فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1335 ه ش در شهر مذهبي قم متولد شد و در 5 سالگي اصول و فرع دين را نزد مادر خود فرا گرفت . در 7 سالگي وارد دبستان شد. تحصيلات را تا فارغ التحصيل شدن از دانشگاه بابلسر در رشته برق،ادامه داد. در تيرماه 1357 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از گذراندن يک دور? آموزشي نظامي به خدمت در آموزش و پرورش شهرستان يزد و مرکز تربيت معلم فني و حرفه اي همان شهرستان مشغول شد.
با پيروزي انقلاب و تشکيل کميته هاي انقلاب اسلامي، شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک به کميته پيوست و 8 ماه به عنوان مسئول کميته يزد خدمت نمود. او در حالي که از يک سو در سنگر آموزش و پرورش به تربيت نسل انقلاب همت گماشته بود، از سوي ديگر، در سنگر کميته انقلاب اسلامي يزد به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مشغول بود و در تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد تلاش نمود. پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، مدت 6 ماه به سمت فرماندهي سپاه در يزد منصوب شد.
اين شهيد سعيد در فروردين ماه سال 59 به منظور مقابله با تحرکات و حملات پراکنده رژيم بعث عراق به فرماندهي عده اي از پاسداران يزد به قصرشيرين اعزام شد و مبارزه جديد خود را شروع کرد. او علاوه بر علوم جديد، به مطالعه قرآن و نهج البلاغه علاقه فراوان داشت و با تعمق و دقت، مطالب آنها را مي خواند و سپس به تحليل يافته هاي خود مي پرداخت.
در پيروي از آداب و احکام شرعي توجه بسياري داشت و سعي مي کرد در تمام مسائل
خود، از رساله پيروي کند. در دوران تحصيل در دانشگاه همواره با افراد مذهبي در تماس بود و در مخفي گاه گروهي شان، اعلاميه و عکس امام را به دست آورده و پس از تکثير در سطح شهر پخش مي کرد.
شهيد محراب ـ آيت الله صدوقي ـ پيرامون فعاليتهاي شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک چنين بيان داشته اند: «من شش، هفت سال در اين شهر بودم، کمتر جواني را به اين شدت فعال مي ديدم. اين جوان آمد و نقش فعالي را در شهرمان ايفا کرد. خانه هاي ساواک را شناسايي کرد. دانشجويان، روحانيت، کسبه، مردم و همه را با هم متحد ساخت و خانه هاي شکنجه و ارعاب و وحشت ساواک را پيدا کردند و به من ساختمان بزرگي را نشان دادند که روي تمام اتاقهايش نوشته بود اتاق براي برق گذاشتن، اتاق براي ناخن کشيدن، اتاق براي خشک کردن جسد و ... و شهيد ابراهيمي اين مرکز فساد را مرکز خدمت و جهاد کرد و سپاه پاسداران را در اين ساختمان به وجود آورد و يک لااله الا الله به خط خودش نوشت و به ديوار نصب کرد.
ايشان فرماند? سپاه يزد شدند و 8 ماه در سپاه خدمت کردند. وقتي که اين جوان براي بيان مشکلات به نزد من آمده بود، 48 ساعت استراحت به چشم خود نديده بود و تنها موقع نماز بلند شد نمازش را خواند. فقط کمي آب خورد و لب به غذا نزد. مي گفت: مردم بايد از خود تحرک بيشتري نشان بدهند، در شهر ساواکي بسيار است. ما دو هفته است شهر را جستجو مي کنيم ولي چند خانه ساواک در شهر وجود دارد. اگر جلو بيفتيد ما هم به پشتيباني شما اين خانه ها را تصرف مي کنيم و بساط ساواک را از اين شهر جمع مي کنيم.
مهندس ابراهيم ابراهيمي ترک از طرف سپاه دو مرتبه در کردستان و سنندج به ماموريت رفت. در مرتبه سوم خدمت امام رسيد تا ضمن دست بوسي، ايشان را در جريان اخبار مستقيم جنگ قرار دهند. امام نيز فرموده بود: اين شماها هستيد که خدمتگزار مملکت هستيد. و ابراهيم نيز در جواب عرض کرده بود: بايد ما يک چنين راهي را برويم، بايد همه جوانان ما اين راه را بروند.
يکي از برادران پاسدار از شب مجروحيتي که منجر به شهادت اين سرباز فداکار اسلام شد، چنين نقل مي کند: «يکي از روزها، مهندس يک چادر دشمن را به آتش کشيد و درگيري همچنان ادامه يافت. ساعت 12 شب بود که همه روي زمين نشستيم و دعاي کميل خوانديم. بعد مهندس از ما سوال کرد: موقعي که امام حسين (ع) به شهادت رسيد، لبانش خندان بود و قرآن مي خواند، مي دانيد چرا؟ ما نتوانستيم به اين سوال جواب دهيم. خودش جواب داد و گفت: براي اين بود که شهادتش در راه اسلام بود. انشاءالله هر کداميک از ما به شهادت رسيديم، ذکرمان ياد حسين باشد و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد. او در همان شب مجروح شد. وقتي خواستيم برادران را صدا بزنيم او نگذاشت و گفت: بگذار کارشان را بکنند. سپس خودم او را به جاده رساندم و با يک ماشين ارتشي او را به بيمارستان سرپل ذهاب رساندم. ولي معالجات سودي نبخشيد و او فقط 48 ساعت زنده بود. در اين مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند، چون خودش نمي پذيرفت و مي گفت: بايد مثل حسين (ع) با لب تشنه شهيد شوم. و همان طور که مي خواست ـ در 24 سالگي و در تاريخ 11/2/1359 ـ به شهادت رسيد. مثل حسين با لب تشنه و در حال ذکر.»
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
راننده پا روي گاز گذاشته بود و مي رفت, انگار هيچ چيز سر راهش نبود. انگار دنيا تنها يک جاده بود که رو به خورشيد مي رفت.
پدال گاز زير پايش تکان مي خورد و بالا و پايين نمي رفت. جاده ناصاف بود و پر از سنگلاخ؛ اصلاً جاده اي در کار نبود. راننده مجبور بود از ميان تپه ها و کوره راه ها , جاده اي در ذهنش بکشد و پيش برود تا به بيمارستان سر پل ذهاب برسد.
هر بار که ماشين بالا و پايين مي رفت, مهندس ناله مي کرد و درد در ذره ذرة سلولهايش مي پيچيد. گلوله, عميق پيش رفته بودو خونريزي ادامه داشت.
به بيمارستان که رسيد, مهندس را با همان پتويي که توي آن بود, بلندکردند و به طرف بخش دويدند.
بيمارستان ديگر روال عادي خود را نداشت, از وقتي که جنگ شده بود, جز مجروح جنگي, بيماري نبود و اگر هم بود همان بچه هاي جبهه بودند.
پرستارها دويدند برانکار آوردند. مهندس به خود مي پيچيد. پرستار سريع نام و مشخصات او را از همراهش گرفت و پرونده تشکيل داد. اتاق عمل در نام و مشخصات او را از همراهش گرفت و پرونده تشکيل داد. اتاق عمل در وضعيت اضطراري بود. هر آن مجروحي وارد بيمارستان مي شد و نياز به عمل پيدا مي کرد.
مهندس را يک راست به اتاق عمل بردند و دکتر بالاي سرش رفت و لحظه اي بعد مهندس زير تيغ جراحي بود.

به هوش که آمد, نفهميد کجاست. چشم هايش دور تا دور اتاق را گشت, همه جا سفيدبود. سرش کوچکترين تکاني نمي خورد. سنگين بود. انگار بمبي توي سرش کار گذاشته بودند, قادر نبود دست هايش را هم تکان دهد. سهي کرد با چرخاندن چشمش, دور و برش را بکاود. کسي بالاي سرش بود و صدايش کرد:
- مهندس ... مهندس ابراهيمي ... حالت چطوره؟
نگاهش کرد, چشم هايش تار مي ديد, نمي توانست تشخيص دهد چه کسي است, لب هايش خشک خشک شده بود, زبانش به دهانش چسبيده بود. عطش زبان و لبش را مي سوزاند.
به سختي لب ها را هم باز کرد: «چ ... چ ... چ ش... شد ... م ... من ... که تو خ... خط بو ...»
همراهش به سختي صدايش را مي شنيد. سرش را پايين برده بود و گوشش را نزديک دهانش گرفته بود.
- يادت نيست برادر؟ مجروح شدي, گلوله خوردي ... تشنه ت نيست؟ ... لبت خشک خشکه.
مهندس با چشم هايش جواب مثبت داد. مرد ليواني از روي ميز کنار تخت برداشت و از پارچ آب کرد و ليوان را نزديک دهان او برد. مهندس از خوردن سرباز زد. مرد خواست آب را به او بخوراند. مهندس لب هايش را بست.
- ا ... مگه تشنه نيستي؟
مهندس به سختي لب هايش را باز کرد:
- مي ... مي خوام ... ت... تشنه ... ب... برم ... لب ... ت... تشنه ... مث... مثل ... ا... امام ... حسين.
- - اي بابا ... ديگه گذشت، تو شهيد بشو نيستي، بيا آب بخور.
مهندس باز امتناع کرد. زير چشم هايش گود افتاده بود و سياه شده بود. رنگ صورتش پريده بود. درد را در تمام تنش احساس کرد به شدت خوابش مي آيد، نمي خواست بخوابد. مي خواست حواسش را جمع کند و همة گذشته اش را به خاطر بياورد و مرور کند، مي خواست لحظات آخر، اگر لحظات آخر بود با خود و خداي خودش خلوت کند.
تلاش مي کرد گذشته اش را از کودکي به خاطر بياورد، ذهنش خسته بود و درد داشت. در اين مدت، بي خوابي زياد کشيده بود، ذهنش آن قدر کشش نداشت که همه چي را از اول، منظم و منسجم به خاطر آورد. احساس دلتنگي کرد، دلش مي خواست مادرش کنار تختش بود و با او حرف مي زد و صدايش به او آرامش مي داد.
- چي شده ابراهيم ... چي شده مادر.
مهندس لب باز کرد.
- چيزي نيست مادر ... چيزي نيست.
- نه مادر ... گفتي و من باور کردم ... از وقتي اومدي، هي خودت را از من قايم مي کني ... رفته بودي تظاهرات، مي دونم.
ابراهيم سر به زير انداخت.
- چي شده مادر؟ ... وقتي وضو مي گرفتي، ديدم دستت کبود شده، همه جات کبوده.
- خوردم زمين.
- ابراهيم، مادر، انتظار داري حرفت را باور کنم، نوزده سال زحمتت را کشيدم، بزرگت کردم، فکر مي کني، نمي فهمم.
ابراهيم سرش را از کتاب بلند کرد، شرمنده به مادر نگاه کرد و گفت: «ببخشيد مادر ... رفته بودم تظاهرات، اونجا گرفتنم ... خب حسابي ازم پذيرايي کردن.»
- الهي دستشون بشکنه ... پاشو مادر يک چيزي بمالم به تنت.
مهندس مي خواست بلند شود، درد در تمام استخوان هايش پيچيد و با هر تکان، درد در تمام رگ و پيه اش مي دويد.
پرستار توي اتاق آمد و دارويي را توي سرم تزريق کرد و به همراه مهندس گفت:
«چيزي لازم نداره؟»
- فکر نکنم ... اما بايد تشنه باشد.
- خوب بهش آب بدين، لبش خيلي خشکه.
مرد دوباره ليوان آب را نزديک لب مهندس برد. لب داغ او، خنکاي آب را حس کرد. ميل شديدي به نوشيدن آب داشت، اما لب باز نکرد.
پرستار گفت: «اسمش چي بود؟«
- ابراهيم ... مهندس ابراهيم ابراهيمي ترک.
- بايد به خونواده اش خبر داد، پدري، مادري ... کسي.
مهندس پلک هايش را نيمه باز کرد. پرستار کنارتخت بود. صداي برادرش توي گوشش پيچيد.
- ابراهيم ... کتاب را براي چه مي خواي؟
- مي خوام ببرم يزد، براي بچه ها، نوجوونا، نوجوونا زياد کتاب دم دستشون نيست. اينا هم که افتاده اينجا ديگه به درد ما نمي خوره ... همه شون را بايد بچينيم تو کارتن.
کتاب ها را چند تا چند تا توي کارتن گذاشتند. ابراهيم تاکسي گرفت و کارتن ها را توي صندوق عقب گذاشت. برادرش گفت: «من هم باهات مي آم ترمينال ... از اون جام نمي توني اينا رو ببري ... راستي چرا با ماشين سپاه نمي آي قم؟ مگه تو فرمانده سپاه يزد نيستي؟
ابراهيم سر تکان داد: «چرا ... ولي ماشين سپاه مال بيت الماله، براي کارهاي شخصي ام که نبايد از اون استفاده کنم.»
دهانش طعم خاک گرفته بود و خشک خشک شده بود.
- مهندس ... مهندس يک کم آب بخور.
- نه ... نه ... مثل ... اما ... امام ... حسين.
توي ذهنش شروع کرد به زمزمه کردن:
- السلام ... السلام عليک يا ابا ... عبدالله ... السلام عليک ... خدايا ... کارهايي رو که کردم ... اگرچه ... کم بود ... از ... من قبول کن ... گناه ... گناهان منو ... ببخش ... اون طور ... که بايد بندة ... خوبي نبودم ... اگه کو ... کوتاهي کردم ... منو ... ببخش.
سر از پا نمي شناخت، تازه از سنندج آمده بود و يک راست پيش امام رفت. شوق ديدار امام، طاقتش را برده بود. چهرة او را که ديد، پاهايش سست شد، محو تماشايش شد، به طرفش رفت و دست امام را بوسيد و دو زانو در مقابلش نشست و خبرهايي را که از کردستان و سنندج آورده بود، شمرده گفت صحبتش که تمام شد، امام گفت: «اين شماها هستيد که خدمتگذار مملکتيد.»
ابراهيم سر به زير انداخت و گفت: «ما بايد خادم مردم باشيم، همة جوون ها بايد از اين راه رو برن.»
از وقتي امام آن حرف را زده بود، ابراهيم حال ديگري پيدا کرده بود. خواسته بود، هر چه دارد و ندارد را براي اين مردم بدهد و کاري کند که خدا و امام از او راضي باشند. همين بود که وقتي در يزد، با اين که فرمانده سپاه بود، نيمه شب بلند مي شد و ساختمان را جارو مي زد و تميز مي کرد.
خواست همة گذشته اش را به ياد بياورد گناه اگر کرده تا فرصت هست توبه کند تا لياقت شهادت را پيدا کند. ذهن خسته اش جز روزهاي پر اضطراب جنگ و انقلاب چيزي به خاطر نداشت. شروع جواني اش، شروع انقلاب بود و بعد جنگ. در طول بيست سالي که از عمر او و دو سالي که از انقلاب مي گذشت، توانسته بود خانه هاي ساواک را که محل شکنجه مردم بود، پيدا کند و ساواکي ها را بگيرد و تا جايي که مي توانست امنيت را به شهر برگرداند.
تشنگي تا مغز استخوانش را مي سوزاند، لحظه اي به هوش مي آمد و لحظه اي بعد از هوش مي رفت، پلکش را به سختي باز کرد، اما دوباره روي هم افتاد. لب هاي ترک خورده و خشک شده اش با لرزشي خفيف از هم فاصله گرفت. توان تکان دادن لب ها را نداشت.
زخم دوباره خونريزي کرده بود. در دلش زمزمه کرد: «اشهد ان لا اله الا الله اشهد انا محمداً ... رسول الله» قلب با فاصله اي طولاني، آخرين تلاش را کرد و خاموش شد.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بچه هاي سپاه مي گويند که آقاي خاقاني را بستري کرده اند بيمارستان، از وقتي حال و روز آقاي خاقاني را ديده ام، به سختي مي توانم کارم را دنبال کنم. لحظه اي نمي توانم او را از فکرم بيرون کنم. دست و دلم به هيچ کاري نمي رود، سر و وضعم خيلي نامرتب شده. توي آينه که نگاه مي کنم، خودم را نمي شناسم. نميدانم چه بلايي سرم آمده. گاهي همه چيزهايي که برايم پيش آمده، غريب به نظر مي رسد، مثل يک خواب، مثل يک فيلم، انگار کسي مرا بلند کرده است و پرت کرده توي يک دنياي ديگر، توي يک زمان ديگر و دوره اي ديگر و ميان آدم هايي که متعلق به خودشان نبودند، آدم هايي که بيشتر به يک معما شبيه اند و يک راز، رازي سر به مهر، آدم هايي ساده در عين پيچيدگي، جزيره هاي ناشناخته، آدم هايي که همظ لذت زندگي شان در رنج معما پيدار کرده بود، مثل همين شهيد ابراهيم ابراهيمي ترک که در لحظات آخر با همة عطشي که داشته، حتي قطره اي آب هم ننوشيده، آدم هاي تشنه اي که خود يک دريايند.
ناخودآگاه با خودم حرف مي زنم، نگران و پريشان و به هم ريخته ام.از خودم خسته ام. خسته.
ميلي به خوردن غذا ندارم، ظهر هم به زور چيزي خوردم، يک جور دلتنگي عجيب به سراغم آمده بود که رهايم نمي کند. با خودم انگار غريبه شده ام، از خودم وحشت مي کنم. نکند دارم بيمار مي شوم، نکند اين ها نشانة افسردگي باشد. آدمي که تنهاست، انتظار هر چيزي را بايد داشته باشد. ديگر از چيزي، از کاري لذّت نمي برم، برخلاف آن موقع، قبل از اين مأموريت درس و کار برايم مهم بود و لذّت بخش و تنها چيزي که آزارم مي داد نقص عضوم بود، دستي که به فرمان من نبود ... و حالا برعکس شدم، آنقدرها دستم برايم مهم نيست. طاهره ايبد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : ابراهيمي ترک , ابراهيم ,
بازدید : 215
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,257 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,358 نفر
بازدید این ماه : 3,001 نفر
بازدید ماه قبل : 5,541 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک