فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1332 ه ش در شهر خون و قيام قم، به دنيا آمد. دو ساله بود که غم سنگين بي پدري بر سرش سايه افکند. با مرگ پدر، اين خانواده بي بضاعت، تنها نان آور خويش را از دست داد و مادر مسووليت سنگين اداره خانواده را به دوش کشيد.
انديشه سياسي شهيد معيل از پانزده خرداد سال 1342، آغاز شد. شهيد معيل تحصيلات خود را تا گرفتن ديپلم ادامه داد. او که هميشه در درس اخلاق آيت الله مشکيني و آقاي محقق داماد شرکت داشت، از کسب اطلاعات سياسي و انقلابي نيز غافل نبود.
سال 1352 اقدام به تاسيس انجمن اسلامي آل محمد «عليه السلام» نمود و با جذب جوانان محل، آنان را با حرکت انقلابي امام خميني (ره) روحانيت مبارز آشنا کرد. تعداد زيادي از جوانان، با ادامه راه اين انجمن و آموختن تعاليم اسلامي، در صحنه هاي پرشکوه نهضت اسلامي، حضوري فعال داشتند و از ياران مخلص انقلاب و امام شدند، که تعدادي از اين جوانان جان خود را تقديم اسلام و انقلاب کردند.
همزمان با پيروزي انقلاب عبدالله ازدواج کرد و در تاريخ 14/10/1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد. و به دليل لياقتهاي بالاي او، به عنوان مسئول واحد بسيج سپاه قم انتخاب گرديد. اخلاص و همت بلندش زبانزد همرزمانش بود. براي مادر احترام ويژه اي قائل بود. از او نيز مي خواست که نماز شب را فراموش نکند.
شهيد معيل متعهد و با تقوا، پرهيزکار و مدافع اسلام بود. دنيا و مسائل دنيوي، در نظرش پست و بي ارزش جلوه مي کرد. روح بلند و سرشار از معنويت او، با دعاهاي کميل، ندبه و توسل عجين مي نمود. از دروغ و غيبت پرهيز مي کرد. اگر در مجلسي غيبت مي شد، زود بحث را عوض مي نمود.
بيشترين وقت خود را با تلاش و فعاليت مي گذراند و از ديگران مي خواست، براي توفيق و خدمتگزاري، او را دعا کنند. عاشق شهادت بود و از مادر مي خواست به شهادت يگانه پسر خود افتخار کند تا در نزد حضرت زهرا (س)، رو سفيد باشد.
شهيد معيل در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است: «که مبادا تبليغات شيطاني دشمن اسلام و ساده لوحاني که فريب آنان را خورده اند، در شما اثر کند و بي توجه به اهميت کارتان، سنگر پايداري را خالي کنيد. ثابت قدم باشيد و هرگز از راه امام فاصله نگيريد. خدا اين توفيق را داده است که تحت رهبري امام بزرگوار، اسلام را از انزوا بيرون آورده و به عنوان يک ملت نمونه، الگويي باشيد براي ديگران».
او در قستمي ديگر از وصيت نامه اش، از همسرش خواسته است که در تربيت فرزندانش دقت زيادي داشته باشد و روح لطيف آنان را با احکام نوراني اسلام عجين سازد و در معرفي اسلام، قرآن و اهل بيت «عليه السلام» به آنان، کوشا باشد».
در آخرين بار که به جبهه هاي نور عليه ظلمت عزيمت کرده بود در تاريخ 25/11/1364 در منطقه عمومي فاو در حالي که جسم خاکي پيکر مطهر شهيدان «عمليات والفجر 8» را آماده براي انتقال به عقب مي نمود و در ضميرش سوداي همراهي و همدلي معراج با شهيدان را مي پروراند و چهره اش نوراني، و وجودش معطر به عطر دل انگيز شهيدان گشته بود، خود نيز در همانجا با خيل شهيدان همراه گشت و روح بلندش به آسمانيان پيوست.
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روي رود پر است از قايق و دوبه و لنج و يدک کش؛ قايقهاي تندرويي که روي امواج سرخ فام «اروند» در رفت و آمدند و چون از اين ساحل به آب مي زنند، حامل نفرات و مهمات هستند و به هنگام بازگشت، شهدا و زخمي ها را با خود مي آورند. جا به جا ترکش خمپاره اي يا گلوله توپي ميان رود مي ترکد و آن وقت مي بيني قايقي هزار پاره مي شود، پاش مي شود روي آب و با امواج رود به سمت دريا مي رود.
هواد سرد است. باد بهمن ماه سوز غريبي دارد؛ بخصوص در کرانه رود، اين سرما محسوس تر است. اگر چه در پاي نخلها، سبزي نامحسوسي روي خاک را پوشانده است و پاجوشهاي ريزي از بدنه درختان بيرون زده است.
در اين فصل سال، دشتها عطر تلخ و مرموزي دارند؛ انگار يک جور زايش پنهاني، پيکر خاک را مي ترکاند و از دل هر شيار، پس از يک باران چند ساعته، گياهان کوچک سر بر مي آورند. پاجوشها نيز پس از هر بارش و بعد از يک روز آفتابي، جان مي گيرند تا فاصله ميان نخلها را کمتر کنند.
سرمايي گزنده زير تن پوشها مي دود و نفس خيس آب، بدن را مي لرزاند. از دور دستها، از سمت مزارع «آبادان» که روي بعضي هاشان کشاورزان جسوري کار را شروع کرده اند، بوي جوانه هاي تازه رسته مي آيد؛ اگر چه عراقي ها با آتش زياد، بمباران را شروع کرده اند.
قايق در تلاطم آب ها چرخي مي خورد و دوباره رو به ساحل مقابل، پيش مي رود. عبداله دوباره تعادلش را به دست مي آورد و به حاجي نگاه مي کند:
- کجايش را ديده اي؟ يکي دو ساعت پيش درست همين جا را يک «سوخوي» عراقي آمد بمباران کرد و رفت. از طرف «بوبيان»(جزيره اي متعلق به کشور کويت در نزديکي بصره) پيدا شده بود.
حاجي سر تکان مي دهد و ليف بلندي از شاخه هاي تازه يک نخل را زير دندان ريش ريش مي کند. در همين حال از روبرو رزمنده اي سوار بر يک موتور تريل از نخلها مي پرد. حتما از بچه هاي اطلاعات عمليات است. موتور به بلوک يکي از کانالهاي ساحلي مي خورد و بر مي گردد. سوار، موتور را کنترل مي کند و گاز مي دهد.
دودي آبي رنگ از اگزوز بلند است. سوار، دسته را مي چرخاند، هنوز چيزي جلو نرفته ترکشي مي خورد کنار موتور. سوار و موتور پاش مي شدند توي هوا و از آن بالا موتور آتش گرفته مي آيد پايين، بي آنکه اثري از موتور سوار در آن دور وبر باشد.
حاجي به تجاهل رو مي گرداند. قايقران در تزاحم موانع ساحلي، به دنبال جايي براي پهلو گرفتن، سرعتش را کم مي کند. حاجي دارد به گتر شلوارش ور مي رود. موتور قايق زوزه مي کشد و سينه قايق در برخورد با جسمي سخت، قدري به هوا بلند مي شود.
آبها پاشيده مي شوند توي قايق و عبدالله را که با دوربين، عمق نخلستان را مي کاود، خيس مي کنند. قايقران کنار يکم هاور کرافت که اسير تيغه هاي يک مانع خورشيدي شده است، پهلو مي گيرد. يک خمپاره در فاصله اي کوتاه از قايق، در آب منفجر مي شود و يک مشت ماهي ريزه را در هوا معلق مي کند.
بوي گوشت سوخته مي آيد. با صداي انفجار دوم، حاجي و عبدالله دستهايشان را پس گردن گره مي کنند و خودشان را مي اندازند کف قايق. کمي بعد حاجي روي دو کف دست، قدري نيم خيز مي شود و با نگراني به عبدالله نگاه مي کند. آخر خيلي چانه زده است تا راضيش کرده است؛ البته اگر از اين مهلکه جان به سلامت به در ببرند. عبدالله انگار فکرش را خوانده باشد، مي گويد:
- خوب بابا جنگ است ديگر! توي جنگ که نقل و نبات پخش نمي کنند.
- چانه پياده مي کني ها!
- حالا خودمانيم. خدا وکيلي دلت مي آيد توي اين شرايط بچه ها را بگذاريم برويم؟
- آخر مومن تو فقط براي خودت که نيستي. آنجا هم کس و کار داري. نداري؟
آنجا هم مسئوليت داري، نداري؟ مادرت، زنت، بچه هايت! اينها هم گوشه اي از جبهه هستند يا نه؟ حالا بچه هاي بسيجي پشت خط هيچ، شرايط شهرهاي زير بمباران هيچ، وضعيت ما و انتقال ما هيچ، سازماندهي ...
عبدالله نيم شوخي نيم جدي مي گويد:
- پس قرار است اينجا را بگذاريم، برويم بشويم رئيس آه و اينها!
- بي انصافي! از حضرت معصومه (س) تا حضرت عبدالعظيم «عليه السلام» خيلي راه است؟
عبدالله صورتش را مي چرخاند سمت ساحل و مي خندد:
- همه اش يکي است، همه جا يکي است.
مي خواهد بگويد: «من هم به خواست خودم اين طرف و آن طرف کشيده نمي شوم. دست غيبي او، مرا مي کشاند.» از اين ادعا خنده اش مي گيرد. سکوت مي کند. توي نخلستان و روي رود، جابه جا قواره دود است که رو به آسمان بلند است و بوي سوختگي بدي، مشام را مي آزارد. هوا از بوي دود و باروت آکنده است. بوي گياه سوخته و بوي چوب هم مي آيد و لابد بوي خون.
آسمان رنگ غريبي دارد؛ گله گله سياهي و دامن دامن ابر در ميان متن آبي آسمان مي چرخند. نمي توان گفت هوا ابري است يا آفتابي. توي رود با هر انفجاري، قايقي از هم مي پاشد. براي همين، روي امواج پر است از صندوقهاي خالي مهمات که رو به دريا مي چرخند و مي روند. صندوقهاي پر، لابد کف رودخانه به گل مي نشيند.
از پس هر انفجار، سر و کله يدک کشي پيدا مي شود تا معبر باز بماند. گاهي در چرخش و تلاطم آب که از رفت و آمد سريع قايقهاي موتوري ايجاد مي شود و همچنين از جذر و مد آب و جريانهاي امواج، مي بيني جنازه عزيزي که نمي داني کيست، شناور است. در اين طور مواقع، حتما بازوي همتي توي آب چرخ مي خورد و يقه اي را مي چسبد و بدني را بالا مي کشد.
اما وقتي کشتار، از حد قايقرانهاي يک يا چند قايق بيشتر است، خيلي ها گم مي شوند. آب خيلي ها را با خود مي برد. وقتي گردانهاي پياده توي قايقها بر روي آب روان هستند، اگر خمپاره اي بيابد، آن وقت ديگر نمي شود حساب همه بچه ها را نگاه داشت. آن وقت ديگر بايد به احتمال چند مفقود هم فکر کرد. اي کاش! مي شد قبل از غرق شدن قايق، پلاکهايشان را به جايي آويزان مي کردند!
در «هور» هرازگاه صحنه اي اين چنين را مي شود ديد؛ پلاکي که بر گردن يک ني، در نسيم« هور» تاب مي خورد. آيا مظلومتر از بچه هاي آبي، شهيدي بوده است؟
چهار شب پيش، وقتي غواصها به آب زدند، از نقطه رهايي در ساحل خودي تا سمت عراق، بعضي هاشان از دسته جدا شدند و با آب رفتند. بعضي ها هم با موانع زير آب برخورد کردند و حالا خدا مي داند ميان گل و لاي حاشيه رودخانه، کداميک از بچه ها از پاي در آمده اند.
کداميک در گل فرو شده اند و کداميک در پي شليک تيري، با رود تا دريا رفته اند. اين غواصها عجب شهادت غريبي دارند! خون اين ها به آب شسته مي شود و موجهاي توفنده، بدنشان را در هم مي کوبد و با خود مي برد.
آن وقت بر سطح آب، يک جفت «فين» مي بيني که چرخ مي خورد و اين سوي و آن سوي مي رود. يا زير منوري که ناگهان سينه شبهاي رود را دريده است و براي لحظاتي نقطه اي را چون روز روشن کرده است، حبابهاي ني «اسنورگلي» را مي بيني که به ناگاه در قعر رودخانه فرو مي رود. آن وقت تو مي فهمي که يک چراغ ديگر خاموش شده است، يک نفر ديگر پر زده است؛
اما کي، نکند همان بسيجي جوان ملايري است که شب حمله بغل دستت نشسته بود و با خودکار اسمش را روي سينه لباسش پر رنگ مي کرد؟ نکند آن طلبه تهراني است که تا اسم مادرش زهرا «س» را مي آوردند، سر بر ديوار سنگر مي گذاشت و آرام و بي صدا گريه کرد؟
يادت مي آيد آن همه قطب نماي فسفري، ساعتهاي شب نما و آن همه پلاکي را که توي معراج از بچه هاي شهيد جا مانده است؟ يادت مي آيد ساکهايي را که با بضاعت اندکشان توسط پيک، براي يک خانواده فرستاده مي شوند تا عده اي را از چشم انتظاري بيرون بياورند. اين ها شايد به ظاهر اشياي کم اهميتي باشند که بود و نبودشان تاثير چنداني براي کسبي ندارد، اما اين قضاوت، مخصوص زمان حيات آدمهاست.
همين وسايل، وقتي صاحبانشان رفته باشند، در درجه اول گواهي هستند بر يک شهادت. مثلا شهادت امير، نادر، حاج حسين، عباد، لفته، رحيم؛ و بعد يادبودهايي هستند که مي توانند تا پايان عمر، ياد و خاطره عزيزي را براي کسي يا کساني زنده نگاه دارند.
کم نيستند زنان جواني که از دکمه لباسهاي رزم همرانشان گردنبند ساخته اند و در خفاي تن پوششان آن را به گردن انداخته اند، بي آنکه نگاه غير به گنيجنه از انگيزشان بيفتد. اينها را فقط تو مي فهمي؛ تو که خودت از دار و ندار اندک بچه ها، مثل گنجهايي پربها نگهداري مي کني.
حاجي دوباره از سر مي گيرد:
- اووه، چقدر بله گرفتن از تو سخت است!
هر دو مي خندند و قايقران با سيم چين به موانع ور مي رود؛ هرگز در يکجا، اين همه مانع نديده بودند.
حاجي از توي قايق مي پرد بيرون و آب تا بالاي گترهايش را خيس مي کند، پوتينهايش پر از آب مي شود و سرماي موذي بهمن تنش را به مور مور مي اندازد.
حاجي به قايقران مي گويد:
- خوب مومن! مي گرفتن آن کنار، آنجا که زحمتت کمتر بود!
و دستش را رو به ساحل سمت راست نشانه مي رود؛ آنجا که او نشان مي دهد يک گروهان از نيروهاي پياده دارند از ميان چولانها راه باز مي کنند و جلو مي روند. قايقران لبخندي مي زند و دوباره مشغول کار خودش مي شود. اساسا آدم کم حرفي است. عبدالله عوض او مي گويد:
- اين طوري ما يک معبر ديگر باز مي کنيم که کار بچه هاي بعدي را راحت تر مي کند. مگر بد است؟
حاجي چپ چپ نگاهش مي کند و به زحمت خنده اش را مي خورد. اين طوري در لباس فرم، با اين جديت چهره و حرکات، چقدر متفاوت است با آن روحاني ملبس به عمامه و عبا و قبا. مدتي در سپاه قم سمت فرماندهي داشته و حالا مي خواهد تشکيلات بسيج سپاه «شهرري» را راه بيندازد. آدم با کفايتي است.
هر کاري را نيت کند، انجام مي دهد. رزمنده اي نيست که اسم «حاج آقا نبوي» را بشنود و از غيرت و قدرت و صلابت و متانت او حرف و سخني به ميان نياورد. اگر الان اينجاست، آمده است براي يارگيري. از عبدالله هم خواسته است تا به عنوان جانشين او، به واحد بسيج «شهرري» برود و اگر الان کناره اين رود دارند با خورشيدي ها دست و پنجه نرم مي کنند، به خاطر اصرار عبدالله است براي بازديد از شرايط خط و حمل تعدادي از شهدا به ستادمعراج در آنسوي رود.
او وقتي با پيشنهاد جابه جايي عبدالله به خط آمد، عبدالله در جوابش گفت:
- اين يعني ترک جبهه! آن هم در موقعيتي که قرار است يک عمليات ديگر انجام بدهيم.
و وقتي اصرار حاجي را ديد، گفت:
- به اين سوله نگاه کن، اين سوله معراج شهداست. اين دو تا شهيد که مي بيني چند ساعت پيش با يک تيم اطلاعات عمليات زده بودند به آب و تا خط سوم پشت خطوط دشمن را شناسايي کرده بودند. همه اطلاعات را روي کاغذ آورده بودند، حتي عمق آب، موانع زير آبي را هم شناسايي کرده بودند.
اما همين که پا به ساحل خودي گذاشتند، با يک توپ 106 آتش و لاش شدند. اين يکي را ببين سرش رفت هوا. وقتي بچه ها رسيدند، دنبال سرش توي نخلها مي گشتند.
با اين همه، کاغذها و نقشه هاي علامت گذاري شده توي جيب لباس فرمش کمک خيلي بزرگي بود. حالا من بايد اينها را بگذارم و برگردم به پشت جبهه، که چي؟ آن هم توي اين موقعيت، نه حاجي! نه! اين را از من نخواه!
و حاجي مادرش را به يادش انداخته بود.
عبدالله پدرش را خيلي خوب به خاطر نمي آورد. بيش از دو سال نداشت که او را از دست داد. عبدالله بارها از مادرش شنيده بود که توي آن روزهاي آخر، وقتي پدر اميد به زندگي را از دست داده بود، به دلداري زن گفته بود: «صغرا خانم! غصه نخور. اين پسر بزرگ مي شود و جاي خالي مرا برايت پر مي کند. از اين بچه خوب مراقبت کن!».
مادر هم اين کار را کرده بود. همه آن سالهايي که آمدند و رفتند و در پس گذارشان، او آرام آرام بزرگ شد، پر بودند از خاطرات تلخ و شيريني که در همه آنها، مادر سايه به سايه عبدالله آمده بود. چه آن سالهايي که زن در خانه هاي اعياني شهر کار مي کرد و چرخ زندگي را به سختي مي چرخاند و چه حالا که اگر جنگ نبود، مي توانست دوران استراحتش باشد.
عبدالله مادر را در روزهاي سرد زمستان به ياد آورد، در حالي که دستهاي سرما زده اش را زير بغل گرم مي کرد و براي پسر، شرح وقايع اتفاقيه را مي داد. از خانه و کوچه و در و همسايه مي گفت و از روضه و دعا و زيارت و نذر و نياز.
چقدر دوست داشت تا به پسر مي رسد، بنشيند و يک دل سير، درد دل کند. چقدر دوست داشت که تا قيام قيامت از اينجا و آنجا براي پسر حرف بزند و او آرام و متين مقابلش بنشيند، به حرفهايش گوش بدهد و از هر چند تا سوال مادر، يکي را براي پاسخگويي، گلچين کند.
مادر بساط چاي را آماده مي کرد و قابلمه شام را روي «والر» مي گذاشت و در سکوت، با گلوله اي نخ پشم، جوراب پنج ميلش را مي بافت. و عبدالله با کتاب و قلمش ور مي رفت مسئله رياضي حل مي کرد، تاريخ و جغرافيا مي خواند، يا درسهاي اخلاق حاج آقا ايراني را مرور مي کرد.
عبدالله چيزهايي از وقايع پانزده خرداد پارسال شنيده بود. فکر مي کرد، اي کاش! زودتر بزرگ مي شد تا مي توانست وقتي پاي منبر علماي مسجد ولي عصر (عج) مي نشيند، چيزهاي بيشتري بفهمد! او همان طور که دفترش را روي زانويش گذاشته بود و به ديوار تکيه داده بود، غرق مي شد در روياهاي دور و درازش و مادر، غافل از اينکه شام مختصرشان دارد روي چراغ ته مي گيرد، از فرط خستگي ميان کت گشاد پشمين به يادگار مانده از شوهرش، به خواب رفته بود.
بوارن برف، بيرون از اتاق، بيداد مي کرد. او وقتي به خود مي آمد که بوي ته گرفتگي غذا، فضا را انباشته بود. قابلمه را از روي چراغ بر مي داشت. به سوي مادر مي رفت، به آرامي دستي به شانه اش مي زد تا بيدارش کند. زن سراسيمه از جاي مي جست و اطرافش را به جستجوي عبدالله مي گشت. چقدر نگران اين بچه بود، مادر!
همه ساعت هاي کار روزانه را به فکر عبدالله بود. اينکه چه مي خورد، چه مي پوشد، کجا مي خوابد. آخر اين بچه يادگاري بود از شوهرش محمدعلي. يادگاري که مي باليد و قد مي کشيد و داشت براي خودش مردي مي شد؛ بي آن که چشمان پدر بتواند او را ببيند؛ و اين البته جاي افسوس داشت.
دوست و آشنا مي دانستند خانم صغرا بيشتر از آنچه در توان دارد، براي عبدالله مايه مي گذارد. به همين خاطر وقتي او انجمن جوانان آل محمد (ص) را در مسجد ولي عصر (عج) يعني همان پاتوق زمان کودکيش پايه گذاشت، هيچ کس شکي در درستي راهش نکرد.
حالا ديگر او بيست ساله بود. در اوج جواني، در آن شرايطي که معمولا هم قواي ظاهر و هم خواهشهاي نفس خيلي پرشورند. براي او اما، همه اين توانمندي ها در اراده اي جمع شد که با آن مي توانست تشکيلات انجمن را بچرخاند؛ آن هم در سالهايي که به ظاهر، اوج اقتدار حکومت پهلوي بود.
هر روز جشني بود و هر روز نمايشي. يکبار صحبت از جشنهاي دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ايران مي شد، کارناوالهايي پر زرق و برق اينجا و آنجا به راه مي افتاد و براي مدعوين خارجي، در تخت جمشيد، چادرهاي زربافت برپا مي شد.
سالي ديگر اساس و مبدا تاريخ را از روز هجرت رسول خدا، به آغاز دوره شاهنشاهي در ايران باستان بر مي گرداندند؛ غافل از اينکه همه اين تلاشها چون حقانيتي ندارند، خود به خود اسباب بي اعتباري حکومت مي شود.
همه اين موضوعها، در جلسات انجمن مورد بحث قرار مي گرفت و اين مباحث جداي از خواندن کتاب هاي مبارزان و روشنفکران ديني بود. آخر خواندن بعضي از کتاب هاي آيت الله طالقاني و آيت الله مطهري، اگر چه آزاد نبود و به صورت قاچاق، ميان اعضا رد و بدل مي شد، اما در دستور کار انجمن قرار داشت.
اين کتابها دست به دست مي گشت و به همراهشان براي بعضي اعضاي خاص، نوار درس اخلاق «آقا» هم فرستاده مي شد. اين نوار را عبدالله، بارها و بارها شنيده بود و صد البته همه اين کارها را به نحوي انجام داده بود که موجبات دل مشغولي بيشتر مادرش را فراهم نکند.
ناگهان به آني چهره تکيده مادر جلو چشم عبدالله ظاهر شد. انگار دوباره دم کوچه آب انبار، انتظار او را مي کشيد؛ آن هم توي غروب سرد زمستان، در بوراني که چادر از سر بر مي داشت، قوز کرده و سرمازده و چشم انتظار.
اين اضطراب و چشم انتظاري مادر، درست از وقتي شروع شد که او زمزمه هايي شنيده بود. حالا، مادر مي دانست که اغلب کانونها و محافل مذهبي و سياسي، ضد رژيم پهلوي هستند. اين را هم مي دانست که عبدالله پاي ثابت يکي از اين انجمن هاست.
چيزي نگذشت که طوفاني عظيم از اعتراضات در قم بلند شد. حالا ديگر کسي در پرده و کنايه حرف نمي زد؛ خيلي ها مخالفتشان با اعمال رژيم را از دل، به لب مي آوردند و اين زمزمه ها وقتي تبديل به فرياد شد که مقاله توهين آميزي در روزنامه اطلاعات، از جانب يک آدم ناشناس به چاپ رسيد. اين تقريبا همزمان بود با مرگ مشکوک فرزند آيت الله آقا سيد روح الله در نجف.
حالا ديگر قيام، خياباني شده بود. مادر به روزهاي فروردين و خرداد سال چهل و دو فکر مي کرد و شباهتهاي زيادي بين اين حرکت و آن حرکت مي ديد. اما نمي دانست چرا اين دفعه اعتراضات همه گير است و مرد و زن و کوچک بزرگ نمي شناسد.
خيلي زود در واقعه نوزدهم دي ماه و کشتار مردم بي گناه شهر، همه چيز براي او روشن شد. حالا ديگر خود او يکي از مردم شده بود. مادر مي ديد که بهاي اين کار را از قبل پرداخته است؛ عبدالله او از خيلي سال پيش، پس از راه اندازي انجمن جوانان آل محمد «عليه السلام»، به اين قيام کمک هاي زيادي کرده است.
اما مگر مي شد از دل عاشق او، پريشاني ها و اضطراب ها را گرفت؟ اين بار مادر با سلاح دعا به محافظت از عبدالله برخاسته بود.
حاجي بي طاقت از دست اين همه مانع، بالا و پايين مي رود و ناگهان مي ايستد. انگار چيزي توي دل نخلستان مي ترکد و مثل گردبادي توفنده مي پيچد و مي آشوبد. عبدالله دستپاچه مي شود. انفجار بدي بود! فکر مي کند؛ به معراج، به قايقهاي حمل شهدا، به پتوها و برانکاردها و به احتمال ماندن بعضي از شهدا در زير آتش خط ... نه! خدا نکند!
هيچ چيز بدتر از تابوتي خالي نيست که تکليف دل صاحب جنازه را روشن نمي کند. هيچ چيز دردناکتر از يک قبر نمادين نيست. اي کاش هيچ جنازه اي در خط پدافندي نماند! اي کاش هيچ جنازه اي مفقود نشود! و فکر مي کند، آمدن به معراج هم به خاطر مادرش بود. وگرنه او هنوز هم خودش داشت مسئول واحد بسيج لشکر باشد.
يک نگاه مي اندازد به حاجي که حالا همراه قايقران و شانه به شانه او دارد از ميان پاجوس نخلها راه باز مي کند و جلو مي رود. عبدالله با نوک شعله خاموش کن تفنگ ور مي رود و بعد اسلحه را مسلح مي کند. ديگر به چند قدمي درگيري رسيده اند. اگر چه در بحبوحه عمليات و در شرايطي که «فاو» دارد، خط مشخصي را نمي شود ترسيم کرد و گفت اين خط اول است.
حاجي که حالا ديگر فرمانده سپاه «شهر ري» است، از عبدالله خواسته بود تا براي کمک به او، با واحد بسيج لشکر تسويه حساب کند و اين رضايت را البته به سختي از عبدالله گرفته بود.
عبدالله گفته بود: «حاجي جان! چوب لاي چرخ ما نگذار. ببين مادرم، زن و بچه ام همين جا بيخ گوشم هستند. آنها را آورده ام اهواز. اين طوري زود به زود مي توانم به آنها سر بزنم. تو مي داني من بيشتر از هر باباي ديگري بچه هايم را مي بينم و با بچه هايم بازي مي کنم، آخر خوش انصاف از اين جا بهتر، کجا؟»
دلش براي زن و بچه اش، سوخته بود، آنها براي اين ديدارها و اين بازي ها، قيمت گزافي مي پرداختند. خطر، هر صبح و شام روي سر آنها در پرواز بود. موشکها بي محابا مي آمدند و همه چيز را زير و رو مي کردند و آن وقت از يک خانه، شيون باز مانده اي مجروح بر جاي مي ماند که نمي دانست ديگر افراد خانواده کجا مدفون شده اند.
بعد وقتي بولدوزرها به جان تل خاکها مي افتادند، و در دندانه بيلشان دستي آويزان بود که هنوز شيشه شيرين را سخت چسبيده بود، يا گوشه چادري که لابد بخش ديگرش هنوز درگير و گرو دنداني بود که او را محکم نگاه داشته بود، اين صحنه ها با دل عبدالله چه مي کردند! چقدر اين دل، با هر اسکادران هواپيمايي که عراقي ها فرستاده بودند اين طرف لرزيده بود! چقدر اين دل، با هر موشکي که رهيافت نمي شد و فرود مي آمد و کشتار مي کرد، در سينه خفگي کرده بود ... هيهات!
و چون قرار بر رفتن شده بود، قبل از هر کاري، آنها را فرستاده بود قم و بعد به دنبال گرفتن پاياني بود و مابقي کارها؛ اما به ناگهان بوي حمله را شنيده بود، به شتاب رفته بود سراغ مسئول لشکر:
- نمي توانم! به خدا نمي توانم! من اين عمليات را بايد اينجا باشم!
- برادر من! براي تو که کاري ندارد. اين تسويه حساب را ناديده بگير.
همين و همين.
مسئول مستقيمش خواسته بود او را منصرف کند، اين بود که صحبت از يک رديف مقررات کرده بود و قوانين را با حوصله اي بي نظير برايش حلاجي کرده بود. اما هيچ اصرار و انکاري را روي تصميم او کار آمد و موثر نديده بود.
- اصلا مي داني چيه؟ استخاره کرده ام براي ماندن، خيلي خوب آمده است. پس مي مانم تازه دست من که نيست، دلم به رفتن رضا نمي دهد!
گفته بود و گفته بود و گفته بود تا بالاخره فرمانده را راضي کرده بود. اما با شرايطي که او داشت، همه مي خواستند حتي المقدور، از محيط خطر دورش کنند آخر حالا او علاوه بر سرپرستي مادر، سرپرستي همسر و دو فرزندش را هم بر عهده داشت.
خوب يادش هست وقتي سراغ او رفت، بحبوحه انقلاب بود. عبدالله رو به دختر جوان گفته بود: «من از سال پنجاه و سه در دفترخانه اسناد رسمي کار مي کنم. دفترخانه شماره شش در سه راه بازار. آنجا دفتر نويس هستم و چون حساب و کتاب مالياتهاي ارث و درآمد به دست من است، تا به حال سعي کرده ام به فتواي آيت الله خميني، از واريز مالياتها به صندوق دولت امتناع کنم.
من همه آن وجوه را به آقايان علما سپرده ام تا مطابق شرع، خرجشان کنند. براي همين، خيلي ها دل خوشي از من ندارند. با اين همه چون بدون من کميت کارشان لنگ مي ماند، مرا تحمل کرده اند. شغل من اين است، پر از دغدغه، مرافعه و سر و صدا؛ بعد هم که کارهاي اين روزهاي پرآشوب».
و چون سکوت دختر جوان را حمل بر رضايت کرده بود او را به عنوان همراهش به خانه آورده بود. حالا هم که ديگر اين زن، جز مطابق آن مرد نمي انديشيد. ياد روزهاي اول ازدواجشان افتاد که همه وقتش در درگيري ها و سازماندهي و کارهاي سپاه و بسيج قم مي گذشت و او هرگز زندگي مشترک را به صورتي روزمره و عادي، آن طور که ساير مردم تجربه مي کنند، تجربه نکرده بود. تا حالا که پنج سالي مي شد، رفت و آمدهاي جبهه هم به ان مجموعه دل مشغولي ها اضافه شده بود.
باز شليک توپخانه بود و باز انديشه معراج: «يعني همه چيز روبه راه است؟» به فرمانده لشکر گفته بود مي ماند! و آنها هم فرستاده بودندش بخش تعاون سپاه و مسئوليت معراج شهدا را به عهده اش گذاشته بودند. معراج شهدا، بنا به موقعيت عمليات تغيير مي کرد.
حالا ستاد در نخلستانهاي کناره «اروند» و در ساحل خودي قرار داشت. سوله اي بزرگ، که تا نيمه، در زمين بود و بعد از شروع عمليات، انباشته بود از جنازه هايي که بايد براي انتقال به پشت خط، شناسايي و آماده سازي مي شدند. کار شناسايي شهدا، سخت ترين بخش فعاليت عبدالله بود و او را به لحاظ عاطفي، بدجوري درگير مي کرد.
گاه روزها و روزها، از فکر عکس کودکي که به وسواس در پلاستيکي پيچيده شده بود تا وقتي پدر زخمي مي شود، به خون آغشته نگردد، آرام و قرار نداشت و گاه نامه اي رسيده باخطي زنانه، مهري محجوب و انتظاري معصومانه، بي توقع چيزي، با درک شرايط، به فرزانگي تمام، دلش را مي فشرد، چقدر اين زنها و بچه ها مظلوم بودند! حتي مظلومتر از شهيدشان که با پيکري پاره پاره بر خاک افتاده بود و معلوم نبود چرا به وقت شهادت لبخند به لب داشت؟!
عبدالله بارها و بارها در لباس هر کدام از شهدا، يادگارهاي کوچکي يافته بود که مثل يک توتم عزيز و مقدس، در گوشه اي از جيبي، مخفي کرده بودند: دسمالي گلدوزي شده، زنجيري و قابي و يک عکس کوچک، قرآني و خطي به يادگاري. و اين ها همه با دل او چه بازيها که نمي کردند! اين بار هم وقتي عمليات شروع شده و انتظار چنين صحنه هايي را داشت.
سه چهار ماهي مي شد که عمليات قابل توجه و بزرگ و همه جانبه اي صورت نگرفته بود. يعني ايران غير از عمليات «قادر» که در غرب «اشنويه» انجام شد و «عاشوراي چهار» که در «هورالهويزه» بود، طرح مشخص و منسجمي نداشت.
گرچه مدتها بود بچه ها انتظار چنين تحرکي را داشتند، اما چه وقت؟ اين را کسي نمي دانست. تا اين که چند روز پيش آماده باش و قرنطينه. اتفاق خوشايندي بود که سکون و سکوت بچه ها را بدل به شادي و شعف کرد.
رمز عمليات ساعت ده شب رسيد. فرمانده با صدايي که از آن سوي بي سيم مي آمد، تکرار مي کرد: «يا زهرا! يا زهرا!» دستور حمله صادر شده بود. يک مرتبه، صدها غواص در وقتي مشخص به آب زده بودند و آنها که تدارکات بچه ها را به عهده داشتند، اقرار مي کردند که هرگز «اروند» اين همه ديدني نبوده است.
اروند ديوانه مي پيچيد و مي خروشيد و بچه ها را از نقطه تعيين شده رهايي، در آغوش مي کشيد. زمزمه بچه ها با صداي رود در هم مي آميخت و «اروند» به ميهمانان شبانه اش با موجي از پي موجي، خوشامد مي گفت؛ اگر چه سردي آب، قدري آزار دهنده بود.
غواص ها در قالب گروهانهاي مختلف از چند لشکر، به آب زده بودند و در تاريکي شب، به کمک طنابهاي حائل، آرام آرام جلو مي رفتند و در استتار کامل. شرايطي که رودخانه ميان يک جزر و مد، آرامشي نسبي داشت، اما در همين هنگام آسمان ابري شده و باران شديدي شروع به باريدن کرده بود.
باريدن باران در شروع عمليات، شکستن خط و غواص بود وگرنه براي نيروهاي پياده که پس از شکسته خط، بچه ها با قايقها به آن سوي رود مي رفتند و پيشروي را ادامه مي داند، مشکلي در پي نداشت.
دشمن يکسره سواحل رود را از دو سو زير نور منورهاي خوشه اي داشت. منورها ناگهان مثل چتري از نور روي رود باز مي شدند و ثانيه هايي معلق در آسمان مي ماندند و شب را مثل روز روشن مي کردند. در اين طور مواقع اگر غواصي به تنهايي و بي اتصال به گروه کار مي کرد، مي توانست «فين» بزند و از غواصي در سطح، به عمقي مناسب برود؛
اما حالا که بچه ها در گروههاي بزرگ به آب زده بودند، کار اختفا، سخت بود، «اروند» هم ناگهان نامهربان شده بود. و بنا به قاعده، مي بايست در ميانه جزر و مدريال قرار و آرام داشته باشد، آن شب آشفته بود. حالا ديگر نيروهاي چند تا از لشکرها به آب زده بودند و کاري نمي شد کرد. عمليات بايد مطابق دستور و نقشه پيش مي رفت، حتي اگر «اروند» ياري نمي کرد!
قدري بعد مهمان هاي عبدالله از راه رسيده بودند، البته فقط آنهايي که توانسته بودند از آب بگيرندشان، وگرنه خيلي از جنازه ها در گرداب ها پيچيده بودند و به قعر رودخانه رفته بودند و بعد در سياهي شب قيرگون، گم شده بودند.
خيلي ها هم اگر چه خودشان را تا نزديکي ساحل رو به رو رسانده بودند، اما تن خسته و مجروح در ميان موانع گير افتاده بودند و از هوش رفته و بي رمق، در دستهاي آبي که هر لحظه بالاتر مي آمد، به اين سوي و آن سوي کشيده مي شدند.
خيلي ها هم درست وسط آب، با اولين بمبارانهاي هوايي، تکه تکه شده بودند و اينها همگي همان بچه هايي بودند که دقايقي قبل، از طريق کانالهايي که در دل نيزار کشيده شده بود و ساحل را به کناره رود وصل کرده بود، تن به آب زده بودند.
حالا خط گلوله ها مثل سرب مذاب، سياهي شب را مي شکافت و نخلستان و خط و ساحل و رود را آتش مي زد. زيرا اين آتش، عبدالله مشغول آنهايي بود که آمده بودند؛ خيس آب و گل، بي سر و دست چشم. بعضي هايشان در خروجي کانال در لحظه رهايي در اروند، شهيد شده بودند و هنوز صورتشان پوشيده بود از گل و لايي که به منظور استتار به خودشان ماليده بودند و بعضي ديگر «فين» به پا داشتند و معلوم بود از ميانه رود بازگشته اند. آن شب، چه شب خوب بدي بود!
عمليات طوري طراحي شده بود که مي بايست تاسيسات نفتي «فاو» را بگيرند. در کنار آن اگر نيروها مي توانستند پايگاههاي موشکي عراق را از آن خود کنند، بخش عظيمي از ماشين جنگي عراق از کار مي افتاد و اين قسمت خوب ماجرا بود. عبدالله خواست به بخش ديگر ماجرا فکر نکند.
امروز روز پنجم عمليات بود و او بايد ظرف مدت کوتاهي به وضعيت شهداي خط رسيدگي مي کرد. بيشتر دوست داشت خودش کار شناسايي و يادداشت برداري و تکميل آمار را بر عهده داشته باشد. اين طور مطمئن مي شد که چيزي از قلم نيفتاده است. اين طور مطمئن مي شد آن سوي خط، چشم انتظاري عده اي، خيلي به طول نخواهد انجاميد؛ فقط اگر حاجي همراهش نبود. راستي چرا حاجي اينجاست؟
حاجي همراهش شده بود و عبدالله درست نمي دانست چرا؟ آنها قايق را آماده کرده بودند و به آب زده و تا خط مقدم رفته بودند. حالا هم مي خواستند برگردند، با همان قايق و همان قايقران پرطاقت پرحوصله. و تعداد زيادي اسم و رسم و نشاني و پلاک و شماره که بزودي بايستي در چندين دفترچه به ثبت مي رسيدند و بر بدنه صندوقهاي چوبين، نقش مي بستند.
صندوقهايي که با رفتن هر کدام، کاشانه اي بر سر ساکنانش مي لرزيد. اين کاشانه مي توانست سرپناه مادري باشد که به ياد و خاطر فرزندش، تمام طول پاييز و زمستان را بي وقفه، با ميل و کاموا ور رفته بود و حاصل همه بيدار خوابيهايش، الان تن پوش يا کلاه يا جورابي بود که بر اثر انفجار يک «والمري» پاره پاره مي شد و در ميان پاره هاي تن جوانکي تازه سال، قابل تشخيص نبود.
اين کاشانه مي توانست سرپناه زني باشد که به ياد عزيزش و براي رضاي او، در جواب پرسشهاي بي وقفه بچه هايش، تاريخ آمدن پدر را به اقتضاي اتفاقات خط پس و پيش مي کرد؛ بي آنکه بگذارد کسي از بيقراريهاي دل عاشق او باخبر شود. آخر مگر مي شد به يک عظمت، عاشق بود و دلواپس از دست دادنش نبود؟!
اين کاشانه مي توانست سرپناه بچه هايي باشد که طول اين چند سال را به تماشاي عکسي دلخوش بوده اند و اسباب بازيشان اغلب پوکه هاي فشنگي است که پدر از جبهه برايشان آورده بود.
آيا اين بچه ها هم مثل علي و حسين، پسران عبدالله، هميشه در بازي هايشان، پيشاني بندهاي يادگار عمليات پدر را بر پيشاني مي بندند و روپوش خواب شبانه شان، چفيه اي است که پدر در وقت مرخصي، با آندست و رويش را خشک مي کرده است؟ با آميزه اي از بوي آب وضو، بوي دست و صورت پدر و بوي اشکهاي مادرشان؟
عبدالله خواسته بود به بچه هاي خودش فکر نکند، اما مگر مي شد؟ به خودش گفته بود آن قدر علي ها و حسين ها چشم به راه پدرانشان هستند! و باز به ياد عکس هايي افتاده بود که به وسواس در لفافه پيچيده بودند و او آنها را از جيب شهدا بيرون کشيده بود، بوسيده بود، بر چشم گذاشته بوده و به فردايشان که مي فهميدند ديگر پدر ندارند، فکر کرده بود.
با اين همه چه کسي مي توانست يک رزمنده را از آرزوي بلند آخرينش منصرف کند. به کدام سرباز مي توانست بگويد: «برگرد! ديگر بس است! تو سهم خودت را پرداخته اي.» به حاجي نگاه کرد که دوباره داشت با دندانهايش، ليفي از برگهاي خرما را ريش ريش مي کرد.
و به قايقران صبور و خاموش که به دنبال راهي براي خروج از ميان موانع مي گشت، قايق که از ساحل کنده شد، همگي نفس راحتي کشيدند. اگر آب پايين مي آمد قايق در ميان خورشيدي ها به گل و لاي مي نشست و معلوم نبود تا کي بايد در آن طرف رود معطل مي ماندند. اما حالا از ساحل فاصله گرفته بودند و در ميانه رود مي راندند.
ناگهان آتش قبضه هاي خودي شروع شد. ضد هوايي ها به شدت مي کوبيدند و آسمان را نشانه مي رفتند. و چون عبدالله متوجه بالا شد، ميگها را ديد که در ارتفاعي پايين، مي پريدند و قصد بمباران مواضع تثبيت شده خط «فاو» و طول عرض رود را داشتند.
همه چيز در کمتر از يک دقيقه، اتفاق افتاده بود و عبدالله هنوز محو تماشاي بمبي بود که درست در نقطه توقف قايق آنها منفجر شده بود و داشت فکر مي کرد اگر قدري تعلل مي کردند، الان چيزي از هيچ کدامشان باقي نمانده بود. فکر مي کرد، اين آبها که حالا قطعات پودر شده هاورکرافت را با خود به اين سوي و آن سوي مي چرخاندند، کمتر از يک دقيقه قبل، تن و بدن قايق آنها را مي کوفت و مي آشفت.
عجبا! و خواست اين هيجان و تعجبش را با نگاهي به حاجي هم منتقل کند. قايقران حالا ديگر به ساحل خودي رسيده بود. تا عبدالله چشمش به حاجي افتاد، و عبدالله پريشان و سراسيمه، خودش را انداخته بود طرف او و سرش را به سينه چسبانيده بود.
عبدالله بي وقفه و عصبي صدايش کرده بود و پاسخ همه دلواپسي ها و خروش و ندا و فرمانش از جانب حاجي، فقط لبخند محوي بود که به کمرنگي روي لبهاي حاجي نشسته بود؛ به طوري که دهانش را نيمه باز نگه داشته بود و قدري از دندانهاي جلوييش پيدا بود.
هواپيماها سطح اب را بمباران کرده بودند و در چرخشي سريع داشتند بر مي گشتند. قبضه ها همچنان با آتشي وسيع، آسمان را سوراخ مي کردند. اکنون بخشهايي از يک ميگ در حال سوختن بود. آتشي در ميان آب! و عبدالله حال غريبي داشت. حاجي آمده بود تا او را با خ ود به عقبه ببرد و حالا خودش اينجا، دامنگير اين خاک شده بود و بارگران باز گرداندن خودش را بر روي دوشهاي عبدالله گذاشته بود.
در کناره خيس «اروند»، پيکر حاجي را از قايق بيرون آورده اند. هر کسي دنبال کاري مي دود. همه مي خواهند حاجي را زودتر از مهلکه بيرون بکشند. کسي صدا مي زند: «برانکارد!» و صدايش در هياهوي توپخانه دشمن که يکريز کار مي کند، گم مي شود.
خمپاره اندازها هم آني آرام نيستند و در اين ميانه، عبدالله، بيقرار حاجي است؛ بيقرار اين زخمي که روي سرش جا باز کرده است و نفس يکه به شماره افتاده است و طولي نمي کشد که قطع مي شود. بيقرار چشمهايي که در اين روزهاي آخر، هرگز نخواستند در چشمهاي عبدالله خيره بمانند، مبادا او از عهدش برگردد؛ مبادا براي بازگشت به قم متزلزل شود.
حاجي به اغماض از کنار هر اعتراض عبدالله مي گذشت و نمي دانست که اتفاقا خودش هم شريک سرنوشت عبدالله شده است. او نگاه از عبدالله مي دزديد و به تماشاي زمين و آسمان و آب و درخت مشغول مي شد و عبدالله از اين تجاهل العارف، خنده اش مي گرفت و مي گفت: «خوب حالا که قرار بر ماندن است، بيا برويم خط!»
چقدر اين روزه، طول و عرض «اروند» را رفته برگشته بودند! چقدر ميان نخلستانها دويده بودند! چقدر اسم ها را نوشته بودند و پلاکها را شماره خواني کرده بودند! و حالا اينجا اين طور شريک سرنوشت يکديگر شده بودند؛ بي آنکه ديگر مجالي براي بازگشت داشته باشند و عبدالله وقتي به اين کشف رسيده بود که خمپاره اي صفيرکشان از آن سمت رود رسيده و جلوي پاي او، هزار پاره شده بود، بي آنکه براي او فرصتي بگذارد تا خودش را به خاک بيندازد!
باز صداي انفجار مي آيد و کاکل نخلها در بويي تلخ، دارد مي سوزد. روي رود، بمبهاي خوشه اي که هديه ميگهاست، آبها را به طرف پاش مي کند و عبدالله ميان گنگي مبهمي از همه حواسش، و دردي که هرگز کشنده تر از آن را نداشته، به ياد حديثي از مولا علي مي افتد: «عرفت الله بفسخ العزائم» و خنده اش مي گيرد.
يکي فرياد مي کشد و برانکارد و آمبولانس مي خواهد. صداي اگزوز موتوري از دور دست نخلستان بلند است که در تداوم صداي انفجارها، ناهمخواني مي کند. يکي دو تا از نيروهاي مستقر در معراج سر مي رسند. هر کدام چيزهايي مي گويند که عبدالله نمي شنود. صداها دور مي شوند و عاقبت در ازدحام همهمه ضد هواييها، محو مي گردند.
موجي ناشناخته از دردي مبهم، همه وجود او را در بر مي گيرد و اين دفعه همراه است با احساس خالي شدن. انگار بدنش يکمرتبه از همه چيز خالي مي شود و سرما، آرام آرام زير پوستش مي خزد. لرز عجيبي دارد؛ نه از آن دست لرزها که در نيمه شبهاي آماده باش، سرماي هاي زمستاني به آدم مي دهد.
و نه از آن دست لرزها، که وقتي به آب بهمن ماه «اروند» مي زني، تنت را گزگزه مي کند و عبدالله چقدر دلش مي خواهد که يکبار ديگر در «اروند» بهمن ماه و در «اروند» شب مهتاب، شنا کند! از دور دست نخلستان، صداي همهمه مي آيد و صداي خش خش کاغذ کالک که نقشه هاي رديابي شده را رويش کشيده اند.
بعد صداي جيرجير بي سيمي است که موجها را رد مي کند و پر از پارازيت است و صداي زني گريان که انگار با فرياد بلندي او را صدا مي زند. اگر سرش اين همه سنگين نبود، نيم خيز مي شد و نگاهي به دور و اطراف مي انداخت، شايد زن را مي ديد، شايد او را مي شناخت.
يکي مي گويد: اي کاش! رفته بود.
يکي مي گويد: بچه هايش ...
يکي مي گويد: بگو اشهد ان لا اله الله! بگو! و چهره اي محو، لبهايش را دندان گزه مي کند تا جلو گريه اش را بگيرد.
و او فکر مي کند: پس چرا مرا نمي بينند؟ چرا همه چسبيده اند به اين جنازه خاکي پوش زخمي. خوب يکي هم اين بالا را نگاه کند. و حاجي را مي بيند که انگار زنده است و دارد خنده کنان، جلو مي آيد. حاجي به علامت تجديد عهد، کف هر دو دستش را بر کف دستهاي عبدالله مي کوبد و با او همراه مي شود. حاجي آن قدر نرم و سبک راه مي رود که انگار به هر قدمي، همه جوارحش مثل نسيم در تکان و تلاطم هستند. و عبدالله بر شانه اوست، افسوس که بقيه، آن پايين، هنوز مشغول جنازه آن خاکي پوش زخمي هستند!
مريم صباغ زاده ايراني

دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : معيل , عبدالله ,
بازدید : 362
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,611 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,303 نفر
بازدید این ماه : 5,946 نفر
بازدید ماه قبل : 8,486 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک