فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در تاريخ 10/3/1339 از خانواده اي مذهبي و کشاورز در روستاي« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وي پس از طي ايام کودکي ،مقارن با پيروزي انقلاب ،موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ي ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل که درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شرکت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداکبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوي بسيج ميکردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده اي داشتند . براي جوانان محل جلسات برگزار مي کردند ،سخنران از شهر مي آوردند و سعي مي کردند در زمينه هاي مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه کرده و در اختيار جوانان قرار دهند .
در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،براي خدمت مقدس سربازي فرا خوانده شد ،دوره ي آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازي تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا که سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ي ضربت شد که وظيفه ي آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه هاي تيمي بود .
ايشان اعتقادش بر اين بود که عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين کانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا کند .همانطور که در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند که :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا کنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيکو و رفتاري پسنديده ،او را نمونه ي عملي براي دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ي رئوف و دلسوز بودند اما براي اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوري که با مسائلي که بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي کردند .هر زماني که با مشکل مواجه مي شدند سعي خود را مي کردند با توکّل به خدا و توسل جستن به ائمه اطهار بر مشکلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فکر و صاحب انديشه بودند ،بطوري که در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي کردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتداي جنگ به سوي جبهه ي نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه اي آرام و قرار نداشت . همچون شير مردي نستوه با شجاعت تمام در عمليات هاي طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،کربلاي 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ي 18/2/1367 در منطقه کربلاي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادي عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهاي محمد و علي به يادگار مانده است.
منبع:"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب معصوميان،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382



خاطرات
يعقوب گل خطير:
عمليات والفجر هشت بود ،اين توفيق را داشتم که به همراه جواد نژاداکبر ،فرمانده ي گردان صاحب الزمان (عج) ،و ناصر باباجانيان به منطقه اعزام شويم ،چند روز از شروع عمليات گذشته بود و يک شب را در پشت اروند رود گذرانديم ؛تقريباً غروب بود که سه نفري براي شناسايي و بازديد ،مجدداً به منطقه ي فاو رفتيم و از قسمتهاي مختلف منطقه عملياتي و مشکلاتي که نژاد اکبر در آن قسمت ها قبلاً با او رو به رو شده بود بازديد کرديم .در حقيقت عمليات سخت و مشکلي بود و بيشتر بچه هاي گردان صاحب الزمان (عج) زخمي و شهيد شدند .از جاده ي فاوـ البهار گذشتيم و سري به کانال زديم و تا نزديک کارخانه نمک پيش رفتيم و در آن جا با محمد علي معصوميان و عده اي از فرماندهان ملاقات کرديم. شب هم به پشت اروند رود برگشتيم .آن شب را در سنگري که به مقر کاتيوشا که تا آن موقع کار مي کرد نزديکتر بود سر کرديم .سيد علي سادات تبار در جمع ما حضور داشت ،من از خستگي دراز کشيدم تا کمي استراحت کنم .سادات تبار خوابي را که چند شب پيش ديده بود تعريف مي کرد ،وي مي گفت :جعفر تبار جعفر قلي از بستگان آقا ناصر که اوايل عمليات به درجه رفيع شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد و به من گفت ؛ديدم که دارند در بهشت عمارتهاي زيبا و مجلل مي سازند، جلوتر رفتم و از سازندگان بنا پرسيدم که اين عمارتهاي زيبا از آن چه کساني است ،گفتند :هر عمارتي کتيبه اي دارد خودتان مي توانيد بخوانيد .خانه ي اول که تقريباً کامل شده بود به علي امامي تعلق داشت ،خانه دوم هم متعلق به فکوري بود .

عزيز اللّه چمني بيشه :
در عمليات والفجر 8 آقا ناصر يک ماشين جيپ عراقي در اختيار داشتند .و هر زمان که مي خواستيم به قرارگاه لشگر برويم يا زماني که غذاي بچه ها به دستشان نمي رسيد ،از آن استفاده مي کرديم .آقا ناصر براي مشخص کردن وضعيت داشتن به طرف اسکله مي رفتند اما شهيد جواد به او گفت :«شما برويد و ببينيد که چرا غذا را نياوردن» آقا ناصر به من گفت :«عزيز ! شما هم بياييد تا با هم برويم» ما با هم به مقر حاج جوشن رفته و غذا راتحويل گرفتيم .زماني که در راه برگشتن بوديم ،چند هواپيما بمبهاي خوشه اي را رها کردند ،که در 200 متري ما قرارداشت .به طوري که مي شد بمب ها را در هوا ديد .فکر کرديم که ما را ديدند و قصد زدن جيپ را دارند .ما هم براي اينکه خودمان را از محل انفجار دور کنيم حدود 100 متري به سمت جلو دويديم و دقيقاً بمب ها حدود 100 متري جلوتر از ما افتاد و منفجر شد و ما در آن جهنم مشغول خنديدن بوديم .ما مي دويديم که خودمان را نجات دهيم در حالي که به استقبال بمبها مي رفتيم .خلاصه آن روز برگشتيم به گردان و غذا را تحويل داديم .بعد از پايان کار يک خمپاره به کنار ماشين اصابت کرد و ماشين به طور کلي سوخت .ناصر گفت :«ببين اين هم از ماشين ما !،آن پاره ي قراضه بايد خمپاره بخورد ؟»در اين زمان جواد گفت :«اين ترکش حواله ي شما بود آقا ناصر ،اما از بد شانسي شما به ماشين خورد .ديگر از اين به بعد بايد پياده برويم .

ابوالقاسم اکبر نژاد:
روز سوم عمليات والفجر هشت بود که جنگ سختي بين ما و عراقي ها شروع شد و تا موقع اذان صبح آتش دشمن لحظه به لحظه شديد تر مي شد .شدت آتش دشمن به قدري زياد بود که ديگر نتوانستيم در پشت خاکريز ها بمانيم ،به همين خاطر به داخل سنگر رفتيم و نماز را هم داخل سنگر خوانديم .من چون فرمانده گروهان بودم براي يرسي وضعيت از سنگر بيرون آمدم .متوجه شدم که عراقي ها خيلي پيشروي کردند و بوسيله ي نارنجک نفربرهاي ما را منفجر مي کنند ،ديگر رزمنده ها صدا زدم و برادران را در پشت خاکريز مستقر کردم .بعد از شليک چند گلوله آرپي جي چند عدد از تانک هاي دشمن منهدم شدند .در آن روز واقعاً خدا به بچه ها عنايت کرده بود اگر مقاومت نمي کردند بسيارياز بچه ها با اسارت در آمده بودند .بعد از مدتي نژاداکبر به همراه باباجانيان براي سرکشي به خط آمدند .بعد از چند لحظه اي توقف در پشت خاکريز به سمت دشمن حرکت کردند و به آن طرف خاکريز رفتند بعد از چند دقيقه هفت اسير عراقي را به اين طرف خاکريز آوردند .از اين تعداد شش نفر را به پشت خط انتقال داديم امّا يک نفر را که مقاومت مي کرد و نمي خواست به همراه ديگر دوستانشان برود ،در حين فرار توسط نژاد اکبر به هلاکت رسيد .

معصومعلي معصم نيا:
قلّه ي قلاويزان بعد از مبارزه ي سخت به دست نيروهاي ايراني فتح شده بود.ما روز سوم مبارزه ،وارد خاک دشمن شديم و در جلسه اي که آن شب برگزار شد،تصميم گرفته شدکه سه لشگر با هم وارد عمل شوند .شهيد ناصر ،معاون گردان مسلم (ع) بود و ما در لشگر حضور داشتيم و اگر دو لشگر جناحين دير وارد عمل مي شدند ،ما يا اسير مي شديم يا کشته ،صبح که حمله آغاز شد لشگرهاي جناحين در ميدان مين گرفتار و با تاخير وارد عمل شدند ،خوشبخاتنه ما توانستيم زودتر از وقت معين وارد عمل شويم . بعدازظهر بود که من و آقا ناصر داخل يکي از کانالها مستقر بوديم ،ارتباط بي سيمي ما هم قطع شده بود ساعت چهار بعدازظهر به به دستور آقا ناصر حمله اي را عليه مواضع دشمن آغاز کرديم و توانستيم به مواضع از پيش تعيين شده برسيم ،در اين موقع سردار به برادر حبيب گفت :«برو يکي از سنگرهاي عراقي ها را پاکسازي کن .»آقا حبيب رفت .نصر با جديت تمام و با قاطعيت کامل گفت : «ما مقاومت مي کنيم» گفتم :«آقا ناصر تانکها و نيروهاي پياده عراقي ما را دارند ميزنند اگر بخواهيم مقاومت کنيم مهماتمان تمام مي شود و اسارت ما حتمي است.» با همان صلابت و شجاعتي را که در ايشان سراغ داشتم ،گفت :«تا آخرين گلوله مقاومت مي کنيم تا نيرو هاي ديگر خودشان را به ما برسانند» سپس بلندشد تا اوضاع را برسسي کند تيري به پهلوي راستش اصابت نمود و گلوله سمينف تقريباً کنار قلبش کمانه کرد اما به قلبش آسيبي نرساند ،زير لب ذکر يا حسين يا حسين داشت ،بدون توجه به وضعيت بحراني خودشان ،اصرار داشتند که مقاومت کنيم و فقط به دشمن بتازيم در همين هنگام برادر معصوميان به طرف ما آمد، گفتم آقا ناصر زخمي شد .دشمن هم حمله سنگيني را شروع کرد و برادران مجبور به عقب نشيني شدند ،من هم آقا ناصر را به کمک بچه ها روي پشتم گذاشتم و يا علي گويان ايشان را به پشت خط منتقل کردم خدا خواست که آقا ناصر در آن عمليات به شهادت نرسدتا رزمندگان اسلام بتوانند از خدمتات ارزنده و نقش مؤثر او در عمليات هاي بعدي استفاده کنند .

يعقوب گل خطير:
بعد از عمليات والفجر هشت ،به اتفاق ناصر و جوار نژاد اکبر براع بازديد از منطقه ي فاو آماده حرکت شديم .قبل از رفتن گشتي در خرمشهر زديم نماز را در مسجد خرمشهر خوانديم ،شهر تقريباً خالي از سکنه و تردد اتومبيل ها خيلي کم بود .به آبادان آمديم ،بيشتر مواقع بسياري از کوچه پس کوچه هاي خرمشهر و آبادان را پياده قدم مي زديم .با هم مشغول صحبت بوديم ،آقا ناصر گفت :«مدت زيادي است که جنگ آغاز شده است با اين که به دفعات در عمليات هاي مختلف شرکت کرديم هنوز مجروح نشده ايم و نشانه اي از جنگ نداريم »نژاد اکبر با خنده گفت: «من در ادامه عمليات آزاد سازي خرمشهر زماني که کنار تانک ايستاده بودم ترکش کوچک نارنجک به مچ دستم اصابت کرد و هنوز هم در مچ دستم جاخوش کرده است ،انشاءاللّه قسمت ما بشود که ما هم نشانه و سندي از حضور در عرصه هاي نبرد داشته باشيم تا آيندگان و فرزندان ما با ديدن اين نشانه ها بدانند که ما براي حفظ اسلام و انقلاب و ارزشهاي مقدس و براي فتح و ظفر در جنگ مبارزه کرديم .» واقعاً آرزوي جانبازي در راه حق و ولايت را داشتند و هر دو نفر به اين آرزو رسيدند .جواد نژاد اکبر در منطقه ي هورالعظيم زماني که روي بلم نشسته بود ،ترکش به بدن ايشان اصابت کرد و به سختي مجروح مي شوند و ايشان را به عقب و از آن جا به بيمارستان سعادت آباد تهران منتقل مي کنند .من به همراه ناصر به عيادت ايشان در بيمارستان رفتيم ،ناصر گفت :«آقا جواد به آن چيزي که مي خواستي رسيدي .» جواد با خنده گفت :«بله بالاخره نشانه اي به ما دادند .» به فاصله اي بيشتر از يک ماه در عمليات کربلاي يک در منطقه ي مهران تيري به پهلوي راست ناصر اصابت مي کند و کنار قلب ايشان متوقف مي شود ايشان را هم به بيمارستان سعادت آباد انتقال مي دهند . حسين ميرزا پور: در عمليات کربلاي يک اين حقير به اتفاق اکبر نژاد ،باباجانيان ،گنجي ،فکوري و پيک گردان جهت شناسايي ،روانه ي منطقه ي عملياتي شديم که مي بايست از محوري عبور مي کرديم که پر از سيم خاردار بود که به تازگي به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود ،به سختي رد شديم تا اين که به جاده تدارکاتي دشمن قبل از قله ي قلعه آويزان رسيديم .چون دشمن ديد کافي روي جاده داشت و با تک تيراندازها تيرباچي ها جاده را به گلوله مي بستند ما مجبور بوديم جهت رفتن به آن طرف کانال ،يکي يکي و با سرعت در شويم .عزيزان ذکر شده با سلامت از جاده گذشتند تا اينکه نوبت بنده شد و وسط جاده که رسيدم گلوله اي به شکم بنده اصابت کرد ،ديگر توان حرکت نداشتم همان جا وسط جاده درديد و تيررس دشمن روي زمين افتادم .در اين هنگام بود که باباجانيان سريع بنده را از وسط جاده با وجود خطري که داشت و دشمن مدام جاده را به رگبار مي بست ، به داخل کانال انتقال دادند و همگي بالاي سرم آمدند .در اين بين آقاي اکبر نژاد فرمودند : سريع او را به عقب ببريد و به اورژانس انتقال دهيد که در اين ميان آقا ناصر بزرگواري و ايثارگري که از خودنشان دادند ،بنده را کول گرفتند و يا علي گويان و با تمام سختي که داشت از ميدان مين و سيمهاي خاردارگذشتند و حقير را به عقب انتقال دادند و همين اتفاق در همين عمليات براي آقا ناصر رخ داد و ايشان سخت مجروح گشتند که برادر معصوم نياء ايشان را به عقب رساندند. مردان خدا پرده ي پندار دريدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند.

مصيب معصوميان :
قبل از عمليات کربلاي هشت پيشاني بندي که روي آن نوشته بود «زائر کربلا» داشتم و با آن چند عکس يادگاري گرفتم .به آقا ناصر گفتم :«بگذار با اين پيشاني بند از شما يک عکس يادگاري بگيرم .» او هم قبول کرد .پيشاني بند رل خودم به پيشاني ايشان بستم و گفتم :«اين عکس را بعد از شهادتتان حتماً بزرگ کرده و به ديوار آويزان مي کنم .» گفت :«آقا حبيب عکس را بگير ،ولم کن» اتفاقاً بعد از شهادتشان نيز به گفته ام عمل نمودم .
پدر شهيد: من علاقه ي زيادي براي رفتن به جبهه نشان مي دادم و از پسرم ناصر خواستم اين بار که به جبهه مي رود مرا نيز با خود ببرد .ناصر در جوابم گفت :«پدر جان من و کمال و جمال در جبهه حضور داريم شما ديگر پا به سن گذاشته ايد شما فرزندانت را تربيت نمودي تا در اين راه قدم بردارند پس اجر و پاداش اخروي براي شماست .» گفتم :«دوست دارم من هم در اين سن و سال عاقبت به خير شوم و خداوند نيز از من هم راضي گردد» و گفت :«افتخار مي کنم که چنين پدري دارم» بالاخره روز موعود فرارسيد ما نيز پا به ديار عاشقان گذاشتيم .در راه هر چه به مناطق جنگي نزديکتر مي شديم روحيه ام بهتر مي شد .وقتي به سرزمين پاک هفت تپه رسيديم پسرم وقتي مرا ديد به طرفم دويد و مرا حدوداً بيست متري تا چادر فرماندهي به کول گرفتند و خيلي خوشحال شدند .

معصومعلي معصوم نيا:
عمليات کربلاي ده در تاريخ 30/1/1366 با رمز صاحب الزمان (عج) در منطقه ي ماووت آغاز گرديد .شبي براي شناسايي منطقه رفتيم ،اين شناسايي تا فرداي آن روز ادامه داشت و زمانيکه مواضع را شناسايي کرديم بر گشتيم .شب هنگام همراه با نيرو ها به طرف منطقه حرکت کرديم و بعد از رسيدن و مستقر شدن عمليات شروع شد ناصر خود را در حين عمليات به ما رساند ،تا موقع زخمي شدنم با ايشان بودم ،يک لحظه چشم بر هم نگذاشت و مدام با بچه ها بود و پا به پاي بچه ها مبارزه مي کرد در چهره ايشان خستگي ديده نمي شد براي اينکه روحيه ي بچه ها تقويت شود ،خودش آرپي جي به دست مي گرفت و مواضع دشمن را مورد هدف قرار مي داد بالاخره هميشه آماده ي مبارزه بود .و روحيه جنگ آوري ، در ايشان هرگز تضعيف نمي شد .
سيد مصطفي هاشمي: آقا ناصر در گروه ضربت سپاه بودند من نيز در حفاظت شخصيت ها .در سال 65 تا 66 در جبهه هاي حق عليه باطل خدمت ايشان در هفت تپه و ديگر نقاط ميرسيدم و ايشان به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) فعاليت مي کردند. حقير در گردان مسلم (ع)انجام وظيفه مي کردم.هر وقت خدمت ايشان مي رسيديم روحيه ي بالايي داشت و با آن چهره ي کشيده و قد سرو مانند همه مبهوت ايشان مي شدند و به برادران روحيه مي داد و از تواضع بالايي برخوردار بود .در عمليات کربلاي ده که در منطقه ي عمومي مأووت (کشور عراق) انجام گرفت ، گردان ايشان در آن منطقه پيروزي چشم گيري به دست آورد و در قله ي قشن مقاومت زيادي کردند و ما هم در گردان مسلم (ع) زير نظر ايشان فعاليت انجام مي داديم .لذا حقير بيش از اين نمي دانم چه بگويم درباره ي کسيکه خدا او را پذيرفت و به لقاي خويش رساند . . .
سيد رضا هاشمي:
در عمليات کربلاي ده که در قله ي قشن انجام گرديد ،بنده به عنوان جانشين آقا ناصر انجام وظيفه مي کردم از خصوصيات بارز آقا ناصر اخلاص و تقواي و دلسوز بودن ايشان بود .ما در اين عمليات به فرماندهي آقا ناصر هفت روز در مقابل حملات شديد هواپيماهاي دشمن و نيروهاي پياده شان مقاومت کرديم . محل استقرار آقا ناصر در قله ي سبز بود و در روز چند بار بع ما سرکشي ميکرد و به قله هاي ديگر نيز سري مي زد .غروب روز چهارم عمليات بود که با آقا ناصر تماس گرفتم و گفتم :«آقا ناصر خيلي از بچه ها به شهادت رسيدند دو نفر هم زخمي داديم در صورت امکان اگر مي شود براي ما قاطر بفرستيد تا اين زخمي ها را به پشت انتقال دهيم بعلت نبود جاده نمي توانيم از ماشين استفاده کنيم » آقا ناصر گفت :«به خاطر وضعيتي که در عقب وجود دارد ،آمدن قاطر در اين موقع شب غير ممکن است شما با امکانات اوليه زخم ها را مداوا کنيد و به آن ها دلداري دهيد تا فردا صبح ما قاطرها را بفرستيم .» آن شب آقا ناصر چند بار با ما تماس گرفتند و از وضعيت زخمي ها پرسيدند .متأسفانه نزديک اذان صبح آن دو عزيز زخمي به علت خونريزي زياد به شهادت رسيدند .خدا تمامي شهداي جنگ را با شهداي کربلا محشور بگرداند
.
مصيب معصوميان:
در عمليات کربلاي ده جهت تصرف قله ي استراتژيکي قشن در شهر مأووت چند گردان از جمله گردانهاي علي ابن ابيطالب (ع) و مسلم (ع) محمد باقر (ع) و صاحب الزمان (عج) وارد عمل شدند .پنج روزي که گردان ما در آن جا پدافند کرده بود ، گردان هاي ديگر نيز بدين صورت چند روزي مي ماند بعد از اتمام ماموريت به قله سنگي که سنگي که حدود 700 متري با قله ي قشن فاصله داشت مي رفتيم .منطقه بصورتي بود که حمل مجروح و شهيد خيلي به سختي انجام مي شد و خيلي از شهداي ما در قله جامانده بودند .به اتفاق ناصر پايين قله سنگي نشسته بوديم که از دور متوجه شديم شخصي با قاطر بدون اين که شهيد يا مجروحي روي آن گذاشته باشد ،دارد به عقب برمي گردد .ناصر گفت :«حبيب ! يعني مجروحين تمام شده اند و شهيدي در قله نمانده » گفتم ؛«نمي دانم» زمانيکه آن رزمنده در حال رد شدن از کنار ما بود ،آقا ناصر گفت :«چرا شهيد و مجروحي نياوردي ؟» آن رزمنده گفت :«از شهداي گردان ما نيستند» ناصر عصباني شد و گفت :«حتماً بايد از شهداي گردان شما باشند ،شما داريد قاطر را خالي برمي گردانيد .برو چند شهيد را سوار قاطر کن و برگرد .» دوباره ناصر اصرار کرد .آن رزمنده گفت :«نمي روم» آقا ناصر هم سيلي محکمي به صورت آن رزمنده زد .آن رزمنده با ناراحتي برگشت و چند شهيد را سوار قاطر کرد و برگشت .آقا ناصر کنار آن رزمنده رفت و عذر خواهي کرد .در مراسم چهلمين روز شهادت حاج حسين بصير، آن رزمنده که اهل فريدونکنار مازندران بود ،وقتي مشاهده کرد باباجانيان در مراسم حضور دارند جلو آمد و سلام کرد گفت :«آقا ناصر مرا مي شناسيد» ناصر گفت :«نه» آن بسيجي گفت :من همان رزمنده ام که در کربلاي ده سيلي محکمي از دست شما نوش جان کردم .آقا ناصر گفت :«من حاضرم قصاص شوم ولي من آن سيلي را براي خدا زدم» آن رزمنده گفت :«حق من بود که سيلي بخورم» و آقا ناصر او را به آغوش گرفت و صورتش را بوسيد .تمامي حرکات آقا ناصر نشان از حسن وظيفه ي ايشان در راه خدا بود .

يکي از شب هاي دهه ي آخر ماه مبارک رمضان بود .همراه يک عده از بسيجيان ،منزل آقا ناصر دعوت بوديم .بعد از صرف افطار و برگزاري دعاي توسل و افتتاح هنگام خداحافظي آقا ناصر فرمود :«حبيب تو و آقا شکراللّه بمانيد همه رفتند ، به ما گفت من فردا عازم جبهه هستم دوست دارم شما تا تهران همراه من بياييد » ما گفتيم :«آقا ناصر ما که تازه به مرخصي آمده ايم و خسته ايم » بالاخره ما قبول نکرديم و گفت :«من مي روم و به ياري خدا يک هفته ديگر برمي گردم .» و ما چه راحت از کنار اين سخنان پر معنا گذشتيم و متوجه مفهوم اصلي اين جمله نشديم. ايشان فردا صبح به منطقه رفت .

جمال باباجانيان:
غروب هاي خاطره انگيزي داشتيم .آقا ناصر هروقت به مرخصي مي آمد بيشتر اوقاتش را در مزار شهدا و مکان هاي مذهبي مي گذراند .نزديکي هاي غروب برادر شکراللّه احساني و حبيب معصوميان به منزل پدرم مي آمدند و با هم به اتفاق برادرم آقا ناصر از خانه بيرون مي آمديم. ناگهان يک روز آقا ناصر براي جبهه دلش رفت ،انگار نه انگار تازه از جبهه برگشته بود .وقتي که اذان شروع شد ،داداش گفت :«به مزار شهداء برويم و نماز مغرب و عشاء را در آن جا بخوانيم » ما تعجب کرديم که در مزار شهداء کسي نماز نمي خواند چون مسجد ندارد و فقط يک اتاق سه در چهار داشت که مدفن سيد جليل القدري است (سيد ميرزا ) .ايشان به خاطر شهدا از ما خواستند که غروبها به آن جا برويم و در آن فضاي باز نماز را اقامه نماييم .شايد مي خواست تسکين دلش باشد. چون در انتظار شهادت بود. شايد مزار همسنگران ديروزش برايش تجديد خاطره کند شايد هم در قبال شهدا احساس مسؤليت مي کرد و شايد هم . . . ! انگار گم کرده دارد و از اعمالش نمايان بود که خيلي عاشق است و در اين عشق مي سوزد .او شناخت کامل به مقام شهداء داشت و از نماز خواندن او در مزار شهدا يک سري بود که درک آن براي ما مشکل بود .او وقتي نماز را شروع مي کرد از حالش مشخص که با حالت خضوع و خشوع نماز مي خواند و غرق در پروردگارش مي شد .اصلاً توجهي نداشت که ما در کنار آن هستيم و نماز را پشت سر او به جماعت اقامه کرديم .سجده ي او طولاني بود مخصوصاً در سجده ي آخر و در سجده مي گريست و بعد از نماز چشمانش پر از اشک بود و با دعاي هميشگي اش «الهم توفيق الشهاده في سبيلک .» شهادت در راهش را از او طلب مي کرد و عاقبت در سال 67 به آرزوي ديرينه اش رسيد و به خيل شهدا پيوست و مصداق آيه «اولئک هم الوارثون» شد که به وارثان مقام عالي بهشت وعده شده است .

سيد جواد بيکائي:
آقا ناصر هرگز اهل رودربايستي نبود .هيچ وقت براي حفظ موقعيت خودشان آن جا که لازم به تذکر بود ،سکوت نمي کردند و با رعايت آداب واخلاق تذکر ميدادن [ فذکر فان الذکري المومنين ] در رفاقت کسي را همپاي ايشان نمي توان يافت . با در نظر گرفتن مهه ي جوانب و آداب دوست يابي ، با ديگران دوست مي شد .
اولين بار که به روستاي ما آمد با بچه هاي محله و دوستانم آشنا شدند ،همه شيفته ي اخلاق و رفتارش شدند و همه از او به بزرگي ياد مي کردند .نحوه ي ارتباط ايشان با مرحوم پدرشان بيانگر اين مسأله بود که ،آنها با همديگر به مانند دو دوست رفتار مي کردند و دو رفيق صميمي در ايام جنگ بودند .زمانيکه در منطقه بودند ،پدر بزرگوارشان به منطقه آمدند .از دور متوجه پدرشان شدند و به سويشان رفتند و بعد از روبوسي ايشان را کول کرده و تا نزد ما آوردند .بعد دست به شکم پدرشان زدند و گفتند :«يک هفته ي ديگر اين بدن لاغر مي شود.»

همسر شهيد :
آقا ناصر در عرصه ي نبرد ،يک مرد بود .و در عرصه ي زندگي يک عاشق ، عشق به خدا سر لوحه ي آمالش بود از کبوتران محراب عشق بود که به وصالش هم رسيد.
موقع اذان مغرب بود که نواي خوش اذان ،عاشقان را به محراب عبادت فرا خوانده آقا ناصر براي خواندن نماز و راز و نياز با معبود خود وضو گرفت .و به مزار شهدا (سيد ميرزا) رفت تا خالصانه و عاشقانه معشوقش را بخواند و برايش دلدادگي کند و از او طلب شهادت در راهش نمايد .وقتي به خانه برگشت چشم هايش از سوز گريه ورم و پف کرده بور در همين هنگام براي ما خبر آوردند که دو تن از بستگان نزديک ما که هجده روز پيش به جبهه رفته بودند به شهادت رسيدند .اين خبر براي ايشان دردناک بود .در نگاهش ناراحتي و اندوه موج مي زد در اين لحظه پاةش را به زمين کوبيد و گفت :«خدايا چرا من که چند سال در صحنه ي نبرد هستم نبايد به اين مقام رفيع و بلند مرتبه دست يابم ولي اين بسيجيان که تازه پا به عرصه ي جنگ گذاشته اند و به جبهه رفتند بايد شربت شهادت را بنوشند ! خدايا مگر من لياقت شهادت در راهت را ندارم ؟»

علي اکبر نژاد : غروب هجدهم ارديبهشت ماه بود .طي جلسه اي که داشتيم فرماندهي گردان مالک اشتر را به آقا ناصر واگذار کرديم و ايشان قبول کردند .بعد از خداحافظي از سنگر بيرون رفت تا محور مورد نظر را شناسايي کند و خط را تحويل بگيرد . دو ساعتي از جلسه نگذشته بود که خمپاره ي 60 در کنار آقا ناصر منفجر شد .و ترکشهاي آن به آقا ناصر اصابت کرد .بچه ها او را به مرکز اورژانس صحرايي منتقل کده اما درمانهاي اوليه مؤثر نبود .آقا ناصر به جمع دوستان شهيدش از جمله آقا جواد پيوست و همچون کبوتري عاشق پرگشود و ملکوتي شد .

مصيب معصوميان :
آقا ناصر به ما گفتند :«يک هفته ديگر برمي گردم » اتفاقاً همين طور هم شد خبر واقعاً سنگين و تکان دهنده بود .بعد از سه روز عزيمت ناصر ،از شهادت ايشان در هفت تپه از طريق تماس تلفني مطلع شديم .چون چند روز طول مي کشيد تا پيکر شهيد مطهر شهيد را به عقب منتقل کنند لذا به خانواده شهيد اطلاع نداديم از طرفي نياز به چاپ عکس ناصر داشتيم به همين منظور اينجانب به اتفاق آقا شکر اللّه به منزل ايشان رفتيم .همينکه وارد حياط شديم ،فرزند شهيد محمد آقا که حدوداً آن زمان پنج ساله بود با ديدن ما گفت :«بابا شهيد شده !؟»صحنهي عجيب و دردناکي بود برادر احساني با مشاهده ي اين صحنه گفت :«آقا حبيب پاهايم ميلرزد .» بنده با فرزند آقا ناصر «محمد آقا» شوخي کردم اما به اين فکر بودم که از شهادت پدرش چه مي داند و چطور اين خبر را به او اطلاع دهم .فرزند آقا ناصر دوباره همان جمله را تکرار کرد «عمو جان آيا بابا شهيد شد» با ديدن اين صحنه از همسر آقا ناصر سوال کردم :«مگر اتفاقي افتاده که محمد اين حرفها را مي زند .»همسر شهيد گفت :«الان دو شب است که محمد دائماً اين جمله را تکرار مي کند .» «مامان بابا شهيد شد » به همسر شهيد گفتم :ما چند روز ديگر منطقه مي رويم آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند که عکس آقا جوار را برايم بياوريد شما اگر نامه اي داريد بدهيد تا برايتان ببرم .ايشان رفتند و آلبوم عکس آقا ناصر را آوردند ما هم از اين موقعيت استفاده کرده و سرياً عکس آقا ناصر را برداشتيم . فرزند شهيد که نظاره گر اين صحنه بود از اطاق بيرون رفت و فرياد زد :«مامان! عکس بابا رو گرفتند » ما سريعاً عکس آقا ناصر را مخفي کرديم و عکس شهيد جواد را در آورديم بعد از مدتي از آن ها خداحافظي کرديم .هنوز در تعجبم که فرزند شهيد «محمد» از شهادت پدرش مطلع شده بود واقعاً اين لطف الهي بود که ،او بعد از شهادت پدر ،جاي خالي اش را احساس کند .البته يقين داريم که شهدا زنده اند و اگر نبود عنايت خداوندي ،ما در جنگ کاره اي نبوديم .تا کنون چندين بار فرزند شهيد خواست تا آن واقعه را برايش تعريف کنم .و هر وقت اين صحنه را برايش تعريف مي کردم اشک از چشمانش سرازير مي شد و ايشان به وعده ي خويش عمل نمودند .و بعد از يک هفته با پيکر خونين به زادگاه خويش برگشتند.

سيد جواد بيکايي :
آقا ناصر به بهداشت و نظافت حتي در خط مقدم هم اهميت فراواني مي داد .به هر سنگر يا چادري که وارد مي شديم ،اولين کار ايشان اين بود که پتو ها را تکان بدهيم و بعد يک نظافت و گردگيري کامل انجام مي شد .زماني که سمت فرماندهي گردان را داشتند ،روزهاي پنجشنبه را به نظافت عمومي محوطه گردان اختصاص مي دادند .در ايام بارندگي مسيري طولاني در گل ولاي منطقه را پياده روي ميکردند ولي فقط قسمت شبز رنگ پائين کفش کتاني او گلي مي شد .من باورم نمي شد و مي گفتم : «آقا ناصر شما روي هوا راه مي رويد ؟»

شکراللّه احساني :
عمليات کربلاي ده بود ما در قله ي قشن که دردامنه ي اين قله ،شهر ماووت عراق قرار داشت ،مستقر شديم .اولين روز عمليات ،عراقي ها از ما با هلي کوپترو هواپيماي راکت انداز استقبال کردند اما شيريني ان را زياد کرده بودند و کم کم داشت دل ما را مي زد .عراقي ها جهت تصرف قله خيلي تلاش مي کردند که با هلي کوپتر و هواپيماي ملخي قله را بمباران کنند اما برادر معصوميان که معاون گروهان بود ،آرپي جي به دست در نوک قله منتظر شکار آنان بود .نا گفته نماند که شليک آرپي جي تاثير زيادي در عقب راندن هلي کوپتر ها داشت و به همين خاطر با احتياط جلو مي آمدند ولي مجبور بودند که راکت ها را در مکاني دورتر از قله رها سازند . آقاي معصوميان چندين عدد گلوله ي آرپي جي شليک کردند و با شليک هر گلوله بانک اللّه اکبر سر مي داند .قبلاً فرمانده ي لشگر به بچه ها گفته بود هر کس بتواند هلي کوپتري از دشمن را شکار کند ،يک دستگاه موتور هوندا به او هديه مي دهم .البته آقاي معصوميان به خاطر موتور چنين کاري را انجام نمي داد .آقاي ناصر به آقاي معصوميان گفت : «حبيب بيشتر دقت کن .مگر موتور هوندا نمي خواهي ؟ نه حبيب جان تو هوندا بگير نيستي !» البته اين حرف ها را به شوخي بيان مي کردند و بعد از عمليات از برادر معصوميان به خاطر شجاعت و شهامت تقدير و تشکر به عمل آمد .

مصيب معصوميان :
در سال 1366 که آقا ناصر به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) بودند مقر ما در هفت تپه خوزستان بود .روزي در داخل سنگر فرماندهي جمع بوديم از آن جايي که هواي خوزستان بسيار گرم و طاقت فرسا بود ،کولر گازي براي سنگر فرماندهي آوردند و از ناصر اجازه خواستند که کولر را نصب کنن ،ولي ايشان مخالفت کرد و علت را اينگونه بيان نمود :«رزمندگان بسيجي که در گردن هستند مثل ما مي باشند و هيچ فرقي بين من و آن ها نيست » لذا دستور دادند کولر را در نمازخانه نصب کنند تا وقت نماز که گرما به اوج خود مي رسد و نماز جماعت که در گردان برگزار مي گردد برادران راحت تر باشند .اگر هم کسي مي خواهد استراحت کند در نمازخانه مي تواند اين کار را انجام دهد .اين عمل شايسته ي آقا ناصر باعث خوشحالي برادران رزمنده اعم از بسيجي و سرباز و پاسدار شد .ايثار و اخلاص و از خود گذشتگي اين نام آوران تاريخ اسلام بود که رزمندگان اطاعت از فرماندهي را اطاعت از امام مي دانستند .

علي مراد وهاب تبار :
بعد از شهادت جواد نژاداکبر هدايت و فدماندهي گردان به آقا ناصر واگذار گرديد . بنده به اتفاق جمعي از دوستان به جبهه اعزام شديم و در گردان صاحب الزمان (عج) مشغول خدمت گشتيم .خيلي دوست داشتم با ناصر آشنا بشوم .در گردان مرا به عنوان راننده ي تدارکات (آماد) انتخاب کردند. تقسيم غذا بين بچه ها با من بود براي آشنايي بيشتر با فرمانده ،ابتدا غذاي آنان را به چادرشان مي بردم و بعد به برادر ها غذا مي دادم .يک شب بر خلاف شبهاي ديگر ابتدا به نيروها غذا دادم ، و بعد غذاي فرمانده را به چادرشان بردم .بعد از اتمام کار به چادر تدارکات رفتم ، هنوز پايم را به داخل چادر نگذاشته بودم که مسول تدارکات آقاي الماس پورگفت: «وهاب پور ،آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند ؛مسول تدارکات چه کس است با او کار دارم .برو فرمانده کارت دارد» من هم که منتظر چنين فرصتي بودم بلافاصله ماشين را روشن کردم و به سمت چادر فرماندهي به راه افتادم بعد از رسيدن و گفتن «يا اللّه» وارد چادر شدم بعد از سلام و احوال پرسي خودم را معرفي کردم . آقا ناصر بلند شد و دست مرا به گرمي فشرد و با هم روبوسي کرديم .بعد در کنار ايشان نشستم ،آقا ناصر گفت :«اسمت چيست ؟» گفتم وهاب پور .گفت: «بچه ي روستاي عزيزک هستي ؟» گفتم :بله .ايشان در مورد احوال بنده و بچه هاي رزمنده سوال کردند من هم جواب دادم ،بعد در مورد تقسيم غذا سؤال کرد و گفت: «شما بر خلاف شب هاي ديگر اول به ما غذا ندادي» گفتم براي آشنايي بيشتر با شما آن چند شب اول به شما غذا دادم تازه مگر شما با بچه هاي بسيجي چه فرقي داريد ! آقا ناصر گفت :«هيچ فرقي بين ما و بسيجيان نيست .احسنت بر شما بچه هاي بسيجي» ضرب المثلي براي ايشان زدم «گهي زين به پشت گهي پشت به زين .» در اين لحظه آقا ناصر خنديدند و ما هم خنده مان گرفت .و در آن جا بود که آشنايي ما مستحکم گشت ،به طوري که در پشت جبهه ها روابط خانوادگي برقرار کرديم .به راستي که دوستي با آقا ناصر بزرگترين افتخار بود براي من .

اسماعيل ولي نژاد:
سال 1366 در سپاه مريوا ن خدمت مي کردم .زمان شروع عمليات والفجر ده بود .يک روز يکي از برادران دژبان سپاه نزد من آمد و گفت :«برادر ولي نژاد!، برادر پاسداري با شما کار دارد » زماني که به دم در دژباني رسيدم با ديدن آقا ناصر خيلي تعجب کردم بعد از سلام و احوالپرسي گفتم :«آقا ناصر اين جا چه کارداريد مي کنيد .؟» گفت :وقت نماز است برويم تا بعد از نماز موضوع را برايت بگويم . بعد به اتفاق هم براي خواندن نماز ،جان و دل را در سرچشمه ي محبت الهي شستشو داديم و براي عرض بندگي و نياز به آستان آن بي نياز به نماز ايستاديم . بهد از اتمام نماز ناصر را به اتاق بردم و ناهار را با هم صرف کرديم .گفتم :«آقا ناصر زمان زيادي از تسويه حساب شما با لشگر نمي گذرد .چطور شد که دوباره به جبهه برگشتيد .» گفت :«دلم بد جوري هواي جبهه و جنگ و بروبچه هاي خط کرده بود .پشت جبهه برايم مثل زندان شده بود .طاقت نياوردم و برگشتم .» گفتم : آقا ناصر حالا چرا به مريوان آمديد .جواب داد :«چون لشگر 25 کربلا در منطقه ي حلبچه مستقر است من به اينجا آمدم .» آقاي ولي نژاد ! حالا تا هر جايي که با ماشين مي تواني مرا برسان .» گفتم : من که برگه ي تردد ندارم ،اجازه ي عبور نمي دهند .گفت :«بيا برويم خدا کريم است .» براه افتاديم .دوباره سؤالم را تکرار کردم .آقا ناصر نگفتي چي شد که دوباره به جبهه آمدي .گفت :«به برادر معصوميان گفتم ؛که به کميل جانشين لشگر بگويد آقا ناصر مي خواهد به جبهه بيايد اما به او اجازه نمي دهند » وقتي پيغام مرا به او رساندند ،کميل گفت :«به آقا ناصر بگو که پشتت جبهه جاي شيرمردان نيست» بعد از شهادت دوستان از جمله آقا جواد ،مسؤليت من دو برابر شد به همين خاطر ديگر نمي خواهم تا پايان جنگ به پشت جبهه بر گردم .من تا جايي که مي توانستم ،با ماشين آقا ناصر را رساندم .بعد با هم خداحافظي کرديم و او از من جدا شد .

سيد هادي مير زائيان:
سال 1365 در عمليات کربلاي يک هم بنده هم آقا ناصر افتخار جانبازي نصيبمان گشت .بعد از مجروح شدن مرا به بيمارستان شهداي تجريش و ناصر را به بيمارستان سعات آباد تهران انتقال دادند .در يکي از شب ها خواب عجيبي ديدم که از اين قرار بود «به اتفاق آقا ناصر به فرودگاه رفتيم و به علتي که نمي دانستم هر کدام سوار يک هواپيما شديم .چند لحظه اي از نشستنم در هواپيما نگذشته بود که هواپيما دچار نقص فني گشت و پرواز نکرد ،از هواپيما پياده شدم ولي هواپيمايي که ناصر در آن نشسته بود شروع به حرکت کرد و من همچنان متحيرانه به اين صحنه نگاه مي کردم .ناصر از داخل هواپيما براي من دست تکان مي داد دستهايم بي حرکت شده بود و فقط نگاه مي کردم تا اينکه هواپيما از زمين بلند شد و کم کم اوج گرفت و ناپديد شد و ما را با کوله باري از فراق يار تنها گذاشت. »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : باباجانيان , ناصر ,
بازدید : 230
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 869 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,561 نفر
بازدید این ماه : 5,204 نفر
بازدید ماه قبل : 7,744 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک