فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1337 در همدان متولد شد. کودکي‌اش را در اين شهر گذراند وبراي فراگيري دانش راهي مدرسه شد.دوران ابتدايي را سپري کرد و وارد مدرسه راهنمايي شد.او در اين دوره با افراد ي آشنا شد که با مردم عادي کوچه وبازار فرق داشتند,حرفهايي مي زدند که در آن روزگار جرم محسوب مي شدو عواقب زندان داشت اما با اين وجود ناصر شيفته ي اين افراد شد,حرفهاي آنها انگار حرف دل ناصر بود.
او با آنها وجه اشتراک زيادي داشت,تقيد به مذهب وعلاقه به قرآن واهل بيت پيامبر(ص),ظلم ستيزي ويار مظلوم بودن.
مدتي که از اين آشنايي گذشت او در کنار تحصيل به مبارزه با طاغوت نيز روي آورد, از هر فرصتي براي خدمت به اسلا م و انقلاب اسلامي که سيدروح الله موسوي خميني(ره) آغاز کرده بود استفاده مي کرد.
شرکت در تظاهرات واعتراضات خياباني, حضور در هسته‌هاي مبارزاتي که توسط مردم کوچه وبازار تشکيل مي شد,از جمله کارهاي ناصر قاسمي در اين دوران بود.
بعد از به ثمر نشستن خون هزاران شهيد وپيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را ادامه داد وديپلم گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او ابتدا وارد بسيج شد .بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. مدتي از حضور او در اين نهاد مي گذشت که به ‌خاطر کارايي و شجاعت به‌عنوان فرمانده بسيج همدان منصوب شد. او در اين مسئوليت خدمات ارزنده‌اي براي شيفتگان روحيه بسيجي انجام داد.
او عليرغم مشغله فراوان کاري که در پشت جبهه داشت اما هيچ گاه از فکر جبهه و جهاد غافل نبود.از هر فرصتي براي حضور در جبهه وعمليات استفاده مي کرد.اوبيشتر دوران دفاع مقدس را در جبهه بود ودر عملياتي که رزمندگان اسلام براي بيرون کردن متجاوزين از خاک مقدس ايران يا تعقيب آنها در خاک دشمن انجام دادند؛حضور داشت . در جبهه ها وعمليات‌ فراواني شرکت کرد و مسئوليتهاي متعددي را در اين راه پذيرفت. آخرين مسئوليت ناصر قاسمي رئيس ستاد لشکر32انصارالحسين(ع) بود, او با اين سمت در عمليات کربلاي 5 شرکت کرد و مثل هميشه عليرغم اينکه ماموريت سازماني اوايجاب مي کرد کيلومترها پشت جبهه باشد,با برداشتن اسلحه در عمليات حضور يافت ومانند پايسداران وبسيجيان رزمنده به جنگ با دشمنان رفت و در جبهه ي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره برسينه‌اش به شهادت رسيد.
ناصرقاسمي در وصيت نامه اش نوشته است:
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است, آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد ,خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد . به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گرددو مردم را سرگردان نكنيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسمه تعالى
كسانيكه در سختى نادارى و سختى آسيب ها و هنگامه كار زار مقاومت مى نمايند ايشانند كسانيكه راست گفتند ( در اظهار ايمان ) و ايشان همان پرهيز كارانند .
قرآن کريم
با درود به حضور حضرت بقية ا... العظم امام زمان (عج) و با درود به حضور حضرت امام خمينى و با درود به روان پاك شهداى اسلام از صدر تا كنون ,خصوصا شهيدان ميهن اسلامى ,مطالبى چند را جهت ياد آورى معروض مى دارم, البته خدا مى داند خود را قابل نوشتن نمى دانم ولى براى رضاى حق و از آنجا كه احساس وظيفه مى كنم مطالبى را مى نويسم .
خواهران و برادران حزب الله يقينا در جريان هستيد كه اين امت از ظلمات به نور هدايت گرديد و از تاريكهارهايى يافت و اين نبود مگر لطف خداوند ,رهبرى پيامبر گونه امام امت و ثمره خون شهيدان ,چه آنان كه در سياه چالهاى رژيم ستم شاهى و چه آنان كه گمنام در صحنه هاى نبرد و چه شهيدان بزرگوار محراب و آيت الله بهشتى و رجايى و با هنر و سايرين كه عاشقانه جان در راه محبوب دادند تا به وظيفه اى كه شناخته بودند عمل نمايند و به ما درس اينگونه بودن را دادند در تمامى مراحل زندگى .
آنان كه صراط مستقيم را يافته اند مواظب باشند خداى نكرده منحرف نگردند .
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد ,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد, خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گردد و مردم را سرگردان نكنيد.
دشمن از اين فرصت استفاده كرده و در صدد است خدمتگزاران صديق اسلام را منزوى نمايد و با ايجاد جو شايعه قصد دارد مسئله جنگ را مختل نمايد . در اين رابطه برادران خدمتگزار براى حفظ اين وحدت بايد گذشت و ايثار نمود و مهم نيست كه در اين راه حتى آبرو و همه چيز خود را خالصانه فدا كنيم . در اين زمينه دست اندر كاران مسايل سياسى ، روحانيت از همه مسئول تر هستند .
به فرموده امام عزيزمان مسئله جنگ هنوز در راس تمام امور است و نيز اگر اين جنگ بيست سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم و امت رزمنده ما بداند تا ظلم در جهان باقى است ما وظيفه داريم با آن مبارزه كنيم و اين خيال كه بعد از سقوط صدام جنگ تمام است صحيح نيست و بنده قصور مى كنم بعد از پس گرفتن قدس عزيز امت اسلام بايد هجوم نهايى را جهت در هم كوبيدن كاخهاى كرملين و سفيد و ... آغاز و جهان (زمين ) را از وجود ظالمين پاك نمايند .
شايد خيلى ها بگويند ايده آل فكر مى كرده و يا چيز هاى ديگر بنده نمى خواهم بگويم اينها در يك زمان كوتاه انجام شود بلكه منظور اين است كه وقتى بينش مردم براى جنگ كاخ سفيد و كرملين را ديد ديگر دچار خستگى نخواهند شد و جدى تر عمل خواهند كرد. البته اصل مسئله درست است و در نهايت قدرت اسلام بايد جهانگير شود و تمامى مردم روى زمين اسلام بياورند و اين مطلب ان شاءالله به دست آقا امام زمان تحقق خواهد يافت به همراه سربازانى كه از قبل خود را آماده كرده اند .

پدر ومادرم :
حضرت امير المومنين (ع) به اشعث بن قيس در سوگ فرزندش چنين مى فرمايد:
اگر در مرگ پسرت غمگين و پريشان گردى اين غم و پريشانى بى جا خواهد بود ولى اگر صابر و شكيبا باشى در نزد خداوند هر مصيبت و غمى را پاداشى خواهد بود. اى اشعث اگر صبر كنى و برد بار باشى مشيت خداوندى بر تو مى رسد و تو پاداش دريافت مى دارى و اگر بى تا بى كنى حكم خداوندى بر تو واقع گشته در حاليكه گناه كرده اى . اى اشعث پسر تو هنگامى تو را شاد نمود در حاليكه براى تو فتنه و گرفتارى تولد شده بود و با مرگ خود تو را غمگين كرد در صورتيكه براى تو رحمت و پاداش بود .
عزيزان من مى دانم چه زحمتها كشيديد و حتى از سلامتى خود دريغ نكرديد, من شرمنده شما هستم كه نتوانستم فرزند خوبى برايتان باشم و بتوانم ذره اى از زحمات شما را جبران كنم. عاجزانه از شما مى خواهم به خاطر زحماتى كه كشيديد و نيز به خاطر كوتاهى هايى كه كرده ام و به خاطر رضاى خدا حلالم كنيد. بعد از مرگ نيز منتظر حلالى شما هستم. پدر ومادر زحمتكش و مهربانم به فرموده مولى على (ع) صابر و شكيبا باشيد. مبادا با بى تا بى كردن دشمنان اسلام را شاد كنيد. خدا را شكر كه در حد توان در دامن پر مهر شما و لطف الهى و رهبرى امام عزيزمان صراط مستقيم را يافتم .براى شادى روح جميع شهدا و شادى روحم بعد از مرگ دعا كنيد و دعا كنيد خدا مرگمان را شهادت در راه خويش قبول فرمايد .

تذكر
شهادت عنوان و منصبى نيست كه در اين جهان به انسان نسبت دهند و يا كسانى آن را قبول نمايند يا خير, فقط حضرت بارى تعالى است كه مى داند و بايد قبول كند ,لذا حقير نامى از شهادت خود نمى برم زيرا نمى دانم در دم آخر چه وضعى خواهم داشت, اگر چه در جبهه كشته شوم لكن اميد به رحمانيت خداوند دارم كه در لحظات آخر با ايمان از دنيا ما را ببرد و خدا را به مظلوميت امام حسين (ع) قسم مى دهم مرگم را شهادت در راه خودش قرار بدهد, ان شاءالله.
برادرم على اصغر خدا را شكر مى كنم كه به يارى خدا در راهى گام بر مى دارى كه مورد رضايتش مى باشد. ان شاءالله هر چه مصم متر گام بردار, منتهى در اين مسير مواظب پدر و مادرمان باش و ذره اى از محبت و يارى آنها غفلت نكن و به يارى حق مسائلى را كه در زير مى نويسم همراه با كسانيكه ذى ربط هستند انجام بده .
الف - به يكى از علما مراجعه و كسب تكليف كنيد كه حقير دو سال نماز و دو سال روزه قضا دارم مربوط به دوران اوايل بلوغ بوده و در جهالت به سر مى بردم ( براى روزه دو سال مبلغ 240 تومان براى هر يك روز به آقاى عندليب زاده بدهيد از اموالم بفروشيد .
ب - يك سلاح كلا شينكف تاشو به اضافه 4 خشاب در دفتر طرح و عمليات انصار الحسين (پادگان ابوذر همدان ) دارم مربوط به سپاه همدان است آن را بدهيد ( سلاح را زمانى كه واحد بسيج در كلبه بابا بود از يكى از بچه هاى شمال كه حكم نداشت و از جبهه مى آمد تحويل گرفتم و با مهر آن وقت بسيج به وى رسيد دادم تا در صورت آوردن نامه از سپاه مربوطه اش آن را ببرد . بنده هم سلاح را در اسلحه خانه سپاه ثبت نموده و نگهدارى كرده ام در صورت مراجعه سپاه همدان اقدام نمايد شماره سلاح ..........
ج- مبلغ هفت هزار تومان به اكبر و پنج هزار تومان به على اصغر بدهكارم (جمعا دوازده هزار تومان ) پول هر دو را به پدرم داده ام تا در فرصت مناسب بپردازد و بنده شرعا مسئول نيستم . بدهكارى اكبر و على اصغر پرداخت شود .
د- شخصا مبلغى به محمد موسوى بدهكارم كه قبل از اسارتش مقدارى به او دادم و الباقى چهار صد تومان است به خانواده اش پرداخت شود .
ه- پدرم نيز مبلغى ( حدودا 0 150تومان ) به محمد موسوى بدهكار است ان شاء الله بپردازد .
و- مبلغ پنجاه 50 هزار تومان از تيپ انصار الحسين (ع) وام گرفته ام مقدارى را پرداخته ام و الباقى مانده ان شاءالله طبق ضوابط از حقوقم برداشت نمايند .
ز- هر چه جزوات و نوار نظامى دارم به برادرم حاج محمد جعفر مظاهرى داده شودتا هر طورى صلاح دانست اقدام نمايد ( در صورت نبودن ايشان بر هر دليل آنها را به فرمانده يا معاون لشکرانصار الحسين(ع) تحويل دهيد (هر كس كه بود )
ح- كليه لباسهاى فرم و كار موجود ى ام را به سپاه يا لشکر انصار الحسين (ع) بدهيد .
ط- مقدارى اعلاميه و نشريه و كتابهاى مختلف از گروهكهاى منحرف دارم مقدارى داخل كتابهايم و مقدارى را در يك كارتن بسته بندى كرده ام كه هيچگونه وابستگى بدانها نداشته و ندارم و جهت آرشيو و اطلاعات شخصى ام نگهدارى كردم ,برادرم حاج محمد مظاهرى قبول زحمت كرده (با يكى از برادران سپاهى ) و نسبت به تحويل آنها به جايى كه مورد استفاده قرار گيرد و يا انهدام آنها اقدام نمايد .
ى- تصميم گيرى در مورد كتابهايم با همسرم است, ان شاءالله آنطور كه مورد رضايت خداوند است مورد استفاده قرار گيرد .
ك- كليه عكسهايى كه دارم در اختيار پدر ومادرم و على اصغر قرار گيرد .
عكسهاى جشن عقدم در اختيار همسرم باشد (اگر خواست ) و اگر از آن عكسها پدر ومادرم خواستند فيلم آن موجود است .
دو قطعه عكس از خواهران خودم و محمد موسوى دارم همسرم يا مادرم زحمت كشيده آنها را به خانواده موسوى بدهند .
ل- راجع به حق و حقوق همسرم آنطور كه شرع مقدس اسلام مى فرمايد ان شاءالله اقدام شود و نيز هر چه كه تا به حال از جانب بنده و ... داده شده متعلق به ايشان بوده و احدى حق مطالبه آنها را ندارد لكن تصميم با خودش مي باشد .
همانطور كه قبلا مبلغى به امور مالى لشکر بدهكارم طبق ضوابط از حقوقم برداشت شود و الباقى حقوقم را هر طور شرع مقدس مى فرمايد ما بين همسرم و پدر ومادرم تقسيم شود .
از پدر ومادرم تقاضا ى عاجزانه دارم مجلس ختمى هر چه ساده تر برايم برگزار نماييد و بايد عرض كنم خدا را گواه مى گيرم در غير اين صورت را ضى نخواهم بود .
از كليه كسانيكه در طول خدمتم در سپاه با حقير كار كرده واحيانا بر خوردى پيش آمده حلالى مى طلبم و در اين زمينه تقاضاى عاجزانه دارم از برادران بسيج پايگاههاى مقاومت و برادران لشکر انصار الحسين ,و حقير نيز اگر شخصا حقى دارم حلال مى كنم ان شاءالله خداوند همگى ما را بياموزد .
نماز ميتم را اگر حاج آقا رضا فاضليان امام جمعه محترم ملاير بر حقير منت گذاشت و زحمتى نبود ايشان بخواند, اختيار با خود ايشان در مورد اين بند بين حاج آقا موسوى امام جمعه محترم همدان سرور گراميم با حاج آقا فاضليان فرقى نيست .
مجددا از كليه دوستان و آشنايان و فاميل تقاضاى حلالى دارم . با اميد به فرج آقا امام زمان و جهان گير شدن اسلام و سلامتى و طول عمر براى امام خمينى و پيروزى نهايى براى رزمندگان اسلام و نيز توفيق خدمت صادقانه و قبولى آن به درگاه الهى براى كليه ياران انقلاب اسلامى وصيتنامه ام را به پايان مى برم .
اين وصيت نامه را در صحت سلامت نوشته و به امانت نزد همسرم گذاشتم .
والسلام و عليكم و رحمة الله و بركاته 11/5/1363 ناصر قاسمى
توضيح در مورد بند الف : براى دو سال نمازم كه قضا شده اجير بگيريد و پول آن را از حقوقى كه سپاه يا بنياد شهيد خواهد پرداخت بدهيد اگر چه مدتى طول بكشد .
براى دوسال قضا روزه ام طورى كه كسب اطلاع كرده ام در قم به فقرا طعام مى دهند به حساب افرادى كه روزه قضا دارند(آيت الله مرعشى نجفى يا آيت الله گلپايگانى ) همانطور كه قبلا نوشته ام براى هر روز روزه ام مبلغ 240 تومان بپردازيد و پول آن را از اموال مختصرى كه دارم بفروشيد اگر به قم نرفتيد مى توانيد مبلغ فوق را به آقاى عندليب زاده در مسجد محله حاجى بدهيد ان شاالله قبول زحمت نمايد در ضمن سوال شود اگر مبلغ 240 تومان براى هر روز تغيير كرده بود همانطور عمل نمايند . 24/5/63 ناصر قاسمى
برادرى كه از او مقدارى طلب داشتم پس داد . 30/3/65





خاطرات
همسر شهيد:
بهار سال 63 13روز دوازدهم فروردين افتخار آشنايي با ايشان را پيدا كردم و ما در آن موقع براي ديدن اقوام به همدان رفته بوديم چون خودم ساكن تهران بودم، ايشان در همان جلسه اول كه براي آشنايي آمده بودند نور ايمان و اون جذابيت مردانگي در چهره اش پيدا بود اگر كسي دنبال نور خدايي بود در همان برخورد اول اين را مي‌ديد.
ايشان در همان جلسه اول شرايط كاري خود را گفتند. كه اين سيري كه انتخاب كردن شهادت. اسارت، جانبازي به دنبال دارد و اگر مي‌توانم و آمادگي‌اش را دارم با ايشان همراه شوم .بنده با توكل به خدا قبول كردم و نسبت به انتخاب خودم آگاهي كامل داشتم و خدا مي‌داند بعد از سالها از اين انتخابم پشيمان نيستم و اگر زمان به عقب برگردد و بخواهم انتخاب كنم باز شهيد قاسمي را انتخاب مي‌كنم.
در تاريخ 63/1/20 مراسم عقد خيلي ساده‌اي برگزار شد و بنده سعادت بودن در كنار ايشان را پيدا كردم. ايشان در حال که خيلي جدي و منظم و مقيد بودند ,خيلي عاطفي و با محبت و شوخ طبع هم بودند.
يكي از خصوصيت ويژه ايشان رعايت كردن مسائل اخلاقي بود, مسائل اخلاقي و خصوصاً محرم و نامحرمي را رأس اخلاق قرار داده بودند، يكي از خواسته‌هاي ايشان در زمان عقد اين بود كه اگر اتفاقي براي ايشان افتاد صبور باشم و صداي من را نامحرم نشود و حركتي نكنم كه بعضي از خانمها موقع مصيبت مي‌كنند .يعني حجابشان به هم مي‌ريزد و صدايشان را نامحرم مي‌شنود و ايشان مي گفتند از اين كارها راضي نيستند.
عشق و علاقه خاصي به حضرت امام خميني(ره) داشتند، ايشان وقتي در منطقه بودند در موقع مرخصي بيشتر در منزل بودند و سعي مي‌كردند اوقاتي را كه نيستند پر كنند و ما احساس تنهايي نكنيم, مخصوصاً كمك كردن در كارهاي منزل ,هركار سنگيني بود خودش انجام مي‌داد و نمي‌گذاشت من دست بزنم.
بعد از يكسال اولين فرزندمان سمانه به دنيا آمد و ايشان در بسيج ناحيه همدان مشغول بودند .خدا شاهد است ديگر ما او را نمي‌ديديم يعني از صبح ساعت 7 مي‌رفتند و ساعت 12-11 شب برمي‌گشتند وقتي گاهي اوقات اعتراض مي‌كردم و مي‌گفتم خوب همسايه‌هاي ما هم سپاهي هستند چرا وضعيت آنها اينطور نيست و آنها به موقع مي‌روند و سر موقع برمي‌گردند, ايشان مي‌خنديد ومي‌گفت: هركس مسئول عمل خودش است .خدا شاهد است اگر سمانه مريض مي‌شد نمي‌دانستم او را با چه كسي دكتر ببرم.

بيش از2 سال كنارايشان بودم و شايد به ظاهر مدت كوتاهي بود ولي خدا مي‌داند به اندازه تمام طول عمرم درس زندگي آموختم.
اگر مسله‌اي پيش مي‌آمد با تمام وجود گوش مي‌كرد بعد راهنمايي مي‌كردند درهمه مسائل صبور بودند و هيچوقت عصباني نمي‌شدند مگر حقي ضايع مي‌شد و حلالي حرام مي‌شد. يك بار سمانه مريض بود در تهران منزل پدرم بوديم و ايشان مي‌خواست حركت كند و بيايد همدان به او گفتم كه سمانه را ببرم دكتر بعداً حركت كنيم موافقت كرد به او گفتم شايد طول بكشد و او چيزي نگفت و من با زن برادرم، سمانه را بردم دكتر مطب شلوغ بود زن برادرم به خاطر اينكه زودتر برگرديم يك مقدار پول به آن منشي داد و بدون نوبت رفتيم و زود برگشتيم. وقتي آمديم شهيد قاسمي سؤال كردند: مگر نگفتي شلوغ است؟ گفتم: يك مقدار پول داديم به منشي و زودتر رفتيم پيش دكتر. ناراحت شد و گفت رفتي رشوه دادي، گفتم: به خاطر اينكه شما عجله داشتي! گفت: من راضي نبودم به خاطر من حق كسي ضايع شود.
وقتي ايشان مسؤل بسيج همدان بودند گاهي اوقات ماشين بسيج را به خانه مي‌آورد و اگر مي‌خواستيم جايي برويم با ماشين بسيج نمي‌رفتيم مي‌گفت بنزين بيت المال است و نمي‌توانم ماشين بياورم.
ايشان كار در سپاه را شغل نمي‌دانستند بلكه خدمت مي‌دانستند و مي‌گفتند اگر جنگ تمام شود از سپاه بيرون مي‌آيند و اگر بشود به لبنان مي‌روند و در آنجا به مبارزات خود ادامه مي‌دهند.

يكبار يكي از اقوام منزل ما بودند .شهيد قاسمي هم منزل بود. ايشان داشتند راجع به كسي صحبت مي‌كردند كه بر او حد جاري شده و اين متخصص خانم بود كه مرتكب گناه شده بود. شهيد قاسمي خيلي ناراحت شد و به ايشان گفت: راجع به اين مسائل و گناه درمنزل ما صحبت نكن چون خود باعث اشاعه فساد مي‌شود.
در كارهاي منزل خيلي كمك مي‌كرد و خيلي منظم و مرتب بود و هيچوقت توقع كاري از ما نداشت و همه كارهايش را خودش انجام مي‌داد. حتي اگر سر سفره آبي مي‌خواست خودش بلند مي‌شد مي‌آورد .
ايشان وقتي مسئول واحد بسيج همدان بودند يكي از بستگان بنده پسرش سرباز بود و چون متأهل بود مي‌خواست محل خدمت او در شهر باشد و به منطقه نرود.
منزل ما آمد و از شهيد قاسمي خواست كاري كند كه اين بنده خدا در سپاه داخل همدان خدمت كند. شهيد قاسمي در جواب گفت: اگر كاري از دستم بيايد براي همه مردم انجام مي‌دهم و فرقي نمي‌كند و بعد از عذرخواهي اين خواسته بنده خدا را رد كرد. چون شهدا اهل پارتي بازي نبودند, حتي براي اقوام و خانواده خودشان.
ايشان در زمان خدمتشان چه منطقه و چه درهمدان جز هيچ گروه و دسته نبودند و فقط براي خدا كار مي‌كردند و هيچ رودربايستي با هيچ كس چه مسئول و غير مسئول نداشتند. اگر حقي از مظلومي ضايع مي‌شد صدايش در مي‌آمد و اعتراض مي‌كرد.
سر سوزني وابسته به من و بچه‌ها نبود و هميشه سفارش مي‌كرد در اين دنيا به هيچ چيز و هيچكس حتي بچه‌ها وابسته نباشم.
هركاري را درحيطه قدرت خدا مي‌دانست و باحرف و عمل نشان مي‌داد و مي‌گفت تا خدا نخواهد هيچ كاري انجام نمي شود و همه ما وسيله هستيم . هيچوقت در مورد شهادت حرف نمي‌زد و مي‌گفت: هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود .همانطوري كه در گفته‌هايش آمده شهادت مقام و منصب نيست كه در اين دنيا به كسي بدهند بلكه بايد دانست آن شهيد با چه نيتي از دنيا مي‌رود.
يك دفعه ديگر مي‌خواست به جبهه برود به او گفتم ما را هم با خودت ببر من و بچه‌ها ديگر طاقت دوري شما را نداريم بلا تشبيه مانند امام حسين(ع) كه اهل بيتش را با خود به كربلا برد .وقتي اسم امام حسين آمد چشمانش پر از اشك شده سكوت كرد و گفت من چطور مي‌توانم مثل او باشم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده,دوستان وشهيد:
هنوز به دنيا نيامده بود . از ترس زلزله داخل حرم رفته بوديم .
پدرش گفت : خانم ! بچه ات پسره اسمش ام امام زاده عبد الله گذاشته ناصر .
به دنيا که آمد خواب پدر تعبير شد . اسمش هم شده ناصر
از همان بچگي ساعتها به سجده مي رفت و مشغول نماز مي شد .
ناصر جان اين همه وقت ايستاده و نشسته تو سجده چي مي گي ؟
نماز خوندنت تمام نمي شه ؟
مادر جون مگه صحبت کردن با خدا تمام مي شه ؟ مگه نماز خوندن تموم مي شه ؟!
سرش با مداد و کاغذ گرم بود . از مدرسه مستقيم مي آمد خانه .
مي رفت توي اتاقش ، اين کار را از بازي کردن توي کوچه بيش تر دوست داشت . با صداي مادر لبهايش رو جمع مي کرد و مي گفت : نه من فکر درسم هستم .

روي دستش قير ريخته بود ، حسابي هم سوخته بود .
ناراحت پرسيدم : چي شده !
گفت : کار پسر همسايه س .
عصباني رفتم سراغش . تند آمد دنبالم .
گفت : سوخته که سوخته . باهاش دعوا نکني ها .
خود پسره شرمنده شده بود چند بار آمد عذر خواهي .

با سر و صورت خاکي و خوني آمد خانه . ترسيدم گفتم چي شده ؟
چرا سر و صورتت خونيه ؟ گفت چيزي نشده و رفت بالا .
مي شنيدم که به خواهرش مي گفت : عکس بزرگي از شاه تو سالن مدرسه بود ، پايين آوردم و پاره کردم ، ساواکي ها ريختند سرت و تا مي تونستن زدنم ، به زحمت از دستشون فرار کردم .

گفت : من بايد يه جوري بهش بگم که بايد نماز بخونه .
گفتم : ممکنه ناراحت بشه .
گفت : اگه شد با من .
رفت و آرام دست رو شانه هاش گذاشت و گفت : اگه مي خواي با ما باشي ، عصري بيا مسجد .
خيلي با احتياط از جلوي مامورها گذشتيم و وارد مسجد شديم منتظر نشسته بود صف اول .

شده بود عادتش ، کفشهايش را مي داد واکسي سر کوچه واکس بزند ، به جاي يک تومان پنج تومان مي داد .
گفتم : ناصر مگه بابات تاجره اين جوري خرج مي کني ؟
گفت : عيبي نداره ، اونم بايد نون بخوره .
با اضطراب آمد و چند تا عکس داد دستم و گفت : جايي نگهدار که پيدا نکنن ، اصلا خاکشان کن .
چند وقت بعد رفت عکس ها را در آورد همه را سوزاند ديدم عکسهاي شاه و فرح بود .

هيچ وقت نديدم جلوي پدر و مادر پاهايش را دراز کنه .
هميشه زانو زده مي نشست .
برادر و خواهر هايش را مي برد توي اتاق و احکام يادشان مي داد . مي گفت : به ديد برادر به من نگاه نکنيد ، من دوستتان هستم ، هر مشکلي و سوالي داريد به من بگوييد ؛ نه به غريبها .

مي خواستم خانه رذا عوض کنم اجازه نمي داند . مي گفت : همين خانه خوبه . کساني هستند که بي خانمان اند . بايد بفروشي و به اونا بدي .
مي گفتم يعني ما هم بريم چادر بزنيم ؟! آره بريم چادر بزنيم .
حسابي گرمش شده بود و عرق مي ريخت .
گفتم : پيرهنت و در بيار .
نگاهي به اطراف کرد و گفت : جلوي پدر و مادر نمي شه .

روغن ها را برداشت و نصف کرد .
گفتيم : ا ا چي مي کني ؟ چه کارشون داري .
با لبخند مليحي گفت : نگران نباش به مستحقش مي دم .

سر سفره چند با لامتحانش کردم ، نان خورده ها را مي خورد ولي دست به نونهاي درسته نمي زد .
اعتراض که مي کردم مي گفت : خوردن اينا ثواب داره .
بدون اينکه به مادر بگويد ، برنج ، روغا و چيزهاي خوراکي ديگر را بر مي داشت و مي برد مي داد به آدم هاي مستحق ، مي گفت : فعلا به مادر نگو خودم درستش مي کنم .
پشت بام هنرستان را گذاشته بودم سرم و احساس خوش صدايي بهم دست داده بود شعري از حافظ را با آواز بلند مي خواندم .
دست روي شانه ام گذاشت بر گشتم عقب ، ناصر بود ، مي خنديد
گاه گاهي دلش مي گرفت مي گفت :
همان آواز و بخون .

يک دوربين عکاسي داشت ، از بچگي باهاش عکس مي گرفت .
مادرش مي گفت : خيلي دوستش داره .
گفتم : دوربينت قشنگه .
داد دستم . ديگر پس نگرفت .

از سپاه حقوق نمي گرفت .
مي گفت : تا مجردم به پو نياز ندارم . بعدش هم خدا بزرگه .
شنيده بود که يکي از دوستانش فيش آب خانه اش را نداره بده ، با قرض و قوله جور کذرده بود تا مشکل رفيقش حل بشه .

رفتم جلو دربان گفتم : با ناصر قاسمي کار دارم ، مي شناسين ؟
گفت : اينجا يه قاسمي داريم که فرمانده س .
آمد . خودش بود . فهميد که دانستم چه کاره است .
گفت : به کسي نگو من چه کاره ام ، من فقط خدمت مي کنم .

بعد از اتمام سخنراني و معارفه با افتخار و سر بلندي رفتم و جلو و مسئووليتش را تبريک گفتم .
گفت : اينم يه امانتيه از خدا .

مسجد رفتم ، ديدم کسي شبيه ناصر ، رسا و محکم سخنراني مي کنه ، از بغل دستيم پرسيدم : اين کيه ؟
گفت : قاسمي فرمانده س .
بعد از مراسم رفتم جلو تر ، خود ناصر بود .

دستاشو گذاشت رو کليد برق . گفتم : چراغا رو چرا خاموش مي کني ؟
گفت : اگه روشن باشه خجالت مي کشم بگم ، مي خوام ازدواج کنم ، يه دختر خوب برام پيدا کنين .
گفتم : خوب بلدي ها ! يکي دو ساعت با طرف حرف مي زني بعد مي گي نه اين نيست .
با حالت خاصي گفت : کسي رو مي خوام که بعد من بچه هامو نگه داره .
گفتم : مگه پيدا مي شه ؟
گفت : بالاخره پيداش مي کنم .

گفته بود مستخدم هستم و جارو مي کشم ما هم باورمان شده بود .
روز خواستگاري ، مادر عروس خانم پرسيد : آقا داماد چه کاره است ؟
گفتم مستخدم سپاه .
اونا گفتند : اما ما تحقيق کرديم مي گن ايشون فرمانده س .

مغزم سوت کشيد .
جلسه اول ، دو شرط براي ازدواج گذاشت ؛ احتمال شهيد شدن و احتمال مجروح شدن .
من هم پذيرفتم .
براي عقدش يک مشت خاک جبهه آورده بود .
گفت : با اين خاک آمدم و با اين خاک هم مي رم .
هنوز آن خاک کنار آيينه مانده است و خانه پر از عطر ناصر .

تلفن زديم گفتيم : حال همسرت خوب نيست ، بايد ببريمش بيمارستان .
گفت : شما برين منم مي آم .
آمد يک ساعتي ماند و بعد رفت بسيج .
گفت : شايد بچه به اين زوديا به دنيا نياد .
فردا 6 صبح رفتم بيمارستان ، ديدم توي راهرو بيمارستان با دسته گل منتظر ايستاده .
همزمان توي بيمارستان نوه ي دختري ام هم به دنيا آمد .
بچه هاي قنداق شده را گرفتم جلويش گفتم : بچه ات کدامه ؟
گفت : اينه . ديدم درست گفت . گفتم : از کجا فهميدي ؟
گفت : از قيافه اش
گرفت بغلش و گفت مي سپرمت به خدا .

خيلي سمانه را دوست داشت اما از او دوري مي کرد .
مي گفت : من اين دنيايي نيستم ، اهل رفتنم ، نمي مانم ، نبايد بچه عادت کنه .
سمانه گريه مي کرد و ساکت نمي شد ، بغلش مي کرد و در گوشش چيزي مي گفت : زود آرام مي شد و ديگه گريه نمي کرد .
مي گفت : براش صلوات مي فرستم .
صداش مي زد خانم صلواتي .

فاميل ها مي گفتند : اسم بهتر و قشنگ تر بگذاريد .
مي گفت : چي بهتر از اسم مبارک پيامبر ؛ مصطفي .
مصطفي که به دنيا آمد ، اولين بار بود که ناصر را سير مي ديدم تا آن وقت پيش نيامده بود که تا دو هفته خانه باشه .
گفت : خدا به شما مصطفي را داد ديگه من بايد برم .
گفتم : کجا ؟
گفت : ديگه خيالم راحت شد ، پسرم هست من بايد برم .
ما شديم يک طرف ، او هم يک طرف ، هر چي گفتيم : شبه ! سرده ! زمستونه ! بدتر مي شه با ماشين بسيج ببرش .
گفت : نه با موتور مي برم .

وقتي به خانه مي آمد .
تمام کارهايش را خودش انجام مي داد . نمي گذاشت رختخواب پهن کنم . مي گفت : اينجوري به بچه هاي جبهه نزديکترم .
بي اطلاع خانه اش را ساخته بود وقتي ، تمام کرده بود . گفت : بريم خونه اي هست ببين چه طوريه .
ساده و نقلي بود .
زندگي ساده را دوست داشت نمي ذاشت چيزي به زندگي ش اضافه کنم ، مي گفت : اينم که هست اضافيه .
خواستم پرده هاي کهنه را عوض کنم گفت : نه همين که هست خوبه .

داشتيم با ماشين به مسافرت مي رفتيم يکباره گفت :
نگهدار ، نگهدار .
چي شده ؟
نماز اول وقت.
کاري نداشت به اينکه ما يات ديگران مي خوانيم بخونيم يا نه ؟
خودش رفت وضو گرفت خواند ما هم خجالت کشيديم و رفتيم و خوانديم .

دم دماي غروب کوله پشتيمو پر کرده بودم تجهيزات و امکانات و به طرف کوه الوند را کوهنوردي مي کردم ، صدا زد ، کجا ؟
گفتم : تويسرکان .
گفت : منم هستم
گفتم : پس يا علي .
نزديکيهاي صبح رسيديم مي خواستيم خودمان را محک بزنيم که تو شب چقدر مي تونيم راهپيمايي کنيم ؟
زمستان بود توي راه بوديم و عجله داشتيم براي رسيدن . کنار مسجدي ماشين را نگه داشت .
نماز را سريع خواندم و بيرون منتظرش شدم . ده دقيقه ، يه ربع ، بيست دقيقه ، طاقت نياوردم . رفتم داخل ، اشاره کردم ، متوجه نشد ، سرش پايين بود و صورتش خيس .
گفتم : دير شده ها .
چشمانش را پاک کرد .

گفت : اون جلو يه بسيجي با حالت عجيبي چفيه اش را کشيده روي صورتش و دعا مي خونه ، من اين صحنه ها را که مي بينم ، عشق مي کنم . فقط دوست دارم اين صحنه ها را ببينم .
پايش را باند پيچي کرده بود . سوال کردم . موضوع را عوض کرد . سماجتم را ديد باند رو باز کرد و گفت : اينها را تو جبهه جا گذاشتم .
دوباره خنديد و گفت : اين انگشت ها اضافي بودند .

در را براش باز کردم . يک بسته گوشت دستش بود .
گفتم : مي خواي نذري بدي ؟
گفت : نه ، خانمم چند روزيه نيست ، منم که نيستم آوردم شما استفاده کنين .

قسم راستش به جان امام (ره) بود، همه مي دانستند وقتي اسم امام را مي خورد ، حرفش حرف است .
دعا کردنش هم از امام بود مي دانست قبل از امام به شهادت برسد و فداي انقلاب باشد .
به وجودش افتخار مي کردم بهش گفتم : واي اگه من تو را نداشتم چي مي شد ! نه گذاشت و نه بر داشت خيلي آرام گفت : اگه مي خواي به کسي بنازي به عنوان رفيق و همه کست به خدا بناز ، بندگان خدا بي وفايند فردا ممکنه من نباشم .

از ناحيه پا مجروح شده بود و بيمارستان بود . اصرار داشت که منم براي آزاد سازي پاوه بايد باشم . هر چه گفتم قبول نکرد ، نشست پشت ماشين که کف آن چوبي بود . تا کردستان هيچي نگفت ، فقط خدا را شکر کرد .

مجروح شدم . بردنم تهران . دو سه بار عملم کردند . نزديک عيد بود اجازه مرخصي نمي دادند . هر جوري بود اجازه ما را گرفت 3، 4 هزار تومان هزينه سفر دادند .
گفت : پول بده تا باک ماشين را پر کنم .
گفتم : مگه خودت نداري ؟
گفت دارم ولي مال سپاهه . حالا از اون پولهاي مرحمتي رد کن بياد .

همسايه بوديم و ارتباط خانواد گي داشتيم ، من بعد از ساعت اداري خانه بودم و اين براي خلانواده ها شده بود سوال .
گفتم : آقا تو با نيومدن به خونه داري دعوا مي اندازي . من خونه زندگي دارم مي خوام برم .
نگاه عميقي کرد و گفت : حضرت عباسي خودت تو بسيج بودي و کار کردي ، شب و روز نداره بايد وقت بذاري و تو کار حل بشي .

موقعي که حرف دفاع بود ،ديگر عمو ،دايي و فاميل نمي شناشت مي شد خداي حاضر جوابي مگر مسئله کوچکي بود .حرف از دفاع بود و انقلاب ،حرف تو دهنش مثل فرفره مي چريد چنان محکم مي گفت که طرف مقابل از حرف زدنش پشيمون مي شد و با صورتي سرخ مي رفت .

مي گفت : به ولاي علي (ع) قسم اگه کسي امام را قبول نداشته باشه اگه پدرم هم باشه رو د روش مي ايستم .

هر چه سوال کردم کجا مي ري . گفت : فعلا نمي تونم چيزي بگم . رفت و سه ساعت بعد بر گشت . وقتي پرسيدم گفت : تو سپاه امتحان مصاحبه داشتيم . گفتم : تو که چيزي از من پنهون نمي کردي . گفت : من قبلا ثبت نام کردم ، نگفتم که خودت با اراده خودت بري نه به خاطر دوستي من مجبور بشي و با من بياي .

آزمايش هايي براي ساختن مواد منفجره و منور انجام مي دادم ، ميز کارمان کنار همديگر بود . پنجره را باز کردم دودش اذيتش نکنه . گفت : نه اذيت نمي شم کار تونو بکنين . شايد يه چيزي کشف بکنين .

براي آزمايش هايمان محوطه بيشتري مي خواستيم ، پيشنهاد داد از استخر کانون استفاده کنيم ، انجام داديم موشک بيرون رفت .
خنديد و گفت : اتاق جوابگوي شما نشد ، حالا هم استخر و خود کانون ، قبل از اينکه کار دستمون بدين ، آزمايشاتو نو ببريد تو پادگان .

پادگان شلوغ بود ، ديواري بود ، که نصفش ريخته بود ، داشتم سنگهاشو بر مي داشتم دست زير چانه زده بود و زل زده بود و نگاه مي کرد .
گفت : اصغر ، کار مي کنين ؟ اما آخرتت و آباد کن .
گفتم : يعني چي ؟
گفت : هيچ ميدوني اين ديوار مال کيه ؟
گفتم : آره ديوار خود پادگانه .
گفت : به هر جهت دوستت دارم بازم مي گم ، آخرتت و آباد کن .

برف آمده بود ، ناراحت از پارو کردن پشت بام ها بودم . حالا که محمد نيست پشت بام ها مي ماند .
رفتم حياط ديدمک کسي بابلاي پشت بام برف پارو مي کند . صدا زدم :
کيه ؟ کيه ؟
گفت : منم نترسيد ، ديشب از منطقه آمدم ، گفتم محمد که نيست ، برف پشت بامتان مي مونه .
روز جمعه بود . تصميم گرفته بوديم با خانواده نهار را بالاي کوه بخوريم . وسايل زيادي بر داشته بوديم و بالا رفتن برايمان سخت شده بود .
گفت : اين شونه ها را بايد به کارهاي سخت عادت بديم .
کپسوي گاز را انداخت رو دوشش و حرکت کرد .
گفتم : شما فرمانده ايد اينکار رو نکنيد . بدون خستگي و بي توجه به حرفهاي من با لا رفت .


تو شلوغي پار با بي حوصلگي مشغول درس خواندن بودم . مي خواستم ديپلم بگيرم تا ديد ، گفت : اينجا نمي شه ، بريم جاي ديگه .
وقتي رسيديم کليدي داد و گفت : اينجا باغ ما است ، از حالا مال تو شد بشين بخون .

از يکنواختي کارم خسته شده بودم . گفت : هر کجا دوست داري کار کن .شش ماه توي واحد عقيدتي کار کردم و آرامش خاطر پيدا کردم .
گفت : مي خوام برم به يکي از شهرستانها . بيا با هم بريم ، با افتخار همراهش شدم . 20 کيلومتري مانده بود برسيم ، شروع کرد از اوضاع شهر گفتن . که آره بي نظمي شده . ناهماهنگي پيش آمده . فرمانده اش رفته جبهه .
بعد گفت : اگه يه هفته اينجا کار کني مشکلي پيش مي آد ؟
نه .
يک ماه چطوره ؟
مشکلي نداره .
اصلا .
وارد شهر که شديم ، فضا را طوري ديگر ديدم ؛ جلسه استقبال و تودع و دست آخر هم تشکر و قدرداني از فرمانده قبلي و بعد معرفي من به عنوان فرمانده جديد .
يکه خورده بودم گفتم : همچين قراري نداشتيم فقط چند روز بود . گفت خيلي وقت بود شما را انتخاب کرده بودم . ديدم اوضاع روحيه ات خوب نيست صبر کردم .
توفيق اجباري بود پذيرفتم .

با خنده پيشم آمد و گفت : خانمم مي گه شما وقتي منطقه هستيد بيشتر سر مي زنيد تا وقتي بسيج هستي بر گرديد منطقه بهتره .
هر وقت از او مي پرسيدم در سپاه چه کاره اي ، مي گفت : من در سپاه جارو مي کشم . واقعا باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است . حتي وقتي که ئمي خواستم برايش خواستگاري کنم در پاسخ به سوال همسرش که گفت : شغل پسر شما چيست ؟ گفتم پسرم در سپاه مستخدم است .
روزي در مسجد جامع ديدم شخصي بسيار شبيه به پسرم دارد سخنراني مي کند . جلو رفتم و در عين ناباوري ديدم خودش است . وقتي که از ديگران سوال کردم فهميدم که ناصر يکي از سرداران سپاه است و من اصلا از اين موضوع اطلاعي نداشتم .

بمباران هوايي که مي شد برق خانه ها به خاطر امنيت قطع مي شد آن موقع بود که چراغ هاي لمپا خيلي با ارزش مي شد .
از منطقه آمدم ناصر گفت : برق نداشتيد لمپايي بردم خونه تون . حالا تو خاموشي مونديم يه چراغ بخر و چراغ ما رو بده .

گفتند : از منطقه بايد بر گردي و مسئوليت سازماندهي نيروهاي بسيج را قبول کني ، مي رفت اما چه رفتني ، احساس مي کرد نيمي از خود را جا گذاشته ، نه پاهاش را جا گذاشته ، اصلا نه معرفتش را جا گذاشته ، بهش مي گويند ؛ تکليفه مي پذيرد با تمام وجود . خب اگه تکليفه همه جا تکليفه .
شانه خالي نمي کنه ولايي عاشق ولايته .
مي گويد معيار و ملاک من دستور امام است به هر چيزي که علاقه بيشتري هم داشته باشم ، امام دستور بده نمي پرسم چرا ؟
براي چه ؟
انجام مي دم و غفلت نمي کنم دستور امام براي من حجته .
مي گويم : خوب تابع صد در صدي امامي ديگه .
گفتند : برو اهواز قاسمي را پيدا کن و بيار ، مي خواهيم مسئوليت به ش بديم .
گفتم : شما بياييد بريم .
گفت : موقع عملياته من نمي آم .
گفتم : نمي توانم پاسخگو باشم

راه افتاديم نزديک 13 شب يک ساعتي راه داشتيم بنزين تمام کرديم صبر کرديم شايد فرجي شود ، کسي پيدا شود ، نشد ، پريد پايين ، پوتيناشو محکم گره زد و گفت : پياده مي رم بنزين بيارم .
سه ساعت بعد با ظرف بنزين آمد .

بر پايي زيارت عاشورا هر صبح پنج شنبه رد خور نداشت .
دعايش هم اين بود : خدايا ما را از ولايت جدا نکن ، عاقبت به خيري نصيب ما کن .
نشست درد دل کردن . گريه اش گرفته بود . دست رو شانه هاش گذاشتم و قضيه را پرسيدم .
گفت : من مي گم بچه ها بايد پرونده داشته باشند بعد اعزام بشند .
بدونيم کجا مي رن . بعضي از دوستان مي گن من سد راه رفتن بچه هاي بسيجي هستم .
قبل از همه سر کارش حاضر مي شد و آخر همه خارج مي شد . با آمدنش ساعت دقيق جلسه را مي دانستيم . سر وقت هم وارد جلسه مي شد .هميشه لباس هايش را با وضو مي پوشيد ، مي گفت : من شرمنده مي شم وقتي مي بينم پير زني خم شده خاک کفش پاسدارها را براي شفاي مريض مي بره . اين لباسها بايد کفن ما بشه و به رنگ خون آغشته بشه .
گفتم : برو کنکور شرکت کن . گفت : سر به سر من نذار . من نمي خوام مهندس بشم . کلي اصرار و دليل و توجيه آوردم که لازمه ، جنگ مي شه و .. با خونسردي گوش داد و سرش را انداخت پايين و گفت : دانشگاه من الان جبهه و جنگ است ، مزدم را از خدا مي گيرم ، نمي تونم شرکت کنم ، قبول هم بشم نمي تونم برم .
خلاصه بعد از اصرار فراوان قبول کرد و رشته رياضي شرکت کرد .
کنکورش را داد و آمد ، گفتم : چه کار کردي ؟
جدي گفت : کامپيوتر ، منفجر مي شه !
يعني چي ؟
هيچي بابا ، از رو دست ميز جلوييم نوشتم بعد فهميدم رشته انسانيه .
مي دانستم شوخي مي کنه و اين چيزها تو کارش نيست اما کلي خنديديم .
نتيجه که آمد کارداني قبول شده بود ، ماموريت داشت ، نرفت ، گفت : الان دانشگاه انقلاب ، جبهس .
بعد از مدتي مسئولين را جمع کرد و گفت : يک هفته اي مي رم مرخصي تا امورات داخلي ام را انجام دهم .
يک روز نيامد فرداش تو بسيج ديدش ، قبل از اينکه حرفي بزنم گفت : سوالي داري بيا اتاق .
تعجب کرده بودم گفت : آره يک هفته بود اما آمدم ، توي شهر کسي را پيدا نکردم که درد دل کنم مردم به کار دنيا مشغولند هر چي فکر کردم همدردي پيدا نکردم دلم گرفت و بر گشتم .
گفت : بريم سر مزار دوستان .
گفتم : الان ساعت يک نصفه شب .
خنديد و گفت : اولين بارمون که نيست ساعت يک مي ريم .
جواب دادم : راست مي گين ، از صبح تا ظهر بسيج و سپاه بعهد از ظهر ها هم کاراي پايگاهها نيمه شب هم ديدار مزار دوستان آخر شب هم چار تا صندلي بذارين و تو اتاق بخوابين .

کاغذ هاي اضافه را جمع کرد و مي گفت : مي تونيم از اينا جاي ديگه استفاده کنيم .
صداشان هم مي کردي جواب نمي دادند ، آنچنان غرق شنيدن صحبت هاش مي شدند که از دنياي خودشان خبر دار نمي شدند .
آنقدر گيرا و جذاب مي گفت که بچه ها بدون خستگي تا دو ساعت هم گوش مي دادند .
براي تحقيق در مورد پذيرش يکي از بسيجيان با موتور به روستايي رفته بودم ، موقع رفتن جاده صاف و سالم بود ، دو ساعتي طول کشيد ، موقع بر گشتن حفره اي تو جاده کنده شده بود ، با موتور داخل حفره افتادم ديگر دست و پايي برايم نمانده بود ، هر چه آه و ناله کردم صدايي نشنيدم .
نگرانم شده بود ساعت 2 شب بالاي سرم آمد و شد فرشته نجاتم ، به بيمارستان رساندم و تا صبح هم بالاي سرم بود .

مي گفت : من در ظاهر مجبورم بگم بشين و پاشو و سخت گيري کنم در واقع اينا فرماندهان من اند و من در مقابل اينا احساس کوچکي مي کنم .
خودش را خدمتگذار بسيجي ها مي دانست .

پسرک گريه و التماس مي کرد . فرمانده بيشتر از او گريه مي کرد .
مي گفت : نه سنت کمه ,نمي شه .
هر چي بيشتر التماس مي کرد گريه فرمانده بيشتر مي شد مي گفت :
خدا خواسته ما را تنبيه کنه که اينجا قرار داده که اين صحنه ها را ببينيم .
موقع آمدن با موتور با پيرمردي تصادف مي کند و پاي پيرمرد مي شکند . او را به بيمارستان مي رساند ؛ تمام مخارجش را هم مي دهد . با وجود مقصر نبودن ديگه ول کنش نبود . مي رفت پيرمرد را پشتش کول مي کرد و سوار ماشين مي کرد ، چند بار هم تهران برده بود تا خوب خوب شود . تا دوسال هم نصف حقوقش را به خانواده اش مي داد .
گفتم : چرا اين همه خودتو اذيت مي کني .
گفت : بايد ناراحتي را از دلش در بياورم .

از آيفن بچه ها را کنترل مي کرديم که سر پست خوابنديا بيدارند .
صداي گريه و زاري شنيدم ، سريع رفتم ببينم چه اتفاقي افتاده ، ديدم دست بلند کردند و گريه مي کنن . يکي هم داره پست مي ده .
فرداش پرسيدم جلسه گريه گريه کنان تشکيل داده بوديد ؟
گفت : گاهي وقتا لازمه .
طول سه ماه آموزش چريکي ، آنقدر ورزش اش داد که جوان بالاخره اعتيادش را کنار گذاشت ، مي گفت : بايد او را سالم به خانواده اش تحويل بدم .

اولش که مي آمد احوالپرسي مي کرد ، خسته نباشيد مي گفت . بعد مي رفت ، چايي داغ مي آورد . دوباره مي رفت لباس گرم مي آورد . اصلا نمي دانستيم چند ساعت نگهباني کي گذشت ؟
اصلا ما نگهبان بوديم يا او .

خروس خوان سحر بيدار مي شد . کار نداشت که دير خوابيده و خسته است . بايد بيدار مي شد ، دو رکعت نماز نافله اش هم هميشه براه بود . به شوخي مي گفتم : فکر کنم صبح رو تو از خواب بيدار مي کني .

شده بود کميته امداد ، کنار ميزش صندوقي گذاشته بلود ف پول جمع مي کرد و به افراد کمک مي کرد يا از حجقوق خودش که خيلي هم نبود لباس مي خريد به بچه هاي ضعيف مي داد .

تصميم گيريش قاطع بود و با اصرار نمي توانستي عوضش کني .
مي خواستم برم عمليات ؛ اجازه نمي داد .آنقدر نشست حرف زد که شما هم نيرو مي فرستين و جذب مي کنن و .. راضي شدم . آنهايي هم که رفته بود پشيمان بر گشتند ؛ رفته بودند جلو اما اجازه نداده بودند .

گفت : مي خواهيم بريم عمليات بيا بريم .
نه مي خوام استعفا بدهم و بسيجي برم که هميشه جبهه باشم .
خب صبر کن برم منطقه بر گردم ، تکليف شما را روشن مي کنم يا استعفا مي دي يا مي فرستمت منطقه .
رفت و تکليف من ماندن شد .

خسيس نبود اما حساب دستش بود .
فشنگ اضافي براي آموزش مي خئواستم نمي داد . دانه دانه به حساب نيروها مي داد ، گفتم : بابا چند تايي اضافه بده مهمات که زياده .
تند شد و گفت : همين تعداد کافيه ، در ضمن دوستيمون هم سر جاشه .

گشت شبانه مي داديم . به طرفمان تير اندازي کردند . تير به پايم خورد و بردنم بيمارستان . با آن حالت مجروحيت پرسيدند ؟ به کي بگم به خانواده ات اطلاع بده .
گفتم : قاسمي ، فرمانده ام .
با چند نفر از دوستان آمد ، شروع کرد گفتن و شوخي کردن و خنديدن ، مي گفت : تو يه قدم از ما جلو تر گذاشتي به خدا نزديکتر شدي .
آنقدر گفت : و خنديدم که يادم رفت مجروح شدم .

از وقتي که شنيدم خودش به تنهايي رفته با وجود اينکه قول داده بود که به من اجازه بدهد ؛ رابطه ام کمي تيره شده بود از ناحيه پا هم مجروح شده بود گفتم : خوب ما را اينجا کاشتي و خودت رفتي عمليات ها .

باز با جديت مخالفت کرد و گفت : هنوز شما نه .
حالتش دستمان بود ، موقعي که کار داشت و سرش شلوغ بود ، با نشاط و سرحال مي شد .
موقعي هم که کاري نداشت کسل و بي حال مي شد .

بچه ها رفته بودند اردوگاه و خيلي زود هم خوابيده بودند .
گفتم : مي خواي چکار کني ؟
گفت نترس فقط تماشا کن .
گاز اشک آور را با چاشني آورد ، چاشني که ترکيد ، گاز اشک آور توي محيط سالن پخش شد . بچه ها با چشمهاي اشکي و سوزان بيرون آمدند. با سيم تله درست کرده بود پايشان به سيم گير مي کرد و به زمين مي خوردند . صحنه اي پر از خنده شده بود .
يکي از بچه ها فهميده بود که ناصر است دنبالش مي گشت پيدايش کرد و گفت : کار خودته ! گفت : نه بابا .
گفت : اگه کار تو نيست چرا از چشم تو اشک نمي آد . پس کار خودته ، فقط مي خنديد .

مسئولين واحد هاي شوراي سپاه تهران در ستاد مشترک جلسه داشتند ، ساعت 10 شب حرکت کرديم ساعت 11 نشده بچه ها اکثرا خوابيدند . قاسمي شکلات و پسته و مغز گردو براي بچه ها خريده بود. يکي يکي بچه ها را بيدار مي کرد و شکلا تعارفشان مي کرد . تا تهران نگذاشت يکي از بچه ها درست و حسابي بخوابد . يک ساعتي مانده بود برسيم گفت : بگذار همه گرم خواب بشن ، خواب خوشي براشون ديدم .
بچه ها پوتين هايشان را در آورده بودند . همه هم مسئول و فرمانده . همه پوتين ها را جمع کرد و بندهايشان را به هم گره زد و جلوي اتوبوس گذاشت 80 تا پوتين گرده زده به هم . ساعت 5 صبح که رسيديم مي خواستيم نماز بخوانيم و آماده ستاد رفتن شويم .
همه دنبال پوتين هايشان مي گشتن . پوتين ها به هم وصل شده . گره کور خورده باز نمي شدند ، ريختند داخل حياط و شروع کردن باز کردن ما فقط مي خنديديم . ديدند نمي شود يکي يکي بند ها را پاره کردند و جدا کردند . جلسه شروع شده بود بند پوتين بچه ها همه پاره پاره بود يا اصلا بند نداشت بعضي ها هم نخ بسته بودند از اينا گذشته چرت هم مي زدند .

بسيجي تازه کار بود ، ايست داد و کارت موتور خواست ، آرام نگه داشت و نشانش داد . ناصر پرسيد : مسئوول پايگاه تان کجا رفته ؟
گفت : بيرون مناظر باشيد الان مياد . چيزي نگفت . بعد از يک ربع آمد .
گفت : چرا بيرون منتظر شديد ؟ بفرماييد تو .
بنده خدا همين که اسم فرمانده را شنيد ، رنگ به رويش نماند . رفت جلو و دست روي شانه اش گذاشت . گفت : احسنت درسته که من فرمانده ام شما هم وظيفه ات رو خوب انجام دادي .

در يکي از شهرستانها جلسه اي بود 1تا 5/2 شب طول کشيد .
آقاي قاسمي تلفن با شما کار دارد .
ناراحت و بغض زده وارد جلسه شد .
پرسيدم : چي شده ؟ کي بود ؟ انگار ناراحتي ؟
گفت : از منطقه زنگ زده بودند مي گفتند شما توي شهر هستيد چرا کمک نمي کنيد و نيرو نمي فرستيد و کاري نمي کنيد . منم گفتم الان که زنگ زديد با تلفن تماس گرفتيد يا سپاه شهرستان ؟ ساعت 2 شب داريم گردان تشکيل مي ديم که نيرو بفرستيم ، کنار زن و بيچه هامون نيستيم .
من تو قفس زنداني ام ، اگر دستور مقامات بالا نبود داخل شهر نبودم و منطقه مي رفتم .

براي نماز صبح بلند شديم . سالن نيمه تاريک بود . روحاني قد بلندي با عبا و قبا و عمامه ديديم . سرش پايين بود و يکي يکي جواب سلام ها را مي داد .
نزديک ما که رسيد ما هم سلام داديم . نتوانست خودش را کنترل کند زد زير خنده . عمامه را که بر داشت افتاديم دنبالش . ديگر خندمان بند نمي آمد .
حاج آقا از خواب بيدار شده بود دنبال لباسهايش مي گشت .

معاونش بودم و از لحاظ کاري نزديکتر از همه . اصلا محرمش بودم . داخل اتاقش شدم سرش پايين بود و مشغول نوشتن تا متوجه حضور من شد ، دست گذاشت رو برگه .
گفتم :" حالا شديم نامحرم .
گفت : نه نامحرم نيستي ولي حيطه کار هر کسي مشخصه .

اول صبح توي راهروي بسيج با تندي و عتاب با نيروهاي تبليغات صحبت مي مرد .
پرسيدم چرا ناراحتي ؟
گفت : چند نفر از نيروهاي بسيج که به مسئله توجيه نبودند ديشب با وسايل نقاشي واحد تبليغات براي تبليغ يکي از کانديداها رفته اند .
و دستش را محکم به شانه ام زد و گفت : وسايل بسيج مال مصرف بسيجه نه استفاده شخصي . به بچه ها بگو ديگر تکرار نشه .
جز چشم گفتن حرفي نداشتم .

بي دقتي کرده بودند . به هواي اينکه هر دو منافق هستند تو تاريکي شب به هم شليک کرده بودند . تير به گلوي يکي شان خورده بود . از قاسمي تازه خداحافظي کرده و آمده بودم ادامه سر کشي . ديدم اوضاع خرابه مجروح را به بيمارستان رساندم . دکتر ها گفتند بايد برسانيدش تهران . با قاسمي تماس گرفتم .
گفت : سوار شو بريم .
کجا ؟
کارت نباشه
ساعت يک نصفه شب در خانه استاندار رفتيم . با قاطعيت تقاضاي بالگرد کرد . بعد از تماس با پايگاه هوايي جواب منفي دادند .

سريعا بر گشتيم بيمارستان ول کن قضيه نبود هر طوري شده بود بايد مي رسلاند مي گفت : جان بسيجي در خطره بايد کمک کنيم . بالاخره آمبولانسي جور کرد و فرستادش تهران .

براي بسيج ماشين داده بودند . ماشين شده بود دکور بسيج . با موتور براي سر کشي مي رفت . حد اقل دو الي سه روستا مي رفت .
مي گفت : ماشين تو بسيج باشه . براي مواقع اضطراري و ضروري .

خوش تيپ ؛ خوش هيکل ، بلند بالا ، شوخ طبع , زرنگ و فرز ، اهل کار و خلاق ، آخرش هم کم نياوردم بگم نوراني و دائم الوضو بود .
مشکوک شده بودم که هر شب ساعت 12 براي چه بيدار مي شود و اينقدر به بيدار کردنش سفارش مي کند ، يواشکي تعقيبش کردم ، ديدم وضو گرفت و مشغول نماز شب شد .
داخل سالن داشت يکي يکي مي گشت . لامپهاي اضافي را خاموش مي کرد و مي گفت : اسرافه .

از ميز کارش گرفته که همه چيز سر جاي خودش بود تا خط اتوي شلوارش و واکس کفش هايش ، هميشه گتر کرده و پوتين پوشيده .
اتو که پيدا نمي کرد لباسهايش را تا مي کرد زير پتو مي گذاشت تا چروک نشوند .

عمليات نزديک بود بچه ها هر طوري شده مي خواستند به منطقه بروند .
آمد و گفت : تو بيشتر آشنا هستي بگو تا اجازه بده .
به خودم جرات دادم و مطرح کردم ؛ خيلي عادي از کنار قضيه رد شد و موضوع را عوض کرد .
داخل جلسه بوديم يک جوري فرصت را مهيا کرد ، فرستاد دنبال کار خيري ، همين که رفت ,گفت : اگه اون جبهه بره ديگه بر نمي گرده ، تا پاش به جبهه بخوره شهيد مي شه .
آنقدر گفت و اصرار کرد که با خودش به آسمان رفت .

موقع عمليات بود دستور رسيد براي کنترل شهر و سازماندهي نيروها داخل شهر باشد ، بر خلاف ميلش با اکراه قبول کرده بود .
گفتند : مرخصي گرفته تا به امورات شخصي اش برسد .
به عقل جن هم نمي رسد چنين کاري کند ، فهميديم رفته عمليات .

اوايل جنگ بود بخشدار بودم . مدارکي را بايد تکميل مي کرديم و به استانداري مي داديم از طرفي بي ميل هم نبوديم که سرکي بکشيم و ديدي بزنيم و ببينيم صداي توپ و تانک که مي گويند چه طوري است ؟ پرونده ها و مدارک را بار کرديم و رفتيم سر پل ذهاب بدون اطلاع قبلي . اول بسم الله در ورودي شهر توپ خورد کنارمان ، وحشت کرديم و خودمان را گم کرديم ، با کلي درد سر قاسمي و بچه ها را پيدا کرديم .
سر ظهر بود گفتم : خوب با چي مي خوايد از ما پذيرايي کنين ؟ يکي از بچه ها با در قابلمه جلو آمد و گفت : بري تقويت نيروها مي خوام مصاحبه کنم .
گفتم اينا به درد ما نمي خوره ، غذا بديد بخوريم .
قاسمي گفت : مگه مهمونيه, بشين سر جات اينجا ديگه بخشداري نيست ها ...
سفره که باز شد يکي از برادر ها گفت : به يمن شما آبگوشت داريم .
گفتم : نه والا اينجا کويته .
يه گوني نان خشک آوردند مشت مشت ريختند داخل ظرف بزرگي که آبگوشت بود . اولين لقمه را خواستيم بخوريم گلوله توپي کنارمان خورد .
بوي باروت ، صداي توپ ، موج انفجار و آب آبگوشت و ترکش و خاک با هم شدند سفره ما .
همه سراشون پايين بود و فقط چونه هاشون تکون مي خورد .

يه صداي مداح بود يه صداي گريه بلند .
گفت : دنبال ناصر مي گردم نديدينش .
گفتم اين صداي بلند را بگيري و بري به ش مي رسي .

بدون اجازه و اطلاع از خانواده با اجبار يکي از فرماندهان رفتم منطقه قاسمي همراهمان بود من راننده شان بودم . دل و دماغ نداشتم . با بي حوصلگي رانندگي کردم يک شب توي راه بوديم . هر جا خوابم گرفت پشت فرمان جورم را کشيد تا سالم رسيديم .

پاوه بوديم و بودن ما مصادف شده بود با درگيري با کومله و دمکراتها ، به نوبت نگهباني مي داديم . داخل سنگر بوديم ديديم فردي با لباس کردي گشت مي زد و ظاهرا اطلاعات جمع مي کرد ، معطل نکرد و سريع بلند شد و گفت : مي رم دستگيرش کنم .
گفتيم – نمي توني شب خطرناکه .
گفت : دست بسته بايد بيارمش .
کم کم نگرانش مي شديم . دو سااعت بعد دست بسته آورد .

مسئول خط پدافندي بود . تويوتايي در اختيارش بود که خودش رانندگي مي کرد و سرکشي مي کرد َ، وارد سنگر شد ، بعد از صحبت و خوش و بش گفت : کمي کسري ندارين ,تهيه کنم ؟
با عجله زود تر از همه گفتم : يه جارو نياز داريم .
خنديد و گفت : از اين همه وسائل جارو ، اونم به چشم .

رفتيم خط براي سر کشي بچه ها . از خط الراس مي رفتيم و او يکي يکي به بچه ها خسته نباشيد مي گفت : تو اين حال و هوا يکدفعه هل داد و از بالاي خط الراس افتادم داخل کانال ، خودش هم پريد ، گفتم : چي کار مي کني ؟ گفت : طرفمونم شليک کردند . دور و برم رو نگاه کردم چيرزي نديدم .
کو ؟ کجا ؟
اون هلي کوپتر ازش دود بلند شد حتما موشک فرستاده.
تو اين حرفها بوديم گلوله آمد خورد کنار کانال .
گفتم : عجبا ، چطوري فهميدي ؟

گفت : چاره اي نداريم ، آنچه در توان داري به کار بگير .
ديدم واقعا چاره اي نيست و از طرفي هم دستوره . بچه هاي داوطلب را جمع کردم و شروع کرديم تميز کردن طويله اي که بوي نامطبوعش آدم را از چند کيلومتري از آنجا دور مي کرد ، ظرف 24 ساعت تميز شد ، ضد عفوني کرديم و شد انبار لجستيک ، براي باز ديد آمد و باور نمي کرد همان طويله باشد . براي جبران زحمات مرخصي تشويقي نوشت .

وضعيت سختي شده بود . نيروهاي چپ و راست نرسيده بودند . فقط نيروهاي وسط حرکت کرده بود . عمق 5-6 کيلومتري دره . تو دل دشمن گير کرده بودند . تلفات پشت سر تلفات .
بلند شد و گفت : خودم مي رم کمک .
گفتم : وظيفه تو نيست .
نگاهي به صورتم کرد و محکم گفت : بچه ها دارن تلف مي شن ، تو مي گي بمون ؛ وظيفت نيست .

من اگر به مرخصي مي رفتم خوشحال مي شدم ، اما ناصر وقتي مي رفت طرف منطقه خوشحال مي شد به جايگاه اصلي اش رفته مي گفت : از همدان تا منطقه که مي ريم خيلي طول مي کشد و دير مي رسيم .
منطقه هم که بود هميشه ذکر مي گفت .

چشمم افتاد به تعدادي زن و بچه که داخل تويوتا بودند . تعجب مرا ديد خنديد و گفت : آوردن زن و بچه به جبهه مشکلي نداره ، چون ما خط شکن شديم و جلو داريم اگه زن و بچه هامون کنارمون باشن ديگه سخت نمي گذره .
داخل سوله فرماندهي شدم ، يک لحظه خشکم زد . سفره پهن کرده بود و نان و غذا آماده کرده بود و حسابي آنهات را تحويل مي گرفت و پذيرايي مي کرد رفتم و گفتم : شما از عراق آمديد مهر تربت کربلا ندارين ؟
ناصر گفت : اينها از راه دوري آمدند و خسته اند به حال خودشون بذار تا استراحت کنن .همه مي دانستند گردانش ، گردان فراري است .
اسمش را خودش گذاشته بود ، ده – دوازده نفري يک گردان تشکيل داده بودند مخصوص کساني بود که از بسيج شهرستان فرار کرده بودند و مي خواستند تو عمليات شرکت کنن .
مسئولين تهديدشان هم مي کردند از رو نمي رفتند و مي ماندند عمليات که تمام مي شد ، همگي بر مي گشتند تا عمليات بعدي .

چشمانمان هنوز گرم نشده بود که وحشت زده بيدار شديم . چشم چشم را نمي ديد گرد . خاک همه جا را گرفته بود تعدادي زخمي شده بودند و اتاق بغل دستي مان کاملا ريخته بود . همه در حال فرار کردن بودند . ناصر هم زخمي شده بود ، ديد همه دارند فرار مي کنند. داد زد کجا ؟ اينجا همه زير آوارند بيايد کمک کنيد در بياوريم .
با سر و صداي تکبير و يا حسين (ع) همه را جمع کرد بچه ها را از زير آوار بيرون آورد .منطقه عملياتي پيرانشهر بود و همگي نشسته بوديم و صحبت مي کردند اذان که دادند اصرار کرديم که امام جماعت باشد ، زير بار نرفت و با شوخي اشاره به من کرد و گفت : : پا مي شي يا نمي شي . زديم زير خنده . به اجبار من خواندم .
بچه ها را فرستاد داخل سنگر و اسلحه اش را گرفت و رفت بالاي سنگر ، ما همه شديم يک رو که بياريم پايين داخل سنگر ؛ نيامد تا صبح زير بارون و سرما مشغول ديده باني شد .
همين که سفره پهن مي شد ، مثل قوم مغول همه حمله مي کردند . و جايي براي خودشون پيدا مي کردند اما او اطرافش را نگاه مي کرد و وقتي مي نشست که ديگه کسي سر پا نباشد و همه نشسته باشند .
هر چي پتوي نرم و قشنگ بود مال بچه ها بود .
دست آخر وقتي مطمئن مي شد که همه پتو و جا دارند ، با کهنه پتويي هر جا مي شد مي خوابيد .

گفتند : نيرو ببر ارتفاعات چنار قديم و پس بگير ، 30 نفري جمع شد . اشاره کرد به تپه اي و گفت : همه بريد پشت تپه ، هر کسي در خودش توان آمدن مي بينه بياد سوار بشه بدون استثنا همه داخل ماشين شدند .
با شوخي و طنز هم که شده بود مي خواستيم از عمليات سر در بياوريم ؛ اما شوختر از من گفت : : گفتند نگوييد ، نگفتند که بگوييد سمج که مي شدم جدي مي گفت :
شما کشوري هستي با لشکري کارت نباشه .

فرمانده بود اما چقدر خاکي ، مثل همه بچه ها توي صف منتظر مي شد . نهايت هم امضا و اثر انگشت مي زد . بعد اسلحه را تحويل مي گرفت .

عجيب شجاع و نترس بود . زير آتش سنگين ؛ منطقه اي که حالت پنج ضلعي داشت در آنجا يعني بازي با مرگ پريد پايين و شروع کرد به پنچرگيري .
هر چي گفتيم : ناصر اين کارو نکن ؛ خطرناک .
گفت : نه اين بيت الماله . بمونه از بين مي ره .

هر چه اصرار کرد اجازه ندادم شرکت کند .
داشتم از سنگر ها سر کشي مي کردم ، ديدم يک نفر جلوي در سنگرم ظرف مي شويد ، به نظرم آشنا آمد ، رفتم ديدم خودشه .
با تعجب گفتم : شما اينجا چکار مي کني ؟
گفت : يعني ظرف شستن هم بلد نيستم .

پل شکسته بود و ارتباط عقبه با خطوط پدافندي قطع شده بود و باعث مشکل زيادي شده بود وضعيت بحراني بود . ديگر شب و روز نداشت . مي رفت و مي آمد و اجرا نمي شد . آخرش با دست خالي و خودش دست به کار شد و پل شناوري روي رودخانه زد و مشکل حل شد .
گفت مي خوام برم منطقه .
گفتم : بچه هات مريضند ، گرفتارند .
حرفم تمام نشده بود که اشاره کرد بالا و گفت : اينا هم خداشون کريمه .
داخل سنگر بودم ديدم با لباسهاي تميز و اتو کشيده و کفشهاي واکس زده از جلوي سنگر ما رد شد سرم را بيرون آوردنم و گفتم : قاسمي نيامدي مهماني ها ، لبخندي زد و هيچي نگفت .
وقتي رفت فهميدم روز مهماني اش با خدا بوده .
آتش وحشتناک بي سابقه جنگ که وجب به وجب گلوله و خمپاره بود و سرمان مي باريد. گفت : خوش به حال شما که الحمد الله موفق ايد و در منطقه ايد . به حال شما غبطه مي خورم من که لياقت ندارم که در منطقه باشم و شهيد شوم .
پير مرد اهل دلي بود . مقداري هم اخلاقش تند بود . صداش مي زدند .
مش نوروز .
از کنار جايگاه شهدا رد مي شديم ,تابوت خالي ديديم ، خوابيد و گفت : ببنم اندازه است .
پيرمرد آمد و شروع کرد به داد و بيدار ؛ که اين کار چه کاريه ديگه .
قاسمي گفت : : مش نوروز منو نشوره دها اين طور بد اخلاقي مي کنه .
پير مرد زد زير گريه ، آخه من نمي خوام جوونا برن ، شما بايد باشيد . شما ياوران اماميد بايد پايدار باشيد .
رفته بود تهران ملاقات امام ، اما پدر خانمش مريض بود . برده بودش دکتر .
گريه مي کرد و مي گفت : ديگه نتونستم امام رو ببينم ، فرصت خوبي بود .
شلوار خاکي و ساده با باد گير سبزش اين دفعه هم تنش بود .
صورتش هم نوراني شده بود . موقع عمليات اينها را مي پوشيد .
براي خداحافظي به خانه شان رفتم گفتم : حلال کنيد . گفت : شما ما را حلال کنيد . شايد همديگر رو ديگر ملاقات نکنيم . گفتم : انشا الله همديگر را دوباره مي بينيم . گفت : فکر نمي کنم ، شايد نبينيم ، خدا را چه ديدي ، حالا که هستيم حلالمان کنيد .

وضعيت سختي بود . بيشتر فرماندهان گردان و گروهان ها شهيد شده بودند .
در آن وحور ديگه کسي را براي فرماندهي نداشتيم . چشمم افتاد به ناصر که تازه از راه رسيده بود. به فرمانده لشکر گفتم : ناصر رسيده و تجربه خوبي داره گفت : باشه .
ناصر در حال باز کردن بندهاي پوتينش بوذ تا صداي ما را شنيد ، دوباره بند پوتينش را محکم گره زد و گفت : کجا برم ؟ گفتم حالا بيا تو سنگر کمي استراحت کن بعدا برو . گفت : نه بايد کجا برم ؟ به همين سلام و عليکي که داشتيم بسنده کنيد .
فرمانده يکي از نيروتا را صدا زد و گفت : ناصر را ببريد به منطقه اي که حاج ستار شهيد شده . منطقه را توجيه کنيد و تحويلش بدهيد .

در اسارتم نامه هاي زيادي مي فرستاد .
در يکي از نامه هايش نوشته بود خدا صداي اسرا را زود تر مي شنود . اگر دعا کني که من افتخار شهادت پيدا کنم قول مي دهم که شفاعتت کنم .

عکس بزرگي ازش تو سپاه پاوه روي ديوار زدند .
بابا مي گفت : بچه هاي پاوه او را شناختند ولي ما نشناختيمش .

وقتي مي خواست به جبهه برود گويي مي خواست براي هميشه برود و ديگر بر نمي گردد و وقتي مي آمد ، مي گفتي براي هميشه آمده و سعي مي کرد جبران نبودنش را بکند و بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند .

رفته بوديم باغ . شروع کرد چيدن سيب ها . دو جعبه که شد نشست لب حوض و يکي يکي شست .
زير لب زمزمه مي کرد خوب که گوش دادم مي خواند : اگر بار گران بوديم و رفتيم ؛، اگر نامهربان بوديم رفتيم .
سيب هاي چيده شده را پاک کردم و داخل حجله اش گذاشتم .

بر نامه هر هفته مان بود . با خانواده دور هم جمع مي شديم يک ساعتي احکام و درس قرآن مي خوانديم . هر کس دير مي کرد دقيقه اي جريمه مي شد . بغل دست من نشسته بود ، يواشکي در گوشم گفت :
من از اين هفته نيستم .
گفتم : جريمه ات زياد مي شه .
گفت : من نمي آم ولي خانمم مي آيد .
هفته هاي بعد خانمش سياه پوشيده تنها مي آمد .

چند بار مجروح شده بودم . از کمر ، سر ، سينه ، به ناصر گفتم : من اينها را به خدا دادم .ناصر گفت : من اگه قرار باشه چيزي بدم قلبم رو مي دهم .
شهيد که شد ، ترکش از قلبش خورده بود .

فرمانده گفت : شما که وارديد بيا گردان جلو بريد . ناصر هم کارها را انجام مي ده .
رفتم جلو و سلام و عليک و روبوسي کرديم و گفت : محمود خوب ما رو تنها گذاشتي و اومدي عمليات . خنديدم و چيزي براي گفتن نداشتم ، سوار شديم و گردان را هدايت کرديم تا مسيري که پياده شديم ناصر با يکي از بچه ها رفت .

بي سيم زدند گفتند : قاسمي جزو نيروهاي هادي پور شد . سرم رو انداختم پايين و قطره هاي اشک چشمم را گرفت . هادي پور مسئول تعاون و تخليه شهدا بود .

گفتند بيا بريم ناصر پايش تير خورده و مجروح شده. گفتم : شهيد شده ؟ گفتند نه ترکش خورده . رفتيم بيمارستان ، جلوي بيمارستان پاسدارها و بسيجي ها بودند . مي شنيدم که مي گفتند : مادرش تشريف آورد . باز هم پرسيدم: شهيد شده ؟چيزي نگفتند . بر گشتم خانه ، دم در حجله اش را ديدم گفتم : آره شهيد شده خدا خودش داده بود خودشم تحويل گرفت .

اون شب شام نخورد اگر هم خورد خيلي کم خورد . يه گوشه نشسته بود و حرف نمي زد . انگار منتظر بود ، منتظر چيزي کسي ، نمي دانم ، گفتم : گرفتاري ، چيزري شده ؟
خيلي آرام گفت : تو خيلي از من سبقت گرفتي ، بايد دعا کني .
دوباره رفت تو خودش . تا صبح چندين بار پتويي را که به عنوان پرده سنگر زده بوديم کنار مي زد که ببيند آسمان کي روشن مي شود . انگار دنبال صبح مي گشت . هوا گرگ و ميش که شد نمازش را خواند بچه را هم بيدار کرد و آماده شد .
گفتم : حالا زوده صبحونه بخور .
گفت : نه بايد برم ، حلالم کن ، خيلي زحمتت دادم .
دو ساعتي از رفتنش نگذشته بود رفتم پيشش . ديدم ديگر دنبال چيزي نبود .

داشتم سر قبرش مي رفتم . خانمش تماس گرفت و گفت ک مادر سر قبرش مي ري بگو که بچه هايش منو اذيت مي کنند ؛ آنها را نصيحت کن .
پيغامش را رساندم .
شما نگران نباشيد ، اگه بچه هاي من اند نيازي به نصيحت ندارن اينا خودشون نصيحت شده اند .
يکباره از خواب بيدار شدم .

لباس روحاني پوشيده بود و بالاي بلندي رفته بود دو رو برش پر نور بود دستش بغل گوشش بود و شروع کرد اذان گفتن. به الله اکبر چهارم نرسيده بود که بيدار شدم ، دانشتند اذان صبح را مي دادند .

تلاش مي کرديم تشييعش با شکوه باشد ، اما هر چه تلاش مي کرديم گره اي توي کار پيش مي آمد ، مصادف شده بود تشييع با 95 شهيد بمباران هوايي ، چند نفر پيدا شد و زير تابوت رفتند و مظلومانه تشييع شد . مجلس هفتم اش هم مردم کمي شرکت کردند .هر کاري مي کرديم مطرح شود نمي شد. ديگر داشتيم تعجب مي کرديم که چرا ؟ بلند گوي مسجد وصيت نامه اش را خواند . خداوند چنان که من گمنام ...


مصاحبه با مادر شهيد ناصر قاسمي:
زمين لرزه بود ، ما مي رفتيم امامزاده عبدا...  شب ديدم پدرش آمد ، گفت: خواب ديدم. گفتم: چه خواب ديدي؟ گفت: خواب ديدم توي امامزاده عبدا... يک پسري مي دود و نشاني بر روي شانه داشت . به او گفتم: ناصر جان بيا . گفت: آقاجان مي آيم . بعد به من گفت: خدا به تو يک پسر مي دهد. من گفتم: نه بابا، من سه تا دختر آوردم و ديگه کي خدا بهم پسر مي دهد. از روزي که اين پسر مدرسه مي رفت نه نمازش ترک مي شد نه روزه اش . توي خانه همه اش کتاب مي خواند . هيچکس را اذيت نمي کرد يک روز معلمشان که هم محل خودمان بود، آمد و گفت: مي گويند، ناصر قاپ بازي مي کند. قسم خورد گفت : مادر به خدا من اگه بدانم قاپ بازي چيه . هيچ  وقت از اين کارها نمي کرد و هيچ کس را اذيت نمي کرد. با هيچ کس دعوا نمي کرد اصلا من و پدرش را اذيت نمي کرد ، خيلي بچه سالم  و مومن و نماز خواني بود.
به خواهرانش مي گفت: من را برادر ندانيد من را هم مثل خودتان بدانيد هر مشکلي داريد به خودم بگوئيد نه به ديگري.
 
چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد با افراد خانواده و فاميل:
خيلي خوب بود نمي گذاشت من برايش رختخواب بياندازم. خودش کارهاي خودش را انجام مي داد، مي گفت: بايد روي زمين بخوابم، از زمين آمدم به زمين هم بايد بروم. با خواهرانش خوب بود، نمي گذاشت من برايش آب ببرم.
 مي گفت: مادر اگر تو براي من آب بياوري ، من چطور جواب تو را بدهم؟ وقتي سفره باز مي کرديم تا غذا بخوريم، هر چه نان کهنه در سفره بود را ، مي خورد. مي گفتم: چرا اين ها را مي خوري؟ مي گفت: آخر اين ها ثواب دارد و مي بايست اين ها را بخورم تا شما دور نريزيد. با همه مان خوب بود  و همه فاميل مي گ ويند: اگر ناصر بود، کارهاي ما گير نداشت. يک روز ديدم سه جعبه پرتقال و سيب خريده و آمد. گفتم: اين ها مال کيست؟ نزديک عيد هم بود ، گفت: مال خاله. گفتم: آن النگو هاي طلا را  براي چي خريدي؟ گفت: آنها طلا نيست و آنها را پنهاني از من براي خواهرم خريده بود. به همه سرکشي مي کرد. همه پيت نفت ها را پر مي کرد و به مردم مي داد. يک بار من يک مقدار برنج داشتم ، ديدم نيست. گفتم: ناصر من يه ذره برنج داشتم، نيست. گفت: حلال کن ، من بردم دادم به يک زن مستحق که هيچي نداشت . اين شد که نفت و برنج را دادم به آنها. گفتم: تو رفته گري ؟ اين ها را از کجا مي داني؟ آخر بهمن مي گفت: من تو سپاه رفتگرم. بعد که شهيد شد ، من دانستم او فرمانده بوده و قبلش فکر مي کردم رفتگر است. در جبهه يک بار تصادف کرده بود، نمي دانم علي چيت سازيان بود، کي بود ، آمد و گفت که ناصر بيمارستان است. رفتم پيش او و گفتم: چي شده ؟ هيچي به من نمي گفت. ماشين هايشان تصادف کرده بودند. من رفتم گوسفند خريدم و بردم مزرعه قرباني کردم. به زور پنجه ناصر را زدم به خون گوسفند و آن را زدم به ديوار مزرعه . الان هم جاي دستش هست . خيلي رفتارش خوب بود، خودش سفره مي آورد و رختخواب پهن مي کرد و جمع مي کرد. حتي از من آب نمي خواست. به همه سر مي زد و سفارش مي کرد. نماز يادمان مي داد. خانه که مي آمد ، ظرف مي شست و خانه را جارو مي کرد .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
يک شب بلند شدم ، ديدم همين طور راست ايستاده. گفتم: چکار مي کردي؟ گفت: نماز شب مي خواندم. مي خواست غذا بخورد ، اول وضو مي گرفت و بعد غذا مي خورد. خيلي راستگو بود. اصلا دروغ از او نشنيدم . فقط يک دروغ مي گفت ، که مي گفت : من رفته گرم. 
خدا به او دختري داده بود، به او صلوات ياد داده بود. از بس صلوات مي فرستاد ، به او خانم صلواتي مي گفتند. در وصيت نامه نوشته بود، دو ماه روزه دارم که خانمش گفت: من خودم 2 ماه را برايش روزه مي گيرم. مي گفت: مادر مي خواهند ما را ببرند مکه و 60 تومان پول مي خواهند ، که ندارم.  بعد يک روز ديدم با لباس خاکي و سرو روي گرد وخاکي آمد خانه. گفتم: چي شده ؟ گفت: با موتور سپاه با يک پيرمرد تصادف کردم. بعد از اين پيرمرد را چند بار برد تهران و آورد تا خوبش کرد. بعد آخرش از پيرمرد پرسيده بود، چرا نماز نمي خواني؟ گفته بود: من نماز بلد نيستم. خيلي ناراحت شد و آمده بود خانه. دو دستي مي زد سرش و مي گفت: چرا بايد نماز بلد نباشد. اين همه پول خرجش کردم، پول مکه را هم دادم تا خوب بشود ، حالا نماز هم بلد نيست. گريه مي کرد و ديگر مکه هم نرفت . اين طور بودند که رفتند.

نوع برخورد شهيد در محله با دوستان:
خانه همسايه مان قرآن خواني بود، مي رفتند آنجا . مي رفت مسجد ، مي رفت صحرا، همه صحرا بودند، او هم با رفقايش مي آمد آنجا. موقع نماز او پيش نمازشان بود. دوستاش با شوخي مي گفتند: قربهّ الي ناصر ، ناصر پيش نماز ، با چوب مي گذاشت دنبالشان و مي گفت: نمازتان را بخوانيد. بعضي از رفقاش که خوب نبودند را گذاشت کنار. گفت: اينها براي من هيچي نمي شوند و به دردم نمي خورند. فقط يک رفيق داشت محمد موسوي ، که 10 سال اسير بود ، آمد و اما شهيد را نديد ، چون در آن موقع ناصر، شهيد شده بود. همسايه ها هيچ بدي از او نديدند. هميشه احوالشان را مي پرسيد . اصلا دعوا نمي کرد. با دوستاش يک روز ديدم گريه کنان آمد خانه، گفتم: چي شده ؟ دستش را نشان داد و داشتند توي کوچه قير آب مي کردند . يک پسري چوب به قير زده بود و زده بود روي دست او و دستش سوخته بود. من پسر را مي شناختم، رفتم سراغش و تند تند آمد دنبالم  و گفت: مادر اگه بخواهي او را اذيت کني، خدا ديگه اجر من را نمي دهد. حالا سوخته که سوخته. بعدا پسر آمد ، بوسش مي کرد و مي گفت: قاسمي حلالم کن ، من عقلم نرسيد. اصلا اهل دعوا نبود با دوستاش خوب بود . مي آمد به ما مي گفت: برويد راهپيمايي. موقع زن گرفتنش ، پسر يکي از همسايه ها شهيد شده بود ، عروس را با چادر سياه آورديم خانه. دخترها آمدند بيرون و گفتند: عروس آمد و گذاشت دنبالشان و گفت: نگوئيد عروس آمد، پسر همسايه تازه شهيد شده ، دلشان مي سوزد. من و خودش با چادر سياه ، زنش را از تهران رفتيم و آورديم . خانمش هم مثل خودش خوب بود . مي آمد و مي رفت ، دلم هزار راه مي رفت . مي گفتم: مي بيني شهيد شد ، نيامد. پايش ترکش خورده بود و 2 انگشتش از بين رفت، يک روز ديدم لنگان ، لنگان راه مي رود. گفتم : چي شده؟ گفت: پايم غلتيد. خانمش گفت: 2 انگشتش از بين رفته. و هنوز خوب نشده بود که شهيد شد. مي خواستم بروم تهران يکي از دوشتانش، آقاي همداني ماشينش را آورد و گفت: بيا با من برويم. هي توي ماشين سر به سر من مي گذاشت و شوخي مي کرد و مي گفت: از ناصر برايم بگو . مي گفت: من نوکر آقاي قاسمي ام ، گفتم: من نمي دانم که برايتان زياد تعريف کنم. آخر خودش شروع کرد به تعريف از ايشان . آقاي همداني گاه گاهي سراغمان مي آمد و سر به ما مي زد . ايشان خيلي به ما محبت داشتند . به امر امام، به بچه هاي کوچک سر ميزد چه رسد به ما.

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به ما از مسائل  جبهه ، چيزي نمي گفت. اگر مي گفت ، به خانمش مي گفت. مي ترسيد من ناراحت شوم، زياد از جبهه تعريف نمي کرد. اما موقع عروسي گفت: من جبهه  مي روم، چلاق مي شوم، معلول مي شوم. با همسرش طي کرد، اسير مي شوم ، شهيد مي شوم . يک مشت خاک جبهه را آورده بود و براي عقد کردنش گذاشت. گفت: با اين خاک آمدم ، با اين خاک مي روم و همان هم شد. الان مرضيه خانم ( همسرش )، آن خاک را دارد .


بينش شهيد نسبت به نوع زندگي، ساده زيستي،معنويت و ....
خيلي ساده بود وساده زندگي مي کرد و نمي گذاشت، يک چيزي اضافه کنيم به زندگي. مي گفت: اين ها همه اضافي است. براي خانمش پرده آورده بودند ، پرده را نمي گذاشت بزند و مي گفت: همين پرده که داريم خوب است. نگذاشت خانه را هم عوض کنيم. مي گفت: اين خانه اي که در آن هستيم ، زيادي است و همين خانه خوب است. کساني هستند که بي خانمان هستند، برو مصلي ببين چه کساني هستند توي خانه خرابه زندگي مي کنند ، تو اين را هم بايد بفروشي بدهي به آنها . پدرش مي گفت: پس ما برويم چادر بزنيم؟! مي گفت: بله ، برويم چادر بزنيم . خيلي سفارش مي کرد براي تربيت بچه ها. او مي گفت: زمانه اين طور نيست و تغيير کرده است . الان پسرش ، مصطفي مي گويد: مي خوام بروم ، کساني که پدرم را شهيد کرده اند را قصاص کنم و انتقام پدرم را بگيرم. خواهرش سمانه مي گويد:  نه تو هم مثل بابا شهيد مي شوي و نرو .
 يکبار زنش را دعوت کردند ، جشن عقد مي خواست دخترش را هم ببرد. دخترش کوچيک بود. گفت: نه مي روند آنجا و به وسايل دست مي زنند و در جشن نوار مي گذارند و در  روحيه بچه تاثير مي گذارد و نگذاشت دختر را ببرد و خودش او را  توي خانه نگه داشت و خانمش رفت عروسي.
 خيلي ساده بود. عموي دختر، يعني عروسمان شهيد شده بود. مراسم او رفته بوديم. يک زني بود، گفتم: من براي پسرم مي خواهم زن بگيرم . بعد اين دختر را نشان داد. شب به او گفتم: يک دختري ديدم که از خانواده شهيد است. گفت: چطور بود؟ گفتم: خوب است . بعد آنها گفتند: پسر بيايد و ببيند. گفت: آخر آنها تازه شهيد دادند. گفتم: عيبي ندارد ، برويم. بعد رفتند با هم حرف زدند و آمد. گفتم: ديدي؟ گفت : نه، صدايش را شنيدم. بعد گفت: فقط سرش را نگاه کن ، ببين کچل است يا نه؟ شوخي مي کرد.گفتم: نه، مشکلي ندارد. آنها تهران بودند ، بعد ما رفتيم تهران عقد کرديم و بعد او را آورديم. هيچي نبود، نه عروسي ، نه هيچي. با يک چادر مشکي آورديمش خانه . پسر همسايه مان شهيد شده بود و نگذاشت گلاب و اسفند براش بياورند. گفت: او شهيد شده ، حق نداريد جشن بگيريد . يک روز عروسي پسر دائيم بود. ما هم رفتيم . من شب رفتم عروسي و ديدم، نه زنش آنجاست و نه خودش. گفتم: پس ناصر و زنش کجا هستند؟ گفتند: رفتند دورتر نشستند تا اين که صداي ترانه و سر و صدا را نشنوند. بعد آمد ، در زد و گفت: بگوييد مادرم بيايد بيرون. بعد من رفتم ، گفت: مادر بيا برويم ، نه جاي شما اينجاست، نه جاي من . بعد من و خانمش و خودش آمديم خانه و گفت: من نمي خواهم شما اينطور جاها باشيد، اينها نبايد اين طور سر و صدا مي کردند .
يک وقتي شب بود، آمد در زد و گفت: مادر، بيا برويم بيمارستان، بچه مي خواهد به دنيا بياد. بعد از چند لحظه ، دامادم هم آمد و گفت که دخترم را نيز به بيمارستان برده اند و مي خواهد بچه اش را دنيا بياورد. خدا يک دختر به ناصر داد و يک پسر به دخترم . رفتيم بيمارستان، قنداق بچه را دادند بغلم و گفتم: ناصرجان، حسرت دارم قنداق سفيد بدهم بغلت دو تا بچه ! دو تا بچه بغل هم بودند. گفتم: ناصر کدامش بچه تو است ؟ گفت: آن يکي است. ديدم درست گفت. گفتم: از کجا فهميدي؟ گفت: از نورانيتش معلوم بود. بچه را گرفت و گفت: مادر با اجازه شما ، بعد گفت: سپردمت به خدا .

بيان احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
مادر معلوم است حالش چطوره است موقع رفتن فرزند به جبهه. ديگر مي گفتم: خدايا دادم براي راه تو، برو به سلامت. اصلا به من نمي گفت که مي روم جبهه، که من ناراحت نشوم. يک روز گفتم: تو کجا مي روي ؟ مي گفت: من چرچي ام، مي روم اثاث مي فروشم.  يک چيزهايي مي گفت، که من ناراحت نشوم. خب ديگر دل مادر کولاک مي کند. هي مي آمد و مي رفت ، مي گفتم : مي بيني شهيد شده ، مي بيني آمده پايش ترکش خورده و دو تا از انگشتاش از بين رفته و اين را به من نگفت. يک روز ديدم مي لنگد و مي آيد. گفتم: چي شده و چرا اين طور مي آيي ؟ گفت: پايم غلطيده و ليز خوردم. زنش يواشکي گفت: مامان دروغ مي گويد، دو تا از انگشتاش از بين رفته و هيچ خوب نشده بود وبعد از مدتي باز رفت و اين بار شهيد شد.
 دلم براش تنگ مي شد ، اما ديگر امر امام خميني بود و مي گفتيم: بگذار بروند، جنگ تمام مي شود و مي آيند. بچه هاي کوچک و با سن و سال کم هم مي رفتند. اين بود که  ديگر ما هيچي نمي گفتيم و راضي بوديم. الان همسايه هاي اطرافمان همه شهيد دادند. يکي از آنها ( همسايه مان) ،  سه تا شهيد داده است.

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان در جبهه:
يک پدر پيري داشت . يک لقمه نان مي آورد، مي خورديم. او هم مثل بقيه اولاد ما بود و خب دوري از اولاد، ناراحتي دارد ، اما اين راه ماست و بايد آن را طي مي کرديم .  وقتي دلم تنگ مي شود، عکسش را مي بوسم . يک پسر هم دارم که جانباز است و پيش من نيست. در حال حاضر تنها هستم ، اما خدا صبر مي دهد تا سختي ها را تحمل کنم.

نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
اصلا خبردار نمي شدم، اصلا به من نامه نمي داد و به زنش نامه مي داد و مي گفت: اما به من خبري نمي داد تا مبادا نگران نشوم .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت:               
                                                             
با سختي هاي  صحرا دست و پنجه نرم مي کردم ، که ديدم دامادمان آمد . من گفتم چي شده؟ گفتند ، حالش خوب نيست . صبح ديدم يکي آمد و گفت: بياييد برويم، ناصر پاش ترکش خورده. گفتم: شهيد شده ؟ گفت: نه. پاش ترکش خورده. گفتم : من راضيم پاش ترکش بخورد. ديدم ماشين ايستاده. بسيجي ها گفتند: مادرش آمد .گفتم: ناصر شهيد شده. گفتند : نه. گفتم: پس چي شده؟ نگفتند. آمدم در خانه، حجله اش را ديدم ، فهميدم شهيد شده . فرستادم زنش آمد. حجله اش را که ديد ، داشت خودش را مي کشت. خدا بهمان صبر داده بود. گفتم: خدا خودش داده خودش هم گرفت. وقتي گذاشتند ميان قبر، گفتم: خدايا امانتت را تحويل دادم. زنش هم گفت: يه بار صورتش را باز کنيد من ببينم. باز کردند، نگاه کرد منم نگاه کردم، خواستم رويش را پاک کنم، پاسدارها کشيدنم کنار. گفتم: الهي شکر امانتت را تحويل دادم .
آخرين بار خانه اش بوديم، گفتم : برويم صحرا سيب بياوريم. رفتيم دو تا جعبه سيب آورد و گذاشت خانه و هي مي خواند: بار گران بوديم رفتيم و از اين شعرها . مي گفتم: ناصر از اين حرفها نزن. باز جمعه رفتيم و سيب آورديم از صحرا و شستم . شنبه بود ناصر آمده بود خداحافظي کند و من نبودم. رفته بودند و سه شنبه جنازه اش را آوردند. سيبها هم شد براي فاتحه خودش. اصلا به او آگاه شده بود  که شهيد خواهد شد .موقع رفتن ، زنش برايش لقمه گرفته بود و نخورده بود و همانطور مانده بود روي طاقچه .

امام را دوست داشت.  يک روز آمد و خوابيد وبعدش  گريه کرد. گفتم: چي شده؟ گفت: رفتم تهران ديدن امام ، پدر خانمم مريض شده  بود. او را بردم دکتر . برگشتم ديگر ملاقات با امام تمام شده بود و نرسيدم که امام را ببينم. گريه مي کرد. گفتم: گريه ندارد ، که مي گفت: آخر مي خواستم امام را ببينم .

بيان احساسات و نکات خاص از فرزندتان ، بغير از موارد ذکر شده :
آن وقت ها ، روغن نباتي مثل حالا فراوان نبود، من رفتم روغن خريدم و آمدم خانه. ديدم  حلب روغن را از وسط دو نيم کرد. گفتم: اين براي کيست ؟ گفت: مال يک خانمي است. بيچاره سر راه نشسته بود و پول هم نداشت، 5 تومان داشتم آن را دادم به او و آمدم . الان مي خواهم پياده بروم  و اين حلب را به او بدهم . بعد برد و حلب را  داد به آن زن مستحق . اصلا هيچي نمي گذاشت در خانه دو تا بشود . مي برد براي ديگران و نمي گذاشت من بدهم. مي گفت: خودم مي دهم چرا که تو نمي داني به کي بدهي . خدا مي داند تا روزي که عروسي کرد ، من نمي دانستم که حقوق نمي گيرد. يک روز رفتم پيش بيمارستان کاشاني پيدايش کردم. گفت: براي چي آمدي؟ گفتم: پول آب آمده، ندارم بدهم. رفت از يک آقايي 1000تومان گرفت  و آورد داد و گفت: ببر. آقا آمد و گفت: قسم خورد و گفت: اين 1000تومان را الان از اينجا گرفت. او حقوق نمي گيرد. الان هم نمي دانم که حقوقش چقدر بود که آن را نمي گرفت.
شبها عکسش را نگاه مي کنم، يادگاري هايش را نگاه مي کنم. از بچگي هايش ، همه اش به خاطرم مي آيد . 4 دفعه خوابش را ديدم . يک شب خواب ديدم، آمد پيش من . گفتم: چرا سرت اينطوري است ؟ گفت: سرم درد مي کند و مي خوام بروم حمام و بروم تهران. آن موقع خانمش تهران بود. آگاه بود که رفتند تهران. گفت: برو به آنها سر بزن . يک شب خواب ديدم، دزد آمده خانه مان . ديدم يک تيري خالي کرد طرفش. گفتم: نزني؟ گفت: نه زدم پيراهنش . اين خواب را که ديدم ، بلند شدم که بگويم ناصر جان کجا بودي، که بيدار شدم. صبح ديدم دزد آمده و ضبط و اين ها را ، همه را برده . شهيد شده بود. يادم رفته بود که شهيد شده ، رفتم پايين وضو بگيرم، ديدم وضو مي گيرد. گفتم: ناصر جان کجا بودي؟ بعد آمدم بيرون ، چشمم خورد به عکسش. گفتم: واي ناصر شهيد شده بود! رفتم آشپزخانه، ديدم ديگر نيست. خدا مي داند آشکارا ديدم دارد وضو مي گيرد و يادم رفته بود که شهيد شده. توي بيداري داشتم مي ديدم . زنش زنگ زد گفت: خواب ديدم ناصر آمده ! گفت: هيچکس سراغم نمي آيد، مادر برو سر قبرش برايش سالگرد بگيريد. هفته پيش ، سال شهادتش بود. يک روز گفت: مادر خدا به تو مصطفي داده، من ديگه بايد بروم. گفتم: کجا؟ گفت: ديگر مصطفي هست ، من شهيد مي شوم. گفتم: نه نمي خواهم مصطفي که آمد، تو شهيد بشوي و همان هم شد و 20 روز بعد رفت و شهيد شد. مي گفت: گريه نکنيد ، دشمن را به خودتان نخندانيد. وقتي من شهيد شدم، خانمها مي آيند ، راهشان بياندازيد. خانواده شهيد چطور هستند ، شما هم همانطور باشيد. من را تسلي مي داد .

زمان انقلاب عکس امام را نمي دانم از کجا آورده بود، گفت: اين را نگه دار.  پدرش آمد و  گفت :  ببر صحرا ، خاکشان کن . بردم صحرا خاکش کردم . وقتي که آمد ، رفت عکس ها را درآورد . آمد و عکس هاي شاه و فرح را سوزاند. عکس بني صدر را هم دختر عمويش داده بود به من. آوردم توي حياط و آن عکس را سوزاند .
 خيلي با حيا بود. وقت زن گرفتنش ، گفت: مادر برايم دختر خوبي انتخاب کن، خيلي حيا داشت .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : قاسمي , ناصر ,
بازدید : 262
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,258 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,359 نفر
بازدید این ماه : 2,002 نفر
بازدید ماه قبل : 4,542 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک