فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در خانواده اي مذهبي در شهر مذهبي قم ديده به جهان گشود دوران کودکي او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامي سال 41. تحصيلات ابتدايي را در يکي از مدارس قم گذراند و در کنار درس به پدرش نيز کمک مي کرد. با اين حال دوره راهنمايي را در مدرسه حافظ به پايان رساند و در کلاس اول دبيرستان مشغول به تحصيل شد. همان سال به دليل همکاري با عناصر انقلابي و هم چنين تعطيلي بعضي مدارس از ادامه تحصيل بازماند و تمامي هم و غمش مبارزه شد.
در سال 1357 پدر خود را از دست داد و غم سنگيني وجود پاکش را فرا گرفت. پس از پيروزي انقلاب به دليل فوت پدر ترک تحصيل کرد و مشغول به کار شد. مدتي بعد براي خدمت سربازي به بندر انزلي اعزام و در نيروي دريايي ارتش به خدمت مشغول گرديد، اين زمان مصادف بود با برافروخته شدن آتش جنگ. مدتي بعد به علت صافي کف پاها از خدمت معاف شد، اما به خاطر شور و شوق بيش از حد و علاقه فراواني که نسبت به حضرت امام (ره) و رزمندگان اسلام داشت به عنوان بسيجي عازم جبهه هاي نبرد شد. او زندگي با جبهه و جنگ را از سال 1360 آغاز نموده ابتدا به جبهه هاي غرب و سپس به جنوب اعزام شد و مجدداً باز هم غرب و بالاخره به جنوب رفت، تا اين که پس از گذشت ماه ها حضور دائم در جبهه ها و شرکت در چندين عمليات بزرگ و کوچک و خطوط پدافند، با وجود محروميت هاي بي شمار، تاريخ 21/12/1363 در حالي که پيکر مطهرش پاره پاره شده بود از اين دنياي خاکي به افلاک پر کشيد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد و جسم پاکش خاکستر جبهه ها شد و به اولياء خدا پيوست.
محمد جواد فخاري در بخشي از وصيتنامه اش مي گويد:"
ما انسان ها بالاخره از اين دنيا مي رويم و مي ميريم پس چه بهتر که يا شهيد شويم يا طوري برويم که هم خدا و همه مردم از ما راضي باشند...
اي مادر که همه چيزم را به تو مديونم، تو زحمات زيادي براي من کشيده اي که قلبم عاجز از نوشتن آن است. من که چيزي ندارم خدا اجرت بدهد. مادر از تو مي خواهم که صبر کني و مي دانم که صبور هستي. براي من طلب آمرزش کن.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 








مادر شهيد:
جواد از کودکي داراي اخلاق و صفات نيکويي بود که از پدر به ارث برده بود. در عزاداري هاي سالار شهيدان امام حسين (ع) به همراه پدر شرکت مي کرد و در هيات عزاداري نوجوانان محله نقش فعال و محوري داشت ...
دوران ابتدايي و راهنمايي را گذراند و در دور? دبيرستان با شروع نهضت و درگيري ها از تحصيل بازماند . در سال 1356 به همراه مردم ايران در مبارزات برعليه شاه به شکل جدي حضور داشت. او در بيشتر شب هاي حکومت نظامي بيرون از خانه بود و در فعاليت هاي ضد رژيم سهم زيادي داشت.
در نيم? اول سال 1357 پدرش در اثر سانحه اي فوت کرد و اين حادثه ضرب? سنگيني به جواد وارد کرد چرا که علاقه و محبت خاصي بين پدر و پسر وجود داشت. با درگذشت پدر، جواد براي کمک به خانواده ترک تحصيل کرد و در کارخانه پدر مرحوم خود مشغول کار شد و به عنوان سرپرست کارگران عهده دار مسئوليت جديد گرديد .اخلاق و روحيات جواد به گونه اي بود که باعث نفوذ در دل هاي کارگران شده بود و با احترام متقابل بين او و کارگران همگي جواد را به عنوان يک دوست مي دانستند و او را بسيار مي خواستند. همزمان از انقلاب غافل نبود و بيشتر وقت ها مخصوصاً در عمليات شبانه و درگيريها شرکت مي کرد. جواد عاشق امام بود و پيامهاي ايشان را با جان و دل گوش مي کرد و در حد توان عمل مي کرد.
در روز ورود حضرت امام خميني به ايران جواد هم يکي از چند ميليون مسلمان انقلابي بود که براي استقبال مولايش به تهران رفته بود و در اولين زيارتش در بهشت زهرا (س) لبخند رضايت بر لبانش ظاهر شده بود.
پس از پيروزي انقلاب جواد در فعاليت هاي مختلف عمومي شرکت مي کرد و در ابتدا به صورت غير رسمي با جهاد سازندگي همکاري مي کرد و در مراسم مختلف مذهبي از جمله نماز جمعه حضور چشم گير داشت .او در ساير مراسم مثل راهپيمايي ها و انتخابات نيز فعالانه شرکت مي کرد و در بين خانواده و فاميل به قدري نقش محوري داشت که گاهي بعضي از فاميل در مراسم مختلف و برنامه هاي عمومي از جمله راهپيمايي سعي مي کردند که خودشان را به جواد نشان بدهند تا بعداً از آنها گله نکند.
در سال 1360 براي خدمت سربازي اعزام شد و در نيروي دريايي ارتش در بندرانزلي مشغول شد که پس از مدتي به دليل صاف بودن کف پاهايش از ادامه خدمت معاف گرديد. نذر کرده بود تا در صورت معاف شدن به شکل بسيجي به جبهه برود و اين سرآغاز دور? جديد زندگي جواد بود.
جواد مرد عمل بود و کمتر حرف مي زد، هرگز از جبهه و مسئوليت و موقعيت خود حرفي نمي زد و حتي دوست نداشت کسي بداند او به جبهه مي رود.
بسيار باغيرت بود . نسبت به مسايل خانوادگي حساس بود و اهميت زيادي به زندگي خواهران و برادرانش مي داد و هنگام مرخصي به کارها ومشکلات آنها و امور خانواده مي پرداخت. جواد اهل رفت وآمد وديدو بازديد از خانواده واقوام بود. سعي مي کرد به تمام اقوام و فاميل سرکشي کند و به همين دليل از محبوبيت فراواني برخوردار بود. جواد با سکوتش حرف مي زد و با نگاهش منظورش را عملي مي ساخت.

خواهرشهيد:
وقتي جواد از کوچه مي گذشت اگر خانم هايي در کوچه ايستاده بودند با وجود اين که جواد به کسي چيزي نمي گفت از خجالت و از روي احترام به خانه هايشان مي رفتند.
جواد اهل ريا و تکبر نبود و برعکس خيلي متواضع بود. يک بار که از جبهه برگشته بود خواهر جواد متوجه شد که جواد از ناحيه پا ناراحت است و از او پرسيد که آيا چيزي شده است و جواد مي گويد نه خير طوري نيست و بعد از اين که او را قسم داده اند بالاخره با اکراه گفته بود که مجروح شده است و جالب اينجاست که مادر جواد چند شب قبل از آن خواب ديده بود که جواد از ناحيه ساق پا مجروح شده است.
از ديگر ويژگي هاي او سخاوت و بخشش او بود که مال دنيا را براي بخشيدن مي خواست و ارزشي براي آن قايل نبود.

در راه بازگشت از نماز جمعه با داداش جواد بوديم که پيرمردي جلوي ماشين ما را گرفت و به جواد گفت: از صبح تا حالا هيچکس از من جورابي نخريده و من احتياج زيادي به پول دارم. جواد هرچه پول داشت به پيرمرد داد و هيچي هم نگرفت و بعد حرکت کرد.
تنها چيزي که جواد حاضر به بخشيدن آن نبود انگشتري عقيقي بود که يادگار پدر مرحومش بود و باعث مي شد تا هميشه به ياد پدرش باشد. در همه کارها داراي قناعت بود، در حرف زدن، غذا خوردن، راه رفتن، خوابيدن و .... در عين حال که هميشه لبخند مي زد وجذب? خاصي داشت!
اهل بذله گويي و وقت تلف کردن نبود و وقت خود را با حرفهاي نامربوط و بيهوده تلف نمي کرد و اکثر اوقات ساکت بود.
علاق? خاصي به امام حسين (ع) داشت و در ايام سوگواري اگر در قم بود در صف پابرهنگان يکي از دسته جات عزاداري به سرو سينه خود مي کوبيد.
اوايل بهمن 1363 بود که جواد براي ديدار خانواده به قم آمده بود و اين بار با اصرار خانواده جهت ازدواج مواجه شد ولي ايشان گفته بود که ايام عيد که برمي گردم به شما جواب مي دهم!
روزهاي پاياني سال به آرامي مي گذشت تا اين که اواخر اسفند خبر شروع عمليات بدر از راديو و تلويزيون اعلام شد و همين موضوع دل شوره و اضطراب عجيبي در جواد ايجاد کرده بود.

مادر شهيد:
چند روز بود که وقتي نماز مي خواندم جواد جلوي سجاده ظاهر مي شد و لبخند مي زد.

خواهر شهيد:
يک بار بعد از نماز احساس کردم تعدادي از رزمندگان رژه مي روند و يک نفر در بين آنها بدون سر رژه مي رفت.
به هرحال سال 1363 تمام شده بود و عيد نوروز فرا رسيده بود اما از جواد خبري نشد تا بالاخره روز سوم عيد فهميد يم که جواد به شهادت رسيده و جنازه او هم باقي نمانده يا به قول دوستانش متلاشي شده بود . به قدري مورد علاقه همگان بود که تعدادي از فاميل و دوستان اسامي نوزادان خود را به ياد جواد و براي زنده نگهداشتن نام او محمد جواد گذاشتند.

طاهره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
چي بگم مادر، اگه تعريف کنم، مي گين پسرشه، اگه تعريف نکنم که نمي شه، بالاخره چيزي که هست بايد بگم، به هر حال هر چي باشه، من مادرم، چيزي هم که مي گم، از چشم يک مادره، قربونتون برم ... شما حق دارين، بالاخره مي خواين بچه تون رو بدين، پارة تنتون ... نه مادر من ناراحت نمي شم، حرف يک عمر زندگيه، معلومه که بايد تحقيق کرد. چه بهتر که آدم از اولش محکم کاري کنه، هميشه گفتن کار از محک کاري عيب نمي کنه. همون طور که ما مي ريم تحقيق ... لازمه محمّد جواد که محل کارش مشخصه، همون کارگاه گچ پزي بود ... مال ... خدا رحمت کنه رفتگان شما و پدر محمّد جواد رو، مال اون بود، بگيد کارگاه گچ پزي فخاري همه مي دونن، بريد تحقيق، الآن که اون جا نيست. يعني خيلي وقته که سر کار نمي ره، مي آد يک سر مي زنه و مي ره ... بچه ام همه اش جبهه س، دل اين جا موندن رو نداره ... اگه زن بگيره؟ ... نمي دونم والله ... خب لابد اگه زن بگيره بيشتر مي آد مرخصي و بيشتر هم مي مونه ... خب مادر، احساس وظيفه مي کنه ... بله، سخته، آدم يک موقع هايي بايد صبر ايوب داشته باشه مادر ...
خدا به حق پنج تن آل عبا به اين بچه ها کمک کنه، خدا به حق پهلوي شکستة زهرا هر چه زودتر اين جنگ رو با پيروزي اين بچه ها تموم کنه، هر وقت مي آد، دلش اون جاست، عين مرغ سرکنده، دلش براي جبهه پرپر مي زنه، نمي دونم اون جا چيه که اين بچه ها اين جورين ... بله مادر من بهش گفتم ... همين دفعة آخري که اومد مرخصي بهش گفتم، راستش اول خيلي زير بار نمي رفت ... گفتم: مادر، من آرزو دارم عروسي تو رو ببينم، گفت: بعداً، همه اش مي گفت: بعداً، گفتم مادر تو ديگه بيست و چهار سالته، بايد يه سر و ساموني بگيري، ديگه من و خواهرش اين قدر گفتيم تا گفت: باشه، عيد که اومدم جواب مي دم.
منم گفتم: زودتر آستين بالا بزنم تا اگه خدا خواست و قسمت بود عيد که اومد مرخصي، بيايم و اگه هر دو طرف پسند کردن کار رو تموم کنيم. خدا را شکر دورادور محمّد جواد رو مي شناسين ... تو اين مدت هم بريد تحقيق کنين از در و همسايه، هر کسي رو که مي خواين ... حالا من نبايد بگم، ولي به خدا پسر نجيبيه، به رهه ... راضي نيست که من بگم، مي دونم ها، اما اهل نماز شبه، بريد از دوستاش بپرسيد، از همون بچه هايي که اهاش جبهه بودن ... جووناي الآن يک جور ديگه من، با ماها خيلي فرق دارن ... وقتي که ما جوون بوديم ... دل به اين دنيا نبستن ...
به هر حال ما خدمت رسيديم تا اگه قابلمون دونستين، محمّد جواد رو به دامادي قبول کنين ... بله اين که خودش بياد و حرف بزنه که جاي خود ... من نخواستم فرصت از دست بره، يک وقت ديدي خدا خواست و تو همين سيزده روز عيد کار تموم شد ... اولش مي گفت: بذار جنگ تموم شه، گفتم: خدا مي دونه کي جنگ تموم شه ... به هر حال هر چي قسمت باشه، همون مي شه يا نصيب و يا قسمت ... هر چي صلاح خداست.
زخمي؟ ... بله چند بار زخمي شده، شما هم خودتون عزيز تو جبهه دارين، مي دونين، جنگ يعني گلوله و خمپاره و توپ و تانک ... يه بار پاش گلوله خورد، ساق پاش ... چقدر عجيب بود .... لا اله الا الله من چند شب پيش قبل از اين که محمّد جواد بياد خونه، خواب ديدم. خواب ديدم بچه ام پاش زخمي شده، به خواهرش گفتم، چند روز بعد اومد. بگيد، يک کلمه مي گفت، نمي گفت که، هيچ وقت، هيچ وقت اين بچه وقتي چيزيش مي شد نمي گفت، درد که داشت، نمي گذاشت کسي بفهمه، وقتي اومد هم نگفت. خواهرش ديده بود که پاش ناراحته، مي لنگه، هر چي ازش پرسيده بود، نگفته بود، بالاخره اون قدر اصرار کرده بود و قسم و آيه، تا بهش گفته بود ...
بله هيچ چيز بهتر از صداقت نيست مادر! محمّد جواد زخمي شده، ولي خدا شاهده ما نمي دونيم چند بار، نمي گه که ... هيچي ... از دست و دلبازي هم که حرف نداره، هيچ وقت تو قيد و بند مال دنيا نبوده ... مال دنيا را مي خواد، نه که نمي خواد، اما براي بخشيدن، براي اين که به اين و اون کمک کنه ...
يک روز با خواهرش رفته بود نماز جمعه، وقتي داشتن برمي گشتن، يک پيرمرد مياد جلوي ماشين، جوراب مي فروخته، به محمّد جواد مي گه از صبح تا حالا هيچي نفروختم، دستم تنگه، پول لازم دارم، يک جوراب ازم بخر، محمّد جواد هر چي پول داشته مي ده به اون، هيچ چيزي هم نمي گيره ...مي دونم خوب نيست اين قدر از پسرم تعريف کنم، اما اين جا باشه، باور کنين اگه بفهمه اين حرف ها رو زدم ناراحت مي شه.
بفرماييد اين هم آدرس کارگاه، خونه رو هم که بلدين ... تا قسمت ما چي باشه. ان شاءالله ... از جبهه که اومد، مي آيد خدمتتون. ديگه با اجازتون رفع زحمت مي کنيم. ببخشيدها مرحمت زياد ... خدا حافظتون.

خب، خب به سلامتي ... پس محمّد جواد هم مي خواد بره قاطي مرغا ... ببخشيد، حواسم نبود که شما از خونوادة عروس هستيد ... والله چي بگم ... خيلي پسر نجيبيه، تو اين دوره زمونه کمتر جووني پيدا مي کنين که اين قدر سر به زير باشه آقا، خيلي آدم ساکت و خوش اخلاقيه ... با وجودي که وقتي مي آد تو کوچه هميشه سرش پايينه و هيچ وقت نشده به کسي چيزي بگه، اما هر وقت مي آد تو کوچه، اگه زن ها دم در باشن، اون قدر ازش شرم مي کنن و احترام بهش مي ذارن که فوري مي رن تو خونه ...
ما کاسبيم آقا، هيچ کس به اندازة کاسب جماعت، مردم رو نمي شناسه ... ما از صبح تا شب داريم با آدم هاي جور واجور سر و کله مي زنيم ... همه رو عين کف دستمون مي شناسيم ... اين آقا جواد هم همين جور ... گرچه زياد نمي بينيمش، از وقتي رفته جبهه، خيلي کم ديدمش، ... سربازي هم نرفت، يعني معافش کردن ... کف پاش صاف بود ...
جالبه ... چي دنياي عجيبيه ... يکي از سربازي معاف مي شه، اما خودش داوطلبي مي آد مي ره جبهه، يکي هم خودش رو به آب و آتيش مي زنه تا نره سربازي ... من يکي رو مي شناختم، يک خونواده، مال همين محل ... خودشون رو کشتن، پسرشون رو قاچاقي بفرستن ترکيه که نره سربازي ... آخر هم کار خودشون رو کردن، هر چي داشتن و نداشتن رو فروختن، واسه پسره پول جور کردن، فرستادنش رفت، بعد چي شد؟ ... فکر مي کنين چي شد؟. اون ور مرز، همون هايي که قرار بود ببرنش، پول هاش رو به جيب زدن و جوون نوزده ساله رو کشتن ... لا اله الا الله ... پرت نشيم از قضيه ... خلاصه ان شاءالله مبارکه ... اين محمّد جواد جوون خوبيه ... خدا حفظش کنه. خدا همة جوونايي رو که تو جبهه ن حفظ کنه.

باورم نمي شه ... بالاخره راضي شد زن بگيره ... خوب به سلامتي ان شاءالله خب ... من در خدمتتون هستم ... امري باشه ... بله مي دونم حق داريد ... ازدواج که شوخي نيست، حرف يک عمر زندگيه ... آدم بايد چشم و گوشش رو باز کنه تا خدايي نکرده تو هچل نيفته ... والله من نمي گم محمّد جواد خوبه، بده ... فقط اون خاطره هايي رو که تو جبهه ازش دارم، مي گم، ديگه خودتون قضاوت کنين، و ببين داماد اين جوري خوبه يا نه ... شايد يکي اين جوري نپسنده.
ما يک مدتي تو پاسگاه زيد، تو جنوب با هم بوديم، تو اون گرماي تابستوني، محمّد جواد نيت مي کرد و روزه مي گرفت ... کارهاي عجيب و غريب زياد مي کنه ... مثلاً تعداد دفعه هايي که مجروح شده کسي دقيق نمي دونه ... براي اين که هيچ وقت نمي گه، بعضي وقت ها، که مجروح مي شد، سوار آمبولانسش مي کردن و مي بردنش بيمارستان، اما باورتون نمي شه، هنز به بيمارستان نرسيده، برمي گشت خط.
يک بار بعد از يک عمليات بود ما هم رفتيم درمونگاه، فکر کردم مي خواد واسه بچه ها دارو بگيره، رفتيم، اما تازه اون جا که رسيديم، ديديم زخمي شده ... سر تا پاش پر از ترکش بود ... اصلاً به فکر خودش نيست ... دکتر مي گفت: اگه به خودت نرسي، يک وقت ديدي فلج شدي ... عين خيالش نبود، فقط مي خنديد ...
يک بار به من مي گفت خيلي دلم مي خواد شهيد بشم و جسدم مفقود بشه ... خاطره ازش زياده، اصلاً خصوصيات خاصي داره ... من هيچ وقت نديدم مثل بقيه حقوق بگيره ... تازه از پول خودش براي بقيه چفيه و جوراب مي خريد ... يک بار قبل از عمليات خيبر بود، خواستيم بريم شهر، بچه ها اومدن پول دادن بهش و گفتند که براشون، خمير دندان و مسواک و چفيه و جوراب بخره ... رفتيم، خريديم ... وقتي برگشتيم مقر، محمّد جواد يک جوري اون جنس ها رو داد به بچه ها، انگار که از تدارکات گردان تحويل گرفته، پول ها را هم برگردوندن .... خلاصه اين جور يه ... ببين بردرتون مي خوره يا نه. هر کسي نمي تونه با اين جور آدما زندگي کنه.

بله که مي شناسمش، مگه مي شه نشناختش ... تو جبهه زياد ديدمش ... انسان شريفي يه ... اولين بار ... جالبه، ماجراي بار اولي که فهميدم اون کيه ... تو منطقه گاهي پيدا کردن و آوردن آب خيلي سخته ... يک بار نصفه شب، همه خواب بودن، کار داشتم، بيدار شدم رفتم بيرون، ديدم يکي نزديک دستشويي ها در حال رفت و آمده، گاهي مي ره، گاهي مي آد، يک خورده شک برم داشت، رفتم جلوتر و يک جا وايسادم، ديدم برادر فخاري مي ره يکيک يکي آفابه ها رو آب مي کنه و مي گذاره دم دستشويي، که اگه کسي خواست بره معطل نشه ...
از اين کارها زياد مي کنه ... مثلاً يواشکي ظرف ها رو مي شست ... يا لباس هاي کثيف بچه ها رو مي برد مي شست ... خوش به حال خانومش ... حتماً واسه اون هم از اين کارها مي کنه ... انگار مال خودش نيست ... انگار از يک جاده ديگر اومده ... خلاصه من اگر دختر داشتم آقا، حتماً بهش مي دادم ... مي دونين بعضي آدم ها، گاهي تو وجودشون يک چيزيه که آدم باور نمي کنه، اونا مثل مان. مثل همين برادر فخاري ... انگار امده حداکثر استفاده رو از جبهه ببره واقعاً که تو خيلي چيزهايي که ... مثلاً شجاعت ...
يک بار آقا باور نمي کنين، يک بار کسي نديد تو يک عمليات، تو خط مقدم، ير آتيش، جلو اون همه گلوله و تير و توپ خم بشه، هيچ وقت دلا نمي شد بگب يک ذره مي ترسيد، نه، هر چه مي گفتيم: برادر فخاري خم شو، دشمن مي بينتت، سينه خيز برو ... راست راست راه مي گفت: اگه قرار باشه، کسي تير بخوره، مي خوره، چه ايستاده باشه، چه خوابيده ... اينها از ايمان قويه ... هر کسي، برادر من، نمي تونه اين جوري باشه ... يک جوهرة ديگه مي خواد ... واقعاً خوش به سعادت دختري که باهاش ازدواج کنه ...
البته شايد زندگي با يک همچين آدمي سخت باشه، آدمي که خودش رو وقف ديگرون کرده وهمه چيز رو براي ديگرون مي خواد ... نمي دونم ... اما به نظر من اوني هم که مي خواد باهاش ازدواج کنه، بايد مثل خودش باشه، از خودش گذشته باشه ... وگرنه زندگيشون سخت مي شه ... آدمي که نصفه شب از خوابش مي زنه، اون هم تو اون خستگي جبهه تا براي ديگران کاري کرده باشه، يک آدم معولي نيست، فهميدنش هم کار سختي يه ...
وقتي جبهه بودم ... فاصله چادرهاي تدارکات با تانکرهاي نفت خيلي زياد بود، بيست ليتري ها هم هميشه پشت چادرهاي تدارکات، براي سوخت اون جا ... يک مدت ما مي ديديم که هميشه بيست ليتري ها پُرَن نيازي نيست که اونا رو ببريم و پر کنيم ... نمي فهميديم که کار کيه، اما يک بار نصف شب، دو سه شب، دو سه تا از بچه ها ديدن که هيمن برادر فخاري بلند شده، دو تا دوتا بيست ليتري خالي مي بره پاي تانکر و پر مي کنه و مي آره پشت چادر، مسير بين چادر و تانکر هم پر از شل و گل بود ... راستش خيلي دلم مي خواد بعد از ازدواجش رو ببينم ... چون اين آدم اصلاً اين جا بند نمي شه ...
وقتي هم که تو جبهه عمليات نيست، مي آد کمپرسي خودش رو ورمي داره و مي ره تو منطقه هاي جنگي و هر کاري از دستش بر بياد مي کنه ... خلاصه اگر قسمت شه که اين برادر فخاري داماد بشه، قدرش را بدونين، ان شاءالله که هر دوتا شون، هم دختر شما و هم اين جوون، خوشبخت بشن ... جون عاقبت به خيريه.

خوش اومدين ... صفا آوردين ... خيلي ممنون ... روزي که خدمت رسيديم خونتون، گفتم که هر چي قسمت باشه ... هر چي خدا بخواد ... دارم سفرة هفت سين براش آماده مي کنم، ببرم منزل جديدش ... الهي فدات بشم مادر ... قربون اون قد و بالات برم ... چه پسر صبوري ... يک بار رفته بود حموم ... اومدم پشت در حموم و گفتم: مي خواي پشتت را کيسه بکشم مادر، گفت: اگه مي خواي مادر نمونه باشي بيا تو ... منم رفتم، پشتش را کيسه کشيدم، کمرش عين آسفالت خيابون، زبر زبر بود ... ناراحت شدم . گفتم مادر چرا کمرت اين جوريه، مثل آسفالت ... گفت: شما از ديدن کمر من ناراحت مي شي؟ مگه قرار نبود مادر نمونه باشي ... برو بيرون ... حالا فهميدم که همه ش جاي ترکش بوده ...
پسرم سر حرفش هست. اگه چيزي بگه مردونه به قولش عمل مي کنه ... گفت که عيد مي آد... ديدن که اومد ... گفتم حالا که اومده، مي خوام خودم حجله اش را ببندم... هي اينا مي گفتن که خوب نيست ...
من نمي فهمم چه بدي داره ... ناسلامتي من مادرشم، مادر داماد ... به حرفشون گوش ندادم ... خودم رفتم چراغش رو زدم، گل چسبوندم ... هر مادري آرزو داره ... مي دونستم محمّد جواد مي آد ... چند روز قبل سر نماز بودم، يک دفعه جلوم ظاهر شد، خنديد، ولي هيچ يک نگفت ... چند بار اين جوري شد ... مي دونستم اين جوري مي شه، مي دونستم مي آد، اومد ... اما چه اومدني ... سوم عيد بود خبر آوردن که پسرم داره مي آد، واي مادر! اومد که ما ببريمش خونة جديدش ... اومد که حجله اش را بزنيم ... اومد که پسر گلم رو داماد کنم...
کل بزنيد ...چرا ساکتيد؟

الله اکبر، قسمت اين بود آقا ... بايد ديد تقدير چي واسه آدم رقم مي زنه ... همين اسفند ... آخر هاي اسفند ... عمليات خيبر بود ... چند بار زخمي شد ... نرفت عقب.
گفتم: آقا جواد بيا برو عقب، زخمات رو ببند، گوش نکرد، موند، رفت دنبال کارش و من هم رفتم سر پستم.
يکي دو ساعت بعد، دستش گلوله خورد، به طرز وحشتناکي ... گفتم: «اي بابا بيا برو عقب.» رفت اورژانس ... يک ساعت بعد ديدمش داره مي آد ... آدم عجيبي بود... دستش رو باند پيچي کرده بودن گردنش که مثلاً تکونش نده ... رنگ به روش نمونده بود، سر تا پا خاکي بود، اما باز لبخند مي زد... رفتم جلو، صورتش رو بوسيدم و گفتم: «آقا جواد، قربونت برم، بيا برو عقب ... تو با اين حال و روز که نمي تواني کار بکني ...». گفت: «نه عقب نمي رم، کمي خوام برم خط...»
رفت، فکر نمي کردم بتونه رو پاش وايسته چه برسه به اينکه بجنگه، رفت، آر پي جي ورداشت، با آر پي جي، تانک مي زد... که دوباره زخمي شد، ديگه نمي توانست وايسه، ... ببخشد نمي تونم ... خودم رو کنترل کنم ... زخمي ... زخمي که شد دوتا از برادر ها اومدن و گذاشتنش رو برانکار... براي اينکه از شدت درد ناله نکنه ... چفيه اش رو کرده بود تو دهنش و با دندون فشار مي داد که ... يک دفعه ... يک گلوله توپ اومد ... هر سه تاشون شهيد شدن ... هيچ اثري هم ... از جسد شهيد محمّد جواد فخّاري نموند... همون طور که خودش خواسته بود، آرزوش بود که مفقود بشه.

کارم تمام شده؛ اما احساس راحتي نمي کنم. وسايلم را مي پيچم. قبل از رفتن بايد سري به آقاي خاقاني بزنم. از بيمارستان مرخصش کرده اند. کمي حالش بهتر است.
ساک را آماده توي اتاق مي گذارم تا وقتي برگشتم معطل نشوم. اول مي روم آرايشگاه از دست موهاي آشفته ام خسته شده ام. مي دهم کوتاهش کند. قيافه ام به کلي عوض مي شود. توي آينه انگار آدم ديگري را مي بينم که تازه دارم با او آشنا مي شوم.
از آرايشگاه يکراست مي روم خانة آقاي خاقاني. از ديدنم جا مي خورد.
- چقدر عوض شدي؟
- آره، خيلي.
حالش بهتر است و نمي خواد از بيماري اش حرفي بزند. زياد پيشش نمي مانم. وقت خداحافظي دستش را مي گيرم. دلم نمي خواهد دستش را رها کنم. هيچ وقت فکر نمي کردم روزي به اين دسته از آدمها دلبستگي پيدا کنم.
صورتش را مي بوسم و او را در آغوش مي گيرم. قول مي دهم که به او و به قم سر بزنم. از او خداحافظي مي کنم. به خوابگاه بر مي گردم و ساکم را بر مي دارم. عدد نُه روي در را درست مي کنم و با ساکي پر از خاطره به تهران بر مي گردم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : فخاري , محمد جواد ,
بازدید : 274
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,079 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,771 نفر
بازدید این ماه : 6,414 نفر
بازدید ماه قبل : 8,954 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک