فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1337 ه ش در شهر مذهبي و مقدّس قم و در خانواده اي روحاني, پا به علم وجود گذاشت. دوران رؤيايي طفوليّت او با همه تلخي و شيريني اش زود گذشت و او به دبستان قدم گذاشت. پس از گذراندن دورة راهنمايي به دروس حوزوي روي آورد و به مدت 3 سال به فراگيري اين دروس اشتغال داشت . سپس به خدمت سربازي رفت.
دوران سربازي اش همزمان بود با دوران مبارزات مردم عليه حکومت طاغوت . پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)که از سربازان خواسته بود محل خدمت خودراترک کنند، بلافاصله از پادگان فرار کرد وبه صف مردم پيوست.ا و به طرف فرماندار شيراز تيراندازي کرد که به هدف نخوردوبعد از آن به قم گريخت و بطور جدّي به مبارزه با رژيم طاغوت پر داخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران, ابتدا به عضويّت کميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد. سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعي و قاچاق مواد مخدّر مشغول خدمت شد. آنگاه براي مدتي مسئوليت يگان حفاظت از شخصيتها را به عهده گرفت.
با شروع جنگ تحميلي, به نبرد با بعثيان متجاوز بر خواست و در جبهه مسئوليّتهاي گوناگوني از جمله: فرمانده گردان و فرماندهي تيپ را به عهده مي گيرد. حضور مستمر و پيوستة او در ميادين جهاد, مانع ازدواجش مي شود. سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر 4 و در منطقة پنجوين عراق, بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت, به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضة رضوان دوست مي شتابد.
او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمي گذاشت اعمال الهي اش به شرک و ريا آلوده گردد. هرگز از کارهاي خود و فعاليتها و مسئوليتهايش سخن نمي گفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتي خانواده اش از کارها و تلاشهايش بي خبر بودند.
اين انسان مخلص, هرگز به اسم و عنوان دل نداد. و پست و مقام هيچ گاه ديدة علايقش را به سوي خويش نکشاند. وقتي پيشنهاد مسئووليت فرماندهي تيپ به ايشان داده شد, از پذيرش آن امتناع ورزيد و گفت: «دلم مي خواهد اسلحه به دست بگيرم و درخط مقدم مبارزه کنم.» اگر چه اصرار مسئولين لشگر وي را وادار به پذيرش اين مسئوليت کرد,اما محمد چنان مخلص بود که وقتي خانواده ايشان از کار و مسئوليت او سئوال مي کردند در جواب مي گفت: «من يک سرباز ساده هستم! اسلحه به دست مي گيرم و مي جنگم تا خدا توفيق بدهد اين بدنم با گلوله سوراخ سوراخ شود!»
زماني که شهيد بنيادي فرماندهي گردان را به عهده داشت, وقتي از ايشان درخواست شد در جمع بسيجيان صحبتي داشته باشد, گفت: «برادران ديگر هستند و صحبت مي کنند, فرقش چيست!» گفته شد: ولي شما فرمانده و مسئول اينها هستيد. محمد, در حالي که اندوه از سر و رويش مي باريد و اشک در چشمش حلقه زده بود, با يک دنيا نگراني گفت: «عزيزان! معافم کنيد. مي ترسم مرا حب رياست بگيريد!»
کمتر سخن مي گفت و بيشتر به عمل مي انديشيد. او در صحنه هاي پر خوف و خطر قبل از انقلاب تا عرصه هاي پر التهاب پس از انقلاب, حضوري فعال داشت و براي خدمت کردن و از جان گذشتن, حاضر و آماده بود. کار و تلاشش بدون هيچ گونه چشمداشت مادي و طمع دنيا صورت مي گرفت.
نکته قابل توجه اين که او اصرار داشت, تا کارهايش را در راستاي اطاعت از مقام رهبري و ولايت فقيه باشد, و به يقين مي توان گفت که محمّد, فدايي کلام امام عزيز «ره» بود. او توصيه مي کرد که همواره بايد مطيع ولايت فقيه باشيم و تمام هم و غم ما عمل به کلام رهبري باشد؛ نه آن که اطاعت از امام را با زبان بيان کنيم و با قلم بنويسيم و در خيابان ها با شعار به نمايش بگذاريم, اما در واقع, پاي عمل ما بلنگد.
فرماندهي پيشرو و مبارزي پيش گام بود و در ميادين جهاد, از جان مايه مي گذاشت. روح بلند و بي باکش, به بچّه هاي رزمنده, درس شهامت و شجاعت مي آموخت.
قطار حياتش, همواره بر ريل اخلاق و ادب اسلامي مي خزيد. در برخورد با پدر و مادر, نهايت احترام و ادب را به کار مي گرفت و نسبت به آن ها مهربان و در برابر اوامر و نواهي آنان مطيع بود. او با بچه ها برخوردي ملايم و نرم و به دور از تحکم داشت. سخنش پيراسته از گزاف و بيهوده و آراسته به مسايل تربيتي و نصايح اخلاقي بود. رفتار و گفتارش چنان بر دل مي نشست که پس از شهادتش, داغ و درد بر دل همة دوستان و همسايگان و بستگان گذاشت. و به تعبير پدر بزرگوارش بعضي از همسايه ها ناراحت تر و داغدارتر از خانواده اش بودند.
مادر بزرگوارش دربارة ادب او در خانه مي فرمايد: «اگر حاج آقا – پدر شهيد بنيادي –مي گفتند در خدمت من سه روز بايست, ايشان خم به ابرو نمي آورد و اطاعت مي کرد».
«گذشت» و «ايثار» دو واژة نوراني از کتاب زندگيش بودند در رفتار و گفتار, فوق العاده اخلاقي بود و هرگز به دامن خشم و غضب نمي پيچيد. سعي مي کرد نيکي هاي ديگران را ببيند و بگويد و از خطاهايشان درگذرد. او به راحتي از حق خود مي گذشت تا ديگري لذتي ببرد و آسودگي بچشد.
اوايل پيروزي انقلاب, که براي حفاظت از جان شخصيت ها, ساعت ها پست مي داد, هرگز در قبال آن وجهي دريافت نمي نمود و تمام حق و حقوقش را به افراد نيازمند مي داد.
چون در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود. از همان ايام قبل از بلوغ, به فرايض ديني توجهي تمام داشت و در عمل به آن ها کوشا بود. پس از رسيدن به سن بلوغ, عبادت و بندگي او نيز به رشد و تعالي خاصّي رسيد؛ تا جايي که هنگام تحصيل در مدرسه, بيشتر شبها براي نماز شب برمي خاست.
اين حالت روحي و معنوي وي چنان اوجي به او داده بود که بعدها نيز نماز شبش ترک نشد. تذهيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد.
شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي کند:
«اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد, شب بلند مي شوند, نماز شب مي خواندند, دعاهايشان و نماز جماعتشان ترک نمي شود. الآن موقعيتي است که ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است که ما روي معنويت خودمان بايد کار بکنيم».
نظم و انضباط او در زندگي بسيار چشمگير بود. اگر براي کاري و برنامه اي, قول و قراري با کسي مي گذاشت هرگز تخلف نمي کرد. در مصرف بيت المال مسلمين, نهايت احتياط را به کار مي بست. ابتکار و خلاقيتش در جنگ, از او فرمانده اي شايسته ساخته بود. عشق به شهادت, به سان آتشي شعله ور, در نگاه احساسش زبانه مي کشيد و او چه بسيار در انتظار شاهد شهادت, به رصد ثانيه هاي صبور, نشسته بود! وي در خطابي پر تپش به مادرش چنين نوشته است:
«مادرم! مي دانم که داغ جوان سخت است. وليکن, من بسيار گناه کرده بودم و بايد کشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم, تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!»
و سرانجام اين شير ميدانهاي جهاد, و عارف دلسوختة پاک نهاد با سرکشيدن شربت وصل به آرامشي ابدي رسيد و عقاب وار, گسترة پر شکوه لاهوت را با بال بلند خون در نورديد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
محمّد جواد بنيادي ،برادر شهيد:
مادرم تعريف مي کرد هر بار که به «محمّد» مي گفتم:
- مادر! اين حقوقي که مي گيري معلوم هست چه کارش مي کني؟ مي گفت:
- مادر! ولم کن سر به سرم نذار.
و هر چه مادر در اين باره مته به خشخاش مي گذاشت, محمد هميشه با رندي از زير بار جواب در رفت. تا اينکه بالاخره يک روز با اصرار فراوان از زير زبانش کشيد بيرون:
- مادر! ميان خودمان بماند. راستش من هم حقوق مي گيرم, ولي در جاهاي خير مصرفش مي کنم. و وقتي مادر پرسيده بود:
- کجا؟
گفته بود:
- دوستي داشتم که شهيد شد و حالا خانواده اش کسي را ندارد. من کل حقوقم را در اختيار آنها قرار مي دهم؛ ان شاءالله ذخيرة آخرت!

موقعي که «محمّد» به فرماندهي گردان منصوب شد, قلباً از پذيرش اين مسئوليت سنگين کراهت داشت و ناراضي بود. مرحوم ابوي تعريف مي کرد:
- چند روزي بود که مي ديدم محمد توي حال عادي خودش نسيت. دائم توي فکر بود و گرفته به نظر مي رسيد. حتي يک بار که سر زده وارد اتاق شدم, ديدم نشسته است و گريه مي کند. گفتم آخر پسر! تو معلوم هست گرفتاري ات چيست؟ جواني به سنّ و سال تو که نمي نشيند مثل بچّه ها گريه کند! خوب مي گويد دردش چيست؟ اوّل ابا مي کرد از گفتن. بعد که مرا خيلي نگران ديد گفت:
- راستش حاج آقا! نمي دانم اينها بر چه اساسي مرا به فرماندهي گردان منصوب کرده اند؟
حاج آقا گفته بود:
- خوب اين که ديگر گريه ندارد!
باز گرفته بود:
-آخر گاه مي شود که نيروهاي زيادي بايد زير دست من باشند, آخر چطور مي توانم سرنوشت اين همه جوان پاک و مخلص بسيجي را رقم بزنم؟
خلاصه, عظمت مسئوليت, و عمل به تکليف, تمام فکرش را پر کرده بود و از آن مي ترسيد که مبادا در به کارگيري اين نيروها در مراحل خطرناک جنگ, دچار حب و بغضي شود و خداي ناکرده جان عده اي فداي اميال شخصي او گردد!
پس از چند دقيقه صحبت با پدرم, مي گويد:
- پس حاج آقا! شما استخاره کنيد.
و آنگاه که استخاره اش خوب در آمد, با توکل به خدا قدم در عرصة مبارزه گذاشت و در اين راه چنان صلابت و ايثاري از خود بروز داد که خدايش او را به محضر قدسي خويش بار داد!

آماده حرکت به سمت جبهه بود. خيلي عجله داشت. من و مادرم پاشديم تا بدرقه اش کنيم. خداحافظي کرد و سريع خودش را به در کوچه رسانيد. دستش روي دستگيره بود که صدا زدم:
- محمّد! چرا اين قدر عجله؟ تو که هنوز با مادر خداحافظي درست و حسابي اي نکرده اي!
لبخندي زد و گفت:
- چشم, اين دفعه هم خداحافظي مي کنم.
و برگشت طرف مادر. او را در آغوش گرفت و بوسيد.
همين که پشت کرد برود, گفتم:
- داداش! پس ما چي؟!
خنديد و گفت:
- با تو ديگر نمي خواهد ديده بوسي کنم. گفتم:
- نمي گويي اينجوري دلم مي شکند؟
آمد و با من هم ديده بوسي کرد. حالت چهره و نگاهش با دفعه هاي پيش کاملاً فرق داشت احساس عجيبي به من دست داد. همين که حرکت کرد, دويدم دنبالش. سر کوچه به او رسيدم و گفتم:
- محمّد! به منطقه که رسيدي, برايمان زنگ بزن! خنديد و گفت:
- خوب, ديگر چي؟
و در رفتن شتاب کرد. ماندم و تا از تيرس نگاهم دور شد. و رفتم تا آخرين روزهاي خدمت سربازي ام را به پايان برسانم.
مدّتي گذشت, تا يکي از برادرانم که ساکن تهران است, به پادگانمان آمد. همين که چشمم به پيراهن مشکي اش افتاد, تا آخر قضايا را خواندم:
« محمّد» پشت کرده بود و مي رفت, و من ايستاده بودم و نگاهش مي کردم, و کوچة ما چقدر کش آمده بود!

سال 56, 57 که انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني آغاز شد, «محمّد» دوران خدمت سربازيش را در پايگاه شکاري شيراز مي گذراند.
هنگامي که حضرت امام, فرمان تخلية پادگان ها و فرار سربازان را صادر فرمود, وي به همراهي عده اي از بچه هاي همدان, با مقداري سلاح و مهمات از آنجا گريختند و آمدند منزل.
من صبح که پا شدم, ديدم چند جفت پوتين دم در هست. به خيالم مأمورين رژيم ريخته اند منزل ما. از لاي در که نگاه کردم, ديدم که محمد و چند نفر ديگر توي اتاق خوابيده اند.
بعد که از خواب بيدار مي شوند, مي روند خدمت حضرت آيت الله يزدي و جريان فرار و حمله شان را به اسلحه خانه پادگان گزارش مي کنند و تعدادي از سلاح ها را تحويل ايشان مي دهند و باقي را خودشان در مبارزه عليه رژيم به کار مي گيرند, که يک نمونه اش حملة مسلحانه محمد و دوستانش به کلانتري خيابان ايستگاه راه آهن و تصرف آن بود.
پس از پيروزي انقلاب نيز وي ابتدا وارد کميته شده و سپس و به عضويت سپاه پاسداران درآمد و هنگام شهادت هم فرماندهي يکي از تيپ هاي خطّ شکن از لشگر علي بن ابي طالب (ع) را به عهده داشت.

يکي از دوستان شهيد مي گفت:
هنگامي که در يگان حفاظت سپاه خدمت مي کرد, از منظم ترين نيروهاي يگان بود. با اينکه خودش بچه قم بود و منزلشان با مقر يگان فاصلة چنداني نداشت, اما وي تمام وقتش را صرف کارش کرده بود و گاه ماه به ماه به ديدار خانواده اش نمي رفت. و تا موقعي که ما با ايشان بوديم, حتي نديديم از مرخصي هاي کوتاه مدّت يک ساعت و دو ساعت استفاده کند.
يک روز آمد پيشم و گفت:
- فلاني! کاري دارم, مي روم منزل و يک ساعت بر مي گردم.
من که براي اولين بار با چنين تصميم غيره منتظره اي روبه رو شده بودم, با ناباوري گفتم:
- چه عجب! شما و منزل؟
- يک کار ضروري است. چاره اي نيست.
رفت و درست يک ساعت بعد بازگشت. هر چه از وي پرسيديم کار ضروري ات چي بود, نگفت.
بعداً فهميدم رفته بود تا در مراسم عقد و ازدواج خودش شرکت کند!

رسول رضايي:
اوايل پيروزي انقلاب که حضرت امام در قم ساکن شدند, من و شهيد بزرگوار «محمد بنيادي», از يگان حفاظت, مأمور حراست از بيت شريف آن حضرت بوديم.
«محمّد» از اوصاف انساني برجسته اي برخوردار بود. ادب, ايثار, تقوا و تدينش, چشم اعجاب همگان پر کرده بود.
گاه ده، دوازده ساعت، يکريز پست مي داد. هر چه مي گفتيم:
- آقاي بنيادي! خسته شديد، برويد استراحت کنيد، بچه هاي ديگر هستند، مي گفت:
- نه! ده ساعت که چيزي نيست. ما تمام عمرمان فداي يک لحظة امام!
بعد ما را قسم مي داد که اگر نيرو کم است، يا اگر پستي در جاي ديگر خالي است، من بروم پرش کنم!
هر بار هم که براي صرف ناهار يا شام مي رفتيم زيرزمين پاسدارخانه، ايشان همين که احساس مي کرد غذا کم است، يا اصلاً غذا نمي خورد، يا آنقدر کم مي خورد که به همه برسد.
در همين ايام که به برادران يگان حفاظت، حدود هفتصد تومان حقوق ماهانه مي رسيد، ايشان مي گفت:
- فلاني! من به اين پول احتياجي ندارم، اگر کسي احتياج دارد بدهيد به او.
او پلّه هاي سلوک را يکي يکي طي کرد، تا از مرز آسمان گذشت!

رسول رضايي:
در تب و تاب فعاليت گروهکها که قضية شهر «پاوه» پيش آمده بود و فتنه ضد انقلاب در اين شهر و محاصره و کشت و کشتار مردم، يادم هست که راديو اطلاعيه اي را قرائت کرده بود و از مردم کمک مي خواست.
ما، در اين هنگام، به همراه جمعي از دوستان، مسئوليت حفاظت از بيت شريف حضرت امام در قم را به عهده داشتيم. با شنيدن خبر، موجي از غم و غصه بر دلمان نشست و چنان خون غيرت در رگمان به جوش آمد که يکباره تصميم گرفتيم حفاظت را رها کرده و براي مقابله با ضد انقلاب، راهي آن ديار شويم.
همين که رفتيم توي حياط مقر، ديديم شهيد «محمد بنيادي»، از شدت ناراحتي نشسته است و اشک مي ريزد. گفتم:
- محمد! ما مي رويم پاوه.
در حالي که ديدگانش خيس باران اشک بود و بغضي در گلويش مي وزيد گفت:
- شما تصميمتان عجولانه است. «آقا» خودش اين مسائل را بهتر مي داند. فعلاً وظيفة ما اين است که اينجا باشيم و از «امام» که قلب جهان اسلام است حفاظت کنيم، نه اينکه خودسرانه هر کاري دلمان خواست انجام دهيم!
قدري تأمل کرديم، ديديم واقعاً حرف معقولي است و ما تابع احساسات شده ايم!

مرتضي سنجري:
هنگامي که شهيد «محّمد بنيادي» مسئووليت يگان حفاظت سپاه قم را به عهده داشت، شبي همراه ايشان وارد مقرّ مي شدم که ديدم نگهبان، دم در خوابش برده است. همين که خواستم بيدارش کنم، محمّد دستم را کشيد و با صدايي ملايم که طرف را بيدار نکند، گفت:
- کارش نداشته باش، بگذار بيچاره بخوابد!
بعد خودش رفت و با ملاطفت تمام، از خواب بيدارش کرد و صورتش را بوسيد و گفت:
- اسلحه را به من بده و برو بگير بخواب!
بندة خدا که از مشاهدة چنين صحنة غيرمنتظره اي، هول شده بود، مقداري پافشاري کرد که بماند، ولي اصرار محمد و محبتي که در نگاهش موج مي زد، او را راهي بستر کرد. و آنگاه محمد خود به جايش پست داد، تا نوبت به نگهبان بعدي رسيد!

مادر شهيد :
اخلاق به خصوصي داشت. در کارهايش اخلاص عجيبي مي وزيد. هيچ گاه به ما نمي گفت چه کار مي کند و در جبهه داراي چه مسئوليتي است. بدين خاطر ما از فعاليت هاي او اطلاع دقيقي نداشتيم.
از مال دنيا هم چيزي نداشت. حتي ساک دستي اي که هنگام عظيمت به جبهه، لباسهايش را داخلش مي ريخت و مي برد، مال يکي از دوستان شهيدش بود.
پس از شهادت محمد، کليه وسايل وي که به نحوي ارتباط با سپاه پيدا مي کرد؛ مثل لباس فرم و کار و پوتين و ... توسط شهيد «علي حيدري» تحويل سپاه شد. فقط فانسقة ايشان را من به عنوان يادگاري پيش خودم نگه داشته بودم که محمد به خواب يکي از برادرانش آمد و گفت:
- به مادرم بگوييد فانسقه متعلق به بيت المال است!
آن را هم تحويل داديم، و حال جز تعدادي عکس و چندتايي نامه و يادي که لحظه به لحظه در چشمان انتظارمان سبزتر قد مي کشد و با بهار و پاييز، دگرگون نمي شود، چيزي از او در دسترسمان نيست.

علي اسلامي:
شهيد بزرگ «محمّد بنيادي»، هيبتي الهي داشت و از استثناهاي دوران جنگ بود. بچّه ها هم برايش احترام خاصي قايل بودند. با اينکه ما، هم سن و سال بوديم، اما به خاطر خصوصيات اخلاقي والاي ايشان، خودم را مريد او مي دانستم.
وي دوستي و محبتش را از هيچ کس دريغ نمي کرد. خونسردي عجيبش در سخت ترين لحظات عمليات، آرامش آبي در جان جمع مي نشاند.
در يک عمليات که به شکست انجاميد و ما به دادن تلفات زياد مجبور به عقب نشيني شده بوديم، من بعضي از برادران را مسئول اين شکست مي دانستم و چنان عصباني بودم که وقتي به عقب بازگشتيم، شروع کردم به پرخاش کردن و داد و بيداد راه انداختن، به طوري که هر کس حال و روز مرا مي ديد مي گفت فلاني موجي شده است! يادم هست که لباس فرم سپاه تنم بود، از شدّت غضب پرتش کردم و گفتم:
- من ديگر اين لباس را نمي پوشم!
خلاصه، همين طور ابراز ناراحتي مي کردم که يکباره احساس کردم دستي روي شانه ام نشست. محمد بود که تمام مهرباني اش را در بوسه اي گرم پيچيد و بر پيشاني ام نهاد.
با ملاحظه اين حرکت محبت آميز او، غرق شرمي بر گونه ام دويد، و چنان در مقابل بزرگواري اش احساس حقارت کردم که بي اختيار سرم را انداختم پايين و نشستم روي خاک. پس با ملايمت تمام، در کنارم فرود آمد و به نرمي لب به سخن گشود:
- علي! خواست خدا بود که چنين شود. خونسردي خودت را حفظ کن! اين چه کاري است که مي کني؟ در روحيه و بچه ها تأثير منفي مي گذارد ...
خلاصه، سخنش انگار آب سردي بود که بناگاه بر ديگ در حال جوش عصبانيت ما پاشيده شد.

بعضي از بچّه ها به محض اينکه لباس هاي زيرشان کوچکترين پارگي پيدا مي کرد، آنها را دور مي ريختند. شهيد بزرگوار «محمّد بنيادي»- فرمانده تيپّ حضرت معصومه (س) از اين عمل بچه ها بسيار دلگير بود.
يک روز که با افتادگي تمام، براي رزمندگان يکي از گردانهاي تحت امرش سخن مي گفت در ضمن سخنانش فرمود:
«برادران بسيجي! همة ما بايد نهايت صرفه جويي را در استفاده از امکانات تيپ داشته باشيم. بايد از اسرافها به شدت پرهيز کنيم. اين گناهان باعث برانگيختن غضب الهي و قطع عناياتش به ما مي شود».
«من در اينجا به عنوان يک برادر کوچک و خدمتگزارتان اعلام مي کنم حاضرم با همين دستهاي خودم تمامي لباس هاي کثيفتان را بشويم؛ حتي شورتهايي را که به راحتي دورشان مي اندازيد».
«اين لباسها، با زحمت و تلاش کساني تهيه شده که دست از زندگي شيرين خود کشيده اند و با دستان پينه بسته و چشمان کم سوي خود، آنها را براي شما مي دوزند و مي فرستند. پس جان شما و جان آنها ! »

حسين عروجي:
شهيد «محمّد بنيادي»، هنگامي که فرماندهي تيپّ حضرت معصومه عليها السّلام را به عهده داشت، ماشيني را در اختيارش نهاده بودند تا در حين خدمت و مرخصي از آن استفاده کند.
اخلاق عجيبي داشت. هرگز اين ماشين را داخل کوچه اي که منزلشان قرار داشت نمي برد و هميشه آن را سر خيابان پارک مي کرد.
حتي يک بار که خانواده اش از وي خواسته بود، آنان را به منزل اقوامشان برساند، گفته بود:
- با ماشين کرايه مي برمتان؛ چون اين ماشيني که در اختيار من است تعلق به بيت المال دارد و اگر من بخواهم به راحتي از آن استفادة شخصي کنم، پس نيروهاي تحت امر من ديگر چه خواهند کرد! بعد با خودش زمزمه کرد:
اگر زباغ رعيت مَلِک خُورَد سيبي
برآورند غلامان او، درخت از بيخ!

علي اکبر خالقي:
غروب شبي که قرار بود عمليّات والفجر مقدّماتي آغاز شود، من و شهيد بزرگوار «محمّد بنيادي»- فرمانده تيپّ حضرت معصومه (س)- با جيپ فرماندهي به سمت خط باز مي گشتيم. ايشان پشت فرمان نشسته و هاله اي از معنويت،سيماي ملکوتي اش را فرا گرفته بود.
طبيعت به خلسه سکوت فرو رفته و سياهي، با دهان گشادش، داشت همه چيز را فرو مي بلعيد.
ماشين، زوزوکشان از جاده پر پيچ و خم خاکي مي گذشت و رشته ضخيم غباره در چاک گريبان تيرگي فرو مي رفت.
سکوت سنگين دشت را، گاه شليک توپهاي دور مي آشفت؛ انگار چادر سياه شب، آني به شعله مي نشست و خاموش مي شد.
بناگاه ماشين از حرکت باز ايستاد و «محمّد»، بي که چيزي بگويد، آهسته در را گشود و بر شانة چپ جادّه، به نماز ايستاد؛ و جانماز بزرگ خاک، چقدر در مقابل پيشاني تذلل او کوچک مي نمود!
من،حيران آن نجواي عاشقانه، تماشا را، قامت بسته بودم و «محمّد»، صورت بر خاک نهاده و تمامت روحش را در گريه اي شگفت دميده بود. صداي ضجّه هاي مستانه اش، چنان بند دلم را به زلزله نشاند، که بي اختيار، هجوم سراسيمة کودکان اشک، دامان احساسم را ستاره باران کرد. آه! چه حال خوشي داشتيم من و محمّد و خاک! و چه نجواي عشق آلودي بر لبانش مي ورزيد! پس ديده بر شب و دشت و خويش بستم و بر او گشودم که به التماس مي گفت:
- خدايا ! امشب چشم اميد ما به توست و از تو کمک مي جوييم و به ذيل عناياتت متوسّليم. پس پذيرايمان باش اي بزرگ!
و باز، اشک بود و اشک که سجاده خاک را تنگ مي کرد و فرمانده اي که با غبار، يکي شده بود.
نماز و نيازش که به آخر رسيد، آمد و پشت فرمان نشست و باز ماشين، زوزه اي کشيد و از جا کنده شد و به راه پيوست. و رفتيم تا پا به پاي نيروهاي خط شکن، در حمله اي شگفت، شب را به روز روشن و خاک را به افلاک پيوند بزنيم!




آثار منتشر شده درباره شهيد
خورشيد, با حقارت تمام به سوي تربت شهيدان دست گدايي دراز مي کند, و بهار, از عطر و بوي نام و يادشان, سرمست مي شود و دل از دست مي دهد. اقيانوس, در برابر يک قطره خون آنان, احساس فرودستي کرده, و گل در برابر اين گلهاي پرپر, خار و خوار مي گردد.
شهادت, زيباترين غزل ديوان عشق است, و شهيد, سرخ ترين گل زمين. شهادت, پر کشيدن به سوي معراج وصال و جسم دادن و جان گرفتن است؛ مرگي که چشمة حيات و فنايي که عين بقاست. شهيد, گل پرپر و پرنده اي ااست پر کشيده به سوي روضة رضوان دوست.او انساني است که عقل را بندة دل کرد و دل را در بند دوست وانهاد.
شهيد «بنيادي» نيز از قافلة آسماني شهيدان بود. او «احرام» سرخ خون بست و به طواف «کعبة وصال» رفت. زندگي اش «سعي» در راه دوست و «صفا» بردن از ذکر دوست بود. او از «منا» ي حيات گذشت و بر خرمن زندگي اش آتش عشق انداخت و پروانه سان در طواف شمع محبت دوست سوخت. او «سوخت» و با سوختنش انسانهايي را «ساخت». و «جان» داد تا به محيط, «جان» ببخشند. و از ميان ما «هجرت» کرد تا ارزشها در دلمان «اقامت» کند و در عملمان متجلّي گردد.
چشمان سحر, تشنة ديدار شماست
مهتاب, خجل ز نور رخسار شماست
خورشيد که در اوج فلک خانة اوست
همساية ديوار به ديوار شماست
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : بنيادي , محمد ,
بازدید : 277
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,093 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,785 نفر
بازدید این ماه : 5,428 نفر
بازدید ماه قبل : 7,968 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک