فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1340 در روستاي" قره داي" در استان همدان چشم به دنيا گشود. سال‌هاي کودکي را در زادگاهش گذراند . در روستاي قره داي مدرسه نبود ,پدرش او را براي تحصيل به به قم فرستاد. حضور درقم و تحصيل  در اين شهر با عث شد او از کودکي با ستم وفساد حاکم بر دستگاه حکومت شاه آشنا شود .اين آشنايي باعث شد بعدها او يکي از دشمنان سرسخت سلطنت پهلوي شود.
پس از اينکه بزرگتر شد قدم به صحنه مبارزه با رژيم ستمشاهي نهاد .در نوجواني بود که با شرکت در تظاهرات و درگيري‌ها تن پاک و روح ملتهب خود را عاشقانه در دريايي از آتش و خون قرار داد.
او براي پيروزي انقلاب اسلامي زحمات زيادي کشيد.انتقال مخفيانه ي پيامها و نوارهاي سخنراني امام از قم به همدان ,آگاه نمودن مردم از ظلم وفساد حکومت پهلوي,با وجود خفقان حاکم بر کشور, ازجمله کارهاي جعفر قبل از پيروزي انقلاب اسلامي بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي  به جهاد سازندگي پيوست و در روستاي "تجرک "که در نزديکي روستايش بود, مشغول خدمت شد و در قسمت عمران اين نهاد فعاليت خود را آغاز نمود. او پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و بعد از اتمام دوران سربازي در جهاد سازندگي دهستان" احد" در کميته عمران مشغول فعاليت شد .
 سال 1363 وارد پشتيباني مهندسي جنگ جهاد سازندگي همدان شد. ابتدا درقسمت تأسيسات و بخش جوشکاري مشغول خدمت شد و پس از مدتي مسئول واحد تدارکات شد. بعد از آن به خاطر داشتن استعداد سرشار به قسمت مهندسي رفت.
 هنگامي که  ستاد پشتيباني مهندسي جنگ جهاد سازندگي همدان به سرپل ذهاب انتقال يافت ,اوهم به مناطق جنگي رفت وبا شوق وعلاقه ي بيشترمشغول فعاليت شد.جعفر خواستان در آنجا عملکرد بسيار بالايي داشت به طوري که پس از مدتي به‌عنوان فرمانده محور معرفي شد.
مدتي بعد مأموريتي به او واگذار شد تا به همراه رزمندگان تحت فرمان خود در يکي از محورهاي کردستان اقدام به ايجاد تاسيسات و سازه هاي دفاعي نمايد.او در حين انجام اين ماموريت همراه با تعدادي از رزمندگان اسلام ,توسط ضدانقلاب به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
با درود برمنجي عالم بشريت, آقا امام زمان(عج) و با درود و سلام بر نايب برحقش امام امت . با درود و سلام به خانواده‌ معظم شهدا و اسرا و مفقودين و تمام ملت شهيد پرور ايران و به خصوص رزمندگان كفر ستيز جبهه‌هاي حق عليه باطل, آن شيران روز و زاهدان شب، آن ياوران با وفاي ابا عبدالله و پيشمرگان روح خدا.  اي ملت قهرمان پرور، مقاوم و استوار، راه شهيدان را ادامه دهيد و اين پير جماران و رهبر مستضعفين جهان را يار و ياور با شيد. به تمام مشكلات جنگ صبرتحمل داشته باشيد كه خداوند با صبر كنندگان است .
 بدانيد كه تمام آبرو و شرف ايران و اسلام در گرو همين جنگ تحميلي است. اگردر اين جنگ شكست بخوريم فاتحه اسلام خوانده است. بايد به شعارهايمان جامعه عمل بپوشانيم كه گفتيم :
«ما اهل كوفه نيستيم امام تنها بماند»
همه بايد قدر نعمتهاي جنگ را بدانيم چونكه اين جنگ هم يك نعمت است كه خداوند ما را به وسيله ي آن آزمايش مي کند. بدانيد كه خداوند در هر زمان قومي را براي ياري كردن دينش بر مي گزيند ,اگر آن قوم به پا نخيزند و از دين خدا حفاظت نكنند, خداوند قومي ديگري را مأمور مي‌كند ولي قوم اولي به هلاكت مي‌رسد. به همين خاطر شكر گذار خدا باشيد و از دين خدا پشتيباني كنيد كه خداوند وعده داده نصرت و پيروزي با اسلام است.
 شما اي خانواده‌هاي شهدا و مفقودين بدانيد كه دلبندان شما نمرده‌اند چنانكه خداوند مي‌فرماييد:
«تصور مكنيد آنهائي كه در راه خدا كشته مي‌شوند مرده‌اند, بلكه آنها زنده‌اند و نزد خداي خود روزي مي‌خورند.»
شما سرتان را بالا بگيريد در مقابل دشمنان اسلام . خون شهيدان شما نهال اسلام را پرورش داده است و آنها بر مولاي خويش سرور شهيدان, حسين بن علي(ع) رسيدند و خداوند به شما صبر و اجر عظيم عنايت فرمايد . خداوند مادران شهيدان را با زينب كبري(س) محشور فرمايد.
 اي پدر و مادرم سربلند و با وقار باشيد .وصيت مي‌كنم كه اگر براي من ختمي گرفتيد اول به نام شهيدان گمنام و اباعبدالله(ع) ختمي بگيريد , بعداً  براي من  و همه بايد بدانند كه  ما نه به خاطر بهشت مي‌جنگيم و نه ترس از جهنم ؛ما تكليف انجام مي‌‌دهيم كه از طرف امام امت به ما تكليف شده است تا ما انجام ‌دهيم . اگر بكشيم يا كشته شويم پيروزيم . در آخر توفيق خدمت گزاري همه را بر ملت شهيد پرور ايران از خداوند منان مسئلت مي‌‌نمايم و از همه كساني كه اين وصيت‌نامه را مي‌شنوند يا مي‌‌‌‌خوانند التماس دعا دارم. 
                                                                                                                                                                                                   جعفر امامي خواستان



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : امامي خواستان , جعفر ,
بازدید : 238
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 در روستاي ابراهيم آباد به دنيا آمد. دوران کودکي را در روستا گذراند و بعد از تحصيلات ابتدايي براي ادامه تحصيل به تهران رفت .او با کار روزانه وتحصيل شبانه دوره راهنمايي را به اتمام رساند.
با شروع انقلاب در مبارزات و اعتراضهاي خياباني شرکت داشت.
پس از پيروزي انقلاب به روزنامه اطلاعات رفت ودر آنجا مشغول خدمت شد.
با شروع جنگ بلافاصله به جبهه رفت و به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران پيوست تا با انجام جنگهاي چريکي در مقابل دشمن متجاوز ايستادگي نمايد.
بعد از آن با سپاه منطقه هشت به مدت دو سال همکاري داشت. در اين موقع بود که ازدواج کرد ,ثمره ازدواجشان پسري به نام «حامد» است.
مدتي بعد به سپاه منطقه يکم آمد و به طور رسمي در واحد مهندسي سپاه اراک به فعاليت مشغول شد.ا و در طول يک سالي که در اراک بود نيز بيشتر به جبهه مي رفت.
در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، طريق القدس، ثامن الائمه، والفجر مقدماتي، والفجر چهار شرکت نمود .دراين مدت او سه بار مجروح شد .
در عمليات خيبر با مسئوليت فرماندهي گردان مهندسي رزمي لشکر 17 علي ابن ابيطالب (ع) شرکت کرد تا با احداث سنگر وجانپناه از رزمندگان اسلام در مقابل ضد حملات دشمن محافظت نمايد.
او در اين عمليات رشادتهاي بي شماري انجام داد و در حين انجام ماموريت مورد اصابت گلوله ي دشمن قرار گرفت وشربت شهادت را نوشيد .
پيکر مطهرش سال ها دور از وطن بود تا آن که در سال 1376 پيکرمطهرش توسط جستجوگران نور پيدا شد ودر گلزار شهداي ابراهيم آباد به خاک سپرده شد.
اودر نامه اي به خانواده اش مي نويسد:
کسي که در راه خدا کار مي کند، فکر مي کند و قدم برمي دارد و ذکر و گفتارش براي خدا و دين محمد (ص) است، هيچ وقت کسالت و نا اميدي در او نيست و خوشحال و بشاش است.
هميشه خود را مديون اسلام، انقلاب، شهدا و امام عزيزمان مي دانيم و هرچه براي اينها کوشش کنيم و زحمت بکشيم کم است. انشاءالله که خداوند سبحان در اين راه و هدف کمکمان کند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد






خاطرات
مصاحبه با شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
سوال: ضمن معرفي خودتان خلاصه اي از زندگي خويش را از بدو تولد براي ما شرح دهيد؟
ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و توفنا مع المسلمين
من جعفر صالحي در يکي از روستاهاي شهرستان اراک (ابراهيم آباد) به دنيا آمدم و تا سن ده سالگي در آن ده تحصيلات ابتدايي را گذراندم . در سن 13 الي 14 سالگي به تهران رفتم و ادامه تحصيل دادم .کار مي کردم و درس مي خواندم تا مدرک تحصيلي گرفتم .بعد از آن کارهايي که مي کردم چون خوب بوده کارهاي کشاورزي و اينها بود و چون به کارهاي فني علاقه داشتم به سراغ مکانيکي دستگاه هاي سنگين رفتم به تهران .مدتي بعد استاد شدم.
بعد از آن به مدت دو سال در روزنامه اطلاعات مشغول به کار بودم .آنجا روي دستگاه هاي ژانراتور برق کار مي کردم .بعد از انقلاب اين کار را رها کرديم و مشغول کارهاي انقلاب به قول بچه ها شديم. در تظاهرات و برنامه هايي که در انقلاب لازم بود واز دستمان برمي آمد انجام مي داديم تا اينکه جنگ شروع شد و ما بنابر بر وظيفه اسلامي پايمان را در جبهه ها گذاشتيم .
از اوايل جنگ تقريباً آمديم تو جبهه ها و در ستاد شهيد چمران مشغول به کار شديم. به عنوان پيک موتور سوار. بعد از اينکه يه مدت آنجا بوديم يه مقدار رفتيم ديده باني کرديم, ديده بان خمپاره بوديم.
چون به دستگاه هاي سنگين وارد بوديم و براي جاده سازي ها و خاکريز مشغول شديم,اومدم مهندسي در ستاد ي که شهيد چمران فرمانده آن بود.
از آن موقع تا به حال بعد از اينکه ستاد شهيد چمران زير نظر سپاه رفت ما هم در مهندسي سپاه مشغول به کار شديم. با يکسري کارها که انجام داديم اون جا مهندسي رزمي منطقه 8 تشکيل شد، بعد مهندسي اداره رزمي منطقه 8 تبديل به مهندسي کربلا شد و بعد هم مهندسي خاتم , بعد از اين لشکر 17چند بار پيشنهاد کرد که بيا در مهندسي لشکر مشغول مشغول خدمت شو, چون از منطقه استان مرکزي هستيد. نيامديم و شهيد حسيني زحمات زيادي کشيده بود در مهندسي لشکر, قبل از اينکه ايشان شهيد بشود مي خواستيم بياييم که ديگر يک سري تغيير و تحول بود که نتوانستيم بعد از اينکه ايشان شهيد شدند ما آمديم تو اين لشکر و مشغول به کار شديم اين خلاصه اي بود که از اين دوري که ما زديم تا الان هم در خدمت خدا و لشکر مشغول به کار هستيم در مسئوليت مهندسي لشکر 17 علي ابن ابي طالب(ع).
سوال: شما بفرماييد که با توجه به اينکه ابرقدرتها تمام توانشان را در جهت کمک کردن به حزب بعث به کار مي برند ,در اين جنگ چه عواملي در پيروزي هاي رزمندگان اسلام موثر است . به خصوص نقش رهبري را در اين پيروزي ها چگونه مي بينيد؟
ما از همان اول هم که انقلاب شروع شده بود, اين افکار در سرمان دور مي زد که اين انقلابي که در اين کشور اسلامي داره مي شه با افرادي که مي ديديم دارند انقلاب مي کنند وافرادي که مي ديديم امتي که مي ديديم و رهبريت که مي ديديم و مي دونستيم که رهبريت و انقلاب وابسته نيست؛ نه به شرق کار دارد و نه به غرب ,فقط انقلاب و انقلاب اسلامي مستقل و اين افکار در سرمان دور مي زد که اين انقلاب درگير خواهد شد با شرق و غرب خواه و ناخواه و بالاجبار چون انقلابي که مي بايست مي کوبيد اينها را و بايد بکوبد به شرق و غرب و به همين طريق از اوايل انقلاب درگير آمريکا و شوروي بوديم وبرنامه ي اينها بود که ما درگير با عراق باشيم.
اين يک سري داشت از اول سلطنت طلب ها، نمي دانم مسايل کردستان و مسايل ديگر که يکي يکي جلو مي آمد .ديگر آخرين ضربه شان نوکر دست نشانده شان صدام بود. با توجه به اينکه فکر مي کردند کشور ما الان انقلاب کرده و ضعفي دارد از نظر نيروهاي نظامي تشکيلات نظامي اش به هم خورده و اين حرف ها که ضربه را بزنند و انقلاب را از پاي در بياورند.
ما آن ديدي را که داريم نسبت به اسلام و به خدا فکر مي کنم و انقلاب اسلامي ,مي دانم که ما توسط سلاح پيش نمي رويم. توسط ايمان است که کارهامون انجام مي شود و به همين نحو با سلاح الله اکبر و ايمان مداوم در مقابل اين جنايتکاران ايستاده ايم. به عينه ديديم که در طول سه سال جنگ به چه طريق بوده که ما نه سلاحي داشتيم و نه تشکيلاتي و نه لشکري هرچه هم از جنگ مي گذرد به تهجيزاتمان هم اضافه مي شود. نه تجهيزاتي آن چناني مي خريديم و نه داشتيم تجهيزاتي آن چناني .همه اش داره از خود دشمن تامين ميشه و لشکرهايمان دارند روز به روز کاملتر مي شوند و شکل گيريشان کاملتره و اين تنها کمک خداوند است که با توجه به اينکه يک کشوري که هيچ تشکيلات نظامي نداره درگير شده با يک کشوري که تجربه بيشتري و جنگ هاي ديگري داشته و آمادگي کامل و آموزشي کامل ديده ,درگير شديم و هيچ چيزي نداريم که در مقابلش بايستيم و ديديم که در اوايل جنگ که بدون اينکه کسي در مقابلش مقاومت کند تا چندين فرسنگ داخل خاک ما آمدند و وقتي ما مقابله کرديم با سلاح خودش با تجهيزات خودش و با نيروي ايماني که داشتيم , دشمن را به عقب رانديم؛ از خاکمان و اين تنها وجود رهبري است و خط اسلام است که در اين کشور حاکم است که قادريم مسايل و مشکلاتي که شرق و غرب جنايتکار سر راهمان مي گذارند را حل کنيم.
سوال: شما در طول برخوردي که با رزمندگان اسلام داشتيد چه صفات بارزي را در برادران بخصوص برادران بسيجي مشاهده نموده ايد و چه توصيه هايي براي اين عزيزان داريد؟
ما از اوايلي که برخورد کرديم با نيروهاي بسيج اول باور کردني نبود براي ما که اين طور افراد بتوانند در جبهه ها بجنگند يا مثلا بتوانند در مقابل دشمن مقاومت کنند. بعد که چندين عمليات بود و روحيات آنها را ديديم و ديديم که ما عقب تر از آنها هستيم و من نمي توان فکر کرد که آن ها چه چيزي هستند. ايمانشان چه هست و چه کارهايي که نکردند و من کوچک تر از آن هستم که بخواهم در مقابل يک بسيجي يا اين نيروهاي بسيج از آنها تعريف کنم يا تمجيد کنم يا پيشنهادي به آنها بدهم چون آنها خيلي از ما قوتشان و ايمانشان و تسلط به کارشان بيشتر است و هدفي که انتخاب کرده اند و دنبال آن مي روند هدف خيلي والايي است .
ما پريشب که مشغول خاکريز زدن بوديم يکي از راننده ها از ناحيه صورت مجروح شد با اينکه شدت خونريزي که خون بيرون مي پاشيد او مي خنديد و پشت سر هم مي گفت: چه خوب شد، چه خوب شد، برادر صالحي من ترکش خوردم و در اين راه خون دادم، و چقدر عالي شد و بگذاريد من اينجا بمانم, بگذاريد من اينجا بايستم و پيش بولدوزرها باشم که با اصرار گذاشتيم او را توي آمبولانس و رفتند. چنين روحياتي را ما چگونه مي توانيم در باره اش صحبت بکنيم اين روحيات و اين چيزهايي که از برادران بسيج مي بينيم قابل توصيف نيست .ملت ما خودش ديده و امام بارها روي اين مسايل و افراد بسيج تاکيد داشت.
سوال: شما چه توصيه اي براي آنها داريد؟
من کسي نيستم که در برابر اينها توصيه اي بکنم فقط از آنها مي خواهم که همين طور ديدي را که نسبت به سپاه دارند و داشتند حفظ بکنند و آن اخوت و برادري که علايم آن است ,داشته باشند.
اوائل جنگ وقتي يک سپاهي، يک بسيجي ويا يکديگر را که مي يدند آن قدر خوشحال مي شدند که حساب نداشت. و مي خواهم که اين انسجام را بيشتر حفظ کنند و در باره کاري که به آنها داده مي شود ,مسئوليتي که به آنها داده مي شود ,در آن مسئوليت خوب انجام وظيفه بکنند. و به خاطر اسلام و به خاطر انقلاب ,ولايت در نيروهاي بسيج حاکم شود. اين نيست که ولايت تنها در سپاه باشد اجراي احکام ولايت در همه نيروهاي اسلام حاکم است و بايد رعايت بکنند و به يک قشر خاصي مربوط نمي شود.
سوال: شما حضورمردم را در جبهه ها چگونه مي بينيد؟
ما همه چيزمان از مردم است. اين سوال را شما نبايد از ما بکنيد بايد از افرادي بکنيد که بالاي شهرها نشسته اند. آن افرادي که کنار گود نشسته اند و خرده مي گيرند, از مسائل انقلاب. بايد اين سوال از آنها بشود که نقش مردم رادر اين جنگ چنين و چگونه مي بينند و ما الان مي بينيم که بچه هاي اين ملت در جبهه ها هستند. پيرمردها و بچه هاشون در جبهه ها هستند. تمام چيزي که ما در اطرافمان مي بينيم از مردم است و چيزي نيست که از مردم جدا باشد و همه چيز مال مردم است و جنگ مال مردم است. اين مردم دارند اين جنگ را به پيش مي برند. نيروي سپاه نيروي خاصي نيست و نيروي بسيج نيروي خاصي نيست و تجهيزات و امکاناتي که دارند از جايي تهيه نمي شود و يا مثلاً خريداري شود که در باره جنگ باشد و همه چيز مال مردم است ومثل خانه خودشان مي دانند .
آنها مي خواهند با جنگ کشورشان از چنگ متجاوزان بيرون کنند و حکومت جمهوري اسلامي را در خانواده خودشان حاکم کنند و بتوانند که به خانه هاي اطراف هم بکشانند که ديگر نشود آمريکايي يا شوروي يا مکاتب شرقي يا غربي منحرفي در آنها نفوذ بکنند.
سوال: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان يکي از محورهاي مهم در جنگ شناخته شده و در طول اين مدت به خودش شکل داده و نيروهاي مردمي را جذب کرده و تشکيلات لشکري به خودش داده, همين طوري هم اميد مردم را به خودش جذب کرده و به عنوان يکي از محورهاي اصلي در جنگ شناخته شده و اميد مردم در رابطه با اتمام جنگ بيشتر به سپاه است.
و سپاه بايد براي تشکيلات و حفظ اين تشکيلاتش در آينده تصميم بگيرد نيروهاي خود را جذب بکند امکانات خود را جذب کند آموزش هاي لازم را براي نيروهايش در نظر بگيرد که انشاءالله در آينده بعد از اتمام اين جنگ اميد مردم باز به سپاه شد و در رابطه با صدور انقلاب و در هم کوبيدن غاصبين ديگري که کشورهاي مستضعف ديگري را زير سلطه خودشان گرفتند .
هم چنين مي بينيم اميد مستضعفين دنيا هم به همين نيروهاي پر توان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است .شما خاطراتي که در طول مدت حضور در جنگ با آنها برخورد داشتيد و همچنين امدادهاي غيبي الهي را براي ما بيان کنيد؟
البته خوب جنگ همه اش خاطره است . يک مساله استثنايي است و کارهايي که انجام مي شود فرق مي کند با مسايل زمان عادي. ما هرچه ديديم در اين جبهه ها خاطره براي خودمان مي دانيم. چون که يک کار غير عادي است مخصوصاً نيروهاي مردمي در يک عمليات يک خبرنگار فرانسوي مي گفت که من اين کارهايي را که شما انجام مي دهيد در فيلم حتي نديده ام که فيلم ها دروغند اکثراً من در فيلم ها حتي نديده ام و تنها در جبهه هاي شما ديده ام که حماسه يعني چه؟ ايثار يعني چه و فداکاري يعني چه؟ امدادهاي غيبي فراواني بود و من چند مورد خودم شاهد چند مساله بودم که در عمليات طريق القدس قبل از اينکه عمليات شروع شود منبع هاي آبرساني لشکر که نيروهايي که در آنجا بودند ديگر آب نتوانستند بياورند .دو روز بود که در خط يک منبع آب بيشتر وجود نداشت و ما مي دانيم که همه از اين منبع آب استفاده مي کنند بدون اينکه کسي به فکر اين باشد که آب نيست و نمي آيد و ما دو روز تمام از يک منبع 2000 ليتري اين همه نيرويي که آنجا وجود داشتند پشت آن خاکريز استفاده مي کردند. آب تمام نمي شد و در يک لحظه اين به فکر من رسيد با توجه به اينکه دو روز است آب نيامده چه جوري اين آب تامين شده و اين تنها وجود دست غيبي و امدادهاي غيبي نمي تواند باشد . در عمليات تنگه چزابه ما خود شاهد بوديم که با 75 نفر در مقابل دو گردان از نيروهاي کماندوي عراق, بچه ها بدون اينکه چندين فشنگ بيشتر در اسلحه هايشان نبود , ايستادند و به خاطر اين استقامت بود که خدا دست غيبي را به کار برد و نيروهاي دشمن به فاصله شش متري پشت خاکريز ما رسيدند که ما هيچ کدام اميد زنده ماندن نداشتيم و نمي خواستيم اسير شويم .مي گفتيم که با اسلحه هاي خالي مقاومت مي کنيم تا کشته شويم تا به دستشان اسير نشويم که هيچ کدام هم تيراندازي نمي کرديم ولي صبح که بلند شديم يعني تا صبح هم اين انتظار را داشتيم که هر لحظه از خاکريز بيايند اين طرف ولي نيامدند و صبح که نگاه کرديم ديديم که کل نيروهايي که آمده بودند که با ما درگير بشوند از بين رفتند و کشته شدند و پشت خاکريز ما ريخته شده بودند و آنجا بود که بچه ها فرياد يا مهدي يا مهدي را شروع کردند و ما پي برديم که تنها دست غيبي در کار بوده ما حتي يک فشنگ هم نداشتيم که شليک کنيم به طرف آنها و آنها را از بين ببريم از اينها زياد ديده شده اما يکي دو مورد بيشتر در خاطرم نبود.
سوال: خاطره اي داريد براي ما بگوييد؟
خاطره که زياد است ,يک ماشين مهمات بود روي جاده آسفالته بستان به طرف تنگه چزابه در حين عمليات آتش گرفته بود. اين ماشين پر از مهمات بود و هر لحظه مهماتش مي پريد بيرون .جاده را بسته بود و از عمليات هم زخمي ها را مي آوردند عقب و جاده بسته شده بود. ماشين ها را مي زدند کنار جاده، اطراف جاده ميدان مين بود اين ميدان هاي مين باعث شده بود که يکي دو تا ماشين بروند روي مين و کلاً ديگر هيچ تحرکي نبود راه بسته شده بود و هيچ کس هم نمي رفت . زخمي ها زياد بودند ما يک بولدوزر دستمان بود. گفتيم گازش را مي بنديم تا آخر تيغش را مي گذاريم روي زمين , اين ماشين را هل بدهيم و بيندازيمش کنار که اين کار را کرديم بولدوزر يک مقدار آمد به ماشين که رسيد خودش رفت روي ماشين و ايستاد و خاموش کرد .خاموش که کرد گفتيم بولدوزر اگرآتش بگيرد خاموش کردنش دست ما نيست .گفتيم :مي رويم روي بولدوزر روشنش مي کنيم دوباره مي کشيمش عقب به محض اينکه رفتيم روي بولدوزر يکي از گلوله ها منفجر شد و ما پريديم پايين. آمديم پايين و رفتيم کنار گفتيم بولدوزر نسوزد رفتيم سر نيزه را داخل جاسويچي اش کرديم , دوباره خاموش کرد .بعد موادي که در آن داخل منفجر مي شد اجازه نمي داد ما آنجا بمانيم .پريديم پايين وگفتيم ديگر نمي رويم سراغش .بگذار بسوزد تا آخرش آمديم کنار يکي از آمبولانس ها تکيه داديم که يک دفعه ديديم ناله هاي عجيبي مي آيد و روي ما اثر گذاشت گفتيم که بالاخره ما مجبوريم برويم بايد اين بولدوزر کنار زده بشود و راه باز شود . آمديم نزديک بولدوزر و تنها با اميد به خدا و فقط مي دانم که خدا کمکم کرد چون خودم در حالت عادي قادر به اين کار نبودم. بولدوزر با اينکه آتش به همه جايش اصابت کرده بود و آهن هايش داغ شده بود من دستم را گرفتم به آهن ها بار اول دستم تاول زد ولي بار دوم که رفتم داخل بولدوزر با اينکه صندلي تمام سوخته بود فنرهايش زده بود بيرون بعد دسته دنده ها هم آب شده بود با اين حال من متوجه نبودم يعني سر نيزه را کردم تو جاسويچي روشن شد و بعد از اينکه روشن شد اين ليبرها را گرفتم توي دستم حرکت کردم آمدم عقب , متوجه نبودم چه کار مي کنم , لاي آتش که شعله مي زد توي بولدوزر ومهمات توي ماشين مهمات که آتش گرفته بود, تيغ را دوباره گذاشتم و هلش دادم در گودي کنار جاده و شروع کردم خاک ريختن روي آن.
وقتي که من از بولدوزر سالم آمدم بيرون همرزمانم خيلي خوشحال شدند و يکي از برادران مي گفت که شما سيد هستيد؟ گفتم: نه، گفت: پس چطور است که مي گويند فقط سيدها توي آتش نمي سوزند؟ گفتم: سيد نيستم ولي به خاطر خدا آمدم و خدا کمکم کرد.
سوال: خاطرات شما هرکدام از يکي ديگر شيرين تر است اگر خاطره ديگري داريد براي ما بگوييد؟
قبل از عمليات والفجر مقدماتي عملياتي بود براي شروع کارم در لشکر .براي مهندسي که آمدم تقسيم بندي و تيم بندي هايي کرديم در رابطه با خاکريزي که قرار بود بزنيم . يکي از راننده هاي بولدوزر ما به عنوان "ريپرزن" فرستاده بوديمش جلو برود ريپر بزند و خط خاکريز را مشخص بکند بعد اون از اين مسيري که مي خواستند بروند رد شده بود با توجه به اينکه نيرويي جلويش نبود که قرار بود نيروي جلويش باشد بعد از اينکه "ريپر"مي زند از نيروها زده بود جلو. رفته بود از خط خودمان رد شده بود رسيده بود به نزديکي خط دشمن و نيروهاي دشمن متوجه نبودند .
در آن عمليات با از جان گذشتگي بچه ها ودر نزديکي مواضع دشمن خاکريز دو جداره زديم که کمک بزرگي به پيروزي عمليات کرد.
يکي از همرزمانم از جهادگران اراک بود.او قبل از عمليات گفت:خدايا اگر خواستي من را شهيد کني ,بگذار کارم راتمام کنم وخاکريز را بزنيم ,بعد مرا شهيد کن که همين اتفاق هم افتاد.پس از اينکه کار خاکريز تمام شد. اوهم به شهادت رسيد.
سوال: اگر پيامي براي امت شهيد پرور ما و همچنين خانواده محترم شهدا داريد بيان کنيد؟
پيام که ما در اون مقامي نيستيم و لياقت اين را نداريم که براي اين امت و خانواده هاي عزيز شهدا پيام بدهيم و اين امتم راه خودش را يافته,رهبر خودش و راه خودش را شناخته و خط سيرش را دارد مي رود و داراي چرخ بسيار قوي است که هيچ چيز جلو دارش نيست و اگر کسي بخواهد چوب لاي چرخ بکند و جلوي اين چرخ را بگيرد خرد مي شود و از بين مي رود . خيلي ها بودند که مي خواستند جلوي اين چرخ عظيم انقلاب و امت را بگيرند و دفع شدند و پرت شدند و ما يعني من از طرف خودم از اين ملت و امام عزيزمان و خانواده هاي شهدا مي خواهم که ما را به عنوان يک خدمتکار بپذيرند و به اين خدمتگزاراني که در اين جبهه ها دارند و نيروهاي سپاه و بسيج هستند, کمک بکنند تا کارهايشان را خوب انجام دهند .
ما فرزندان اين امت هستيم, عضو اين خانواده هستيم .يک خانواده هيچ وقت اعضايش را ترک نمي کند و جدا ازشان نيست و درهمه مسايل هم مي بينيم که کمکمان کردند و جدايمان ندانستند و اگر کسي از اين خانواده جدا بشود از آن خانواده نيست و بايد طرد شود. کسي که به خانواده اش احترام نگذارد و کسي که به خانواده اش خدمت نکند و به آن خانه که دارد غذا مي خورد و تحصيل مي کند و داره از امکانات و خانواده استفاده مي کند ,بهش خدمت نکند بايد طرد بشود و از اين اجتماع دفع شود و بايد به کشور فرانسه برود و کشورهاي ديگر.
فقط از اين امت مي خواهيم که مارا به عنوان فرزند خودشان و خدمتگزار خودشان بپذيرند و کمکمان کنند که براي اين خانواده بتوانيم کار کنيم و بتوانيم زحمت بکشيم و صحبت ديگري ندارم.
به اميد زيارت کربلاي حسيني و آزادي قدس عزيز و با آرزوي طول عمر براي امام عزيزمان و همچنين با تشکر از شما که وقتتان را در اختيار ما قرار داديد انشاءالله که خداحافظ شما باشد. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : صالحي , جعفر ,
بازدید : 341
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

چهارم ارديبهشت سال 1340 در شهرستان آشتيان متولد شد. درس زندگي را در سايه ي تربيت پدر و مادري مومن به آيين اسلام شروع کرد و وقتي به سن دبستان رسيد با عشقي فراوان دوران دبستان و راهنمايي را پشت سر گذاشت و وارد دبيرستان شد .
با شور و اشتياقي که نسبت به تعليم علوم ديني در او بود و روحيه ي دين باوري که داشت، از همان دوران نوجواني به ماهيت پليد رژيم پهلوي پي برد و دنبال مبارزه با او بود.
با افزايش فعاليتهاي مردم بر عليه حکومت پهلوي او نيز به صف مبارزان پيوست ودر اين راه يکي از پيشتازان مبارزه شد. وقتي عوامل حکومت از منصرف نمودن سيد جعفر از مبارزه شدند ,او را از دبيرستان اخراج نمودند.اين اتفاق فرصتي مناسب براي سيد خعفر شد.مدتها بود که دنبال تحصيل در علوم ديني بود.
براي همين در آزمون ورودي حوزه ي علميه ي قم شرکت کرد و در مدرسه ي حقاني قم به استفاده از محضر اساتيد بزرگواري چون شهيد بهشتي و شهيد بزرگوار قدوسي و همچنين حضرت آيت الله جنتي و غيره بهره مند گشت.
با اوج گيري انقلاب در سال 1357 ايشان به افشاگري جنايات ومفاسد رژيم پهلوي پرداخت و با توزيع اعلاميه و نوار سخنراني امام (ره) وارد مرحله حساسي از مبارزات انقلابي شد.
با پيروزي انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد و مدت پنج سال در مشاغل مهم عملياتي در بخشهاي گونا گون سپاه پرداخت.
در پادگان ولي عصر (عج) به خدمت به انقلاب و حفظ دستاوردها ي آن همت گماشت .
مدتي حفاظت ازمسئولين را برعهده داشت. جنگ کردستان پيش آمد و تعدادي از دشمنان داخلي به نيت پليد شان مي خواستند کردستان را از ايران جدا کنند.اودر آن جنگ شرکت کرد.پدرش مي گويد:قبل از اينکه به کردستان برود, نامه ي خداحافظي نوشت اين نامه پيش من بود و مادرش خبر نداشت. و بعد از دو ماه برگشت. هروقت که مي آمد دو روز مي ماند و بعد برمي گشت در تمام جبهه ها و تمام عمليات ها جعفر شرکت داشت. در جبهه فرمانده واحد ديده باني توپخانه لشکر حضرت رسول و قرارگاه نجف اشرف بود. از خصوصيات اين شهيدان بود که در کارها کوشش و جديت فوق العاده اي داشت. در عمليات هاي مختلف مانند عمليات مقدماتي والفجر يک و دو و سه و ... شرکت داشته است.
سرانجام در تاريخ 28/8/62 در منطقه ي عملياتي کاني مانگا در پنجوين عراق، لحظه ي ديدار او با حضرت حق فرا رسيد و روح بلندش به ملکوت اعلي پيوست.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد








خاطرات
پدر شهيد:
جعفر پس از اخراج از مدرسه در حوزه ي علميه قم مدرسه ي حقاني امتحان ورودي داد با قبولي امتحان زير نظر شهيد قدوسي، شهيد بهشتي، آيت الله جنتي و... حدود يک سال در آن مدرسه تحصيل کرد. بعد از پيروزي انقلاب گفت مي خواهم در سپاه لباس بپوشم. در تهران لباس سپاه پوشيد مدتي حفاظت مسئولين را برعهده داشت. جنگ کردستان پيش آمد و در آن شرکت کرد. يک نامه ي خداحافظي نوشت اين نامه پيش من بود و مادرش خبر نداشت. و بعد از دو ماه برگشت. هروقت که مي آمد دو روز مي ماند و بعد برمي گشت در تمام جبهه ها و تمام عمليات جعفر شرکت داشت. در جبهه فرمانده واحد ديده باني توپخانه لشکر حضرت رسول و قرارگاه نجف اشرف بود. از خصوصيات اين شهيدان بود که در کارها کوشش و جديت فوق العاده اي داشت. در عمليات هاي مختلف مانند عمليات مقدماتي والفجر يک و دو و سه و ... شرکت داشته است.
محتواي نامه اش اين بود: به صورت خداحافظي، آن چيزي که من در کردستان مي بينم مستقيم دست اسرائيل و آمريکا در کار است. جنگ ما با منافقين مي باشد .در يک عمليات حدود 23 نفر در آن جنگ شرکت داشتند .شش نفر برگشتند و بقيه شهيد شدند.
حدود پنج سال در جنگ حق عليه باطل شرکت داشت.
قبل از انقلاب و جنگ هم در خانواده، در مدرسه مخالفت با دستگاه شاه و رژيم داشت. در مدرسه در انشاهايي که مي نوشت تمام آنها در مخالفت با دستگاه و رژيم شاه بود. يکي دو بار مدرسه ما را احضار کرد و گفتند که افکار و اخلاق او منحرف است اگر با اين اخلاق باشد او را اخراج مي کنند. يک بار هم از طرف پاسگاه خواستند که او بايد تربيت شود و اخلاقش درست شود. و در نهايت از مدرسه اخراج شد.
بعد از انقلاب در رشت به عنوان محافظ مسئولين انجام وظيفه مي نمود.
اخلاق و رفتار او پسنديده خانواده و مردم بود. با خانواده و مردم خوش اخلاق بود. از همرزمان شهيد حاج جعفر نجفي مي توان به شهيد حاج همت اشاره نمود که در دوران جنگ و جبهه بيشتر با او بود و همکاري با هم داشتند.
روز اول که از آشتيان به عنوان کاروان حرکت کردند تا کرمانشاه من تا آنجا آنها را همراهي کردم بعد در سپاه همه خواب بودند ولي جعفر پيدايش شد. جاي استراحت نبود. به نظر من در آنجا مسئوليتي داشت و همکارانش با او با احترام برخورد مي کردند. تا صبح گشت مي زد تا هرکس ناراحتي داشت رسيدگي کند.

مادرشهيد:
شهيد حاج جعفر هميشه سفارش مي نمود که با خدا باشيد از امام حمايت کنيد. رفتار و کردارتان بايد نمونه باشد. خودمان را پنهان نکنيم. هرچه بيشتر در جبهه شرکت کنيد خدا بيشتر شما را دوست دارد. هرچه با جبهه باشيد خداوند بهتر شما را مي خواهد. در دوران نوجواني نماز شب مي خواند. با برادر و خواهر دوست و خوش برخورد بود. وقتي از جبهه مي آمد از در که وارد مي شود از عوض اينکه بگويد مامان، عزيز و ... مي گفت: نه نه من آمدم مي گفتم خيلي خوشحال شدم که آمدي.
وقتي خداحافظي کرد که برود جبهه پدرش مکه بود. وقتي آمد رنگش پريده بود.فهميدم خبري شده.به من نمي گفتند و وقتي آمد ديدم رنگ پدرش عوض شده .سه بار گفتم: انالله وانااليه راجعون و بعد گفتم خدايا صبر حضرت زينب را به من عطا کن رفت و آمد از خانه ما بريده نمي شد تا يک سال مي آمدند و مي رفتند (مردم و همرزمانش).

پدرشهيد:
در يک عمليات در خاک عراق شدت آتش دشمن زياد مي شود بعد شهيد حاج جعفر در آنجا مي بيند که در محاصره ي دشمن قرار مي گيرد از ايران تقاضاي آتش مي کند. ازتوپخانه ايران آتش نمي ريزند و قبول نمي کنند. بعداً با اصرار جعفر که حتماً بايد آتش بريزد ,باعث مي شود که از ايران آتش بريزند. و دشمن را متفرق کنند. شهادتش در همان جا واقع مي شود سه روز در سردخانه بوده است.

يک روز با قاطر امکانات براي جبهه مي برد يک گلوله توپ کنار قاطر مي خورد و منفجر مي شود. قاطر از بين مي رود و جعفر بي هوش بر زمين مي افتد. وقتي به هوش مي آيد پيش خودش فکر مي کند که نکند مصداق سخن شهيد بهشتي که فرموده اند بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه او شهيد شده و...
سعي مي کند که بلند شود و مي بيند که توان و قدرت بلند شدن ندارد. جعفر در طول حضور در جبهه بارها مجروح شد (حدوداً 20 بار) يک بار که مجروح شد در بيمارستان تبريز بود که ما اصلاً خبر نداشتيم و سه روز در آن بيمارستان بستري بود که بعد مرخص مي شود.
حاج جعفر مرد ميدان بود، مرد جنگ بود، مرد نبرد بود. خودش علاقه ي زيادي به جبهه داشت و به من مي گفت که مي خواهم لباس سپاه بپوشم .مي گفت که حالا موقع درس خواندن نيست, الان بايد در ميدان نبرد باشيم. شهيد حاج جعفر سخنراني هاي متعددي در مشهد برگزار مي کرد و مردم را هوشيار و آگاه به زمان مي کرد. و توصيه مي کرد که دنبال مال و ثروت نرويد به اسلام و دين روي آوريد. در سر مزار شهيد علي حسيني سخنراني داشت.
بعد از ماموريت رشت و کرمانشاه سه ماه در فلسطين بود تا آموزش جنگي را بهتر ياد بگيرد. خوشش نيامد از وضعيت آنان و مستقيم رفت پيش امام و وضعيت آنجا را براي امام گزارش داده بود. در هيچ منطقه اي بدون اجازه ي امام نمي رفت. بسيار تودار و کم حرف بود و بايد حرف را از زير زبانش مي کشيدي . طوري نبود که از خودش تعريف کند.
يک تابلو در خانه درست کرده بود به ابعاد 60 ×40 خط کشي و ترسيم کرده بود و عکس امام را در وسط تابلو زده بود و سجاياي اخلاقي امام (شجاعت، رشادت، مروت، امامت، و ...) را در آن نوشته بود. سال 1359 و آن را در ديوار اتاق نصب کرده بود. و رفت و آمدي که با فاميل و اقوام داشتيم باعث تعجبشان شده بود و مي گفتند چطور نمي ترسيد و آن را در خانه نصب کرده ايد.
جعفر به حضرت امام ارادت و علاقه ي خاصي داشت و اين طور نبود علاقه اش زباني باشد . در 19 رمضان سال 1356 سخنراني در مسجد جمعه داشت. هنگامي که مشغول سخنراني مي شود جمعيت کم کم از مسجد بيرون مي روند.

جعفر وقتي در آشتيان بود به حوزه ي علميه علاقه ي بسياري داشت و با بعضي از طلبه ها بحث مي کرد و به درس عربي علاقه ي فراواني داشت. بعد از اخراج از مدرسه جعفر يک سال به تهران رفت و در کارخانه بافندگي شروع به کار کرد و براي سه ماه در آنجا ماند.
بعد به حوزه علميه ي قم رفت. آقاي جنتي يک دعايي در باره جعفر کردند که زود به اجابت رسيد و آن اين بود که انشاءالله شما از سربازان خوب امام زمان باشيد. حدود يک سالي در قم بود تا پيروزي انقلاب رسيد و فرمان حضرت امام براي تشکيل سپاه صادر شد.
جعفر ديگر نتوانست درس بخواند و به محض رسيدن فرمان، جعفر به سپاه تهران رفت و آنجا مشغول شد و لباس مقدس سپاه را پوشيد. من به او گفتم تو يک سال است که در مدرسه داري درس مي خواني .گفت: الان من بنشينم تو مدرسه و درس بخوانم درستش نيست، هر روزي که وقتش شد برمي گردمو ادامه مي دهم.
در باره سجاياي اخلاقي جعفر اگر در باره ي نمازش بگويم که چيزي واضح و روشن است جعفر کسي نبود که ما بتوانيم به او درس بدهيم و او به ما درس مي داد. نمازهاي يوميه، نماز شبش، اخلاقش و ... در خانه زبانزد بود.
هنگامي که بچه دو، سه ساله بود از سر و کله من بالا مي رفت و مادرش مي گفت تو اين را عزير بار آوردي و هيچ چيزي به او نمي گويي، من مي گفتم بچه است مي خواهد با من بازي کند.

بعد از پيروزي انقلاب در گردان دو پادگان ولي عصر (عج) به خدمت به انقلاب و حفظ دستاوردها همت گماشت. او در سرکوب توطئه ضد انقلاب در کردستان حضوري فعال داشت.
در آزاد سازي سنندج در گردان دو سپاه پاسداران سپاه اسلام را ياري مي کند. و با شروع جنگ تحميلي زندگي پنج ساله او در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل شروع مي شود و با مسئوليت هايي که در جبهه جنگ از جمله فرماندهي ديده باني لشکر حضرت رسول و قرارگاه نجف اشرف با حماسه هايي که مي آفريند، در شب 28/8/62 قله 1866 کاني مانگاه (پنجوين) لحظه موعود فرا مي رسد و وعده حق برايش تحقق مي يابد و مزد پنج سال جهادش را مي گيرد و به ملاقات خدايش نائل مي گردد.

به کليه امور واجب اهتمام خاصي داشت. و به احکام مستحبي و انجام آن کمتر از واجبات قائل نبود .مي توان گفت که نماز شب او ترک نمي شد و تلاوت قرآن را حتي زماني که رانندگي مي کرد از حفظ با قرائت تلاوت مي نمود. و هر کجا که بود سر وقت اذان گفتن و اشعار مذهبي مي دانست. و يکبار هم جهت انجام فريضه حج (به مکه مکرمه) مشرف شده بود.
در تشکيل کلاس عقيدتي، آموزش قرآن کريم همت مي گماشت. صداقت، شهامت و عدم ترس و واهمه از احدي جزء ذات او بود، چه در زمان طاغوت و چه در جنگ با بعثيون، احسان به والدين و اقوام، حب به ولايت اهل بيت (ع)از مشخصه هاي او بود.
يک بار در ديدگاه قله 1900 به محاصره نيروهاي دشمن درآمد به طوري که فاصله او با دشمن حتي کمتر از ده متر بود. او پشت بي سيم گفت هرچه مي توانيد بروي سر من آتش بريزيد. و ديگر بي سيم و دوربين را کنار گذاشت و تفنگش را در دست گرفت و تعداد زيادي از دشمن را خود به هلاکت رسانيد تا حلقه محاصره گشوده شد. از اين موارد براي او بسيار در عمليات ها پيش آمده و ما بسيار کم از آنها مطلع هستيم چون او اکثراً خود به صورت ديده بان نفوذي به داخل مواضع دشمن و يا پشت آنها مي رفت و معمولاً اين مسائل را خود تعريف نمي کرد.

گر مرد رهي ميان خون بايد رفت از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
در راه شو، از چگونه رفتن مهراس خود راه بگويدت که چون بايد رفت

در مسلخ عشق جزء نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقي زمردن مهراس مردار بود، هرآ نکه او را نکشند

معتقد بود:در هر کجا و موقعيتي که هستيد تکليفي که اسلام و انقلاب برعهده ما گذاشته انجام داده و همه جا را تبديل به سنگر دفاع از انقلاب اسلامي و رهبري امام کنيم و از هيچ چيز نهراسيم و از مشکلات شانه خالي نکنيم و در همه حال خداي را گواه و ناظر و شاهد و ناصر بدانيم و امام را الگو و اسطوره که چون جدش حسين و علي و محمد (ص) براي ما حجتي است حاضر.
به خاطر همين اخلاق خوب و کردار او بود که همه او را به عنوان يک معلم خوب و با تقوا قبول داشتند. مثلاً در موقع نماز جماعت با اينکه همه برادران در جبهه با تقوا و اخلاص بودند و در بين صف جماعت برادران بزرگتر از ايشان بودند ولي همه او را به عنوان پيش نماز قبول داشتند.
مي گفت:"اگر يزيد در جنگ توانست حقانيت حسين و علي و محمد (ص) را پايمال و نابود کند، صدام نيز قادر است که چنين کاري انجام دهد.ما نيز حقيم و از حزب الله .اگر گلوله هايمان تمام شد و شمشيرها هم شکست، مشت هايم که سالم است سينه هايمان که بستر است, قلب هايمان که پر خون است، آن قدر خون مي دهيم تا دشمن کافر در خون ما غرق شود. اينک فرصتي بسيار بسيار مقدس و بزرگي است، جبهه، جبهه اي آشکار، نبرد بين حق و باطل است، و امام چون پيامبر ناظر و شاهد بر اوضاع، حال چه سعادتي از اين بزرگتر که در اين هنگام امام را ياري دهيم. "






آثار باقي مانده از شهيد
پدر ارجمند و مادر گرامي و برادران عزيزم، هرچند بسيار دوست دارم که ديگر بار همگي تان را زيارت کنم و بدامان آن خانواده بزرگ پرواز نمايم، لاکن ارزش مافوق اين، مرا باز مي دارد و آن اسلام، ايمان، شرف، آزادي، يعني حفاظت از انقلاب است. معتقدم که بايد آنقدر خون بدهيم تا اين اسلام دوباره جان گرفته را از بين نبرند، من دست هاي بسيار بر عليه انقلاب عزيز اسلامي ام مي بينم و چون زباني براي گفتن ندارم، فکر مي کنم که يک راه دارد و آن شهادت است.

در هر کجا و موقعيتي که هستيم تکليفي که اسلام و انقلاب بر عهده ي ما گذاشته انجام داده و همه جا را تبديل به سنگر دفاع از انقلاب اسلامي و رهبري کنيم.
هيچ گاه از مشکلات نهراسيم و شانه از مسئوليت خالي نکنيم و در همه حال خداي را گواه و ناظر و شاهد و ناصر، و امام را الگو و اسطوره بدانيم که چون جدش حضرت محمد (ص) ,علي (ع) ,حسين (ع) براي ما حجتي است حاضر.
اين بار بايد يا به فيض ملاقات پروردگار نايل آيم و يا بعد از پيروزي برگردم که در هر دو صورت فوز عظيم است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : نجفي آشتياني , جعفر ,
بازدید : 213
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

پدر نگاه کرد که آرام و مهربان خوابيده بود. تک خاطره اي از او به ياد داشت. در شيطنت کودکانه اش خود را به خواب زد تا پدر او را… اما او نخواست خوابهاي شيرين و روياي پسرکش را بهم بزند ، رفت و حسرت بوسه اي که از کنار در فرستاده بود؛ تنها لذتي که گونه هاي ساسان، آن را آرزو مي کند. جلوتر رفت و نشست و لب هايش را به لب هاي پدر نزديک کرد. چه حس خوبي داشت. پدر پس 10 سال شهادت هنوز تازه و سالم مانده بود تا اين دين را به پسر ادا کند. ساسان خنديد و اشک از گونه هايش سرازير شد. و گرماي بوسه، را گرم تر کرد. حالا نوبت او بود تا جواب پدر را بدهد. مثل همان روزها که دست در گردن پدر کرد و تمام توانش را گذاشت تا به قول پدر ماچ گنده از او بگيرد. لبهايش گونه هاي پدر را در ميان خود گرفت. آن را رها نکرد. حسرت سال ها دوري چيزي نبود. پدر را محکم در آغوش گرفت. لحظه ها گذشت و حالا وقت زمزمه کردن اين سال ها با او بود. پدر در سکوت کامل به حرف هاي او گوش کرد. ساسان خوب دانست که او قسمت ديگران هم هست. مادرش و همه آنهايي که سپهري را مي شناختند. فرصت زيادي نمانده بود. پدرش را از لرستان به مازندران کوچانده بودند و حالا وقت تنگ بود خيلي تنگ، چشم هاي منتظر مادر به ساسان دوخته شده بود. او پدر را رها تا به ديگران برسد. همه جلو آمدند. بعضي ها به دست او بوسه مي زدند وبرخي پيشاني اش را و بعضي هم پاهايش را مي بوسيدند. ساسان در حجم احساسات و حسرت گم شد. به مردها و اشک هايي که مي ريختند حسادت کرد. ديگر نمي توانست پدر را ببيند. به گوشه کز کرد. در ورق سه رنگ پدر روي امواج دست بلند شد.
اشهدان الله اله الا الله. بحق کرم لااله الا الله بگو لااله الا الله.
فرياد همه جا را فراگرفت. همه يک صدا به نداي مرد جواب مي دادند
لااله ا لا الله لااله الا الله
به طرف پله هاي حسينيه دويد و از چهار پله آن بالا رفت. قايق روي زمين قرار گرفت. چند ستون از آدم هاي سياه پوش ،ساسان خود را به ميان جمعيت آدم ها رساند تا جايي داشته باشد.آرام از ستون هاي پنجم و چهارم و سوم و دوم گذشت خود را به ستون اول رساند. مردي کنار رفت و او در کنار بقيه جا گرفت .
الله اکبر.
به خود که آمد پدر رفته بود. مثل همان روز مردي به سرعت به پشت ابررفت. با چند سرفه صدايش را صاف کرد. دستي به ميکرفون زدو آن را تنظيم کرد.
ساسان به تل خاک قبر پدر نگاه کرد. دست به جيبش بردوکتابچه اي در آورد و جلد سياه آن را باز کرد. عکس سياه و سفيد رادر سمت چپ بالاي صفحه خود نشان مي داد.
نام و نام خانوادگي: جعفر سپهري نام پدر: ملک
تاريخ تولد به حروف هزار و سيصد و چهارده
تاريخ تولد به عدد: 1314
محل تولد: اسبيکلا
محل صدور شناسنامه: نور
صداي بلند مرد او را به خودآورد.
بسم رب الشهيد و الصديقين. متني رو که حالا مي خوانم زندگي نامه مختصري از اون شهيده. اميدوارم که مورد توجه و استفاده شما قرار بگيره و ما سلوک اون شهيد رو سر لوحه رفتارمون قرار بديم.
تيمسار سرتيپ شهيد جعفري سپهري به سال 1314 در اسبيکلاي نور به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه در سال 1337 جهت طي دوره آموزشگاه افسري در دانشگاه نظامي استخدام شد. پس از فارغ التحصيلي و نيل به درجه افسري دوره تخصصي ژاندارمري را گذراند. پس از پايان دوره به ناحيه ژاندارمري خوزستان منتقل شد و به عنوان فرمانده دسته گروهان آبادان خرمشهر، رامهرمز، مسجد سليمان و بعد ماهشهر، گروهان ساحلي و پس از آن در منطقه کردستان و شهر سنندج و مازندران و در شهر ساري با همين سمت به انجام وظيفه پرداخت. پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي وي به سمت فرماندهي هنگ ژاندارمري بهبهان و در سال 1360 به سمت فرماندهي هنگ اهواز و افسر عمليات ناحيه ژاندارمري خوزستان منصوب و در مدت جنگ تحميلي دوشادوش ديگران در حفظت از کيان جمهوري اسلامي پر تلاش و صادق ظاهر شد. به طوري که زحمات ايشان در پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي تحسين برانگيز است.
نامبرده از بدو خدمت افسري خود در مشاغل حساس منصوب و خدمات وي چشمگير بود و بدون هيچ توجهي به مسايل و منافع شخصي در نهايت ايثار و جانبازي به طورمستمر و شبانه روزي در هدايت عمليات يگان هاي ژاندارمري کوشا بود.
به طوري که جديت و تلاش وي به خصوص در رابطه با عمليات و ارايه طرح هاي عملياتي و انجام وظايف شرعي و ديني را نشان مي داد.
وي سرانجام در تاريخ 19/12/61 به دست سفاکان منافق به درجه رفيع شهادت نايل آمد. کلمه شهيد رشته افکار ساسان را پاره کرد به قبر پدر نگاه کرد و قبر پدر بزرگش که در کنار هم آرايش خاصي به گلستان داده بودند. دسته گل هاي سرخ و زرد همه قبر را فراگرفته بود. جواني به طرف تريبون رفت. شانه اش با شانه هاي مرد قبلي برخورد کرد. از بقيه جوانتر به نظر مي رسيد. ايستاد و يقه اش را مرتب کرد.
"اولين بار که او را ديدم اصلا احساس نمي کرد که شايد يکي از فرماندهان باشد. اورکت را بدوش انداخته بود و تسبيحي به دست داشت. چنان بون آلايش و خالي از غرور و تکبر بر زمين راه مي رفت که انگار سبک بال ترين انسان روي زمين است. هر وقت به درون اطاقش مي رفتم قبل از آنکه احترام نظامي به او بگذارم فوراً از جا بر مي خواست. دستش را به جلومي آورد و گرماي برخواسته از قلبش را با فشردن دستانم به من منتقل مي کرد.
هنگام بازديد از يگان ها و پاسگاه هاي ناحيه خوزستان با تک تک سربازان دست داده و روبوسي مي کرد و مشکلاتشان را يک يک مي پرسيد. و بررسي مي کرد و در حد توان در رفع آن مي کوشيد. عرفان عجيبي داشت. وقتي يکي از منافقين قصد داشت تا وزير کشور را ترور کند در مقابل چشم هاي حيرت زده سپر وزير شد. وقتي به شهادت مي رسيد همه گريه مي کردند.
نم باران گونه هاي ساسان را لمس کرد. گلستان خالي بود. به جز چند نفري که دور قبر جمع شده بودند. خواهر و برادرش و مادر و مادر بزرگ تکيده و خسته اش . جلوتر رفت مادر بزرگ را بلند کرد. بايد راضي بود ولي نه بايد افتخار کرد. به او به همه کساني که مثل اورفتند. ساسان همه اين حرف ها را در ذهنش مرور کردو دررا بست. آرامش به گلزار برگشته بود. گنجشک ها در قبرستان بازي گوشي مي کردند.




خاطرات
رضا سربنداني، سرباز وظيفه:
اولين بار که او را ديدم اصلا احساس هم نکردم که شايد يکي از فرماندهان باشد.
اورکت را بدوش انداخته بود و تسبيحي به دست داشت.
آنچنان بدون آلايش و خالي از غرور وتکبر بر زمين گام مينهاد که گوئي سبک ترين انسان روي زمين است، اما بعد... هرگز به ياد ندارم که ابتدا من به او سلام داده باشم. هر وقت مرا مي ديد بدون اينکه متوجه بشوم مانند پدري مهربان مي گفت:
سلام پسرم!!!
هرگاه درون اتاقش براي کاري مي رفتم. قبل از آنکه احترام نظامي به او بگذارم فورا از جاي بر مي خواست، دستش را جلو پرتاب مي کرد و با فشار. گرماي بر خواسته از قلبش را به دستم منتقل مي ساخت.
هنگام بازديد از يگانها و پاسگاهها ناحيه خوزستان با تک تک سر بازان دست داده و رو بوسي ميکرد. مشکلاتشان را يک يک مي پرسيد و بررسي مي کرد و در حد توان و امکاناتش در رفع آن کوشا بود.
آنگاه که در دعا هاي کميل، ندبه، توسل و.... شرکت مينمود، آنچنان اشک مي ريخت و ناله سر ميداد که انسان را منقلب مي کرد و در قطره هاي اشکش خلوص و استغفار و طهارت موج ميزد. نمازهاي جماعت را ترک نمي کرد و همواره در آنها شرکت مي کرد.
حالات عرفاني عجيبي داشت و به همين دليل بشدت به دعا نوحه و مرثيه علاقمند بود.
آري سپهر خويشتن رابه اخلاق اسلامي آراسته بود و اين بزرگترين افتخارش بود. او به يقين دريافته بود که امروز در نظام جمهوري اسلامي ايران، اين به عنوان و درجه نيست که به انسان ارزش مي دهد. بلکه اين متحلق شدن به اخلاق حسنه و نيک و خير است که اگر در وجود انسان تبلور يابد، نه تنها به آدمي افتخار و ارزش ميدهد بلکه درجه دنيوي او را به درجات اخروي در بهشت برين تبديل ميکند.
به مفهوم ديگر او به خوبي دريافته بود که امروز افسر بودن ارزش ندارد، بلکه افسر مکتبي بودن ارزش دارد.
و اما چگونه رفتنش.
آنگاه که گمراه ترين و سياه بخت ترين انسانها از روي شرک و کفر و نفاق خود دست بروي ماشه برد تا چندي از عزيزانمان را به شهادت برساند. سلحشور عزيز سپهري صحنه ايثارگري را براي چندمين بار در طول عمرش تکرار نمود و خود را فداي ديگران ساخت.
خون پاک و مطهرش را بر خاک مقدس و داغ خوزستان ريخت و کربلايي ديگر آفريد تا اين سخن همواره مستند بماند که:"کل ارض کربلا و کل يوم عاشورا و کل شهر محرم"
همان لحظه که قامت استوار سپهري بسوي بهشت خم شد و چشمان هوشيارش بر زندگي پست دنيوي بسته شد. آنان که هميشه در کنارش بودند، از افسر تا درجه دار و سرباز اشک از چشمانشان جاري شد.
که نه تنها فرمانده اي تيزبين را از دست داده بودند.
بلکه پدري مهربان را، ديگر در ميان نداشتند.
و به حق سپهري يکي از لايق ترين فرماندهان در سطح ژاندارمري بود. باشد تا همه فرماندهان و پرسنل ما راه سپهري را پيموده و با ياري خدا مهرباني، تواضع، فروتني، شهامت، شجاعت و خصوصيات اخلاقي اين شهيد عزيز را سر مشق خود قرار دهند.







آثار منتشر شده در باره ي شهيد
توطئه کشتار مردم سنندج خنثي شد
سنندج –خبرنگار جمهوري اسلامي:
ديروز هنگاميکه مردم سنندج در مسجد شهر براي برگزاري نماز جمعه گرد آمده بودند و بعداز اينکه آقاي حجتي کرماني دو خطبه ايراد نموده و مردم را به حفظ وحدت در جهت حفظ دستاوردهاي انقلاب تشويق کردند آقاي علامه مفتي زاده شخصيت بارز مذهبي و ملي کردستان سخناني مبني بر حفظ يکپارچه ايراد کردند.
در اين ميان ناگهان عده اي متوجه شدند که در سقف مسجد چيزهاي غير عادي نصب شده بلافاصله به مأمورين پس از بررسي متوجه شدند که مقدار زيادي مواد منفجره به سقف نصب شده و با سيم به کنتورها وصل شده است و براي رفع خطر سيم ها را قطع کرده و مواد را خنثي نموده اند.
بنا به اظهار نظر منابع آگاه در صورت انفجار مواد فاجعه هولناکي بوجود مي آمد که ممکن بود جان عده زيادي از برادران و خواهران کرد را قرباني کند.
هنوز معلوم نيست چه عواملي در اين توطئه دست داشتند ولي به عقيده ناظران با کشتاري که دموکراتها در کردستان به راه انداخته اند محتمل به نظر مي رسد که در توطئه وحشتناک فوق نيز دست داشته باشند.
اظهارات فرمانده لشکر سنندج درباره نحوه ورود به سقز
سرهنگ سپهر فرمانده لشکر سنندج در مورد عمليات پاکسازي منطقه گفت اينک نيروهاي ما در همه جا مستقر و در پادگان اطراف شهر و مناطق سوق الجيشي آماده انجام مأموريت بعدي هستند. وي در مورد چگونگي وقايع سفر گفت روز چهارشنبه هفته گذشته از سوي شادروان سرهنگ قراشاهي فرمانده تيپ سقز به من اطلاع داده شد که جلوي ستون اعزامي را گرفته اند من فورأ به سقز آمدم و حدود ساعت 18 همان روز ملاحظه کردم که ستون در مدخل شهر متوقف است و به سوي آنها تيراندازي ميشود. سرهنگ قراشاهي به اتفاق امام جمعه سقز در مرتبه دوم اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد.
در اين مدت به وسيله اطلاعيه هاي مکرر به مردم اعلام کرديم که اين ستون فقط براي تقويت پادگان سقز مي آيد ولي متأسفانه دست از عملشان بر نداشتند و حتي تيموري بخشدار که بجاي فرماندار عمل مي کند در روز پنجشنبه رسماً به من نوشت که من با سر کردگان احزاب و جمعيتها مذاکره کردم و آنها اظهار داشته اند که ما جهت مقاومت در مقابل ستون از مهاباد دستور گرفته ايم و به دستور آنها هم ترک مقاومت خواهيم کرد.
مع الوصف به علماي شهر متوسل شديم تا اينکه يک فروند هليکوپتر مورد هجوم قرار دادند و آنرا ناچار به فرود اجباري کردند و همين مسئله حادثه آفريد و درگيري شروع شد و تمام فشار روي پادگان و گرداني بود که در خارج از پادگان قرار داشت. هدف آنها تسخير پادگان بود که خوشبختانه موفق نشدند و از آنها انواع سلاحهاي سبک و سنگين بدست ما افتاد.
سنندج- خبرگزاري پارس- اوضاع شهر سنندج در پي استقرار پاسداران در اين شهر آرام است. و به لحاظ تخليه ستاد چريکها و جمعيت دفاع از آزادي و انقلاب و حزب دمکرات تصور نمي رود بازگشت پاسداران از اين شهر نيز تاثيري در اوضاع باقي بگذارد.
در بانه شهر کوچک واقع در مرز ايران و عراق که شيخ جلال حسيني برادر شيخ عزالدين حسيني در آن به سر ميبرد اين شايعه قوت دارد که بسيج نيروهاي دولتي به مقياس وسيع براي سرکوب اکراد است و به همين جهت شهر خالي از تشنج نيست.
در مهاباد مردم از نظر آذوقه و نفت و بنزين در مضيقه هستند و نيروهاي کرد در اطراف آن موضع گرفته و مانع خروج مردان کرد ساکن شهر از منطقه ميشوند.
طبق گزارش رسيده بسياري از افراد وابسته به حزب دمکرات در مهاباد بسر ميبرد و افراد مسلح از 11 روز پيش در تپه هاي اطراف اين شهر و نيز در پشت بامها موضعگيري کرده اند و مرکز راديو تلويزيون نيز همچنان در تصرف حزب دمکرات و نيروهاي چپي است.
به گفته شاهدان، مهاباد تقريباً بصورت تعطيل در آمده و مردم کمتر از خانه هاي خود خارج ميشوند و پمپ هاي بنزين در اختيار افراد مسلح است و اين در حالي است که نيروهاي ارتشي به 5تا 6 کيلومتري مهاباد رسيده اند و شوراي شهر که در گذشته در کنترل حزب دمکرات يا متمايل به آن بوده است علناً- عليه نيروهاي انتظامي بسيج شده است.


مرثيه سپهر
اي عزيز
بخوان ترانه بودن را و بشنو مرثيه رفتن را و ببين چگونه جان باختن را، آنگونه بايد بود و اينگونه بايد رفت.
آنان که رفتني نيلگون و زيبا دارند، مشمول اين معادله اند که :
هر کس چگونه بودنش را از اسلام مي آموزدو براي شيعه علي(ع) الگوي چگونه بودن است که محراب را با رفتنش سرخگون نمود.
و حسين(ع)!!! که صلوه خونين در کربلا بجاي آورد و سر براه معشويق هديه داد.
و....
و....
و عزيز! تو کدامين الگوي بودن(معصومين) را در بستر مرگ طبيعي جان آفرين داده، ديده اي؟
هرگز!
هرگز!
و هان اي سلحشور نام، اي غيور و اي مرزدار!
چگونه بودن را يافته اي؟
چگونه رفتن امامانت را آموخته اي؟
آري به تو حق ميدهم که عذر آوري که ما را تا معصومين از فرش تا عرش راه است.
اما مگر شهيدان رانديدي
شهيدان خودمان را مي گويم
شهيد ثامن الائمه را،
شهيد طريق القدس را،
شهيد فتح المبين و بيت المقدس، رمضان و محرم و... را اگر نه!!!
مگر شهيد سپهر را نديدي!
در بودنش!
مرگ شهادت سلحشورانه، ايثارگرانه، و غرور آفرين سپهري را در سپهر
سرخ ايثار که روحش را عاشقانه به پرواز داد نشنيدي ؟!!!
اگر نديدي يا نشنيدي،
بشنو و بر خيز!!!
و حال چگونه بودنش.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : سپهري , جعفر ,
بازدید : 165
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

جعفر كوشكي در سال 1344 در شهرك معمولان از توابع شهرستان پلدختر ديده به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه در زادگاه خودش به خاطر عشق و علاقة زياد به اسلام و جمهوري اسلامي، وارد سپاه شد و وظيفة سنگين فرماندهي توپخانة لشكر 57 حضرت ابوالفضل را در جبهه‌هاي نور عليه ظلمت به عهده كرفت. شهيد بزرگوار در عمليات‌هاي بسياري جانانه جنگيد. ايشان در سال 1364 به خانة خدا مشرف شد و سرانجام در منطقة شلمچه كربلاي 5 در تاريخ 25/10/65 ، هنگامي كه از سنگر بيرون مي‌آمد تا راه را به 4 رزمندة ديگر نشان دهد، به فيض عظيم شهادت نايل مي‌آيند. از شهيد يك دختر بجاي مانده اسمش را زينب نهادند، چراكه بايد زينب گونه رشد كند.
شهيد كوشكي از سنين كودكي علاقة عجيبي به فعاليت‌هاي مذهبي داشت، پس از انقلاب در محافل و مجالس فعال بود. وي عضو انجمن اسلامي دبيرستان طالقاني بود. در زمينة خطاطي و نوشتن شعار بر روي ديوار فعاليت مي‌كرد. شهيد فرد بسيار خوشرو و با اخلاقي بود و هيچگاه باعث رنجش خاطر كسي نشد.
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه‌صفتان زشت‌خو را نكشند.
اسد كمري همرزم شهيد مي‌گويد:
يكي از شبها كه در سنگر ايشان خواب بودم، نيمه‌هاي شب ديدم حاجي از سنگر بيرون رفت و بيست دقيقه گذشت، بعد صدايي شنيدم، كنجكاو شدم. به بيرون از سنگر رفتم، آهسته نزديك شدم، ديدم حاجي در گوشه‌اي تاريك و با حالت عرفاني نماز مي‌خواند و زار زار گريه مي‌كند. صداي گريه و حالت روحاني ايشان انقلابي در درون من ايجاد نمود كه زار زار گريستم.
شهيد اولين كسي بود كه به كمك شهيد ايرج تركاشوند توپخانة لشكر 57 را راه‌اندازي كردند. توپخانة لشكر 57 بسيار كارآمد و قوي بود و اين قوت كار مديون شهيد جعفر كوشكي و ديگر شهدا است. خاطرة ديگري كه از شهيد كوشكي دارم، در شب اول عمليات كربلاي 5 كه بنده همراه دو نفر از برادران عمليات لشكر 57 براي هدايت و كنترل گردان‌هاي عمل‌كننده به عنوان محور لشكر به جزيرة بوارين رفته بوديم، وقتي با مقاومت دشمن روبرو شديم و از طرفي حجم آتش دشمن زياد بود، به وسيلة بي‌سيم با شهيد حاج جعفر تماس گرفتم و موقعيت خودمان را گزارش دادم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه گفت آماده باشد گلوله‌ها آمدند.
با اين كه ما با دشمن فاصلة زيادي نداشتيم، تمام قسمت‌هايي كه دشمن در آنجا مقاومت مي‌كرد را زير آتش گرفتند و باعث انهدام و شكست دشمن گرديد و اين دقت عمل در زدن نقاط حساس دشمن باعث تعجب همة بچه گرديد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
...چند سطر نه به عنوان وصيت، بلكه به عنوان پيام بنويسم، از تمامي برادران و خواهرانم مي‌خواهم دعايم كنند كه خداوند از گناهانم بگذرد. به آنچه امام مي‌گويند عمل كنند و لذا پيروي و اطاعت. پدر و مادر گراميم برايم گريه نكنند و در مرگم صبور و بردبار باشيد، چرا كه اين راه را خود آمده‌ام و اين آرزوي خودم بوده است. روي قبرم كلمه ناكام ننويسيد و اطراف قبرم دو پرچم سبز و سرخ كه روي آن كلمه مباركة لا اله الا الله و الله اكبر نوشته و نصب كنيد، چرا كه هدفم اعتلاي كلمة لا اله الا الله و الله اكبر بود. اي امام سلام اين سرباز حقيرت را در جبهه‌ها بپذير، آرزويم ديدن و ملاقات شما بود كه عملي نشد. برايم طلب آمرزش كنيد. امت اسلامي امام را تنها نگذاريد و در خط امام حركت كنيد و براي پيروزي اسلام دعا. والسلام، حاج جعفر كوشكي.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بيست ليتري
زمين يك‌دست سفيدپوش بود و دانه‌هاي درشت برف آرام آرام مي‌نشستند روي زمين. بوي تند نفت اطراف را پر كرده بو. نگاه انداختم جلوي صف و با انگشت شمردم: « يك و دو و سه و . . . هفت و هشت.» لبخندي رضايت‌بخش نشست روي لبهايم و با خودم گفتم: «خدا رو شكر، بالاخره نوبتم مي‌شه، فقط هشت نفر ديگه مونده». جمعيت زيادي بيست‌ ليتري به دست ايستاده بودند پشت سرم. مردي كه ايستاده بود جلوي صف، سه ظرف بيست ليتري گذاشت جلوي دست نفت‌فروش. نفت‌فروش دو تا از آنها را پر و گفت: «فقط دو تا» مرد دست به دامن نفت فروش شد و گفت: «خواهش مي‌كنم، اين يكي رو هم پر كن».
نمي‌شه برادر من چرا متوجه نيستي؟
همه‌ جاي شهر كه گازكشي نيست، مردم اين دو تا بيست ليتري رو بريزن توي آبگرمكن، توي بخاري يا چراغ؟
يكي از وسط صف درآمد و گفت: «خداوكيلي راست مي‌گه، دو تا بيست‌ليتري كه به جايي نمي‌رسه». نفت فروش ظرف بعد رو كشيد جلوي دستش و گفت: «نفت كمه، بايد به همه برسه، تا حالا نفري دو تا بيست ليتري دادم. تا آخر هم همين كار رو مي‌كنم. حالا برو و جلوي دست و بالم رو نگير. مرد وقتي ديد حرفش خريدار ندارد، دست از پا درازتر بيست‌ ليتري‌ها را برداشت و از كنار صف رد شد. رو كرد به ما گفت: «مي‌گفت نفت كمه،‌ هر با ر كه نفت خالي مي‌كنه يه عالمه مي‌ريزه روي زمين،‌ يه پيت هم خالي مي‌كنه روي خودش. تمام هيكلش بوي نفت مي‌ده». مردي از وسط صف گفت: «ديروز كه من اومدم توي صفف بوي نفت فروش خورد به يه بنده‌خداييو، گلاب به روتون هر چي خورده بود آورد بالا. چطوري طاقتش مي‌گيرده لباسش پر نفته». مردي كه پشت سرم بود گفت: «نفت فروش حرف زور مي‌زنه،‌ توي اين سرماي سگ‌كش دو تا بيست ليتري كاري از پيش نمي‌بره». چشم در چشمش شدم و گفتم: «اين بنده خدا ك نمي‌خواد نفت ما رو واسه خودش برداره، بايد به همه برسه، خوب حرف حساب مي‌زنهك حالا ما اين رو مي‌بريم خونه خدا بزرگه». جلوي صف كه رسيديم، در بيست‌ليتري را باز كردم و گفتم: «آقا ما كه مي‌گي نفت كمه و بايد به همه برسه، مواظب باش نفت حروم نشه، زمين پر نفته». نگاه تندي انداخت به صورتم و لب از لب باز نكرد. سر شلنگ را گذاشت توي بيست ليتري. هر دو را كه پر كرد، گفت: «بردار آقا معطل نكن». نفت را برداشتم و از اوممدم بيرون. سوز سردي مي‌وزيد،‌ يقة كتم را زدم بالا و شال گردن را پيچيدم روي دهان و بيني‌ام. وقتي سر كوچه رسيدم،‌ مادر داشت از نانوايي برمي‌گشت. صداي سرفه‌اش از دور شنيده مي‌شد. چشمش كه افتاد به ظرف‌هاي نفت، گفت: «دستت درد نكنه، الهي خير ببيني مادرجون». كليد را انداخت به در و گفت: «برو تو، صبح تا حالا وايسادي توي سرما».
بيست‌ ليتري‌ها را گذاشتم گوشه ايوان و رفتم توي اتاق. گرماي مطبوعي پيچيد توي جانم. كتم را آويزان كردم به چوب لباسي و از توي آيينه صورتم را برانداز كردم. دماغم شده بود مثل لبو و لپ‌هايم گل انداخته بود. نشستم كنار والر و دست‌هاي قرمز شده‌ام را گرفتم نزديك آن. مادر استكاني چاي گذاشت جلوي دستم و گفت: «بخور كه گرم بشي». بخار شيشه‌هاي اتاق را پوشانده بود، مادر دستمالي برداشت و كشيد به شيشه‌ها. صداي سرفه‌اش مي‌پيچيد توي اتاق. استكان چاي را برداشتم و چشم دوختم به حياط. برف روي درخت كاج سنگيني مي‌كرد و چند گنجشك نشسته بودند لبه ديوار. چاي ته استكان را سر كشيدم و گفتم: «مامان! چرا داروهات را به موقع نمي‌‌خوري كه زود خوب بشي؟».
مي‌خورم مادر جون، اين سرماخوردگي مثل درد بي‌درمون مي‌مونه، عين بختك افتاده روي من و دست از سرم بر نمي‌داره، نيم‌ ساعت ديگه بايد برم پني‌سيلين تزريق كنم.
الان كه بايد راه بيفتي،‌ مي‌خواي باهات بيام؟
الهي خير ببيني، اگر بيايي كه خيلي خوب مي‌شه.
مادر جوراب‌هايش را كشيد روي شلوارش و چادرش را از سر چوب رختي برداشت. كتم را پوشيدم و شال را انداختم دور گردنم، از اتاق كه آمدم بيرون، سوز سردي خود را كوبيد به سر و صورتم. رفتم طرف در و گفتم: «مامان بجنب ديگه». گنجشك‌ها از روي ديوار پريدند. تكاني به درخت كاج دادم. برف‌هاي روي آن ريخت پايين. مادر از اتاق آمد بيرون و گفت: «نمي‌دونم جعفر از صبح تا حالا كجا رفته، پيداش نيست. دو روز كه مي‌ياد مرخصي‌ همه‌اش اين طرفو اون طرفه».
روي برف‌هاي توي كوچه جاپاهاي زيادي مونده بود. دو پسربچه برف‌ها رو گلوله مي‌كردند و مي‌انداختند طرف هم. يكي از آنها داشت مثل بيد مي‌لرزيد. مادر رو كرد به طرفش و گفت: «مگه مجبوري تو برفا وايسي؟ بدو برو خونه،‌يه چيزي بپوش. سرما مي‌خوري، اونوقت بايد يه پات خونه باشه يه پات تو مطب دكترها». بچه اهميتي ندا و برف‌بازي را از سر گرفت. به مطب دكتر كه رسيديم،‌ مادر دست گرفت به زانويش و خود را از پله‌ها بالا كشيد. دور تا دور سالن مريض نشسته بود. رفتم طرف منشي و گفتم: «مادرم آمپول داره». روسري‌اش را مرتب كرد و گفت: «صبر كنيد تا آمپول‌زن بياد،‌ تا چند دقيقة ديگر پيداش مي‌شه». ايستادم كنار مادر و يكي صورت مريض‌ها رو از نظر گذراندم. بوي تند سيگار فضاي تنگ سالن را پر كرد. نفسم تنگ شد. رفتم كنار پنجره و گوشة آن را باز كردم. يكي از مريض‌ها گفت: «بي‌ زحمت پنجره‌رو ببند».
رو كردم به مرد سيگاري و گفتم: «آقا! دلگير نشو تو اين فضاي تنگ كه پر مريضه، آدم سيگار نمي‌كشه، بي‌ زحمت سيگار رو خاموش كن تا پنجره رو ببندم». مرد ساكت ماند، اما با دلخوري سيگار را انداخت زمين و آن را زير پا له كرد. صداي جير جير نگاهم را كشاند طرف در. داداش جعفر زير بغل يوسف را گرفته بود و آمد تو. رفتم طرفش و گفتم: «چي شده داداش؟».
چيزي نيست،‌ يوسف دو سه روزه سرماي شديدي خورده،‌ تنبلي كرده بياد دكتر خودم آوردمش.
بيني يوسف سرخ شده بود و از چشمهايش آب مي‌آمد. دستمال را گرفت جلوي دهانش و عطسه كرد. عطسه‌ بلندش خواب را از چشم يكي از مريض‌ها گرفت. چشم چرخواند دور تا دور سالن. دوباره سرش را تكيه داد به صندلي و پلك گذاشت روي هم. عطسه دوبارة يوسف، منشي را از روي صندلي بلند كرد. صندلي را آورد طرف يوسف. نچ نچي كرد و گفت: «شما حالت خيلي بده، نشين روي صندلي». يوسف تشكر كرد و خود را انداخت روي صندلي. از پنجره چشم انداختم بيرون، ابر خاكستر يك دستي آسمان را پوشانده بود. سرو كلة آمپول زن كه پيدا شد،‌ مادر رفت طرفش و گفت: «بي زحمت يه آمپول داشتم». آمپول زن روپوش سفيدش را پوشيد و گفت: «بفرمايي توي اتاق». چيزي نگذشت كه مادر لنگ لنگان از اتاق آمد بيرون. از جعفر و يوسف خداحافظي كرديم و از پله‌هاي مطب آمديم پايين.
صداي اذان از بلندگوي مسجد محل شنيده مي‌شد كه جعفر به خانه آمد. مادر براي ظهر آش درست كرده بود. كاسه‌اي پر كرد و گرفت طرف جعفر و گفت: «پسرم اين آش رو ببر براي يوسف. بنده خدا خيلي حالش خراب بود». جعفر چشمي گفت و كاسه را از دست مادر گرفت. مادر آش مرا ريخت توي كاسه و گفت: «يه كاسه هم ببرم براي اكرم خانم». كاسه‌اي پر كرد و چادرش را انداخت روي سرش. آش داغ بود و دهنم سوخت. كمي آن را باد زدم تا خنك شود. سكوتي سنگين سايه انداخته بود توي اتاق و صداي گنجشك‌ها از توي حياط شنيده مي‌شد. كمي نان ريز كردم و ريختم توي ايوان. آمدم توي اتاق و از پشت شيشه خيره شدم به بيرون. گنجشك‌ها ريختند روي نان ريزه‌ها و ذره‌اي از آنها باقي نماند.
كاسة آش كمي سرد شده بود،‌ داشتم از گرسنگي ضعف مي‌كردن. نشستم كنار سفره و مشغول شدم. جعفر كليد را انداخت به در و آمد تو. دستهايش را ماليد و به هم گرفت روي والر و گفت: «مامان كجاس؟»
يه كمي آش براي اكرم خانم برده.
جعفر رفت سر قابلمه و كمي آش ريخت توي كاسه. نيت كنار سفره و گفت: خدا كنه زودتر حال يوسف خوب بشه، از زور سرماخوردگي چشماش وا نمي‌شه». صداي بستن در بلند شد. جعفر گفت: «پاشو ببين كيه؟»
لابد مامانه.
مادر وارد اتاق شد و چادرش را انداخت روي چوب رختي. جعفر كاسه را گرفت طرفش و گفت: مامان بي‌ زحمت يه كم ديگه بهم بده». مادر كاسه را پر آش كرد و گفت: «چه عجب پسرم، چشم ما به جمال تو روشن شد. فكر كردم آش رو ببري ديگه برنمي‌گردي،‌ وقتي از جبهه مي‌ياي، همه‌اش اين طرف و اون طرفي دنبال اين كه ببيني كي كار داره، كمكش كني». نشست كنار والر و گفت: «واي چه اتاق سردي داشتن».
اتاق كي سرد بود؟
اتاق اكرم خانم اينا ديگه، عين يخچال بود. بنده‌هاي خدا با كت و كاپشن نشسته بودند توي اتاق. چند ديقه اونجا بودم، يخ زدم.
جعفر آش را هم زد و گفت: «براي چي؟» مادر سرفه‌اي كرد و گفت: «بنده‌هاي خدا يه قطره هم نفت نداشتن. دو سه روزه مي‌رن توي صف، نفت گيرشون نمي‌ياد. دختر كوچيكه اكرم خانم سرما خورده بود». جعفر نگاهي انداخت به صورتم و گفت: «علي! امروز نفت گرفتي؟»
آره داداش،‌ دو تا بيست‌ ليتري
كاسه آش را رها كرد و گفت: «بلند شو مامان».
براي چي مادرجون؟‌
بلند شو با هم بريم در خونة اكرم خانم.
خوب بگو چي كار داري؟
مگه نگفتي اتاقشون سرده؟
آره، ولي چه كاري از دست ما بر مي‌‌ياد؟
يكي از اون بيست‌ليتري‌هايي كه امروز علي گرفته، ببريم بهشون بديم.
در آمدم و گفتم: «داداش من او نفت‌ها رو با بدبختي گرفتم، از كله سحر تا لنگ ظهر وايسادم توي صف». مادر بلند شد و گفت: « علي راست مي‌گه، بچه‌ام بايد دوباره بره تو صف».
مادر نمي‌خواد علي بره توي صف، نفت كه تموم شد، خودم مي‌رم مي‌گيرم. الانم كه لازم نداريم. آبگرمكن و چراغ‌ها پر نفته.
وقتي ديد پكرم،‌ گفت: «ببين علي جان،‌ آدم كه نبايد فقط به فكر خودش باشه. اون بنده‌هاي خدا دارن از سرما مي‌لرزن. اون وقت اتاق ما گرم گرمه. خدا رو خوش نمي‌ياد». مادر گفت: «ديگه لازم نيست من بيام. خودت نفت رو ببر بهشون بده».
مامان شما هم بيا. من نفت رو تا دو در مي‌يارم، شما بهشون بده.
بيست‌ ليتري را از گوشة ايوان برداشت و از در حياط بيرون رفت. مادر دنبالش دويد و گفت: «صبر كن من هم بيام».
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : کوشکي , جعفر ,
بازدید : 418
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شهيد جعفر طالبي در سال 1336 در بخش سريش آباد از توابع شهرستان قروه تولد يافت .تا پايان سال پنجم ابتدايي به تحصيل ادامه داد و به دليل کمبود ها ومشکلات مالي تحصيل را رها ساخت و همراه پدر بزرگوارش به کارگري پرداخت .در زمان اوجگيري شعله هاي انقلاب به خدمت سر بازي فرا خوانده شد .در زمان سربازي به خاطر فعاليت هاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي و پخش اعلاميه هاي امام خميني به شش ماه حبس محکوم گرديد .در سال 1358 يعني اندکي پس از تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد مقدس در شهرستان قروه در آمد .
بعد از ايفاي وظيفه در سمتهاي مختلف ؛ فرمانده عمليات دربخش مو چش ،يکي از مناطق تابعه استان کردستان شد .اودر عمليات پاکسازي شهرستان سنندج از وجود ضدانقلاب، از ناحيه گردن مجروح شد .در تاريخ 25/9/1361 هنگام باز گشت از عمليات در کمين گروهکهاي ضد انقلاب افتاد و به شهادت رسيد .نيرو هاي ضد انقلاب بعد از به شهادت رسانيدن شهيد طالبي پيکر مطهر او را سوزاندند .
از شهيد طالبي يک فرزند پسر به يادگار مانده است .
ظاهري آرام و قلبي مهربان داشت ؛وقتي که به صو رت او نگاه مي کردي سادگي و مهر باني را مي ديدي .تواضع و فرو تني در وجود او موج مي زد .آرام بود کمتر حرف مي زد.مهربان بود به کسي بي احترامي نمي کرد .از کمک به تهيدستان لذت مي برد .در بحبوحه ي جنگ ودرگيري هم از نماز غافل نمي شد .در کارهاي خود مشورت مي کرد و از ديگران راهنمايي مي خواست .
به مال دنيا چندان اهميتي قائل نمي شد و بيشتر به آخرت مي انديشيد .شجاع بود ؛از دشمنان اسلام نمي هراسيد .خدمت به قرآن و اسلام را افتخار مي دانست هميشه براي شهادت آماده بود و هر گاه که براي عمليات اعزام مي شد غسل شهادت مي کرد ؛از آشنايان و خانواده مي خواست که براي شهادت او دعا کنند .به مطالعه کتابهاي مذهبي بالا خص کتابهاي شهيد مطهري و شهيد بهشتي علاقه خاصي نشان مي داد .به حضرت امام (ره )عشق مي ورزيد و به سربازي ايشان افتخار مي کرد . رعايت حجاب و تمام شئو نات اسلامي را توصيه مي فر مود .نابودي دشمنان اسلام و برقراري عدل و برابري رااز بزرگترين آرزو هاي خود مي دانست .شهيد طالبي درسايه پدري پرورش يافت که او نيز در تاريخ 9/2/1366 در محل سلمانيه عراق براثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد .آري شهدا مرواريد هايي هستند که در صدف ايثار و جوانمردي ساخته مي شوند و در درياي پاکي و اخلاص به تکامل و تعالي مي رسند .
منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : طالبي , جعفر ,
بازدید : 237
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]

سال 1335 ه ش در روستاي فردو از توابع استان قم متولد شد. او در 7 سالگي شاهد غيرت و تعصب ديني پدرش در واقعه 15 خرداد 1342 بود. پدر جعفر که «رضا» نام داشت، به امام خميني (ره) عشق مي ورزيد. او وقتي دستگيري و تبعيد امام را شنيد، اهالي روستاي فردو را عليه شاه شوراند. مردم روستا کفن پوش و شمشير بدست به رهبري او به طرف قم حرکت مي کنند.
باز جعفر شاهد عشق و دلدادگي پدر به اهل بيت «عليه السلام» و به خصوص امام حسين «عليه السلام» بود. و با برپايي مجالس تعزيه که خود نيز تعزيه مي خواند، غم و اندوه خود را بخاطر مصائب اهل بيت «عليه السلام» آشکار مي نمود.
دست تقدير الهي صلاح در اين ديد که جعفر در ده سالگي پدر را از دست بدهد و خود مسئوليت سنگين خانواده هشت نفره را بدوش گيرد. لذا او مجبور مي شود در کنار تحصيل، جهت تامين مخارج زندگي به کار رو آورد و در يک کارگاه زرگري در قم مشغول گردد.
جعفر که در کوران حوادث و مشکلات زندگي آبديده شده بود، در اوقات فراغت در درس اخلاق آيه الله مشکيني شرکت مي کرد و در مدت کوتاهي به کمالات روحي و معنوي رسيد. او با اخذ ديپلم و مطالعات کتب سياسي و ديني به علم خود افزود و خود را براي مرحله جديدي از دوران زندگي آماده کرد.
جعفر حيدريان چون با نام امام خميني (ره) و مبارزات سياسي او، از کودکي آشنا بود، در راه اندازي تظاهرات مردم قم در دوران انقلاب، نقش موثري داشت. و با سخنراني هاي آتشين، جوانان قم را به کوه انفجار عليه سلطنت پهلوي مبدل ساخت. او که در تظاهرات قم دستش شکسته بود، شب و روز نداشت. هرجا حرکت جديدي عليه رژيم ستمشاهي بوجود مي آمد، جعفر از عليه طراحان آن بود.
انقلاب در آستانه پيروزي بود که اميد دل ها از فرانسه به ايران بازگشت. جمعي از جوانان انقلابي در تهران حفاظت امام (ره) را در بهشت زهرا (س) بعهده داشتند، جعفر نيز در اين کار فرماندهي جمعي از جوانان قم را در اختيار مي گيرد.
انقلاب که به رهبري قائد بزرگ (ره) به پيروزي رسيد، حفاظت بيت او را در قم، جعفر بعهده گرفت. سپاه که تشکيل شد او به عضويت اين نهاد مقدس درآمد و در واحد عمليات، در کشف خانه هاي تيمي منافقين در قم تلاش کرد. سپس در واحد آموزش نظامي، به تعليم و آموزش پاسداران همت گماشت.
قبل از اعزام به کردستان و مبارزه با اشرار در خطه سنندج، او با دختر خاله اش ازدواج کرد و وي را در ميدان غيرت و مردانگي شريک خود نمود.
وقتي سنندج ميدان تاخت و تاز ضد انقلاب قرار گرفت، گروهي از پاسداران قم به فرماندهي جعفر به آن منطقه اعزام شدند. شهر در دست ضد انقلاب بود و در باشگاه افسران جمعي از برادران ارتشي در محاصره بودند، جعفر توانست با يک مديريت قوي محاصره را شکسته و وارد باشگاه مي شوند. اما چيزي نمي گذرد که با حمله مجدد ضد انقلاب، باشگاه بار ديگر به محاصره در مي آيد و به مدت نوزده روز آنها در محاصره مي مانند. آنان در اين مدت از کمبود غذا و آب در رنج بودند و براي رهايي از محاصره تمام تدابيرشان را بکار مي بندند.
بالاخره با استقامت نيروهاي تحت امر و تدبير صحيح جعفر محاصره باشگاه شکسته مي شود و با کمک نيروهاي ديگر به تعقيب ضد انقلاب در شهر مي پردازند و به فرماندهي شهيد، محمد بروجردي از سپاه، شهيد صياد شيرازي از ارتش و دلاوري هاي جعفر و همرزمان او، سنندج و سپس جاده سنندج مريوان از لوس وجود ضد انقلاب پاکسازي مي شود و جعفر و همرزمانش بعد از پاکسازي سنندج، به قم مراجعت مي نمايند. تعدادي از دوستان و نيروهاي او در سنندج شهيد شد اين داغ بزرگ قلبش را مي سوزاند و هميشه زانوي غم به بغل مي گيرد.
در سال 1360 جعفر ماموريت پيدا مي کند اين بار در جبهه جنوب در مقابل متجاوزان عراقي بايستد. قبل از اعزام در زادگاهش سخنراني مي کند و با بيان شيوا و پرصلابتش از انقلاب دفاع مي کند و اهداف تجاوز عراق را به کشور اسلامي تبيين مي نمايد. بعد از سخنراني 150 نفر از جوانان غيور روستاي «فردو» به همراهي جعفر به جبهه اعزام مي شوند و در محور تپه چشمه در کنار او با متجاوزان بعثي مي جنگند.
دو کوهه شاهد سخنراني حيدريان در سال 1360 بود، دو کوهه گواه است که جعفر در حضور سردار رشيد اسلام شهيد صياد شيرازي و جمعي از بسيجيان، پاسداران و ارتشيان با خداي خود عهد و پيمان بست که براي بيرون راندن متجاوازن از کشور اسلامي، تا آخرين نفس بجنگد.
جعفر در عمليات فتح المبين فرماندهي محور تپه چشمه را بعهده داشت و شب و روز در جهت پيشبرد اهداف از پيش تعيين شده تلاش مي کرد. اما در اين عمليات تيري به پاي مبارک او اصابت نمود و خون مطهرش به خاک اين منطقه ريخت و خاک، با خون او متبرک شد. جعفر بعد از اين که مورد اصابت تير قرار مي گيرد به پشت جبهه منتقل مي شود. اما در بين راه به نداي پروردگارش لبيک گفت و در بهشت، به جمع بندگان راضي و مرضي او پيوست.ياد سبزش در دفتر عشق ماندگار ...
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
- از تير رسشان دور شويد، متفرق شويد، پناه بگيريد!
صدايم در صداي رگبار گم مي شود. از صبح باشگاه را گرفته اند زير آتش؛ انواح سلاحها را روي ما تجربه مي کنند. به بچه ها مي گويم اگر با يک گروه جنگديده و فني رو به رو بوديم، کمتر صدمه مي خورديم. اينها بي محابا شليک مي کنند و برايشان سلاح سبک و سنگين فرقي نمي کند.
الان ما در زير آتش باران آرپي تجي ها هستيم. يک کاليبر پنجاه هم يکريز مي آيد. وقتي اين طور گلوله مي ريزند، بچه ها عصبي مي شوند. به خصوص قديمي ها که الان نزديک به سه هفته است در محاصره اند. سفير گلوله اي که از کنار گوشم رد شد، هنوز در گوشم است. خمپاره ها به در و ديوار مي خورند و همه صداها در صداي انفجارشان گم مي شود.
بچه ها خيلي دوست دارند جواب اين آتش بازي را بدهند، اما مهمات ندارند. همه مهمات ما تعدادي فشنگ است و تعدادي کنسرو. اينها را هم در همان فرصت کوتاه روز ورودمان توانستيم داخل باشگاه بياوريم. ما حتي آب براي خوردن نداريم؛ آب و برق اينجا را قطع کرده اند.
يکي از بچه ها مي گويد: «مهدي زاده را زدند. انگار يکي ديگر هم هست، او را هم زدند. يکي شان افتاد توي حوض آب. تکان هم نمي خورد». اين حوض تنها ذخيره آبي است که براي ما مانده است. آب نمايي در وسط باشگاه افسران، با آبي مانده از ماهها قبل.
و حالا يک جنازه هم در آن شناور است! و اينها همه در شرايطي است که بعضي از افراد واقعا روحيه خسته اي دارند. من هم خسته ام. بدنم کوفته است. روزهاست لحظه اي فارغ نبوده ام؛ بخصوص امروز که از آسمان، بر سرمان باران تير مي بارد.
آن قدر از پاي آن پنجره به کنار اين پنجره دويده ام، آن قدر از سالن به حياط و از حياط به انبار دويده ام که ناي ايستادن برايم نمانده است. با اين همه بايد جنازه را از توي حوض بردارم. تماشاي يک جنازه غوطه ور در آبي که به سالن مي آوريم و مي خوريم، ديدني جالبي نيست.
بايد به حياط بروم و جنازه را به ساختمان بياورم. بهتر است خودم اين کار را بکنم، چون ما حالا مي دانم گلوله ها بيشتر از کجا شليک مي شوند؛ من مي دانم از کداميک از خانه هاي مشرف به باشگاه و يا از کدام پاساژ، گلوله ها را بر سر ما مي بارند؛ پس من اشراف بيشتري به موضوع دارم.
يک بار ديگر رو به رو را نگاه مي کنم. از اينجا که من ايستاده ام، لوله تير بارهايشان به وضوح پيداست. حساب مي کنم اگر از در بيرون بزنم و فاصله ساختمان و حوض را مارپيچ بدوم، امکان اشتباه آنها را بيشتر مي کنم؛ گرچه آنها بي وقفه شليک مي کنند. قبل از رفتن به يکي دو نفر از نيروها مي گويم: «پشت ساختمان، کنار ديوار، سيمانها را بشکنيد، زمين را بکنيد و دو تا قبر آماده کنيد.»
جنازه ها را که نمي شود همين طور توي فضاي باز نگه داشت. قبلا اين کار را مي کرديم، اما وجود جنازه هايي که داشتند آرام آرام بو مي گرفتند، داشت بچه ها را مريض مي کرد. تازه خيلي سخت است آدم مجبور باشد کنار جنازه دوستش، کنار جنازه همرزمش، زندگي کند.
يادم باشد اسم و رسم بچه هاي شهيد را يادداشت کنم. اين طوري، اگر از اين مهلکه جان به سلامت به در ببريم، مي توانم خانواده هايشان را خبر کنم و آنها را از چشم انتظاري نجات بدهم. اين کار را براي شهداي تپه فرودگاه هم کرده ام.
روز ورودمان به «سنندج»، يک مرتبه با خبر شديم ضد انقلاب شهر را تصرف کرده است. انگار مسجد جامع را گرفته بودند. همين طور دبيرستان «پروين اعتصامي» و پل را هم گرفته بودند. اصلا مقر فرماندهي شان همين دبيرستان «پروين اعتصامي» بود.
همه جا خيلي راحت تسليم شده بود، مگر باشگاه افسران. از فرودگاه سنندج صداي خمپاره ها شنيده مي شد؛ گاهي هم «تفنگ 106 ميلي متري» مي زدند. اين طوري ما فهميديم بنيه نظامي و تسليحاتي آنها خوب است. آنها پادگان و اسلحه خانه شهرباني را خالي کرده بودند و تازه از شهرهاي اطراف هم هوادارانشان برايشان مهمات مي فرستادند.
پرسيديم بايد چه کنيم؟ به ما گفتند حالا هيچ، ولي فردا مي توانيم وارد شهر بشويم. آن شب، خسته و گرسنه و ناامن، توي فرودگاه خوابيديم. ما آمده بوديم تا به لشکر بيست و هشت کردستان ملحق شويم و به کمک آنها شهر را پاکسازي کنيم؛
اما کسي نبود تا ما را به مقر فرماندهي لشکر هدايت کند! من داشتم به نحوه پاکسازي فکر مي کردم؛ به اين که موثرترين راه کار کدام است؟ بايد کوچه به کوچه و خانه به خانه اين کار انجام مي شد؟ بايد دعوت عام مي کرديم، يا همه وادار به خلع سلاح مي شدند؟
توي فرودگاه، نزديک به صداي رگبارها، خواب ناآرامي داشتيم. صبح که شد به ما گفتند چند روز پيش در تپه اي نزديک به اينجا، سپاه با ضد انقلاب درگير شده و خيلي از بچه ها قتل عام شدند. گفتند چندين جنازه از بچه هاي سپاه که اغلب تهراني هستند، روي تپه جا ماده است.
گفتند خوب است براي شناسايي و تحويل به خانواده هايشان پايين آورده شوند، اما اين کار، بي خطر نيست؛ چون هر لحظه امکان تيراندازي از کمينگاههاي اطراف هست. گفتيم: «قبول!» و با دو تا از بچه هاي خودمان براي شناسايي رفتيم بالا. سينه کش تپه که رسيديم، ديديم محشر کبري ست.
هيچ کدام از جنازه ها سر نداشتند، سر همگي را گوش تا گوش بريده بودند. بعد سگها را انداخته بودند به جان کشته ها. سگها شکم جنازه ها را دريده بودند و وضع فجيعي درست کرده بودند. اين اولين چهره اي بود که «سنندج» نشان ما داد و حالاديگر مي شد فهميد ما با کي طرف هستيم.
ضد انقلابيون تپه را آتش باران مي کردند و من مي دويدم. به خودم گفته بودم هر بار دو نفرشان را مي آورم پايين. تير بارها کار مي کردند و من مي دانستم آنها که انگشت هايشان را روي ماشه ها مي فشارند، پر از خشم و نفرت هستند. با تيراندازي کردنشان فرصت هر مانوري را از آدم مي گيرد.
با اين همه نمي شد اين جنازه هاي بي سر و دست را همين طور رها کرد و رفت. اين بود که هربار دو جنازه را مي انداختم روي شانه هايم و مي دويدم پايين. بچه ها هم کمکم مي کردند. براي همين وقتي رسيدم اينجا، هنوز دست و بدنم بوي جنازه هاي مانده مي داد. شوخي نيست! تپه پر بود از جنازه هاي دل و پهلو دريده؛ سگها چه به روز بچه ها آورده بودند!
تپه را يک نفس پايين مي دويدم و دوباره بالا مي رفتم. زير تير باران کومله و دمکرات همه چيز شهر خيلي مظلومانه مي نمود. بخصوص اين تپه که زير آفتاب با نشاط صبحگاهي، به خودي خود، جاي قشنگي بود. اما با اين جنازه ها، به گودال قتلگاه بيشتر شبيه بود.
بچه هايي را نمي شد به چهره شناخت؛ آنها در زمينه اي سبز و خاکي از سطح تپه اي که جا به جا گياهان معطر کوهي بر آن روييده بود، در همسايگي آسماني که اگر رد دود و بوي باروت را از آن مي گرفتي، تماشايش حس و حال غريبي در آدم به وجود مي آورد، روي زمين افتاده بودند.
آسمان آبي بود، با ابرهاي سفيد کله بسته که نور را شعاع مي کردند و مي پاشيدند پايين. از پشت لکه هاي ابر، خورشيد مثل طلا مي درخشيد. توي پاکي آن روز که انگار اولين روز هستي بود، من نمي دانستم اين هابيل کشي چه سرانجامي دارد؟
من مي توانستم به اين جنازه هاي مظلوم بي کس فکر نکنم، آن وقت آسمان آنقدر پايين مي آمد و زمين آنچنان اوج مي گرفت که اگر دست دراز مي کردي، مي شد مشتي از آن گرد طلاي ناب را که توي هوا موج مي زد، بگيري و بپاشي روي سر و صورتت. اما نکردم. من تصوير آن جنازه ها را از تصوير آن تپه سبز جدا نکردم تا براي آزادي «سنندج» انگيزه داشته باشم و گرنه من که با مردم اينجا، پدر کشتگي ندارم.
همان روز، وقتي از انتقال شهدا فارغ شديم، آمديم تو شهر؛ شهري که نقشه دقيق آن را نمي دانستيم و هر لحظه خبرهاي ناگواري، کارمان را دشوارتر مي کرد؛ چون به محض ورود، گفتند فرمانداري هم سقوط کرده است. ما بايستي خودمان را به طور ضربتي به اماکن حساس مي رسانديم ولي از چه راهي؟ با کدام راهنما؟
فکر کردم بي نقشه هم مي شود کار را شروع کرد و آرپي جي را گذاشتم روي دوشم. افتادم جلو. راستش من اينطوري جلودار اين بچه هايي شدم که الان، اينجا، توي اين باشگاه، در محاصره ضد انقلاب دارند جلو چشمانم پرپر مي شوند و مي روند.
من مي رفتم و بعضي از بچه هاي سپاه قم پشت سرم صف کشيده بودند. از پل که گذشتيم، فهميديم دو هفته اي است باشگاه افسران در محاصره افتاده و تعدادي از برادران ارتشي در آنجا گرفتار مانده اند. بعد شنيديم نيروهاي تحت محاصره، آذوقه و مهمات هم ندارند و به همين خاطر، احتمال تسليم زياد است.
از طرفي باشگاه به خاطر موقعيت جغرافياييش مي توانست براي ضد انقلاب هدف مهمي باشد. اين بود که قصد گرفتن اينجا را کرديم. باشگاه روي يک بلندي قرار داشت و اگر سقوط مي کرد و به دست ضد انقلاب مي افتاد، همه شهر زير آتش آنها مي افتاد. علاوه بر اين خبر رسيده بود آنها يک انبار بزرگ سلاح جمع کرده اند. اينها را «بروجردي» گفت. يک سروان هم از ارتش آمده بود که مي خواست براي پشتيباني «بانه»، مهمات ببرد. او همين حرفها را زد. اسمش «صياد شيرازي» بود. مي گفت: «بچه ها به آب و آتش بزنيد و باشگاه را از محاصره در بياوريد؛ مي ارزد».
همه اين چيزها را که شنيديم، ديگر داشتن يا نداشتن نقشه نمي توانست مانع مهمي باشد. پس راه افتاديم. خداوند هم فرجي کرد و درست هنگام رسيدن ما به محوطه باشگاه، از حجم آتش دشمن کم شد. حالا ديگر فقط شليک تک تيراندازها بود. توي اين شرايط ما توانستيم قدري آذوقه و مهمات به داخل باشگاه ببريم.
هنوز چند ساعتي نگذشته بود که دوباره ارتباط باشگاه با بيرون قطع شد و آتش بازي دشمن، بسيار شديدتر از قبل شروع شد؛ اما اين دفعه ما داخل باشگاه بوديم.
آنجا ما عده اي، نظامي خسته و بي آذوقه ديديم که همه اين روزها را بي هيچ امکاني تاب آورده بودند. بعضي شان معتقد بودند بهترين راه اين است که تسليم بشويم. اگر آنها هم مثل من جنازه هاي بي سر شهداي تپه فرودگان را ديده بودند، مي دانستند تسليم شدن به کومله ها و دموکراتها چه عواقبي دارد. به آنها گفتم که آن سرها، با سر نيزه از تن جدا شده بودند!
مي گويند: «جعفر! قبرها آماده است» مي گويم: «من رفتم، شما هم خاکها را بريزيد توي گونيها، سنگر کنيد جلوي پنجره هاي شمالي!» و از در سالن مي زنم بيرون. بچه ها براي گمراهي دشمن يک تک تيرانداي متناوب دارند.
زير باراني از تيرهايي که از ساختمانهاي اطراف مي آيد، مي دوم. تا پاي حوض به صورت زيگزاک مي روم و به خود مي گويم الان است که تير سلاح يکي از اين نامزدها، جمجمه ام را سوراخ کند و ذهنم مي رود سراغ مادرم؛ سراغ خواهر و برادرهاي يتيمم؛ سراغ روستا، مسجد، بسيج، حرم بي بي و اين که اگر من کشته شوم بي آنکه کاري از پيش برده باشم، خيلي جاي افسوس دارد.
ديوارهاي باشگاه کوتاهند و من مثل يک سيبل متحرک، هدف گلوله ها هستم و اين که تيري به من اصابت نمي کند، فقط معجزه است. به خودم مي گويم: «جعفر! حالا وقت کشته شدن نيست.» و خودم را به حوض مي رسانم. جنازه روي آب سبز حوض، بي حرکت مانده است، با چشماني نيمه باز و دهاني که مي رود تا به تبسمي يا ناله اي تکان بخورد.
انگار منتظرم خنده دندان نمايي بکند و بگويد زنده است؛ از بس که آرام روي آب خوابيده! اما وقتي يک قطار فشنگ جلو پايم خالي مي شود، با عجله به آب چنگ مي زنم. يقه لباسش را مي چسبم و مي خواهم بدنش را بالا بکشم، مي بينم بسيار سنگين است. نگاهم که به صورتش مي افتد، او را مي شناسم. يکي از بچه هاي سپاه «تربت جام» است. مي اندازمش روي دوشم و تا سالن يک نفس مي دوم. آن چنان شتاب دارم که پيشانيش مي خورد ستون در ورودي و از درد تير مي کشد. توي درد و دويدن و کشمکش، خنده ام مي گيرد.
يادش بخير روزهاي کودکي. روزهاي خوشي که آمدند و رفتند و از خودشان سايه روشني توي ذهنم گذاشتند براي اينکه گاهي خاطراتي را ياد آوري کنم. روزهاي بازيگوشي توي کوچه باغهاي «فردو»، روزهاي قهر و آشتي با بچه هاي محله، روزهاي منبر و تعزيه. اين پيشاني يکبار ديگر هم شکسته است. درد دارد مرا مي برد به سالهاي دور گذشته.
يادم مي آيد يک بار با يکي از بچه هاي روستا دعوايم شد. اسمش «رضا جابري» بود. وقتي با من گلاويز شد، ديدم توي دستش يک شاخ شکسته بز دارد. او آن را به پيشانيم کوبيد. پيشانيم سوراخ شد و از محل شکستگي، خون فواره زد بيرون. تا اينجاي کار به من و رضا مربوط مي شد؛ اما مرافعه بعدي مال بزرگترهايمان بود.
من درد آن شکستن راخيلي زود فراموش کردم.
اما اينجا امروز دلم شکسته است؛ با دل شکسته چه مي توانم بکنم؟ وقتي از شکاف ميان گونيهاي شن که مدخل پنجره ها را پر کرده اند، به بيرون نگاه مي کنم، به شهر و تپه هاي اطراف و آسمان، دلم در سينه ام تنگي مي کند. اينجا بسياري از خانه ها، بالا خانه اي چوبي دارند که محل خشک کردن گردو و انگور و آويختن مشکهاي ماست و دوغ است.
هنوز هم زير اين آتش بازي ديوانه وار، زنها پس از فراغت از کار روزانه، در چين و شکن لباسهاي رنگين، سراسيمه مي دوند، دست دخترکي ژوليده يا پسرکي هيجان زده را مي کشند و با خود به اتاق مي برند. من از همين جا مي توانم در خيالم ببينم زني را که دختر بچه اش را پشت به خودش مي نشاند، شانه چوبي دندانه باريکي را ميان طره هاي آشفته موهايش گير مي دهد و آرام آرام گره موها را از هم باز مي کند؛ طوري که اشک بچه در نيايد.
من از همين جا مي بينم زمين و آب و درخت و کوه و دشت، همه بوي زندگي دارد؛ همه چيز درست به اندازه رفتار آن زن با بچه هايش بوي زندگي مي دهد؛ اما بوي دشمن هم مي دهد. چون شوهر اين زن و پدر آن بچه الان شده است عمله يک مشت روشنفکر وابسته به کشورهاي خارجي، خودش هم اين را نمي داند.
به او گفته اند: «مي خواهيم کردستان را آزاد کنيم؛ مي خواهيم کاري کنيم که کردستان فقط براي کردها باشد». اين را «بروجردي» برايمان تعريف کرد. مي گفت: «من چند تايي از اين ضد انقلابها را ديده ام، حتي زبان کردي را نمي فهمند. آنها يکي از اين محلي ها را به عنوان ديلماج خودشان همه جا همراه مي برند، اما به مردم مي گويند ما براي آزادي کردستان مي جنگيم».
چقدر دلم گرفته است! دلم تنگ است. مي خواهم نعره بزنم، بلکه خالي شوم و راحت شوم، اين بغض که دارد خفه ام مي کند، دست از سرم بردارد. آنقدر بلند که صدايم تا «بانه» برسد. يعني الان آن سروان پرتلاش ارتشي، «صياد» آنجا چه کار مي کند؟ لابد اوهم دارد غصه کردي را مي خورد که اگر از انقلاب دفاع کردي، حتما مغزش را يکي از همين خلقي ها نشانه مي رود و آن را توي هوا پاش مي کند تا کردستان را برايش آزاد کند!
«مهدي زاده» را دفن مي کنيم. شرايط دشواري است. من سايه ياس را توي صورت قديمي ها مي بينم و مي ترسم. بايد قدري برايشان حرف بزنم. گاهي ياس خيلي خطرناکتر از رگبار يک تفنگ مي تواند به جان زندگي بيفتد و آدم را نابود کند.
مي گويم: «ما اگر مي جنگيم و مي ميريم، اين براي حفظ زندگي است. اصلا همه آنها که مردند براي زندگي جاويد مردند.» و خيلي چيزهاي ديگر هم مي گويم. خيلي، خيلي، خيلي! و بعد از بچه ها مي خواهم دور و اطراف سالن را نظافت کنند. نظم به آدم دلگرمي مي دهد. تازه گي، اوضاع به هم ريخته سالن، غيرقابل تحمل شده است.
چند تايي از بچه هاي «قم» براي نظافت پيشقدم مي شوند. خودم هم آستين ها را بالا مي زنم. اين در حالي است که گلوله باران لحظه اي قطع نمي شود. بچه هاي ارتشي هم آمده اند. مي گويم: «آب و جار و با من.»
يادش بخير، صبح ها، آب و جاروي حياط خانه مان را در روستاي «فردو» خيلي دوست داشتم، اما هشت سر عائله به جا مانده از پدر خدا بيامرزم، مرا واداشت تا آنجا را ترک کنم. ما توي «فردو» چکار مي توانستيم بکنيم؟
توي قم يک کارگاه طلاسازي پيدا کردم که هم فوت و فن کار را يادم مي داد و هم به عنوان شاگرد، دستمزد مختصري به من پرداخت مي کرد. صاحب کارگاه گذاشته بود شبها توي بالا خانه اي در خود کارگاه بخوابم. شب که تاريکي همه گير مي شد، خيالات زيادي به سراغم مي آمد. قبل از هر چيز به مادرم فکر مي کردم که براي بزرگ کردن ما، از هيچ زحمتي فروگذاري نکرده بود، و به بچه ها که چشم اميدشان به من بود. اما من که بودم؟ خيالات مي آمدند و مي رفتند؛ خيالاتي که هميشه با خود کورسويي از اميد را هم داشتند.
نمي دانم چرا هميشه از نااميدي گريزان بودم؛ شايد اين از باطن پاک پدرم بود؛ او از ائمه «عليه السلام» کم نگفته بودم، کم در خدمت به ائمه «عليه السلام» تلاش نکرده بود. حالا هم نيت پاک او دست مرا گرفته بود. کم کم خواب مي آمد و مرا و خستگي کارهاي روز را با خود مي برد، اما طولي نمي کمشيد که صداي موذن مسجد محله بلند مي شد.
بعد از نماز، کف کارگاه و جلو دکان را آب و جارو مي کردم و تا صاحب کارگاه سر برسد، چاي را آماده مي کرديم. بعد با شاگردهاي ديگر کار شروع مي شد. چراغ الکي را روشن و حديده را تا آنجا که مي شد گرم مي کردم. وقتي مفتولهاي طلا و نقره توي سوراخهاي حديده کش مي آمدند و باريک مي شدند و از آنها مي گذشتند، حس مي کردم اين مفتولها، که حالا سيمهايي باريک بودند، تن و بدن وجسم و جان من هستند که زير سنگ آسياب زندگي دارند خرد مي شوند، بي آنکه کار عمده اي کرده باشم.
کار شروع مي شد. مليله ها را با دم باريک و دم پهم و مفتول بر قطعه قطعه مي کرديم و کنار هم مي چيديم. گلهاي اشرفي کوچک، کنار جقه ها و مليله ها مي نشستند و مي شدند يک جفت گوشواره که من مي دانستم هيچ وقت از گوشهاي مادرم آويزان نخواهد شد.
گاهي مفتولها را با انبرکهاي مخصوص و مهرهاي نقش قالب مي زديم تا مي شد يک النگو که هرگز مچ دست خواهرم را آذين نمي بست. با اين همه، کار بود و بايد انجام مي شد. در پايان، براي من گرده هاي زريني مي ماند که روي جامه ام مي نشست. آن وقت آنها را با فرچه ابريشمي، با احتياط از روي لباس و پيشخوان کارم جارو مي زدم و جمع مي کردم، تا افت کار کمتر باشد.
بوي «اسيد اوريک» مشامم را مي آزرد؛ دلم آشوب مي شد، سرم گيج مي رفت. چه بايد مي کردم؟ صبر مي کردم تا باز شب بيايد. باز شب بود و بالاخانه بود و ستاره شماري. باز من بودم و خيال خانه بود و مسئوليت خانواده.
آخر من، چيزي به پدرم بدهکار بودم، که راه هر چون و چرايي را به رويم مي بست، و آن مردانگي اش بود و ايمانش. من اگر توي اين شرايط اينجا هستم و ميان حق و باطل، توانسته ام حق را بشناسم و بشوم مورد وثوق همه جوانهاي روستاي «فردو» و «قم»، به خاطر همن چيزهايي است که او به من داده است و من به خاطر همه آن چيزها، به او بدهکارم.
آن وقت ها هم که راهي قم شدم و سر از کارگاه طلاسازي در آوردم، اين بدهکاري را قبول داشتم؛ بي آن که او از من طلب کاري کرده باشد. هنوز مردم «فردو» از غيرت و مردانگي و ايمان و تقواي او داستانها تعريف مي کنند. هنوز مجالس عزاي سيدالشهدا «عليه السلام» در ماه محرم، خاطره شبيه خواني هاي او را به ياد مي آورد و من هيچ وقت نمي توانم او را فراموش کنم!
هر ساله، چند روزي مانده به محرم، در خانه ما اتفاقي تکراري اما خوشايند روي مي داد. پدر مي رفت توي پستوي خانه، در صندوق آهني گل ميخ نشانش را باز مي کرد، يک بقچه لباس و پارچه هاي رنگين، يک زره، يک کلاهخود و يک خنجر دسته نقره اي قديمي را بيرون مي آورد. رخت ها را در هواي آزاد روي بند رخت پهن مي کرد تا بوي نفتالينش برود، بعد تا جايي که مي شد، با گرد آجر و خاکستر، کلاهخود و زره و خنجر را صيقل مي داد.
پره هاي کلاهخود را نصب مي کرد و بياض اشعار را که کاغذي لوله پيچ بود، باز مي کرد تا آنها را مرور کند. به صدايش لحن حسيني مي داد، طول و عرض اتاق کوچکمان را مي رفت و مي آمد و به زبان اشقيا و از زبان اوليا مي خواند. گاه حرکاتش آرام بود و گاه به تندي و هروله کنان راه مي رفت.
آن قدر اين اشعار را خوانده بود که من اغلبشان را حفظ بودم. من هم مي توانستم هم اشقيا خوان باشم و اوليا خوان؛ اگر چه تا او زنده بود، جز نقش اسيران شام و نقش طفلان مسلم، نقش ديگران را بازي نکرده بودم. پدرم مدح هم مي خواند، مداحي هايش را هم به ياد دارم.
از بچگي همين که ماه محرم مي رسيد و بازار تعزيه خواني و شبيه خواني داغ مي شد، وسط ميدان ده، يا رو به روي مسجد تکيه اي بسته مي شد. در و ديوارش را سياهپوش مي کردند و مجالس ده گانه شبيه خواني شروع مي شد. مجلس اول، مجلس «مسلم ابن عقيل» و شهادت طفلان او بود؛ مجلس آخر هم آتش زدن خميه گاه بود و حرکت کاروان اسيران شام.
همه کارهايش از نظر من يک شاهکار بود و آن شاهکار آخرش سرآمد همه کارهايش شد. بعد از تبعيد امام (ره) به ترکيه، وقتي خبر به روستا رسيد، مردم منقلب شدند؛ به خصوص آنهايي که مختصر آشنايي با شرايط سياسي روز داشتند. پدرم از شنيدن اين خبر، آنچنان برآشفت که پاي پياده عزم رفتن به سمت قم را کرد.
عده اي هم به تبعيت از او، دنبالش راه افتادند. سر راه باغي بود به اسم «باغ حاج عبدالعظيمي» که داشتند آن را خراب مي کردند تا در آن مدرسه بسازند. در آن موقع، درختهاي گردوي باغ را بريده بودند و کنده ها و چوبها و شاخه ها را روي هم تل انبار کرده بودند. آنها وقتي به باغ رسيدند، از آن درختها، تعدادي چوب دستي درست کردند، آن ها را بر سر دست گرفتند و شعار خوانان و هروله کنان راه افتادند.
پدرم هم کفن پوشيده بود و در حالي که خنجر شبيه خوانيش را به کمر بسته بود، جلودار آن گروه، سمت جاده را در پيش گرفت. اما دو روستا پايين تر، يکي از اهالي روستا که از قم بر مي گشت، جلوي او را گرفته و به او گفته بود: «شاطر رضا! توي قم، حمام خون راه انداخته اند. آن وقت تو با اين خنجر زنگ زده و اين چند تا آدم مي خواهي بروي جلو عمال شاه بايستي؟!» قطعا اگر او جلو پدرم را نمي گرفت، آن گروه کوچک خودشان را به قم مي رساندند.
آن روزها من هفت هشت سال بيشتر نداشتم. با اينکه براي پدرم نگران بودم و از حرفهاي ترسناکي که مردم به پچ پچه مي زدند، خيلي مي ترسيدم، باز ته دلم مي خواست پدرم به قم برود و با اين آدم ديوانه اي که مي گويند سربازهايش مردم را مي کشند، بجنگد؛ درست مثل جنگهايي که هر محرم توي ميدان ده راه مي انداخت. مثل وقتي که اوليا خوان مي شد و با يک سپر و يک خنجر، يک تنه به صف اشقيا مي زد و همه را تار و مار مي کرد.
شهيد را به خاک سپرده ايم، استراحتگاه و سالن باشگاه افسران را نظافت کرده ايم. بعد از آن باز هم شهيد و زخمي داده ايم و بالاخره باشگاه را از دست نداديم و با کمکي که ناگهان از بيرون رسيده است، از محاصره بيرون آمده ايم. ما حالا آزاديم. شهر هم آزاد شده است.
اگر چه هنوز گاه گاه رگباري مي بندند و مي گريزند. ما آزاديم و بعد از هيجده روز محاصره مي توانيم پا به کوچه هاي شهر بگذاريم؛ اگر چه هنوز بخشهايي از شهر در دست ضد انقلاب است. هر محله در تصرف يکي است؛ کومله، دموکرات، چريکهاي فدايي خلق، مجاهدين خلق (منافقين) و چند گروه محلي که سر کرده هايشان بيشتر در محل دبيرستان «پروين اعتصامي» تجمع کرده اند؛ يعني ستاد فرماندهي آنجاست.
آخرين پايگاههاي دشمن هنوز فعالند و دارند از ما شهيد مي گيرند. براي همين، قبل از اين که به سمت «مريوان» حرکت کنيم، بايستي نقشه اي براي تصرف دبيرستان بريزيم. بايستي به عنوان گروه ضربت، وارد معرکه شويم.
پس لازم است قبل از هر چيز موقعيت آنجا شناسايي شود. با چهار پنج نفر از بچه ها براي اين کار مي رويم. مي دانيم سلاح و مهماتمان کم است. تعداد بچه ها هم انگشت شمار است؛ با اين همه اگر تعلل کنيم، شهر دوباره سقوط مي کند. با شرايط دشواري که داريم، بايد ابتکار عمل به خرج دهيم، پس چهار قبضه تفنگ 106 ميلي متري را روي چهار تا جيپ سوار مي کنيم و راه مي افتيم؛ يا علي مدد!
گرفتن دبيرستان سخت است. به خصوص که انواع سلاحها، از داخل آن بي وقفه شليک مي کند. آتش بازي آنها شديد است. آنها در پناه ديوارها، موقعيت مطمئن تري دارند. اما همه بچه ها مي دانند که اين دبيرستان تا به حال آنقدر شهيد از سپاه و ارتش و مردم غير نظامي گرفته که از حساب و شماره بيرون است.
براي همين، همگي ضرورت گرفتن آنجا را مي دانند و يک مرتبه به سمت دبيرستان هجوم مي برند. اين عمليات، يک پديده عجيب دارد؛ دختري به اسم «رويا علي پناهي» که از فرماندهان ضد انقلاب است، با آنکه مي داند شکست خورده اند، تيربار ژ3 را گذاشته است روي شانه اش و همچنان شليک مي کند.
باورم نمي شود يک زن اين قدر جرات و قساوت داشته باشد. قد کوتاهي دارد و چهره اش براي کشتن هرکس که سر راهش سبز شود مصمم است. وقتي روبه رويش قرار گرفتم، دستش روي ماشه رفت و خواست به طرفم شليک کند. مي دانستم با توجه به اطلاعاتي که ممکن است در اختيارمان بگذارد، بهتر است زنده دستگيرش کنم؛ اما اين کار بسيار سختي بود.
رويا علي پناهي دستگير شد، بخش عمده اي از اکيپ فرماندهي ضد انقلاب هم کشته يا دستگير شدند. دبيرستاني که تبديل به قرارگاه فرماندهي و انبار آذوقه و مهمات شده بود و براي ضد انقلاب، اهميت زيادي است، سقوط کرد و بسياري اتفاقات ديگر در اين مدت کوتاه افتاد.
ما حالا داريم مي رويم به سمت «مريوان» و در اين جابه جايي، سروان صياد شيرازي، به اتفاق اکيپي از نيروهاي ارتشي همراهان هستند. همه ما مي دانيم که دشمن روي کوهها کمين کرده است. او با اشرافي که به ما دارد، ابتکار عمل را به دست گرفته و مدام شليک مي کند. ما زير باراني از تير «وجعلنا ...» مي خوانيم و مي گذريم.
بي آن که حتي يک مجروح داشته باشيم، از تيررس آنها دور مي شويم. اين واقعه، قطعا از الطاف خداوند است و لطف بزرگتر وقتي است که مي بينيم «مريوان» پس از يک ساعت، با کمترين آزاد مي شود. فکر مي کنم حتي طاقت و جان سختي من هم از لطف اوست؛ وگرنه اين خواب و خستگي که به سراغ من آمده است، حتما بايستي مرا از پاي انداخته باشد؛ من آنقدر بي خوابي کشيده ام که به قول بچه ها انگار در خواب راه مي روم و فرمان مي دهم. من اما خواب نيستم، اگر چه خيلي دلم مي خواهد بخوابم. دلم مي خواهد سرم را بگذارم روي خاک و قدري آرام بگيرم، اما نمي شود.
کارهاي اينجا زياد و متنوع است: اداره مجروحان، ترتيب محاکمه ضد انقلاب و هدايت نيروهاي خودي، به کار رزم با دشمن اضافه شده است. با اين همه به خودم مي گويم: «جعفر! کاري کن سر و سامان دادن به اينجا خيلي طول نکشد. تا باز فکري بکني براي آن هشت سر عائله «شاطر رضا حيدريان» که حالا چشم به راه تو هستند.
مبادا اين مسئوليت ها، آن مسئوليت ها را از يادت ببرد!» و حالا بعد از اينکه چهل پنجاه روزي از تثبيت موقعيت بچه ها در سنندج مي گذرد، احساس مي کنم فعلا در کردستان کاري ندارم. وقتي شهر سنندجح را ترک مي کنيم، در خروجي شهر، کنار جاده، روي تخته سنگ بزرگي با رنگ سفيد نوشته اند: «شايانکاران ظفرمند، خوش بوه باي!».
سفر دقايقي است که شروع شده است، داريم بر مي گرديم. تا باز کجا وارد عمل شويم، خدا مي داند!
تا اينکه وقت عمليات فتح المبين فرا رسيد. بي سيم چي گوشي را بدستم داد و من اين رمز را شنيدم: «يا زهرا! يا زهرا! يا زهرا!» بي سيم چي دنبالم مي دويد و من دنبال ساماندهي نيروها بودم. پس حالا اينجا، توي اين هواپيما چه مي کنم؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ مگر عمليات از محور «دشت عباس» شروع نشد؟!
عمليات نيمه شب شروع شده است و امروز روز اول بهار است. از دو سه روز مانده به عيد، بچه ها در قرنطينه بودند؛ نه کسي مي رفت، نه کسي بر مي گشت. گفتند هدف عمليات «فتح المبين»، آزادسازي توابع «شوش»، «انديمشکم»، «دهلران» و «مناطق عين خوش و موسيان» است.
اين سوي کرخه، بلنديهاي تپه مانند، زياد است که روي هر کدامشان، ما رادار و سايت داريم. اين تپه هاي بلند در بعضي نقاط به تصرف نيروهاي خود در آمده اند. بخش اعظم بلنديها، به اضافه تپه هاي شني و رملي هنوز دست دشمن است. ما در شمال شوش در حوالي «تپه چشمه» هستيم. و اگر بتوانيم ارتفاعات «242»، «212»، «جوفينه» و «بلتا» را بگيريم، بخش وسيعي از مواضع دشمن بعثي زير آتش ماست.
بهار است. هوا عطر خوش گياهان تازه رسته را دارد. نسيم ملايمي مي وزد و اگر بوي دود و باروت و لاستيک سوخته خودروها بگذارد، مي توان بوي يونجه زارهايي را که امسال به طور ديم رسته اند، حس کرد. اراضي کشاورزي در جنوب رودخانه «کرخه»، در «ليخضر» و «چهيلا» و همين طور شمال، در «عين خوش» و «دهلران» کنار رودخانه «دويرج» تحت اشغال دشمن است.
اين دومين بهاري است که مردمان اين ناحيه نتوانسته اند روي زمينهايشان باشند و به کار بپردازند. همه آنها که اسير يا شهيد نشده اند، الان آوراه شهرهاي ديگر هستند. زمين اما جداي قانون جنگ، قانون خويش را دارد. کافي است باران ببارد و آفتاب بتابد؛ آن وقت مي بيني يک مزرع ذرت، خود به خود از زمين مي رويد و بالا مي آيد.
اينجا کجاست؟! چرا صداي موتور اين هواپيما بي وقفه بلند است؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ بودم. نقشه را با همه فرماندهان گروهانها و معاون گردان مرور کرديم. جايگزيني افراد وقت زيادي نگرفت. من بچه هاي قابل روستاي «فردو» را همه جا همراه داشتيم. اينجا هم يکي دوتايشان بودند. قرار شد عمليات در «تپه چشمه» و «تپه بلتا» يکسان صورت بگيرد. رمز را مرتب زير لب تکرار مي کرديم و طرح عملياتي را مرور مي کرديم.
هميشه برنامه ريزي در عمليات، کار دشواري است؛ اما اين بار کارها خوب پيش مي رفت. اگر نيروهاي عمل کننده به «دهلران»، «ابوغريب» و «تينه» مي رسيدند، «عين خوش» و بخش اعظمي از منطقه را راحت پس مي گرفتيم. من داشتم با بي سيم چي صحبت مي کردم که ارتباط با قرارگاه را برقرار کند تا صداي فرمانده عمليات را يک بار ديگر بشنويم. يکي به نوحه اي سوزناک از حضرت زهرا مي گفت و ماجراي ديوار و در آتش گرفته را يادآوري مي کرد.چندتايي همين طور که مي دويدند و چفيه هايشان در نسيم تاب مي خورد، مي خواندند: «مي روم تا انتقام مادرم زهرا بگيرم ...» و من مرتب زير لب تکرار مي کردم: «ان شاءالله!» در اين عمليات ارتش هم با ما هماهنگ و همزمان و بعضا بصورت ادغامي عمل مي کرد.
حس غريبي داشتم. با صداي فرمانده که سه بار پشت سر هم تکرار کرده بود: يا زهرا «س»! عيد را جشن گرفته بودم و حالا ارتفاعات «242 و 212» را گرفته بوديم زير آتش. ما روي تپه هاي «242» و «212»، «بلتا»، «تپه چشمه» و «جوفينه» در حال پيشروي بوديم.
يکدفعه توي آن دويدنهاي بي وقفه، نمي دانم چه شد، چه اتفاقي افتاد، يک مرتبه ديدم زمين از زير پايم دارد سر مي خورد، کنار مي رود و آسمان دور سرم مي چرخد. چرا من ديگر قادر نبودم روي پاهايم بايستم؟ چرا من داشتم مي افتادم روي زمين؟ اين سوزش عجيب چه بود که بدن مرا گرفته بود و اين طور مرا در خودم مچاله مي کرد؟ چرا چشمانم اين طور تار مي ديدند؟
پس اين بي سيم چي کجاست؟ سيد حسين؟ آقاي عرب يزدي؟ پسر خوب! اين بي سيم گردان را کجا بردي؟ من اينجا هستم! چرا مي گويند حرف نزنم! چرا مي گويند فرياد نکشم؟ آخر توي اين شلوغ بازار با اين صداي انفجار و حمله و هروله که من نمي توانم نيروهايم را با پچ پچه هماهنگ کنم؛ آن هم با اين غرش مزاحم هواپيما!
پس چرا ضد هواييها صداي موتورش را خفه نمي کنند؟ مگر نمي دانند چشم اميد همه به اين عمليات است؟ مگر نگفتند امروز بايستي به اهداف تعيين شده برسيم؟ مگر قرار نيست غروب در «ابوغريب» باشيم؟ پس چرا مي گويند ساکت باشم؟ سوز عجيبي بدنم را گرفته است و حال غريبي دارم. اين لوله چيست گذاشته اند توي سوراخ بيني من؟ چرا دستهايم را بسته اند به کنارهاي برانکارد؟
از اين وضعيت اصلا خوشم نمي آيد. بچه ها، بايد بدانند کدام محور مهمتر است. آنها را بايد توجيه و هدايت کنم. يعني شما که دو سال را در جنگ گذرانده ايد، اين را نمي دانيد؟ سيد حسين يکبار ديگر تلاشت را بکن! يکبار ديگر خط را بگير! يا زهرا ... يا زهرا ... يا زهرا ... بچه ها همگي به جلو! حمله! «تپه 242» را از عراقيها بگيريد! به اسم خانه زهرا(س)، حمله!
چه شده چرا دست پاچه ايد؟ انگار هرگز خون نديده ايد، چقدر ترسان و لرزان دور و بر من مي چرخيد؟ چرا نمي گذاريد با بي سيم چي گردان حرف بزنم؟ چرا او را از من جدا کرده ايد؟ چه حال بدي پيدا کرده ام! چقدر سردم است! چقدر سنگين شده ام! انگار يکمرتبه بدنم از خون و گرما خالي شده است. چه خوني توي اين سفيدي اين ملحفه ها دويده است! چقدر چشمانم سنگين شده اند! چقدر دلم مي خواهد بخوابم!
چه خوب که اين صداي غرش کر کننده، دارد از من دور مي شود! چه خوب که چراغها را خاموش کرده ايد، چه خوب که همه کارها را به «سيد حسين» واگذاشته ايد! اين آقاي عرب يزدي، پسر با کفايتي است ...

از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : حيدريان , جعفر ,
بازدید : 249
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,799 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,491 نفر
بازدید این ماه : 6,134 نفر
بازدید ماه قبل : 8,674 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک