي مثل سيد محمد مير قيصري ساخته بود و بس.
او پس از برگزاري سخت ترين آموزش هاي رزمي و بالا بردن روحيه معنوي بچه ها، آمادگي نيروهايش را براي انجام هر ماموريتي اعلام کرد. فرمانده لشکر ـ سردار جعفري ـ با اعتمادي که به ايشان داشت ماموريت آنان را برنامه ريزي کرد و شروع عمليات بدر را به عهده نيروهاي اين گردان گذاشت. با فرماندهي عالي شهيد ميرقيصري، خط دشمن توسط نيروهاي گردان شکسته شد و نيروهاي او به مواضع دشمن رخنه کردند.
وقتي اين خبر به فرماندهي لشکر رسيد، ايشان تعجب کردند و از مسئولين خواستند تا منطقه را دقيقاً چک کنند تا نيروهاي ما اشتباه عمل نکرده باشند. اما شهيد مير قيصري اطمينان خاطر داد که نيروهاي گردانش آن مسافت يازده، دوازده کيلومتري را با قايق هاي کوچک در پيش چشمان کور شده دشمن پيش رفته اند و با کمترين تلفات خط دشمن را در هم کوبيده اند. آن وقت بود که فرمانده لشکر به ايشان تبريک گفت و براي پيروزي نهايي بچه ها دست دعا برداشت.

حجت الاسلام اقباليان:
شهيد سيد محمد ميرقيصري، در احترام به پدر و مادر اصرار خاصي داشت، هميشه نام آنان را با عظمت مي برد و به نيکي با آنان رفتار مي کرد. او در مقابل آن دو سراپا تواضع بود. روزي به من گفت: من زنده پدر و مادر هستم. يعني دعاي آنان در حق من مستجاب است و هرچه دارم از وجود آن دو عزيز است.
او دعاي پدر ومادر را در باره خود همانند دعاي پيامبر در حق امت، مستجاب مي دانست.

سردار احمد فتوحي:
بعد از عمليات بدر باخبر شديم سيد احمد ميرقيصري به شهادت رسيد. بچه ها به ما پيشنهاد کردند که برادرشان سيد محمد را راضي کنيم تا مرخصي بگيرد و براي تسلاي دل پدر و مادر در مراسم تشيع و تدفين پيکر پاک او شرکت کند.
بنابراين با توجه به اين که ايشان ماموريت خود را به بهترين وجه انجام داده و تقريباً عمليات تمام شده بود از او خواستم که چند روزي به مرخصي بروند. اما او نپذيرفت و گفت: برادرم وظيفه خود را انجام داده است و من هم بايد به وظيفه خود عمل کنم.
با اين که داغ برادر در چهره اش موج مي زد با قاطعيت، جواب اصرار ما را داد که بايد بمانم. او ايستادگي کرد و سرانجام خود به سرمنزل مقصود رسيد.

مادر شهيد:
وقتي خبر شهادت فرزندانم را شنيدم، گفتم: اين افتخاري است که نصيبم شده است و هيچ احساس ناراحتي نکردم. خدا مي داند زندگي آن دو عزيز واقعاً زندگي معنوي بود. فرزندم سيد محمد اهل تهجد، نماز شب و زيارت عاشورا بود و هيچ گاه اين دو فريضه از او ترک نمي شد. با قرآن مانوس بود و در آيات الهي تدبر مي کرد. او هميشه در عزاي عاشوراييان سينه اي پرسوز داشت.

حسين عروجي:
آن روز که فرماندهي محترم لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) مسئوليت گردان حضرت رسول (ص) را به شهيد بزرگوار سيد محمد مير قيصري سپرد، سيد زير بار مسئوليت نرفت، بي اغراق مي گويم، شايد او نزديک پنجاه مرتبه به فرماندهي لشکر فرمود: آقا من لياقت اين مسئوليت خطير را ندارم، مرا از اين کار معاف داريد. از صميم دل اصرار مي کرد، اما به خاطر شايستگي و مديريتي که سيد در طول دوران دفاع مقدس از خود نشان داده بود او را در اين مسئوليت گماشتند. شهيد مير قيصري به بهترين وجه ممکن در عمليات بدر گردان را هدايت کرد.

پدر شهيد:
فرزند شهيدم سيد محمد ميرقيصري در نزد بنده بسيار عظمت داشت. چنان ملکه تقوا و پرهيزکاري در وجود او سايه افکنده بود که هميشه به حال خوش او غبطه مي خوردم، گرچه همه شهداي ما در اين گوي از يکديگر سبقت مي جستند ولي در آن دو، سه سالي که بنده به جبهه مي رفتم او را در حد بالايي از پرهيزکاري مي ديدم، به نماز شب که مي ايستاد نيروهاي گردانش چنان تحت تاثير تجهد و شب زنده داري او قرار مي گرفتند که آنان هم در نيمه هاي شب به نماز مي ايستادند و با او هم نوا مي شدند.

سيدرضا شمس:
شهيد سيد محمد ميرقيصري آن چنان در راه تهذيب نفس گام برداشت و به مرحله والايي رسيده بود که به جرات مي توان گفت او در تمام مدت عمر پربارش هيچ مرتکب غيبت و گناه نشد و در راه انجام فرايض کوتاهي نکرد. هميشه با وضو و در همه حال مشغول ذکر خدا بود.

سيدمحسن مير قيصري:
در آن ايامي که برادرم به جبهه مي رفت، هيچ از برنامه کار و مسئوليت او خبري نداشتيم، چه آن زمان که در واحد آموزش نظامي لشکر مسئوليت داشت، چه زماني که فرماندهي گردان را عهده دار بود. چنان متواضع بود که وقتي به شهر مي آمد به چشم پاسدار عادي به او نگاه مي کرديم. ولي آن روز که حجله شهادتش را کنار درب حياط خانه آراستند، ديديم بر روي پلاکاردي او را فرمانده گردان معرفي کرده اند. پدرم با ديدن اين نوشته ناراحت شد، که مبادا بعد از شهادت او غلو شده باشد، به همين خاطر اعتراض کرد، اما بچه هاي سپاه به او گفتند: فرزند شما در جبهه فرمانده گردان خط شکن حضرت رسول (ص) بود.

علي اصغر مالکي نژاد:
وقتي گردان حضرت رسول (ص) سازماندهي شد، بچه هاي لشکر اين گردان را به عنوان گردان يک بار مصرف شناختند. معلوم بود، بچه هاي گردان عمليات مشکلي را پيش رو دارند چرا که زبده ترين نيروهاي لشکر در اين گردان بودند و آموزش هاي سنگيني را مي ديدند. به جرات مي توان گفت: فرماندهي خوب شهيد سيد محمد ميرقيصري بود که بچه ها را براي عمليات آماده مي کرد. سيد در فرماندهي اش بسيار خوش برخورد بود. اما چنان جدي به نظر مي رسيد که هيچ کس به خود اجازه نمي داد از فرمانش سرباز زند و تمرد کند.

پدر شهيد:
آخرين باري که فرزند عزيزم سيد محمد ميرقيصري با من خداحافظي مي کرد به ايشان گفتم: آقا جان شما پنج سال تمام در جبهه بوديد، حالا دوست دارم چند صباحي اينجا بمانيد و کمک حال من باشيد. فرمود: من براي انجام وظيفه به جبهه مي روم. امروز روز دفاع از اسلام است و به فرموده امام بايد جبهه برويم و از اسلام دفاع کنيم. گفتم: اگر مساله دفاع مطرح است من اولي تر هستم، شما بمانيد و من عازم جبهه مي شوم.
فرمود: من وظيفه اي دارم و شما هم وظيفه خود را مي دانيد.
بالاخره مرا قانع کرد، خداحافظي کرد و رفت. چنان غافل شدم که هنگام رفتن دعاي بدرقه او را فراموش کردم و چند روز بعد خبر شهادتش را شنيدم.
وقتي به زيارت پيکر پاک او نايل شدم ديدم او مانند گل آرام خوابيده است. خدا را شکر کردم و گفتم خوشا به سعادت تو، پسرم.

محمد سنگتراشان:
مسئوليت تدارکات گردان حضرت رسول (ص) را به عهده گرفته و افتخار خدمتگزاري بچه ها را پيدا کرده بودم. در نزديکي خرمشهر مستقر بوديم و بچه ها آموزش قايقراني مي ديدند شب که مي شد گاهي اوقات از چادر بيرون مي آمدم و به بچه ها سرکشي مي کردم. شبي همين طور که از کنار چادرها مي گذشتم، نگاهم به چادر فرسوده و کهنه فرماندهي گردان افتاد. در آن هواي سرد که مي گفتند در آن سال بي سابقه بود، قسمتي از چادر باز مانده بود، شهيد سيد محمد ميرقيصري پتويي را به خود پيچيده بود و از شدت سرما مي لرزيد... داخل چادر رفتم، پس از سلام و عليک گفتم: سيد، شما را نبايد با اين وضعيت ببينم، اجازه بدهيد چادري را براي شما برپا کنيم، گفت: اگر چيزي در اختيار داريد به بچه ها بدهيد. در محوطه مقر گشتي زدم، برگشتم و گفتم: سيد در هر چادري با وجودي که سالم است دو، سه تا چراغ وجود دارد حالا اجازه بدهيد چادري را براي شما آماده کنيم. ولي ايشان امتناع کردند وگفتند بگذاريد براي روز مبادا!


محمد حسن جعفري:
شهيد سيد محمد ميرقيصري نه تنها لايق فرماندهي بود بلکه با مديريت خود فرماندهي را زينت داد. قبل از عمليات بدر، جمعي از فرماندهان به گردان ما آمدند. بار اول بود که شهيد سيدمحمد ميرقيصري را مي ديدم اما اسمش برايم آشنا بود. از شجاعتش شنيده بودم. روحيه اي داشت که انگار بار اول است به جبهه اعزام مي شود. اهل تکبر، غرور و فخر فروشي نبود. به او نگاه کردم، دلم مي خواست بيشتر نگاهش کنم. از نورانيت چهره، خلق و خوي زيبا و پسنديده اش لذت بردم. ولي افسوس آشنايي با او ديري نپاييد و در همان عمليات او را با شهيدان ديدم.

حجت الاسلام اقباليان:
در روزهاي آخر صفاي معنوي شهيد سيد محمد ميرقيصري در چهره اش بيشتر هويدا بود. روزي از سر شوخي گفتم: سيد خيلي نوراني شدي، نکند خبري باشد!
گفت: بله اگر خدا بخواهد داريم آماده مي شويم! ولي مسجد ولي عصر عج يادتان نرود. دلم مي خواهد شما در مجلس من حاضر باشيد و منبر برويد. چند روز بعد وقتي او در آسمان شهادت بال و پر گشود، وصيت او را عملي کردم.

مادر شهيد:
آنچه را در عالم رويا در باره شهادت فرزندانم ديده بودم، برايم يقيني شده بود که سيد احمد و سيد محمد چند روزي بيشتر ميهمان ما نخواهد بود. تنها از خدا مي خواستم در شهادت آن دو عزيز صبري دهد تا صبور باشم. خوابهايي که ديدم به تحقق پيوست و خبر شهادت عزيزانم را يکي پس از ديگري شنيدم. مراسم تشييع جنازه آن دو با هم برگزار شد، پس از تشييع وقتي به خانه برگشتم احساس کردم از مراسم عروسي برمي گردم. ولي ديدم مادربزرگشان به سر و صورت مي زند و بي تابي مي کند. با صبر و استقامتي که خدا به من داده بود گفتم: چرا اين طور مي کنيد، مگر روز عاشورا امام حسين (ع) از خون وضو نگرفت و بهترين جوانانش را در راه خدا نداد، فرزندان من که از حضرت علي اکبر بالاتر نيستند، امروز، روز دامادي فرزندان من است. با اين حال وقتي مادر بزرگشان به عکس بچه ها نگاه کرد از حال رفت. غش کرد و روي زمين افتاد!

سيد محسن مير قيصري:
وقتي برادرم سيد محمد ميرقيصري به مرخصي مي آمد، تمام وقت در خدمت پدر و مادرم بود. او اهل اين نبود که بگويد، حالا آمده ام چند روزي خستگي از تن بيرون کنم و استراحت کنم. يادم مي آيد چند وقتي مشغول بنايي بوديم. وقتي او از راه رسيد سرکار حاضر شد و از پدرم خواست که دست به کاري نزند و کار را به او واگذار کنند. و او هنري که داشت به کار گرفت. در کار نجاري استاد بود. دکورهاي زيبايي ساخت و بر روي يکي از آنها نقش بيت المقدس را حک کرد. اين امر نشان مي داد که در کوچکترين چيزي که ما به آن اهميت نمي داديم او علاقه و عقيده خود را ابراز مي کرد، آن هم در عمل.

حجت الاسلام اقباليان:
شنيده بودم شهيد سيد محمد ميرقيصري در نشانه گيري و تيراندازي تبحر داشت، مي گفتند: او سکه را در هوا نشانه مي رود.
بچه ها نقل مي کردند: روزي سيد پيشاني يکي از نيروهاي دشمن را که شخص بسيار خبيثي بود، نشانه گرفت و دفتر زندگي ننگين او را براي هميشه بست. بچه ها با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و سيد را روي دست بلند کردند. روزي به او گفتم: شما چه کار مي کنيد که اين قدر در تيراندازي مهارت داريد؟ گفت: من دو آيه از قرآن را مي خوانم. آيه اي را وقتي به جبهه مي روم مي خوانم و آي? ديگر را هم هنگام تيراندازي آن وقت که شروع به شليک مي کنم، تيرهايم به هدف اصابت مي کند و هيچ به خطا نمي رود.

حسين شکارچي:
مسئوليت تعاون لشکر را به عهده داشتم. شب قبل از عمليات بدر، شهيد بزرگوار سيد محمد ميرقيصري به من فرمود: فلاني، اگر برادرم را به معراج شهدا آوردند خوب تحويلش بگيرند. شايد من در آن وقت نباشم ولي شما به بچه هاي ديگر هم سفارش کنيد. نشاني هاي برادرش را داد: او بسيجي است. سن وسال زياي هم ندارد. با يک شال سبز به گردن و پيشاني بندي به پيشاني!
توصيه او را جدي نگرفتم و آن را حمل بر شوخي کردم. با خنده گفتم: انشاءالله او به سلامت مي ماند و با پيروزي بعد از عمليات به خانه بازمي گردد.
اما سيد با جديت و قاطعيت، مجدداً گفت: شوخي نمي کنم. با ترديد گفتم: چشم. امتثال امر مي کنم.
چند روزي گذشت. با شنيدن خبر شهادت سيد احمد ميرقيصري يکه خوردم اما در ميان شهدايي که به معراج شهدا مي آوردند، چنين نامي را نديدم، بيشتر در معراج حضور مي يافتم، گويي به من القا شده بود تا مساله را به طور جدي پي گيري کنم. هرچه تلاش کردم به نتيجه اي نرسيدم. احتمال مي دادم پيکر او را به معراج شهداي لشکرهاي ديگر فرستاده باشند، ولي چون او در محور لشکر خودمان به شهادت رسيده بود، بيشتر در همان محور در جستجوي پيکر او بوديم، اما خبري نشد. نااميد شدم. اما مي دانستم خبر شهادت سيد قطعي است. تا اين که بعدازظهر روزي در آبراههاي شرق دجله با قايق به طرف جزيره مجنون مي رفتيم. در بين راه، نگاهم به يکي از دوستان افتاد، تازه از قم آمده بود. وسط آب توقفي کرديم. پس از سلام و احوالپرسي همين طور که ايستاده بوديم و مشغول صحبت شديم، نگاهمان به قايق غرق شده اي افتاد که گوشه اي از موتور آن در آب ديده مي شد. تعجب کرديم، همان وقت کار تفحص را آغاز نموديم، يکي از بچه ها ـ مهدي صبوري ـ که بعدها به شهادت رسيد، لباسش را از تن بيرون آورد و داخل آب رفت تا اطلاعات لازم را به دست آورد. آتش دشمن کار را براي شناسايي مشکل مي کرد. به هر ترتيب اطلاعات دقيقي از وجود پيکر شهدايي را بدست َآورديم. روز بعد براي خارج کردن پيکر آن عزيزان، شهيد سيد احمد ميرقيصري را با همان شال سبز و نشاني که برادر بزرگوارش سيد محمد داده بود پيدا کرديم! 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : مير قيصري , سيد محمد ,
بازدید : 282
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1332 ه ش در زير سايه گنبد طلايي کريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه (س) ديده به جهان گشود. دوران دانش آموزي را در قم سپري مي کرد که پدر دچار سانحه تصادف شد و در بستر بيماري افتاد، اين امر موجب شد او مسئوليت اداره زندگي را به عهده گيرد و جواني را با مشقت و تلاش پشت سر گذارد.
اما آنچه زندگي او را رنگ خدايي مي داد، اين بود که هرچه شرايط بر او سخت تر مي شد، ارتباط او هم با خدا بيشتر مي شد.
در ايام جواني که مصادف با سالهاي مبارزه با طاغوت بود، با شور ايمان به صف مبارزه پيوست و از همان زمان حنجره اش را به فريادهاي شور و شعور و شعارهاي دوران تظاهرات سپرد و گام هاي استوارش را وقف راه انقلاب نمود.
در اين راه بود که بارها مورد ضرب و شتم ماموران رژيم منفور ستم شاهي قرار گرفت و به زندان افتاد. اما هيچ گاه دم نياورد و شکوه اي به زبان جاري نکرد.
همسر شهيد از او چنين مي گويد:
در سال 1358 بود که خانواده حاجي زاده به خواستگاري من آمدند. مراسم عقد برگزار شد. به علت کمي سن من، دو سال عقد کرده ماندم بعد از آن عروسي کرديم. حدود يک ماه از زندگي مشترک ما گذشته بود که عباس براي دفاع از اسلام و ارزشهاي انقلاب اسلامي آماده شد. از همه چيز خود گذشت و راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد. چون هنوز جوان بودم، به او اصرار کردم که ما تازه زندگي مشترک خود را آغاز کرده ايم، اما او با سخناني که بسيار برايم ارزشمند بود، مرا قانع کرد و بالاخره به جبهه رفت. هر بار دوماه در حسرت ديدار او مي ماندم و بازگشت او را انتظار مي کشيدم. اگر عملياتي مي شد قلب من به طپش مي افتاد. چون هر بار با بدني مجروح برمي گشت و به مجرد اين که بهبودي نسبي مي يافت، دوباره راهي جبهه مي شد. به او مي گفتم:
حالا مدتي را استراحت کن اما چون عاشق بود، در راه خدا، عشق به امام (ره) و آرمانهاي او آرام نمي گرفت. به جبهه که مي رفت در مراسم نماز جماعت و دعاي کميل شرکت مي جستم و هميشه دعاي خير بدرقه راه او مي کردم در مدتي که زندگي مشترک داشتيم او با من بسيار مهربان بود و کوچکترين بي احترامي به من نمي کرد.
همه اينها براي من خاطره است از بزرگي و مهرباني هايش هرچه بگويم، کم گفته ام چون از سادات هستم مرا بسيار مورد احترام خود قرار مي داد. او در کمال ادب با من رفتار مي کرد. سرانجام پس از چهار سال و نيم زندگي که بيشتر از نيمي از آن را در جبهه گذرانده بود در جزيره مجنون به شهادت رسيد. زندگي با او براي من خيلي شيرين و دوست داشتني بود. او به من درس زندگي و فداکاري و گذشت داد. من سعادت نداشتم که در کنار او به زندگي باصفا و گذشت ادامه دهم چون او داراي روح بلند و بزرگي بود. هرچه بگويم نمي توانم ذره اي از خوبي ها و مهرباني هاي او را روي کاغذ بياورم.
عباس نسبت به پدر و مادر خود احترام زيادي قايل بود. هميشه در مقابل آنان دست ادب به سينه داشت و کاملاً متواضع بود. هيچ گاه او با آنان به تندي سخن نگفت. بي شک موفقيت او را بايد مرهون دعاي خير پدر و مادر دانست. زندگي اش سراسر توفيق و سعادت بود. به نماز اول وقت، اهميت مي داد، نمازهاي مستحبي را فراموش نمي کرد. او اهل جمکران، دعاي توسل و کميل بود.
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به خيل دور انديشان سپاه پيوست و حفظ ارزشهاي انقلاب را سرلوحه زندگي خود قرار داد.
حفاظت از بيت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي نبرد شد و در عمليات زيادي با مسئوليت هاي مختلفي شرکت کرد و هر بار با بدني مجروح، زخم ديده و جراحت چشيده به شهر بازمي گشت. او در آخرين مسئوليت خود فرماندهي گردان تاسوعا را عهده دار بود و در ادامه عمليات بدر به شهادت رسيد.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
قال الله تبارک و تعالي:
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون.
از جبهه اي که تجلي گاه نور الهي است، اول به حضرت مهدي «عج» فرزند فاطمه زهرا سلام الله عليها و دوم به نايب بر حقش اين اسطوره تقوا و شجاعت و نمونه کامل ولايت فقيه و حسين زمان و ماه جماران حضرت امام خميني روح له الفداء و سوم به تمام رزمندگان حقيقي و شجاع و مخلص جبهه هاي حق عليه باطل درود و سلام مي فرستم و براي خانواده شهدا و مفقودين و معلولين جبهه جنگ و انقلاب اسلامي از خداوند متعال طلب صبر و اجر مي نمايم.
پدران، مادران، برادران و خواهران مبارز و انقلابيم!
خداوند متعال در آيه فوق وعده داد که با جان و مال اهل ايمان را به بهشت خريداري مي کند. آنهايي که در راه خدا با دشمنان دين جهاد مي کنند و مي کشند و کشته مي شوند. اين وعده قطعي است در تمام کتب الهي.
بايد انسان هميشه در نظر داشته باشد که به وظيفه الهي خود عمل کند. اگر به جبهه مي رود اين را وظيفه خود بداند. همين انجام وظيفه الهي، خود بزرگترين پيروزي ها براي انسان مي باشد. بايد بدانيم در فرهنگ اسلام واژه شکست مفهوم و مصداق ندارد و حق بر باطل پيروز بوده است. برادران عزيزم، همسنگران پر تلاشم همت کنيد، جبهه مکتب انسان سازي است، وظيفه خود را در جبهه به نحو مطلوب و خداپسند انجام دهيد که اين نشانه خلوص است با انتصاب در مسئوليتي تغيير حال پيدا نکنيد، بايد تمامي کارهاي ما رنگ خدايي داشته باشد، سرباز واقعي و گمنان اسلام کسي است که مخلصانه در جبهه و پشت جبهه فعاليت و جانفشاني کند و کسي هم از کارهاي او مطلع نيست و هيچ گاه از او شنيده نمي شود که من هم در جبهه و با فلان ارگان فعاليت داشته ام.
برادران و خواهران عزيز! اگر خواستيد خود سازي کنيد، از نماز کمک بگيريد، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روي صبر. پدران ومادران و برادران يادتان باشد که سعي کنيد در خواندن نماز شب، حضرت علي عليه السلام مي فرمايند: سعي کنيد در کارها به قبولي آن سعي کنيد.
اولياء عزيز و گراميم!
بنده در طول زندگيم نتوانستم براي شما و اسلام کاري قابل گفتن و نوشتن انجام دهم از خداي عزيز خواهانم که با شهادت در راه دين، خون مرا سبب آمرزش و پاک شدن گناهانم، سبب رشد و آگاهي، بيداري ملت عزيز و شهيد پرور گرداند و از شما مي خواهم اگر اين توفيق نصيب من شد. صدها بار خدا را شکر کنيد که خداوند اين مقام بزرگ را به شما داده و لياقت شهادت را به بنده حقير عنايت کرده و من را در زمره دوستان خود قرار داده است.
«يا ايتهاالنفس المطئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي»

و اما وصيت به بازماندگان
پدر و مادر عزيزم مي دانند که به خاطر ناراحتي سينه به طور کامل نتوانستم روزه بگيرم و روزه زيادي بدهکار هستم و بر گردنم مي باشد. اگر امکان دارد برايم طبق دستور شرع عمل کنيد. نماز هم خودم نمي دانم ولي مقداري قضا دارم. وسايل زندگي خانه را هم طبق دستور شرع مقدس اسلام به صاحبش واگذار کنيد از تمام خويشاوندان، دوستان و اهالي محل مي خواهم که مرا حلال کنند و از گناهانم درگذردند. از اين که نتوانستم از يک يک آنها خداحافظي کنم عذر مي خواهم. در پايان از همسرم طلب رضايت و بخشش مي کنم و براي او از خداوند طلب صبر و استقامت مي نمايم و او را دعوت به رعايت تقوا و عبادت خداي متعال مي نمايم. نماز جمعه و دعاها و نماز جماعت فراموشتان نشود. امام و ياران حقيقي امام را تنها نگذاريد. والسلام جزيره مجنون 2/2/1363 عباس حاجي زاده



شهيدحاجي زاده از نگاه آيت الله مکارم شيرازي
شهيد حاجي زاده مدتي نسبتاً طولاني پاسدار و محافظ اينجانب بود، در اين مدت حسن اخلاقي، وظيفه شناسي، مهرباني و جديت او در کار براي من مشهود بود. از خبر شهادت اين جوان پاسدار رشيد سخت تکان خوردم.
اين حادثه را به خانواده محترم و تمام بستگان او تبريک و تسليت مي گويم. خداوند روح او را با ارواح شهداي کربلا محشور گرداند.



خاطرات
احمد حاجي زاده:
برادرم، شهيد عباس حاجي زاده از همان سنين کودکي به نماز اول وقت اهميت مي داد. او فضيلت نماز اول وقت را با هيچ چيز ديگر عوض نمي کرد.
در دوران جواني که به ورزش کشتي مي رفت براي انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتيم. مسابقات فينال بود. در ميان جمعيت به تماشا نشسته بودم که چند نفر از رقيبان با هم مبارزه مي کردند. نوبت عباس رسيد چند بار نام او را براي مبارزه خواندند اما او حاضر نشد، تا اين که دست رقيبان او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.
نگران شدم. به خود مي گفتم: يعني عباس کجا رفته، در جستجوي او بودم، نگاهم به او افتاد که از درب سالن وارد مي شد. جلو رفتم و گفتم:
کجا بودي! اسمت را خواندند، نبودي!
گفت: وقت نماز بود، نماز از هر کاري مهم تر است. رفته بودم نماز جماعت!
باور کنيد که در چنين موقعيتي تنها آرزوي قهرمانان، حضور در ميدان مبارزه است و براي آن لحظه شماري مي کنند. اما آن وقت ديدم عباس با نفس مطمئنه اي که داشت دل از همه چيز بريد و به نماز اول وقت روي آورد.

محمد مهدي کريمي :
عمليات والفجر چهار بود. پس از يک شبانه روز پياده روي در کوههاي صعب العبور به منطقه عمليات رسيديم. سردار شهيد محمد بنيادي چشم انتظار بچه ها روي ارتفاعات ايستاده بود. با آمدن نيروها درگيري با دشمن شروع شد و اين درگيري ساعت ها ادامه داشت دشمن براي باز پس گيري ارتفاعات منطقه دست به پاتک سنگيني زده بود. عده اي از بچه ها مجروح شده بودند که آنان را به پشت جبهه منتقل کرديم. از فرط خستگي در کنار پيکر پاک شهدا به خواب رفتم. صبح روز بعد به اتفاق يکي از بچه ها خود را به ارتفاعات فتح شده رساندم در آنجا عباس حاجي زاده را ديدم که با بدني مجروح و بي رمق، از شدت خونريزي و خستگي، روي زمين افتاده بود. يکي از دو بي سيم چي او شهيد و ديگري مجروح شده بود که هر دو را به عقب منتقل کرده بودند. عباس يکه و تنها بي سيم را برداشته بود و نيروها را به جلو هدايت مي کرد. هرچه اصرار کرديم تا او را به پشت جبهه منتقل کنيم، فايده اي نداشت او مقاومت کرد و همانجا ماند. مي گفت: تا از دفع پاتک خاطر جمع نشوم و تا کسي جايگزين من نشود، همين جا مي مانم. از سنگرهاي اطراف سنگري ساختيم تا او از شر تيرهاي مستقيم در امان بماند. نزديک ظهر نيروهاي تازه نفس که به منطقه رسيدند عباس را به هر وسيله ممکن به پشت جبهه منتقل کرديم.

عزت الله عاشوري :
در اوايل تشکيل سپاه قم که با شهيد بزرگوار عباس حاجي زاده آشنا شدم، صفات اخلاقي بارزي را در ايشان ديدم که زبانزد بچه ها بود، او در تقوا و پرهيزکاري، حجت و حياء سرآمد همه بود. عباس نه تنها با همرزمان و بچه هاي سپاه برخوردي منطقي و سازنده داشت، بلکه با افراد خاطي و مجرم چنين رفتار و منشي را از خود نشان مي داد. در پاسگاه سپاه با برخورد سازنده خود متهمين را شرمنده مي کرد. شهيد حاجي زاده از افراد خاطي به عنوان بيماران روحي ياد مي آورد، در کنار متهمين مي نشست و با پند و ارز آنان را از عمل خود پشيمان مي نمود و راه فلاح و رستگاري را به آنان يادآور مي شد.

سيد عباس طباطبايي زاده:
وقتي عباس به خواستگاري دخترم آمد، او را جواني متدين، با ايمان، با کمال و با معرفت ديدم. پس از چند نوبت رفت و آمد و انجام مقدمات کار به توافق رسيديم و صيغ? عقد اجرا و مجلس خوبي را برگزار کرديم.
چندي بعد در کمال سادگي منزلي را اجازه کرد و مدتي را با ايمان کامل، پاکدامني و درستي زندگي کرد. با پيروزي انقلاب کار و کسب را کنار گذاشت و به عضويت سپاه درآمد به او گفتم:
شما درآمد خوبي داشتيد، بهتر بود همان شغل خود را ادامه مي داديد...
فرمود: کمي فکر کنيد. امام قيام کرده اند هيچ شغل و درآمدي براي من بهتر از فعاليت در راه امام نيست.
با شنيدن اين سخنان که نشاني از عشق و اعتقاد راسخ او به انقلاب و امام بود ديگر سخني نگفتم. تنها براي او آرزوي موفقيت و سلامتي کردم.

محمود شاکري خوش لهجه :
يکي از روزها در ميان اجناس اهدايي مردم که به جبهه ارسال شده بود مقداري حنا پيدا کرديم. آن را بين نيروها تقسيم نموديم و عده اي از بچه ها مشغول حنا بستن شدند. يکي از آنان که نگاهش به عباس افتاد گفت: آقاي حاجي زاده شما خضاب نمي کنيد. حنا نمي بنديد؟
عباس با آن طمانينه اي که داشت گفت:
بايد فکر اساسي کرد اين حنا بعد از مدتي رنگش پاک مي شود. بايد مثل حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه حنايي ببنديم که رنگش پاک نشود!
مانده بودم توي فکر که منظور عباس چيست؟ تا اين که چند روزي بعد او را در جزيره مجنون با پيکري خونين ديدم. محاسنش غرق خون بود. همان وقت سخنش را تکرار کردم. بايد حنايي ببنديم که رنگش پاک نشود!!!!

محمد حسن جعفري :
بعد از عمليات محرم براي بازديد و سرکشي عازم جبهه شده بودم در خط مقدم نگاهم به سردار شهيد عباس حاجي زاده افتاد، به خاطر اظهار ارادت و ادب به او از دور صدا زدم خدا قوت، خسته نباشيد. عباس به سمت بسيجيان اشاره کرد و گفت:
به اينها خسته نباشيد بگوييد. من کاري نکردم هرکاري کردند اين بسيجيان کردند.


سيد عباس طباطبايي زاده:
اتکا به خدا، حفظ اسلام و ياري امام (ره) از شعاير زندگي شهيد عباس حاجي زاده بود. در آن سال اول که زندگي مشترکي را تشکيل داده بود، دايم در جبهه حضور مي يافت و با بدني مجروح به شهر برمي گشت، مي گفتم: عباس آقا شما جوان هستيد، همسر شما هم جوان است کمي مواظب خودتان باشيد. فرمود: همسر من خدا و پدري مثل شما دارد. مي دانيد حفظ اسلام و امام از همه چيز مهمتر است، بنده تا پيروزي کامل انقلاب در کنار امام خواهم ماند.

مادر شهيد :
وقتي به نافله شب مي ايستادم فرزندم عباس که در سنين کودکي به سر مي برد، در نيمه هاي شب بيدار مي شد، وضو مي گرفت و با صفاي کودکانه اش به نماز شب مي ايستاد و با خدا راز و نياز مي کرد.
بعضي شب ها که گاهي خواب مي ماند، وقتي براي نماز صبح بيدار مي شد مي گفت:
مادر چرا مرا بيدار نکردي؟
مي گفتم: تو خواب بودي، بيدار نشدي.
مي گفت: هروقت خواب بودم به صورتم آب بريز و مرا بيدار کن.

سيد محمد علي شاه محمد قاسمي:
از همان روزهاي اول آشنايي با سردار شهيد عباس حاجي زاده او را مقيد به نماز اول وقت ديدم. در سپاه قم، ماموريتهاي محوله را به بهترين شکل ممکن انجام مي داد. او در بدو ورود به سپاه، شرط کرده بود که هنگام نماز کارها را رها خواهم کرد و به نماز خواهم ايستاد. عباس نماز اول وقت را بر هر فعاليت و ماموريتي ترجيح مي داد، در جبهه بسيار ديده بودم بچه ها مشغول کاري شده اند، مثلاً چادري را نصب مي کنند، اما او وقت نماز حاضر مي شد و از آنان مي خواست کار را نيمه تمام بگذارند و در نماز جماعت شرکت کنند.

سردار ابوالفضل شکارچي :
شهيد عباس حاجي زاده از اولين نيروهاي کارآمد سپاه قم بود که از بدو ورود به سپاه خدمات بسيار شايسته اي را از خود به يادگار گذاشت. او انساني عارف و متقي بود، در جبهه بر اثر لياقت و شايستگي که از خود نشان داد به سمت فرماندهي گردان انتخاب شد و در همان جزاير مجنون پس از عمليات خيبر به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

حاج علي خورشيدي:
از سالهاي قبل از انقلاب با شهيد بزرگوار عباس حاجي زاده از طريق برگزاري جلسات مذهبي آشنا شدم. در همان ابتدا، او را انساني متواضع و مودب ديدم.
در جلسات شب هاي چهارشنبه و جمعه افتخار خدمتگزاري را داشت. او هميشه يادآوري مي کرد که خودمان را بايد جزو خدمتگزاران خانه آقا امام زمان «عج» قرار دهيم. در جلسات خصوصي که دور هم مي نشستيم تاکيد مي کرد بايد مواظب باشيم خداي نکرده خود را به تهمت و غيبت آلوده نکنيم. به ما ربطي ندارد پشت سر کسي حرف بزنيم! عباس قبل از انقلاب ارتباط تنگاتنگي با مسجد و جلسات مذهبي داشت، آن روز هم که به خيل پاسداران پيوست، هم چنان حضور فعال خود را در جلسات مذهبي حفظ کرد او مي گفت: ما هرچه داريم از برکت ائمه اطهار (ع) است.
بايد هدف امام حسين (ع) را دنبال کنيم و در اين راه از هيچ کوششي دريغ نکنيم. او با همين انگيزه لباس سبز پاسداري را به خون سرخ خود زينت داد و به شيهدان کربلا پيوست.

رضا يوسفعلي:
در آن چند سال که بنده از نزديک با شهيد عباس حاجي زاده برخورد داشتيم، هيچ گاه نديدم از اموال بيت المال استفاده شخصي کند. او به هيچ وجه به خود اجازه نمي داد در اموالي که متعلق به عموم مردم است دخل و تصرفي کند.
گاهي پس از ساعتها اضافه کاري که به منزل بازمي گشت، بچه ها وسيله اي را آماده مي کردند يا در بين راه توقف مي کردند تا او را به مقصد برسانند، اما هرگز نمي پذيرفت و سوار ماشين سپاه نمي شد. عباس مي گفت: ما فقط حق داريم براي ماموريت از اين وسايل استفاده کنيم. بسيار مي ديدم که به دوستان و آشنايان توصيه مي کرد تا از اموال بيت المال به نحو صحيح استفاده کنند.

حجت الاسلام اقباليان:
پرده اي از حجت و حيا وجود پاک شهيد عباس حاجي زاده را در برگرفته بود. به خاطر تقوايي که داشت در چهره ملکوتيش انوار الهي جلوه مي کرد. او در عمل، معلمي دلسوز براي همه بود. در عين حالي که کم حرف و ساکت بود، اما براي آشنايي با مسايل و معارف اسلامي از هيچ تلاشي و کوششي دريغ نداشت. روزي براي او شبهه اي ايجاد شده بود که آيا در فلان جلسه حضور پيدا کنم و مرتکب غيب شوم تا امر فرماندهي را امتثال کرده باشم يا اصلاً در آن جلسه حضور پيدا نکنم، آمده بود و جواب مساله را از من مي پرسيد که چه وظيفه اي دارم؟
اين موضوع واقعاً نشاني از تعهد و تقواي او بود.

محمد مهدي کريمي:
شهيد عباس حاجي زاده، تاکيد زيادي بر تقويت روحيه معنوي و مذهبي بچه ها مي کرد. او دوست داشت در کنار آموزش هاي رزمي و کسب آمادگي جسمي به مسايل معنوي بچه ها توجه ويژه اي شود و همه در دانشگاه جبهه به خودسازي روي آورند و جهاد اکبر را بر جهاد اصغر مقدم دارند.
در منطقه سرپل ذهاب، نيمه هاي شب که به نگهباني اطراف چادرهاي گردان مشغول بودم، در کنار سوسوي نور فانوسي، او را مي ديدم که با راز و نياز به درگاه ربوبي استعاثه مي کند و با آه و سوز به نماز ايستاده است. واقعاً شهيد حاجي زاده را از رفتار و کردارش مي بايست شناخت و با شخصيت او در ميدان عمل آشنا شد.

مادر شهيد :
وقتي عباس با بدني مجروح و زخم ديده از جبهه بازمي گشت، انگار دلش را پاي خاکريزها گذاشته و اصلاً قرار ماندن در شهر را ندارد.
يک بار که مجروح شده بود و در منزل استراحت مي کرد به اتفاق، برنامه تلويزيون را تماشا مي کرديم که تصاويري از عمليات پخش مي شد. عباس با ديدن صحنه هايي از عمليات شروع به گريه کرد و همه را تحت تاثير خود قرار داد و گفت:
مي ترسم جنگ تمام شود و من نتوانم دوباره راهي جبهه شوم. وي را دلداري دادم، گفتم: انشاءالله خوب مي شوي و به جبهه برمي گردي. او واقعاً عاشق جبهه و جهاد بود و هربار که به شهر مي آمد بچه ها را تشويق به حضور در جبهه مي کرد و عده اي با او همراه مي شدند.

محسن فرقاني:
يکي از شب هاي قبل از عمليات والفجر چهار در کنار نور فانوسي با چند تن از بچه ها حلقه زده بوديم. هرکسي خاطره اي تعريف مي کرد. نوبت به عباس حاجي زاده رسيد. با اصرار بچه ها خاطره اي را تعريف کرد و از ما خواست تا او زنده است اين خاطره را جايي نقل نکنيم: شب عمليات بدر آماده بوديم تا رمز عمليات صادر شود به چهره بچه ها که نگاه مي کرديم، مي ديديم که بعضي ها فقط امشب ميهمان هستند و با ذکر دعا و نيايش در انتظار شهادت به سر مي برند.
رمز عمليات صادر شد. مسافت زيادي را طي کرديم با انفجار گلوله و خمپاره اي زمين گير شديم همان وقت يکي از بچه هاي اطلاعات عمليات لشکر که به عنوان راهنما که به عنوان راهنما همراه ما آمده بود، با بدني پاره پاره به فيض شهادت رسيد.
ما به راه خود ادامه داديم، قدري که پيش رفتيم احساس کرديم بيراهه آمده ايم و در منطقه گم شده ايم. هوا تاريک بود. به هر طرف که مي خواستيم برويم امکان داشت به چنگ دشمن بيفتيم. از بي سيم چي خواستيم تماس بگيرد تا موضوع را به بچه هاي محور اطلاع دهد. چند لحظه بعد بي سيم چي اعلام کرد:
اين بي سيم از کار افتاده است. با شنيدن اين خبر تمام اميدها به ياس و نااميدي مبدل شد. شروع کرديم به دعا و توسل ساعتي بعد با فرياد و اشاره يکي از بچه ها که مي گفت: بي سيم چي مي گويد: بايد از اين طرف برويد، بارق? اميدي در دل وجان همه دميد. به راه خود ادامه داديم هيچ توجهي نداشتيم اين شخص که بود و کجا رفت. دقايقي بعد سرو کل? نيروهاي خودي پيدا شد. با خوشحالي به آنان ملحق شديم. در همين وقت به فکرمان رسيد که مگر بي سيم خراب نشده بود. پس چگونه تماس برقرار شد؟
بي سيم چي را صدا زدم و گفتم: مگر بي سيم شما خراب نبود؟!
گفت: بله!
گفتم: پس چه طور شد که گفتيد از اين طرف برويم؟!
بي سيم چي که سرش را پايين انداخته بود، گفت:
من که اصلاً حرفي نزدم !!!
از هر کسي پرسيدم که شما چيزي گفتي، اظهار بي اطلاعي مي کرد. تا اين که متوجه شديم بله...
در اينجا بود که شهيد حاجي زاده پرده اي از اشک چشمانش را گرفت و بغض گلو ديگر مجال سخن را به او نداد.

علي حاجي زاده :
در مرحله دوم عمليات محرم برادرم عباس حاجي زاده و فرد ديگري که بعد منافق از کار درآمد، وسط نيروهاي خودي و دشمن به محاصره افتادند.
پشت خاکريز که هر دو مقاومت مي کردند، برادرم به خاطر دفاع از آرمانهاي انقلاب و آن شخص منافق براي ضرورت و اسارت! وقتي او پيشنهاد اسارت به برادرم داد. عباس دست به قبضه اسلحه برد و او را تهديد به مرگ کرد. ساعتي با هم کلنجار رفتند، عباس مي خواست فرصتي پيش آيد و او را دستش بسته تحويل نيروهاي خودي دهد. به همين خاطر با او مدارا کرد. تا اين که دشمن دست به پاتک زد و عباس خود را در کانالي مخفي کرد و تعداد زيادي از نيروهاي دشمن را به هلاکت رساند. شخص منافق هم که زبانش بند آمده بود و قدرت تکلم را از دست داده بود وحشت زده تسليم دشمن شد. عباس وضعيت طاقت فرسايي را در ميان نيروهاي دشمن داشت، شب هنگام، وقتي تاريکي همه جا را فرا گرفت، عده اي از بچه ها با انجام يک عمليات نفوذي، موفق شدند عباس را از چنگ دشمن آزاد کنند.
چند شب بعد وقتي به اتفاق جمعي از بچه ها پاي خاکريز نشسته بوديم خبر دادند راديو عراق با يکي از منافقين مصاحبه اي را ترتيب داده است. پيچ راديو را باز کرديم، ديديم، همان شخص منافق است و شهيد عباس حاجي زاده را پاسداري خون آشام معرفي کرد که بسيجي ها را به زور اسلحه تهديد مي کند و آنها را به خط مقدم مي فرستد!!

رضا عرب خراساني:
در عمليات محرم، شهيد خجسته و حاجي زاده را دو يار، دو مونس و دو همراه مي ديدم که با ايماني کامل پا به جبهه گذاشته بودند.
در آن عمليات وقتي برادر عزيز عباس حاجي زاده مجروح شد، برادر خجسته که فرماندهي بچه ها را به عهده داشت، از او خواست به عقب برگردد، اما عباس نپذيرفت و گفت: من همين جا مي مانم.
در مرحله دوم عمليات برادر عزيزمان خجسته به فيض شهادت رسيد و مسئوليت گردان به عهده شهيد عباس حاجي زاده گذاشته شد. او با ايثار و از خودگذشتگي با بدني مجروح که داشت بچه ها را در مرحله سوم عمليات هدايت کرد.
به ياد دارم چون عباس يک دستش از کار افتاده بود کوله پشتي اش را پر از نارنجک کرد و از فاصله نزديک دشمن را با نارنجک هدف قرار مي داد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : حاجي زاده , عباس ,
بازدید : 290
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سيزدهم بهمن سال 1344 ه ش درتهران ديده به جهان گشود. در هشت سالگي همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن ديار رحل اقامت گزيد. او در زمان تحصيل، در دبستان و مدرسه راهنمايي جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکي اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زيادي داشت. در سالهاي 1356 و 1357 که مشعل فروزان نهضت حضرت امام خميني (ره) چشم و قلب ميليون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه ها، خيابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قيام کشانده بود، علي نيز با توجه به روحيه و محيط مذهبي خانواده اش همگام با مردم در راهپيمايي ها و تظاهرات شرکت مي کرد و عاشقانه فرياد مبارزه سر مي داد. در جريان يکي از همين تظاهرات بود که ماموران او را تعقيب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژيم قرار گرفت. علي پس از پيروزي انقلاب که دريچه هاي نور به سوي ايران اسلامي پرتو افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال 59 به جبهه کردستان شتافت و خبر قبوليش را به وسيله نامه در جبهه دريافت نمود.
پاييز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکيه نفس به تعليم بپردازد، ولي آن که راه را يافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوي يار را چشيده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت يار شده است چگونه مي تواند جبهه را فراموش کند؟
او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را مي جست. وي در عمليات فتح بستان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عمليات والفجر، خبير و قدر شرکت کرد. او در خاطرات خود از اين عمليات در نامه هايي که به خانواده اش مي نوشت با شادي ياد مي کرد. در يکي از نامه هايش مي نويسد:
اين نامه را در حالي شگفت آور در زير نور مهتاب و منورهاي دشمن مي نويسم، در لحظه اي که صداي صوت و انفجار توپها و خمپاره هاي دشمن زمين را به لرزه در آورده.... به راستي صحنه عمليات بستان و عمليات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادراني که هميشه با هم شوخي مي کردند و مي خنديدند، ساکت در گوشه اي نشسته بودند. يکي وصيت نامه مي نوشت، ديگري دعاي توسل مي خواند آن يکي اشک مي ريخت و ديگري الهي العفو مي گفت. همان صحنه اي که يکديگر را مي بوسيديم و مي گفتيم که اگر شهيد شدي شفاعت ما را هم فراموش مکن و مظلوميت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن.
در اين مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتي فرصت نمي يافت از افراد خانواده خداحافظي کند و بعد به وسيله نامه معذرت مي خواست، در يکي از نامه ها مي نويسد: پدرم از اين که بدون خداحافظي رفتم معذرت مي خواهم. مادر عزيز نگران نباش، اگر لياقت داشتم که به لقاءالله برسم در اين صورت بايد خدا را شکر کني و هميشه به خاطر اين نعمت بزرگ، سپاسگزار باشي و اگر نه دعا کن خدا توفيق عطا کند. مگر نه اين است که مادر، رستگاري و خوشبختي پسرش را مي خواهد. اگر من به لقاء الله رسيدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزويت رسيده اي. زحمات شما را در آن دنيا از ياد نمي برم. او همچنين در يکي از نامه ها به توصيف روح معنوي جبهه مي پردازد و مي نويسد:
مساله اي را برايتان بگويم شايد مورد توجه باشد. چند روزي است بوي خوش گل استشمام مي کنم و از برادران ديگر که مي پرسم آن را انکار مي کنند و نمي دانم از کجاست، از وجود ياران خدا و سربازان امام زمان عج بين ما، يا مناجات هاي شبانه برادران؟
وي با اين که از پذيرفتن مسئوليت گريزان بود و پيوسته مي گفت: پذيرفتن مسئوليت آسان نيست. انسان با پذيرفتن آن در واقع مسئول جان چندين نفر مي شود، اگر خاري به پاي يکي از آنها فرو رود، من احساس مسئوليت مي کنم و مي گويم، اگر از راه ديگري مي رفتم، شايد خار به پاي او فرو نمي رفت.
با اين حال در اکثر عمليات به عنوان فرمانده گروهان يا گردان يا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت هاي زيادي از خود نشان داد. در عمليات قدر پيکر شهيد سيد عبدالله ابطحي را زير خمپاره و توپ هاي دشمن به دوش کشيد و نگذاشت به دست دشمن بيفتد.
در عمليات کربلاي يک پس از شهامت هاي بسياري از ناحيه پا مجروح شد، چندين ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالي که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نيافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربيات گذشته اش فرماندهي گردان موسي بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد.
در جريان عمليات کربلاي پنج گردان موسي بن جعفر (ع) در دو مرحله عمليات شرکت داشت و او درمرحله دوم اين عمليات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد علي اسکندري قبل از عمليات به يکي از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهيد شوم. همچنين به يکي ديگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتي براي ضربه زدن به دشمن آن طرف برويم، من شهيد مي شوم که همان گونه شد. و به آرزوي ديرينه خود رسيد، همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هايش نيز از خانواده اش درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفيع شهادت نايل آيد. اين سخن اوست که فرمود: از خدا مي خواهم به من توفيق عنايت فرمايد در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشکنم و چون طايري سبکبال به سوي او پرواز کنم.
اين نظر اوست که در باره شهادت مي نويسد: شهادت آزادي انسان است از قيدها و بندها، عروج انسان است به سوي بي نهايت، فکر شهادت و قبول شهادت براي انسان آزادي مي آورد. خون شهيدان چون نهري جاري به راه افتاده و درخت اسلام را آبياري مي کند و اين درخت ميوه ها مي دهد، ثمره ها دارد و اين ميوه ها، شهيدان ديگرند، شهيد نمي ميرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان ديگر است.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! تو مي داني چه قدر دلتنگم، خدايا! مي داني چه قدر خسته ام.
نمي دانم چرا؟ ولي از دنيا با تمام بي وفاييش و با تمام نامرديش خسته شده و از آن متنفرم، شايد براي همين وفا نکردنش باشد ولي خدايا گنهکارم، آيا مرا مي بخشي يا نه؟ اين گونه احساس مي کنم که سبک شده ام، انشاءالله که مرا بخشيده باشي، آن چنان که احساس غربت مي کنم که مرگ را از زندگي شيرين تر مي دانم و چه زيبا مي گويد فرمانده همه رزمندگان دکتر چمران: قبول شهادت مرا آزاده کرده و من آزاديم را به هيچ چيز حتي حياتم نمي فروشم.
از پدر و مادرم حلاليت مي طلبم و از خطاهايي که در زندگي در مورد آنان کرده ام. عذر مي خواهم و از آنان مي خواهم پاسدار واقعي خونم باشند تا رسالت خونم ناتمام نماند.
از خواهران خود متشکرم که مرا در مشکلات ياري کردند و راهنماي خوبي در زندگي برايم بودند، شما نيز با عملتان زينب وار پيام خون مرا به تمام دشمنان انقلاب و اسلام و شيفتگان انقلاب به آغوش شهادت دويدم که مرا سالهاست آرزوي آن را دارم و از اين امر خوشحالم.
برادرانم! شما بايد راه سرخ شهدا را با ايمان و قلب پر از محبت امام امت و اسلام ادامه دهيد و در اين راه خستگي به خود مردانه زيست و مردانه جان به رب عالميان بازپس داد. مبادا باعث خجالت من شويد که مي دانم عملتان چنين نيست.
همسرم! بايد مرا ببخشيد که در مدت کوتاه زندگيمان همسر خوبي نبودم و حقوقي را که بر گردنم بود به حق ادا نکردم، مرا ببخش و در فراق من صبور باش و هنگامي که صبرت لبريز مي شود به ياد مصيبت هاي سيدالشهداء (ع) و اهل حرم او کن تا دردت تسکين بايد و به ياد زجرهاي زينب اشک بريز، نه آن اشکي که باعث شادي دشمن شود.
دوستانم شايد در تمام عمر دوستان کمي داشتم که به من و به يکديگر وفادار باشيم ولي براي آنان که شايد اين چند خط با به ياد من بخوانند: اميدوارم که از امام و انقلاب دست برنداريد و بدانيد که سعادت دنيا و آخرت در پيروي از اين رهبر عزيز است و خدا در اين زمان تمام ما را يک به يک مورد امتحان قرار داده و انشاءالله که با عمل صالح و خداپسندانه خود از اين امتحان روسفيد به در آيد.
ديگر عرضي ندارم جز حلاليت از همه آشنايان و آرزوها دعا براي مغفرت. بنده نمي خواهم مخالفان انقلاب حتي نامي از من ببرند يا در مراسم بنده شرکت کنند.
به اميد ديدار همگي شما در بهشت و رضوان الهي
والسلام4/4/65 علي اسکندري



خاطرات
عليرضا عزيزي:
شهيد علي اسکندري ساعاتي از شبانه روز را به راز و نياز با معبود اختصاص داده بود و با ياد خدا دلش را آرام مي ساخت.
گاهي اوقات که به اتاق فرماندهي وارد مي شدم او را يکه و تنها مي ديدم که از همه چيز دل بريده و با خداي خود مشغول راز و نياز است. زمزمه مي کرد و اشک از چشمانش جاري مي شد. مي گفتم: علي آقا! شما فرماندهي بچه ها را به عهده داريد، گريه هم وقت و زمان معيني دارد.
اما او مي گفت: نه، عشق به خدا، ترس از معبود، هيچ گاه زمان را نمي شناسد. به حال او غطبه خوردم، دلم مي خواست مثل او توفيق راز و نياز با خدا پيدا کنم.

شهيد علي اسکندري سالهايي از دوران دفاع مقدس را در لشکر 14 امام حسين (ع) انجام وظيفه کرده بود آن گاه که به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) مامور شد کسي او را نمي شناخت دوستي مي گفت:
در يکي از اعزام ها که با قطار به جنوب مي رفتيم، توفيق آشنايي با او را پيدا کردم. وقتي به لشکر رسيديم ماموريتي براي گردان حضرت موسي بن جفعر (ع) گرفتم. به اتاق فرماندهي رفتم تا خود را معرفي کنم سراغ برادر علي اسکندري را گرفتم که ايشان با رويي گشاده فرمود: خودم هستم!
او همان دوست ما بود که تازه در قطار با او آشنا شده بودم، تعجب کردم باورم نمي شد که او فرمانده گردان باشد.

خواهر شهيد :
همه زندگي شهيد اسکندري رنگ و رويي خدايي داشت، وجودش سرشار از پاکي بود، به يقين او حتي ازدواج را پلي مي دانست براي تکميل ايمان و رسيدن به خدا. با اين که در بحبوبه جنگ بود و در جبهه مسئوليت هاي مختلفي داشت، خود پيشنهاد ازدواج داد و ما در ناباوري کامل براي او به خواستگاري رفتيم، پس از چند روز رفت و آمد، بالاخره با شخص مورد پسند او صيغه عقد خوانده شد. مدتي گذشت، اما ديديم علي هيچ تمايلي براي برگزاري مراسم عروسي از خود نشان نمي دهد. پدرم چند مرتبه اي پيشنهاد داد تا منزل و سرپناهي براي او آماده کند تا زودتر مراسم ازدواج را برگزار کنيم. اما علي هر بار مي گفت: حالا کمي صبر کنيد. در يکي از روزها که با اصرار پدرم مواجه شد گفت، من مي دانستم تا ازدواج نکنم ايمانم تکميل نمي شود و به شهادت نمي رسم به همين خاطر ازدواج کردم تا زودتر به شهادت برسم!

عليرضا عزيزي:
از آن روز که با شهيد علي اسکندري آشنا شدم، او را در راه تهذيب و تزکيه نفس موفق ديدم. علي به اتفاق دو دوست خود شهيدان جعفري و کاردان پور با حضور در پاي درس استادي وارسته با معارف اسلامي آشنا شدند. آن سه عزيز علاوه بر انجام واجبات و ترک محرمات در اعمال مستحب از يکديگر سبقت مي جستند، از اتلاف وقت به شدت پرهيز و از سخن لغو اعراض مي کردند. اين طور بگويم، تمام زندگي آنان خدايي شده بود.
در آن ايام که مسجد محل امام جماعت نداشت وي به امامت جماعت مي ايستاد و پير و جوان به او اقتدا مي کردند.

مادر شهيد :
وقتي خبر شهادت علي را شنيدم از صميم دل گفتم: الهي رضا برضائک تسليماً لامرک. آخر مي دانستم که شهادت تنها گمشده زندگي پسرم علي بود و او به آرزوي خود رسيده است. شبي در عالم رويا مژده شهادت به او مي دهند، تيري به قلبش مي نشيند و با لبخند رضايت جان به جان آفرين تسليم مي کند.
عمليات کربلاي پنج زمان تحقق اين وعده بود و علي با نام مقدس يا حسين (ع) و يا مهدي عج سر در آستان دوست مي گذارد و به باغ سبز شهادت راه مي يابد.

مادربزرگ شهيد :
من که مادر بزرگ علي هستم، کوچکتر از آنم که بخواهم از او تعريف کنم. خدا مي داند که علي چقدر خوب و مهربان بود. من باورم نمي شود، کسي مثل بچه ما باشد. علي با ذکر و دعا مانوس بود. در سپيده صبح يکي، دو ساعتي را بر سجاده نماز مي نشست و مشغول راز و نياز با خدا و تلاوت قرآن مي شد.
به ياد دارم دو دندان او بر اثر اصابت ترکش گلوله اي شکسته شد. به او گفتم: علي بايد بروي و دندان مصنوعي بسازي. اما او در جوابم گفت: مادر بزرگ حالا وقت اين کارها نيست. اگر پيروز شديم و من زنده ماندم اين کار را خواهم کرد. با پول بيت المال که نمي شود اسراف کرد.

علي واقعاً با من مهربان بود و من هم از صميم دل او را دوست مي داشتم. هروقت از جبهه مي آمد يک سره به اتاق من وارد مي شد و مي گفت: آمده ام مادربزرگم را ببينم. مي نشست و مرا زير چتر محبت خود قرار مي داد. بعد به سراغ پدر و مادرش مي رفت. هميشه احترام بزرگترها را داشت.
هيچ وقت اذيت و آزارش به کسي نرسيد. اگر شب از جبهه بازمي گشت، آهسته داخل خانه مي شد و تا صبح پشت در راهرو مي خوابيد، صبح که چشمم به چهره رنجور و خسته او مي افتاد مي گفتم: علي جان چرا خودت را اين قدر اذيت مي کني، چرا در نزدي؟ مي گفت: آخر شما خواب بوديد نمي خواستم مزاحم شما شوم!

مادر شهيد :
دنيا در پيش چشم فرزند شهيدم علي اسکندري هميشه کوچک جلوه مي کرد، علي گاه و بي گاه مي گفت: مادر اين دنيا براي من کوچک است. او دوست داشت هرچه زودتر به شهادت نايل آيد حتي در نامه و وصيت نامه اش به اين مساله اشاره کرده بود. دلش مي خواست سبکبال در کوي شهادت پرواز کند. شب هاي جمعه مقيد بود به گلزار شهدا برود و دعاي کميل را در جوار شهيدان بخواند. گاه در کنار مزار دوستان شهيدش مي خوابيد و در فراق آنان طلب شهادت مي کرد. او را دلداري مي دادم، مي گفتم: پسرم عمر دست خداست، اگر خدا بخواهد تو هم شهيد شوي و اگر نه بايد بماني و به اسلام خدمت کني.

دل بي قرار علي هيچ طاقت ماندن در شهر نداشت. آخرين بار که مجروح شد پاشنه پايش را قطع کردند. ولي او در تلاش بود تا بهبودي نسبي خود را به دست آورد و دوباره عازم جبهه شود.
وقتي عملياتي مي شد من که مادر او بودم ناراحت مي شدم و مي گفتم علي جان واقعاً جاي تو در عمليات خالي است. چرا نبايد در عمليات باشي. هروقت او در عملياتي حضور مي يافت افتخار مي کردم که خداوند چنين فرزندي را به من داده است.

به خدايي خدا من که مادر علي بودم، او را درست نشناختم، در آن بيست و يک بهار زندگي جاويد او هيچ اذيت و آزاري از او نديدم.
گاهي دلم مي خواست که او از من تقاضايي کند و چيزي بخواهد اما نشد. از جبهه که مي آمد از مسايل جنگ نمي گفت، تنها خود را سربازي کوچک مي دانست که در لباس مقدس سپاه افتخار پاسداري را دارد.
وقتي هم لب به سخن مي گشود، سخنش نه بوي ريا مي داد و نه ريشه در منيت ها داشت. باور کنيد، پس از شهادت او به من اطلاع دادند که علي فرمانده گردان حضرت موسي بن جعفر (ع) بوده است.

محمد تولا:
روزي در جمع بچه ها نشسته بوديم و از شهيد علي اسکندري خواستيم خاطره اي برايمان تعريف کند. او به تقاضاي بچه ها اين خاطره را بيان کرد و گفت:
زماني که در گروهان بودم. يک شب پس از نگهباني، اسلحه ام را به نگهبان بعدي سپردم و براي استراحت به سنگر بازمي گشتم. در بين راه چشمم به شخصي افتاد که با هيکلي درشت در مقابلم ايستاده بود! خوب نگاهم کردم، ديدم او از نيروهاي نفوذي دشمن است. در تاريکي شب سر نيزه ام را بيرون کشيدم و هر طور بود او را نقش بر زمين کردم.
به سنگر نگهباني برگشتم، گلوله منوري شليک کردم. ديدم نيروهاي دشمن، خود را به بالاي تپه مي کشند تا مقر را به تصرف خود درآوردند. اما به ياري خدا و کمک بچه ها آتشي بر سر آنان ريختيم. دقايقي بعد حمله دشمن را دفع کرديم و توطئه او خنثي شد.

خواهر شهيد:
عمليات بستان، اولين عملياتي بود که شهيد اسکندري در آن مجروح شد. در آن وقت او تنها شانزده بهار از زندگي را سپري کرده بود. مي گفتند: علي تانکي را هدف قرار داده بود، خدمه آن پا به فرار گذاشته بودند. با اين که خشاب اسلحه او از فشنگ خالي شده بود ولي با سر نيزه به دنبال دشمن دويده بود، دشمن اسلحه را به طرف علي مي گيرد اما شليک نمي کند. در نبرد تن به تن علي از ناحيه سر و چشم آسيب مي بيند و دشمن پا به فرار مي گذارد.
بچه ها به کمک علي مي آيند و نگاهشان به اسلحه بر جاي مانده دشمن مي افتد که روي ضامن بود اما دشمن تصور کرده بود اسلحه اش از کار افتاده است!
شايد خواست خدا بود برادرم، شهيد علي اسکندري تا پايان دفاع مقدس زنده بماند و عاقبت به شهادت برسد.

سيد جعفر مير:
شهيد علي اسکندري زندگي کوتاهش را به جاده هاي سير و سلوک، تهذيب و عرفان پيوند داد و در حاشيه زندگي هيچ گرفتار روزمرگي نشد. او از کساني بود که چهره اش آدمي را به ياد خدا مي انداخت.
يادم هست، نشسته بوديم و در جمع بچه ها از عرفان و سير و سلوک صحبت مي کرديم و مراحل عرفان را برمي شمرديم. علي که در آن جمع حضور داشت بالاترين مرحله عرفان را شهادت را در راه خدا ذکر کرد و گفت: ما کاري به اين مراحل نداريم، ما در راه شهادت گام برمي داريم که آخرين مرحله عرفان است.
او با اين کلام تعجب همه را برانگيخت. گفتم: عجب ما به عرفان نظري تمسک کرده ايم و او راه عرفان عملي را پيش گرفته است و ما چه از مسير اصلي عرفان دور افتاده ايم.

خواهر شهيد:
در زندگي علاقه زيادي به برادرم علي داشتم، او هم نسبت به من اظهار محبت مي کرد و هميشه دست نوازشش بر سرم جاري بود. گاه توفيق مي يافتيم و به گلزار مي رفتيم و به زيارت شهيدان نايل مي آمديم. از کنار مزار آن عزيزان که عبور مي کرديم برادرم از خاطرات دوستان شهيدش تعريف مي کرد. به صورتش که نگاه مي کردم، مي ديدم غباري از غم و اندوه در آن موج مي زد و در فراق دوستان شهيدش با چهره اي غمبار، تنها به شهادت فکر مي کرد و هيچ آرزوي ديگري نداشت. علي از من مي خواست تا در شهادتش صبور باشم و مقاومت کنم، مي گفتم: انشاءالله تو زنده مي ماني و به اسلام خدمت مي کني.
وقتي او به شهادت رسيد، واقعاً خدا صبر عجيبي به من عطا کرد. پيکر پاکش را که آوردند، بالاي سر او نشستم، با او صحبت کردم، بعد بندهاي کفنش را باز کردم. نام او را روي سينه اش نوشتم و در آخر دستمالي به صورتش کشيدم و براي تبرک به يادگار نگه داشتم، انگار او خوابيده بود و من به وصايايش عمل مي کردم.

سيد جعفر مير:
وقتي انسان به چهره بعضي افراد نگاه مي کند واقعاً ياد خدا مي افتد و شهيد علي اسکندري اين گونه بود. علاقه قلبي عميقي ميان ما حاکم بود.
يک روز خبر آوردند علي به خاطر بيماري کليوي از جبهه به اصفهان منتقل و در بيمارستان شهيد صدوقي بستري شده است. در بيمارستان توفيق ملاقات با او پيدا کردم. به چهره اش نگاه کردم، حال و روزش را بحراني ديدم. با اين وجود دائم ذکر خدا را بر زبان جاري مي کرد و تنها از درگاه او استعانت مي گرفت.
باور کنيد از شدت درد چنان به خود مي پيچيد که من هيچ طاقت ماندن در کنار او را نداشتم. به نيت شفاي او سوره حمد خواندم و از بيمارستان خارج شدم. علي چند روز بعد که از بيمارستان مرخص شد، راهي جبهه شد. دلش را به خدا سپرد و اعتنايي به توصيه پزشکان براي استراحت در شهر نکرد.

رسول کوچکي :
وقتي شهيد علي اسکندري به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) آمد، هيچ يک از مسئولين لشکر او را نمي شناختند.
با اين که سالها در لشکر 14 امام حسين (ع) در مسئوليت هاي مختلفي انجام وظيفه کرده، اما هيچ مدرک و سندي از سابقه مسئوليت خود ارائه نداد. او جاده سلوک را طي کرد و به سر منزل شهود رسيد. هيچ به زرق و برق دنيا دل نبست، آمده بود تا در گمنامي جهاد کند، شايد زودتر به آرزوي خود که همانا شهادت بود نايل آيد.
علي خود را در لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) پاسداري ساده و عادي معرفي کرده بود تا نفس اماره را به تازيانه سلوک گرفته باشد و منيت ها را از خود دور کند.
در آن مدت که شهيد علي اسکندري به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) آمد هيچ از خاطرات و مسئوليت هاي گذشته اش را براي کسي بازگو نکرد، اما او چنان مديريتي از خود نشان داد که مدتي بعد فرماندهي گردان موسي بن جعفر (ع) را به عهده او گذاشتند.

خواهر شهيد:
تنها مساله اي که برادرم علي از آن رنج مي برد دور ماندن از قافله شهدا بود! هرگاه که به مرخصي مي آمد، به آلبوم عکس هايش خيره مي شد. من او را بسيار ناراحت مي ديدم. مي گفتم علي جان چي شده؟ مي گفت: رمضاني، کلهر و کاردان پور شهيد شده اند و نام يک يک دوستانش را مي برد و مي گفت: همه دوستانم لياقت شهادت داشتند ولي من اين لياقت را پيدا نکردم.
او را دلداري مي دادم، مي گفتم: هرکسي مقدراتي دارد شايد خدا خواسته باشد تو بيشتر بماني. جهاد کني و اجر بيشتري داشته باشي. ولي او مي گفت: با اين حرفها نمي توانم دلم را راضي کنم. من لياقت شهادت را نداشتم که دوستانم مرا تنها گذاشتند و رفتند.

عليرضا حسيني:
شهيد علي اسکندري در کار بسيار جدي به نظر مي رسيد. سالها بود که او را مي شناختم. در شهر با هم به جلسه قرآن مي رفتيم. در کردستان و جنون هم توفيق همراهي با او را پيدا کردم. با اين وجود هيچ گاه نشد او ميان من و بچه هاي ديگر فرق بگذارد و مرا بر ديگران ترجيح دهد.
مثلاً وقت صبح گاه با رزم شبانه مرا معاف کند يا از قبل ما را در جريان رزم شبانه قرار دهد تا آمادگي بيشتري داشته باشيم. او اصلاً اهل اين حرفها نبود، روزي سفارش يکي از بچه ها را به او کردم وگفتم: ايشان نمي تواند در اين برنامه هاي سخت آموزشي شرکت کند. اما علي فرمود: مساله اي نيست اگر نمي تواند او را به واحد ديگري منتقل مي کنيم!

علي ايراني:
روزهاي قبل از عمليات کربلاي پنج وقتي علي را مي ديدم احساس مي کردم او در عالم ديگري سير مي کند. متحير مانده بودم انگار او اصلاً در اين دنيا نيست و در وادي ديگري سير مي کند. تا اين که چند روزي از عمليات گذشت. شبي در عالم رويا حضرت امام (ره) را در کنار گردان امام موسي بن جعفر (ع) ديدم که در حلقه بچه ها با علي اسکندري صحبت مي کردند. تلاش کردم تا خود را کنار حضرت امام (ره) و علي برسانم، اما موفق نشدم.
از خواب بيدار شدم. هوش و حواسم پيش علي بود. دلم مي خواست بدانم تعبير خوابي که ديدم چيست؟ اما ديري نپاييد برادر عزيزم علي اسکندري به شهادت رسيد و من به مقام و عظمت او غبطه خوردم.

محمد حسن جعفري:
ر سنگر فرماندهي لشکر، سردار حاج غلامرضا جعفري، فرماندهان را براي ادامه عمليات کربلاي پنج توجيه مي کرد. در همين حال سراغ شهيد علي اسکندري را گرفت. بچه ها گفتند علي از عمليات آمده و مشغول استراحت است. علي به دستور فرماندهي لشکر در جمع فرماندهان گردانها حاضر شد. خستگي عمليات از سر و رويش مي باريد. وقتي فرمانده لشکر از حساسيت منطقه سخن به ميان آورد، شهيد اسکندري اجازه خواست با توجه به آشنايي او به منطقه و موقعيت دشمن، همراه بچه ها وارد عمل شود، شايد بتواند کمکي به فرماندهان ديگر کند. ولي سردار جعفري به او اجازه نداد و گفت: شما بمانيد و استراحت کنيد و در آينده به شما کاري داريم.

حجت لاسلام اقباليان:
شهيد علي اسکندري چنان به امام عشق و محبت مي ورزيد که وقتي نام مقدس امام (ره) را به زبان جاري مي کرد اشک از چشمانش سرازير مي شد. نام حضرت امام را با عظمت ياد مي کرد. اگر مي شنيد براي امام ناراحتي پيش آمده به شدت متاثر مي شد.
روزي به من گفت: فلاني تمام وجودم براي امام است. اگر حضرت امام بگويند: بمير، مي ميرم و اگر تکليفي به من کردند، تا انجام ندهم از پاي نمي نشينم.
در روزهاي آخر، علاقه اش به حضرت امام دو چندان شده بود، او با عشق به امام جبهه رفت و به شهادت رسيد.

محمد آهنين پنجه :
تمام رفتار و کردار شهيد علي اسکندري براي ما الگو بود. با اين که او فرمانده گردان بود، ولي هيچ گاه دوست نداشت کسي او را با نام فرماندهي صدا بزند وقتي به اتفاق او جايي مي رفتيم حاضر نمي شد خود را معرفي کند. قبل از عمليات کربلاي چهار در منطقه، يکي از دژباني ها مانع عبور ما شد. من بلافاصله گفتم: مگر ايشان را نمي شناسيد او يکي از فرماندهان گردان هاي لشکر است. وقتي ايشان را معرفي کردم شهيد اسکندري ناراحت شد و گفت: چرا مرا معرفي کردي، هيچ لزومي نمي بينم کسي مرا بشناسد.

حسن آقا جاني:
يک شب قبل از عمليات در کانالي به عنوان نيروي احتياط به سر برديم. آتش دشمن بسيار سنگين بود و ما در کنار شهيد اسکندري بي سيم دشمن را شنود مي کرديم.
دشمن آتش شديدي روي مواضع ما مي ريخت اما به خواست خدا هيچ گلوله اي به داخل کانالي که در آن به سر مي برديم اصابت نکرد و هيچ يک از بچه ها صدمه اي نديدند. شهيد اسکندري با آن شوخ طبعي که داشت گفت: بچه ها، انگار آنها آموزش نديده اند!
گفتم: اتفاقاً اينها بهتر از بچه هاي ما آموزش ديده اند. گفت: ولي اينها واقعاً يا کور هستند يا ناشي، اين همه آتش مي ريزند اما هيچ آسيبي به بچه ها نمي رسد. با اين کار روحيه نيروهاي ما قوي تر مي شد.

حسين معتمدي:
در همان اوايل جنگ بود که علي درسي و بحث را رها کرد و عازم جبهه شد و در مدت کوتاهي چنان رشادت و جوانمردي از خود نشان داد که مسئوليت هاي مختلفي در جنگ به عهده او گذاشته شد. به شهر که مي آمد و هر وقت از مسايل جنگ از او سوال مي کرديم او مي فرمود: بايد باور داشت جبهه تعريف کردني نيست بايد در آنجا حضور پيدا کني تا بداني جبهه ديدني است.
آن وقت هم که تصميم گرفتم به جبهه بروم به خاطر قد کوچکم مانع اعزام من شدند. گفتم: علي اگر مي تواني کاري برايم انجام بده! ولي او گفت: خواستن توانستن است. هر زمان که بخواهي مي تواني در جبهه حضور پيدا کني.

همسر شهيد :
تمام دوران کوتاه زندگي مشترک من با شهيد بزرگوار علي اسکندري برايم خاطره بود. باور کنيد من از خوبي هاي او درس زندگي آموختم. او چنان مهربان بود که هيچ گاه محبت او را فراموش نخواهم کرد.
با اين که علي تازه ازدواج کرده بود اما هيچ به زندگي دل نبست. او تنها آرزوي شهادت داشت. هميشه از من مي خواست تا دعا کنم به اين آرزو نايل آيد. اين خواسته قلبي علي بود.


مادر شهيد:
علي هميشه مي گفت: مادر تو در صبر و بردباري بايد مثل مادر وهب باشي اگر سرم را هم برايت آوردند به طرف دشمن پرتاب کني. تو بايد بعد از اين شش سالي که به جبهه رفته ام آمادگي داشته باشي. هيچ وقت ناراحت نشوي و براي من گريه نکني. گاه مي نشست و براي من از شهادت و جايگاه رفيع شهيدان مي گفت.
با اين حال هر وقت جبهه مي رفت او را از زير قرآن عبور مي دادم و پشت سرش آب مي ريختم و بدرقه اش مي کردم. مي گفتم پسرم تو را به خدا مي سپارم. من راضيم به رضاي خدا.

حسن آقاجاني:
در عمليات کربلاي پنج به عنوان بي سيم چي در خدمت شهيد بزرگوار علي اسکندري بودم. او دائم مي گفت: مي دانم در اين عمليات شهيد مي شوم ولي دوست دارم در آخر عمليات تيري به قلبم بنشيند و به شهادت برسم.
چند روز بعد من مجروح شدم، بچه ها مرا به پشت جبهه منتقل کردند اما روزهاي آخر عمليات خبر شهادت علي را شنيدم. وقتي، نحوه شهادت او را پرسيدم گفتند: تيري به قلب علي نشست و او به آرزوي خود رسيد.

امير اسکندري ،برادر شهيد :
زندگي ايشان سراسر براي ما خاطره بود هم? رفتار و کردارشان هم همين طور همه براي ما خاطره است يکي از خاطراتم از اين برادرم اين است که در عمليات کربلاي يک ما با هم بوديم ايشان آنجا با يک دسته بودند يک گردان از محاصره درآمده بودند در حضورشان. ما از بچگي با يکديگر هم بازي بوديم هم? مسائل در ذهنم مانده و خاطره از ايشان زياد دارم.

خيلي خوب واقعاً براي ما نمونه بود و ما از رفتار و برخوردهاي ايشان درس مي گرفتيم هم? محرمات را ترک مي کرد واجبات را انجام مي داد نماز جمعه اش ترک نمي شد نشد که نماز يکي از روزهايش را ترک يا قضا کند.
نماز جمعه، دعاي کميل و توسل، ختمهاي شهدا شرکت مي کرد اصفهان که بودند شب جمعه يا صبح جمعه گلزارشهدا رفتنش ترک نمي شد.
فعاليت زيادي داشت هم از نظر سياسي هم از نظر اجتماعي و در دوران انقلاب هم فعاليت زياد مي کرد مطالعه هم زياد مي نمود اوقات بيکاري و شب ها موقع خوابيدن کتاب مطالعه مي کرد عبادتش هم که جاي خود داشت.
کتابهاي آيت الله دستغيب و نهج البلاغه و يک سري کتابهاي ديگر.
تا دوم هنرستان فني خوانده بود. دوران دبستان را در اصفهان مدرسه خيام دور? ـ راهنماي را در مدرسه شهيد چمران و هنرستان را در هنرستان فني سروش اصفهان خواند.
ايشان براي رفتن به جبهه ترک تحصيل نمود سال 1359 بود که براي رفتن تبليغات زيادي شد البته بعد از 2 سال هنرستان خواندن ترک تحصيل نمود وقتي مي آمد مرخصي به هنرستان مي رفت و بچه ها را براي رفتن به جبهه تشويق مي کرد بارها به خود من گفته بود اگر خواستي بيايي سعي کن دل بکني و زود بيايي بالا آن جا که با هم باشيم هميشه تشويق مي کرد که زود بياييد بالا.
در دوران انقلاب در تظاهرات بود و در برنامه هاي شعارنويسي روي ديوارها و پخش اعلاميه ها شرکت مي کرد بعد از انقلاب کميته ها داير شد رفت در کميته و بعد هم در سپاه تا اينکه رفتند منطقه.
در دوران انقلاب يک دفعه باتون خورده بود ولي به زندان نرفته بود .
فعاليت هاي خود را از چه سالي آغاز نمود؟
از همان اوايل انقلاب که سال 57 و تظاهرات و راهپيمايي بود.
بعد از پيروزي انقلاب چگونه بود؟
اوايلش يک مقدار در کميته و سپاه بودند و بعد هم به منطقه رفتند.
روحيه ي خيلي خوبي داشت. وقتي که 10 الي 12 روز به مرخصي مي آمد بعد از گذشت چند روزي کسل مي شد مي گفت مي خواهم بروم جبهه چون آنجا روحيه بچه ها قوي است و مي تواند انسان از آنها روحيه بگيرد. خيلي علاقه به رفتن داشت البته ايشان خودش روحيه ها را تقويت مي کرد.
مدتي لشگر امام حسين بودند، يک مدت در لشگر نجف و مسئول رزمي بودند ، چند وقتي تقريباً يک سال آمده بود به قم يک دفعه با گردان امام سجاد در عمليات کربلاي يک مجروح شد که پايش قطع شد آمد عقب بعد هم که در گردان موسي بن جعفر در عمليات کربلاي 4 يا 5 بود که بعد از آن هم ديگر به شهادت رسيدند.
در تمام عمليات مثل، فتح المبين، آزادسازي بستان، والفجر 8 ، 9 کربلاي يک ، دو ، سه و چهار.
حدود 10 الي 15 بار مجروح شدند. دفعه آخري که مي خواستند بروند من خودم منطقه بودم ولي معمولاً که مي خواست برود جبهه يک مقداري وصيت مي کرد که سعي کنيد راه شهدا را ادامه داده و امام را تنها نگذاريد.
حدود 7 الي 8 روز قبل از اينکه جنازه اش بيايد يکي از دوستانشان تلفن زد و به خانواده اطلاع داد البته من چند روز جلوترش اطلاع داشتم بچه ها برايم خبر آورده بودند ولي به خانواده نگفته بودم. فکر کنم هدفشان برافراشته شدن پرچم اسلام بود.عقيده خودش بود که دفاع از اسلام و ميهن و همراهي امام نمايد.

محمد آهنين پنجه:
مدت زيادي نبود، که ما با شهيد اسکندري دوست شده بوديم و در اين مدت يک ماه خاطرات زيادي از شهيد دارم. يک نمونه اش پيرامون مسائل عبادي ايشان بود که علاقه خاصي او به دعا داشت و دعاي توسل يا دعاي کميل را که ايشان قرائت مي کردند خيلي با سوز و گداز بود کمتر کسي بود که اين مسائل را درک نمي کرد که موقعي که ايشان شروع مي کرد به دعا خواندن هم? آن افرادي که آنجا حاضر بودند شروع به گريه کردن مي نمودند خاطر? ديگر ما از ايشان اين است که قبل از عمليات کربلاي 5 گفته بودند شما از کل سه گروهان، دو گروهان نيرو بياوريد به خاطر حساس بودن اين عمليات بعد ايشان با من صبحت کرد و گفت نظر شما در اين مورد چيست؟ ما هم که يکي از نيروهاي تحت امر ايشان بوديم همچنين مسئول يکي از گروهان هاي او بوديم لذا صلاح بر اين بود که يک مشورتي بشود يک گروهان که زمين گذاشتيم اين بچه هايي که عقب مانده بودند واقعاً دوست داشتند به صف خط شکن ها بپيوندند و همه دور شهيد اسکندري حلقه زده بودند گريه زاري مي کردند شهيد اسکندري هم با آنها هم ناله شد ايشان واقعاً علاقه وافري نسبت به بسيجي ها و رزمندگان اسلام داشت.
ما حدود يک ماه بود که آشنا شده بوديم ولي به يکديگر عجيب علاقه پيدا کرده بوديم .خودم به او گفتم که به شما علاقه خاصي دارم کلاً هم? رفتار و کردارش براي ما الگو بود. ايشان با اين که فرماند? گردان بود ولي وقتي با همديگر اين طرف و آن طرف مي رفتيم حاضر نمي شد خودش را معرفي کند .حتي يک شب قبل از عمليات کربلاي 4 ايشان خيلي جوش مي زد که برويم و زودتر تکليف گردان را روشن کنيم .با همديگر راه افتاديم و رفتيم به منطقه عملياتي در بين راه يک دژباني بود که ايشان حاضر نشد خودش را به آنها معرفي کند. من گفتم که او يکي از فرمانده گردان هاي لشگر علي بن ابيطالب است که ايشان مقداري از حرف من ناراحت شد مي گفت شما چرا اين کار را مي کنيد اصلاً دوست نداشت کسي او را بشناسد و سعي بر اين داشت که آن مسئوليتي را که در قبال کارش دارد را پنهان نگهدارد. اين يکي از اوصاف خوبش بود اين مظلوميتش و رفتار و حرکاتش همه براي ما درس بود. با يک بسيجي که مي خواست از گردان برود يا به گردان بيايد خيلي برادرانه صحبت مي کرد حتي مي نشست با او يکي دو ساعت صحبت مي کرد و قانعش مي نمود. از آن افرادي نبود که حرفهايش را با اجبار به کسي تحميل کند و کسي از او رنج ببرد.
شب عمليات کربلاي 5 آن قدر خونسرد بود که من يکي دو بار گفتم اين خونسردي شما براي من درس است. همچنين روحيه بالايي داشت ما به جايي رفته بوديم که با عمق دشمن و دل دشمن فاصل? چنداني نداشتيم. من خيلي جوش مي زدم که بلند شو برويم يک جاي ديگر اگر تا صبح اينجا بمانيم امکان دارد مسائلي پيش بيايد و فردا نتوانيم جوابگو باشيم. ايشان با خونسردي مي گفت حالا صبر کن نيم ساعت ديگر. از روحيه بسيار بالايي برخوردار بود بارها به او مي گفتم اين روحيه ات براي همه کس قابل قبول نيست اين را ما اولين باري بود که مي ديديم ايشان يک چنين روحي? بالا و خونسردي کاملي در اين عمليات دارد.
ايشان همين طور که پشت خاکريز بوده درگيري سختي در گرفته بود که يک تير دشمن به قسمت سينه و قلب شهيد اسکندري مي خورد و او را در جا به شهادت مي رساند. جاد? شلمچه بصره نزديکهاي جزيره بوارين بود.
روحيات و اخلاقش براي ما درس بود در زندگي. با اين بچه ها که سرکار داشت هميشه مخلص اين بسيجي ها بود.هميشه مي گفت يک کار بکنيد که اين بچه هاي بسيج از ما راضي باشند که مبادا خداي نکرده وقتي اينها و ما شهيد شديم جايگاه اينها از ما در بهشت بهتر باشد و پيش آنها روسياه باشيم. علاق? وافري به اين بسيجي ها داشت.
خيلي خاصعانه و خاشعانه برخورد مي نمود من بعضي اوقات مي گفتم آقاي اسکندري شما سعي نکنيد خودتان مظلوم باشيد چون الان دوره اي نيست که کسي بخواهد مظلوم باشد و حرف نزند،حرف خودت را بزن !مي گفت: نه باشد آخر جنگ الان ارزش اين حرفها راندارد. مي گفتم شما مي خواهيد از حق دفاع کنيد بايد يک مقدار اين مظلوميت را کنار بگذاري. اين طور که من از برادرش هم پرسيدم اين حالت مظلومي ايشان فقط در جبهه نبوده بلکه در اينجا هم مقداري اين مسئله صدق مي کرده و اين مظلوميت و خضوع و خشوع ايشان براي ما درس بود .من از ايشان به عنوان يکي از شهداي مظلوم جنگ ياد مي کنم در رد? شهيدان مظلوم آيت الله بهشتي و شهيد بنيادي و رجايي و باهنر اينها شهداي مظلوم ما هستند که واقعاً نامشان براي هميشه در تاريخ جاودان خواهد ماند.
شهدا هستندکه وقتي خونشان که به زمين ريخته مي شود اين را به ما مي گويند که اگر امروز ما کشته شده ايم بدان که در راه حق کشته شده ايم اگر انسان واقعاً انصاف داشته باشد و اين خون شهدا را ببيند،الحق و الانصاف بايد راه آنها را ادامه دهد چرا که بر همه واجب است دفاع از حق و دفاع از خون شهيدان بکنيم انشاءالله که ما و بقيه همرزمانش بتوانيم تا آنجايي که در توانمان است مبارزه بر عليه کفر همان راه شهيد را ادامه دهيم.

حسن آقاجاني:
بنده بيسم چي اش بودم و در قبل از عمليات و قبل از شهادتشان در خدمتشان بودم. بنده مجروح شدم که به پشت جبهه منتقل گشتم . در عمليات کربلاي 5 با ما صبحت مي کرد ايشان کاملاً از شهادت خودشان اطلاع داشتند مي گفت من مي دانم که شهيد مي شوم در اين عمليات ولي دوست دارم آخرهاي عمليات شهيد بشوم و اگر تير خوردم دوست دارم آن تير به قلبم بخورد اين را موقعي که مي خواستيم از هم جدا شويم گفت به من البته بعد از 5 الي 6 روز من اينجا شنيدم که گفتند شهيد شده آن لحظه جرقه اي در مغزم احساس کردم بعد از بچه ها پرسيدم که چه شده ترکش خورد يا تير خورد؟ گفتند تير به قلب و سينه اش خورد من فوراً ياد آن روزي افتادم که مي خواستيم از هم جدا بشويم.
يک خاطره ديگري که از او داشتم اينکه قبل از عمليات در کانال بوديم قرار گاه کربلا عمليات را شروع کرده بود قرار بود شب ديگر لشگر ما خط را بشکند. گردان ما خط شکن بود آتش دشمن خيلي سنگين بود . ما اتفاقاً پهلوي هم خوابيده بوديم و داشتيم از عراق با بي سيم شنود مي کرديم اينها هم آتش مي ريختند ولي در کانال نمي خورد. ايشان با شوخي مي گفت اينها آموزش نديده اند ما گفتيم منظورتان چه کساني است؟ گفت :همين عراقي ها را مي گويم گفتيم ـ برعکس اتفاقاً مي گويند که اينها بهتر از بچه هاي ما آموزش ديده اند. گفت: اينها واقعاً کور هستند شما ببينيد اين همه مهمات مي ريزند ولي هيچ اثري روي بچه هاي ما ندارد حتي روحيه بچه ها قوي تر مي شود.
ايشان براي ما نمونه بود مثلاً بنده که بيسم چي او بودم اگر يک کار اشتباهي مي کردم فوراً مرا نصيحت مي کرد و توصيه مي نمود که بهتر است شما فلان کار را انجام دهيد. ما آن را که انجام مي داديم وقتي سر صحبت باز مي شد ايشان خيلي از ما عذرخواهي مي کرد که ما شرمنده و خجالت زده مي شديم بعد يک موقع سر فرصت به او مي گفتيم آقاي اسکندري شما که کار اشتباه نکرديد شما فرمانده هستيد وظيفه تان است که ما را نصيحت کنيد ما از اينکه کارمان بهتر مي شود خيلي خوشحال مي شويم شما نبايد عذرخواهي بکنيد. مي گفت من فکر مي کردم شايد شما ناراحت بشويد ما مي گفتيم اين که ناراحتي ندارد ما از اين که شما عذرخواهي مي کنيد بيشتر ناراحت مي شويم بعد مي گفت من آخر دلم قرار نمي گيرد. قبل از عمليات سخناني براي بچه ها داشت که گريه اش گرفت و نتوانست سخنانش را تمام کند .عده اي از بچه ها به قدري گريه کردند که نتوانست صبحت هايش را تمام کند به بچه ها گفت هيچ کدام از شما نبايستي از دست من ناراضي باشيد ـ طوري نباشد که آن دنيا امام زمان جلوي مرا بگيرد و بفرمايد سربازان من از دست تو ناراحت هستند. اگر يک وقت اشتباهي از من ديده ايد من حاضر هستم قصاصم کنيد تا شب عمليات وقتي نمانده بچه ها از اين خلوص نيت گريه مي کردند.
ايمانش واقعاً در تمام گردان بسيار قوي بود و نمونه بود در همان سخناني که قبل از عمليات داشتند مي گفت برادران نماز شبتان ترک نشود با خداي خودتان رازونياز کنيد. نگذاريد دعايتان ترک شود آنهايي که سالم مي روند پشت جبهه پيام خون شهيدان را برسانند. آنهايي که نق مي زنند اگر نتوانستيد با اعمال خوبتان آنها را به راه راست هدايت کنيد اگر نشد و مي بينيد منافق هستند با آنها مبارزه کنيد .بايد ايمان ما طوري باشد که اگر رگبار در سينه ما قرار گرفت يا زير تانک له شديم با خداي خودمان حال کنيم. بچه ها از اينکه ايشان حداقل در 95% عملياتها شرکت داشت از شجاعت او تعجب مي کردند از نظر ايمان قلبي و از نظر رزم توصيه مي کرد و مي گفت ما حال مي کنيم وقتي که رگبار در سينه امان جا مي گيرد .

از روزي که ايشان مسئول گردان شدند تا آن موقعي که من مجروح شدم با يکديگر بوديم حتي در يک سنگر بوديم حدود 30 الي 32 روز مي شد ولي قبلاً آشنائي نداشتيم و رفتارش بسيار عالي بود.
درگردان موسي بن جعفر(ع)بوديم و ايشان مسئول گردان بودند. بعضي از بچه ها مي گفتند که خانواد? ايشان خبر ندارند که او مسئول گردان است. تا آن جايي که مي توانست کار مي کرد. وقتي ما مي ديديم اين قدر ايشان کار مي کند خجالت مي کشيديم و شب ها مي مانديم پهلويش همکاري مي کرديم . مي گفت برادران شما برويد بخوابيد ولي ما خجالت مي کشيديم بيشتر سعي مي کرديم که سنگرمان را از ايشان جدا کنيم چون فرمانده بود و احترامش واجب ولي ايشان مي گفت نه برادران من هم مثل خودتان هستم خيلي به ما و بسيجي ها علاقه داشت .بنده خودم بسيجي هستم اصلاً ايشان خيلي براي حتي فرمانده گردانها هم نمونه بود .
دريک عمليات بچه ها در کانال بودند که ما رفتيم پيش آقاي جعفري مسئول لشگر بود.مثل اين که نقشه عمليات تغيير کرده بود ايشان مي گفتند که شما از کجا بايستي خط را بشکنيد .بچه ها خسته بودند معاون ايشان آقاي کُرداري بود. خيلي اصرار داشتند که ما برويم مي گفتند به ايشان شما از صبح تا حالا خسته شده ايد. بعد ايشان مي گفتند نه بيسم چي را عوض مي کرد يک بار من با ايشان مي رفتم يک بار هم فرد ديگري که بچه ها خسته نشوند مي رفت و خط را شناسايي مي کرد. هميشه خودش مي رفت خيلي علاقه داشت که در عملياتها باشد مي گفت من خيلي دوست دارم شهيد بشوم .تنها آرزويش همين بود که البته به آرزوي خود رسيد ما مي پرسيديم آيا آرزوي ديگري هم داريد؟ مي گفت: نه فقط دوست دارم شهيد بشوم ولي ناراحتم که در عمليات آينده شرکت نمي توانم بکنم و سرنوشت جنگ را هرچه که باشد شاهد باشيم که البته شهيدان شاهد اين هم هستند.
هميشه سفارش به خواندن نماز شب مي کرد به همه گردان مي گفت البته اعمالش خود يک سفارش بود به دعا خواندن و مخصوصاً مطالعه را بسيار سفارش مي کرد که وقتي من از ايشان ميزان تحصيلاتش را پرسيدم گفتند تا دوم دبيرستان خوانده ام در حالي که من خودم محصل هستم يک عده از بچه ها معلم و فوق ديپلم و ليسانس آن جا بودند. وقتي که يک جدولي حل مي کرد يا از اطلاعاتش براي معلم هايمان مي گفتم آنها باور نمي کردند و مي گفتند حتماً بيشتر خوانده ولي به شما نمي گويد مي گفتم نه ايشان گفته دوم هستم.
کتابهاي شهيد دستغيب و شهيد مطهري مي خواندند به نهج البلاغه و قرآن زياد علاقه داشت مي گفت روخواني قرآن فقط کافي نيست ببينيد قرآن چه مي گويد قرآن و کتابهاي علمي زياد مي خواند.
يکي از سفارشات برادر اسکندري اين بود که براي جبهه تبليغات بکنيد و پيام من اين است که برادران تا آن جايي که مي تواند بروند جبهه . آن طوري که امام گفتند واجب کفايي است بروند جبهه و پشت جبهه اي ها نق نزنند به نظر من اگر شخصي از نظر اخلاقي بدترين افراد باشد يک بار به جبهه برود و برگردد درست مي شود خودشان بروند و مشاهده کنند الان زمان جنگ است ما بايد از همه نظر بسازيم و صبر و استقامت داشته باشيم.

نرگس پيرامند ،همسر شهيد:
خوبي هايش و درسهايي که در زندگي به من داد برايم خاطره است. هميشه مي گفت تو دعا کن من شهيد بشوم يا مي گفت دعا کن خدا يک منزلي به ما بدهد که ما هرچه زودتر برويم و در آن زندگي کنيم که البته ايشان الان بهترين منزل را دارد.
9 ماه بود ازدواج کرده بوديم که شهيدشد.
رفتار و کردارش خيلي خوب بود و اسلامي بود به من هم ياد مي داد که رفتار و کردارم اسلامي باشد و در آينده بتوانيم فرد مفيدي باشيم در جامعه .
در کارهاي خانه راهنمائي ام مي نمود ارشاد مي کرد و راه و رسم زندگي را ياد مي داد.
آشنايان واقوام مي گويند که او خيلي خوب بود همچنين اخلاق و رفتار و ايمانش بسيار خوب بود حيف بود که برود درست است که او پيش خداست . هميشه به خدا مي گفت مرا ببر ولي خوب حيف بود که برود من حدود 9 ماه بود که با شهيد عقد بسته بودم که در همين 9 ماه بسيار من را درس مي داد.
من بايستي راه او را ادامه دهم ايمانم و حجابم را حفظ کنم از وسواس شيطاني خود را حفظ کنم.

پروين کشاورز،مادر شهيد :
گويا خداوند اين را از بچگي براي جنگيدن خلق کرده بود.از همان اول کودکيش در کلاس سوم نقاشي هايش همه توپ و تانک بود که من وقتي بزرگ شده بود مي گفتم مادر نقاشي هايت را نگهدار که اگر شهيد شدي من به آنها افتخار کنم و الان نقاشي هايش هست يا مثلاً اگر اسباب بازي درست مي کرد توپ و تانک بود.وقتي اين فيلم ايران در جنگ را نگاه مي کرد مي گفت مامان ببين چه خوبند. علاقه عجيبي به جنگ داشت اگر بازي با خودش مي کرد همه فيلم هاي جنگي بود با دوستانش هم بازي مي کرد همين طور مي گفتم تو چقدر جنگي هستي مي گفت خوب مامان من دوست دارم. از وقتي که بزرگتر شد و به راهنمايي رفت تازه انقلاب شروع شده بود که ايشان 13 الي 14 سالش بود ولي طوري بود که پاسبانها با باتون او را کتک زده و دنبالش کرده بودند اين طور انقلابي بود. کسي جرات نداشت کوچکترين حرف را بر ضد انقلاب جلويش بزند . از بچگي روحيه اش عجيب بود من که مادرش هستم تا الان او را درست نشناختم .يک دفعه مثلاً بگويد مادر من چکاره هستم يا فرمانده هستم ابداً کوچکترين حرفي از اين مسائل نمي زد. مي گفت من يک سرباز هستم که با اين لباس خدمت به اسلام مي کنم تو مادر من بايستي مثل مادر وهب باشي اين حرفش هميشه توي گوش من هست گفت اگر يک موقع سر من را هم آوردند تو بايد آن را به طرف دشمن پرتاب کني. مي گفتم باشد مي گفت مامان تو ديگر عادت کرده اي شش سال است که من مي روم جبهه و برمي گردم تو بايستي آمادگي داشته باشي يک وقت ناراحت نباشي و براي من گريه نکني من هميشه پيش بچه ها مي گويم مادرم شير زن است. اين قدر تعريف تو را مي کنم وليکن تو خود دار باش. يک موقع مي نشست مي گفت مي خواهم از شهيد برايت بگويم مثلاً چه خصوصياتي شهيد دارد .چقدر آن دنيا ارزش دارد همه اينها را براي من تعريف مي کرد من هم به حرف هايش گوش مي دادم .هيچ گاه نشد که به او بگويم نرود و هرگاه مي خواست برود خوشش نمي آمد که من رويش را ببوسم از زير قرآن ردش مي کردم آب پشت سرش مي ريختم مي گفتم تو را به خدا مي سپرمت عمر دست خداست هرچه که خدا بخواهد ،بشود. چه اينجا باشي چه آنجا همان مي شود و فرق نمي کند اين خيلي خوشش مي آمد وقتي زن گرفته بود مي گفتم مادر تو ديگر زن گرفته اي مي گفت نه من زن گرفتم که ايمانم قوي بشود و کامل بشود، براي چيز ديگري زن نگرفته ام. اين چيزها نمي تواند سد راه من شود که من به جبهه نروم .ما گفتيم باشد هر جوري که تو راضي هستي ما هم همانطور راضي مي باشيم. خلاصه خيلي علاقه به جبهه داشت اگر دو سه روز اينجا مي ماند مي گفت من اينجا حوصله ام سر مي رود آنجا يک حال و هواي ديگري دارد .هميشه توي خودش بود .مي گفت اين دنيا براي من کوچک است حتي در نامه ها و وصيت نامه اش هم هست که الان ما يک وقت مي خوانيم نوشته اين دنيا براي من کوچک است و آرزوي شهادت مي کرد . دعاي کميل را هميشه مي رفت سر قبر شهيدان مي خواند. يک دفعه ساعت 10 شب بود که يادم است دوستش شهيد شده بود در اصفهان، گفتم :علي ديشب کجا بودي گفت يک جاي خوبي گفتم کجا؟ گفت رفتم بغل قبر دوستم که شهيد شده بود خوابيدم .هميشه مي گفت دوستانم رفتند من ماندم مي گفتم مادر ناراحت نباش عمر دست خداست هرگاه خدا بخواهد قست تو هم خواهد شد. اگر هم مانديد بر فرض خدا خواسته که بمانيد و کار براي اسلام بکنيد .من الان که شهيد شده فهميده ام که آنجا فرمانده بوده هميشه خودش را کوچک حس مي کرد اين قدر مظلوم بود که خدا مي داند نه اذيتي نه آزاري از بچگي مظلوم بود نه به زور از ما لباس مي خواست نه به زور از ما پول مي خواست ابداً هيچ کاري به اين کارها نداشت. خيلي متواضع بود هميشه اگر يک چيزي بود مي گفت فکر بيچاره ها باشيد فکر آنهايي که ندارند مامان اين دنيا که فايده ندارد دل به اين دنيا نبنديد تازه به ما هم نصيحت مي کرد در حدود 21 سال که با او بودم جز خاطرات خوب از او ندارم فقط از او خوبي بياد دارم.
اگر يک وقت ناراحت بود يا اينکه از چيزي عصباني مي شد سعي مي کرد با خوبي و خوشرويي حرف بزند. اگر من ناراحت بودم زود از دلم درمي آورد. خيلي خوش اخلاق و خوش رفتار بود همه چيزش روي ايمانش بود. جز ايمان داشتن و قرآن خواندن کار ديگري نداشت. هميشه به امام دعا مي کرد توي نامه هايش هم هست که به امام دعا کنيد. هميشه اين جمله حرفش بود ما هم هميشه به حرفش گوش مي داديم .ايشان از اول در هم? جبهه ها و حمله ها به جز حصر آبادان بعد از حصر آبادان در حمله هاي ديگر شرکت داشت، 6 الي 7 بار مجروح شد تير خورد توي صورتش، توي پايش، همه جايش اما با اين وجود تا خوب مي شد مي رفت. اين بار آخري که تابستان بود زخمي شد عقب پايش قطع شد خد امي داند که چقدر دکتر مي رفت مي گفت اگر شده خارج بروم، مي روم که اين پايم خوب شود و من دوباره بتوانم برگردم و به اسلام خدمت کنم. اگر يک وقت حمل? کوچکي مي شد و نبود من که مادرش بودم ناراحت مي شدم مي گفتم علي جايت آنجا خالي است .چرا تو نبايستي الان آنجا باشي واقعاً خودم هم دوست داشتم و افتخار مي کنم که خداوند عالم همچين پسري را و همچين امانتي را داد و امانتش را پس گرفت.
روحيه اش خيلي عالي بود. اين قدر ذوق مي کرد که مي خواهد برود خدا مي داند که اصلاً سر از پا نمي شناخت براي جبهه رفتن ،خيلي علاقه و ذوق و شوق داشت. دوست داشت 24 ساعت تمام شبانه روز هم? عمرش را در جبهه باشد و خدمت کند. هميشه با اين بچه هايي که مي خواست اينها را بسازد در اين رابطه با آنها کار مي کرد .يک وقت به او مي گفتم مادر اين دوستان تو هنوز کوچک هستند مي گفت نه مادر من مي خواهم به اينها آمادگي بدهم و اينها را بسازم براي اسلام. کلاً همه کارهاي او برايمان الان خاطره است. از اين بچه ها جز خوبي و ايمان چيز ديگري ياد نمي کنيم اين قدر اين بچه آرزوي شهادت مي کرد و واقعاً به آرزويش رسيد موقعي که شهيد شد دوستش بالاي سرش بوده. ايشان آمد و اينجا به ما گفت ايشان جلوتر خواب ديده بود و به همه گفته بود که من در اين حمله شهيد مي شوم. تير هم به قلبم مي خورد. البته وقتي در حمله هم بالاي خاکريز بوده تير به قلبش مي خورد.
گفته بود من از خدا مي خواهم که اين محوري که بايستي من بگيرم را حتماً بگيرم بعداً شهيد بشوم البته همين طور هم مي شود دوستش مي گفت من بالاي سرش بودم دو دفعه گفت يا حسين مانند اينکه کسي را مي بيند لبخندي زد و گفت يا مهدي و خودش خوابيد روي زمين.
سفارشش هميشه اين بود مي گفت مامان نمازتان را سروقت بخوانيد دعاي کميل و توسل يادتان نرود با دوستان و آشنايان به خوبي رفتار کنيد و صل? رحم را به جا آوريد. خيلي سفارش انجام عبادات خدا و اسلام را مي نمود هميشه مي گفت از دوري من ناراحت نشويد .
يک خانمي زنگ زد و گفت پسر شما شهيد شده فردا مي آورنش وليکن يک هفته طول مي کشد تا اين که يک هفته بعد جنازه آمد در طول اين هفته خيلي به من سخت گذشت اما آن روزي که رفتم و او را ديدم واقعاً يک صبر خدايي به من داده شد گويا يکي دست روي قلبم گذاشت و من ديگر ساکت شدم به آن صورت گريه و زاري نمي کنم. هميشه ياد حرفهايش مي افتم که مي گفت مامان صبور باش براي من گريه نکن ناراحتي نکن من هم سعي مي کنم همانطور باشم درست است که وقتي اولاد انسان از دست برود انسان خيلي ناراحت مي شود و دلش مي سوزد اما چون در راه اسلام بود امانتي بود که خدا داد و خيلي خوشحالم که در اين راه از دستم گرفت و باعث افتخار و سربلندي ما شد.
آن موقعي که کوچکتر بود تا آن جايي که مي توانست به من کمک مي کرد ولي بعداً که يکي از دستانش تير خورده بود و يکي هم موج گرفته بود کارهاي سنگين به آن صورت نمي توانست بکند ولي کارهاي سبک چرا انجام مي داد
بستگان جز خوبي چيزي ديگر پشت سرش نمي گفتند که اين پسر صبور و سربه زير بود و واقعاً مظلوم بود .خيلي از تجملات ظاهري بدش مي آمد. مي گفت مامان اين کارها چيست اصل کاري آنجا است اينجا همه تظاهر است. البته آن طور که مي خواست شد من هرکاري کردم تزئيني به اين مراسمش داده باشم تا هفتش نشد .همانطور که دل خودش مي خواست شد ساده و بي ريا و غريب وار من بعضي اوقات اين قدر دلم مي سوزد مي گويم اين اينقدر غريب بود که واقعاً مثل امام حسين بود مثل امام حسين هم شهيد شد.

از سني که هنوز به تکليف نرسيده بود هنوز خيلي کوچک بود ، روزه مي گرفت. ما مي گفتيم هنوز به تو واجب نيست مريض مي شوي مي گفت نه بايستي از حالا بگيرم تا عادت کنم تقريباً از 13 سالگي به طور مداوم در ماه رمضان روزه بود .الان مي توانم بگويم نه يک نماز قضا دارد نه يک روز? قضا ولي اگر در جبهه مريض شده چون ضعيف بود من نمي دانم و اگر دو روزي مي آمد اينجا مي گفت روز? قرضي مي خواهم بگيرم. اگر دو روز روزه مي گرفت حالش به هم مي خورد اين بُنيه خدايي بوده که مي توانست آنجا اين قدر بجنگد واقعاً کار خدا بود .مي گفت من دارم مي روم به اميد آن روزي که در کربلا سماور روشن کنم و چاي درست نمايم که شما بياييد آنجا هر وقتي که مي خواست برود اين را مي گفت من هم مي گفتم انشاءالله موفق باشيد. سلام مرا به رزمندگان برسان و احوالپرسي بکن انشاءالله پيروز شويد و دشمن نابود مي گردد.

مردم ايران که الحمدالله ديگر خودشان مي فهمند و مي دانند همه ديگر فهميده هستند حرفهاي ضدانقلابي نبايد بزنند که اين شهدا ناراحت شوند يکي همين شهيد خودم خيلي ناراحت مي شد و بَدَش مي آمد اگر کسي کوچکترين حرفي را بر عليه انقلاب مي زد. ديگر با او سلام و عليک يا رفت و آمد نمي کرد بايستي ما هم دنباله رو اينها باشيم اينها کار حسيني کردند ما هم بايستي کار زينبي کنيم و به خواسته آنها رفتار کنيم.

افسانه اسکندري، خواهر شهيد :
من چند سال از او بزرگتر بودم و اولين دختر خانواده بودم او هم اولين پسر خانواده بود تقريباً بيشتر با هم نزديک بوديم از لحاظ عاطفي و غير از اينکه خواهر و برادر بوديم با يکديگر دوست هم بوديم .علي از وقتي که جبهه رفت بيشتر نامه هايش را براي من مي فرستاد به من مي گفت منشي. پشت نامه هايش مي نوشت فقط منشي باز کند و منشي جواب دهد. عکس مي فرستاد مي گفت منشي توي آلبوم بگذار يک خاطره اي که از ايشان دارم و هيچ کس به آن اشاره نکرد اين شوخ طبعي اش بود. هرجايي که بود نمي گذاشت کسي ناراحت باشد مرتب حرفهايي مي زد و کارهايي مي کرد که طرف از ناراحتي دربيايد چه در جبهه چه در اينجا. اگر يک موقع خودمان توهم و ناراحت بوديم هميشه يک حرفي مي زد و يک کاري سر سفره مي کرد که همه را بخنداند و خوشحال کند. مي گفت من آنجا که هستم در جبهه با بچه ها از اين طرف و آن طرف مي گويم و مي خنديم اينجا که مي آيم دلم نمي خواهد کسي ناراحت باشد يا گرفته باشد .
يادم است وقتي مي آمديم آلبوم عکس هايش را با همديگر درست کنيم دوستانش که شهيد مي شدند خيلي ناراحت مي شد. مي گفتم: علي چه شده؟ مي گفت: رمضاني شهيد شده يک بار ديگري گفت: کلهر شهيد شده، کاردان پور شهيد شده هم? دوستانش را يکي يکي مي گفت که شهيد شده اند بعد مي گفت همه رفتند و لياقت داشتند بروند فقط من لياقت ندارم من انداز? يک انگشت کوچک آنها لياقت ندارم که شهيد بشوم. من دلداريش مي دادم مي گفتم خدا براي هرکسي يک عمري قرار داده و هرکسي يک اجري دارد رزمنده يک اجري دارد و شهيد يک اجري دارد. شايد خدا خواسته تو بيشتر آنجا بجنگي و بعد شهيد بشوي .مي گفت اين حرفها را نزن که دلم را خوش کني من لياقتش را ندارم وقتي با هم مي رفتيم گلزارشهدا از دوستانش تعريف مي کرد. مي گفت فلاني اين طور بود و کجا با هم بوديم خاطره از او تعريف مي کرد بعد مي گفت اگر من شهيد شدم وقتي که آمدي گلزار سر مزارم ابتدا اگر آشغالي ريخته جمع کن و آنجا را تميز کن مرتب آب مي ريزي بعد مي نشيني يک سوره قرآن برايم مي خواني اگر نوار آهنگران داري با ضبط مي آوري بالاي سرم گوش مي کنم ،يادتان نرود. مي گفتم: اين حرفها چيه مي زني !مي گفت: نه اگر من شهيد شدم به وصيت من عمل کنيد !گفتم: خيلي خوب ما يادمان نمي رود .مي گفت: در بين خواهرهايم تو را بيشتر دوست دارم دلم مي خواهد که مثل حضرت زينب باشي اگر من شهيد شدم مقاومت کني و استوار باشي جلوي دشمنان خم به ابرو نياوري وقتي که ما رفتيم جناز? ايشان را ديديم چون مقداري در معرض باد و سرازيري قرار گرفته بود سر و گردنش يک کمي سياه شده بود من ابتدا تعجب کردم که چرا اين طور است بعد که بالاي سرش نشستم ديدم نه صورت خودش است بعد خدا يک صبر عجيبي به من داد و در دفنش کمک کردم گره هاي کفش را خودم زدم و اسمش را روي سينه اش نوشتم و دستمال به صورتش کشيده و به عنوان تبرک نگهداشتم. بالاي سرش نشستم و صحبت کردم با او الان يادم نيست که چه گفتم از او طلب شفاعت کردم خيلي با او صحبت کردم همه گريه مي کردند و مي رفتند من يک مقاومت عجيبي داشتم. ايشان هم گويي خوابيده بود و من بالاي سرش نشسته بودم من البته به وصيتش عمل کردم تا آنجا که مي توانستم مقاومت کردم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : اسکندري , علي ,
بازدید : 191
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در روستاي خورآباد از توابع شهر مقدس قم، ديده به جهان گشود. محيط ساده و صميمي روستا که تولد او را رقم زد، فضاي پاکي بود تا ارتباط هرچه بيشتر او را با معبود خود فراهم سازد. حسين دوران کودکي را در فضاي مملو از عشق به خدا و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، در خانواده اي اصيل و مذهبي سپري کرد.
در هفت سالگي با شور و اشتياق پا به مدرسه گذاشت و سالها به تحصيل علم و معرفت روي آورد. او سرمايه معنوي زندگي را با فراگيري قرآن به دست آورد و با قرآن انس و الفت پيدا کرد و در جلسات قرائت قرآن شرکت مي جست. فطرت پاک و تربيت خانوادگي، او را چنان پرورش داده بود که در سالهاي کودکي و نوجواني هم اعتقاد و باورهاي ديني و مذهبي، با رفتاري نيکو و مردم دوستي زندگي کرد. در آغاز جواني به کمک پدر در شغل کشاورزي شتافت و سپس علي رغم ميل باطني خود در دوران طاغوت به سربازي رفت.
دوران سربازي او با آغاز نهضت امام خميني (ره) مصادف شد. او با استفاده از فرصت پيش آمده، فعاليت سياسي و ضد طاغوتي را در برپايي جلسات مخفيانه، سخنراني عليه رژيم منحوس پهلوي، پخش اعلاميه و برگزاري مجالس سوگواري سالار شهيدان حضرت حسين بن علي (ع) شکل داد.
وقتي شنيد حضرت امام (ع) فرمان داده اند که سربازان پادگان ها را ترک کنند، او که فرمان از رهبر و مرجع تقليد خود مي برد در صدد برآمد خود و ديگر فرزندان متعهد اين مرز و بوم را از خدمت زير پرچم طاغوت رهايي دهد و به صفوف ملت انقلابي بپيوندند، تا اين که موفق به اين کار شد و در صحنه هاي مختلف مبارزه در کنار مردم به سهم خود خروش برآورد و گام زد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي و شکست نظام استبدادي پهلوي از پاي ننشست و براي آگاه سازي مردم روستا مي کوشيد و به منظور تحقق اين هدف با دعوت از روحانيون متعهد به ارشاد و هدايت مردم پرداخت.
با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، براي اتمام دوران خدمت، لباس سربازي به تن کرد. با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مقدس پيوست. با توطئه هاي ضد انقلاب، به کردستان رفت و در درگيري با فتنه انگيزان از خدا بي خبر حضور يافت.
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب شتافت و بنا به وظيفه، در ميدان هاي رزمي و حماسي جنوب به جنگ با دشمنان خدا رفت. در عمليات متعددي شرکت کرد. او آن چنان لايق و شايسته، مهربان و مودب با دوستان صميمي و با دشمنان سرسخت بود که مسئوليت هاي مختلفي به او سپرده شد. او تنها به جبهه و سنگرهاي عزت و شرف وابسته بود و اگر به مرخصي مي آمد، همواره دلش در منطقه عملياتي بود. جبهه او را ساخته بود، حالت معنوي خاصي، قلبي با صفا، چشمي اشکبار و روحيه اي حماسي داشت و جمع اين خصلت ها در او نعمت و موهبت الهي بود.
سراسر زندگيش عشق به حق تعالي و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود. او در پي رسيدن به حقيقت، معرفت و کمال از هر فرصتي براي مطالعه و تحقيق استفاده مي کرد. اهل شب زنده داري، نافله شب و تلاوت قرآن بود. با دعا و نماز مانوس بود.
در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالک اشتر را به عهده داشت. اما جاذبه فرماندهي، هيچ دلش را نداد و هميشه در مقابل بندگان خدا متواضع بود و دست ادب به سينه داشت.
در عمليات رمضان شوق ديدار معبود در وجودش زبانه کشيد و در مرحله پنجم عمليات با رشادت و شهامت بي نظير دشمن را به خاک مذلت نشاند و خود با دلي پاک و ايماني استوار پس از سير در وادي سلوک وجهاد، علم و تهذيب نفس و سرافرازي به شهادت رسيد و برگي خونين به کتاب عظيم شاهدان هميشه جاويد افزود. اما پيکر پاکش سالهاي سال در ميدان نبرد، نورافشاني کرد و عاقبت پس از سيزده سال و نيم انتظار پيکر او توسط گروه تفحص شهدا به دست آمد و با شکوه فراوان تشييع به خاک سپرده شد.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
... والذين قالوا ربنا لله ثم استقاموا... و آنان که گفتند: پروردگار ما خداوند است سپس استقامت کردند.
... الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله با اموالهم وانفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون...
آنان که به خدا و روز جزا ايمان آوردند و هجرت و جهاد کردند در راه خدا با مالها و جانهايشان درجه بزرگي پيش خداوند دارند و به درستي که آنان فائزون به رحمت الهي هستند.
از آنجايي که هر آن صداي مظلومانه مسلمانان و مستضعفان جهان به گوش مي رسد و خداوند متعال فرمان مي دهد که چرا در راه خدا جهاد نمي کنيد در حالي که مستضعفان جهان زير فشارند و از آنجايي که دشمنان دين خدا و حق و عدالت کمر به ريشه کن کردن اين دين حق يعني اسلام بسته اند البته به خيال خام خود، براي خود که به عنوان يک فرد پرورش يافته در مکتب اسلام و مکتب قهرمان پرور که خود را پيرو خط علي اکبر حسين قلمداد کرده ام، براي خود وظيفه دانسته و از آنجا که براي مردان خدا محال است که بنشينند و دين خدا دست خوش دشمنان گردد، بدين جهت جهاد را در راه خدا شروع نموده و از تمام جوانان متعهد و مسئول تقاضاي همفکري و همکاري را در اين جهاد مقدس مي نمايم و به پدر و مادر خود شهادت در راه دوست را تبريک گفته و آنان را از ذره اي حزن و ناراحتي برحذر مي دارم. اميدوارم که اگر در زندگي من خدمتي به اسلام نشد از مرگ من خدمتي به اسلام شده باشد. در خاتمه وصيت نامه از خداوند متعال پيروزي کامل اسلام و استقرار نظام عدل الهي اسلام را مسالت نموده و سلامتي و طول عمر رهبر کبير اسلام و پدر روحاني همه مسلمانان و مستضعفان جهان را از خداوند متعال خواستارم.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته پاسدار محمد حسين کبيري





خاطرات
رضا قرباني:
در دوران کودکي بود که دوستي من با شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري رقم خورد به اتفاق او به مسجد و مدرسه مي رفتيم و در انجام فعاليتهاي اجتماعي کنار يکديگر بوديم، تا اين که او در دوران طاغوت لباس سربازي به تن کرد و به خدمت زير پرچم رفت. روزي براي ملاقات او به پادگان جي رفتم. مادر حسين هم به ملاقات آمده بود. وقت ملاقات، حسين را ديدم که وضع ظاهري ديگر سربازان را نداشت. دمپايي به پا کرده بود و سربازي او را همراهي مي کرد!
از او پرسيدم که چرا تو را با اين وضع مي بينم؟
او به دور از چشم مادرش گفت: به خاطر مسايل انقلاب و ارشاد و هدايت سربازان مرا به بازداشت گاه فرستاده اند. به او گفتم: کمي مواظب خودت باش تا انشاءالله اين دوران هم به خوشي و سلامتي تمام شود...
ولي او اظهار داشت: شما خاطر جمع باشيد تا سرنگوني رژيم طاغوت از پاي نخواهم نشست.

سيد رضا صادق الوعد:
وقتي خبر شهادت شهيد کبيري در روستا پيچيد، غباري از غم و اندوه در همه جا نشست. زن و مرد، پير و جوان به ياد خوبي هايش اشک ريختند، در عزاي او گريستند و به سر و سينه زدند. آخر او در روستا از هيچ تلاش و کوششي براي خدمت به مردم دريغ نمي کرد. از آن روز که او به سن نوجواني گذاشت در جلسات هفتگي روستا حاضر مي شد. او عضو انجمن اسلامي روستا بود و هر هفته در جلسات انجمن که به منظور هدايت و ارشاد نسل جوان برپا مي شد شرکت مي کرد. او جواني متقي، پرهيزگار و با ايمان بود. روزي به خاطر امر به معروف و نهي از منکر، با سع? صدر با برخوردي متين مساله اي را به من تذکر داد. يک روز بعد با کمال ادب و تواضع صورتم را بوسيد و گفت: اميدوارم از من دلگير نشده باشيد، تنها مي خواستم به وظيفه خود عمل کرده باشم.

محمدعلي باقريان :
در مرحله دوم عمليات رمضان، وقتي دشمن دست به پاتک سنگيني زد، شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري ـ فرمانده گردان مالک اشتر ـ را ديدم که زير آتش شديد دشمن قدم مي زد و در فکر فرو رفته بود. به او توصيه کردم: آقا! آتش دشمن شديد است، مواظب باشيد تا خداي ناکرده اتفاقي برايتان نيفتد، اما او بدون هيچ ترس و واهمه گفت: اين تير و ترکش ها کاري به من ندارند!
دقايق بعد يک قبضه آر پي جي به همراه سه موشک برداشت و از خاکريز عبور کرد. با اضطراب و خاطري پريشان به تماشاي او نشستم. قبضه را روي شانه گذاشت و با شليک هر موشکي تانکي را نشانه گرفت و آن را منهدم کرد. دشمن که شجاعتش را ديد پا به فرار گذاشت و خود با پايمردي به آغوش گرم بچه ها بازگشت.

حسين شکارچي:
راي سرکشي به بچه ها به پادگان شهيد غيوراصلي اهواز رفته بوديم. در آن پادگان بچه ها پس از سازماندهي، آموزش هاي لازم را مي ديدند و بعد به منطقه اعزام مي شدند. به خاطر دارم در آن شب خدمت شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري رسيدم که مسئوليت نيروها را به عهده داشت. ايشان تقاضا کرد تا مسئولين ترتيبي دهند، که بچه ها زودتر به منطقه اعزام شوند. او اظهار داشت نيروها چند روزي است در اينجا مانده اند و روحيه آنان کسل شده، من خودم هم حوصله ام سر رفته است.
در آن شب چنان شوق شهادت را در وجود او شعله ور ديدم که هر لحظه انتظار پرواز به بي کرانهاي آسمان را آرزو مي کرد. چند روز بعد که خبر شهادتش را شنيدم احساس کردم او واقعاً به آرزوي خود رسيده است.

محمد حسن جعفري:
در مرحله چهارم عمليات رمضان، بچه ها بر اثر پاتک سنگين و اجراي آتش شديد دشمن، روحيه خود را از دست داده بودند. در همين حال شهيد محمد حسين کبيري که فرماندهي گردان را عهده دار بود، با حالتي خاص و بياني زيبا شيرين ميان بچه ها آمد و گفت : بگوييد ببينم دشمن کجاست تا او را بخورم!
بعد هم سلاح به دست گرفت و نيروهاي دشمن را به خاک مذلت نشاند. اين عمل چنان به بچه هاي گردان روحيه داد که همه از جا برخاستند و با شعار الله اکبر به قلب دشمن زدند.

مادر شهيد:
براي خريد مراسم جشن ازدواج حسين به بازار رفته بوديم که از فاجعه هفتم تير و شهادت آيت الله بهشتي و 72 تن از ياران برجسته حضرت امام (ره) باخبر شديم. با شنيدن اين خبر، حسين که سخت متاثر شده بود از ما خواست، تا فرصت بعد، دست از خريد نگه داريم. ما هم احترام کرديم، برنامه خريد را به تاخير انداختيم و مراسم جشن را به بعد از اربعين اين عزيزان موکول کرديم.
آن وقت هم که مي خواستيم مراسمي را برپا کنيم، گفت: هيچ کس حق ندارد دست بزند، شادي کند، يا حنا ببندد.
در کمال سادگي بدون انجام هيچ تشريفاتي، خانم او را با سلام و صلوات به خانه آورديم.

سردار احمد فتوحي:
حماسه سرخ و مقدسي که شهيد کبيري در عمليات رمضان آفريد، هرگز فراموش شدني نيست او در آن منطقه عملياتي با توجه به گرماي طاقت فرسا، تسلط دشمن و موقعيت بد جغرافيايي، ايثار و از خود گذشتگي را به حد اعلا رسانده بود.
در مرحله چهارم عمليات، دشمن اقدام به خنثي کردن تک نيروهاي اسلام نمود، اما شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري با اين که فرماندهي گردان را عهده دار بود، آرپي جي به دست گرفت و به شکار تانک هاي دشمن رفت و در زير آتش شديد تيربار و گلوله مستقيم تانک ها، ايستادگي کرد و عاقبت هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت نايل آمد.

از آن روز که شهيد محمد حسين کبيري به عضويت رسمي سپاه درآمد، در واقع خود را وقف انقلاب کرد.
او در روزهاي سرنوشت ساز انقلاب تلاش شبانه روزي خود را در قسمت اجراييات سپاه آغاز کرد و در راه انجام وظيفه هيچ سر از پا نشناخت.
در مبارزه با مسايل ضد ارزشي با افراد خاطي برخوردي بسيار قاطع داشت. ولي در مقابل دوستان انقلاب دست تواضع به سينه مي گذاشت و با آنان با رافت و مهرباني رفتار مي کرد.

عزت الله عاشوري:
شهيد کبيري در راه پيشبرد اهداف انقلاب سري نترس، نفسي مطمئن و قلبي آرام داشت. او سخت ترين ماموريت ها را به جان خريد و هيچ واهمه اي در راه رضايت معبود به دل راه نداد. وي با عزمي راسخ، در راه حفظ ارزشهاي انقلاب، گام برداشت و در اجراييات سپاه قم ماموريت هاي دشواري را پذيرفت.

مصطفي اسحاقي :
دوست و رفيقي داشتم به نام محمد حسين موحدي. چند روزي قبل از عمليات رمضان او را ناراحت ديدم پرسيدم: چي شده انشاء الله که خير است؟
گفت: هيچ چي، نامه اي به دستم رسيده در آن نامه نوشته اند، بچه شما سقط شده و مادرش هم در بيمارستان بستري است. مي خواهم چند روزي مرخصي بگيرم و سري به خانه بزنم. به اتفاق او پيش فرمانده گردان، شهيد کبيري رفتيم و من موضوع را به اطلاع ايشان رساندم و تقاضاي مرخصي کردم. اما او بي درنگ مقداري قرص و دارو از جيبش بيرون آورد و گفت: باور کنيد من ناراحتي اعصاب دارم، روزي چند تا قرص مي خورم. ديروز هم نامه اي به دستم رسيد مراسم جشن خواهرم است و او هم کسي را ندارد....
دوست ما محمد حسين موحدي با ايماني راسخ گفت کجا بروم. من در کنار شما مي مانم و با هم به مرخصي مي رويم!
چند روزي گذشت تا اين که هم دوست ما، هم فرمانده عزيزمان برادر محمد حسين کبيري به درجه رفيع شهادت نايل آمدند و هردو در کنار هم به بهشت برين راه يافتند.


در عمليات چزابه شهيد محمد حسين کبيري فرماندهي نيروهاي اعزامي قم را به عهده داشت. در آن ماموريت سرنوشت ساز او حتي لحظه اي آرام نبود. او در حقيقت هم فرمانده گردان بود هم مربي آموزش. هم امام جماعت و روحاني گردان بود هم استاد اخلاق. او انسان کاملي بود. وقتي از خدا و قيامت، معاد و آخرت مي گفت چنان سخن او به دل مي نشست که اشک بچه ها جاري مي شد و همه زار زار گريه مي کردند.

مهدي خلج:
شهيد محمد حسين کبيري در راه کسب معارف و عقايد اسلامي از هر فرصتي بهره مي گرفت. او بخشي از اوقات زندگي را با مطالعه کتاب سپري مي کرد.
در سپاه قم، گاهي که از ماموريت باز مي گشتيم، علي رغم اين که او مسئوليت کار را عهده دار بود و تلاش بيشتري را داشت، با همان خستگي به مطالعه کتاب روي مي آورد.

پدر شهيد :
روزي فرزندم حسين را ناراحت ديدم. به خاطر عشق و علاقه اي که به او داشتم، پرسيدم: بابا چي شده، مگر اتفاقي افتاده يا مشکلي داري؟ هرچه اصرار کردم، گفت: چيزي نيست و جواب قانع کننده اي به من نداد.
اما خواهرش که موضوع را پرسيده بود به شرط اين که جايي بازگو نکند، گفته بود: امروز که به ليست اسامي بچه هاي سپاه نگاه مي کردم، ديدم هم? آنان که هم دوره من بودند به شهادت رسيده اند. تنها من مانده ام، نمي دانم چرا اين توفيق نصيب من نشده است. و من تا حالا زنده مانده ام.

حجت الاسلام اقباليان:
در اهواز به مناسبتي آيه کريمه اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منکم را تلاوت کردم. پس از اتمام سخنراني، شهيد حسين کبيري نزد من آمد و گفت: به اين آيه بسيار علاقمندم ود در زندگي به اين آيه عمل کرده ام. پرسيدم کجا؟ گفت: در دوران سربازي به دستور امام از پادگان گريختم و پس از پيروزي انقلاب دوباره لباس سربازي را به تن کردم.
گفتم: اين کار در واقع عمل به آيه است.
گفت: شما دعا کنيد، موفقيت بيشتري داشته باشم و من در راه اين آيه بميرم. بعد اين آيه را با حالتي خاص تلاوت کرد و دوباره گفت، حاج آقا دعا کنيد. من در راه اين آيه بميرم.

وقتي خانواده کبيري براي فرزندشان محمد حسين به خواستگاري آمدند و همه شرط و شروط طرفين گفته شد و مقدمات کار اجراي صيغ? عقد فراهم شد، حسين در آن مجلس اظهار داشت. به شما بگويم من براي رفتن به جبهه بايد آزاد باشم. شايد در اين راه به شهادت برسم اگر با اين مساله موافقيد صيغه عقد را بخوانيد....
با موافقت خانواده ما مراسم عقد برگزار شد و حسين با تمسک به سنت نکاح، زندگي مشترکي را آغاز کرد. اما اين دوران مدت زيادي طول نکشيد و حسين در عمليات رمضان به باغ سبز شهادت راه يافت.

مصطفي اسحاقي:
سال شصت وقتي با بروبچه هاي بسيجي عازم جبهه مي شدم، شهيد بزرگوار محمد حسين کبيري را به عنوان فرمانده گردان به ما معرفي کردند.
کمي سن و سال و عنوان فرماندهي او همه را مثل من مبهوت و شگفت زده کرده بود!
اما گذشت ايام و برخورد حساب شده او در همه جا و در همه زمينه ها او را انساني متين، خبره و با تجربه نشان مي داد.
شهيد کبيري مديريت خوبي در هدايت و فرماندهي نيروها داشت و هميشه درصدد بود که مشکل بچه ها را حل کند. برخورد او با نيروها، مثل برخورد پدر و فرزند بود.
او مي گفت: شما امانت هستيد و من وظيفه دارم تا مواظب باشم به شما آسيبي نرسد.

مادر شهيد :
خدا مي داند که فرزند عزيزم شهيد محمد حسين کبيري در انجام فرايض و مستحبات هيچ کوتاهي نمي کرد. زياد مي ديدم در گرماي تابستان و سرماي زمستان روزه مي گرفت و در وسط حياط خانه به نماز مي ايستاد.
از او مي خواستم به داخل اتاق بيايد و روي فرش بنشيند اما او ترتيب اثر نمي داد. يک روز که زياد اصرارکردم، اظهار داشت: نماز جعفر طيار مي خوانم و بايد زير آسمان باشم!
او با قرآن مانوس بود و از کودکي روزه هاي مستحبي مي گرفت. به ياد دارم حتي در آن روز هم که مراسم جشن ازدواجش را برپا کرديم، او روزه دار بود.

حسين براي هرکاري جنب و جوش داشت و احساس مسئوليت مي کرد. براي همه چيز دل مي سوزاند. يادم مي آيد در روستاي ما روحاني فاضلي بود که داراي شرايط امامت جماعت بود، اما چون کسي او را نمي شناخت به او اعتنا نمي کرد. لذا با توجه به اهميت برگزاري نماز جماعت، ايشان کسي را که مورد تاييد مردم بود آورد تا به عدالت آن روحاني گواهي دهد. بالاخره نماز جماعت در روستا برپا شد و شکل مطلوبي ادامه يافت. اکنون 15 و 16 سالي از آن زمان مي گذرد. به راستي بايد اين نعمت را مرهون تلاش ايشان دانست.

مادر شهيد :
از فرزند دلبندم حسين خاطرات زيادي را به ياد دارم که بيان آن آتشي مي شود بر خرمن وجود و دل را مي سوزاند.
او واقعاً در زندگي با ديگران فرق داشت، زندگي او خدايي بود. حسين حتي غذاي خود را با فقرا تقسيم مي کرد و دست نوازش بر سر يتيمان مي کشيد. در همسايگي ما پيرزني، روزگار مي گذراند که کس و کاري نداشت، اما حسين به او رسيدگي مي کرد و مايحتاج زندگي او را از شهر مي خريد. از سپاه که مي آمد، يک سره سراغ او را مي رفت، ظرف و ظروفش را مي شست و خانه اش را جارو مي زد، بعد به منزل مي آمد.

حسين در کار خود درايت داشت و با آينده نگري خود، عواقب بسياري از کارها را مي ديد. يادم مي آيد، هنگام انتخابات رياست جمهوري که بني صدر يکي از نامزدها بود به منزل آمد و گفت:
ماموريتي به من واگذار شده است که بايد بروم. فقط مواظب باشيد بني صدر دين ندارد به او راي ندهيد. ...
پرسيدم: پس به چه کسي راي بدهيم؟
گفت: خودتان مي دانيد، ولي من به آقاي حبيبي راي مي دهم.
ما هم همگي به خاطر صلاحيتي که آقاي حبيبي داشت به او راي داديم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : کبيري , محمد حسين ,
بازدید : 231
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 ه ش در امام زاده اسماعيل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده اي معتقد و مذهبي تربيت يافت و دل و جانشين با محبت اولياي خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوي، از خصلت هاي بارز دوران کودکي او بود در سالهاي کودکي با همين ويژگي ها پا به مدرسه گذاشت. او در محيط معنوي روستا کنار پدر زندگي آميخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما اين دوران زود سپري شده و با وجود همه مشکلات براي ادامه تحصيل به شهر آمد. در اين دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دليل فقر مادي نتوانست ادامه تحصيل دهد ولي با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگي را با تلاش و کوشش از ميان برداشت.
در ايام انقلاب نيز، به عنوان جواني پر شور و متعهد، در حماسه اسلامي مردم شرکت داشت، او فشارهاي دوران طاغوت را ديده بود و به آزادي و عزت مي انديشيد. ناصر با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) دستگير شد و به زندان افتاد و مدتي بعد از کار اخراج گرديد. سربازي و خدمت زير پرچم را با فرمان امام (ره) مبني بر فراز از پادگان ها نيمه کاره گذاشت و به خيل عظيم مردم در تظاهرات پيوست. و تا پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي در صحنه هاي مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحميلي مدتي مسئوليت اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمي را در اعزام نيرو ايفا کرد. اما مدتي بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غيور پيوند داد و به پاي خاکريزهاي عزت و شرف کشاند. او در جبهه هاي نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهي نيروهاي سپاه اسلام را به عهده داشت.
ناصر در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالک اشتر و تا قبل از عمليات والفجر چهار فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فيض شهادت نايل آمد. او يک فرزند پسر و يک فرزند دختر از خود به يادگار گذاشته است.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
دير وقتي است که مي خواستم وصيت نامه اي بنويسم. تا اين که لطف خداوند شامل حال اينجانب شد و دوباره عازم جبهه حق عليه باطل شدم. خدا را شکر که چنين نعمت فراواني را به بنده اش عطا فرمود و چه زيبا سخن مي گويد خداوند در کتاب آسماني اش قرآن که سراسر ارشاد و هدايت بشر است. در سوره بقره آيات 153 تا 157 چنين مي فرمايد: شما که ايمان داريد از صبر و نماز ياري جوييد که خدا با صابران است. به آنها که در راه خدا کشته مي شوند نگوييد مردگانند، بلکه آنان زندگانند ولي شما در نمي يابيد. شما را به شمه اي از ترس و گرسنگي و کاهش اموال و نفوس امتحان خواهيم کرد و صابران را نويد ده آنها که چون مصيبتي به ايشان رسد مي گويند، ما از قرآن خداييم و به سوي او باز مي گرديم. درود و رحمت پروردگارشان بر آنها که هدايت يافتگاند.
و تو اي خداي بزرگ! کمکم کن که جزء هدايت يافتگان باشم و تو اي خالقم ياريم کن و نصرتم ده ه با دشمنان دين تو ستيز کنم. آري، در زمان دودمان ننگين پهلوي سرمان در لاک خودمان بود و هيچ توجه اي نداشتيم که بر ما و مکتب ما چه مي گذرد و باز خدا بر ما منت نهاد و رهبري از سلاله محمد (ص) خميني اين مرد بزرگ، مرد با تقوا، اين اسلام شناس واقعي، را ولي امر و رهبر و پيشواي ما کرد.
و شما اي مسلمانان از همه قشر، سني و شيعه، بدانيد که وظيفه شرعي است که از ولي امر مسلمين اطاعت کنيد خداوند در قرآن مي فرمايد: اطاعت کنيد خدا را و اطاعت کنيد رسول خدا را و اطاعت کنيد ولي امر را.
و اينک در اين زمان ولي امر، امام امت خميني کبير است.
خدايا! ياريمان کن تا از اماممان پيروي کنيم و در خط امام که همان خط اسلام است، باشيم. و يک تذکر مي دهم به افرادي که گول خورده ايد، دست از شيطنت بازي ها بر عليه روحانيت برداريد و پيرو امام و روحانيت مبارز باشيد. و اگر تاريخ را مطالعه کنيد، مي بينيد که هميشه اين روحانيت حافظ اسلام و استقلال مملکت اسلامي بوده اند.
و اينک سخني با تو اي خون آشام، اي سفاک، اي اهريمن، اي جنايت کار، اي امريکاي خونخوار که خون همه محرومان در سراسر گيتي به دست تو و يا جيره خورانت مي ريزد. به ياري حق و همت امت اسلامي ديگر عمرت به پايان رسيده است و تو را در جهان که رسوايي رسواتر خواهيم کرد. تو که هر روز در جنوب لبنان و السالوادور خونها مي ريزي و سازمان حقوق بشرت در خواب خرگوشي فرو رفته بود.
و زماني که منافقين که به فرموده رهبر عزيزمان، از کفار بدترند در هفت تير فاجعه اي بزرگ آفريدند و شخصيتي همچون شهيد مظلوم، عارف بزرگ، بهشتي عزيز و هفتاد و دو تن از يارانش را شهيد کردند. اي امريکا ساکت بودي، باز عوامل خائن نفوذيشان در هشت شهريور رئيس جمهور و نخست وزير عزيزمان را شهيد کردند و حالا براي چهار تروريست که به بچه شش ماهه هم رحم نمي کنند و به دادگاه عدالت اسلامي سپرده مي شوند و اعدام مي گردند سروصدا راه مي اندازي؟ ولي کور خوانده اي چرا که ديگر حنايت پيش مسلمانان رنگي ندارد.
شما اي نهضت آزادي اي ليبرال ها که نه فاجعه هفتم تير را محکوم مي کنيد و هشتم شهريور را با کمال پر رويي آنها را فرزندان خود مي دانيد، برگرديد به اسلام، به اسلام فقاهتي و نه اسلام من درآوردي.
و شما اي ملت بيدار ايران هوشيار باشيد و نگذاريد تاريخ تکرار شود. مثل زمان حضرت علي (ع) حالا که جنگ به نفع جمهوري اسلامي ايران پيش مي رود همان هايي که به امام علي (ع) گفتند که مالک را بر گردن ما با قرآن نمي جنگيم که متاسفانه همين کار را کردند. قران و اسلام در ايران پياده مي شود نه در حزب بعث صدام.
و شما اي مادر، اي همسر و اي خواهر و برادرم بردبار باشيد که خداوند با صابران است.
والسلام پاسدار ناصر شهرياري



خاطرات
عزت الله عاشوري :
مديريتي که شهيد عزيز ناصر شهرياري داشت واقعاً نمونه بود، در ماههاي اول دوران دفاع مقدس که مسئوليت اعزام نيروهاي سپاه را عهده دار بود چنان دقيق و عالي عمل مي کرد که هيچ مشکلي در اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد بوجود نمي آمد. با اين که در اعزام نيرو محدوديتي وجود داشت اما هيچ کس از او ناراضي نبود.
برنامه ريزي او طوري بود که نه با کمبود نيرو مواجه مي شديم نه با ازدياد آن. علاوه بر آن وقتي نيرويي را به جبهه مي فرستاد، خود در منطقه حضور پيدا مي کرد و با مشکلات او از نزديک آشنا مي شد و درصدد رفع آن برمي آمد.

محمد خلج:
پيري و داشتن سن و سال زياد هم براي ما دردسري شده بود. وقتي مي خواستيم از جنوب به غرب اعزام شويم هر روز اخبار ضد و نقيضي را مي شنيديم و کلي ناراحت مي شديم. يک روز مي گفتند پيرمردها همين جا باقي مي مانند. يک وقت هم مي گفتند پيرمردها همه مرخصند و کسي اينجا باقي نمي ماند!
معاون گردان هم گفته بود: پيرمردها براي کار مناسب نيستند.
از سر ناراحتي پيش آقا ناصر شهرياري که فرماندهي گردان را به عهده داشت رفتم و گفتم بالاخره مساله پيرمردها چه مي شود؟
گفت: اگر قرار باشد در منطقه کوهستاني عملياتي داشته باشيم نيروهاي ما بايد جوان و زبده باشند، اما نيروهاي تدارکاتي مثل شما از اين امر مستثني هستند. با شنيدن اين سخن برق از چشمانم پريد و براي اعزام به منطقه آماده شدم.
در منطقه هم به طمع شرکت در عمليات، سعي مي کردم رضايت آقا ناصر را به خود جلب کنم. هر روز صبح که مي شد از اطرافم هيزم تهيه مي کردم و در کنار چادر فرماندهي مي گذاشتم تا آنان بتوانند بساط چاي و صبحانه را آماده کنند، ولي آقا ناصر در همان روزهاي قبل از شهادت مرا از اين کار منع کرد و گفت: احترام شما براي همه ما واجب است.

عباس حسيني:
در منطقه چگونه در نزديکي شهر مهران رودخانه اي وجود داشت که قسمتي از آن از عمق خوبي برخوردار بود، در آن ايامي که در آن منطقه به سر مي برديم، شهيد ناصر شهرياري با يک برنامه ريزي هر روز، بچه هاي گردان را گروهان به گروهان براي آموزش فن شنا به رودخانه مي برد. با اين که خود با اين فن آشنايي کاملي داشت اما طوري برخورد مي کرد که بچه ها تصور مي کردند هيچ با فن شنا آشنا نيست! گاهي هم کمي آب مي خورد. او با اين کار در دل بچه ها ايجاد سرور مي کرد. او در اين فکر بود که بچه ها هميشه شاد و شاداب بمانند و هيچ احساس دلتنگي و خستگي نکنند.

وقتي که شهيد ناصر شهرياري فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را پذيرفت، براي بعضي از بچه ها اين تصور پيش آمد که شايد همه زير بار فرماندهي او نروند و در اطاعت پذيري از ايشان دچار مشکل شوند. آخر ناصر نسبت به بچه هاي ديگر گردان سن و سال کمتري داشت و بسياري از نيروها با مديريت و تجربه او آشنا نبودند.
ولي مدت زيادي نگذشته بود که همه شيفته اخلاق و رفتار او شدند و فرمان او را به جان مي خريدند. وقتي به شهادت رسيد غباري از غم و اندوه بر دل بچه ها نشست و همه را سوگوار خود کرد.

علي شاه اسماعيلي:
وقتي در بيمارستان بسترس شدم، زمزمه اي به گوشم مي رسيد که مي خواهند پايم را قطع کنند. شنيده بودم پزشکان معالج تصميم خود را گرفته اند و من در هاله اي از ياس و نااميدي هر لحظه منتظر بودم. تا مرا به اتاق عمل ببرند و تصميم خود را عملي کنند. به آينده خود فکر مي کردم، ناگاه چشمم به آقا ناصر افتاد. شبانه خود را به بيمارستان رسانده بود تا مانع قطع شدن پاي من شود، آن شب هرچه پزشکان دليل تراشيدند که پاي او عفونت کرده، او زير بار نرفت. خطاب به پزشکان معالجم که تازه از خارج آمده بودند گفت: که نيازي به قطع پاي ايشان نيست و او انشاءالله شفا خواهد يافت. بالاخره، پس از مدتي معالجه از بيمارستان مرخص شدم. و با همه ناباوري به تشييع جنازه شهيد ناصر شهرياري آمدم. با چشماني اشک آلود و بغضي در گلو گفتم: ناصر شرمنده ام که با اين پا به تشييع جنازه تو مي آيم.

حجت الاسلام اقباليان:
در بحبوح? پيروزي انقلاب و شب هاي حکومت نظامي، تظاهراتي در گوشه و کنار قم برپا مي شد که جوانان پرشور اين حرکت را هدايت و رهبري مي کردند.
در محله «جوي شور» قم حرکتي برپا شده بود که نيروهاي ساواک بچه هاي انقلابي را تحت تعقيب قرار داده بودند. بچه ها به داخل کوچه اي پا به فرار گذاشتند. شهيد ناصر شهرياري که جواني چابک و شجاع بود با ايثاري که از خود نشان داد. موتورسيکلت او از بين رفت. اما اقدام او موجب نجان جان بچه ها شد.
بعد اين حرکت به نشانه قدرداني از او مي خواستيم پولي را روي هم بگذاريم و وسيله اي براي او خريداري کنيم که با مخالفت او مواجه شديم. هرچه اصرار کرديم، او نپذيرفت و گفت: من هرچه دارم فداي بچه هاي انقلاب.

رضا جعفري:
از آن روز که خبر توفيق شهادت به برادرم ناصر شهرياري الهام شد، او دندان وابستگي به دنيا را کند و آماده رسيدن به اين فيض عظما شد. انگار به او فرصتي داده بودند تا دفتر زندگي را ببندد و سبکبال با شهادت پرواز کند.
يادم مي آيد، در روز شهادت او بچه ها طبق معمول روزهاي قبل آتشي را برافروخته بودند بساط چاي را آماده مي کردند. آقا ناصر آمد و نامه اي را که از همسرش به دستش رسيده بود پاره کرد و به داخل آتش انداخت.
پرسيدم: آقا ناصر چرا نامه را پاره کردي و سوزاندي؟
گفت: در اين نامه همسرم نوشته بود که دخترم، دلش براي من تنگ شده است و بي تابي مي کند، من هم نامه را سوزاندم تا ديگر آن را نخوانم. چون حالا وقت اين حرفها نيست.
آتش زبانه مي کشيد و خاکستر نامه را به هوا مي برد و ناصر با تامل مي گفت: بچه ها به زودي روح من از بدن خارج مي شود و مثل اين کاغذها در هوا پخش مي شود.
آن روز کسي اين حرفها را باور نداشت تا اين که خبر شهادت آقا ناصر در بين بچه ها پيچيد و همه را به سوگ نشاند.

سردار شهيد محمد بنيادي علاقه زيادي به شهيد ناصر شهرياري داشت وقتي ناصر به فيض شهادت نايل آد، او در کنار پيکر ناصر چنان گريه کرد که همه به حال او گريستند. او با چشماني اشک آلود مي گفت:
خدايا! من خبر شهادت او را چگونه به خانواده او بدهم و چه جوابي براي آنان دارم.
خدايا! ناصر مشکلات فراواني در زندگي داشت اما وقتي وضعيت جبهه را به او گفتم بي درنگ پذيرفت و کوله بارش را برداشت و راهي جبهه شد....
شهيد بنيادي دست به دعا برداشت و از خدا خواست که ديگر به قم باز نگردد، او چند روزي بعد در عمليات والفجر چهار به اين آرزو رسيد.

محمد حسين جعفري :
به جرات مي توان گفت شهيد ناصر جام شهرياري حتي در ميان بروبچه هاي سپاه گمنام بود. او برخورد خوبي با نيروها داشت. در مسايل سياسي با نگرشي وسيع و تحليل مي پرداخت.
در امر فرماندهي هم مديري مدبر بود. اين طور بگويم در عمليات رمضان که فرماندهان گردان مالک اشتر را به عهده داشت برادر حاج غلامرضا جعفري که بعداً به فرماندهي لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) منصوب شد به عنوان همکار او در گردان انجام وظيفه مي کرد، گاهي اوقات که بچه ها براي کار به ايشان مراجعه مي کردند، مي گفت: آقاي شهرياري فرمانده گردان است، به او مراجعه کنيد!

مهدي خلج :
درايت و تيزهوشي دو ويژگي شهيد ناصر شهرياري بود. آقا ناصر در زندگي هميشه پيش تر از زمان خود بود. چنان به تحليل مسايل سياسي مي پرداخت که انگار به او گفته بودند در آينده چه اتفاقي خواهد افتاد و انقلاب با چه مسايل و مشکلاتي مواجه خواهد شد.
شهيد شهرياري در مسايل انقلاب چنان فکر مي کرد که امروز پس از گذشت سالها تحقق آن را مي بينيم. در آن روزها او خطر وهابيها، منافقين و وضعيت ترکيه در مبارزه با اسلامگرايان را گوشزد کرد.

محمد رضا جعفري:
چند روزي بود که مي ديدم برادر عزيزم ناصر شهرياري زياد به من اظهار علاقه و محبت مي کند. اين مساله مرا به تعجب وا داشت. دو، سه روز قبل از شهادت، خود ناصر گفت: فلاني نمي دانم چرا اين قدر به تو علاقمند شده ام! تا اين که وقتي خبر مجروحيت او را شنيدم، سراسيمه دويدم و ناصر را در آغوش کشيدم. در آن فاصله سه کيلومتري اوژانس که روي دستم بود، تنها ذکر يا رب و شهادتين او را شنيدم و در آخر روح بلندش به آسمان پر کشيد و به فيض عظيم شهادت رسيد.

علي خاکباز:
به دستور سردار شهيد محمد بنيادي به اتفاق آقا ناصر شهرياري براي انجام ماموريتي راهي محور عملياتي شديم. در محل ماموريت، آينه اي را به پنجره نصب کرده بودند. آقا ناصر مقابل آينه ايستاد و دستي به محاسنش کشيد و با لحن خاصي گفت: فلاني، چه خوب است اين محاسن به خون آغشته شود!
اين سخن با آن تُن صدا در خاطرم ماند تا آن روز که در کنار پيکر به خون آغشته اش حاضر شدم، ديدم محاسن ناصر به خون آغشته شده است.
گفتم: عجب چه زود دعاي ناصر به اجابت رسيد.

محمد رضا جعفري :
صبح زود که از خواب بيدار شدم. برادر عزيزم ناصر شهرياري را با حال وهوايي عجيب ديدم که تا آن روز چنين حالتي را از او نديده بودم. چهره اي برافروخته داشت و تنها سخن از شهادت مي گفت.
در کنار سفره صبحانه که نشسته بوديم، بي هيچ مقدمه اي گفت: شب گذشته، شهيد حاج محمود شاهدي را در عالم رويا ديدم که وعده بهشت و حضور در جمع شهيدان را به من داد....
ناصر مصمم و آماده، غسل شهادت کرد. يکي از دوستان او که از راه رسيد گفت آقا ناصر خيلي نوراني شدي خبري شده؟
ـ گفت: بله، غسل شهادت کرده ام!

وقتي آقا ناصر به جبهه مي رفت، کمتر تماس تلفني مي گرفت، راهي جبهه که مي شد انگار براي هميشه با اهل و عيالش خداحافظي مي کرد و دل از همه چيز مي بريد. نمي دانم چه شد که در يکي از اين ماموريتها، پس از هيجده روز، تماس گرفت و بعد از احوالپرسي سفارش سعيد فرزند کوچکش را کرد.
از قضا سعيد از پله ها پايين افتاد اما به خواست خدا، هيچ صدمه و آسيبي به او نرسيد. روز بعد آقا ناصر براي مرتبه دوم تماس گرفت و احوال سعيد را پرسيد و در آخر گفت: مواظب باشيد سعيد از پله ها نيفتد!
اين مساله موجب تعجب خانواده او شد. آخر هيچ کس از اين موضوع خبري نداشت.

علي شاه اسماعيلي :
وقتي در منطقه «اروند رود» مجروح شدم. خود را در يکي از بيمارستانهاي تهران ديدم دايي بزرگوارم، شهيد ناصر شهرياري شبانه به ديدارم آمده بود. به بالينم که رسيد، خنديد و گفت: فکر کردم که تو شهيد شده اي و حالا جنازه ات را آورده اند!
گفتم: حتماً سعادت نداشتم.
در آن چند روزي که در بيمارستان بستري بودم ناصر مرا زير چتر محبت خود قرار داده بود، مرتب به ملاقات من مي آمد و يا تلفني با من تماس مي گرفت. اما مرتبه آخر که به بيمارستان آمده بود، در اتاق عمل بودم و موفق به زيارت ايشان نشدم، او يادداشتي را روي تخت خوابم گذاشته بود و در آن نوشته بود: شايد ديگر يکديگر را نبينيم، اميدوارم مرا ببخشيد. او رفت و من تا امروز در فراق آخرين ديدار آن عزيز مي سوزم.

ابوسعيد:
بي اغراق و تعارف بگويم شهيد ناصر جام شهرياري به بروبچه هاي بسيجي علاقه زيادي داشت و به وجود آنان عشق مي ورزيد. در سال 61 که به عنوان همکار ايشان در گردان امام سجاد (ع) انجام وظيفه مي کردم، او در فرصت هاي مختلف و در گوشه و کنار به من سفارش مي نمود مواظب بچه ها باشيد. اگر بچه ها کاري يا مشکلي داشتند تا آنجا که ممکن است براي آنان انجام دهيد و مشکلات را حل کنيد. او در عمل علاقه خود را به بچه هاي بسيجي نشان مي داد. در عمليات رمضان که اولين عمليات برون مرزي ما بود، زياد مواظب بچه ها مي شد. در کنار ميدان مين مي ايستاد و يا به اول ستون نيروها مي آمد و از بچه ها مواظبت مي کرد تا خداي ناکرده براي کسي حادثه اي اتفاق نيفتد.

لطفي :
ناصر هميشه آرزوي شهادت را در سر داشت و براي رسيدن به آن لحظه شماري مي کرد. هروقت به نماز مي ايستاد از خدا مي خواست تا اين توفيق نصيبش شود. روزي به او گفتم: ناصر آقا اگر شما و جواناني مثل شما نباشند، پس چه کسي نبايد مقابل دشمن بايستد؟ اما او گفت: شما نمي دانيد شهادت چه سعادت بزرگي است که نصيب هرکس نخواهد شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جام شهرياري , ناصر ,
بازدید : 182
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
سال 1339 در خانواده اي مذهبي در شهر مذهبي قم ديده به جهان گشود دوران کودکي او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامي سال 41. تحصيلات ابتدايي را در يکي از مدارس قم گذراند و در کنار درس به پدرش نيز کمک مي کرد. با اين حال دوره راهنمايي را در مدرسه حافظ به پايان رساند و در کلاس اول دبيرستان مشغول به تحصيل شد. همان سال به دليل همکاري با عناصر انقلابي و هم چنين تعطيلي بعضي مدارس از ادامه تحصيل بازماند و تمامي هم و غمش مبارزه شد.
در سال 1357 پدر خود را از دست داد و غم سنگيني وجود پاکش را فرا گرفت. پس از پيروزي انقلاب به دليل فوت پدر ترک تحصيل کرد و مشغول به کار شد. مدتي بعد براي خدمت سربازي به بندر انزلي اعزام و در نيروي دريايي ارتش به خدمت مشغول گرديد، اين زمان مصادف بود با برافروخته شدن آتش جنگ. مدتي بعد به علت صافي کف پاها از خدمت معاف شد، اما به خاطر شور و شوق بيش از حد و علاقه فراواني که نسبت به حضرت امام (ره) و رزمندگان اسلام داشت به عنوان بسيجي عازم جبهه هاي نبرد شد. او زندگي با جبهه و جنگ را از سال 1360 آغاز نموده ابتدا به جبهه هاي غرب و سپس به جنوب اعزام شد و مجدداً باز هم غرب و بالاخره به جنوب رفت، تا اين که پس از گذشت ماه ها حضور دائم در جبهه ها و شرکت در چندين عمليات بزرگ و کوچک و خطوط پدافند، با وجود محروميت هاي بي شمار، تاريخ 21/12/1363 در حالي که پيکر مطهرش پاره پاره شده بود از اين دنياي خاکي به افلاک پر کشيد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد و جسم پاکش خاکستر جبهه ها شد و به اولياء خدا پيوست.
محمد جواد فخاري در بخشي از وصيتنامه اش مي گويد:"
ما انسان ها بالاخره از اين دنيا مي رويم و مي ميريم پس چه بهتر که يا شهيد شويم يا طوري برويم که هم خدا و همه مردم از ما راضي باشند...
اي مادر که همه چيزم را به تو مديونم، تو زحمات زيادي براي من کشيده اي که قلبم عاجز از نوشتن آن است. من که چيزي ندارم خدا اجرت بدهد. مادر از تو مي خواهم که صبر کني و مي دانم که صبور هستي. براي من طلب آمرزش کن.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 








مادر شهيد:
جواد از کودکي داراي اخلاق و صفات نيکويي بود که از پدر به ارث برده بود. در عزاداري هاي سالار شهيدان امام حسين (ع) به همراه پدر شرکت مي کرد و در هيات عزاداري نوجوانان محله نقش فعال و محوري داشت ...
دوران ابتدايي و راهنمايي را گذراند و در دور? دبيرستان با شروع نهضت و درگيري ها از تحصيل بازماند . در سال 1356 به همراه مردم ايران در مبارزات برعليه شاه به شکل جدي حضور داشت. او در بيشتر شب هاي حکومت نظامي بيرون از خانه بود و در فعاليت هاي ضد رژيم سهم زيادي داشت.
در نيم? اول سال 1357 پدرش در اثر سانحه اي فوت کرد و اين حادثه ضرب? سنگيني به جواد وارد کرد چرا که علاقه و محبت خاصي بين پدر و پسر وجود داشت. با درگذشت پدر، جواد براي کمک به خانواده ترک تحصيل کرد و در کارخانه پدر مرحوم خود مشغول کار شد و به عنوان سرپرست کارگران عهده دار مسئوليت جديد گرديد .اخلاق و روحيات جواد به گونه اي بود که باعث نفوذ در دل هاي کارگران شده بود و با احترام متقابل بين او و کارگران همگي جواد را به عنوان يک دوست مي دانستند و او را بسيار مي خواستند. همزمان از انقلاب غافل نبود و بيشتر وقت ها مخصوصاً در عمليات شبانه و درگيريها شرکت مي کرد. جواد عاشق امام بود و پيامهاي ايشان را با جان و دل گوش مي کرد و در حد توان عمل مي کرد.
در روز ورود حضرت امام خميني به ايران جواد هم يکي از چند ميليون مسلمان انقلابي بود که براي استقبال مولايش به تهران رفته بود و در اولين زيارتش در بهشت زهرا (س) لبخند رضايت بر لبانش ظاهر شده بود.
پس از پيروزي انقلاب جواد در فعاليت هاي مختلف عمومي شرکت مي کرد و در ابتدا به صورت غير رسمي با جهاد سازندگي همکاري مي کرد و در مراسم مختلف مذهبي از جمله نماز جمعه حضور چشم گير داشت .او در ساير مراسم مثل راهپيمايي ها و انتخابات نيز فعالانه شرکت مي کرد و در بين خانواده و فاميل به قدري نقش محوري داشت که گاهي بعضي از فاميل در مراسم مختلف و برنامه هاي عمومي از جمله راهپيمايي سعي مي کردند که خودشان را به جواد نشان بدهند تا بعداً از آنها گله نکند.
در سال 1360 براي خدمت سربازي اعزام شد و در نيروي دريايي ارتش در بندرانزلي مشغول شد که پس از مدتي به دليل صاف بودن کف پاهايش از ادامه خدمت معاف گرديد. نذر کرده بود تا در صورت معاف شدن به شکل بسيجي به جبهه برود و اين سرآغاز دور? جديد زندگي جواد بود.
جواد مرد عمل بود و کمتر حرف مي زد، هرگز از جبهه و مسئوليت و موقعيت خود حرفي نمي زد و حتي دوست نداشت کسي بداند او به جبهه مي رود.
بسيار باغيرت بود . نسبت به مسايل خانوادگي حساس بود و اهميت زيادي به زندگي خواهران و برادرانش مي داد و هنگام مرخصي به کارها ومشکلات آنها و امور خانواده مي پرداخت. جواد اهل رفت وآمد وديدو بازديد از خانواده واقوام بود. سعي مي کرد به تمام اقوام و فاميل سرکشي کند و به همين دليل از محبوبيت فراواني برخوردار بود. جواد با سکوتش حرف مي زد و با نگاهش منظورش را عملي مي ساخت.

خواهرشهيد:
وقتي جواد از کوچه مي گذشت اگر خانم هايي در کوچه ايستاده بودند با وجود اين که جواد به کسي چيزي نمي گفت از خجالت و از روي احترام به خانه هايشان مي رفتند.
جواد اهل ريا و تکبر نبود و برعکس خيلي متواضع بود. يک بار که از جبهه برگشته بود خواهر جواد متوجه شد که جواد از ناحيه پا ناراحت است و از او پرسيد که آيا چيزي شده است و جواد مي گويد نه خير طوري نيست و بعد از اين که او را قسم داده اند بالاخره با اکراه گفته بود که مجروح شده است و جالب اينجاست که مادر جواد چند شب قبل از آن خواب ديده بود که جواد از ناحيه ساق پا مجروح شده است.
از ديگر ويژگي هاي او سخاوت و بخشش او بود که مال دنيا را براي بخشيدن مي خواست و ارزشي براي آن قايل نبود.

در راه بازگشت از نماز جمعه با داداش جواد بوديم که پيرمردي جلوي ماشين ما را گرفت و به جواد گفت: از صبح تا حالا هيچکس از من جورابي نخريده و من احتياج زيادي به پول دارم. جواد هرچه پول داشت به پيرمرد داد و هيچي هم نگرفت و بعد حرکت کرد.
تنها چيزي که جواد حاضر به بخشيدن آن نبود انگشتري عقيقي بود که يادگار پدر مرحومش بود و باعث مي شد تا هميشه به ياد پدرش باشد. در همه کارها داراي قناعت بود، در حرف زدن، غذا خوردن، راه رفتن، خوابيدن و .... در عين حال که هميشه لبخند مي زد وجذب? خاصي داشت!
اهل بذله گويي و وقت تلف کردن نبود و وقت خود را با حرفهاي نامربوط و بيهوده تلف نمي کرد و اکثر اوقات ساکت بود.
علاق? خاصي به امام حسين (ع) داشت و در ايام سوگواري اگر در قم بود در صف پابرهنگان يکي از دسته جات عزاداري به سرو سينه خود مي کوبيد.
اوايل بهمن 1363 بود که جواد براي ديدار خانواده به قم آمده بود و اين بار با اصرار خانواده جهت ازدواج مواجه شد ولي ايشان گفته بود که ايام عيد که برمي گردم به شما جواب مي دهم!
روزهاي پاياني سال به آرامي مي گذشت تا اين که اواخر اسفند خبر شروع عمليات بدر از راديو و تلويزيون اعلام شد و همين موضوع دل شوره و اضطراب عجيبي در جواد ايجاد کرده بود.

مادر شهيد:
چند روز بود که وقتي نماز مي خواندم جواد جلوي سجاده ظاهر مي شد و لبخند مي زد.

خواهر شهيد:
يک بار بعد از نماز احساس کردم تعدادي از رزمندگان رژه مي روند و يک نفر در بين آنها بدون سر رژه مي رفت.
به هرحال سال 1363 تمام شده بود و عيد نوروز فرا رسيده بود اما از جواد خبري نشد تا بالاخره روز سوم عيد فهميد يم که جواد به شهادت رسيده و جنازه او هم باقي نمانده يا به قول دوستانش متلاشي شده بود . به قدري مورد علاقه همگان بود که تعدادي از فاميل و دوستان اسامي نوزادان خود را به ياد جواد و براي زنده نگهداشتن نام او محمد جواد گذاشتند.

طاهره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
چي بگم مادر، اگه تعريف کنم، مي گين پسرشه، اگه تعريف نکنم که نمي شه، بالاخره چيزي که هست بايد بگم، به هر حال هر چي باشه، من مادرم، چيزي هم که مي گم، از چشم يک مادره، قربونتون برم ... شما حق دارين، بالاخره مي خواين بچه تون رو بدين، پارة تنتون ... نه مادر من ناراحت نمي شم، حرف يک عمر زندگيه، معلومه که بايد تحقيق کرد. چه بهتر که آدم از اولش محکم کاري کنه، هميشه گفتن کار از محک کاري عيب نمي کنه. همون طور که ما مي ريم تحقيق ... لازمه محمّد جواد که محل کارش مشخصه، همون کارگاه گچ پزي بود ... مال ... خدا رحمت کنه رفتگان شما و پدر محمّد جواد رو، مال اون بود، بگيد کارگاه گچ پزي فخاري همه مي دونن، بريد تحقيق، الآن که اون جا نيست. يعني خيلي وقته که سر کار نمي ره، مي آد يک سر مي زنه و مي ره ... بچه ام همه اش جبهه س، دل اين جا موندن رو نداره ... اگه زن بگيره؟ ... نمي دونم والله ... خب لابد اگه زن بگيره بيشتر مي آد مرخصي و بيشتر هم مي مونه ... خب مادر، احساس وظيفه مي کنه ... بله، سخته، آدم يک موقع هايي بايد صبر ايوب داشته باشه مادر ...
خدا به حق پنج تن آل عبا به اين بچه ها کمک کنه، خدا به حق پهلوي شکستة زهرا هر چه زودتر اين جنگ رو با پيروزي اين بچه ها تموم کنه، هر وقت مي آد، دلش اون جاست، عين مرغ سرکنده، دلش براي جبهه پرپر مي زنه، نمي دونم اون جا چيه که اين بچه ها اين جورين ... بله مادر من بهش گفتم ... همين دفعة آخري که اومد مرخصي بهش گفتم، راستش اول خيلي زير بار نمي رفت ... گفتم: مادر، من آرزو دارم عروسي تو رو ببينم، گفت: بعداً، همه اش مي گفت: بعداً، گفتم مادر تو ديگه بيست و چهار سالته، بايد يه سر و ساموني بگيري، ديگه من و خواهرش اين قدر گفتيم تا گفت: باشه، عيد که اومدم جواب مي دم.
منم گفتم: زودتر آستين بالا بزنم تا اگه خدا خواست و قسمت بود عيد که اومد مرخصي، بيايم و اگه هر دو طرف پسند کردن کار رو تموم کنيم. خدا را شکر دورادور محمّد جواد رو مي شناسين ... تو اين مدت هم بريد تحقيق کنين از در و همسايه، هر کسي رو که مي خواين ... حالا من نبايد بگم، ولي به خدا پسر نجيبيه، به رهه ... راضي نيست که من بگم، مي دونم ها، اما اهل نماز شبه، بريد از دوستاش بپرسيد، از همون بچه هايي که اهاش جبهه بودن ... جووناي الآن يک جور ديگه من، با ماها خيلي فرق دارن ... وقتي که ما جوون بوديم ... دل به اين دنيا نبستن ...
به هر حال ما خدمت رسيديم تا اگه قابلمون دونستين، محمّد جواد رو به دامادي قبول کنين ... بله اين که خودش بياد و حرف بزنه که جاي خود ... من نخواستم فرصت از دست بره، يک وقت ديدي خدا خواست و تو همين سيزده روز عيد کار تموم شد ... اولش مي گفت: بذار جنگ تموم شه، گفتم: خدا مي دونه کي جنگ تموم شه ... به هر حال هر چي قسمت باشه، همون مي شه يا نصيب و يا قسمت ... هر چي صلاح خداست.
زخمي؟ ... بله چند بار زخمي شده، شما هم خودتون عزيز تو جبهه دارين، مي دونين، جنگ يعني گلوله و خمپاره و توپ و تانک ... يه بار پاش گلوله خورد، ساق پاش ... چقدر عجيب بود .... لا اله الا الله من چند شب پيش قبل از اين که محمّد جواد بياد خونه، خواب ديدم. خواب ديدم بچه ام پاش زخمي شده، به خواهرش گفتم، چند روز بعد اومد. بگيد، يک کلمه مي گفت، نمي گفت که، هيچ وقت، هيچ وقت اين بچه وقتي چيزيش مي شد نمي گفت، درد که داشت، نمي گذاشت کسي بفهمه، وقتي اومد هم نگفت. خواهرش ديده بود که پاش ناراحته، مي لنگه، هر چي ازش پرسيده بود، نگفته بود، بالاخره اون قدر اصرار کرده بود و قسم و آيه، تا بهش گفته بود ...
بله هيچ چيز بهتر از صداقت نيست مادر! محمّد جواد زخمي شده، ولي خدا شاهده ما نمي دونيم چند بار، نمي گه که ... هيچي ... از دست و دلبازي هم که حرف نداره، هيچ وقت تو قيد و بند مال دنيا نبوده ... مال دنيا را مي خواد، نه که نمي خواد، اما براي بخشيدن، براي اين که به اين و اون کمک کنه ...
يک روز با خواهرش رفته بود نماز جمعه، وقتي داشتن برمي گشتن، يک پيرمرد مياد جلوي ماشين، جوراب مي فروخته، به محمّد جواد مي گه از صبح تا حالا هيچي نفروختم، دستم تنگه، پول لازم دارم، يک جوراب ازم بخر، محمّد جواد هر چي پول داشته مي ده به اون، هيچ چيزي هم نمي گيره ...مي دونم خوب نيست اين قدر از پسرم تعريف کنم، اما اين جا باشه، باور کنين اگه بفهمه اين حرف ها رو زدم ناراحت مي شه.
بفرماييد اين هم آدرس کارگاه، خونه رو هم که بلدين ... تا قسمت ما چي باشه. ان شاءالله ... از جبهه که اومد، مي آيد خدمتتون. ديگه با اجازتون رفع زحمت مي کنيم. ببخشيدها مرحمت زياد ... خدا حافظتون.

خب، خب به سلامتي ... پس محمّد جواد هم مي خواد بره قاطي مرغا ... ببخشيد، حواسم نبود که شما از خونوادة عروس هستيد ... والله چي بگم ... خيلي پسر نجيبيه، تو اين دوره زمونه کمتر جووني پيدا مي کنين که اين قدر سر به زير باشه آقا، خيلي آدم ساکت و خوش اخلاقيه ... با وجودي که وقتي مي آد تو کوچه هميشه سرش پايينه و هيچ وقت نشده به کسي چيزي بگه، اما هر وقت مي آد تو کوچه، اگه زن ها دم در باشن، اون قدر ازش شرم مي کنن و احترام بهش مي ذارن که فوري مي رن تو خونه ...
ما کاسبيم آقا، هيچ کس به اندازة کاسب جماعت، مردم رو نمي شناسه ... ما از صبح تا شب داريم با آدم هاي جور واجور سر و کله مي زنيم ... همه رو عين کف دستمون مي شناسيم ... اين آقا جواد هم همين جور ... گرچه زياد نمي بينيمش، از وقتي رفته جبهه، خيلي کم ديدمش، ... سربازي هم نرفت، يعني معافش کردن ... کف پاش صاف بود ...
جالبه ... چي دنياي عجيبيه ... يکي از سربازي معاف مي شه، اما خودش داوطلبي مي آد مي ره جبهه، يکي هم خودش رو به آب و آتيش مي زنه تا نره سربازي ... من يکي رو مي شناختم، يک خونواده، مال همين محل ... خودشون رو کشتن، پسرشون رو قاچاقي بفرستن ترکيه که نره سربازي ... آخر هم کار خودشون رو کردن، هر چي داشتن و نداشتن رو فروختن، واسه پسره پول جور کردن، فرستادنش رفت، بعد چي شد؟ ... فکر مي کنين چي شد؟. اون ور مرز، همون هايي که قرار بود ببرنش، پول هاش رو به جيب زدن و جوون نوزده ساله رو کشتن ... لا اله الا الله ... پرت نشيم از قضيه ... خلاصه ان شاءالله مبارکه ... اين محمّد جواد جوون خوبيه ... خدا حفظش کنه. خدا همة جوونايي رو که تو جبهه ن حفظ کنه.

باورم نمي شه ... بالاخره راضي شد زن بگيره ... خوب به سلامتي ان شاءالله خب ... من در خدمتتون هستم ... امري باشه ... بله مي دونم حق داريد ... ازدواج که شوخي نيست، حرف يک عمر زندگيه ... آدم بايد چشم و گوشش رو باز کنه تا خدايي نکرده تو هچل نيفته ... والله من نمي گم محمّد جواد خوبه، بده ... فقط اون خاطره هايي رو که تو جبهه ازش دارم، مي گم، ديگه خودتون قضاوت کنين، و ببين داماد اين جوري خوبه يا نه ... شايد يکي اين جوري نپسنده.
ما يک مدتي تو پاسگاه زيد، تو جنوب با هم بوديم، تو اون گرماي تابستوني، محمّد جواد نيت مي کرد و روزه مي گرفت ... کارهاي عجيب و غريب زياد مي کنه ... مثلاً تعداد دفعه هايي که مجروح شده کسي دقيق نمي دونه ... براي اين که هيچ وقت نمي گه، بعضي وقت ها، که مجروح مي شد، سوار آمبولانسش مي کردن و مي بردنش بيمارستان، اما باورتون نمي شه، هنز به بيمارستان نرسيده، برمي گشت خط.
يک بار بعد از يک عمليات بود ما هم رفتيم درمونگاه، فکر کردم مي خواد واسه بچه ها دارو بگيره، رفتيم، اما تازه اون جا که رسيديم، ديديم زخمي شده ... سر تا پاش پر از ترکش بود ... اصلاً به فکر خودش نيست ... دکتر مي گفت: اگه به خودت نرسي، يک وقت ديدي فلج شدي ... عين خيالش نبود، فقط مي خنديد ...
يک بار به من مي گفت خيلي دلم مي خواد شهيد بشم و جسدم مفقود بشه ... خاطره ازش زياده، اصلاً خصوصيات خاصي داره ... من هيچ وقت نديدم مثل بقيه حقوق بگيره ... تازه از پول خودش براي بقيه چفيه و جوراب مي خريد ... يک بار قبل از عمليات خيبر بود، خواستيم بريم شهر، بچه ها اومدن پول دادن بهش و گفتند که براشون، خمير دندان و مسواک و چفيه و جوراب بخره ... رفتيم، خريديم ... وقتي برگشتيم مقر، محمّد جواد يک جوري اون جنس ها رو داد به بچه ها، انگار که از تدارکات گردان تحويل گرفته، پول ها را هم برگردوندن .... خلاصه اين جور يه ... ببين بردرتون مي خوره يا نه. هر کسي نمي تونه با اين جور آدما زندگي کنه.

بله که مي شناسمش، مگه مي شه نشناختش ... تو جبهه زياد ديدمش ... انسان شريفي يه ... اولين بار ... جالبه، ماجراي بار اولي که فهميدم اون کيه ... تو منطقه گاهي پيدا کردن و آوردن آب خيلي سخته ... يک بار نصفه شب، همه خواب بودن، کار داشتم، بيدار شدم رفتم بيرون، ديدم يکي نزديک دستشويي ها در حال رفت و آمده، گاهي مي ره، گاهي مي آد، يک خورده شک برم داشت، رفتم جلوتر و يک جا وايسادم، ديدم برادر فخاري مي ره يکيک يکي آفابه ها رو آب مي کنه و مي گذاره دم دستشويي، که اگه کسي خواست بره معطل نشه ...
از اين کارها زياد مي کنه ... مثلاً يواشکي ظرف ها رو مي شست ... يا لباس هاي کثيف بچه ها رو مي برد مي شست ... خوش به حال خانومش ... حتماً واسه اون هم از اين کارها مي کنه ... انگار مال خودش نيست ... انگار از يک جاده ديگر اومده ... خلاصه من اگر دختر داشتم آقا، حتماً بهش مي دادم ... مي دونين بعضي آدم ها، گاهي تو وجودشون يک چيزيه که آدم باور نمي کنه، اونا مثل مان. مثل همين برادر فخاري ... انگار امده حداکثر استفاده رو از جبهه ببره واقعاً که تو خيلي چيزهايي که ... مثلاً شجاعت ...
يک بار آقا باور نمي کنين، يک بار کسي نديد تو يک عمليات، تو خط مقدم، ير آتيش، جلو اون همه گلوله و تير و توپ خم بشه، هيچ وقت دلا نمي شد بگب يک ذره مي ترسيد، نه، هر چه مي گفتيم: برادر فخاري خم شو، دشمن مي بينتت، سينه خيز برو ... راست راست راه مي گفت: اگه قرار باشه، کسي تير بخوره، مي خوره، چه ايستاده باشه، چه خوابيده ... اينها از ايمان قويه ... هر کسي، برادر من، نمي تونه اين جوري باشه ... يک جوهرة ديگه مي خواد ... واقعاً خوش به سعادت دختري که باهاش ازدواج کنه ...
البته شايد زندگي با يک همچين آدمي سخت باشه، آدمي که خودش رو وقف ديگرون کرده وهمه چيز رو براي ديگرون مي خواد ... نمي دونم ... اما به نظر من اوني هم که مي خواد باهاش ازدواج کنه، بايد مثل خودش باشه، از خودش گذشته باشه ... وگرنه زندگيشون سخت مي شه ... آدمي که نصفه شب از خوابش مي زنه، اون هم تو اون خستگي جبهه تا براي ديگران کاري کرده باشه، يک آدم معولي نيست، فهميدنش هم کار سختي يه ...
وقتي جبهه بودم ... فاصله چادرهاي تدارکات با تانکرهاي نفت خيلي زياد بود، بيست ليتري ها هم هميشه پشت چادرهاي تدارکات، براي سوخت اون جا ... يک مدت ما مي ديديم که هميشه بيست ليتري ها پُرَن نيازي نيست که اونا رو ببريم و پر کنيم ... نمي فهميديم که کار کيه، اما يک بار نصف شب، دو سه شب، دو سه تا از بچه ها ديدن که هيمن برادر فخاري بلند شده، دو تا دوتا بيست ليتري خالي مي بره پاي تانکر و پر مي کنه و مي آره پشت چادر، مسير بين چادر و تانکر هم پر از شل و گل بود ... راستش خيلي دلم مي خواد بعد از ازدواجش رو ببينم ... چون اين آدم اصلاً اين جا بند نمي شه ...
وقتي هم که تو جبهه عمليات نيست، مي آد کمپرسي خودش رو ورمي داره و مي ره تو منطقه هاي جنگي و هر کاري از دستش بر بياد مي کنه ... خلاصه اگر قسمت شه که اين برادر فخاري داماد بشه، قدرش را بدونين، ان شاءالله که هر دوتا شون، هم دختر شما و هم اين جوون، خوشبخت بشن ... جون عاقبت به خيريه.

خوش اومدين ... صفا آوردين ... خيلي ممنون ... روزي که خدمت رسيديم خونتون، گفتم که هر چي قسمت باشه ... هر چي خدا بخواد ... دارم سفرة هفت سين براش آماده مي کنم، ببرم منزل جديدش ... الهي فدات بشم مادر ... قربون اون قد و بالات برم ... چه پسر صبوري ... يک بار رفته بود حموم ... اومدم پشت در حموم و گفتم: مي خواي پشتت را کيسه بکشم مادر، گفت: اگه مي خواي مادر نمونه باشي بيا تو ... منم رفتم، پشتش را کيسه کشيدم، کمرش عين آسفالت خيابون، زبر زبر بود ... ناراحت شدم . گفتم مادر چرا کمرت اين جوريه، مثل آسفالت ... گفت: شما از ديدن کمر من ناراحت مي شي؟ مگه قرار نبود مادر نمونه باشي ... برو بيرون ... حالا فهميدم که همه ش جاي ترکش بوده ...
پسرم سر حرفش هست. اگه چيزي بگه مردونه به قولش عمل مي کنه ... گفت که عيد مي آد... ديدن که اومد ... گفتم حالا که اومده، مي خوام خودم حجله اش را ببندم... هي اينا مي گفتن که خوب نيست ...
من نمي فهمم چه بدي داره ... ناسلامتي من مادرشم، مادر داماد ... به حرفشون گوش ندادم ... خودم رفتم چراغش رو زدم، گل چسبوندم ... هر مادري آرزو داره ... مي دونستم محمّد جواد مي آد ... چند روز قبل سر نماز بودم، يک دفعه جلوم ظاهر شد، خنديد، ولي هيچ يک نگفت ... چند بار اين جوري شد ... مي دونستم اين جوري مي شه، مي دونستم مي آد، اومد ... اما چه اومدني ... سوم عيد بود خبر آوردن که پسرم داره مي آد، واي مادر! اومد که ما ببريمش خونة جديدش ... اومد که حجله اش را بزنيم ... اومد که پسر گلم رو داماد کنم...
کل بزنيد ...چرا ساکتيد؟

الله اکبر، قسمت اين بود آقا ... بايد ديد تقدير چي واسه آدم رقم مي زنه ... همين اسفند ... آخر هاي اسفند ... عمليات خيبر بود ... چند بار زخمي شد ... نرفت عقب.
گفتم: آقا جواد بيا برو عقب، زخمات رو ببند، گوش نکرد، موند، رفت دنبال کارش و من هم رفتم سر پستم.
يکي دو ساعت بعد، دستش گلوله خورد، به طرز وحشتناکي ... گفتم: «اي بابا بيا برو عقب.» رفت اورژانس ... يک ساعت بعد ديدمش داره مي آد ... آدم عجيبي بود... دستش رو باند پيچي کرده بودن گردنش که مثلاً تکونش نده ... رنگ به روش نمونده بود، سر تا پا خاکي بود، اما باز لبخند مي زد... رفتم جلو، صورتش رو بوسيدم و گفتم: «آقا جواد، قربونت برم، بيا برو عقب ... تو با اين حال و روز که نمي تواني کار بکني ...». گفت: «نه عقب نمي رم، کمي خوام برم خط...»
رفت، فکر نمي کردم بتونه رو پاش وايسته چه برسه به اينکه بجنگه، رفت، آر پي جي ورداشت، با آر پي جي، تانک مي زد... که دوباره زخمي شد، ديگه نمي توانست وايسه، ... ببخشد نمي تونم ... خودم رو کنترل کنم ... زخمي ... زخمي که شد دوتا از برادر ها اومدن و گذاشتنش رو برانکار... براي اينکه از شدت درد ناله نکنه ... چفيه اش رو کرده بود تو دهنش و با دندون فشار مي داد که ... يک دفعه ... يک گلوله توپ اومد ... هر سه تاشون شهيد شدن ... هيچ اثري هم ... از جسد شهيد محمّد جواد فخّاري نموند... همون طور که خودش خواسته بود، آرزوش بود که مفقود بشه.

کارم تمام شده؛ اما احساس راحتي نمي کنم. وسايلم را مي پيچم. قبل از رفتن بايد سري به آقاي خاقاني بزنم. از بيمارستان مرخصش کرده اند. کمي حالش بهتر است.
ساک را آماده توي اتاق مي گذارم تا وقتي برگشتم معطل نشوم. اول مي روم آرايشگاه از دست موهاي آشفته ام خسته شده ام. مي دهم کوتاهش کند. قيافه ام به کلي عوض مي شود. توي آينه انگار آدم ديگري را مي بينم که تازه دارم با او آشنا مي شوم.
از آرايشگاه يکراست مي روم خانة آقاي خاقاني. از ديدنم جا مي خورد.
- چقدر عوض شدي؟
- آره، خيلي.
حالش بهتر است و نمي خواد از بيماري اش حرفي بزند. زياد پيشش نمي مانم. وقت خداحافظي دستش را مي گيرم. دلم نمي خواهد دستش را رها کنم. هيچ وقت فکر نمي کردم روزي به اين دسته از آدمها دلبستگي پيدا کنم.
صورتش را مي بوسم و او را در آغوش مي گيرم. قول مي دهم که به او و به قم سر بزنم. از او خداحافظي مي کنم. به خوابگاه بر مي گردم و ساکم را بر مي دارم. عدد نُه روي در را درست مي کنم و با ساکي پر از خاطره به تهران بر مي گردم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : فخاري , محمد جواد ,
بازدید : 274
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,240 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,932 نفر
بازدید این ماه : 5,575 نفر
بازدید ماه قبل : 8,115 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک