فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1336 ه ش در روستاي بيدهند قم به دنيا آمد.فضاي خانه اين خانواده مستضعف و کشاورز به شميم وجود اين مرد آسماني معطر شد.او در کودکي با علاقه فراوان به يادگيري قرآن پرداخت و توانست بسياري از آيات را حفظ کند .به نماز اهميت زيادي مي داد .
در سن 8 سالگي به قم آمد و درسش را تا کلاس سوم راهنمايي ادامه داد به علت ضعف مالي ، درسش را رها و براي 10سال به کار خياطي مشغول شد. در سن 15 سالگي رساله امام را به منزل آورد . ازهمان سن به حساب سال وپرداخت خمس و وجوه شرعي توجه زيادي داشت .
در مبارزات برعليه رژيم پهلوي نقش بسيار مهمي ايفا کرد.او يک تيم سه نفره در محل «جوي شور» قم تشکيل داد. کار اين گروه تهيه پوستر امام و پخش اعلاميه در ميان مردم بود. در اوج مبارزات شيوه مبارزه اين گروه حالت مسلحانه به خود گرفت. آنان مواد انفجاري را تهيه و در بين ديگران پخش مي کردند .نقش غلامعلي آن قدر جسورانه و موثر بود که هرگز از يادها فراموش نمي شود .هنگامي که خون هاي ريخته شده و به بار نشست انقلاب اسلامي شکوفا شد .
سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم درآمد .درسال 1360 به جبهه رفت و در اولين عمليات که به نام «فرمانده کل قوا»بود ،شرکت کرد .
در تمام عمليات نقش بسيار مهمي داشت و به عنوان معاون فرمانده واحدتعاون لشگر17علي ابن ابي طالب فعاليت مي کرد . مردي با استقامت بود ،با وجود ناراحتي کمر ، پيکر مطهر و از هم پاشيده شهيدان را روي دوشش مي کشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد .هميشه سعي مي کرد در بين بچه ها مفقودي وجود نداشته باشد. با آن روحيه والا و خستگي ناپذيرش هرچه بيشتر زحمت مي کشيد خوشحال تر مي شد. هميشه در آوردن و انتقال پيکر مطهر شهيدان پيش قدم بود .آن قدر احساس مسئوليت مي کرد که تا حصول نتيجه نهايي از پا نمي نشست .عيادت از مجروحين وخانواده شهيدان جزء مهم ترين برنامه هاي او بود.
پيروي از مقام ولايت را واجب مي دانست و در وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است تا همواره پشتيبان انقلاب و روحانيت بوده و روحيه والا و انساني خود را از دست ندهند. همچنين از فرزندانش زينب و مهدي خواسته است تا راه زينب (س) و حضرت مهدي(عج) را خوب درک کرده جامه عمل بپوشانند و پشتيبان انقلاب ،روحانيت و در خط امام (ره) باشند .
علاقه زيادي به شنيدن سخنراني داشت .به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد .نماز شب او هرگز ترک نمي شد .
روح زلالش با قرآن ، دعا و زيارت عاشورا همنشين بود. هميشه در مراسم مداحي و سينه زني پيش قدم بود. در انجام مسئوليت کوشا بود و ديگران را به دوري از غيبت ، دروغ و اسراف تشويق مي کرد .
او با اخلاق و رفتار پسنديده اش باعث مي شد تا اختلافات بين ديگران به راحتي از بين برود. به بيت المال اهميت زيادي مي داد و بدون وضو نمي خوابيد. او يک معلم اخلاق و الگويي شايسته براي ديگران بود.
درعمليات والفجر 8 کمر او مورد اصابت ترکش قرار گرفت با اين که خون از پشتش جاري بود لباسهايش در عوض کرده و دوباره با شوق راهي خط شد. در عمليات دارخوين( فرمانده کل قوا)، (( والفجر8))، ((کربلاي 5)) و ((کربلاي 8)) هدف تير و ترکش قرار گرفت اما اين زخمها ذره اي از اعتقاد و استقامت او نکاست تا اين که در تاريخ 26/1/1366 در منطقه عملياتي خرمال در خاک دشمن، از ناحيه قلب و ريه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و از اين ديار خاکي پر کشيد و خاطراتي سبز از خود به جا گذاشت .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379



خاطرات
قاسم ايماني:
زياد با هم بوده ايم در جبهه مدتهايي که باهم بوديم نزديک هاي عمليات که مي شد ما رمزي داشتيم که با آن تلفن مي کرد و مي فرمود يک چاي بخور يا کتري را من بار گذاشته ام و يا چاي دم کن رمز ما بود و ما هم چون داخل پادگان آموزشي و تعاون بوديم و با رفتن به جبهه موافقت نمي کردند موقع عمليات مي رفتيم او اعتقاد عجيبي به تکليف داشت خيلي دقيق به تکليف اهميت مي داد و مي گفت ما بايد به تکليف عمل کنيم برنامه هايي که به او محول مي شد از غذا شام و نهار مي گذشت و با جديت سعي مي کرد که به نحو احسن کاري که به او محول شده انجام دهد برخورد و اعمالش عجيب بود در رابطه با کار با عملش به ما مي فهماند که چگونه بايد کار بکنيم رهنمودهاي او به برادرها نماز دعا و تلاوت قرآن تاکيد داشت و به محض اين که ما فرصتي پيدا مي کرديم جلسه قرآن مي گذاشتند و در تجويد و صوت و لحن حتي در قم مدتي که با هم در تعاون بوديم جلسه را برقرار مي کرد و عمل او معلوم بود که به قرآن چگونه عمل مي کردند و از نوارهاي خيلي خوب استفاده مي کرد و ورد زبانش بود و صبراً صبراً جميلا زياد براي ما مي خواند و اين آيه ها را خيلي زياد تکرار مي کرد در مورد دعا هم عجيب بود در مورد کارش اکتشافات عجيبي داشت هميشه خودش پيش قدم بود در مورد برادر عزيزمان کياني نژاد هر وقت مي خواستيم برويم ماموريت در کربلا 4 و 5 که با شهيد با هم بوديم آنجا شهيد نمي گذاشت برويم جلو مي گفت شما اينجا پهلوي برادرها باشيد و با آنها صحبت کنيد و شارژ کنيد آنها را خودش مي رفت به خط و مجروحين و شهدا را مي آورد عقب و مي گفت شما اينجا سنگرها را بسازيد از نظر روحي گروه را آماده کنيد و هر چقدر که ما مي خواستيم برويم براي انجام ماموريت نمي گذاشت خودش هميشه پيش قدم بود يکي از خاطرات عجيب از شهيد دارم که خيلي تکان دهنده بود اين بود يک شب در سنگر نشسته بوديم ديدم شهيد خيلي ناراحت است گفتم چرا ناراحت هستي گفت رفتم داخل منطقه شلمچه کانال آبي بود ظاهراً ده پانزده متري با عراقي ها فاصله داشت گفت در آنجا يک مجروحي بود به من گفت من را ببر گفتم اگر الان شما را ببرم هوا مهتاب است و اگر بلند شويم دشمن مي بيند صبر کنيد وقتي مهتاب فرو رفت مي آيم و شما را مي برم وقتي وارد سنگر شد خيلي ناراحت بود و در حالت انتظار بود که مهتاب فرو رود و برود مجروح را انتقال دهد همه شهدا را آورده بود داخل معراج سه شبانه روز که نخوابيده بود قرار شما تا فرو رفتن مهتاب يک ساعت بخوابد به من سپرد که او را صدا کنم.
من هم همين طور که تکيه کرده بودم خوابم برد وقتي چشمم را باز کردم ديدم حاج غلامعلي نيست او ديده بود وقتي من خوابم برده نخوابيده بود و رفته بود که آن مجروح را انتقال دهد آن قدر اين ايثار داشت با اين که سه شبانه روز نخوابيده بود يک سره در خط کار مي کرد و گرد و غبار جبهه مثل سرمه داخل چشمش رفته بود فرداي آن روز گفت خلاصه رفتم و آن مجروح را آوردم تا لبه اسکله ولي بر اثر شدت جراحات شهيد شد و به شهادت رسيد در والفجر هشت که با هم بوديم در خط بوديم و از نظر ايثار نمي توانست يک ساعت آسايش کند ايثار داشت در يک روز وقتي خواستيم شهيد بياوريم در فاو در حال جلو رفتن بوديم گلوله از لابه لاي پاهاي ما رد مي شد با اين که ديسک کمر داشت و کمرش درد مي کرد و از شدت درد عرق از پيشانيش مي ريخت ولي يک لحظه برانکارد را رها نمي کرد او عاشق شهادت بود و آرزويش شهادت بود در مورد شب زنده داري مي گفت شب بايد غذا کم خورد مي گفت اگر شما کم غذا بخوري به جايي مي رسي مي گفتيم چقدر بايد غذا بخوريم مي گفت يک کف دست، نماز شب او را ما نديديم ترک بشود نماز شبش هميشه برقرار بود و دعايش برقرار بود و در آخر عمرش سعادت نداشتم که در خدمتش باشم او در حلبچه شهيد شد.
در عمليات هاي بدر کربلا 4 و 5 والفجر هشت با هم بوديم در تعاون قم با هم بوديم او هميشه آرزوي شهادت و عشق شهادت داشت که به آرزويش رسيد احساسات شهيد در موقع شهادت همرزمانش چگونه بود و چه روحيه اي داشت دلش مي سوخت که چرا خودش شهيد نشده ولي به تکليف خيلي عمل مي کرد و احساسات عجيبي داشت ناراحت بود اولاً چرا او از دست ما رفته و بعد مي گفت خدا خوبان را انتخاب مي کند و به بهشت مي برد مطهري رفته بهشتي رفته خوبان رفته اند مسئوليت او بيشتر مي شد من احساس مي کردم مسئوليت خودش را که داشت مسئوليت آن شهيد را هم به عهده مي گرفت و به اندازه توان و ؟ اجرا کند و مي خواست چند مرحله اي مسئوليت بپذيرد فشار کاري او بيشتر مي شد او خستگي را به خود راه نمي داد و مي گفت خستگي معنا ندارد او با عمل مي گفت ما وقتي عمل او را مي ديديم که با شوق اين کار را انجام مي داد مثل عاشقي که مي خواهد به معشوق بود باران مي آيد و هرچه شدت آتش بيشتر مي شد عشق و علاقه او به کار زيادتر مي شد يکي ديگر از خاطرات شهيد وقتي که برادرم شهيد شده بود او ما را آورد عقب تا لب جاده حالت خنده داشتم ولي وقتي که از هم جدا خواستيم بشويم بغض مرا گرفت و گريه افتادم گريه ام براي جدايي از او بود کنار جاده ايستادم تا با ماشين راه به طرف مقر لشگر بروم باران شديدي مي آمد يکي ديگر اين که مامور شديم من و کياني نژاد و حاج غلامعلي مامور شديم جهت انفجار پل ام القصر آن روز يکه رفتيم و برگشتيم و ماموريت انجام شد در سنگر خوابيده بوديم يک مرتبه بي سيم صدا زد به حاج غلامعلي و گفت او را بياور به اتفاق از سنگر بيرون آمديم من گفتم سه روز است که من آماده ام و من بايد بمانم گفتم نکند يکي از برادرهايم شهيد شده که مي گويند بايد بيايي عقب من سه روز بيشتر نيست که اينجا هستم او گفت من نمي دانم ولي وقتي متوجه شد که من باخبر شدم در بيرون از سنگر با هم صحبت کرديم که مبادا بچه ها متوجه بشوند و ناراحت بشوند و باعث تضعيف روحيه او شود او متوجه بود که در کجا و چگونه بايد خبر دهد که اثر منفي روي روحيه بچه ها نگذارد خيلي گرم بود با برادرها خيلي دل رحم بود با برادرها برخورد خيلي نرمي داشت هم خودش عاشق بود و هم برادر اين که با او کار مي کردند عاشق او بودند خدا به ما توفيق بدهد که بتوانيم راه او را ادامه دهيم.
يکي از سفارشات او دعا به امام بود و شکر او اين بود که خدا را شکر که ما در اين زمان بدنيا آمده و هستيم کاري بايد بکنيم که امام شاد باشد شاداب باشد.
از دست بسيجي ها و از دست کل پاسدارها نبايد اصلاً ناراحتي داشته باشد و آن بستگي به عمل ما دارد بايد طوري عمل کنيم که رهبر از دست ما راضي باشد و خودش يکي از فداييان حضرت امام بود که به آرزويش رسيد.
در خصوص دعا کلاً همه واحدهاي لشگر يگانهايي که بود برنامه زيارت عاشورا هر روز دعاي توسل جلسه احکام بود سخنراني ها مداحي ها سينه زني بود از تعاون تا حسينيه دسته سينه زني هر شب بود که ايشان هم خيلي محکم بود در اين امور در مراسم ها خودش اول حاضر مي شد از زماني که در تعاون آمدند از ابتدا مسئوليت داشت تا آخر که جانشين بود همه کاري مي کرد و خود را يک خدمتکار مي دانست و هر کاري را با شوق و ذوق انجام مي داد مانند طفلي که به سمت شير مي رود دنبال کاري مي رفت در دعا هم همين طور بود فعال بود هرگز سستي نکرد و هميشه الگو بود.
برخورد با خانواده و رفتن مرخصي او چگونه بود؟
به خانواده علاقه داشت گاهاً مرخصي مي رفت ولي بيشتر به فکر جنگ بود حتي برادراني که مي خواستند مرخصي بروند مي گفت اگر خيلي کار نداريد بمانيد حالا نزديک عمليات است به خانواده و به دوستان علاقه داشت ولي سعي مي کرد در جبهه بماند.
با توجه به ناراحتي نامبرده از کمر ناراحتي و مجروحيت 4% بود آيا باعث مي شد که بعضي از کارها را انجام ندهد؟
وقتي که ما به خط مي رفتيم مي گفت برويم شهيد را بياوريم ما همديگر را مي شناختيم با هم دوست بوديم با اينکه مي ديدم درد مي کشد ولي به کار ادامه مي داد و مي گفت اگر کار باعث شود که من زمين گير شوم و بايد بروم بخوابم دست به آن نمي زد ولي به کارهايي که مختصري درد داشت از آن درد لذت مي برد.
اصلاً به کسي نمي گفت که من چنين ناراحتي دارم و اين درد هم بيشتر بر اثر کار و جوش کارهاي جبهه براي او پيش آمده او احساس درد نمي کرد در کارهايي که باعث مي شد از فيض ديگرها به هم باز بماند خودداري مي کرد و به ديگران محول مي کرد او روحيه عجيب داشت.
امدادهاي غيبي در منطقه فاو با هم بوديم ظاهراً سنگر مي ساختيم ما داستاني داشتيم که خدا سر قلم را کج کن در آنجا نزديک 20 نفر بود که اين امداد غيبي را مشاهده کرديم با هم بوديم يک مرتبه گفته شد که به خدا بگوييد سر قلم را کج کنيد همه رو به قبله ايستاديم و صلوات فرستاديم و از خدا خواستيم که خدا اين هواپيماي عراق را روي سر ما منفجر کن تا بچه ها گفتند اللهي آمين هواپيما منفجر شد و آتش گرفت و تعدادي از برادرهايي که در کنار ما بودند هم آمين گفتند و آن هواپيما در قسمت پالايشگاه به زمين خورد از ديگر امدادهاي غيبي قبل از کربلا 4 جلو جزيره بوارين بوديم داخل سنگر با پدر شهيد قاسمي با هم بوديم چند نفر بوديم و تفسير مي کرديم پدر شهيد اين چيست که داخل سنگر آمده و پليت را سوراخ کرده اين چرا اينجاست گفتم خوب اين آمده ولي منفجر نشده يعني ده سانت پليت را شکافته بود ولي منفجر نشده بود اگر منفجر مي شد 10 تا 15 نفري که داخل سنگر بودند همه شهيد مي شدند اين يکي از امدادهاي غيبي بود که ديديم يک بار با شهيد عبداللهي با هم بوديم مي رفتيم گلوله تانک 5 تا 6 تا از بغل گوش ما رد مي شد که صدايش مي آمد ولي به ما نمي خورد به ماشين نمي خورد يا با حاج غلامعلي در فاو گلوله به اطراف مي خورد به قايق نمي خورد اينها همه اش امدادهاي غيبي بود انشاءالله خداوند رهبر عزير ما را در پناه امام زمان حفظ کند و ما را از بهترين سربازان او قرار دهد و انشاءالله باشيم تا امام زمان ظهور کند و از سربازان رکاب او باشيم.

محمود کياني نژاد :
با شهيد عزيز از شهريور سال 60 آشنا شديم و آن موقع ايشان عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودند. و من عضو بسيج بودم که يک مختصر مجروحيتي شامل حالم شده بود بعد که توي بيمارستان مرحوم آيت الله گلپايگاني بستري بودم که شهيد حاج غلامعلي ابراهيمي رحمت الله عليه به عنوان يکي از نيروهاي واحد تعاون آن موقع در سپاه منطقه قم و اصطلاحاً چون توي واحد بسيج بودند گفتند مي شود تعاون بسيج از طرف اين تشکيلات آمدند بيمارستان به ملاقات من و ما شروع آشنايمان از آنجا بود. بعد که ديگر تو آبان ماه بود که ما وارد سپاه شديم از نزديک بيشتر با هم آشنا شديم و تا اين که تو اين سالها با هم همکاري داشتيم و سال 63 اگر اشتباه نکنم در عمليات بدر که ايشان تشريف آوردند لشگر ديگر با هم بوديم تا عوض شود که تا فروردين سال 67 که تو منطقه عملياتي عمومي والفجر 10 و منطقه اختصاصي لشگر به نام تپه هاي رتين آنجا آن به فيض ؟ شهادت نائل شدند. اعزام هاي قبلي ايشان را من اطلاع خاصي ندارم که چند بار رفتند و برگشتند اينها اما اين اعزام آذر که از سال 63 ما در خدمت ايشان بوديم ديگه ايشان به اصطلاح آن روزها پاياني نيامدند ديگر از سپاه قم مامور به لشگر بودند تا زمان شهادتشان شهيد بزرگوار در مسئوليت پذيري و به دنبال آن انجام وظيفه و انجام مسئوليتشان بسيار حساس دقيق بودند هرکاري وقتي به ايشان پيشنهاد مي شد و به عهده ايشان گذاشته مي شد بدون هيچ تاخيري در پذيرش مسئوليت اينقدر که تشخيص ميداند که از عهده اين مسئوليت بر مي آيند و اين هم يکي از آن وظايف مقدسي است که بايد انجام بشود بخوبي به عهده مي گرفتند و به خوبي از عهده اش بر مي آمدند آن اوائلي که اعزام شدند در جايگاه جانشيني واحد تعاون و يا به عبارتي ديگر در جايگاه قائم مقامي واحد تعاون مشغول بکار شدند و ما در خدمتتان بوديم در طول اين مدت بين خود و خدا مثل يک معلم_معلم اخلاق و يک الگوي براي ما و براي ديگر بودند که تمام اخلاق و رفتار و کردار اينان براي همه ما در طول اين مدت درس بود و الگو بود بسيار بسيار فرد متقي با اخلاص متعهد حزب الهي پيرو صديق خط امام بود سرانيان درد مي کرد براي پذيرش مسئوليتها که با خطر بيشتر همراه بود در خطوط مقدم جبهه ها و مناطق مختلف عملياتي ايشان عليرغم اينکه از زمان قبل از انقلاب مبتلاي به ناراحتي کمر بودند و براساس اين وضعيت نبايستي که کار سنگين انجام مي دادند اينها ولي تو مناطق جنگي (عملياتي) بخصوص تو موقعيتهاي عملياتب پدافندي ديگر هيچ توجهي به اين مسائل نداشتند تند وارد عمل مي شدند و اينجا بود که ما واقعاً به اين نتيجه ميرسيديم که يک مرد جنگي به از صد هزار، هم خودشان بسيار بسيار کاري بود و زير بار کار و مسئوليت ميرفتند و هم با آن رفتار واخلاق بسيار بسيار خوب و آموزنده شان با آن کلام نافذي که داشتند برو بچه ها رو خوب مي توانستند به کار بگيرند و به کمک بگيرند و امورات واحد را مخصوصاً در مواقع و مناطق عملياتي انجام بدهند چون خيلي تاکيد و سفارش داشتند به اينکه برو بچه ها تو فاصله اينکه به واحدها معرفي مي شوند برادرهاي بسيجي بخصوص به واحدها معرفي مي شدند تا زمانيکه موقع عمليات مي شود اينها هم يک آموزش هاي در رابطه با کار ببينند هم بخصوص اهل ورزش و تحرک اين مسائل باشند که بدنهايتان علاوه بر آمادگي روحي بدن هايشان آمادگي پيدا بکند براي فعاليت در مواقع و مناطق عملياتي نظرايشان بر اين بود که تو ساعات روز ساعاتي را براي بروبچه ها برنامه ريزي بکنند که کلاسي داشته باشند حالا هم تئوري و هم عملي به خصوص زمانيکه برادر شهيدمان آقاي عبدالهي، شهيد محمد عبدالهي رحمت الله اليه مادر خدمتتان بوديم به عنوان فرمانده گروهان انتقالمان خوب ايشان هم يک فرد ورزيده و آموزش ديده اي بود سعي براين بود که براي بچه ها آموزش گذاشته بشود و بچه ها با يک ديد بازتري به کارشان آشنا بشوند و بکارشان مسلط و تسلط پيدا بکند تا تو خطوط مقدم که ميروند براي انتقال پيکر پاک شهدا تا با مشکل مواجه نشوند از طرفي ايشان از جمله فرماندهاني بود که معمولاً خودشان قبا از نيرو وارد عمل مي شدند.
تا نيرو با يک دلگرمي و يک رغبت فوق العاده اي بيايد وارد عمل بشود وقتي نيرو ميديد که فرمانده اش بيش از خودش وارد عمل شده ديگر او هم بدون دغدغه وارد کار مي شد اين اختصاص به واحد ما نداشت هر واحدي ديگر هم گرداني ديگر وقتي مسئولين و فرماندهان خودتان تو کار مخصوصاً تو کارهاي عملياتي پيش قدم مي شدند باعث مي شد که نيروهاي تحت امرشان هم با قوت قلب و دلگرمي وارد عمل بشوند اين شهيد بزرگوار اين خصوصيات را داشته در خصوص ديگر برادران هم رزم مان ايشان اين حمايت را داشتند که اگر احياناً برو بچه ها کسي مشکلي دارد ناراحتي دارد سعي کنند که بشنوند حتي المفدور در مقام رفع مشکل برادران بر بيايند يا اگر فرض کنيد که براي بعضي از بچه ها مجروحين پيش مياد اينها سعي بکنند که کارهاي بعد از مجروحيت شان پيگيري بشود و هر کدام سر وقت خودش و به جاي خودش انجام بشود وقتيکه ماموريتي به لشگر ابلاغ مي شد و از طريق سنگر به واحدهاي مختلف و گردانهاي مختلف از جمله واحد تعاون آن شهيد بزرگوار حاج غلامعلي بود که بيشترين نقش را در انجام اين ماموريت و مسئوليت پذيري را که به آن اشاره شد در رابطه با مسائل عبارتي و معنوي از همينطور ايشان يک معلم و يک الگو راهنما بودند براي همه ما بروبچه هاي واحد تعاون وقت در انجام واجبات وقت در انجام متسحبات دقت در ترک محرمات و مکروهات اينها همه در وجود ايشان موجود بود و الگو بود براي بچه هاي ديگر هميشه قبل از فرارسيدن وقت نماز خودتان را آماده و مهيا ميکردند براي نماز وبنا هم نبود که حالا حتماً به برادرها تذکر زماني بدهند که مثلاً فرض کنيد که وقت نماز فرا مي رسد ايشان در عمل با عمل خودشان بدون اينکه نياز به تذکر زباني باشد با عمل خودشان بچه ها را فرا مي خوانند به آماده شدن براي مسئله نماز اول وقت بخصوص که حالا آنجائيکه نماز جماعت در سطح لشگر برقرار بود که در نماز جماعت لشگر اگر هم حالا بدلايلي در لشگر نماز جماعت مثل مثلاً روزها نماز ظهر و عصر تو بعضي از مواقع طيق دستور نماز جماعت نداشتيم به خاطر خطر حمله هوايي دشمن بعد از طيق دستور تا آنجائيکه مجاز بوديم سعي مي کردند به اينکه حداقل در سطح واحد خودمان نماز جماعت برگزار بشود الي الميال چه نماز جماعت و چه نماز فراوا سعي در برگزاري و اقامه نماز در اول وقت داشتند که عرض کردم خودشان در عمل طوري رفتار مي کردند که عملشان باعث تذکر و درس براي ديگران مي شد و باب تهجد باز هم همينطور ايشان الحمدالله معمولاً موفق بودند شايد بتوانم با جرات بگويم که حالا اين مدتي که ما در خدمتتان بوديم ما چون همکار بوديم شايد مرخصي نمي توانستيم با هم بياييم بايستي به نوبت مي آمديم مرخصي اما آن مواقعي که آنجا با هم بوديم با جرات مي توانم بگويم ايشان اهل تهجئ بودند و شايد شبي را نمي گذشت که موفق به تهجد نباشند بسيار بسيار الحمدالله موفق بودند و خوب نتيجه اش را هم بالاخره با مهارتشان گرفتند يکي از اين نمونه هاي تهجدشان را که من خودم عيناً مي ديدم را خوب است که اينجا ذکر بکنم قبل از عمليات والفجر 10 بود که ما توي منطقه عملياتي مريوان يک شياري بود معروف به شيار کاني خيار آنجا چند تا چادرهائيکه بروبچه ها مي خواستند چادر بزنند بايستي با کم و زيادش دو متر برف، برفي که دو متر ارتفاع داشت اين برفها را جابه جا مي کردند تا جاي چادر در مي آوردند تازه چادر را در محاصره برف مي زدند بعد مشما مي کشيدند حالا توي آن چادر کف آن چادر والوار بياندازند و رويش پليت بيندازند و روي آن پليت ها را بعد فرش بياندازند. حالا با اين چيزها والور و علائلدين گرم بکنند و حالا بماند بعد از چند روز يک مقداري اين فضاي چادر گرم مي شد کم کم از ريزش برف و يخ آب مي شد و آب راه مي افتاد آن وقت شهيد حاج غلامعلي شوخي ميکرد مي گفتند که اين همان جنات البقري من تحت الانهار هست که اينجا ما يک نمونه اش را مي بينيم بعد تو اين منطقه که بوديم به اتفاق ايشان يکي دوبار به دستور رفتيم بالاي ارتفاع سورن که بنا بود ابتداًٌ لشگر از مسير اين ارتفاع وارد عمل بشود که کار بسيار بسيار سختي بود و خوب حالا بحمدالله تا قبل از عمليات جاده ملخور که برادران جهاد سازندگي مشغول ساخت و سازش بودند اون آماده شده بعد فلش برگشت عمليات از طرف سورن برگشت به طرف ارتفاعات ملخور از آنطرف لشگر وارد عمل شد والا از طرف ارتفاع سورن اگر بنا بود ما وارد عمل بشويم با مشکلات بسيار بسيار زيادي مواجه بوديم يکي دوبار رفتيم بالاي اين ارتفاع که چيزي با کم و زيادش در حدود 2 ساعت طول مي کشيد که مي رفتيم بالا البته برادر اينکه جوانتر بودند و ورزيده تر بودند و آماده گيشان بيشتر بود خوب کمتر طول مي کشيد ولي ماها معمولاً بين يک ساعت و چهل و پنج دقيقه تا 2 ساعت طول مي کشيد از دامنه ارتفاع به قله ارتفاع برسيم برفتيم اونجا و يک ديدي ميزيديم تو منطقه دشمن شناسائي از دور انجام مي شد و برمي گتيم اما بار وم شايد بود که بنا بر دستور ما رفتيم بالا و به اتفاق تعدادي از برادرهاي گردان ضهدزده لشگر رفتيم از ارتفاع پائين و توفاک دشمن با راهنمائي برادران اطلاعات واحد اطلاعات نظامي آن موقع مي گفتند اطلاعات عمليات با راهنمايي اين برادارن رفتيم تا تو شيار نيرسور نزديکهاي ارتفاعات ريشن ارتفاعات حرمله مي گفتند اونجا يک ديدي زديم و شناسائي کرديم مخروب از آن مناطق برگشتيم منتهي چون به تاريکي مي خورديم نمي توانستيم ارتفاع را بپائيم بالا و برگرديم تو منطقه خودمان همانجا يک نماري بود غار سوسياليتها که برادرها آنجا را شناسائي کرده بودند و گرفته بودند و آنجا مستقر بودند برادران اطلاعات برادران واحدهاو گردانها که به نوبت ميرفتند براي شناسائي چون براي برگشتن به شب مي خوردند شب را توي همان غار سوسياليستها استراحت مي کردند و بعد صبحش مي آمدند بالا آن شبي که ما آنجا بوديم از همان سرشب باران مي آمد که تا صبح اين باران ادامه داشت بعد تو غار که استراحت کرده بوديم هر کدام يک کيسه خواب داشتم تو کيسه خوابهاي خودمان آنجا دراز کشيده بوديم و نيمه هاي شب بود که احساس کرديم مثل اينکه داره از اين ديواره ها و سقف غار آب باران مي آيد داخل غار نگاه کرديم مثل اينکه کم کم زير همه برادرها دارد آب ميافتد بعد همديگر را بيدار کرديم هر کس مي گشت که يک جاي خشکي گير بياورد که خودش را آنجا جمع کند و بنشيدند تا ببيند کي صبح مي شود به مرحل همه برادرها بيدار شدند و نشسته استراحت کردند بعد کم کم نزديکهاي صبح که مي شد وقت فرض کنيد فضيلت نماز شب و اينها ديديم که اين شهيد بزرگوار تو آن وضعيت آنچنان، حالا داخل غار از همين آب باران که از سقف غار به اصطلاح معروف شره مي کرد و مي ريخت پائين مثل اينکه از نوران دارد آب مي ريزد پائين و کاملاً مي شد با اين آب دست و صورتش را بشورد و وضو بگيرد و اينها و قابل بهره برداري بود از همانجا ايشان وضو گرفند تو همان وضعيت خدمت شما عرص کنم که خودشان برگرداند و بر قبله و نشسته و نيمه نشسته نماز شبتان را خواند تا اينکه ديگه صبح شد و برادرها همه به همين شکل از توي همان غار و با استفاده از همان آبهاي باران که از سقف شره مي کرد وضو گرفته و نمازشان را خواندند بعد هم يکي زيارت عاشورا همانجا خوانده شد تا زمانيکه هوا روشن شد. ديگه مي توانستيم حرکت کنيم براي بالاي ارتفاع سورن و برگرديم تو منطقه خودمان که آنهم باز با مشکلات زيادي ما واجه بوديم باران هم همچنان ادامه داشت تا جائيکه هي ما به طرف قله صعود مي کرديم مي آمديم بالا اين باران تبديل به برف ميشد بعد هر چه بالاتر مي آمديم کم کم تبديل به بوران ميشد از طرفي سر هم بود يا خودمان مثلاً وضعيت هواي برفي اينها طوري بود که ديگه با کم و زيادش يکي دو متر بيشتر جلويمان را نمي ديديم يکي از برادرانيکه از يکي از واحدهاي ديگر همراه اين گروه که ما در خدمتشان بوديم ايشان چون چشمتان مقداري ضعيف بود عينکي بودند که چون هوا مي باريد و به خصوص بالاتر که مي آمديم به حالت گردباد و بوران و اينها برف از چپ و راست مي زد مثلاً به عينک ايشان هم برف پاک کن نداشت و ديگر از کار افتاد ايشان مجبور شد عينکش رابردارد و بگذارد در جيبش عينک را که برداشت حالا هم ضعيفي چشمشم مطرح بود و هم اينکه اين عدم ديد تو اين هوا و اين سفيدي و آسمان و همه جا که برف گرفته بود به شدت ايشان مشکل ديد پيدا کرد که خداوند متعال حاج غلانعلي را به عنوان يک فرشته نجات مامور کرده بود که اين برادر ما را از آنجا حاج غلانعلي نجات بده چون بدون اغراق اگر کسي مثل حاج غلامعلي آنجا نبود که ايشان را به هر شکلي که هست بکشد بياورد بالا ايشان حتماً آنجا مي ماند از سرما دست ما مي رفت به مراحل حاج غلامعلي با زبان گفتار آنچنان اين برادر را محبت کرد و برخورد کرد و روحيه بهش مي داد که بالاخره به قول معروف با هزار و بک مکافات ايشان را کشاندش بالا البته حالا اين چيزها که گفتم تعبير دوستي نيست تعبير صحيحش اين است که بالاخره با توکل به خدا با توجهات امام زمان عليه السلام اين سرباز امام زمان عليه السلام را خلاصه به دنبال خودش کشاند و آورد بالا ما هم هرچه مي ـآمديم بالا مي ديديم به قله نمي رسيم. خدايا پس کو اين قله پس چرا نمي رسيم؟
آنقدر هم شدت بارش برف زياد بود طوريکه نفرات جلوتر از ما که شايد ده دقيقه قبل از اين مسير را رفته حالا جاي پاي روزهاي قبل که بماند جاي پاهاي نفرات جلويم که مثلاً ده دقيقه قبل از اين مسير عبور کردند هيچ آثاري ازش بجا نمانده بود بلافاصله جا پاها پر مي شد وهر چه مي آمديم بالا مي ديديم نمي رسيم ديگه تا جائيکه يک دفعه ديديم يک صداي رگبار به گوشمان مي رسد کم کم اميدوار شديم که احتمالاً داريم به يک جايي مي رسيم وقتي رسيديم به قله ديديم که برو بچه هايي که قبل از او رفته بودند و رسيده بودند به سنگر بچه هاي اطلاعات که نوک قله بود و گفته بودند بچه هاي ديگر هم تو راه هستند و دارند مي آيند و احتمال دارد که راه را گم بکنند اين برو بچه ها به نوبت هرچند دقيقه يک بار از سنگر مي آمدند بيرون يکي دو تا رگبار تو هوا مي گرفتند که صداي رگبار و بچه هايي که تو راه هستند بشنوند و به هواي اين صدا بيايند بالا ما اين صدا را که شنيدم خوشحال شديم که ديگر داريم مي رسيم يکي يکي رسيديم به آن سنگر و عرض کنم که يک توقف کوتاهي تو آن سنگر در حد خوردن يک آبجوش و چند تا خرما و بعد از قله سرازير شديم به طرف منطقه خودمان.
ايشان عليرغم اين مشکلات که داشت به خصوص وضعيت ناراحتي کمر و اينها تو آن موقعيت هاي عملياتي ديگر سر از پا نمي شناخت ديگر اين ناراحتي ها حاليش نبود واقعاً ببينيد اينان تو وضعيت هاي عادي مثلاً حالا يک نمونه از آن را بگويم. نماز که يک مقدار طولاني مي شد ديگر نمي توانست تمام نماز را ايستاده بخواند يک بخشي از اين نماز را که ايستاده مي خواند وسط هاي کار مي نشست بقيه اش را نشسته ادامه مي داد اما تو مناطق عملياتي ديگر سر از پا نمي شناخت اصلاً يادش مي رفت که کمرش ناراحتي دارد و لذا پا به پاي بچه هاي ديگر ارتفاعات را مي آمد بالا از آن طرف مي آمد پايين و جالب اين که حالا آن ارتفاع را بر بالاي اش را بايستي با پا مي رفتيم و سر پاييني هاش را چون برف زياد بود معمولاً مي نشستيم روي برف يا اينکه عرض کردم چيزي در حدود 2 ساعت طول مي کشيد ما برويم بالا برگشتن حدود 3 يا 4 دقيقه مي آمديم پايين يا کم و زيادش از همان بالا مي نشستيم روي برف و سر مي خورديم مي آمديم پايين خوب ايشان هم همينطور دوستان ديگر هم همين طور به هر حال بعد از يک توقف کوتاهي تو اين سنگر آمديم بيرون و نشستيم روي برف و آمديم پايين پاي ارتفاع از يک چادري آن جا بود که شهيد بزرگوار آقاي حاج محمود اخلاقي رحمت الله آن جا مستقر بودند خدمت ايشان رسيديم ايشان هم به اتفاق دوستان ديگر بودند يک پذيرايي مختصري با کمپوت از برادران انجام دادند و بعد ديگر آمديم به طرف مقر خودمان اين يک نمونه از حالا هم عبارت شهيد حاج غلامعلي تو آن غار که عرض کردم و هم اين که فعاليتهاي عملياتي عليرغم ناراحتي جسمي که داشته ديگر از نمونه هاي کارهاي عبادتي ايشان يادم مي آيد که يک شب جمعه اي بود که ما تو پادگان شهيد زين العابدين رحمه الله انديمشک آنجا بوديم و بعد از نماز و بعد از شام مراسم دعاي کميل تو حسينيه لشگر برگزار مي شد ايشان آماده شدن براي شرکت در مراسم دعاي کميل به من گفتند شما هم مي آيد من آن روز هيچ استراحت نکرده بودم جلسه داشتيم و بيرون بوديم اينها بعد از شام به خصوص احساس کردم که حال نشستن ندارم ايشان گفتند برويم من گفتم شما برويد و ما را هم دعا کنيد.
من بيايم آنجا خوابم مي گيرد و خوب همين جا استراحت بکنم تا ايشان رفتن تجديد وضو کردند و برگشتند باز به من گفتند که نمي آيي برويم من گفتم حالا که شما اصرار مي کنيد برويم. اين چرتي که من اينجا مي خواهم بزنم آنجا مي زنم حالا حداقل اين که اسم ما تو ليست چرتي هاي شرکت کننده ثبت مي شود. رفتيم خوب من به علت خستگي زياد همان اوايل کار خوابم برد اما گاهي که صداي همخواني بعضي از قسمت هاي دعاي کميل مي شنيدم از خواب مي پريدم مي ديدم که حاج غلامعلي گرم دعاست و اشک از چشمان ايشان همچنان جاري هست و تمام بدنش دارد تکان مي خورد و گريه مي کند و اشک مي ريزد و دعا مي خواند خوب واقعاً بايستي گفتن که اين کساني که برادران که مي شناختم به درجه رفيع شهادت رسيدند تعبير نبود اين است که اينها از طريق خط ويژه با خدا ارتباط داشتند اين شهادتها اين طوري نبود که حالا يک کسي بيايد جبهه و برود تو خط مقدم اتفاقاً يک تير و ترکش بخورد شهيدند اين شهادتها اتفاقي نبود انتخابي بود. واقعاً اين برادرها شهادت را انتخاب مي کردند به سراغش مي رفتند و خوب آنهايي که مثل شهيد حاج غلامعلي رحمت الله الله درجه اخلاقشان به حدي بود که خداوند متعال اين اخلاص را مي پذيرفت بعد پاداشش را بهش مي داد مخصوصاً اينها که اين آخر کار مثل حاج غلامعلي عرض مي شود که خلاصه گرفتند و رفتند حدود 4 سال بلکه بيشتر ما در خدمت ايشان بوديم که اگر بنا باشد حداقل خاطرات 4 سال را هم بيان بکنيم واقعاً يک زمان بيشتر تعدادي نوار بيشتر نياز هست که به بعضي از آنها اشاره بکنيم که حالا باز هم در حد توان و فرصت من به بعضي از نکاتش اشاره مي کنم.
عرض شود که تو عمليات کربلاي 4 و 5 عمليات والفجر 8 عمليات کربلاي 1 عمليات عقب راندن نيروهاي بعضي در منطقه هيچ انگيزه عمليات والفجر 10 که آخرين عمليات بود تو اين عمليات ها که اسم بردم ما در خدمت ايشان بوديم که اگرچه صورت ظاهر ايشان در جايگاه قائم مقام واحد خدمت مي کردند اما بدون تعارف مسئوليت اصلي مديريت اصلي واحد به عهده ايشان بود و بنده و بقيه دوستان در خدمت ايشان بوديم و از ايشان خط مي گرفتيم و کاري اگر از دستمان برمي آيد انجام مي داديم در حقيقت ايشان بودند که مدير واحد بودند و امورات واحد را مي چرخاندند و برگزار مي کردند. والا بقيه همه تحت امر ايشان بوديم آن اخلاص و صفايي که وجود ايشان بود همه را دور خودش جمع مي کرد و اتمام وظيفه وادار مي کرد ايشان يک فردي بودند که در حقيقت همه خوبي ها را در وجود خودشان جمع کرده بودند. به جاي خودش کار سرجاي خودش عبادت سر جاي خودش ورزش بازي شوخي مزاح اخلاق همان در حقيقت بزرگان دين را که الگو بود داشتند الگو از بزرگان اين گرفته بودند و آن خصوصيات مومن را که بزرگان دين ائمه اطهار عليه السلام از يک مومن تعريف کردند و فرمودند مومن فعلاً بايستي اين خصوصيات را داشته باشند ايشان فردي بودند که دقيقاً تمامي خصوصيات يک مومن را يک فرد متعهد و منفي را در خودشان فراهم کرده بودند و تکرار مي کنم که در محل الگو بودند براي بچه ها معلم عملي بودند حالا تئوري هم گاهي شايد مثلاً لازم بود تذکرات مي دادند اما آن چه که بيشتر باعث موفقيت ايشان بود اين بود که ايشان يک معلمي بودند که درسها را عملي مي دادند به شاگردانشان تا تئوري بله!

در رابطه با برادرهاي همرزم يک حساسيت و يک علاقه و محبت خاصي داشتند مخصوصاً بروبچه هايي که شناسايي مي کردند و مي ديدند که اينها بروبچه هاي کاري هستند .منتها بروبچه همه کاري بودند خوب بعضي ها يک خورده بيشتر بعضي ها يک خورده کمتر. کار ما هم چون دائماً برخورد با پيکرهاي پاک شهداي عزيزمان بود از يک ويژگي خاصي برخوردار بود ما نيروهايي که بايستي در خدمتشان بوديم با هم کار مي کرديم اينها بايستي هم از لحاظ جسمي نيروي ورزيده و قوي باشند و هم از لحاظ روحي به خصوص از لحاظ روحي که وقتي مي روند بالاي سر يک شهيد بزرگواري عرض شود که پيکر پاکش متلاشي شده سر يک طرف افتاده دست يک طرف افتاده پا يک طرف افتاده با ديدن اين وضعيت مثلاً روحيه شان را نبازند بتوانند راحت دست و پا و سر همه را جمع آوري بکنند و پيکر پاک شهيد را بردارند و بياورند ما بيشتر به دنبال اين گونه برادرها مي گشتيم که با ما همکاري بکنند والا خوب در هر عملياتي متناسب با وضعيت آن عمليات يک تعدادي نيرو به ما واگذار مي شد گاهي شايد بيش از 200 نفر نيرو با کم و زيادش يک خورده کمتر يا خورده بيشر ما نيرو داشتيم اما همه اين 200 نفر به درد کار ما نمي خوردند و البته ما مخلص همه اشان بوديم در خدمت همشان بوديم اما تو گرماگرم عمليات شايد يک تعداد خاصي از اين تعداد نيرو به درد ما مي خوردند بيشتر به درد ما مي خوردند و دست ما را مي گرفتند و کار ما را پي گيري مي کردند و انجام مي دادند والا ما از همه شان نمي توانستيم يک جور استفاده بکنيم از همکاري همه شان يک طور نمي توانستيم استفاده بکنيم از بين اينها يک تعدادي را شناسايي مي کرديم که مي ديدم اين ها اين تعداد کم کساني هستند که واقعاً يک مرد جنگي به از صد هزار آن وقت وقتي اين اشخاص شناسايي مي شدند خوب حاج غلامعلي رحمت الله اليه خيلي خاطر اينها را مي خواست و خيلي هواي اينها را داشت و سعي مي کرد که اينها را حفظ بکند تو ماموريتها هم که اينها را اعزام مي کرد به خط مقدم خيلي برايشان دلواپس بود و سعي ايشان براين بود که يک وضعيتي را پيش بياورد که تا آنجايي که ؟ آسيب پذيري ها کمتر باشد خيلي خاطر نيروها را مي خواست مخصوصاً نيروهاي که کارآمدي بيشتري داشتند ؟ اين برخوردهاي خوب اخلاقي باعث شده بود که به محض اين که لب باز مي کردند و از بروبچه ها کمک مي خواستند که بروند خط و برگردند اينها بروبچه ها از همديگر سبقت مي گرفتند.
اخلاق خوب بسيار بسيار عجيب و پسنديده اي داشت خيلي خوب بچه ها جذبش مي شدند و در خدمتش قرار مي گرفتند و با آن همکاري مي کردند.
آن موقع که داود اميري شوهر خواهرش شهيد شد ايشان فرمودند که خود ايشان پيکر شهيد را آوردند ؟ اگر در اين خصوص خاطره اي هم داريد بفرماييد يادي هم از شهيد داود اميري شده باشد.
شهيد بزرگوار داود اميري رحمت الله عليه هم از نيروهاي بسيار بسيار ورزيده و چابک و چالاک بود يک مدتي ما در خدمتشان بوديم و خوب با بچه ها کار مي کردند يک به قول امرزي ها يک هيکل ورزشي داشتند اهل ورزش و نرمش و اينها بودند خوب مي توانستند بچه ها را بکار بگيرند سرپرستي بکنند يک مدت در خدمتشان بوديم بعد يادم نيست به واحد اطلاعات رفتند يا واحد تخريب شهادتشان هم تو همان واحد بعدي اتفاق افتاد شهيد بزرگوار حاج غلامعلي رحمت الله عليه وقتي شنيدن ايشان به شهادت رسيدند ايشان که داماد شهيد بودند شوهر هم شيره شهيد بودند و شنيدند که به شهادت رسيدند با توجه به وضعيت خوب روحيه خانواده و اينها که خودشان اطلاع داشتند با توجه به موضوعات گفتند که خوب هست که من خودم پيکر پاک شهيد را ببرم برسانم به خانه مراسم را برگزار بکنيم و اينها و لذا با اين کار موافقت شد يک آمبولانس در اختيارشان قرار گرفت و خود ايشان پيکر پاک شهيد اميري را به قم منتقل کردند و مراسم را برگزار کردند همچنين بود شهيد بزرگوار امير اسحاقي رحمت الله اليه فرزند شهيد بزرگوار حاج حمزه اسحاقي رحمت الله اليه که با حاج غلامعلي نسبت نزديکي داشتند تا از دوستان ديگر شهيدان شهيد اکبر لطفي داشتيم اهل يکي از روستاهاي خمين رحمت الله اليه ايشان هم يک نيروي به صورت ظاهر جثه ضعيف و لاغري داشتند که روزهاي اولي که به واحد ما معرفي شدند ما يک مقداري ترديد داشتيم که ايشان را بپذيريم يا نه بعد با شهيد بزرگوار حاج غلامعلي مشورتي کرديم که چه کار بکنيم چه کار بکنم قرار شد که حالا يک چند روزي باشند اينجا ببينيم چه جوريه تا اين که هر روزي که مي گذشت مي ديديم اين برادر بزرگوار عليرغم سن کم و جثه کوچک کارآيي بسيار بالايي دارد تا زماني که موقعيت عملياتي شد و رفتيم منطقه عملياتي بعد وقتي که وارد عمل شديم آن موقع هنر اين بزرگوار ديديم که ايشان هم يکي از آن نيروهايي بود که يک مرد جنگي به از صد هزار . عمليات والفجر 8 قبل از شروع عمليات برادر شهيد عزيز بزرگوارمان شهيد عبدالله که مسئول واحد بسيج لشگر بودندو بعد رفتند فرمانده سپاه شهر ري شدند،با ايشان خيلي دوست بودند و تقاضا کردند از لشگر که شهيد را آزاد کنند و بروند شهر ري پيش حاج آقاي نبوي، لشگر هم موافقت کرده بود. ايشان هم با واحد بسيج تسويه حساب کرده بودند که ديگر پاياني بگيرند و بروند حتي خانواده شان که مدتي در آن جا بودند خانواده را به قم برگردانده بودند تا موقعي که خودشان خواستند پاياني بگيرند و بروند. بوي عمليات را احساس کرده بودند بعد به ما گفتند که فلاني دلم نمي آيد که بروم مثل اين که دارد بوي عمليات مي آيد ؟ ترديد داشتند که بمانند يا برگردند. دلشان مي خواست بمانند حالا که عمليات در پيش است در عمليات شرکت داشتند استفاده کردند .استخاره کردند، براي ماندن خوب آمد . با مسئولين صحبت کردند که ما عمليات را بمانيم اگر مانديم بعد از عمليات برويم مسئولين هم موافقت کردند. بعد ا به واحد تعاون آمدند و توفيق شد که در خدمتشان باشيم به نظرم رسيد با توجه به وضعيت خانوادگي که ما اطلاع داشتيم اينها خوب يک جايي در خدمت ايشان باشيم که تنها مقداري از خطر دور باشند اما آنجا از نظر اعتقادي ما به اين نتيجه رسيديم که در کار خدا فضولي نيامده .به اين نتيجه رسيديم که ايشان را به عنوان مسئول معراج الشهدامان قسمتهاي عقبه به کار بگيريم که يک مقداري از خط فاصله بيشتري باشد احياناً موردي پيش نيايد ايشان تو نخلستان هاي اين طرف اروند طرف خاک خودي علي که معراج الشهدا بود آنجا مشغول به کار شدند و مسئوليت معراج را داشتند شهدائي که از خط مي آوردند آنجا براي رسيدگي کارهاشان به خصوص ثبت و ضبط آمار و اينها ،ايشان آنجا مشغول کار شدند و زحمت آنجا به عهده ايشان بود تا اين که يک روزي خبر رسيد که شهيد شد چه طور مثل يک گلوله اي آمده بود خورده تو مرکز منطقه معراج و ايشان به شهادت رسيدند.

بعد از عمليات والفجر تو منطقه عمومي حلبچه وقتي که عمليات از حالت آفندي درآمد تبديل به حالت پدافندي شد ،لشگر 17 علي بن ابيطالب عليه السلام هم تو ارتفاعات منطقه خط پدافندي داشت. بعد از تبديل عمليات آفندي به پدافندي کم کم ديگر مرخصي ها راه افتاد برادرها به نوبت مي رفتند به مرخصي .بين من و شهيد بزرگوار حاج غلامعلي نوبت ايشان بود که بيايد براي مرخصي تو فروردين سال 67 بود که ايشان يک ده دوازده روزي آمدند مرخصي اول اين که مرخصي تمام نشده برگشتن به منطقه با برادر عزيزمان آقاي اسحاقي با هم رفتند و با هم آمدند. ايشان وقتي برگشتند به منطقه يک روز و يک شب با هم بوديم و خوشحال بوديم فرداي آن روز به اتفاق برادر عزيزمان حاج آقاي شکارچي وحاج حسين آقا که آن زمان مسئول بهداري لشگر بودند ما آمديم براي مرخصي وقتي که از آنجا حرکت کرديم من يک مقداري کسالت هم داشتم ولي به نظرم مي رسيد که يک ناراحتي دارم يا به اصطلاح خودماني يک چيزم مي شد ولي نمي فهمم چيه فکر مي کردم به خاطر آن کسالت جسمي باشد خودم به خودم مي گفتم کسالت جسمي چيزي نيست که بخواهد فکر من را مشغول کند و خوب و بر طرف مي شود اما خودم نمي فهميدم اين چيه به هر حال خداحافظي کرديم با حاج غلامعلي و دوستان ديگر حرکت کرديم به طرف باختران آن موقع لشگر تو باختران يک مقري داشت . آنجا يک توقفي داشتيم از آنجا رفتيم شبانه به انديمشک ،نيمه هاي شب رسيديم به انديمشک در پادگان شهيد زين العابدين .شب آنجا مانديم صبح به اتفاق حاج آقا شکاري و بعضي از دوستان ديگر از جمله برادر عزيزمان مرحوم حاج حسن محمد زاده که آن موقع معاون بهداري بودند رفتيم خط شلمچه پيش بچه هايي که تو شلمچه داشتيم يک سرکشي کرديم و از آنجا رفتيم فاو شب را فاو بوديم پيش برادرهاي بهداري مستقر در اوژانس فاو صبح هم رفتيم خط يک سري زديم ديديم که خيلي وضعيت آرام هست . از خط برگشتيم و بعد ديگر برگشتيم آمديم انديمشک عصري رسيديم انديمشک عرض مي شود که به محض رسيدن به پادگان شهيد زين العابدين از ستاد فرماندهي با ما تماس گرفتند که از حلبچه به پاوه بچه ها را از آنجا تماس گرفتند فلاني سريع برگردد بيايد به پاوه من گفتم که ما ديروز از آنجا آمديم چطور شد که آقاي حاج غلامعلي مجروح شده و اعزام شده شما برگرديد آنجا پيش خودم حساب کردم که حاج غلامعلي يا بايستي شهيد شده باشد يا مجروح سختي شده باشد که به عقب اعزام شده والا حاج غلامعلي که ما مي شناسيم کسي نبود که با يک تير و ترکش مختصري بخواهد منطقه را ترک کند خوب چون تو مناطق ديگر ديده بودم ايشان ترکش خورده بود صورت ظاهر بايستي اعزام مي شد اما اين که چيزي نيست که بخواهيم اعزام بشويم يک وقت يک پانسماني مي کرد و يواشکي برمي گشت و سرکارش مي ايستاد بعد ما حدس زديم يک اتفاق مهمتري افتاده باشد تماس اين ور آن ور با بروبچه هاي قرارگاهمان همکارانمان در قرارگاه کربلا و قرارگاه نجف اينها که آقا از حاج غلامعلي چه اطلاعي داريد آنها اگر اطلاعي داشتند يا نداشتند خلاصه به نتيجه رسيديم که ايشان حالا شهيد شده اند يا مجروح بعد گفتيم که خوب حالا برگشتن ما به آنجا فعلاً ضرورتي ندارد. برادر عزيزمان آقاي حاج محمد علي ابراهيمي که آن موقع در خدمتشان بوديم ايشان را از انديمشک گفتيم که شما برويد منطقه و آنجا باشيد تا ما ببينيم که قضيه از چه قرار است. آن روز شب شد بعد از نماز مغرب و عشاء و شام به اتفاق برادر عزيزمان حاج آقا شکارچي و يکي دوتا از دوستان ديگر حرکت کرديم به طرف قم وقتي رسيديم به قم صبح اول وقت رسيديم به قم من وسايلم را گذاشتم خانه حتي بدون اين که لباس عوض کنم با همان لباس هاي بسيجي رفتم تعاون پيش برادرهاي همکارمان در تعاون سپاه قم . من از آنها سوال کردم که خبر داريد که حاج غلامعلي مجروح شده يا نه بيمارستانش کجاست چه جوريه اينها که اگر احياناً جايي باشد که فرض کنيد که احتياج باشد يک جاي ديگه بهتر رسيدگي کنند منتقل کنيم و پي گيري ها را بکنيم. بعد برادر عزيزمان حاج آقا متقيان، آقاي سلطاني، آقاي محمدي و دوستان ديگر بودند بعد گفتند که ما اطلاع داريم و مشغول پي گيري هستم ما را نشاندند آنجا کم کم، ديديم که صحبت از مجروحيت شديد و شديد در نهايت خبر شهادت ايشان را به ما دادند . پيکر پاکشان زودتر از ما رسيده به قم ، خوب اين خبر خيلي براي ما سنگين بود اگر چه براي ايشان نعمتي بود و پاداش اين مدت طولاني جهادشان بود اما خوب براي ما خيلي غير منتظره و سنگين بود به هر حال از طرفي اين را بايستي يادآوري بکنم که ماموريتي که منجر به شهادت ايشان بود اين بود که ما تو عمليات والفجر 10 تو همان منطقه غرب فقط يک نفر مفقود داشتيم آن هم از گردان حضرت معصومه سلام الله عليها بود. چند روزي که شهيد حاج غلامعلي مرخصي آمده بودند پي گيري کرده بودند از همرزمان اين برادر مفقود مشخصات منطقه مفقودي ايشان را به دست آورده بودند و آدرس و کروکي و اينها و بعد روزي که برگشتند به منطقه و روز بعدش که ما ديگه آمديم بياييم برويم انديمشک و آن خصوصياتي که عرض کردم ايشان به اتفاق آقاي اسحاقي و بعضي از دوستان ديگر و بعضي از دوستان و برادرهاي واحد تخريب رفته بودند براي تفحص که پيکر پاک اين برادر عزيز مفقود را پيدا بکنند که حالا اين طور که برادرها همراهش بودند گفتند که برخورد کرده بودند به مين، مين منفجر شده بود و به علت اصابت ترکش هاي مين به جاهاي حساس بدنشان از جمله سر تا به بيمارستان امام حسين عليه السلام باختران برسند به شهادت رسيده بودند .به هر حال از طرفي ما همان روز حمله نيروهاي بعثي به کمک مستقيم آمريکايي ها و شيخ نشين هاي اطراف خليج و در نهايت باز پس گيري فاو در شب اول ماه مبارک راداشتيم که اينها موفق شده بودند با حملات ناجوانمردانه شان با استفاده از انواع سلاح و تجهيزات مخصوصاً سلاح شيميايي فاو را باز پس بگيرند که بنا بود ما به اتفاق تعدادي از برادرهاي بسيجي قديمي اعزام بشويم به فاو تا جمع شديم اعزام شديم اينها خبر رسيد مسئله فاو به اين شکل حل نشده يکي دو روز بعدش عرض شود که مسئله تشيع پيکر پاک شهيد حاج غلامعلي را داشتيم ...


راضيه تجار:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
- دستم را بگير ، بيرونم بکش، از اينجا ببرم !
مرابا خودت ببر حاج غلامعلي ... دارم از دست مي روم ها ... !
- مي خواهم جلو بيايم که دستت را بگيرم ، مي خواهم بلند شوم و بيرونت بکشم! اما حيف که مهتاب است ! کافي است نيم خيز شوم و دو قدم به طرفت بردارم آن وقت آن سرباز عراقي که فقط پانزده متر آن طرف تر است شناساييمان کند و ... بنگ !
تو اينجا افتاده اي ، ميان گل و لاي ، ميان لجن هايي که بويشان حالمان را به هم مي زند اما اين نيلوفرها اينجا چه مي کنند ؟ نيلوفرهايي که زير نور مهتاب برق مي زنند ، نيلوفرهايي که سينه و پاهايت را پوشاندندو... حتي تا روي صورتت خزيده اند خداي من سه روز و سه شب است که اينجا افتاده ايم مي دانم ديگر نا نداري! پاتک دشمن ... درو شدن بچه ها ... و من... من که ظاهرا فرمانده بچه هاي تعاونم . واي بر من ... حالا چه بايد بکنم؟ هرجا نگاه مي کنم شهيد است . چشم که مي اندازم بچه ها مثل خرده هاي ستاره روي زمين پخش و پلا هستند بايد کمک کنم ... بايد آنها را تا لب جاده برسانم تا بچه ها بيايند و ببرندشان معراج شهدا.
نمي دانم حرفهاي من هم برايت مفهوم نيست ؟ اما اين ... اين صداي توست ياباد؟اگر رنگ داشته باشد اين يکي رنگش خاکستري است بارگه هاي سرخ.
تو را به خدا اين طور ناله نکن!
آن نگهبان عراقي که آنجاست آن که در حال قدم زدن است با قناسه اي بر کول و قانوسقه اي بر کمر. آن که در مستانه آواز مي خواند. آن که به سيگارش پک مي زند و باز ... هر آن ممکن است پيشاني ات را نشانه بگيرد ! براي اينکه صدايم را بشنوي درني حرف مي زنم. آن را مي گيرم طرف گوش ات . تو هم مي تواني حرف بزني وتقي ته ني را گذاشتم توي گوشم.
نگاه کن جيبهايم پر از گندم و شاهدانه است يادم است که چقدر دوست داشتي اينها را . وقتي از بيدهند مي آمدي شهرستانک آنهم با پاي پياده مي آمدي خياط خانه حاج علي نقلي و پاي چرخ مي نشستي تا خياطي کني خسته که مي شدي و رنگ از صورتت مي رفت مشتي گندم و شاهدانه به تو مي دادم و تو با چه کيفي مي خوردي ؟ اما حالا چه کنم رفيق راهم ! که افتادي توي تله و موش ها در حال جويدن دستهايت هستند! تو را به خداطاقت بياور!
بگذار مهتاب کمي ، فقط کمي رنگش بپرد آنوقت تمام قد مي ايستم و براي بيرون کشيدنت از اين جهنم سياه تقلا مي کنم آه که هيچ وقت اين قدر از مهتاب بدم نيامده بود.
بر آسمان شهرستانک مهتاب مي تابيد اما من و تو قدم زنان به خانه برمي گشتيم مشت مشت گندم و شاهدانه به دهان مي ريختيم و دلي دلي کنان بر مي گشتيم به خانه هامان. خانه من نزديک بود و مال تو در بيدهند کفش هاي من پاره و کفشهاي تو پاره تر . لباس من وصله دار و لباس تو پر وصله تر . شانه به شانه هم مي آمديم و از چيزهايي صحبت مي کرديم که به قد و قواره مان نمي خورد اين طور ناله نکن اين طور نلرز ! سعي کن يادت بيايد تازه با گروه هاي مذهبي آشنا شده بوديم گفته ناله نکن تو را به خدا! از بس سينه خيز روي زمين رفتم دستهايم خراشيده شده است سينه ام گز و گز مي کند زخمي که در پايم است دهان بازکرده
بااين همه منتظر هستم ، منتظر هستم که يا اين سرباز عراقي برود و گورش را گم کند يا مهتاب ، تا تمام قد بلند شوم و هر جور که هست از توي تله بکشمت بيرون.
يک تيم سه نفري در جوي شور (قم) تشکيل داده بوديم ؟ يادت هست؟ کارمان شده بود تهيه پوستر امام و پخش اعلاميه امام؟ در اوج انقلاب مواد انفجاري تهيه مي کرديم و بين بچه ها پخش مي کرديم؟ يادت هست يک بار رفتيم بالاي بام و يک سه راهي را انداختيم وسط خيابان چهار مردان، وسط وسط کماندوها؟ بعد هم الفرار ! و من از آن بالا افتادم وسط حياط ! حواست کجاست !تو زا خدا نلرز! تو را به خدا دوام بياور ! آن روز خودم را کشاندم تا تو اتاق. صاحب خانه پيرزني بود توجيهش کردم کماندوها ريختند تو حياط اما حاجي ات نشسته بودزير کرسي و با پيرزن تخمه مي شکست! يادت هست بعدا شيريني پخش کردم طاقت بياور تو را به خدا! بگذار اين عراقيه برود و کفه مرگش را بگذارد نمي بيني زده است زير آواز و چهار چشمي اطرافش را مي پايد ؟ آخ که در هيچ عملياتي... در هيچ شبي نديدم مهتاب اين طور همه جا را روشن کند جنوب که بودم اولين مهر را خوردم کجا؟ نزديک قلبم اما مهم نبود عمليات تا عمليات آمدم پيش تا اين يکي که عمليات ((والفجر هشت)) آره حاجي ات شده معاون تعاون لشکر.
بايد بودي و مي ديدي صد قدم آن طرف تر چه خبر بود : شلوغ بود و توي آن شلوغ پلوغي نمي توانستم يک گوشه بمانم منتظر! آمدم وسط ميدان و هر کي را که ديدم مجروح است يا شهيد گذاشتم روي کولم و کشيدم عقب . حالا هم نوبتي باشد نوبت تو است هر چند که کمرم راست نمي شود اما ... فقط حيف که مهتاب بيچاره ام کرده ، بلند شدنم همان و نشانه گيري آن سرباز عراقي همان ، باور کن مرد... خودم مهم نيستم مي ترسم تو لو بروي ، حالا تو حرف بزن! سر ني را مي گذارم دم دهانت .
بگو اين طوري بهتر حرفهايت را مي شنوم.
چي؟ جگرت مي سوزد، تشنه هستي ، آه ... لعنت به من ! چه بايد بکنم ؟ بگو چه کنم؟بگذار اين سرباز عراقي برود داخل سنگرش آن وقت بيرونت مي کشم .مي دانم... مي دانم... فقط دو ماه از نامزدي ات مي گذرد آه که چقدر دلم براي ابر تنگ شده براي باران ،آه که چقدر اين مهتاب زشت است ! مي خواهي بيرونت بياورم تا به مردم ((بيدهند)) بگويي هواي شهرستانکي ها را داشته باشند ؟ نه! به اين چيزها احتياجي نيست. فقط نمي خواهم تو شهيد شوي طاقت ندارم بروم و خبر شهادتت را براي نامزدت ببرم يا پدر و مادرت که فقط تو را دارند کمي ديگر طاقت بياور پسر!
فقط کافي است يک لکه ابر پيدا شود يک تکه ابر لعنتي ، حتي اگر هم نبارد مهم نيست مي خواهي حرف بزني ؟ بگو... ته ني را گذاشتم توي گوشم. حرف بزن از سرش و کلمات را بريز توي گوشم بگو... چي؟ آآآب...آب؟
اي کاش مي شد زمين را کند .اي کاش مي شد از پس چنگ زدنها چشمه را ديد. کاش آن سرباز عراقي گورش را گم مي کرد !
قورباغه اي قور قور مي کند. سرباز عراقي مي رود و بر مي گردد. يک ... دو ... سه... چهار تا ده قدم مي رود جلو ... مکثي مي کند پکي به سيگار مي زند و دوباره بر مي گردد. کاش سيگارش تمام شود شايد براي آوردن سيگاري ديگر به سنگر برود. شايد آنجا کنار سنگر افسرهاي عراقي که لابد سرگرم بازي هستند سيگار باشد .
صدايشان را نمي شنوي !
نگاه کن ! ستاره اي افتاد . خدايا ! کي شهيد شد ؟ صدايت زخمي تر شده . افتاده اي به خر و خر . بوي لجن حالم را به هم مي زند ناله ات توي ني مي پيچد: زخمي زخمي !
تو را به خدا يک کم ديگر طاقت بياور تا مهتاب گورش را گم کند بايد بروم عقب ! صداي ناله مي آيد انگار يکي صدايم نمي شنوي ، صداي ناله را نمي شنوي بر مي گردم باور کن بر مي گردم و با خودم مي برمت تو هم توي اين فاصله ((وجعلنا)) را بخوان ، بگو(( صم بکم امي فهم لايبصرون)) و جعلنا...
دستهايم خواب رفته ! آستين نيم تنه ام پاره کف پوتين هايم سوراخ سر زانوهايم لخت ... آن دورها اما فانوسي مي سوزد چرا بي احتياطي مي کنند بچه ها؟ مي شود سراب باشد؟ مي شود نور هم دروغ باشد ؟فانوس بان... آي فانوس بان! بايد سينه خيز بروم امان از اين مهتاب ! امروز و امشب خيلي شهيد ديدم. خيلي مجروح. همه را گذاشتم روي کولم و رساندمشان به لب جاده. بعضي از شهدا چشم هايشان بسته بود بعضي باز با لبخند شهيد شده بودند بعضي ها با اندوه اما هيچ کدام نگاه ها مثل تو آتش به جانم نزد .
خيلي خوب من رفتم ... اينطور ... اول سينه خيز ... سينه خيز... سينه خيز تا پشت آن ماشين سوخته ... تا پشت آن تل آهن ... حالا مي توانم بلند شوم تمام قد که نه ... کمي خميده... ديگر مي توانم بدوم. از دورصدا مي آيد انگار بچه ها خاکريز مي زنند . منوري دل شب را مي شکافد اين ديگر ديوانگي است مهتاب و منور! صداي موتور ماشين مي آيد از جاده است با چراغ خاموش و شيشه هاي گل آلود.
اي واي ! اين که ... اميري است . جواب خواهرم را چه بدهم کي آمدي اينجا؟ کدام تير غيب بود که به زمين دوختت کاش مرده بودم ونمي ديدم اين وضع را! چشم ها بسته ، چفيه دور گردن، فانوسقه به کمر ، سر به يک طرف خم، با لبخندي گوشه لب ، پاک و روشن ! حالا بايد چکارکنم؟ چطور به خواهرم خبر بدهم ، چطور بگويم بچه هايت يتيم شدند ؟ خدايا کاش مرا جاي او مي بردي ! اما مي دانم که شهادت لياقت مي خواهد . بيا .. بيا... بگذارمت روي کولم بيا تا ببرمت لب جاده بيا تا بسپارمت دست بچه هاي تعاون کمرم شکست کمرم شکست چرا زانوهايم گير ندارد چرا تارمي بينم چرا حرف نمي زني ... صداي موتور ماشين مي آيد.
خودشان هستند.آمدند خواهرم! پيکرشوهرت را از تپه هاي ((ريشن)) برايت مي فرستم، نگوکه بدرقه اش نکرد ! نگو که برادرم بي خيال شوهرم بود! او را به بچه ها تحويل مي دهم تا برايت بياورند اما خودم بايد به عقب بروم بايد بروم و رفيق ديگرم را از ميان گل و لاي کانال بيرون بکشم . مخصوصا که حالا يک تکه ابر پيدايش شده نگران نباش! آمدم پسر! يادت نيست با حاج ابوالقاسم صبوري و کيايي نژاد رفته بوديم براي انفجار پل ام القصر. يادت نيست چه طور همگي ايستاديم روبروي قبله و گفتيم( خداجان سرقلم را کج کن)) وقتي که هلي کوپتر دشمن بالاي سرمان گشت زني مي کرد و يک مرتبه شد آنچه که بايد مي شد؟! حالا هم مي گويم (( خداجان سرقلم را کج کن)) وقتي که هلي کوپتر دشمن بالاي سرمان گشت زني مي کرد و يک مرتبه شد آنچه که بايد مي شد ؟! حالا هم مي گويم: ((خداجان سرقلم راکج کن و ابر را بفرست تا روي ماه را بپوشاند تو که مي داني کي دارد التماس ات مي کند نوکرت حاج غلامعلي ابراهيمي همان که از سال 1360خاک جبهه را توتياي چشمش کرده است. فقط يک دوره کوتاه ترک خدمت کرده که آن هم در رکاب امام بود. آن هم کجا ؟ توي جماران.اي واي باز هم صدا همان صداي زخمي حتما موش ها بد جوري دارند اذيتش مي کنند. خدايا ممنونم خدايا سپاسگزارم ببين چطوري آن تکه ابرآمد و روي ماه را پوشاندباز چشمانم شروع کرد به سوختن. انگار باز هم خورده شيشه ها پيداشان شده اول گوشه و کنار هستند بعد مي آيند جلوتر طوري که اشکم سرازير مي شود عيبي ندارد همين که مهتاب نباشد باقي چيزها حل است خوب است رسيدم. خدارا شکر سرباز عراقي نيست حالا مي توانم تمام قد بايستم و از داخل کانال بيرونت بکشم دستت را بده به من... اي بابا! چه توقعي دارم من ، تو که دستت افتاده توي تله .. اما چرا روي چشمهايت را نيلوفر پوشانده ! اينجا که قبلا نيلوفر نبود تو را به خدا نگاهم کن .
حالا ديگر لازم نيست از داخل ني حرف بزنيم حالاکه نگهبان و مهتاب گورشان را گم کرده اند بگذار دستهايت را از داخل تله در بياورم اين سرنيزه خيلي کمکم مي کند مهم نيست که تا کمر فرو ميروم توي تالاب مهم اين است که توبيرون بيايي آهان اين هم ازاين حالا خودت را بکش بالا ديالا پسر چرا تکان نمي خوري؟ بسيار خوب سوار کولم شو چرا همکاري نمي کني؟ واي که چقدر سنگيني ! مي دانم... موش ها خيلي اذيتت کرده اند . حالا مي رسانمت به مقر دکترهاي خوبي داريم .
خيالت جمع جمع . اما... نبايد از راه هميشگي برويم بيا از اين راه... اين يک کوتاهتر است بسيار خوب اگر صدايي شنيدي نترس اينجا پر از مين است بلدم چطور بروم .. فقط گردنم را محکم بچسب نگران کمرم هم نباش دستهايت را محکم حلقه کن دور کمرم. بگذار اگر ميني منفجر شد با هم... اي واي اينجا که جنگل مين است . يا ... يا.. زه... زهراااا . اشهد ان لا اله الا الله ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ابراهيمي , غلامعلي ,
بازدید : 239
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 864 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,556 نفر
بازدید این ماه : 5,199 نفر
بازدید ماه قبل : 7,739 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک