فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيزدهم بهمن سال 1344 ه ش درتهران ديده به جهان گشود. در هشت سالگي همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن ديار رحل اقامت گزيد. او در زمان تحصيل، در دبستان و مدرسه راهنمايي جزو دانش آموزان ممتاز بود. از کودکي اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زيادي داشت. در سالهاي 1356 و 1357 که مشعل فروزان نهضت حضرت امام خميني (ره) چشم و قلب ميليون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در کوچه ها، خيابان ها و در مقابل تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قيام کشانده بود، علي نيز با توجه به روحيه و محيط مذهبي خانواده اش همگام با مردم در راهپيمايي ها و تظاهرات شرکت مي کرد و عاشقانه فرياد مبارزه سر مي داد. در جريان يکي از همين تظاهرات بود که ماموران او را تعقيب کردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژيم قرار گرفت. علي پس از پيروزي انقلاب که دريچه هاي نور به سوي ايران اسلامي پرتو افشاند پا به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال 59 به جبهه کردستان شتافت و خبر قبوليش را به وسيله نامه در جبهه دريافت نمود.
پاييز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزکيه نفس به تعليم بپردازد، ولي آن که راه را يافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در کوي يار را چشيده است و عشق به معبود وجودش را آکنده نموده و دلش کعبه محبت يار شده است چگونه مي تواند جبهه را فراموش کند؟
او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را مي جست. وي در عمليات فتح بستان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عمليات والفجر، خبير و قدر شرکت کرد. او در خاطرات خود از اين عمليات در نامه هايي که به خانواده اش مي نوشت با شادي ياد مي کرد. در يکي از نامه هايش مي نويسد:
اين نامه را در حالي شگفت آور در زير نور مهتاب و منورهاي دشمن مي نويسم، در لحظه اي که صداي صوت و انفجار توپها و خمپاره هاي دشمن زمين را به لرزه در آورده.... به راستي صحنه عمليات بستان و عمليات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادراني که هميشه با هم شوخي مي کردند و مي خنديدند، ساکت در گوشه اي نشسته بودند. يکي وصيت نامه مي نوشت، ديگري دعاي توسل مي خواند آن يکي اشک مي ريخت و ديگري الهي العفو مي گفت. همان صحنه اي که يکديگر را مي بوسيديم و مي گفتيم که اگر شهيد شدي شفاعت ما را هم فراموش مکن و مظلوميت ما را به آقا ابا عبدالله بازگو کن.
در اين مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتي فرصت نمي يافت از افراد خانواده خداحافظي کند و بعد به وسيله نامه معذرت مي خواست، در يکي از نامه ها مي نويسد: پدرم از اين که بدون خداحافظي رفتم معذرت مي خواهم. مادر عزيز نگران نباش، اگر لياقت داشتم که به لقاءالله برسم در اين صورت بايد خدا را شکر کني و هميشه به خاطر اين نعمت بزرگ، سپاسگزار باشي و اگر نه دعا کن خدا توفيق عطا کند. مگر نه اين است که مادر، رستگاري و خوشبختي پسرش را مي خواهد. اگر من به لقاء الله رسيدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزويت رسيده اي. زحمات شما را در آن دنيا از ياد نمي برم. او همچنين در يکي از نامه ها به توصيف روح معنوي جبهه مي پردازد و مي نويسد:
مساله اي را برايتان بگويم شايد مورد توجه باشد. چند روزي است بوي خوش گل استشمام مي کنم و از برادران ديگر که مي پرسم آن را انکار مي کنند و نمي دانم از کجاست، از وجود ياران خدا و سربازان امام زمان عج بين ما، يا مناجات هاي شبانه برادران؟
وي با اين که از پذيرفتن مسئوليت گريزان بود و پيوسته مي گفت: پذيرفتن مسئوليت آسان نيست. انسان با پذيرفتن آن در واقع مسئول جان چندين نفر مي شود، اگر خاري به پاي يکي از آنها فرو رود، من احساس مسئوليت مي کنم و مي گويم، اگر از راه ديگري مي رفتم، شايد خار به پاي او فرو نمي رفت.
با اين حال در اکثر عمليات به عنوان فرمانده گروهان يا گردان يا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت هاي زيادي از خود نشان داد. در عمليات قدر پيکر شهيد سيد عبدالله ابطحي را زير خمپاره و توپ هاي دشمن به دوش کشيد و نگذاشت به دست دشمن بيفتد.
در عمليات کربلاي يک پس از شهامت هاي بسياري از ناحيه پا مجروح شد، چندين ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالي که هنوز جراحت او به طور کامل بهبود نيافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربيات گذشته اش فرماندهي گردان موسي بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد.
در جريان عمليات کربلاي پنج گردان موسي بن جعفر (ع) در دو مرحله عمليات شرکت داشت و او درمرحله دوم اين عمليات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد علي اسکندري قبل از عمليات به يکي از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهيد شوم. همچنين به يکي ديگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتي براي ضربه زدن به دشمن آن طرف برويم، من شهيد مي شوم که همان گونه شد. و به آرزوي ديرينه خود رسيد، همان طور که بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هايش نيز از خانواده اش درخواست کرده بود تا دعا کنند به درجه رفيع شهادت نايل آيد. اين سخن اوست که فرمود: از خدا مي خواهم به من توفيق عنايت فرمايد در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشکنم و چون طايري سبکبال به سوي او پرواز کنم.
اين نظر اوست که در باره شهادت مي نويسد: شهادت آزادي انسان است از قيدها و بندها، عروج انسان است به سوي بي نهايت، فکر شهادت و قبول شهادت براي انسان آزادي مي آورد. خون شهيدان چون نهري جاري به راه افتاده و درخت اسلام را آبياري مي کند و اين درخت ميوه ها مي دهد، ثمره ها دارد و اين ميوه ها، شهيدان ديگرند، شهيد نمي ميرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان ديگر است.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! تو مي داني چه قدر دلتنگم، خدايا! مي داني چه قدر خسته ام.
نمي دانم چرا؟ ولي از دنيا با تمام بي وفاييش و با تمام نامرديش خسته شده و از آن متنفرم، شايد براي همين وفا نکردنش باشد ولي خدايا گنهکارم، آيا مرا مي بخشي يا نه؟ اين گونه احساس مي کنم که سبک شده ام، انشاءالله که مرا بخشيده باشي، آن چنان که احساس غربت مي کنم که مرگ را از زندگي شيرين تر مي دانم و چه زيبا مي گويد فرمانده همه رزمندگان دکتر چمران: قبول شهادت مرا آزاده کرده و من آزاديم را به هيچ چيز حتي حياتم نمي فروشم.
از پدر و مادرم حلاليت مي طلبم و از خطاهايي که در زندگي در مورد آنان کرده ام. عذر مي خواهم و از آنان مي خواهم پاسدار واقعي خونم باشند تا رسالت خونم ناتمام نماند.
از خواهران خود متشکرم که مرا در مشکلات ياري کردند و راهنماي خوبي در زندگي برايم بودند، شما نيز با عملتان زينب وار پيام خون مرا به تمام دشمنان انقلاب و اسلام و شيفتگان انقلاب به آغوش شهادت دويدم که مرا سالهاست آرزوي آن را دارم و از اين امر خوشحالم.
برادرانم! شما بايد راه سرخ شهدا را با ايمان و قلب پر از محبت امام امت و اسلام ادامه دهيد و در اين راه خستگي به خود مردانه زيست و مردانه جان به رب عالميان بازپس داد. مبادا باعث خجالت من شويد که مي دانم عملتان چنين نيست.
همسرم! بايد مرا ببخشيد که در مدت کوتاه زندگيمان همسر خوبي نبودم و حقوقي را که بر گردنم بود به حق ادا نکردم، مرا ببخش و در فراق من صبور باش و هنگامي که صبرت لبريز مي شود به ياد مصيبت هاي سيدالشهداء (ع) و اهل حرم او کن تا دردت تسکين بايد و به ياد زجرهاي زينب اشک بريز، نه آن اشکي که باعث شادي دشمن شود.
دوستانم شايد در تمام عمر دوستان کمي داشتم که به من و به يکديگر وفادار باشيم ولي براي آنان که شايد اين چند خط با به ياد من بخوانند: اميدوارم که از امام و انقلاب دست برنداريد و بدانيد که سعادت دنيا و آخرت در پيروي از اين رهبر عزيز است و خدا در اين زمان تمام ما را يک به يک مورد امتحان قرار داده و انشاءالله که با عمل صالح و خداپسندانه خود از اين امتحان روسفيد به در آيد.
ديگر عرضي ندارم جز حلاليت از همه آشنايان و آرزوها دعا براي مغفرت. بنده نمي خواهم مخالفان انقلاب حتي نامي از من ببرند يا در مراسم بنده شرکت کنند.
به اميد ديدار همگي شما در بهشت و رضوان الهي
والسلام4/4/65 علي اسکندري



خاطرات
عليرضا عزيزي:
شهيد علي اسکندري ساعاتي از شبانه روز را به راز و نياز با معبود اختصاص داده بود و با ياد خدا دلش را آرام مي ساخت.
گاهي اوقات که به اتاق فرماندهي وارد مي شدم او را يکه و تنها مي ديدم که از همه چيز دل بريده و با خداي خود مشغول راز و نياز است. زمزمه مي کرد و اشک از چشمانش جاري مي شد. مي گفتم: علي آقا! شما فرماندهي بچه ها را به عهده داريد، گريه هم وقت و زمان معيني دارد.
اما او مي گفت: نه، عشق به خدا، ترس از معبود، هيچ گاه زمان را نمي شناسد. به حال او غطبه خوردم، دلم مي خواست مثل او توفيق راز و نياز با خدا پيدا کنم.

شهيد علي اسکندري سالهايي از دوران دفاع مقدس را در لشکر 14 امام حسين (ع) انجام وظيفه کرده بود آن گاه که به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) مامور شد کسي او را نمي شناخت دوستي مي گفت:
در يکي از اعزام ها که با قطار به جنوب مي رفتيم، توفيق آشنايي با او را پيدا کردم. وقتي به لشکر رسيديم ماموريتي براي گردان حضرت موسي بن جفعر (ع) گرفتم. به اتاق فرماندهي رفتم تا خود را معرفي کنم سراغ برادر علي اسکندري را گرفتم که ايشان با رويي گشاده فرمود: خودم هستم!
او همان دوست ما بود که تازه در قطار با او آشنا شده بودم، تعجب کردم باورم نمي شد که او فرمانده گردان باشد.

خواهر شهيد :
همه زندگي شهيد اسکندري رنگ و رويي خدايي داشت، وجودش سرشار از پاکي بود، به يقين او حتي ازدواج را پلي مي دانست براي تکميل ايمان و رسيدن به خدا. با اين که در بحبوبه جنگ بود و در جبهه مسئوليت هاي مختلفي داشت، خود پيشنهاد ازدواج داد و ما در ناباوري کامل براي او به خواستگاري رفتيم، پس از چند روز رفت و آمد، بالاخره با شخص مورد پسند او صيغه عقد خوانده شد. مدتي گذشت، اما ديديم علي هيچ تمايلي براي برگزاري مراسم عروسي از خود نشان نمي دهد. پدرم چند مرتبه اي پيشنهاد داد تا منزل و سرپناهي براي او آماده کند تا زودتر مراسم ازدواج را برگزار کنيم. اما علي هر بار مي گفت: حالا کمي صبر کنيد. در يکي از روزها که با اصرار پدرم مواجه شد گفت، من مي دانستم تا ازدواج نکنم ايمانم تکميل نمي شود و به شهادت نمي رسم به همين خاطر ازدواج کردم تا زودتر به شهادت برسم!

عليرضا عزيزي:
از آن روز که با شهيد علي اسکندري آشنا شدم، او را در راه تهذيب و تزکيه نفس موفق ديدم. علي به اتفاق دو دوست خود شهيدان جعفري و کاردان پور با حضور در پاي درس استادي وارسته با معارف اسلامي آشنا شدند. آن سه عزيز علاوه بر انجام واجبات و ترک محرمات در اعمال مستحب از يکديگر سبقت مي جستند، از اتلاف وقت به شدت پرهيز و از سخن لغو اعراض مي کردند. اين طور بگويم، تمام زندگي آنان خدايي شده بود.
در آن ايام که مسجد محل امام جماعت نداشت وي به امامت جماعت مي ايستاد و پير و جوان به او اقتدا مي کردند.

مادر شهيد :
وقتي خبر شهادت علي را شنيدم از صميم دل گفتم: الهي رضا برضائک تسليماً لامرک. آخر مي دانستم که شهادت تنها گمشده زندگي پسرم علي بود و او به آرزوي خود رسيده است. شبي در عالم رويا مژده شهادت به او مي دهند، تيري به قلبش مي نشيند و با لبخند رضايت جان به جان آفرين تسليم مي کند.
عمليات کربلاي پنج زمان تحقق اين وعده بود و علي با نام مقدس يا حسين (ع) و يا مهدي عج سر در آستان دوست مي گذارد و به باغ سبز شهادت راه مي يابد.

مادربزرگ شهيد :
من که مادر بزرگ علي هستم، کوچکتر از آنم که بخواهم از او تعريف کنم. خدا مي داند که علي چقدر خوب و مهربان بود. من باورم نمي شود، کسي مثل بچه ما باشد. علي با ذکر و دعا مانوس بود. در سپيده صبح يکي، دو ساعتي را بر سجاده نماز مي نشست و مشغول راز و نياز با خدا و تلاوت قرآن مي شد.
به ياد دارم دو دندان او بر اثر اصابت ترکش گلوله اي شکسته شد. به او گفتم: علي بايد بروي و دندان مصنوعي بسازي. اما او در جوابم گفت: مادر بزرگ حالا وقت اين کارها نيست. اگر پيروز شديم و من زنده ماندم اين کار را خواهم کرد. با پول بيت المال که نمي شود اسراف کرد.

علي واقعاً با من مهربان بود و من هم از صميم دل او را دوست مي داشتم. هروقت از جبهه مي آمد يک سره به اتاق من وارد مي شد و مي گفت: آمده ام مادربزرگم را ببينم. مي نشست و مرا زير چتر محبت خود قرار مي داد. بعد به سراغ پدر و مادرش مي رفت. هميشه احترام بزرگترها را داشت.
هيچ وقت اذيت و آزارش به کسي نرسيد. اگر شب از جبهه بازمي گشت، آهسته داخل خانه مي شد و تا صبح پشت در راهرو مي خوابيد، صبح که چشمم به چهره رنجور و خسته او مي افتاد مي گفتم: علي جان چرا خودت را اين قدر اذيت مي کني، چرا در نزدي؟ مي گفت: آخر شما خواب بوديد نمي خواستم مزاحم شما شوم!

مادر شهيد :
دنيا در پيش چشم فرزند شهيدم علي اسکندري هميشه کوچک جلوه مي کرد، علي گاه و بي گاه مي گفت: مادر اين دنيا براي من کوچک است. او دوست داشت هرچه زودتر به شهادت نايل آيد حتي در نامه و وصيت نامه اش به اين مساله اشاره کرده بود. دلش مي خواست سبکبال در کوي شهادت پرواز کند. شب هاي جمعه مقيد بود به گلزار شهدا برود و دعاي کميل را در جوار شهيدان بخواند. گاه در کنار مزار دوستان شهيدش مي خوابيد و در فراق آنان طلب شهادت مي کرد. او را دلداري مي دادم، مي گفتم: پسرم عمر دست خداست، اگر خدا بخواهد تو هم شهيد شوي و اگر نه بايد بماني و به اسلام خدمت کني.

دل بي قرار علي هيچ طاقت ماندن در شهر نداشت. آخرين بار که مجروح شد پاشنه پايش را قطع کردند. ولي او در تلاش بود تا بهبودي نسبي خود را به دست آورد و دوباره عازم جبهه شود.
وقتي عملياتي مي شد من که مادر او بودم ناراحت مي شدم و مي گفتم علي جان واقعاً جاي تو در عمليات خالي است. چرا نبايد در عمليات باشي. هروقت او در عملياتي حضور مي يافت افتخار مي کردم که خداوند چنين فرزندي را به من داده است.

به خدايي خدا من که مادر علي بودم، او را درست نشناختم، در آن بيست و يک بهار زندگي جاويد او هيچ اذيت و آزاري از او نديدم.
گاهي دلم مي خواست که او از من تقاضايي کند و چيزي بخواهد اما نشد. از جبهه که مي آمد از مسايل جنگ نمي گفت، تنها خود را سربازي کوچک مي دانست که در لباس مقدس سپاه افتخار پاسداري را دارد.
وقتي هم لب به سخن مي گشود، سخنش نه بوي ريا مي داد و نه ريشه در منيت ها داشت. باور کنيد، پس از شهادت او به من اطلاع دادند که علي فرمانده گردان حضرت موسي بن جعفر (ع) بوده است.

محمد تولا:
روزي در جمع بچه ها نشسته بوديم و از شهيد علي اسکندري خواستيم خاطره اي برايمان تعريف کند. او به تقاضاي بچه ها اين خاطره را بيان کرد و گفت:
زماني که در گروهان بودم. يک شب پس از نگهباني، اسلحه ام را به نگهبان بعدي سپردم و براي استراحت به سنگر بازمي گشتم. در بين راه چشمم به شخصي افتاد که با هيکلي درشت در مقابلم ايستاده بود! خوب نگاهم کردم، ديدم او از نيروهاي نفوذي دشمن است. در تاريکي شب سر نيزه ام را بيرون کشيدم و هر طور بود او را نقش بر زمين کردم.
به سنگر نگهباني برگشتم، گلوله منوري شليک کردم. ديدم نيروهاي دشمن، خود را به بالاي تپه مي کشند تا مقر را به تصرف خود درآوردند. اما به ياري خدا و کمک بچه ها آتشي بر سر آنان ريختيم. دقايقي بعد حمله دشمن را دفع کرديم و توطئه او خنثي شد.

خواهر شهيد:
عمليات بستان، اولين عملياتي بود که شهيد اسکندري در آن مجروح شد. در آن وقت او تنها شانزده بهار از زندگي را سپري کرده بود. مي گفتند: علي تانکي را هدف قرار داده بود، خدمه آن پا به فرار گذاشته بودند. با اين که خشاب اسلحه او از فشنگ خالي شده بود ولي با سر نيزه به دنبال دشمن دويده بود، دشمن اسلحه را به طرف علي مي گيرد اما شليک نمي کند. در نبرد تن به تن علي از ناحيه سر و چشم آسيب مي بيند و دشمن پا به فرار مي گذارد.
بچه ها به کمک علي مي آيند و نگاهشان به اسلحه بر جاي مانده دشمن مي افتد که روي ضامن بود اما دشمن تصور کرده بود اسلحه اش از کار افتاده است!
شايد خواست خدا بود برادرم، شهيد علي اسکندري تا پايان دفاع مقدس زنده بماند و عاقبت به شهادت برسد.

سيد جعفر مير:
شهيد علي اسکندري زندگي کوتاهش را به جاده هاي سير و سلوک، تهذيب و عرفان پيوند داد و در حاشيه زندگي هيچ گرفتار روزمرگي نشد. او از کساني بود که چهره اش آدمي را به ياد خدا مي انداخت.
يادم هست، نشسته بوديم و در جمع بچه ها از عرفان و سير و سلوک صحبت مي کرديم و مراحل عرفان را برمي شمرديم. علي که در آن جمع حضور داشت بالاترين مرحله عرفان را شهادت را در راه خدا ذکر کرد و گفت: ما کاري به اين مراحل نداريم، ما در راه شهادت گام برمي داريم که آخرين مرحله عرفان است.
او با اين کلام تعجب همه را برانگيخت. گفتم: عجب ما به عرفان نظري تمسک کرده ايم و او راه عرفان عملي را پيش گرفته است و ما چه از مسير اصلي عرفان دور افتاده ايم.

خواهر شهيد:
در زندگي علاقه زيادي به برادرم علي داشتم، او هم نسبت به من اظهار محبت مي کرد و هميشه دست نوازشش بر سرم جاري بود. گاه توفيق مي يافتيم و به گلزار مي رفتيم و به زيارت شهيدان نايل مي آمديم. از کنار مزار آن عزيزان که عبور مي کرديم برادرم از خاطرات دوستان شهيدش تعريف مي کرد. به صورتش که نگاه مي کردم، مي ديدم غباري از غم و اندوه در آن موج مي زد و در فراق دوستان شهيدش با چهره اي غمبار، تنها به شهادت فکر مي کرد و هيچ آرزوي ديگري نداشت. علي از من مي خواست تا در شهادتش صبور باشم و مقاومت کنم، مي گفتم: انشاءالله تو زنده مي ماني و به اسلام خدمت مي کني.
وقتي او به شهادت رسيد، واقعاً خدا صبر عجيبي به من عطا کرد. پيکر پاکش را که آوردند، بالاي سر او نشستم، با او صحبت کردم، بعد بندهاي کفنش را باز کردم. نام او را روي سينه اش نوشتم و در آخر دستمالي به صورتش کشيدم و براي تبرک به يادگار نگه داشتم، انگار او خوابيده بود و من به وصايايش عمل مي کردم.

سيد جعفر مير:
وقتي انسان به چهره بعضي افراد نگاه مي کند واقعاً ياد خدا مي افتد و شهيد علي اسکندري اين گونه بود. علاقه قلبي عميقي ميان ما حاکم بود.
يک روز خبر آوردند علي به خاطر بيماري کليوي از جبهه به اصفهان منتقل و در بيمارستان شهيد صدوقي بستري شده است. در بيمارستان توفيق ملاقات با او پيدا کردم. به چهره اش نگاه کردم، حال و روزش را بحراني ديدم. با اين وجود دائم ذکر خدا را بر زبان جاري مي کرد و تنها از درگاه او استعانت مي گرفت.
باور کنيد از شدت درد چنان به خود مي پيچيد که من هيچ طاقت ماندن در کنار او را نداشتم. به نيت شفاي او سوره حمد خواندم و از بيمارستان خارج شدم. علي چند روز بعد که از بيمارستان مرخص شد، راهي جبهه شد. دلش را به خدا سپرد و اعتنايي به توصيه پزشکان براي استراحت در شهر نکرد.

رسول کوچکي :
وقتي شهيد علي اسکندري به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) آمد، هيچ يک از مسئولين لشکر او را نمي شناختند.
با اين که سالها در لشکر 14 امام حسين (ع) در مسئوليت هاي مختلفي انجام وظيفه کرده، اما هيچ مدرک و سندي از سابقه مسئوليت خود ارائه نداد. او جاده سلوک را طي کرد و به سر منزل شهود رسيد. هيچ به زرق و برق دنيا دل نبست، آمده بود تا در گمنامي جهاد کند، شايد زودتر به آرزوي خود که همانا شهادت بود نايل آيد.
علي خود را در لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) پاسداري ساده و عادي معرفي کرده بود تا نفس اماره را به تازيانه سلوک گرفته باشد و منيت ها را از خود دور کند.
در آن مدت که شهيد علي اسکندري به لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) آمد هيچ از خاطرات و مسئوليت هاي گذشته اش را براي کسي بازگو نکرد، اما او چنان مديريتي از خود نشان داد که مدتي بعد فرماندهي گردان موسي بن جعفر (ع) را به عهده او گذاشتند.

خواهر شهيد:
تنها مساله اي که برادرم علي از آن رنج مي برد دور ماندن از قافله شهدا بود! هرگاه که به مرخصي مي آمد، به آلبوم عکس هايش خيره مي شد. من او را بسيار ناراحت مي ديدم. مي گفتم علي جان چي شده؟ مي گفت: رمضاني، کلهر و کاردان پور شهيد شده اند و نام يک يک دوستانش را مي برد و مي گفت: همه دوستانم لياقت شهادت داشتند ولي من اين لياقت را پيدا نکردم.
او را دلداري مي دادم، مي گفتم: هرکسي مقدراتي دارد شايد خدا خواسته باشد تو بيشتر بماني. جهاد کني و اجر بيشتري داشته باشي. ولي او مي گفت: با اين حرفها نمي توانم دلم را راضي کنم. من لياقت شهادت را نداشتم که دوستانم مرا تنها گذاشتند و رفتند.

عليرضا حسيني:
شهيد علي اسکندري در کار بسيار جدي به نظر مي رسيد. سالها بود که او را مي شناختم. در شهر با هم به جلسه قرآن مي رفتيم. در کردستان و جنون هم توفيق همراهي با او را پيدا کردم. با اين وجود هيچ گاه نشد او ميان من و بچه هاي ديگر فرق بگذارد و مرا بر ديگران ترجيح دهد.
مثلاً وقت صبح گاه با رزم شبانه مرا معاف کند يا از قبل ما را در جريان رزم شبانه قرار دهد تا آمادگي بيشتري داشته باشيم. او اصلاً اهل اين حرفها نبود، روزي سفارش يکي از بچه ها را به او کردم وگفتم: ايشان نمي تواند در اين برنامه هاي سخت آموزشي شرکت کند. اما علي فرمود: مساله اي نيست اگر نمي تواند او را به واحد ديگري منتقل مي کنيم!

علي ايراني:
روزهاي قبل از عمليات کربلاي پنج وقتي علي را مي ديدم احساس مي کردم او در عالم ديگري سير مي کند. متحير مانده بودم انگار او اصلاً در اين دنيا نيست و در وادي ديگري سير مي کند. تا اين که چند روزي از عمليات گذشت. شبي در عالم رويا حضرت امام (ره) را در کنار گردان امام موسي بن جعفر (ع) ديدم که در حلقه بچه ها با علي اسکندري صحبت مي کردند. تلاش کردم تا خود را کنار حضرت امام (ره) و علي برسانم، اما موفق نشدم.
از خواب بيدار شدم. هوش و حواسم پيش علي بود. دلم مي خواست بدانم تعبير خوابي که ديدم چيست؟ اما ديري نپاييد برادر عزيزم علي اسکندري به شهادت رسيد و من به مقام و عظمت او غبطه خوردم.

محمد حسن جعفري:
ر سنگر فرماندهي لشکر، سردار حاج غلامرضا جعفري، فرماندهان را براي ادامه عمليات کربلاي پنج توجيه مي کرد. در همين حال سراغ شهيد علي اسکندري را گرفت. بچه ها گفتند علي از عمليات آمده و مشغول استراحت است. علي به دستور فرماندهي لشکر در جمع فرماندهان گردانها حاضر شد. خستگي عمليات از سر و رويش مي باريد. وقتي فرمانده لشکر از حساسيت منطقه سخن به ميان آورد، شهيد اسکندري اجازه خواست با توجه به آشنايي او به منطقه و موقعيت دشمن، همراه بچه ها وارد عمل شود، شايد بتواند کمکي به فرماندهان ديگر کند. ولي سردار جعفري به او اجازه نداد و گفت: شما بمانيد و استراحت کنيد و در آينده به شما کاري داريم.

حجت لاسلام اقباليان:
شهيد علي اسکندري چنان به امام عشق و محبت مي ورزيد که وقتي نام مقدس امام (ره) را به زبان جاري مي کرد اشک از چشمانش سرازير مي شد. نام حضرت امام را با عظمت ياد مي کرد. اگر مي شنيد براي امام ناراحتي پيش آمده به شدت متاثر مي شد.
روزي به من گفت: فلاني تمام وجودم براي امام است. اگر حضرت امام بگويند: بمير، مي ميرم و اگر تکليفي به من کردند، تا انجام ندهم از پاي نمي نشينم.
در روزهاي آخر، علاقه اش به حضرت امام دو چندان شده بود، او با عشق به امام جبهه رفت و به شهادت رسيد.

محمد آهنين پنجه :
تمام رفتار و کردار شهيد علي اسکندري براي ما الگو بود. با اين که او فرمانده گردان بود، ولي هيچ گاه دوست نداشت کسي او را با نام فرماندهي صدا بزند وقتي به اتفاق او جايي مي رفتيم حاضر نمي شد خود را معرفي کند. قبل از عمليات کربلاي چهار در منطقه، يکي از دژباني ها مانع عبور ما شد. من بلافاصله گفتم: مگر ايشان را نمي شناسيد او يکي از فرماندهان گردان هاي لشکر است. وقتي ايشان را معرفي کردم شهيد اسکندري ناراحت شد و گفت: چرا مرا معرفي کردي، هيچ لزومي نمي بينم کسي مرا بشناسد.

حسن آقا جاني:
يک شب قبل از عمليات در کانالي به عنوان نيروي احتياط به سر برديم. آتش دشمن بسيار سنگين بود و ما در کنار شهيد اسکندري بي سيم دشمن را شنود مي کرديم.
دشمن آتش شديدي روي مواضع ما مي ريخت اما به خواست خدا هيچ گلوله اي به داخل کانالي که در آن به سر مي برديم اصابت نکرد و هيچ يک از بچه ها صدمه اي نديدند. شهيد اسکندري با آن شوخ طبعي که داشت گفت: بچه ها، انگار آنها آموزش نديده اند!
گفتم: اتفاقاً اينها بهتر از بچه هاي ما آموزش ديده اند. گفت: ولي اينها واقعاً يا کور هستند يا ناشي، اين همه آتش مي ريزند اما هيچ آسيبي به بچه ها نمي رسد. با اين کار روحيه نيروهاي ما قوي تر مي شد.

حسين معتمدي:
در همان اوايل جنگ بود که علي درسي و بحث را رها کرد و عازم جبهه شد و در مدت کوتاهي چنان رشادت و جوانمردي از خود نشان داد که مسئوليت هاي مختلفي در جنگ به عهده او گذاشته شد. به شهر که مي آمد و هر وقت از مسايل جنگ از او سوال مي کرديم او مي فرمود: بايد باور داشت جبهه تعريف کردني نيست بايد در آنجا حضور پيدا کني تا بداني جبهه ديدني است.
آن وقت هم که تصميم گرفتم به جبهه بروم به خاطر قد کوچکم مانع اعزام من شدند. گفتم: علي اگر مي تواني کاري برايم انجام بده! ولي او گفت: خواستن توانستن است. هر زمان که بخواهي مي تواني در جبهه حضور پيدا کني.

همسر شهيد :
تمام دوران کوتاه زندگي مشترک من با شهيد بزرگوار علي اسکندري برايم خاطره بود. باور کنيد من از خوبي هاي او درس زندگي آموختم. او چنان مهربان بود که هيچ گاه محبت او را فراموش نخواهم کرد.
با اين که علي تازه ازدواج کرده بود اما هيچ به زندگي دل نبست. او تنها آرزوي شهادت داشت. هميشه از من مي خواست تا دعا کنم به اين آرزو نايل آيد. اين خواسته قلبي علي بود.


مادر شهيد:
علي هميشه مي گفت: مادر تو در صبر و بردباري بايد مثل مادر وهب باشي اگر سرم را هم برايت آوردند به طرف دشمن پرتاب کني. تو بايد بعد از اين شش سالي که به جبهه رفته ام آمادگي داشته باشي. هيچ وقت ناراحت نشوي و براي من گريه نکني. گاه مي نشست و براي من از شهادت و جايگاه رفيع شهيدان مي گفت.
با اين حال هر وقت جبهه مي رفت او را از زير قرآن عبور مي دادم و پشت سرش آب مي ريختم و بدرقه اش مي کردم. مي گفتم پسرم تو را به خدا مي سپارم. من راضيم به رضاي خدا.

حسن آقاجاني:
در عمليات کربلاي پنج به عنوان بي سيم چي در خدمت شهيد بزرگوار علي اسکندري بودم. او دائم مي گفت: مي دانم در اين عمليات شهيد مي شوم ولي دوست دارم در آخر عمليات تيري به قلبم بنشيند و به شهادت برسم.
چند روز بعد من مجروح شدم، بچه ها مرا به پشت جبهه منتقل کردند اما روزهاي آخر عمليات خبر شهادت علي را شنيدم. وقتي، نحوه شهادت او را پرسيدم گفتند: تيري به قلب علي نشست و او به آرزوي خود رسيد.

امير اسکندري ،برادر شهيد :
زندگي ايشان سراسر براي ما خاطره بود هم? رفتار و کردارشان هم همين طور همه براي ما خاطره است يکي از خاطراتم از اين برادرم اين است که در عمليات کربلاي يک ما با هم بوديم ايشان آنجا با يک دسته بودند يک گردان از محاصره درآمده بودند در حضورشان. ما از بچگي با يکديگر هم بازي بوديم هم? مسائل در ذهنم مانده و خاطره از ايشان زياد دارم.

خيلي خوب واقعاً براي ما نمونه بود و ما از رفتار و برخوردهاي ايشان درس مي گرفتيم هم? محرمات را ترک مي کرد واجبات را انجام مي داد نماز جمعه اش ترک نمي شد نشد که نماز يکي از روزهايش را ترک يا قضا کند.
نماز جمعه، دعاي کميل و توسل، ختمهاي شهدا شرکت مي کرد اصفهان که بودند شب جمعه يا صبح جمعه گلزارشهدا رفتنش ترک نمي شد.
فعاليت زيادي داشت هم از نظر سياسي هم از نظر اجتماعي و در دوران انقلاب هم فعاليت زياد مي کرد مطالعه هم زياد مي نمود اوقات بيکاري و شب ها موقع خوابيدن کتاب مطالعه مي کرد عبادتش هم که جاي خود داشت.
کتابهاي آيت الله دستغيب و نهج البلاغه و يک سري کتابهاي ديگر.
تا دوم هنرستان فني خوانده بود. دوران دبستان را در اصفهان مدرسه خيام دور? ـ راهنماي را در مدرسه شهيد چمران و هنرستان را در هنرستان فني سروش اصفهان خواند.
ايشان براي رفتن به جبهه ترک تحصيل نمود سال 1359 بود که براي رفتن تبليغات زيادي شد البته بعد از 2 سال هنرستان خواندن ترک تحصيل نمود وقتي مي آمد مرخصي به هنرستان مي رفت و بچه ها را براي رفتن به جبهه تشويق مي کرد بارها به خود من گفته بود اگر خواستي بيايي سعي کن دل بکني و زود بيايي بالا آن جا که با هم باشيم هميشه تشويق مي کرد که زود بياييد بالا.
در دوران انقلاب در تظاهرات بود و در برنامه هاي شعارنويسي روي ديوارها و پخش اعلاميه ها شرکت مي کرد بعد از انقلاب کميته ها داير شد رفت در کميته و بعد هم در سپاه تا اينکه رفتند منطقه.
در دوران انقلاب يک دفعه باتون خورده بود ولي به زندان نرفته بود .
فعاليت هاي خود را از چه سالي آغاز نمود؟
از همان اوايل انقلاب که سال 57 و تظاهرات و راهپيمايي بود.
بعد از پيروزي انقلاب چگونه بود؟
اوايلش يک مقدار در کميته و سپاه بودند و بعد هم به منطقه رفتند.
روحيه ي خيلي خوبي داشت. وقتي که 10 الي 12 روز به مرخصي مي آمد بعد از گذشت چند روزي کسل مي شد مي گفت مي خواهم بروم جبهه چون آنجا روحيه بچه ها قوي است و مي تواند انسان از آنها روحيه بگيرد. خيلي علاقه به رفتن داشت البته ايشان خودش روحيه ها را تقويت مي کرد.
مدتي لشگر امام حسين بودند، يک مدت در لشگر نجف و مسئول رزمي بودند ، چند وقتي تقريباً يک سال آمده بود به قم يک دفعه با گردان امام سجاد در عمليات کربلاي يک مجروح شد که پايش قطع شد آمد عقب بعد هم که در گردان موسي بن جعفر در عمليات کربلاي 4 يا 5 بود که بعد از آن هم ديگر به شهادت رسيدند.
در تمام عمليات مثل، فتح المبين، آزادسازي بستان، والفجر 8 ، 9 کربلاي يک ، دو ، سه و چهار.
حدود 10 الي 15 بار مجروح شدند. دفعه آخري که مي خواستند بروند من خودم منطقه بودم ولي معمولاً که مي خواست برود جبهه يک مقداري وصيت مي کرد که سعي کنيد راه شهدا را ادامه داده و امام را تنها نگذاريد.
حدود 7 الي 8 روز قبل از اينکه جنازه اش بيايد يکي از دوستانشان تلفن زد و به خانواده اطلاع داد البته من چند روز جلوترش اطلاع داشتم بچه ها برايم خبر آورده بودند ولي به خانواده نگفته بودم. فکر کنم هدفشان برافراشته شدن پرچم اسلام بود.عقيده خودش بود که دفاع از اسلام و ميهن و همراهي امام نمايد.

محمد آهنين پنجه:
مدت زيادي نبود، که ما با شهيد اسکندري دوست شده بوديم و در اين مدت يک ماه خاطرات زيادي از شهيد دارم. يک نمونه اش پيرامون مسائل عبادي ايشان بود که علاقه خاصي او به دعا داشت و دعاي توسل يا دعاي کميل را که ايشان قرائت مي کردند خيلي با سوز و گداز بود کمتر کسي بود که اين مسائل را درک نمي کرد که موقعي که ايشان شروع مي کرد به دعا خواندن هم? آن افرادي که آنجا حاضر بودند شروع به گريه کردن مي نمودند خاطر? ديگر ما از ايشان اين است که قبل از عمليات کربلاي 5 گفته بودند شما از کل سه گروهان، دو گروهان نيرو بياوريد به خاطر حساس بودن اين عمليات بعد ايشان با من صبحت کرد و گفت نظر شما در اين مورد چيست؟ ما هم که يکي از نيروهاي تحت امر ايشان بوديم همچنين مسئول يکي از گروهان هاي او بوديم لذا صلاح بر اين بود که يک مشورتي بشود يک گروهان که زمين گذاشتيم اين بچه هايي که عقب مانده بودند واقعاً دوست داشتند به صف خط شکن ها بپيوندند و همه دور شهيد اسکندري حلقه زده بودند گريه زاري مي کردند شهيد اسکندري هم با آنها هم ناله شد ايشان واقعاً علاقه وافري نسبت به بسيجي ها و رزمندگان اسلام داشت.
ما حدود يک ماه بود که آشنا شده بوديم ولي به يکديگر عجيب علاقه پيدا کرده بوديم .خودم به او گفتم که به شما علاقه خاصي دارم کلاً هم? رفتار و کردارش براي ما الگو بود. ايشان با اين که فرماند? گردان بود ولي وقتي با همديگر اين طرف و آن طرف مي رفتيم حاضر نمي شد خودش را معرفي کند .حتي يک شب قبل از عمليات کربلاي 4 ايشان خيلي جوش مي زد که برويم و زودتر تکليف گردان را روشن کنيم .با همديگر راه افتاديم و رفتيم به منطقه عملياتي در بين راه يک دژباني بود که ايشان حاضر نشد خودش را به آنها معرفي کند. من گفتم که او يکي از فرمانده گردان هاي لشگر علي بن ابيطالب است که ايشان مقداري از حرف من ناراحت شد مي گفت شما چرا اين کار را مي کنيد اصلاً دوست نداشت کسي او را بشناسد و سعي بر اين داشت که آن مسئوليتي را که در قبال کارش دارد را پنهان نگهدارد. اين يکي از اوصاف خوبش بود اين مظلوميتش و رفتار و حرکاتش همه براي ما درس بود. با يک بسيجي که مي خواست از گردان برود يا به گردان بيايد خيلي برادرانه صحبت مي کرد حتي مي نشست با او يکي دو ساعت صحبت مي کرد و قانعش مي نمود. از آن افرادي نبود که حرفهايش را با اجبار به کسي تحميل کند و کسي از او رنج ببرد.
شب عمليات کربلاي 5 آن قدر خونسرد بود که من يکي دو بار گفتم اين خونسردي شما براي من درس است. همچنين روحيه بالايي داشت ما به جايي رفته بوديم که با عمق دشمن و دل دشمن فاصل? چنداني نداشتيم. من خيلي جوش مي زدم که بلند شو برويم يک جاي ديگر اگر تا صبح اينجا بمانيم امکان دارد مسائلي پيش بيايد و فردا نتوانيم جوابگو باشيم. ايشان با خونسردي مي گفت حالا صبر کن نيم ساعت ديگر. از روحيه بسيار بالايي برخوردار بود بارها به او مي گفتم اين روحيه ات براي همه کس قابل قبول نيست اين را ما اولين باري بود که مي ديديم ايشان يک چنين روحي? بالا و خونسردي کاملي در اين عمليات دارد.
ايشان همين طور که پشت خاکريز بوده درگيري سختي در گرفته بود که يک تير دشمن به قسمت سينه و قلب شهيد اسکندري مي خورد و او را در جا به شهادت مي رساند. جاد? شلمچه بصره نزديکهاي جزيره بوارين بود.
روحيات و اخلاقش براي ما درس بود در زندگي. با اين بچه ها که سرکار داشت هميشه مخلص اين بسيجي ها بود.هميشه مي گفت يک کار بکنيد که اين بچه هاي بسيج از ما راضي باشند که مبادا خداي نکرده وقتي اينها و ما شهيد شديم جايگاه اينها از ما در بهشت بهتر باشد و پيش آنها روسياه باشيم. علاق? وافري به اين بسيجي ها داشت.
خيلي خاصعانه و خاشعانه برخورد مي نمود من بعضي اوقات مي گفتم آقاي اسکندري شما سعي نکنيد خودتان مظلوم باشيد چون الان دوره اي نيست که کسي بخواهد مظلوم باشد و حرف نزند،حرف خودت را بزن !مي گفت: نه باشد آخر جنگ الان ارزش اين حرفها راندارد. مي گفتم شما مي خواهيد از حق دفاع کنيد بايد يک مقدار اين مظلوميت را کنار بگذاري. اين طور که من از برادرش هم پرسيدم اين حالت مظلومي ايشان فقط در جبهه نبوده بلکه در اينجا هم مقداري اين مسئله صدق مي کرده و اين مظلوميت و خضوع و خشوع ايشان براي ما درس بود .من از ايشان به عنوان يکي از شهداي مظلوم جنگ ياد مي کنم در رد? شهيدان مظلوم آيت الله بهشتي و شهيد بنيادي و رجايي و باهنر اينها شهداي مظلوم ما هستند که واقعاً نامشان براي هميشه در تاريخ جاودان خواهد ماند.
شهدا هستندکه وقتي خونشان که به زمين ريخته مي شود اين را به ما مي گويند که اگر امروز ما کشته شده ايم بدان که در راه حق کشته شده ايم اگر انسان واقعاً انصاف داشته باشد و اين خون شهدا را ببيند،الحق و الانصاف بايد راه آنها را ادامه دهد چرا که بر همه واجب است دفاع از حق و دفاع از خون شهيدان بکنيم انشاءالله که ما و بقيه همرزمانش بتوانيم تا آنجايي که در توانمان است مبارزه بر عليه کفر همان راه شهيد را ادامه دهيم.

حسن آقاجاني:
بنده بيسم چي اش بودم و در قبل از عمليات و قبل از شهادتشان در خدمتشان بودم. بنده مجروح شدم که به پشت جبهه منتقل گشتم . در عمليات کربلاي 5 با ما صبحت مي کرد ايشان کاملاً از شهادت خودشان اطلاع داشتند مي گفت من مي دانم که شهيد مي شوم در اين عمليات ولي دوست دارم آخرهاي عمليات شهيد بشوم و اگر تير خوردم دوست دارم آن تير به قلبم بخورد اين را موقعي که مي خواستيم از هم جدا شويم گفت به من البته بعد از 5 الي 6 روز من اينجا شنيدم که گفتند شهيد شده آن لحظه جرقه اي در مغزم احساس کردم بعد از بچه ها پرسيدم که چه شده ترکش خورد يا تير خورد؟ گفتند تير به قلب و سينه اش خورد من فوراً ياد آن روزي افتادم که مي خواستيم از هم جدا بشويم.
يک خاطره ديگري که از او داشتم اينکه قبل از عمليات در کانال بوديم قرار گاه کربلا عمليات را شروع کرده بود قرار بود شب ديگر لشگر ما خط را بشکند. گردان ما خط شکن بود آتش دشمن خيلي سنگين بود . ما اتفاقاً پهلوي هم خوابيده بوديم و داشتيم از عراق با بي سيم شنود مي کرديم اينها هم آتش مي ريختند ولي در کانال نمي خورد. ايشان با شوخي مي گفت اينها آموزش نديده اند ما گفتيم منظورتان چه کساني است؟ گفت :همين عراقي ها را مي گويم گفتيم ـ برعکس اتفاقاً مي گويند که اينها بهتر از بچه هاي ما آموزش ديده اند. گفت: اينها واقعاً کور هستند شما ببينيد اين همه مهمات مي ريزند ولي هيچ اثري روي بچه هاي ما ندارد حتي روحيه بچه ها قوي تر مي شود.
ايشان براي ما نمونه بود مثلاً بنده که بيسم چي او بودم اگر يک کار اشتباهي مي کردم فوراً مرا نصيحت مي کرد و توصيه مي نمود که بهتر است شما فلان کار را انجام دهيد. ما آن را که انجام مي داديم وقتي سر صحبت باز مي شد ايشان خيلي از ما عذرخواهي مي کرد که ما شرمنده و خجالت زده مي شديم بعد يک موقع سر فرصت به او مي گفتيم آقاي اسکندري شما که کار اشتباه نکرديد شما فرمانده هستيد وظيفه تان است که ما را نصيحت کنيد ما از اينکه کارمان بهتر مي شود خيلي خوشحال مي شويم شما نبايد عذرخواهي بکنيد. مي گفت من فکر مي کردم شايد شما ناراحت بشويد ما مي گفتيم اين که ناراحتي ندارد ما از اين که شما عذرخواهي مي کنيد بيشتر ناراحت مي شويم بعد مي گفت من آخر دلم قرار نمي گيرد. قبل از عمليات سخناني براي بچه ها داشت که گريه اش گرفت و نتوانست سخنانش را تمام کند .عده اي از بچه ها به قدري گريه کردند که نتوانست صبحت هايش را تمام کند به بچه ها گفت هيچ کدام از شما نبايستي از دست من ناراضي باشيد ـ طوري نباشد که آن دنيا امام زمان جلوي مرا بگيرد و بفرمايد سربازان من از دست تو ناراحت هستند. اگر يک وقت اشتباهي از من ديده ايد من حاضر هستم قصاصم کنيد تا شب عمليات وقتي نمانده بچه ها از اين خلوص نيت گريه مي کردند.
ايمانش واقعاً در تمام گردان بسيار قوي بود و نمونه بود در همان سخناني که قبل از عمليات داشتند مي گفت برادران نماز شبتان ترک نشود با خداي خودتان رازونياز کنيد. نگذاريد دعايتان ترک شود آنهايي که سالم مي روند پشت جبهه پيام خون شهيدان را برسانند. آنهايي که نق مي زنند اگر نتوانستيد با اعمال خوبتان آنها را به راه راست هدايت کنيد اگر نشد و مي بينيد منافق هستند با آنها مبارزه کنيد .بايد ايمان ما طوري باشد که اگر رگبار در سينه ما قرار گرفت يا زير تانک له شديم با خداي خودمان حال کنيم. بچه ها از اينکه ايشان حداقل در 95% عملياتها شرکت داشت از شجاعت او تعجب مي کردند از نظر ايمان قلبي و از نظر رزم توصيه مي کرد و مي گفت ما حال مي کنيم وقتي که رگبار در سينه امان جا مي گيرد .

از روزي که ايشان مسئول گردان شدند تا آن موقعي که من مجروح شدم با يکديگر بوديم حتي در يک سنگر بوديم حدود 30 الي 32 روز مي شد ولي قبلاً آشنائي نداشتيم و رفتارش بسيار عالي بود.
درگردان موسي بن جعفر(ع)بوديم و ايشان مسئول گردان بودند. بعضي از بچه ها مي گفتند که خانواد? ايشان خبر ندارند که او مسئول گردان است. تا آن جايي که مي توانست کار مي کرد. وقتي ما مي ديديم اين قدر ايشان کار مي کند خجالت مي کشيديم و شب ها مي مانديم پهلويش همکاري مي کرديم . مي گفت برادران شما برويد بخوابيد ولي ما خجالت مي کشيديم بيشتر سعي مي کرديم که سنگرمان را از ايشان جدا کنيم چون فرمانده بود و احترامش واجب ولي ايشان مي گفت نه برادران من هم مثل خودتان هستم خيلي به ما و بسيجي ها علاقه داشت .بنده خودم بسيجي هستم اصلاً ايشان خيلي براي حتي فرمانده گردانها هم نمونه بود .
دريک عمليات بچه ها در کانال بودند که ما رفتيم پيش آقاي جعفري مسئول لشگر بود.مثل اين که نقشه عمليات تغيير کرده بود ايشان مي گفتند که شما از کجا بايستي خط را بشکنيد .بچه ها خسته بودند معاون ايشان آقاي کُرداري بود. خيلي اصرار داشتند که ما برويم مي گفتند به ايشان شما از صبح تا حالا خسته شده ايد. بعد ايشان مي گفتند نه بيسم چي را عوض مي کرد يک بار من با ايشان مي رفتم يک بار هم فرد ديگري که بچه ها خسته نشوند مي رفت و خط را شناسايي مي کرد. هميشه خودش مي رفت خيلي علاقه داشت که در عملياتها باشد مي گفت من خيلي دوست دارم شهيد بشوم .تنها آرزويش همين بود که البته به آرزوي خود رسيد ما مي پرسيديم آيا آرزوي ديگري هم داريد؟ مي گفت: نه فقط دوست دارم شهيد بشوم ولي ناراحتم که در عمليات آينده شرکت نمي توانم بکنم و سرنوشت جنگ را هرچه که باشد شاهد باشيم که البته شهيدان شاهد اين هم هستند.
هميشه سفارش به خواندن نماز شب مي کرد به همه گردان مي گفت البته اعمالش خود يک سفارش بود به دعا خواندن و مخصوصاً مطالعه را بسيار سفارش مي کرد که وقتي من از ايشان ميزان تحصيلاتش را پرسيدم گفتند تا دوم دبيرستان خوانده ام در حالي که من خودم محصل هستم يک عده از بچه ها معلم و فوق ديپلم و ليسانس آن جا بودند. وقتي که يک جدولي حل مي کرد يا از اطلاعاتش براي معلم هايمان مي گفتم آنها باور نمي کردند و مي گفتند حتماً بيشتر خوانده ولي به شما نمي گويد مي گفتم نه ايشان گفته دوم هستم.
کتابهاي شهيد دستغيب و شهيد مطهري مي خواندند به نهج البلاغه و قرآن زياد علاقه داشت مي گفت روخواني قرآن فقط کافي نيست ببينيد قرآن چه مي گويد قرآن و کتابهاي علمي زياد مي خواند.
يکي از سفارشات برادر اسکندري اين بود که براي جبهه تبليغات بکنيد و پيام من اين است که برادران تا آن جايي که مي تواند بروند جبهه . آن طوري که امام گفتند واجب کفايي است بروند جبهه و پشت جبهه اي ها نق نزنند به نظر من اگر شخصي از نظر اخلاقي بدترين افراد باشد يک بار به جبهه برود و برگردد درست مي شود خودشان بروند و مشاهده کنند الان زمان جنگ است ما بايد از همه نظر بسازيم و صبر و استقامت داشته باشيم.

نرگس پيرامند ،همسر شهيد:
خوبي هايش و درسهايي که در زندگي به من داد برايم خاطره است. هميشه مي گفت تو دعا کن من شهيد بشوم يا مي گفت دعا کن خدا يک منزلي به ما بدهد که ما هرچه زودتر برويم و در آن زندگي کنيم که البته ايشان الان بهترين منزل را دارد.
9 ماه بود ازدواج کرده بوديم که شهيدشد.
رفتار و کردارش خيلي خوب بود و اسلامي بود به من هم ياد مي داد که رفتار و کردارم اسلامي باشد و در آينده بتوانيم فرد مفيدي باشيم در جامعه .
در کارهاي خانه راهنمائي ام مي نمود ارشاد مي کرد و راه و رسم زندگي را ياد مي داد.
آشنايان واقوام مي گويند که او خيلي خوب بود همچنين اخلاق و رفتار و ايمانش بسيار خوب بود حيف بود که برود درست است که او پيش خداست . هميشه به خدا مي گفت مرا ببر ولي خوب حيف بود که برود من حدود 9 ماه بود که با شهيد عقد بسته بودم که در همين 9 ماه بسيار من را درس مي داد.
من بايستي راه او را ادامه دهم ايمانم و حجابم را حفظ کنم از وسواس شيطاني خود را حفظ کنم.

پروين کشاورز،مادر شهيد :
گويا خداوند اين را از بچگي براي جنگيدن خلق کرده بود.از همان اول کودکيش در کلاس سوم نقاشي هايش همه توپ و تانک بود که من وقتي بزرگ شده بود مي گفتم مادر نقاشي هايت را نگهدار که اگر شهيد شدي من به آنها افتخار کنم و الان نقاشي هايش هست يا مثلاً اگر اسباب بازي درست مي کرد توپ و تانک بود.وقتي اين فيلم ايران در جنگ را نگاه مي کرد مي گفت مامان ببين چه خوبند. علاقه عجيبي به جنگ داشت اگر بازي با خودش مي کرد همه فيلم هاي جنگي بود با دوستانش هم بازي مي کرد همين طور مي گفتم تو چقدر جنگي هستي مي گفت خوب مامان من دوست دارم. از وقتي که بزرگتر شد و به راهنمايي رفت تازه انقلاب شروع شده بود که ايشان 13 الي 14 سالش بود ولي طوري بود که پاسبانها با باتون او را کتک زده و دنبالش کرده بودند اين طور انقلابي بود. کسي جرات نداشت کوچکترين حرف را بر ضد انقلاب جلويش بزند . از بچگي روحيه اش عجيب بود من که مادرش هستم تا الان او را درست نشناختم .يک دفعه مثلاً بگويد مادر من چکاره هستم يا فرمانده هستم ابداً کوچکترين حرفي از اين مسائل نمي زد. مي گفت من يک سرباز هستم که با اين لباس خدمت به اسلام مي کنم تو مادر من بايستي مثل مادر وهب باشي اين حرفش هميشه توي گوش من هست گفت اگر يک موقع سر من را هم آوردند تو بايد آن را به طرف دشمن پرتاب کني. مي گفتم باشد مي گفت مامان تو ديگر عادت کرده اي شش سال است که من مي روم جبهه و برمي گردم تو بايستي آمادگي داشته باشي يک وقت ناراحت نباشي و براي من گريه نکني من هميشه پيش بچه ها مي گويم مادرم شير زن است. اين قدر تعريف تو را مي کنم وليکن تو خود دار باش. يک موقع مي نشست مي گفت مي خواهم از شهيد برايت بگويم مثلاً چه خصوصياتي شهيد دارد .چقدر آن دنيا ارزش دارد همه اينها را براي من تعريف مي کرد من هم به حرف هايش گوش مي دادم .هيچ گاه نشد که به او بگويم نرود و هرگاه مي خواست برود خوشش نمي آمد که من رويش را ببوسم از زير قرآن ردش مي کردم آب پشت سرش مي ريختم مي گفتم تو را به خدا مي سپرمت عمر دست خداست هرچه که خدا بخواهد ،بشود. چه اينجا باشي چه آنجا همان مي شود و فرق نمي کند اين خيلي خوشش مي آمد وقتي زن گرفته بود مي گفتم مادر تو ديگر زن گرفته اي مي گفت نه من زن گرفتم که ايمانم قوي بشود و کامل بشود، براي چيز ديگري زن نگرفته ام. اين چيزها نمي تواند سد راه من شود که من به جبهه نروم .ما گفتيم باشد هر جوري که تو راضي هستي ما هم همانطور راضي مي باشيم. خلاصه خيلي علاقه به جبهه داشت اگر دو سه روز اينجا مي ماند مي گفت من اينجا حوصله ام سر مي رود آنجا يک حال و هواي ديگري دارد .هميشه توي خودش بود .مي گفت اين دنيا براي من کوچک است حتي در نامه ها و وصيت نامه اش هم هست که الان ما يک وقت مي خوانيم نوشته اين دنيا براي من کوچک است و آرزوي شهادت مي کرد . دعاي کميل را هميشه مي رفت سر قبر شهيدان مي خواند. يک دفعه ساعت 10 شب بود که يادم است دوستش شهيد شده بود در اصفهان، گفتم :علي ديشب کجا بودي گفت يک جاي خوبي گفتم کجا؟ گفت رفتم بغل قبر دوستم که شهيد شده بود خوابيدم .هميشه مي گفت دوستانم رفتند من ماندم مي گفتم مادر ناراحت نباش عمر دست خداست هرگاه خدا بخواهد قست تو هم خواهد شد. اگر هم مانديد بر فرض خدا خواسته که بمانيد و کار براي اسلام بکنيد .من الان که شهيد شده فهميده ام که آنجا فرمانده بوده هميشه خودش را کوچک حس مي کرد اين قدر مظلوم بود که خدا مي داند نه اذيتي نه آزاري از بچگي مظلوم بود نه به زور از ما لباس مي خواست نه به زور از ما پول مي خواست ابداً هيچ کاري به اين کارها نداشت. خيلي متواضع بود هميشه اگر يک چيزي بود مي گفت فکر بيچاره ها باشيد فکر آنهايي که ندارند مامان اين دنيا که فايده ندارد دل به اين دنيا نبنديد تازه به ما هم نصيحت مي کرد در حدود 21 سال که با او بودم جز خاطرات خوب از او ندارم فقط از او خوبي بياد دارم.
اگر يک وقت ناراحت بود يا اينکه از چيزي عصباني مي شد سعي مي کرد با خوبي و خوشرويي حرف بزند. اگر من ناراحت بودم زود از دلم درمي آورد. خيلي خوش اخلاق و خوش رفتار بود همه چيزش روي ايمانش بود. جز ايمان داشتن و قرآن خواندن کار ديگري نداشت. هميشه به امام دعا مي کرد توي نامه هايش هم هست که به امام دعا کنيد. هميشه اين جمله حرفش بود ما هم هميشه به حرفش گوش مي داديم .ايشان از اول در هم? جبهه ها و حمله ها به جز حصر آبادان بعد از حصر آبادان در حمله هاي ديگر شرکت داشت، 6 الي 7 بار مجروح شد تير خورد توي صورتش، توي پايش، همه جايش اما با اين وجود تا خوب مي شد مي رفت. اين بار آخري که تابستان بود زخمي شد عقب پايش قطع شد خد امي داند که چقدر دکتر مي رفت مي گفت اگر شده خارج بروم، مي روم که اين پايم خوب شود و من دوباره بتوانم برگردم و به اسلام خدمت کنم. اگر يک وقت حمل? کوچکي مي شد و نبود من که مادرش بودم ناراحت مي شدم مي گفتم علي جايت آنجا خالي است .چرا تو نبايستي الان آنجا باشي واقعاً خودم هم دوست داشتم و افتخار مي کنم که خداوند عالم همچين پسري را و همچين امانتي را داد و امانتش را پس گرفت.
روحيه اش خيلي عالي بود. اين قدر ذوق مي کرد که مي خواهد برود خدا مي داند که اصلاً سر از پا نمي شناخت براي جبهه رفتن ،خيلي علاقه و ذوق و شوق داشت. دوست داشت 24 ساعت تمام شبانه روز هم? عمرش را در جبهه باشد و خدمت کند. هميشه با اين بچه هايي که مي خواست اينها را بسازد در اين رابطه با آنها کار مي کرد .يک وقت به او مي گفتم مادر اين دوستان تو هنوز کوچک هستند مي گفت نه مادر من مي خواهم به اينها آمادگي بدهم و اينها را بسازم براي اسلام. کلاً همه کارهاي او برايمان الان خاطره است. از اين بچه ها جز خوبي و ايمان چيز ديگري ياد نمي کنيم اين قدر اين بچه آرزوي شهادت مي کرد و واقعاً به آرزويش رسيد موقعي که شهيد شد دوستش بالاي سرش بوده. ايشان آمد و اينجا به ما گفت ايشان جلوتر خواب ديده بود و به همه گفته بود که من در اين حمله شهيد مي شوم. تير هم به قلبم مي خورد. البته وقتي در حمله هم بالاي خاکريز بوده تير به قلبش مي خورد.
گفته بود من از خدا مي خواهم که اين محوري که بايستي من بگيرم را حتماً بگيرم بعداً شهيد بشوم البته همين طور هم مي شود دوستش مي گفت من بالاي سرش بودم دو دفعه گفت يا حسين مانند اينکه کسي را مي بيند لبخندي زد و گفت يا مهدي و خودش خوابيد روي زمين.
سفارشش هميشه اين بود مي گفت مامان نمازتان را سروقت بخوانيد دعاي کميل و توسل يادتان نرود با دوستان و آشنايان به خوبي رفتار کنيد و صل? رحم را به جا آوريد. خيلي سفارش انجام عبادات خدا و اسلام را مي نمود هميشه مي گفت از دوري من ناراحت نشويد .
يک خانمي زنگ زد و گفت پسر شما شهيد شده فردا مي آورنش وليکن يک هفته طول مي کشد تا اين که يک هفته بعد جنازه آمد در طول اين هفته خيلي به من سخت گذشت اما آن روزي که رفتم و او را ديدم واقعاً يک صبر خدايي به من داده شد گويا يکي دست روي قلبم گذاشت و من ديگر ساکت شدم به آن صورت گريه و زاري نمي کنم. هميشه ياد حرفهايش مي افتم که مي گفت مامان صبور باش براي من گريه نکن ناراحتي نکن من هم سعي مي کنم همانطور باشم درست است که وقتي اولاد انسان از دست برود انسان خيلي ناراحت مي شود و دلش مي سوزد اما چون در راه اسلام بود امانتي بود که خدا داد و خيلي خوشحالم که در اين راه از دستم گرفت و باعث افتخار و سربلندي ما شد.
آن موقعي که کوچکتر بود تا آن جايي که مي توانست به من کمک مي کرد ولي بعداً که يکي از دستانش تير خورده بود و يکي هم موج گرفته بود کارهاي سنگين به آن صورت نمي توانست بکند ولي کارهاي سبک چرا انجام مي داد
بستگان جز خوبي چيزي ديگر پشت سرش نمي گفتند که اين پسر صبور و سربه زير بود و واقعاً مظلوم بود .خيلي از تجملات ظاهري بدش مي آمد. مي گفت مامان اين کارها چيست اصل کاري آنجا است اينجا همه تظاهر است. البته آن طور که مي خواست شد من هرکاري کردم تزئيني به اين مراسمش داده باشم تا هفتش نشد .همانطور که دل خودش مي خواست شد ساده و بي ريا و غريب وار من بعضي اوقات اين قدر دلم مي سوزد مي گويم اين اينقدر غريب بود که واقعاً مثل امام حسين بود مثل امام حسين هم شهيد شد.

از سني که هنوز به تکليف نرسيده بود هنوز خيلي کوچک بود ، روزه مي گرفت. ما مي گفتيم هنوز به تو واجب نيست مريض مي شوي مي گفت نه بايستي از حالا بگيرم تا عادت کنم تقريباً از 13 سالگي به طور مداوم در ماه رمضان روزه بود .الان مي توانم بگويم نه يک نماز قضا دارد نه يک روز? قضا ولي اگر در جبهه مريض شده چون ضعيف بود من نمي دانم و اگر دو روزي مي آمد اينجا مي گفت روز? قرضي مي خواهم بگيرم. اگر دو روز روزه مي گرفت حالش به هم مي خورد اين بُنيه خدايي بوده که مي توانست آنجا اين قدر بجنگد واقعاً کار خدا بود .مي گفت من دارم مي روم به اميد آن روزي که در کربلا سماور روشن کنم و چاي درست نمايم که شما بياييد آنجا هر وقتي که مي خواست برود اين را مي گفت من هم مي گفتم انشاءالله موفق باشيد. سلام مرا به رزمندگان برسان و احوالپرسي بکن انشاءالله پيروز شويد و دشمن نابود مي گردد.

مردم ايران که الحمدالله ديگر خودشان مي فهمند و مي دانند همه ديگر فهميده هستند حرفهاي ضدانقلابي نبايد بزنند که اين شهدا ناراحت شوند يکي همين شهيد خودم خيلي ناراحت مي شد و بَدَش مي آمد اگر کسي کوچکترين حرفي را بر عليه انقلاب مي زد. ديگر با او سلام و عليک يا رفت و آمد نمي کرد بايستي ما هم دنباله رو اينها باشيم اينها کار حسيني کردند ما هم بايستي کار زينبي کنيم و به خواسته آنها رفتار کنيم.

افسانه اسکندري، خواهر شهيد :
من چند سال از او بزرگتر بودم و اولين دختر خانواده بودم او هم اولين پسر خانواده بود تقريباً بيشتر با هم نزديک بوديم از لحاظ عاطفي و غير از اينکه خواهر و برادر بوديم با يکديگر دوست هم بوديم .علي از وقتي که جبهه رفت بيشتر نامه هايش را براي من مي فرستاد به من مي گفت منشي. پشت نامه هايش مي نوشت فقط منشي باز کند و منشي جواب دهد. عکس مي فرستاد مي گفت منشي توي آلبوم بگذار يک خاطره اي که از ايشان دارم و هيچ کس به آن اشاره نکرد اين شوخ طبعي اش بود. هرجايي که بود نمي گذاشت کسي ناراحت باشد مرتب حرفهايي مي زد و کارهايي مي کرد که طرف از ناراحتي دربيايد چه در جبهه چه در اينجا. اگر يک موقع خودمان توهم و ناراحت بوديم هميشه يک حرفي مي زد و يک کاري سر سفره مي کرد که همه را بخنداند و خوشحال کند. مي گفت من آنجا که هستم در جبهه با بچه ها از اين طرف و آن طرف مي گويم و مي خنديم اينجا که مي آيم دلم نمي خواهد کسي ناراحت باشد يا گرفته باشد .
يادم است وقتي مي آمديم آلبوم عکس هايش را با همديگر درست کنيم دوستانش که شهيد مي شدند خيلي ناراحت مي شد. مي گفتم: علي چه شده؟ مي گفت: رمضاني شهيد شده يک بار ديگري گفت: کلهر شهيد شده، کاردان پور شهيد شده هم? دوستانش را يکي يکي مي گفت که شهيد شده اند بعد مي گفت همه رفتند و لياقت داشتند بروند فقط من لياقت ندارم من انداز? يک انگشت کوچک آنها لياقت ندارم که شهيد بشوم. من دلداريش مي دادم مي گفتم خدا براي هرکسي يک عمري قرار داده و هرکسي يک اجري دارد رزمنده يک اجري دارد و شهيد يک اجري دارد. شايد خدا خواسته تو بيشتر آنجا بجنگي و بعد شهيد بشوي .مي گفت اين حرفها را نزن که دلم را خوش کني من لياقتش را ندارم وقتي با هم مي رفتيم گلزارشهدا از دوستانش تعريف مي کرد. مي گفت فلاني اين طور بود و کجا با هم بوديم خاطره از او تعريف مي کرد بعد مي گفت اگر من شهيد شدم وقتي که آمدي گلزار سر مزارم ابتدا اگر آشغالي ريخته جمع کن و آنجا را تميز کن مرتب آب مي ريزي بعد مي نشيني يک سوره قرآن برايم مي خواني اگر نوار آهنگران داري با ضبط مي آوري بالاي سرم گوش مي کنم ،يادتان نرود. مي گفتم: اين حرفها چيه مي زني !مي گفت: نه اگر من شهيد شدم به وصيت من عمل کنيد !گفتم: خيلي خوب ما يادمان نمي رود .مي گفت: در بين خواهرهايم تو را بيشتر دوست دارم دلم مي خواهد که مثل حضرت زينب باشي اگر من شهيد شدم مقاومت کني و استوار باشي جلوي دشمنان خم به ابرو نياوري وقتي که ما رفتيم جناز? ايشان را ديديم چون مقداري در معرض باد و سرازيري قرار گرفته بود سر و گردنش يک کمي سياه شده بود من ابتدا تعجب کردم که چرا اين طور است بعد که بالاي سرش نشستم ديدم نه صورت خودش است بعد خدا يک صبر عجيبي به من داد و در دفنش کمک کردم گره هاي کفش را خودم زدم و اسمش را روي سينه اش نوشتم و دستمال به صورتش کشيده و به عنوان تبرک نگهداشتم. بالاي سرش نشستم و صحبت کردم با او الان يادم نيست که چه گفتم از او طلب شفاعت کردم خيلي با او صحبت کردم همه گريه مي کردند و مي رفتند من يک مقاومت عجيبي داشتم. ايشان هم گويي خوابيده بود و من بالاي سرش نشسته بودم من البته به وصيتش عمل کردم تا آنجا که مي توانستم مقاومت کردم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : اسکندري , علي ,
بازدید : 190
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,570 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,671 نفر
بازدید این ماه : 4,314 نفر
بازدید ماه قبل : 6,854 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک