فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ششم فروردين ماه سال 1341 ه ش در روستاي زرند ساوه ديده به جهان گشود. از آنجايي که خانواده اش، مذهبي و متدين و محبّ اهل بيت (ع) بود، او نيز از کودکي با دنياي عشق و محبّت و معنويّت آنان آشنا شد. او پس از گذراندن دوران شيرين و رؤيايي کودکي، قدم در راه تحصيل گذاشت و تا پايان دورة راهنمايي در زادگاه خود به سر برد و سپس به همراه خانواده اش به شهر مذهبي و مقدس قم، هجرت کرد. وي براي ادامة تحصيل، در هنرستان صنعتي قم ثبت نام نمود، اما به دلايلي نتوانست اين دوره را به پايان برساند و با ترک تحصيل، مشغول کار شد.
با شروع نهضت اسلامي در ايران، «قطرة» وجود او با «اقيانوس» امّت گره خورد و «علي اصغر» نيز به جرگة مبارزين پيوست.
در آستانة بازگشت حضرت امام خميني «ره» به ايران، او با شوقي وافر به تهران شتافت و به عضويت کميتة استقبال از آن حضرت (ره) در آمد. و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «محمد صادق» و «محمد باقر» مي باشد.
بعد از انقلاب براي مدتي عضو کميته انقلاب اسلامي (سابق)بود و پس از آن در تاريخ 10/1/1360 به عضويت سپاه پاسدران انقلاب اسلامي درآمد. ايشان پس از گذراندن دورة آموزش نظامي، به عنوان مربّي تخريب در پادگان آموزشي 19 دي قم، به آموزش رزمندگان اسلام مشغول شد. بعدها نيز در جبهه، مسئووليّتهاي مهمي، از جمله: مسئووليّت واحد آموزش نظامي لشگر، و فرماندهي تيپ را به عهده داشت که در اين رو مسئووليّت، خدمات ارزنده اي ارائه داد.
ما در اين مختصر به طور گذرا به فرازهايي از زندگي پربارش مي پردازيم تا بلکه پنجره اي به باغ سبز و ثمرخيز حياتش باز کنيم و ياد آن گل بهشتي را گرامي بداريم.
با اينکه زندگي اش را وقف خدمت کرده بود و لحظه لحظة حياتش سرشار از تلاش و لبريز از عمل بود، اما او اندکي از آن بسيار و مقداري از آن بي شمار را براي کسي، حتي همسرش، بازگو نمي کرد. وي در عمليات بسياري شرکت جست و مسئووليتهاي زيادي در طول خدمت داشت، اماهرگز از اين مسائل دم نمي زد و با سکوت، اعمال خالص و خدايي اش را حفاظت مي کرد. و اگر کسي از او شتاختي نداشت، هرگز تصور نمي کرد که او يک انسان فعّال و يکي از فرماندهان، نمونة ارتش اسلام باشد.
«شهيد اميني بيات» زندگي اش را بر پاية خدامحوري استوار کرده بود، از اين رو از جبين اعمالش، نور اخلاص مي درخشيد و تواضع در رفتارش، بخوبي ملموس و مشهود بود. با اينکه فرمانده بود اما بي ريا، سنگر را جارو مي کرد و اصلاً توجّه به پست و مقام در وجودش نبود. و تا آنجا از اين منصب رنج مي برد که بارها و بارها مي گفت: «اگر احساس مسئووليّت نمي کردم، دوست داشتم که مسئووليّت را کنار گذاشته و مانند يک بسيجي ساده در جبهه بجنگم!»
صبر، ستارة روشن ديگري است که در آسمان اخلاق او مي درخشيد. او انساني بود که کمتر مصائب و مشکلات دهر او را زمين زد و زمينگير کرد. وقتي در پادگان والفجر در اثر حادثه اي دستهاي وي شکست، او پس از مدتي توقّف در منزل به جبهه رفت و با آنکه دستهايش وبال گردن شد، امّا او گرفته به نظر نرسيد، بلکه همان شوق و نشاط لحظه هاي خوش زندگي را داشت، به گونه اي که يکي از دوستانش به او خطاب کرد: «آخر تو چه موجودي هستي! با دستهاي شکسته هم اينقدر با نشاط و خوش رفتار؟ واقعاً که صبر و تحمّل هم حدّي دارد!»
يکي ديگر از صفات اخلاقي او، پرهيز از سخن لغو و بي فايده بود. ا زبانش را بخوبي کنترل مي کرد و مراقبت مي نمود و نيک مي دانست که زبان، سرچشمة بسياري از گناهان است؛ از اينرو آتش شهوت کلام را در خود خاموش مي کرد و تنها در مواقع نياز سخن مي گفت؛ همين طور در مخارج زندگي اش نيز از تبذير و اسراف پرهيز مي کرد و هرگز درصدد تنوع طلبي و زندگي رنگارنگ و تهيه سفرة رنگين نبود.
«علي اصغر» به احکام اسلامي توجه خاصي داشت، و زندگي اش با اعمال عبادي عجين شده بود. او هر روز، دل را با قرآن، جان و جلا مي بخشيد و از آن چشمة آسماني، جرعه ها مي نوشيد و در عمل به فرايض به خصوص نماز، هرگز کوتاهي نمي کرد. سعي مي کرد تا حتماً نماز شبش را بپا دارد و نمازهاي واجب را در وقت خود ادا کند.
وي از سنين نوجواني، تقيد به مسايل ديني داشت، به گونه اي که وقتي مشغول تحصيل در کلاس سوم راهنمايي بود، نسبت به اختلاط پسر و دختر در مدرسه اعتراض مي کند و اين عمل او موجب اخراج ايشان از مدرسه مي شود. او و برادر شهيدش (محمد علي) به خاطر اينکه يک زندگي پاکيزه و دور از آلودگي و گناه، داشته باشند، هر دو در سن 17 سالگي ازدواج مي کنند. وقتي به آنها گفته مي شود: با توجه به اين سن کم، به مردم چه خواهيد گفت؟ در جواب مي گويند: مي خواهيم به دستور اسلام زندگي کنيم و به حرف مردم کاري نداريم!

از روزهاي پر التهاب انقلاب اسلامي که علي اصغر به طور جدّي قدم در طريق مبارزه گذاشت، پيدا بود که از مرگ در راه خدا خوفي ندارد؛ چرا که با شرکت شبانه روزي اش در مبارزه و ساختن مواد آتش زا و سه راهي و ... روحية شجاعت و شهادت طلبي اش را نمود. او انسان عاشقي بود که شوق وافري به شهادت داشت. «شهادت» مقصد و مقصودي بود که چشم و دل روح او را خيره و مجذوب کرده بود. بدين جهت پيوسته با همسرش از شهادت مي گفت و وقتي او را نگران و ناراحت مي ديد، مي گفت: «مي خواهم عادت کني و آماده باشي!» او چنان دلبستة اين آرزوي آسماني بود که حتّي به پسر کوچک خود زياد توجّه نمي کرد و تنها در موقعي که بچّه در خواب به سر مي برد او را نوازش مي کرد و مي بوسيد و علت اين حرکت و عمل خود را چنين بيان مي نمود: «اگر من به او محبّت کنم، بعد از شهادت من، شما را اذيّت خواهد کرد!»
با گذشت ايّام، لحظة وصال هم نزديک مي شد و او چنان به قرب الهي و نورانيّت باطني رسيده بود که ديگر يقين به شهادت خود داشت. و سرانجام، يک روز صبح، وقتي که از خواب بيدار شد به همسرش گفت: «فلاني! من مي روم و مي دانم که شهيد مي شوم، اگر عمليّات، در شب يا روز عاشورا باشد، من شب يا روز عاشورا شهيد مي شوم، و اگر عمليّات، در شب و روز عاشورا نباشد، من توي محرّم شهيد مي شوم ...اين دفعه، دفعة آخر من است!»
سرانجام اين پيش بيني شگفت او، چه خوش به حقيقت پيوست و اين عاشق حسين (ع) در ماه حسين (ع) و به عشق حسين (ع) شهيد و به سوي حسين (ع) و اجداد و اولاد او شتافت و با بال شهادت، به معراج وصال پرواز کرد. علي اصغر در تاريخ 13/8/1362 پس از 14 ماه جهاد و خدمتهاي صادقانه به اسلام، در ارتفاعات «کاني مانگا» در جبهه غرب به شهادت رسيد. و پس از او نيز برادر کوچکترش «جواد» سلاح بر زمين مانده اش را به دوش گرفت و به شوق شهادت، به ميدانهاي جهاد، هجرت کرد و آخرالامر او نيز پايان نامة عمر کوتاهش را با خون سرخ خويش امضا کرد.
برادرکوچکترش جواد بعد از او ومحمد علي نيز قبل از علي اصغر به شهادت رسيدند تا خانواده «اميني بيات» با افتخار وسربلندي در روزمحشر در محضر الهي ،پيامبران و امامان حاضرشوند.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
مادر شهيدان «محمدعلي، علي اصغر و جواد اميني بيات:
«محمّد علي» و «علي اصغر» با شروع انقلاب اسلامي، توي منزلمان سه راهي مي ساختند و از آنها در حمله به پادگانها و محلّ تجمّع نيروهاي نظامي شاه استفاده مي کردند. در اوج اعتصابها و تظاهرات مردمي که مغازه ها غالباً بسته بودند و موادّ لازم براي ساخت سه راهي به آساني به دست نمي آمد، اينها با گرد ذغال و گوگرد و پرمنگنات و گليسيرين و ... به ساخت سه راهي دست مي زدند.
يک روز که «علي اصغر» در زيرزمين منزل مشغول ساخت سه راهي بود و نزديک دو کيلو باروت و مواد آتشزاي ديگر دم دستش قرار داشت، يک سه راهي منفجر شده و ساختمان، با صداي انفجار مهيبي به لرزه در مي آيد و شيشه هايش مي شکند.
پدرش که توي مغازه بود سراسيمه وارد منزل مي شود و وقتي از حقيقت قضيّه مطّلع مي شود فوراً در کوچه را مي بندد و تا در و همسايه ها بجنبند و به ما شک کنند، علي اصغر را که مجروح شده بود به بيمارستان فاطمي مي رساند.
پزشکان، وقتي از علّت مجروحيّت علي اصغر سؤال مي کنند، پدرش در جواب مي گويد:
- سيلندر گاز منفجر شده است!
آنها هم که گويا از شواهد امر، حقيقت حال را فهميده بودند، با خنده مي گويند:
- اين روزها از اين سيلندرها زياد منفجر مي شود!
خلاصه، زخمهاي علي اصغر را پانسمان مي کنند و بعد هم به حاجي اطمينان مي دهند که آنها خود از انقلابيونند، و به اين ترتيب خطر دستگيري علي اصغر نيز از طرف مأموران رژيم، با عنايت الهي منتفي مي گردد.

همسر شهيد:
با شروع انقلاب، «علي اصغر به تشنه اي مي مانست که ناگاه به آبي گوارا رسيده باشد. در راه پيروزي، انقلاب، سر از پا نمي شناخت و به هر کاري دست مي زد. او و دوستانش ابتدا به ساخت سه راهي روي آوردند. آنان سه راهيهاي آماده را به تهران انتقال داده و در عمليّات عليه تانکها و پادگانهاي نظامي شاه استفاده مي کردند.
وي در پيروزيهاي شب 21 و 22 بهمن 57 ، فعالانه شرکت داشت. او به همراهي عدّه اي از دوستانش، مقابل بيمارستاني در تهران سنگربندي کرده و با انبوه سه راهيهاي دست ساز خودشان با گارديها و مأموران ساواک مبارزه مي کردند.
آنان براي از بين بردن تانکهايي که در خيابانها صف بسته بودند، با رفتن به پشت بامها و انداختن سه راهي و کوکتل مولوتف به طرفشان آنها را به آتش کشيده و مانع پيشروي و نيروهاي نظامي رژيم به سمت تظاهرکنندگان مي شدند.
سرانجام، انقلاب اسلامي با جانفشانيهاي اين غيور مردان به پيروزي رسيد. با پيروزي انقلاب، «علي اصغر» ابتدا در سنگر «کميته» و سپس «سپاه پاسداران» به پاسداري از دستاوردهاي ارزندة آن ايستاد.

اهل سکوتهاي طولاني بود و اين صفت نمود بيشتري در ويژگيهاي اخلاقي ايشان داشت. در مجالس و محافل خانوداگي بشدّت از ايراد سخنان لا طايل احتراز مي کرد و در همه جا به قدر ضرورت سخن مي گفت. شايد به خاطر دارا بودن اين خصوصيّت، افرادي خيال مي کردند وي يا حرفي براي گفتن ندارد، يا فعّاليّتي براي ذکر کردن. در حالي که من از نزديک مي ديدم او سراپا تلاش و کار در راه پيشبرد اهداف انقلاب بود.
چيزي از ازدواج ما نمي گذشت که جنگ تحميلي شروع شد. علي اصغر از همان موقع به عضويت سپاه درآمد. آموزش نظامي ديد و به جبهه اعزام شد و پس از چندي خود مسئوول آموزش تيپ 17 قم شد. گرچه در اين مسئووليّت، کمتر فرصت مي کرد به خانه و خانواده برسد، اما هنگامي که فراغ بالي مي يافت و شبي يا روزي در منزل به سر مي برد کلّاً به مسائل زندگي مي انديشيد و عقيده داشت که مسايل و مشکلات جنگ را نبايد به خانه آورد؛ بدين خاطر هرگز نمي شد که حرفي از عمليّاتها بزند، يا دربارة مسئوليّتهاي خودش سخني به ميان آورد.
پايبندي به دعا و نماز و اعمال عبادي، از ديگر ويژگيهاي شخصيتي ايشان را تشکيل مي داد. به «نماز شب» اهميت ويژه اي مي داد و به تلاوت قرآن، پس از نماز صبح.
چند روزي از عمليّات «والفجر مقدّماتي» مي گذشت، خانواده هاي رزمندگاني که توي اين عمليات بودند با دلشوره و نگراني اخبار عمليّات را تعقيب مي کردند. ما که در اهواز بوديم و با خط فاصلة چنداني نداشتيم، از رفت و آمد هلي کوپترها و آمبولانسها که مجروحين و شهدا را به پشت خط انتقال مي دادند، دلهرة بيشتري داشتيم.
با گذشت چهار روز از آغاز عمليات، علي اصغر شب هنگام به منزل آمد، و با آنکه باطناً از سير عمليّات و کشته و مجروح شدن نيروهاي خودي بسيار گرفته و غمگين بود، در ظاهر سعي مي کرد اين پريشاني روحي، نمودي در چهره اش پيدا نکند. چيزي نگذشت که گفت:
- خانم! يکي دو ساعت مرا تنها بگذار و برو پيش دوستانت.
من هم به خيالم که شايد مي خواهد با فرماندهان جنگ تلفني صحبتي کند، رفتم- البتّه در اين هنگام ما در هتلي ساکن بوديم که خانواده هاي رزمندگان ديگري نيز در آنجا سکونت داشتند- .
شب جمعه اي بود. پس از يکي دو ساعت که باز گشتيم, ديدم علي اصغر آن قدر گريه کرده که چشمانش متوّرم و به رنگ يک کاسه خون در آمده. فهميدم که در تنهايي و توي حال خودش دعاي کميل مي خوانده است.
من چون با روحيه اش آشنا بودم, ديگر چيزي از نتايج عمليّات نپرسيدم. مي دانستم که اهل کتمان سّر است و به آساني در اين باره لب به سخن نخواهد گشود. غالباً از خانواده هاي ديگر رزمندگان مي شنيدم که علي اصغر مثلاً داراي چه مسئووليّتهايي است و چه قدر در جنگ زحمت مي کشد. و گاه به واسطة تماسهاي تلفني اي که با فرماندة لشگر داشت احساس مي کردم داراي مسئوليّت مهمّي است.
به هر حال خدا به خاطر اخلاصي که داشتند, آنان را پذيرفت و در جوار خويش جاي داد, انشاءالله ما هم بتوانيم به تکاليف سنگين خودمان عمل کنيم و پاسدار حرمت خونشان باشيم!

دوستان شعيد «علي اصغر» تعريف مي کردند:
- «در عمليّات والفجر مقدّماتي, وضعيّت آن قدر وخيم و آتشباري دشمن آن قدر شديد بود که کسي را ياراي آنن نبود سرش را حتّي از پشت خاکريز بالا بياورد. گلوله پشت گلوله و ترکش پشت ترکش مي آمد. در اين حال, علي اصغر طوري عادّي و با طمأنينه راه مي رفت و نيروهايش را هدايت مي کرد که انگار نه انگار جنگ و تير و ترکشي در کار است! و اين گونه برخورد او با مسألة جرآت و شهادت, آرامش عجيبي به رزمندگان مي بخشيد و در بالا بردن روحيه و توان رزمي شان تأثير بسزايي داشت.»
پس از عمليّات صعب, خطوط غم و درد را بوضوح در چهره اش مي خواندم. با اين که من توي مسائل انقلاب و جنگ بسيار کنجکاوي نشان مي دادم تا مگر از نتايجشان کسب اطلاع کنم, اما او به آساني بدين خواسته ام جامة عمل نمي پوشانيد, و اين لب فرو بستن و به قدر ضرورت سخن گفتنش جزو سرشت او بود.
با اصراري که من در اين زمينه نشان دادم, بالاخره يک روز قفل سکوت را شکست و ضمن يک جملة کوتاه گفت:
- عمليات, خوب بود!
و آنگاه که ديد عطش کنجکاوي ام هنوز برانگيخته است, ادامه داد:
- يعني بد نبود, ولي تعدادي از بچه ها توي خط ماندند.
- چه طور؟
- خوب نمي شد بياريمشان عقب. آتش سنگين بود و شهيد و مجروح, زياد. من هم که يک ماشين بيشتر نداشتم .گاه هر چه فکر مي کردم که کدامشان را بر دارم, عقلم به جايي نمي رسيد. خلاصه تا آنجا که در توانم بود نجاتشان مي دادم.
بعد بغض کرد و خيره شد در سکوت کم کم نيروي کمکي اشک به داد دل دردمندش رسيد و بغض آلود ادامه داد:
- بعضي از بچّه ها از مسئوولين واحد بودند. تنها کاري که مي توانستم بکنم! اين بود که ببوسمشان و پتويي, چيزي به سرشان بکشم و با وعده بازگشت ترکشان کنم!
بعد ها نيز بارها از اين جريان تأثر برانگيخت ياد مي کرد و مي گفت:
- خدايا! از سر تقصيرات ما در گذر!
و آنگاه آهي مي کشيد و در خاطرات تلخ گذشته غوطه ور مي شد.

محمّد صادق اميني بيات ،فرزند شهيد:
پدرم قبل از تولّد من به شهادت رسيد. خاطره اي که از او دارم اين است:
- کلاس سوم دبستان بودم. شبي خوابيده بودم . بيدار شدم و رفتم دستشويي. موقع بازگشت به بستر, ديدم از توي اتاق نوري مي آيد. ايستادم و ديدم نور بسيار سفيد و رنگي است. کم کم يک نفر که لباس سپاهي پوشيده بود ازميان آن نور, ظاهر شد گفتم:
- آقا! شما کي هستيد؟! گفت:
- من پدرت هستم. بعد ادامه داد:
- اگر مي خواهي مرا ببيني بايد قرآن بخواني.
من ذوق زده شدم و دويدم توي هال و مادرم را بيدار کردم و گفتم:
- مامان! پاشو, پاشو بابا آمده!
- حتماً خواب ديدي!
- نه والله, بيدار بودم. ببين! دستم هنوز خيس است.
مادرم سراسيمه پاشد و با هم رفتيم به سمت اتاق. اما هرچه نگاه کرديم, از بابا خبري نبود!

خواهر شهيد :
شهيد «علي اصغر» در خانواده اي مذهبي و متشّرع پرورش يافت و از همان اوان کودکي نسبت به حلال و حرام و عموماً منکرات حسّاسيّت نشان مي داد.ايشان تا سوّم راهنمايي را در زرند ساوه گذراند. در همان دوران تحصيل, يک روز آمد منزل و از اين که معلّم دخترهاي سوّم راهنمايي مرد بود اظهار ناراحتي کرد که چرا بايد اين گونه باشد؟!
کم کم بر اثر رفت و آمدهاي در و همسايه ها به منزل ما, اين خبر به گوش والدين يکي از دختران دانش آموز مي رسد و آنان هم از چنين مسأله اي ناراحت شده و نسبت به اين عمل اولياي مدرسه اعتراض مي کنند.
مسئوولين مدرسه هم وقتي مي فهمند اين جريان از طريق علي اصغر پخش شده, وي را مورد مؤاخذه قرار داده و حکم به اخراجش از مدرسه مي کنند!

پدر شهيد :
سالي که مي خواستيم به زيارت خانة خدا برويم, به «علي اصغر» گفتم:
- علي جان! خوب است که يک ماه از سپاه مرخصي بگيري و در غياب ما بالاي سر خانواده و بچّه ها باشي.
- بابا! نمي توانم کارم را تعطيل کنم. سپاه موافقت نمي کند.
ظاهراً ايشان در آن هنگام مسئووليت آموزش نيروها را به عهده داشت.
رفت و پس از دو روز آمد. ديديم هر دو دستش توي گچ است و به گردنش آويخته. خنديد و به مادرش گفت:
- مادر! آرزويت بر آورده شد. آمدم که بمانم. شما برويد.
خلاصه, ما رفتيم و مسافرت ما يک ماه طول کشيد. هنگامي که بازگشتيم دستهايش هنوز کاملاً خوب نشده بود. دکتر هم به او گفته بود بدين زوديها نبايد اسلحه دستت بگيري. اما او همان شب را پيش ما ماند و صبح فردا عازم جبهه شد و درست چهار روز بعد پيکر مطهّرش از سر شانه هاي شهر, به سمت بهشت ابدي به پرواز در آمد.
بدين ترتيب ما به زيارت خانة خدا شرفياب شديم و او به زيارت خود خدا!

همسر شهيد :
در اين اواخر, «علي اصغر» به نورانيّت عجيبي دست يافته بود که توصيف حالات معنوي ايشان برايم مقدور نيست. با اينکه از ناحية دست آسيب ديده بود و در منزل به سر مي برد, امّا تمام وقتش را گذاشته بود روي راز و نياز با خدا و مسايل عبادي. حتّي يک آن روز آنقدر احساس کردم اين چهره اش دگرگون شده و به اصطلاح عشق به شهادت در سيمايش نمود ظاهري پيدا کرده که چند بار چشمهايم را بستم و گشودم و در دلم گفتم خدايا! پناه بر تو.
مرتّباً به من دربارة مسائل اعتقادي سفارش مي کرد و از اهميت دادن به ظواهر دنيوي برحذر مي داشت.
يک روز صبح از خواب بيدار شد و رو به من کرد و گفت:
- فلاني! من مي دانم اين دفعه ديگر شهيد مي شوم. اگر عمليّات در روز عاشورا باشد, در اين روز, اگر در شب عاشورا باشد, در اين شب, وگرنه توي يکي از روزهاي ماه محّرم به شهادت مي رسم؟
گفتم:
- علي! راستش را بگو, خواب ديدي؟
چيزي نگفت. و در همين ايام بود که بيشترين محبّت را نسبت به بچّه هاي برادر شهيدش- محمّد علي – مي کرد؛ يکي را روي اين پا مي نشاند و ديگري را روي پاي ديگر. با آنها به ملاطفت سخن مي گفت. نازشان مي کرد. مي بوسيد.
بالاخره دوري از جبهه را بيشتر طاقت نياورد و با همان دستهايي که هنوز توي گچ بودند راهي جبهه شد. اوّل محرّم سال 62 بود که براي آخرين بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پيش بيني کرده بود, در بيست وهشتم ماه محرّم, با شهادتي که از قبل انتظارش را مي کشيد, سفيد بخت و سرخ رو, به مولايش حسين (ع) پيوست!

ناصر شريفي:
مرحلة سوّم عمليّات رمضان آغاز شده بود که سردار شهيد «مهدي زين الدّين»- فرمانده لشگر 17 – به من و شهيد «علي اصغر اميني بيات» و يکي دو تاي ديگر گفت شما بغل دست من باشيد.
دو ساعتي از آغاز عمليّات مي گذشت که دشمن با تمهيداتي که از قبل انديشيده بود, توانست بچّه هاي ما را وسط يک ميدان مين و اطرافش زمينگير کرده و شهيد و مجروح زيادي از ما بگيرد.
در آن شب, وقتي نيروهاي ما به وسط ميدان مين رسيدند, عراقيها از روي سکّوهاي بلندي که از قبل در خطّ تعبيه کرده بودند, با تير بار و دوشکا و غيره شروع کردند به درو کردن بچّه ها, از طرف ديگر تانکهاشان نيز با نورافکنهاي روشن به سمت ميدان شلّيک مي کردند که جهنّمي از آتش در برابر نيروهاي ما قد کشيده بود.
در همين هنگام شهيد اميني بيات, هراسان برخاست و فرياد کشيد:
- اينجا مانده ايم چکار؟ لااقل برويم به بچّه ها کمک کنيم.
بعد خودش چونان شيري از بند رسته دويد و فوراً سي, چهل تا نيرو را از پشت خاکريز برد به سمت ميدان مين و گفت:
- هر چه سريعتر اين شهدا و مجروحين را ببرين عقب!
و خود, به تنهايي ماند که از ميدان مين معبري بگشايد.
تير و ترکش مثل نقل و نبات بر سرمان مي ريخت. خلاصه, با دادن تلفاتي چند توانستيم بيش از صد شهيد و مجروح را برسانيم پشت خاکريز.
شهيد بيات هم با گشودن يکي دو معبر خودش را رساند به شهيد کبيري که وسط ميدان مين ايستاده بود.
کم کم با پيشروي تانکهاي دشمن, ما هم عقب نشيني کرديم که در نتيجه باقي شهدا ماندند.
آنجا بود که من اين شير بيشة شجاعت را مقداري شناختم. گوهري گرانبها که زود از دست رفت و اگر مي ماند, يکي از اعجوبه هاي جنگ بود.

در ادامة عمليّات رمضان, عراق دست به پاتک سنگيني زد. ما که از روز گذشته با آنها درگير بوديم, ديگر تاب و توان جنگيدن نداشتيم. از آن گذشته, نيروهايي هم که بتوانيم رويشان حساب کنيم, برايمان نمانده بود؛ اکثر بچّه ها به خاطر شهادت يا جراحت, به پشت خطّ منتقل شده و هنوز نيروي کمکي به نرسيده بود.
در همين وانفساي آشفتگي, يکباره ديديم هشتاد, نود دستگاه تانک روبه روي ما صف کشيده است.
ايثار و تلاشي که شهيد بزرگوار «علي اصغر اميني بيات» در اينجا از خودش نشان داد واقعاً باعث شگفتي همگان شد.
اين شهيد عزيز, فرفره وار مي دويد ته خاکريز آر.پي.جي مي زد, وسط خاکريز خمپاره و سرخاکريز دوباره آر.پي.جي, تا عراقيها خيال کنند کلّي نيروي آماده پشت خاکريز سنگر گرفته است.
خدا را شاهد مي گيرم, ما چنان محو تماشاي تدبير و شهامت اين جوان بيست و دو ساله و اين فرمانده لايق حنگ شده بوديم که براي لحظاتي چند يادمان رفت در چه مخمصه اي گيرافتاده ايم!
بعد, يکي از بچّه هاي بي باک و کار کشته به اسم «سلامت» را خواست و يک آر.پي.جي داد دستش و گفت:
- يک گوني گلوله بر مي داري و مي روي سراغ تانکها, مي روي و بر نمي گردي! من هم با آتشباري مشغولشان مي کنم.
او هم که به شدّت به شهيد بيات ارادت مي ورزيد, گفت:
- نوکرتم علي آقا, ما رفتيم!
و دويد به طرف تانکهاي دشمن. ما با دلهره نگاه مي کرديم کي وي چگونه از پس آن همه تانک برخواهد آمد. سلامت, با جسارت تمام مي دويد پي تانکها, از اين طرف شليک مي کرد و از آن طرف. خلاصه, ظرف شايد نيم ساعت, ايشان سي دستگاه تانک را ناکار کرد. بعد هم کم کم حساب کار دست باقي آنها آمد و پا گذاشتند به فرار.
وقتي «سلامت», از شکار تانک به سلامت بازگشت, بچّه ها با شادماني تمام به استقبالش شتافتند. شهيد بيات, تنگ در آغوشش کشيد و غرق در بوسه اش کرد. گفتيم:
- آقاي سلامت! چطوري توانستي اين همه تانک شکار کني؟
با خنده گفت:
- من مي گفتم «يا مهدي!», گلوله خودش مي خورد ديگر!

همسر شهيد :
علي اصغر تعريف مي کرد:
- «يک روز داشتيم از توي خطّ مي رفتيم که ناگهان يک عراقي از فاصلة بيست متري, ماشين را با آر.پي.جي هدف گرفت. به محض ديدن او من طوري فرمان ماشين را پيچيدم که ماشين معلّقي زد و گرد و خاک زيادي بلند شد. و گلولة آر.پي.جي هم از بغل ماشين گذشت و به ما اصابت نکرد.»
گفتم:
- علي! خيلي مواظب خودتان باشيد! الآن دين و مملکت به شما احتياج دارد. شماييد که بايد اين انقلاب را به جايي برسانيد!
پس نگاهي از سرانکار به من انداخت و گفت:
- خيال مي کني با رفتن ما دين درش تخته مي شود؟ با رفتن پيامبر بدان عظمت دين شماخم به ابرو نياورد. قول مي دهم که صدها مثل من اگر بروند, دين, راه خودش را برود!

ناصر شريفي:
شهيدان «محمّد بنيادي» و «علي اصغر بيات», عشق و علاقة شديدي به هم داشتند. در منطقة «شيلر», يک روز توي سنگر نشسته بوديم که شهيد بنيادي گفت:
- ناصر! تو سه بچّه داري؟
- آره.
- بعد رو کرد به اميني بيات و پرسيد:
- علي! تو يه بچّه داري؟
او هم جواب داد:
- بلّه.
محمّد, ادامه داد:
- اينجا که هستيد, به فکر اين نباشيد که برگرديد پيش زن و بچّه تان! ما تا آخرين نفس بايد بجنگيم, مگر آنکه به شهادت برسيم. حالا هر کس با من است دستش را بگذارد روي دست من.
بيات, فوراً دستش را گذاشت و گفت:
- من از خدا مي خواهم که اگر شهادت را قسمتم کرد, با تو شهيد شوم!
بعد من هم دست را گذاشتم و حرف بيات را تکرار کردم- ولي نه از ته دل- اين گذشت. يک روز ديدم شهيد اميني بيات, لباس هاي اطو کرده اش را در آورد و يک پيشاني بند هم که وسطش آرم «الله» داشت تا کرد و گذاشت توي جيبش.
گفتم:
- علي! اين کارها چيست که مي کني؟
- اين لباس هارا مي خواهم روز عمليّات بپوشم, تا با لباس اطو کرده بريم پيش خدا.
- چه فرق مي کند, توي خاک لباسمان اطو کرده باشد يا نباشد؟
با خنده گفت:
ايجوري خدا بيشتر آدم را تحويل مي گيرد!
پرسيدم:
- خوب, اين پرچم چيست؟
- اين را هم گذاشته ام توي جيبم تا هر کدامتان که زنده بوديد به محض شهادت ببنديد به پيشاني ام.
بعد مکثي کرد و ادامه داد:
- تا آنجا اگر از من پرسيدند براي چه شهيد شدي, بگويم در اين راه – راه الله- اين هم گذشت.
يک روز شهيد زين الدّين – فرمانده لشگر 17 – آمد و شهيد بنيادي را صدا زد و گفت:
- بيات را بده به ما کارش داريم؛ بايد برود شناسايي برون مرزي؛ طرفهاي خرمال.
براي محمّد, جدا شدن از بيات خيلي سخت بود, ولي چون دستور فرماندهي بود, با همة اکراهي که داشت, پذيرفت رو کردم به علي اصغر و گفتم:
- علي جان! من هم مي آيم معاون تو مي شوم.
محمّد گفت:
- اين را که از ما گرفتند- اشاره کرد به طرف بيات- تو هم مي خواهي بروي؟
- نه, اگر تو ناراحت مي شوي نمي روم.
خلاصه, شهيد بيات با دو تاي ديگر رفتند براي شناسايي برون مرزي و من شهيد بنيادي و شهيد زين الدين مانديم و رفتيم به سمت منطقة «شيلر» تا منطقه را از نزديک وارسي کنيم. هنگام ظهر بود که عراق شروع کرد به آتشباري. من دو تا کيسه خشاب بسته بودم و با اسلحه بالا رفتن از کوه برايم خيلي سخت بود. محمّد گفت:
- ناصر! کيسه خشابت را باز کن و بده من, خسته شدي.
خشابها را گرفت و شروع کرد به هل دادن من از پشت سر. شهيد زين الدّين گفت:
- منطقه را که ياد گرفتي؟
- آره.
- اگر گردان ماند, آنها را از اين راه مي رساني بالا.
- چشم!
با پايان يافتن کار شناسايي و توجيه منطقه, از شيلر آمديم پايين و شب, ستون کشي نيروها آغاز شد. محمّد با بچّه ها رفت بالا و من ماندم. ساعت يک نصف شب بود که ديدم شهيد بيات هم آمد. گفتم:
- چي شد؟ برگشتي!
- آره, منطقه براي عمليّات مناسب نيست. اگر بخواهيم عمليّات کنيم بايد تلفات زيادي بدهيم. به قرارگاه هم گفتم.
او به عشق محمّد, جادّة خطرناک مريوان را يکريز کوبيده بود تا خودش را به شيلر برساند. با شهيد بنيادي تماس گرفتم و گفتم:
- بيات آمده! مي خواهد بيايد پيش شما!
- نه, بگو بماند!
بيات گفت:
- خوب ديگر چيزي نگو.
گوشي را گذاشتم. گفت:
- من بايد بروم پيش محمّد, اگر او شهيد شود من تنها مي مانم!
- علي! نرو, مگر خودش نگفت نيا؟
فوراً پريد پشت ماشين و گازش را گرفت و رفت. دو سه ساعت بعد که با محمّد تماس گرفتم, گفت رسيد و پيش من است. گفتم:
- محمّد جان! من هم بيايم؟
- نه, فعلاً بمان!
- صبح زود تماس گرفتم. گفت:
- نه, بمان!
يک ربع به شش تماس گرفتم. گفت:
- نه! خودم مي گويم کي بيا.
بعد يکي از بچّه ها را معرّفي کرد و گفت:
- چهار, پنج تا قاطر مهمّات بفرست بياد.
ما هم فرستاديم. ساعت شش تماس گرفتم. ديدم کسي جواب نمي دهد. رفتم پيش شهيد زين الدّين و گفتم:
- آقا مهدي! بي سيم محمّد اينها جواب نمي دهد.
يکباره ايشان سرش را گرفت بالا و با تأثّر گفت:
- بنيادي و بيات شهيد شده اند و آقاي فتوحي هم مجروح شده!
اين را که گفت, دو دستي محکم زدم به سرم و نشستم روي خاک و با يکي دو تاي ديگر از بچّه ها شروع کرديم زار زار گريستن. عين اين بچّه هاي يتيم, يکباره دنيا پيش چشممان تار شد؛ چرا که براستي يتيم شده بوديم. داد زدم:
- خدايا! ما که سه تايي پيمان بسته بوديم.
آقا مهدي آمد بالاي سرم و گفت:
- بلند شو مرد! تو بايد مثل کوه محکم باشي و بروي جايشان را پرکني.
من هم شکسته و پريشان پا شدم و رفتم بالا. کنار جنازه شان که رسيدم, آقاي فتوحي را برده بودند. يک لحظه ياد وصيت شهيد «اميني بيات» افتادم. همين طور که اشک مي ريختم, پرچم را از جيبش در آوردم و بستم به پيشاني اش و بغض آلود گفتم:
- علي جان! تو رفيق نيمه راه نبودي و تا پاي جان بر پيمانت ماندي. امّا بيچاره من ....!




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
سخن از گل پرپرشده اي است که دلش، بلبل عاشقي بود و در هجر گل وصل، شب و روز مي ناليد. سخن از شهيدي شاهد است و «اميني» عاشق. او که با دستهاي معنويّت «مين ماديّت» را از ميدان زندگي خود خنثي کرد و با تفنگ عمل، تير تهذيب را بر قلب شيطان نشاند. او که دل ملکي اش در ملکوت سير مي کرد. و در دوزخ زمين، به بوي بهشت معنويت زنده بود. شهيدي که اشکهاي نيمه شب او و همسنگران شهيدش، به آب، آبرو داد و خون سرخشان، آبروي گلهاي سرخ بهار شد.
آري، سخن از واژه اي نوراني و پرمعنا از کتاب عظيم شهادت است. «فرمانده»اي که «فرمانبر» حضرت حقّ- جلّ- و علا- بود، و در اين عصر سرمازده و سوزناک ماديت، دلي گرمتر از خورشيد و اشکي سوزناکتر از آتش داشت، و «زندگي»، او «بندگي» بود و بس. او انساني بود که در جواني، پيرانه و پرهيزگارانه زيست و دلش چون پيچکي عاشق، دور نخل بلند عرفان پيچيد و عمري پروانة جانش گرد شمع محبّت بال بال زد و سوخت. و سرانجام، از «خارستان فراق» به «گلستان وصال» رسيد.

در خون بايد وضو نمايي چون تيغ
از شاهد فتح ، روگشايي چون تيغ
اي مرد! سپيد رويي ات را شرط است
کز معرکه، سرخرو برآيي چون تيغ!
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : اميني بيات , علي اصغر ,
بازدید : 252
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 328 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,020 نفر
بازدید این ماه : 4,663 نفر
بازدید ماه قبل : 7,203 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک