فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1335 ه ش در روستاي فردو از توابع استان قم متولد شد. او در 7 سالگي شاهد غيرت و تعصب ديني پدرش در واقعه 15 خرداد 1342 بود. پدر جعفر که «رضا» نام داشت، به امام خميني (ره) عشق مي ورزيد. او وقتي دستگيري و تبعيد امام را شنيد، اهالي روستاي فردو را عليه شاه شوراند. مردم روستا کفن پوش و شمشير بدست به رهبري او به طرف قم حرکت مي کنند.
باز جعفر شاهد عشق و دلدادگي پدر به اهل بيت «عليه السلام» و به خصوص امام حسين «عليه السلام» بود. و با برپايي مجالس تعزيه که خود نيز تعزيه مي خواند، غم و اندوه خود را بخاطر مصائب اهل بيت «عليه السلام» آشکار مي نمود.
دست تقدير الهي صلاح در اين ديد که جعفر در ده سالگي پدر را از دست بدهد و خود مسئوليت سنگين خانواده هشت نفره را بدوش گيرد. لذا او مجبور مي شود در کنار تحصيل، جهت تامين مخارج زندگي به کار رو آورد و در يک کارگاه زرگري در قم مشغول گردد.
جعفر که در کوران حوادث و مشکلات زندگي آبديده شده بود، در اوقات فراغت در درس اخلاق آيه الله مشکيني شرکت مي کرد و در مدت کوتاهي به کمالات روحي و معنوي رسيد. او با اخذ ديپلم و مطالعات کتب سياسي و ديني به علم خود افزود و خود را براي مرحله جديدي از دوران زندگي آماده کرد.
جعفر حيدريان چون با نام امام خميني (ره) و مبارزات سياسي او، از کودکي آشنا بود، در راه اندازي تظاهرات مردم قم در دوران انقلاب، نقش موثري داشت. و با سخنراني هاي آتشين، جوانان قم را به کوه انفجار عليه سلطنت پهلوي مبدل ساخت. او که در تظاهرات قم دستش شکسته بود، شب و روز نداشت. هرجا حرکت جديدي عليه رژيم ستمشاهي بوجود مي آمد، جعفر از عليه طراحان آن بود.
انقلاب در آستانه پيروزي بود که اميد دل ها از فرانسه به ايران بازگشت. جمعي از جوانان انقلابي در تهران حفاظت امام (ره) را در بهشت زهرا (س) بعهده داشتند، جعفر نيز در اين کار فرماندهي جمعي از جوانان قم را در اختيار مي گيرد.
انقلاب که به رهبري قائد بزرگ (ره) به پيروزي رسيد، حفاظت بيت او را در قم، جعفر بعهده گرفت. سپاه که تشکيل شد او به عضويت اين نهاد مقدس درآمد و در واحد عمليات، در کشف خانه هاي تيمي منافقين در قم تلاش کرد. سپس در واحد آموزش نظامي، به تعليم و آموزش پاسداران همت گماشت.
قبل از اعزام به کردستان و مبارزه با اشرار در خطه سنندج، او با دختر خاله اش ازدواج کرد و وي را در ميدان غيرت و مردانگي شريک خود نمود.
وقتي سنندج ميدان تاخت و تاز ضد انقلاب قرار گرفت، گروهي از پاسداران قم به فرماندهي جعفر به آن منطقه اعزام شدند. شهر در دست ضد انقلاب بود و در باشگاه افسران جمعي از برادران ارتشي در محاصره بودند، جعفر توانست با يک مديريت قوي محاصره را شکسته و وارد باشگاه مي شوند. اما چيزي نمي گذرد که با حمله مجدد ضد انقلاب، باشگاه بار ديگر به محاصره در مي آيد و به مدت نوزده روز آنها در محاصره مي مانند. آنان در اين مدت از کمبود غذا و آب در رنج بودند و براي رهايي از محاصره تمام تدابيرشان را بکار مي بندند.
بالاخره با استقامت نيروهاي تحت امر و تدبير صحيح جعفر محاصره باشگاه شکسته مي شود و با کمک نيروهاي ديگر به تعقيب ضد انقلاب در شهر مي پردازند و به فرماندهي شهيد، محمد بروجردي از سپاه، شهيد صياد شيرازي از ارتش و دلاوري هاي جعفر و همرزمان او، سنندج و سپس جاده سنندج مريوان از لوس وجود ضد انقلاب پاکسازي مي شود و جعفر و همرزمانش بعد از پاکسازي سنندج، به قم مراجعت مي نمايند. تعدادي از دوستان و نيروهاي او در سنندج شهيد شد اين داغ بزرگ قلبش را مي سوزاند و هميشه زانوي غم به بغل مي گيرد.
در سال 1360 جعفر ماموريت پيدا مي کند اين بار در جبهه جنوب در مقابل متجاوزان عراقي بايستد. قبل از اعزام در زادگاهش سخنراني مي کند و با بيان شيوا و پرصلابتش از انقلاب دفاع مي کند و اهداف تجاوز عراق را به کشور اسلامي تبيين مي نمايد. بعد از سخنراني 150 نفر از جوانان غيور روستاي «فردو» به همراهي جعفر به جبهه اعزام مي شوند و در محور تپه چشمه در کنار او با متجاوزان بعثي مي جنگند.
دو کوهه شاهد سخنراني حيدريان در سال 1360 بود، دو کوهه گواه است که جعفر در حضور سردار رشيد اسلام شهيد صياد شيرازي و جمعي از بسيجيان، پاسداران و ارتشيان با خداي خود عهد و پيمان بست که براي بيرون راندن متجاوازن از کشور اسلامي، تا آخرين نفس بجنگد.
جعفر در عمليات فتح المبين فرماندهي محور تپه چشمه را بعهده داشت و شب و روز در جهت پيشبرد اهداف از پيش تعيين شده تلاش مي کرد. اما در اين عمليات تيري به پاي مبارک او اصابت نمود و خون مطهرش به خاک اين منطقه ريخت و خاک، با خون او متبرک شد. جعفر بعد از اين که مورد اصابت تير قرار مي گيرد به پشت جبهه منتقل مي شود. اما در بين راه به نداي پروردگارش لبيک گفت و در بهشت، به جمع بندگان راضي و مرضي او پيوست.ياد سبزش در دفتر عشق ماندگار ...
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
- از تير رسشان دور شويد، متفرق شويد، پناه بگيريد!
صدايم در صداي رگبار گم مي شود. از صبح باشگاه را گرفته اند زير آتش؛ انواح سلاحها را روي ما تجربه مي کنند. به بچه ها مي گويم اگر با يک گروه جنگديده و فني رو به رو بوديم، کمتر صدمه مي خورديم. اينها بي محابا شليک مي کنند و برايشان سلاح سبک و سنگين فرقي نمي کند.
الان ما در زير آتش باران آرپي تجي ها هستيم. يک کاليبر پنجاه هم يکريز مي آيد. وقتي اين طور گلوله مي ريزند، بچه ها عصبي مي شوند. به خصوص قديمي ها که الان نزديک به سه هفته است در محاصره اند. سفير گلوله اي که از کنار گوشم رد شد، هنوز در گوشم است. خمپاره ها به در و ديوار مي خورند و همه صداها در صداي انفجارشان گم مي شود.
بچه ها خيلي دوست دارند جواب اين آتش بازي را بدهند، اما مهمات ندارند. همه مهمات ما تعدادي فشنگ است و تعدادي کنسرو. اينها را هم در همان فرصت کوتاه روز ورودمان توانستيم داخل باشگاه بياوريم. ما حتي آب براي خوردن نداريم؛ آب و برق اينجا را قطع کرده اند.
يکي از بچه ها مي گويد: «مهدي زاده را زدند. انگار يکي ديگر هم هست، او را هم زدند. يکي شان افتاد توي حوض آب. تکان هم نمي خورد». اين حوض تنها ذخيره آبي است که براي ما مانده است. آب نمايي در وسط باشگاه افسران، با آبي مانده از ماهها قبل.
و حالا يک جنازه هم در آن شناور است! و اينها همه در شرايطي است که بعضي از افراد واقعا روحيه خسته اي دارند. من هم خسته ام. بدنم کوفته است. روزهاست لحظه اي فارغ نبوده ام؛ بخصوص امروز که از آسمان، بر سرمان باران تير مي بارد.
آن قدر از پاي آن پنجره به کنار اين پنجره دويده ام، آن قدر از سالن به حياط و از حياط به انبار دويده ام که ناي ايستادن برايم نمانده است. با اين همه بايد جنازه را از توي حوض بردارم. تماشاي يک جنازه غوطه ور در آبي که به سالن مي آوريم و مي خوريم، ديدني جالبي نيست.
بايد به حياط بروم و جنازه را به ساختمان بياورم. بهتر است خودم اين کار را بکنم، چون ما حالا مي دانم گلوله ها بيشتر از کجا شليک مي شوند؛ من مي دانم از کداميک از خانه هاي مشرف به باشگاه و يا از کدام پاساژ، گلوله ها را بر سر ما مي بارند؛ پس من اشراف بيشتري به موضوع دارم.
يک بار ديگر رو به رو را نگاه مي کنم. از اينجا که من ايستاده ام، لوله تير بارهايشان به وضوح پيداست. حساب مي کنم اگر از در بيرون بزنم و فاصله ساختمان و حوض را مارپيچ بدوم، امکان اشتباه آنها را بيشتر مي کنم؛ گرچه آنها بي وقفه شليک مي کنند. قبل از رفتن به يکي دو نفر از نيروها مي گويم: «پشت ساختمان، کنار ديوار، سيمانها را بشکنيد، زمين را بکنيد و دو تا قبر آماده کنيد.»
جنازه ها را که نمي شود همين طور توي فضاي باز نگه داشت. قبلا اين کار را مي کرديم، اما وجود جنازه هايي که داشتند آرام آرام بو مي گرفتند، داشت بچه ها را مريض مي کرد. تازه خيلي سخت است آدم مجبور باشد کنار جنازه دوستش، کنار جنازه همرزمش، زندگي کند.
يادم باشد اسم و رسم بچه هاي شهيد را يادداشت کنم. اين طوري، اگر از اين مهلکه جان به سلامت به در ببريم، مي توانم خانواده هايشان را خبر کنم و آنها را از چشم انتظاري نجات بدهم. اين کار را براي شهداي تپه فرودگاه هم کرده ام.
روز ورودمان به «سنندج»، يک مرتبه با خبر شديم ضد انقلاب شهر را تصرف کرده است. انگار مسجد جامع را گرفته بودند. همين طور دبيرستان «پروين اعتصامي» و پل را هم گرفته بودند. اصلا مقر فرماندهي شان همين دبيرستان «پروين اعتصامي» بود.
همه جا خيلي راحت تسليم شده بود، مگر باشگاه افسران. از فرودگاه سنندج صداي خمپاره ها شنيده مي شد؛ گاهي هم «تفنگ 106 ميلي متري» مي زدند. اين طوري ما فهميديم بنيه نظامي و تسليحاتي آنها خوب است. آنها پادگان و اسلحه خانه شهرباني را خالي کرده بودند و تازه از شهرهاي اطراف هم هوادارانشان برايشان مهمات مي فرستادند.
پرسيديم بايد چه کنيم؟ به ما گفتند حالا هيچ، ولي فردا مي توانيم وارد شهر بشويم. آن شب، خسته و گرسنه و ناامن، توي فرودگاه خوابيديم. ما آمده بوديم تا به لشکر بيست و هشت کردستان ملحق شويم و به کمک آنها شهر را پاکسازي کنيم؛
اما کسي نبود تا ما را به مقر فرماندهي لشکر هدايت کند! من داشتم به نحوه پاکسازي فکر مي کردم؛ به اين که موثرترين راه کار کدام است؟ بايد کوچه به کوچه و خانه به خانه اين کار انجام مي شد؟ بايد دعوت عام مي کرديم، يا همه وادار به خلع سلاح مي شدند؟
توي فرودگاه، نزديک به صداي رگبارها، خواب ناآرامي داشتيم. صبح که شد به ما گفتند چند روز پيش در تپه اي نزديک به اينجا، سپاه با ضد انقلاب درگير شده و خيلي از بچه ها قتل عام شدند. گفتند چندين جنازه از بچه هاي سپاه که اغلب تهراني هستند، روي تپه جا ماده است.
گفتند خوب است براي شناسايي و تحويل به خانواده هايشان پايين آورده شوند، اما اين کار، بي خطر نيست؛ چون هر لحظه امکان تيراندازي از کمينگاههاي اطراف هست. گفتيم: «قبول!» و با دو تا از بچه هاي خودمان براي شناسايي رفتيم بالا. سينه کش تپه که رسيديم، ديديم محشر کبري ست.
هيچ کدام از جنازه ها سر نداشتند، سر همگي را گوش تا گوش بريده بودند. بعد سگها را انداخته بودند به جان کشته ها. سگها شکم جنازه ها را دريده بودند و وضع فجيعي درست کرده بودند. اين اولين چهره اي بود که «سنندج» نشان ما داد و حالاديگر مي شد فهميد ما با کي طرف هستيم.
ضد انقلابيون تپه را آتش باران مي کردند و من مي دويدم. به خودم گفته بودم هر بار دو نفرشان را مي آورم پايين. تير بارها کار مي کردند و من مي دانستم آنها که انگشت هايشان را روي ماشه ها مي فشارند، پر از خشم و نفرت هستند. با تيراندازي کردنشان فرصت هر مانوري را از آدم مي گيرد.
با اين همه نمي شد اين جنازه هاي بي سر و دست را همين طور رها کرد و رفت. اين بود که هربار دو جنازه را مي انداختم روي شانه هايم و مي دويدم پايين. بچه ها هم کمکم مي کردند. براي همين وقتي رسيدم اينجا، هنوز دست و بدنم بوي جنازه هاي مانده مي داد. شوخي نيست! تپه پر بود از جنازه هاي دل و پهلو دريده؛ سگها چه به روز بچه ها آورده بودند!
تپه را يک نفس پايين مي دويدم و دوباره بالا مي رفتم. زير تير باران کومله و دمکرات همه چيز شهر خيلي مظلومانه مي نمود. بخصوص اين تپه که زير آفتاب با نشاط صبحگاهي، به خودي خود، جاي قشنگي بود. اما با اين جنازه ها، به گودال قتلگاه بيشتر شبيه بود.
بچه هايي را نمي شد به چهره شناخت؛ آنها در زمينه اي سبز و خاکي از سطح تپه اي که جا به جا گياهان معطر کوهي بر آن روييده بود، در همسايگي آسماني که اگر رد دود و بوي باروت را از آن مي گرفتي، تماشايش حس و حال غريبي در آدم به وجود مي آورد، روي زمين افتاده بودند.
آسمان آبي بود، با ابرهاي سفيد کله بسته که نور را شعاع مي کردند و مي پاشيدند پايين. از پشت لکه هاي ابر، خورشيد مثل طلا مي درخشيد. توي پاکي آن روز که انگار اولين روز هستي بود، من نمي دانستم اين هابيل کشي چه سرانجامي دارد؟
من مي توانستم به اين جنازه هاي مظلوم بي کس فکر نکنم، آن وقت آسمان آنقدر پايين مي آمد و زمين آنچنان اوج مي گرفت که اگر دست دراز مي کردي، مي شد مشتي از آن گرد طلاي ناب را که توي هوا موج مي زد، بگيري و بپاشي روي سر و صورتت. اما نکردم. من تصوير آن جنازه ها را از تصوير آن تپه سبز جدا نکردم تا براي آزادي «سنندج» انگيزه داشته باشم و گرنه من که با مردم اينجا، پدر کشتگي ندارم.
همان روز، وقتي از انتقال شهدا فارغ شديم، آمديم تو شهر؛ شهري که نقشه دقيق آن را نمي دانستيم و هر لحظه خبرهاي ناگواري، کارمان را دشوارتر مي کرد؛ چون به محض ورود، گفتند فرمانداري هم سقوط کرده است. ما بايستي خودمان را به طور ضربتي به اماکن حساس مي رسانديم ولي از چه راهي؟ با کدام راهنما؟
فکر کردم بي نقشه هم مي شود کار را شروع کرد و آرپي جي را گذاشتم روي دوشم. افتادم جلو. راستش من اينطوري جلودار اين بچه هايي شدم که الان، اينجا، توي اين باشگاه، در محاصره ضد انقلاب دارند جلو چشمانم پرپر مي شوند و مي روند.
من مي رفتم و بعضي از بچه هاي سپاه قم پشت سرم صف کشيده بودند. از پل که گذشتيم، فهميديم دو هفته اي است باشگاه افسران در محاصره افتاده و تعدادي از برادران ارتشي در آنجا گرفتار مانده اند. بعد شنيديم نيروهاي تحت محاصره، آذوقه و مهمات هم ندارند و به همين خاطر، احتمال تسليم زياد است.
از طرفي باشگاه به خاطر موقعيت جغرافياييش مي توانست براي ضد انقلاب هدف مهمي باشد. اين بود که قصد گرفتن اينجا را کرديم. باشگاه روي يک بلندي قرار داشت و اگر سقوط مي کرد و به دست ضد انقلاب مي افتاد، همه شهر زير آتش آنها مي افتاد. علاوه بر اين خبر رسيده بود آنها يک انبار بزرگ سلاح جمع کرده اند. اينها را «بروجردي» گفت. يک سروان هم از ارتش آمده بود که مي خواست براي پشتيباني «بانه»، مهمات ببرد. او همين حرفها را زد. اسمش «صياد شيرازي» بود. مي گفت: «بچه ها به آب و آتش بزنيد و باشگاه را از محاصره در بياوريد؛ مي ارزد».
همه اين چيزها را که شنيديم، ديگر داشتن يا نداشتن نقشه نمي توانست مانع مهمي باشد. پس راه افتاديم. خداوند هم فرجي کرد و درست هنگام رسيدن ما به محوطه باشگاه، از حجم آتش دشمن کم شد. حالا ديگر فقط شليک تک تيراندازها بود. توي اين شرايط ما توانستيم قدري آذوقه و مهمات به داخل باشگاه ببريم.
هنوز چند ساعتي نگذشته بود که دوباره ارتباط باشگاه با بيرون قطع شد و آتش بازي دشمن، بسيار شديدتر از قبل شروع شد؛ اما اين دفعه ما داخل باشگاه بوديم.
آنجا ما عده اي، نظامي خسته و بي آذوقه ديديم که همه اين روزها را بي هيچ امکاني تاب آورده بودند. بعضي شان معتقد بودند بهترين راه اين است که تسليم بشويم. اگر آنها هم مثل من جنازه هاي بي سر شهداي تپه فرودگان را ديده بودند، مي دانستند تسليم شدن به کومله ها و دموکراتها چه عواقبي دارد. به آنها گفتم که آن سرها، با سر نيزه از تن جدا شده بودند!
مي گويند: «جعفر! قبرها آماده است» مي گويم: «من رفتم، شما هم خاکها را بريزيد توي گونيها، سنگر کنيد جلوي پنجره هاي شمالي!» و از در سالن مي زنم بيرون. بچه ها براي گمراهي دشمن يک تک تيرانداي متناوب دارند.
زير باراني از تيرهايي که از ساختمانهاي اطراف مي آيد، مي دوم. تا پاي حوض به صورت زيگزاک مي روم و به خود مي گويم الان است که تير سلاح يکي از اين نامزدها، جمجمه ام را سوراخ کند و ذهنم مي رود سراغ مادرم؛ سراغ خواهر و برادرهاي يتيمم؛ سراغ روستا، مسجد، بسيج، حرم بي بي و اين که اگر من کشته شوم بي آنکه کاري از پيش برده باشم، خيلي جاي افسوس دارد.
ديوارهاي باشگاه کوتاهند و من مثل يک سيبل متحرک، هدف گلوله ها هستم و اين که تيري به من اصابت نمي کند، فقط معجزه است. به خودم مي گويم: «جعفر! حالا وقت کشته شدن نيست.» و خودم را به حوض مي رسانم. جنازه روي آب سبز حوض، بي حرکت مانده است، با چشماني نيمه باز و دهاني که مي رود تا به تبسمي يا ناله اي تکان بخورد.
انگار منتظرم خنده دندان نمايي بکند و بگويد زنده است؛ از بس که آرام روي آب خوابيده! اما وقتي يک قطار فشنگ جلو پايم خالي مي شود، با عجله به آب چنگ مي زنم. يقه لباسش را مي چسبم و مي خواهم بدنش را بالا بکشم، مي بينم بسيار سنگين است. نگاهم که به صورتش مي افتد، او را مي شناسم. يکي از بچه هاي سپاه «تربت جام» است. مي اندازمش روي دوشم و تا سالن يک نفس مي دوم. آن چنان شتاب دارم که پيشانيش مي خورد ستون در ورودي و از درد تير مي کشد. توي درد و دويدن و کشمکش، خنده ام مي گيرد.
يادش بخير روزهاي کودکي. روزهاي خوشي که آمدند و رفتند و از خودشان سايه روشني توي ذهنم گذاشتند براي اينکه گاهي خاطراتي را ياد آوري کنم. روزهاي بازيگوشي توي کوچه باغهاي «فردو»، روزهاي قهر و آشتي با بچه هاي محله، روزهاي منبر و تعزيه. اين پيشاني يکبار ديگر هم شکسته است. درد دارد مرا مي برد به سالهاي دور گذشته.
يادم مي آيد يک بار با يکي از بچه هاي روستا دعوايم شد. اسمش «رضا جابري» بود. وقتي با من گلاويز شد، ديدم توي دستش يک شاخ شکسته بز دارد. او آن را به پيشانيم کوبيد. پيشانيم سوراخ شد و از محل شکستگي، خون فواره زد بيرون. تا اينجاي کار به من و رضا مربوط مي شد؛ اما مرافعه بعدي مال بزرگترهايمان بود.
من درد آن شکستن راخيلي زود فراموش کردم.
اما اينجا امروز دلم شکسته است؛ با دل شکسته چه مي توانم بکنم؟ وقتي از شکاف ميان گونيهاي شن که مدخل پنجره ها را پر کرده اند، به بيرون نگاه مي کنم، به شهر و تپه هاي اطراف و آسمان، دلم در سينه ام تنگي مي کند. اينجا بسياري از خانه ها، بالا خانه اي چوبي دارند که محل خشک کردن گردو و انگور و آويختن مشکهاي ماست و دوغ است.
هنوز هم زير اين آتش بازي ديوانه وار، زنها پس از فراغت از کار روزانه، در چين و شکن لباسهاي رنگين، سراسيمه مي دوند، دست دخترکي ژوليده يا پسرکي هيجان زده را مي کشند و با خود به اتاق مي برند. من از همين جا مي توانم در خيالم ببينم زني را که دختر بچه اش را پشت به خودش مي نشاند، شانه چوبي دندانه باريکي را ميان طره هاي آشفته موهايش گير مي دهد و آرام آرام گره موها را از هم باز مي کند؛ طوري که اشک بچه در نيايد.
من از همين جا مي بينم زمين و آب و درخت و کوه و دشت، همه بوي زندگي دارد؛ همه چيز درست به اندازه رفتار آن زن با بچه هايش بوي زندگي مي دهد؛ اما بوي دشمن هم مي دهد. چون شوهر اين زن و پدر آن بچه الان شده است عمله يک مشت روشنفکر وابسته به کشورهاي خارجي، خودش هم اين را نمي داند.
به او گفته اند: «مي خواهيم کردستان را آزاد کنيم؛ مي خواهيم کاري کنيم که کردستان فقط براي کردها باشد». اين را «بروجردي» برايمان تعريف کرد. مي گفت: «من چند تايي از اين ضد انقلابها را ديده ام، حتي زبان کردي را نمي فهمند. آنها يکي از اين محلي ها را به عنوان ديلماج خودشان همه جا همراه مي برند، اما به مردم مي گويند ما براي آزادي کردستان مي جنگيم».
چقدر دلم گرفته است! دلم تنگ است. مي خواهم نعره بزنم، بلکه خالي شوم و راحت شوم، اين بغض که دارد خفه ام مي کند، دست از سرم بردارد. آنقدر بلند که صدايم تا «بانه» برسد. يعني الان آن سروان پرتلاش ارتشي، «صياد» آنجا چه کار مي کند؟ لابد اوهم دارد غصه کردي را مي خورد که اگر از انقلاب دفاع کردي، حتما مغزش را يکي از همين خلقي ها نشانه مي رود و آن را توي هوا پاش مي کند تا کردستان را برايش آزاد کند!
«مهدي زاده» را دفن مي کنيم. شرايط دشواري است. من سايه ياس را توي صورت قديمي ها مي بينم و مي ترسم. بايد قدري برايشان حرف بزنم. گاهي ياس خيلي خطرناکتر از رگبار يک تفنگ مي تواند به جان زندگي بيفتد و آدم را نابود کند.
مي گويم: «ما اگر مي جنگيم و مي ميريم، اين براي حفظ زندگي است. اصلا همه آنها که مردند براي زندگي جاويد مردند.» و خيلي چيزهاي ديگر هم مي گويم. خيلي، خيلي، خيلي! و بعد از بچه ها مي خواهم دور و اطراف سالن را نظافت کنند. نظم به آدم دلگرمي مي دهد. تازه گي، اوضاع به هم ريخته سالن، غيرقابل تحمل شده است.
چند تايي از بچه هاي «قم» براي نظافت پيشقدم مي شوند. خودم هم آستين ها را بالا مي زنم. اين در حالي است که گلوله باران لحظه اي قطع نمي شود. بچه هاي ارتشي هم آمده اند. مي گويم: «آب و جار و با من.»
يادش بخير، صبح ها، آب و جاروي حياط خانه مان را در روستاي «فردو» خيلي دوست داشتم، اما هشت سر عائله به جا مانده از پدر خدا بيامرزم، مرا واداشت تا آنجا را ترک کنم. ما توي «فردو» چکار مي توانستيم بکنيم؟
توي قم يک کارگاه طلاسازي پيدا کردم که هم فوت و فن کار را يادم مي داد و هم به عنوان شاگرد، دستمزد مختصري به من پرداخت مي کرد. صاحب کارگاه گذاشته بود شبها توي بالا خانه اي در خود کارگاه بخوابم. شب که تاريکي همه گير مي شد، خيالات زيادي به سراغم مي آمد. قبل از هر چيز به مادرم فکر مي کردم که براي بزرگ کردن ما، از هيچ زحمتي فروگذاري نکرده بود، و به بچه ها که چشم اميدشان به من بود. اما من که بودم؟ خيالات مي آمدند و مي رفتند؛ خيالاتي که هميشه با خود کورسويي از اميد را هم داشتند.
نمي دانم چرا هميشه از نااميدي گريزان بودم؛ شايد اين از باطن پاک پدرم بود؛ او از ائمه «عليه السلام» کم نگفته بودم، کم در خدمت به ائمه «عليه السلام» تلاش نکرده بود. حالا هم نيت پاک او دست مرا گرفته بود. کم کم خواب مي آمد و مرا و خستگي کارهاي روز را با خود مي برد، اما طولي نمي کمشيد که صداي موذن مسجد محله بلند مي شد.
بعد از نماز، کف کارگاه و جلو دکان را آب و جارو مي کردم و تا صاحب کارگاه سر برسد، چاي را آماده مي کرديم. بعد با شاگردهاي ديگر کار شروع مي شد. چراغ الکي را روشن و حديده را تا آنجا که مي شد گرم مي کردم. وقتي مفتولهاي طلا و نقره توي سوراخهاي حديده کش مي آمدند و باريک مي شدند و از آنها مي گذشتند، حس مي کردم اين مفتولها، که حالا سيمهايي باريک بودند، تن و بدن وجسم و جان من هستند که زير سنگ آسياب زندگي دارند خرد مي شوند، بي آنکه کار عمده اي کرده باشم.
کار شروع مي شد. مليله ها را با دم باريک و دم پهم و مفتول بر قطعه قطعه مي کرديم و کنار هم مي چيديم. گلهاي اشرفي کوچک، کنار جقه ها و مليله ها مي نشستند و مي شدند يک جفت گوشواره که من مي دانستم هيچ وقت از گوشهاي مادرم آويزان نخواهد شد.
گاهي مفتولها را با انبرکهاي مخصوص و مهرهاي نقش قالب مي زديم تا مي شد يک النگو که هرگز مچ دست خواهرم را آذين نمي بست. با اين همه، کار بود و بايد انجام مي شد. در پايان، براي من گرده هاي زريني مي ماند که روي جامه ام مي نشست. آن وقت آنها را با فرچه ابريشمي، با احتياط از روي لباس و پيشخوان کارم جارو مي زدم و جمع مي کردم، تا افت کار کمتر باشد.
بوي «اسيد اوريک» مشامم را مي آزرد؛ دلم آشوب مي شد، سرم گيج مي رفت. چه بايد مي کردم؟ صبر مي کردم تا باز شب بيايد. باز شب بود و بالاخانه بود و ستاره شماري. باز من بودم و خيال خانه بود و مسئوليت خانواده.
آخر من، چيزي به پدرم بدهکار بودم، که راه هر چون و چرايي را به رويم مي بست، و آن مردانگي اش بود و ايمانش. من اگر توي اين شرايط اينجا هستم و ميان حق و باطل، توانسته ام حق را بشناسم و بشوم مورد وثوق همه جوانهاي روستاي «فردو» و «قم»، به خاطر همن چيزهايي است که او به من داده است و من به خاطر همه آن چيزها، به او بدهکارم.
آن وقت ها هم که راهي قم شدم و سر از کارگاه طلاسازي در آوردم، اين بدهکاري را قبول داشتم؛ بي آن که او از من طلب کاري کرده باشد. هنوز مردم «فردو» از غيرت و مردانگي و ايمان و تقواي او داستانها تعريف مي کنند. هنوز مجالس عزاي سيدالشهدا «عليه السلام» در ماه محرم، خاطره شبيه خواني هاي او را به ياد مي آورد و من هيچ وقت نمي توانم او را فراموش کنم!
هر ساله، چند روزي مانده به محرم، در خانه ما اتفاقي تکراري اما خوشايند روي مي داد. پدر مي رفت توي پستوي خانه، در صندوق آهني گل ميخ نشانش را باز مي کرد، يک بقچه لباس و پارچه هاي رنگين، يک زره، يک کلاهخود و يک خنجر دسته نقره اي قديمي را بيرون مي آورد. رخت ها را در هواي آزاد روي بند رخت پهن مي کرد تا بوي نفتالينش برود، بعد تا جايي که مي شد، با گرد آجر و خاکستر، کلاهخود و زره و خنجر را صيقل مي داد.
پره هاي کلاهخود را نصب مي کرد و بياض اشعار را که کاغذي لوله پيچ بود، باز مي کرد تا آنها را مرور کند. به صدايش لحن حسيني مي داد، طول و عرض اتاق کوچکمان را مي رفت و مي آمد و به زبان اشقيا و از زبان اوليا مي خواند. گاه حرکاتش آرام بود و گاه به تندي و هروله کنان راه مي رفت.
آن قدر اين اشعار را خوانده بود که من اغلبشان را حفظ بودم. من هم مي توانستم هم اشقيا خوان باشم و اوليا خوان؛ اگر چه تا او زنده بود، جز نقش اسيران شام و نقش طفلان مسلم، نقش ديگران را بازي نکرده بودم. پدرم مدح هم مي خواند، مداحي هايش را هم به ياد دارم.
از بچگي همين که ماه محرم مي رسيد و بازار تعزيه خواني و شبيه خواني داغ مي شد، وسط ميدان ده، يا رو به روي مسجد تکيه اي بسته مي شد. در و ديوارش را سياهپوش مي کردند و مجالس ده گانه شبيه خواني شروع مي شد. مجلس اول، مجلس «مسلم ابن عقيل» و شهادت طفلان او بود؛ مجلس آخر هم آتش زدن خميه گاه بود و حرکت کاروان اسيران شام.
همه کارهايش از نظر من يک شاهکار بود و آن شاهکار آخرش سرآمد همه کارهايش شد. بعد از تبعيد امام (ره) به ترکيه، وقتي خبر به روستا رسيد، مردم منقلب شدند؛ به خصوص آنهايي که مختصر آشنايي با شرايط سياسي روز داشتند. پدرم از شنيدن اين خبر، آنچنان برآشفت که پاي پياده عزم رفتن به سمت قم را کرد.
عده اي هم به تبعيت از او، دنبالش راه افتادند. سر راه باغي بود به اسم «باغ حاج عبدالعظيمي» که داشتند آن را خراب مي کردند تا در آن مدرسه بسازند. در آن موقع، درختهاي گردوي باغ را بريده بودند و کنده ها و چوبها و شاخه ها را روي هم تل انبار کرده بودند. آنها وقتي به باغ رسيدند، از آن درختها، تعدادي چوب دستي درست کردند، آن ها را بر سر دست گرفتند و شعار خوانان و هروله کنان راه افتادند.
پدرم هم کفن پوشيده بود و در حالي که خنجر شبيه خوانيش را به کمر بسته بود، جلودار آن گروه، سمت جاده را در پيش گرفت. اما دو روستا پايين تر، يکي از اهالي روستا که از قم بر مي گشت، جلوي او را گرفته و به او گفته بود: «شاطر رضا! توي قم، حمام خون راه انداخته اند. آن وقت تو با اين خنجر زنگ زده و اين چند تا آدم مي خواهي بروي جلو عمال شاه بايستي؟!» قطعا اگر او جلو پدرم را نمي گرفت، آن گروه کوچک خودشان را به قم مي رساندند.
آن روزها من هفت هشت سال بيشتر نداشتم. با اينکه براي پدرم نگران بودم و از حرفهاي ترسناکي که مردم به پچ پچه مي زدند، خيلي مي ترسيدم، باز ته دلم مي خواست پدرم به قم برود و با اين آدم ديوانه اي که مي گويند سربازهايش مردم را مي کشند، بجنگد؛ درست مثل جنگهايي که هر محرم توي ميدان ده راه مي انداخت. مثل وقتي که اوليا خوان مي شد و با يک سپر و يک خنجر، يک تنه به صف اشقيا مي زد و همه را تار و مار مي کرد.
شهيد را به خاک سپرده ايم، استراحتگاه و سالن باشگاه افسران را نظافت کرده ايم. بعد از آن باز هم شهيد و زخمي داده ايم و بالاخره باشگاه را از دست نداديم و با کمکي که ناگهان از بيرون رسيده است، از محاصره بيرون آمده ايم. ما حالا آزاديم. شهر هم آزاد شده است.
اگر چه هنوز گاه گاه رگباري مي بندند و مي گريزند. ما آزاديم و بعد از هيجده روز محاصره مي توانيم پا به کوچه هاي شهر بگذاريم؛ اگر چه هنوز بخشهايي از شهر در دست ضد انقلاب است. هر محله در تصرف يکي است؛ کومله، دموکرات، چريکهاي فدايي خلق، مجاهدين خلق (منافقين) و چند گروه محلي که سر کرده هايشان بيشتر در محل دبيرستان «پروين اعتصامي» تجمع کرده اند؛ يعني ستاد فرماندهي آنجاست.
آخرين پايگاههاي دشمن هنوز فعالند و دارند از ما شهيد مي گيرند. براي همين، قبل از اين که به سمت «مريوان» حرکت کنيم، بايستي نقشه اي براي تصرف دبيرستان بريزيم. بايستي به عنوان گروه ضربت، وارد معرکه شويم.
پس لازم است قبل از هر چيز موقعيت آنجا شناسايي شود. با چهار پنج نفر از بچه ها براي اين کار مي رويم. مي دانيم سلاح و مهماتمان کم است. تعداد بچه ها هم انگشت شمار است؛ با اين همه اگر تعلل کنيم، شهر دوباره سقوط مي کند. با شرايط دشواري که داريم، بايد ابتکار عمل به خرج دهيم، پس چهار قبضه تفنگ 106 ميلي متري را روي چهار تا جيپ سوار مي کنيم و راه مي افتيم؛ يا علي مدد!
گرفتن دبيرستان سخت است. به خصوص که انواع سلاحها، از داخل آن بي وقفه شليک مي کند. آتش بازي آنها شديد است. آنها در پناه ديوارها، موقعيت مطمئن تري دارند. اما همه بچه ها مي دانند که اين دبيرستان تا به حال آنقدر شهيد از سپاه و ارتش و مردم غير نظامي گرفته که از حساب و شماره بيرون است.
براي همين، همگي ضرورت گرفتن آنجا را مي دانند و يک مرتبه به سمت دبيرستان هجوم مي برند. اين عمليات، يک پديده عجيب دارد؛ دختري به اسم «رويا علي پناهي» که از فرماندهان ضد انقلاب است، با آنکه مي داند شکست خورده اند، تيربار ژ3 را گذاشته است روي شانه اش و همچنان شليک مي کند.
باورم نمي شود يک زن اين قدر جرات و قساوت داشته باشد. قد کوتاهي دارد و چهره اش براي کشتن هرکس که سر راهش سبز شود مصمم است. وقتي روبه رويش قرار گرفتم، دستش روي ماشه رفت و خواست به طرفم شليک کند. مي دانستم با توجه به اطلاعاتي که ممکن است در اختيارمان بگذارد، بهتر است زنده دستگيرش کنم؛ اما اين کار بسيار سختي بود.
رويا علي پناهي دستگير شد، بخش عمده اي از اکيپ فرماندهي ضد انقلاب هم کشته يا دستگير شدند. دبيرستاني که تبديل به قرارگاه فرماندهي و انبار آذوقه و مهمات شده بود و براي ضد انقلاب، اهميت زيادي است، سقوط کرد و بسياري اتفاقات ديگر در اين مدت کوتاه افتاد.
ما حالا داريم مي رويم به سمت «مريوان» و در اين جابه جايي، سروان صياد شيرازي، به اتفاق اکيپي از نيروهاي ارتشي همراهان هستند. همه ما مي دانيم که دشمن روي کوهها کمين کرده است. او با اشرافي که به ما دارد، ابتکار عمل را به دست گرفته و مدام شليک مي کند. ما زير باراني از تير «وجعلنا ...» مي خوانيم و مي گذريم.
بي آن که حتي يک مجروح داشته باشيم، از تيررس آنها دور مي شويم. اين واقعه، قطعا از الطاف خداوند است و لطف بزرگتر وقتي است که مي بينيم «مريوان» پس از يک ساعت، با کمترين آزاد مي شود. فکر مي کنم حتي طاقت و جان سختي من هم از لطف اوست؛ وگرنه اين خواب و خستگي که به سراغ من آمده است، حتما بايستي مرا از پاي انداخته باشد؛ من آنقدر بي خوابي کشيده ام که به قول بچه ها انگار در خواب راه مي روم و فرمان مي دهم. من اما خواب نيستم، اگر چه خيلي دلم مي خواهد بخوابم. دلم مي خواهد سرم را بگذارم روي خاک و قدري آرام بگيرم، اما نمي شود.
کارهاي اينجا زياد و متنوع است: اداره مجروحان، ترتيب محاکمه ضد انقلاب و هدايت نيروهاي خودي، به کار رزم با دشمن اضافه شده است. با اين همه به خودم مي گويم: «جعفر! کاري کن سر و سامان دادن به اينجا خيلي طول نکشد. تا باز فکري بکني براي آن هشت سر عائله «شاطر رضا حيدريان» که حالا چشم به راه تو هستند.
مبادا اين مسئوليت ها، آن مسئوليت ها را از يادت ببرد!» و حالا بعد از اينکه چهل پنجاه روزي از تثبيت موقعيت بچه ها در سنندج مي گذرد، احساس مي کنم فعلا در کردستان کاري ندارم. وقتي شهر سنندجح را ترک مي کنيم، در خروجي شهر، کنار جاده، روي تخته سنگ بزرگي با رنگ سفيد نوشته اند: «شايانکاران ظفرمند، خوش بوه باي!».
سفر دقايقي است که شروع شده است، داريم بر مي گرديم. تا باز کجا وارد عمل شويم، خدا مي داند!
تا اينکه وقت عمليات فتح المبين فرا رسيد. بي سيم چي گوشي را بدستم داد و من اين رمز را شنيدم: «يا زهرا! يا زهرا! يا زهرا!» بي سيم چي دنبالم مي دويد و من دنبال ساماندهي نيروها بودم. پس حالا اينجا، توي اين هواپيما چه مي کنم؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ مگر عمليات از محور «دشت عباس» شروع نشد؟!
عمليات نيمه شب شروع شده است و امروز روز اول بهار است. از دو سه روز مانده به عيد، بچه ها در قرنطينه بودند؛ نه کسي مي رفت، نه کسي بر مي گشت. گفتند هدف عمليات «فتح المبين»، آزادسازي توابع «شوش»، «انديمشکم»، «دهلران» و «مناطق عين خوش و موسيان» است.
اين سوي کرخه، بلنديهاي تپه مانند، زياد است که روي هر کدامشان، ما رادار و سايت داريم. اين تپه هاي بلند در بعضي نقاط به تصرف نيروهاي خود در آمده اند. بخش اعظم بلنديها، به اضافه تپه هاي شني و رملي هنوز دست دشمن است. ما در شمال شوش در حوالي «تپه چشمه» هستيم. و اگر بتوانيم ارتفاعات «242»، «212»، «جوفينه» و «بلتا» را بگيريم، بخش وسيعي از مواضع دشمن بعثي زير آتش ماست.
بهار است. هوا عطر خوش گياهان تازه رسته را دارد. نسيم ملايمي مي وزد و اگر بوي دود و باروت و لاستيک سوخته خودروها بگذارد، مي توان بوي يونجه زارهايي را که امسال به طور ديم رسته اند، حس کرد. اراضي کشاورزي در جنوب رودخانه «کرخه»، در «ليخضر» و «چهيلا» و همين طور شمال، در «عين خوش» و «دهلران» کنار رودخانه «دويرج» تحت اشغال دشمن است.
اين دومين بهاري است که مردمان اين ناحيه نتوانسته اند روي زمينهايشان باشند و به کار بپردازند. همه آنها که اسير يا شهيد نشده اند، الان آوراه شهرهاي ديگر هستند. زمين اما جداي قانون جنگ، قانون خويش را دارد. کافي است باران ببارد و آفتاب بتابد؛ آن وقت مي بيني يک مزرع ذرت، خود به خود از زمين مي رويد و بالا مي آيد.
اينجا کجاست؟! چرا صداي موتور اين هواپيما بي وقفه بلند است؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ بودم. نقشه را با همه فرماندهان گروهانها و معاون گردان مرور کرديم. جايگزيني افراد وقت زيادي نگرفت. من بچه هاي قابل روستاي «فردو» را همه جا همراه داشتيم. اينجا هم يکي دوتايشان بودند. قرار شد عمليات در «تپه چشمه» و «تپه بلتا» يکسان صورت بگيرد. رمز را مرتب زير لب تکرار مي کرديم و طرح عملياتي را مرور مي کرديم.
هميشه برنامه ريزي در عمليات، کار دشواري است؛ اما اين بار کارها خوب پيش مي رفت. اگر نيروهاي عمل کننده به «دهلران»، «ابوغريب» و «تينه» مي رسيدند، «عين خوش» و بخش اعظمي از منطقه را راحت پس مي گرفتيم. من داشتم با بي سيم چي صحبت مي کردم که ارتباط با قرارگاه را برقرار کند تا صداي فرمانده عمليات را يک بار ديگر بشنويم. يکي به نوحه اي سوزناک از حضرت زهرا مي گفت و ماجراي ديوار و در آتش گرفته را يادآوري مي کرد.چندتايي همين طور که مي دويدند و چفيه هايشان در نسيم تاب مي خورد، مي خواندند: «مي روم تا انتقام مادرم زهرا بگيرم ...» و من مرتب زير لب تکرار مي کردم: «ان شاءالله!» در اين عمليات ارتش هم با ما هماهنگ و همزمان و بعضا بصورت ادغامي عمل مي کرد.
حس غريبي داشتم. با صداي فرمانده که سه بار پشت سر هم تکرار کرده بود: يا زهرا «س»! عيد را جشن گرفته بودم و حالا ارتفاعات «242 و 212» را گرفته بوديم زير آتش. ما روي تپه هاي «242» و «212»، «بلتا»، «تپه چشمه» و «جوفينه» در حال پيشروي بوديم.
يکدفعه توي آن دويدنهاي بي وقفه، نمي دانم چه شد، چه اتفاقي افتاد، يک مرتبه ديدم زمين از زير پايم دارد سر مي خورد، کنار مي رود و آسمان دور سرم مي چرخد. چرا من ديگر قادر نبودم روي پاهايم بايستم؟ چرا من داشتم مي افتادم روي زمين؟ اين سوزش عجيب چه بود که بدن مرا گرفته بود و اين طور مرا در خودم مچاله مي کرد؟ چرا چشمانم اين طور تار مي ديدند؟
پس اين بي سيم چي کجاست؟ سيد حسين؟ آقاي عرب يزدي؟ پسر خوب! اين بي سيم گردان را کجا بردي؟ من اينجا هستم! چرا مي گويند حرف نزنم! چرا مي گويند فرياد نکشم؟ آخر توي اين شلوغ بازار با اين صداي انفجار و حمله و هروله که من نمي توانم نيروهايم را با پچ پچه هماهنگ کنم؛ آن هم با اين غرش مزاحم هواپيما!
پس چرا ضد هواييها صداي موتورش را خفه نمي کنند؟ مگر نمي دانند چشم اميد همه به اين عمليات است؟ مگر نگفتند امروز بايستي به اهداف تعيين شده برسيم؟ مگر قرار نيست غروب در «ابوغريب» باشيم؟ پس چرا مي گويند ساکت باشم؟ سوز عجيبي بدنم را گرفته است و حال غريبي دارم. اين لوله چيست گذاشته اند توي سوراخ بيني من؟ چرا دستهايم را بسته اند به کنارهاي برانکارد؟
از اين وضعيت اصلا خوشم نمي آيد. بچه ها، بايد بدانند کدام محور مهمتر است. آنها را بايد توجيه و هدايت کنم. يعني شما که دو سال را در جنگ گذرانده ايد، اين را نمي دانيد؟ سيد حسين يکبار ديگر تلاشت را بکن! يکبار ديگر خط را بگير! يا زهرا ... يا زهرا ... يا زهرا ... بچه ها همگي به جلو! حمله! «تپه 242» را از عراقيها بگيريد! به اسم خانه زهرا(س)، حمله!
چه شده چرا دست پاچه ايد؟ انگار هرگز خون نديده ايد، چقدر ترسان و لرزان دور و بر من مي چرخيد؟ چرا نمي گذاريد با بي سيم چي گردان حرف بزنم؟ چرا او را از من جدا کرده ايد؟ چه حال بدي پيدا کرده ام! چقدر سردم است! چقدر سنگين شده ام! انگار يکمرتبه بدنم از خون و گرما خالي شده است. چه خوني توي اين سفيدي اين ملحفه ها دويده است! چقدر چشمانم سنگين شده اند! چقدر دلم مي خواهد بخوابم!
چه خوب که اين صداي غرش کر کننده، دارد از من دور مي شود! چه خوب که چراغها را خاموش کرده ايد، چه خوب که همه کارها را به «سيد حسين» واگذاشته ايد! اين آقاي عرب يزدي، پسر با کفايتي است ...

از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : حيدريان , جعفر ,
بازدید : 249
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,056 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,748 نفر
بازدید این ماه : 5,391 نفر
بازدید ماه قبل : 7,931 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک