فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عليرضا در سال 1340 در يک خانواده مذهبي در روستاي فردو از توابع شهر قم چشم به جهان گشود. او دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در روستا طي کرد. چون خانواده اش بي بضاعت بود، از ادامه تحصيل بازماند و به ناچار رهسپار قم شد و در جهت تامين هزينه زندگي، در يک تعميرگاه ماشين مشغول کار گرديد. عليرضا، زماني که در قم بود، در اوقات فراغت به مجالس موعظه و مذهبي مي رفت و بر سطح معلومات عقيدتي و سياسي خود مي افزود. انقلاب که شعله ور شد، او نيز به مردم پيوست و در اين راه تلاش زيادي کرد.
جنگ که شروع شد، عليرضا با بسيج به جبهه رفت. در خرمشهر، از ناحيه کمر زخمي شد. سال 60 با عضويت يافتن در سپاه، خدمت در جبهه را با لباس سبز سپاهي استمرار داد. او که بهترين فصل از زندگيش را در بوستان شهادت گذ راند، در عمليات هاي: حصر آبادان، فتح المبين، محرم، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، خيبر، بدر و کربلاي چهار شرکت نمود. در عمليات والفجر هشت، در حالي که مسئوليت گردان اداوات را به عهده داشت در تاريخ 25/11/65 با شهادت هم آغوش شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد










وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کسي را که در راه خدا کشته شده مرده نپنداريد بلکه زنده و جاويد است وليکن شما اين حقيقت را خواهيد يافت. قرآن کريم
«انالله و انااليه راجعون»
به فرمان خدا آمده به سوي او رجوع خواهيم کرد
اشهد لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله السلام عليک يا ابا عبدالله السلام عليک يابن رسول الله السلام عليک يا انصارا بي عبدالله...
سلام بر پيامبر و ائمه هدي و سلام بر ولي عصر امام زمان (عج) و نايب بر حقش امام و با سلام بر همه کفر ستيزان سپاه اسلام آن سپاهياني که به فرمان رهبر خويش عليه ظلم بپا خاسته و تا سرنگوني پرچم کفر از پاي نخواهند نشست. سلام بر ياوران باوفاي حسين (ع) آنان که در اين راه جان باختند و سلام بر ياوران امام امت و همه خدمتگزاران ؟ خداوندا تو بزرگواري و عظمت داري تو کريمي و غفوري تو مهرباني و لطف کرم داري به وحدانيت اقرار نمودم در پيشگاه بزرگت عاجز و حقير از درگاه تو خدا طلب مغفرت مي نمايم . از تو مي خواهم که مرا در راهي قرار دهي که رضاي تو در آن راه باشد.
خدايا تو را شکر مي نمايم که به من توفيق آن را دادي که با ميل خويش و براي جلب رضايت تو به سوي عبادتگاه عاشقان بشتابم آن مکاني که راز و نياز نيمه شب هاي انسان هاي مخلص روح ـ انسان را نوازش مي دهد. راه آن جبهه هايي که ايثارها و مقاومت هايش يادآور صدر اسلام است. خدايا تو را شکر مي نمايم .
وصاياي خود را شروع مي کنم ,چون شايد از وجودم در انقلاب و اسلام بهره اي نگرفته باشم بلکه در شهادت خويش انجام وظيفه نموده باشم.
اي امت شهيد پرور شما را سفارش مي کنم به برپا داشتن نماز جماعت و جمعه گويا که اين حقير زياد نتوانستم از اين همه فيض ها بهره اي ببرم, انشاءالله که خدا اين حقير سرپا تقصير را خواهد بخشيد .بدانيد که همه ما در محضر خدا هستيم و خدا بر همه اعمال ما شاهد بوده و بدانيد که روز قيامت جزا و پاداش خواهند داد و مواظب باشيم که راهي جز راه حق را پيشه خود نکنيم.
وحدت و يکپارچگي خويش را حفظ کنيد که اين رمز پيروزي امت اسلامي است از اختلافات بپرهيزيد زيرا هلاک کننده وخطرناک است .تا مي توانيد به اسلام خدمت کنيد زيرا همه چيز از آن اسلام است و بدانيد اگر خدايي ناکرده اگر انقلاب اسلامي شکست بخورد آن زمان فرا خواهد رسيد که ديگر از اسلام اثري باقي نخواهد ماند .
اما رهبري و امام ؛ وظايف خويش را در مقابل امام بزرگوارتان فراموش ننمائيد زيرا خط رهبري ادامه راه علي ابن ابيطالب(ع) است و اين راهي است که در راه حمايت و پشتيباني از رهبر به اهداف ديرينه خود خواهيم رسيد .
همه با هم به اتکاء به خداوند لايزال در سايه رهبري هاي امام به پيش برويد و بدانيد شما تا اسلام و امام را داريد پيروزيد, همان گونه که حسين در کربلا پيروز شد. برادران، خواهران تقوي را پيشه خود نماييد و حضور خويش در صحنه بيفزاييد .در فعاليتهاي سياسي, در مجالس، در مراسم و دعاها فعالانه شرکت نماييد که آن چه ما داريم از بودن شما در صحنه و اشک هاي ريخته شده در اين مجالس است و سلاح مومن دعاست ؛ دست از دعا برنداريد و براي فرج امام زمان (عج) و طولاني بودن عمر امام و پيروزي هرچه سريعتر رزمندگان دعا کنيد .
اگر توفيق شهادت پيدا نمودم و اگر لياقت پيوستن به ديگر ياران رفته در راه سرخ حسين پيدا نمودم و جنازه ام به دستتان رسيد در گلزار شهدا شهرمان در کنار ديگر عزيزان شهيد مرا به خاک بسپاريد.
شما اي پدر بزرگوارم اميدوارم که مرا حلال کني و صبر را پيشه خود کن,که ان الله مع الصابرين و افتخار کن و سرافراز باش و در مقابل دشمنان اسلام بر خود ببال که فرزندت را در راه خدا به قربانگاه فرستادي و از خداوند بزرگ طلب کن که اين قرباني را از شما قبول بفرمائيد و يقين بدان که اجر شما با خداست و خداوند پاداشي عظيم به شما خواهد نمود. و شما اي مادر مهربانم از اين که من در اين راه رفته ام ناراحت مباش و در مراسم تشييع جنازه ام که شرکت مي کني اگر خواستي گريه کني به ياد شهيد کربلا حسيني (ع) گريه کن.
و شما اي همسر مهربانم مي دانم که مصيبت هاي زيادي بر شما وارد شده به خصوص که دو برادر عزيزت را از دست دادي و حالا هم شوهرت به دو برادرانت پيوست و اين را يقين داشته باش که ما براي آزمايش و امتحان آفريده شده ايم ,حال هرچند انسان در طول اين مدت با سختي و مشکلات زيادتر برخورد کند و در برابر آن ايستادگي کند به خدا نزديکتر و اجرش هم عظيم تر خواهد بود و از شما مي خواهم به ديگران بفهماني که با از دست دادن ما ناراحت نيستي و فقط به خدا اتکا داري.
از شما مي خواهم مرا ببخشي و در دعاهايت مرا فراموش نکني.
شما اي خواهران مهربانم مي دانم که در تشييع جنازه من گريه خواهيد کرد ولي از شما مي خواهم که در پيش مردم صدايتان را بيش از حد بلند نکنيد تا از اين راه همه بتوانيد مشت محکمي بر دهان منافقين کوبيده باشيد.
ابراهيم جان از شما مي خواهم که تا آن جايي که مي تواني در راه انقلاب کوشا باشي و در صحنه حضور داشته باشي.
اسماعيل جان هم چنان که من در سنگر جبهه ايستادم شما هم سنگر مدرسه را نگهدار و بدان که خواندن درس و نوشتن تنها از خون دادن من در پيش خدا پربهاتر است.
از امت حزب الله و هميشه در صحنه مي خواهم که مرا به بزرگواري خودتان ببخشيد و مرا حلال کنيد و اگر از من چيزي مي خواهيد به منزل مراجعه کنيد و آن را دريافت کنيد.
از برادران و خواهران مي خواهم که اگر برايتان مقدور است براي من چند رکعت نماز به پاي داريد و از پدرم مي خواهم که نمازها و روزهاي قضاي من را به اتمام برساند (هرچقدر بيشتر باشد بهتر است)
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه کند
در پايان از همه شما التماس دعا دارم.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
دعاي هميشگي را فراموش نکنيد.
به اميد پيروزي هرچه سريعتر رزمندگان هميشه پيروز اسلام شما را به خداي مي سپارم. خدا نگهدار اماممان باشد . عليرضا محمدي 29/12/63

 





آثار باقي مانده از شهيد

با درود بر سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و با درود بر بزرگ مرد منجي عالم بشريت امام زمان (عج) و درود بر فرمانده کل قوا امام خميني (ره) که طلايه دار حکومت انقلاب جهاني حضرت مهدي است. به شرح ذيل وصيت نامه ام را آغاز مي کنم.
ماه محرم فرا مي رسد، محرم ماهي است که در آن خون بر شمشيرها پيروز شد، هاشميان بر بني اميه پيروز شدند ماهي که در آن خون اباعبدالله الحسين عليه السلام بر روي زمين ريخته و ماهي که در آن حسين ابن علي (ع) مسلمان ها را عليه يزيد دعوت به جهاد کرد.
حال تاريخ تکرار گشته حسين زمان قيام کرد. و يزيد زمان، صدام به خاک اسلامي ما تجاوز کرد و رهبر زمان ياري مي خواهد بايد به جبهه شتافت و در اين راه کوتاهي نبايد کرد. چند نکته با جوانان غيور و يک نکته با مادران دارم: جوانان! نکند در رختخواب ذلت بميريد. بدانيد حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد. برادران! استغفار و دعا را از ياد مبريد که بهترين درمان دردها دعا است. هميشه به ياد خدا باشيد و هيچ وقت از ولايت فقيه غافل نشويد و از روحانيت دور نشويد و امام از جان عزيزترمان را فراموش نکنيد، در همه حال امام را دعا کنيد. زير چتر هيچ گروه و سازمان نرويد و تنها در خط امام باشيد و بس...

سهم هربارم در هر عمليات ، يك پيشاني بند ، يك كتاب دعا و يك قرآن كوچك و دفترچه اي است براي نوشتن وصيت نامه ، كه تبليغات سپاه مي آورد و ميان بچه ها تقسيم مي كند. اين بار روي پيشاني بند نوشته اند:« راهيان كربلا» در دفترچه ام هم به جاي وصيت نامه مي خواهم ناگفتي هاي دلم را بنويسم، شايد قدري سبك تر شوم.

دفتر اول
روحاني گردان كه از طلبه هاي جوان مبلغ است ، گاز موتور را مي گيرد. موتور از جا كنده مي شود و در گرد و غبار غليظي كه ايجاد مي كند، گم مي شود.
عمليات رمضان را پشت سر گذاشته ايم. خيلي ها رفته اند و من هنوز مانده ام ؛ با سري شكسته و دلي شكسته تر. پسر عموي ديگرم هم پريد و رفت! علي را مي گويم.
به محض شنيدن خبر، در يك موقعيت مناسب، براي تسلي مادرش به قم برگشتم ، به خانه شان رفتم. زن عمويم برايم چاي و ميوه آورد. هرچه اصرار كرد، نخوردم. چقدر دلم مي خواست ولو به قيمت اتهام ريا، وانمود كنم روزه دار هستم تا دست از اصرارش بردارد، نشد. تعجب كرده بود ، پرسيد:« چرا چيزي نمي خوري ؟ مال صغير كه نيست،‌ علي رضا!»
از خجالت سرم را زير انداخته بودم. گفتم :« زن عمو! جبهه كه بودم، شب عمليات به دست هايم حنا بستم. شرمم مي آيد ، دست هايم را جلو شما از جيبم بيرون بياورم.» بريده بريده، ميان بغض و اشك گفتم:« زن عمو! دوتا جوان شما شهيد شدند و رفتند و من هنوز زنده مانده ام!» نگاه مادرانه اي به من انداخت و گفت « الهي صدسال ديگر هم بماني تا من به قد و بالايت نگاه كنم و حظ ببرم!»
دوباره آمده ام به خطر و منتظر عمليات بعدي هستم تا از راه برسد و جان دوباره بگيرم. اين حالت پدافندي كه داريم، مرا خسته مي كند. انگار خون را توي تنم مي خشكاند.
چقدر از اين حاج مهدي زين الدين خوشم مي آيد. فرمانده قابلي است. در سازماندهي حرف ندارد. شنيده ام قصد دارد گراني متشكل از واحدهاي خمپاره و تفنگ 106، پدافند و ضد زره راه بيندازد. اسمش را هم گذاشته است گردان ادوات.
جوان دل آذر را ديده ام، بعد از تشكيل گردان ادوات ، او را به عنوان فرمانده ، بالاي سر نيروهايش گذاشته اند. آدم قابلي است. او براي يارگيري از ميان بچه هاي قم ، به هر دري مي زند. امروز مرا هم به همكاري با خودش دعوت كرد.
از من خواسته است از گردان پياده ، به گردان ادوات بروم. قدري مكدر مي شوم. چرا؟ اما به خود كه مي آيم، مي بينم هر جاي اين جبهه ها كه امكان خدمت باشد، جايي است كه در خدمت آقا امام زمان (عج) است و تو داري زير لواي او تلاش مي كني. با همين استدلال رفتم ادوات. ولي ، گردان پياده، چيز ديگري است. در آنجا امكان فعاليت عملياتي بيشتري ، وجود دارد. احتمال پريدن آنها، بيشتر است. خنده ام مي گيرد. به خودم مي گويم :« چيه آقا علي رضا! هوايي شده اي »
راستش نمي دانم چه چيزي مرا هوايي كرده است. فقط حس مي كنم ديگر قفس اين خاك برايم تنگ است. به خصوص بعد از رفتن پسرعموهايم اصغر و علي ، ديگر طاقت ماندن ، ندارم.
هواپيماها مي آيند روي آسمان و تيربارها و ضد هوايي ها حالت پدافند مي گيرند. در زير سايه نكبت بار يك اسكادران هواپيماي دشمن ، ميل نوشتن در من تمام مي شود. چه كنم؟








دفتر دوم
اهدايي تداركات سپاه!
در عمليات محرم هستم و در گران ادوات. عمليات با رمز يا زينب (س) شروع شده است. ما هم اكنون در دهلرانيم و من در سرماي پاييزي اينجا حس گرم خوبي دارم! به ياد بچگي ها افتاده ام .
هميشه پاييز كه مي رسيد وكارروي باغات ومزارع كه تمام مي شد آن وقت خانه ها، جمع گرم مهرباني داشتند. همه دورهم جمع بودند و براي گذر از زمستان با يكديگر همفكري مي كردند. بوي پاييز،‌ بوي رب و ترشي و قيسي بود.
يادم هست خاكه ذغال زمستان را همان روزهاي اول پاييز مي خريدند و مي شستند و با دستهاي آغشته به چسب سريشم، گلوله مي كردند ، مي چيدند بر آفتاب ، خشك مي كردند. تا آنها را به روز برف و سرما ، به دم آتش سرخ منقل ها بكشانند و كرسي خانه ها را گرم كنند.
شب هاي پاييزي بچه ها با كيف و كتابي كه تازگي به دستشان رسيده بود ، ور مي رفتند و بزرگترها كنار سيني شب چره ،‌ از هر چيزي مي گفتند. مادر كنار اتاق پشت به ديوار مي نشست و در كورسوي چراغ ، جوراب پنج ميل پشمي اش را مي بافت. يا داشت يقه اي سفيد و مشمايي را روي يقه كتم مي دوخت. من پشت سر هم از روي كتاب ، رونويسي ميكردم: آن مرد اسب دارد و در خاطرم همه مردان روستاي فردو را سوار اسب كهر خوش ركابم مي كردم تا ببينم كدام يك تصويري دلنشين از بقيه دارند.
در خيال و باور من ، تنها پدرم بود كه مي توانست مردانه تر از همه اهالي فردو بر اسب رويايي من بنشيند.
حالا اين جا در منطقه جبال حمرين هستيم، در جنوب دهلران ، شنيده ام مردان اينجا دلاوراني بنام هستند كه از غيرت ومردانگي ، همتايشان كمتر پيدا مي شو. هر گردان ،‌چند تايي از آنها را در كنار خودش به خدمت گرفته است تا بخشي از كار ديده باني و اطلاعات عمليات را به دوش بكشند. آنها به خوبي راه و چاه منطقه را مي دانند و جاده ها و دشتها و دره ها را مثل كف دست مي شناسند. دوربين را به دستم مي گيرم و از پس آن ، به تماشاي تحركات سپاه دشمن مي پردازم . اين ها كه در تاريكي شب ، در پناه جنگ افزارهاي خود ، مثل اشباح سرگردان در دشت ها و دامنه ها مي خزند و با هر تكان سايه اي ،‌ پهنه وسيعي از آتش را روي سر ما هوار مي كنند،‌ از كجا آمده اند؟
مي شود باور كرد كسي كه پشت يك موشك انداز ماليوتكا نشسته است و بر روي مقاصد كوتاه هم موشك پرتاب مي كند، از كنار شط فرات به جبهه عازم شده باشد؟
من هميشه به اين دو رود فكر كرده ام. هر كدام از آنها براي من سمبل اردوگاهي هستند كه تا هميشه تاريخ ، دست دوستي به يكديگر نمي دهند. فرات ،‌ سمبل اردوگاه حسين (ع) است كه در روز واقعه ، همه دار و ندارش را بر لب اين شريعه افكند و از عالم خاك به افلاك پرگشود. و دجله ،‌سيرابگر عطش وحشي ابواب جمعي بارگاه يزيد است كه مست از غروري كاذب ، تا درك اسفل سقوط كرد و طعمه حريق تكبر خود گشت.
براي همين است كه اين دو رود،‌اين دو خواهر توامان، هيچ شباهتي به يكديگر ندارند؛ پس مطمئنم آنكه با قبضه هاي 106ميلي متري ، راهيان كربلا را قتل عام مي كند، حتماً از كنار دجله به جبهه اعزام شده است.
خسته ام. بيداري شبانه روزي ، توانم را تحليل مي برد . اگر قادرم هنوز سرپا بايستم و اگر خواب به اين چشمان مشتاق راه ندارد، ترس غريزي است كه از بدو تولد، هرگز از من جدا نبوده است. چه كنم؟ مي ترسم بخوابم و صبح كه برمي خيزم ،‌ ببينم ناقور اسرافيل نواخته شده است و زمين همه خزاين و دفينه هاي خود را پس داده است و من در آن ميانه ، بازمانده اي و امانده ام كه در زمين خالي از سكنه ، تنها و مهجور افتاده است. همه رفته اند و من مانده ام و حالا ، سرگردان و بي سامانم. و نمي دانم چه بايد بكنم. به كدامين سوي بايد بروم. من كه هستم ؟
وامانده زمين و عاق آسمان. نه! من نمي خوابم. اين چشم ها براي فرار از چنين سرنوشتي ، كم گريه نكرده اند! اين دست ها و اين پاها ، در اين بيابان ها ، كم ندويده اند! يا حسين !‌ به فريادم برس.








دفتر سوم
سرماي گزنده صبحگاهي ، چون سيلي ملايمي كه تنها محض تنبه زده باشند، صورتم را مي نوازد و مرا بيدار و هوشيار نگه مي دارد. چه خوب شد كه الا اين جايم.
در منطقه هستم و در انتظار شنيدن رمز حمله، ساعت هاي سختي را گذرانيده ام ! چه خوب شد كه خودم را به يكي از گردان هاي پياده معرفي كردم ؛ وگرنه اين دل دنگ من، طاقت گردان ادوات را نمي آورد. با اين حال ، همه هوش و حواسم متوجه بچه هاي ادوات است. هنوز صدايشان را به گوش دارم. به خصوص وقتي نمي خواستند حجم آتش و نوع آتش توسط بيسيم ها شنود شود. انگار يكي دارد پشت سرهم فرياد مي كشد:« چند تا نخود بفرست روي موقعيت پيرزن».
در ادوات تا صداي فرمانده اي شنيده مي شود كه دارد تكبير مي گويد، ما مي فهميم منتظر آتش ماست. معمولاً‌اين طور عبارت ها مخصوص ديده بان خودي است كه دارد درخواست آتش ادوات يا توپخانه مي كند.
وسعت منطقه عملياتي چيزي حدود سيصد كيلومتر مربع است و طول آن را عين خوش در شمال تا تنگ چزابه در جنوب است. مي شود گفت : اين عمليات ، مكمل عمليات محرم است. ما از دو سوي رودخانه دويرج به سمت مواضع دشمن پيش مي رويم و قصدمان آزادسازي پاسگاه هاي مرزي است.
در اين عمليات ارتش هم در كنار سپاه مي جنگد. هنوز ساعاتي از شروع عمليات نگذشته است كه نيروهاي خط شكن جاي خود را به نيروهاي تازه نفس مي دهند. من اما دلم نمي خواهد به عقبه برگردم.
عجب وضعي است! دريكي از كانال هايي كه دشمن حفر كرده است ، مانده ام. شرايط سختي است. افتاده ام اين جا و نمي دانم اگر كسي متوجه من نشود، اگر كسي به دادم نرسد ، چه بايد بكنم؟ به خودم مي گويم:« عليرضا ! مرگ در گودال مرگ خوبي نيست!» و به خدا مي گويم:« تو را به كرمت قسم مي دهم ، مرا از اين مخمصه نجات بده!‌جفاست اگر به جاي شهادت در ميدان ، نصيب من ، مرگ در گودال باشد»
مدتي گذشته است ، هنوز در اين گودالم. من فكر مي كنم دليلش پشت كردن به بچه هاي ادوات باشد. من الان مي بايست گوشي هاي ضد صدا را مي گذاشتم روي گوشم و پشت يك دستگاه ميني كاتيوشا ، بچه هاي پياده را پوشش مي دادم.
حالا ببين در اين گودال ، به چه فلاكتي افتاده ام!
چطور اين اتفاق افتاد، نمي دانم !‌ وچطور نجات پيدا كردم ، اين را هم نمي دانم ! فقط مي دانم كه در آن ساعات تنهايي و مهجوري ، بدجوري دلم شكسته بود. آيا كسي هست كه سخن دل مرا بفهمد.
من اگر گردان پياده را به گردان ادوات ترجيح دادم به خاطر عطشي است كه براي شهادت دارم. اما شايد در اين انتخاب هم يك جو خودخواهي وجود داشته باشد كه بر ديگر خواهي آدمي بچربد.
كسي نمي داند، با اين همه ، نذر كرده ام در كنار آخرين رزمنده اين جبهه ها، تا آخرين قطره خونم بجنگم ، مردن در يك گودال ، مثل يك آهوي لنگ زخم خورده ، جفاي بزرگي است. عجبا!‌اگر كسي فكر كند كه من مي خواهم با نام و نشان بميرم. خدا نكند كسي چنين فكر كند، كه من خود هرگز به اين چيزها فكر نكرده ام . خدا مي داند كه اين نام و نشان لااقل براي من يك نفر ، سنگيني طاقت فرسايي دارد كه پشت عشق و ايمانم را خم مي كند وبلكه مي شكند. آنچه من طالبش هستم، مرگ در ميدان كارزار است مثل مولا و مقتدايم ، و سرور و آقايم، حسين بن علي (ع) مرگي زيبا،‌در راه هدفي بزرگ! يعني من شايستگي چنين مرگي را دارم؟ اسفا كه رزق ما از سفره والفجر مقدماتي ، جز آنچه نوشته ام ، نبود! يك ماه از نوشتن غافل بوده ام و حالا باز، رو كرده ام به ثبت آن چيزهايي كه بيشتر حرف هاي دل است تا گفتن از خاطرات زندگي روزمره . به بهانه تعمير ماشين هاي سپاه مرا كشانيده اند به قم ، تا گفتند ، گفتم :« سمعاً و طاعتاً‌» و به راه افتادم ، ليكن نه با دلي خوش ، بلكه با احساس مسووليتي در قبال سپاه ، و حالا انگار آرام آرام دارد دلم براي جبهه تنگ مي شود. به خصوص وقتي پايگاه هاي بسيج مساجد ، از پشت بلندگوهايشان مرتب اعلام نياز مي كنند.
امروز موقع برگشتن به منزل ديدم چند ماشين با نيروهاي اعزامي ، به سمت جبهه حركت مي كردند، دلم بدجوري هوايي شد. اين غروب ها هم اذيت مي كنند. به خصوص وقتي خورشيد ، مثل يك تشت خون، پهنه آسمان مغرب را مي گيردو همه جا و همه چيز را ارغواني مي كند. چقدر غروب خورشيد نخلستان زيباست! آنجا هم خورشيد چنين رنگ آميزي شيدا و مجنوني را داشت.
چقدر غروب خورشيد هور زيباست ! چقدر خورشيد در پشت جبال حمرين زيباست! چقدر...
اين دفتر هم به پايان آمد و حرف دل من ، همچنان ناتمام ماند.








دفتر چهارم
به جبهه برگشته ام. در اين مدت كه نبودم ، سازماندهي گردان ادوات تغيير كرده است. اكنون به جاي جواد دل آذر، فرماندهي گردان برعهده مجيد آيينه است.
من اين بار با طرح والعاديات به جبهه برگشته ام. صبح امروز وقتي همه بچه هاي اعزامي اين طرح را توي حسينيه پادگان انرژي اتمي، جمع كرده بودند، بعد از سخنراني زين الدين، ديدم آيينه جلو آمد ، با من احوالپرسي كرد و از من خواست تا در گردان ادوات، همراهي اش كنم. نمي دانم چرا بي هيچ چون وچرايي دعوتش را پذيرفتم. بعد بالفور به سمت مقر گردان كه در حوالي دژ عراق، در ايستگاه حسينيه است،‌حركت كرديم و الان اينجا هستيم.
چند روزي است كه به خط پدافندي پاسگاه زيد آمده ايم. بوي عمليات مي آيد. انگار در مهران عملياتي قريب الوقوع خواهيم داشت. از اين بابت بسيار خوشحالم ،‌اگرچه حال خوشي ندارم و به شدت احساس كسالت مي كنم. يعني دارم مريض مي شود؟








دفتر پنجم
دفتر را در بحبوحه عمليات والفجر 3 و آن مرض كذايي و در آن وخامت حال آن اعزام به عقبه ، گم كرده ام ، چقدر افسوس مي خوردم ! و حالا در آستانه عمليات والفجر 4 ، در منطقه عمومي مريوان و بانه ، منتظر شروع حمله ايم. پست من كماكان ، هدايت و كنترل گردان ادوات است.
مهرماه است، هوا گرماي ملايمي دارد كه در شب ، با نسيمي خنك از ناحيه كوه هاي لنگرك و خلوزه، قدري سرد مي شود. در اين وقت از سال ، دشت شيلر پوشيده است از گل هاي ريز آبي و بنفش زيبايي كه به گل عروس معروفند.
در اين وقت از سال ، رود كوچكي كه به آب شيلر معروف است، آبشخور غزالان بلندي هاي نارواست. جنگ اگر چه آمده ، سوزانده و ويران كرده است ، هنوز نتوانسته بر قانون منظم طبيعت ، تاثير مخربي بگذارد.
آدم ها مي آيند و مي روند ، فصل ها مي آيند و مي روند، و طبيعت همچنان قوانين خودش را دنبال مي كند،‌ بي آنكه از آتش قبضه هاي 105 ميلي متري بترسد و يا از بوي باروت نيم سوز ، آميخته به بوي سوختگي لاستيك خودروها ،‌سرفه اش بگيرد!
از آنجا كه ما ادوات چي ها ، پياده ها را پوشش مي دهيم ، بعد از هر عمليات دوست داريم بدانيم چه كرده ايم. يا حداقل من چنين هستم. براي همين در فرصتي مناسب به مقر فرماندهي مي روم و روي كالك و نقشه هاي پيشروي را نگاه مي كنم. در كمتر از بيست روز ،‌پيشرفت بسيار خوبي داشته ايم؛‌ بلندي هاي هينمال و بلندي هاي لك لك آزاد شده اند. كوه رستم الان و بلندي هاي دشت باژوال ، آزاد شده اند. خلوزه يك و دو ولنگرك آزاد شده اند. بخش عظيمي از دشت شيلر نيز ،‌به روي تحركات ضد انقلاب ، مسدود شده است. دلم را شادي غريبي به چنگ مي گيرد. دلم مي خواهد با صداي بلند بزنم زير آواز ، و مي زنم:
«آنكه دايم هوس سوختن ما مي كرد كاش مي آمدوازدورتماشا مي كرد.»








دفتر ششم
« دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي » و بدانيد كه شهدا معارج آسمان را يك به يك طي كرده اند ، رسيده اند به جايي كه ديگر به چشم ملكوت هم نمي آيند؛ چرا كه شهدا از جنود رحمانند.آنها در سخت ترين شرايط ممكن ، قصد ياري دين خدا را كرده اند.
در خيبريم و عمليات خيبر، عمليات سختي است! همه نيروها قبل از شروع حمله كاملاً توجيه شده اند، ليكن كسي چه مي داند به هنگام عمل ، چه اتفاقي ممكن است بيفتد؟
اين جا كناره هور است وهدف ،‌جزاير مجنون. همه محاسبات نشان از اين دارند كه برد توپخانه نمي تواند پوشش مناسبي به جزاير بدهد. لذا جنگ افزارهاي سنگيني چون خمپاره اندازها و قبضه هاي 106 ميلي متري بايستي به هر طريق ممكن از هور بگذرند و به ساحل جزاير مجنون برسند، اما چطور؟
در هور ما نوعي قايق تندرو داريم كه به آن اسپيد بورس مي گويند، اما آيا با اين قايق مي توان ادوات را به آن طرف آب رسانيد؟ مسلم است كه من همه تلاش خودم را خواهم كرد.
چند شبانه روز است كه نخوابيده ام. عمليات از ساعت 30/8 شب سوم اسفند ماه شروع شده است و نيروها براي تثبيت موقعيت خود درجزاير ، همچنان نياز به سلاح و مهمات دارند. چند شبانه روز است نخوابيده ام و فكر مي كنم در اين شرايط،‌خواب بر هر چشمي حرام است.
چه كساني پريده اند و من هنوز مانده ام! دلم جور غريبي در سينه تنگي مي كند كنار هور مي نشينم و دفترچه امرا از جيبم بيرون مي آورم. مشغول نوشتن هستم كه ناگهان يكي از پشت صدايم مي كند:« چطوري هيكل عقيدتي؟» رويم را برمي گردانم ببينم كيست. نمي شناسمش. او هم از اين كه مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ، خجالت مي كشد ، سر به زير مي اندازد و بي آنكه حرفي بزند، دور ميشود. ديگر نوشتن بس است!‌ شوخي عجيب اين اخوي ، حال مرا عوض كرد.








دفتر هفتم
جاي جاي جزيره مجنون را گشته ام و اثري از گمشده ام نيافته ام. يعني او كجاست؟ كيست؟ چه نشانه اي دارد؟
از آخرين عمليات بزرگي كه در آن شركت داشته ام، يكسالي مي گذرد. در اين مدت من كار مهمي نكرده ام مگر اينكه ،‌ايمانم را كامل كرده ام ، مادرم ، خواهرم ، و چندتايي ديگر از زن هاي فاميل دوره ام كرده اند كه مرا وادار به ازدواج كنند.
مي گويند عروسي سنت رسول خداست و فكر مي كنند كه من مثل هميشه ، سر باز خواهم زد و لابد اگر بگويم كه نه ! هزار و يك دليل مي آورند تا قانعم كنند.
آنها نمي دانند از احساس مسووليت است كه تا به حال پاي در اين وادي نگذاشته ام. كدام دختري هست كه به قصد بيوه شدن عروس بشود؟ و آنكه با من وصلت كند بايد منتظر چنين سرنوشتي باشد چرا كه من ، جانم را كف دستم گذاشته ام و دعاي هر صبح و شامم ، طلب شهادت است.
طبيعي است براي آدمي چون من ، تصميم براي اين كار ، تصميم دشواري است. با اين همه تن مي دهم. اگر چه حسم به من مي گويد:«به زودي عملياتي بزرگ اتفاق مي افتد و تو نبايد از قافله عقب بماني .»
به قصد خواستگاري ، به خانه يكي از آشنايان دور رفته ايم. تمام كارها انجام يافته است. ليكن من حس مي كنم اين دختر حق دارد از تصميمات من مبني بر حضور در جبهه آگاه باشد، به همين خاطر، رو به او مي گويم:« من با شهدا پيمان بسته ام تا آخرين قطره خونم از پا نايستم و اهدافشان را پيگيري كنم. فكر نمي كنيد زندگي كردن با كسي كه معلوم نيست تا ساعتي ديگر زنده باشد، كار دشوار است؟» مي گويد:« نه! اين درست ترين كاري است كه در اين شرايطاز شما انتظار مي رود. بنابراين من هم در اين پيمان با شما شريك مي شوم.» آنچنان صداقتي در كلام و بيانش مي بينم كه ديگر كلمه اي بر زبان نمي آورم به حتم من رفيق را هم را پيدا كرده ام.
او دختر كم و سن وسالي است ليكن ، درك خوبي از شرايط و وقايع دارد. با اين همه دوست ندارم دلبستگي به او مانع از انجام تكاليف و مسووليت هايم شوم.
براي همين سعي مي كنم كه كمتر به مرخصي بروم.
به او مي گويم:« اي كاش! خانه ام نزديك گلزار شهدا باشد تا پس از مرگم بتواني زود به زود سرقبرم بيايي » انگار رنجيده باشد، شايد هم من در نگاهش آميزه اي از رنج و ترس ديده ام، به هرحال با تعجب به من چشم مي دوزد و مي گويد: « اين حرف را نزن!»
مي گويم :« ما از اين دنياي خاكي نيستيم ، ما به اين دنيا تعلق نداريم . باوركن!»
عازم جبهه هستم. به اتفاق مادرش به ايستگاه مي آيند. دلم برايش مي سوزد. از همين حالا مجبور است تحمل سختي هاي فراواني را بكند. فكر مي كنم بامن، او هرگز آينده روشني نخواهد داشت. از دست من براي او چه كاري ساخته است؟ تنها برايش دعا مي كنم. برايش دعا مي كنم تا در فقدان من ، رنج ها و سختي ها ، او را از پاي درنياورند.
چقدر از او حرف مي زنم!‌ احساس مي كنم بدجوري غرق زندگي شده ام. بايد مراقب باشم. وابستگي خطر بزرگي است كه مرا تهديد مي كند. مبادا اسير خاك اين دنيا بمانم. مبادا! هرگز آسماني نشوم ، بايد برگردم.
برمي گردم و عمليات بدر را هم تجربه مي كنم. در بدر وضعيت ماشبيه وضعيت در خيبر است. باز ما،‌ هور را پيش رو داريم و باز بايستي ادوات را به آن سمت آب بكشانيم. اين بارمحل استقرار گردان ، در شرق دجله خواهد بود. در آستانه بهاريم و بارش هاي زمستاني سطح آب را بالا آورده اند. در هور هيچ چيز مگر شناورهاي هاوركرافت ، نمي توانند به فريادمان برسند.
يكي از مشكلات بزرگ در اين عمليات ، عدم دسترسي به جاده يا پلي است كه ما را به نقطه اي در خشكي وصل كند. براي حل همين مشكل است كه نبايد از مرور راه حل هاي ديگر غافل باشيم.
قرارگاه قول داده است ، ظرف مدت 48 ساعت پس از انجام عمليات ، پي متحركي در حد فاصل ميان تپه هشت و نزديك ترين جاده ساحلي در كنار هور ،‌ نصب كند ، اما چه ضمانتي مي اين قول را محكم سازد؟ ضمن اينكه در خصوص عدم اجراي اين نقشه ، احتمالات زيادي وجود دارد،‌ براي همين است كه عزمم را جزم كرده ام تا به سرعت، يك طرح كارآمد و كم نقص را براي انتقال جنگ افزارها، ارائه بدهم. به فكر استفاده از هاوركرافت مي افتد؛ اين وسيله در هوركارايي بالايي دارد.
با كمك يگان دريايي ، خيلي چيزها را به مناطق ساحل شرقي دجله منتقل كرده ايم. از آن جمله اند توپ 109 ميلي متري ، يا ميني كاتيوشاو موشك انداز.
در اين مدت ، سه پل ارتباطي متحرك ايجاد شده است ، ما بايستي براي حفظ اين سه پل ، همچنين دفع فشار بيش از حد دشمن ، قدري عقب نشيني كنيم ، براي همين با موتور به مقر تاكتيكي لشكر مي روم؛‌ليكن مي بينم كه دشمن در حال پيشروي است ، بايستي به سرعت به سمت نيروهاي خودي برگردم ، با آتش شديدي كه دشمن مي ريزد ، امكان استفاده از جاده را ندارم ، اين است كه به پشت جاده مي روم و در پناه خاكريز، يكسره تا مقر گاز مي دهم. بعد از طي مسافتي حدود ده كيلومتر، به سه پل مي رسم،‌ قرار است به جزيره مجنون شمالي برگرديم.








دفتر هشتم
همه چيز از روستاي خسروآباد شروع مي شود، هزاران غواص آنجا در خانه هاي گلين خالي از سكنه، خود را براي ورود به رود آماده مي كنند. غروب غريبي است!
اين جا حاشيه اروندرود است. بچه ها همه آماده اند ، همه وسايلشان را به دست دارند و پتوهايشان را بر شانه انداخته اند و در ميان نخل هايي كه كاكلشان با خورشيد مغربي ، سرخ فام است، مي دوند.
بعضي ها در آبگيرهاي كناره رود وضو مي گيرند برخي با حالي خوش در گوشه اي خلوت كرده اند. من تا حال داشتم گردان، و بچه ها را سرو سامان مي دادم و حالم هيچ خوش نيست. ترس از اين كه مشكلي در ادوات مانع از رفتنم به آن سوي آب بشود، باعث شده تا همه امور زير نظر خودم انجام شوند؛ لذا پس از روبه راه ساختن شرايط ، قطعاً در آن سوي آب ، به فرماندهان يگان هاي پياده خواهم پيوست.
سرانجام به شب نزديك شده ايم. آفتاب كاملاً‌غروب كرده است و در سرخ و زردي افق ، سياهي آرام آرام دارد همه گير مي شود. اشتياقي عجيب بر اين كرانه رود حكمفرماست ، اين جا قايق ها به آب افتاده اند و غواص ها در گروه هاي چند نفره عازم رودند.
قراراست در گوشه اي از دژآبراهام بچه ها به آب بزنند، بروند جلو. بچه هاي غواص اين مسير آبي را به خوبي مي شناسند.
عمليات تا ساعتي ديگر شروع خواهد شد. ديگر شب پايين آمده است. شبي آسماني در كناره اروند خروشان، با ابرهايي دامنه دار كه بر هم انباشته مي شوند و بوي باران فضا را پر مي كند، باران اگر ببارد!
كوهه هاي ابر بهم مي شوند و ماجراجويانه همه را دنبال مي كنند، آنچنان كه از حركتشان نسيم ملايم ساعتي پيش ، به باد سرد زمستاني بدل مي شود باد كه بيايد، اروند ديگر چندان مهربان نخواهد ماند.
عمليات در ساعت ده شب با رمز « يا زهرا (س) » شروع مي شود. هدف ، شهر بندري فاو است. اگر گروه هاي غواص بتوانند خط را بشكنند، بلافاصله بايستي ما نيروها و ادوات را به آن سوي رود انتقال بدهيم.
شهر فاو و در كناره اروند ، داراي اسكله و تاسيسات نفتي مهمي است در نزديكي هاي اين شهر ، بچه هاي اطلاعات عمليات چيزي حدود شصت منبع عظيم نفت را شناسايي كرده اند ، از اين بندر به دليل اهميت فوق العاده اش چندين لشكر و تيپ محافظت مي كنند. علاوه بر آنها ، نيروهاي جيش الشعبي و گردان هاي ويژه كماندويي نيز هستند. اينها همه پشت موانع عظيمي قرار دارند كه از دهانه خليج شروع مي شود و تا نزديكي هاي بصره ادامه دارد. در ساحل رو به روي شهر فاو، در دل نخلستان ها ،‌ فاو به وسيله يك ديوار بتوني محافظت مي شود كه موازي با خط ساحلي ، به طور جندين كيلومتر كشيده شده است.
پس از آن ده ها نفر از عمق نخلستان ها تا ساحل اروند، موانع ايذايي ، كانال هاي مختلف، سنگرهاي ديده باني انفرادي و اجتماعي ، سپس موانع خورشيدي و بعد كلاف هاي سيم خاردار وجود دارند. با توجه به ترسيم موقعيت استراتژيكي فاو و نقشه دفاعي آن ، فتح فاو بيشتر شبيه است به فتح قلعه خيبر كه اگر اسم رمزگشاي خانم « زهرا (س) » نباشد و اگر نگاه لطف علي (ع) گشاينده دژ خيبر به ما نيفتد، قطعاً رزمندگان كار زيادي از پيش نخواهند برد. همه اين ها را كه گفتم، به تكليفي مي ماند كه بچه هاي مدرسه حفظ مي كنند و فرداي روز درس ، به معلمشان جواب مي دهند. جان كلام ، جاي ديگر است.
پيش قراولان غواص ها به آب زده اند. حلقه طناب را بسته اند به مچ دستشان و همه ستون را در امتداد طناب ، به خط كرده اند. رمز موفقيت در اين كار ، همزماني عمليات است اينك غواص ها براي شكستن خط به رود مي زنند.
در رود ،‌آب سرد ، چندان مهربان نيست ، به خصوص موج ها كه با همه محاسبات دقيق بچه ها ، قدري مرتفع تر از حد انتظارند. و همين باعث مي شود بچه ها به اطراف كشيده شوند و بخش اعظم نيرويشان در مقابله با امواج هدر برود. با اين همه تعداد قابل توجهي در همان لحظات اوليه عمليات به خط مي زنند و دشمن را غافلگير مي كنند پشت سر آنها نيروهاي تازه نفس پياده سوار بر قايق ها در مدخل خورمنتظرند تا به سرعت عرض اروند را طي كنند و براي تثبيت مواضع ، خودشان را برسانند.
روزهاي غريبي را پشت سر گذاشته ام و صحنه هاي غريبي ديده ام . آن طور كه بعضي شان در باورم نمي گنجند ، من فكر مي كنم اين كه تا به حال نتوانسته ام بپرم ، به خاطر تعلقاتي است كه به اين دنيا دارم ، اين ها هستند كه كمند دست و پاي من شده اند.
اما امروز ، روز پايان اين مجادله خواهد بود ، شايد كه لحظه ميقات ما هم برسد!
هشتمين دفتر خاطراتم در والفجر هشت به پايان رسيده است و ديگر هيچ جايي براي نوشتن ندارد. من حتي از سفيدي حاشيه برگ ها استفاده كرده ام و چنين است كه اين تمام شدن را به فال نيك مي گيرم و از خدا مي خواهم كه اين خطوط و اين كلمات ، مجال آخر من باشند! امروز روز چهارم بعد از فتح فاواست.
از كناره اروند رود ، به سمت جاده فاو – بصره مي گذرم. موتور زيرپايم به حالت پرواز است. ناگهان به آبراهي آبي و روشن مي رسم كه در كنار چند نخل و چند كنار تنك بي بروبار مي جوشد و مي رود. حس غريبي به من مي گويد كه همه دست نوشته هايم را به اين آب روشن بازيگوش بسپارم. به ياد اين شعر خواجه شيراز افتاده ام كه مي گويد:
« بشوي اوراق اگر همدرس مايي كه علم عشق دردفترنباشد.»
مي شويم! مي شويم! آنچنان كه تو گويي دست از جان مي شويم و حالا كه دفترم نيست،‌كارهايم سرعت بيشتري يافته اند، ديگر در هرگذري به دنبال مجالي براي نوشتن ، نخواهم گشت. اين هم تعلق آخرينم. تا خدا چه بخواهد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : محمدي , عليرضا ,
بازدید : 228
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,859 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,551 نفر
بازدید این ماه : 6,194 نفر
بازدید ماه قبل : 8,734 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک