فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در شهر قم در خانواده اي مذهبي متولد شد و با عشق و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت .
دوران ابتدايي را در دبستان امير کبير ،راهنمايي رادرمدرسه دين و دانش و متوسطه رادر دبيرستان امام صادق (ع) گذراند.
در دوران دبيرستان علاوه بر شرکت در مبارزات بر عليه حکومت شاه، در انجمن اسلامي ولي عصر (عج) که اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان شهر قم بود ،نيز فعاليت چشمگيري داشت .او کتب داستاني و مذهبي را تهيه مي کرد و در اختيار نقاط محروم قم از جمله محله امامزاده ابراهيم که کتابخانه نداشت قرار مي داد. سال 1357 شب و روز عليه شاه مبازره مي کرد .
انقلاب که پيروز شد او به درس خواندن مشغول شد. سال 1359 پس از گرفتن ديپلم تجربي به دلاور مردان سپاه پيوست . اوکه خدمت در سپاه را براي خود افتخار بزرگي مي دانست پس از گذراندن دوره آموزش در پادگان 19 دي در واحد آموزش سپاه قم مشغول به خدمت شد .نخستين ماموريت او دادن آموزش نظامي به برادران طلبه مدرسه حقاني بود. پس از مدتي ماموريت يافت تا در گچساران به عنوان مسئول روابط عمومي و عضو شوراي فرماندهي و مدتي هم به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه گچساران فعاليت نمايد . در سال 1361 به قم بازگشت و در مرکز بررسي هاي سياسي واحد آموزش مشغول به کارشد .
پس از مدتي به واحد پذيرش منتقل شد. دوست داشت هميشه گمنام بماند و کسي متوجه مسئوليتش نشود و اين دليل محکمي بود بر اخلاص و صداقت او . آرامش و وقار در نگاهش موج مي زد وچهره نوراني اش لبريز از مهرباني بود .همنشيني با او به انسان نشاط مي بخشيد و يا خدا را در دل زنده مي کرد سرشار از هوش و ذکاوت بود و شناخت سياسي خوبي داشت با اين که در خانواده اي نسبتا مرفه زندگي مي کرد اما به دنيا وابستگي نداشت هميشه به ياد مستمندان بود و در حد توان خود به آنان کمک مي کرد.
ادب صفا ، تقوا و صداقت محمود زبانزد همگان بود .شوخ طبع بود و هميشه گل تبسم بر لبانش شکفته . به نماز اول وقت و نماز جماعت اهميت زيادي مي داد و ذکر صلوات بر لبانش جاري بود. همنشيني با قرآن ، چهره نوراني اش را جذاب کرده بود و پيش تر نور شهادت در چهره اش خودنمايي مي کرد.
خلوت شب شاهد تضرع و زارع اش در نماز شب بود. وقتي سر از سجده بر مي داشت زلال اشک چهره نوراني اش را در بر مي گرفت و زمزمه اش در نماز شب ((اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک )) بود .شب هاي چهارشنبه مسجد مقدس جمکران ميعادگاه او و دوستانش بود. توسل، کميل و ندبه دعاهايي بودند که روح تشنه او را سيراب مي کردند .
شهيد منتظر عاشق حسين (ع) شاگرد مکتب عاشورا و در انتظار رسيدن به کربلا بود از شنيدن نام حسين (ع) چنان گريه مي کرد که گويي مصيبت هزار عالم بر او وارد شده است او عاشق و دلداده امام (ره)بود و صحبت هايش به کلام او استناد مي کرد . هميشه ديگران را به اطاعت از ولايت فقيه و حضور در جبهه توصيه مي کرد. وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است که مبادا با سرپيچي از امر امام خميني دل اولين امام،علي (ع) را به درد آورند و مباداکه با ظلم و سکوت و ترک امر به معروف و نهي از منکر دل سرور مظلومان حسين بن علي(ع) را بيازارند به خصوص شما پاسداران اسلام در لباس مقدس روحاني و سپاهي، شما گواهي بر سربازي در رکاب امام عصر (عج) را داريد و مردم از شما انتظار بيشتري دارند .
محمود در قسمتي ديگر از وصيت نامه آورده است: ((اگر چه خود اين چنين نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعيه ، تهذيب نفس و تعليم علوم اسلامي و تبعيت از امام و امر فرماندهي توصيه مي کنم .او از مادر مي خواهد که هنگام شهادتش خانه را چراغاني کرده و لباس سبز بر تن کند و سفارش مي کند که مبادا محزون شويد و با لباس سياه پوشيدن و تضرع و زاري دشمنان را شاد و مراغمگين سازيد صبر کنيد و از اين آزمايش سرفراز بيرون آييد ))
شهيد منتظر براي خانواده شهيدان احترام زيادي قائل بود و تا فرصتي پيش مي آمد به ديدار آنان مي شتافت. ماندن در اين دنيا برايش سخت بود و پرواز در دلش غوغا به پا کرده بود تا اين که در غروب 20/11/1361 در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه ((رقابيه)) در حال خواندن قرآن به همراه کبوتران خونين بال ، احمد جوکار و حاج رضا شعبان زاده به سمت آسمان پر کشيد و در آغوش نور جا گرفت .
او در نحوه شهادتش به مولا حسين اقتدا کرده و سرش را چون او و دستانش را چون ابوالفضل (ع) تقديم درگاه دوست نمود . پيکر متلاشي و در هم شکسته اش حکايت از عشق جانسوزي مي کرد که سراسر وجودش را در برگرفته بود پيکر پاکش به همراه 47 لاله پرپر ديگر در قم تشييع ودر گلزار شهدا آرام گرفت.
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379




خاطرات
راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مادر با عجله رفت و از بالاي طاقچه جعبه سوهان عسلي را آورد وجلويش گذاشت بعد با شتاب به آشپزخانه رفت چاي ريخت و آورد.
- مادر به قربان قد و بالايت مگر قائم مقام فرمانده سپاه گچساران همين طور الله بختکي سرش را مي اندازد پايين و مي آيد طرف خانه اش؟
محمود که استکان چاي را بين دو انگشت شست و اشاره جابه جا مي کرد لبخند زنان گفت :
آمدم بدرقه ات کنم مادر! چون ممکن است به همين زودي ها شما هم مجبور باشي بدرقه ام کني . مادراخمها را درهم کشيد:
- منظور ؟
محمود تکه اي سوهان عسلي را در دهان گذاشت و چايش را سر کشيد:
- يادته وقتي مي خواستم وارد سپاه بشوم چقدر غرولند کردي؟
- خوب ، خوب ... بازهم مي پرسم منظور؟
- سوره حضرت يوسف بود که به دادم رسيد، خاطرت که هست ؟
سرخي کم رنگي به گونه هاي مادر نشست.
-خوب مادرجان، اول وحشت برم داشته بود ولي بعد ديگر دل زدم به دريا.
نگاهي به لباس خاک آلود او انداخت و دستش را در دست مي گرفت :
- از مکه برايت چي سوغات بياورم پسرم؟
- نمي خواهي راجع به منظورم حرف بزنم؟
- نه ! اول بگو سوغات چي مي خواهي
- يک ساعت مچي مردانه ، براي وقتي که خواستم ازدواج کنم!
مادر با همه وجود خنديد.
- مبارک است ان شاءالله پس خبرهايي است که ما بي خبريم .
محمود تکه ديگري از سوهان عسلي به دهان گذاشت و بقيه چايي اش را سرکشيد:
- اگر زنده ماندم که هيچ ، ولي اگر شهيد شدم بايد اين ساعت را به يکي از برادران پاسدار بدهي . يکي از برادران که بخواهد ازدواج کند.
مادردستهاي پسر را محکم تر گرفت و ابروهايش را درهم کشيد .
- تو فقط بيست سال داري پسرم! آرزو دارم دامادي ات را ببينم من که طاقت دوري تو را ندارم.
- حضرت علي اکبر هم جوان بود وقتي که شهيد شد . اما مادرش طاقت آورد.
- من را باکي مقايسه مي کني ، من روسياه را ...
دستهايش را به زير انداخت :
- اين قدر دل من مسافر را خون نکن.
محمود استکان خالي خود و مادر را در سيني ورشويي گذاشت که کمي دورتر از آنها بود:
- خوب شما برو خانه خدا را زيارت کن! من هم اگر قابل باشم خدا را زيارت خواهم کرد.
مادر نگاهش را به زمين دوخت اشک در چشمانش جمع شد سر تکان داد:
- پس پيمانت را بستي درسته !
- بسته ام مادر. فقط قبل از تشرف برو مسجد جمکران برو و از آقا اما زمان بخواه شهادت را نصيبم کند.
مادر به پنجره نگاه کرد پنجره که بسته بود پس اين سوز سرد از کجا مي آمد؟
-چشم! هم خدمت آقا مي روم ، هم وقتي که دستم به کعبه رسيد مي گويم خدا اسماعيلم را بپذيرد.
محمود دست به گردن مادر انداخت و سر بر شانه او گذاشت. مادر بوي تن او را که آميخته اي از عرق و خاک سفر بود به سينه کشيد وآرام گرفت :
محمود سر از شانه مادر برداشت .
دوستانم همه رفتند .مادر! جعفر حيدريان ،فتح الله هندياني،محمد حسن معيني ، عيسي پناهي ، خيال مي کني مادران اينها دل نداشتند؟
- چرا ، هم دل داشتند و هم دنيايي آرزو. اما من کجا و آنها کجا... ؟
بعد آهي کشيد:
- خيلي خوب پسرم . من که از پس زبان تو بر نمي آيم . پس از خدا بخواه صبر عطا کند.
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت :
- حالا بلند شود و گرد و غبار راه را از تنت بشور. همين که فاميل بفهمند آمدي سرازير مي شوند.
سه روز تمام خانه از ميهمان پر وخالي مي شد باران ريز و تند مي باريد و لامپ هاي کوچک رنگي را در ميان شاخ و برگ خشکيده درختان مي ترکاند.
- ان شاءالله به سلامتي برويد و برگرديد .
- التماس دعا ! اگر لايق مي دانيد از طرف ماهم نايب الزياره باشيد .
غروب روز سوم ، مادر و پدر محمود او را در آغوش کشيدند بوسه خداحافظي بر صورتش زدند و به همراه مشايعت کنندگان به فرودگاه رفتند. تنها محمود در خانه ماند. عذر نرفتنش به فرودگاه هم ، رفتن به جبهه بود . به اتاقش رفت ، وسايلش را در کوه پشتي اش گذاشت ، وضو گرفت ، نماز خواند ، کاغذ و قلمي برداشت و در زير نور چراغ مطالعه به نوشتن پرداخت سکوت خانه بعد از هياهوي سه روزه ، لذت بخش بود ، اين سکوت به او سکوني مي بخشيد . نوشت :
بسم رب الشهدا
سلام خدا و مقربان درگاه خدا بر تو اي حسين ! اي درس آموز مکتب ايثار و شهادت ! اي يادگار خاتم الانبياءو اي عصاره مظلوميت در طول تاريخ ! سلام بر تو و برآنان که با سرخي خون خويش نداي تو را لبيک گفتند .
اي مومنين، مستضعفين و اي خوانندگان اين وصيت نامه گواه باشيد من رفتم تا پس از گذشت هزارو سيصد و چهل و دو سال از برخاستن نداي حسين ، اورا ياري کنم ، اي زمان! شاهد باش و اي زمين گواه باش! من در سال 1361 رفتم تا نداي حسين را پاسخ گويم.
نوشت و نوشت تا جايي که خطاب به مادر گفت :
مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گريه کني و سياه بپوشي .مبادا که مرا در پيشگاه معشوقم سرافکنده کني . هرگاه خبر عروسي ام را شنيدي جشن بگير و سبز بپوش .
مبادا محزون شوي که چهره ات را نمي خواهم محزون ببينم مي خواهم چون مادر ((وهب)) باشي که وقتي سر پسرش را به سوي او انداختند پس فرستاد و گفت : من چيزي را که در راه خدا دادم پس نمي گيرم!))
از نوشتن که باز ايستاد ساعتي گذشته بود . چشمانش سرخ شده بود و سرش درد مي کرد اين سردرد سالها بود که او را آزار مي داد تنها وقتي در جبهه بود از آن خبري نبود تا صبح زمان زيادي باقي نمانده بود ساعت شماطه دار را کوک کرد و بالاي سرش گذاشت چراغ را خاموش کرد و خوابيد . چشم ها را به هم فشرد و روي گرده راست چرخيد دقايقي گذشت ازخواب خبري نبود دردي خفيف از پشت سر تاروي پيشاني اش ردي کشيد بلند شد و نشست . باران مي باريد شايد هم صداي فروريختن آب از شلنگ بود بر باغچه؟ کنار پنجره رفت پشت دري را کنار زد باران بود ريز و صبورانه دوباره به بستر رفت تا سحر ساعتي بيشتر نمانده بود و او بايد مي خوابيد شروع کرد به فرستادن صلوات . چشم هايش کم کم گرم شد و لبالب خواب ...
در دشتي بزرگ ايستاده بود دشتي که انتهايش به کوه مي رسيد کوهي بلند و خاکستري . اسبي سپيد دوان دوان تا جلوي پايش آمد و ايستاد سم به زمين کوبيد سر بالا کرد و شيهه کشيد نگاهي به خود کرد کوله پشتي در دست و لباس خاکي بسيجي بر تن . اسب بار ديگر سر خم کرد و سم بر زمين زد به دلش افتاد که بايد سوار شود کوله را بر پشت انداخت و سوارشد اسب از جاکنده شد مسافتي را به سرعت باد يورتمه رفت و بعد پر کشيد.
ميان زمين وآسمان بود که از خواب پريد ، خيس عرق ، بلند شد و نشست باران تندتر شده بود برقي تيرگي را دريد به عقربه هاي فسفري ساعت نگاه کرد وقت رفتن بودبلند شد وضو گرفت و لباس پوشيد بايد به ايستگاه راه آهن مي رفت .
(( حسين محمدي نجات )) در اين همسفرهمراهش بود .
قطار سوت زنان پيش مي رفت هوا سرد بود او وحسين تنها مسافران کوپه بودند از قم تا اهواز فاصله کم نبود آنها وقت زيادي براي حرف زدن داشتند ، براي مرور خاطرات مشترکشان، از روزهاي درس و مدرسه ، از بچه هايي که بيشترشان شهيد شدند از منافقيني که مثل مار چنبره مي زدند و در موقعيت هايي که حس مي کردند ديگران درگيرند سر بلند مي کردند و زهرشان را مي ريختند !
- گفتي که مادر و پدرب مسافر خانه خدا هستند !
- اره ديشب رفتند فرودگاه .
- وقتي برگشتند سوغاتي ها را تنها تنها نخوري محمود آقا!
- اي والله مومن! از کي تا حالا بي معرفتي ازم ديدي؟
- يادت نيست از مشهد برايم مهر و تسبيح آورده بودي با دست خودم بهم دادي اما دوباره ازم بلند کردي؟
- دوباره که برش گرداندم ، کامپيوتر مغزت اين قسمتش را پاک کرد
هر دو زدند زير خنده .
محمود لبخند زنان سر به پشتي نيمکت چرمي تکيه داد مدتي در سکوت به بيرون نگاه کردآسمان را ديدکه گرفته بود و نوک درختان را که زرد و گاه تيرهاي برق که کلاغ زاغي ها رويشان نشسته وسر به تو داشتند دوباره حرف افتاد:
- مي داني حسين! مادرم خيلي سخت با آمدنم به سپاه موافقت کرد تنها چيزي که کمکم کرد استخاره اش بود سوره يوسف آمد ورضايت داد بعد هم خوابي که ديده بود .
- چه خوابي؟
- خواب ديده بودخداوند به او پسري داده است که چهار بانوي سيده بر بالينش هستند
- و لابد آن پسر تو بودي!
- نمي دانم ... اما مادرم بعد از ديدن اين خواب خيلي آرام شده بود حالا هم فقط يک چيز دلم مي خواهد
- مي شود بگويي چه ميخواهد ؟
- مي خواهم ازت خواهش کنم اگر خدا خواست وشهيد شدم اين خبر را تو به مادرم بدهي .
حسين خنديد:
- باز شروع کردي پسر تا پلوي عروسي ات را نخورم محال است دست از دامنت بکشم .محمود قبضه اي از تسبيح را جدا کرد و دانه هاي سبز آن را از زير انگشتانش سراند:
- بازي در نيار پسر!
- نگاه کن خوب آمد.
لبهاي خندان حسين جمع شد :
- که اين طور !
- آره جان حسين اينطور مي خواهي باز هم استخاره کنم ؟ بيا !
دوباره قبضه اي جداکرد و از دوسر آن جفت جفت جدا کرد.
- بيا ! باز هم همان شد که بايد ! بابا رفتني ام... رفتني
حسين با دهان باز نگاهش کرد :
- بله ... جعفر حيدريان رفت . فتح الله هندياني رفت ، محمد حسين معيني رفت . عيسي پناهي رفت . حالا هم محمود منتظر مي رود.
بلند شد و با دو دست دستگيره هاي قاب پنجره را گرفت آن را به ضربه اي پايين کشيد سرش را از پنجره بيرون برد و داد کشيد اي خدا پس کي حسين را مي بري ؟ کي ؟کي ؟کي ؟
صداي برخورد چرخ هاي قطار با ريل به گوش مي رسيد دلي لا ... دلي لا.. دلي لا... پيشاني اش را روي لبه پنجره گذاشت شانه هايش تکان خورد . محمود بلند شد و از پشت سر او را نگاه کرد دستش را روي شانه حسين گذاشت :
- چه خوب است که هر دو همديگر را داريم ، چه خوب است که مي توانم هنوز برايت حرف بزنم.
چه خوب است که غير خودمان کسي اينجا نيست چه خوب ...
ساعتي کنار هم ايستادند و به آسمان و زمين که به سرعت از مقابل چشمانشان مي گذشت خيره شدند اين آخرين سفري بود که با هم طي مي کردند ناراحت بودند يا خوشحال؟ پرحرف يا خاموش ؟ گناه آلود يا بخشيده شده؟ بقيه راه بدون حرف خاصي گذشت اما آن که اندوهگين تر بود حسين بود و آن که از شدت شعف خنده از لبش مي جوشيد محمود بود.
وقت نماز ظهر که در ايستگاه بين راه پياده شدند محمود جلو ايستاد و حسين پشت سر او. و صداي محمود به وقت قنوت شنيده مي شد :
(( اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک))
حسين بعد از ختم نماز او را در آغوش کشيد و در سکوت خط زير گلويش را بوسيد.

کوچه اقاقيا چراغاني شده بود بار ديگر لامپ هاي رنگي بود که در هواي سرد دي ماه قم نورافشاني مي کرد حاج خانم و حاج آقا مظاهري برگشته بودند دوست و آشنا بود که به ديدارشان مي آمد .اما چشم هاي مادر در جستجوي ديدار پسر مي سوخت محمود که معلوم نبود در کجاست ؟ اگر چه به اين نديدن ها عادت داشت اما اين بار بدجوري دلشوره او را گرفته بود شب پيش خواب ديده بود در حرم حضرت معصومه (س) است و تمام صحن حرم مملو از ساک و کوله پشتي است و او سرگردان به دنبال کبوتري که گم کرده بود مي دويد جستجو مي کرد و از هر که مي توانست مي پرسيد تا آنکه مردي روحاني با عبايي سبز و عمامه مشکي به سوي او آمده و گفته بود:
- حاج خانم ، يک روضه دوازده امام نذرکن پيدامي شود حتما.
واو خود را به ضريح رسانده بود .
- يا دختر حجت خدا . من کبوترم را از شما مي خواهم !
وارد صحن شده بود کنار حرم باغ بسيار زيبايي بود با جوي هايي لبالب از آب روان و درختان سرو . جلو رفته و کبوتر سفيد و درشت و زيبايي را ديده بود خون آلود کنار جويي ميان چمن ها. آن را برداشته وبه سينه چسبانده بود :
- اللهي شکر که کبوترم پيدا شد
از خواب پريده و دنبال کبوتر گشته بود اما... دلش فروريخته بود وقتي که دستهايش را تهي ديده بود تنها نور سرخ چراغ خواب بود که برآنها خون مي پاشيد و حالا چقدر چشم به راه بود، مهمانها مي آمدند و مي رفتند ، سفره ها پهن و جمع مي شد کم کم شادي جاي خود را به ماتم مي داد و ماتم به اندوه.آه... چرا محمود نمي آمد؟
سرانجام آن لحظه که بايد رسيد(( حسين مظفر)) بر آستانه در ظاهر شد با موهاي نرم مشکي يک وري چشماني بي قرار چفيه اي برگردن ولباس و چکمه هايي غرق خاک و اين ساکها . چرا دو تا و نه يکي!
- حاج خانم خيال نکنيد خبري شده !فقط...
و او که چادر نماز سفيدش را به سرکرده و هنوز صورتش را قطرات آب وضو آب چکان بود بر لبه درگاهي اتاق که رو به حياط باز مي شد نشست و گفت :
-يا پنج تن!
حسين به حياط آمد و يک راست به طرف حوض آب رفت آب صاف بود مثل اشک چشم اما ماهيي روي آب نبود همه به خاطر سرماي هوا به ته حوض رفته بودند.
حسين صورتش را شست نه يک بار که سه بار .
مادر با زبان لبهايش را تر کرد:
- از محمود برايم خبرآوردي ؟ بگو... بگو چه بلايي سرش آمده؟
حسين جلوي درگاهي آمد زير لب سلامي کرد و راست ايستاد اما چشم از زمين بر نگرفت انگار تمامي شهامتش را زير نگاهي که مثل آتش شعله مي کشيد از دست داده بود.
مادر نگاه از صورت او بر گرفت ترسيد پس بيفتد از بس که رنگش پريده بود و لبهايش مي لرزيد فقط توانست بگويد :
- نترس پسرم حرف بزن بگو کجا؟!
حسين بغضش ترکيد روي زمين زير درخت بيد مجنون باغچه چمباتمه نشست :
-محمود با دونفر از همرزمانش دعاي کميل مي خواند خمپاره افتاد درست وسطشان! وقتي جلو رفتم محمود را ديدم که به پشت افتاده بود از پاهايش شناختمش عادت داشت توي هر شرابطي چکمه هايش را برق بياندازد اما جلو که رفتم ...
به گريه افتاد.
مادر خواست بگويد: (( بگو پسرم)) اما مثل ماهي که توي خشکي افتاده باشد فقط لب زد .
-سر نداشت !
مادر وايي گفت و خواند :
(( من عشقته قتلته .. من عشقته قتلته!))
محمودش گفته بود ((در وقت طواف دعاکن که عاشقم شود)) و او دعا کرده بود و حالا نداي استجابت را مي شنيد .
حسين دست به تنه بيد مجنون گرفت و بلند شد .
ديشب خواب ديدم لباس پاسداري تنش است و همراه با حضرت امام(ره) از کربلا براي زيارت خانم معصومه (ص) آمده است .
بعد يکي از ساکها را لبه درگاه گذاشت وخود از در بيرون رفت .
مادر با خود فکر کرد:
- ساعتش را به تو مي دهم پسرم . به تو که ان شاءالله دامادي ات را ببينم سپس صورتش را بين دو دستش پنهان کرد از لابه لاي انگشتانش اشک فرو مي چکيد و شانه هايش تکان مي خورد پس از چند لحظه به طرف تلفن دويد بايد خبر شهادت محمودش را به همه مي داد اما پيش از آن بايد لباس سبزي را که در کنج گنجه بود در مي آورد و مي پوشيد و يک روسري حرير سبز هم و مهم تر از همه ... بايد ... بايد به همه مي گفت که در عزاي محمودش سبز بپوشند فقط سبز...

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : منتظر , محمود ,
بازدید : 290
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,214 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,315 نفر
بازدید این ماه : 3,958 نفر
بازدید ماه قبل : 6,498 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک