فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در خانواده اي مذهبي و زحمت کش ديده به جهان گشود .روزگارکودکي را در دامن پاک و مذهبي مادرش گذراند. در پنج سالگي براي آموزش قرآن و آشنايي با کلام خدا به مکتب فرستاده شد و به زودي قرائت قرآن را به طور کامل فرا گرفت و از همان زمان دريچه هاي نور و روشنايي به رويش گشوده شدتا او را آماده ي جانبازي و فداکاري در راه هدف مقدس و آسمانيش نمايد.
ناصر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در دبستان و مدرسه راهنمايي ادب به پايان آورد و دوران متوسطه را با تحصيل در هنرستان صنعتي يزد در رشته مکانيک به اتمام رساند. در اين دوران ناصر نيمي از روز را به تحصيل و نيم ديگر را با کار کردن مي گذراند. ناصر از کودکي با مباني اسلام آشنا گرديد و اين آشنايي علاقه اي زيادي در او ايجاد کرد که جز به اسلام و حق و اجراي مباني آن به چيز ديگري نينديشد. بنابراين در اغلب جلسات مذهبي شرکت مي کرد و صداي گرم او که قرآن را تلاوت مي کرد شکوهي خاص به آن جلسات مي داد.
در دوران تحصيل در هنرستان علاوه بر تحصيل و کار فعاليت هايي در يزد بر عليه دستگاه خود کامه ي ستم شاهي انجام مي داد و اغلب نوارها و اعلاميه هاي امام را تکثير و توزيع مي کرد . اهل مطالعه و کنجکاو و جستجوگر بود . اميد و آرزوهايش را در لابه لاي کتابهاي مذهبي جستجو مي کرد و مي کوشيد که آموخته هايش را تجزيه و تحليل کند و با استدلال همراه نمايد .
محرم سال 1356 يادآور سخنراني هاي پر شور ناصر در مجالس و مجامع بود. او در اوج خفقان ستمشاهي سعي مي کرد آن چه در توان دارد براي آگاهي توده هاي محروم و مستضعف به کار گيرد و آنان را از آگاهي ها به آگاهي ها رهنمون گردد و در نتيجه مشوق مردم براي انجام هر چه بيشتر جهت شورش عليه نظام ستم شاهي بود.
پس از پيروزي انقلاب در انجمن اسلامي دانشگاه علم و صنعت به فعاليت هاي اسلامي و سياسي ادامه داد و در واحد کتاب فعاليت هاي گسترده اي را شروع نمود پس از مدت کوتاهي با همياري دوستانش در تاسيس دفتر حزب جمهوري اسلامي يزد نقش به سزايي داشت و پس از تشکيل حزب جمهوري اسلامي به عنوان اولين سرپرست و خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي استان يزد برگزيده شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي او به کميته انقلاب اسلامي (سابق)پيوست ودر جاي جاي ايران بزرگ به مبارزه با دشمنان داخلي پرداخت.
در مرداد ماه 60 به تهران بازگشت و به عنوان مسئول کارگزيني کميته به کار خود ادامه داد.
در طول جنگ بارها جهت هماهنگي بين کميته تهران و نيروهاي اين نهاد که درجبهه ي آبادان مستقر بودند به جبهه رفت .
سر انجام در روز 28/7/1360 ترکش خمپاره صداميان دست راستش را قطع کرد و بدنش را سخت مجروح نمود.
ناصر در آن حال از سنگر بيرون آمد و با فرياد کفر ستيز :"الله اکبر خميني رهبر "بر روي خاک هاي گرم جنوب درغلتيد و روح پاک و خداييش به ملکوت اعلي پيوست .
غزل دلکش لا خوانده شهيد توحيد
فارغ از ملک جهان تکيه به بالا زده است
گرچه بر چيده خيام از نظر ظاهريان
خيمه در کوي خداوند تعالي زده است
در ره عشق از اين ياد به دنيا رست
در ايوان امان کعبه عليا زده است
آن که ديده است يکي جلوه ز جلوات حبيب
پشت پا بر حرم و دير و کليسا زده است
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دادرس , ناصر ,
بازدید : 188
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1345 در روستاي "پري "يکي از روستاهاي شهرستان ملاير به‌دنيا آمد. در کودکي خيلي پر جنب و جوش و فعال بود.
با پشت سر گذاشتن دوران کودکي واردمدرسه شد تا به يادگيري علم ودانش بپردازد. در دوران تحصيل از دانش آموزان شاخص بود,او مسئوليت گروه سرود و نواهاي انقلابي مدرسه ي محل تحصيلش را به عهده داشت.
 بعد از مدتي که از تحصيلاتش گذشت وبا  سازمان بسيج دانش‌آموزي آشنا شد به اين سازمان پيوست وفعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي اش را در آن متمرکز کرد.
او در کنار تحصيل گرايش زيادي به مطالعات عمومي و مذهبي داشت ,اين خصوصيت از او فردي مطلع و صاحب نظر ساخته بود.
از موقعي که در سال 1359جنگ تحميلي دشمنان بر عليه مردم ايران شروع شد ,او با اينکه درسنين نوجواني بود,تلاش مي کرد به جبهه بروداما با مخالفت مسئولين مواجه مي شد.سرانجام در سال 1360 وقتي‌كه 15فقط  سال داشت، درس و مدرسه را رها کرد و با تلاش وپيگيري زياد توانست به جبهه برود.ناصر مي گفت :"اگر مدرسه را کنار گذاشتم در عوض وارد دانشگاه بزرگي به نام جبهه شده ام."
ناصراحمدي اولين کسي بود که از روستاي پري به جبهه مي‌رفت، اوسنگر و خاكريز را مأمن خود قرارداد و از روزي که موفق شد به جبهه برود, در جايي جز جبهه‌هاي جنگ حضور نداشت وآرام و قرار نيافت.
مدتي از حضور ناصر در جبهه ها مي گذشت و فرماندهان هر روز بيش از گذشته به کارآمدي وشجاعت مثال زدني او در مواجهه با دشمنان پي مي بردند. او مورد توجه فرماندهان قرار گرفت و به‌ با اصرار آنها مسئوليتهايي را پذيرفت .
ناصر احمدي که روزي به عنوان يک نيروي ساده اسلحه برداشته وبه مصاف با متجاوزان به حريم ايران اسلامي رفته بود,در مسئوليتهايي که يکي پس از ديگري به او واگذار مي شد,موفق ظاهر شد.
او توانايي پذيرش مسئوليتهاي بزرگي را داشت اما با تواضع واخلاصي که داشت هميشه سعي مي کرد مسئوليتهايي را در رده هاي پايين فرماندهي به عهده بگيرد.
مدتي فرمانده آموزش گردان 151درلشکر32انصارالحسين(ع)بود. بعد از آن سمت قائم مقام فرماندهي اين گردان را به عهده گرفت.
ناصر تجربه حضور در عمليات زيادي را با خود داشت ,در عمليات رمضان شركت كرد و از ناحيه سر مجروح شد,اما با وجود مجروحيت وبهبود نيافتن جراحاتش دوباره به  جبهه برگشت. در عمليات والفجر 5 به واسطه جراحات عميق روانه بيمارستان شد اما دوباره بعد از بهبودي نسبي دوباره لباس رزم بر تن كرد وخود را به جبهه رساند.
 سرانجام در عمليات كربلاي 5 درجبهه شلمچه به آرزوي ديرين خود دست يافت و به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه براي خانواده
بسم الله الرحمن الرحيم
رهسپاريم با خمينى تا شهادت
حضور محترم خدمت مادر گراميم دعا و سلام عرض مي نمايم و پس از سلام و احوالپرسى سلامتى شما مادر گراميم را از خداوند بزرگ طلب مينمايم و اميدوارم كه
سلامت بوده باشى و ملالى در بين نباشد و جاى هيچگونه نگرانى در بين نباشد .خدمت برادران عزيزم همگى دعا و سلام ميرسانم و اميدوارم كه حال همگى آنها خوب باشد خدمت خواهران عزيزم و بچه هايشان دعا و سلام ميرسانم و سلامتى همگى آنها را از پروردگار طلب مينمايم اميدوارم كه همگى شما صحيح و سلامت باشيد .
اگر از احوال اينجانب فرزند خود ناصر خواسته باشيد به حمدالله سلامتى برقرار مي باشد و به دعاگوئى شما مشغول مي باشم .
مادرم هم اكنون كه اين نامه را دارم برايتان مي نويسم عازم به يك ماموريت هستيم كه در اين ماموريت اگر خدا بخواهد و بعد از انجام كارمان توفيق شهادت نصيبم شد ,مي خواستم چند كلمه اى با شما مادر زحمتكش و برادران باوفا و خواهران دلسوز و عزيزم صحبت كنم . در اول صحبتم ، مادرم از شما درخواست مينمايم كه مرا حلال كنى چون كه ميدانم كه واقعا من براى شما و پدر مرحومم فرزند خوبى نبودم چون شما سالها زحمت كشيديد . به ياد زحمتهاى پدرم مي افتم كه با چه مشكلاتى لقمه نانى براى ما درمي آورد تا كه ما شكم خودمان را سير كنيم در صورتيكه خودش گرسنه بود. به ياد روزهائى مي افتم كه پدرم با زبان روزه به دنبال كار مي رفت و كار مي كرد تا بتواند مخارج ما را فراهم كند. آنهم چه كار پرزحمتى كه كوه را آب مي كند. به ياد دارم وقتى آن مرحوم به سر كار مي رفت اگر چيزى براى خوردن براى او مى آورند كه بخورد به خود مي گفت كه من اين چيز را چطور بخورم در صورتيكه فرزندانم رنگ آن را نديده و آن غذا يا هر چيز ديگر را نمي خورد و آن را براى ما مي آورد. به ياد روزهائي كه برايم تعريف مي كردند مي افتم وقتي كه ما مريض مي شديم يا چيزى نداشتيم لباس خودش را مي فروخت تا اينكه ما را خوب كند يا كه ما را سير كند,تا نكند در بين در و همسايه ما كوچك باشيم . به ياد صحبتهاى او مي افتم كه مي گفت كار مي كنم كه اگر از همسايگان بالاتر نيستيم ولى پائين تر نباشيم .
خلاصه با اين همه مشكلات كه شما و پدر مرحوم براى بزرگ كردن ما كشيديد تا كه وقتى ما بزرگ شديم عصاى دستتان باشيم و با بزرگ شدن ما حاصل زحمتهاى خود را به دست بياوريد ولى خوب وقتى كه من به سنى رسيدم كه مي خواستم جبران زحمتهاى شما را بكنم, جنگ شروع شد و بعد از گذشت چند سال از جنگ وظيفه خود دانستم كه من بايد دين خودم را به اسلام ادا نمايم و وارد سپاه شدم و اينكه در اين مدت چند سال نتوانستم لااقل روزهاى بيشترى را در آغوش گرم خانواده ام باشم ولى خوب مسئله جنگ را مهمتر از اينها مي دانستم. با تمام اين حرفها از شما مادر زحمتكش و دلسوزم كه شما هم زحمت هاى زيادى كه نمي دانم آنها را چطور بيان كنم, از شب نخوابى هاى شما بگويم ,از نان درآوردن شما بگويم؛ خلاصه با اين همه حرفها كه زدم اميدوارم كه اين بنده را كه زياد شما را اذيت كردم و اين را خودم ميدانم از ناقص عقلى من بوده, اميدوارم كه مرا ببخشى و حلالم كنى .
مادرم اگر خداوند من را قبول درگاهش نمود ,بايد بدانى كه مسئوليتت زياد مي شود ,مردم به چشمى ديگر به تو مي نگرند و تو را الگوى خود قرار مي دهند چرا چون كه توانستى با اين همه مشكلات فرزندت را مثل ام ليلا روانه ميدان كارزار كنى.
در صحبت كردن ، در رفتارت در كردارت بايد اينقدر مواظب باشى كه به گفته ي امام عزيزمان :شما خانواده هاى شهدا چشم وچراغ اين ملتيد. شما در ميان مردم احترام پيدا مي كنيد. خلاصه بايد مواظب باشيد. بعد از من شما بايد بيشتر به مسائل اهميت بدهيد خود را در فراق من ناراحت مكن چونكه بايد مثل ام ليلا و زينب مقاوم باشى و تنها خواسته ديگر ديگر من به تو اين است كه صبر و مقاومت را پيشه خودسازى تا اينكه خداوند شما را در آن دنيا با فاطمه محشور كند.
و اما برادرانم اميدوارم كه هميشه سلامت بوده باشيد و از اينكه نتوانستم براى شما هم برادر خوبى باشم اميدوارم كه شما هم مرا ببخشيد و حلالم كنيد و خواستم حالا كه اين نامه را مينويسم چند كلمه اى با شماها هم صحبت كنم, اميدوارم كه به حرفهاى اين برادر كوچكتان گوش دهيد. همانطور كه مي دانيد مملكت ما اسلامى است و ما هم بايد همه كارهايمان به دستور اسلام باشد. نكند خداى نكرده كارى را بكنيم كه خلاف اسلام باشد كه فرداى قيامت شهدا جلوى شما را مي گيرند و اگر خداوند مقام عظيم شهادت را نصيب من كند ,كار شما هم مشكل مي شود چون شما از خانواده شهدا به حساب مي آئيد و همانطور كه گفتم شما در كوچه و محله الگو مي شويد و بايد مواظب رفتارتان باشيد . اگر من شهيد شدم ,نكند خداى نكرده ناراحت بشويد بلكه دست دعا به سوى آسمان بلند كنيد و بگوئيد خداى را سپاس كه ما هم در اين زمان توانستيم براى اسلام خدمتى بكنيم .
بعد از من شما بايد خدمت كردنتان به اسلام بيشتر باشد ,بايد بيشتر پايبند به انقلاب و اسلام و روحانيت باشيد. روحانيت كه از جانشان مايه گذاشتند و دارند براى انقلاب خدمت مي كنند .نكند شما را گمراه كنند و بر عليه آنها حرفى يا خداى نكرده توهينى كرده باشيد كه به گفته امام عزيزمان توهين به روحانيت ضربه به اسلام است .پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا خداوند شما را نصرت كند .
بعد از من ديگر جبهه را فراموش نكنيد بلكه بايد بيشتر جبهه ها را پر كنيد كه جنگ بين اسلام و كفر است و اگر در اين مسئله يا مسائلى ديگر كم توجه اى بكنيم ضربه آنرا خواهيم خورد. در تربيت خانواده هايتان بكوشيد آنها را به مسائل اسلام آشنا كنيد. مساجد را خالى نكنيد كه به گفته اماممان شياطين از مساجد مي ترسند .بيشتر از همه چيز و در همه كارهايتان امام عزيز را الگوى خود قرار بدهيد و به حرفهاى او گوش بدهيد .
خوب همه ما امانت در اين دنيا هستيم و هر وقت كه باشد همه مان بايد برويم, يكى زود و يكى دير ,يكى در بستر و يكى در سنگر و شهيد . از اينكه برادرتان را در جبهه از دست داديد هيچ ناراحت نباشيد بلكه به شكرانه خدا بپردازيد. در فراق من خود را زياد اذيت نكنيد و دعا كنيد كه خداوند اين شهادت را ازبرادرتان و خانواده تان قبول نمايد.
و اما خواهرانم اميدوارم كه هميشه شادكام باشيد و چند كلمه اى با شما خواهران عزيزم و دلسوزم از زبان الكن اين برادر كوچكتان ؛ خواهرانم اين را بدانيد كه شما هم بعد از من وظيفه تان سنگين مي شود ,شما خواهران شهيد مي شويد و در بين ديگر خواهران الگو بايد باشيد . شما زينب زمانه مي شويد و بعد از من شما بايد مثل زينب امام حسين (ع)پيام رسان خون شهدا باشيد و بايد مثل زينب صبر پيشه خود كنيد. در تربيت فرزندانتان بايد كوشا باشيد. فرزندانتان را با مسائل اسلامى آشنا كنيد .خودتان به مسائل اسلام اهميت بدهيد. خودتان را در فراق من ناراحت نكنيد و از اينكه من نتوانستم برادر آنچنانى كه مي خواستم باشم و حق برادر و خواهرى را ادا نكردم, اميدوارم شما هم مرا ببخشيد و حلالم كنيد و اين را بدانيد كه من راهم را آگاهانه انتخاب كردم و آگاهانه در اين راه قدم برداشتم .
اگر يك عده پشت سرم حرفى مي زنند و يا چيزهائى مي گويند اهميت ندهيد چون ضد انقلاب هميشه و در همه حال مي خواهد ضربه بزند . انشاءالله كه در آخرت شما هم با زينب و حضرت زهرا محشور گرديد.
خوب بيشتر از اين صحبت نميكنم و اميدوارم كه همگى شما اين بنده فقير و كوچك را ببخشيد در آخر سلامتى امام عزيزمان و سلامتى شما خانواده عزيزم و سلامتى تمامى خانواده هاى شهدا و رزمندگان و مجروحين را از خداوند طلب مي نمايم . از اينكه زياد صحبت كردم مرا ببخشيد و از همگى شما التماس دعا دارم. خدانگهدار.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار . والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته .
ناصر احمدى پرى



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : احمدي پري , ناصر ,
بازدید : 294
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در همدان متولد شد. کودکي‌اش را در اين شهر گذراند وبراي فراگيري دانش راهي مدرسه شد.دوران ابتدايي را سپري کرد و وارد مدرسه راهنمايي شد.او در اين دوره با افراد ي آشنا شد که با مردم عادي کوچه وبازار فرق داشتند,حرفهايي مي زدند که در آن روزگار جرم محسوب مي شدو عواقب زندان داشت اما با اين وجود ناصر شيفته ي اين افراد شد,حرفهاي آنها انگار حرف دل ناصر بود.
او با آنها وجه اشتراک زيادي داشت,تقيد به مذهب وعلاقه به قرآن واهل بيت پيامبر(ص),ظلم ستيزي ويار مظلوم بودن.
مدتي که از اين آشنايي گذشت او در کنار تحصيل به مبارزه با طاغوت نيز روي آورد, از هر فرصتي براي خدمت به اسلا م و انقلاب اسلامي که سيدروح الله موسوي خميني(ره) آغاز کرده بود استفاده مي کرد.
شرکت در تظاهرات واعتراضات خياباني, حضور در هسته‌هاي مبارزاتي که توسط مردم کوچه وبازار تشکيل مي شد,از جمله کارهاي ناصر قاسمي در اين دوران بود.
بعد از به ثمر نشستن خون هزاران شهيد وپيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را ادامه داد وديپلم گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او ابتدا وارد بسيج شد .بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. مدتي از حضور او در اين نهاد مي گذشت که به ‌خاطر کارايي و شجاعت به‌عنوان فرمانده بسيج همدان منصوب شد. او در اين مسئوليت خدمات ارزنده‌اي براي شيفتگان روحيه بسيجي انجام داد.
او عليرغم مشغله فراوان کاري که در پشت جبهه داشت اما هيچ گاه از فکر جبهه و جهاد غافل نبود.از هر فرصتي براي حضور در جبهه وعمليات استفاده مي کرد.اوبيشتر دوران دفاع مقدس را در جبهه بود ودر عملياتي که رزمندگان اسلام براي بيرون کردن متجاوزين از خاک مقدس ايران يا تعقيب آنها در خاک دشمن انجام دادند؛حضور داشت . در جبهه ها وعمليات‌ فراواني شرکت کرد و مسئوليتهاي متعددي را در اين راه پذيرفت. آخرين مسئوليت ناصر قاسمي رئيس ستاد لشکر32انصارالحسين(ع) بود, او با اين سمت در عمليات کربلاي 5 شرکت کرد و مثل هميشه عليرغم اينکه ماموريت سازماني اوايجاب مي کرد کيلومترها پشت جبهه باشد,با برداشتن اسلحه در عمليات حضور يافت ومانند پايسداران وبسيجيان رزمنده به جنگ با دشمنان رفت و در جبهه ي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره برسينه‌اش به شهادت رسيد.
ناصرقاسمي در وصيت نامه اش نوشته است:
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است, آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد ,خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد . به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گرددو مردم را سرگردان نكنيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسمه تعالى
كسانيكه در سختى نادارى و سختى آسيب ها و هنگامه كار زار مقاومت مى نمايند ايشانند كسانيكه راست گفتند ( در اظهار ايمان ) و ايشان همان پرهيز كارانند .
قرآن کريم
با درود به حضور حضرت بقية ا... العظم امام زمان (عج) و با درود به حضور حضرت امام خمينى و با درود به روان پاك شهداى اسلام از صدر تا كنون ,خصوصا شهيدان ميهن اسلامى ,مطالبى چند را جهت ياد آورى معروض مى دارم, البته خدا مى داند خود را قابل نوشتن نمى دانم ولى براى رضاى حق و از آنجا كه احساس وظيفه مى كنم مطالبى را مى نويسم .
خواهران و برادران حزب الله يقينا در جريان هستيد كه اين امت از ظلمات به نور هدايت گرديد و از تاريكهارهايى يافت و اين نبود مگر لطف خداوند ,رهبرى پيامبر گونه امام امت و ثمره خون شهيدان ,چه آنان كه در سياه چالهاى رژيم ستم شاهى و چه آنان كه گمنام در صحنه هاى نبرد و چه شهيدان بزرگوار محراب و آيت الله بهشتى و رجايى و با هنر و سايرين كه عاشقانه جان در راه محبوب دادند تا به وظيفه اى كه شناخته بودند عمل نمايند و به ما درس اينگونه بودن را دادند در تمامى مراحل زندگى .
آنان كه صراط مستقيم را يافته اند مواظب باشند خداى نكرده منحرف نگردند .
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد ,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد, خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گردد و مردم را سرگردان نكنيد.
دشمن از اين فرصت استفاده كرده و در صدد است خدمتگزاران صديق اسلام را منزوى نمايد و با ايجاد جو شايعه قصد دارد مسئله جنگ را مختل نمايد . در اين رابطه برادران خدمتگزار براى حفظ اين وحدت بايد گذشت و ايثار نمود و مهم نيست كه در اين راه حتى آبرو و همه چيز خود را خالصانه فدا كنيم . در اين زمينه دست اندر كاران مسايل سياسى ، روحانيت از همه مسئول تر هستند .
به فرموده امام عزيزمان مسئله جنگ هنوز در راس تمام امور است و نيز اگر اين جنگ بيست سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم و امت رزمنده ما بداند تا ظلم در جهان باقى است ما وظيفه داريم با آن مبارزه كنيم و اين خيال كه بعد از سقوط صدام جنگ تمام است صحيح نيست و بنده قصور مى كنم بعد از پس گرفتن قدس عزيز امت اسلام بايد هجوم نهايى را جهت در هم كوبيدن كاخهاى كرملين و سفيد و ... آغاز و جهان (زمين ) را از وجود ظالمين پاك نمايند .
شايد خيلى ها بگويند ايده آل فكر مى كرده و يا چيز هاى ديگر بنده نمى خواهم بگويم اينها در يك زمان كوتاه انجام شود بلكه منظور اين است كه وقتى بينش مردم براى جنگ كاخ سفيد و كرملين را ديد ديگر دچار خستگى نخواهند شد و جدى تر عمل خواهند كرد. البته اصل مسئله درست است و در نهايت قدرت اسلام بايد جهانگير شود و تمامى مردم روى زمين اسلام بياورند و اين مطلب ان شاءالله به دست آقا امام زمان تحقق خواهد يافت به همراه سربازانى كه از قبل خود را آماده كرده اند .

پدر ومادرم :
حضرت امير المومنين (ع) به اشعث بن قيس در سوگ فرزندش چنين مى فرمايد:
اگر در مرگ پسرت غمگين و پريشان گردى اين غم و پريشانى بى جا خواهد بود ولى اگر صابر و شكيبا باشى در نزد خداوند هر مصيبت و غمى را پاداشى خواهد بود. اى اشعث اگر صبر كنى و برد بار باشى مشيت خداوندى بر تو مى رسد و تو پاداش دريافت مى دارى و اگر بى تا بى كنى حكم خداوندى بر تو واقع گشته در حاليكه گناه كرده اى . اى اشعث پسر تو هنگامى تو را شاد نمود در حاليكه براى تو فتنه و گرفتارى تولد شده بود و با مرگ خود تو را غمگين كرد در صورتيكه براى تو رحمت و پاداش بود .
عزيزان من مى دانم چه زحمتها كشيديد و حتى از سلامتى خود دريغ نكرديد, من شرمنده شما هستم كه نتوانستم فرزند خوبى برايتان باشم و بتوانم ذره اى از زحمات شما را جبران كنم. عاجزانه از شما مى خواهم به خاطر زحماتى كه كشيديد و نيز به خاطر كوتاهى هايى كه كرده ام و به خاطر رضاى خدا حلالم كنيد. بعد از مرگ نيز منتظر حلالى شما هستم. پدر ومادر زحمتكش و مهربانم به فرموده مولى على (ع) صابر و شكيبا باشيد. مبادا با بى تا بى كردن دشمنان اسلام را شاد كنيد. خدا را شكر كه در حد توان در دامن پر مهر شما و لطف الهى و رهبرى امام عزيزمان صراط مستقيم را يافتم .براى شادى روح جميع شهدا و شادى روحم بعد از مرگ دعا كنيد و دعا كنيد خدا مرگمان را شهادت در راه خويش قبول فرمايد .

تذكر
شهادت عنوان و منصبى نيست كه در اين جهان به انسان نسبت دهند و يا كسانى آن را قبول نمايند يا خير, فقط حضرت بارى تعالى است كه مى داند و بايد قبول كند ,لذا حقير نامى از شهادت خود نمى برم زيرا نمى دانم در دم آخر چه وضعى خواهم داشت, اگر چه در جبهه كشته شوم لكن اميد به رحمانيت خداوند دارم كه در لحظات آخر با ايمان از دنيا ما را ببرد و خدا را به مظلوميت امام حسين (ع) قسم مى دهم مرگم را شهادت در راه خودش قرار بدهد, ان شاءالله.
برادرم على اصغر خدا را شكر مى كنم كه به يارى خدا در راهى گام بر مى دارى كه مورد رضايتش مى باشد. ان شاءالله هر چه مصم متر گام بردار, منتهى در اين مسير مواظب پدر و مادرمان باش و ذره اى از محبت و يارى آنها غفلت نكن و به يارى حق مسائلى را كه در زير مى نويسم همراه با كسانيكه ذى ربط هستند انجام بده .
الف - به يكى از علما مراجعه و كسب تكليف كنيد كه حقير دو سال نماز و دو سال روزه قضا دارم مربوط به دوران اوايل بلوغ بوده و در جهالت به سر مى بردم ( براى روزه دو سال مبلغ 240 تومان براى هر يك روز به آقاى عندليب زاده بدهيد از اموالم بفروشيد .
ب - يك سلاح كلا شينكف تاشو به اضافه 4 خشاب در دفتر طرح و عمليات انصار الحسين (پادگان ابوذر همدان ) دارم مربوط به سپاه همدان است آن را بدهيد ( سلاح را زمانى كه واحد بسيج در كلبه بابا بود از يكى از بچه هاى شمال كه حكم نداشت و از جبهه مى آمد تحويل گرفتم و با مهر آن وقت بسيج به وى رسيد دادم تا در صورت آوردن نامه از سپاه مربوطه اش آن را ببرد . بنده هم سلاح را در اسلحه خانه سپاه ثبت نموده و نگهدارى كرده ام در صورت مراجعه سپاه همدان اقدام نمايد شماره سلاح ..........
ج- مبلغ هفت هزار تومان به اكبر و پنج هزار تومان به على اصغر بدهكارم (جمعا دوازده هزار تومان ) پول هر دو را به پدرم داده ام تا در فرصت مناسب بپردازد و بنده شرعا مسئول نيستم . بدهكارى اكبر و على اصغر پرداخت شود .
د- شخصا مبلغى به محمد موسوى بدهكارم كه قبل از اسارتش مقدارى به او دادم و الباقى چهار صد تومان است به خانواده اش پرداخت شود .
ه- پدرم نيز مبلغى ( حدودا 0 150تومان ) به محمد موسوى بدهكار است ان شاء الله بپردازد .
و- مبلغ پنجاه 50 هزار تومان از تيپ انصار الحسين (ع) وام گرفته ام مقدارى را پرداخته ام و الباقى مانده ان شاءالله طبق ضوابط از حقوقم برداشت نمايند .
ز- هر چه جزوات و نوار نظامى دارم به برادرم حاج محمد جعفر مظاهرى داده شودتا هر طورى صلاح دانست اقدام نمايد ( در صورت نبودن ايشان بر هر دليل آنها را به فرمانده يا معاون لشکرانصار الحسين(ع) تحويل دهيد (هر كس كه بود )
ح- كليه لباسهاى فرم و كار موجود ى ام را به سپاه يا لشکر انصار الحسين (ع) بدهيد .
ط- مقدارى اعلاميه و نشريه و كتابهاى مختلف از گروهكهاى منحرف دارم مقدارى داخل كتابهايم و مقدارى را در يك كارتن بسته بندى كرده ام كه هيچگونه وابستگى بدانها نداشته و ندارم و جهت آرشيو و اطلاعات شخصى ام نگهدارى كردم ,برادرم حاج محمد مظاهرى قبول زحمت كرده (با يكى از برادران سپاهى ) و نسبت به تحويل آنها به جايى كه مورد استفاده قرار گيرد و يا انهدام آنها اقدام نمايد .
ى- تصميم گيرى در مورد كتابهايم با همسرم است, ان شاءالله آنطور كه مورد رضايت خداوند است مورد استفاده قرار گيرد .
ك- كليه عكسهايى كه دارم در اختيار پدر ومادرم و على اصغر قرار گيرد .
عكسهاى جشن عقدم در اختيار همسرم باشد (اگر خواست ) و اگر از آن عكسها پدر ومادرم خواستند فيلم آن موجود است .
دو قطعه عكس از خواهران خودم و محمد موسوى دارم همسرم يا مادرم زحمت كشيده آنها را به خانواده موسوى بدهند .
ل- راجع به حق و حقوق همسرم آنطور كه شرع مقدس اسلام مى فرمايد ان شاءالله اقدام شود و نيز هر چه كه تا به حال از جانب بنده و ... داده شده متعلق به ايشان بوده و احدى حق مطالبه آنها را ندارد لكن تصميم با خودش مي باشد .
همانطور كه قبلا مبلغى به امور مالى لشکر بدهكارم طبق ضوابط از حقوقم برداشت شود و الباقى حقوقم را هر طور شرع مقدس مى فرمايد ما بين همسرم و پدر ومادرم تقسيم شود .
از پدر ومادرم تقاضا ى عاجزانه دارم مجلس ختمى هر چه ساده تر برايم برگزار نماييد و بايد عرض كنم خدا را گواه مى گيرم در غير اين صورت را ضى نخواهم بود .
از كليه كسانيكه در طول خدمتم در سپاه با حقير كار كرده واحيانا بر خوردى پيش آمده حلالى مى طلبم و در اين زمينه تقاضاى عاجزانه دارم از برادران بسيج پايگاههاى مقاومت و برادران لشکر انصار الحسين ,و حقير نيز اگر شخصا حقى دارم حلال مى كنم ان شاءالله خداوند همگى ما را بياموزد .
نماز ميتم را اگر حاج آقا رضا فاضليان امام جمعه محترم ملاير بر حقير منت گذاشت و زحمتى نبود ايشان بخواند, اختيار با خود ايشان در مورد اين بند بين حاج آقا موسوى امام جمعه محترم همدان سرور گراميم با حاج آقا فاضليان فرقى نيست .
مجددا از كليه دوستان و آشنايان و فاميل تقاضاى حلالى دارم . با اميد به فرج آقا امام زمان و جهان گير شدن اسلام و سلامتى و طول عمر براى امام خمينى و پيروزى نهايى براى رزمندگان اسلام و نيز توفيق خدمت صادقانه و قبولى آن به درگاه الهى براى كليه ياران انقلاب اسلامى وصيتنامه ام را به پايان مى برم .
اين وصيت نامه را در صحت سلامت نوشته و به امانت نزد همسرم گذاشتم .
والسلام و عليكم و رحمة الله و بركاته 11/5/1363 ناصر قاسمى
توضيح در مورد بند الف : براى دو سال نمازم كه قضا شده اجير بگيريد و پول آن را از حقوقى كه سپاه يا بنياد شهيد خواهد پرداخت بدهيد اگر چه مدتى طول بكشد .
براى دوسال قضا روزه ام طورى كه كسب اطلاع كرده ام در قم به فقرا طعام مى دهند به حساب افرادى كه روزه قضا دارند(آيت الله مرعشى نجفى يا آيت الله گلپايگانى ) همانطور كه قبلا نوشته ام براى هر روز روزه ام مبلغ 240 تومان بپردازيد و پول آن را از اموال مختصرى كه دارم بفروشيد اگر به قم نرفتيد مى توانيد مبلغ فوق را به آقاى عندليب زاده در مسجد محله حاجى بدهيد ان شاالله قبول زحمت نمايد در ضمن سوال شود اگر مبلغ 240 تومان براى هر روز تغيير كرده بود همانطور عمل نمايند . 24/5/63 ناصر قاسمى
برادرى كه از او مقدارى طلب داشتم پس داد . 30/3/65





خاطرات
همسر شهيد:
بهار سال 63 13روز دوازدهم فروردين افتخار آشنايي با ايشان را پيدا كردم و ما در آن موقع براي ديدن اقوام به همدان رفته بوديم چون خودم ساكن تهران بودم، ايشان در همان جلسه اول كه براي آشنايي آمده بودند نور ايمان و اون جذابيت مردانگي در چهره اش پيدا بود اگر كسي دنبال نور خدايي بود در همان برخورد اول اين را مي‌ديد.
ايشان در همان جلسه اول شرايط كاري خود را گفتند. كه اين سيري كه انتخاب كردن شهادت. اسارت، جانبازي به دنبال دارد و اگر مي‌توانم و آمادگي‌اش را دارم با ايشان همراه شوم .بنده با توكل به خدا قبول كردم و نسبت به انتخاب خودم آگاهي كامل داشتم و خدا مي‌داند بعد از سالها از اين انتخابم پشيمان نيستم و اگر زمان به عقب برگردد و بخواهم انتخاب كنم باز شهيد قاسمي را انتخاب مي‌كنم.
در تاريخ 63/1/20 مراسم عقد خيلي ساده‌اي برگزار شد و بنده سعادت بودن در كنار ايشان را پيدا كردم. ايشان در حال که خيلي جدي و منظم و مقيد بودند ,خيلي عاطفي و با محبت و شوخ طبع هم بودند.
يكي از خصوصيت ويژه ايشان رعايت كردن مسائل اخلاقي بود, مسائل اخلاقي و خصوصاً محرم و نامحرمي را رأس اخلاق قرار داده بودند، يكي از خواسته‌هاي ايشان در زمان عقد اين بود كه اگر اتفاقي براي ايشان افتاد صبور باشم و صداي من را نامحرم نشود و حركتي نكنم كه بعضي از خانمها موقع مصيبت مي‌كنند .يعني حجابشان به هم مي‌ريزد و صدايشان را نامحرم مي‌شنود و ايشان مي گفتند از اين كارها راضي نيستند.
عشق و علاقه خاصي به حضرت امام خميني(ره) داشتند، ايشان وقتي در منطقه بودند در موقع مرخصي بيشتر در منزل بودند و سعي مي‌كردند اوقاتي را كه نيستند پر كنند و ما احساس تنهايي نكنيم, مخصوصاً كمك كردن در كارهاي منزل ,هركار سنگيني بود خودش انجام مي‌داد و نمي‌گذاشت من دست بزنم.
بعد از يكسال اولين فرزندمان سمانه به دنيا آمد و ايشان در بسيج ناحيه همدان مشغول بودند .خدا شاهد است ديگر ما او را نمي‌ديديم يعني از صبح ساعت 7 مي‌رفتند و ساعت 12-11 شب برمي‌گشتند وقتي گاهي اوقات اعتراض مي‌كردم و مي‌گفتم خوب همسايه‌هاي ما هم سپاهي هستند چرا وضعيت آنها اينطور نيست و آنها به موقع مي‌روند و سر موقع برمي‌گردند, ايشان مي‌خنديد ومي‌گفت: هركس مسئول عمل خودش است .خدا شاهد است اگر سمانه مريض مي‌شد نمي‌دانستم او را با چه كسي دكتر ببرم.

بيش از2 سال كنارايشان بودم و شايد به ظاهر مدت كوتاهي بود ولي خدا مي‌داند به اندازه تمام طول عمرم درس زندگي آموختم.
اگر مسله‌اي پيش مي‌آمد با تمام وجود گوش مي‌كرد بعد راهنمايي مي‌كردند درهمه مسائل صبور بودند و هيچوقت عصباني نمي‌شدند مگر حقي ضايع مي‌شد و حلالي حرام مي‌شد. يك بار سمانه مريض بود در تهران منزل پدرم بوديم و ايشان مي‌خواست حركت كند و بيايد همدان به او گفتم كه سمانه را ببرم دكتر بعداً حركت كنيم موافقت كرد به او گفتم شايد طول بكشد و او چيزي نگفت و من با زن برادرم، سمانه را بردم دكتر مطب شلوغ بود زن برادرم به خاطر اينكه زودتر برگرديم يك مقدار پول به آن منشي داد و بدون نوبت رفتيم و زود برگشتيم. وقتي آمديم شهيد قاسمي سؤال كردند: مگر نگفتي شلوغ است؟ گفتم: يك مقدار پول داديم به منشي و زودتر رفتيم پيش دكتر. ناراحت شد و گفت رفتي رشوه دادي، گفتم: به خاطر اينكه شما عجله داشتي! گفت: من راضي نبودم به خاطر من حق كسي ضايع شود.
وقتي ايشان مسؤل بسيج همدان بودند گاهي اوقات ماشين بسيج را به خانه مي‌آورد و اگر مي‌خواستيم جايي برويم با ماشين بسيج نمي‌رفتيم مي‌گفت بنزين بيت المال است و نمي‌توانم ماشين بياورم.
ايشان كار در سپاه را شغل نمي‌دانستند بلكه خدمت مي‌دانستند و مي‌گفتند اگر جنگ تمام شود از سپاه بيرون مي‌آيند و اگر بشود به لبنان مي‌روند و در آنجا به مبارزات خود ادامه مي‌دهند.

يكبار يكي از اقوام منزل ما بودند .شهيد قاسمي هم منزل بود. ايشان داشتند راجع به كسي صحبت مي‌كردند كه بر او حد جاري شده و اين متخصص خانم بود كه مرتكب گناه شده بود. شهيد قاسمي خيلي ناراحت شد و به ايشان گفت: راجع به اين مسائل و گناه درمنزل ما صحبت نكن چون خود باعث اشاعه فساد مي‌شود.
در كارهاي منزل خيلي كمك مي‌كرد و خيلي منظم و مرتب بود و هيچوقت توقع كاري از ما نداشت و همه كارهايش را خودش انجام مي‌داد. حتي اگر سر سفره آبي مي‌خواست خودش بلند مي‌شد مي‌آورد .
ايشان وقتي مسئول واحد بسيج همدان بودند يكي از بستگان بنده پسرش سرباز بود و چون متأهل بود مي‌خواست محل خدمت او در شهر باشد و به منطقه نرود.
منزل ما آمد و از شهيد قاسمي خواست كاري كند كه اين بنده خدا در سپاه داخل همدان خدمت كند. شهيد قاسمي در جواب گفت: اگر كاري از دستم بيايد براي همه مردم انجام مي‌دهم و فرقي نمي‌كند و بعد از عذرخواهي اين خواسته بنده خدا را رد كرد. چون شهدا اهل پارتي بازي نبودند, حتي براي اقوام و خانواده خودشان.
ايشان در زمان خدمتشان چه منطقه و چه درهمدان جز هيچ گروه و دسته نبودند و فقط براي خدا كار مي‌كردند و هيچ رودربايستي با هيچ كس چه مسئول و غير مسئول نداشتند. اگر حقي از مظلومي ضايع مي‌شد صدايش در مي‌آمد و اعتراض مي‌كرد.
سر سوزني وابسته به من و بچه‌ها نبود و هميشه سفارش مي‌كرد در اين دنيا به هيچ چيز و هيچكس حتي بچه‌ها وابسته نباشم.
هركاري را درحيطه قدرت خدا مي‌دانست و باحرف و عمل نشان مي‌داد و مي‌گفت تا خدا نخواهد هيچ كاري انجام نمي شود و همه ما وسيله هستيم . هيچوقت در مورد شهادت حرف نمي‌زد و مي‌گفت: هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود .همانطوري كه در گفته‌هايش آمده شهادت مقام و منصب نيست كه در اين دنيا به كسي بدهند بلكه بايد دانست آن شهيد با چه نيتي از دنيا مي‌رود.
يك دفعه ديگر مي‌خواست به جبهه برود به او گفتم ما را هم با خودت ببر من و بچه‌ها ديگر طاقت دوري شما را نداريم بلا تشبيه مانند امام حسين(ع) كه اهل بيتش را با خود به كربلا برد .وقتي اسم امام حسين آمد چشمانش پر از اشك شده سكوت كرد و گفت من چطور مي‌توانم مثل او باشم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده,دوستان وشهيد:
هنوز به دنيا نيامده بود . از ترس زلزله داخل حرم رفته بوديم .
پدرش گفت : خانم ! بچه ات پسره اسمش ام امام زاده عبد الله گذاشته ناصر .
به دنيا که آمد خواب پدر تعبير شد . اسمش هم شده ناصر
از همان بچگي ساعتها به سجده مي رفت و مشغول نماز مي شد .
ناصر جان اين همه وقت ايستاده و نشسته تو سجده چي مي گي ؟
نماز خوندنت تمام نمي شه ؟
مادر جون مگه صحبت کردن با خدا تمام مي شه ؟ مگه نماز خوندن تموم مي شه ؟!
سرش با مداد و کاغذ گرم بود . از مدرسه مستقيم مي آمد خانه .
مي رفت توي اتاقش ، اين کار را از بازي کردن توي کوچه بيش تر دوست داشت . با صداي مادر لبهايش رو جمع مي کرد و مي گفت : نه من فکر درسم هستم .

روي دستش قير ريخته بود ، حسابي هم سوخته بود .
ناراحت پرسيدم : چي شده !
گفت : کار پسر همسايه س .
عصباني رفتم سراغش . تند آمد دنبالم .
گفت : سوخته که سوخته . باهاش دعوا نکني ها .
خود پسره شرمنده شده بود چند بار آمد عذر خواهي .

با سر و صورت خاکي و خوني آمد خانه . ترسيدم گفتم چي شده ؟
چرا سر و صورتت خونيه ؟ گفت چيزي نشده و رفت بالا .
مي شنيدم که به خواهرش مي گفت : عکس بزرگي از شاه تو سالن مدرسه بود ، پايين آوردم و پاره کردم ، ساواکي ها ريختند سرت و تا مي تونستن زدنم ، به زحمت از دستشون فرار کردم .

گفت : من بايد يه جوري بهش بگم که بايد نماز بخونه .
گفتم : ممکنه ناراحت بشه .
گفت : اگه شد با من .
رفت و آرام دست رو شانه هاش گذاشت و گفت : اگه مي خواي با ما باشي ، عصري بيا مسجد .
خيلي با احتياط از جلوي مامورها گذشتيم و وارد مسجد شديم منتظر نشسته بود صف اول .

شده بود عادتش ، کفشهايش را مي داد واکسي سر کوچه واکس بزند ، به جاي يک تومان پنج تومان مي داد .
گفتم : ناصر مگه بابات تاجره اين جوري خرج مي کني ؟
گفت : عيبي نداره ، اونم بايد نون بخوره .
با اضطراب آمد و چند تا عکس داد دستم و گفت : جايي نگهدار که پيدا نکنن ، اصلا خاکشان کن .
چند وقت بعد رفت عکس ها را در آورد همه را سوزاند ديدم عکسهاي شاه و فرح بود .

هيچ وقت نديدم جلوي پدر و مادر پاهايش را دراز کنه .
هميشه زانو زده مي نشست .
برادر و خواهر هايش را مي برد توي اتاق و احکام يادشان مي داد . مي گفت : به ديد برادر به من نگاه نکنيد ، من دوستتان هستم ، هر مشکلي و سوالي داريد به من بگوييد ؛ نه به غريبها .

مي خواستم خانه رذا عوض کنم اجازه نمي داند . مي گفت : همين خانه خوبه . کساني هستند که بي خانمان اند . بايد بفروشي و به اونا بدي .
مي گفتم يعني ما هم بريم چادر بزنيم ؟! آره بريم چادر بزنيم .
حسابي گرمش شده بود و عرق مي ريخت .
گفتم : پيرهنت و در بيار .
نگاهي به اطراف کرد و گفت : جلوي پدر و مادر نمي شه .

روغن ها را برداشت و نصف کرد .
گفتيم : ا ا چي مي کني ؟ چه کارشون داري .
با لبخند مليحي گفت : نگران نباش به مستحقش مي دم .

سر سفره چند با لامتحانش کردم ، نان خورده ها را مي خورد ولي دست به نونهاي درسته نمي زد .
اعتراض که مي کردم مي گفت : خوردن اينا ثواب داره .
بدون اينکه به مادر بگويد ، برنج ، روغا و چيزهاي خوراکي ديگر را بر مي داشت و مي برد مي داد به آدم هاي مستحق ، مي گفت : فعلا به مادر نگو خودم درستش مي کنم .
پشت بام هنرستان را گذاشته بودم سرم و احساس خوش صدايي بهم دست داده بود شعري از حافظ را با آواز بلند مي خواندم .
دست روي شانه ام گذاشت بر گشتم عقب ، ناصر بود ، مي خنديد
گاه گاهي دلش مي گرفت مي گفت :
همان آواز و بخون .

يک دوربين عکاسي داشت ، از بچگي باهاش عکس مي گرفت .
مادرش مي گفت : خيلي دوستش داره .
گفتم : دوربينت قشنگه .
داد دستم . ديگر پس نگرفت .

از سپاه حقوق نمي گرفت .
مي گفت : تا مجردم به پو نياز ندارم . بعدش هم خدا بزرگه .
شنيده بود که يکي از دوستانش فيش آب خانه اش را نداره بده ، با قرض و قوله جور کذرده بود تا مشکل رفيقش حل بشه .

رفتم جلو دربان گفتم : با ناصر قاسمي کار دارم ، مي شناسين ؟
گفت : اينجا يه قاسمي داريم که فرمانده س .
آمد . خودش بود . فهميد که دانستم چه کاره است .
گفت : به کسي نگو من چه کاره ام ، من فقط خدمت مي کنم .

بعد از اتمام سخنراني و معارفه با افتخار و سر بلندي رفتم و جلو و مسئووليتش را تبريک گفتم .
گفت : اينم يه امانتيه از خدا .

مسجد رفتم ، ديدم کسي شبيه ناصر ، رسا و محکم سخنراني مي کنه ، از بغل دستيم پرسيدم : اين کيه ؟
گفت : قاسمي فرمانده س .
بعد از مراسم رفتم جلو تر ، خود ناصر بود .

دستاشو گذاشت رو کليد برق . گفتم : چراغا رو چرا خاموش مي کني ؟
گفت : اگه روشن باشه خجالت مي کشم بگم ، مي خوام ازدواج کنم ، يه دختر خوب برام پيدا کنين .
گفتم : خوب بلدي ها ! يکي دو ساعت با طرف حرف مي زني بعد مي گي نه اين نيست .
با حالت خاصي گفت : کسي رو مي خوام که بعد من بچه هامو نگه داره .
گفتم : مگه پيدا مي شه ؟
گفت : بالاخره پيداش مي کنم .

گفته بود مستخدم هستم و جارو مي کشم ما هم باورمان شده بود .
روز خواستگاري ، مادر عروس خانم پرسيد : آقا داماد چه کاره است ؟
گفتم مستخدم سپاه .
اونا گفتند : اما ما تحقيق کرديم مي گن ايشون فرمانده س .

مغزم سوت کشيد .
جلسه اول ، دو شرط براي ازدواج گذاشت ؛ احتمال شهيد شدن و احتمال مجروح شدن .
من هم پذيرفتم .
براي عقدش يک مشت خاک جبهه آورده بود .
گفت : با اين خاک آمدم و با اين خاک هم مي رم .
هنوز آن خاک کنار آيينه مانده است و خانه پر از عطر ناصر .

تلفن زديم گفتيم : حال همسرت خوب نيست ، بايد ببريمش بيمارستان .
گفت : شما برين منم مي آم .
آمد يک ساعتي ماند و بعد رفت بسيج .
گفت : شايد بچه به اين زوديا به دنيا نياد .
فردا 6 صبح رفتم بيمارستان ، ديدم توي راهرو بيمارستان با دسته گل منتظر ايستاده .
همزمان توي بيمارستان نوه ي دختري ام هم به دنيا آمد .
بچه هاي قنداق شده را گرفتم جلويش گفتم : بچه ات کدامه ؟
گفت : اينه . ديدم درست گفت . گفتم : از کجا فهميدي ؟
گفت : از قيافه اش
گرفت بغلش و گفت مي سپرمت به خدا .

خيلي سمانه را دوست داشت اما از او دوري مي کرد .
مي گفت : من اين دنيايي نيستم ، اهل رفتنم ، نمي مانم ، نبايد بچه عادت کنه .
سمانه گريه مي کرد و ساکت نمي شد ، بغلش مي کرد و در گوشش چيزي مي گفت : زود آرام مي شد و ديگه گريه نمي کرد .
مي گفت : براش صلوات مي فرستم .
صداش مي زد خانم صلواتي .

فاميل ها مي گفتند : اسم بهتر و قشنگ تر بگذاريد .
مي گفت : چي بهتر از اسم مبارک پيامبر ؛ مصطفي .
مصطفي که به دنيا آمد ، اولين بار بود که ناصر را سير مي ديدم تا آن وقت پيش نيامده بود که تا دو هفته خانه باشه .
گفت : خدا به شما مصطفي را داد ديگه من بايد برم .
گفتم : کجا ؟
گفت : ديگه خيالم راحت شد ، پسرم هست من بايد برم .
ما شديم يک طرف ، او هم يک طرف ، هر چي گفتيم : شبه ! سرده ! زمستونه ! بدتر مي شه با ماشين بسيج ببرش .
گفت : نه با موتور مي برم .

وقتي به خانه مي آمد .
تمام کارهايش را خودش انجام مي داد . نمي گذاشت رختخواب پهن کنم . مي گفت : اينجوري به بچه هاي جبهه نزديکترم .
بي اطلاع خانه اش را ساخته بود وقتي ، تمام کرده بود . گفت : بريم خونه اي هست ببين چه طوريه .
ساده و نقلي بود .
زندگي ساده را دوست داشت نمي ذاشت چيزي به زندگي ش اضافه کنم ، مي گفت : اينم که هست اضافيه .
خواستم پرده هاي کهنه را عوض کنم گفت : نه همين که هست خوبه .

داشتيم با ماشين به مسافرت مي رفتيم يکباره گفت :
نگهدار ، نگهدار .
چي شده ؟
نماز اول وقت.
کاري نداشت به اينکه ما يات ديگران مي خوانيم بخونيم يا نه ؟
خودش رفت وضو گرفت خواند ما هم خجالت کشيديم و رفتيم و خوانديم .

دم دماي غروب کوله پشتيمو پر کرده بودم تجهيزات و امکانات و به طرف کوه الوند را کوهنوردي مي کردم ، صدا زد ، کجا ؟
گفتم : تويسرکان .
گفت : منم هستم
گفتم : پس يا علي .
نزديکيهاي صبح رسيديم مي خواستيم خودمان را محک بزنيم که تو شب چقدر مي تونيم راهپيمايي کنيم ؟
زمستان بود توي راه بوديم و عجله داشتيم براي رسيدن . کنار مسجدي ماشين را نگه داشت .
نماز را سريع خواندم و بيرون منتظرش شدم . ده دقيقه ، يه ربع ، بيست دقيقه ، طاقت نياوردم . رفتم داخل ، اشاره کردم ، متوجه نشد ، سرش پايين بود و صورتش خيس .
گفتم : دير شده ها .
چشمانش را پاک کرد .

گفت : اون جلو يه بسيجي با حالت عجيبي چفيه اش را کشيده روي صورتش و دعا مي خونه ، من اين صحنه ها را که مي بينم ، عشق مي کنم . فقط دوست دارم اين صحنه ها را ببينم .
پايش را باند پيچي کرده بود . سوال کردم . موضوع را عوض کرد . سماجتم را ديد باند رو باز کرد و گفت : اينها را تو جبهه جا گذاشتم .
دوباره خنديد و گفت : اين انگشت ها اضافي بودند .

در را براش باز کردم . يک بسته گوشت دستش بود .
گفتم : مي خواي نذري بدي ؟
گفت : نه ، خانمم چند روزيه نيست ، منم که نيستم آوردم شما استفاده کنين .

قسم راستش به جان امام (ره) بود، همه مي دانستند وقتي اسم امام را مي خورد ، حرفش حرف است .
دعا کردنش هم از امام بود مي دانست قبل از امام به شهادت برسد و فداي انقلاب باشد .
به وجودش افتخار مي کردم بهش گفتم : واي اگه من تو را نداشتم چي مي شد ! نه گذاشت و نه بر داشت خيلي آرام گفت : اگه مي خواي به کسي بنازي به عنوان رفيق و همه کست به خدا بناز ، بندگان خدا بي وفايند فردا ممکنه من نباشم .

از ناحيه پا مجروح شده بود و بيمارستان بود . اصرار داشت که منم براي آزاد سازي پاوه بايد باشم . هر چه گفتم قبول نکرد ، نشست پشت ماشين که کف آن چوبي بود . تا کردستان هيچي نگفت ، فقط خدا را شکر کرد .

مجروح شدم . بردنم تهران . دو سه بار عملم کردند . نزديک عيد بود اجازه مرخصي نمي دادند . هر جوري بود اجازه ما را گرفت 3، 4 هزار تومان هزينه سفر دادند .
گفت : پول بده تا باک ماشين را پر کنم .
گفتم : مگه خودت نداري ؟
گفت دارم ولي مال سپاهه . حالا از اون پولهاي مرحمتي رد کن بياد .

همسايه بوديم و ارتباط خانواد گي داشتيم ، من بعد از ساعت اداري خانه بودم و اين براي خلانواده ها شده بود سوال .
گفتم : آقا تو با نيومدن به خونه داري دعوا مي اندازي . من خونه زندگي دارم مي خوام برم .
نگاه عميقي کرد و گفت : حضرت عباسي خودت تو بسيج بودي و کار کردي ، شب و روز نداره بايد وقت بذاري و تو کار حل بشي .

موقعي که حرف دفاع بود ،ديگر عمو ،دايي و فاميل نمي شناشت مي شد خداي حاضر جوابي مگر مسئله کوچکي بود .حرف از دفاع بود و انقلاب ،حرف تو دهنش مثل فرفره مي چريد چنان محکم مي گفت که طرف مقابل از حرف زدنش پشيمون مي شد و با صورتي سرخ مي رفت .

مي گفت : به ولاي علي (ع) قسم اگه کسي امام را قبول نداشته باشه اگه پدرم هم باشه رو د روش مي ايستم .

هر چه سوال کردم کجا مي ري . گفت : فعلا نمي تونم چيزي بگم . رفت و سه ساعت بعد بر گشت . وقتي پرسيدم گفت : تو سپاه امتحان مصاحبه داشتيم . گفتم : تو که چيزي از من پنهون نمي کردي . گفت : من قبلا ثبت نام کردم ، نگفتم که خودت با اراده خودت بري نه به خاطر دوستي من مجبور بشي و با من بياي .

آزمايش هايي براي ساختن مواد منفجره و منور انجام مي دادم ، ميز کارمان کنار همديگر بود . پنجره را باز کردم دودش اذيتش نکنه . گفت : نه اذيت نمي شم کار تونو بکنين . شايد يه چيزي کشف بکنين .

براي آزمايش هايمان محوطه بيشتري مي خواستيم ، پيشنهاد داد از استخر کانون استفاده کنيم ، انجام داديم موشک بيرون رفت .
خنديد و گفت : اتاق جوابگوي شما نشد ، حالا هم استخر و خود کانون ، قبل از اينکه کار دستمون بدين ، آزمايشاتو نو ببريد تو پادگان .

پادگان شلوغ بود ، ديواري بود ، که نصفش ريخته بود ، داشتم سنگهاشو بر مي داشتم دست زير چانه زده بود و زل زده بود و نگاه مي کرد .
گفت : اصغر ، کار مي کنين ؟ اما آخرتت و آباد کن .
گفتم : يعني چي ؟
گفت : هيچ ميدوني اين ديوار مال کيه ؟
گفتم : آره ديوار خود پادگانه .
گفت : به هر جهت دوستت دارم بازم مي گم ، آخرتت و آباد کن .

برف آمده بود ، ناراحت از پارو کردن پشت بام ها بودم . حالا که محمد نيست پشت بام ها مي ماند .
رفتم حياط ديدمک کسي بابلاي پشت بام برف پارو مي کند . صدا زدم :
کيه ؟ کيه ؟
گفت : منم نترسيد ، ديشب از منطقه آمدم ، گفتم محمد که نيست ، برف پشت بامتان مي مونه .
روز جمعه بود . تصميم گرفته بوديم با خانواده نهار را بالاي کوه بخوريم . وسايل زيادي بر داشته بوديم و بالا رفتن برايمان سخت شده بود .
گفت : اين شونه ها را بايد به کارهاي سخت عادت بديم .
کپسوي گاز را انداخت رو دوشش و حرکت کرد .
گفتم : شما فرمانده ايد اينکار رو نکنيد . بدون خستگي و بي توجه به حرفهاي من با لا رفت .


تو شلوغي پار با بي حوصلگي مشغول درس خواندن بودم . مي خواستم ديپلم بگيرم تا ديد ، گفت : اينجا نمي شه ، بريم جاي ديگه .
وقتي رسيديم کليدي داد و گفت : اينجا باغ ما است ، از حالا مال تو شد بشين بخون .

از يکنواختي کارم خسته شده بودم . گفت : هر کجا دوست داري کار کن .شش ماه توي واحد عقيدتي کار کردم و آرامش خاطر پيدا کردم .
گفت : مي خوام برم به يکي از شهرستانها . بيا با هم بريم ، با افتخار همراهش شدم . 20 کيلومتري مانده بود برسيم ، شروع کرد از اوضاع شهر گفتن . که آره بي نظمي شده . ناهماهنگي پيش آمده . فرمانده اش رفته جبهه .
بعد گفت : اگه يه هفته اينجا کار کني مشکلي پيش مي آد ؟
نه .
يک ماه چطوره ؟
مشکلي نداره .
اصلا .
وارد شهر که شديم ، فضا را طوري ديگر ديدم ؛ جلسه استقبال و تودع و دست آخر هم تشکر و قدرداني از فرمانده قبلي و بعد معرفي من به عنوان فرمانده جديد .
يکه خورده بودم گفتم : همچين قراري نداشتيم فقط چند روز بود . گفت خيلي وقت بود شما را انتخاب کرده بودم . ديدم اوضاع روحيه ات خوب نيست صبر کردم .
توفيق اجباري بود پذيرفتم .

با خنده پيشم آمد و گفت : خانمم مي گه شما وقتي منطقه هستيد بيشتر سر مي زنيد تا وقتي بسيج هستي بر گرديد منطقه بهتره .
هر وقت از او مي پرسيدم در سپاه چه کاره اي ، مي گفت : من در سپاه جارو مي کشم . واقعا باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است . حتي وقتي که ئمي خواستم برايش خواستگاري کنم در پاسخ به سوال همسرش که گفت : شغل پسر شما چيست ؟ گفتم پسرم در سپاه مستخدم است .
روزي در مسجد جامع ديدم شخصي بسيار شبيه به پسرم دارد سخنراني مي کند . جلو رفتم و در عين ناباوري ديدم خودش است . وقتي که از ديگران سوال کردم فهميدم که ناصر يکي از سرداران سپاه است و من اصلا از اين موضوع اطلاعي نداشتم .

بمباران هوايي که مي شد برق خانه ها به خاطر امنيت قطع مي شد آن موقع بود که چراغ هاي لمپا خيلي با ارزش مي شد .
از منطقه آمدم ناصر گفت : برق نداشتيد لمپايي بردم خونه تون . حالا تو خاموشي مونديم يه چراغ بخر و چراغ ما رو بده .

گفتند : از منطقه بايد بر گردي و مسئوليت سازماندهي نيروهاي بسيج را قبول کني ، مي رفت اما چه رفتني ، احساس مي کرد نيمي از خود را جا گذاشته ، نه پاهاش را جا گذاشته ، اصلا نه معرفتش را جا گذاشته ، بهش مي گويند ؛ تکليفه مي پذيرد با تمام وجود . خب اگه تکليفه همه جا تکليفه .
شانه خالي نمي کنه ولايي عاشق ولايته .
مي گويد معيار و ملاک من دستور امام است به هر چيزي که علاقه بيشتري هم داشته باشم ، امام دستور بده نمي پرسم چرا ؟
براي چه ؟
انجام مي دم و غفلت نمي کنم دستور امام براي من حجته .
مي گويم : خوب تابع صد در صدي امامي ديگه .
گفتند : برو اهواز قاسمي را پيدا کن و بيار ، مي خواهيم مسئوليت به ش بديم .
گفتم : شما بياييد بريم .
گفت : موقع عملياته من نمي آم .
گفتم : نمي توانم پاسخگو باشم

راه افتاديم نزديک 13 شب يک ساعتي راه داشتيم بنزين تمام کرديم صبر کرديم شايد فرجي شود ، کسي پيدا شود ، نشد ، پريد پايين ، پوتيناشو محکم گره زد و گفت : پياده مي رم بنزين بيارم .
سه ساعت بعد با ظرف بنزين آمد .

بر پايي زيارت عاشورا هر صبح پنج شنبه رد خور نداشت .
دعايش هم اين بود : خدايا ما را از ولايت جدا نکن ، عاقبت به خيري نصيب ما کن .
نشست درد دل کردن . گريه اش گرفته بود . دست رو شانه هاش گذاشتم و قضيه را پرسيدم .
گفت : من مي گم بچه ها بايد پرونده داشته باشند بعد اعزام بشند .
بدونيم کجا مي رن . بعضي از دوستان مي گن من سد راه رفتن بچه هاي بسيجي هستم .
قبل از همه سر کارش حاضر مي شد و آخر همه خارج مي شد . با آمدنش ساعت دقيق جلسه را مي دانستيم . سر وقت هم وارد جلسه مي شد .هميشه لباس هايش را با وضو مي پوشيد ، مي گفت : من شرمنده مي شم وقتي مي بينم پير زني خم شده خاک کفش پاسدارها را براي شفاي مريض مي بره . اين لباسها بايد کفن ما بشه و به رنگ خون آغشته بشه .
گفتم : برو کنکور شرکت کن . گفت : سر به سر من نذار . من نمي خوام مهندس بشم . کلي اصرار و دليل و توجيه آوردم که لازمه ، جنگ مي شه و .. با خونسردي گوش داد و سرش را انداخت پايين و گفت : دانشگاه من الان جبهه و جنگ است ، مزدم را از خدا مي گيرم ، نمي تونم شرکت کنم ، قبول هم بشم نمي تونم برم .
خلاصه بعد از اصرار فراوان قبول کرد و رشته رياضي شرکت کرد .
کنکورش را داد و آمد ، گفتم : چه کار کردي ؟
جدي گفت : کامپيوتر ، منفجر مي شه !
يعني چي ؟
هيچي بابا ، از رو دست ميز جلوييم نوشتم بعد فهميدم رشته انسانيه .
مي دانستم شوخي مي کنه و اين چيزها تو کارش نيست اما کلي خنديديم .
نتيجه که آمد کارداني قبول شده بود ، ماموريت داشت ، نرفت ، گفت : الان دانشگاه انقلاب ، جبهس .
بعد از مدتي مسئولين را جمع کرد و گفت : يک هفته اي مي رم مرخصي تا امورات داخلي ام را انجام دهم .
يک روز نيامد فرداش تو بسيج ديدش ، قبل از اينکه حرفي بزنم گفت : سوالي داري بيا اتاق .
تعجب کرده بودم گفت : آره يک هفته بود اما آمدم ، توي شهر کسي را پيدا نکردم که درد دل کنم مردم به کار دنيا مشغولند هر چي فکر کردم همدردي پيدا نکردم دلم گرفت و بر گشتم .
گفت : بريم سر مزار دوستان .
گفتم : الان ساعت يک نصفه شب .
خنديد و گفت : اولين بارمون که نيست ساعت يک مي ريم .
جواب دادم : راست مي گين ، از صبح تا ظهر بسيج و سپاه بعهد از ظهر ها هم کاراي پايگاهها نيمه شب هم ديدار مزار دوستان آخر شب هم چار تا صندلي بذارين و تو اتاق بخوابين .

کاغذ هاي اضافه را جمع کرد و مي گفت : مي تونيم از اينا جاي ديگه استفاده کنيم .
صداشان هم مي کردي جواب نمي دادند ، آنچنان غرق شنيدن صحبت هاش مي شدند که از دنياي خودشان خبر دار نمي شدند .
آنقدر گيرا و جذاب مي گفت که بچه ها بدون خستگي تا دو ساعت هم گوش مي دادند .
براي تحقيق در مورد پذيرش يکي از بسيجيان با موتور به روستايي رفته بودم ، موقع رفتن جاده صاف و سالم بود ، دو ساعتي طول کشيد ، موقع بر گشتن حفره اي تو جاده کنده شده بود ، با موتور داخل حفره افتادم ديگر دست و پايي برايم نمانده بود ، هر چه آه و ناله کردم صدايي نشنيدم .
نگرانم شده بود ساعت 2 شب بالاي سرم آمد و شد فرشته نجاتم ، به بيمارستان رساندم و تا صبح هم بالاي سرم بود .

مي گفت : من در ظاهر مجبورم بگم بشين و پاشو و سخت گيري کنم در واقع اينا فرماندهان من اند و من در مقابل اينا احساس کوچکي مي کنم .
خودش را خدمتگذار بسيجي ها مي دانست .

پسرک گريه و التماس مي کرد . فرمانده بيشتر از او گريه مي کرد .
مي گفت : نه سنت کمه ,نمي شه .
هر چي بيشتر التماس مي کرد گريه فرمانده بيشتر مي شد مي گفت :
خدا خواسته ما را تنبيه کنه که اينجا قرار داده که اين صحنه ها را ببينيم .
موقع آمدن با موتور با پيرمردي تصادف مي کند و پاي پيرمرد مي شکند . او را به بيمارستان مي رساند ؛ تمام مخارجش را هم مي دهد . با وجود مقصر نبودن ديگه ول کنش نبود . مي رفت پيرمرد را پشتش کول مي کرد و سوار ماشين مي کرد ، چند بار هم تهران برده بود تا خوب خوب شود . تا دوسال هم نصف حقوقش را به خانواده اش مي داد .
گفتم : چرا اين همه خودتو اذيت مي کني .
گفت : بايد ناراحتي را از دلش در بياورم .

از آيفن بچه ها را کنترل مي کرديم که سر پست خوابنديا بيدارند .
صداي گريه و زاري شنيدم ، سريع رفتم ببينم چه اتفاقي افتاده ، ديدم دست بلند کردند و گريه مي کنن . يکي هم داره پست مي ده .
فرداش پرسيدم جلسه گريه گريه کنان تشکيل داده بوديد ؟
گفت : گاهي وقتا لازمه .
طول سه ماه آموزش چريکي ، آنقدر ورزش اش داد که جوان بالاخره اعتيادش را کنار گذاشت ، مي گفت : بايد او را سالم به خانواده اش تحويل بدم .

اولش که مي آمد احوالپرسي مي کرد ، خسته نباشيد مي گفت . بعد مي رفت ، چايي داغ مي آورد . دوباره مي رفت لباس گرم مي آورد . اصلا نمي دانستيم چند ساعت نگهباني کي گذشت ؟
اصلا ما نگهبان بوديم يا او .

خروس خوان سحر بيدار مي شد . کار نداشت که دير خوابيده و خسته است . بايد بيدار مي شد ، دو رکعت نماز نافله اش هم هميشه براه بود . به شوخي مي گفتم : فکر کنم صبح رو تو از خواب بيدار مي کني .

شده بود کميته امداد ، کنار ميزش صندوقي گذاشته بلود ف پول جمع مي کرد و به افراد کمک مي کرد يا از حجقوق خودش که خيلي هم نبود لباس مي خريد به بچه هاي ضعيف مي داد .

تصميم گيريش قاطع بود و با اصرار نمي توانستي عوضش کني .
مي خواستم برم عمليات ؛ اجازه نمي داد .آنقدر نشست حرف زد که شما هم نيرو مي فرستين و جذب مي کنن و .. راضي شدم . آنهايي هم که رفته بود پشيمان بر گشتند ؛ رفته بودند جلو اما اجازه نداده بودند .

گفت : مي خواهيم بريم عمليات بيا بريم .
نه مي خوام استعفا بدهم و بسيجي برم که هميشه جبهه باشم .
خب صبر کن برم منطقه بر گردم ، تکليف شما را روشن مي کنم يا استعفا مي دي يا مي فرستمت منطقه .
رفت و تکليف من ماندن شد .

خسيس نبود اما حساب دستش بود .
فشنگ اضافي براي آموزش مي خئواستم نمي داد . دانه دانه به حساب نيروها مي داد ، گفتم : بابا چند تايي اضافه بده مهمات که زياده .
تند شد و گفت : همين تعداد کافيه ، در ضمن دوستيمون هم سر جاشه .

گشت شبانه مي داديم . به طرفمان تير اندازي کردند . تير به پايم خورد و بردنم بيمارستان . با آن حالت مجروحيت پرسيدند ؟ به کي بگم به خانواده ات اطلاع بده .
گفتم : قاسمي ، فرمانده ام .
با چند نفر از دوستان آمد ، شروع کرد گفتن و شوخي کردن و خنديدن ، مي گفت : تو يه قدم از ما جلو تر گذاشتي به خدا نزديکتر شدي .
آنقدر گفت : و خنديدم که يادم رفت مجروح شدم .

از وقتي که شنيدم خودش به تنهايي رفته با وجود اينکه قول داده بود که به من اجازه بدهد ؛ رابطه ام کمي تيره شده بود از ناحيه پا هم مجروح شده بود گفتم : خوب ما را اينجا کاشتي و خودت رفتي عمليات ها .

باز با جديت مخالفت کرد و گفت : هنوز شما نه .
حالتش دستمان بود ، موقعي که کار داشت و سرش شلوغ بود ، با نشاط و سرحال مي شد .
موقعي هم که کاري نداشت کسل و بي حال مي شد .

بچه ها رفته بودند اردوگاه و خيلي زود هم خوابيده بودند .
گفتم : مي خواي چکار کني ؟
گفت نترس فقط تماشا کن .
گاز اشک آور را با چاشني آورد ، چاشني که ترکيد ، گاز اشک آور توي محيط سالن پخش شد . بچه ها با چشمهاي اشکي و سوزان بيرون آمدند. با سيم تله درست کرده بود پايشان به سيم گير مي کرد و به زمين مي خوردند . صحنه اي پر از خنده شده بود .
يکي از بچه ها فهميده بود که ناصر است دنبالش مي گشت پيدايش کرد و گفت : کار خودته ! گفت : نه بابا .
گفت : اگه کار تو نيست چرا از چشم تو اشک نمي آد . پس کار خودته ، فقط مي خنديد .

مسئولين واحد هاي شوراي سپاه تهران در ستاد مشترک جلسه داشتند ، ساعت 10 شب حرکت کرديم ساعت 11 نشده بچه ها اکثرا خوابيدند . قاسمي شکلات و پسته و مغز گردو براي بچه ها خريده بود. يکي يکي بچه ها را بيدار مي کرد و شکلا تعارفشان مي کرد . تا تهران نگذاشت يکي از بچه ها درست و حسابي بخوابد . يک ساعتي مانده بود برسيم گفت : بگذار همه گرم خواب بشن ، خواب خوشي براشون ديدم .
بچه ها پوتين هايشان را در آورده بودند . همه هم مسئول و فرمانده . همه پوتين ها را جمع کرد و بندهايشان را به هم گره زد و جلوي اتوبوس گذاشت 80 تا پوتين گرده زده به هم . ساعت 5 صبح که رسيديم مي خواستيم نماز بخوانيم و آماده ستاد رفتن شويم .
همه دنبال پوتين هايشان مي گشتن . پوتين ها به هم وصل شده . گره کور خورده باز نمي شدند ، ريختند داخل حياط و شروع کردن باز کردن ما فقط مي خنديديم . ديدند نمي شود يکي يکي بند ها را پاره کردند و جدا کردند . جلسه شروع شده بود بند پوتين بچه ها همه پاره پاره بود يا اصلا بند نداشت بعضي ها هم نخ بسته بودند از اينا گذشته چرت هم مي زدند .

بسيجي تازه کار بود ، ايست داد و کارت موتور خواست ، آرام نگه داشت و نشانش داد . ناصر پرسيد : مسئوول پايگاه تان کجا رفته ؟
گفت : بيرون مناظر باشيد الان مياد . چيزي نگفت . بعد از يک ربع آمد .
گفت : چرا بيرون منتظر شديد ؟ بفرماييد تو .
بنده خدا همين که اسم فرمانده را شنيد ، رنگ به رويش نماند . رفت جلو و دست روي شانه اش گذاشت . گفت : احسنت درسته که من فرمانده ام شما هم وظيفه ات رو خوب انجام دادي .

در يکي از شهرستانها جلسه اي بود 1تا 5/2 شب طول کشيد .
آقاي قاسمي تلفن با شما کار دارد .
ناراحت و بغض زده وارد جلسه شد .
پرسيدم : چي شده ؟ کي بود ؟ انگار ناراحتي ؟
گفت : از منطقه زنگ زده بودند مي گفتند شما توي شهر هستيد چرا کمک نمي کنيد و نيرو نمي فرستيد و کاري نمي کنيد . منم گفتم الان که زنگ زديد با تلفن تماس گرفتيد يا سپاه شهرستان ؟ ساعت 2 شب داريم گردان تشکيل مي ديم که نيرو بفرستيم ، کنار زن و بيچه هامون نيستيم .
من تو قفس زنداني ام ، اگر دستور مقامات بالا نبود داخل شهر نبودم و منطقه مي رفتم .

براي نماز صبح بلند شديم . سالن نيمه تاريک بود . روحاني قد بلندي با عبا و قبا و عمامه ديديم . سرش پايين بود و يکي يکي جواب سلام ها را مي داد .
نزديک ما که رسيد ما هم سلام داديم . نتوانست خودش را کنترل کند زد زير خنده . عمامه را که بر داشت افتاديم دنبالش . ديگر خندمان بند نمي آمد .
حاج آقا از خواب بيدار شده بود دنبال لباسهايش مي گشت .

معاونش بودم و از لحاظ کاري نزديکتر از همه . اصلا محرمش بودم . داخل اتاقش شدم سرش پايين بود و مشغول نوشتن تا متوجه حضور من شد ، دست گذاشت رو برگه .
گفتم :" حالا شديم نامحرم .
گفت : نه نامحرم نيستي ولي حيطه کار هر کسي مشخصه .

اول صبح توي راهروي بسيج با تندي و عتاب با نيروهاي تبليغات صحبت مي مرد .
پرسيدم چرا ناراحتي ؟
گفت : چند نفر از نيروهاي بسيج که به مسئله توجيه نبودند ديشب با وسايل نقاشي واحد تبليغات براي تبليغ يکي از کانديداها رفته اند .
و دستش را محکم به شانه ام زد و گفت : وسايل بسيج مال مصرف بسيجه نه استفاده شخصي . به بچه ها بگو ديگر تکرار نشه .
جز چشم گفتن حرفي نداشتم .

بي دقتي کرده بودند . به هواي اينکه هر دو منافق هستند تو تاريکي شب به هم شليک کرده بودند . تير به گلوي يکي شان خورده بود . از قاسمي تازه خداحافظي کرده و آمده بودم ادامه سر کشي . ديدم اوضاع خرابه مجروح را به بيمارستان رساندم . دکتر ها گفتند بايد برسانيدش تهران . با قاسمي تماس گرفتم .
گفت : سوار شو بريم .
کجا ؟
کارت نباشه
ساعت يک نصفه شب در خانه استاندار رفتيم . با قاطعيت تقاضاي بالگرد کرد . بعد از تماس با پايگاه هوايي جواب منفي دادند .

سريعا بر گشتيم بيمارستان ول کن قضيه نبود هر طوري شده بود بايد مي رسلاند مي گفت : جان بسيجي در خطره بايد کمک کنيم . بالاخره آمبولانسي جور کرد و فرستادش تهران .

براي بسيج ماشين داده بودند . ماشين شده بود دکور بسيج . با موتور براي سر کشي مي رفت . حد اقل دو الي سه روستا مي رفت .
مي گفت : ماشين تو بسيج باشه . براي مواقع اضطراري و ضروري .

خوش تيپ ؛ خوش هيکل ، بلند بالا ، شوخ طبع , زرنگ و فرز ، اهل کار و خلاق ، آخرش هم کم نياوردم بگم نوراني و دائم الوضو بود .
مشکوک شده بودم که هر شب ساعت 12 براي چه بيدار مي شود و اينقدر به بيدار کردنش سفارش مي کند ، يواشکي تعقيبش کردم ، ديدم وضو گرفت و مشغول نماز شب شد .
داخل سالن داشت يکي يکي مي گشت . لامپهاي اضافي را خاموش مي کرد و مي گفت : اسرافه .

از ميز کارش گرفته که همه چيز سر جاي خودش بود تا خط اتوي شلوارش و واکس کفش هايش ، هميشه گتر کرده و پوتين پوشيده .
اتو که پيدا نمي کرد لباسهايش را تا مي کرد زير پتو مي گذاشت تا چروک نشوند .

عمليات نزديک بود بچه ها هر طوري شده مي خواستند به منطقه بروند .
آمد و گفت : تو بيشتر آشنا هستي بگو تا اجازه بده .
به خودم جرات دادم و مطرح کردم ؛ خيلي عادي از کنار قضيه رد شد و موضوع را عوض کرد .
داخل جلسه بوديم يک جوري فرصت را مهيا کرد ، فرستاد دنبال کار خيري ، همين که رفت ,گفت : اگه اون جبهه بره ديگه بر نمي گرده ، تا پاش به جبهه بخوره شهيد مي شه .
آنقدر گفت و اصرار کرد که با خودش به آسمان رفت .

موقع عمليات بود دستور رسيد براي کنترل شهر و سازماندهي نيروها داخل شهر باشد ، بر خلاف ميلش با اکراه قبول کرده بود .
گفتند : مرخصي گرفته تا به امورات شخصي اش برسد .
به عقل جن هم نمي رسد چنين کاري کند ، فهميديم رفته عمليات .

اوايل جنگ بود بخشدار بودم . مدارکي را بايد تکميل مي کرديم و به استانداري مي داديم از طرفي بي ميل هم نبوديم که سرکي بکشيم و ديدي بزنيم و ببينيم صداي توپ و تانک که مي گويند چه طوري است ؟ پرونده ها و مدارک را بار کرديم و رفتيم سر پل ذهاب بدون اطلاع قبلي . اول بسم الله در ورودي شهر توپ خورد کنارمان ، وحشت کرديم و خودمان را گم کرديم ، با کلي درد سر قاسمي و بچه ها را پيدا کرديم .
سر ظهر بود گفتم : خوب با چي مي خوايد از ما پذيرايي کنين ؟ يکي از بچه ها با در قابلمه جلو آمد و گفت : بري تقويت نيروها مي خوام مصاحبه کنم .
گفتم اينا به درد ما نمي خوره ، غذا بديد بخوريم .
قاسمي گفت : مگه مهمونيه, بشين سر جات اينجا ديگه بخشداري نيست ها ...
سفره که باز شد يکي از برادر ها گفت : به يمن شما آبگوشت داريم .
گفتم : نه والا اينجا کويته .
يه گوني نان خشک آوردند مشت مشت ريختند داخل ظرف بزرگي که آبگوشت بود . اولين لقمه را خواستيم بخوريم گلوله توپي کنارمان خورد .
بوي باروت ، صداي توپ ، موج انفجار و آب آبگوشت و ترکش و خاک با هم شدند سفره ما .
همه سراشون پايين بود و فقط چونه هاشون تکون مي خورد .

يه صداي مداح بود يه صداي گريه بلند .
گفت : دنبال ناصر مي گردم نديدينش .
گفتم اين صداي بلند را بگيري و بري به ش مي رسي .

بدون اجازه و اطلاع از خانواده با اجبار يکي از فرماندهان رفتم منطقه قاسمي همراهمان بود من راننده شان بودم . دل و دماغ نداشتم . با بي حوصلگي رانندگي کردم يک شب توي راه بوديم . هر جا خوابم گرفت پشت فرمان جورم را کشيد تا سالم رسيديم .

پاوه بوديم و بودن ما مصادف شده بود با درگيري با کومله و دمکراتها ، به نوبت نگهباني مي داديم . داخل سنگر بوديم ديديم فردي با لباس کردي گشت مي زد و ظاهرا اطلاعات جمع مي کرد ، معطل نکرد و سريع بلند شد و گفت : مي رم دستگيرش کنم .
گفتيم – نمي توني شب خطرناکه .
گفت : دست بسته بايد بيارمش .
کم کم نگرانش مي شديم . دو سااعت بعد دست بسته آورد .

مسئول خط پدافندي بود . تويوتايي در اختيارش بود که خودش رانندگي مي کرد و سرکشي مي کرد َ، وارد سنگر شد ، بعد از صحبت و خوش و بش گفت : کمي کسري ندارين ,تهيه کنم ؟
با عجله زود تر از همه گفتم : يه جارو نياز داريم .
خنديد و گفت : از اين همه وسائل جارو ، اونم به چشم .

رفتيم خط براي سر کشي بچه ها . از خط الراس مي رفتيم و او يکي يکي به بچه ها خسته نباشيد مي گفت : تو اين حال و هوا يکدفعه هل داد و از بالاي خط الراس افتادم داخل کانال ، خودش هم پريد ، گفتم : چي کار مي کني ؟ گفت : طرفمونم شليک کردند . دور و برم رو نگاه کردم چيرزي نديدم .
کو ؟ کجا ؟
اون هلي کوپتر ازش دود بلند شد حتما موشک فرستاده.
تو اين حرفها بوديم گلوله آمد خورد کنار کانال .
گفتم : عجبا ، چطوري فهميدي ؟

گفت : چاره اي نداريم ، آنچه در توان داري به کار بگير .
ديدم واقعا چاره اي نيست و از طرفي هم دستوره . بچه هاي داوطلب را جمع کردم و شروع کرديم تميز کردن طويله اي که بوي نامطبوعش آدم را از چند کيلومتري از آنجا دور مي کرد ، ظرف 24 ساعت تميز شد ، ضد عفوني کرديم و شد انبار لجستيک ، براي باز ديد آمد و باور نمي کرد همان طويله باشد . براي جبران زحمات مرخصي تشويقي نوشت .

وضعيت سختي شده بود . نيروهاي چپ و راست نرسيده بودند . فقط نيروهاي وسط حرکت کرده بود . عمق 5-6 کيلومتري دره . تو دل دشمن گير کرده بودند . تلفات پشت سر تلفات .
بلند شد و گفت : خودم مي رم کمک .
گفتم : وظيفه تو نيست .
نگاهي به صورتم کرد و محکم گفت : بچه ها دارن تلف مي شن ، تو مي گي بمون ؛ وظيفت نيست .

من اگر به مرخصي مي رفتم خوشحال مي شدم ، اما ناصر وقتي مي رفت طرف منطقه خوشحال مي شد به جايگاه اصلي اش رفته مي گفت : از همدان تا منطقه که مي ريم خيلي طول مي کشد و دير مي رسيم .
منطقه هم که بود هميشه ذکر مي گفت .

چشمم افتاد به تعدادي زن و بچه که داخل تويوتا بودند . تعجب مرا ديد خنديد و گفت : آوردن زن و بچه به جبهه مشکلي نداره ، چون ما خط شکن شديم و جلو داريم اگه زن و بچه هامون کنارمون باشن ديگه سخت نمي گذره .
داخل سوله فرماندهي شدم ، يک لحظه خشکم زد . سفره پهن کرده بود و نان و غذا آماده کرده بود و حسابي آنهات را تحويل مي گرفت و پذيرايي مي کرد رفتم و گفتم : شما از عراق آمديد مهر تربت کربلا ندارين ؟
ناصر گفت : اينها از راه دوري آمدند و خسته اند به حال خودشون بذار تا استراحت کنن .همه مي دانستند گردانش ، گردان فراري است .
اسمش را خودش گذاشته بود ، ده – دوازده نفري يک گردان تشکيل داده بودند مخصوص کساني بود که از بسيج شهرستان فرار کرده بودند و مي خواستند تو عمليات شرکت کنن .
مسئولين تهديدشان هم مي کردند از رو نمي رفتند و مي ماندند عمليات که تمام مي شد ، همگي بر مي گشتند تا عمليات بعدي .

چشمانمان هنوز گرم نشده بود که وحشت زده بيدار شديم . چشم چشم را نمي ديد گرد . خاک همه جا را گرفته بود تعدادي زخمي شده بودند و اتاق بغل دستي مان کاملا ريخته بود . همه در حال فرار کردن بودند . ناصر هم زخمي شده بود ، ديد همه دارند فرار مي کنند. داد زد کجا ؟ اينجا همه زير آوارند بيايد کمک کنيد در بياوريم .
با سر و صداي تکبير و يا حسين (ع) همه را جمع کرد بچه ها را از زير آوار بيرون آورد .منطقه عملياتي پيرانشهر بود و همگي نشسته بوديم و صحبت مي کردند اذان که دادند اصرار کرديم که امام جماعت باشد ، زير بار نرفت و با شوخي اشاره به من کرد و گفت : : پا مي شي يا نمي شي . زديم زير خنده . به اجبار من خواندم .
بچه ها را فرستاد داخل سنگر و اسلحه اش را گرفت و رفت بالاي سنگر ، ما همه شديم يک رو که بياريم پايين داخل سنگر ؛ نيامد تا صبح زير بارون و سرما مشغول ديده باني شد .
همين که سفره پهن مي شد ، مثل قوم مغول همه حمله مي کردند . و جايي براي خودشون پيدا مي کردند اما او اطرافش را نگاه مي کرد و وقتي مي نشست که ديگه کسي سر پا نباشد و همه نشسته باشند .
هر چي پتوي نرم و قشنگ بود مال بچه ها بود .
دست آخر وقتي مطمئن مي شد که همه پتو و جا دارند ، با کهنه پتويي هر جا مي شد مي خوابيد .

گفتند : نيرو ببر ارتفاعات چنار قديم و پس بگير ، 30 نفري جمع شد . اشاره کرد به تپه اي و گفت : همه بريد پشت تپه ، هر کسي در خودش توان آمدن مي بينه بياد سوار بشه بدون استثنا همه داخل ماشين شدند .
با شوخي و طنز هم که شده بود مي خواستيم از عمليات سر در بياوريم ؛ اما شوختر از من گفت : : گفتند نگوييد ، نگفتند که بگوييد سمج که مي شدم جدي مي گفت :
شما کشوري هستي با لشکري کارت نباشه .

فرمانده بود اما چقدر خاکي ، مثل همه بچه ها توي صف منتظر مي شد . نهايت هم امضا و اثر انگشت مي زد . بعد اسلحه را تحويل مي گرفت .

عجيب شجاع و نترس بود . زير آتش سنگين ؛ منطقه اي که حالت پنج ضلعي داشت در آنجا يعني بازي با مرگ پريد پايين و شروع کرد به پنچرگيري .
هر چي گفتيم : ناصر اين کارو نکن ؛ خطرناک .
گفت : نه اين بيت الماله . بمونه از بين مي ره .

هر چه اصرار کرد اجازه ندادم شرکت کند .
داشتم از سنگر ها سر کشي مي کردم ، ديدم يک نفر جلوي در سنگرم ظرف مي شويد ، به نظرم آشنا آمد ، رفتم ديدم خودشه .
با تعجب گفتم : شما اينجا چکار مي کني ؟
گفت : يعني ظرف شستن هم بلد نيستم .

پل شکسته بود و ارتباط عقبه با خطوط پدافندي قطع شده بود و باعث مشکل زيادي شده بود وضعيت بحراني بود . ديگر شب و روز نداشت . مي رفت و مي آمد و اجرا نمي شد . آخرش با دست خالي و خودش دست به کار شد و پل شناوري روي رودخانه زد و مشکل حل شد .
گفت مي خوام برم منطقه .
گفتم : بچه هات مريضند ، گرفتارند .
حرفم تمام نشده بود که اشاره کرد بالا و گفت : اينا هم خداشون کريمه .
داخل سنگر بودم ديدم با لباسهاي تميز و اتو کشيده و کفشهاي واکس زده از جلوي سنگر ما رد شد سرم را بيرون آوردنم و گفتم : قاسمي نيامدي مهماني ها ، لبخندي زد و هيچي نگفت .
وقتي رفت فهميدم روز مهماني اش با خدا بوده .
آتش وحشتناک بي سابقه جنگ که وجب به وجب گلوله و خمپاره بود و سرمان مي باريد. گفت : خوش به حال شما که الحمد الله موفق ايد و در منطقه ايد . به حال شما غبطه مي خورم من که لياقت ندارم که در منطقه باشم و شهيد شوم .
پير مرد اهل دلي بود . مقداري هم اخلاقش تند بود . صداش مي زدند .
مش نوروز .
از کنار جايگاه شهدا رد مي شديم ,تابوت خالي ديديم ، خوابيد و گفت : ببنم اندازه است .
پيرمرد آمد و شروع کرد به داد و بيدار ؛ که اين کار چه کاريه ديگه .
قاسمي گفت : : مش نوروز منو نشوره دها اين طور بد اخلاقي مي کنه .
پير مرد زد زير گريه ، آخه من نمي خوام جوونا برن ، شما بايد باشيد . شما ياوران اماميد بايد پايدار باشيد .
رفته بود تهران ملاقات امام ، اما پدر خانمش مريض بود . برده بودش دکتر .
گريه مي کرد و مي گفت : ديگه نتونستم امام رو ببينم ، فرصت خوبي بود .
شلوار خاکي و ساده با باد گير سبزش اين دفعه هم تنش بود .
صورتش هم نوراني شده بود . موقع عمليات اينها را مي پوشيد .
براي خداحافظي به خانه شان رفتم گفتم : حلال کنيد . گفت : شما ما را حلال کنيد . شايد همديگر رو ديگر ملاقات نکنيم . گفتم : انشا الله همديگر را دوباره مي بينيم . گفت : فکر نمي کنم ، شايد نبينيم ، خدا را چه ديدي ، حالا که هستيم حلالمان کنيد .

وضعيت سختي بود . بيشتر فرماندهان گردان و گروهان ها شهيد شده بودند .
در آن وحور ديگه کسي را براي فرماندهي نداشتيم . چشمم افتاد به ناصر که تازه از راه رسيده بود. به فرمانده لشکر گفتم : ناصر رسيده و تجربه خوبي داره گفت : باشه .
ناصر در حال باز کردن بندهاي پوتينش بوذ تا صداي ما را شنيد ، دوباره بند پوتينش را محکم گره زد و گفت : کجا برم ؟ گفتم حالا بيا تو سنگر کمي استراحت کن بعدا برو . گفت : نه بايد کجا برم ؟ به همين سلام و عليکي که داشتيم بسنده کنيد .
فرمانده يکي از نيروتا را صدا زد و گفت : ناصر را ببريد به منطقه اي که حاج ستار شهيد شده . منطقه را توجيه کنيد و تحويلش بدهيد .

در اسارتم نامه هاي زيادي مي فرستاد .
در يکي از نامه هايش نوشته بود خدا صداي اسرا را زود تر مي شنود . اگر دعا کني که من افتخار شهادت پيدا کنم قول مي دهم که شفاعتت کنم .

عکس بزرگي ازش تو سپاه پاوه روي ديوار زدند .
بابا مي گفت : بچه هاي پاوه او را شناختند ولي ما نشناختيمش .

وقتي مي خواست به جبهه برود گويي مي خواست براي هميشه برود و ديگر بر نمي گردد و وقتي مي آمد ، مي گفتي براي هميشه آمده و سعي مي کرد جبران نبودنش را بکند و بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند .

رفته بوديم باغ . شروع کرد چيدن سيب ها . دو جعبه که شد نشست لب حوض و يکي يکي شست .
زير لب زمزمه مي کرد خوب که گوش دادم مي خواند : اگر بار گران بوديم و رفتيم ؛، اگر نامهربان بوديم رفتيم .
سيب هاي چيده شده را پاک کردم و داخل حجله اش گذاشتم .

بر نامه هر هفته مان بود . با خانواده دور هم جمع مي شديم يک ساعتي احکام و درس قرآن مي خوانديم . هر کس دير مي کرد دقيقه اي جريمه مي شد . بغل دست من نشسته بود ، يواشکي در گوشم گفت :
من از اين هفته نيستم .
گفتم : جريمه ات زياد مي شه .
گفت : من نمي آم ولي خانمم مي آيد .
هفته هاي بعد خانمش سياه پوشيده تنها مي آمد .

چند بار مجروح شده بودم . از کمر ، سر ، سينه ، به ناصر گفتم : من اينها را به خدا دادم .ناصر گفت : من اگه قرار باشه چيزي بدم قلبم رو مي دهم .
شهيد که شد ، ترکش از قلبش خورده بود .

فرمانده گفت : شما که وارديد بيا گردان جلو بريد . ناصر هم کارها را انجام مي ده .
رفتم جلو و سلام و عليک و روبوسي کرديم و گفت : محمود خوب ما رو تنها گذاشتي و اومدي عمليات . خنديدم و چيزي براي گفتن نداشتم ، سوار شديم و گردان را هدايت کرديم تا مسيري که پياده شديم ناصر با يکي از بچه ها رفت .

بي سيم زدند گفتند : قاسمي جزو نيروهاي هادي پور شد . سرم رو انداختم پايين و قطره هاي اشک چشمم را گرفت . هادي پور مسئول تعاون و تخليه شهدا بود .

گفتند بيا بريم ناصر پايش تير خورده و مجروح شده. گفتم : شهيد شده ؟ گفتند نه ترکش خورده . رفتيم بيمارستان ، جلوي بيمارستان پاسدارها و بسيجي ها بودند . مي شنيدم که مي گفتند : مادرش تشريف آورد . باز هم پرسيدم: شهيد شده ؟چيزي نگفتند . بر گشتم خانه ، دم در حجله اش را ديدم گفتم : آره شهيد شده خدا خودش داده بود خودشم تحويل گرفت .

اون شب شام نخورد اگر هم خورد خيلي کم خورد . يه گوشه نشسته بود و حرف نمي زد . انگار منتظر بود ، منتظر چيزي کسي ، نمي دانم ، گفتم : گرفتاري ، چيزري شده ؟
خيلي آرام گفت : تو خيلي از من سبقت گرفتي ، بايد دعا کني .
دوباره رفت تو خودش . تا صبح چندين بار پتويي را که به عنوان پرده سنگر زده بوديم کنار مي زد که ببيند آسمان کي روشن مي شود . انگار دنبال صبح مي گشت . هوا گرگ و ميش که شد نمازش را خواند بچه را هم بيدار کرد و آماده شد .
گفتم : حالا زوده صبحونه بخور .
گفت : نه بايد برم ، حلالم کن ، خيلي زحمتت دادم .
دو ساعتي از رفتنش نگذشته بود رفتم پيشش . ديدم ديگر دنبال چيزي نبود .

داشتم سر قبرش مي رفتم . خانمش تماس گرفت و گفت ک مادر سر قبرش مي ري بگو که بچه هايش منو اذيت مي کنند ؛ آنها را نصيحت کن .
پيغامش را رساندم .
شما نگران نباشيد ، اگه بچه هاي من اند نيازي به نصيحت ندارن اينا خودشون نصيحت شده اند .
يکباره از خواب بيدار شدم .

لباس روحاني پوشيده بود و بالاي بلندي رفته بود دو رو برش پر نور بود دستش بغل گوشش بود و شروع کرد اذان گفتن. به الله اکبر چهارم نرسيده بود که بيدار شدم ، دانشتند اذان صبح را مي دادند .

تلاش مي کرديم تشييعش با شکوه باشد ، اما هر چه تلاش مي کرديم گره اي توي کار پيش مي آمد ، مصادف شده بود تشييع با 95 شهيد بمباران هوايي ، چند نفر پيدا شد و زير تابوت رفتند و مظلومانه تشييع شد . مجلس هفتم اش هم مردم کمي شرکت کردند .هر کاري مي کرديم مطرح شود نمي شد. ديگر داشتيم تعجب مي کرديم که چرا ؟ بلند گوي مسجد وصيت نامه اش را خواند . خداوند چنان که من گمنام ...


مصاحبه با مادر شهيد ناصر قاسمي:
زمين لرزه بود ، ما مي رفتيم امامزاده عبدا...  شب ديدم پدرش آمد ، گفت: خواب ديدم. گفتم: چه خواب ديدي؟ گفت: خواب ديدم توي امامزاده عبدا... يک پسري مي دود و نشاني بر روي شانه داشت . به او گفتم: ناصر جان بيا . گفت: آقاجان مي آيم . بعد به من گفت: خدا به تو يک پسر مي دهد. من گفتم: نه بابا، من سه تا دختر آوردم و ديگه کي خدا بهم پسر مي دهد. از روزي که اين پسر مدرسه مي رفت نه نمازش ترک مي شد نه روزه اش . توي خانه همه اش کتاب مي خواند . هيچکس را اذيت نمي کرد يک روز معلمشان که هم محل خودمان بود، آمد و گفت: مي گويند، ناصر قاپ بازي مي کند. قسم خورد گفت : مادر به خدا من اگه بدانم قاپ بازي چيه . هيچ  وقت از اين کارها نمي کرد و هيچ کس را اذيت نمي کرد. با هيچ کس دعوا نمي کرد اصلا من و پدرش را اذيت نمي کرد ، خيلي بچه سالم  و مومن و نماز خواني بود.
به خواهرانش مي گفت: من را برادر ندانيد من را هم مثل خودتان بدانيد هر مشکلي داريد به خودم بگوئيد نه به ديگري.
 
چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد با افراد خانواده و فاميل:
خيلي خوب بود نمي گذاشت من برايش رختخواب بياندازم. خودش کارهاي خودش را انجام مي داد، مي گفت: بايد روي زمين بخوابم، از زمين آمدم به زمين هم بايد بروم. با خواهرانش خوب بود، نمي گذاشت من برايش آب ببرم.
 مي گفت: مادر اگر تو براي من آب بياوري ، من چطور جواب تو را بدهم؟ وقتي سفره باز مي کرديم تا غذا بخوريم، هر چه نان کهنه در سفره بود را ، مي خورد. مي گفتم: چرا اين ها را مي خوري؟ مي گفت: آخر اين ها ثواب دارد و مي بايست اين ها را بخورم تا شما دور نريزيد. با همه مان خوب بود  و همه فاميل مي گ ويند: اگر ناصر بود، کارهاي ما گير نداشت. يک روز ديدم سه جعبه پرتقال و سيب خريده و آمد. گفتم: اين ها مال کيست؟ نزديک عيد هم بود ، گفت: مال خاله. گفتم: آن النگو هاي طلا را  براي چي خريدي؟ گفت: آنها طلا نيست و آنها را پنهاني از من براي خواهرم خريده بود. به همه سرکشي مي کرد. همه پيت نفت ها را پر مي کرد و به مردم مي داد. يک بار من يک مقدار برنج داشتم ، ديدم نيست. گفتم: ناصر من يه ذره برنج داشتم، نيست. گفت: حلال کن ، من بردم دادم به يک زن مستحق که هيچي نداشت . اين شد که نفت و برنج را دادم به آنها. گفتم: تو رفته گري ؟ اين ها را از کجا مي داني؟ آخر بهمن مي گفت: من تو سپاه رفتگرم. بعد که شهيد شد ، من دانستم او فرمانده بوده و قبلش فکر مي کردم رفتگر است. در جبهه يک بار تصادف کرده بود، نمي دانم علي چيت سازيان بود، کي بود ، آمد و گفت که ناصر بيمارستان است. رفتم پيش او و گفتم: چي شده ؟ هيچي به من نمي گفت. ماشين هايشان تصادف کرده بودند. من رفتم گوسفند خريدم و بردم مزرعه قرباني کردم. به زور پنجه ناصر را زدم به خون گوسفند و آن را زدم به ديوار مزرعه . الان هم جاي دستش هست . خيلي رفتارش خوب بود، خودش سفره مي آورد و رختخواب پهن مي کرد و جمع مي کرد. حتي از من آب نمي خواست. به همه سر مي زد و سفارش مي کرد. نماز يادمان مي داد. خانه که مي آمد ، ظرف مي شست و خانه را جارو مي کرد .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
يک شب بلند شدم ، ديدم همين طور راست ايستاده. گفتم: چکار مي کردي؟ گفت: نماز شب مي خواندم. مي خواست غذا بخورد ، اول وضو مي گرفت و بعد غذا مي خورد. خيلي راستگو بود. اصلا دروغ از او نشنيدم . فقط يک دروغ مي گفت ، که مي گفت : من رفته گرم. 
خدا به او دختري داده بود، به او صلوات ياد داده بود. از بس صلوات مي فرستاد ، به او خانم صلواتي مي گفتند. در وصيت نامه نوشته بود، دو ماه روزه دارم که خانمش گفت: من خودم 2 ماه را برايش روزه مي گيرم. مي گفت: مادر مي خواهند ما را ببرند مکه و 60 تومان پول مي خواهند ، که ندارم.  بعد يک روز ديدم با لباس خاکي و سرو روي گرد وخاکي آمد خانه. گفتم: چي شده ؟ گفت: با موتور سپاه با يک پيرمرد تصادف کردم. بعد از اين پيرمرد را چند بار برد تهران و آورد تا خوبش کرد. بعد آخرش از پيرمرد پرسيده بود، چرا نماز نمي خواني؟ گفته بود: من نماز بلد نيستم. خيلي ناراحت شد و آمده بود خانه. دو دستي مي زد سرش و مي گفت: چرا بايد نماز بلد نباشد. اين همه پول خرجش کردم، پول مکه را هم دادم تا خوب بشود ، حالا نماز هم بلد نيست. گريه مي کرد و ديگر مکه هم نرفت . اين طور بودند که رفتند.

نوع برخورد شهيد در محله با دوستان:
خانه همسايه مان قرآن خواني بود، مي رفتند آنجا . مي رفت مسجد ، مي رفت صحرا، همه صحرا بودند، او هم با رفقايش مي آمد آنجا. موقع نماز او پيش نمازشان بود. دوستاش با شوخي مي گفتند: قربهّ الي ناصر ، ناصر پيش نماز ، با چوب مي گذاشت دنبالشان و مي گفت: نمازتان را بخوانيد. بعضي از رفقاش که خوب نبودند را گذاشت کنار. گفت: اينها براي من هيچي نمي شوند و به دردم نمي خورند. فقط يک رفيق داشت محمد موسوي ، که 10 سال اسير بود ، آمد و اما شهيد را نديد ، چون در آن موقع ناصر، شهيد شده بود. همسايه ها هيچ بدي از او نديدند. هميشه احوالشان را مي پرسيد . اصلا دعوا نمي کرد. با دوستاش يک روز ديدم گريه کنان آمد خانه، گفتم: چي شده ؟ دستش را نشان داد و داشتند توي کوچه قير آب مي کردند . يک پسري چوب به قير زده بود و زده بود روي دست او و دستش سوخته بود. من پسر را مي شناختم، رفتم سراغش و تند تند آمد دنبالم  و گفت: مادر اگه بخواهي او را اذيت کني، خدا ديگه اجر من را نمي دهد. حالا سوخته که سوخته. بعدا پسر آمد ، بوسش مي کرد و مي گفت: قاسمي حلالم کن ، من عقلم نرسيد. اصلا اهل دعوا نبود با دوستاش خوب بود . مي آمد به ما مي گفت: برويد راهپيمايي. موقع زن گرفتنش ، پسر يکي از همسايه ها شهيد شده بود ، عروس را با چادر سياه آورديم خانه. دخترها آمدند بيرون و گفتند: عروس آمد و گذاشت دنبالشان و گفت: نگوئيد عروس آمد، پسر همسايه تازه شهيد شده ، دلشان مي سوزد. من و خودش با چادر سياه ، زنش را از تهران رفتيم و آورديم . خانمش هم مثل خودش خوب بود . مي آمد و مي رفت ، دلم هزار راه مي رفت . مي گفتم: مي بيني شهيد شد ، نيامد. پايش ترکش خورده بود و 2 انگشتش از بين رفت، يک روز ديدم لنگان ، لنگان راه مي رود. گفتم : چي شده؟ گفت: پايم غلتيد. خانمش گفت: 2 انگشتش از بين رفته. و هنوز خوب نشده بود که شهيد شد. مي خواستم بروم تهران يکي از دوشتانش، آقاي همداني ماشينش را آورد و گفت: بيا با من برويم. هي توي ماشين سر به سر من مي گذاشت و شوخي مي کرد و مي گفت: از ناصر برايم بگو . مي گفت: من نوکر آقاي قاسمي ام ، گفتم: من نمي دانم که برايتان زياد تعريف کنم. آخر خودش شروع کرد به تعريف از ايشان . آقاي همداني گاه گاهي سراغمان مي آمد و سر به ما مي زد . ايشان خيلي به ما محبت داشتند . به امر امام، به بچه هاي کوچک سر ميزد چه رسد به ما.

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به ما از مسائل  جبهه ، چيزي نمي گفت. اگر مي گفت ، به خانمش مي گفت. مي ترسيد من ناراحت شوم، زياد از جبهه تعريف نمي کرد. اما موقع عروسي گفت: من جبهه  مي روم، چلاق مي شوم، معلول مي شوم. با همسرش طي کرد، اسير مي شوم ، شهيد مي شوم . يک مشت خاک جبهه را آورده بود و براي عقد کردنش گذاشت. گفت: با اين خاک آمدم ، با اين خاک مي روم و همان هم شد. الان مرضيه خانم ( همسرش )، آن خاک را دارد .


بينش شهيد نسبت به نوع زندگي، ساده زيستي،معنويت و ....
خيلي ساده بود وساده زندگي مي کرد و نمي گذاشت، يک چيزي اضافه کنيم به زندگي. مي گفت: اين ها همه اضافي است. براي خانمش پرده آورده بودند ، پرده را نمي گذاشت بزند و مي گفت: همين پرده که داريم خوب است. نگذاشت خانه را هم عوض کنيم. مي گفت: اين خانه اي که در آن هستيم ، زيادي است و همين خانه خوب است. کساني هستند که بي خانمان هستند، برو مصلي ببين چه کساني هستند توي خانه خرابه زندگي مي کنند ، تو اين را هم بايد بفروشي بدهي به آنها . پدرش مي گفت: پس ما برويم چادر بزنيم؟! مي گفت: بله ، برويم چادر بزنيم . خيلي سفارش مي کرد براي تربيت بچه ها. او مي گفت: زمانه اين طور نيست و تغيير کرده است . الان پسرش ، مصطفي مي گويد: مي خوام بروم ، کساني که پدرم را شهيد کرده اند را قصاص کنم و انتقام پدرم را بگيرم. خواهرش سمانه مي گويد:  نه تو هم مثل بابا شهيد مي شوي و نرو .
 يکبار زنش را دعوت کردند ، جشن عقد مي خواست دخترش را هم ببرد. دخترش کوچيک بود. گفت: نه مي روند آنجا و به وسايل دست مي زنند و در جشن نوار مي گذارند و در  روحيه بچه تاثير مي گذارد و نگذاشت دختر را ببرد و خودش او را  توي خانه نگه داشت و خانمش رفت عروسي.
 خيلي ساده بود. عموي دختر، يعني عروسمان شهيد شده بود. مراسم او رفته بوديم. يک زني بود، گفتم: من براي پسرم مي خواهم زن بگيرم . بعد اين دختر را نشان داد. شب به او گفتم: يک دختري ديدم که از خانواده شهيد است. گفت: چطور بود؟ گفتم: خوب است . بعد آنها گفتند: پسر بيايد و ببيند. گفت: آخر آنها تازه شهيد دادند. گفتم: عيبي ندارد ، برويم. بعد رفتند با هم حرف زدند و آمد. گفتم: ديدي؟ گفت : نه، صدايش را شنيدم. بعد گفت: فقط سرش را نگاه کن ، ببين کچل است يا نه؟ شوخي مي کرد.گفتم: نه، مشکلي ندارد. آنها تهران بودند ، بعد ما رفتيم تهران عقد کرديم و بعد او را آورديم. هيچي نبود، نه عروسي ، نه هيچي. با يک چادر مشکي آورديمش خانه . پسر همسايه مان شهيد شده بود و نگذاشت گلاب و اسفند براش بياورند. گفت: او شهيد شده ، حق نداريد جشن بگيريد . يک روز عروسي پسر دائيم بود. ما هم رفتيم . من شب رفتم عروسي و ديدم، نه زنش آنجاست و نه خودش. گفتم: پس ناصر و زنش کجا هستند؟ گفتند: رفتند دورتر نشستند تا اين که صداي ترانه و سر و صدا را نشنوند. بعد آمد ، در زد و گفت: بگوييد مادرم بيايد بيرون. بعد من رفتم ، گفت: مادر بيا برويم ، نه جاي شما اينجاست، نه جاي من . بعد من و خانمش و خودش آمديم خانه و گفت: من نمي خواهم شما اينطور جاها باشيد، اينها نبايد اين طور سر و صدا مي کردند .
يک وقتي شب بود، آمد در زد و گفت: مادر، بيا برويم بيمارستان، بچه مي خواهد به دنيا بياد. بعد از چند لحظه ، دامادم هم آمد و گفت که دخترم را نيز به بيمارستان برده اند و مي خواهد بچه اش را دنيا بياورد. خدا يک دختر به ناصر داد و يک پسر به دخترم . رفتيم بيمارستان، قنداق بچه را دادند بغلم و گفتم: ناصرجان، حسرت دارم قنداق سفيد بدهم بغلت دو تا بچه ! دو تا بچه بغل هم بودند. گفتم: ناصر کدامش بچه تو است ؟ گفت: آن يکي است. ديدم درست گفت. گفتم: از کجا فهميدي؟ گفت: از نورانيتش معلوم بود. بچه را گرفت و گفت: مادر با اجازه شما ، بعد گفت: سپردمت به خدا .

بيان احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
مادر معلوم است حالش چطوره است موقع رفتن فرزند به جبهه. ديگر مي گفتم: خدايا دادم براي راه تو، برو به سلامت. اصلا به من نمي گفت که مي روم جبهه، که من ناراحت نشوم. يک روز گفتم: تو کجا مي روي ؟ مي گفت: من چرچي ام، مي روم اثاث مي فروشم.  يک چيزهايي مي گفت، که من ناراحت نشوم. خب ديگر دل مادر کولاک مي کند. هي مي آمد و مي رفت ، مي گفتم : مي بيني شهيد شده ، مي بيني آمده پايش ترکش خورده و دو تا از انگشتاش از بين رفته و اين را به من نگفت. يک روز ديدم مي لنگد و مي آيد. گفتم: چي شده و چرا اين طور مي آيي ؟ گفت: پايم غلطيده و ليز خوردم. زنش يواشکي گفت: مامان دروغ مي گويد، دو تا از انگشتاش از بين رفته و هيچ خوب نشده بود وبعد از مدتي باز رفت و اين بار شهيد شد.
 دلم براش تنگ مي شد ، اما ديگر امر امام خميني بود و مي گفتيم: بگذار بروند، جنگ تمام مي شود و مي آيند. بچه هاي کوچک و با سن و سال کم هم مي رفتند. اين بود که  ديگر ما هيچي نمي گفتيم و راضي بوديم. الان همسايه هاي اطرافمان همه شهيد دادند. يکي از آنها ( همسايه مان) ،  سه تا شهيد داده است.

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان در جبهه:
يک پدر پيري داشت . يک لقمه نان مي آورد، مي خورديم. او هم مثل بقيه اولاد ما بود و خب دوري از اولاد، ناراحتي دارد ، اما اين راه ماست و بايد آن را طي مي کرديم .  وقتي دلم تنگ مي شود، عکسش را مي بوسم . يک پسر هم دارم که جانباز است و پيش من نيست. در حال حاضر تنها هستم ، اما خدا صبر مي دهد تا سختي ها را تحمل کنم.

نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
اصلا خبردار نمي شدم، اصلا به من نامه نمي داد و به زنش نامه مي داد و مي گفت: اما به من خبري نمي داد تا مبادا نگران نشوم .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت:               
                                                             
با سختي هاي  صحرا دست و پنجه نرم مي کردم ، که ديدم دامادمان آمد . من گفتم چي شده؟ گفتند ، حالش خوب نيست . صبح ديدم يکي آمد و گفت: بياييد برويم، ناصر پاش ترکش خورده. گفتم: شهيد شده ؟ گفت: نه. پاش ترکش خورده. گفتم : من راضيم پاش ترکش بخورد. ديدم ماشين ايستاده. بسيجي ها گفتند: مادرش آمد .گفتم: ناصر شهيد شده. گفتند : نه. گفتم: پس چي شده؟ نگفتند. آمدم در خانه، حجله اش را ديدم ، فهميدم شهيد شده . فرستادم زنش آمد. حجله اش را که ديد ، داشت خودش را مي کشت. خدا بهمان صبر داده بود. گفتم: خدا خودش داده خودش هم گرفت. وقتي گذاشتند ميان قبر، گفتم: خدايا امانتت را تحويل دادم. زنش هم گفت: يه بار صورتش را باز کنيد من ببينم. باز کردند، نگاه کرد منم نگاه کردم، خواستم رويش را پاک کنم، پاسدارها کشيدنم کنار. گفتم: الهي شکر امانتت را تحويل دادم .
آخرين بار خانه اش بوديم، گفتم : برويم صحرا سيب بياوريم. رفتيم دو تا جعبه سيب آورد و گذاشت خانه و هي مي خواند: بار گران بوديم رفتيم و از اين شعرها . مي گفتم: ناصر از اين حرفها نزن. باز جمعه رفتيم و سيب آورديم از صحرا و شستم . شنبه بود ناصر آمده بود خداحافظي کند و من نبودم. رفته بودند و سه شنبه جنازه اش را آوردند. سيبها هم شد براي فاتحه خودش. اصلا به او آگاه شده بود  که شهيد خواهد شد .موقع رفتن ، زنش برايش لقمه گرفته بود و نخورده بود و همانطور مانده بود روي طاقچه .

امام را دوست داشت.  يک روز آمد و خوابيد وبعدش  گريه کرد. گفتم: چي شده؟ گفت: رفتم تهران ديدن امام ، پدر خانمم مريض شده  بود. او را بردم دکتر . برگشتم ديگر ملاقات با امام تمام شده بود و نرسيدم که امام را ببينم. گريه مي کرد. گفتم: گريه ندارد ، که مي گفت: آخر مي خواستم امام را ببينم .

بيان احساسات و نکات خاص از فرزندتان ، بغير از موارد ذکر شده :
آن وقت ها ، روغن نباتي مثل حالا فراوان نبود، من رفتم روغن خريدم و آمدم خانه. ديدم  حلب روغن را از وسط دو نيم کرد. گفتم: اين براي کيست ؟ گفت: مال يک خانمي است. بيچاره سر راه نشسته بود و پول هم نداشت، 5 تومان داشتم آن را دادم به او و آمدم . الان مي خواهم پياده بروم  و اين حلب را به او بدهم . بعد برد و حلب را  داد به آن زن مستحق . اصلا هيچي نمي گذاشت در خانه دو تا بشود . مي برد براي ديگران و نمي گذاشت من بدهم. مي گفت: خودم مي دهم چرا که تو نمي داني به کي بدهي . خدا مي داند تا روزي که عروسي کرد ، من نمي دانستم که حقوق نمي گيرد. يک روز رفتم پيش بيمارستان کاشاني پيدايش کردم. گفت: براي چي آمدي؟ گفتم: پول آب آمده، ندارم بدهم. رفت از يک آقايي 1000تومان گرفت  و آورد داد و گفت: ببر. آقا آمد و گفت: قسم خورد و گفت: اين 1000تومان را الان از اينجا گرفت. او حقوق نمي گيرد. الان هم نمي دانم که حقوقش چقدر بود که آن را نمي گرفت.
شبها عکسش را نگاه مي کنم، يادگاري هايش را نگاه مي کنم. از بچگي هايش ، همه اش به خاطرم مي آيد . 4 دفعه خوابش را ديدم . يک شب خواب ديدم، آمد پيش من . گفتم: چرا سرت اينطوري است ؟ گفت: سرم درد مي کند و مي خوام بروم حمام و بروم تهران. آن موقع خانمش تهران بود. آگاه بود که رفتند تهران. گفت: برو به آنها سر بزن . يک شب خواب ديدم، دزد آمده خانه مان . ديدم يک تيري خالي کرد طرفش. گفتم: نزني؟ گفت: نه زدم پيراهنش . اين خواب را که ديدم ، بلند شدم که بگويم ناصر جان کجا بودي، که بيدار شدم. صبح ديدم دزد آمده و ضبط و اين ها را ، همه را برده . شهيد شده بود. يادم رفته بود که شهيد شده ، رفتم پايين وضو بگيرم، ديدم وضو مي گيرد. گفتم: ناصر جان کجا بودي؟ بعد آمدم بيرون ، چشمم خورد به عکسش. گفتم: واي ناصر شهيد شده بود! رفتم آشپزخانه، ديدم ديگر نيست. خدا مي داند آشکارا ديدم دارد وضو مي گيرد و يادم رفته بود که شهيد شده. توي بيداري داشتم مي ديدم . زنش زنگ زد گفت: خواب ديدم ناصر آمده ! گفت: هيچکس سراغم نمي آيد، مادر برو سر قبرش برايش سالگرد بگيريد. هفته پيش ، سال شهادتش بود. يک روز گفت: مادر خدا به تو مصطفي داده، من ديگه بايد بروم. گفتم: کجا؟ گفت: ديگر مصطفي هست ، من شهيد مي شوم. گفتم: نه نمي خواهم مصطفي که آمد، تو شهيد بشوي و همان هم شد و 20 روز بعد رفت و شهيد شد. مي گفت: گريه نکنيد ، دشمن را به خودتان نخندانيد. وقتي من شهيد شدم، خانمها مي آيند ، راهشان بياندازيد. خانواده شهيد چطور هستند ، شما هم همانطور باشيد. من را تسلي مي داد .

زمان انقلاب عکس امام را نمي دانم از کجا آورده بود، گفت: اين را نگه دار.  پدرش آمد و  گفت :  ببر صحرا ، خاکشان کن . بردم صحرا خاکش کردم . وقتي که آمد ، رفت عکس ها را درآورد . آمد و عکس هاي شاه و فرح را سوزاند. عکس بني صدر را هم دختر عمويش داده بود به من. آوردم توي حياط و آن عکس را سوزاند .
 خيلي با حيا بود. وقت زن گرفتنش ، گفت: مادر برايم دختر خوبي انتخاب کن، خيلي حيا داشت .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : قاسمي , ناصر ,
بازدید : 262
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

در روستاي "شاهنجرين" يکي از روستاهاي شهرستان رزن به دنيا آمد. از کودکي به همراه پدرش در مراسم مذهبي و عزاداري‌هاي ائمه اطهار (ع) ,با شوق و علاقه شرکت مي‌کرد.
استعداد خوبي داشت وعاشق تحصيل بود اما به‌علت نبود فضاي تحصيلي براي مقطع راهنمايي و دبيرستان در زادگاهش, مجبور به ترک تحصيل شد و در تهران همراه با برادربزرگ خود به کار روي آورد.
در دوران مبارزات انقلاب نوجواني بيش نبود اما پا به پاي مردان بزرگ ومجاهدان مسلمان فعاليت‌هاي انقلابي مي‌کرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي شهيد عبدالهي وارد بسيج رزن شد و در سال 60 13با عضويت در سپاه همدان و گذراندن يک دوره آموزشي به جبهه‌ي سرپل ذهاب رفت.اوبه‌ واحد خمپاره انداز جبهه ي سرپل ذهاب معرفي شد وبه دليل هوش و قدرت فوق العاده‌اش پس از طي آموزش اوليه به‌عنوان فرمانده قبضه خمپاره 120 mmو سپس با حفظ سمت به سمت فرمانده ديدباني واحد خمپاره انداز منصوب شد.
ناصردر سال 61 13به سمت قائم مقام فرمانده واحد خمپاره انداز منصوب شد.بعد از آن آموزش هاي ديدباني، نقشه خواني، خمپاره و توپخانه را در مرکز آموزش هاي نظامي ابوذر با موفقيت و رتبه عالي گذراند. او در سال 1362 همزمان با تأسيس لشکر 32 انصارالحسين (ع) مسئوليت واحد خمپاره و واحد ضر زره اين يگان را به عهده گرفت. پس از مدتي به واسطه کفايت و قابليت‌هايش از طرف فرماندهي لشکرکه در آن زمان به به فرماندهي توپخانه منصوب شد.
ناصر عبدالهي از زمان ورود به سپاه تا لحظه شهادت دست از ياري دين خدا برنداشت تا اينکه در عمليات والفجر 8 در شهر فاو توسط تير مستقيم دشمن از ناحيه دست و پا مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو را سپاس مى گويم به خاطر اين همه نعماتت كه بر ما ارزانى داشته اى و همچنين اين توفيق را به ما دادى كه رهبرمان را بشناسيم ,رهبرى كه انسانها را ه بسوى تو هدايت مى كند, رهبرى كه حرفش ,جنگش ، سكوتش و كلا رهبريتش براى تو و به خاطر توست .
خدايا تو را سپاس مى گويم كه اين توفيق را به من دادى تاقطره اى از اين اقيانوس بي كران باشم و خود را به لشگرى كه پرچمدارش روح خدا نايب بر حق امام زمان است ملحق كنم .
خدايا تو شاهد باش كه من بر اساس رسالت و مسئوليتى كه در برابر اين انقلاب اسلامى كه خونبهاى هزاران شهيد و مجروح است ,به جبهه آمده ام و اين را يك فريضه بر خود دانستم .حال خدايا پس اين سعادت كه شامل حالم نمودى از تو مى خواهم كه در اين راه ثابت قدم بدارى و از لغزشها و هواهاى نفسانى نگهدارم باشي و كمكم كنى از اين امتحان كه خود براى انسانها قرار دادى قبولى در پيشگاهت را كه تنها آرزوى من است, به دست آورم و مورد رضاى تو قرار بگيرم كه بزرگترين سعادت و خوشبختى انسان در آن است كه تو از او راضى و خشنود باشى .
و اما وصيت :
از آنجا كه نوشتن وصيت نامه بر هر مسلمان واجب است, بنده نيز بر خودم لازم مى دانم چند موردى را متذكر شوم ,شايد هديه اى براى برادران و خواهران همدينم باشد . اولين تذكر: -
برادران و خواهران غيور و حزب الهى كه در جبهه ها و پشت جبهه مشغول نبرد با دشمن دين و ياران خدا هستيد, مثل هميشه اميد وار باشيد, اميدوار به خدا و نصرتش همين كه اميد به پيروزى در مقابل شرق و غرب (كسانيكه با ما در ستيزيد ) داشته باشيم اين خود يك پيروزى است و پيروز يهاى بعدى نيز در پى همين پيروزى اوليه است . پيروزى اصلى را که به باور دشمنان پيروزى نظامى است را پيروزى اصلى ندانيم بلكه پيروزى اصلى همان پيروزى در مقابل امتحانات خدا است, اگر كيلومترها به جلو يا عقب بر گرديم بايد به نحوه جنگيدن و به انجام وظيفه مان نگاه كنيم و ببينيم آيا آن وظيفه دينى كه بر گردن ما بود انجام داده ايم يا نه, اگر انجام داده ايم كه پيروزيم و اگر غير بود ولو اينكه در ظاهر هر مقدارى هم از دشمن را مغلوب كرده باشيم و تپه ها و دشت ها به تصرف خود در آوريم , شكست خورده ايم چون كسى كه براى خدا مى جنگد پيروزى را در اداى تكليف الهى مى بيند و براى كسب رضايت او مى جنگد حال چه پيروزى نظامى به دست بياورد يا نياورد پس پيروزى اصلى همان رو سفيدى در پيشگاه خدا و كسب رضايت اوست .
تذكر دوم ، به برادرانى كه در قسمت هاى تخصصى سپاه مشغول مي باشند, ما بايد اول اين را در نظر داشته باشيم كه كسب تجربه و تخصص و آموزش هاى علمى هر قسمت فقط وسيله اى براى رسيدن به هدف اصلى است,خداى نكرده اينطور نباشد كه چنان سرگرم مسايل تخصصى شويم كه رفته رفته از مسئله وسيله بودنش منحرف شويم, لازمه اين كار اين است كه هدف مثل هميشه بر ايمان مشخص و محور اصلى باشد و براى رسيدن به اين هدف مقدس تلاش و كوشش و كم خوابى را پيشه كنيم و همچنين مطالعات خود را بيش از پيش ادامه دهيم تا ان شاءالله سپاه از تجارب و تخصص ها ى لازمه غنى شود .

وصيت به پدر بزرگوارم:
بسم الله الرحمن الرحيم
بعد از حمد و ثناى خداى تبارك و تعالى خدمت پدر عزيزم سلام عرض مى كنم . پدر جان اميدوارم مثل همه پدران شهدا قوى دل باشيد و شكر اين كه من را تا به اين سن رساندى و راهم را شناساندى و روانه جبهه ام كردى ,به جا بياورى و هميشه براى همه سفارشتان اين باشد كه اطاعت از رهبر داشته باشند و او را براى خود الگو قرار دهند و جنگ را براى خود مسئله اصلى بدانند و خداى نكرده نگذارند جبهه ها و حتى براى يك لحظه هم خالى بماند .
پدر جان جهت اطمينان خاطر شما اين را هم خدمتتان عرض كنم كه مطمئن باشيد من راهم را كاملا شناختم و خوب فهميدم كه سعادتم در كجاست و در پى او به راه افتادم و شما خاطر جمع باشيد من فقط و فقط براى حفظ دين اسلام و به خاطر رضاى خداو به امر امامم جهاد كردم و اين را هم داشته باشيد كه هر آن چه را كه خدا بخواهد همان مى شود . پدر جان مقدار خورده حسابهاى با مردم دارم كه در اينجا ياداشت مى كنم كه شما با تقبل زحمت به آنها رسيدگى نماييد .
از يوسف رحمانى 50000 ريال طلب دارم .
به رضا خسروى نوين 30000 ريال بدهكارم
به سپاه 200000 ريال بدهكارم
و ساختمان كه در همدان ساخته شده صاحبش شما هستيد فقط 3100000 ريال برابر با سيصد و ده هزار تومان به معمار موسوى داده ام و بقيه اش را شما تكميل نماييد .
ناصرعبداللهي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : عبدالهي , ناصر ,
بازدید : 234
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در تاريخ 10/3/1339 از خانواده اي مذهبي و کشاورز در روستاي« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وي پس از طي ايام کودکي ،مقارن با پيروزي انقلاب ،موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ي ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل که درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شرکت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداکبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوي بسيج ميکردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده اي داشتند . براي جوانان محل جلسات برگزار مي کردند ،سخنران از شهر مي آوردند و سعي مي کردند در زمينه هاي مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه کرده و در اختيار جوانان قرار دهند .
در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،براي خدمت مقدس سربازي فرا خوانده شد ،دوره ي آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازي تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا که سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ي ضربت شد که وظيفه ي آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه هاي تيمي بود .
ايشان اعتقادش بر اين بود که عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين کانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا کند .همانطور که در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند که :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا کنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيکو و رفتاري پسنديده ،او را نمونه ي عملي براي دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ي رئوف و دلسوز بودند اما براي اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوري که با مسائلي که بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي کردند .هر زماني که با مشکل مواجه مي شدند سعي خود را مي کردند با توکّل به خدا و توسل جستن به ائمه اطهار بر مشکلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فکر و صاحب انديشه بودند ،بطوري که در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي کردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتداي جنگ به سوي جبهه ي نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه اي آرام و قرار نداشت . همچون شير مردي نستوه با شجاعت تمام در عمليات هاي طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،کربلاي 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ي 18/2/1367 در منطقه کربلاي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادي عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهاي محمد و علي به يادگار مانده است.
منبع:"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب معصوميان،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382



خاطرات
يعقوب گل خطير:
عمليات والفجر هشت بود ،اين توفيق را داشتم که به همراه جواد نژاداکبر ،فرمانده ي گردان صاحب الزمان (عج) ،و ناصر باباجانيان به منطقه اعزام شويم ،چند روز از شروع عمليات گذشته بود و يک شب را در پشت اروند رود گذرانديم ؛تقريباً غروب بود که سه نفري براي شناسايي و بازديد ،مجدداً به منطقه ي فاو رفتيم و از قسمتهاي مختلف منطقه عملياتي و مشکلاتي که نژاد اکبر در آن قسمت ها قبلاً با او رو به رو شده بود بازديد کرديم .در حقيقت عمليات سخت و مشکلي بود و بيشتر بچه هاي گردان صاحب الزمان (عج) زخمي و شهيد شدند .از جاده ي فاوـ البهار گذشتيم و سري به کانال زديم و تا نزديک کارخانه نمک پيش رفتيم و در آن جا با محمد علي معصوميان و عده اي از فرماندهان ملاقات کرديم. شب هم به پشت اروند رود برگشتيم .آن شب را در سنگري که به مقر کاتيوشا که تا آن موقع کار مي کرد نزديکتر بود سر کرديم .سيد علي سادات تبار در جمع ما حضور داشت ،من از خستگي دراز کشيدم تا کمي استراحت کنم .سادات تبار خوابي را که چند شب پيش ديده بود تعريف مي کرد ،وي مي گفت :جعفر تبار جعفر قلي از بستگان آقا ناصر که اوايل عمليات به درجه رفيع شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد و به من گفت ؛ديدم که دارند در بهشت عمارتهاي زيبا و مجلل مي سازند، جلوتر رفتم و از سازندگان بنا پرسيدم که اين عمارتهاي زيبا از آن چه کساني است ،گفتند :هر عمارتي کتيبه اي دارد خودتان مي توانيد بخوانيد .خانه ي اول که تقريباً کامل شده بود به علي امامي تعلق داشت ،خانه دوم هم متعلق به فکوري بود .

عزيز اللّه چمني بيشه :
در عمليات والفجر 8 آقا ناصر يک ماشين جيپ عراقي در اختيار داشتند .و هر زمان که مي خواستيم به قرارگاه لشگر برويم يا زماني که غذاي بچه ها به دستشان نمي رسيد ،از آن استفاده مي کرديم .آقا ناصر براي مشخص کردن وضعيت داشتن به طرف اسکله مي رفتند اما شهيد جواد به او گفت :«شما برويد و ببينيد که چرا غذا را نياوردن» آقا ناصر به من گفت :«عزيز ! شما هم بياييد تا با هم برويم» ما با هم به مقر حاج جوشن رفته و غذا راتحويل گرفتيم .زماني که در راه برگشتن بوديم ،چند هواپيما بمبهاي خوشه اي را رها کردند ،که در 200 متري ما قرارداشت .به طوري که مي شد بمب ها را در هوا ديد .فکر کرديم که ما را ديدند و قصد زدن جيپ را دارند .ما هم براي اينکه خودمان را از محل انفجار دور کنيم حدود 100 متري به سمت جلو دويديم و دقيقاً بمب ها حدود 100 متري جلوتر از ما افتاد و منفجر شد و ما در آن جهنم مشغول خنديدن بوديم .ما مي دويديم که خودمان را نجات دهيم در حالي که به استقبال بمبها مي رفتيم .خلاصه آن روز برگشتيم به گردان و غذا را تحويل داديم .بعد از پايان کار يک خمپاره به کنار ماشين اصابت کرد و ماشين به طور کلي سوخت .ناصر گفت :«ببين اين هم از ماشين ما !،آن پاره ي قراضه بايد خمپاره بخورد ؟»در اين زمان جواد گفت :«اين ترکش حواله ي شما بود آقا ناصر ،اما از بد شانسي شما به ماشين خورد .ديگر از اين به بعد بايد پياده برويم .

ابوالقاسم اکبر نژاد:
روز سوم عمليات والفجر هشت بود که جنگ سختي بين ما و عراقي ها شروع شد و تا موقع اذان صبح آتش دشمن لحظه به لحظه شديد تر مي شد .شدت آتش دشمن به قدري زياد بود که ديگر نتوانستيم در پشت خاکريز ها بمانيم ،به همين خاطر به داخل سنگر رفتيم و نماز را هم داخل سنگر خوانديم .من چون فرمانده گروهان بودم براي يرسي وضعيت از سنگر بيرون آمدم .متوجه شدم که عراقي ها خيلي پيشروي کردند و بوسيله ي نارنجک نفربرهاي ما را منفجر مي کنند ،ديگر رزمنده ها صدا زدم و برادران را در پشت خاکريز مستقر کردم .بعد از شليک چند گلوله آرپي جي چند عدد از تانک هاي دشمن منهدم شدند .در آن روز واقعاً خدا به بچه ها عنايت کرده بود اگر مقاومت نمي کردند بسيارياز بچه ها با اسارت در آمده بودند .بعد از مدتي نژاداکبر به همراه باباجانيان براي سرکشي به خط آمدند .بعد از چند لحظه اي توقف در پشت خاکريز به سمت دشمن حرکت کردند و به آن طرف خاکريز رفتند بعد از چند دقيقه هفت اسير عراقي را به اين طرف خاکريز آوردند .از اين تعداد شش نفر را به پشت خط انتقال داديم امّا يک نفر را که مقاومت مي کرد و نمي خواست به همراه ديگر دوستانشان برود ،در حين فرار توسط نژاد اکبر به هلاکت رسيد .

معصومعلي معصم نيا:
قلّه ي قلاويزان بعد از مبارزه ي سخت به دست نيروهاي ايراني فتح شده بود.ما روز سوم مبارزه ،وارد خاک دشمن شديم و در جلسه اي که آن شب برگزار شد،تصميم گرفته شدکه سه لشگر با هم وارد عمل شوند .شهيد ناصر ،معاون گردان مسلم (ع) بود و ما در لشگر حضور داشتيم و اگر دو لشگر جناحين دير وارد عمل مي شدند ،ما يا اسير مي شديم يا کشته ،صبح که حمله آغاز شد لشگرهاي جناحين در ميدان مين گرفتار و با تاخير وارد عمل شدند ،خوشبخاتنه ما توانستيم زودتر از وقت معين وارد عمل شويم . بعدازظهر بود که من و آقا ناصر داخل يکي از کانالها مستقر بوديم ،ارتباط بي سيمي ما هم قطع شده بود ساعت چهار بعدازظهر به به دستور آقا ناصر حمله اي را عليه مواضع دشمن آغاز کرديم و توانستيم به مواضع از پيش تعيين شده برسيم ،در اين موقع سردار به برادر حبيب گفت :«برو يکي از سنگرهاي عراقي ها را پاکسازي کن .»آقا حبيب رفت .نصر با جديت تمام و با قاطعيت کامل گفت : «ما مقاومت مي کنيم» گفتم :«آقا ناصر تانکها و نيروهاي پياده عراقي ما را دارند ميزنند اگر بخواهيم مقاومت کنيم مهماتمان تمام مي شود و اسارت ما حتمي است.» با همان صلابت و شجاعتي را که در ايشان سراغ داشتم ،گفت :«تا آخرين گلوله مقاومت مي کنيم تا نيرو هاي ديگر خودشان را به ما برسانند» سپس بلندشد تا اوضاع را برسسي کند تيري به پهلوي راستش اصابت نمود و گلوله سمينف تقريباً کنار قلبش کمانه کرد اما به قلبش آسيبي نرساند ،زير لب ذکر يا حسين يا حسين داشت ،بدون توجه به وضعيت بحراني خودشان ،اصرار داشتند که مقاومت کنيم و فقط به دشمن بتازيم در همين هنگام برادر معصوميان به طرف ما آمد، گفتم آقا ناصر زخمي شد .دشمن هم حمله سنگيني را شروع کرد و برادران مجبور به عقب نشيني شدند ،من هم آقا ناصر را به کمک بچه ها روي پشتم گذاشتم و يا علي گويان ايشان را به پشت خط منتقل کردم خدا خواست که آقا ناصر در آن عمليات به شهادت نرسدتا رزمندگان اسلام بتوانند از خدمتات ارزنده و نقش مؤثر او در عمليات هاي بعدي استفاده کنند .

يعقوب گل خطير:
بعد از عمليات والفجر هشت ،به اتفاق ناصر و جوار نژاد اکبر براع بازديد از منطقه ي فاو آماده حرکت شديم .قبل از رفتن گشتي در خرمشهر زديم نماز را در مسجد خرمشهر خوانديم ،شهر تقريباً خالي از سکنه و تردد اتومبيل ها خيلي کم بود .به آبادان آمديم ،بيشتر مواقع بسياري از کوچه پس کوچه هاي خرمشهر و آبادان را پياده قدم مي زديم .با هم مشغول صحبت بوديم ،آقا ناصر گفت :«مدت زيادي است که جنگ آغاز شده است با اين که به دفعات در عمليات هاي مختلف شرکت کرديم هنوز مجروح نشده ايم و نشانه اي از جنگ نداريم »نژاد اکبر با خنده گفت: «من در ادامه عمليات آزاد سازي خرمشهر زماني که کنار تانک ايستاده بودم ترکش کوچک نارنجک به مچ دستم اصابت کرد و هنوز هم در مچ دستم جاخوش کرده است ،انشاءاللّه قسمت ما بشود که ما هم نشانه و سندي از حضور در عرصه هاي نبرد داشته باشيم تا آيندگان و فرزندان ما با ديدن اين نشانه ها بدانند که ما براي حفظ اسلام و انقلاب و ارزشهاي مقدس و براي فتح و ظفر در جنگ مبارزه کرديم .» واقعاً آرزوي جانبازي در راه حق و ولايت را داشتند و هر دو نفر به اين آرزو رسيدند .جواد نژاد اکبر در منطقه ي هورالعظيم زماني که روي بلم نشسته بود ،ترکش به بدن ايشان اصابت کرد و به سختي مجروح مي شوند و ايشان را به عقب و از آن جا به بيمارستان سعادت آباد تهران منتقل مي کنند .من به همراه ناصر به عيادت ايشان در بيمارستان رفتيم ،ناصر گفت :«آقا جواد به آن چيزي که مي خواستي رسيدي .» جواد با خنده گفت :«بله بالاخره نشانه اي به ما دادند .» به فاصله اي بيشتر از يک ماه در عمليات کربلاي يک در منطقه ي مهران تيري به پهلوي راست ناصر اصابت مي کند و کنار قلب ايشان متوقف مي شود ايشان را هم به بيمارستان سعادت آباد انتقال مي دهند . حسين ميرزا پور: در عمليات کربلاي يک اين حقير به اتفاق اکبر نژاد ،باباجانيان ،گنجي ،فکوري و پيک گردان جهت شناسايي ،روانه ي منطقه ي عملياتي شديم که مي بايست از محوري عبور مي کرديم که پر از سيم خاردار بود که به تازگي به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود ،به سختي رد شديم تا اين که به جاده تدارکاتي دشمن قبل از قله ي قلعه آويزان رسيديم .چون دشمن ديد کافي روي جاده داشت و با تک تيراندازها تيرباچي ها جاده را به گلوله مي بستند ما مجبور بوديم جهت رفتن به آن طرف کانال ،يکي يکي و با سرعت در شويم .عزيزان ذکر شده با سلامت از جاده گذشتند تا اينکه نوبت بنده شد و وسط جاده که رسيدم گلوله اي به شکم بنده اصابت کرد ،ديگر توان حرکت نداشتم همان جا وسط جاده درديد و تيررس دشمن روي زمين افتادم .در اين هنگام بود که باباجانيان سريع بنده را از وسط جاده با وجود خطري که داشت و دشمن مدام جاده را به رگبار مي بست ، به داخل کانال انتقال دادند و همگي بالاي سرم آمدند .در اين بين آقاي اکبر نژاد فرمودند : سريع او را به عقب ببريد و به اورژانس انتقال دهيد که در اين ميان آقا ناصر بزرگواري و ايثارگري که از خودنشان دادند ،بنده را کول گرفتند و يا علي گويان و با تمام سختي که داشت از ميدان مين و سيمهاي خاردارگذشتند و حقير را به عقب انتقال دادند و همين اتفاق در همين عمليات براي آقا ناصر رخ داد و ايشان سخت مجروح گشتند که برادر معصوم نياء ايشان را به عقب رساندند. مردان خدا پرده ي پندار دريدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند.

مصيب معصوميان :
قبل از عمليات کربلاي هشت پيشاني بندي که روي آن نوشته بود «زائر کربلا» داشتم و با آن چند عکس يادگاري گرفتم .به آقا ناصر گفتم :«بگذار با اين پيشاني بند از شما يک عکس يادگاري بگيرم .» او هم قبول کرد .پيشاني بند رل خودم به پيشاني ايشان بستم و گفتم :«اين عکس را بعد از شهادتتان حتماً بزرگ کرده و به ديوار آويزان مي کنم .» گفت :«آقا حبيب عکس را بگير ،ولم کن» اتفاقاً بعد از شهادتشان نيز به گفته ام عمل نمودم .
پدر شهيد: من علاقه ي زيادي براي رفتن به جبهه نشان مي دادم و از پسرم ناصر خواستم اين بار که به جبهه مي رود مرا نيز با خود ببرد .ناصر در جوابم گفت :«پدر جان من و کمال و جمال در جبهه حضور داريم شما ديگر پا به سن گذاشته ايد شما فرزندانت را تربيت نمودي تا در اين راه قدم بردارند پس اجر و پاداش اخروي براي شماست .» گفتم :«دوست دارم من هم در اين سن و سال عاقبت به خير شوم و خداوند نيز از من هم راضي گردد» و گفت :«افتخار مي کنم که چنين پدري دارم» بالاخره روز موعود فرارسيد ما نيز پا به ديار عاشقان گذاشتيم .در راه هر چه به مناطق جنگي نزديکتر مي شديم روحيه ام بهتر مي شد .وقتي به سرزمين پاک هفت تپه رسيديم پسرم وقتي مرا ديد به طرفم دويد و مرا حدوداً بيست متري تا چادر فرماندهي به کول گرفتند و خيلي خوشحال شدند .

معصومعلي معصوم نيا:
عمليات کربلاي ده در تاريخ 30/1/1366 با رمز صاحب الزمان (عج) در منطقه ي ماووت آغاز گرديد .شبي براي شناسايي منطقه رفتيم ،اين شناسايي تا فرداي آن روز ادامه داشت و زمانيکه مواضع را شناسايي کرديم بر گشتيم .شب هنگام همراه با نيرو ها به طرف منطقه حرکت کرديم و بعد از رسيدن و مستقر شدن عمليات شروع شد ناصر خود را در حين عمليات به ما رساند ،تا موقع زخمي شدنم با ايشان بودم ،يک لحظه چشم بر هم نگذاشت و مدام با بچه ها بود و پا به پاي بچه ها مبارزه مي کرد در چهره ايشان خستگي ديده نمي شد براي اينکه روحيه ي بچه ها تقويت شود ،خودش آرپي جي به دست مي گرفت و مواضع دشمن را مورد هدف قرار مي داد بالاخره هميشه آماده ي مبارزه بود .و روحيه جنگ آوري ، در ايشان هرگز تضعيف نمي شد .
سيد مصطفي هاشمي: آقا ناصر در گروه ضربت سپاه بودند من نيز در حفاظت شخصيت ها .در سال 65 تا 66 در جبهه هاي حق عليه باطل خدمت ايشان در هفت تپه و ديگر نقاط ميرسيدم و ايشان به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) فعاليت مي کردند. حقير در گردان مسلم (ع)انجام وظيفه مي کردم.هر وقت خدمت ايشان مي رسيديم روحيه ي بالايي داشت و با آن چهره ي کشيده و قد سرو مانند همه مبهوت ايشان مي شدند و به برادران روحيه مي داد و از تواضع بالايي برخوردار بود .در عمليات کربلاي ده که در منطقه ي عمومي مأووت (کشور عراق) انجام گرفت ، گردان ايشان در آن منطقه پيروزي چشم گيري به دست آورد و در قله ي قشن مقاومت زيادي کردند و ما هم در گردان مسلم (ع) زير نظر ايشان فعاليت انجام مي داديم .لذا حقير بيش از اين نمي دانم چه بگويم درباره ي کسيکه خدا او را پذيرفت و به لقاي خويش رساند . . .
سيد رضا هاشمي:
در عمليات کربلاي ده که در قله ي قشن انجام گرديد ،بنده به عنوان جانشين آقا ناصر انجام وظيفه مي کردم از خصوصيات بارز آقا ناصر اخلاص و تقواي و دلسوز بودن ايشان بود .ما در اين عمليات به فرماندهي آقا ناصر هفت روز در مقابل حملات شديد هواپيماهاي دشمن و نيروهاي پياده شان مقاومت کرديم . محل استقرار آقا ناصر در قله ي سبز بود و در روز چند بار بع ما سرکشي ميکرد و به قله هاي ديگر نيز سري مي زد .غروب روز چهارم عمليات بود که با آقا ناصر تماس گرفتم و گفتم :«آقا ناصر خيلي از بچه ها به شهادت رسيدند دو نفر هم زخمي داديم در صورت امکان اگر مي شود براي ما قاطر بفرستيد تا اين زخمي ها را به پشت انتقال دهيم بعلت نبود جاده نمي توانيم از ماشين استفاده کنيم » آقا ناصر گفت :«به خاطر وضعيتي که در عقب وجود دارد ،آمدن قاطر در اين موقع شب غير ممکن است شما با امکانات اوليه زخم ها را مداوا کنيد و به آن ها دلداري دهيد تا فردا صبح ما قاطرها را بفرستيم .» آن شب آقا ناصر چند بار با ما تماس گرفتند و از وضعيت زخمي ها پرسيدند .متأسفانه نزديک اذان صبح آن دو عزيز زخمي به علت خونريزي زياد به شهادت رسيدند .خدا تمامي شهداي جنگ را با شهداي کربلا محشور بگرداند
.
مصيب معصوميان:
در عمليات کربلاي ده جهت تصرف قله ي استراتژيکي قشن در شهر مأووت چند گردان از جمله گردانهاي علي ابن ابيطالب (ع) و مسلم (ع) محمد باقر (ع) و صاحب الزمان (عج) وارد عمل شدند .پنج روزي که گردان ما در آن جا پدافند کرده بود ، گردان هاي ديگر نيز بدين صورت چند روزي مي ماند بعد از اتمام ماموريت به قله سنگي که سنگي که حدود 700 متري با قله ي قشن فاصله داشت مي رفتيم .منطقه بصورتي بود که حمل مجروح و شهيد خيلي به سختي انجام مي شد و خيلي از شهداي ما در قله جامانده بودند .به اتفاق ناصر پايين قله سنگي نشسته بوديم که از دور متوجه شديم شخصي با قاطر بدون اين که شهيد يا مجروحي روي آن گذاشته باشد ،دارد به عقب برمي گردد .ناصر گفت :«حبيب ! يعني مجروحين تمام شده اند و شهيدي در قله نمانده » گفتم ؛«نمي دانم» زمانيکه آن رزمنده در حال رد شدن از کنار ما بود ،آقا ناصر گفت :«چرا شهيد و مجروحي نياوردي ؟» آن رزمنده گفت :«از شهداي گردان ما نيستند» ناصر عصباني شد و گفت :«حتماً بايد از شهداي گردان شما باشند ،شما داريد قاطر را خالي برمي گردانيد .برو چند شهيد را سوار قاطر کن و برگرد .» دوباره ناصر اصرار کرد .آن رزمنده گفت :«نمي روم» آقا ناصر هم سيلي محکمي به صورت آن رزمنده زد .آن رزمنده با ناراحتي برگشت و چند شهيد را سوار قاطر کرد و برگشت .آقا ناصر کنار آن رزمنده رفت و عذر خواهي کرد .در مراسم چهلمين روز شهادت حاج حسين بصير، آن رزمنده که اهل فريدونکنار مازندران بود ،وقتي مشاهده کرد باباجانيان در مراسم حضور دارند جلو آمد و سلام کرد گفت :«آقا ناصر مرا مي شناسيد» ناصر گفت :«نه» آن بسيجي گفت :من همان رزمنده ام که در کربلاي ده سيلي محکمي از دست شما نوش جان کردم .آقا ناصر گفت :«من حاضرم قصاص شوم ولي من آن سيلي را براي خدا زدم» آن رزمنده گفت :«حق من بود که سيلي بخورم» و آقا ناصر او را به آغوش گرفت و صورتش را بوسيد .تمامي حرکات آقا ناصر نشان از حسن وظيفه ي ايشان در راه خدا بود .

يکي از شب هاي دهه ي آخر ماه مبارک رمضان بود .همراه يک عده از بسيجيان ،منزل آقا ناصر دعوت بوديم .بعد از صرف افطار و برگزاري دعاي توسل و افتتاح هنگام خداحافظي آقا ناصر فرمود :«حبيب تو و آقا شکراللّه بمانيد همه رفتند ، به ما گفت من فردا عازم جبهه هستم دوست دارم شما تا تهران همراه من بياييد » ما گفتيم :«آقا ناصر ما که تازه به مرخصي آمده ايم و خسته ايم » بالاخره ما قبول نکرديم و گفت :«من مي روم و به ياري خدا يک هفته ديگر برمي گردم .» و ما چه راحت از کنار اين سخنان پر معنا گذشتيم و متوجه مفهوم اصلي اين جمله نشديم. ايشان فردا صبح به منطقه رفت .

جمال باباجانيان:
غروب هاي خاطره انگيزي داشتيم .آقا ناصر هروقت به مرخصي مي آمد بيشتر اوقاتش را در مزار شهدا و مکان هاي مذهبي مي گذراند .نزديکي هاي غروب برادر شکراللّه احساني و حبيب معصوميان به منزل پدرم مي آمدند و با هم به اتفاق برادرم آقا ناصر از خانه بيرون مي آمديم. ناگهان يک روز آقا ناصر براي جبهه دلش رفت ،انگار نه انگار تازه از جبهه برگشته بود .وقتي که اذان شروع شد ،داداش گفت :«به مزار شهداء برويم و نماز مغرب و عشاء را در آن جا بخوانيم » ما تعجب کرديم که در مزار شهداء کسي نماز نمي خواند چون مسجد ندارد و فقط يک اتاق سه در چهار داشت که مدفن سيد جليل القدري است (سيد ميرزا ) .ايشان به خاطر شهدا از ما خواستند که غروبها به آن جا برويم و در آن فضاي باز نماز را اقامه نماييم .شايد مي خواست تسکين دلش باشد. چون در انتظار شهادت بود. شايد مزار همسنگران ديروزش برايش تجديد خاطره کند شايد هم در قبال شهدا احساس مسؤليت مي کرد و شايد هم . . . ! انگار گم کرده دارد و از اعمالش نمايان بود که خيلي عاشق است و در اين عشق مي سوزد .او شناخت کامل به مقام شهداء داشت و از نماز خواندن او در مزار شهدا يک سري بود که درک آن براي ما مشکل بود .او وقتي نماز را شروع مي کرد از حالش مشخص که با حالت خضوع و خشوع نماز مي خواند و غرق در پروردگارش مي شد .اصلاً توجهي نداشت که ما در کنار آن هستيم و نماز را پشت سر او به جماعت اقامه کرديم .سجده ي او طولاني بود مخصوصاً در سجده ي آخر و در سجده مي گريست و بعد از نماز چشمانش پر از اشک بود و با دعاي هميشگي اش «الهم توفيق الشهاده في سبيلک .» شهادت در راهش را از او طلب مي کرد و عاقبت در سال 67 به آرزوي ديرينه اش رسيد و به خيل شهدا پيوست و مصداق آيه «اولئک هم الوارثون» شد که به وارثان مقام عالي بهشت وعده شده است .

سيد جواد بيکائي:
آقا ناصر هرگز اهل رودربايستي نبود .هيچ وقت براي حفظ موقعيت خودشان آن جا که لازم به تذکر بود ،سکوت نمي کردند و با رعايت آداب واخلاق تذکر ميدادن [ فذکر فان الذکري المومنين ] در رفاقت کسي را همپاي ايشان نمي توان يافت . با در نظر گرفتن مهه ي جوانب و آداب دوست يابي ، با ديگران دوست مي شد .
اولين بار که به روستاي ما آمد با بچه هاي محله و دوستانم آشنا شدند ،همه شيفته ي اخلاق و رفتارش شدند و همه از او به بزرگي ياد مي کردند .نحوه ي ارتباط ايشان با مرحوم پدرشان بيانگر اين مسأله بود که ،آنها با همديگر به مانند دو دوست رفتار مي کردند و دو رفيق صميمي در ايام جنگ بودند .زمانيکه در منطقه بودند ،پدر بزرگوارشان به منطقه آمدند .از دور متوجه پدرشان شدند و به سويشان رفتند و بعد از روبوسي ايشان را کول کرده و تا نزد ما آوردند .بعد دست به شکم پدرشان زدند و گفتند :«يک هفته ي ديگر اين بدن لاغر مي شود.»

همسر شهيد :
آقا ناصر در عرصه ي نبرد ،يک مرد بود .و در عرصه ي زندگي يک عاشق ، عشق به خدا سر لوحه ي آمالش بود از کبوتران محراب عشق بود که به وصالش هم رسيد.
موقع اذان مغرب بود که نواي خوش اذان ،عاشقان را به محراب عبادت فرا خوانده آقا ناصر براي خواندن نماز و راز و نياز با معبود خود وضو گرفت .و به مزار شهدا (سيد ميرزا) رفت تا خالصانه و عاشقانه معشوقش را بخواند و برايش دلدادگي کند و از او طلب شهادت در راهش نمايد .وقتي به خانه برگشت چشم هايش از سوز گريه ورم و پف کرده بور در همين هنگام براي ما خبر آوردند که دو تن از بستگان نزديک ما که هجده روز پيش به جبهه رفته بودند به شهادت رسيدند .اين خبر براي ايشان دردناک بود .در نگاهش ناراحتي و اندوه موج مي زد در اين لحظه پاةش را به زمين کوبيد و گفت :«خدايا چرا من که چند سال در صحنه ي نبرد هستم نبايد به اين مقام رفيع و بلند مرتبه دست يابم ولي اين بسيجيان که تازه پا به عرصه ي جنگ گذاشته اند و به جبهه رفتند بايد شربت شهادت را بنوشند ! خدايا مگر من لياقت شهادت در راهت را ندارم ؟»

علي اکبر نژاد : غروب هجدهم ارديبهشت ماه بود .طي جلسه اي که داشتيم فرماندهي گردان مالک اشتر را به آقا ناصر واگذار کرديم و ايشان قبول کردند .بعد از خداحافظي از سنگر بيرون رفت تا محور مورد نظر را شناسايي کند و خط را تحويل بگيرد . دو ساعتي از جلسه نگذشته بود که خمپاره ي 60 در کنار آقا ناصر منفجر شد .و ترکشهاي آن به آقا ناصر اصابت کرد .بچه ها او را به مرکز اورژانس صحرايي منتقل کده اما درمانهاي اوليه مؤثر نبود .آقا ناصر به جمع دوستان شهيدش از جمله آقا جواد پيوست و همچون کبوتري عاشق پرگشود و ملکوتي شد .

مصيب معصوميان :
آقا ناصر به ما گفتند :«يک هفته ديگر برمي گردم » اتفاقاً همين طور هم شد خبر واقعاً سنگين و تکان دهنده بود .بعد از سه روز عزيمت ناصر ،از شهادت ايشان در هفت تپه از طريق تماس تلفني مطلع شديم .چون چند روز طول مي کشيد تا پيکر شهيد مطهر شهيد را به عقب منتقل کنند لذا به خانواده شهيد اطلاع نداديم از طرفي نياز به چاپ عکس ناصر داشتيم به همين منظور اينجانب به اتفاق آقا شکر اللّه به منزل ايشان رفتيم .همينکه وارد حياط شديم ،فرزند شهيد محمد آقا که حدوداً آن زمان پنج ساله بود با ديدن ما گفت :«بابا شهيد شده !؟»صحنهي عجيب و دردناکي بود برادر احساني با مشاهده ي اين صحنه گفت :«آقا حبيب پاهايم ميلرزد .» بنده با فرزند آقا ناصر «محمد آقا» شوخي کردم اما به اين فکر بودم که از شهادت پدرش چه مي داند و چطور اين خبر را به او اطلاع دهم .فرزند آقا ناصر دوباره همان جمله را تکرار کرد «عمو جان آيا بابا شهيد شد» با ديدن اين صحنه از همسر آقا ناصر سوال کردم :«مگر اتفاقي افتاده که محمد اين حرفها را مي زند .»همسر شهيد گفت :«الان دو شب است که محمد دائماً اين جمله را تکرار مي کند .» «مامان بابا شهيد شد » به همسر شهيد گفتم :ما چند روز ديگر منطقه مي رويم آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند که عکس آقا جوار را برايم بياوريد شما اگر نامه اي داريد بدهيد تا برايتان ببرم .ايشان رفتند و آلبوم عکس آقا ناصر را آوردند ما هم از اين موقعيت استفاده کرده و سرياً عکس آقا ناصر را برداشتيم . فرزند شهيد که نظاره گر اين صحنه بود از اطاق بيرون رفت و فرياد زد :«مامان! عکس بابا رو گرفتند » ما سريعاً عکس آقا ناصر را مخفي کرديم و عکس شهيد جواد را در آورديم بعد از مدتي از آن ها خداحافظي کرديم .هنوز در تعجبم که فرزند شهيد «محمد» از شهادت پدرش مطلع شده بود واقعاً اين لطف الهي بود که ،او بعد از شهادت پدر ،جاي خالي اش را احساس کند .البته يقين داريم که شهدا زنده اند و اگر نبود عنايت خداوندي ،ما در جنگ کاره اي نبوديم .تا کنون چندين بار فرزند شهيد خواست تا آن واقعه را برايش تعريف کنم .و هر وقت اين صحنه را برايش تعريف مي کردم اشک از چشمانش سرازير مي شد و ايشان به وعده ي خويش عمل نمودند .و بعد از يک هفته با پيکر خونين به زادگاه خويش برگشتند.

سيد جواد بيکايي :
آقا ناصر به بهداشت و نظافت حتي در خط مقدم هم اهميت فراواني مي داد .به هر سنگر يا چادري که وارد مي شديم ،اولين کار ايشان اين بود که پتو ها را تکان بدهيم و بعد يک نظافت و گردگيري کامل انجام مي شد .زماني که سمت فرماندهي گردان را داشتند ،روزهاي پنجشنبه را به نظافت عمومي محوطه گردان اختصاص مي دادند .در ايام بارندگي مسيري طولاني در گل ولاي منطقه را پياده روي ميکردند ولي فقط قسمت شبز رنگ پائين کفش کتاني او گلي مي شد .من باورم نمي شد و مي گفتم : «آقا ناصر شما روي هوا راه مي رويد ؟»

شکراللّه احساني :
عمليات کربلاي ده بود ما در قله ي قشن که دردامنه ي اين قله ،شهر ماووت عراق قرار داشت ،مستقر شديم .اولين روز عمليات ،عراقي ها از ما با هلي کوپترو هواپيماي راکت انداز استقبال کردند اما شيريني ان را زياد کرده بودند و کم کم داشت دل ما را مي زد .عراقي ها جهت تصرف قله خيلي تلاش مي کردند که با هلي کوپتر و هواپيماي ملخي قله را بمباران کنند اما برادر معصوميان که معاون گروهان بود ،آرپي جي به دست در نوک قله منتظر شکار آنان بود .نا گفته نماند که شليک آرپي جي تاثير زيادي در عقب راندن هلي کوپتر ها داشت و به همين خاطر با احتياط جلو مي آمدند ولي مجبور بودند که راکت ها را در مکاني دورتر از قله رها سازند . آقاي معصوميان چندين عدد گلوله ي آرپي جي شليک کردند و با شليک هر گلوله بانک اللّه اکبر سر مي داند .قبلاً فرمانده ي لشگر به بچه ها گفته بود هر کس بتواند هلي کوپتري از دشمن را شکار کند ،يک دستگاه موتور هوندا به او هديه مي دهم .البته آقاي معصوميان به خاطر موتور چنين کاري را انجام نمي داد .آقاي ناصر به آقاي معصوميان گفت : «حبيب بيشتر دقت کن .مگر موتور هوندا نمي خواهي ؟ نه حبيب جان تو هوندا بگير نيستي !» البته اين حرف ها را به شوخي بيان مي کردند و بعد از عمليات از برادر معصوميان به خاطر شجاعت و شهامت تقدير و تشکر به عمل آمد .

مصيب معصوميان :
در سال 1366 که آقا ناصر به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) بودند مقر ما در هفت تپه خوزستان بود .روزي در داخل سنگر فرماندهي جمع بوديم از آن جايي که هواي خوزستان بسيار گرم و طاقت فرسا بود ،کولر گازي براي سنگر فرماندهي آوردند و از ناصر اجازه خواستند که کولر را نصب کنن ،ولي ايشان مخالفت کرد و علت را اينگونه بيان نمود :«رزمندگان بسيجي که در گردن هستند مثل ما مي باشند و هيچ فرقي بين من و آن ها نيست » لذا دستور دادند کولر را در نمازخانه نصب کنند تا وقت نماز که گرما به اوج خود مي رسد و نماز جماعت که در گردان برگزار مي گردد برادران راحت تر باشند .اگر هم کسي مي خواهد استراحت کند در نمازخانه مي تواند اين کار را انجام دهد .اين عمل شايسته ي آقا ناصر باعث خوشحالي برادران رزمنده اعم از بسيجي و سرباز و پاسدار شد .ايثار و اخلاص و از خود گذشتگي اين نام آوران تاريخ اسلام بود که رزمندگان اطاعت از فرماندهي را اطاعت از امام مي دانستند .

علي مراد وهاب تبار :
بعد از شهادت جواد نژاداکبر هدايت و فدماندهي گردان به آقا ناصر واگذار گرديد . بنده به اتفاق جمعي از دوستان به جبهه اعزام شديم و در گردان صاحب الزمان (عج) مشغول خدمت گشتيم .خيلي دوست داشتم با ناصر آشنا بشوم .در گردان مرا به عنوان راننده ي تدارکات (آماد) انتخاب کردند. تقسيم غذا بين بچه ها با من بود براي آشنايي بيشتر با فرمانده ،ابتدا غذاي آنان را به چادرشان مي بردم و بعد به برادر ها غذا مي دادم .يک شب بر خلاف شبهاي ديگر ابتدا به نيروها غذا دادم ، و بعد غذاي فرمانده را به چادرشان بردم .بعد از اتمام کار به چادر تدارکات رفتم ، هنوز پايم را به داخل چادر نگذاشته بودم که مسول تدارکات آقاي الماس پورگفت: «وهاب پور ،آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند ؛مسول تدارکات چه کس است با او کار دارم .برو فرمانده کارت دارد» من هم که منتظر چنين فرصتي بودم بلافاصله ماشين را روشن کردم و به سمت چادر فرماندهي به راه افتادم بعد از رسيدن و گفتن «يا اللّه» وارد چادر شدم بعد از سلام و احوال پرسي خودم را معرفي کردم . آقا ناصر بلند شد و دست مرا به گرمي فشرد و با هم روبوسي کرديم .بعد در کنار ايشان نشستم ،آقا ناصر گفت :«اسمت چيست ؟» گفتم وهاب پور .گفت: «بچه ي روستاي عزيزک هستي ؟» گفتم :بله .ايشان در مورد احوال بنده و بچه هاي رزمنده سوال کردند من هم جواب دادم ،بعد در مورد تقسيم غذا سؤال کرد و گفت: «شما بر خلاف شب هاي ديگر اول به ما غذا ندادي» گفتم براي آشنايي بيشتر با شما آن چند شب اول به شما غذا دادم تازه مگر شما با بچه هاي بسيجي چه فرقي داريد ! آقا ناصر گفت :«هيچ فرقي بين ما و بسيجيان نيست .احسنت بر شما بچه هاي بسيجي» ضرب المثلي براي ايشان زدم «گهي زين به پشت گهي پشت به زين .» در اين لحظه آقا ناصر خنديدند و ما هم خنده مان گرفت .و در آن جا بود که آشنايي ما مستحکم گشت ،به طوري که در پشت جبهه ها روابط خانوادگي برقرار کرديم .به راستي که دوستي با آقا ناصر بزرگترين افتخار بود براي من .

اسماعيل ولي نژاد:
سال 1366 در سپاه مريوا ن خدمت مي کردم .زمان شروع عمليات والفجر ده بود .يک روز يکي از برادران دژبان سپاه نزد من آمد و گفت :«برادر ولي نژاد!، برادر پاسداري با شما کار دارد » زماني که به دم در دژباني رسيدم با ديدن آقا ناصر خيلي تعجب کردم بعد از سلام و احوالپرسي گفتم :«آقا ناصر اين جا چه کارداريد مي کنيد .؟» گفت :وقت نماز است برويم تا بعد از نماز موضوع را برايت بگويم . بعد به اتفاق هم براي خواندن نماز ،جان و دل را در سرچشمه ي محبت الهي شستشو داديم و براي عرض بندگي و نياز به آستان آن بي نياز به نماز ايستاديم . بهد از اتمام نماز ناصر را به اتاق بردم و ناهار را با هم صرف کرديم .گفتم :«آقا ناصر زمان زيادي از تسويه حساب شما با لشگر نمي گذرد .چطور شد که دوباره به جبهه برگشتيد .» گفت :«دلم بد جوري هواي جبهه و جنگ و بروبچه هاي خط کرده بود .پشت جبهه برايم مثل زندان شده بود .طاقت نياوردم و برگشتم .» گفتم : آقا ناصر حالا چرا به مريوان آمديد .جواب داد :«چون لشگر 25 کربلا در منطقه ي حلبچه مستقر است من به اينجا آمدم .» آقاي ولي نژاد ! حالا تا هر جايي که با ماشين مي تواني مرا برسان .» گفتم : من که برگه ي تردد ندارم ،اجازه ي عبور نمي دهند .گفت :«بيا برويم خدا کريم است .» براه افتاديم .دوباره سؤالم را تکرار کردم .آقا ناصر نگفتي چي شد که دوباره به جبهه آمدي .گفت :«به برادر معصوميان گفتم ؛که به کميل جانشين لشگر بگويد آقا ناصر مي خواهد به جبهه بيايد اما به او اجازه نمي دهند » وقتي پيغام مرا به او رساندند ،کميل گفت :«به آقا ناصر بگو که پشتت جبهه جاي شيرمردان نيست» بعد از شهادت دوستان از جمله آقا جواد ،مسؤليت من دو برابر شد به همين خاطر ديگر نمي خواهم تا پايان جنگ به پشت جبهه بر گردم .من تا جايي که مي توانستم ،با ماشين آقا ناصر را رساندم .بعد با هم خداحافظي کرديم و او از من جدا شد .

سيد هادي مير زائيان:
سال 1365 در عمليات کربلاي يک هم بنده هم آقا ناصر افتخار جانبازي نصيبمان گشت .بعد از مجروح شدن مرا به بيمارستان شهداي تجريش و ناصر را به بيمارستان سعات آباد تهران انتقال دادند .در يکي از شب ها خواب عجيبي ديدم که از اين قرار بود «به اتفاق آقا ناصر به فرودگاه رفتيم و به علتي که نمي دانستم هر کدام سوار يک هواپيما شديم .چند لحظه اي از نشستنم در هواپيما نگذشته بود که هواپيما دچار نقص فني گشت و پرواز نکرد ،از هواپيما پياده شدم ولي هواپيمايي که ناصر در آن نشسته بود شروع به حرکت کرد و من همچنان متحيرانه به اين صحنه نگاه مي کردم .ناصر از داخل هواپيما براي من دست تکان مي داد دستهايم بي حرکت شده بود و فقط نگاه مي کردم تا اينکه هواپيما از زمين بلند شد و کم کم اوج گرفت و ناپديد شد و ما را با کوله باري از فراق يار تنها گذاشت. »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : باباجانيان , ناصر ,
بازدید : 230
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 در شهرستان شهيد پرور بروجرد به دنيا آمد . تحصيلات خود را تا مقطع دبيرستاني در مدارس اين شهر به پايان رسانيد . در 14سالگي پدر خود را از دست داد و عهده دار سرپرستي برادران و خواهران خويش گرديد.
در 20سالگي پس از اخذ ديپلم رياضي به تلاش جهت ادامه تحصيل در مقاطع بالاتر با شرکت در آزمون افسري نيروي دريايي در دانشگاه نيروي دريايي قبول شد و به تحصيل پرداخت . يک سال از آن دوره را طي نمود.همراه با اوج گرفتن انقلاب خونين اسلامي ايران و برپايي راهپيمايي و تظاهرات و اعتصابات، ايشان به صف مبارزان انقلابي پيوست و به روشنگري امت حزب الله پرداخت. به فرمان امام بت شکن خميني کبير،مبني بر ترک مراکز نظامي و فرار از پادگان هاي رژيم شاه ، از نيروي دريايي فرار کرد.وي همواره مي گفت: آنچه را که امام مي گويد حق است و پيرو راستين امام بود. با اوج گيري انقلاب اسلامي ايران در برپايي راهپيمايي هاي بزرگ در شهر با ديگر دوستان همکاري مي کرد،تا اين که انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 به پيروزي رسيد . با فرمان تاريخ ساز امام امت مبني بر تشکيل جهاد سازندگي ايشان به همکاري و همياري اين نهاد پرداخت و به عضويت جهاد سازندگي بروجرد درآمد . مدت 6 ماه در اين نهاد فعاليت کرد و به بازسازي روستاها و مناطق محروم پرداخت.
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش 20 ميليوني ،ناصر که جهادگر بود و علاقه زيادي به مبارزه مستقيم با کفر جهاني داشت و دائم به فکر جبهه و ياد جبهه بود.جهاد سازندگي را ترک گفت و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران درآمد. وي فرماندهي تيم هاي گشتي رزمي را در اين ستاد به عهده داشت و هميار و همپاي شهيد منوچهر قناد زاده در اين ستاد بود. او با ياري هزاران رزمنده مسلمان و کفرستيز به مبارزه با جنگ افروزان استکبار جهاني برخاسته بود.
بعد از عزيمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد . مدتي نيز به صف پيکارگران با جهل در آموزش و پرورش درآمد.بعد ا ز چند ماه دوباره به جبهه رفت و در در عمليات فتح المبين از ناحيه پا مجروح شد. مدتي نيز به علت شکستگي استخوان ران بستري شدند. با بهبودي دوباره به منطقه برگشتند و در عمليات بيت المقدس حضوري فعال داشتند. در اين عمليات نيز مجروح شد و اصرار دوستان نتوانست او را براي مداوا به پشت جبهه بفرستد . با مجروحيت در منطقه جنگي باقي ماند تا زمانيکه از ناحيه پا به سختي مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران،شيراز و خانه بستري بود.بعد از بهبودي او علاقه وافري داشت که لباس مقدس پاسداري را بر تن بپوشد و به راستي که بر قامتش چه زيبا و با وقار بود .او به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دربروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظيفه شد.
چندي نگذشت که باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت کار و علاقه اي در کارهاي رزمي با توجه به سوابق نظامي و حضور در ستاد جنگ هاي نا منظم شهيد چمران از خود نشان داد که از طرف فرماندهي ملزم به طي دوره ي عالي فرماندهي و ستاد (دافوس) گرديد .او در پادگان امام علي(ع) اين دوره را سپري کرد.
بعد از طي دوره موفقيت آميز ايشان به عنوان يکي از مسئولين طرح و اجراي عمليات رزمندگان در قرارگاه کربلا به کار ادامه داد.
شهيد ناصر فاضلي به همراه شهيد حاج عبدالحسين کردي از مسئولان طراحي و برنامه ريزي عمليات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و کربلاي 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بي نظير در هم کوبي استراتِژي دفاع متحرک ارتش عراق ،توسط رزمندگان دلير لرستاني و شجاعت و شهامت اين رادمردان تيپ 57 ابوالفضل(ع)به لشگر ارتقاء يافت.
حاج عبدالحسين کردي يار ديرينه او به سمت فرماندهي اطلاعات و عمليات لشکر 57 انتخاب شده بود.اين دو مانند يک روح در دو کالبد بودند که نمي شد از يکديگر جدايشان کرد.هر وقت پاي صحبت ناصر فاضل مي نشستي از کردي مي گفت. حاج عبدالحسين کردي در عمليات شلمچه در تاريخ 11/11/65 به فيض شهادت نائل گرديدند.
پيکر خونين سردار رشيد اسلام شهيد کردي در بروجرد تشييع و به خاک سپرده شد.فاضل مانند پرنده اي در فراغ يار بي قرار بود.غم اين جدايي براي او بسيار سخت و ناراحت کننده بود.غم تنهايي و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت که بعد از حاج کردي زندگي برايم سخت شده است اين دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهيد شدند،شفاعت ديگري را بکنند.
جدايي ميان اين دو يار ديري نپاييد يک ماه بعد از شهادت حاج کردي ناصر نيز در منطقه بوارين در ادامه عمليات کربلاي 5 از ناحيه سر،دست و هر دو پا در تاريخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال مي شود که در تهران به علت جراحات بسيار پاي چپش را قطع کردند و در تاريخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرين نماز عشق را بر روي تخت بيمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعاي روح بخش کميل در مهديه تهران،ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که:
تو را ز کنگره هاي عرش مي زنند فرياد
که اي شهيد عشق نام نکويت خوش باد
از شهيد فاضل سخن گفتن بسي سخت و دشوار است.زيرا او همواره سعي داشت که کمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمناني سير مي کرد و بسيار ناراحت از مطرح شدن بود ،به طوري که حتي در نزد نزديکان نيز گمنام بود. او در اخلاص و صداقت و جوان مردي و پاکدامني اسوه بود.
اومعلمي پر توان براي همرزمان به خصوص خانواده و دوستان بود . در لباس رزم يک پاسدار واقعي بود و در خانه براي همسر و فرزندانش (همسر و پدري) مهربان و فداکار .به ديدار از فاميل وبستگان اهميت زيادي مي داد.
همسرش مي گويد:وقتي از ايشان مي خواستم که به بچه هايش فکر کند و کمتر به جبهه برود، ايشان با مهرباني ما را به صبر دعوت مي کرد و رفتن به جبهه را يک تکليف مي دانست.آنقدر ايشان عزت نفس و روح والايي داشتند که به هر کسي مي رسيدند از او شفاعت آن دنيا را مي خواستند.
همسنگرانش مي گويند:اکثر شب ها که رزمندگان در سنگر در حال استراحت بودند، فاضل خارج مي شد و تا صبح بعد از نماز صبح بر نمي گشت.او در دل شب عابد زاهد و در دل روز رزمنده اي فعال بود.همسرش مي گويد: هر لحظه از من شفاعت مي خواست،مي گفت تو نيز مانند زينبي زيرا که دو برادرت در راه خدا شهيد شدند. اگر آنها تو را شفاعت کردند از آنها بخواه که مرا نيز شفاعت کنند.
همسر ش ، خواهر دو شهيد بزرگوار به نام روح الله و يدالله گودرزي مي باشد.از او دو فرزند پسر به نام عبدالله و علي در نزد ما امانت است.در طول حيات فرزندانش عبدالله و علي کمتر پدر را ديدند چون مدت 6 سال در جبهه بود و به علت مسئوليت خطير و سنگيني که داشت بسيار کم به مرخصي مي آمد.او مي گفت که ما اهل کوفه نبايد باشيم که امام تنها بماند و با رزم بي امان خود عليه صداميان هيچ گاه در طول حيات مقدس خود نخواست که امام تنها بماند.او رفت اما ياد او و حرفاي او براي هميشه در دل تاريخ زنده است.
مسئوليت هايي که اين شهيدبزرگوار در طول حيات پربرکت خود به عهده داشت چنين است:
1- عضوشوراي جهاد سازندگي بروجرد.
2- مسئوليت در ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران.
3- فرمانده طرح و عمليات لشگر 57 ابوالفضل(ع).
4- قائم مقام فرمانده واحد عمليات و عضو شوراي فرماندهي تيپ فاتح و پيروز 57ابوالفضل(ع).
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : فاضلي شيرازي , ناصر ,
بازدید : 228
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

ناصر گل سفيد رنگ انقلاب بود. او در خانواده اي شکفتن گرفت که پدر ومادر هر دو پاي بند به مسايل مذهبي بوده و تمام هم و غمشان اين بود که فرزنداني صالح تحويل اجتماع دهند و باغ و بستان اسلام را سبز تر از وجود جوانه هاي خود کنند .پدر او آقاي ماشا الله فولادي مردي متدين نجيب و خير خواه بود مادر مومن و پاک دامن او خانم حسيني هر روز سوره محمد را در فضاي خانه مي پيچاند تا با قراعت آن دلبندش مقتدي گردد و سوره يوسف را به سيب مي خواند و آن را ميل مي کرد تا او زيبا گردد .در ارتباط با خاطرات دوران محل و طفوليت مادر بزگوار شهيد چنين نقل مي کند :
روزي در حياط منزل ،کنار حوض نسشته بودم ،نا گاه پرنده اي روي سرم نشست و تصويرش در آب نقش بست. بعد از لحظاتي پرنده پرواز کرد شوهرم که پرنده را ديد ه بود گفت:پرنده سبز رنگ زيبايي بود و اين پرنده حتما با جنيني که در شکم داري ارتباط دارد . پس از تولد علاقه خاصي به ناصر داشتم وحتي همه بچه هاي همسال خود رانيز مي گرفت و نزد من مي آورد که به آنها نيز شير بدهم .از دوران طفوليت در مساجد جهت اقامه نماز يا
عزا داري سالار شهيدان با من وپدرش همراه بود .جهت آشنايي با قرآن او را به مکتب خانه مي برديم که در همان ايام کودکي ناصر جزء آخر قرآن را به ذهن سپرد. معلم قرآن نقل مي کرد: غذاي مختصري که ناصر به همراه مي آورد هيچ گاه به تنهايي نمي خورد بلکه آنرابادوستانوبچه هايي که غذا نداشتند تقسيم مي کرد .روحيه ي ايثار گري او از همان کودکي برهمگان عيان بود . نمازش را ازپنج سالگي شروع کرد زماني که هنوز به مدرسه نمي رفت . اما به طور صحيح نماز مي خواند .خلق و خوي ناصر در بين فرزندانم زبان زد بود. اگر گاهي اوقات بحث پيش مي آمد ،ناصر گذشت داشت و مي گفت ،با اين که مي توانم مثلا خواهر کوچکترم را کتک بزنم اما اين کار را نمي کنم ....در دوران کودکي ناصر بيشترين کمک را در خانه و خارج از خانه را به عهده مي گرفت .در مقطع ابتدايي نيز به خاطر صداقت و امانت داري ،مدير مدرسه فروشگاه را به او وا گذار مي کرد .حس نوع دوستي او ،باعث مي شد که او به خاطر فقر يکي از دانش آموزان همکلاسي خود ،چند کيلو( کلمپه) را از مدرسه تا خانه حمل کند تا با فروش آن بتواند خرج مد رسه او را تامين کند .
ناصر فو لادي کلاس پنجم انتدايي را با رتبه اول سپري و رفتار پسنديده او در آن روز ها باعث شد که به پدر او ،به خاطر تر بيت چنين فرزندي تبريک بگويند . کم کم دوره ي راهنمايي هم ارز راه رسيد .با توجه به فضاي مذ هبي مدرسه علوي که ناصر در آن ثبت نام شده بود .او با مسايل مذ هبي و سياسي تا حدودي آشنايي پيدا کرد و بارها اين جمله را به خانواده متذکر مي شد و مي گفت :اگر شما آن سالي که امام را تبعيد کردند ،حرکت نموده و برعليه نظام ستم شاهي شورش کرده بوديد ،سر نوشت ما به اينجا ختم نمي شد.
در سال 1356 ناصر تبديل به درخت تنومندي شده بود که در جهت شاداب ساختن باغ انقلاب و اسلام مي باليد .او پس از اخذ مد رک ديپلم و معدل عالي با شرکت در آزمون سراسري در رشته مهندسي متالوژي دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد و جهت ادامه تحصيل به تهران عزيمت کرد .در اين رابطه برادر بزرگش آقاي مهدي فولادي چنين نقل مي کند :من در مقابل دانشگاه تهران ،خيابان فروردين اطاقي براي ناصر اجاره کردم ،او به اتفاق دوستانش در آنجا ساکن شدند .ناصر گاهي پنج شنبه ها و جمعه ها به منزل ما مي آمد. ما در مورد مسائل انقلاب با هم بحث و گفتگو مي کرديم او در راهپيمايي هاي تهران شرکت داشت و روز هاي آخر که مزدوران شاه حملات مسلحانه داشتند ،ناصر به اتفاق دوستانش مواد آتش زا و کوکتل مولوتف مي ساختند و در چنين اوضاع و احوالي بود که دانشگاه به تعطيلي کشانده شد و ناصر براي ادامه فعاليتهايش راهي کرمان شد .او براي مبارزه بارژيم ستمشاهي در 30 کيلومتري شهر کرمان روستاي سعدي را جهت ساخت مواد آتش زا و کوکتل مولوتف بر گزيد و به خاطر اين که پاسگاه ژاندارمري باغين آنها را نبيند ،تا باغين به اتفاق دوستش پياده مي آمدند.
اين سردارملي واسوه شجاعت وايثار ،پس مجاهدتهاي فراوان در جاي جاي ميهن اسلامي ايران ،در عمليات غرور آفرين وپيروز مند فتح خرمشهر شربت شيرين شهادت را نوشيد وآسماني شد.
منبع:" هميشه بمان" نوشته رويا ديوان بيگي ،انتشارات وديعت،کرمان-1385



 



برادر شهيد:
پدرم گاهي اوقات دست ما بچه ها را مي گرفت و با هم رهسپار مسجد مي شديم ،گاهي در مسجد جامع که امام جماعت آن آيت الله صالحي بود ،بعضي وقت ها هم در مسجد بازار شاه ،يا خواجه خضر .من و ناصر و برادر ديگرم در ايام عاشو را در منزل آقاي خوشرو که در همسايگي ما قرار داشتند شر کت مي کرديم .يادم هست ،اولين کسي که خبر تبعيد امام خميني را به گوش مردم کر مان رساند در روز عاشو را سال 1342 در منزل آقاي خوشرو، آقا شيخ محمد علي موحدي مطر ح بود و با صحبت هاي آن روز او خانواده ما از اين جريان مهم با خبر شدند .وقتي من ديپلم گرفتم بي مقدمه به سر بازي رفتم و سپاهي دانش شدم که در روستاهاي اطراف بافت مشغول خدمت شدم. ناصر را در بعضي روز ها ي گرم تابستان با خودم به محل خدمتم مي بردم .ناصر در بعضي از کار ها به من کمک مي کرد .يادم هست با روستايي ها خيلي بحث مي کرد .با آن زبان کودکانه بحث هاي آموزشي خوبي مطرح مي کرد .مثلا براي يک پيرمرد 70—60 ساله آنقدر خوب
در بار ه امام حسين (ع) صحبت کرد و يا از حضرت ابوالفضل با او سخن
مي گفت که حرفهايش بردل آن پيرمرد نشست .
ناصر در همه کار ها همدوش خانواده کمک مي کرد .مثلا در تابستان ها اگر بنايي داشتيم کمک مي کرد ،با وجود اين از لحاظ در سي هم در حد عالي بود او علاو برفعاليت هاي درسي در فعاليت هاي هنري هم شرکت داشت.

اگر نمايشنامه يا تئاتري بود حتما شرکت مي کرد و هيچ وقت نقش منفي را نمي پذيرفت. مثلا اگر مي خواستند در عاشو را ،نمايشنامه اي بازي کند نقش حر يا يکي از ياران امام حسين را مي پذيرفت .
از ديگر خصوصيات بارزي که او را از ما متمايز مي کرد اخلاصش بود که تمام وجودش را در برگرفته بود .اصلا اهل ريا کاري و دروغ نبود ،اگر کسي با او نشست و برخواست مي کرد روح ايثار گري را در وجودش حس مي کرد. از زماني که ناصر در مقطع راهنمايي تحصيل مي کرد کاملا فهميده بوديم که رفتارش با همسا لانش فرق مي کند. مثلا خاطرم هست که ناصر صحبت هايي در منزل مي کرد که تا آن زمان فردي از ما نشنيده بود. مثلا از جمال
عبد الناصر رئيس جمهور مصر صحبت مي کرد و مي گفت :جمال عبدالناصر براي انقلاب مصر و مبارزه با اسرائيل چه کار هايي انجام داده است . جنگ ويتنام را طوري بيان مي کردند که انگار حق با آمريکائي هاست اما ناصر حقايقي را که درک کرده بود بي واهمه بيان مي کرد و در اين زمينه
کتاب هايي به خانه مي آورد که غير مجاز بود و مخفيانه اين کار را انجام مي داد که اگر دست ساواک مي افتاد درد سر درست مي شد . ناصر مي گفت :اين اخبار که از راديو ي طاغوت پخش مي شود هيچ کدام صحيح نيست . يا در مورد الجزاير اطلاعات زيادي داشت و براي ما عجيب بود که در سن 15-14 سالگي اين حقايق را او از کجا به دست مي آورد .از انقلاب ليبي مسائل را مطرح مي کرد ،کتابهايي در رابطه با جميله بو پاشا زن انقلابي الجزاير مطالعه مي کرد .
و اطلاعاتي که به دست مي آورد سعي مي کرد به ديگران منتقل کند .
اگر زماني پدر از کمبود حقوق در پست و تلگراف گلايه مي کرد. ناصر توضيح مي داد که پدر جان اگر حقوق شما کم است در اثر سياستهاي غلط
در بار است .آنها نفت ما را به قيمت کم مي فروشند تا نفت را صهيونيست ها و انگليسيها و آمريکايي ها به غارت ببرند و براي همين ،مملکت ما عقب مانده و فقر مالي جامعه ما رادر برگرفته است .ناصر در کلاس اول دبيرستان خيلي از مسائل سياسي صحبت مي کرد و گاهي اوقات تندروي مي کرد. ما هم از ترس اينکه مبادا ساواک او رادستگير کند از در نصيحت وارد مي شديم و
مي گفتيم که از مدرسه عقب مي ماني و نمي تواني فعاليت کني و...مدرسه علوي مسلمانان انقلابي زيادي داشت و به همين دليل ساواک دستور داد اين مدرسه را تعطيل کنند . بنا براين ناصر براي ادامه تحصيل به مدرسه خرد رفت .ناصر به هر شکل ممکن مخفيانه و يا علني به کار هاي خود ادامه مي داد .جلسات قرآن به صورت علني برپا مي کرد اما اطلاعيه امام را به طور مخفيانه تکثير و بين مردم دست به دست مي کرد .

خواهر شهيد :
ناصر در امر خانه به پدر و مادر کمک مي کرد در عصر يکي از روز هاي زمستاني وقتي از مدرسه برگشتيم ديدم در آن هواي سرد ،با کمک مادر لباسها را مي شويد. تبعيت ناصر از مادرم به حدي بود که به خاطرم هست در ارتباط با انتخاب رشته با توجه به اينکه آرزو داشت پسرش مهندس شود به او توصيه کرد که رشته رياضي را انتخاب کند در حالي که ناصر رشته تجربي را تر جيح مي داد. ناصر آرزو داشت رو حاني شود ليکن به خاطر آرزوي مادرم در کنکور سراسري شرکت کرد و اتفاقا در رشته دلخواه مادرم پذيرفته شد .
از روز هاي به ياد ماندني شرکت در تظاهرات و راهپيمايي به ياد دارم وقتي که نزديکي هاي ظهر جمعيت تظاهر کنندگان در کر مان به نزديکي تجمع ر بازان رژيم مي رسند ناصر خودش را بالاي يک ماشين کشيد و سينه خود را در مقابله اسلحه سر بازان سپر کرد و با صداي بلند و خشمگين مي گويد :
سينه من آماج گلوله هاي شماست ...اين حرکت ناصر جوانها راتشويق مي کرد تا با شور بيشتري به ادامه تظاهرات بپردازند .

 

همسر خواهر شهيد :
من وقتي با اين خانواده آشنا شدم ناصر در کلاس سوم دبستان درس مي خواند او بسيار با هوش،با فکر و فهم بود و تمام ذکرش متوجه خود بود . سال 1349 ما در تهران مستقر شده بو ديم ناصر براي گذراندن تعطيلات تابستاني به منزل ما آمده بود ،يک روز صبح که مي خواستيم صبحانه بخوريم ناصر طبق معمول گفت :من مي روم نان بخرم. چون نانوايي در زير طبقه تحتاني منزل ما قرار داشت اما نان گرفتن ناصر مدتي طول کشيد. وقتي که رسيد خيلي نا راحت بود در کنار من نشست و مشغول صبحانه خوردن شد .در حالي که در چهره عزيزش نا راحتي رخ نمايان کرده بود و به وضوح مشخص بود. دستي به پشتش زدم و گفتم :چي شده؟در همين لحظه ديدم اشکهايش روي صورتش در جريان افتاده. سوال کردم :چه اتفاقي افتاده است ؟گفت من رفته بودم نانوايي نان بخرم ،که يک پسر تهراني کنار من ايستاده بود ،سه مرتبه که من دستم را گذاشته بودم و او يک سنگ داغ روي دست من گذاشت و دستم راسوزاند ،من دوباره دستم را برمي داشتم جاي ديگر
مي گذاشتم و او دستم را دوباره مي سوزاند تا توانم نان بخرم. وقتي از او سوال کردم چرا برخوردي نکردي؟ گفت :علي آقا من که با بچه هاي تهران نمي توانم در گير شوم ،اگر چه حتي به من بگويند تر سو است .ولي وقتي به کارهاي ناصر در آينده رسيدم ،احساس کردم ،اين عزيز همان وقت هم فکرش خدايي بود و پيش خودش اين طور تعبير کرده است که باآن شخص اگر برخورد نداشته باشد ،شايد چهره مظلومانه اش کار هاي زشت آن پسر را به اوبفهماند .دوران تحصيل ناصر براي من باز جاي بسي سوال بود با توجه به عدم امکانات مالي در سطح بالا ،در مدارس ملي تحصيل کرد .بعضي وقتهاسوالاتي مي کرد ،مثلا در اين کشور چرا وضعيت اين گونه است ،چرا نفت رابايد به غارت ببرند ...در دبيرستان شريعتي ،استعداد ناصر آن چنان بود که واقعا درسها را زير بنايي مي فهميد و ياد مي گرفت و در اين رابطه زياد کار مي کرد و سعي مي کرد با تمام وجود اين مسائل را بفهمد و اطلاعات خود را مخلصانه به دوستان هم منتقل مي کرد .يک روز يکي از معلم ها مسئله اي را حل مي کند ولي متوجه اشتباهش نمي شود. ناصر از او
مي خواهد که اگر امکان دارد او هم از راهي ديگر مسئله راحل کنم .وقتي مسئله را حل مي کند، معلم به اشتباه خود پي مي برد اما متا سفانه به جاي اينکه ناصر را تشويق کند با توهين اورا از کلاس بيرون مي کند. مي گويد :تو بلد نيستي. همه اينها غلط هستند . به خاطر اين که جلوي شاگردانش خجالت زده شده بود .

برادر شهيد:
يک شب ناصر و دوستش آمدند با طناب مجسمه شاه را سر نگون کرده و به زمين کشيدند .اين مسئله براي او افتخار محسوب مي شد با پيروزي انقلاب ناصر در پوست خود نمي گنجيد اکثر برنامه هاي تلويزيون را به عنوان يک سند تاريخي به يادگار نگه مي داشت. مطالعات ناصر کماکان ادامه داشت ،خصوصا علاقه زيادي به کتب استاد مطهري و علامه طباطبا يي داشت . او کتابهاي مخالفين رانيز مي خواند تا بتواند تا حدي مقايسه کند .علاقه غير قابل وصفي به امام از خود نشان مي داد و به دکتر بهشتي و استاد مطهري احترام خاصي قائل بود .شهيد مطهري را عصاره امام خميني و شهيد بهشتي را جزو ابرار مي دانست .با دولت بازرگان کاملا مخالف بود و مي گفت :کارهاي دولت با خط امام مطابقت ندارد .آن شبي که امام فرمودند رابطه باآمريکا به چه دردي مي خورد ،مثل رابطه گرگ وميش است .خاطرم هست که ناصر چهره اش برافروخته شد و رو کرد به من و گفت :ما رابطه با آمريکا مي خواهيم براي چه داشته باشيم ؟و اين دولت موقت هم تمام ارتباطش باآمريکاست ،انگار که اصلا انقلابي نشده است.
در سال 1358 ،شهيد فولادي که عضو انجمن اسلامي دانشگاه صنعتي شريف بود به اتفاق اعضاي انجمن اسلامي اين دانشگاه براي اشغال سفارت آمريکا و افشاي اسناد جاسوسي برگزيده شدند . ايشان خدمات بارزي به انقلاب اسلامي نمودند .
با توجه به انقلاب فر هنگي و تعطيلي دانشگاهها مسئوليتهاي گوناگوني در جبهه و پشت جبهه را پذيرا شد و با توجه به شرکت در جنگ درسش ناتمام رها شد .در باز گشايي دانشگاه ها در صف شهيدان قرار داشت و به راستي که دانشگاه آدم سازي حضور خود را به اثبات رساند و مدرک واقعي را از خداي متعال دريافت کرد ،در تاريخ 26/2/1369 از طرف وزير فرهنگ و آموزش عالي به پاس ايثار هاي مجدانه مدرک افتخاري کار شناسي مهندسي متالوژي به او اعطا گرديد .

خانم حکيمه جعفري :
در آن خفقان مطالب را کاملا در ک مي کرد .
خانه ما در همسايگي پدر اين مرد بزگوار بود. من در دورا ن تحصيل ناصر ،از همان ابتدا بلوغ و استعداد شايسته اي از او احساس مي کردم ،کاملابه مسائل سياسي در سنين 14-15 سالگي اهميت مي داد .انگار با اين مسائل عجين شده بود .بعضي وقتها ما چيز هايي از زبان او مي شنيديم ،متوجه و مي شديم که با تمام وجودش وضعيت آن موقع را حس مي کرده است .مطرح مي کرد ؛اين شاه کسي است که نفت ما را به غارت مي برد و همه سر مايه مملکت را به باد مي دهد . در دوران جواني ،با چه هيجاني اطلاعيه هاي حضرت امام را شب تا صبح مي نوشت و بين افراد توزيع مي کرد.

احمد آببر:
يادم هست در زمان حکومت نظامي ،از دانشگاه به طرف منزل در ميدان انقلاب مي آمديم نيروهاي ارتشي جلوي ما را گرفتند و گفتند :اين دو نفر از همان افرادي هستند که به مخالفت با شاه پرداختند .ما هم که اوضاع را بر وفق مراد نديديم از دست آنها فرار کريم و در حقيقت از زير قنداق تفنگ آن
سر باز ها رد شديم و بعد در دانشگاه تهران به بقيه افراد که در آنجا تجمع کرده بودند پيوستيم .

اصغر زحمتيان:
من و ناصر از زمان دبيرستان تقريبا با هم بوديم و هر دو در دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شديم .گر چه رشته هايمان با هم تفاوت داشت اما هم اتاق بوديم .او فردي مذ هبي برخلاف جو آن زمان بود و در محيط دانشگاه که مذهبي نبود ،نمازش را به موقع مي خواند در تظاهرات شرکت فعال داشت و حتي يک شب که به فرمان امام مردم به خيابانها ريخته بو دند ،او حضور داشته و مجبور شده بود تا صبح در پستوي يک خانه بماند تا دست مزدوران شاه نيفتد
يک بار که با بچه ها به کوه رفته بو ديم موقع برگشت نزديک اذان بود که
مي خواست نماز بخواند اما آب نبود و مي خواست تيمم کند ما همگي گفتيم: صبر کن دوساعت ديگر مي رسيم و مي تواني وضو بگيري ،ناصر گفت: شما مطمئن هستيد که مي رسيد ؟اگر شما تضمين مي کنيد من نماز را نمي خوانم اگر نه بگذاريد همين جانماز بخوانم ..در جلسات قرآن که به اتفاق دوستان داشتيم حضور فعال داشت . اگر در جلسه اي تاخير مي کردند بسيار ناراحت مي شد و بد قولها را جريمه مي کرد ،که حفظ سوره هاي کوچک را انجام دهند .
آدم صبو ري بود و هميشه به خدا توکل مي کرد ،اگر عصباني مي شد سعي مي کرد بر اعصاب خود مسلط شود .در ار تباط باشهيد بهشتي اگر کسي بد مي گفت نا راحت مي شد و در بعضي مواقع وقتي که بحث مي شد و بعضي ها از بني صدر تعريف مي کردند عصباني مي شد اما سعي مي کرد از دعوا جلوگيري کند .در ارتباط با والدين به همه ما سفارش مي کرد که آنها زحمت کشيدند قدر آنها رابدانيم و اگر مادر غذايي تهيه مي کند به جاي تشکر ايراد نگيريم و در اين رابطه قصه هايي را که در يکي از جلسات مطرح کرد که همه تحت تا ثير قرار گرفتند .در دانشگاه گروهکها سعي زياد کردند که امثال ما را به خود جذب نمايند اما خوشبختانه اين مسئله ميسر نشد و هميشه آنها ناکام مي ماندند .

ناسخي:
ناصر به لحاظ خصو صيات اخلاقي که داشت مثلا روحيه مهرباني و دلسوزي خيلي زود با بچه ها صميمي مي شد. چون او دوست خوبي بود.اگرکسي دوست داشت که ناصر به او در س بدهد ،ناصر هم بودن معطلي يا به خانه آنها مي رفت يا آنها رابه خانه خود مي آورد و بچه ها از درس دادن او استفاده مي کردند. زماني که هنوز صحبتي از انقلاب در ميان نبود او نماز و روزه اش را مرتب به جا مي آورد. تا اين که کم کم اعلاميه هاي حضرت امام وارد ايران شد .از زماني که نهضت شروع شد رفتار ناصر خيلي تغيير کرد .
به ياد دارم يکي از آن روز ها ناصر سرش را تراشيده بود ،از او پرسيدم :چرا سرت را تراشيده اي ؟گفت: حضرت امام دستور دادند همه جوان ها سرشان را بتراشند چون سرباز ها از پادگان ها فرار کرده اند و اگر همه جوان ها سرشان را بتراشند تشخيص اين مسئله براي دژبان ها سخت و دشوار خواهد شد .
ناصر در دانشگاه نيز به امام و روحانيت و حزب الله عشق مي ورزيد واز ليبرالهاو بني صدر و مخالفان شهيد بهشتي متنفر بود و با همه فشار هايي که در دانشگاه برحزب اللهي ها وارد مي شد از طرف داري خود دست
برنمي داشت .
با کمونيست ها و مجاهدين خلق برخورد مي کرد .يادم هست ساعت 10 الي 11 شب که همه بچه ها خواب بودند اعلاميه هاي چپي ها را از روي ديوار پاره مي کرد.
او اهل مطالعه بود ،در مجالس عزاداري و روضه خواني ابا عبدالله حضور فعال داشت نماز شب و توسل به ائمه را فراموش نمي کرد و هميشه آرزو داشت روحاني شود. در جلساتي که در رابطه با قرآن و تفسير نهج البلاغه تشکيل مي شد حضور فعالي داشت. از دروغ گفتن پر هيز مي کرد و به دوستان توصيه مي کرد دروغ نگويند و غيبت نکنند.
اگر در منزل بود اوقات فراغتش را به مطالعه کتاب اختصاص مي داد به مسئله عيادت رفتن بيمار بسيار اهميت مي داد در ارتباط با من و علي ماهاني که بعد از عمليات سومار مجروح شده بوديم بسيار به ما سر مي زد واين کار را در مورد ساير مجروحان نيز انجام مي داد.
مسئوليت پذير بود ،مانند ستوني که مي شد به او تکيه کرد. بچه ها را رهبري مي کرد و مسئله بعد اخلاص و صفاي قلب ناصر بود .در حرم امام رضا هر چه در و ديوار بود همه را مي بوسيد و پيش مي رفت .ما دوستان به شوخي به او مي گفتيم :ناصر آن يکي در را يادت رفته ببوسي .

جلال رضواني:
قبل از به ثمر نشستن درخت انقلاب ،فکري که توسط ناصر ارائه شد اين بود که نوعي باروت بسازيم که بدون نور و قابل استفاده در شب باشد .با عملياتي که به اتفاق چند تن از دوستان انجام شد مواد اوليه از قبيل فسفر ،گوگردو ...را تهيه کرديم .يادم هست در روستاي سعدي، ناصر خانه اي داشت و ما آن را مقر فعاليت خود قرار داديم .در آن خانه کوکتل مولوتف
مي ساختيم و در خارج از روستا آنها را امتحان مي کرديم و از آنها در مسير پيشروي انقلاب استفاده مي کرديم.

مصطفي موذن زاده:
در دانشگاه صنعتي شريف در مورد بعضي مسائل ماموريت هايي به من محول مي شد. دريکي از اين ماموريت ها براي اولين بار تصميم گرفتيم عکس هايي که از شاه به در و ديوار دانشگاه است را پايين بکشيم. در مورد مسائل انقلاب و حرکت دانشجويي،دانشگاه صنعتي شريف پيشتاز ترين دانشگاه بود. من براي اين که ساواکي ها نتوانند ما را شناسايي کنند به دنبال بچه هاي سال اول مي گشتيم که نا صر را يکي از برادران به من معرفي کرد.
من او را صدا زدم و به او گفتم ،تظاهرات که شروع شد و بچه ها شروع به شعار دادن کردند آنها را به طرف رستوران دانشگاه مي کشانيم.
شما آنجا آمادگي داشته باشيد که عکس ها را به سرعت از بالا به پايين پرت کنيد و بعد بياوريد جلوي ساختمان مجتهدين به محض اين که شروع به تظاهرات کرديم من متوجه شدم که ناصر کارش را به سرعت انجام داده است .
آقاي يوسف کردستاني معاون(سابق) بخشداري منطقه ي جبال بارز:
سردار شهيد مردي مخلص و شجاع بود و مدتي که به اين منطقه آمدند خدمات زيادي براي مردم محروم به انجام رساندند جاده ي روستايي آنزمان کم بود و مي بايست پياده يا با قاطر و اسب عبور و مرور مي کرديم. مردم جنوب جبال بارز با مشکلات مادي زيادي دست و پنجه نرم مي کردند .از خاطرات به ياد ماندني که ايشان به ياد دارم اين است که ايشان از مرکز بخش بالغ بر 300گالن نفت بيست ليتري تهيه کرد و به همراه خود آورد .از ساعت 7شب تا نزديکي هاي صبح با پمپ دستي مشغول پر کردن گالن ها شدند و کارمندان بخشداري را نيز بيدار نکرد که به او کمک کنند .بعد از نماز صبح تصميم گرفتند که حرکت کنند. به ايشان گفتيم :به لحاظ اين که ديشب نخوابيده ايد استراحتي کنيد و بعد حرکت کنيد اما ايشان قبول نکردند و رفتند .يادم هست يک روز دو کامين سيمان از کر مان آورده بو دند و ما آن روز کار گري در دسترس نداشتيم . خود شهيد مشغول خالي کردن سيمانها شدند. حتي دو کيسه سيمان را با هم حمل مي کر دند .راننده از من پرسيد :ايشان چه کاره هستند ؟گفتم :بخشدار منطقه. او تعجب کرد وگفت :بخشدار مشغول خالي کردن سيمان است و بعد به آقاي فولادي گفت:شما تشريف ببريد اما ايشان نپذيرفتند و به اين کار ادامه دادند. در حالي که پشت ايشان براثر گرماي هوا و سنگيني کيسه ها تاول زده بود .
سردار شهيد دوست نداشت به او بخشدار بگويند و در زمان تصدي اين مقام ساختمان بخشداري را به برگزاري کلاس هاي احکام واگذار نموده بودند و مي فرمودند :مي شود بطور ايستاده نيز کار ارباب رجوع را انجام داد ،و نياز به ميز و...نيست .

محمد کمالي :
ما يک وانت بار در اختيار داشتيم و اکثر اوقات به اتفاق سردار شهيد ،ساعت 9 از شهرستان جيرفت گازوئيل بار مي کرديم تا ساعت 12شب در(مردهک) بو ديم و به اين وسيله سوخت مي رسانديم .شب را در مردهک
مي مانديم و صبح به طرف شهرستان راه مي افتاديم. يک بار چند نفر از افراد پا برهنه و فقير که امکاناتي نداشتند سوار کرديم. اين افراد مسيرشان طوري بود که مي بايست تا جاده اصلي مي آمدند. من و آقاي فولادي متوجه نبو ديم که اين افراد کجا پياده مي شوند به همين جهت جلو تر رفتيم ،چند نفر از اين زنها و مرد ها از با لاي ماشين شروع به فحش دادن کردند که چرا ما راپياده نکرديد .در حالي که ما از رفتار آنها جا خورديم که اينقدر ما به اينها محبت کرديم !چرا به ما بد مي گويند !!شهيد فولادي متوجه قضيه شد. سرش را از شيشه بيرون آورد و با متانت گفت: مگر شما کجا مي خواستيد برويد ؟با اين که آنها خيلي پر خاش و اهانت کر دند ،ايشان دوباره با وقار خاصي معذرت خواهي کردند .
با لاخره آنها را در همان محلي که مي خواستند پياده کرديم در قسمتي از مسير شهيد وا لا مقام سکوت عجيبي کرده بودند و بعد از مدتي شروع به گريه کردند. پرسيدم :چرا گريه مي کنيد؟ ايشان گفتند :آقاي کمالي نا راحتي من از اين است که در ايران اين چنين افراد محرومي داريم که هم ضعف مالي و هم ضعف فرهنگي دارند. از خدا مي خواهم که به من اين توفيق را بدهد تا در خدمت مردم محروم با شم و تا جايي که مي توانم به آنها کمک کنم. يک بار اتفاقي با ايشان به منزل يکي از محرومان منطقه رفتيم ،آنها براي ما غذا درست کردند .
که سنگ دان مرغ بدون آنکه دستي خورده باشد و با همان وضعيت داخل مرغ بود .ايشان گفتند: اشکال ندارد براي آنکه نا راحت نشوند از آن مرغ خوردند.
در اکثر اوقات مي ديدم نيمه هاي شب بيدار هستند و با راز و نياز و عبور از عالم خاکي جداشده اند و تمام حواسشان به سوي پروردگار است.
اگر نا محرمي به بخشداري مي آمد هيچ وقت نديدم که در اين گونه مواقع سرشان بالا باشد . خدا مي داند مثل ايشان من هرگز در زندگي ام نديده ام .
از توصيه هايي که به من مي کردند اين بود که هر قدمي که برمي داريد ،بگوييد :تقبل الله.سر وقت نمازتان را بخوانيد.

اسحاقي :
اولين روزي که شهيد فولادي وارد بخشداري جبال بارز شدند ما نمي دانستيم ايشان چکاره هستند.يکي از همکران پرسيد:شما چه کاره هستيد ؟ايشان گفتند:من برادر کوچک شما هستم و از استانداري معرفي شده ام تا با شما همکاري کنم.ايشان هيچ وقت پشت ميز نمي نشست و هميشه کاغذ و خود کاري در دستش بود و احتياجات مردم را ياد داشت مي کرد.ايشان تعداد زيادي گالن نفت و فانوس آماده کرد و هر شب تا صبح آنها را نفت مي زد بعد فهميديم هزينه آنها را از جيب خودش داده است .
بعضي شبها تا صبح با خدا راز ونياز مي کرد .عضي وقتها شوخي مي کرديم مي گفتيم چقدر نماز مي خو انيد ما خسته شديم. مي گفت :کاش خبر داشتي و مي دانستي در جبهه ها چه خبر است در حالي که ما اينجا راحت هستيم .
يادم مي آيد تعدادي خواهر جهت تشکيل کلاس هاي احکام و قرآن آمده بودند .چند نفر از آنان در محيط بدي کار مي کردند و شهيد فولادي نا راحت بودکه اين خواهران در اين وضعيت بد زند گي مي کردند و سر انجام اتاقي را در بخشداري در اختيار آنها قرار دادند و خود ايشان شب را در منزل ما
مي خوابيدند. وقتي صبحانه مي آوردم ايشان تنها شير مي خوردند .مي گفتم :چرا تخم مرغ نمي خوريد؟ مي گفت: شما چند تا بچه داريد و اين تخم مرغ ها سهم بچه هاست!! او در 24 ساعت کمتر از 5 ساعت استراحت مي کرد و بقيه اوقات را جهت رسيدگي به مشکلات در بين مردم بسر مي برد.

مالک سعيدي :
از نظر مظلوميت شهيد فولادي براي من يقين است که شبيه مظلوميت امام حسين (ع)از نظر سن وسال شبيه علي اکبر و از نظر شجاعت شبيه ابوالفضل العباس(ع) بود .
اولين برخوردي که من باشهيد بزرگوار داشتم اين بود که من جايي مشغول برداشت محصول کشاورزي بودم ايشان به من رسيد و سلام کرد ،دست مرا گرفت و به طرف خودش کشيد. من گفتم دست بوسيدن حرام است. گفت: دستت رابايد زيارت کنم ،روي چشمهايم بگذارم .دستي که به فرمايش پيامبر(ص) درآتش جهنم سوخته نمي شود، دست زحمتکش است. او به خواسته هاي مردم رسيدگي مي کرد او هيچ گاه خواسته خودش را بر مردم تحميل نمي کرد و مردم هم به اين نتيجه رسيده بودند که اوخلاف عمل
نمي کند. گاهي اوقات براي سر کشي به خانه افراد مي رفت .يک روز به اتفاق او رادر راه صعب العبوري که تقريبا 10 کيلو متر بود حرکت مي کرديم بدون اينکه وسيله اي در اختيار داشته باشيم . من گفتم: آقاي بخشدار راه دور است آيا توانش را داريد ؟او گفت :بله بايد به مردم برسم خداوند مسئوليتي برگردن من نهاده است بايد آن را ادا کنم. يکي از اهالي خواسته اي داشت که برآوردن آن در توان شهيد وا لا مقام نبود .ديدم گوشه اي نشسته و گريه
مي کند .گفتم :آيا دچار نارا حتي شديد ؟گفتند :خواسته اين فرد از توان من خارج است .
خاطره ديگر در موقع دروکردن گندم بود که خود به اتفاق بعضي
دانش آموزان و دانشجويان کمر همت را بستند ودر اين امر شرکت
مي کردند . ايشان در مورد ارجحيت درو کردن محصولات با من و برادرم، مرحوم سعيدي که توان مالي اش کم بود ،مشورت کرد . ساعت 11ظهرکه از آنجا رفتيم به مزارع گندم. اولين کسي که داس را در دست گرفت شهيد فولادي بود.
روز ديگري را به ياد دارم فردي آمد و گفت: من وضع اقتصادي بدي دارم چيزي ندارم و نمي توانم کاري انجام دهم. بعد آقاي بخشدار پيش من آمد و گفت :اين چهار هزار تومان را بگيريد و به آن بنده خدا بدهيد. نگوييد که من داده ام. اگر بگويي رابطه ام را با تو قطع مي کنم .
يک شب مقداري قند و يک بسته چاي خريد و با هم به سمت خانه او به راه افتاديم. شهيد فولادي به من گفت: برو به آن بنده خدا بده و بگو يک نفر داده است .
من هيچ وقت در طول اين مدت عصبانيت را در چهره ايشان نديدم.
مردم گاهي از خوانين شکايت داشتند که آقا ناصر در مقابل خوانين
مي ايستاد و مقداري زمين از آنها مي گرفت و به مردم مي داد .
آن روز ها در منطقه روحاني وجود نداشت .بنا بر اين فعاليت زيادي در مسجد داشتند و در مراسم مردم را به مسجد دعوت مي کردند.
شهيد فولادي چون جوان بودو 21سال بيشتر از عمر گرانمايه اش را پشت سر نگذاشته بود، يک روز يک نفر که مسئله اي بر وفق مرادش انجام نشده بود، شروع کرد به اهانت که حالا بچه اي آمده و برما حکومت مي کند. بعضي ها مي گفتند که فلاني چنين اهانتي به شما کرده است. اما ايشان به روي خود نمي آورد.اودرپاسخ گفت: من اگر بخواهم براي اينها خرده گيري کنم نه
مي توانم جواب گوي شان باشم و نه جواب گوي خدا. يک روز به اتفاق داشتيم از جاده اي عبور مي کرديم متوجه شديم که يک ماشين به گوسفندي زده است من متوجه شدم که راننده ماشين و صاحب گوسفندبا هم در گير هستند. صاحب گوسفند مي گفت: قيمت گوسفند دو هزار تومان است و راننده با گريه مي گفت ،به خدا قسم هيچي ندارم .آقاي فولادي از آنها جريان را پرسيد. صاحب گوسفند گفت :آقا من همين چند گوسفند را دارم. راننده نيزبه سخن آمد و گفت: من راننده روز مزد هستم و با روزي پنجاه تومان کار
مي کنم. ما سوار ماشين شديم شهيد ماشين را آن طرف تر خاموش کرد و به من گفت: پانصد تومان به من قرض بده. خودش هم هزار و پانصد تومان به من داد و گفت: اين پول رابه صاحب گوسفند بده تا اين بنده خدا راآزاد کند .من گفتم :بگويم آقاي بخشدارداده است .گفت :نه اگر بخواهيد بگوييد
بي حسنه ام کرده ايد .
ما به عنوان اعضاي شورا به مکاني رفتيم که بين دو گروه زد وخوردي پيش آمده بود و 400 تومان خسارت وارد شده بود .بخشدار هر کار کرد آنها رضايت ندادند و به آنها گفتند ،فردا به بخشداري بياييد .چون با خودشان پول نداشتند فردا صبح به من گفتند 400 تومان را بگيريد و به صاحب ملکي که خسارت وارد شده بدهيد تا رضايت بدهد .خدا مي داند گاهي وقتها پول نداشت و قرض مي گرفت و مي گفت :حقوقم را گرفتم ،قرضم را ادامي کنم.
در جريان يک عروسي بين پدر زن و داماد اختلاف افتاده بود و حاضر نبود مبلغي به عنوان شير بها بپردازد و پدر زن هم مي گفت: تا اين مبلغ را ندهد من زن او را نمي دهم و هيچ يک هم در اين بين راضي نمي شدند اما فردا شهيد وا لا مقام خود،آن مبلغ رابه من داد و گفت :اين پول را به پدر عروس بده ،تا کار عروسي اين بنده خدا ،انجام گيرد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : فولادي , ناصر ,
بازدید : 261
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 ه ش در امام زاده اسماعيل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده اي معتقد و مذهبي تربيت يافت و دل و جانشين با محبت اولياي خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوي، از خصلت هاي بارز دوران کودکي او بود در سالهاي کودکي با همين ويژگي ها پا به مدرسه گذاشت. او در محيط معنوي روستا کنار پدر زندگي آميخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما اين دوران زود سپري شده و با وجود همه مشکلات براي ادامه تحصيل به شهر آمد. در اين دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دليل فقر مادي نتوانست ادامه تحصيل دهد ولي با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگي را با تلاش و کوشش از ميان برداشت.
در ايام انقلاب نيز، به عنوان جواني پر شور و متعهد، در حماسه اسلامي مردم شرکت داشت، او فشارهاي دوران طاغوت را ديده بود و به آزادي و عزت مي انديشيد. ناصر با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) دستگير شد و به زندان افتاد و مدتي بعد از کار اخراج گرديد. سربازي و خدمت زير پرچم را با فرمان امام (ره) مبني بر فراز از پادگان ها نيمه کاره گذاشت و به خيل عظيم مردم در تظاهرات پيوست. و تا پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي در صحنه هاي مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحميلي مدتي مسئوليت اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمي را در اعزام نيرو ايفا کرد. اما مدتي بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غيور پيوند داد و به پاي خاکريزهاي عزت و شرف کشاند. او در جبهه هاي نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهي نيروهاي سپاه اسلام را به عهده داشت.
ناصر در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالک اشتر و تا قبل از عمليات والفجر چهار فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فيض شهادت نايل آمد. او يک فرزند پسر و يک فرزند دختر از خود به يادگار گذاشته است.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
دير وقتي است که مي خواستم وصيت نامه اي بنويسم. تا اين که لطف خداوند شامل حال اينجانب شد و دوباره عازم جبهه حق عليه باطل شدم. خدا را شکر که چنين نعمت فراواني را به بنده اش عطا فرمود و چه زيبا سخن مي گويد خداوند در کتاب آسماني اش قرآن که سراسر ارشاد و هدايت بشر است. در سوره بقره آيات 153 تا 157 چنين مي فرمايد: شما که ايمان داريد از صبر و نماز ياري جوييد که خدا با صابران است. به آنها که در راه خدا کشته مي شوند نگوييد مردگانند، بلکه آنان زندگانند ولي شما در نمي يابيد. شما را به شمه اي از ترس و گرسنگي و کاهش اموال و نفوس امتحان خواهيم کرد و صابران را نويد ده آنها که چون مصيبتي به ايشان رسد مي گويند، ما از قرآن خداييم و به سوي او باز مي گرديم. درود و رحمت پروردگارشان بر آنها که هدايت يافتگاند.
و تو اي خداي بزرگ! کمکم کن که جزء هدايت يافتگان باشم و تو اي خالقم ياريم کن و نصرتم ده ه با دشمنان دين تو ستيز کنم. آري، در زمان دودمان ننگين پهلوي سرمان در لاک خودمان بود و هيچ توجه اي نداشتيم که بر ما و مکتب ما چه مي گذرد و باز خدا بر ما منت نهاد و رهبري از سلاله محمد (ص) خميني اين مرد بزرگ، مرد با تقوا، اين اسلام شناس واقعي، را ولي امر و رهبر و پيشواي ما کرد.
و شما اي مسلمانان از همه قشر، سني و شيعه، بدانيد که وظيفه شرعي است که از ولي امر مسلمين اطاعت کنيد خداوند در قرآن مي فرمايد: اطاعت کنيد خدا را و اطاعت کنيد رسول خدا را و اطاعت کنيد ولي امر را.
و اينک در اين زمان ولي امر، امام امت خميني کبير است.
خدايا! ياريمان کن تا از اماممان پيروي کنيم و در خط امام که همان خط اسلام است، باشيم. و يک تذکر مي دهم به افرادي که گول خورده ايد، دست از شيطنت بازي ها بر عليه روحانيت برداريد و پيرو امام و روحانيت مبارز باشيد. و اگر تاريخ را مطالعه کنيد، مي بينيد که هميشه اين روحانيت حافظ اسلام و استقلال مملکت اسلامي بوده اند.
و اينک سخني با تو اي خون آشام، اي سفاک، اي اهريمن، اي جنايت کار، اي امريکاي خونخوار که خون همه محرومان در سراسر گيتي به دست تو و يا جيره خورانت مي ريزد. به ياري حق و همت امت اسلامي ديگر عمرت به پايان رسيده است و تو را در جهان که رسوايي رسواتر خواهيم کرد. تو که هر روز در جنوب لبنان و السالوادور خونها مي ريزي و سازمان حقوق بشرت در خواب خرگوشي فرو رفته بود.
و زماني که منافقين که به فرموده رهبر عزيزمان، از کفار بدترند در هفت تير فاجعه اي بزرگ آفريدند و شخصيتي همچون شهيد مظلوم، عارف بزرگ، بهشتي عزيز و هفتاد و دو تن از يارانش را شهيد کردند. اي امريکا ساکت بودي، باز عوامل خائن نفوذيشان در هشت شهريور رئيس جمهور و نخست وزير عزيزمان را شهيد کردند و حالا براي چهار تروريست که به بچه شش ماهه هم رحم نمي کنند و به دادگاه عدالت اسلامي سپرده مي شوند و اعدام مي گردند سروصدا راه مي اندازي؟ ولي کور خوانده اي چرا که ديگر حنايت پيش مسلمانان رنگي ندارد.
شما اي نهضت آزادي اي ليبرال ها که نه فاجعه هفتم تير را محکوم مي کنيد و هشتم شهريور را با کمال پر رويي آنها را فرزندان خود مي دانيد، برگرديد به اسلام، به اسلام فقاهتي و نه اسلام من درآوردي.
و شما اي ملت بيدار ايران هوشيار باشيد و نگذاريد تاريخ تکرار شود. مثل زمان حضرت علي (ع) حالا که جنگ به نفع جمهوري اسلامي ايران پيش مي رود همان هايي که به امام علي (ع) گفتند که مالک را بر گردن ما با قرآن نمي جنگيم که متاسفانه همين کار را کردند. قران و اسلام در ايران پياده مي شود نه در حزب بعث صدام.
و شما اي مادر، اي همسر و اي خواهر و برادرم بردبار باشيد که خداوند با صابران است.
والسلام پاسدار ناصر شهرياري



خاطرات
عزت الله عاشوري :
مديريتي که شهيد عزيز ناصر شهرياري داشت واقعاً نمونه بود، در ماههاي اول دوران دفاع مقدس که مسئوليت اعزام نيروهاي سپاه را عهده دار بود چنان دقيق و عالي عمل مي کرد که هيچ مشکلي در اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد بوجود نمي آمد. با اين که در اعزام نيرو محدوديتي وجود داشت اما هيچ کس از او ناراضي نبود.
برنامه ريزي او طوري بود که نه با کمبود نيرو مواجه مي شديم نه با ازدياد آن. علاوه بر آن وقتي نيرويي را به جبهه مي فرستاد، خود در منطقه حضور پيدا مي کرد و با مشکلات او از نزديک آشنا مي شد و درصدد رفع آن برمي آمد.

محمد خلج:
پيري و داشتن سن و سال زياد هم براي ما دردسري شده بود. وقتي مي خواستيم از جنوب به غرب اعزام شويم هر روز اخبار ضد و نقيضي را مي شنيديم و کلي ناراحت مي شديم. يک روز مي گفتند پيرمردها همين جا باقي مي مانند. يک وقت هم مي گفتند پيرمردها همه مرخصند و کسي اينجا باقي نمي ماند!
معاون گردان هم گفته بود: پيرمردها براي کار مناسب نيستند.
از سر ناراحتي پيش آقا ناصر شهرياري که فرماندهي گردان را به عهده داشت رفتم و گفتم بالاخره مساله پيرمردها چه مي شود؟
گفت: اگر قرار باشد در منطقه کوهستاني عملياتي داشته باشيم نيروهاي ما بايد جوان و زبده باشند، اما نيروهاي تدارکاتي مثل شما از اين امر مستثني هستند. با شنيدن اين سخن برق از چشمانم پريد و براي اعزام به منطقه آماده شدم.
در منطقه هم به طمع شرکت در عمليات، سعي مي کردم رضايت آقا ناصر را به خود جلب کنم. هر روز صبح که مي شد از اطرافم هيزم تهيه مي کردم و در کنار چادر فرماندهي مي گذاشتم تا آنان بتوانند بساط چاي و صبحانه را آماده کنند، ولي آقا ناصر در همان روزهاي قبل از شهادت مرا از اين کار منع کرد و گفت: احترام شما براي همه ما واجب است.

عباس حسيني:
در منطقه چگونه در نزديکي شهر مهران رودخانه اي وجود داشت که قسمتي از آن از عمق خوبي برخوردار بود، در آن ايامي که در آن منطقه به سر مي برديم، شهيد ناصر شهرياري با يک برنامه ريزي هر روز، بچه هاي گردان را گروهان به گروهان براي آموزش فن شنا به رودخانه مي برد. با اين که خود با اين فن آشنايي کاملي داشت اما طوري برخورد مي کرد که بچه ها تصور مي کردند هيچ با فن شنا آشنا نيست! گاهي هم کمي آب مي خورد. او با اين کار در دل بچه ها ايجاد سرور مي کرد. او در اين فکر بود که بچه ها هميشه شاد و شاداب بمانند و هيچ احساس دلتنگي و خستگي نکنند.

وقتي که شهيد ناصر شهرياري فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را پذيرفت، براي بعضي از بچه ها اين تصور پيش آمد که شايد همه زير بار فرماندهي او نروند و در اطاعت پذيري از ايشان دچار مشکل شوند. آخر ناصر نسبت به بچه هاي ديگر گردان سن و سال کمتري داشت و بسياري از نيروها با مديريت و تجربه او آشنا نبودند.
ولي مدت زيادي نگذشته بود که همه شيفته اخلاق و رفتار او شدند و فرمان او را به جان مي خريدند. وقتي به شهادت رسيد غباري از غم و اندوه بر دل بچه ها نشست و همه را سوگوار خود کرد.

علي شاه اسماعيلي:
وقتي در بيمارستان بسترس شدم، زمزمه اي به گوشم مي رسيد که مي خواهند پايم را قطع کنند. شنيده بودم پزشکان معالج تصميم خود را گرفته اند و من در هاله اي از ياس و نااميدي هر لحظه منتظر بودم. تا مرا به اتاق عمل ببرند و تصميم خود را عملي کنند. به آينده خود فکر مي کردم، ناگاه چشمم به آقا ناصر افتاد. شبانه خود را به بيمارستان رسانده بود تا مانع قطع شدن پاي من شود، آن شب هرچه پزشکان دليل تراشيدند که پاي او عفونت کرده، او زير بار نرفت. خطاب به پزشکان معالجم که تازه از خارج آمده بودند گفت: که نيازي به قطع پاي ايشان نيست و او انشاءالله شفا خواهد يافت. بالاخره، پس از مدتي معالجه از بيمارستان مرخص شدم. و با همه ناباوري به تشييع جنازه شهيد ناصر شهرياري آمدم. با چشماني اشک آلود و بغضي در گلو گفتم: ناصر شرمنده ام که با اين پا به تشييع جنازه تو مي آيم.

حجت الاسلام اقباليان:
در بحبوح? پيروزي انقلاب و شب هاي حکومت نظامي، تظاهراتي در گوشه و کنار قم برپا مي شد که جوانان پرشور اين حرکت را هدايت و رهبري مي کردند.
در محله «جوي شور» قم حرکتي برپا شده بود که نيروهاي ساواک بچه هاي انقلابي را تحت تعقيب قرار داده بودند. بچه ها به داخل کوچه اي پا به فرار گذاشتند. شهيد ناصر شهرياري که جواني چابک و شجاع بود با ايثاري که از خود نشان داد. موتورسيکلت او از بين رفت. اما اقدام او موجب نجان جان بچه ها شد.
بعد اين حرکت به نشانه قدرداني از او مي خواستيم پولي را روي هم بگذاريم و وسيله اي براي او خريداري کنيم که با مخالفت او مواجه شديم. هرچه اصرار کرديم، او نپذيرفت و گفت: من هرچه دارم فداي بچه هاي انقلاب.

رضا جعفري:
از آن روز که خبر توفيق شهادت به برادرم ناصر شهرياري الهام شد، او دندان وابستگي به دنيا را کند و آماده رسيدن به اين فيض عظما شد. انگار به او فرصتي داده بودند تا دفتر زندگي را ببندد و سبکبال با شهادت پرواز کند.
يادم مي آيد، در روز شهادت او بچه ها طبق معمول روزهاي قبل آتشي را برافروخته بودند بساط چاي را آماده مي کردند. آقا ناصر آمد و نامه اي را که از همسرش به دستش رسيده بود پاره کرد و به داخل آتش انداخت.
پرسيدم: آقا ناصر چرا نامه را پاره کردي و سوزاندي؟
گفت: در اين نامه همسرم نوشته بود که دخترم، دلش براي من تنگ شده است و بي تابي مي کند، من هم نامه را سوزاندم تا ديگر آن را نخوانم. چون حالا وقت اين حرفها نيست.
آتش زبانه مي کشيد و خاکستر نامه را به هوا مي برد و ناصر با تامل مي گفت: بچه ها به زودي روح من از بدن خارج مي شود و مثل اين کاغذها در هوا پخش مي شود.
آن روز کسي اين حرفها را باور نداشت تا اين که خبر شهادت آقا ناصر در بين بچه ها پيچيد و همه را به سوگ نشاند.

سردار شهيد محمد بنيادي علاقه زيادي به شهيد ناصر شهرياري داشت وقتي ناصر به فيض شهادت نايل آد، او در کنار پيکر ناصر چنان گريه کرد که همه به حال او گريستند. او با چشماني اشک آلود مي گفت:
خدايا! من خبر شهادت او را چگونه به خانواده او بدهم و چه جوابي براي آنان دارم.
خدايا! ناصر مشکلات فراواني در زندگي داشت اما وقتي وضعيت جبهه را به او گفتم بي درنگ پذيرفت و کوله بارش را برداشت و راهي جبهه شد....
شهيد بنيادي دست به دعا برداشت و از خدا خواست که ديگر به قم باز نگردد، او چند روزي بعد در عمليات والفجر چهار به اين آرزو رسيد.

محمد حسين جعفري :
به جرات مي توان گفت شهيد ناصر جام شهرياري حتي در ميان بروبچه هاي سپاه گمنام بود. او برخورد خوبي با نيروها داشت. در مسايل سياسي با نگرشي وسيع و تحليل مي پرداخت.
در امر فرماندهي هم مديري مدبر بود. اين طور بگويم در عمليات رمضان که فرماندهان گردان مالک اشتر را به عهده داشت برادر حاج غلامرضا جعفري که بعداً به فرماندهي لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) منصوب شد به عنوان همکار او در گردان انجام وظيفه مي کرد، گاهي اوقات که بچه ها براي کار به ايشان مراجعه مي کردند، مي گفت: آقاي شهرياري فرمانده گردان است، به او مراجعه کنيد!

مهدي خلج :
درايت و تيزهوشي دو ويژگي شهيد ناصر شهرياري بود. آقا ناصر در زندگي هميشه پيش تر از زمان خود بود. چنان به تحليل مسايل سياسي مي پرداخت که انگار به او گفته بودند در آينده چه اتفاقي خواهد افتاد و انقلاب با چه مسايل و مشکلاتي مواجه خواهد شد.
شهيد شهرياري در مسايل انقلاب چنان فکر مي کرد که امروز پس از گذشت سالها تحقق آن را مي بينيم. در آن روزها او خطر وهابيها، منافقين و وضعيت ترکيه در مبارزه با اسلامگرايان را گوشزد کرد.

محمد رضا جعفري:
چند روزي بود که مي ديدم برادر عزيزم ناصر شهرياري زياد به من اظهار علاقه و محبت مي کند. اين مساله مرا به تعجب وا داشت. دو، سه روز قبل از شهادت، خود ناصر گفت: فلاني نمي دانم چرا اين قدر به تو علاقمند شده ام! تا اين که وقتي خبر مجروحيت او را شنيدم، سراسيمه دويدم و ناصر را در آغوش کشيدم. در آن فاصله سه کيلومتري اوژانس که روي دستم بود، تنها ذکر يا رب و شهادتين او را شنيدم و در آخر روح بلندش به آسمان پر کشيد و به فيض عظيم شهادت رسيد.

علي خاکباز:
به دستور سردار شهيد محمد بنيادي به اتفاق آقا ناصر شهرياري براي انجام ماموريتي راهي محور عملياتي شديم. در محل ماموريت، آينه اي را به پنجره نصب کرده بودند. آقا ناصر مقابل آينه ايستاد و دستي به محاسنش کشيد و با لحن خاصي گفت: فلاني، چه خوب است اين محاسن به خون آغشته شود!
اين سخن با آن تُن صدا در خاطرم ماند تا آن روز که در کنار پيکر به خون آغشته اش حاضر شدم، ديدم محاسن ناصر به خون آغشته شده است.
گفتم: عجب چه زود دعاي ناصر به اجابت رسيد.

محمد رضا جعفري :
صبح زود که از خواب بيدار شدم. برادر عزيزم ناصر شهرياري را با حال وهوايي عجيب ديدم که تا آن روز چنين حالتي را از او نديده بودم. چهره اي برافروخته داشت و تنها سخن از شهادت مي گفت.
در کنار سفره صبحانه که نشسته بوديم، بي هيچ مقدمه اي گفت: شب گذشته، شهيد حاج محمود شاهدي را در عالم رويا ديدم که وعده بهشت و حضور در جمع شهيدان را به من داد....
ناصر مصمم و آماده، غسل شهادت کرد. يکي از دوستان او که از راه رسيد گفت آقا ناصر خيلي نوراني شدي خبري شده؟
ـ گفت: بله، غسل شهادت کرده ام!

وقتي آقا ناصر به جبهه مي رفت، کمتر تماس تلفني مي گرفت، راهي جبهه که مي شد انگار براي هميشه با اهل و عيالش خداحافظي مي کرد و دل از همه چيز مي بريد. نمي دانم چه شد که در يکي از اين ماموريتها، پس از هيجده روز، تماس گرفت و بعد از احوالپرسي سفارش سعيد فرزند کوچکش را کرد.
از قضا سعيد از پله ها پايين افتاد اما به خواست خدا، هيچ صدمه و آسيبي به او نرسيد. روز بعد آقا ناصر براي مرتبه دوم تماس گرفت و احوال سعيد را پرسيد و در آخر گفت: مواظب باشيد سعيد از پله ها نيفتد!
اين مساله موجب تعجب خانواده او شد. آخر هيچ کس از اين موضوع خبري نداشت.

علي شاه اسماعيلي :
وقتي در منطقه «اروند رود» مجروح شدم. خود را در يکي از بيمارستانهاي تهران ديدم دايي بزرگوارم، شهيد ناصر شهرياري شبانه به ديدارم آمده بود. به بالينم که رسيد، خنديد و گفت: فکر کردم که تو شهيد شده اي و حالا جنازه ات را آورده اند!
گفتم: حتماً سعادت نداشتم.
در آن چند روزي که در بيمارستان بستري بودم ناصر مرا زير چتر محبت خود قرار داده بود، مرتب به ملاقات من مي آمد و يا تلفني با من تماس مي گرفت. اما مرتبه آخر که به بيمارستان آمده بود، در اتاق عمل بودم و موفق به زيارت ايشان نشدم، او يادداشتي را روي تخت خوابم گذاشته بود و در آن نوشته بود: شايد ديگر يکديگر را نبينيم، اميدوارم مرا ببخشيد. او رفت و من تا امروز در فراق آخرين ديدار آن عزيز مي سوزم.

ابوسعيد:
بي اغراق و تعارف بگويم شهيد ناصر جام شهرياري به بروبچه هاي بسيجي علاقه زيادي داشت و به وجود آنان عشق مي ورزيد. در سال 61 که به عنوان همکار ايشان در گردان امام سجاد (ع) انجام وظيفه مي کردم، او در فرصت هاي مختلف و در گوشه و کنار به من سفارش مي نمود مواظب بچه ها باشيد. اگر بچه ها کاري يا مشکلي داشتند تا آنجا که ممکن است براي آنان انجام دهيد و مشکلات را حل کنيد. او در عمل علاقه خود را به بچه هاي بسيجي نشان مي داد. در عمليات رمضان که اولين عمليات برون مرزي ما بود، زياد مواظب بچه ها مي شد. در کنار ميدان مين مي ايستاد و يا به اول ستون نيروها مي آمد و از بچه ها مواظبت مي کرد تا خداي ناکرده براي کسي حادثه اي اتفاق نيفتد.

لطفي :
ناصر هميشه آرزوي شهادت را در سر داشت و براي رسيدن به آن لحظه شماري مي کرد. هروقت به نماز مي ايستاد از خدا مي خواست تا اين توفيق نصيبش شود. روزي به او گفتم: ناصر آقا اگر شما و جواناني مثل شما نباشند، پس چه کسي نبايد مقابل دشمن بايستد؟ اما او گفت: شما نمي دانيد شهادت چه سعادت بزرگي است که نصيب هرکس نخواهد شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جام شهرياري , ناصر ,
بازدید : 181
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
شهبازي,ناصر

 

تنها فرزندپسر خانواده شهبازي در سال 1341 ه ش در روستاي "ياس کن" در شهرستان زنجان به دنيا آمد . پدرش با کشاورزي اين امکان را براي خانواده پنج نفره اش فراهم آورد که از نظر مالي در وضع مناسبي باشند . ناصر هنوز به مدرسه نرفته بود که او را به مکتبخانه فرستادند تا به فرا گيري قرآن بپردازد . تحصيلات ابتدايي خود را در سال 1348 در دبستان حکمت آغاز کرد و زماني که مي رفت کلاس پنجم ابتدايي را به پايان برساند پدرش از دنيا رفت . شوک از مرگ پدر سبب شد تا در سه درس تجديد شود که در شهريور ماه همان سال با آوردن نمره قبولي ، مقطع دبستان را به پايان برد .
تحصيلات راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه روستاي ياس کن ، که اينک شريعتي نام دارد آغاز کرد . او با ورود به مرحله ي جديدي از زندگي وتحصيل خود ، دوران فقر ناشي از مرگ پدر را هم به مرور زمان تجربه مي کرد .
بعد از اتمام دوره ي راهنمايي ، خانواده شهبازي تصميم گرفتند براي ادامه زندگي به شهرستان زنجان نقل مکان کنند . بدين ترتيب ، ناصر تحصيلات متوسطه را در سال 1355 در دبيرستان شهيد محمد منتظري فعلي آغاز کرد . او مجبور شد در کنار تحصيل در يک مغازه کبابي مشغول کار شود . در همين سنين بود که مطالعه کتب سياسي و مذهبي را آغاز کرد .
در اين زمان خانواده شهبازي براي بار دوم مجبور به ترک ديار شدند . در سال 1356 به تهران مهاجرت مي کنند . اما ناصر به رفت آمد خود به زادگاهش ادامه مي دهد.ا و مسئوليت کتابخانه مسجد جامع روستا را به عهده گرفت . با رشد جنب و جوش انقلابي مردم ، ناصر هم بر فعاليتهاي انقلابي خود افزود به گونه اي که اعلاميه هايي را شخصا مي نوشت و مخفيانه توزيع مي کرد . همين امر سبب شد که مسئولين امنيتي منطقه ، کتابخانه مسجد جامع را تعطيل کنند . با پيروزي انقلاب اسلامي، او تحصيلاتش را در مقطع دوم و سوم در رشته اقتصاد در دبيرستان" زهرا ملک پور"در تهران ادامه داد .
سال 1357 انقلاب اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت خودکامه شاه به پيروزي رسيد.ناصرخيلي خوشحال بود.
در سال 1358 هنگامي که در سال چهارم مشغول به تحصيل بود ، درس و مدرسه را رها کرد و به سپاه پاسدراران انقلاب اسلامي پيوست . با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران پيوست و به سوي جبهه ها شتافت .
بعد از مدتي حضور در جبهه هاي جنگ ، ناصر به عضويت جهاد سازندگي در آمد ؛ اما فعاليت او در اين جهاد دير زماني نپاييد و بار ديگر به سوي جبهه جنگ شتافت و در طول حضور سه ساله اش در جبهه هاي جنگ ، دو مرتبه از ناحيه پا و چشم مجروح شد .
در سال 1364 روزي با در دست داشتن مبلغي پول به منزل آمد . مشاهده دسته هاي اسکناس باعث شگفتي اهل خانه از جمله مادرش گرديد ، ماجرا را جويا شدند . ناصر در جواب گفت : اين وامي است که سپاه براي ازدواج در اختيار من قرار داده است . به اين ترتيب براي اولين مرتبه در خواست ازدواج را مطرح مي کند . مادر با وجود نياز مالي که گريبانگير خانواده بود انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را نداشت . با وجود اين به زنجان مي روند و خانم طاهره سودي ، خواهر شهيد منصور سودي را خواستگاري مي کنند . ناصر با نوشتن بعضي از عقايد و افکار خود براي وي ، علاقه او و والدينش را نسبت به خود جلب مي کند و ازدواج آنها انجام مي شود .
به دنبال اين ازدواج ، سپاه منزلي را در اختيار آنها قرار داد که بعد از گذشت زماني با پيشنهاد ميرزا علي رستم خاني ، همان منزل به طور قسطي در اختيار خانواده شهبازي قرار گرفت . بعد از اين واقعه به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و فرماندهي اطلاعات و عمليات را در لشکر 17 علي بن ابيطالب (ع) متقبل شد.ا و با اندک آشنايي که با زبان عربي داشت مرتبا به راديو عراق گوش مي داد و نکاتي را که فکر مي کرد اهميت دارند ياد داشت و در اختيار فرماندهان قرار مي داد . در يکي از روز هاي حضور در جبهه و جنگ جنازه يکي از نيروهاي خودي را در بالاي تپه مشاهده کرد ، تپه اي که با حضور سربازان عراقي امکان نزديک شدن به آن وجود نداشت . مشاهده اين صحنه ناصر را تحت تاثير قرار داد و احساسي آزار دهنده در او شعله ور شد . براي رهايي از اين احساس ، به دوستان همرزمش پيشنهاد کرد به اتفاق همديگر جنازه شهيد را انتقال دهند اما آنها پاسخ مي دهند که اين حيله ترفند دشمن است . اما ناصر تصميم مي گيرد به تنهايي اقدام کند . در نزديکي صبح هنگامي که همراه جنازه بر مي گردد به يکي از همرزمانش مي گويد : حالا مي توانم راحت بخوابم .
در همين دوران ، شهبازي تصميم گرفت ماکت جنگي منطقفه عملياتي را تهيه نمايد . او کار را با رسم منحني هايي روي کاغذ آغاز کرد و بر اساس اندازه هاي محاسبه شده به برش کارتن هاي مقوايي پرداخت و با دقت و حوصله خاصي تکه هاي آن را در کنار يکديگر قرار داد و ماکتي ساخت که همرزمانش با مشاهده آن ، توانايي ها و دقت او را تحسين کردند .
او چنان پايبند جبهه و جنگ بود که بعد از گذشت سه ماه از آخرين حضورش در کنار خانواده ،به ديدار همسرش که به تازگي با او ازدواج کرده بود ، نرفت و در جواب همرزم و داماد خانواده که از او مي خواهد به مرخصي برود، فقط گفت : سلام مرا برسانيد .
ناصر در طول حضور در جبهه عادت خاصي را در خود پرورانده بود ؛ عادتي که توجه ديگران را به طرف او معطوف کرده بود . در جايي که ديگران زمين را مي کندند تا در آن جانشان را از خطر محفوظ دارند او هم زمين را مي کند و قبري براي خود تهيه مي کرد و هر شب در آن مي خوابيد تا شهادت را زود تر ملاقات کند و به ديدار خدابرود .
قابليتهاي شهبازي در امور رزمي در حدي بود که سبب بروز اختلاف بين دو لشکر سپاه پاسداران انقلاب گرديد . از يک طرف لشکر عاشورا مي خواست که او را در واحد هاي عملياتي تحت نظارت خود به کار گيرد و در طرف مقابل لشکر علي بن ابيطالب (ع) از ترخيص ا و خود داري مي کرد .
اوقول مي دهد بعد از عمليات کربلاي 4 به لشکر عاشورا خواهد پيوست . اما عمليات کربلاي 4 آخرين عملياتي بود که ناصر شهبازي در آن شرکت مي کرد . در اين عمليات شهبازي در جزيره بوارين در 3 دي 1365 مورد اصابت ترکش گلوله خمپاره قرار گرفت و از ناحيه سر به شدت مجروح شد .همرزمان شهبازي تصميم مي گيرند او را به عقب منتقل نمايند اما عقب نشيني فوري و اجباري نيروها اين فرصت را از آنها گرفت و او لحظاتي پس از اصابت ترکش به شهادت رسيد . جنازه اين شهيد پس از انتقال به زادگاهش ، در گلستان شهداي زنجان به خاک سپرده شد .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
...اي خداي بزرگ اين رعد و بر ق تکان دهنده و اسطوره تقوا و جهاد و فضيلت يعني حضرت امام خميني که استکبار جهاني را به ولوله و غوغا افکنده و پيروزي ستمديدگان و نابودي ستمگران را نويد داده است؛ خود با قدرت لايزالت حفظ کن و تاظهور و حتي در کنار منجي عالم بشريت بقيه الله الاعظم امام زمان (عج) پايدار بدار .ناصرشهبازي



آثار باقي مانده از شهيد
تا مرد به تير عشق بي سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کني و هم جان خواهي
آري ، خواهي ، ولي ميسر نشود


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : شهبازي , ناصر ,
بازدید : 192
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
اجاقلو ,ناصر

 

سال 1341 ه ش در شهرستان زنجان به دنیا آمد . در سنین کودکی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت . تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاهپور ، دوره راهنمایی را در مدرسه کوروش (شهید چمران فعلی ) سپری کرد . اواخر دوران تحصیل او در دبیرستان با سالهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران همزمان شد .
ناصر در مواقع بیکاری تابستان در مغازه خیاطی کار می کرد و ضعف مالی و اقتصادی خانواده در تحصیل او وقفه ای ایجاد نکرد . با اوجگیری انقلاب به علت فعالیتهای انقلابی در کلاسهای خود حضور نمی یافت و درنتیجه در پنج درس تجدید شد . اما توانست مدرک دیپلم را در رشته تجربی اخذ نماید . از همان ابتدای انقلاب به امام خمینی علاقه بسیار داشت .با وجود سن کم اعلامیه ها و نوارهای امام را پخش می کرد و بدون ترس با رژیم شاه مبارزه می کرد. در همین دوران شبی به اتفاق یعقوب میری – یکی از بستگانش که بعدها به شهادت رسید – پس از پایان مراسم در مسجد محل ، هنگام خروج رئیس شهربانی به آنان هشدار داد که سریع تر خارج شوند . هنگام فرار ، یعقوب میری توسط عناصر ساواک دستگیر شد .
ولی ناصر به سلامت به منزل باز گشت . صبحدم ، پدر یعقوب به منزل آنان آمد .و از مادر ناصر پرسید که آیا ناصر به منزل بر گشته یا نه ؟ مادر ناصر که از ماجرا مطلع نبود در پاسخ گفت که ناصر در منزل است . فردای آن روز که ناصر ماجرا را برای خانواده تعریف کرد ، مادرش ازاو پرسید : چگونه به هنگام فرار ، تو جان سالم به در بردی و یعقوب دستگیرشد ؟
در پاسخ گفت : مادر ! ماجرای من ، ماجرای بسم الله و رود خانه است و من بسم الله را بر زبان آوردم و از بند رها شدم . با وجود این پس از مدتی توسط نیروهای حکومت نظامی باز داشت و زندانی شد ولی پس از یک هفته وی و یعقوب میری از زندان گریختند . در سالهای پیش از انقلاب اسلامی ، علیه یکی از همسایگان که از ماموران گارد شاهنشاهی بود و از شهربانی هر روز به دنبالش می آمدند، شعار می داد . روزی یکی از همسایگان نزد مادر ناصر آمد و از او خواست که مانع این عمل ناصر شود و علت را چنین بیان می کرد : ممکن است گارد شاه تصور کنند که او به منزل آنها رفته است . در این شرایط مادر ناصر با قاطعیت گفت که نگران این امر نباشد و به او گفت : اگر کسی به منزل شما آمد و از ناصر سوال کرد بگویید که در منزل مجاور است .
انقلاب پیروز شد.ناصر سه ماه پس از اخذ دیپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و مدتی فرماندهی پایگاه مقاومت مسجد مسلم بن عقیل را بر عهده داشت . پس از آن به قیدار و سلطانیه اعزام شد و در سلطانیه به عنوان فرمانده سپاه شروع به فعالیت کرد . از سال 1358 در مناطق کردستان حضور فعال داشت . فعالیتش در جبهه ها به اندازه ای بود که او را با وجود سن کم ، بزرگ تر از سایرین نشان می داد . بزرگ ترین آرزوی ناصر ، شهادت بود و بزرگ ترین مصیبتی که موجب اندوه و بی تابی بسیار او شد ، شهادت همرزمان و دوستانش ، رضا امیریان ، محمد شکوری ، رضا مهدی رضایی و یعقوب میری بود . او همه همسنگرانی را که با هم به جبهه اعزام شده بودند از دست داده بود و در مدت هفت سال جنگ در هر عملیات یکی از دوستانش به شهادت می رسید . تحمل فراق همرزمان برایش بسیار مشکل بود . بر سر مزار شهید نوری اشک می ریخت و قبرش را در آغوش می گرفت اما به تدریج تحمل و شکیبایی اش بیشتر شد . در یاد داشتی که از او باقی مانده ، آمده است :
... کاش مرگ ما در راه خودش باشد و از شهیدان دور نباشیم . ای شهیدان اگر چه رو سیاهم ولی با یاری خدا می آیم .
ناصر در نخستین اعزام به جبهه ، وصیت نامه خود را نوشت و به مادرش سفارش کرد تا پس از شهادت ، کسی از آن مطلع نشود . یکی از دوستان ناصر می گوید :
روزی نیروهای عراق منطقه را به خمپاره بستند و خمپاره ای به سنگر او و دوستانش اصابت کرد . رزمنده ای بسیار سراسیمه و هراسان شد . هنگامی که ناصر علت را از او جویا شد در پاسخ گفت : با شهادت من ، مادرم زنده نخواهد ماند . در این حال ناصر با آرامش خاطر گفت : من ازاین بابت آسوده ام و مادرم رضایت کامل دارد .
مادر ناصر می گوید :
ما هر سال در 28 صفر برای ادای نذر خویش به مشهد مقدس سفر می کردیم . در یکی از همین سالها ، هنگام خروج از حرم مطهر امام رضا از او پرسیدم ناصر جان ، نمی خواهی ازدواج کنی تا برایت نذر کنم ؟ در پاسخ گفت : مادر ! تو حاجت مرا از امام بخواه تا پانصد تومان نذر کنم . من هم که از مقصد اصلی و حقیقی او مطلع نبودم از امام رضا خواستم که آرزوی اورا بر آورده سازد . بعد ها شنیدم که به یکی از دوستانش گفته بود حاجتم قبول شده است چون مادرم هر چه از خدا و ائمه علیهم السلام بخواهد بر آورده می شود و من نیز شهادت را آرزو کردم و خواستم که اگر شهید شدم پانصد تومان به عنوان نذر به حرم مطهر امام رضا علیهم السلام واریز کند .
خانواده ناصر ، هر گز عصبانیت و خشم او را به یاد ندارند زیرا حالات و احساسات درونی خود را بروز نمی داد و در هیچ شرایطی حاضر نبود دروغ بگوید . پسر یکی از همسایگان به دلایلی از جمله تامین مخارج خانواده قصد داشت از رفتن به سربازی خود داری کند . هنگامی که برای اطمینان از صحت گفتارش از ناصر در این باره سوال کردند ، پاسخی نداد . در حالی که یکی از افراد خانواده با چشم و ابرو به او اشاره می کرد که حرف آنها را تایید کند . اما او حاضر نشد چنین کند و سر انجام آن فرد مجبور شد به مامورین بگوید که ناصر همواره در جبهه حضور دارد و از وضعیتش بی اطلاع است .
ناصر در برابر بد حجابی عکس العمل نشان می داد و از کنار آن بی تفاوت نمی گذشت و در مواجهه با این شرایط با نوشتن یاد داشت و نصیحت منطقی اقدام می کرد . ناصر به امام خمینی علاقه و ارادت خاصی داشت . در یکی از نامه هایی که برای خانواده اش فرستاد چهار صفحه اول نامه را به امام اختصاص داد طوری که یکی از برادرانش گفت : گویا که این نامه اشتباهی به جای آن که به جماران فرستاده شود به اینجا آمده است .با مخالفین انقلاب به شدت بر خورد می کرد و همواره در تعقیب و شناسایی محل فعالیت منافقین ناصر یکی از نیروهای اصلی هدایتگر حزب اله زنجان در مقابله با منافقین بود . اما این مسئله مانع از حضور مستمر وی در جبهه ها نشد . از آغاز جنگ به طور فعال در جبهه ها شرکت کرد و با مسئولیت هایی نظیر فرماندهی دسته ، گروهان و گردان در مناطق عملیاتی بیت المقدس و دومین بار در جریان عملیات رمضان ؛ جراحت عمیقی در سر او ایجاد گردید . برادر و پسر عمویش با دیدن جراحت او ازهوش رفتند در حالی که ناصر سوره والعصر را تلاوت می کرد و به هنگام شب برای وضو ساختن و اقامه نماز از بستر خارج شد . او بلافاصله پس از بهبودی بار دیگر به جبهه شتافت .
در سال 1362 فرماندهی گردان ولی عصر (عج) را در جریان عملیات خیبر بر عهده گرفت و منصور عزتی ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر در سال 1363 مجید تقی لو ، فرمانده گردان و ناصر اجاقلو ، معاون وی بود . در جریان عملیات بدر ، مجید تقی لو زخمی شد و ناصر به جای وی فرماندهی گردان ولی عصر را بر عهده گرفت ، اما در اثر اصابت گلوله به کف پای ، به ناچار منطقه را ترک کرد و فرماندهی گردان بر عهده امیر اجاقلو برادر ناصر که فرماندهی دسته را بر عهده داشت ، گذارده شد . با رسیدن خبر زخمی شدن ناصر در عملیات ، خانواده اش تصمیم گرفتند گوسفندی برایش قربانی کنند . او از این امر ابراز ناراحتی کرد و گفت :
من چند صد تن نیرو به همراه خود برده ام و تنها دویست نفر آنها را باز گردانده ام . حال که چنین است چطور می توانید برای من قربانی کنید ؟
من از مردم شهر خجالت می کشم .
به هنگام مراجعت به شهر به خانواده های شهدا سرکشی می کرد و اگر خانواده دوستان شهیدش فرزند کوچکی داشتند آن کودک را با خود به منزل می برد. ناصر پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهی پادگان آموزشی قجر یه منصوب شد .پادگانی که بعدا زشهادتش به نام او نامگذاری شد.و به همراه دوستش بهمن نوری موقعیت قجریه را فرماندهی می کرد و وظیفه آنها آموزش نیروهای غواص بود . این پادگان بعد ها به نام موقعیت شهید ناصر اجاقلو نامگذاری شد . یکی از همرزمان ناصر می گوید :
قبل از آغاز عملیات والفجر 8 ما را برای آموزش به منطقه ای که در خوزستان ، قجریه نامیده می شد و ما آن را منطقه نامعلوم نامگذاری کرده بودیم ؛ فرستادند . جز مسئولین تدارکات کسی اجازه نداشت از این منطقه که به عملیات غواصی اختصاص داشت خارج شده با بیرون ارتباط بر قرار داشت . ناصر اجاقلو و بهمن نوری مسئولین پادگان آموزشی غواصان بودند . در شب تاسوعای آن سال ناصر خود را به زنجان رساند و به دسته عزاداری پیوست و بدون آنکه با خانواده و حتی برادرش که نوحه خوان دسته عزاداری بود ، ارتباطی بر قرار کند ، برای آن که عهد خود را نشکسته و تنها ارادت صادقانه اش را به امام حسین (ع) ابراز نماید ، بلافاصله به منطقه باز گشت. علاقمندی و توسل ناصر به اهل بیت علیهم السلام و به خصوص فاطمه الزهرا (س) زبانزد همه نیروها بود و همیشه محافل توسل و دعا بر گزار می کرد . با آغاز مقدمات عملیات والفجر 8 فرمانده لشکر عاشورا (سردار امین شریعتی ) به ناصر گفت : شما در پادگان بمانید و بعد از عملیات ، مسئولیت محور عملیاتی را بر عهده بگیرید . اما ناصر به خاطر اشتیاق به شرکت در عملیات از فرماندهی پادگان چشم پوشید. از فرمانده اجازه گرفت تا به عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) به همراه سید اژدر مولایی باشد و سید را در فرماندهی عملیات گردان یاری نمای . سید اژدر مولایی در این باره می گوید :
ناصر عملا همه کارهای گردان را انجام می داد و او بود که به ما روحیه می داد و مسائل را پیش می برد و هماهنگ می کرد . ناصر بود که توانست بر دیدگاههای سطحی و قومیتی غلبه نماید و روابط بین نیروهای زنجان و تبریز را صمیمی نماید و هیئتهای مختلف مذهبی و گردانهای مرکب از نیروهای این دواستان را بسیج و منسجم نماید .ا و توانست ارتباط تنگاتنگی بین نیروهای زنجان و تبریز بر قرار سازد .
در عملیات والفجر 8 ، ناصر را برای تقویت نیروهای خط به منطقه عملیاتی فرستاد و او توانست گردان تحت محاصره را از محاصره نجات دهد .
اما در همین عملیات در اثر اصابت گلوله مستقیم و مسمومیت ناشی از استنشاق گاز شیمیایی به شهادت رسید . حاج ولی الله کلامی فرد ، شهادت وی را چنین روایت می کند :
وقتی به منطقه رفتیم در فاو در منطقه حایل بین دو نیرو نرسیده به کارخانه نمک در کنار یک دکل عراقی جنازه ناصر افتاده بود . جنازه او را بهمن نوری و حاج کرمی پیدا کردند . گلوله مستقیم به چشم و سینه اش خورده و در اثر گاز های شیمیایی بدنش سیاه شده بود . بعد از شهادت ناصر وصیت نامه اش گشوده شد . در آن از دو نفر که در تحلیل سیاسی حوادث منطقه پشت سر آنها غیبت کرده بود ، طلب عفو کرده بود و مبلغ بیست ریال به یک حمامی بدهکار بود که خواستار تادیه آن شده بود .
منبع:پرونده شهید درسازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهید

 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود فراوان به ساحت مقدس وليعصر (عج)و نايب بر حقش امام خميني و شهيدان به خون خفته و با سلام به حضور شما خانواده عزيزم.
بايد عرض کنم که من در حدود 62 روز روزه به گردن دارم که اميدوارم ادا نمايید و همان حدود نماز و فکر مي کنم که در حدود 2 تومان بدهي که يک بار به حمام حاجي رجب در امجديه رفتم و پولش را ندادم آن را بدهيد .
اگر کسي طلب کار باشد طلبش را بدهيد و مقداري هم طلب دارم اگر دادند هيچ واگرندادند حلال کردم .در مجالس ترحيم از تمامي مردم طلب بخشايش مي کنم بخصوص از حضور آقاي سيد مجتبي موسوي نماينده امام در سپاه و آقاي ناصري نماينده مجلس که دنبالشان حرف زده ام.
از پدر و مادر عزيز و خواهران و برادران مهربانم طلب بخشايش مي کنم اميدورام که مرا حلال کنند وبرايم طلب مغفرت بکنند و مرا هم اگر لياقت داشتم در ميان شهدا دفن کنيد , شايد خدا به احترام شهدا از گناهان من بگذرد .تمامي شهداي ما فداي اسلام شدند سعي کنيد راه آنها را ادامه دهيد. بنده گنهکار ناصر اجاقلو مخلص امام و امت




خاطرات
نجم الدین تقی لو:
صحبت در مورد سردار شهيد ناصر اوجاقلو که از سرداران بزرگ شهر ما و يکي از نيروهاي بسيار با ارزش و يکي از رفيقان صديق ما مشکل است. ايشان جزء آن عده شهدايي بودند که ارادت عجيبي به خانواده اهل بيت(ع) داشتند. دلسوخته اهل بيت بودند. شايد روزي نمي شود که ايشان شروع آن روز يا ختم آن روز را به مصيبت اهل بيت گريه نکنند. ايشان واقعاً عاشق امام حسين (ع) بودند.
در عمليات والفجر4 ايشان معاون دوم گروهان بودند، گروهاني که شهيد محمود بيات در آن فرمانده گروهان بودند که شهيد شدند و شهيد کريمي مسئول گروهان شدند . شب آن عمليات شبي بود که اکثر بچه هاي ما به فيض شهادت نائل آمدند.
يادم است که بيش از سه يا چهار نفر نماينده بوديم. من يک موقع از پشت٬ سر و صداي ايشان را شنيدم که صدا مي زد. تقريباً در حالت گريه بودند و اين جملات را تکرار مي کردند که عاشقان شهادت به پيش.
شايد ما حدود سه و چهار نفر که جلوتر بوديم، اولين نفراتي بوديم که در مقابل دشمن قرار گرفتيم. شب ساعت حدود دو يا سه بود که ديدم شهيد اوجاقلو آمدند، در حالي که يکريز گريه مي کردند. جملاتي تکرار مي کردند. اين بود که حميد رفت. جعفر رفت. و يک يک نام شهداء را بر زبان مي آورد و با صداي بلند گريه مي کرد. هيچ وقت آن شب را فراموش نمي کنم که تا طلوع آفتاب گريه مي کرد. شب را که با هم بوديم همچون بچه هايي که مادرشان را از دست مي دهند فقط گريه مي کرد و اين جملات را تکرار مي کرد که فلاني رفت، فلاني رفت. بعد از شهيد شدن اين عزيزان٬ ماندن معني و ارزشي ندارد. آن شب، شب عجيبي بود و ما بسياري از همرزمان خود را از دست داده بوديم و شايد بتوان گفت بيشتر از هر کسي به من تأثير کرد. من خود اين شهيد را ديدم که واقعاً متأثر و متأسف بودند و اين خاطره ايست که هرگز فراموش نمي کنم.
حال خاطره اي از عمليات خيبردر عمليات خيبر بود که ما شب حرکت کرديم و يک کانال بسيار کوچکي که به زور مي شد در داخل آن نشست. اين کانال بين نيروهاي خودمان و نيروهاي عراق قرار گرفته بود و از دو طرف تقريباً رگبار گلوله و خمپاره مي باريد در امن کانال اگر کسي سرش را از سنگر بالا مي آورد بلادرنگ تک تيراندازهاي دشمن مي زدند. صبح ساعت حدود 11 بود که متوجه شديم در کجا هستيم و در اين حين، باز حمله شروع شد. عده زيادي شهيد شدند و در گوشه اي بين ما و بين نيروهاي خودمان راهي بود. نفرات سمت راست اکثراً شهيد شده بودند و در طرف سمت چپ سه نفر مانده بوديم و ارتباطمان با نيروهاي خودمان قطع شده بود. شهيد اسماعيل حيدري را تک تيراندازها زدند و گلوله به سر ايشان اصابت کرد و در همان جا هم شهيد شدند. چيزي هم نبود روي ايشان بکشيم. بين من و شهيد حيدري، شهيد اسماعيل حيدري بود و بين من و ايشان شهيد رحيم رحيمي بود که يعني شهيد رحيم رحيمي ايشان را نمي ديد و اين دو از بچگي با هم بودند و آن طرف تر هم يکي از بچه ها که تيربارچي بود و ما سه نفر مانده بوديم و شهيد حيدري گلوله خورده بود و آخرين نفس ها را مي کشيدند، تقريباً حدود ساعت 10 بود من ديدم که از آن قسمتي که به اصطلاح خمپاره زده بودند و آن کانال پر شده بود و ارتباط بين ما و نيروهاي خودي قطع شده بود و ما قادر نبوديم به آن طرف برويم. من يک لحظه ديدم که شهيد ناصر اوجاقلو، با شهيد کمال قشمي، که معمولاً با هم بودند مرا صدا زدند. چه خبر شده؟ من به آرامي مي گفتم: اسماعيل حيدري شهيد شده است. بعد به من گفت که به رحيم رحيمي نگو، گفتم باشد .بعد به من گفت: که يک مقدار جا باز کن من مي خواهم به ان طرف بيايم. منطقه هم طوري بود که اگر کسي سرش را بلند مي کرد بلافاصله تک تيراندازها مي زدند. من ناگهان ديدم يک خمپاره در يک متري کانال اصابت کرد و دودي خاکستري بلند شد و شهيد اوجاقلو در همين لحظه سعي مي کند از آن طرف به طرف ما بيايد، خمپاره ديگري در آن جا اصابت مي کند. من چشمم را باز کردم تقريباً انتظار داشتم بدن ايشان را در اثر برخورد خمپاره تکه تکه شده بيابم اما پس از خوابيدن گرد و غبار خاکستري ديدم که پيش من هستند و بعد يک پتو پيدا کرديم و روي شهيد حيدري کشيديم. بعد ناصر به سوي شهيد کمال قشمي رفت. اما وقت رفتن تيري به او اصابت کرد من فکر کردم به سرشان خورد، ولي خوشبختانه به اورکت ايشان خورده بود. چيزي به وي نشده بود. باز در همين حال شهيد کمال قشمي که معاون شهيد ناصر اوجاقلو بودند، خواستند ببينند چه اتفاقي براي شهيد اوجاقلو افتاده. گلوله اي به دستش خورد. ما دستش را با دستمال محکم بستيم و هر چه اصرار کرديم به عقب برگردند ولي ايشان قبول نکردند. شهيد اوجاقلو به من گفتند که برو و مقداري مهمات و آذوقه بيار ، اما نه مهمات و نه آذوقه داشتيم و از طرفي تانک هاي عراقي هم هر لحظه به ما نزديک مي شدند. ما پنج نفر بوديم، نارنجک ها را دور خودمان جمع کرده بوديم و مي گفتيم هر لحظه اين ها از روي ما رد مي شوند. من هر چه اصرار مي کردم که شهيد اوجاقلو برگردند وي امتناع مي کردند ايشان سرشان را بالا آورده و سر پا ايستاده بودند و نگاه مي کردند، هر چه هم التماس مي کرديم سرت را پايين بياور، توجه نمي کردند. بعد از آن برادران به من گفتند: برو آذوقه و مهمات بياور. من به طور سينه خيز به طرف کانالي که نيروهاي خودمان قرار داشتند رفتم که نيروهاي خودي را هدايت مي کردند در اينجا بايد متذکر شوم که شهيد اشتري، شهيد اوجاقلو، شهيد حيدري و شهيد حميد احدي و ساير شهداء که در اين حمله شرکت داشتند واقعاً تجلي معنويت بودند. عاشقانه شهادت را به جان خريده بودند و ايمان راسخ خود را به نمايش گذاشتند.

امير اوجاقلو،برادرشهید:
به ورزش علاقه زيادي داشت و در دوران تحصيل در يکي از تيم هاي زنجان به فوتبال پرداختند. از ويژگي هاي بارز اين شهيد بزرگوار از همان دوران کودکي ظلم ستيزي و دفاع از حق بود و به هيچ وجه حرف زوري را از کسي قبول نمي کرد و در حد توان در مقابل ظلم و ستم پايداري مي کرد. ناصر در مقابل اعضاي خانواده خود به ويژه والدين و برادران بزرگتر از خود برخوردي توام با متانت و تواضع و احترام داشت و هرگز موجبات رنجش خاطر اعضاي خانواده را فراهم نمي ساخت. بيش از همه مورد محبت اعضاي خانواده مخصوصاً پدرشان بودند. به خاطر صداقتش مورد تکريم اهالي محل بوده، ولي با آن همه تواضع و متانت، در مقابل انحرافات سياسي و مذهبي بسيار جدي و قاطع بود و مفهوم آيه شريفه "اشداء علي الکفار و رحماء بينهم" را به خوبي درک کرده بود.
در مقابله با منافقين و دفاع از حريم مقدس اسلام و در شرکت در راهپيمايي ها بر عليه طاغوت و پخش اعلاميه هاي امام، ابتکار و تلاش فوق العاده اي از خود نشان مي داد. پس از پيروزي انقلاب جذب حزب جمهوري اسلامي شد و توسط آن حزب فنون آموزش نظامي را فرا گرفتو با شروع جنگ در کردستان به جنگ مزدوران داخلي شتافت و با شروع جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران به سوي جبهه هاي جنوب رفت و تا آخرين روز حياتش در آن جبهه ها حضور داشت. به ندرت به مرخصي مي آمد و حضورشان در زنجان بيشتر به خاطر مجروحيتشان بود و اعضاي خانواده اش زماني مي توانستند او را ببينند که او مجروح مي شد و به زنجان مي آمد.
آن چه مسلم است ناصر به عنوان مسئول دسته بي سيم چي، معاون گروهان، مسئول گروهان و معاون گردان در خدمت رزمندگان اسلام بود. البته غير از موارد فوق الذکر مسئوليت هاي ديگر نيز داشتند که همرزمانشان بهتر مي دانند.

آخرين ديدار شهيد با خانواده در روز تاسوعاي حسيني که شهيد به خاطر شرکت در مراسم تاسوعا به زنجان آمده بود. که پس از پايان مراسم عزاداري با حضور چند دقيقه اي خود در منزل بلافاصله دوباره به منطقه عزيمت کردند.

ما به طور ضمني آمادگي دريافت خبر شهادتش را داشتيم ولي هرگز باور نمي کرديم که ناصر به اين زودي شهيد شود. خبر شهادت ناصر را در يک مجلس ترحيم شهيدي به نام ناصر گنج خانلو اعلام نمودند. گوينده خبر حاج اصغر گنج خانلو مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم الصلوات والسلام و پدر شهيد ناصر گنج خانلو بود که پس از اعلام خبر خود به حالت اغماء افتادند. و اين خبر به خانواده شهيد ناصر اوجاقلو غيرمنتظره بود.
در اين هنگام پدر شهيد براي اولين بار در عمرش به پشت تريبون رفت و از خصايص والا و مردانگي و دلاوري ها و صداقت او صحبت کرد و او را لايق شهادت معرفي نمود. و اين سخنان براي اهل مجلس قابل تحسين و تعجب بود و اين چنين بود که خبر شهادت يکي از ارادتمندان سالار شهيدان حسين بن علي(ع) و پيرو خط امام در مجلس شهيدي اعلام گرديد. لازم به ذکر است که پدر شهيد ناصر اوجاقلو در شب سالگرد فرزند شهيدشان به لقاءالله پيوستند.
پس از شهادت ناصر در حدود چهل شبانه روز در کوچه، محل زندگي خانوده شهيد چراغاني بود. مهمانان زيادي از شهرهاي مختلف ايران در مراسم تعزيه اين شهيد شرکت داشتند.
او دروصيت نامه اش به نکات زير تأکيد زياد کرده است:
1- تبعيت محض از مقام ولايت که خود نيز تابع محض رهبر کبير انقلاب اسلامي بودند
2- حضور در جبهات جنگ و مبارزه با تجاوزگر ظالم
3- رسيدگي به خانواده معظم شهدا و معلولين
سرانجام پس از سال ها مبارزه و جهاد، يکي ديگر از سرداران اسلام، در عمليات والفجر8 در تاريخ 24/11/65 در منطقه عملياتي شهر فاو عراق به آرزوي ديرينه خود رسيده و شربت شهادت را نوشيدند.

حاج ولي اله اوجاقلو( کلامي) ، برادر شهيد:
ناصر حضور مستمري در جبهه ها داشت و در اين رهگذر چندين بار مجروح شد و تا مرز شهادت پيش رفت. مسئوليت هاي متعددي را به عهده داشت. به امر به معروف و نهي از منکر اهميت بيشتري مي داد. در وصيت نامه اش خواسته بود از دو نفر حلاليت بخواهيم و عمل شد. شهيد به مباني اسلام به ويژه نماز و روزه اهميت مي داد و من از زبان آن شهيد في سبيل الله و مرد تقوا و عمل و عاشق کربلاي حسين قطعه اي نوشته ام که بر سنگ مزارش حک است.
مادرم نام مرا ناصر نهاد تا کنم ياري به آيين خدا
سوي جبهه رفتم از آغاز جنگ بارها زخمي شدم از فرق و پا
گوش جان بشنيد در والفجر8 بانگ هل من ناصر از کربلا
سرورم فرمود کاي ناصر بيا گفتمش لبيک يا ابن مرتضي

مطالبي که همرزمانش از او نقل می کنند زیاد است ,من به مختصری از آنها اکتفا می کنم:
اسوه شجاعت و فداکاري، فرمانده گردان عزيزمان شخص کاملاً مذهبي و مکتبي بود و هميشه در سخنانش ياد و نام خدا بود. ما از دوران کودکي با هم همسايه و همبازي بوديم. به خاطر دارم که ايشان سه يا چهار روز به ماه مبارک رمضان مانده روزه مي گرفتند. اهل نماز و معرفت و مسجد بودند. قبل از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي از وي شنيديم که مي گفت مردي در فرانسه است که تمام حرفهايش حرف اسلام است. منظورش حضرت امام راحل بود. شهيد ناصر اوجاقلو در مراحل تحصيلي نيز فردي موفق و با استعداد بودند. ديپلم خود را از دبيرستان دکتر شريعتي با نمرات خوب و با قبولي در خرداد ماه گرفت. پس از اخذ ديپلم پرچم پرآوازه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به اهتزاز درآمد و حرکت هاي انقلابي از وجب به وجب خاک شهيدپرور ايران آغاز گرديد که ايشان در تظاهرات خياباني و پخش اعلاميه هاي امام و درگيري با منافقين فعاليت چشمگيري داشت. بعد از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد. به ورزش مخصوصاً به فوتبال علاقه زيادي داشت و يکي از بانيان پايگاه مسلم ابن عقيل در کوچه مشکي بودند. فردي بسيار کوشا و فعال بودند و در کارها قاطعيت داشتند و به تمام معنا خود را وقف اسلام و انقلاب کرده بود. ناصر پس از پيروزي انقلاب اکثر اوقات در جبهه ها بود. جاذبه به خصوصي داشت و ديگران را به خود جذب مي کرد. يک تبسم بر لبانش بود.
شهيد ناصر اوجاقلو از من دعوت کرد که به جبهه بروم. من دعوت را اجابت نموده و به سپاه پاسداران مراجعه نموديم و ايشان معرف من شدند تا اينکه من به عضويت سپاه درآمدم. يا بهتر بگويم دانشجوي دانشگاه امام حسين (ع) شدم.
در آن زمان شهيد ناصر اوجاقلو معاونت گروهان يک، از گردان حضرت وليعصر را عهده دار بود و فرمانده گروهان هم برادر بزرگوار جناب آقاي حاج منصور عزتي بودند و گردان وليعصر يک گردان منظم و هميشه خط شکن بود. شهيد ناصر در عمليات خير واقعاً زحمت زيادي کشيد. ناصر به فکر اين دنيا نبود و سعي مي کرد هميشه با خداي خود باشد. من به جرات مي توانم بگويم که خود از شهادتش باخبر بود. هرگاه نيروهايي به او مراجعه کرده و حرف دلشان را مي گفتند ناصر مثل يک برادر دست به گردن نيروهاي خودش مي انداخت و حرف آن ها را گوش مي کرد. با بسيجي ها و بي سيم چي ها صحبت و درد دل مي کرد. بعد از عمليات خيبر دوباره به گردان حضرت وليعصر به عنوان معاون گردان آمدند. شهيد ناصر اوجاقلو نمازش را به موقع به موقع مي خواند و به نماز صبح خيلي تأکيد مي کرد و به دعاي توسل و کميل علاقه زيادي داشت و تعقيبات نماز را به جا مي آورد و به حفظ اسرار نظامي ارزش زيادي قائل بود. .



آثارباقی مانده از شهید
به حضور پدر و مادر مهربانم
با سلام و درود فراوان به ساحت مقدس ولي عصر و نايب بر حقش امام خميني و با درود به روان پاک شهيدان راه حق و حقيقت که با نثار خون خويش نخل انقلاب را آبياري فرمودندخيلي معذرت مي خواهم که نتوانستم زياد بنويسم حرف زياد دارم ولي وقت کم است ولي با اين حال مي نويسم که سهي کنيد ادامه دهنده راه شهيدان باشيد سهي کنيد با حرکت خودتان و رفتار و عمل خودتان راه شهيدان را ادامه دهيد بدانيد شهيدان ما در راه خدا از جان خود گذشته سهي کنيد پاسدار حرمت خون آنها باشيد در همه کارهيتان خدا را شاهد ضو ناظر حالتن بدانيد ما را هم از دعاهايتان فراموش نکنيد براي پيروزي اسلام و سلامتي امام دعا کنيد.

مناجات
به نام خداوندی که به من توفیق نوشتن چنین دفتری را داد هر چند که این صفحات درباره مناجات است ولی خدا یا چه بنویسم که مناجات باشد. بهترین مناجات برای ما و نسل ما خون است و قطعات پاره پاره شهیدان و دست های از بدن جدا شده و سرهایی که به ظلم بریده شده اند . خدا یاشهیدان ما با سر و روی خون آلود به پیشگاه تو که برای آنها معشوق و معبود بودی آمدند, خون های بدن آنها گواه برای پاکی آنها و عشقشان است ,چون خود را دادند و در عوض از تو وعده بهشت و شهادت را گرفتند .
سه قوم می تواند در قیامت شفاعت کند که یکی از آنها شهدا هستند .خدا یا ما که توفیق و لیاقت شهادت را نداریم ولی تو را به احترام شهدا و مقربین درگاهت این شهادت را از ما نگیر چون که تنها راه فرار از گناه و عذاب است.
این را دانستیم وبه طرف تو آمدیم نا امیدمان نکن .خدا یا امید ما تو هستی غیر از تو امیدی نداریم. خدا شهدا به خاطر تو و در راه تو در جبهه های این کشور مظلوم ,مظلومانه جان خود را دادند. خدایا به خاطر دین تو از خون پاکشان گذشتند به خاطر زنده نگه داشتن یاد کربلای حسین سراسر مرز و بوم خود را از سال 1357 کربلا کردند تا یاد حسین تو و کربلا زنده بماند تا شهادت یک شعار نباشد.
خدا یا دین تو مظلوم است و شهیدان ما مظلومتر ,خدا یا در این لحظات حساس باید خودت به فریاد و نیت برسی چگونه که یک دنیا دشمن در برابر فقط یک جرقه ای به نام انقلاب اسلامی صف آرایی کرده اند هر چند ملت منسجم هستند ولی دشمن هرچه دارد را به کار گرفته ودنیا هر چه دشمن ما می خواهد به او می دهد. دشمن ما همه چیز دارد ولی ما تنها تو را داریم ,دشمن ما توپ و تانک دارد ولی ما آه مظلوم داریم و گریه مادر ی که جوانش را در راه تو داده ,داریم و فرزندی که پدرش را داده داریم .
ما پیر جماران داریم چیز ی که دشمن ندارد , ما ایمان داریم که خدا یا تو به این ملت تقدیم کردی. تو را سپاس بیکران که لحظاتی که مردم ما خوابیده بودند تو به این مردم کمک کردی لحظاتی که ما سر در بستر نرم گذاشته بودیم تو به دل دشمن ما ترس و لرزه انداختی موقعی که دشمن منسجم در جبهه ها پیش روی می کرد تو جلوی او را گرفتی و موقعی که ما به دشمن یورش بردیم تو دشمن را ترساندی .

خدا یا مادر شهیدان و فرزندان شهیدان چشم به راه کربلا هستند. خدا یا مادران گریان نشسته اند تا کربلا را زیارت کنند. اگر تو به فریاد این دین مظلوم و رهبر پیر ما نرسی به چه کسی التماس کنیم .خدایا دنیا می خواهد این جرقه را خاموش کند. دنیا ی کفر با دین تو مبارزه دارد و دین مقدس تو با کفر جنگ دارد, خدایا خودت به داد ما برس .

شاید در این عملیات به آرزوی خود برسم ,خدایا خودت می دانی که چند وقت و چند سال است که از تو یک آرزو دارم و آن هم رسیدن به تو است . خدا یا ما را هم بخوان هر چند که لیاقت نداریم .خدا یا شهیدان مظلوم و گمنام ما به آرزوی خود رسیدند ,کسانی که با تو عهد و پیمان بسته بودند, به تو رسیدند. کسانی که به ما قول شفاعت داده بودند حالا نزد تو روزی می خورند .خدا ما هنوز اندر خم یک کوچه هستیم .خدایا ما را از این فیض عظیم محروم نفرما چون که خودت فرمودی بخوانید مرا تا استجابت کنم شما را.
خدایا این در رحمت خودت را بر روی ما مبند چون که تو بخشنده و مهربانی. خدایا رزمندگان دلیر ما هر روز به دشمن زبون خود حمله می کنند و می خواهند به آرزوی خود و به زیارت کربلا برسند ولی خیلی از آن رزمنده ها حالا پیش خود حسین هستند و با او هم سفره می باشند و می توانند آن حضرت را زیارت کنند ولی مادران شهیدان ما موقع آمدند می گفتند پس کی راه کربلا باز می شو د, مردم چشم به راه عنایت تو هستند .
خدایا تو خودت با دستی که بالای همه دستهاست راه کربلا را باز کن تا از آنجا راهی قدس عزیز شویم.
ای کربلا چقدر از جوانان ما باید در راه تو برای زیارت تو جان خود را از دست بدهند. چقدر مادرها شبها تا صبح به آرزوی رسیدن به تو گریه می کنند .خدا یا به خون شهیدان ما را نزد خانواده شهدا خجالت زده نکن .
خدایا درد زیاد است, اگر به تو نگوییم پس به چه کسی بگوییم .خدا یا اگر تو دست ما نگیری پس چه کسی گیرد ..
خدایا اگرتو به داد ما نرسی پس چه کسی برسد. خدایا ما ار از این فیض عظیم به احترام حسینت بی بهره نکن. شهیدان ؛هر چند رو سیاهیم ولی با یاری خدا می آییم و خواهیم آمد تا در شهادت به رویمان باز شود .




آثار منتشر شده درباره ی شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
"گروندگان آن هايي هستند که به خدا و پيامبر او ايمان آورند و به خود ترديد راه ندادند و با مال و جان خود در راه خدا جهاد کردند. اين دسته راستگويان هستند".
قرآن کريم – حجرات – آيه 15
"ما شهيدان را از دست نداده ايم، ما آن ها را به دست آورده ايم."
شهيد مظلوم بهشتي
رخت شهادت برازنده هر قامت بيقواره و نامتناسبي نيست و مرد ميدان شهادت را صلابت ديگري لازم است.
سعدي مي فرمايد:
هر کس را نتوان گفت که صاحب هنر است
عشق بازي دگر و نفس پرستي دگر است
نه هر آن چشم که بينند سياه است و سپيد
يا سپيدي ز سياهي بشناسد بصر است
آدمي صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدم خوي شود ورنه همان جانور است
شهيد کسي است که در نزد پروردگار خود روزي مي خورد و رسيدن به اين مقام عاشق صادق مي خواهد. سالکي مي خواهد که در وداي عشق و معرفت حسين ابن علي سالار شهيدان (ع) طي مراحل نموده باشد و تمام هستي خود را در برابر معشوق ازلي يک جا فدا سازد. شهيدان نمرده اند و زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند. شهيد طالب وصال و بريده از هر چه غير معشوق است و به همين سبب به شدت مستي شراب وصال و رسيدن به لقاي يار، آتش تير و خمپاره و ترکش را به بازي مي گيرد و آتش عشق همه آتش هاي غيرعشق را محو و نابود مي سازد. مي گويند نماز عشق دو رکعت است که وضوي آن جز خون درست نيست, چنانکه سيدالشهدا (ع) در زوال ظهر عاشورا با خون خود وضو گرفت و در اين مقوله يکي از ارادتمندان درگاهش را خواهيم شناخت که پيرو راستين حسين (ع) و عاشق زيارت کربلا بود. واوکسی نیست جزشهید وسردار نام آور اسلام ناصر اجاقلو. ستاد بزرگداشت مقام شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : اجاقلو , ناصر ,
بازدید : 347
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 225 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,326 نفر
بازدید این ماه : 969 نفر
بازدید ماه قبل : 3,509 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک