فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم بانو عرفانيان، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »غلامحسين« و »محمد« احمدى( در سال 1315 به دنيا آمد. مادرش، صديقه اصالتا اصفهانى و پدرش »فتحالله« متولد تهران بود. »بانو« خيلى كوچك بود كه پدرش در سفر با زنى آشنا شد و او را كه يكه و تنها بود، عقد كرد و به خانه آورد. »صديقه« آن دو را كه ديد، بىهيچ اعتراضى، تقاضاى طلاق كرد. نگفت نمىخواهد ادامه بدهد. گفت: »اصلا نمىتواند ادامه بدهم.« فتحالله كه بىتابى او را ديد، درخواستش را اجابت كرد و گفت كه همين امروز از هم جدا مىشويم. جدا شدند و صديقه به خانه پدرى برگشت. بانو ماند پيش پدر. گاه به مادر سر مىزد. نامادرى زن مهربانى بود. او را آزار نمىداد. مادر و مادربزرگ به ديدن بانو مىآمدند و برايش خوراكى و لباس مىآوردند. آن روز موقع تعطيلى مدرسه، مادر را ديد. چه قدر وسيله و لباس در دستهايش بود. مادربزرگ هم عقبتر ايستاده بود و دستهاى او نيز پر از بقچه و بنديل بود. صديقه جلو آمد. بانو را بوسيد. اشك فرو چكيده از چشمهايش را از روى گونه پاك كرد. - مىخواهيم برويم مسافرت عزيز دلم. بانو قدرى به آنها و آنچه همراه داشتند، نگاه كرد. دلش به حال مادر مىسوخت. با همه كودكىاش، تنهايى او و رنجى را كه به واسطه از دست دادن زندگىاش مىكشيد، مىفهميد. در ترمينال سوار اتوبوسهاى عازم قم شدند. در قم مادر نامهاى به فتحالله نوشت: »دخترمان پيش من است. نگران نباش. بگذار مدتى هم با من زندگى كند. او به من هم نياز دارد.« نامه را ارسال كرد و مدتى در خانهاى كه اجاره كردند، ماندند. صديقه هراس از آن داشت كه دخترش را از او بگيرند. دوباره وسايل مختصرى را كه در اتاق چيده بود، جمع كرد. - بايد برويم يك جاى دور. راهى اهواز شدند. اتاقى در مركز شهر اجاره كردند. مادربزرگ، بانو را در مدرسه ثبتنام كرد. او آن قدر باهوش بود كه بدون مدارك تحصيلىاش و فقط با آزمونى كه گرفتند. او را به كلاس سوم فرستادند. بانو كلاس پنجم بود كه صديقه از او خواست تا با خط خود، براى پدر نامه بنويسد و او را از حال و وضع خود مطلع كند. - گفت: بنويس حالت خوب است، ولى ننويس كجايى. نامه را نوشتم. با آدرس فرستنده كه پشت پاكت نوشته بوديم، بابام فهميده بود كه در اهواز هستيم. راه افتاد و آمد جنوب. محله به محله پرسيد تا ما را پيدا كرد. ما را تو درشكه در حالى كه داشتيم مىرفتيم بيرون، ديد. فتحالله دويد جلو درشكه و مرد درشكهچى او را كه ديد، دهانه اسبها را كشيد. - هى... هى... فتحالله، بانو را صدا زد و او براى پدر آغوش باز كرد. مرد ايستاد به گفت و گو. گفت كه دلش براى دخترك تنگ شده و نمىتواند دور از او بماند. صديقه نگاه كرد به بانو. دل آن را نداشت كه دختر را از پدرش جدا كند. - دوست دارى پيش من باشى يا بابات؟ بانو به مرد درمانده كه تارهاى سفيدى لابهلاى موهاى سياهش دويده بود، نگاه كرد. دلتنگ او بود و تازه مىفهميد كه چه قدر او را دوست داشته است. - مىخواهم پيش بابام باشم. صديقه تلخ گريست، اما هيچ نگفت. همان روز به اصفهان برگشتند. همسر دوم فتحالله كه به تازگى صاحب دخترى شده بود، اغلب وقتش را با نوزاد مىگذراند. مثل گذشتهها مهربان نبود. انگار تحمل حضور مهمان ناخوانده را نداشت. »اسدالله احمدى« را كه از اقوامش بود، براى ازدواج با »بانو« معرفى كرد. پدر راضى نبود، مادر هم. مىگفتند: »بانو باهوش است. بايد درس بخواند و براى خودش كسى بشود.« با اين حال نامادرى، فتحالله را واداشت كه به اين وصلت رضايت بدهد. - دوازدهساله بودم كه به عقد اسدالله درآمدم. شش ماه بعد عروسى كرديم و دو سال بعد اولين بچهام به دنيا آمد. فاصله سنى بچههايم چهار سال بود. خيلى هم باهوش بودند. معلم كلاس چهارم غلامحسين آن قدر به او علاقه داشت كه مىگفت: اگر شده، فرش زير پايتان را بفروشيد و خرج كنيد تا اين بچه درسش را ادامه بدهد. بچهها با وجود مهربانىهاى بانو و رفتار آرام و نجيبانه اسدالله در كانون گرم خانواده مىباليدند. »غلامحسين« با دوستانش به مسجد مىرفت و گاه تا پاسى از شب را در جلسات مىگذراند. آن روز تكه كاغذى از جيبش افتاد. بانو كه از مدتى قبل، به رفتار او مشكوك شده بود، آن را برداشت. غلامحسين مردد ماند و هيچ نگفت. »محمدرضا يزيد پهلوى...« بانو نتوانست ادامه مطلب را بخواند. هراسان مانده بود. گفت اين بازى با آتش است. غلامحسين خنديد. - مىدانم. اعلاميه است و اگر ساواك اين را از من بگيرد، حكمم اعدام است. توضيح داد كه مردم در حلبىآباد زندگى مىكنند و شاه با خانوادهاش كاخها را به خود اختصاص دادند. گونههايش از شدت هيجان گل انداخته و چشمهاى درشتش براق شده بود. - مىبينى كه اين شاه از يزيد هم بدتر است. بانو هيچ نمىگفت و به رشد فكرى پسرش مىانديشيد. - چه قدر بزرگ شدهاى غلامحسين! بعد از آن بود كه »محمد« نيز با غلامحسين همراه شد. در راهپيمايىها و تظاهرات شركت مىكردند و دل بانو قرار نداشت. دلشورهاش يكى بود و دوتا شده بود. حالا نگرانى محمد را هم تحمل مىكرد. بعد از انقلاب محمد، عضو سپاه پاسداران شده بود و غلامحسين در دانشگاه درس مىخواند. - جنگ كه شروع شد، محمد نوزدهساله بود. از طرف سپاه رفت جبهه. گاهى براى مرخصى مىآمد و گاه از او بىخبر مىمانديم، تا اين كه شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در »امالرصاص« به شهادت رسيد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: »پيامبر اكرم )ص( فرمودهاند: »كه سه صدا به گوش خداوند مىرسد و ارزشش از هر صدايى بيشتر است. اول صداى قلم عالم ربانى متعهد. دوم صداى چرخ پيرزن، كارگرهاى كوششگر در كار خانه. سوم صداى كفش پاسدار، پاسبان سرباز و نگهبانى كه از حدود كشور اسلامى حراست مىكند.« اى پدر و مادر، سلامتان مىرسانم و اميدوارم كه از دست من راضى بوده باشيد.زيرا فكر مىكنم درسى را كه به من داده بوديد و تكليفى را كه از من مىخواستيد به نحو احسن انجام داده باشم. من تكليفم را در آخرين لحظات با خون نوشتم. مدرسه آخرين من، ميدان جهاد و نبرد با خصم بود. قلمم اسلحهام و جوهرش گلولهها و دفترش سينه دشمنان اسلام و آموزگار آن در اين مدرسه سالار شهيدان حسين بن على )ع( بود. جشن بگيريد و دعا كنيد كه خداى منان قربانى شما را بپذيرد. به خواهرانم مىگويم كه چون زينب عمل كنند.« او وصيتنامهاش را يك هفته قبل از شهادتش تنظيم كرده بود. پس از او، غلامحسين عازم منطقه شد تا سلاح برادرش زمين نماند. شش ماه بعد در يازدهم آبان همان سال او نيز به شهادت رسيد. بانو چنان به او دلبسته بود كه دچار يأسى عميق شد. او را نزد پزشكان مختلف بردند. درمان نشد تا آن كه با سفر حج اندكى بهبود يافت. وصيتنامه غلامحسين را كه مىخواند، پى مىبرد كه او به آرزويش رسيده است و آرامش مىيافت. - آرى عشق است كه آدمى را زنده نگه مىدارد. چه عشقى والاتر از عشق به الله و چه معبودى به جز او كه خود، عاشقان را به سوى خود خواهد برد و خود عاشق آنهاست. آرى راه خدا تنها راهى است كه انسان را به كمال مطلوب خواهد رساند. او، ولى مؤمنين است؛ »الله ولى الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الى النور... بانو از پسر معلول همسايه مىگويد كه خواب محمد را ديده بود. محمد به او گفته بود: »بلند شو.« او بلند شده بود و وقتى از خواب بيدار شد، شفا يافته بود. پدر شهيدان در سال 1375 بر اثر ابتلا به سرطان استخوان دار فانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 205 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم امالبنين نصر نصرآبادى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »منصور« و »ناصر« نصيرى( هشتاد سال قبل در »نصرآباد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »كربلايى حسين« سواد قرآنى داشت و كشاورزى مىكرد. او سه پسر و يك دختر داشت كه همسرش فاطمه را كه بيست و پنج سال بيشتر نداشت، از دست داد. »امالبنين« تك دختر و نازپرورده و فرزند آخر پدر بود. هر آن چه مىخواست، به اشارهاى فراهم مىشد. او بسيار شيطنت مىكرد. از درخت گيلاس بالا مىرفت و ميوهها را مىچيد و مىخورد تا آن كه شاخه ترد گيلاس شكست و او افتاد وسط باغچه و دست و پايش ضرب ديد. گفته بود: »براى عيد، كفش چرم مىخواهم.« كربلايى حسين قول فردا صبح را داد. اما صبح روز بعد، او رفت سر زمين و امالبنين كه تيزهوش بود، دانست كه اين حرفها وعده و وعيدى بيش نيست. دوباره و چندباره خواستهاش را تكرار كرد. كفش چرمى مىخواست و وعده فردا را نمىپذيرفت. زد زير گريه. - نمىخواهم. همين امروز برام كفش بخريد. پدر او را بوسيد و چند اسكناس از جيب شلوارش درآورد و كف دست او گذاشت. - اينها را بگير تا فردا صبح برويم خريد. گريه نكن گل دختر. به پهناى صورت، اشك مىريخت. پولها را با عصبانيت در اجاقى هيزم آن سوى اتاق كه غذا روى آن قل مىزد، انداخت. پدر و برادرانش با حيرت او را نگاه كردند. يك چشم به او داشتند و چشمى به اسكناسهايى كه در ميان شعلههاى ملايم آتش مىسوخت و دودش به هوا مىرفت. كربلايى حسين جلو رفت. امالبنين را در آغوش گرفت و رو موهايش بوسهاى نشاند. - عيب ندارد عزيز دلم. فردا حتما برايت يك كفش قشنگ مىخرم، حتما. صبح روز بعد او صاحب يك جفت كفش بود و نوروز را با همان سر كرد. كربلايى حسين در جاليز هندوانه بسيارى كاشته بود. همه را در گونى ريخت تا بفروشد. امالبنين چند تا از هندوانههاى درشت را برداشت و پنهان از چشم پدر در آب انبار خانه پنهان كرد. روى آن را هم با گونى و كاه پوشاند تا خراب نشود. مدتها از فروش هندوانهها گذشته بود و او با سياستى كه داشت، هندوانهها را همچنان پنهان نگه داشته بود. شب يلدا همه مىگشتند پى هندوانه و هيچ مغازهاى نداشت. سرما همه محصولات را از بين برده بود. امالبنين به پدرش نگاه كرد كه با حسرت مىگفت: »كاش يكى از هندوانهها را براى خودمان نگه مىداشتيم.« امالبنين از گردن او آويخت: »مىخواهيد برايتان هندوانه بياورم؟« پدر خيره خيره نگاهش كرد. به خيال آن كه شيطنت مىكند و بيراه مىگويد، خنديد. - چطورى عزيز دل بابا؟ خنديد. - دنبالم بياييد. با فانوسى كه دست پدر بود، به انبار رفتند. او هندوانههايى را كه زير كاه و گونىها پنهان كرده بود، در تاريكى انبار به پدر نشان داد. كربلايى حسين او را در آغوش گرفت. - چه باهوشى تو، دختر! هندوانهها را آوردند. سرخ و رسيده و شيرين. مىخوردند و از درايت يك دانه دختر خود تعريف مىكردند. او سيزده ساله بود كه پسر عمهاش به خواستگارىاش آمد. راضى نبود. اما برادرها اصرار داشتند كه او ازدواج كند. روز عقد، در چاه وسط حياط پنهان شده بود و همه پى او مىگشتند. يكى از مهمانها سطل آب را توى چاه انداخت تا براى مهمانان آب بياورد و چاى دم كند. صداى »آخ« را كه از دل چاه شنيد و داخل آن را نگاه كرد، با اشتياق فرياد كشيد: »عروس پيدا شد.« او را به زور پاى سفره عقد نشاندند. به واسطه عدم رضايتى كه داشت، تا شش ماه بعد در منزل پدر ماند و متاركه كرد. بيست ساله بود كه »حيات قلى« به خواستگارىاش آمد. او ده سال از »امالبنين« بزرگتر بود و در »اردل« از توابع شهركرد به دنيا آمده بود. او در دوره رضاشاه خدمت سربازى را گذراند و دو سال در تهران ماند. پدر و مادر به شدت نگران او شده بودند. - پدر و مادر شوهرم كه فقط يك پسر و يك دختر داشتند، از دورى پسرشان دقمرگ شدند. اول پدر و هفته بعد، مادرش از دنيا رفت. وقتى حيات قلى به خانه برمىگردد، جاى خالى پدر و مادر را مىبيند. سر مزار آن دو مىرود و با يك دنيا يأس از اردل دل مىبرد و به آبادان مىرود. آن جا كارگر شركت نفت مىشود. به دليل آن كه حقوق كمى داشت، از آن جا بيرون مىآيد و مغازه خواروبارفروشى باز مىكند. حيات قلى با امالبنين ازدواج كرد، با مهريه دويست تومان. امالبنين شانزده زايمان داشت، اما فقط هفت فرزند برايش ماند. »منصور« در سال 1336 در آبادان به دنيا آمد و »ناصر« در سال 1343، در همان شهر. مرد سواد قرآنى داشت و به شعر گرايش بسيار داشت. با صداى بلند شاهنامه مىخواند و از حماسه، مبارزه و آزادمردى مىگفت. فرزندانش مىشنيدند و درس ايستادگى مىآموختند. منصور كودكى ضعيف و رنجور بود و بسيار بيمار مىشد. همين نكته باعث شده بود تا دردانه پدر و مادر باشد. او تا كلاس هفتم در آبادان خواند و بعد از مهاجرت خانواده، ديپلمش را در اصفهان گرفت. روزها پابهپاى حيات قلى كار مىكرد و شبها درس مىخواند. در جلسات مذهبى شركت مىكرد. در تظاهرات و راهپيمايىها حضور داشت. روز سرنگونى مجسمه شاه، پيشتاز عرصه بود. وقتى از شكنجه شدن دوستانش حرف مىزد، بغضش مىشكست و اشك مىريخت. بىريا و كودكانه عضو بسيج شده بود. سال پنجاه و نه با بيژن همايى شوهر شهين، خواهرش كه مينىبوس داشت، به جاده ماهشهر آبادان رفتند. براى انتقال مردم جنگزده به جاهاى ديگر رفتند. بعد از آن مينىبوس را پر از غذا و آب كردند تا براى رزمندهها ببرند. بيژن راه را از اواسط جاده گم كرد. هر چه مىرفت، از مسير اصلى دورتر مىشد تا آن كه عراقىها سد راهشان شدند. آن دو را با خود بردند. بيژن همايى و منصور بيست و دوم مهرماه سال 1359 به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. خبر كه رسيد، شهين چهارماهه باردار بود. ماهها پس از مفقودى همسرش، پسرى به دنيا آورد و او را »مجيد« ناميد. امالبنين نذر و نياز مىكرد تا خبرى از پسر و داماد جوانش برسد. حيات قلى هم در غم فقدان منصور كه از عزيزتر از جانش بود، رنج مىكشيد و در ظاهر و در خفا اشك مىريخت. يك روز »عبد بابا رحمتى« از اهالى آبادان پيغام داد كه با منصور و بيژن اسير شده و مىخواهد حاجآقا نصيرى را ببيند. به ملاقات او كه در بيمارستان بسترى بود، رفتند. پيرمرد از ديدن پدر و مادر منصور گريست. - سوار مينىبوس بوديم كه عراقىها جلويمان را گرقتند. آب و غذاهايمان را گرفتند. دست و پاهايمان را بستند و بردند. عربها را از عجمها تو همان روز اول جدا كردند. ما را كه عرب بوديم، آوردند مرز تا با ايران بجنگيم. من كه جنگ بلند نبودم، بردند آشپزخانه كه كار كنم. دو ماه بعد با دو نفر ديگر فرار كرديم. از آب باران مىنوشيديم. خرما، علف و هر چه روى زمين بود مىخورديم تا از گرسنگى نميريم. امالبنين از اين كه عبد از اردوگاه عراق گريخته، اما بيژن و منصور هنوز اسيرند، به حال فرزند و دامادش گريست. ناصر سال آخر متوسطه را مىگذراند كه تصميم گرفت به جبهه برود. مادر نگاه كرد به قد و بالاى پسر كه رشيد بود و شور جوانى در نگاهش موج مىزد. - نرو. اين جا باش كه مواظب من و خواهرهات باشى. بچههاى خواهرت به وجود تو نياز دارند. نگاه كرد و سر فروافكند. - مادر، فكر كن موندم و يك كيسه آرد و يك لاشه گوسفند ديگر هم خوردم. آخرش چه؛ بايد در رختخواب بميرم. من اين را نمىخواهم. او رفت و در يكم اسفند ماه سال 1360 در چزابه به شهادت رسيد. امالبنين به ياد آن روزها مىگويد: »از ناصر نامهاى آمده بود. اما گفته بود تا نيامدم، در پاكت را باز نكنيد.« امالبنين با آن كه پسرش نيامده بود، اما مىخواست به خواسته او حرمت بگذارد. با اين حال، دلشوره رهايش نمىكرد. بيمار بود و انديشه فقدان ناصر، درد به جانش مىريخت. خانمهاى همسايه آمدند پى او. - حاجخانم برويم نماز جمعه. گفت كه حال خوشى ندارد. نرفت. آن روز در نماز جمعه اسامى شهداى اصفهان را خواندند. او نبود كه وقتى اسم ناصرش را مىبرند، بىتابى كند و اشك بريزد. دايى در نماز جمعه خبر را شنيده بود. آمد و به امالبنين سر زد. بىخبرى او را كه ديد، زبان به كام گرفت. غروب، حال امالبنين قدرى بهتر بود. براى نماز راهى مسجد شد. وقتى به خانه رسيد، از طرف مسجد تصوير قاب شده ناصر را آوردند. امالبنين رو زانوهايش كوبيد. - ديگر پسر ندارم. به چهره جوان پسر نگاه مىكرد و زار مىزد، حيات قلى نيز. امالبنين پاكت نامه ناصر را باز كرد و وصيتنامهاش را خواند. - »پدر و مادر عزيزم، نمىدانم با چه زبانى از شما طلب بخشش كنم. مادر گرامىام از اين كه هجده سال براى من زحمت كشيديد، بىنهايت سپاسگزارم و از خداى متعال مىخواهم كه شير پاكت را به من حلال كنى. پدرجان از اين كه به بعضى از حرفها و نصيحتهاى شما گوش نمىدادم، اميدوارم به بزرگوارى خودت من را ببخشى و به حساب كم تجربگى من بگذاريد. منصور و بيژن را وقتى كه انشاءالله از شر صداميان آزاد شدند، از طرف من ببوسيد و با آنها خداحافظى كنيد. به آنها بگوييد از اين كه نتوانستم براى آخرين بار آنها را ببينم، خيلى ناراحت بودم. پدرجان، هر چه فكر كردم تا به يادم بياورم به كسى بدهكار هستم يا كسى طلبكار است، چيزى به يادم نيامد. اميدوارم اگر كسى هست، از جانب من بدهى را به او بدهيد. اگر طبكار هستم، حلال مىكنم. اميدوارم اگر اشكى بود، از روى عشق و شوق باشد. همه شما را به خداى بزرگ مىسپارم و آرزوى صبر براى شما دارم.« »محمدرضا ملكى« فرزند مهين نيز در سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. حيات قلى كه يك عمر چشم به راه فرزند و دامادش بود، سال 1375 بر اثر سكته مغزى دار فانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 142 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عباس جوانى جونى، پدر معظم شهيدان؛ »حيدر على« و »محمد على«( پدرش »حيدر« كشاورزى زحمتكش بود كه روى زمين خودش گندم، جو و تنباكو مىكاشت. هفت دختر داشت و در آرزوى داشتن پسرى بود كه عصاى دستش باشد. چهار دخترش را به خانه بخت فرستاده بود و يكىشان، بعد از ازدواج بيمار شد و از دنيا رفت. »عباس« كه به دنيا آمد، در عيد سال 1319 خانه حيدر غرق در شادى و نور شد. »سكينه« شاد از لطف خدا بود اما خبر از دست يغماگر روزگار نداشت. سكته »حيدر« كام خانواده را تلخ كرد. او كه مرد كار و تلاش بود، به يك باره در بستر افتاد، بىهيچ توانى. »سكينه« او را تر و خشك مىكرد. غذا دهانش مىگذاشت و به پاس همه روزهاى خوب و آرام گذشته، از مردش نگهدارى مىكرد. »عباس« سه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و سكينه را با يتيمهاى قد و نيمقدش تنها گذاشت. - من هيچ كارى نمىتوانستم بكنم. كار خانه و كشاورزى به دوش مادرم افتاد. پدربزرگ و دايىام هم كمك مىكردند. با اين حال، بار اصلى زندگى رو دوش مادر بود. زمين ما كوچك بود و هر چه مىكاشتيم، مىخورديم. چيزى براى فروش نمىماند. خانه خشتى داشتيم كه مال پدربزرگم بود. چهار اتاق و صندوقخانه داشت و يك آشپزخانه. در هر اتاق يكى از عموها با همسر و فرزندانش زندگى مىكرد و يكى از اتاقها به من و مادر و خواهرانم اختصاص داشت. همه زن عموهايم تو همان آشپزخانه غذا درست مىكردند. گاهى پيش مىآمد كه چيزى براى خوردن نداشتيم. مادرم براى حفظ آبرو، ديگ را پر از آب مىكرد و مىگذاشت روى اجاق تا زن عموهايم فكر نكنند غذا نداريم. فشار اقتصادى بر دوش مادر، چنان بود كه عباس پنج سالهاش را به پدربزرگ سپرد و عباس شد چوپان گوسفندان پدربزرگ. - مادربزرگ غذامان را كه نان و پنير و ماست بود، لاى دستمال مىگذاشت. پدربزرگم دستمال را مىبست پشتش مىرفتيم صحرا. خيلى سخت بود. من ضعيف بودم و زود خسته مىشدم. اما چارهاى نبود. از صحرا كه برمىگشتيم، بايد علف مىچيدم. بار حيوان مىكردم و مىآوردم خانه. با دستگاه علفها را ريزريز مىكردم و قاطى كاه، به خورد گوسفندان مىدادم. پدربزرگ گلهدار بود و اوضاع مالى بهترى داشت. مادربزرگ هر صبح شير گاو و گوسفندها را مىدوشيد. كمى از آن را براى خوردن و درست كردن كره و پنير و دوغ نگه مىداشت و بقيه را مىفروخت تا خرج خوراك خانواده و گله را تأمين كند. گاهى كه دلتنگى آوار مىشد رو سر عباس، به ديدن مادر مىرفت. از نان و ماست كه مادربزرگ درست كرده بود، برايش مىبرد. پانزده ساله كه شد، برگشت پيش مادر تا كشاورزى كند و خرج خانه را درآورد. - براى خودم مردى شده بودم. احساس مسئوليت مىكردم. هر كارى بود، مىرفتم. از كشاورزى براى مردم تا چيدن علفهاى هرزه از لاى گندمزارها. او روزها كار مىكرد و شبها درس مىخواند. خانه پدربزرگ را كه تقسيم كردند، سهم عباس صد متر از زمين آن بود. توى آن يك اتاق ساخته بود. هجده ساله كه شد، مادر از او خواست تا ازدواج كند. كسى را براى ازدواج، در نظر نداشت و مادر دختر يكى از خويشان خود را معرفى كرد. صغرى نه ساله بود و عباس هجده. زمستان پر برفى بود. يخبندان و سرما امان همه را بريده بود. - كل خانواده، آرزوى داماد شدن مرا داشتند. سه شبانهروز جشن گرفتند. زنم آن قدر كوچك بود كه وقتى رفتند حنا دستش بگذارند، ديدند زير كرسى خوابيده. مادرش بيدارش كرده بود. لباس عروسى تنش كردند و او را آوردند براى حنابندان. يادم هست غذامان اشكنه بود كه براى هر نفر، يك ملاقه مىريختند و مردم نان تريد مىكردند و مىخوردند. شب عروسى، برفاب زمين را گل و شلى كرده بود. جشن كه تمام شد، رفتند براى آوردن عروس. صغرى پايش را كه از خانه بيرون گذاشت، تو برفاب زمين، خيس شد. سرما از كف پاها به تمام جانش نفوذ كرد. لرزيد و اين از نگاه خواهرشوهرها پنهان نماند. - خواهرم عروس را تا دم خانه، كول كرده بود. عروس را به همان خانهاى كه با دست خود ساخته بود، برد. عباس براى اداره زندگى مشترك به روستاهاى اطراف مىرفت. كاه و گندم را از هم جدا مىكرد و مزد مىگرفت. شبها در همان انبار مىخوابيد و آخر هفته به خانه برمىگشت. دو سال بعد، همسرش فرزند اول را به دنيا آورد. - بچه اول و دوم بعد از دنيا آمدن، مردند و بار سوم كه همسرم باردار شد، او را پيش آقا سيد محمد كه مردى با خدا بود، بردم. او برايش دعا كرد و پسرم چند ماه بعد به دنيا آمد، توى خانه و با كمك قابله خانگى. عباس زير برف سنگينى كه مىباريد، به خانه برگشت. پا به اتاق گرم گذاشت كه بوى اسپند و كندر توى آن پيچيده بود. قابله خانگى، نوزاد را از زير كرسى درآورد. - پسر است. قدمش مبارك... عباس نوزاد را گرفت. پيشانىاش را بوسيد و او را بوييد و اسمشو گذاشت »حيدر على«، اسم پدر مرحومش. پسر بعدىشان هم »محمد على« بود و بعد از آن دو، خدا چهار دختر به آنها داد. - حيدر على چهار ساله بود كه او را به مدرسهاى در روستاى كن فرستادم. يك دوچرخه برايش خريدم. راه دور بود. زمستانها اينجا هم سرد مىشود و اگر وسيله نباشد، رفت و آمد سخت مىشود. حيدر على با دوچرخهاش مىرفت و مىآمد. براى هنرستان هم رفت »اصفهان« رشته برق خواند و ديپلم گرفت. او با محمد على مرتب در مسجد بودند. موتور خريده بودند. يكىشان با دوچرخه و آن يكى با موتور، اعلاميهها را مىبردند توى مدارس و خانهها پخش مىكردند. براى پايين كشيدن مجسمه شاه هر دو برادر رفته بودند تظاهرات. صبح زود از خانه بيرون رفتند. صغرى صداشان زده بود. - صبر كنيد با هم برويم. حيدر على كه جلوتر از در بيرون رفته بود؛ گفت: - ما كار داريم. بايد زودتر برويم. رفتند و نصب شب برگشتند. پاى پياده آمده بودند. گفتم: پس كو موتور؟ گفتند: ساواك تعقيبشان كرده و مجبور شدهاند موتور را تو كوچه بگذارند و فرار كنند. روز بعد رفتيم موتور را تحويل بگيريم. گفتند: بايد پسرهايت را معرفى كنى. ما هم قيد موتور را زديم و بعد از انقلاب رفتيم موتور حيدر على را گرفتيم. - اصلا خستگى سرمان نمىشد. از دانشگاه دروازه شيراز تا دروازه تهران پياده مىرفتيم و شعار مىداديم. يك وقت صبح زود از خانه بيرون مىرفتيم و غروب برمىگشتيم. همين كارمان، بچهها را بيشتر تشويق مىكرد. ياد گرفته بودند كه هميشه در صحنه باشند. پسرها همه جا با هم بودند. در كارهاى فرهنگى مدرسه شركت مىكردند، در مناسبتهاى مذهبى و ملى نمايش اجرا مىكردند و محمد على در گروه تئاتر فعاليت داشت، تا ظهر در مدرسه بود و بعد از ظهرها در راديوسازى كار مىكرد. - صوت دلنشينى داشت. قرآن را با صداى خوش مىخواند. مكبر مسجد بود. برايش بلندگو خريده بودم كه شبهاى ماه رمضان برود روى پشت بام و مناجات سحر بخواند تا مردم بيدار شوند. عباس كه خود از انقلابىهاى مبارز بود، روز دوازدهم بهمن سال 1357 به تهران آمد تا از نزديك، امام را ملاقات كند. - رفتيم بهشت زهرا. چه جمعيتى... جاى سوزن انداختن نبود. امام سخنرانى كردند و ما غروب رفتيم حرم حضرت عبدالعظيم. شب آن جا بوديم و روز بعد برگشتيم. سال 1360 محمد على از طرف جهاد، به اهواز اعزام شد و سال بعد به عضويت سپاه درآمد. پانزده ساله بود. قبول نمىكردند او را به جبهه ببرند. - شناسنامهاش را دستكارى كرد تا ثبتنامش كردند. دوره آموزشى را در مسجد اعظم گذراند و به غرب اعزام شد. او را برده بودند كردستان. محمد على آن قدر به مطالعات دينى و مذهبى علاقه داشت كه در آزمون عقيدتى دوره آموزشى، از بين پانصد نفر شركت كننده، با پنجاه و نه نفر ديگر برگزيده شد. تشويقى گرفت و سه روز به خانه آمد و بعد به جنوب اعزام شد. در مرحله اول عمليات رمضان در سياهى شب »محمد على« راه را گم كرد و نيروهاى خودى را نمىيافت. آن قدر پياده راه رفته بود كه پاهايش مىسوخت. صداى گفت و گوى چند مرد عرب را كه شنيد، كلافگى به جانش افتاد. ترس از اسارت، قلبش را لرزاند. دوست دارد مجروح شود و يا شهيد؛ اما اسارت را نمىتوانست تاب بياورد. راه رفته را برگشت و بين راه امام زمان )عج( را صدا مىزد. گاه پايش به تكه سنگى و يا تركشى مىخورد و سعى مىكرد تعادل خود را حفظ كند. هنوز صداى عراقىها را مىشنيد و اضطراب، خوره جانش شده بود. حضرت مهدى )عج( را صدا زد و اشك از گوشه چشمانش جارى شد. صداى گفتگوى مردان عرب را ديگر نشنيد. سكوت فضا را گرفته بود اندكى بعد، نيروهاى خودى را ديد. دويد و دست انداخت دور گردن دوستانش. - كجا بودى محمد على؟ دنبالت مىگشتيم. ماجرا را تعريف كرد و مىدانست كه امام زمان، نگهدارش بوده است. وقتى آمده بود مرخصى، ماجرا را براى مادر تعريف كرد و صغرى دستها رو به آسمان: خدا را شكر كه بچهام را به ما برگرداند. - چاى دوست نداشت، اما روزى چند ليوان شربت آبليمو مىخورد. وقتى مىخواست برود، شكر و آبليمو دادم ببرد كه براى خودش و همرزمانش درست كند و بخورند. او سه ماه در جبهه بود و دوباره به مرخصى آمد. روز قبل از آخرين عزيمتش به جبهه، با مادر به گلستان شهدا رفت. سر مزار دوستان شهيدش فاتحه خواند و رو كرد به مادرش. - اگر من شهيد شدم، هر وقت آمدى سر قبرم، بىقرارى نكن ننه. صبورى را از حضرت زينب )س( ياد بگير. گفت كه كارى نكند كه دشمن شاد شوند. »روزها بخند كه مردم خندهات را ببينند. شبها اگر دلتنگ بودى، گريه كن.« آنقدر با صراحت گفته بود كه هيچ حرفى براى گفتن نماند. مادر هاج و واج او را نگاه كرد، بىهيچ كلامى. به خانه كه برگشتند، محمد على سر و روى مادر را بوسيد و عازم كردستان شد. عباس به ياد آن روزها مىافتد. بغض، گلويش را مىفشارد. هفتم تير سال 61 رفته بود كردستان، براى فتح قله. پنج نفرى با هم مجروح شده بودند. گويا قمقمه محمد على پر بوده. خواسته بودند آب به او بدهند. گفته بود: اول به دوستانم بدهيد. آن روز هر كسى آب را به ديگرى تعارف كرد و هر پنج نفر، تشنه لب به شهادت رسيدند. وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيز و مهربانم، برادران و خواهران خوبم، اول درخواستى كه از شما دارم اين است كه بعد از شهادتم صبر داشته باشيد. اى مادر عزيز، مبادا در شهادتم غمگين شوى و سياه بپوشى كه رضايت ندارم. از تو مىخواهم كه در نظر بگيرى شبى كه آرزوى دامادى مرا داشتى، چقدر خوشحال مىشدى. پس حالا بايد چند برابر بيشتر از آن شادمان شوى. چون لياقت داشتهاى كه يك فرزندت را در راه اسلام فدا كنى. اى مادر عزيز مگر من از على اكبر حسين )ع( عزيزتر بودهام؟ خير. پس صبر پيشه كن. دعا كن خدا گناهان مرا بيامرزد.اى مادر عزيزم كسى كه خدا را دوست دارد و شهيدش مىكند، غمى نيست. در عوض خدا بهشت را بر او آزاد مىگذارد و هيچ مانعى براى او نيست. مادر از تو مىخواهم در شهادتم ناراحت نباشى و اگر دلت شكست، براى امام دعا كن. حيدر على در منطقه بود كه خبر شهادت برادر را شنيد، اما نتوانست بيايد به او گفته بودند: تشييع پيكر برادرت است، برو. گفته بود: بايد راهش را ادامه بدهم. او چهار بار مجروح شده بود. يكبار به خاطر اين كه ديد در شب نداشته باشد، چراغ خاموش رانندگى مىكرده كه تصادف مىكند. سرش به شدت آسيب مىبيند. او را به بيمارستان اهواز مىبرند، وقتى مرخصى شد، با لباس بيمارستان خانه آمد. عباس از يادآورى آن روز، دلش مىلرزد. »نمىخواست زخمهايش را ببينيم. شب رفته بود مسجد و در پايگاه خوابيده بود. براى نماز صبح رفتم مسجد وقتى برگشتم، ديدم حيدر على پشت در ايستاده، با ريش بلند و لباس مريضخانه. ترسيدم. او را بغل كردم و تعريف كرد كه چيز خاصى نبوده و سرپايى درمان شده. مىخواست كه خيال ما را راحت كند. هر چه گفتيم موهات را كوتاه كن قبول نكرد.« حيدر على نمىخواست پدر و مادر داغديدهاش زخم عميق و بخيههاى سرش را ببينند. و اين را در دفتر خاطراتش نوشته بود. دفعه بعد كه به جبهه رفت، چهار انگشت پايش در انفجار مين، قطع شد. او را در بيمارستان آيتالله صدوقى بسترى كردند. صغرى و عباس از طريق دوستانش فهميدند و به عيادت او رفتند. او مسئول اطلاعات عمليات بود و هميشه كف پا تا زانويش زخم بود. مادرش براش حنا مىگذاشت. بالاخره هم در بيست و چهارم دى ماه سال 1364 قبل از عمليات والفجر 8 كه براى جمعآورى اطلاعات رفته بود، به شهادت رسيد. خودش، پسرخالهاش و يك رزمنده اهل كاشان كه هر سه شهيد شدند. به قول حاجخانم: خداوند داد و خداوند برد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 256 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم زهرا عباسى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »عزيزالله« و »باقر« جعفرى ولدانى( سه سال از عصر حاضر مىگذشت كه در »ولدان« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »عباس« يزدى بود و براى كار و كشاورزى به اصفهان مهاجرت كرده بود. پس از آشنايى با خانواده »معصومه« كه ثروتمند و سرشناس بودند، با او ازدواج كرد و در اصفهان ماندگار شد. روى زمينهاى مردم زراعت مىكرد و هنگام برداشت محصول، دستمزد اندكى مىگرفت. زهرا دو ساله بود كه »عباس« دار فانى را وداع گفت و همسر و چهار فرزندش را بىسرپرست گذاشت و چهارده ساله كه شد خاله به خواستگارىاش آمد، براى پسرش »عباس« كه هفت سال از زهرا بزرگتر بود. مادر كه فرزندانش را با دشوارى بسيار پرورش داده بود، بىهيچ توقعى دخترش را به خانه بخت فرستاد. مىدانست خواهرزادهاش خواستار زهراست و آينده او را تضمين مىكند. زهرا با مهريه صد تومان به عقد »عباس« درآمد كه هم اسم پدرش بود و جاى خالى او را برايش پر مىكرد. او به يتيمى بزرگ شده بود و جهيزيه چندانى نداشت. »عباس« اتاقى اجاره كرد. شب عروسى دانههاى برف زمين را سپيدپوش كرده بود. سرما از هر منفذى به داخل خانه راه پيدا مىكرد. »زهرا« را در ميان گل و شل و برفاب به خانه داماد بردند. عباس مردى زحمتكش بود كه براى ارباب كار مىكرد. بعدها قطعه زمينى براى ساخت خانه خريد و با برادرانش دست به كار ساخت خانهاى شدند كه پنج اتاق داشته باشد. براى هر يك اتاقى جداگانه. يكى از اتاقها را مادر برداشت و در چهار اتاق ديگر، هر يك از برادران با همسران و فرزندان زندگى مىكردند. يك سال بعد شاهبيگم و پس از او بيگم در سال 1324، عزيزالله، در سال 1326، سكينه در سال 1333، محمود در سال 1334، فاطمه در سال 1337 و باقر در سال 1324 متولد شدند. عباس هر صبح روى پشتبام خانه اذان مىگفت و بعد به مسجد رضوى مىرفت. صوت و لحن خوشى كه داشت، دل را مىلرزاند. »زهرا« با او كه از مهربانى همتا نداشت، خوشبختترين زن دنيا بود. - ماه مبارك كه مىشد، سحرها، مىرفت روى بام. دعاى سحر مىخواند و مردم را براى خوردن سحرى و مناجات و نماز، بيدار مىكرد. وقتى مىشنيد كاروان زيارتى در راه است، به سراغ زائرين مىرفت. چاووشىخوانى مىكرد. صدايش خيلى طرفدار داشت. ماه محرم كه مىشد، اولين نفر در دستههاى عزادارى بود. زنجير مىزد و نوحه مىخواند. اهل آبادى مىشناختندش و برايش احترام زيادى قائل بودند. عباس در اغلب مراسم و مجالس مذهبى نوحه مىخواند. بعدها در گرمخانه حمام مشغول به كار شد. زهرا خاطرات آن سالها را اين گونه تعريف مىكند: »كاه و علف خشك از صحرا جمع مىكرديم و هر صبح، حمام را گرم مىكرديم. من در قسمت زنانه و شوهرم در قسمت مردانه مىايستاد. حمام مال كدخدا بود و ما از او حقوق مىگرفتيم. بعد از آن بود كه عباس رفت سربازى.« همه هوش و حواسش به زهرا بود كه حال بىاو چه مىكند. مىدانست وقتى نباشد، زهرا از دورىاش رنج مىكشد. ولى چاره نداشت. در مدت دو سالى كه نبود، قند، چاى و هر آنچه در پادگان به عنوان جيره غذايى مىگرفت، پست مىكرد براى »زهرا«. مىگفت: »خودت بخور.« شرمنده سر فرومىافكند. - نيستم كه كار كنم و خرج زندگى را بدهم. خودت دارى زحمت زندگى را مىكشى، ولى حداقل تا جايى كه از دستم بر بيايد، كمكت مىكنم. يك ماه به پاياه خدمت عباس مانده بود كه »حيدر« دار فانى را وداع گفت. وقتى عباس به خانه برگشت، دانست كه پدر مهربان را از دست داده است. او پسرانش را با خود به جلسات مذهبى و نوحهخوانىها مىبرد. شايد حضور در كنار او و حضور در كانون پر مهر و محبت خانواده و سازگارى زهرا و عباس بود كه فرزندانى دلسوز و پر مهر در دامان آن دو باليدند. »عزيزالله« تلاش مداوم پدر را براى امرار معاش خانواده هشتنفرىاش مىديد. او در مدرسه خواندن و نوشتن آموخت و بعد از ترك تحصيل با چوپانى و كشاورزى كمك حال پدر و مادر بود. پانزده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى و بافندگى مشغول به كار شد. با كارگران كارخانه ريسندگى جلساتى را برگزار مىكرد و در اعتصابات كارگرى كارخانه حضور داشت. براى اين كه نباشد و منجر به تحريك كارگران نشود، سال 45 او را براى خدمت سربازى خواستند. رفت، اما در نامهاى خودش را كفيل خانواده معرفى كرد و معاف شد. يك هفته بعد برگشت و فعاليتهاى مبارزاتىاش را از سر گرفت. بيست و سه ساله بود كه ازدواج كرد. سه فرزند داشت كه جنگ شروع شد و به جبهه رفت. آمده بود مرخصى با خانواده خود و همسرش براى زيارت به مشهد رفتند. از حرم كه برگشتند، خيلى زود خوابش برد. از خستگى نيمههاى شب از جا پريد. خواب ديده بود. مادر كه آن سوتر از او و همسرش خوابيده بود به او، نگاه كرد. - عزيزجان چيزى شده؟ سر تكان داد. خيس عرق بود. چيزى نگفت و دوباره دراز كشيد روز بعد، سر سفره صبحانه آنچه را كه نيمههاى شب او را از خواب بيدار كرده بود، تعريف كرد: »خواب ديدم شهيد شدهام و مرا آوردهاند گلستان شهدا. پدرم مرا بغل كرد و تو قبرى كه شمارهاش بيست و يك بود، گذاشت.« برادر همسرش جرعهاى چاى نوشيد. - خير است ان شاءالله. مادر هم تكرار كرد، اما نگرانى در عمق چشمانش پيدا بود. از مشهد كه بازگشتند، »عزيزالله« باز هم آهنگ رفتن كرد و باقر نيز. آن دو در حمله پيروزمندانه ثامنالائمه شركت كردند. بعد از شكست حصر آبادان تا مرحله چهارم عمليات بيتالمقدس در منطقه بود و دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در آبادان به شهادت رسيد. قبل از او باقر كه همه او را »محمود« صدا مىزدند، نيز مجروح شد. صداى نالهاش به گوش نيروهاى خودى مىرسيد و قلبشان را مىفشرد. اما او جلوتر از خط مقدم بود. كسى را ياراى كمك كردن به او نبود. پيكر »عزيزالله« را به عقب برگرداندند، اما باقر ماند و پيكرش مفقود شد. مادر درباره او مىگويد: »كاراتهباز بود. مجانى به كسانى كه علاقه داشتند، كاراته ياد مىداد. روحيه خيلى خوبى داشت و هر جا كه مىرفت، با خودش شور و نشاط مىبرد. تو وصيتنامهاش نوشته بود: پدر و مادر عزيزم مرا حلال كنند و بدانند كه تا آخرين قطره خون از اسلام دفاع خواهم كرد.« زهرا آه مىكشد و قطره اشكى را كه از گوشه چشمانش فروچكيده، پاك مىكند. - باقر هنوز مفقودالاثر است. جنازه عزيز را چند روز بعد از شهادتش به خاك سپرديم، تو قبر شماره بيست و يك كه خودش خواب ديده بود. آن موقع متوجه شديم كه ديدن شماره قبر و نحوه خاكسپارىاش همه و همه رؤياى صادقه بوده است. فرزند آخر عزيز پنج ماه بعد از شهادت او به دنيا آمد. او را محمد ناميديم. او در وصيتنامهاش خواسته بود كه صبور باشيم و با اين كار مشت محكمى بر دهان منافقين و دشمنان اسلام بزنيم. نوشته بود: اگر به شهادت رسيدم، هر ساعتى كه به فكر من افتاديد، به فكر شهداى كربلا باشيد. از پدرم مىخواهم جلوى جنازه من چاووشى بخواند. حاج عباس جلو پيكر غرق به خون پسر ارشدش، چاووشى خوانى كرد و مردم بسيار گريستند. او سال 1385 سكته مغزى كرد. شش ماه در بيمارستان بسترى بود و سرانجام در سن هشتاد و نه سالگى دار فانى را وداع گفت. مردى كه يك عمر به ائمه )ع( خدمت كرده بود و در هر مناسبت مذهبى حضور يافته و نوحه خوانده بود، صورت در نقاب خاك كشيد. زهرا پس از رحلت همسرش با حسين فرزند ارشد شهيد عزيزالله و همسر او زندگى مىكند و در كنار آن دو احساس رضايت و شادمانى دارد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 223 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاج اسدالله نصر نصرآبادى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود« و »مهدى«( پدرش »شكرالله« روى زمينهاى ديگران كشاورزى مىكرد. او از همسر اولش دو دختر داشت. وقتى دخترش يا همسرش دار فانى را وداع گفت، شكرالله براى نگهدارى از دخترانش، دوباره ازدواج كرد و صاحب يك دختر و چهار پسر ديگر نيز شد. او با همسر جديدش در ملك همسر اولش زندگى مىكرد. اسدالله و برادر دوقلويش حبيبالله هشت ساله بودند كه داغ بىپدرى بر دلشان نشست. خواهرهاى ناتنى براى گرفتن اموال خود اقدام كردند. زن كه با پنج فرزند قد و نيمقد مانده بود، هر آن چه از همسرش از زمين و خانه به او مىرسيد، فروخت تا خرج معاش بچههايش كند. به منزل پدرى برگشت. سالها در آن خانه ساكن بود. پدربزرگ كه مردى ثروتمند بود، خانهاى را كه دختر بيوهاش و فرزندان در آن زندگى مىكردند، به عنوان ارثيه به دختر بخشيد. اسدالله از ده سالگى براى كار نزد عمو رفت كه باغدار بود. - براى چيدن ميوه كمك عمو مىكردم. فصل ميوهچينى كه تمام شد، به خانهمان برگشتم. نزديك خانه گودال پر آبى بود كه همه پسران محله در آن آبتنى مىكردند. اسدالله بيكار كه مىشد، به آن جا مىرفت. محله آن قدر شلوغ و پر از پسر بچههاى قد و نيمقد بود كه او مجال بازى در آب را پيدا نمىكرد. نوبتى بود و زور هر كه بيشتر بود، بيشتر از بازى و آبتنى بهره مىبرد. او با برادر دوقلويش حبيبالله در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شدند. - روزى چهارده ساعت تو كارگاه بوديم. گرد و غبار پارچه و نخ و صداى موتور دستگاههاى پارچهبافى جسم و روحمان را خسته مىكرد. شبها خسته و گرسنه دو ساعت پياده تا خانه مىآمديم. آن وقتها وسيله نبود. اصلا جاده نبود. تنها كسى كه مسير را با دوچرخه مىآمد و برمىگشت، رئيس كارخانه شاپور بود. او تابستانها تو خاك و خل ركاب مىزد و مىرفت و مىآمد. زمستانها هم به خاطر بارندگى و گل و شل، چرخهاش تو گل مىماند. به زحمت مىآمد و برمىگشت. اسدالله كه به واسطه يتيم شدن زود هنگام فرصت و موقعيت تحصيل را نيافته بود، به اجبار مدير كارخانه، نشست به درس خواندن. او نزد »ملاعبدالحسين« درس مىخواند، ملا در حجرهاش هر صبح، عده زيادى از پسران را درس مىداد. ماهى پانزده ريال براى شهريه از آنها مىگرفت. اسدالله كه براى كسب درآمد بيشتر شيفت شب گرفته بود، صبحها خسته از بىخوابى شبانه سر كلاس درس حاضر مىشود. خميازه مىكشيد و گاه چرت مىزد. بىتوجهى او به درس از چشمان تيزبين ملا دور نماند. از او حساب پرسيد و اسدالله نتوانست پاسخ بگويد، املاء كلمات را نيز نمىدانست. ملا اخم كرد. - اين طور كه تو درس مىخوانى، فايده ندارد. تا صبح كه سر كار هستى و بعد مىآيى كلاس. از اين جا خسته و كوفته به خانه برمىگردى تا كمى بخوابى و باز بروى كارخانه. به اين ترتيب نمىتوانى چيزى ياد بگيرى. پولى هم كه به من مىدهى، حلال نيست؛ چون بهرهاى از كلاس نمىبرى. بهتر است بروى. هر وقت فرصت بيشترى داشتى، بيا. عذر اسدالله را خواست. - سال 1330 رفتم سربازى. درگيرى بين ايران و عراق پيش آمده بود. بيشتر سربازها را برده بودند مرز كه به حالت آماده باش در آن جا باشند. ما هم در پادگان چهل و هشت ساعت يك بار پست عوض مىكرديم. خدمتم كه تمام شد، رفتم پيش برادرم كه تو شركت تعاونى فن حرفهاى دروازه شيراز كار مىكرد. ايشان من را به كارخانه ذوب آهن معرفى كرد. شدم راننده كارخانه. يك لندرور داده بودند كه وسايل يا پرسنل كارخانه را جابهجا مىكردم. آن روزها دوست همخدمتى »اسدالله« مراسم ازدواجش را برگزار مىكرد و اسدالله كه از برادر به او نزديكتر بود، تو همه مراسمش شركت داشت. كارهايش را انجام مىداد. زن همسايه او را ديده بود. - بهبه چه آقايى! اين قدر زرنگ است كه همه كارهاى مراسم را يكتنه انجام مىدهد. به خدا اگر خواستگارى فاطمهام مىآمد، بىچون و چرا قبول مىكردم كه دامادم بشود. خبر دهان به دهان چرخيد و اسدالله شنيد، دختر را نديده بود. هيچ نگفت و شب بعد از مراسم عروسى دوستش كه به خانه رفت، جريان را با خنده براى مادر تعريف كرد. مادر حيران نگاهش كرد و مشخصات زن همسايه را پرسيد. - دخترش را ديدهام. چه خانمى است. مىخواهى بروم خواستگارى؟ اسدالله يكه خورده نگاه كرد. مادر چه در نگاهش خواند كه هيچ نگفت اما روز بعد به خواستگارى دختر همسايه رفت. او را با مادرش در مسجد ديده و پسنديده بود. اما از خيالش هم نمىگذشت كه او در سرنوشت پسرش باشد. فاطمه را به عقد اسدالله درآوردند با هفت هزار تومان مهريه و چهار حبه (پنجاه متر) از خانهاى كه به مادر ارث رسيده بود. - دو شب مراسم گرفتيم. يك شب حنابندان و يك شب جشن عروسى كه همه فاميل آمده بودند. عروس را با ساز و دهل آورديم خانهمان. خانه مادرم هفت اتاق داشت كه يكى را به من داد. اتاق، نورگير نبود. تابستانها براى اين كه بچهها از نور آفتاب بهره ببرند، خانمم سفره را تو حياط مىانداخت كه غذا بخورند. همان جا چاى و ميوه برايشان مىآورد. آن وقتها مردم نداشتند. اگر كسى بيمه نبود، تو خانه زايمان مىكرد. چون هزينه بيمارستان سنگين مىشد و نمىتوانست پرداخت كند. بچههاى من همه در بيمارستان به دنيا آمدند. اقدس سال 1339 و يك سال بعد جميله متولد شد و مهدى در سال 1343 و يك سال بعد محمود به دنيا آمد. مهدى بسيار پرشور و كنجكاو بود. وقتى به مدرسه رفت، درسهايش را مىخواند. اما از ديدن اين كه حقوق پدر كفاف زندگى را نمىداد، رنج مىكشيد. او در يك كارگاه نجارى مشغول به كار شد. همه دستمزدش را به مادر مىداد. او نمىپذيرفت و مهدى با غرور سر را بالا مىگرفت. - بگير كه بىپول نمانى. خانه خرج دارد. فاطمه از شوق بال درمىآورد. پسرش از كى اين قدر بزرگ شده بود كه همه چيز را مىفهميد و مرد خانه او شده بود! مهدى روزها كار مىكرد و شبانه كلاس مىرفت. اسدالله به جلسات يا مراسم مذهبى كه مىرفت، بچهها را هم با خود مىبرد. - مهدى ارادت خاصى به اهل بيت )ع( داشت. در محلهمان دو مسجد داشتيم كه خيلى فعال و پرشور و حال هيئت، مراسم و جلسه برگزار مىكردند. من هم بچهها را مىبردم كه هيئتى بار بيايند. روز عاشورا كه مىشد، همه دستهها از محلههاى ديگر به دو مسجد محله ما مىآمدند و عزادارى مىكردند. از آن جا براى عزادارى و سينهزنى به جاهاى ديگر مىرفتند. انقلاب كه پيروز شد، من و مهدى عضو بسيج شديم. مثل دو تا دوست بوديم. تو پادگان نزديك خانهمان آموزش ديدم. شبها تو مسجد آموزش اسلحه شناسى داشتيم. مهدى شبها نگهبانى مىداد و با موتور تو محله مىچرخيد و گشتزنى مىكرد. محمود كه دو سال كوچكتر از مهدى بود، در شانزده سالگى هواى رفتن به جبهه را داشت. حاج اسدالله به قد و قامت كشيده او و به كركها روى گونهها و پشت لبش نگاه كرد. - چه بزرگ شده پسرم! از ذهنش گذشت و گفت: »پسرم تو هنوز براى جبهه رفتن سن و سالى ندارى. اگر قرار باشد كسى برود منطقه، من هستم.« محمود نگاه كرد به آن سوى اتاق. خواهر كوچكش كه تازه راه افتاده بود، دستزنان و خندان خود را تو آغوش او انداخت. - نه. شما بايد بمانى و مواظب مادرم و خواهرانم باشيد. من مىروم. حاجى اسدالله اخم كرد. - نمىشود، اجازه نمىدهم. دل دورى و تاب فراق پسر را نداشت. محمود سر فرو افكند. تكه سيبى را كه مادر قاچ كرده و تو پيشدستى نهاده بود، به دهان گذاشت. - شما داريد دستور امام حسين )ع( را زير پا مىگذاريد. مگر نفرمودند مرگ با عزت را به زندگى با ذلت ترجيح بدهيد. الان دشمنش حمله كرده. اين ذلت نيست؟ حرفهايش تمام شد. توانسته بود پدر را مجاب كند. دوره آموزشى را كه گذراند، براى مرخصى برگشت. بيش از همه براى خواهر كوچكش دلتنگ شده بود. او را روى دوچرخه نشاند و دورتادور حياط چرخاند. - اين عزيز من است. خيلى مراقبش باشيد. نگذاريد وقتى نيستم، جاى خالى من را احساس كند. آن روز صبح، حاج اسدالله براى نماز صبح محمود را صدا زد. محمود پلك باز كرد و خميازه كشيد. حاجى پاسخ لبخند او را با لبخندى داد. - پاشو نمازت را بخوان، وقتى برگشتم خانه باشىها. نروى منطقه. محمود هيچ نگفت. حاجى كه مىرفت، او لب حوض نشسته بود و وضو مىگرفت. آن شب وقتى از سر كار آمد، محمود نبود. - فاطمه مىگفت: دختر كوچكم خيلى عقب سر محمود گريه كرد. او بچه را بوسيده و خودش هم با ناراحتى از در بيرون رفته بود. محمود در بيست و دوم بهمن ماه سال 1360 در چزابه شهيد شد؛ در همان روز كه صدام گفته بود نهار فردا را در دزفول مىخوريم. محمود و محمودها شهيد شدند تا صدام اين آرزو را به گور ببرد. مهدى بعد از شهادت محمود آمد و گفت كه عازم منطقه است. نوزده ساله بود. گفتم: من راضى نيستم. داغ برادرت خيلى سنگين بود و كمرم را شكست. تو بمان. هر چه گفتم، نتوانستم منصرفش كنم. مىگفت: دستور، دستور امام است. رفت. بر اثر اصابت خمپاره، او و يازده نفر از همرزمانش به شهادت رسيدند. او چهاردهم آبان ماه سال 1361 به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 166 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سلطنت شاه رفيعى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »نصرتالله« و »محمد على« رفيعى( در سال 1314 به دنيا آمد. پدرش خان بود و به همين دليل او از كودكى با طبع بلند پرورش يافت و دستى بخشنده داشت. آن قدر به افراد فقير منطقه مىبخشيد كه پدر در انبار و صندوق خود را قفل مىزد. او تك فرزند خان بود و نازپرورده پدر. به محض اين كه چشم مادر را دور مىديد، دوستانش را جمع مىكرد توى حياط بزرگ و پر دار و درخت خانه. دور حوض پر آب بازى مىكردند و از ميوههاى درختان سيب و گيلاس مىچيدند و مىخوردند. پشت خانه باغى بود كه بچهها را به آن جا مىبرد تا در خلوت بازى كنند. مادر نمىپسنديد كه خانه را به هم ريخته و آشفته كنند و او پيش از رسيدن پدر و مادر، فرياد مىزد. - مامان آمد بچهها... دوستانش هر يك به طرفى مىدويدند و »سلطنت« مىايستاد به جمع و جور كردن خانه. با وجود اين كه كودكى بيش نبود و دردانه پدر و مادر محسوب مىشد، اما چنان تربيت شده بود كه به محض شنيدن صداى اذان كه از مناره مسجد برمىخاست، توى حوض وسط حياط و يا جوى باغ وضو مىگرفت و قامت مىبست. اگر پدر و مادر بودند، به جماعت نماز مىخواندند. مادر زنى مذهبى بود كه جلسات دعا و قرآن خوانى هفتگى در منزل برگزار مىكرد و »سلطنت« از مدعوين پذيرايى مىكرد. چهارده ساله بود كه با »فضلالله« آشنا شد، نقاشى مؤمن كه ادعيه را از حفظ مىخواند. »فضلالله« به خواستگارى آمد و سلطنت همان شب نذر كرد كه اگر پدر با ازدواج آن دو موافقت كند، يك روز، روزه بگيرد. پدر بىهيج اعتراضى پذيرفت. مىدانست كه وضع مالى دامادش چندان مناسب نيست و امكان دارد يكدانهاش در خانه او رنج بكشد، اما به خاطر دل دختر پذيرفت و نامزدى آن دو برگزار شد. - خيلى به همديگر علاقه داشتيم. يك بار تو باغ بودم. فضلالله به ديدنم آمد. داشتيم صحبت مىكرديم كه پدرم از آن طرف باغ آمد تو. ما را كه ديد، دويد دنبالمان و من و نامزدم هم دويديم و از باغ بيرون رفتيم. »سلطنت« چهارده ساله بود كه »نصرتالله« به دنيا آمد از همان وقتها بود كه جلسات مذهبى را توى خانه برگزار كرد و فرزندانش نيز براى پذيرايى از مهمانان، در جلسه حاضر مىشدند. هر جمعه در منزل مراسم دعا برگزار مىكرد. بچهها براى تماشاى برنامه كودك به خانه همسايه مىرفتند و »سلطنت« با آن كه دوست نداشت مزاحم همسايه باشد، دلش رضا نمىداد كه تلويزيون بخرد. - تماشاى برنامههاى مبتذل آن، بچهها را از راه به در مىكند. با اصرار فرزندانش تلويزيون خريد. - به شرط آن كه فقط برنامه كودك ببينيد و بعد خاموشش كنيد. »چشم« گفتند و به قولشان هم عمل كردند. جمعه به جمعه، سلطنت روى تلويزيون پارچه سفيدى مىكشيد و جلو آن پشتى مىگذاشت كه روضهخوان آن جا بنشيند. نمىخواست كسى بداند كه او براى اين كه بچههايش را در خانه نگه دارد، به ناچار تلويزيون خريده است. آن روز تلويزيون روشن مانده بود و صداى ترانه از آن پخش مىشد. دختر بزرگ سلطنت قندشكن را برداشت و به جان آن افتاد. آن را شكست و خردهريزهايش را توى خيابان ريخت. دل سلطنت هم آرام گرفت و همسرش نيز. براى هر كارى يكدل بود. »فضلالله« كه بيمار مىشد، »سلطنت« مراقب او بود و برعكس. ليلى و مجنون بودند و عشقشان ورد زبان همه فاميل. بچهها در اين كانون پرمحبت رشد كردند و وارد جامعه شدند. »نصرتالله« عضو سپاه پاسداران شد. به جبهه رفت. پنجم مهر ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد. »سلطنت« چنان دچار افسردگى شد كه نميههاى شب دلتنگ پسر شد. آن شب، خواب از چشمانش رميد. راهى قبرستان شد. بر مزار پسر نشست. گريست. دل را سبك كرد. آرام كه گرفت، پا به خيابان گذاشت. تازه آن موقع بود كه مىفهميد نيمههاى شب از خانه بيرون آمده است. جوان پاسدارى او را جلو در قبرستان سوار كرد و به خانه رساند. فهميده بود كه مادر شهيد رفيعى است. سلطنت به خانه كه رسيد، همسر و فرزندانش را جلوى در، نگران ديد. - كجا بودى، چرا بىخبر! چهره نصرتالله تصوير ذهنىاش بود. گفت كه دلش هواى پسرش را كرده بود و سر مزار او رفته بود. محمد همچنان در جبهه بود تا آن كه هفت سال بعد، در سالروز شهادت برادرش، در فاو مفقودالاثر شد. قرار بود سلطنت با داماد و دخترش به مشهد برود. در فرودگاه به ياد »محمد على« و پيكر مفقودش افتاد. چهره محمد از پيش چشمش دور نمىشد. تبسمكنان، جلوى نظرش بود. - دخترم بليتها را پس بدهيد. بايد برگرديم. دختر و دامادش حيران از اين تصميم او به ساك و وسايل سفر نگاه كردند. - چرا؟ گفت كه يقين دارد محمد در راه است و همين امروز خواهد رسيد. بليتها را پس دادند و به منزل برگشتند. خانه را تميز و كوچه را آب و جارو كرد. پيكر محمد را همان روز آوردند. - چند سال بعد كليههام مشكل پيدا كرد. دياليز مىشدم اما دكترها از من قطع اميد كرده بودند. بچهها هر روز دست به دعا برمىداشتند. بهبودىام را از دو شهيدم خواستم. به آنها گفتم: محمد جان، نصرت جان، به داد مادرتان برسيد. شما پيش خدا آبرو داريد، سلامت من را از درگاهش طلب كنيد. همان شب حال او اندكى بهبود يافت. ديگر دياليز نشد. هر روز درصدى از سموم به شكل طبيعى از بدنش بيرون رفت تا آن كه بهبودى كامل را به دست آورد. پزشكان متخصص در كمال ناباورى اين مسئله را معجزه خواندند و او را مرخص كردند كه به خانه برگردد. عجيب است. كليه شما تا چند روز پيش كاملا از كار افتاده بود، حالا هيچ مشكلى ندارد درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 165 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج غلامعلى حيدرى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »رحيم«( هفتاد و شش سال قبل، در محله عاشقآباد اصفهان به دنيا آمد. يكى از اجدادش پنج تن آلعبا را در خواب ديد. نذر كرد در دهه عاشورا، عزاداران را اطعام كند. و سيصد سال است كه خانه آنها در دهه محرم ميزبان عزاداران سيد و سالار شهيدان است. - پدربزرگم تعريف مىكرد، همه از گرسنگى مىمردند، حتى دام و طيور. نزديك عاشورا بود. فكر كردم امسال با اين اوضاع نذرى نخواهيم داشت، اما از صبح عاشورا مردم ريختند تو خانهمان. سر تا سر حياط نشسته بودند. عده زيادى تو كوچه صف كشيده بودند. ديگ غذا را بار گذاشتيم و فكر مىكرديم به اين كه اين ديگ غذا با هر آنچه داشتهايم، درست شده. مگر كفاف اين مردم گرسنه را مىدهد؟! موقع ظهر كه شد، پدربزرگ در ديگ را باز كرد. - خدايا تو نگذاشتى پيامبرت نزد مردم شرمنده شود. امروز هم آبروى مرا نريز و نگذار كسى گرسنه از در اين خانه بيرون برود. غذا را كشيد توى مجمع بزرگ مسى و رفتن بين جماعت. تو ظرف هر كسى غذا ريخت. ديگ غذا هنوز خالى نشده بود كه همه عزادارها با دست پر، از خانه »حيدرى« رفته بودند، آذوقه اندك توى انبار، همه را سير كرده بود. غلامعلى روزها با پدر به كشاورزى مىرفت. زمين را شخم مىزد. بذر مىكاشت. حدود صد رأس بز و گوسفند را به چرا مىبردند. گاه با پسر عمويش براى چوپانى گله مىرفت. گاهى پدربزرگ هم با آنها مىرفت. - بىپول مانده بوديم. دهه اول محرم شروع شده بود. پدرم رنج مىبرد از اين كه ديگر نمىتواند نذرى سيصد ساله را ادا كند. صداى نوحه سينهزنان را كه مىشنيد، بغض گلويش را مىگرفت. سر زمين با مشهدى حسن حرف مىزد. - دوستى در تهران دارم كه وضع مالى خوبى دارد. مردم را براى اين طور كارها كمك مىكند. رمضان كه نمىخواست شرمنده امام حسين )ع( و عزادارانش باشد، با او راهى تهران شد. از عاشقآباد تا دروازه تهران پياده مىرفتند. بين راه »مشهدى حسن«. به دلش بد آمد. - فكر كنم گره كارت باز نشود آقا رمضان. رمضان حيران، نگاه او كرد كه قفل بسته را به فال بد گرفته بود. گفت: توكل بر خدا. مرد سكوت كرده بود و با قفل ور مىرفت. به يكباره آن را جلو روى مشهدى رمضان گرفت. - باز شد. به خدا گره كار تو همين امروز باز مىشود. رمضان از ته دل خنديد. - ان شاءالله. كار امام حسين )ع( روى زمين نمىماند. به خانه مرد خير كه رسيدند، رمضان از خانه حيدرى گفت و اين كه از سيصد سال قبل همه ساله ده روزهى اول محرم، عزاداران را اطعام كردهاند. مرد خنديد و دستى به محاسن جو گندمى كشيد. - پنج كيسه برنج، جواب مهمانهاى امام حسين )ع( را مىدهد؟ لب رمضان به خنده نشست. - بله آقا. از سرمان هم زياد است. آن سال هم با همه دشوارىاش گذشت و رمضان نذرش را ادا كرد. غلامعلى از هشت سالگى در مسجد، زير نظر »ملاعلى« قرآن و احكام و گلستان و بوستان را خواند. او روحانى روستا بود و پدر هم از او خواندن قرآنى را آموخته بود. - من و چند تا از بچههاى روستا جمع شديم مسجد و ملا به ما ياد مىداد. بعد از مدتى ايشان براى كار به بازار رفت و ما را به همسرش سپرد. ده ساله بوديم كه ملاهاشم، آموزش ما را به عهده گرفت. غلامعلى خندهاش مىگيرد. - خوب يادم هست كه آن سال زمستان سردى داشتيم. من مىرفتم خانه ايشان كه درس بخوانم. هر دو همسرش به فاصله چند روز زايمان كرده بودند. يكى با نوزادش اين طرف كرسى خوابيده بود و آن يكى، آن طرف. من و ملا مىنشستيم بالاى اتاق. در دوره بعدى، »ملامحمود« معلم من شد كه آب، بابا ياد مىداد. كلاس »ملامحمود« شبها برگزار مىشد و غلامعلى به راحتى مىتوانست روزها سر زمين كار كند و شبها درس بخواند. گفته بود: من درس بلدم. مىخواهم بروم كلاس بالاتر. ملا اخم كرده بود كه: بايد از كلاس اول شروع كنى. و او شروع كرده بود به خواندن. چند مسئله رياضى را هم حل كرد و رفت كلاس بالاتر. - خيلى زرنگ بودم. جمع و تفريق برايم مىنوشت. چند تا تمرين هم به آنهايى كه خود ملا برايم نوشته بود، اضافه مىكردم و براى او مىبردم. خيلى خوشحال مىشد. تا كلاس پنجم را همين طور خواندم. ملا مهربان بود اما اگر عصبانى مىشد، با چوب مىزد پشت دست. يك بار طورى كف دستم كوبيد كه جاى تركه، تاول زد. »غلامعلى« هجده ساله بود كه مادر برايش دخترى را در نظر گرفت. به خواستگارى »طيبه« رفتند. حاجآقا »بنايى عاشقآبادى« غلامعلى را ديده بود. مىدانست مرد باسواد و باهوشى است. - قبول، اما مهريه دختر من هشت مثقال طلاست و يك جلد قرآن و شال ترمه براى طيبه. »رمضان« قبول كرد و پسرش را سامان داد و در خانه خودش اتاقى براى آن دو در نظر گرفت. آن سال آب قنات خشك شد. مردم از بىآبى خانه و كاشانهشان را مىگذاشتند و مىرفتند. خشكسالى زمينهاى حاصلخيز را نابود و به كوير تبديل كرده بود. »غلامعلى« هم راهى شهر شد. جلو دروازه قرآن مىايستاد و منتظر، تا كسى او را براى كارگرى ببرد. با اين حال، درآمدش آن قدر نبود كه كارى براى همسر و فرزند نورسيدهاش بكند و پدر مؤاخذهاش مىكرد. - تو از اول بازيگوش بودى. مطمئنم كه كار هست و تو نمىروى دنبال كار. »غلامعلى« دل شكسته و غمگين با مرد همسايه صحبت كرد. از او خواست تا پدر را مجاب كند كه او پى كار مىرود، اما كار نيست. به خانه كه برگشت، از همسرش پرسيد و دانست كه پدر حرفهاى مرد همسايه را نپذيرفته. - نه. اصلا نقل اين حرفها نيست. اين پسر دنبال كار نمىرود. از بچگى همين طور بازيگوش... بود. غلامعلى از طيبه خواست تا از مادرش چند تا نان بگيرد. - ديگر نمىخواهم به اتاق پدرم بروم و سر سفره آنها بنشينم. طيبه با كم و كسر او مىساخت. آن شب سپرى شد و روز بعد، سر دروازه قرآن ايستاده بود كه مردى آمد و او را براى كارگرى سر ساختمان برد، با دستمزد روزى شش تومان. انگار شانس به او رو كرده بود. چند روز بعد، در شهردارى استخدام شد. از او معافى و يا كارت پايان خدمت مىخواستند، اما او هر آنچه داشت را خرج خريدن سربازى برادرانش كرده بود. شش ماه به او وقت دادند. مهلت تمام شد و او به ناچار نزد سرهنگ رفت كه پسر عمويش روى زمين او كشاورزى مىكرد. سرهنگ دست خطى داد و »غلامعلى« چند روز بعد، معافىاش را گرفت. او ديگر صاحب دو پسر و سه دختر شده بود. پسرها كلاس ششم را كه خواندند، در كارگاه گز پزى مشغول به كار شدند. جنگ كه شروع شد، پسر بزرگش اكبر مىخواست برود جبهه. او را ثبتنام نكردند. توى شناسنامهاش دست برد و سن خود را دو سال بيشتر كرد و رفت. تو وصيتنامهاش نوشته بود: »مبادا از آن گروهى باشيم كه على )ع( را سالها خانهنشين كردند. خدا نياورد آن روزى را كه نداى »هل من ناصر ينصرنى« بىپاسخ بماند. مادر، در مرگ من اندهگين نشويد كه قرآن مىفرمايد: اى گرويدگان به دين اسلام، شما مانند آنان كه راه كفر را پيمودند، نباشيد. اكبر يازدهم آبان ماه سال 1361 در عينخوش به شهادت رسيد. پس از او »رحيم« بود كه عازم شد. »غلامعلى« كه داغ پسر ديده بود، نمىپذيرفت. - اگر تو هم شهيد شوى، ديگر پسرى ندارم. دلخوشىام به توست. »رحيم« هيچ نگفت. او هم در شناسنامهاش دست برد و سن خود را به هيجده سال تغيير داده بود. رفت. يك هفته بعد برگشت. پدر هنوز راضى به سفر او نبود. »رحيم« بىخداحافظى عازم شد و در بيست و ششم دى ماه سال 1365 در منطقه شلمچه و عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. غلامعلى در مراسم ختم همكارش به همه اعلام كرد كه مسافرش آمده. - فردا بياييد مسجد و مهمان پسرم باشيد. پس از آن بود كه پانصد بشقاب خريد سفارش داد پشت آنها اسم رحيم و اكبر را حكاكى كنند. او هر سال دهه اول محرم را با همين ظرفها از مهمانان اباعبدالله الحسين )ع( پذيرايى مىكند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 137 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم ربابه نقدى خوزانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »نعمتالله«، »مرتضى«، »كرمعلى« نقدى( **متن=هشتاد و پنج ساله و اهل خوزان اصفهان است. پدرش احمد بسيار جوان بود كه با »رقيه« ازدواج كرد. او پسرى چهار ساله و ربابه دوسالهاش را داشت كه عازم خدمت سربازى شد. هرگز بازنگشت. علت مرگش را كسى ندانست و حتى پيكرش نيز يافت نشد و »رقيه« كه هنر خياطى را كامل مىدانست، براى ديگران دوخت و دوز مىكرد و زندگى دو فرزندش را مىگذراند. - مادرم چرخ خياطى نداشت. با دست مىدوخت. هر چه درمىآورد، با قناعت خرج مىكرد تا محتاج نشود. او برادرى داشت كه در باغ پدرى زراعت مىكرد و هيچ سهمى از محصول را به مادرم كه شريك او بود، نمىداد. مادرم كسى را نداشت كه پشتيبان و حامىاش باشد. مجبور بود سكوت كند. »ربابه«، نه ساله بود كه پسر عمو به خواستگارىاش آمد. او نيز پدر و مادرش را از دست داده بود و با برادرهايش زندگى مىكرد. آن دو زندگى سادهاى را شروع كردند. محمد بعد از ازدواج، زمين ارثى پدرش را از عمو گرفت، شروع كرد به زراعت. در كنار آن پنبهزنى و حلاجى هم مىكرد. محمد بسيار رنج كشيده بود و گاه كه با »ربابه« سر درد دلش باز مىشد، از خاطراتش مىگفت و قول مىداد كه هرگز نگذارد غم بىپولى بر دل همسر و فرزندانش بنشيند. او دوچرخهاى خريده بود، آن را به اهل محله كه قصد اين سو و آن سو رفتن داشتند، كرايه مىداد و اين نيز منبع درآمد ديگرى بود. »ربابه« كه بسيار كم سن و سال بود، هر بار باردار مىشد، خيلى زود جنينش را از دست مىداد؛ هر بار به شكلى. »محمد« شيفته اين بود كه خانهاش به صداى خنده كودك گرمتر شود. آن قدر بىريا بود كه آرزويش را بىهيچ حاشيهاى بيان مىكرد و »ربابه« از اين كه نمىتوانست همسرش را به مراد دلش برساند، رنج مىكشيد. او كه مردى مذهبى و متدين بود و در ده روز اول محرم، در هيئت عزاداران حسينى خدمت به عزاداران مىكرد، شب عاشورا بسيار گريست. از خدا خواست پسرى به او بدهد و نذر كرد كه نامش را »حسين« بگذارد كه تا عمر دارد نوكرى امام حسين )ع( و اهل بيت )ع( را بكند. آنچه در هيئت از دلش گذشته بود را براى همسرش تعريف كرد. به ماه نكشيد بود كه »ربابه« خبر باردارىاش را به او داد. »حسين« به دنيا آمد و پس از او نعمتالله. پس از او نيز دو دختر به دنيا آمدند و مرتضى و كرمعلى. همه فرزندان او در منزل و با حضور حاج كبرى كه قابله روستا بود، متولد شدند. محمد كه مدام در انديشه بهتر و مرفهتر كردن زندگى بود، قصد داشت در شركت نفت استخدام شود. سپرده بود كه اگر شركت نفتى آگهى استخدام داد، او را خبر كنند. دوستانش مىگفتند: »نرو. هر كسى مىرود شركت نفت، اول به او مىگويند از پشتبام بپر پايين.« محمد پيش از آن كه از اين گفته به هراس آيد، گفته بود: »مىروم. اگر اين طور گفتند، برمىگردم.« رفت و استخدام شد. بعدها براى پسرهايش تعريف كرد. - بعضى از مردم، بخيل و نادانند. براى اين كه كسى پيشرفت نكند، دروغها مىگويند. از همين تجربه درس بگيريد و هر كارى را با دقت و بدون دخالت مردم انجام بدهيد تا به نتيجه برسيد. او سه شيفت در شركت نفت كار مىكرد تا پسرانش درس بخوانند. بيكار كه مىشد، تو مزرعه مىايستاد به كشاورزى. پسرها را هم با خود مىبرد. - اگر چه درس مىخوانند ولى بايد راه و رسم كار را هم ياد بگيرند كه فرداى روزگار، محتاج نان شب نشوند. وقتى براى آبيارى زمين مىرفت، پسرها را با خودش مىبرد. در دل تاريك شب، هر كدام را در اطراف باغ به نگهبانى مىگذاشت. - اين طورى ترسشان مىريزد و شجاع و دلاور بار مىآيند. »نعمتالله« از كودكى در كشت و كار، همراه او بود و چوپانى گاو و گوسفندها را مىكرد. با پدر در مسجد و هيئت حضور مىيافت. او تا ششم ابتدايى را خواند و مشغول كار شد. بعد از سربازى، او نيز در شركت نفت استخدام شد. زبان انگليسى را تمرين كرده بود و به خوبى حرف مىزد. به دختردايىاش علاقه داشت. از »ربابه« خواست تا برود خواستگارى او. »محمد« قبول نمىكرد. - بايد با دختر برادرم ازدواج كند. وقتى حرف پدر را شنيد، اخمهايش تو هم رفت. - اين كه شوخى نيست، من دختر دايى را دوست دارم. شما مىگوييد با كسى ديگر ازدواج كنم! مادر به خواستگارى برادرزادهى خود رفت و ازدواج آن دو سرگرفت. »نعمتالله« در جلسات، اعلاميهها و نوارها را مىگرفت و به همكارانش در شركت نفت و دوستان هم محلهاى مىداد. نامهاى را كه امام از پاريس فرستاده بود، به شركت نفت برد. براى همكارانش خواند و اعتصابات شركت شروع شد. در هر راهپيمايى و جلسهاى مديريت را بر عهده مىگرفت. دو شيفت كار مىكرد و شبانه درس مىخواند تا ديپلمش را گرفت. جنگ كه شروع شد، مرتضى اول دبيرستان را مىخواند. گفت كه مىخواهد برود جبهه. »ربابه« مىدانست نفس »كرمعلى« به نفس او بسته است و اگر او برود كرم نيز نخواهد ماند. با اين حال، هيچ نگفت. - شوهرم كه فهميد تصميم مرتضى جدى است، از او خواست كه نرود. گفت: بمان درسهايت را بخوان. وقت بسيار است. وقت سربازىات كه شد، برو جبهه. گفت: نه. جبهه مدرسه من است. تازه همان جا هم مىتوانم درسم را بخوانم. »كرمعلى« كه دانست همدم و همراهش رفتنى است، يك كلام ايستاد كه او نيز برود. دو سال از او كوچكتر بود، ولى انگار قل ديگر او بود. هر كار مرتضى مىكرد، »كرمعلى« پشت سر او انجام مىداد. رفت ثبتنام كند كه او را نبردند. هر بار كه مرتضى مىآمد، مىنشست كنار او و از او مىخواست تا تعريف كند. آن روز مرتضى آمده بود، كلاهى بر سر. مادر، صورتش را كه بوسيد، از او خواست تا كلاهش را بردارد. - نه. اين طورى راحتم. لاغرتر از قبل شده بود و رنگ پريدهتر. چند روزى ماند. اما هيچ كس نتوانست كلاه را از سر او بردارد. خواهرش هر بار كه به شوخى طرف او مىرفت و دست مىبرد طرف سر او، مرتضى از جا مىجست و محكم دست رو كلاه مىگذاشت. - مانده بوديم كه اين چه مدلى است. خودش مىگفت: موهام را از ته تراشيدهاند. دوست ندارم كچلىام را ببينيد. باورم نمىشد. از جلو سرش پيدا بود كه مو دارد. اصلا او عادت به موهاى بلند نداشت كه حالا بخواهد از تراشيدن موهايش ناراحت باشد. خودش هميشه موهايش را كوتاه نگه مىداشت. آن شب خوابيده بود و كلاه از سرش افتاده بود. پانسمان سرش را كه ديدم و خونى را كه وسط باند خشك شده بود تازه فهميدم براى اين كه ما را نگران نكند، نمىخواهد سرش را كه زخمى شده، ببينيم. او كه كمتر به مرخصى مىآمد، اين بار به خاطر مجروحيتش، مجبور بود مدتى بماند تا زخمهاى سرش بهتر شود. »مرتضى« از محمد خواست تا برايش اسب بخرد. محمد براى دلگرم كردن او پذيرفت. اسب را خريد و مرتضى مدام سوار بر اسب به مزرعه مىرفت. تو »خوزان« اين طرف و آن طرف مىرفت. بار آخر كه مىرفت، كرمعلى هم ثبتنام كرد. سر از پا نمىشناخت. از شوق اين كه همراه برادرش به جبهه مىرود، خواب و خوراك نداشت. رفتند و كرمعلى خبر شهادت مرتضى را كه جان و عمرش بود، آورد. - شب اول عمليات، رفتند معبر را باز كنند كه برنگشت. نمىدانم روى مين رفت يا گرفتار عراقىها شد. وقتى پيكر مرتضى را آوردند، يك دست و سر نداشت. او را از شال سبز كمرش شناخته بودند. گفته بود: »به من الهام شده كه طورى شهيد مىشوم كه كسى من را نمىشناسد. اين شال را ببنديد دور كمرم كه از طريق آن من را بشناسيد.« مرتضى سومين روز فروردين 61 در عمليات فتح المبين بر اثر اصابت خمپارهاى به سرش شهيد شد. كرم تا شب هفت او ماند. »ربابه« اصرار داشت كه ديگر نرود. حال ديگرى داشت پسر كوچكش. - مادر چه طور راضى مىشوى به ماندن من، در حالى كه اسلحه برادرم روى زمين مانده! رفت و در عمليات بيتالمقدس شركت كرد و ششم ارديبهشت 61 پيكرش را آوردند. دستهاش مشت كرده بود. همرزمانش مىگفتند: »وقتى ديد مواضع عراقىها آتش گرفته، شروع كرد به اللهاكبر گفتن كه خمپارهاى نزديكى او منفجر شد.« »ربابه« سر تكان مىدهد. - همه تنش كبود بود. به خاطر موج انفجار، رگهايش پاره شده بود. »نعمتالله« كه به عنوان امدادگر به جبهه رفته بود، با شنيدن خبر شهادت برادر كوچكش به خانه برگشت. چشمه اشكش خشك نمىشد. به هر بهانهاى مىگريست و عكس برادرش را نگاه مىكرد و كمر خميده پدر و مادر را كه در يك ماه، داغ دو پسر ديده بودند. وقتى مىخواست برود، ربابه گفت: »راضى نيستم بروى. آن دو تا مسئوليت نداشتند، اما تو دو تا بچه دارى. بايد بمانى و بچههايت را تربيت كنى و مراقبشان باشى.« كلافه بود. به بچههايش كه يكى تو آغوش همسرش و آن يكى گوشه اتاق بازى مىكرد، نگريست. - بچههام خدا را دارند. من باشم يا نباشم، خدا نگهدار آنهاست. جلو در، ربابه سفارش كرد كه وقتى رسيد، تلفن كند و نامه بنويسد. - ما را از حال خودت بىخبر نگذار. »نعمتالله« دست تكان داد و دور شد. رفت و همه را بىخبر گذاشت. او با شركت در عمليات رمضان در بيست و سوم تير 61 مفقود شد. تكههاى استخوانش را كه آوردند، حاج محمد كه سالها چشم به راه او بود، تا آخرين لحظه زندگى روى پاى خود ايستاد. آن روز از مغازه خريد كرد. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تا قدرى بياسايد. »ربابه« براى او چاى آورد. - حاجى چرا اين قدر مىخوابى امروز! حاج محمد پاسخ نداد. ربابه او را تكان داد. نتوانست بيدارش كند. شويش با خيالى آسوده از اين كه فرزندانش در راه خدا رفتهاند و در جوار حق زندهاند و در جايگاهى امن زندگى مىكنند، به خواب ابدى رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 191 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم بىبىجان باقرى زفره، همسر شهيد »محمد على« و مادر شهيدان؛ »كاظم« و »صالح« خانعلى زفره( هفتاد و پنج سال قبل در محل »زفره« از توابع شهرستان »كوهپايه« به دنيا آمد. پدرش »على اكبر« زراعت مىكرد و براى اهالى روستا تنور گلى هم مىساخت. تعدادى گاو و گوسفند داشت. همسرش، فاطمه هم گليم مىبافت. او سه دختر و دو پسر داشت كه آنها را به مكتبخانه فرستاد تا قرآن خواندن بياموزند. »بىبى جان« سيزده ساله بود كه »محمد على خانعلى« پسر عموى پدرش متولد سال 1309 به خواستگارى او آمد. خودش در اين باره مىگويد: »عموى پدرم كه فوت كرد، همسرش يك پسر و يك دخترش را به كاظمين برد. مىخواست زيارت كند، اما همان جا ماندگار شد. دو پسر و دو دخترش در ايران بودند. من اصلا زن عموى پدرم و بچههايش را نديده بودم. گويا شبى حاج محمد على در حرم موسى بن جعفر )ع( به خواب مىرود. آقا را مىبيند كه مىفرمايد: براى ازدواج به ايران برگرد و با دختر عموى پدرت ازدواج كن. حاج محمد على اين مسئله را با مادرش در ميان گذاشت و ايشان به ياد من مىافتد. آمدند خانه ما. سه روز ماندند براى خواستگارى و عقد. پدر كه مىديد محمد على جوانى مؤمن و متدين است، هيچ نگفت. من را بعد از سه روز با خودشان بردند عراق، با مهريه يك دانگ خانه. موقع خداحافظى همه همسايهها به حالم غبطه مىخوردند. آن روزها آرزوى هر دخترى بود كه شوهرش او را براى زندگى به خارج از كشور ببرد.« بىبىجان با شوهر و مادر شوهرش به اصفهان رفت و از آن جا راهى عراق شد. او در منزل اجارهاى مادر همسرش، زندگى مشترك را شروع كرد. محمد على كه به نوعى كفالت مادر را به عهده داشت، كرايه خانه را مىپرداخت. هفت سال بعد مادر محمد على دار فانى را وداع گفت. محمد على هر آن چه از وسايل، لباس و طلا داشت، همه را به پول تبديل كرد تا توانست خانهاى دويست مترى بخرد. او كارگر قهوهخانه بود. بعد مغازه كبابى باز كرد. او بسيار خوشخلق و آرام بود و همدم و همراه بىبىجان در همه لحظهها. هيچ گاه اجازه نداد گرد غريبى بر چهره او بنشيند. سال 1350 صدام، ايرانيان مقيم عراق را از آن كشور راند. - يك ماه در اردوگاه بروجرد بوديم. هر چه خريده بوديم، از بين رفته بود. مغازه، خانه و همه را گذاشتيم و با يك دست لباس تنمان به ايران برگشتيم. هفت تا بچه داشتم كه همه در كاظمين به دنيا آمده بودند. فقط مليحه در سال پنجاه و شش در ايران به دنيا آمد. در اردوگاه تن بتول كه شش ماه بيشتر نداشت، با آب جوش كترى سوخت. با روغن ماهى، تن دختر كوچكش را چرب كرد تا كمكم جاى سوختگى خوب شد. زمستان سردى بود و موقع جشنهاى دو هزار و پانصد ساله رژيم شاهنشاهى. كسى در انديشه آوارگى راندهشدگان نبود. يك ماه بعد شير و خورشيد (هلال احمر فعلى) آنها را به زينبيه اصفهان منتقل كرد. يك هفته آن جا بودند و بعد به خانه يكى از دوستان كه آنها نيز از عراق رانده شده بودند و در »زفره« خانه و كاشانه داشتند، رفتند. دو ماه بعد، محمد على با برادران همسرش خانهاى نزديك مسجد جامع خريدند. بىبىجان كه به خياطى و دوخت و دوز علاقه خاصى داشت، از اين راه پول درمىآورد. همزمان مراقبت از عبدالجواد، معصومه، كاظم، صادق، صالح، فاطمه، بتول و مليحه را بر عهده داشت. مبارزات انقلابى مردم شروع شده بود. محمد على همراه پسرانش در تظاهرات شركت مىكرد. در جلسات سخنرانى حضور پيدا مىكرد. بچهها درس مىخواندند. انقلاب كه پيروز شد، عبدالجواد به عضويت سپاه درآمد. محمد على و كاظم هم همين طور. مسير را پدر انتخاب مىكرد و بچهها دنبالهرو او بودند. بىبىجان يكى يكى پسران و دخترانش را سر و سامان داد. »عبدالجواد« دخترى به اسم عاطفه داشت كه جنگ شروع شد. او عازم جبهه شد. كاظم ديپلم برق داشت و در پالايشگاه اصفهان استخدام شده بود. همزمان در دانشگاه درس مىخواند. ازدواج كرده بود و پسر شش ماههاى داشت. او با صادق، برادر كوچكش، در عمليات والفجر مقدماتى فرماندهى نيروها را بر عهده داشت. او در پنجم ارديبهشت ماه سال 1362 در منطقه شرهانى مجروح شد. به محمد على خبر دادند. رفت پى او. كاظم به سختى نفس مىكشيد. پدر، پيكر غرق به خون او را در آغوش كشيد. - جان پدر، چرا اين قدر زود؟ پرواز براى تو زود است. پسر شش ماههات، پدر مىخواهد. قلبش از ديدن رنج كشيدن پسر صد پاره شد. كاظم در آغوش او پر كشيد. كسى فرياد مىزد: »صادق هم شهيد شده!« محمد على حيران و شانهها فروافتاده، بلند شد به جست و جوى پسر. صادقش را نيافت. يكى مىگفت مفقود شده و ديگرى دم از شهادت او مىزد. يك هفته بيمارستانهاى شهرهاى اطراف را گشت و با پيكر كاظم به اصفهان برگشت. صادق بهبود كه يافت، تلگرافى فرستاد و خبر داد كه در بيمارستان تبريز بسترى است. موجى از شادى فضاى خانه را گرم كرد. عبدالجواد رفت و او را به اصفهان آورد. او به دليل وسعت جراحاتش چهار ماه در اصفهان بسترى بود. سپس ازدواج كرد و صاحب دخترى به اسم فائزه شد. بىبىجان كه جاى خالى »كاظم« را هر لحظه و هر جا احساس مىكرد، به محمد على كه مدام در جبهه بود و گاه به خانه سركشى مىكرد، گفت: »ما را ببر اهواز. آن جا لااقل مىتوانم پشت جبهه به رزمندهها خدمت كنم.« اثاثيه را جمع كردند و به اهواز رفتند. »صالح« از ابتداى جنگ مىخواست به جبهه برود. او را چون سنش كم بود، به منطقه نمىبردند. دست برد توى شناسنامهاش و سنش را دو سال بيشتر كرد. به ستاد ثبتنام رفت. مردى توى چشمهاى نگران او خيره شد. - برو بگو پدرت بيايد. صالح دستپاچه و نگران، متوجه شد كه دستش رو شده است. گفت: »راستش...« مرد لبخند بر لب به او گفت: »برو. هر وقت موقعش شد، بيا.« به درخواست مادر، با دختر عمهاش نامزد كرد. براى همسرش از سفرى كه به مكه و مدينه رفته بود، تعريف كرد. در يادداشتهايش از عبادتها و دعاهايى كه در بقيع خوانده بود، نوشت و به يادگار گذاشت. او را كه پس از پيروزى انقلاب عضو بسيج منطقه سه اصفهان شده بود، به عنوان تشويقى به مكه و مدينه فرستاده بودند، در بيست و دو سالگى. او بعد از مراسم نامزدىاش با پدر عازم منطقه شد. در عمليات كربلاى پنج، »حاج حسين خرازى« فرماندهشان بود. عبدالجواد و صادق هم بودند. محمد على مسئول شنود بىسيم عراقىها بود. اشراف كاملى به زبان عربى داشت. در سنگر فرماندهى، مكالمات را ترجمه مىكرد و خبر مىداد. صالح در ادوات لشكر امام حسين )ع( راننده پىامپى بود. تيرى به سر صالح خورد. او غرق در خون بود. همرزمانش بر سر مىزدند و او و مجروحان و شهدا را به عقب مىبردند. همان موقع، محمد على دستور حمله شيميايى را از فرمانده عراقى شنيد. به هر سو نگاه كرد، حاج حسين نبود. بايد به فرمانده خبر مىداد. از چادر بيرون دويد. - حاج حسين... حاج حسين... كسى پاسخ نداد. هر كس به سويى مىدويد. دو نفر، مجروحى را كه پاهايش قطع شده بود، داخل آمبولانس گذاشتند. محمد على فرياد زد: »حمله شيميايى در پيش است. از فرماندهى عراق با گوشهاى خودم شنيدم! شما را به خدا ماسكهاتان را بزنيد.« داشت فرياد مىزد كه گاز خردل تو فضا پخش شد. صداى تير و تركش در منطقه پيچيد. محمد على دست جلو دهان گرفت. تك سرفههايش شروع شد و پوستش پر از تاول. رزمندهها ماسكها را به صورت مىزدند و او بر خاك افتاده بود و دست و پا مىزد. او را روى برانكارد گذاشتند تا به بيمارستان صحرايى برسانند. اما دقايقى بعد جان به جان آفرين تسليم كرد. او در روز بيست و پنجم دى ماه سال 1365 همراه با پسرش، صالح به شهادت رسيد. او خبر حمله شيميايى را به تك تك سنگرها رساند ولى فرصت نكرد خودش ماسك بزند. عبدالجواد زودتر از صادق متوجه شهادت پدر و برادر شد. به او نيز خبر داد و هر دو آمدند سمت اهواز. بىبىجان در اينباره مىگويد: »من در آشپزخانه و خياط خانه كار مىكردم. براى رزمندهها غذا و مربا درست مىكرديم، لباس مىدوختيم. آن روز، از صبح دلهره عجيبى داشتم. آمدم جلو در خانهمان. انگار گمشدهاى داشتم و منتظر بودم تا به شكلى، پيدايش كنم. عبدالجواد را از دور ديدم كه مىآمد، اما مثل هميشه نبود. سر و رويش خاكى بود. جلوتر كه آمد، بغضش شكست و گريه كرد. آن چه تو ذهنم بود، به زبان آوردم. گفتم: صالح من شهيد شده؟ من را بغل كرد و گفت: نه. گفتم: چرا دروغ مىگويى؟ بگو كه بدانم. هقهق گريهاش در كوچه پيچيد و رفت تو حياط. گفت: آره شهيد شده. بابام هم شهيد شده. من جيغ كشيدم و توى سرم كوبيدم. گفتم: اى خدا، من ديگر رزمنده ندارم، واى چه خاكى بر سر كنم! عبدالجواد دستهاى من را گرفت و سرم را روى سينهاش گذاشت. گفت: پس ما چى هستيم؛ من و صادق رزمندههاى توييم.« بعدها شوهر فاطمه كه توسط منافقان شكنجه شده بود، در جبهه جانباز شد. بتول عقد كرده بود و شوهرش در جبهه. بعد از چهلم پدر و برادرش، طبق وصيت پدر كه عروسى بتول را به خاطر شهادت من عقب نيندازيد، با لباس عزا به خانه بخت رفت. او نام پسرش را محمد صالح نهاد كه گزيدهاى از اسم برادر و پدر شهيدش بود. بىبىجان همه طلاهايش را به عنوان كمك به جبهه، اهدا كرد. - من طلاهاى واقعىام را دادهام. ديگر طلا مىخواهم براى چه! او سالها در مهد كودك بنياد شهيد از فرزندان شهدا نگهدارى مىكرد و امروز خانهنشين شده است. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 241 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد على امينى، پدر معظم شهيدان؛ »امرالله«، »مرتضى« و »قاسم«( هفتاد و چهار سال و اهل »دهنو« است. پدرش »حسن« كشاورزى بىسواد بود ولى پسرانش را نزد روحانى محل مىفرستاد تا سواد قرآنى بياموزند. »محمد على« از كودكى همراه پدر روى زمينهاى ارباب زراعت مىكرد. و مادرش خديجه با دوخت و دوز لباس به معاش خانواده كمك مىكرد. او زنى مذهبى بود و عاشق سيدالشهداء پسانداز آنها صرف زيارت كربلا مىشد و مجالس اهل بيت. - با آن كه راه خيلى دور بود و آن وقتها جادهها كافى نبود و وسيله نقليه هم مثل حالا در دسترس مردم نبود، اما پدر و مادرم كه هر دو مذهبى و شيفته امام حسين )ع( بودند، سه بار به زيارت قبر آقا رفتند. آن وقتها هر كسى نمىتوانست سفر كربلا برود و اگر خانوادهاى به آن جا مىرفتند، بين مردم به »كربلايى« مشهور مىشدند. خانواده ما وضعى مالى نسبتا خوبى داشت. چون به مرور توانسته بوديم زمين بخريم و رو زمين خودمان، خربزه، گندم، جو و يونجه مىكاشتيم. تراكتور نداشتيم. مجبور بوديم براى شخم زدن، چهار نفرى با بيلهاى دسته بلند، زمين را شخم بزنيم. براى آبيارى با چراغ انگليسى )چراغ نفتى( سر زمين مىرفتيم: »زمستانها سرد بود و با هيچ چيز گرم نمىشديم. با اين كه مادرم هميشه برايم لباس گرم مىبافت، وقتى مىرفتيم سر زمين، تمام تنم از سرما بىحس مىشد. با اين حال آن قدر كار مىكرديم كه بدنمان آمادگى مقابله با سرما را داشت، علاوه بر زمين كشاورزى تعدادى گاو و گوسفند هم داشتيم، كه شيرشان را مىدوشيديم و پنير و روغن و ماست مىزديم.« مادرم تمام روز را با نگهدارى گوسفندان و دوشيدن شير و ماست مىگذراند و شبها زير كرسى به بافتن جوراب، ژاكت، بلوز و شلوار و كلاه براى فرزندانش مشغول بود. »يك لباسى بود كه دولا پارچه داشت و وسط آن، پنبه مىگذاشت. دو طرف پهلوها، جيبهاى بزرگى مىدوخت كه نان و غذا را تو آن مىگذاشتيم كه ظهر در صحرا بخوريم. شال بافتنى و كلاه پشمى مىبافت كه دور گردن و روى سر بگذاريم. خيلى مراقب ما بود. برايمان توپ پارچههايى درست كرده بود كه توى آن پر از پنبه بود. شبها تو اتاق با آن بازى مىكرديم. قبل از خواب مىنشستيم زير كرسى و اگر كسى سواد داشت، شاهنامه يا قرآن مىخواند و لذت مىبرديم.« هنگام كشف حجاب رضاخانى ژاندارمها چادر زنان را پاره مىكردند و مىخواستند كلاه پهلوى را كه آغازى براى بدحجابى و بىحجابى بود، جايگزين كنند. »محمد على امينى« بيست ساله بود كه به خواست مادر با »فاطمه كريمى« ازدواج كرد. دو سال عقد كرده ماند و پس از آن همسرش را به خانه پدرى آورد. فرزند اولش اكبر سال )1334( و پس از او خدا به آنها سه دختر و شش پسر داد، امرالله فرزند پنجم آنها است، مرتضى فرزند ششم آنها در سال 1343 و قاسم فرزند هشتم آنها در سال 1347 به دنيا آمدند. پدر شهيدان چند سال پس از ازدواج اولش با خانم بتول صابرى ازدواج كرد و صاحب هشت فرزند نيز از ايشان شد. فرزندان زير نظر مادر مؤمنهشان تربيت شدند و در دوران فعاليتهاى انقلابى اكبر كه تحصيل كرده بود و در جلسات مذهبى شركت مىكرد، اعلاميههاى امام خمينى را مىآورد و با برادرانش مىخواند. او در رشته مهندسى عمران تحصيل كرده بود و »امرالله« كه گرايشات دينى عميقترى داشت، پس از اخذ ديپلم در مدرسه امام محمدباقر دروس حوزوى مىخواند. او در تمام سالهاى تحصيل، شاگرد ممتاز بود. به ديگران احترام مىگذاشت و آن قدر آرام و با طمأنينه حرف مىزد و رفتار مىكرد كه مورد احترام همگان واقع مىشد. بعد از پيروزى انقلاب، او به كسوت روحانيت در آمد و با »فاطمه يادگارى« كه زنى مؤمنه بود، ازدواج كرد و صاحب سه فرزند شد. مرتضى، طيبه، مرضيه فرزندان او هستند. مرتضى و قاسم پس از پايان دوره راهنمايى تحصيلى به زراعت مشغول شدند. مرتضى پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. با آغاز جنگ امرالله راهى منطقه جنوب شد. او امام جماعت گردان بود و در امور دينى و تبليغات فعاليت مىكرد. مرتضى از سوى سپاه به عينخوش رفت. او در عمليات رمضان، فتحالمبين و بيتالمقدس شركت كرد. و به عنوان ديدهبان خدمت مىكرد در 12 فروردين سال 1362 به شهادت رسيد. او در وصيتنامهاش نوشته است: »مادرم مىدانم كه تو غرق در مهر و صفايى و فرزند خود را دوست دارى. اما آيا بيشتر از اسلام دوست دارى؟ مادر مهربانم رابطه خود را با مادر شهدا بيشتر كن.« امرالله كه همچنان در منطقه جنوب فعاليت مىكرد. آخرين بار كه به مرخصى آمد و هنگام وداع گفت: »اگر فرزندم به دنيا آمد، پسر بود، هادى و اگر دختر بود، اختيار با خودتان، كتابهاى مرا بفروشيد و پولش را در منزل استفاده كنيد. مراسم مرا كمتر از حد معمول برگزار كنيد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: از مال دنيا چيزى ندارم، جز اندكى كه آن را به همسرم بدهيد.« او رفت و دوم اسفند سال 1364 در فاو به شهادت رسيد. قاسم كه براى گذراندن دوره سربازى از سوى سپاه عازم منطقه شد، نيز به تاريخ ششم خرداد 1367 در شلمچه به لقاءالله پيوست. او در وصيتنامهاش از برادران خود خواسته بود تا سلاحش را زمين نگذارند و جاى او را در جبهه، خالى نگذارند.« درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 166 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |