فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1340 در شهرستان قم و در خانواده اي مومن ومتعهد به اسلام، به دنيا آمد. دوره ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دوره دبيرستان، موفق به اخذ ديپلم شد. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس بسيج، به عنوان مربي کلاس هاي آموزش نظامي، وراد اين نهاد گرديد. با شروع جنگ تحميلي، راهي خطه سرسبز نور شد و در تاريخ 10/9/1360 به عضويت سپاه در آمد. او که مسووليت واحد بهداري لشکر 17 علي ابن ابي طالب «عليه السلام» را به عهده داشت، سعي مي کرد به بهترين شکل، به امور مجروحان رسيدگي کند.
سيد محمد از اسراف دوري مي کرد و به مسائل شرعي اهميت زيادي مي داد. دوري از غيبت، و رعايت نکات اخلاقي ديگر، مواردي بود که ايشان هميشه به خانواده و آشنايان، يادآوري مي کرد و حافظ اسرار ديگران بود. چهره اش به جهت اهميت دادن به نماز شب، سرشار از معنويت و نور اخلاص بود.
عاشق ولايت و دلداده امام خميني (ره) بود و به ايشان ارادت خاصي داشت. براي امر به معروف و نهي از منکر اهميت زيادي قايل بود. و هدفش تنها رضاي خدا بود. علاقه زيادي به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاري نماز جمعه فعاليت مي کرد.
سيد به ديدار مجروحان مي رفت و در جبهه برطرف کردن مشکلات آنان، کوتاهي نمي کرد. انساني وارسته، جدي و شجاع بود. دلش سرشار از مهرباني و لطفات بود. اگر کسي دچار اشتباه مي شد، با مهرباني به او تذکر مي داد. ساده زيستي، ايثار و تلاشش زبانزد ديگران بود.
مناطق عملياتي والفجر 3، 4، کربلاي مهران، محرم، خيبر و ... تلاش و فداکاري او را، براي نجات مجروحان، از ياد نبرده اند. سالها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود. که سرانجام روح بلند و عاشقش در تاريخ 7/12/1362، در عمليات خيبر، به آسمانيان پيوست.
در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است: «خدايا! قلب تپنده اين ملت را که در جماران است، بر عمر و عزتش بيفزا و ما را از رهروان راهش قرار بده. ما براي قصاص خونهاي به ناحق ريخته عزيزانمان، احقاق حق مردم مظلوم عراق و سرنگوني رژيم ظالمي که بر اين ملت مسلط است و زمينه سازي براي حکومت جهاني حضرت مهدي (عج) و برافراشتن پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الله در سراسر گيتي به مبارزه ادامه خواهيم داد.»
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
صحبت از «هور» است و ني و آتش. «هور» در شبهاي مهتابي آن چنان سحرآميز است که مرد و قايق، بود و نبودشان را به دست نرمه بادي مي سپارند که از جانب دريا مي وزد و از دورهاي دور خبر مي آورد.
بوي آب و چولانهاي خيس در بوي نمکزارهاي ناشناخته مي پيچد و زير افسون ماه، قايق، آرام آرام به ج ذر و مدي نامحسوس که مختص آبهاي محصور است، بالا و پايين مي رود. حالا مرد است و اشک. و اين حال و هوا مخصوص شبهاي آرام «هور» است؛
شبهايي که از خمسه خمسه خبري نيست؛ شبهايي که توپخانه از آن سوي خط، اين طرف را در هم نمي کوبد؛ شبهايي که بوي باروت و دود ادوات سوخته، هوا را سنگين نمي کند. اين شبها، شبهاي شناسايي است. بچه ها قايق ها را به آب مي اندازند و در دسته هاي دو نفره به آب مي زنند. قايق آرام ارام از ميان نيزارها راه باز مي کند و به سمت منطقه تنگ ميانه «هور» پيش مي رود. موج ها به شکل دوايري متحدالمرکز در هم مي پيچند، مي آشوبند، به هم مي رسند و محو مي شوند.
آن وقت در ميان اين آرامش، درست وسط «هور» با اطمينان از اين که چشمان غريبه اي به قايق خيره نمانده است، قايقران سبزپوشي را مي بيني که ني لبکي به لب دارد و دلش را در آن مي نوازد. در پهنه «هور»، در شبهاي سکوت و مهتاب، وقتي ديده بان براي شناسايي مي رود؛ قايقراني ني را به لبش مي گذارد و به ياد همه جدايي ها مي نوازد. او مي نوازد و همراهش از ميان نيزار آرام آرام به پيش مي رود تا رد دشمن را جايي دورتر از قايق پيدا کند.
گاه اين رديابي از ميان ابراه مي گذرد. آن وقت همراه قايقران با لباس فرم به آب مي زند، يا جايي در خشکي لباس غواصي اش را مي پوشد، فين ها را به پا مي کند و به تناسب عمق آب، ني «اشنوگلي» را بر مي دارد و در آب سبزفام «هور» که حالا زير نور مهتاب شب چهارده، فسفري شده است، گم مي شود؛ اينها همه بستگي به موقعيت گروه دارد. در هور فرصتهاي بي مانندي است براي عشقبازي؛ اصلا انگار «هور» را ساخته اند تا آدمي در آن بتواند به بهترين وجه شيدايي کند. به همين خاطر گاه قايقراني را مي بيني به همتاي خود که در تاريک روشن نيزارها به ضرب يکنواخت پاروها آرام پيش مي رود.
او سينه آب را مي شکافد و صداي تماس آب و پارو را در خش خش نيزار گم مي کند تا قدري آنسوتر، در خلوت جدا شده از اردوگاه، در پاي تکه اي خشکي که سر از آب به در آورده است، کناره بگيرد. قايق را با ريسمان بر گردن و يال دسته اي ني بياويزد و خودش را در خاک نمور پاي بوته هاي سبز گم کند.
اندکي بعد مي شود صداي نفسهاي به شماره افتاده را در اختلاط هق هق و بغض شنيد. کسي دارد پيوسته صدا مي زند: «يا زهرا! يا زهرا!» آرام؛ به فاصله؛ خطايي؛ آن طور که در آدمي انتظار پاسخ را به وجود مي آورد. او صدا مي زند: «يا زهرا!» و در باور وجدان تو که از منطق معمول بسيار دور است، زني روي پوشيده، به تاني جلو مي آيد تا بپرسد: «مرا صدا کردي؟»
مي گويم: «بس است سيد! ديگر طاقتش را ندارم. اين گريه حبس مانده در گلو دارد خفه ام مي کند مرد!»
لبخند کمرنگي چهره اش را از هم باز مي کند. مي گويد: «اين طور مردن که جفاست.» مي بينم سرش را به حالت سجده روي خاک مي گذارم و آرام و به ناله، دم مي گيرد: «بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته» و شانه هايش از گريه اي بي صدا مي لرزند. در سجده طولاني او، من خودم را باز مي يابم.
راستي سيد محمد من هستم يا او؟ چرا او از من جدا شده است؟ چرا ما هر دو يک شکليم اما جداي از هم؟ چه چيز ما را از هم جدا کرده است؟
ما سايه به سايه يکديگر مي رويم و مي آييم و از هم جداييم. من چطور مي توانم خودم را به خودم برسانم؟
اينجا «عين خوش» است. در اطراف رودخانه «چيخواب»، آخرين خط دفاعي ما پشت رودخانه «دويرج» ميان چشم سري و چشم هندي کشيده شده است.
نيروها دارند خود را براي عملياتي تازه آماده مي کنند. به تمامي رده هاي فرماندهي خبر رسيده است که عمليات «محرم»، بزودي شروع مي شود. گفته اند لازم است به هر طريق ممکن، امنيت شهرهاي «موسيان» و «دهلران» تامين شود؛ اين شهرها بايستي از زير ديد و تير رس دشمن رها شوند.
در اينجا ما هستيم و جبال «حمرين»؛ ما هستيم و دشت «اژيه». از خودم مي پرسم يعني اينجا پايان من است؟ پس خدايا مرا به خودم وامگذار!
- سيد محمد! چرا نمي خندي؟
چرا آن من ديگرم و اين طور قلندروار دارد از من دور مي شود. يعني بوي ريا از من شنيده است؟ يا ناراستي در من ديده است؟ خدا مي داند که تا به حال من هيچ گامي در اين راه برنداشته ام، مگر در آن رضاي خدا را خواسته باشم. من اگر از دشت «اژيه» گفتم، براي آن بود که جولان در آندشت را دوست تر مي دارم تا سري بر بالين، استراحتي در خانه ام يا؛ کنار ياري، در دياري که مي دانم آنجا چشم انتظارانم زيادند.
- چرا لب گزه مي کني سيد؟ بد مي گويم؟
يک مرحله از عمليات «محرم» را پشت سر گذاشته ايم. «زين الدين» فرمانده لشکر از من خواسته است مسئوليت واحد بهداري لشکر را به عهده بگيرم. اين کار را بايستي در همين عمليات انجام دهم. شرايط سختي است، اما اين خواسته زين الدين است ومن او را خيلي قبول دارم.
مي داني سيد! وقتي پا به جبهه گذاشت، از طرف دو تا از دانشگاههاي فرانسه به عنوان بورسيه پذيرفته شده بود آدم عجيبي است؛ انگار در اين دنيا هيچ امري مهم تر از جنگ نيست. به شانه ام کوفت و گفت: «يا علي! سيد بايد واحد بهداري را تحويل بگيرد!» در منطقه «موسيان» بوديم. همانجا مراکز اورژانس را داير کرديم. براي معرفي جانشين، اصلا فرصتي نداشتم. کارها آنچنان با سرعت انجام شده بود که خودم هنوز گيج بودم. جانشين را انتخاب کردم و او را براي تحويل وسايل و امکانات بهداري، به بقيه معرفي کردم و خودم به سمت خط دويدم. راستي وقتي «زين الدين» مي گفت «سيد يا علي!» خطابش به کداميک از ما بود؟
سيد! نمي خواهم اينجا عاطل و باطل بمانم و شماره پنس و باند و برانکاردها را يادداشت کنم. اي کاش! «زين الدين» وقتي دستش را به شانه ام مي کوفت، گفته بود سيد! خودت را به واحد تخريب معرفي کن. يا گفته بود برو واحد اطلاعات عمليات. دلم جز به اينها راضي نمي شود. اخلاص بچه هاي اين دو واحد مرا شيفته و مفتون کرده است.
مي فهمي سيد! من دوست دارم دست دعا و مناجات آنها را ببوسم؛ دوست دارم ميان حلقه تهجدشان شبها تا صبح بيدار بمانم؛ دوست دارم مثل آنها کدورت دلم را به اشک چشمهايم جلا بدهم. اينجا چشمهاي من گريه را فراموش کرده ام.
اينجا اگر هم نم اشکي است، براي خاطر بچه هايي است که با بدنهايي شرحه شرحه مي آورندشان اورژانس، ميهمانهايي که در اين ميهمانخانه، پذيرايي جالبي از آنها نمي شود.
بعضي شان روي دستانم پر مي کشند و مي روند؛ بعضي شان را به اين طرف و آن طرف اعزام مي کنم؛ بعضي شان آنقدر اينجا پيش مي مانند تا با چوبدستي زير بغل، يا توده اي باند و پنبه در حفره شکم، دوباره به جبهه بگريزند.
من چه بايد بکنم با اين بچه ها؟ اگر تحملي است به خاطر لطف آن شبهايي است که به جمع بچه هاي تخريب گريز مي زنم. مي نشينم و نگاهشان مي کنم. مي دانم که الان و آني مثل شمعي که در آخرين شعله اش، کشيده ترين شعله اش را دارد، خاموش مي شوند و از آن تنها تصويري لرزان از عطر و نور، در ذهن خسته من باقي مي ماند.
سپيده که مي زند، شور و نشاط غريبي جمع شب زنده داران را در بر مي گيرد؛ طوري که شوخي ها و خنده هايشان چشمهاي بادامي شده از گريه را راحت تکذيب مي کند.
مي داني سيد! اين چيزها مرا مسحور کرده است. بعد همين ها توي ميدان مين، روي «والمري» که مي روند، يک مرتبه چهارصد ترکش و چهارصد ساچمه داغ مي نشيند توي تن و بدنشان؛ چهارصد سوراخ خونفشان.
خيلي هاشان وقتي به اورژانس مي رسند؛ بدنشان خالي از خون است؛ لخت و سرد و سبک؛ با اين همه مي بيني دارند مي خندند. اما مرگ بچه هاي «اطلاعات عمليات» فجيع تر است. آنها بي هوا وارد يک ميدان مين مي شوند؛ ميداني که هيچ علامت و شناسه اي ندارد، ميداني که توسط حلقه هاي سيم خاردار محصور نشده است، ميداني که در آن هيچ کس، هيچ معبري را نگشوده است.
بعضا هم با موتور هستند. براي همين گاهي حتي مين هاي ضد تانک زير سنگيني بار موتور منفجر مي شود و بعد از اين انفجار با برخورد به تله هاي انفجاري، خطي از آتش درست مي کند که گرا مي دهد به دشمن. در چنين بحبوحه اي معمولا تيم قتل عام مي شود ... يا حسين!
مي داني سيد! اين بچه ها مرز ميان ناسوت و لاهوت را شکسته اند، مثل مقتدايشان حسين «عليه السلام» که زمين را آسماني کرد. يعني با آن بر خاک افتادنش، به زمين حيثيت آسماني داد. براي همين است که تربتش رايحه اي آسماني دارد. زمين مقتل او در شرف، حکم بارگاه ملکوت آسمانها را دارد.
سيد محمد! مگر ما همه جانبازان حسين «عليه السلام» نيستيم؟ از مدتها قبل يکي از اين حسين ها را مي شناختم. جواني بود شانزده هفده ساله، از اهالي دزفول. به ظاهر تازه پا به جرگه مردي گذاشته بود و تازه شکل و شمايل مردانه پيدا کرده بود، اما در اصل، مردانه مردي بود از روزگار ما.
مي گفتند: خانه و خانواده دوازده نفره اش را يک موشک بعثي در هم کوبيده است. مي داني سيد! از جمع خانواده، تنها او زنده مانده بود. وقتي ديدمش، ماه ها از آمدنش به جبهه مي گذشت. او تنها به عشق گرفتن انتقام خون خواهرش «خيري» يا برادرش «عبدو» به جبهه نيامده بود، خونخواهي قديمي تري هم بود. گفتم که او يکي از حسيني هاي جنگ بود. او در عمليات «محرم» پريد و رفت.
وقتي به مرکز اورژانس آوردندش هنوز نفس مي کشيد، اگر چه ترکش چيزي از سر و صورتش باقي نگذاشته بود. دستم را گذاشتم روي سينه اش. قلبش طپشي غير عادي داشت. نبضش را گرفتم، تند و داغ مي کوبيد. بعد موجهاي تنش در رگي که زير انگشتم بود، آرام آرام نشست کرد. نفسهايش به شماره افتاد.
مي داني سيد! تنها يادگار آن خانواده دوازده نفر دزفولي هم شهيد شد. به خود گفتم: «اگر خواهرش «خيري» زنده بود، الان به زبان مردم بومي در عزاي مرگ برادرش نوحه مي خواند و خنج به گونه ها مي کشيد». ولي آنجا در آن اورژانس صحرايي، کسي نبود تا بر مظلوميت اين شهيد گريه کند. سرش را به دامان گرفتم و به حس برادر مرده اي که پيکر برادرش را در بر گرفته است، نگاهش کردم. بله، من برادرم را از دست داده بودم.
چقدر دلم مي خواهد فرصتي به دست بياورم بروم اهواز به خواهرم تلفن بزنم. او دلواپس، از من خواهد پرسيد: «سيد محمد! امروز ظهر ناهار چه خورده اي؟» و من به خنده خواهم گفت: «چلوکباب» و دستم را روي لقمه نان و خرمايي که در جيب اورکتم مچاله شده است خواهم گذاشت تا مطمئن شوم توي بهداري جا نمانده است.
تو مي خندي و همان طور که رکاب مي زني و دسته گاز را مي فشاري، سر تکان مي دهي. به افسوس است يا به مرحمت، نمي دانم، موتور روشن مي شود. من از نگاه عميق و شفافت پرهيز مي کنم. تنها وقتي سرم را بالا مي آورم که در گرد و غبار دشت گم شده اي.
باز دشت «اژيه» است و نگاه پرسان من، به دنبال آن من ديگرم که بر روي موتور پريد و رفت. کجا؟ تا دامنه هاي جبال «حمرين»؛ آن هم وقتي که درست در تيررس تفنگهاي 106 ميليمتري بود. وقتي کمه خط پدافندي دشمن آن قدر نزديک بود که مي شد با چشم غير مسلح، محل استقرار موشک اندازهاي «ماليوتکا »ي دشمن را شناسايي کرد. راستي محمد! يادت هست با چه مشقتي انواع مختلف اسلحه را به خانه مي بردم تا به پدر و مادر ياد بدهم مگسک کجاست، شعله خاموش کن به چه دردي مي خورد و ...
باز داري مي خندي؟ من که نخواستم کارم را به رخ کسي بکشم. فقط يک ياد آوري بود از يک خاطره. خواستم بگويم پدر آنقدر اسلحه ها را خوب شناخته بود که مي توانست اجزا آنها را با چشم بسته، پياده و سوار کند.
مي داني، وقتي به امواج ريز پيش خزنده بر روي رودخانه «دويرج» نگاه مي کنم، وقتي مي بينم دشمن تا «عين خوش»، تا «ابوغريب» و «چنانه» جلو آمده است، دلم جور غريبي تنگي مي کند.
مي خواهي بگويي دلم کوچک شده است؟ شايد اين طور باشد. شايد هم افسوس مي خورم بر دخترکان بي گناه «هويزه» که اگر مثل خواهر من مي دانستند چه طور مي توان يک ژ3 را مسلح کرد؛ آن طور غافلگير سربازان بعثي نمي شدند. بله سيد! دل مرا انبوه حسرت و اندوه تنگ کرده است. اي کاش مي شد برايشان کاري کرد!
در بحبوحه عمليات «والفجر 3» هستيم. ساعت يازده شب هفتم مرداد، عمليات با رمز «يا الله» شروع شده است. به موازات تثبيت مواضع جديد، بايستي بهداري را هم تجهيز کنيم؛ بايستي براي تهيه دارو به اهواز برويم. مي رويم. بارها را تحويل مي گيريم و قصد مراجعت داريم. به همراهي مي گويم: مي داني داريم مي رويم سمت مهران؟» از سوالم يکه مي خورد.
انگار برايش توضيح واضحات بوده است. مي پرسم: «بچه هم داري؟» جيب لباس فرمش را باز مي کند و از تويش عکس در مي آورد. عکس را به دقت در نايلوني پيچيده است. عکس را نشانم مي دهد. عکس، چهره شاداب کودکي است که جنگ، پدرش را از او دور کرده است. نگاه کودک در من شفقت عجيبي ايجاد مي کند. عکس را مي بوسم و به پدرش بر مي گردانم. همه بدنم دارد مي لرزد. بله سيد! من برخودم لرزيدم.
من داشتم پدر آن طفل را سمت مرگ پيش مي بردم. دوباره از همراهم پرسيدم: «مي داني رفتن به سمت مهران يعني چه»؟ با ابهت نگاهم مي کند. مي گويد: «ممکن است ديگر بچه ات را نبيني.» مي خندد. مي گويد: «آقا سيد! من از اول جنگ اينجا هستم، چون همه چيز برايم حل است». جواب ساده اي داده است به همه دل نگرانيهاي من. حالا آرامم.
وقتي به منطقه مي رسيم و من مي بينم تمام تانکهاي دشمن دارند در آتش مي سوزند و دشمن در حال عقب نشيني است، اين آرامش بيشتر مي شود. بعد از آن گاهي با او در مورد خانه و بچه و دلبستگي هاي خانوادگي حرفهايي مي زنيم. از آن جمله وقتي است که داريم توي ارتفاعات «شيلر» در نزديکي «پنجوين» اورژانس را مستقر مي کنيم.
رو کرد به من و بي مقدمه گفت: «آقا سيد! مي داني چرا با اين همه آرزو که براي شهادت داري، شهيد نمي شوي؟ چون هنوز دينت کامل نشده است؛ چون ازدواج نکرده اي» و اين طور من به فکر ازدواج افتم.»
نشسته است روبه رويم. محجوب و سر به زير و آرام. اي کاش اين طور نبود! اي کاش چيزي مي گفت، حرفي مي زد! اي کاش از من مي پرسيد چرا رفته ايد جبهه؟ چرا آنجا را به خانه و کاشانه تان ترجيح داده ايد؟ آن وقت من مي توانستم راجع به ضرورت مبارزه حرف بزنم و خودم را سبک کنم. آن وقت من مي توانستم همه سنگهايم را با او وابکنم، تا محلي براي پشيماني نباشد. او بايد بداند که من مرد آرامش و استراحت نيستم. من بايد از همان اول با او رو راست باشم. او بايد بداند که دارد همراه چه کسي مي شود.
دستم را به جيبم مي برم و قرآنم را از آن بيرون مي آورم. مي گويم: «من از مال دنيا غير از اين قرآن چيز ديگري ندارم. اين قرآن را هم در جبهه به من هديه کرده اند؛ تازه سي جز کامل هم نيست، فقط هفده جز از قرآن است. ببينيد مي توانيد به اين دارايي قناعت کنيد؟»
اي کاش چيزي مي گفت، حرفي مي زد! اي کاش اعتراضي مي کرد تا من ذره اي در اخلاصش شک کنم!
پدرم مي گويد: «محمد جان! حالا ديگر همين جا بمان. کار در اينجا هم خدمت است. بگذار تا چشمم به دنيا باز است، عروسي ات را ببينم؛ داغ و حسرت اين آرزو را بر دل ما مگذار!»
نمي دانم چرا هضم حرفهايش برايم سخت شده است. مي گويم: «پدر! حالا چه وقت عروسي گرفتن است؟ من در خرمشهر پيرمرد نابينايي را ديدم که در حضورش پسر و عروس و نوه کوچکش را کشته بودند. او در خانه اي که ديگر مخروبه غير قابل سکونتي بود، به تنهايي در اوج گرماي خرمشهر، با هيچ امکاني زندگي مي کرد و حاضر به ترک خان و مانش نبود. عروسي من وقتي است که ما انتقام خون نوه شيرخوار پيرمرد را از دشمن گرفته باشيم». مادر هم مريضي پدر را بهانه مي کند و از انتظارات عروس جوانش مي گويد. محمد! به خدا من مي فهمم بر دل آنها چه مي گذرد. همه آنها مشتاقند تا اين تازه داماد رضا بدهد و چند روزي کنار عروسش بماند. اما چه کنم که جايي ديگر، به ندايي ديگر، کسي دارد مرا صدا مي کند. کسي که من از بي اعتنايي به او عاجزم. اين را مي فهمي محمد؟
من بارها صداي او را شنيده ام. آخرين بار، همين چند روز پيش بود. من مي دانم حضور پنج ساله ام در جبهه عنقريب به پايان مي رسد. پنج سال کم نيست؛ پنج سال براي آدمي مثل من، که کم صبر و بي طاقتم، زمان بلندي است، اما چه کنم، پافشاري آن صدا را.
انگار يکي در گوش من مرتب مي خواند: «اليس الصبح بقريب». پس کي صبح مي شود محمد؟ پس کي صبح مي شود؟ اي محمد! چرا حالا که جا دارد بخندي، نمي خندي؟ چرا حالا که بايد شانه بالا بيندازي، کم طاقتي مراناديده بگيري، راهت را بکشي و بروي، اينجا مانده اي؟ نکند منتظر آمدنم هستي؟
ماهي که به سالي مي ماند، بر من گذشته است. هرگز اين همه از بچه ها دور نبوده ام. بايد باز گردم! بر مي گردم و در راه برايتان شيريني مي گيرم. من ايمانم را کامل کرده ام! آيا حالا حدا قبولم مي کند؟
مي بيني سيد! خيلي به تو نزديک شده ام. آن طور که احساس مي کنم ديگر دوره کردن اين ماجرا، کفاف عطش تند مرا نمي دهد، مرا راضي نمي کند. به تشنه اي در صحرايي خشک و سوزان مي مانم که به مدد آه آتشين، انتظار باريدن ابرهاي ناپيدا را دارد.
ناگهان پاره ابري پيدايش مي شود، و به جرقه برقي و غرش رعدي، مي بارد. باريدني! و اين بارش تنها بر سر و روي اوست. انگار اين باران قرار است تنها روح تشنه و بياباني او را سيراب کند.
حالا اين ابر دارد تنها يک گله جا مي بارد؛ همانجا که من نشسته ام و زانوي غم بغل گرفته ام. قطره ها سر و رويم را مي شويند. من دهان خشکم را باز مي کنم. صورتم را در پناه نور نقره فام باران نگه مي دارم و آنقدر مي نوشم و مي نوشم که تشنگي کامل فرو مي نشيند. حالا ديگر من روي زمين نيستم. حالا در فضاي آبي رنگ آسمان غوطه ورم و سر و دست از هم نمي شناسم.
راستي چطور از ميان دود و باروت و آتش کنده شدم، رسيدم اينجا؟ يک وقتي، يک جايي شنيده بودم عشق را بايد در مرگ جستجو کرد؛ امامن که نمرده ام!
نه، من نمرده ام، فقط حال غريبي دارم. اين «هور» و اين نيزار و اين روشنايي آب، مرذ بد جوري هوايي مي کند. اين آب که آيينه است براي پريشاني نيستان در باد. باد هرگز شروع ويراني نيست، بادها از هر سويي مي وزند و با خود بوي آويشن هاي وحشي را مراه مي آورند؛ بوي نعناهاي خودرو را که حالا به گل نشسته اند.
يک سنبله بنفش قشنگ سر کاکل هر کدامشان نشسته است. اينجا بوي تلخ پوست درختان در نمناکي هوا و بوي صمغ بعضي هاشان، عطر مرموزي است که آدم را مست مي کند، هوايي مي کند. اگر مي شد بوها را رنگ آميزي کنيم، من بوي باروت را رنگ بنفش مي زدم. محمد! بوي آويشن، رنگ آبي سفيد شونده اي دارد، مثل آسمان عصرهاي بهار قم؛ وقتي ابرها گله گله در چراگاه آسمان دنبال همديگر مي دوند و از پستان ناپيداي مادرشان شير مي خورند؛ وقتي سايه شان بر مزار شهداي «شيخان» مي نشيند و با آب و سبزه کنار مقبره ها بازي مي کند. يعني روزي سايه اين ابرها بر سر ما هم خواهد افتاد؟ هور عالم غريبي است؛ جنگلي در ميان آب؛ موجي آتشناک که با شعله هايي سبز مي سوزد و با بادهاي ملايم اواخر زمستان، زبانه مي کشد، «موج آتش گرفته» تعبير قشنگي است، نه؟
هواپيماهاي ما براي بمبارانمنطقه، روزي چندين بار به شکل يک اسکادران کامل، وارد حريم هوايي جبهه مي شوند. توپخانه هم يکسره کار مي کند. همراهي خمپاره اندازها هم هست. با اين همه، «هور» در حال و هوايي افسوني، همان «هور» روزگار گذشته است؛ همان مانع دست نايافتني آبي در ميانه دشت که نيزارانش با لالايي مهتاب به خواب مي روند با نوازش خورشيد از خواب بيدار مي شوند.
اگر بتواني اين چند تن موانع ايذايي را ناديده بگيري، اگر بتواني قايقهاي در هم شکسته را، تيوپهاي سوخته را و تخته پارهاي صندوقهاي مهمات را نبيني، باز «هور» همان هور مي شود با آب و نيزار و آفتاب و مهتابش. و صد البته بامردان ني نوازش.
مي دانم سيد! مي دانم باز مي خندي و از اين که مرا با اين حال و هوا همراهي کني، ابا داري. شايد هم گره به ابروها بيندازي و ملامتم کني. اتفاقا من اين ملامت هاي تو را دوست تر مي دارم تا تحسين و تشويقت را. به قول مجنون:
من نخواهم آفرين هيچکس مدح من دشنام ليلي باد و بس
مي بيني چه مجنون تمام عياري از آب درآمده ام! مجنوني در «مجنون». راستي چرا به اينجا گفته اند «مجنون»؟ چرا اسم اين جزيره را گذاشته اند «مجنون»؟ اسم، بدي هم نيست. اينجا شدهاست «مجنون» تا من بتوانم بشوم «مجنوني در مجنون». اين هم اسم من، اگر چه اين اسم مرا حسابي پيش بچه هاي تخريب، شرمنده مي کند.
اي سيد! چه حال خوشي دارم! حالا که دارم اين طور سايه به سايه تو مي آيم، مي خواهم قدري در اين «هور» آرام، شب مهتاب سرم را روي خاک بگذارم و بياسايم. بگذار به ياد شبهاي «پادگان انرژي »، روي خاکها دراز بکشم، به ستاره باران آسمان خيره شوم و بشمارم ببينم امشب، نخ چند ستاره پاره خواهد شد.
مي داني سيد! ديشب دوباره داشتم به رسم و عادت گذشته از بچه ها بيعت مي گرفتم. هميشه، هر وقت حس مي کنم که کسي دارد خسته مي شود، يا کسي دارد شک مي کند، کسي که من دوست ندارم راه آمده را بر گردد، دست بيعتم را دراز مي کنم. نمي دانم چقدر اثر مي کند، نمي دانم ... دلم اما آرام مي گيرد.
ديشب بچه هاي چند چادر و سنگر را دور هم جمع کرده بودم. داشتيم مي گفتيم و مي خنديديم. بعضي ها شوخي مي کردند. بعضي ساکت و آرام بودند و به قول بچه ها دم رفتن داشتند سو بالا مي زدند. يک مرتبه بغض غريبي راه سينه ام را تنگ کرد. يعني ممکن بود روزي کسي پيدا شود بگويد اين زحمت ها، اين جانفشاني ها بيهوده بوده است؟! حتي تصورش داشت دلم را از جا مي کند. نه! خدا نکند!
گفتم: «بچه ها من عهده کردهام با خدا که تا آخر در جبهه بمانم. اين جا نشينم هم که اينجا نشسته، با من هم قسم است» و دستش را گرفتم و بالا آوردم؛ «حالا ما شديم دو نفر، ديگر چه کسي حاضر است تا آخر با ما بماند؟»
دستم را دراز مي کنم؛ دست بچه ها يکي، يکي روي پنجه هاي به هم فشرده ما مي نشيند. همه به رسم بيعت دستشان را جلو مي آوردند. اين طوري اگر همه بر سر عهد و پيمانمان بايستيمي، هميشه چند نفر کار کشته و با سابقه هستند تا کارها را به نحو مطلوبي پيش ببرند.
يکي از آن جمع مي خندد و مي گويد: «سيد! اين همه سال هي جنازه کول کردي آوردي عقب، خسته نشدي؟» راست مي گويد. کار ما هم شده است جابه ج ايي گلهاي پرپر.
وقتي خمپاره هاي درست وسط بچه ها، پشت يک خاکريز جمعي منفجر مي شود، يا وقتي يک فشنگ «سيمونف» صاف مي آيد مي نشيند وسط پيشاني يکي از نيروها، يا ترکش يک «گلوله توپ 135 ميلي متي» با فاصله اي زياد مي آيد و پهلوي رفيق کناريش را از هم مي درد، نمي داني چه حالي به من دست مي دهد! «يا حسين! اين چفيه هم نذر پهلوي شکسته سربازت.» بعد مي نشينم و دل و روده بيرون ريخته اش را توي شکاف پهلويش جا مي دهم، چفيه ام را محکم روي شکمش مي بندم و به چهره اش نگاه مي کنم.
نفسش به شماره افتاده است. با اينکهمي داند رفتني است، باز از برگشتن امتناع مي کند. اسم رمز را پشت سر هم تکرار مي کند. «الله اکبر» مي گويد، يا اگر مرا بشناسد، به جدم قسمم مي دهد بگذارم بلند شود. ولي مگر مي شود؟ اين بدن متلاشي شده است.
با هر چيز ديگر غير از پتو، قابل حمل نيست. از هر چهار ستون دارد از هم مي پاشد. با نگاهم التماسش مي کنم که آرام بگيرد. کلمه استرجاع را به دهانش مي دهم و درمانده روي زانوهايم مي شکنم. بالاي سرش مي نشينم و سرم را ميان دستهايم مي گيرم.
آخر من با اين بچه ها چه بکنم؟ چه بکنم با دل بيقرار خودم؟! به خودم مي گويد: «محمد! خلاصي از دست اينها تنها با رمز شهادت ممکن است. تو هم بپر مرد!» و مي بينم که هنوز بسته اين خاکم.
يکي از خط شکن هاي والفجر 4، نيم شوخي نيم جدي مي گويد: «سيد! تو آدم عجيبي هستي. وقتي دستور حمله رسيد، ما در اولين فرصت ممکن وارد خط دشمن شديم. ما حتي مطمئن بوديم بچه هاي اطلاعات عمليات هم جلوتر از بچه هاي خط شکن نيستند، با اين همه، تو را جلوتر از خودمان ديديم. چطور توانستي؟ تو مي پري؟ تو روي آب راه مي روي؟» او نمي داند من گمشده اي دارم که بي آنکه رخ بنمايد، مرا دنبال خودش مي کشد، چه بخواهم، چه نخواهم؛ چه بتوانم، چه نتوانم:
رشته اي بر گردنم افکنده دوست مي کشد هرجا که خاطر خواه اوست
حالا هم ما را کشانده آورده اينجا، توي «هور»، توي «مجنون»، کنار اين پست امداد؛ ميان اين بچه هاي خاموش بي توقع. بچه هايي که حال آدم را دگرگون مي کنند؛ بچه هايي که در اوج درد، دردي بيرون از توان، خم به ابرو نمي آوردند؛
بچه هايي که بدون بيهوشي، اعمال جراحي گسترده و بزرگ را تحمل مي کنند وحسرت يک آخ را به دل آدم مي گذارند. يعني مي شود که يک روز يک نفر پيدا شود همه اين بزرگي ها را يک جايي ثبت بکند تا آنهايي که نتوانستند بيايند و ببينند، بدانند آدمي تا کجاها تاب و توان دارد!
چهار روز است عمليات را شروع کرده ايم. چهار روز است اين عرصه، عرصه مبارزه است. چهار روز است عطر علفهاي «هور» را به بوي باروت و رنگ خون آميخته ايم. چهار روز است، من شده ام ميزبان مردان زخمي؛ آن هم با دلي که چند پاره اش کرده ام. پاره اي اينجا، اسير پست امداد و غرق در بوي آمپول «کافلين» و ماده «ساولن» و «الکل سفيد» و بخشي سرگردان ميان من و خط، که آرام و قرار ندارد. مي رود و بر مي گردد؛ مي جنگد و مجروح به پست امداد مي آورد.
من ديده ام او چطور خودش را از من کنار کشيده و از اين وضعيت جدا شده است. آن بخش، تو هستي محمد! تو هستي که يکجا ماندن را دوست نداري. از يکجا ماندن مي ترسي و اين ترس تو، انگار به من هم سرايت کرده است. هر بار که به هم مي رسيم. تو آنچنان مشتاق، دست در گردنم مي اندازي و مرا به سوي خودت مي کشاني که احساس مي کنم سفر نزديک است.
راستي سفر نزديک است همسايه باز مي خندي و گرم گرم نگاهم مي کني. چه خوب! اين بار ديگر در نگاهت رنگ تحقير يا تمسخر نيست. اين بار ديگر از من رو بر نمي گرداني و با شانه بالا انداختي، ملامتم نمي کني. اين بار در برگشتنت ترديد هست. انگار اميد کمي داشته باشي به همراهي ما. قبول! «اين تو و اين دل سودايي ما» راه بيفت! برو! تا رکابي بزني و موتور را راه بيندازي، من رسيده ام.
مشتاق از همراهي من، به سمت موتور مي روي. همزمان کسي فرياد مي کشد: «ترکش باک موتور را سوراخ کرد. موتور آتش گرفته است.» شعله ها از موتور بالا مي روند و تو در تلاشي تا آنها را مهار کني. در اين محور، اين موتور تنها مرکب بچه هاست؛ تنها وسيله تردد ماست. قرار بود با همين مرکب ما به خط بزنيم. اين براق نبايستي بسوزد. من هم مي آيم. سايه به سايه تو، دوشادوش تو؛ بايد موتور را خاموش کنيم. در همين حال باز صدايي تو را به نام مي خواند: «سيد! پست امداد را هم زدند. بچه ها همه شهيد شدند!.»
سراسيمه، فاصله ميان موتور تا پست را بر مي گردي، رزمنده اي را موج انفجار گرفته است؛ او در خودش مچاله شده است و رعشه اي سخت بدنش رامي لرزاند. درست در نزديک مجروح موج گرفته، به تو مي رسم. سايه هامان در هم يکي مي شود. هر دو براي کمک خم مي شويم و منحس مي کنم از آن چيزي که از آن تهي شده بودم، گمش کرده بودم، يک باره پر مي شوم. حس و حال غريبي است.
سنگيني خوشايندي دارم. حالا با تو يکي شده ام، بي هيچ تفاوتي در کار و هيچ تفرقه اي در رفتار. هر دو در آن واحد به مردي رسيده ايم که از فرط درد در خود مچاله شده است. درست در همين هنگام، ناگهان زمين و زمان زير و رو مي شود. احساس مي کنم زمين دارد از زير پايم مي گريزد. سرم از صدايي مهيب پر شده است. دردي شديد به من هجوم مي آورد. انگار دارند بندبند وجودم را از هم جدا مي کنند.
در ميان حجم فشرده دود و خاکي که به هوا بلند است، درست وقتي که چشم جايي را نمي بيند، نگاهم متوجه زني پوشيده روي مي شود که با تاني جلو مي آيد و فضاي اطراف را از رايحه اي بهشتي پر مي کند. شنيده ام مادرم زهرا «س» «رايحه التفاح» است؛ شنيده ام با حضورش عطر سيبهاي بهشتي را به اطراف مي پراکند؛ شنيده ام آنها که کربلا مي روند، درست همين عطر و بو را در کنار مرقد مولايمان حسين «عليه السلام» هم استشمام مي کنند. پرسيده ام: «چرا؟». گفته اند: «چون مادرمان زهرا «س» مقيم هميشگي بارگاه حسين «عليه السلام» است.
حالا او جلو مي آيد. نزديک من است. اينک به هم مي رسيم. لابد سفر شروع شده است، که مادرم اين چنين منتظر، روبه رويم ايستاده است.
به خودم مي گويد: «سيد! رکاب بزن! دسته گاز موتور را بفشار! راه بيفت». به زحمت مي توانم سرم را از روي خاک بلند کنم؛ سري را که ديگر سر نيست. مي خواهم جلو پاي مادرمان بلند شوم، نمي توانم. چقدر تشنه ام! گرد و غبار ناشي از انفجار راه نفسم را گرفته است. دهانم را خشک کرده است.
کنار گوشم کسي دارد به زمزمه مي خواند: «بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته ...» چقدر من اين نوحه را دوست دارم! همه دلتنگي هايم را با اين نوخه تسلي مي بخشم ولي من که چشم ندارم! با چشمي که ندارم، چطور مي توانم گريه کنم؟ با صدايي که ندارم، چطور مي توانم ناله بزنم. هق هق بغض توي گلويم شکسته است. تلفن زده اند، گفته اند که درحوالي شبهاي عيد به خانه برگردم.
تو مي خندي و مي گويي: «برايت خواب ديده اند، سيد محمد! تلفن زده اندو گفته اند: الوعده وفا».
مي خندي و مي گويي: «نگفتم؟»
- چشم بر مي گردم! مي بينيد که دارم بر مي گردم ...

مريم صباغ زاده ايراني




دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : علوي , سيد محمد ,
بازدید : 330
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,261 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,953 نفر
بازدید این ماه : 5,596 نفر
بازدید ماه قبل : 8,136 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک