فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1338 ه ش در امام زاده اسماعيل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده اي معتقد و مذهبي تربيت يافت و دل و جانشين با محبت اولياي خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوي، از خصلت هاي بارز دوران کودکي او بود در سالهاي کودکي با همين ويژگي ها پا به مدرسه گذاشت. او در محيط معنوي روستا کنار پدر زندگي آميخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما اين دوران زود سپري شده و با وجود همه مشکلات براي ادامه تحصيل به شهر آمد. در اين دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دليل فقر مادي نتوانست ادامه تحصيل دهد ولي با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگي را با تلاش و کوشش از ميان برداشت.
در ايام انقلاب نيز، به عنوان جواني پر شور و متعهد، در حماسه اسلامي مردم شرکت داشت، او فشارهاي دوران طاغوت را ديده بود و به آزادي و عزت مي انديشيد. ناصر با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) دستگير شد و به زندان افتاد و مدتي بعد از کار اخراج گرديد. سربازي و خدمت زير پرچم را با فرمان امام (ره) مبني بر فراز از پادگان ها نيمه کاره گذاشت و به خيل عظيم مردم در تظاهرات پيوست. و تا پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي در صحنه هاي مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحميلي مدتي مسئوليت اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمي را در اعزام نيرو ايفا کرد. اما مدتي بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غيور پيوند داد و به پاي خاکريزهاي عزت و شرف کشاند. او در جبهه هاي نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهي نيروهاي سپاه اسلام را به عهده داشت.
ناصر در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالک اشتر و تا قبل از عمليات والفجر چهار فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فيض شهادت نايل آمد. او يک فرزند پسر و يک فرزند دختر از خود به يادگار گذاشته است.
منبع:ستارگان خاکي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
دير وقتي است که مي خواستم وصيت نامه اي بنويسم. تا اين که لطف خداوند شامل حال اينجانب شد و دوباره عازم جبهه حق عليه باطل شدم. خدا را شکر که چنين نعمت فراواني را به بنده اش عطا فرمود و چه زيبا سخن مي گويد خداوند در کتاب آسماني اش قرآن که سراسر ارشاد و هدايت بشر است. در سوره بقره آيات 153 تا 157 چنين مي فرمايد: شما که ايمان داريد از صبر و نماز ياري جوييد که خدا با صابران است. به آنها که در راه خدا کشته مي شوند نگوييد مردگانند، بلکه آنان زندگانند ولي شما در نمي يابيد. شما را به شمه اي از ترس و گرسنگي و کاهش اموال و نفوس امتحان خواهيم کرد و صابران را نويد ده آنها که چون مصيبتي به ايشان رسد مي گويند، ما از قرآن خداييم و به سوي او باز مي گرديم. درود و رحمت پروردگارشان بر آنها که هدايت يافتگاند.
و تو اي خداي بزرگ! کمکم کن که جزء هدايت يافتگان باشم و تو اي خالقم ياريم کن و نصرتم ده ه با دشمنان دين تو ستيز کنم. آري، در زمان دودمان ننگين پهلوي سرمان در لاک خودمان بود و هيچ توجه اي نداشتيم که بر ما و مکتب ما چه مي گذرد و باز خدا بر ما منت نهاد و رهبري از سلاله محمد (ص) خميني اين مرد بزرگ، مرد با تقوا، اين اسلام شناس واقعي، را ولي امر و رهبر و پيشواي ما کرد.
و شما اي مسلمانان از همه قشر، سني و شيعه، بدانيد که وظيفه شرعي است که از ولي امر مسلمين اطاعت کنيد خداوند در قرآن مي فرمايد: اطاعت کنيد خدا را و اطاعت کنيد رسول خدا را و اطاعت کنيد ولي امر را.
و اينک در اين زمان ولي امر، امام امت خميني کبير است.
خدايا! ياريمان کن تا از اماممان پيروي کنيم و در خط امام که همان خط اسلام است، باشيم. و يک تذکر مي دهم به افرادي که گول خورده ايد، دست از شيطنت بازي ها بر عليه روحانيت برداريد و پيرو امام و روحانيت مبارز باشيد. و اگر تاريخ را مطالعه کنيد، مي بينيد که هميشه اين روحانيت حافظ اسلام و استقلال مملکت اسلامي بوده اند.
و اينک سخني با تو اي خون آشام، اي سفاک، اي اهريمن، اي جنايت کار، اي امريکاي خونخوار که خون همه محرومان در سراسر گيتي به دست تو و يا جيره خورانت مي ريزد. به ياري حق و همت امت اسلامي ديگر عمرت به پايان رسيده است و تو را در جهان که رسوايي رسواتر خواهيم کرد. تو که هر روز در جنوب لبنان و السالوادور خونها مي ريزي و سازمان حقوق بشرت در خواب خرگوشي فرو رفته بود.
و زماني که منافقين که به فرموده رهبر عزيزمان، از کفار بدترند در هفت تير فاجعه اي بزرگ آفريدند و شخصيتي همچون شهيد مظلوم، عارف بزرگ، بهشتي عزيز و هفتاد و دو تن از يارانش را شهيد کردند. اي امريکا ساکت بودي، باز عوامل خائن نفوذيشان در هشت شهريور رئيس جمهور و نخست وزير عزيزمان را شهيد کردند و حالا براي چهار تروريست که به بچه شش ماهه هم رحم نمي کنند و به دادگاه عدالت اسلامي سپرده مي شوند و اعدام مي گردند سروصدا راه مي اندازي؟ ولي کور خوانده اي چرا که ديگر حنايت پيش مسلمانان رنگي ندارد.
شما اي نهضت آزادي اي ليبرال ها که نه فاجعه هفتم تير را محکوم مي کنيد و هشتم شهريور را با کمال پر رويي آنها را فرزندان خود مي دانيد، برگرديد به اسلام، به اسلام فقاهتي و نه اسلام من درآوردي.
و شما اي ملت بيدار ايران هوشيار باشيد و نگذاريد تاريخ تکرار شود. مثل زمان حضرت علي (ع) حالا که جنگ به نفع جمهوري اسلامي ايران پيش مي رود همان هايي که به امام علي (ع) گفتند که مالک را بر گردن ما با قرآن نمي جنگيم که متاسفانه همين کار را کردند. قران و اسلام در ايران پياده مي شود نه در حزب بعث صدام.
و شما اي مادر، اي همسر و اي خواهر و برادرم بردبار باشيد که خداوند با صابران است.
والسلام پاسدار ناصر شهرياري



خاطرات
عزت الله عاشوري :
مديريتي که شهيد عزيز ناصر شهرياري داشت واقعاً نمونه بود، در ماههاي اول دوران دفاع مقدس که مسئوليت اعزام نيروهاي سپاه را عهده دار بود چنان دقيق و عالي عمل مي کرد که هيچ مشکلي در اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد بوجود نمي آمد. با اين که در اعزام نيرو محدوديتي وجود داشت اما هيچ کس از او ناراضي نبود.
برنامه ريزي او طوري بود که نه با کمبود نيرو مواجه مي شديم نه با ازدياد آن. علاوه بر آن وقتي نيرويي را به جبهه مي فرستاد، خود در منطقه حضور پيدا مي کرد و با مشکلات او از نزديک آشنا مي شد و درصدد رفع آن برمي آمد.

محمد خلج:
پيري و داشتن سن و سال زياد هم براي ما دردسري شده بود. وقتي مي خواستيم از جنوب به غرب اعزام شويم هر روز اخبار ضد و نقيضي را مي شنيديم و کلي ناراحت مي شديم. يک روز مي گفتند پيرمردها همين جا باقي مي مانند. يک وقت هم مي گفتند پيرمردها همه مرخصند و کسي اينجا باقي نمي ماند!
معاون گردان هم گفته بود: پيرمردها براي کار مناسب نيستند.
از سر ناراحتي پيش آقا ناصر شهرياري که فرماندهي گردان را به عهده داشت رفتم و گفتم بالاخره مساله پيرمردها چه مي شود؟
گفت: اگر قرار باشد در منطقه کوهستاني عملياتي داشته باشيم نيروهاي ما بايد جوان و زبده باشند، اما نيروهاي تدارکاتي مثل شما از اين امر مستثني هستند. با شنيدن اين سخن برق از چشمانم پريد و براي اعزام به منطقه آماده شدم.
در منطقه هم به طمع شرکت در عمليات، سعي مي کردم رضايت آقا ناصر را به خود جلب کنم. هر روز صبح که مي شد از اطرافم هيزم تهيه مي کردم و در کنار چادر فرماندهي مي گذاشتم تا آنان بتوانند بساط چاي و صبحانه را آماده کنند، ولي آقا ناصر در همان روزهاي قبل از شهادت مرا از اين کار منع کرد و گفت: احترام شما براي همه ما واجب است.

عباس حسيني:
در منطقه چگونه در نزديکي شهر مهران رودخانه اي وجود داشت که قسمتي از آن از عمق خوبي برخوردار بود، در آن ايامي که در آن منطقه به سر مي برديم، شهيد ناصر شهرياري با يک برنامه ريزي هر روز، بچه هاي گردان را گروهان به گروهان براي آموزش فن شنا به رودخانه مي برد. با اين که خود با اين فن آشنايي کاملي داشت اما طوري برخورد مي کرد که بچه ها تصور مي کردند هيچ با فن شنا آشنا نيست! گاهي هم کمي آب مي خورد. او با اين کار در دل بچه ها ايجاد سرور مي کرد. او در اين فکر بود که بچه ها هميشه شاد و شاداب بمانند و هيچ احساس دلتنگي و خستگي نکنند.

وقتي که شهيد ناصر شهرياري فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را پذيرفت، براي بعضي از بچه ها اين تصور پيش آمد که شايد همه زير بار فرماندهي او نروند و در اطاعت پذيري از ايشان دچار مشکل شوند. آخر ناصر نسبت به بچه هاي ديگر گردان سن و سال کمتري داشت و بسياري از نيروها با مديريت و تجربه او آشنا نبودند.
ولي مدت زيادي نگذشته بود که همه شيفته اخلاق و رفتار او شدند و فرمان او را به جان مي خريدند. وقتي به شهادت رسيد غباري از غم و اندوه بر دل بچه ها نشست و همه را سوگوار خود کرد.

علي شاه اسماعيلي:
وقتي در بيمارستان بسترس شدم، زمزمه اي به گوشم مي رسيد که مي خواهند پايم را قطع کنند. شنيده بودم پزشکان معالج تصميم خود را گرفته اند و من در هاله اي از ياس و نااميدي هر لحظه منتظر بودم. تا مرا به اتاق عمل ببرند و تصميم خود را عملي کنند. به آينده خود فکر مي کردم، ناگاه چشمم به آقا ناصر افتاد. شبانه خود را به بيمارستان رسانده بود تا مانع قطع شدن پاي من شود، آن شب هرچه پزشکان دليل تراشيدند که پاي او عفونت کرده، او زير بار نرفت. خطاب به پزشکان معالجم که تازه از خارج آمده بودند گفت: که نيازي به قطع پاي ايشان نيست و او انشاءالله شفا خواهد يافت. بالاخره، پس از مدتي معالجه از بيمارستان مرخص شدم. و با همه ناباوري به تشييع جنازه شهيد ناصر شهرياري آمدم. با چشماني اشک آلود و بغضي در گلو گفتم: ناصر شرمنده ام که با اين پا به تشييع جنازه تو مي آيم.

حجت الاسلام اقباليان:
در بحبوح? پيروزي انقلاب و شب هاي حکومت نظامي، تظاهراتي در گوشه و کنار قم برپا مي شد که جوانان پرشور اين حرکت را هدايت و رهبري مي کردند.
در محله «جوي شور» قم حرکتي برپا شده بود که نيروهاي ساواک بچه هاي انقلابي را تحت تعقيب قرار داده بودند. بچه ها به داخل کوچه اي پا به فرار گذاشتند. شهيد ناصر شهرياري که جواني چابک و شجاع بود با ايثاري که از خود نشان داد. موتورسيکلت او از بين رفت. اما اقدام او موجب نجان جان بچه ها شد.
بعد اين حرکت به نشانه قدرداني از او مي خواستيم پولي را روي هم بگذاريم و وسيله اي براي او خريداري کنيم که با مخالفت او مواجه شديم. هرچه اصرار کرديم، او نپذيرفت و گفت: من هرچه دارم فداي بچه هاي انقلاب.

رضا جعفري:
از آن روز که خبر توفيق شهادت به برادرم ناصر شهرياري الهام شد، او دندان وابستگي به دنيا را کند و آماده رسيدن به اين فيض عظما شد. انگار به او فرصتي داده بودند تا دفتر زندگي را ببندد و سبکبال با شهادت پرواز کند.
يادم مي آيد، در روز شهادت او بچه ها طبق معمول روزهاي قبل آتشي را برافروخته بودند بساط چاي را آماده مي کردند. آقا ناصر آمد و نامه اي را که از همسرش به دستش رسيده بود پاره کرد و به داخل آتش انداخت.
پرسيدم: آقا ناصر چرا نامه را پاره کردي و سوزاندي؟
گفت: در اين نامه همسرم نوشته بود که دخترم، دلش براي من تنگ شده است و بي تابي مي کند، من هم نامه را سوزاندم تا ديگر آن را نخوانم. چون حالا وقت اين حرفها نيست.
آتش زبانه مي کشيد و خاکستر نامه را به هوا مي برد و ناصر با تامل مي گفت: بچه ها به زودي روح من از بدن خارج مي شود و مثل اين کاغذها در هوا پخش مي شود.
آن روز کسي اين حرفها را باور نداشت تا اين که خبر شهادت آقا ناصر در بين بچه ها پيچيد و همه را به سوگ نشاند.

سردار شهيد محمد بنيادي علاقه زيادي به شهيد ناصر شهرياري داشت وقتي ناصر به فيض شهادت نايل آد، او در کنار پيکر ناصر چنان گريه کرد که همه به حال او گريستند. او با چشماني اشک آلود مي گفت:
خدايا! من خبر شهادت او را چگونه به خانواده او بدهم و چه جوابي براي آنان دارم.
خدايا! ناصر مشکلات فراواني در زندگي داشت اما وقتي وضعيت جبهه را به او گفتم بي درنگ پذيرفت و کوله بارش را برداشت و راهي جبهه شد....
شهيد بنيادي دست به دعا برداشت و از خدا خواست که ديگر به قم باز نگردد، او چند روزي بعد در عمليات والفجر چهار به اين آرزو رسيد.

محمد حسين جعفري :
به جرات مي توان گفت شهيد ناصر جام شهرياري حتي در ميان بروبچه هاي سپاه گمنام بود. او برخورد خوبي با نيروها داشت. در مسايل سياسي با نگرشي وسيع و تحليل مي پرداخت.
در امر فرماندهي هم مديري مدبر بود. اين طور بگويم در عمليات رمضان که فرماندهان گردان مالک اشتر را به عهده داشت برادر حاج غلامرضا جعفري که بعداً به فرماندهي لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) منصوب شد به عنوان همکار او در گردان انجام وظيفه مي کرد، گاهي اوقات که بچه ها براي کار به ايشان مراجعه مي کردند، مي گفت: آقاي شهرياري فرمانده گردان است، به او مراجعه کنيد!

مهدي خلج :
درايت و تيزهوشي دو ويژگي شهيد ناصر شهرياري بود. آقا ناصر در زندگي هميشه پيش تر از زمان خود بود. چنان به تحليل مسايل سياسي مي پرداخت که انگار به او گفته بودند در آينده چه اتفاقي خواهد افتاد و انقلاب با چه مسايل و مشکلاتي مواجه خواهد شد.
شهيد شهرياري در مسايل انقلاب چنان فکر مي کرد که امروز پس از گذشت سالها تحقق آن را مي بينيم. در آن روزها او خطر وهابيها، منافقين و وضعيت ترکيه در مبارزه با اسلامگرايان را گوشزد کرد.

محمد رضا جعفري:
چند روزي بود که مي ديدم برادر عزيزم ناصر شهرياري زياد به من اظهار علاقه و محبت مي کند. اين مساله مرا به تعجب وا داشت. دو، سه روز قبل از شهادت، خود ناصر گفت: فلاني نمي دانم چرا اين قدر به تو علاقمند شده ام! تا اين که وقتي خبر مجروحيت او را شنيدم، سراسيمه دويدم و ناصر را در آغوش کشيدم. در آن فاصله سه کيلومتري اوژانس که روي دستم بود، تنها ذکر يا رب و شهادتين او را شنيدم و در آخر روح بلندش به آسمان پر کشيد و به فيض عظيم شهادت رسيد.

علي خاکباز:
به دستور سردار شهيد محمد بنيادي به اتفاق آقا ناصر شهرياري براي انجام ماموريتي راهي محور عملياتي شديم. در محل ماموريت، آينه اي را به پنجره نصب کرده بودند. آقا ناصر مقابل آينه ايستاد و دستي به محاسنش کشيد و با لحن خاصي گفت: فلاني، چه خوب است اين محاسن به خون آغشته شود!
اين سخن با آن تُن صدا در خاطرم ماند تا آن روز که در کنار پيکر به خون آغشته اش حاضر شدم، ديدم محاسن ناصر به خون آغشته شده است.
گفتم: عجب چه زود دعاي ناصر به اجابت رسيد.

محمد رضا جعفري :
صبح زود که از خواب بيدار شدم. برادر عزيزم ناصر شهرياري را با حال وهوايي عجيب ديدم که تا آن روز چنين حالتي را از او نديده بودم. چهره اي برافروخته داشت و تنها سخن از شهادت مي گفت.
در کنار سفره صبحانه که نشسته بوديم، بي هيچ مقدمه اي گفت: شب گذشته، شهيد حاج محمود شاهدي را در عالم رويا ديدم که وعده بهشت و حضور در جمع شهيدان را به من داد....
ناصر مصمم و آماده، غسل شهادت کرد. يکي از دوستان او که از راه رسيد گفت آقا ناصر خيلي نوراني شدي خبري شده؟
ـ گفت: بله، غسل شهادت کرده ام!

وقتي آقا ناصر به جبهه مي رفت، کمتر تماس تلفني مي گرفت، راهي جبهه که مي شد انگار براي هميشه با اهل و عيالش خداحافظي مي کرد و دل از همه چيز مي بريد. نمي دانم چه شد که در يکي از اين ماموريتها، پس از هيجده روز، تماس گرفت و بعد از احوالپرسي سفارش سعيد فرزند کوچکش را کرد.
از قضا سعيد از پله ها پايين افتاد اما به خواست خدا، هيچ صدمه و آسيبي به او نرسيد. روز بعد آقا ناصر براي مرتبه دوم تماس گرفت و احوال سعيد را پرسيد و در آخر گفت: مواظب باشيد سعيد از پله ها نيفتد!
اين مساله موجب تعجب خانواده او شد. آخر هيچ کس از اين موضوع خبري نداشت.

علي شاه اسماعيلي :
وقتي در منطقه «اروند رود» مجروح شدم. خود را در يکي از بيمارستانهاي تهران ديدم دايي بزرگوارم، شهيد ناصر شهرياري شبانه به ديدارم آمده بود. به بالينم که رسيد، خنديد و گفت: فکر کردم که تو شهيد شده اي و حالا جنازه ات را آورده اند!
گفتم: حتماً سعادت نداشتم.
در آن چند روزي که در بيمارستان بستري بودم ناصر مرا زير چتر محبت خود قرار داده بود، مرتب به ملاقات من مي آمد و يا تلفني با من تماس مي گرفت. اما مرتبه آخر که به بيمارستان آمده بود، در اتاق عمل بودم و موفق به زيارت ايشان نشدم، او يادداشتي را روي تخت خوابم گذاشته بود و در آن نوشته بود: شايد ديگر يکديگر را نبينيم، اميدوارم مرا ببخشيد. او رفت و من تا امروز در فراق آخرين ديدار آن عزيز مي سوزم.

ابوسعيد:
بي اغراق و تعارف بگويم شهيد ناصر جام شهرياري به بروبچه هاي بسيجي علاقه زيادي داشت و به وجود آنان عشق مي ورزيد. در سال 61 که به عنوان همکار ايشان در گردان امام سجاد (ع) انجام وظيفه مي کردم، او در فرصت هاي مختلف و در گوشه و کنار به من سفارش مي نمود مواظب بچه ها باشيد. اگر بچه ها کاري يا مشکلي داشتند تا آنجا که ممکن است براي آنان انجام دهيد و مشکلات را حل کنيد. او در عمل علاقه خود را به بچه هاي بسيجي نشان مي داد. در عمليات رمضان که اولين عمليات برون مرزي ما بود، زياد مواظب بچه ها مي شد. در کنار ميدان مين مي ايستاد و يا به اول ستون نيروها مي آمد و از بچه ها مواظبت مي کرد تا خداي ناکرده براي کسي حادثه اي اتفاق نيفتد.

لطفي :
ناصر هميشه آرزوي شهادت را در سر داشت و براي رسيدن به آن لحظه شماري مي کرد. هروقت به نماز مي ايستاد از خدا مي خواست تا اين توفيق نصيبش شود. روزي به او گفتم: ناصر آقا اگر شما و جواناني مثل شما نباشند، پس چه کسي نبايد مقابل دشمن بايستد؟ اما او گفت: شما نمي دانيد شهادت چه سعادت بزرگي است که نصيب هرکس نخواهد شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جام شهرياري , ناصر ,
بازدید : 181
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 218 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,910 نفر
بازدید این ماه : 4,553 نفر
بازدید ماه قبل : 7,093 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک