فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اول فروردين سال 1337ه ش  در شهرستان قم ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را تا سال اول راهنمايي در همين شهرادامه داد. پس از آن به پيشه پدرش بنايي روي آورد و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي ، در اكثر راهپيمايي هاي شهرستان هاي اراك و قم ، فعالانه حضور يافت.
به محض شروع جنگ تحميلي در سال 1359 عازم جبهه شد و جنگ هاي نامنظم، يكي از نيروهاي تحت امر دكتر مصطفي چمران گرديد؛ ليكن پس از شهادت چمران، به تيپ 25 كربلا پيوست و تا مرحله فرماندهي گردان پيش رفت ، پس از آن به لشكر 5 نصر خراسان رفت وتا سمت فرمانده تيپ ، ارتقا درجه يافت.
او در عمليات طريق القدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ، والفجر مقدماتي و والفجر 3 شركت داشت و پس از چندين بار مجروحيت شديد ، سرانجام به تاريخ دوازدهم مرداد 1362 به درجه رفيع شهادت نايل گشت.
شهيد محمد جعفرنيا در وصيت نامه اش از مردم خواسته است كه عظمت امام خميني (ره) را درك كرده و مطيع امرش باشند.
منبع:شيدايي ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم-1379


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
مريم صباغ زاده ايراني:
من، راوي ماجراهاي غريب و حماسه هاي غيرقابل باور نيستم. از من چنين انتظاري هم نمي رود. مرا همين بس كه حديث همراهي ام را باز بگويم، مابقي داستان سياوش و چشم انتظارانش بماند براي آنهايي كه به دنبال پيكرهاي بي سر مي گردند، آن ها براي نقل ، داستان هايي به طولاي چندين سال دارند.
حكايت من و محمد، حكايت دو سه سال جبهه و جنگ است كه آمد و تمام شد. او رفت و من ماندم.
روايت اول
دشت كه تا چندي پيش يك دامن برهوت خشك بود، يله داده در زيرآفتاب داغ روزهاي تابستان، و لب تركيده از بي آبي ، حالا چاك چاك شني تانك هاست.
توپخانه هم جا به جا را شيار كرده است. و اين ها همه ، جداي از به هم ريزي لودرهاست. لودرها مي كوبند و مي آشوبند و پشته پشته خاك ها را روي هم آوار مي كنند. اين طوري گوال هاي وسيعي پشت هر كوهه خاك ، مثل دهان بازي رخ مي نمايد. رخنه ها و گوال ها به هم مي آيند تا با ديده بان درگير شوند.
ديده بان يك نفس مي دود تا خودش را به بنه تداركاتي برساند و هر از گاهي كتاني چيني ساقه بلندش، در يكي از اين شيارها مي ماند و او را به زحمت مي اندازد. صداي پارازيت بيسيم اش هم آزارش مي دهد. به خصوص وقتي موج روي موج مي افتد و صداها به هم مي پيچند.
مي ايستد، آنتن شلاقي را از روي بي سيم ، باز مي كند، ولوم را به سمت «off» مي چرخاند. تا از دست صداهاي مزاحم، خلاص شود. قدري جلوتر، بنه تداركاتي است كه در مدخل آن ، چادر برزنتي بزرگي قد برافراشته است. چادر را به رنگ خاك استتار كرده اند. اين جا همه چيز رنگ خاك دارد. حتي آدم ها.
ديده بان خسته و نفس بريده به چادر مي رسد. كنار چادر، يكي از تانك هاي غنيمتي دشمن، ‌زمين گيرشده است. ساعتي پيش، فرمانده با سه نفر از نيروهاي تحت امرش،‌ در سايه اين تانك نشسته بودند تا نفسي تازه كنند؛ اما حالا اين جا نيستند. ديده بان از كسي سراغ فرمانده را مي گيرد. عجله دارد. بايد خبر مهمي را به او برساند.
محمد را مي گويي؟! شهيد شد.
انگار برق او را مي گيرد و مي تكاني.
- چي ؟! نه ! ممكن نيست!. مي خندد. مي خواهد خبر را باور نكند. حق دارد فكر كند دارند با او شوخي مي كنند. اما چه شوخي بي مزه اي! آن هم در بدترين شرايط ممكن. درست وقتي دشمن قصد پاتك دارد.
بچه هاي اطلاعات عمليات هم از راه مي رسند. سوار بر يك موتور تريل. با صورت هايي كه براي فرار از گرد و خاك دشت، با چفيه پوشيده شده اند آن ها درست كنار پاي او كه حالا سرگردان به اين طرف و آن طرف سر مي چرخاند، ترمز مي كنند.
ديده بان به محض ديدن يك آشنا، جلو مي دود. اصرار ديده بان براي ديدار فرمانده ، به بچه هاي اطلاعات هم سرايت كرده است.
هر سه راه را بر آشنا مي بندند و از او سراغ محمد را مي گيرند. او هم مي گويد محمد شهيد شده است.چيزي توي سينه ديده بان در حال آتش گرفتن و ذوب شدن است. انگار مذاب آنچه در سينه او آتش گرفته ، دارد از چشم هايش فوران مي كند.
نه! حق ندارد ! حق ندارد!
ديده بان گيج گيج مي زند و ديگر دوست ندارد، بيسيم سنگين خاموش را روي دوشش نگه دارد. بيشتر دلش مي خواهد بيسيم را از روي دوشش بردارد،‌ زمين بگذارد و بنشيند. انگار يك مرتبه رمق را از زانوان او گرفته اند. ناباورانه چشم مي چرخاند به سوي سايه تانك ، كه حالا ديگر پهن شده است روي زمين.
« آخر همين يك ساعت پيش اين جا نشسته بوند.» با دست به سمت تانك غنيمتي اشاره مي رود.
يك ساعت پيش وقتي داشت مي رفت خط، محمد و سه تا از فرماندهان ديگر اين جا نشسته بودند و براي هماهنگي، آخرين طرح ها و نقشه ها را مرور مي كردند. يادش مي آيد محمد از جراحت ديروز ، رنگ به چهره نداشت. ديروز ، وقتي گلوله توپي در چند قدمي او تركيده بود، يكي از تركش هايش پوست و استخوان جمجمه محمد را هدف گرفته بود و كاري كرده بود كه همه با وحشت ، فرمانده را به عقبه برگردانند و از آن جا به ايلام اعزام كنند.
حالا كه زيرباند همان زخم،خون تازه قطره قطره روي پيشاني اش مي چكيد و او با پشت دست،‌ مثل عرق ظهرهاي گرم تابستان ، خون را از روي ابروانش بر مي گرفت و بر روي الوار داربست مي كشيد.
مي گويند اين بار هم ، كار ، كار يك گلوله توپ بود كه رسيده ، از ميان آن چهار نفر گذشته و سرهاشان را برداشته ، با خود برده است.
ديده بان مي آشوبد.
آخر، من بايد اطلاعات تازه خط را به او برسانم. اصلاً براي همين از خط برگشته ام.
ناباور، تا داخل بنه، يك نفس مي دود. آن جا همه سراسيمه اند. حادثه غير منتظره بود و همه را غافلگير كرده است.
مي شنود:
هيچكدامشان سر ندارند.
انگار اين جمله بارها توي گوشش تكرار مي شود. مثل آن وقت كه آدمي رو به كوهستان چيزي را فرياد مي كند و بعد مي ايستد و در خاموشي، به انعكاس صدايش كه مي رود و باز مي گردد و كش مي آيد و تكرار مي شود، گوش مي كند.
ماجراي غريبي است. ديده بان فكر مي كند؛ اين اتفاق بايد ديروز مي افتاد، اما چه مصلحتي در كار بود تا محمد يك روز ديگر، مجال زندگي داشته باشد!
حسي ناشناخته بدنش را مي لرزاند و نيرويي عظيم ، او را در خودش مچاله مي كند.
صداي يكي از بچه هاي تيپ بلند است كه شلنگ انداز و قلندروار ، مي رود و مي خواند:« جگر شير نداري، سفر عشق مكن ! »
صدا زير و بم مي گيرد. صاحب صدا شعر را تكرار مي كند تا در دستگاه بخواند حالا حزن كلامش بيشتر شده است، طوري كه ديده بان را بر آن مي دارد تا صاحب صدا را باز شناسد.
چشم باز مي كند. رزمنده اي از پشت به طور عجيبي، شبيه به محمد است.
اصلاً انگار محمد، جلو چشمان او جان گرفته است! محمد است با همان هيات يك ساعت پيش، با پيراهن فرم سپاه ، شلوار كردي كه به قول خودش احتياج به كمربند و فانسقه ندارد. و باندي كه بردور سرش بسته است و از زير آن، خون قطره قطره ، جاريست.
ديده بان از خود به در مي آيد. بلند مي شود، مي ايستد تا گزارش بدهد مي خواهد تا همه اطلاعات تازه خطررا به او بگويد. مي خواهد بگويد اگر او را ترك كرد و پريد پشت موتور و رفت، براي اين بود كه خبر داده بودند عراقي ها، در حجم وسيعي دارند آتش تهيه مي ريزند. بعد جلو كه رفته ، ديده بود توپخانه دشمن هم آرايش جنگي گرفته است. انگار مي خواهند پاتك بزنند.
ديده بان از ته دل ، خدا خدا مي كند اين توهم كه حالا به شكل محمد در مقابل چشمانش مجسم شده است، چيزي بگويد، كاري بكند، مثلاً بيايد نگاهي روي كاغذ كالك بيندازند؛ نقشه خطوط پدافندي را ببيند؛ راجع به محل استقرار نيروها نظر بدهد و دستش را مطابق معمول روي نقشه اي كه بر زمين پهن است ، بكشد و با انگشت ، ارتفاعات حساس و سوق الجيشي را نشان بدهد:
- اينجا ارتفاعات زالوآب است. اين ارتفاعات كله قندي است. اين هم ارتفاعات 335. و با پشت دست، خون تازه را از پيشاني اش بگيرد، تا بر كاغذ نچكد.
ديده بان با تعلل اين پا و آن پا مي كند. ميان ماندن و رفتن دو دل است. از سويي ناگزير است به خط برگردد و دوباره با بيسيم و دوربين و قطب نمايش ماجراها داشته باشد. از سويي ديگر شمايلي كه اينك مقابلش قرارگرفته و ذهنش را بازي مي دهد، آنقدر به واقعيت نزديك است كه حتي مي تواند پلك زدن و نفس كشيدنش را ببيند. عجبا! كه اين شمايل، لحظه به لحظه چهره عوض مي كند. حالا محمد، همان محمد پادگان اهواز است. يك ماه بعد از شروع جنگ.
اهوازي سيه چرده اي را مامور كرده اند تا شرايط منطقه را براي بچه ها تشريح كند. جوانك، خنده اي گشاده دارد كه از پس آن ، دندان هاي سفيد و رديفش در قالب تيره چهره ، مي درخشند.
پرشور و پر التهاب حرف مي زند و پياپي ميان حرف هايش تكرار مي كند كه عرب، عجم ندارد. او مي گويد: اين درگيري ها چند ماهي است در طول مرز ما با عراق، در سه استان خوزستان و ايلام و كرمانشاه شروع شده است و طي اين مدت گاه حتي كار به تبادل آتش كشيده است، اما حمله بعد از ظهر سه شنبه سي و يكم شهريور ماه چيز ديگري بوده است.
در عصر سه شنبه اي كه جوانك اهوازي از آن ياد مي كند، نيروهاي دشمن تمام علامات مرزباني را شكسته بودند و تا ساحل رودخانه هاي كارون و كرخه يك نفس پيش آمده بودند.
جوانك دارد ماجراي شروع يك جنگ تمام عيار را تعريف مي كند و محمد به اولين كشاورزي فكر مي كند كه به هنگام كار ، بر روي زمين هاي زراعتي اش، ناگهان با آتش وسيع و پر حجم تانك هاي دشمن ، رو به رو شده است.
شليك بي امان توپخانه ، دشتها و مزارع را شخم مي زنند و او كه از تحركات نظامي چيزي نمي داند، به ياد مي آورد چطور صبح امروز سگ هاي آبادي، به بوي بيگانه اي از خواب پريده اند! در حالتي عصبي ، در برابر هر سايه جنبنده اي پارس كرده اند. يعني چه اتفاقي افتاده است؟
كشاورز پس از مواجهه با اين تهاجم ، قبل از اين كه نيروهاي پياده دشمن به او برسند، راه خانه اش را در پيش گرفته بود. تا دهكده را دويده بود و در آستانه روستا، غباري سنگين از بوي خاك و دود باروت ، چشمهايش را سوزانده ، و راه نفسش را تنگ كرده بود؛ چون پيگير خانه اش شده بود، از آن، جز تلي از خاك، و چهارچوبي ايستاده در ميان ويراني كه به دست باد و صداي غرش توپ ها بر پاشنه مي لرزيد، چيزي نديده بود! پس زن و فرزندانش كجا بودند؟ ساير اهالي روستا كجا بودند؟ حمدان نعلبند كه هميشه اين وقت روز، بساط كارش را در سايه سار ديوار باغي پهن مي كرد و آتش خود را در گوالي از ماسه مي افروخت تا آهن نعل ها را در آن نرم كند، كجا بود؟
چه بر سر لفته پيله ور آمده بود؟ او كه هر روز صبح زود با حلب هاي نفت و گازوييل ، يا پيت هاي روغن نباتي ، به مرزباني نزديك مي شد و چيزي از ظهر نگذشته ، با پارچه هاي رنگين ، چادرهاي عربي و پاپوش هاي چرمي ، و با صداي جيرنگ جرينگ زنگ كردن ماديانش مي آمد و حواس زن هاي آبادي را پرت مي كرد؟
جوانك اهوازي همچنان تعريف مي كند و بچه ها منتظر دستور حمله اند. اين حرف ها، اشتياق آنها را براي جنگيدن ، دو چندان كرده است. چقدر دلشان مي خواهد همين الان كسي مي آمد و در دست هر كدامشان سلاحي مي گذاشت و مي فرستادشان خط مقدم ، تا حساب دشمن را برسند. دشمني كه اكنون به پنج كيلومتري اهواز رسيده است و صداي توپخانه اش ، زمين پادگان را مي لرزاند.
به زودي بچه ها در ستاد جنگ هاي نامنظم سازماندهي شدند. مسئووليت اين ستاد با دكتر مصطفي چمران بود. مردي عارف مسلك كه تحصيلات دانشگاهي بالايي داشت و از آن طرف دنيا آمده بود تا در اين جا بجنگد. او حرف هايي مي زد كه از جنس حرف هاي اين دنيا نبود. اين حرف ها را در توجيه شرايط جنگي هم مي زد و با آنها ، بچه ها را تهييج مي كرد. محمد را همين حرف ها ، دگرگون كرد، واله كرد ، شيدا كرد و به او مجال داد تا شيدايي هايش را با رفتار خشك و خشن نظامي ، درگير كند. كاري كه او ، از مصطفي چمران ياد گرفته بود. و كاري كه تا لحظه آخر زندگي رزمي اش ادامه داد.
نيروها به سرعت سازماندهي شدند و از ميان آنها دكتر ، بعضي ها را به عنوان مسوولين دسته هاي پارتيزاني ، انتخاب كرد. محمد هم با دسته تحت امرش، در خدمت عمليات چريكي در آمد. چمران قبلاً اين گونه جنگيدن را در سوريه و لبنان تجربه كرده بود. در اين نوع جنگ ، بيشتر از نيروهاي مردمي استفاده مي شد.
پس از شناسايي افراد ، آن ها مدت كوتاهي تحت تعليمات نظامي بودند و بعد براي انجام عمليات، عازم خط مي شدند. در آن جا دسته ها در گستره اي وسيع به دشمن شبيخون مي زدند و در عملياتي ايذايي او را وارد جنگ هاي كوچك فرساينده مي كردند تا در مهلتي بوجود مي آمد، نيروهاي خودي بتوانند تجديد قوا كرده و از حالت پدافندي به حدآفندي برسند.
بعضي وقت ها اين درگيري ها آن چنان موفق بود كه ارتش عراق را زمين گير مي كرد. گرچه قطعاً كار جنگي با اين وسعت، نمي توانست با عمليات كوچك چريكي يكسره شود يا به سامان برسد. هر چند وجود اين ستاد، توانسته بود كمك هاي خوبي براي پيشبرد كار داشته باشد. در اين ستاد، دكتر روي افرادي مثل محمد ، خيلي حساب مي كرد. او معتقد بود اين افراد بطور بالقوه فرمانده هستند. براي همين در عمليات بعدي ، محمد را به عنوان مسوول محور عملياتي انتخاب كرد.
محل استقرار نيروها در دهانه پل هاي روي رودخانه كرخه بود.آن ها مي بايستي به كناره رودخانه مي رفتند و به موازات دهانه پلها، پدافند مي كردند.
شروع كار خوب بود، به نحوي كه خط به راحتي از دشمن گرفته شد، اما در همين عمليات، محمد زخمي عميق برداشت.
اوايل جنگ بود و نيروها سازماندهي نظامي دقيقي نداشتند. مثلاً وقتي براي مسوول يك دسته اتفاقي مي افتاد، به دليل عدم وجود جانشين ، نيروهاي تحت امر او ، بلاتكليف بودند. به همين خاطر وقتي محمد مجروح شد، و مجبور شدند او را به اهواز انتقال دهند؛ در گروهش اضطرابي بوجود آمد، كه داشت بر كل خط حاكم مي شد، و اين در شرايطي بود كه دشمن به طور جدي وارد معركه شده بود. دست آخر بيسيم چي مجبور شد به عقبه اعلام كند كه گروه فرمانده ندارد و بدون فرمانده ، توان ايستادگي كم شده است ، اما هنوز پيام او تمام نشده بود كه ماشيني از دور پيدا شد. پيچيده در شولايي از گرد و غبار دشت ، كه با سرعت مي آمد و در افت و خيز گوال هايي كه شني تانك ها بوجود آورده بودند، در تلاطم بود. مسافر اين ماشين كسي نبود جز محمد، كه با لباس بيمارستان و سرو دست باندپيچي شده ، به منطقه برگشته بود.
گفته بودند:« چرا توي اين موقعيت برگشتي؟ تو با اين ماشين و در اين وضعيت براي عراقي ها مثل يك سيبل متحرك هستي. مي داني ؟
گفته بود:« بايد بر مي گشتم. مردم بچه هايشان را به اميد ما به جبهه مي فرستند. نمي توانستم روي تخت بيمارستان دراز بكشم، استراحت كنم و بگذارم بچه ها اين جا قتل عام شوند.» و با اين حرفش ، روي همه را كم كرده بود.براي همين ديگر هيچ كس به او اعتراض نكرد كه چرا ماشين را استتار نكرده است. آخر با كدام دست؟ دست او الان و بال گردنش بود. اصلاً‌دستي كه تا مرفق در باند و آتل مانده ، به چه دردي مي خورد؟
در آن عمليات همه چيز به خوبي پيش رفت، طوري كه بعد از آن چمران ، توانست يك نگاه كيفي به عملكرد نيروهايش داشته باشد. او حالا مي دانست مي تواند روي محمد، حساب تازه اي باز كند. براي همين وقتي رزمندگان ستاد روبه روي دهلاويه پدافند كرده بودند، در يك جلسه توجيهي كه با حضورسرگروه ها داشت، از محمد خواست با نيروهايش در آن سوي كرخه مستقر شود تا با اين كار ، ارتباط ميان عراقي هايي كه در دهلاويه مستقر بودند، با سربازاني كه بلندي هاي الله اكبر را به تصرف درآورده بودند، قطع شود. در آن جلسه چمران تاكيد زيادي روي نا امن بودن منطقه داشت. او گفته بود كه اين جا حتي آدم بايد به سايه خودش هم شك كند. اين جا از پشت و پسله هر تپه اي ، يك عراقي بيرون مي آيد.
محمد هم همين اطلاعات را به نيروهايش انتقال داده بود. حالا همه مي دانستند تحركات در دشتي كه آنان در آن مستقر شده بودند، بسيار نامحسوس بود.
شب كه شد ، پاسبخش ، پست ها را مشخص كرد و قرار شد نگهبان ها دو ساعت به دو ساعت عوض بشوند. شب تاريك بود و محيط ناآشنا. بچه ها كه از صبح در كار و تكاپو بودند و براي برپايي اردوگاه، خيلي تلاش كرده بودند، در اوج خستگي ، مشغول چرت زدن شدند. اگر صداي توپ ها كه هر از گاهي از فاصله اي دور به گوش مي رسيد و در هوا پخش مي شد، مي گذاشت قطعاً به خوابي عميق فرو مي رفتند. نگهبان پست ساعت دو نيمه شب هم ، كنار تيربارش چمبك زده بود و در خنكاي اوايل آذرماه، خودش را جمع كرده بود تا در هرم نفسش ، به گرماي مطبوعي برسد و شب را در خيالات دور سپري كند. نگهبان، جز صداي نرمه بادي كه مي آمد و بوته هاي خشك صحرا را به حركت در مي آورد، صداي ديگري نمي شنيد. در آن سكوت نوبتي كه ميان صداي باد و صداي توپ هاي دوردست تقسيم شده بود، داشت خوابش مي برد. حتي انگار يك قدري هم خوابيد، كه ناگهان با صداي رگباري از جا پريده بود. يعني چه شده ؟
در فاصله اي نزديك او ، يكي از نظاميان عراقي به خاك و خون غلطيده بود. به صداي رگبار ، همه نيروها بيدار شده بودند و توانستند به موقع يك اكيپ از نيروهاي عراقي را كه پيش آمده و قصد حمله داشتند، تار و مار كنند.
تيربارچي مي گفت:« وقتي با صداي رگبار از خواب پريدم ، ديدم محمد ، درست از بالاي سرم ، عراقي را به تير بسته است و فهميدم او همه شب بي آنكه مي بدانم ، در چند متري من،‌ به نگهباني مشغول بوده است » آيا او خسته نبود؟
آن شب در يك نبرد تن به تن ، دشمن شكست خورد و توفيق اين پيروزي را هوشياري محمد نصيب ما كرد. اين نمونه خوبي بود براي ازجان گذشتگي و ايثار، كه عمليات نيروهاي نامنظم ، فراوان از اين نوع را به ياد دارند. اگرچه اين نمونه جنگ ها ديري نپاييد. چند روز بعد ، با شهادت چمران ، كه به وسيله تيري كه از پشت سر ، به او اصابت كرده بود، پرونده ستاد جنگ هاي نامنظم در همان دهلاويه بسته شد و سپاه ، نيروهاي تحت امر او را در قالب سه گردان ، تحويل تيپ 25 كربلا داد.
حالا همه واحدهاي تيپ ، در آستانه عمليات طريق القدس بودند. فرمانده تيپ ، بچه هاي اين سه گردان را به دو گروه تقسيم كرد. يك گروه را براي آموزش هاي تكميلي اعزام كرد و گروه ديگر را كه آمادگي نظامي خوبي داشتند، در خطر پدافندي سامان داد. محمد ، در خط پدافندي مسوول شناسايي مناطق دهلاويه و بستان شد.
چيزي نگذشت كه به سمت فرمانده گروهان ارتقا پيدا كرد و در عمليات طريق القدس ، خوش درخشيد، آن طور كه بعد از عمليات، فرماندهي ، او را براي عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گردان پياده ، به منطقه عملياتي غرب دزفول ، در ساحل رودخانه كرخه ، اعزام كرد.
نزديك عيد بود و هوا پر بود از عطر گياهان صحرايي، اين عطر وقتي خمپاره اي نبود، وقتي توپخانه كار نمي كرد و بوي باروت به بوي لاستيك سوخته نمي آميخت ، هوش از سر مي برد. آن وقت حس خوبي جان و روح آدمي را در بر مي گرفت. به خصوص وقتي باران تپه هاي رملي را مي شست. آن وقت بوي خاك آب خورده مي توانست به راحتي آدم را به ياد شهر و ديار و خانه و كاشانه اش بيندازد. اين حس خوشايند را ، بهاري كه در راه بود ، ايجاد مي كرد. براي محمد اين هوا انگار با بوي ملات گچ و آهك آميخته بود. بوي دست هاي زحمت كشيده پدر را داشت كه تا او به ياد داشت بوي خاك مي داد چقدر دلش براي خانه تنگ بود! خانه اي كه او يك مرتبه تصميم به ترك آن گرفته بود و هر وقت به آن سر مي زد، زخمي داشت كه محتاج مداوا بود!
بعد از فتح المبين، عمليات بيت المقدس بود كه در آن خرمشهر آزاد شد. بلافاصله عمليات رمضان پيش آمد. در رمضان ، چيزي حدود چهارصد مرد جنگي ، تحت امر محمد بودند.
ديده بان همچنان نگاهش به شمايل است كه چهره عوض كرده است. اينك محمد با محاسني انبوه تر ، چهره تكيده تر ، و حالتي پخته تر از آن روز عصر استاديوم ورزشي قم ، روز سخنراني حجت الاسلام ايراني ، روز اعزام به جبهه رخ نموده است.
اين جا شرق بصره است. تانك هاي دشمن در دشتي باز، بي هيچ استتاري ، در حال آرايش جنگي هستند ديري نمي گذرد كه فرمان حمله صادر مي شود. تانك ها به طور هماهنگ شروع به تيراندازي مي كنند، به نحوي كه بچه هاي گردان ، كاملاً زمين گير مي شوند. هيچ راه چاره اي نيست. تانك ها جلو مي آيند وشليك مي كنند و آتش دوشكاي دشمن لحظه اي قطع نمي شود. انگار درست اين جاست كه بايد « مردي از خويش برون آيد و كاري بكند ». و اين مرد هر كه باشد، بايد حسابش را با خودش تسويه كرده باشد. بايد براي شهادت آماده باشد. چون در اين ميدان كارزار ، آن كه وارد معركه مي شود ، قطعاً جان سالم به در نخواهد برد. باران گلوله مي بارد و در ميان شليك تيربارها كه از دور ، زمين اردوگاه را مي كنند و پودر مي كنند توي آسمان ، هيچ كس قادر نيست كه از جان پناهش بيرون بزند. شرايط سختي است. غيرت همه مي جوشد اما بايستي دندان صبر بر جگر بگذارند و منتظر بمانند تا فرجي بشود. اين فرج از جانب محمد حاصل مي شود. او در صدد است تا با نارنجك و آرپي جي به تانك هاي دشمن حمله كند.
همه چيز در مهلتي معادل چند ثانيه اتفاق افتاده است. ديده بان كه دستش را سايه بان چشم ها كرده بود و از وراي خاكريزداشت صحنه را تماشا مي كرد ، حالا از وحشت آنچه مي بيند ، چشم بر هم مي گذارد و در پسله هاي نمور خاك هاي تل انبار شده، خودش را پايين مي كشد. در همين هنگام غريو شادي از سپاه خودي بلند مي شود! محمد دو تا از تانك هاي دشمن را به آتش كشيده است! او از ميانه كارزار راه را براي عبور نيروها بازكرده است.
ديده بان فقط به اين فكر مي كند كه چنين اتفاقي غيرممكن است. اما در اينجا، امروز،‌ اين غيرممكن ، اتفاق افتاده است؛‌ اما آخر مگر مي شود هيچ كدام از تيربارچي هاي دشمن ، محمد را نديده باشند؟! و همه تيرها براي اين كه به او اصابت نكنند، كمانه كنند و از كنارش بگذرند؟!
هيچكدام از تيربارچي هاي دشمن محمد را نديده اند و او همچنان با سرعتي شگفت ، دست به فانسقه مي برد و نارنجكي را مثل سيبي كه در لحظه اي آرام و بي تنش ، مي شود از درخت يك باغ آباد چيد، از شاخه فولادين جدا مي كند.
ضامن را با دندان مي كشد،‌ و به رديف تانك ها مي كوبد. ديده بان با خود مي انديشد: شايد اگر هيچكدام از تيربارها او را نشانه نمي روند، براي اين است كه تيربارچي ها انگشت حيرت به دهان دارند و به تماشاي محمد ، سرگردان و حيرانند!
تيرماه است. هرم هوا بدن را مي سوزاند و رنگ نارنجي دشتي كه زير تابش بي امان خورشيد له له مي زند، چشم را مي آزارد. محمد مي دود وبچه ها را به دنبال خودش، از ميان ستون تانك ها عبورمي دهد. درشرايطي كه اوقراردارد، ديگراميدي به زندگي اش نمي رود، به خصوص كه او اعتقادي به سنگر و جان پناه ندارد. محمد هميشه مي گويد:« من دلم نمي خواهد اسيرشوم. دلم نمي خواهد با يك تير كه كمانه مي كند و از راهي دور مي آيد، مي نشيند روي پيشاني ام يا توي قلبم ، راحت و آسان و يكباره بميرم، من دوست دارم در محاصره به شهادت برسم.» با اين همه انگار هميشه يكجور جان پناه غيبي او را در پناه خودش محافظت مي كند. بچه هاي مي گويند كه محمد خودش يك نوع آيت الكرسي است كه وقتي با او هستيم، اتفاقي برايمان نمي افتد.
در آبان سال 1361 ، در جنوب دهلران ، در منطقه زبيدات عراق ، عمليات محرم صورت گرفت. اين عمليات سه مرحله داشت. در مرحله دوم ، محمد طرح عملياتي خودش را به نحوي پي ريزي كرد كه طي آن ، وقتي گردانش داشت به سمت دشمن پيشروي مي كرد، او مي بايست با استفاده از فرصت مناسب ، به خط مقدم دشمن نفوذ كرده و از آنجا با بي سيم، نيروهايش را به سوي عقبه سپاه دشمن، يعني شهر زبيدات ، هدايت كند. به عبارتي نيروهاي او بايد دشمن را دور مي زدند و از پشت به او حمله مي كردند ، اما چطور؟
محمد به اتفاق دو بي سيم چي خود به راه افتاده بود.خط دشمن را در نقطه اي شكسته بود، جلو رفته بود و در نزديكترين نقطه به شهر زبيدات ، در كنار يك جاده آسفالته ، ناگهان چشمش به يك ماشين ايفا افتاده بود كه با چراغ هاي روشن، روي جاده مانده بودو سرنشينانش لابد به علت نقص فني ماشين را ترك كرده بودند. در يك آن، محمد تصميم گرفت برود پشت ايفا بنشيند و به وسيله چراغ هاي راهنما ، گردانش را به سمت عقبه دشمن هدايت نمايد و دشمن را از پشت غافلگير كند.
ارتباط برقرارشد و بي سيم چي ها گراي موقعيت جديد را به معاونين گردان دادند. حالا گردان داشت به سمت چراغ هاي روشن يك ايفاي دشمن پيش مي رفت. اين طرح با موفقيت انجام شد و حاصل آن سه ساعت صرفه جويي در وقت عمليات بود كه در فتح شهر زبيدات نقش موثري داشت. بعد از اين عمليات بود كه تيپ 25 كربلا، قابليت تبديل به يك لشكر را پيدا كرد و حالا محمد در لشكر 5 نصر خراسان ، آماده مي شد تا با نيروهايش ، در والفجر مقدماتي شركت كند.
شمايل باز چهره عوض مي كند و اين بار ديده بان ، محمد را خسته و غمگين مي بيند. با چهره اي تكيده كه زير غبار بيابان ، زردي رنجوري دارد. شب بعد از عقب نشيني است. تعدادي جنازه و مقادير زيادي امكانات و ادوات ، در منطقه عملياتي دشمن باقي مانده است. قرار است عده اي بروند و آنچه را كه مي توانند به عقب بياورند. ديده بان هرگز محمد را غمگين تر از اين شب نديده است.او وتعدادي ازنيروهايش آماده رفتن شده اند.
بعد از قدري پياده روي ، محمد قدم تند كرده بود، آنان را جا گذاشته و جلو زده بود ؛ طوري كه بقيه با چيزي حدود بيست دقيقه تاخير به او رسيده بودند. همه اين، گران سري را از محمد، عجيب يافته بودند. براي همين جا داشت همه دلخور باشند.
ديده بان ناگهان لب به دندان گزيد و از شمايل روي گرداند. خود او كسي بود كه كار محمد را در تمام طول راه در ذهنش نقد كرده بود، تا بعدها كه فهميد محمد براي اين كه جمع همراهش با تله هاي انفجاري دشمن درگير نشوند ، خطر را به جان خريده ، و خود را جلو انداخته است.
وقتي داشتند برمي گشتند، زير تيرباري دشمن ، همه سعي مي كردند سريع تر خودشان را به نيروهاي خودي برسانند. اما محمد ناگهان در بدترين شرايط ايستاده بود و داشت با سرنيزه، خاك هاي گودال كم عمقي را زير و رو مي كرد. ديده بان رفته بودكناردستش وگفته بود: محمد!چه كارمي كني؟ بچه ها رفته اند. اين جا كاملاً زير ديد دشمن است. بيا برويم!
محمد تند شده بود: كجا برويم؟ اين جا دو تا جنازه است. خانواده اين ها منتظرند تا از بچه هايشان خبري به دستشان برسد. آن ها منتظرند اين بدن ها برگردند. آن وقت تو مي گويي برويم؟!
ازبس كه منقلب بود، ديده بان خود دست به كار كمكش شده بود و آن دو جنازه را تا اردوگاه كشانيده بودند، آن هم در شرايطي كه دشمن متوجه فعاليت آنها بود و داشت دشت را با تيربارهايش شخم مي زد.
شب بعد ، او پيكر مجروح رزمنده اي را به عقبه آورد كه دقايقي بعد ، جان سپرد ، اين مجروح سه شبانه روز با يك پاي قطع شده در زير آتش دشمن ، به انتظار كسي بود كه او را پيدا كند.
ديده بان انديشيد: ميان گم شدن و فراموش شدن فرق بزرگي است. آدمها همواره به دنبال گمشده شان مي گردند. ليكن فراموش شدگان جايي ميان ذهن كسي ندارند. لبخند اين مجروح در واپسين لحظات زندگي اش ، براي اين بود كه پيدا شده است.
انگار اين لبخند مي گفت: گم شدن ، از فراموش شدن بهتر است.
بعد از تشكيل لشكر 5 نصر ، محمد هم ، شد گمشده اي كه از بچه هاي قم ، كاملاً جدا افتاد.
ديده بان خواست ديگر از والفجر مقدماتي چيزي به خاطر نياورد. در اين عمليات چه لاله هاي خوبي پرپر شدند! هميشه اين عمليات وعمليات كربلاي چهار، غمي سنگين را روي دل او هوار مي كردند. در والفجر مقدماتي ، منطقه عملياتي از چزابه در نزديكي بستان ، تا عين خوش ادامه داشت و درآن بيشترين نيروها ، از جنگل انقرا ، در منطقه اي به اسم زليجان حمله را شروع كردند. در شمال اين منطقه ، نيروها از ساحل رودخانه دويرج به سمت زبيدات و شرهاني در حال پيشروي بودند. آنها توانستند بعضي از پاسگاه هاي ايراني مثل پاسگاه رشيده و پاسگاه سويله را بازپس بگيرند؛ اما كارها طبق نقشه پيش نرفت و در بسياري قسمت ها ، مجبور به عقب نشيني شدند.
در اين عمليات مجروحين را كه تعدادشان هم زياد بود ، در دسته هاي كوچكتر ، به مناطق مختلفي اعزام كردند، محمد را نيز به شهر اصفهان اعزام كردند. گرچه خودش خيلي موافق نبود و با اينكه از تاب درد قرار و آرام نداشت، مي گفت كه براي اين جراحات كوچك، سر و كارش را به يك عمل جراحي بزرگ خواهد رسانيد.
پيدايش كردند. بردنش قم ، در آنجا بود كه دكتر فيض فهميد تركش ها توي پشت و گردن او بازي درآورده اند.
عمل چند ساعت به طول انجاميده بود. سنگيني جراحات به حدي بود كه بيمار را با طول درماني يك ماهه مواجه مي ساخت ،‌ ليكن محمد پنج روز بيشتر طاقت نياورد.
ديده بان به شمايل نگاه مي كند. انگار دارد به او مي خندد. مي پرسد :« محمد!‌ شنيده ام رفته اي ايمانت را كامل كرده اي و برگشته اي . راست است؟»
شمايل جعبه اي شيريني روي دست دارد:
- مي بيني كه!
ديده بان بر مي خيزد به سمت محمد پيش مي رود. هر چه مي دود به نمي رسد. چه راه سحرآميزي! محمد به كدام ترفند مي تواند اين همه به او نزديك و از او دور باشد؟! چطور اين افسون بر رفتار ديده بان كارگر افتاده است؟! چگونه مي تواند از اوهام و خيالات اين تصوير اميدوار به درآيد وببيند كه در عالم واقع ، همه صحبت از پيكر بي سر محمد مي كنند كه با ديگر شهداي لشكر 5 نصر ، راهي مشهد رضاست.
رزمنده همچنان مي خواند:
نه در برابر چشمي نه غايب از نظري
نه ياد مي كني از من،نه مي روي از ياد
و صدا را زير و بم مي كند تا در يك دستگاه آوازي قرار بگيرد. حزن مانوس مايه اي كه مي خواند، به حجاز مي برد. ديده بان هم زمزمه مي كند:
به حال طعنه اگرتيغ مي زنددشمن، زدوست دست نداريم، هرچه بادا باد
و به صدايش ، زير و بم صداي رزمنده را مي دهد كه حالا ديگر محمد نيست.
و حزن صدايش مخصوص بچه هاي جبهه است. بچه هاي شب هاي عمليات.
بچه هاي چفيه و اشك ، بچه هاي تركش و زخم ، بچه هاي تابوت ، و پرچم ديده بان حالا ديگر باور دارد كه محمد نيست و او بايستي اطلاعاتش را به كس ديگري واگويه كند.
من راوي داستان هاي بلند نيستم. از من چنين انتظاري هم نمي رود. مرا همين بس كه حديث شيدايي ام را بازگويم . مابقي داستان مظلوميت سياوش و ظلم افراسياب بماند براي آنان كه به دنبال قهرمانان مي گردند. براي آنان، حكايت پهلواني ها خوشتر است از طعم مهرباني و رنگ غم. بضاعت من اما، اين است و همين.
روايت آخر
يك مرتبه آشوب عجيبي افتاده بود، توي دل زن ، طوري كه رو به شوهرش گفته بود: مرا مي بري مشهد؟
مشهد چه وقته؟
مشهد وقت بي تابي و بي طاقتي. مشهد وقت دل گرفتگي و تنهايي. مرد خنديده بود: حاج خانم ما را باش ! تازه پسر داماد كرده اي، تازه عروس آورده اي ، آن وقت دم از تنهايي و دلگيري مي زني ؟
زن بغض اش را فرو خورده بود و گفته بود: « كدام پسر؟ مي دانم اين يكي را هم از دست مي دهم. مي دانم اين يكي را هم ديگر ندارم. انگار شهادتش را به من الهام كرده اند » و مرد از او خواسته بود اين حرف ها را جلو تازه عروسشان واگويه نكند.
زن از پس پرده تار اشك، به حياط نگاه انداخته بود و به دختر جواني كه خود را در چادر وال سفيدش پيچيده بود و داشت به گلدان هاي عبايي كنار باغچه ، آب مي داد.
هواي عصر هنوز از هرم آفتاب داغي كه از صحن و سراي خانه دل نمي كند، سنگين بود. خاك ها آب شور را با ولع مي بلعيدند و برگ ها آرام آرام از حال پژمردگي بدر مي آمدند.
زن از گلدان ها و آب و دختر روي گردانيده بود. رو به قبله كرده بود و روي تسبيح تربتش ذكر تازه اي گرفته بود. و مرد را در انديشه تدارك سفر ، تنها گذاشته بود. چيزي نگذشت كه هردو در مشهد بودند. به همراه اعضاي هياتي كه با آنان آمده بودند و در حسينه اي نزديك حرم اطراق كردند.
شب اول صداي غرش موتور هواپيماها، آني قطع نمي شد. هواپيماها مدام مي آمدند و مي رفتند. زن رو به شوهرش گفته بود:« مي بيني مرد! انگار امشب هر چه نيرو در جبهه است را آورده اند مشهد.»
و دلشوره اش بيشتر شده بود. دل شوره اي كه سه سال تمام، آني او را رها نكرده بود. دلشوره اي كه درست سه سال قبل ، از يك صبح پاييزي شروع شد.
مادر در را گشوده بود و مات و مبهوت به محمد كه آمده بود و داشت ابزار بنايي اش را در زير راه پله جاي مي داد، نگاه مي كرد. از وسواس محمد مي شد فهميد براي مدت مديدي دست از كار خواهد كشيد.
مادر نگران پرسيده بود:« با صاحب كارت حرفت شده است؟» و فكر كرده بود آقا امجد كه مرد اين حرف ها نيست! محمد هم كه چنين مرامي ندارد! پس چه شده است؟
محمد داشت سر حوض،‌ دست و صورتش را مي شست و با آب و ماهي ها بازي مي كرد. حالا مادر به بالاخانه رفته بود و از پنجره ، رفتار محمد را مي پاييد.
محمد نگاهي به بالاخانه انداخته بود و گفته بود:« سركار از راديو شنيدم جبهه نياز به نيرو دارد، آمدم خانه تا خودم را براي رفتن آماده كنم.» او آنقدر راحت از رفتن حرف مي زد كه حرص مادر را در آورد.
مادر گفته بود:« آخر تو كه كاره اي نيستي. چيزي نداري» و خواسته بود با اين حرف ها، او را از رفتن منصرف كند. اما شنيده بود كه براي جبهه رفتن لازم نيست آدم كاره اي باشد، جبهه رفتن كه چيزي نمي خواهد. آن ها فقط منتظرند كسي پيدا شود، آستين بالا برند، و بجنگد. همين و همين ! و آستين لباسش را پايين آورده بود و مچ اش را دكمه كرده بود.
عصر همان روز توي استاديوم ورزشي شهر، حاج آقا ايراني گفته بود:« اين جبهه، هيچ چيز ندارد. تشكيلات ندارد. تداركات ندارد. براي همين هر رزمنده اي موظف است خودش امور مربوط به خودش را تامين كند.»
محمد به تكاپو افتاده بود. ته جيب هايش را گشته بود و با دستمزد روزهاي آخر كار، يك سرنيزه و يكي دو كيلو بادام و پسته خريده بود تا در روزهاي سخت كارزار، سلاح و آذوقه جنگش، فراهم باشد.
حالا اواخر مهرماه بود و نزديك به يك ماه از جنگ مي گذشت. در دشت ها و مزارع اطراف، باد پاييزي آرام آرام مي وزيد و رنگ برگ ها را تغيير مي داد. شهر ، اما حال و هواي تابستاني داشت. براي همين هنوز روي بساز ميوه فروش ها مي شد انواع انگور تاكستان هاي مجاور را ديد. هنوز ميوه هاي تموز، مثل گلابي و انجير ، اين جا و آن جا يافت مي شدند، با اين همه فكر ، اين كه تا چند روز ديگر هوا سرد مي شود و سرما بيداد مي كند، دل مادر را لرزاند.
گفته بود: محمد! حالا كه قصد رفتن داري، لااقل بگذار چيزي همراهت كنم. صبركن تا برايت تن پوشي ببافم. و به ياد انارهاي باغات ساوه افتاده بود كه محمد دوست داشت و هم اكنون روي چرخ هاي طوافي در كوچه ها مي چرخيدند و مشتري طلب مي كردند. و شنيده بود:« خودم چيزهايي خريده ام.» محمد يك نايلون كوچك را نشان زن داده بود. و با همان نايلون، از خانه بيرون زده بود.
مادر متوجه عكسي مي شود كه از توي قاب خود دارد به او مي خندد، و در خنده اش نوعي آرامش و اطمينان است كه به راحتي به آدم سرايت مي كند. وقتي برگشت باز نايلوني در دست داشت كه اين بار به جاي سرنيزه، در آن لباس هاي خونين جبهه بود.
بچه ها دويده و خبر آورده بودند كه محمد برگشته است و زن وقتي به استقبال او بيرون دويده بود، مجروحي را ديده بود كه در لباس بيمارستان بود و رنگ به صورت نداشت. محمد روبرويش ايستاده بود و او نمي توانست باور كند اين مرد، همان پسرجواني است كه چند ماه پيش در يك بعدازظهر پاييزي ، به قصد جبهه جنگ، از خانه بيرون زده است. راستي كه در جنگ چه زود بچه ها مرد مي شوند!
بار ديگر در اصفهان پيدايش كردند، با تركش هايي كه پشتش را شرحه شرحه كرده بودندو يكي از آنها داشت با سرعت به سمت گردنش پيش مي رفت.
مادر مي ديد پسر از شدت درد و از فرط تب، قرار و آرام ندارد. وشب ها وقتي از پا مي افتد، به صورت نشسته مي خوابد، وپدر ، در صدد برآمده بود تا ببيند كار جراحت پسر تا كجا بالا رفته است.
دكتر فيض گفته بود: حاجي ! تو روزهاي متمادي براي من زحمت كشيده اي. كار بنايي خانه مرا روبراه كرده اي ، نقش دست تو روي اين در و ديوار است. من نمي توانم ببينم جگر گوشه ات زجر مي كشد و تو بي خبري. راستش غفلت در انجام عمل جراحي باعث فلجي اين جوان است به همين خاطر قرارمان باشد براي بيمارستان و اتاق عمل ! و محمد را يك صبح تا ظهر برده بود زير تيغ جراحي. پنچ روز بعد باز او در جبهه بود.
بار سوم اعزامش كرده بودند مشهد و توي يكي از بيمارستان هاي آنجا بستري اش كرده بودند وقتي آوردندش قم ، فقط دو روز طاقت آورد و روزسوم راهي جبهه بود.
مادر چشم هايش را بر هم مي گذارد و لبخند پهني ، صورتش را روشن مي كند.
دختري را نشان كرده بود، منتظر بود اين بار كه آمد ، بروند خواستگاري. شايد جوان، به هواي همسرش قدري آرام مي گرفت.
حزني عميق ، بر رنگ روشن چهره اش سايه انداخت!
درست شب چهلم شهادت برادر كوچكش احمد، رفته بودند خواستگاري و سه روز بعد خطبه عقد را ، امام خوانده بود.
صبح است. صبحي كه از پس يك شب سخت طالع شده است. شبي كه در آن غرش موتور هواپيماها و تصور شهادت همه بچه هاي خط ، آني ذهن زن را راحت نگذاشته بود. حالا سپيده زده است و تا طلوع خورشيد فرصتي است تا زن آماده شود و براي زيارت ، به حرم برود. مي خواهد اين دل آشفتگي را در آستانه مبارك حضرت، شفا بدهد. مي روند و ساعاتي به نماز و دعا و مناجات مي گذرد.
هنگام خروج از صحن ، مي شنود الان و آني ، 52 شهيد را از مسجد بناها براي تشييع بيرون مي آورند.
رو به مرد گفته بود كه بمانيم براي تشييع و اندكي بعد پشت تابوت شهدا بودند. در خيابان خسروي نو، غلغله شام بود. دسته بزرگي از جوانان، سينه زنان و نوحه خوانان ، تابوت ها را در ميان گرفته بودند و زن ها به دنبال آنها بر سر مي زدند و جواب نوحه را به نوحه اي مي دادند. تا به صحن برسند،‌زن خودش را هلاك كرده بود. به طور غريبي دوست داشت براي هر كدام از اين 52 شهيد ، مادرانه عزاداري كند و چون از بلندگوي صحن ، اسامي شهدا را خواندند و زن فهميد كه سه تن از شهداي امروز هنوز شناسايي نشده اند، صيحه اي از سر درد كشيد و به زاري زار گريست. چقدر سخت بود براي آن مادري كه نمي دانست الان عزيزش دارد بي نام و بي نشان تشييع مي شود! و فكر كرد كه چقدر الان بي قرارتر از همه آن ساليان سال بي قراري هاست. پس چرا آقا، علاج دل او را نمي كرد؟ پس چرا اين مرض بي قراري و دلواپسي را از او نمي گرفت؟ و حس كرد دارد خفه مي شود.
مرد، دلداريش داده بود كه همه چيز درست مي شود. محمد كه تسويه حساب كرد و برگشت، اين دلشوره ها تمام مي شود. حالا مي بيني.
روز بعد ، مسئول كاروان مرد را به خلوت كشيده و به او گفته بود در عمليات اخير ، محمد مجروح شده و هم اكنون تهران است و خواسته بود تا براي بازگشت آماده شوند. مرد گفته بود كه نمي خواهد سفر همراهانش ناتمام بماند و خواهشش اين بود ، اجازه دهند او و همسرش به تنهايي برگردند. اصرار مسئول كاروان ، او را مشكوك كرده بود. با دلسوزي به چهره زنش نگاه انداخته و فكر كرده بود اگر محمد هم پريده باشد ، اين زن چه خواهد كرد؟!
زن در ميان گريه گفته بود:« اين اصرارآن ها به آمدن، رنگ شهادت دارد.» او خودش را براي همه خبرهاي تكان دهنده آماده كرده بود. حتي به گوش هاي خود شنيده بود كه زن ها در ميان پچ پچه ها نام حنظله را برده بودند. نخواسته بود به ماجراي تازه دامادي بينديشد كه فرداي عروسي،‌ شهيد شده بود.اما بازي ذهن ، تاب و طاقت را از او گرفته بود. آن روز وقتي زن هاي كاروان او را دوره كرده بودند و هركدام براي تسكين دلش حرفي مي زدند، هيچ كس نمي دانست دو روز بعد ، در معراج شهدا ، او با پيكري مواجه مي شود كه از سر ، تنها چانه اي آويخته برگردن دارد.
حالا او چطور مي توانست بر داغ مهر روي پيشاني پسر بوسه بزند، وقتي كه آن پيشاني ، به صاعقه انفجاري ، به رمل هاي داغ دشتهاي مهران ، پاش شده است؟ هيهات!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جعفرنيا , سيد محمد ,
بازدید : 185
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 677 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,369 نفر
بازدید این ماه : 5,012 نفر
بازدید ماه قبل : 7,552 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک