فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يازدهم خرداد 1342 ه ش در بحبوحه قيام خونين مردم قم و در خانواده اي متدين و معتقد، ديده به جهان گشود. سالهاي كودكي و نوجواني اش در التهابات سياسي گذشت.
شروع جوانيش همزمان شد با پيروزي انقلاب اسلامي. لذا او كه در كلاس سوم دبيرستان مشغول تحصيل بود، درس و كتاب را رها كرده به صف نيروهاي بسيج پيوست و تا آخرين روز عمر كوتاه خود، يك بسيجي باقي ماند، بطوري كه وقتي در عمليات كربلاي يك در بلندي هاي قلاويزان به درجه رفيع شهادت نايل آمد، فرماندهي گروهان را در لشكر علي بن ابي طالب (ع) به عهده داشت.
اين شهيد سعيد، يك بار از ناحيه دست راست و شكم به شدت مجروح شد كه پس از بهبودي دوباره به خط بازگشت.
او در عمليات بيت المقدس، والفجر مقدماتي و كربلاي يك از خود رشادتهايي داشت كه به ياد ماندني است. اگرچه كربلاي يك براي او پايان حيات زميني است، ولي در روز دهم تيرماه سال 1365، براي محمد ابراهيم جنابان ، حياتي تازه رو به سوي آسمانها آغاز مي شود.
منبع:شيدايي،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم- 1379



خاطرات

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
دارم براي دل خودم حرف مي زنم ؛ براي دل خودم روضه مي خوانم ، مويه مي كنم و چقدر خوب است كه كسي نمي پرسد چرا ؟ كسي پاپيچم نمي شود، كسي اذيتم نمي كند و كسي دلواپس آرام شدنم نيست؛ چون من اينجا تنها هستم. خودم خواستم تنها باشم. خيلي كم فرصت دارم تا تنها باشم ، تا گم باشم ، تا بتوانم پنهان از چشم اين و آن بمانم و يك دوره كامل ، همه شب و روز و سال و ايام گذشته را به ياد بياورم ؛ آن همه سال را ،‌ آن همه صبح و ظهر و غروب را.
راستي كه چقدر سال بر من گذشته است! انگار هزاران سال. انگار از ازل تا حالا كه نصف مقام ابد است. من بوده ام و زندگي كرده ام. چه بلند و چه كوتاه !
انگار همين ديروز بود. من كه نمي فهمم اين بازي زمانه را ! من كه سر از راز بهار و تابستانش در نمي آورم. من كه نمي دانم چرا اين روز و ماه و سال اين همه بلند مي گذرد ، اما اين قدر كوتاه مي ماند!
انگار همين امروز است ؛ دهه اول محرم ... مطابق معمول دسته هاي عزاداري حضرت سيد الشهدا (ع) از همه جاي قم به طرف خانه آقا سيد روح الله در حركتند. جماعت سياهپوش بر سر و سينه مي زنند و هنوز داغدار نوروز امسال هستند. چيزي از چهلم شهداي فيضيه نگذشته است. هنوز چهره معصوم آقا سيد يونس جوان ، از ذهن و خاطر طلبه ها نرفته است. هنوز صداي گلوله هايي كه از توي چهار راه شاه در مي كردند ، گوش را آزار مي دهد و آن همه جنازه ! و آن همه خون بر زمين ريخته ! چه نوروزي بود نوروز امسال !
حاجيه خسته خسته، از توي رختخوابش بلند مي شود ، به پستو مي رود و ته ته صندوق هايش را مي گردد ؛ بقچه ها را مي گشايد ، رختها را به هم مي ريزد تا بلكه بتواند پيراهن سياهش را پيدا كند و بر تن بكشد. آخر امروز ، عاشوراست . يكي از اهل خانه او را مي بيند و ملامت آميز مي پرسد: « چرا از جايت بلند شدي ؟ آدم تازه زا مراقبت مي خواهد ، تقويت مي خواهد ». گوش حاجيه اما بدهكار اين حرف ها نيست. او بايد پيراهن سياهش را پيدا كند.
مطابق معمول بيرون خانه آقا جمعيت موج مي زند ؛ از سر خيابان تا انتهاي كوچه ؛ از فرط ازدحام جمعيت ، نمي شود كاهگل و آجرنماي كوچه را ديد. همه جا آدم است و آدم. دسته ها فشرده و آرام ، سينه زنان و نوحه خوانان ، وارد كوچه مي شوند و به آستانه خانه كه مي رسند ، با حزن و اندوهي بزرگ ، يك صدا دم مي گيرند و « يا حسين » مي گويند.
داخل خانه ، در و ديوار و ستونها را سياهپوش كرده اند. گرداگرد خانه ، روي سياهكوبها ، يك رديف كتيبه آويخته اند. پارچه قلمكار است و رويش شعر معروف « باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است ... » را مصراع به مصراع نوشته اند. روي حياط را چادر كشيده اند. هر ساله در تمام روزهاي دهه اول ، منزل آقا ، غلغله شام مي شود. زير سايه بان چادر ، همه جمع مي شوند و عزاداري مي كنند. در ميان سينه زني ، منبري ها يك به يك مي آيند ، مرثيه اي و روضه اي مي خوانند و مي روند.
امسال اما علاوه بر روضه شهداي كربلا ، روضه شهداي فيضيه هم هست ؛ ماوقع فروردين هم اضافه شده است ؛ ذكر بي حيايي هاي سربازان شاه هم چاشنيبي حيايي هاي شمر و يزيد و خولي است. سخنران ، روي منبر رفته است و ذكر مصيبتمي كند. آقا بر پيشاني مجلس نشسته است و به رسم عزاداران ، عمامه را تحت الحنك كرده است ؛ چشمهايش زير سايه بان دست ها و شانه هايش آرام آرام مي لرزند.
حاجيه هنوز درگير ماجراي پيراهن است و فكر روبراه كردن بچه هاي قد و نيم قد؛ آن هم با اين رختخواب گير شدن بي موقع و اضطراب آمدن نوزادي كه توي اين روزهاي درگيري ، بدجوري آزارش مي دهد؛ آن طور كه انگار سنگيني بار تمام غم هاي دنيا روي دل اوست؛ انگار حسينيه ، دل اوست، انگار همه ابرهاي دنيا در چشم و دل او مي گريند و خود را مي تكانند و آرام مي كنند.
در منزل آقا ، يك لباس شخصي مجلس را دور مي زند. مي رود خودش را به آقا سيد روح الله مي رساند؛ به سختي در آن ازدحام جمعيت ، خودش را كنار آقا جا مي دهد و سرش را مي آورد كنار گوش آقا، انگار مامور امنيتي است. به پچ پچه مي گويد: « امروز مصلحت نيست شما سخنراني كنيد. نه اين جاو نه فيضيه و نه حرم ؛ در غير اين صورت كماندوهاي اعليحضرت ، مجلس را به خاك و خون مي كشند. آن وقت ... » آقا بي آن كه مامور را نگاه كند ، همان طور كه چشم بر زمين دوخته است، ابرو درهم مي كشد. حرفش را قطع مي كند ومختصر مي گويد: « ما هم كماندوهاي خودمان را مي فرستيم تا فرستادگان اعليحضرت را حسابي ادب كنند.» مامور كه انتظار چنين پاسخ جسورانه اي را ندارد ، دستپاچه و مضطرب از جا بلند مي شود. با اشاره به سه چهار نفري مثل خودش ، شخصي پوش ها را از لابه لاي جمعيت خبر مي كند و به كوچه مي رود. به فاصله اي كوتاه ، قم از ماموران لباس شخصي و نظامي پوشهاي حكومت پرشده است.
حاجيه زير لب نوحه مي خواند و نرم نرم گريه مي كند. چه روز سنگيني است ! به ياد مصائب اهل بيت اباعبدالله (ع) مي افتد. هر چند حال اين روزهايش و آمدن نوزاد، مجال عزاداري معمولي را از او گرفته است، اما باز حس غريبي ، او را به اين بچه ، بسيار نزديك كرده است. چقدر اين بچه را دوست دارد. اين بچه به طور غريبي او را به ياد اولاد اباعبدالله (ع) مي اندازد. به ياد علي اصغر مي افتد و به سر انگشت، اشك از گونه هايش مي گيرد. كنار صندوق و بقچه هاي آشفته، دوباره بر دو زانو مي نشيند. از پنجره خانه را مي بيند آفتاب را كه پهن شده است روي حياط و گنجشك ها را كه روي درختچه هاي باغچه كوچك پرپر مي زنند و از همين اول صبح ، شكواي گرما دارند.
چه خوب شد خانه را آب و جارو كردند! حاجيه بوي كاهگل آب خورده را خيلي دوست دارد. امروز يك بوي نا آشناي غريب هم در هوا موج مي زند كه او نمي داند از چيست؟! او همان طور در اوهام اين عطر است و فكر مي كند اگر مي توانست ، مي رفت تا دنبال كارهاي روزانه را بگيرد؛ آخر اگر ظهر را بشود با غذاي نذري هميشه سركرد ، از شام شب ، نمي شود گذشت. اي كاش مي شد به مطبخ برود و دست به كار بشود. ساعتها مي دوند و گذرند فرصت هر اقدامي را از او مي گيرند.
اين را سايه ها و بازي آن ها با آب و آفتاب خانه مي گويد. ساعتها مي دوند و فكر او همچنان درگير كارهاي برجاي مانده خانه است. با نرمه نوحه اي كه زيرلب مي خواند و نرمه اشكي كه گوشه چشم هايش پرپر مي زند، سوز غريبي دارد. ناگهان صداي گريه بچه بلند مي شود و او به سرعت به سراغ بچه مي رود.
اندكي پس از ظهر ، ديگر در فيضيه جاي سوزن انداختن نيست. سيل جمعيت چون كارواني از درخانه آقا تا فيضيه ، تا دارالشفا ، تا خيابان حضرتي و آستانه حضرت معصومه (س) كشيده شده است. يعني قم اين همه جمعيت دارد ؟! هنوز فوج فوج به اين كاروان اضافه مي شود و از صحبت هاي جسته گريخته مي شود فهميد خيلي از راهپيمايان ، با غسل شهادت به خيابانها آمده اند. آنان كفن پوشيده اند و موقع بيرون آمدن از خانه ، با زن و فرزند وداع كرده اند. با اين كه از صبح تا به حال يك ريز بر سر و سينه كوفته اند ، بيشتر از آن كه خسته باشند، برافروخته اند؛ حالا ديگر عصر عاشوراست.
عصر عاشوراست. درست مقارن با همان وقت كه ميدان كارزار از لشكريان كم شمار آقا اباعبدالله (ع) خالي شده بود؛ مقارن همان وقتي كه زينب (س) مانده بود و گروهي از يتيمان وادي شام و تصويري از يك راه دراز ، از قتلگاه تا مدينه ، با بدني مجروح و قلبي شكسته ...
حاجيه مي داند خستگي و جراحت بدن را مي توان ناديده پنداشت. بر دو زانوي بي رمق و بر پاي شكسته، با هر رنجي مي توان ايستاد، اما امان از وقتي كه دل ، شكسته باشد.
او همان طور كه كنار بچه نشسته است، بر مصائب خانمش زينب (س) اشك مي ريزد. چقدر دلش مي خواست مي توانست خودش را غرق جمعيت صحن و سراي خانم معصومه (س) بكند، يا لااقل به خانه همسايه برود و در عزاداري كوچك آن جا شركت كند. چقدر دلش مي خواست مي توانست يك فنجان چاي مجلس عزاداري امام حسين (ع) را مزمزه كند و از پس پرده اشك، دختر همسايه را ببيند كه با گلاب پاش چيني كه چاپ مسعود دارد روي سر اهل مجلس گلاب مي ريزد. بعد دستش را زير گلاب پاش بگيرد، از مايع معطر، به قصد قربت ، در كف دستش جمع كند، بر سرو رويش بپاشد، تا شايد بتوان اين دل غشه را از خودش دور كند. اما انگار ، هميشه خدا بايد اين جا بماند و عصر را به غروب برساند ؛ آن هم با دلواپسي از خبرهايي كه بچه ها مي آورند، از شلوغي خيابان حضرتي ، از شلوغي چهار راه شاه ، از شلوغي جلوي بازار.
عصر عاشوراست. آقا سيد روح الله از خانه خارج شده است و قصد رفتن به فيضيه را دارد. آقا را سوار يك ماشين روباز مي كنند. راننده به جد وجهد مي افتد تا ميان جمعيت فشرده هيجان زده ، راهي براي رفتن باز كند. مردم متوجه حضور آقا مي شوند. در تزاحم صداي گريه ها و ناله هايشان ، چيزهايي مي گويند كه مفهوم نيست؛ اما از حالشان مي شود فهميد دلشان از چه گرفته است و اعتراضشان به چيست. آنان كه خبر از گفت و گوي مامور با آقا ندارند. آنان كه نمي دانند كماندوها شهر را قرق كرده اند. آنان متوجه رفت و آمد مشكوك لباس شخصيها نيستند؛ با اين همه ، زير سنگيني داغ شهداي فروردين ، شانه خمانده اند و ناخودآگاه منتظر يك جور مقابله هستند. آنها درصدد خونخواهي اند. اين را حال و هوايشان مي گويد؛ اين را ازدحام جمعيتي مي گويد كه راه را بر ماشين بسته است و راننده را مستاصل كرده؛ طوري كه او موتور ماشين را خاموش مي كند، دنده را خلاص مي كند و مي گذارد سيل جمعيت، ماشين را به جلو ببرد.
اما اين دغدغه را هم در نگاه و رفتار راننده مي شود ديد، كه آقا را چطور به فيضيه برساند؟ چه طور اين جماعت فشرده را كنار بزند؟ چطور تا پاي منبر ، آقا را محافظت كند؟ همه اين دلهره ها، وقتي آقا روي منبر قرار مي گيرد و مشغول صحبت مي شود، به پايان مي رسد.
روي منبر، آقا از واقعه عاشورا صحبت مي كند و از زنان و كودكان عاشورا مي گويد. آقا صحبت را به حضرت علي اصغر مي كشاند و مي پرسد: « چرا سران سپاه يزيد از خون علي اصغر شش ماهه هم نگذشتند؟ مگر اين طفل كوچك چه لطمه اي مي توانست به حكومت يزيد بزند؟ يزيد با امام حسين (ع) سر جنگ داشت، چه كارش به علي بود؟ حالا هم اگر حكومت با مراجع سر جنگ دارد، چه كارش به سيد جوان ماست؟» آقا به فاجعه دوم و سوم فروردين گريز مي زند و مردم به ياد شهداي فيضيه به خصوص آقا سيديونس، عزاداري مي كنند.
حاجيه به چهره نوزاد خيره مي شود ، چقدر معصوم و شكننده است! بند سربند نوزاد را باز مي كند و گلوي بچه را مي بوسد. ناگهان رنجي مبهم قلبش را مي فشارد. اخم به ابرو مي كشدو لب به دندان مي گزد. همه وجودش لبريز از محبت بزرگي است كه هر لحظه وسعت بيشتري مي يابد و فضاي سينه اش را تنگ مي كند. با شفقت، به شمايل روي ديوار خيره مي شود. ديواركوب، سوغات مشهد است، اشك، نگاهش را محزون كرده است. مي خواهد به حرمله و آن تير سه شعبه اش فكر نكند، اما سپيدي گلوي«سيدابراهيم» نمي گذارد. بچه را آرام به زمين مي گذارد. برمي خيزد. دستش را بر بارگاه نقش شده ، بر ديواركوب مي كشد. انگار اين ديواركوب طلسمات عجايب است كه هر ناممكن را به مدد مولا (ع)، ممكن مي كند « آقاجان! فرزندم را حفظ كن.» و چون دردجانش فروكش مي كند، مخاطرات بيرون ، دوباره به ذهنش هجوم مي آورند. دانسته هاي او بيشتر از خبرهايي است كه اطرافيانش به او مي دهند، وگرنه وضع و حال روزهاي اخير، به او مجال بيرون رفتن نداده است. مرد خانه هم با اين همه نظامي كه شهر را قرق كرده اند، رفتن او را به بيرون از خانه ، خوش ندارد.
شنيده است وقتي روز دوم فروردين ، اراذل به مدرسه فيضيه هجوم برده و طلبه ها را مورد ضرب و شتم قرار داده اند، دستشان كه به خون آن سيد مظلوم و چند نفر از مظلومان ديگر آلوده شده است، عقل باخته و لايعقل توي خيابان ها مي رانده اند، بوق مي زده اند و فرياد مي كشيده اند كه :« از حجره هايتان بيرون بياييد. ديگر مفت خوري و پلوخوري تمام شد.»
اين حرف ها براي دل ساده و بي رياي حاجيه كفر محض است. آخر مگر مي شود به جان مردان خدا تعرض كرد و به آنان دروغ بست؟! به تعريف مردش كه چندتايي از اين طلبه ها را مي شناسد اين ها زير عباي دوششان، لباده هاي وصله دار مي پوشند و نان خورش تابستان و زمستانشان ، تنها لقمه اي نان و تكه اي پنير ، يا كاسه اي ماست است.
باز به ياد بچه مي افتد و به حكمت دنيا آمدنش توي اين روزهاي سخت فكر مي كند.
روز ، نسبتاً به آرامي مي گذرد. نيمه شب دوازدهم محرم فرا مي رسد. شهر در سكوت سنگيني به خواب رفته. در اين ساعت از شب ، چراغ هيچ خانه اي به نشانه بيداري صاحبانش روشن نيست؛ اما سايه ديوارها مي دانند كه اشباح در پس سايه ها مي خزند و رو به روي در منازل ، گارد مي گيرند. آنان مثل وحوشي كه به ترديد وگمانه زني بر هر تكاني پارس مي كنند، در انتظارند و بيشترشان نمي دانند چرا با آن همه سلاح و تجهيزات ، به كوچه هاي اين شهر كشيده شده اند. آنان بي صدا در كمين اند و چون سر از خانه آقا به در مي آورند،‌ حيرت بر جاي خشك مي شوند، و از خود مي پرسند: «آخر اين جا حسينيه است».
اما از اين ميان، يك دسته هم هستند كه معروفند به « بي پدران ». اينان افسران گارد هستند و كماندوهاي ويژه اي كه در اوج بي رحمي و قساوت، حاضرند دست به هر كاري بزنند. اينك اين گروه به صورتي ناگهاني به خانه آقا هجوم مي برند و افراد خانه را مورد ضرب و شتم قرار مي دهند.
در خانه آقا، پيرمردي است كه چاي ريز مجالس مصيبت ائمه (ع) است. او را از اتاق بيرون مي كشند و زير مشت و لگد مي اندازند و براي اين كه صداي ناله اش بلند نشود، دست بر دهانش مي گذارند؛ اما با همه احتياطي كه به كار مي برند، ساكنان محله بيدار مي شوند.«بي پدران» مي كوبند و مي شكنند و به تهديد و ارعاب، سراغ آقا را مي گيرند و چون تحركاتشان در خانه و باغ اناري كه پشت خانه است زياد مي شود، چشمشان به آقا مي افتد.
آقا كه شبهاي اخير در منزل آقا مصطفي پسرشان در كنار خانه خودشان مي گذرانيده اند، با صداي رفت و آمدهاي مشكوك، از ماجرا باخبر مي شوند، با عجله لباس مي پوشند و به حياط آمده، به اعتراض مي گويند:« شما با من كار داريد، چرا خدمه بيچاره را مي كوبيد؟» و آنان كه از همه كس و همه چيز واهمه دارند ، ترس خورده و كلافه، آقا را تحت الحفظ به ماشيني منتقل مي كنند و از قم بيرون مي برند.
شب غريبي است! حاجيه چندين بار به صداي گريه نوزاد ، از خواب برمي خيزد واز وراي پنجره اتاق كه رو به كوچه باز است، صداهاي مبهم تردد آدمها را مي شنود. يعني چه شده است؟!
صبح، باز او بچه را در آغوش دارد و در تلاش است تا بخواباندش. همسرش مي پرسد: «محمد ابراهيم ديشب نخوابيده است ؟» انگار اسم بچه انتخاب شده است. وانگار مادر به تلويح، قبول خاطر خود را اعلام كرده است، مثلاً با تكان مختصر سرش و يا تبسم كمرنگ نامحسوسي. او ناگهان به ياد مي آورد كه يك بار ديگر مادر شده است. بچه را به سينه مي فشارد. منطق مي گويد: احساس مادرانه او بايد مشابه بارهاي قبل باشد، اما نمي داند چرا اين بچه را به گونه اي ديگر مي بوسد و به گونه اي يك جور ديگر تماشا مي كند، به گونه اي ديگر در آغوش مي كشد و برايش دعا مي خواند.
قم يكسره آشوب است. آقا را برده اند. مردم در تلاش اند تا بلكه نشاني از او بيابند. عده زيادي به رهبري آقا مصطفي ، فرزند بزرگ آقا سيد روح الله به سمت حرم در حركتند. شهر در غوغاست و اين غوغا، به خانه حاجيه هم سرايت كرده است. تشويش بر جان او نيز افتاده است. روز كه به غروب مي رسد، ‌كاروان هاي عزادار سوم اباعبدالله (ع) توفاني از اشك و فرياد به راه مي اندازند كه همهمه اش ستون هاي خانه حاجيه را نيز مي لرزاند. روز پانزدهم خرداد اين طور به پايان مي رسد.
حاجيه با خود فكر مي كند: اگر هر وقت ديگري غير از الان بود، لابد كسي پشت كتاب دعاي روي طاقچه مي نوشت « در هشتم محرم سنه 1382 هجري قمري مطابق با پانزدهم خرداد سال 1342 نورچشمي سيد محمد ابراهيم جنابان به دنيا آمد.» اما امشب ، با اين كه شب ششم تولد بچه است، كسي دل و دماغ اين كارها را ندارد.
بعدها مي شنود در آن غروب دغدغه هاي حاجيه، زنان قم، در حالي كه بچه هاي شيرخوارشان را بغل گرفته بودند و يا دست كودكان نوپايشان را به دست داشتند، در جلو صفوف مردان به راه افتادند و فرياد مي زدند:«يا مرگ يا خميني».
اين بچه ها همان بچه هايي بودند كه آقا در يكي از سخنرانيهايش گفته بود: « سربازان من، الان در گهواره ها هستند.»‌ آيا حاجيه هم يكي از اين سربازان را در گهواره داشت؟
سيد محمد ابراهيم كه در فواصلي كوتاه از خواب بيدار مي شد، شير مي خورد و دوباره به خواب مي رفت و دل مادر را مالامال از عطوفتي بلند مي ساخت؛
دل مادر را به تمنا مي انداخت تا او را دوباره بيدار كند و دقايقي در رنگ حيرت انگيز چشمهايش خيره شود. نوچ بكشد، بيني كوچك و نجيب بچه را به احتياط ميان دو انگشت بفشارد ، و اصرار زيبايي داشته باشد بر نوزادي كه به اجبار بيدارش كرده است.
سال ها پيش يادش آمد؛‌ زماني كه تازه پا به خانه بخت گذاشته بود. يك روز مردش با خوشحالي و رضايت به او گفته بود:« براي آمدن به خواستگاري تو، استخاره اي كرده ام ؛ در جواب آمده است: خداوند به ما ذريه اي عطا مي كند كه شفيع ما در قيامت مي شود ». حاجيه نوزاد را در آغوش مي فشارد و مي داند كه اين فرزند، يكي از صالحان است؛ قلب يك مادر هرگز به او دروغ نمي گويد.
حاجيه بچه را مي بوسد و مي بويد و مي خواهد ديگر به بوي دود و باروت كوچه و خيابان شهر قم فكر نكند. به صداي وحشيانه مامورها كه تمام طول شب را به فرياد «ايست»«ايست» صبح كرده اند، نينديشد. مي خواهد ديگر صداي تك تيراندازها را بياد نياورد. اما مگر مي شود؟ مگر مي تواند به مردمي كه به خاك و خون كشيده شده اند، فكر نكند؟ مي گويند يكي از كاسب هاي كوچه مدرسه حجتيه كه خودش شاهد ماجرا بوده ، از قتل عام مردم در چهار راه شاه صحبت هاي عجيبي داشته است. آن مرد خودش شمرده است در « بن بست نمازي » در آن واحد، سي و دو جنازه افتاده بود.
تا سال ها حاجيه از اين روز ياد فراوان مي كند،‌ و از آن فرزند ؛از « محمد ابراهيم »كه آرام آرام بزرگ مي شود، قد مي كشد و مي شود پسركي كوچك كه در كوچه هاي خاكي مي دود و با شيرين كاري هايش مادر را مي خنداند.
مادري كه غير از او چند بچه قد و نيم قد ديگر هم دارد. مادري با دنيايي كار و گرفتاري و اين دلخوشي بزرگ كه بچه هاي او ذريه رسول خدا هستند و قرار است تا در آخرت شفيعش باشند ؛ او از هيچ خدمتي در حق اين بچه ها فرو گذار نمي كند.
مي گفتم:« يا زهرا! كمكم كن تا به بچه هايت خدمت كنم!» گاهي تنگ حوصله كه مي شدم ، اخمي كه به آبرو مي آوردم، فكر مي كردم حضرت از من دلگير است. با اين همه گاه پيش مي آمد از كوره در بروم. آن وقت هر كدامشان دم پرم بودند، گوش مالي مي شدند. يكي از اين وقت ها ، قرعه به نام ابراهيم افتاد.
حاجيه كلافه است. نمي داند بچه چه خطايي كرده است. او كه يازده سال بيشتر ندارد، پس مي شود از خطايش گذشت مي شود اغماض كرد، اما نكرده است. تا توي حياط، با پاي برهنه ، دنبال بچه دويده است و صورت او را به ضرب يك سيلي ، نيلي كرده است. چرا چنين شد؟
من زدم و او با كف دست جاي سيلي را ماليد و در حالي كه اشك به چشم آورده بود ، به من گفت «دلت آمد بچه حضرت زهرا را بزني ؟» و پسله اشكهايش ، روي برجستگي گونه هايش دويد. اي كاش اين كار را نكرده بودم. چقدر دلم مي خواست غرور نمي كردم ،‌ پا پيش مي گذاشتم ، بغلش مي كردم ، سرش را به سينه ام تكيه مي دادم و يك دل سير گريه مي كردم. نشد! يك بار ديگر هم خواستم اين كار را بكنم و آن روزي بود كه دزد خانه همسايه را گرفته بود. يك بار هم وقتي كه تصميم گرفت به عوض يك وعده از وعده هاي غذاي روزانه اش، تنها نان و نمك بخورد و به سر تصميمش پافشاري مي كرد. يك بار هم آن وقت كه دست بسته داشتند مي بردندش كلانتري. انگار توي سالن راه آهن ، با سنگ ، شيشه قاب عكس شاه را نشانه رفته بود. خواستم ، نشد!
بار آخر هم آن روز كه يك بغل پارچه آورده بودم پهن كرده بودم وسط اتاق و داشتم لحافي از پنبه بار مي كردم. آن روز خنده كنان از راه رسيد و كنارم نشست. حاجيه سرش را بالا مي گيرد تا به قامت پسر نگاه كند و در حيرت است از اين همه سالي كه رفته است و از كودكي كه حالا به هيات مردي ، رو به روي او ايستاده است. مردي چفيه پوش كه ساك سفرهاي جنگي ،‌ همراه هميشگي اوست.
محمد ابراهيم با كلاف نخ ها بازي مي كند و در ترديد ميان سكوت و شكست سكوت ، از خوابي كه ديده است، تعريف مي كند؛ به اين اميد كه به بهانه تعبير خواب ، از مادرش رخصت رفتن به جبهه را بگيرد ، رفتني كه اين بار با همه رفتن هاي ديگرش فرق دارد.
به من گفت خواب ديده است دوستش محمد علي اميني مي خواهد او را با خود به آسمان ببرد ، ولي آنچه مانع از پروازش مي شود ، پنج رشته نخ است كه درپنجه هايش بسته اند. ظاهراً خود او توانسته بود چهار رشته از نخها را پاره كند، اما آن رشته پنجم ، مانع بزرگ رفتن او بود. يعني رشته پنجم، من بودم ؟ گفتم تعبيرش را پدرت مي داند؛ خوابت را براي او تعريف كن. نخواستم به جوان بالا بلندم نگاه كنم، مبادا اشك چشم هايم را ببيند. نخواستم اين اشك، رسوايي بار بياورد.
من بايد پاي سند رفتن او را با خنده، انگشت اجابت مي گذاشتم. آن روز هم دلم مي خواست كوچك بود تا مي توانستم روي دست هايم خوابش كنم؛ شايد در خواب مي توانست باز شدن رشته پنجم را ببيند. اما من آن روز حتي يك دل سير نگاهش نكردم! از بس كه بلند بود و محكم و ابهت داشت!
آن روز همه گلهاي سوزن كاري شده لحاف، از اشك چشم من آب خوردند. آن روز مابقي كار خياطي را با بغضي نفسگير تمام كردم. من نگران چيزي بودم كه او با اشتياق آن را مي خواست. من چيزي را نمي خواستم كه اتفاقاً گمشده او بود و براي يافتنش خيلي سرگرداني كشيد، شش سال تمام!
در لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) گرداني است به اسم حضرت معصومه (س) و در اين گردان ، گروهاني است كه فرمانده آن محمد ابراهيم است. قرار است عده اي از رزمندگان يك دوره آموزش را در هورالعظيم بگذرانند.
عده اي از انديمشك به جانب هور حركت مي كنند. آن جا در زير سايه سنگين دشمن بايد چادر بزنند و يك دوره آموزش آّبي – خاكي را به مدت بيست و دو روز برگزار كنند. زندگي در چادر ، در كنار هور ،‌ زير نگاه سيمينوفها سخت است.
شبها پشه ها امان آدم را مي برند و روز ، آفتاب تابيده بر آب ، ‌طاقت فرساست. از همه سخت تر، نشانه گيري سربازان دشمن است. چقدر اين جا رعايت مسايل حفاظتي سخت است.
در پي تكرار تمرين ها، همه خسته اند، گاه تمرينهاي طاقت فرسا آنان را فرو مي افتد، به داخل چادرها بخزند و بخوابند.
غروب كه از راه مي رسد، ديگر كسي را ياراي بيدار ماندن نيست. ابراهيم اما بيدار است. او منتظر فرصتي است تا از چادر بيرون بزند و به شناسايي بچه هاي شب زنده دار بپردازد. راستي چه كسي در اين شب هاي پرهول بيدار است؟ او مي خواهد مخلص ترين و سخت كوش ترين بچه ها را براي عمليات انتخاب كند.
بعد از عمليات « والفجر 8 » است،‌ ابراهيم حال و هواي خوشي دارد. وجودش را يك آشنايي تازه تكان داده است. اين بار ديگر شادي او از شناسايي يك سايت نيست، آموزش موفق غواص ها هم نيست، يا به خبر ازدواج خواهر و برادري هم برنمي گردد. اين آشنايي از جنس تعجب مهربانانه ، دايي هم نيست، وقتي كه پرسيده بود:« ابراهيم! پس درجه ات كو؟ » و او چفيه اش را نشان داده بود و گفته بود كه اين چفيه ، علامت بالاترين درجه هاست ؛ اين آشنايي به زمان باز پس گيري پادگان حميد بر مي گردد.
از قبل، صحبت يك حمله چند مرحله اي بزرگ در بين بچه ها گل انداخته است. همه مي دانند تحركاتي كه در جنوب اهواز انجام مي شود، مربوط به يك روز تمام عيار است براي همين هم شور و نشاط ، فضاي اردوگاه را در بر گرفته است؛ به طوري كه اين روزها بازار جشن پتو داغ داغ است. اما در اين ميان كسي هست كه از اين قاعده مستثني ست و او كسي نيست جز احمد بابايي كه ابراهيم را سخت مجذوب حال و هواي خودش كرده است؛ به گونه اي كه او را در مراحل بعدي زندگي نظامي خود، الگو قرار مي دهد. آرام آرام اين آشنايي اجمالي تبديل به يك آشنايي روحي مي شود، آن طور كه گاه ميان آن دو، لطايف زيبا و مرموزي اتفاق مي افتاد. انس و علاقه سيد ابراهيم به بابايي، دلايل بي شماري دارد ... يكي هم تسلط اوست بر انجام شگردهاي نظامي. سيد ابراهيم بارها و بارها از يكي از شگردهاي قابل تحسين بابايي در يك رزم شبانه ياد كرده است:
وقتي آماده باش مي زنند، تاريكي شب فراگير شده است. مي گويند گردان بايستي يك پياده روي بيست و پنج كيلومتري داشته باشد. كار دشواري است. بچه ها به سختي دل از آرامش و استراحت پادگان مي كنند و به راه مي افتند. مقر ، نزديك خط مقدم جبهه است و اين پياده روي معلوم نيست به كدام سمت صورت مي گيرد. ساعت ها، كند مي گذرند و خستگي جان فرساست. وقتي آرام آرام سپيده از راه مي رسد، هر كدام از بچه ها نسبت به موقعيت گردان حدسي مي زند. اما به وقت نماز صبح ، همه مي فهمند روبه روي پادگان خود هستند.
بابايي تمام طول شب را به ميزان بيست و پنج كيلومتر ، بچه ها را به دور يك محوطه محدود چرخانيده است. او با مدد يك قطب نما آنان را هدايت كرده است و تاريكي شب مانع از اين بوده تا رزمندگان از شگرد او سردر بياورند.
رفتن بابايي يكي از ضربات روحي سخت براي محمد ابراهيم است. همچنين پروازدوستش ابوالفضل مرادي ، كه در انرژي اتمي شهيد شد. اين شهادت ها او را هم ، هوايي كرده است.
بعد از مرحله اول عمليات بيت المقدس ، چند روزي به قم بر مي گردد. قبل از آن به تداركات مي رود تا يك جفت كتاني بگيرد، به پا كند و راه بيفتد. به محض ورود به قم ، قبل از هر كاري به زيارت حضرت معصومه (س) مي رود. كفش ها را همان دم در ورودي از پاي در مي آورد و داخل مي رود، اما موقع بازگشت اثري از كفش ها نيست ، آنها را برده اند. پا برهنه و شادمان به سمت خانه مي رود.
مي گفت: مادر! من از اين كتاني چيني ساقه بلند خيلي خوشم آمده بود. خوب شد بردندش. خوب شد!
عمليات والفجر مقدماتي است. جنگ طاقت فرسا شده است. بعضي قسمت ها مجبورند عقب نشيني كنند. محور عملياتي زير نظر دشمن است. آنان ماجراي عقب نشيني را فهميده اند و خاكريزها را زير آتش سنگيني گرفته اند.
فكر اين كه خط بعدي هم ممكن است مشكل پيدا كند، همه را پريشان كرده است. آيا مي توان از بچه هايي كه ديشب تا به حال با همه توان جنگيده اند، توقع داشت براي تثبيت خط تلاش كنند؟ از طرفي مهمات هم تمام شده است. حالا فقط چندتايي آر پي جي مانده است آن هم در نبردي كه بايد گفت يك نبرد تن به تن با تانك است.
فرمانده قسمت، در عين نااميدي از بچه ها، تقاضاي كمك مي كند ودر اين ميان محمد ابراهيم است كه به طور داوطلب جلو مي آيد تا به اتفاق افرادش خط را حفظ كند. همه آنان كه شاهد صحنه هستند مي گويند: ما مي ديديم او از فرط خستگي با چشم بسته راه مي رفت و افراد را هدايت مي كرد. چطور كسي نمي داند؟
در عمليات كربلاي يك، محل شناسايي شده است. موقعيت دشواري است. يك گروهان در عمق مواضع دشمن نفوذ كرده و قرار است با اصل غافلگيري ، بلندي هاي استراتژيك مهران را به تصرف درآورد. همه مي دانند دشمن بر روي بلندي هاست و بر همه تحركات گروهان مشرف است. دشمن جاده هاي اطراف را تا شعاع زيادي زير نظر دارد، طوري كه هيچ وسيله نقليه اي از گزند آتش سنگين آنان در امان نيست. محمد ابراهيم به ياد عباس مي افتد ؛ پاسدار وظيفه اي كه ديروز در يكي از اين جاده ها، درست در لحظه ترخيص از خدمت، شهيد شد.
وقتي عباس براي خداحافظي آمد، همه نگران خروجش بودند. او خداحافظي مي كرد و بچه ها جاده را مي پاييدند تا اينكه درست مقابل نگاه مضطرب همه ، خمپاره اي جيپ حامل عباس را روي هوا بلند كرد. حالا اين تپه ها و اين هم جاده هايي كه در پاي آنها دراز كشيده اند و هركدامشان بالقوه، زير بار سنگين خطر هستند.
اين مشكلات اضافه مي شوند به اين كه گروهان، يك شب زودتر از عمليات كربلاي يك به زيرپاي دشمن مي رود و ناگزير تمام روز را در زير صخره اي پنهان از ديد دشمن به سر مي برد. اينك گروهان در موقعيت خودي نيست ، بلكه در موقعيت دشمن است و تازه ممكن است عمليات هم لو برود. همه محاسبات براساس امكان اختفاء نيروها در سايه تپه اي كه دشمن روي آن قرار داشت، انجام شده بود؛ اما درعمل،‌ بچه ها ديدند كه درطول روز ، سايه درست در سمت مقابل است و زير تيغ آفتاب، امكان هيچگونه تحركي ندارند؛ پس بايد تا تاريكي هوا در همان جا كه مستقر شده بودند، صبر مي كردند.
آن جا شياري كم عمق بود كه تنها جان پناه بچه ها به حساب مي آمد. اين شيار تنها مي توانست برق سلاح و تسليحات را خنثي كند؛ اگرچه نيروها با احتياط فراوان سعي در استتار خودشان هم داشتند.
آفتاب و تشنگي امان بچه ها را بريده بود؛ طوري كه در ساعات اوليه روز ، موجودي آب تمام شد و تنها قمقمه آب ذخيره هم ، بين افراد تقسيم شد. نيروها در عمق شيار بي حركت نشسته بودند و كلافه از گرما، خدا خدا مي كردند تا دستور حمله برسد.
محمد ابراهيم براي حفظ روحيه افرادش، مرتب سراغ همه مي رفت و دستوراتي صادر مي كرد. او كه در يكي از عمليات هاي ايذايي قبل، سرش زخم جدي برداشته بود، چفيه اش را براي تسكين جراحت و درد، دور سرش پيچيده بود و با همان حال به وضع بچه ها رسيدگي مي كرد. وقتي در چهره تك تكشان نگاه مي كرد، اندوه، دلش را مي فشرد. او مي دانست همه اين بچه ها، شب كه فرا مي رسد و عمليات آغاز مي شود ، ديگر يا شهيد شده اند و يا به اسارت رفته اند.
از قبل، منطقه را براي ارتباط تلفني سيم كشي كرده اند. اين جا ديگر بي سيم ها كار ساز نيستند. صدايي كه از پشت بي سيم ها مرتب اوضاع و احوال را پرس و جو مي كرده است، حالا همان صدا دستور حمله را با تلفن قورباغه اي مي دهد: « جانم فداي لبهاي تشنه ابا عبدالله الحسين (ع).» انگار او هم مي داند اين بچه ها چقدر تشنه اند.باز صدا مي گويد:« اين رمز عمليات است» و هر جمله را سه بار تكرار مي كند. بعد مي گويد:« سقاي كربلا ابوالفضل العباس.»
دستور حمله و رمز حمله صادر شده است. سيد ابراهيم جلودار گروهاني است كه يال تپه را گرفته اند و دارند بالا مي كشند. در اين لحظه او تنها و تنها به مهران فكر مي كند و آزادسازي شهر و جاده هاي اطراف:« بعضي وقتها بعضي چيزها بايد فداي چيزهاي ديگري بشود. مثلاً براي حفظ موقعيت گروهاني ، مي ارزد اگر جان سيد ابراهيم را يك تك تير سيمينوف بگيرد » و مي خندد. شانه هاي سيد ابراهيم خميده است تا تعدادي بتوانند بر فراز آن به تماشاي بلندي هاي قلاويزان بپردازند، پس چه باك؟ ومي رود. شب غريبي است اين شب؛ شب نهم تيرماه سال 1365.
حاجيه كه در او ديگر از رونق جواني هيچ اثري بر جاي نيست ، باز هم به ديروزها پناه برده است؛ ديروزهايي كه دورند و در عين حال نزديك، و به جادوي حيرت انگيز خيال ، خود را مجاب مي كند. او حالا، صاحب خاطراتي است كه با بازگويي شان مي تواند تصويري جاودانه از سيد محمد ابراهيم را در ذهن ها نقش زند. او مي تواند اين نقش را آنچنان زنده در خاطر خود مجسم سازد كه به جاي سيلي ، بوسه بزند و رشته پنجم كلاف نخ ها را به دست خود از پنجه هاي پسر باز كند؛ و صد البته اين طور اگر بشود ، پرواز سيد ابراهيم سهل خواهد بود.
اينك سيد ابراهيم جنابان پريده است؛ ازدامنه تپه اي از بلندي هاي قلاويزان ، زخم خورده و عطشان؛ مسافر آمده از نيمه خرداد سال 1342 و پيوسته به شط خروشان زندگان جاويد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جنابان , سيدمحمد ابراهيم ,
بازدید : 258
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 905 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,597 نفر
بازدید این ماه : 5,240 نفر
بازدید ماه قبل : 7,780 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک