فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
صدیقی، مهدی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج سيد مهدى صديقى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد محمد على«، »سيد ابوالفضل« و »سيد اكبر«(
او زاده اصفهان است. پدرش مردى متشرع بود كه در دوره رضاخان پهلوى در دربار، تجارت تنباكو مى‏كرد. وى با مراجع تقليد قم رفت و آمد داشت و از آن رو كه تجارت دخانيات و تنباكو فقط از طريق اعضاء دربار انجام مى‏شد، »سيد عبدالكريم« به ناچار با دربار رابطه تجارى برقرار مى‏كرد. او چهار پسر و يك دختر داشت و خيلى زود همسرش را از دست داد و ناچار به ازدواج مجدد شد.
- من يازده ساله بودم كه مادرم از دنيا رفت. ايشان ازدواج كرد و از بخت بد وضعيت تجارتش وخيم شد و ورشكست شد، براى اين كه دولت اموالش را مصادره نكند، همه را با نام عموهايم سند زد. خودش براى كار و تجارت دائم از تهران به مشهد در سفر بود و برادرانش مدتى بعد، همه چيز را به فراموشى سپردند و هرگز نپذيرفتند كه سيد عبدالكريم اموالى داشته و به واسطه مشكلاتى كه داشته، به نام آنها سند زده است و من اون موقع در خانه عمويم كه با خاله‏ام ازدواج كرده بود، بودم. بابام و عمويم باجناق بودند.
عمو رفتار مناسبى با »سيد مهدى« نداشت. او را وا مى‏داشت تا طويله را تميز كند. به حيوانات علوفه بدهد و تنشان را نظافت كند. به محض آن كه اندكى تعلل مى‏كرد، به جانش مى‏افتاد و او را به باد كتك مى‏گرفت. »سيد مهدى« كه به تحصيل علاقه وافرى داشت، از آن محروم بود. او سماور و قورى حلبى مى‏ساخت و به شكل دوره‏گردى مى‏فروخت. مبلغى را پس‏انداز كرده بود. آن را به سرايدار مدرسه محل داد.
- كمكم كن مشهدى و اين را بده به يك پاسبانى كه بيايد از عمو زهر چشم بگيرد. مانده‏ام بى‏سواد و دلم مى‏خواهد تحصيل كنم.
مشهدى دستى رو سر او كشيد. دانست »سيد مهدى« بين آنها چه‏ها مى‏كشد.
- مى‏دانم. كمكت مى‏كنم پسرجان. زود برو كه كسى تو را با من نبيند.
»سيد مهدى« به خانه برگشت و روز بعد پاسبانى جلو در آمد. آقا عمو را خواست.
- شما بايد بياييد كلانترى.
عمو خيره خيره او را نگاه كرد.
- چرا؟ مگر چه خبطى سر زده!؟
گفت كه شما يك برادرزاده داريد كه نمى‏گذاريد برود مدرسه.
عمو كه اوضاع را بر وفق مراد نمى‏ديد، جلو در تعهد داد كه فردا سيد مهدى را ثبت‏نام كند و همان كار را كرد.
مدير مدرسه »مرتضوى« بود كه ورد زبانش نام خدا و روايات ائمه بود. قرآن را خارج از ساعات درسى به شاگردان مى‏آموخت. مى‏دانست كه اگر مأموران رضا شاه بدانند، او را توبيخ خواهند كرد. »سيد مهدى« همچنان به دوره گردى و

كمك به كارهاى خانه عمو مى‏پرداخت و ساعات پايانى شب را درس مى‏خواند. او بعدها به حوزه علميه رفت و ادامه تحصيل داد. آن روز مأمورها حمله كردند و به حوزه. چند تا از طلبه‏ها را كت‏بسته بردند كلانترى.
- بايد برويد سربازى تا اين كارها يادتان برود.
»سيد مهدى« به رغم معافيت تحصيلى به اجبار دوره خدمت را گذراند. بيست و پنج ساله بود كه زن عمو براى او »صغرى« را پسنديد.
- دختر همسايه است. پدر و مادرش را هم مى‏شناسيم. اين بهتر از هر كسى ديگر مى‏تواند براى تو همسر خوبى باشد.
»سيد مهدى« پدر همسرش را مى‏شناخت، اما نمى‏دانست كه برادرزاده او نيز خواستگار دختر است و دختر هيچ علاقه‏اى به او ندارد.
اين اطلاعات را روز عقد به دست آورد.
- روز عقدمان دعوا شد. پسر عمو به اجبار قصد داشت حاج خانم را راضى به ازدواج كند و ايشان يك كلام ايستاده و گفته بودند من آقا سيد مهدى را مى‏خواهم.
»صغرى« سه ماه در عقد »سيد مهدى« بود و حتى يك بار همديگر را نديدند. آن دو طى مراسم ساده‏اى زندگى مشترك را شروع كردند. »سيد كاظم« اولين فرزند آنها بود. سيد مهدى همچنان درس مى‏خواند. به كربلا، نجف و قم رفت. شاگرد بسيارى از مجتهدين بود و بيشتر از محضر استاد ابوالحسن اصفهانى و حاج‏آقا بروجردى بهره مى‏برد. وقتى در كربلا بود، سر كلاس آيت‏الله سيستانى مى‏نشست. او به هر شهر كه مى‏رفت، برنامه‏اى براى سخنرانى تدارك مى‏ديد. پرشور سخن مى‏گفت و مسجدى كه در آن بود، مملو از جمعيت مى‏شد. با حرف‏هايش شورى به پا مى‏كرد. حاضران با مشت‏هاى گره كرده شعار مى‏دادند و او از مجلسى كه بيرون مى‏رفت، از آن شهر نيز خارج مى‏شد، مى‏دانست كه گير ساواك خواهد افتاد. وقتى در مسجد بهبهانى اهواز سخنرانى كرد، مأمورها آمدند توى مسجد. او را ديده بودند و انتظار پايان سخنرانى را مى‏كشيدند. مردم با چاى و شيرينى جلو مأمورها آمدند سيد مهدى آرام و بى‏صدا از بين مردم گذشت و گريخت. به شوش رفت. شب را كنار جوى آب خوابيد و سحر با صداى اذان از خواب پريد و سوار بر اتوبوس، راهى خانه شد. نامه‏هاى امام خمينى را از نجف با خود مى‏آورد و تكثير مى‏كرد. آنها را لابه‏لاى سماورها و قورى‏هايى كه همراه داشت، جاسازى مى‏كرد تا كسى مشكوك نشود. تو كوله‏پشتى‏اش مى‏گذاشت و از اين به اين شهر و آن شهر مى‏رفت. هر گاه متوجه مى‏شد كه مأمورها در پى او هستند، كوله‏پشتى را جا مى‏گذاشت و دست

خالى راه مى‏افتاد.
- دو بار دستگير شدم، اما هر چه گفتند زيربار نمى‏رفتم. بازجويى مى‏كردند و وقتى چيزى عايدشان نمى‏شد، آزادم مى‏كردند.
شايد به واسطه همين آزادمردى‏ها بود كه فرزندانش »ابوالفضل«، »محمدعلى« و »اكبر« از او درس رادمردى آموخته بودند و بى‏هيچ هراسى به همان راهى مى‏رفتند كه او با ايمان كامل در آن گام نهاده بود. سيد ابوالفضل دستگاه تكثير خريده بود. اعلاميه‏ها را تو منزل تكثير مى‏كرد و در كلاس‏هاى آموزش نهج‏البلاغه كه براى دوستانش برگزار كرده بود، بين آنها توزيع مى‏كرد. در مدرسه شعار جاويدشاه را كه مى‏دادند، او فرياد مى‏زد: مرگ بر شاه.
مدير مدرسه زده بود زير گوشش.
- بار آخرت باشد.
جاى انگشت‏هاى او سرخ و متورم رو گونه سيد ابوالفضل مانده بود كه ديدنش جگر سيد مهدى و همسرش را به آتش مى‏كشيد.
- الهى دستش بكشند كه بچه‏ام را اين طور زده.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ، »سيد مهدى« عازم جبهه شد تا در واحد تبليغات فعاليت كند. پسرانش نيز در منطقه بودند. سيد محمد على عضو بسيج شده و داوطلبانه به منطقه رفته بود. »سيد ابوالفضل« به عضويت رسمى سپاه درآمد و به جبهه جنوب رفت. با درايتى كه از خود نشان داد، به سرعت سمت فرماندهى گردان را از آن خود كرد.
سيد مهدى از جبهه جنوب به غرب مى‏رفت و سخنرانى مى‏كرد. نفوذ كلامش بر رزمنده‏ها بسيار اثر گذار بود.
- خالصانه بجنگيد. بكشيد تا كشته نشويد. اگر شهيد شويد، بهتر است تا اين كه به اسارت اهريمن درآييد.
او در جزيره مجنون مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود.
- حاج‏خانم پيراهن خونى من را تا چند سال پيش نگه داشته بود. آن وقت‏ها سرپرستى چندين خانواده بى‏سرپرست را به عهده داشتم. همسرم خواب ديده بود كه دو ديگ غذا روى اجاق است. كسى مى‏خواهد كاه در اجاق بريزد. يكى گفته بود: زير اينها هنوز گندم هست. نبايد بسوزند.
همسرم تعبير اين خواب را جويا شدند و دانستند كه تعبيرش بچه‏هاى يتيمى است كه هنوز به من احتياج دارند و خدا نخواسته كه من به شهادت برسم.
»سيد مهدى« درباره اولين پسر شهيدش مى‏گويد: »اسلحه شناسى درس مى‏داد. كوهنوردى مى‏رفت. يك لحظه ساكن و راكد نبود. مدام در تلاش و تكاپو بود. او ابتدا به زاهدان رفت. آن جا در درگيرى با اشرار، مجروح شد. هنوز بهبود نيافته بود كه به جبهه جنوب رفت. مادرش مى‏گفت: قبل از رفتنش، دورش گشتم. ناراحت شد. تنه‏اش را به ديوار چسباند تا من نتونم دورش

بگردم! بعد با آب حوض وضو گرفت. نماز خواند و رفت. پسرم على محمد خبر برادرش را براى ما آورد. گفت كه شهادت برادرش را در آبادان ديده است. اما نگفت كه دست او قطع شده. ما بعدها فهميديم. ابوالفضل بيست و هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 در محور آبادان شهيد شد. موقع تشييع او عده زيادى از بچه‏هاى بى‏سرپرست آمده بودند. تازه فهميديم كه ابوالفضل با حقوقش، سرپرستى سى كودك يتيم را بر عهده گرفته بوده است.
مدير مدرسه كه به خاطر شعار »مرگ بر شاه« زير گوش او زده بود، در مراسم شركت كرد و از روح او حلاليت طلبيد. او با بى‏قرارى بر سر و صورت خود مى‏زد و سيد ابوالفضل را صدا مى‏زد. پس از او سيد محمد على كه يك پسر دو ساله و دختر دو ماهه داشت، مى‏خواست عازم جبهه شود. صغرى ايستاد مقابل او.
- تو نرو. بمان عزيز مادر. زن دارى. بچه‏هات پدر مى‏خواهند.
بغضش شكست و گريست. محمد على كه او را از كودكى در خانه »كريم« صدا مى‏زدند، سر بر شانه مادر گذاشت. شانه‏هايش لرزيد.
- باشد. مى‏روم و زود برمى‏گردم.
از مادر جدا شد. در گفتن »زود برمى‏گردم« ترديد داشت و مادر اين را از آهنگ كلامش دانست. رفتنش را و پر كشيدنش را به چشم مى‏ديد. در خواب ديده بود كه كسى ظرفى نبات به او داد. لابد اين هديه، همان پسرش بود كه شهيد مى‏شد و كفن پيچ شده نزد او برمى‏گشت. وقت رفتن »محمد على« او را از زير قران رد كرد و آب پشت سرش ريخت. حال آن كه مى‏دانست او ديگر بر نخواهد گشت.
محمد على در عمليات فتح المبين شركت كرد و دوم فروردين ماه سال 1361 در عين‏خوش به شهادت رسيد. »سيد اكبر« بيست و دو ساله بود و از مدتها قبل در جبهه جنوب مى‏جنگيد. او با لبان تشنه در عمليات رمضان حضور يافت و بيست و سوم تيرماه سال 1361 در شلمچه مفقودالاثر شد.
»سيد مهدى« هنوز در حال آموختن است. كتاب مى‏خواند و معتقد است آن زمان كه دار فانى را وداع گويد، موقع فراغت او از آموختن است. او اكنون هم درس مى‏دهد و هم خود درس مى‏خواند. هر آنچه بتواند و در استطاعتش باشد، براى كار خير انجام مى‏دهد. او چندى قبل خانه‏اش را فروخت و مسجد محله را ساخت.
»رهنان« جايى است كه او در آن زندگى مى‏كند. مى‏گويد: »اين آبادى، قبل از انقلاب آب و برق نداشت. من براى آبادانى اين جا خيلى زحمت كشيدم. هر كارى از دستم برمى‏آمد، انجام دادم. اكنون، آب و برق و تلفن و همه امكانات را دارد.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 225
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
نظام زاده، مصطفی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 

حاج مصطفى نظام‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »مجتبى«، »محمد« و »محمود« و جانبازان »حسن‏على« »حسين«(
خانه‏اى خشت و گلى است با درى كوچك رو به حياط. حوض سيمانى بزرگى وسط حياط يخ بسته. از حياط كه مى‏گذرى، وارد ايوانى مى‏شوى كه با سقفى ضربى شكل. گوشه حياط آشپزخانه‏اى است به شكل مطبخ‏هاى قديمى، خشت و گلى، و يك اتاق خشتى آن سوتر. پيرمرد با لبخندى كه مداوم بر لب دارد، به همه خوش‏آمد مى‏گويد. نود ساله و اين همه خوش خلق؟!
صميميت بسيارى در نگاه و كلامش موج مى‏زند.او اهل روستاى »اژيه« اصفهان است. پدرش »على« و مارش »حاجيه خانم« سواد مكتبى و قرآنى داشته‏اند و مصطفى همچون پدرش از نوجوانى، در زمين آباء و اجدادى‏اش كشاورزى كرده است. از همان دوران، دل خوشى از رژيم پهلوى نداشت. فقر و فساد رايج در مملكت را مى‏ديد و رنج مى‏كشيد. آمده بودند او را ببرند خدمت اجبارى. نمى‏رفت.
- خدا لعنت كند رضاخان را. مگر زور است؟ خدمت براى ارتش او خيانت است.مقلد آيت‏الله خمينى بود و به شدت بر رژيم شاهنشاهى مى‏تاخت. مدتى از زادگاهش دور شد.
- آبها كه از آسياب افتاد، برمى‏گردم.
مدت‏ها از خانه و خانواده دور بود. در اين شهر و آن شهر، كارگرى مى‏كرد، اما تاب آن كه برگردد و زير پرچم پهلوى باشد را نداشت. بيست و چهار ساله بود كه دوستش »آقا جان« حاج آقا دهقانى را به او معرفى كرد.
- خانواده با اصل و نسبى دارد. دخترش را خوب تربيت كرده، برو خواستگارى، برو كه به گمانم بختت توى همين خانواده باز شود.
دست به دامن »خاله« شد تا »خورشيد« خانم را برايش خواستگارى كند. خاله خنديد. خوشحال مى‏شد از اين كه بتواند خواهرزاده‏اش را پاى سفره عقد بنشاند. رفت و ساعتى بعد با خبر خوش برگشت.
- حاج آقا قبول كرد. راستى چه دختر خوب و نجيبى دارد. خدا را شكر كه اقبالت بلند بود و اين دختر نصيبت شد.
خورشيد را به عقد او درآوردند، با بيست من جو »مهريه«. ساز و دهل و تنبك و دايره بود كه مى‏زدند و ان شاءالله مبارك مى‏خواندند. جهيزيه خورشيد را به خانه »حاج على نظام« پدر داماد آوردند و عروس با سلام و صلوات پاى به اتاق گوشه حياط كه داماد برايش ساخته بود، گذاشت. مصطفى به ياد آن روزها مى‏خندد. چين‏هاى صورتش عميق‏تر مى‏شود.
- همين اتاق بود. البته بعدها به همت بچه‏هايم اينجا را بازسازى كرديم، ولى كلا اينجا خانه پدريم است. همين جا زندگى را شروع كرديم. شش سال بعد، اولين بچه‏مان »حسين« به دنيا آمد. محرم 1327 بود. اسم نوزاد را گذاشتيم »حسين«. چهار سال بعد »فاطمه« و بعد از او حسن، محمد، مجتبى، محمود و صديقه به دنيا آمدند. مصطفى درباره رفتارش با فرزندان مى‏گويد: »هر جا مى‏رفتم، همراه خودم مى‏بردمشان. مسجد، سر زمين يا كارگرى

كه مى‏رفتم، همراهم بودند. خيلى خوب تربيت شدند. با غيرت و مؤمن و زحمتكش.
»حاج خانم« كنار همسرش نشسته و مثل ما شنونده‏ى سخنان اوست، او متولد 1305 اهل روستاى فارفان است. مى‏گويد: »حاج آقا براى بچه‏ها پدر مهربانى بود. من خيلى كوچك بودم كه يتيم شدم. يادم نمى‏آيد، ولى مادرم مى‏گفت: آن قدر عقلت نمى‏رسيد كه سر خاك، گريه مى‏كردى و حلوا مى‏خواستى. چون پدرم را نديده بودم، از رفتارى كه حاج آقا با پسرهايم داشت، لذت مى‏بردم. مادرم رنج زيادى كشيد تا مرا بزرگ كرد. مى‏رفت صحرا براى كشاورزى. پانزده سال تنها زندگى كرد و بعدها همسر پدر شوهر من شد. يك پسر هم به دنيا آورد.«
او از مشكلات دوران اوليه زندگى مشتركش مى‏گويد: »آب نداشتيم. تو حياط، چاه هم نداشتيم كه آب بكشيم. مى‏رفتيم لب جو آب مى‏آورديم، براى غذا پختن. لباس‏ها و ظرف‏ها را هم لب جوى آب مى‏شستيم.
»خورشيد« با تشتى پر از لباس، دو كيلومتر راه مى‏پيمود تا به نهر برسد. سرما و گرما برايش معنا نداشت. آنچه اولويت داشت، كار بود و آنچه تا آخرين ساعات روز بايد به انجام مى‏رساند. در سوز زمستان، دست‏هايش از سرما به سرخى مى‏زد. بى‏حس مى‏شد، اما تا آخرين تكه لباس‏ها رامى‏شست و به خانه برمى‏گشت. نوك بينى و گونه‏هايش از شلتاق بادى كه هو مى‏كشيد، مى‏سوخت اما هيچ نمى‏گفت. لباس‏هاى شسته شده را توى طشت مى‏ريخت و با دست ديگر، كوزه پر آب را روى شانه نگه مى‏داشت. بايد براى ظهر، نان مى‏پخت تا وقتى مصطفى و پسرها از سر كار مى‏آيند، نان داغ تو آبگوشت تريد كنند و بخورند و او به صورت‏هاى خسته‏شان نگاه كند و بگويد: نوش‏جان.
»خورشيد« از نان پختن در تنور هيزمى‏اش مى‏گويد و از اين كه آن روزها زندگى با همه سختى‏هايش لذت بخش بود و پر از لحظات خوش.
- بچه‏ها دور تا دور سفره مى‏نشستند. هر كسى يك چيزى تعريف مى‏كرد. يكى از مدرسه‏اش، يكى از دوستش و يكى از سر كار. هر كدام مريض مى‏شدند، نذر امامزاده حسين كه مقبره‏اش تو »اژيه« است مى‏كردم. شله قلمكار مى‏پختم و به در و همسايه مى‏دادم. »محمد« سال 37 به دنيا آمد. بچه چهارمم بود و از همان نوزادى، زياد مريض مى‏شد. دكتر مى‏بردم. دارو مى‏خورد، اما دوباره با كوچكترين بادى كه به تنش مى‏خورد، مريض مى‏شد. نذر كردم بچه‏ام شفا بگيرد و تا زنده‏ام، آش برنج بپزم و نذر بدهم. همان سال، محمد خوب شد و تا وقت شهادتش

آش نذرى مى‏دادم.
حاج مصطفى از محمد خاطرات بسيارى دارد. با او كه دوازده، سيزده ساله بود، به كارگرى و بنايى مى‏رفت. محمد نمازش را سر وقت مى‏خواند و همه روزه‏هايش را مى‏گرفت، با كارگران ساختمانى سازش نداشت؛ چرا روزه‏خورى مى‏كنند. تو ملأ عام درست نيست.
مصطفى دست مى‏كشيد رو موهاى سياه پسر.
- سرت به كار خودت باشد باباجان. تو به فكر نماز و روزه‏ى خودت باش. با مردم چه كار دارى؟
و باز »محمد« سر حلال و حرام و روزه و نماز با كارگرها درگير مى‏شد. بچه‏ها دوره ابتدايى را در »اژيه« گذراندند و براى دوره راهنمايى به هرند مى‏رفتند كه نه كيلومتر دورتر بود. »مجتبى« هرازگاه دست به قلم مى‏برد. آنچه را در دل داشت، مى‏نوشت. آن روز موضوع انشاء »علم بهتر است يا ثروت« بود. دوستش »بمانعلى امينى« هم انشاء نوشته بود، اما آقاى معلم اشاره كرد به مجتبى.
- نظام‏زاده انشايت را بخوان.
او از نام و ياد خدا آغاز كرد. از رنج‏هايى كه مادر مى‏كشيد، گفت و از زحماتى كه پدر متحمل مى‏شد. از فقرى كه دامنگير همه اهالى »اژيه« بود و اگر سواد داشتند، براى رفع فقر، دست به كارى مى‏زدند.
- من تصميم دارم درسم را بخوانم و تا پايان عمر معلمى كنم و به بچه‏ها ياد بدهم كه با فكر و انديشه درست مى‏توانند راحت‏تر و بهتر زندگى كنند.
همه بچه‏ها ساكت شده بودند. آقاى معلم عينكش را برداشته بود و اشك از گوشه چشم‏هايش پاك مى‏كرد و »بمانعلى« بى‏صدا مى‏گريست.
مجتبى هوش سرشارى داشت. او روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. به اهل بيت )ع( ارادت خاصى داشت و در مجالس مذهبى شركت مى‏كرد. بعد از ديپلم، در آزمون تربيت معلم، شركت كرد و پذيرفته شد. هميشه تسبيحى تو دستش بود و اشعارى را كه با پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
»محمود« از او كوچكتر بود و انگار نيمه ديگر مجتبى. باهوش و زيرك. مادر به ياد او كه مى‏افتد، به قاب عكس او روى ديوار مى‏نگرد.
»شانزده سالش بود كه جنگ شروع شد. توى خانه مراسم دعاى توسل برپا مى‏كرد و با دوست‏هايش دعا مى‏كردند كه رزمنده‏ها پيروز شوند. روزهاى دوشنبه و جمعه تو خانه مراسم داشتيم. همان وقت‏ها بود كه حسين و حسن على رفتند و جبهه و مجروح شدند. آنها جانباز هستند، اما هيچ وقت پيگيرى نكردند، براى درصد گرفتن.«
محمد از طرف جهادسازندگى رفته بود به مناطق محروم. كار مى‏كرد و درس مى‏داد كه شنيد »مجتبى« عازم عين‏خوش شده

است. خبر شهادت او را در پنجم محرم سال 1361، به ما دادند. روستاى »اژيه« اولين شهيدش را تقديم اسلام كرده بود. محمد هم به جبهه رفت و پس از او محمود كه هنوز درس مى‏خواند، راهى منطقه شد.
»مصطفى« پول مى‏داد به زنان روستايى تا براى رزمنده‏ها نان بپزند. مى‏فرستاد به منطقه جنوب و غرب. مى‏خواست برود جبهه. مى‏گفتند: حاجى! شما پنج تا پسرتان تو جبهه هستند. خودتان هم پشت جبهه فعاليت مى‏كنيد. لازم نيست برويد.
سر تكان مى‏داد و ياد مجتبى دلش را به آتش مى‏كشيد.
- چهار تا پسرهام تو جبهه‏اند. يكى‏شان تازه شهيد شده.
مى‏گفت و تيره پشتش مى‏سوخت. در »مزار شهدا« مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار مى‏كرد تا هم دل خودش كه پدر اولين شهيد »اژيه« بود، آرام بگيرد و هم دل ديگر والدين شهدا.
»محمد« يازدهم آبان همان سال در عمليات محرم به شهادت رسيد و به ديدار »مجتبى« شتافت. مصطفى صبورى مى‏كرد و خورشيد در عزاى پسرانش مى‏سوخت.
- پسر بزرگ كردم كه داماديشان را ببينم. حالا هر دوشان مهمان اباعبدالله هستند و به آرزويشان رسيدند.
مى‏گفت و حريف »محمود« نمى‏شد كه بماند و مرحم دل او و پدر باشد. او نيز در عمليات والفجر 4 در روز چهاردهم آبان ماه 1362 به آسمان‏ها پر كشيد.
مصطفى امروز گلزار شهداى »اژيه« را به محلى براى دعا و برگزارى مراسم تبديل كرده و زحمات بسيارى براى باشكوه‏تر كردن آن كشيده است. او مستمرى را كه از بنياد شهيد مى‏گيرد، صرف امور خيريه و كمك به مستمندان مى‏كند و مسئول هيئت امناء روستا است. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 134
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
موحدی، ماه منیر
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم ماه‏منير موحدى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »على محمد«، »ناصر«، »مسعود« خودسيانى(
در سال 1317 به دنيا آمد. پدربزرگ پدرى و مادرى‏اش هر دو روحانى و از افراد سرشناس فريدون شهر بودند. پدرش »محمد حسين« كارمند شركت نفت بود.
»محمد حسين« هر يك بار قرآن را ختم مى‏كرد و مازاد درآمدش را صرف امور خيريه مى‏كرد. مردى قابل احترام بود با آن كه خود روحانى نبود، اما در دامان مردى روحانى تربيت شده و در همه عمرش، شريف زندگى كرد.
- مسجدى را كه نزديك بيمارستان طالقانى )آرياى سابق( است، پدرم ساخته. ما از اول، ساكن فريدون‏شهر بوديم، ولى به خاطر اين كه پدرم در شركت نفت كار مى‏كرد، وقتى من ششش ساله بودم، به آبادان رفتيم. من و دو تا از برادرهايم در فريدون‏شهر به دنيا آمده‏ايم، ولى بزرگ شده آبادانيم. يك برادر و سه خواهر ديگرم در آبادان به دنيا آمدند. تقريبا بيست و هفت سال در آبادان زندگى كرديم.
»محمد حسين« دوستى داشت كه او نيز در شركت نفت كار مى‏كرد كه سه پسر داشت. همسر دوستش بر اثر بيمارى فوت كرد و او بچه‏ها را به خانه مادرش برد.
ماه‏منيز چهارده ساله بود و پسران دوست پدرش را چون برادران خود مى‏دانست.
- دلم به حال آنها مى‏سوخت. خيلى زود مادرشان را از دست داده بودند و طعم بى‏مادرى را چشيده بودند. توى كوچه مشغول بازى با دوست‏هام بودم كه چند نفر به خانه‏مان آمدند. مرا صدا زدند. من بى‏خبر از هر اتفاقى بودم، ديدم كه يك روحانى به خانه ما آمد، تازه متوجه شده بودم كه خبرى است، از من بله گرفتند و دفتر را امضا كردم بعد متوجه شدم كه مرا به عقد دوست پدرم درآورده‏اند.
»محمد حسين« براى نجات سه پسر دوستش، دختر خود را به عقد او درآورد تا براى آنها مادرى كند. مراسم عروسى ساده‏تر از آن بود كه در باور بگنجد. نه سفره عقدى، نه عسلى، و نه آينه و شمعدانى... و »ماه منير تصورش از خانه شوهر، اين بود كه برود و به سر فرزند آقاى خودسيانى رسيدگى كند و دوباره به خانه پدرش برگردد. او به خانه بخت رفت، با مهريه چهارصد تومان پول و ده مثقال طلا. مردش كارگر ساده‏اى بود، اما كه قرآن را با صوت و لحن شيرين مى‏خواند. مردى مهربان، اگر چه سالها با ماه‏منير اختلاف سن داشت، اما خوشبختى را برايش به ارمغان آورده بود. حقوقش را كه روزى چهار تومان بود، هر چهارده روز يك بار مى‏گرفت و خرج خانه مى‏كرد. ماه منير پانزده ساله بود كه »صديقه«، دنيا آمد. دو سال بعد عبدالرضا و پس از او محمد رضا به دنيا آمد.
- على محمد نه روز مانده به بهار سال 40 چشم به دنيا باز كرد، پس از او نيز محترم بود و بعد، دوقلوهايم ناصر و مسعود

چشم به دنيا باز كردند.
- يك روز قبل از تولد دوقلوها، دم در خوردم زمين. محترم بغلم بود. او يازده ماه بيشتر نداشت و هنوز او را بغل مى‏گرفتم. مهمان داشتيم. شرم داشتم كه بگويم درد دارم. آخر شب با يكى از همسايه‏ها رفتيم دكتر و ايشان تشخيص داد كه وقت زايمانم رسيده. به خانه برگشتم. خانم قابله‏اى اهل بهبهان بود كه آمد و دوقلوها به سختى به دنيا آمدند، اول ناصر و بعد مسعود.
بعد از دوقلوها نيز مرضيه متولد شد. شوهرم تو گوش آنها، اذان و اقامه مى‏گفت. تاريخ تولدشان را گوشه قرآن يادداشت مى‏كرد.
ما به آب و هواى گرم و خشك آبادان عادت كرده بوديم و قاعده و راه و رسم لازم براى ماندن در آن شهر را آموخته بوديم. نيم قالب يخ را لاى گونى مى‏پيچيديم. چند شيشه آب زير يخ‏ها مى‏گذاشتيم تا براى آشاميدن، خنك شود. صندوق چوبى داشتيم كه هواى بيرون، به آن اثر نمى‏كرد و هر چيزى توى آن خنك مى‏ماند. يك خانه چهار اتاقه كرايه كرده بوديم كه دو اتاق آن دست ما و دو اتاق دست يك مستأجر ديگر بود. چهل تومان كرايه‏خانه مى‏داديم. مهمان هم برايمان مى‏آمد. البته شركت نفت هم هرازگاه خواروبار مى‏داد. آرد مى‏دادند و من قبل از نماز صبح، خمير درست مى‏كردم. دو ساعت وقت لازم بود تا خمير ور بيايد و بعد روى تنورى كه پشت بام داشتم، نام مى‏پختم. نان را پهن مى‏كردم توى تنور و شوهرم درمى‏آورد. هر روز صبح و عصر، اين كار را مى‏كردم و نان تازه به بچه‏ها مى‏دادم.
سوخت مورد نياز تنور را از اعراب مى‏خريديم. حاج آقا تنور را روشن مى‏كرد و در هر كارى، كمك مى‏كرد. بعد از مدتى به خانه‏هاى سازمانى شركت نفت رفتيم و شش سال در آن جا اقامت داشتيم و پس از آن نيز حاج آقا خودسيانى، بازخريد شد و به اصفهان برگشتيم.
در دوران مبارزات مردم با رژيم پهلوى، ماه‏منير و همسر و پسرانش در جلسات و راهپيمايى‏ها حضور داشتند.
- يادم هست كه براى راهپيمايى رفته بوديم. ميدان انقلاب فعلى، شوهرم، قلبش گرفت. او را به بيمارستان خورشيد برديم. پانزده روز بالاى سرش بودم تا خوب شد، ولى پس از آن ناراحتى قلبى آزارش مى‏داد.
»ماه‏منير« از شجاعت على‏محمد مى‏گويد. از زمانى كه كلاس پنجم ابتدايى بود و مدير مدرسه‏اش گفته بود كه قرار است شاهنشاه آريامهر »محمدرضا پهلوى« براى سركشى به وضعيت مدرسه، بيايد و همه بچه‏ها بايد لباس مخصوص

بپوشند و او نپذيرفته و سرسختانه ايستاده بود.
- مگر كى هست؟ اگر شده، ديگر مدرسه نمى‏روم، ولى به خاطر شاه، لباس مخصوص نمى‏پوشم.
»على محمد« تعطيلات تابستانى را با بناى و كار در تعميرگاه مكانيكى اتومبيل مى‏گذراند. حقوقش را خرج تحصيل مى‏كرد. اعلاميه‏هايى را كه از دوستان مى‏گرفت، بين مردم پخش مى‏كرد.
- يك روز در خيابان »كمال اسماعيل« در حال پخش اعلاميه بود كه ساواك او را ديده و دنبال او دويده بود. على از مسجد مصلى خود را به فلاورجان رسانده و فرار كرده بود.
يكى از همسايه‏ها آمد و خبر داد كه هر چه مال على است، قايم كنيم. كتاب‏ها و وسايل على را زير خاك پنهان كردم. چند روز بعد، على دستگير شد. وقتى او را سوار ماشين كردند، شروع كرده بود به شعار دادن و خودش را پرت كرده بود بيرون. او خودش را به خانه يك ارمنى كه در آن باز بوده، مى‏رساند و از آن جا فرار مى‏كند و به خانه حاج آقا خادمى كه روحانى بود، مى‏رود.
محمدرضا سه روز بعد، از منزل آقاى خادمى خارج شد. از خانواده ارمنى كه بى‏اجازه وارد خانه‏شان شده بود، عذرخواهى كرد و به خانه برگشت. بعد از پيروزى انقلاب، عضو بسيج شد. در بسيج حسينيه آفارون »روبه‏روى شاهزاده عبدالله( فعاليت مى‏كرد. او در كوى سيد محمد باغ ابريشم به بسيجى‏ها آموزش نظامى مى‏داد.
پس از آغاز جنگ به جبهه رفت. به »على چريك« معروف شده بود. از همرزمانش مى‏توان سردار رحيم صفوى، دكتر مصطفى چمران، شهيد خرازى و شهيد ردانى‏پور را نام برد. »على محمد« در كردستان، سنندج، مريوان، درود و سيستان و بلوچستان خدمت مى‏كرد. مى‏گفت: »اول بايد تكليف جنگ را مشخص كنيم و بعد ان‏شاء الله لبنان و فلسطين را.«
- وقتى بعد از چهل و پنج روز با سر و صورت و لباس خاكى به خانه آمد، يك مقدار روغن وازلين به پاهايش ماليدم. پاهايش از بس داخل پوتين بود، زخم شده بود و پوستش از بين رفته بود. از مرخصى كه رفت، ديگر از او خبردار نشديم.
محمد على در سيستان و بلوچستان به كمك مردم محروم منطقه رفت و از آن جا عازم »دارخوين« شد. در پيچ شهدا »محمد على« با قبضه خمپاره 120 مشغول شليك به طرف نيروهاى عراقى بود. كه توسط تركش گلوله خمپاره 80 دو پاى او از زانو قطع شد. شدت خونريزى چنان بود كه به سرعت، رنگ از رخ او پريد. خودش را با وجود ضعف شديدى كه داشت، به ديواره خاكى سنگر كشاند. تكيه داد و دستمال گردن خود را باز كرد و بست به پايش. دستش را مشت كرده و فرياد زد.
- الله اكبر... الله اكبر.
دوستان او را به عقب مى‏بردند و او بى‏حال و زير لب، ذكر

مى‏گفت. بيست و نهم شهريور 60 او را به بيمارستان نمازى شيراز منتقل كرده بودند. من و حاج‏آقا به بيمارستان رسيديم. على روى برانكارد بود. او را توى آمبولانس گذاشتند. ضعيف و رنگ پريده بود و چون دو پايش از زانو قطع شده بود، كوتاه‏تر به نظر مى‏رسيد. خيلى حالم بد شد. زدم زير گريه. بچه‏ام را به بيمارستان سعدى شيراز منتقل دادند. كليه‏هايش آسيب ديده بود و دياليز مى‏شد. مى‏گفت هشت روز آب نخورده. با آب پرتقال، لبانش را خيس مى‏كردم. سوره قدر مى‏خواند از هوش مى‏رفت و دوباره به هوش مى‏آمد. با هر بار از هوش رفتنش، صدبار مى‏مردم و زنده مى‏شدم، حاج آقا كه قلبش هم ناراحت بود، حالش بدتر شده بود.
ناصر و مسعود دوقلوهاى خودسيانى، دوم راهنمايى بودند كه از طرف جهاد، مى‏خواستند به جبهه بروند. سن آن دو كم بود. جهاد موافقت نمى‏كرد. مدتى به گلپايگان رفتند و از آن جا به كردستان. آن دو حدود شش ماه در كردستان بودند.
تصور خانواده اين بود كه آنها شهيد شده‏اند، اما هنوز پيكرشان را نيافته‏اند. سه ماه بعد، هر دو پسر به خانه برگشتند.
- ما تو كردستان به خانواده‏هاى مستضعف كمك مى‏كرديم.
هر دو امدادگر بودند. ناصر پزشكيار، از جبهه و خدماتى كه انجام داده بودند، تعريف مى‏كردند. خانه شور و نشاط تازه‏اى گرفته بود.
- اگر چه حاج‏آقا در بيمارستان بسترى بود، ولى به خاطر حضور بچه‏ها خوشحال بودم، آمدند براى خداحافظى. مى‏خواستند دوباره بروند جبهه. گفتم: »بگذار پدرت مرخص شود. على هم تازه شهيد شده. ما را تنها نگذار پسرجان.«
»مسعود گفت: شما هيچ وقت تنها نيستيد. خدا با شماست.«
او خواب ديده بود، كسى در خانه را زده بود و او در را باز كرده. آقايى از اسب پايين آمده و مسعود او را نشناخته بود. آن آقا پرچمى به مسعود داده بود و از او خواسته تا آن را به كربلا ببرد.
در خواب احساس كرده بود كه آن آقا امام حسين است. خوابش را كه تعريف كرد، گفت. حالم منقلب شد. گفتم: برو. او را از زير قرآن رد كردم. زير گلويش را بوسيدم. ناصر جلو آمد. مى‏خواست همراه برادرش برود. آن دو هميشه و همه جا همراه هم بودند. پيشانى او را هم بوسيدم و رفتند. نوزدهم اسفند ماه سال 1363 تلگراف تبريك عيد را برايم فرستادند. هم خوشحال شده بودم از اين كه چه زود نوروز را تبريك گفته‏اند احساس خاصى داشتم كه چرا يازده روز زودتر؟ مگر نمى‏شود تبريك را

خود روز عيد گفت؟!
سه روز بعد دوقلوهايم در جزيره مجنون به شهادت رسيدند و من دانستم كه آن دو از پركشيدن خود، خبر داشته‏اند دور روز مانده به نوروز، حاج‏آقا جلو در حياط نشسته بود كه آمد و گفت: از بنياد شهيد آمده‏اند عكس ناصر و مسعود را مى‏خواهند. با حاج‏آقا قريشى )معاون استاندار اصفهان( به بنياد شهيد رفتم ببينم چه اتفاقى افتاده! وقتى برگشتم، ديدم از لشكر امام حسين )ع(، بسيج، سپاه و هلال احمر آمده‏اند در خانه پرچم زده‏اند. حاج‏آقا پرچم‏ها را كه ديد. زانو زد جلو در.
- خدايا! اين سه قربانى را از من قبول كن. اين سه امانت را در راه خودت هديه كردم.
پرسيدم: رمز عمليات چه بوده؟
بسيجى‏ها گفتند: »يا زهرا...«
گفتم: يا بى‏بى فاطمه زهرا، اشك چشمم را بخشكان و قوت قلب به من بده تا دشمن شاد نشود.
ناصر و مسعود چهار روز در سردخانه اهواز و سه روز در سردخانه اصفهان بودند. ماه‏منير به آن جا رفت و پسرانش را با گلاب، غسل داد. هر دو را كنار هم خواباند. مثل هميشه كه همراه هم و دست در دست همديگر بودند.
- همرزمشان مى‏گفتند: مسعود كه شهيد شد. دل ناصر، طاقت نياورد. رفت او را بياورد كه دست در دست برادرش، به شهادت رسيد. من مادر بودم. اينها را مى‏شنيدم. بى‏تاب مى‏شدم، ولى صبر مى‏كردم كه دل منافقين شاد نشود. بچه‏ها را خودم كفن كردم و به خاك سپردم. حاج‏آقا تلقين را خواند.
ماه‏منير به غير از سه فرزند، برادرش حيات‏الله در سال 1365 در عمليات كربلاى 5( شلمچه( به شهادت رسيده است. حيات‏الله جهادگر بود به او »سقاى جبهه« مى‏گفتند. برادر ديگر او »مهدى« جانباز 45 درصد و تحت نظر پزشك است. ماه‏منير در پايان صحبت‏هايش مى‏گويد: »عزيزانم را در راه اسلام فدا كردم. ما با خدا معامله كرديم. هيچ چشمداشتى هم نداريم. حتى يك كوچه يا خيابان هم به نام شهداى من نيست.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 235
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
جمالی قهدریجانی، حیدرعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج حيدر على جمالى قهدريجانى، پدر معظم شهيدان؛ »رحمت الله«، »فضل الله« و »ابراهيم«(
هشتاد و چهار ساله قبل به دنيا آمد. پدرش هشت پسر و دو دختر داشت و از طريق كشت گندم، جو، ارزن و برنج در زمين زراعتى خود، امرار معاش مى‏كرد. به واسطه دستمزد كمى كه داشت، به روستاى »قلعه سفيد« رفت. پنبه‏زنى مى‏كرد و حقوق خوبى داشت. اما با پيغام ارباب كه »بايد برگردى به روستاى خودمان«، به زادگاهش برگشت. حيدرعلى نيز از همان كودكى در زراعت، كمك پدر بود. به مكتب هم مى‏رفت.
- آقا عزيزالله به ما درس مى‏داد. بعدها به مدرسه علميه »جد بزرگ« اصفهان رفتم. صرف و نحو عربى و منطق و معانى بيان را آن جا ياد گرفتم. چهار سال آن جا بودم و زير نظر آقا سيد على نجف‏آبادى درس مى‏خواندم.
اواخر جنگ جهانى دوم بود كه »حيدرعلى« را گرفتند و بردند براى خدمت اجبارى سربازى. دوره آموزشى را در پادگان توپخانه اصفهان ديد. مادرش »سلطان« و پدرش »عباس« در اين مدت به ديدنش مى‏آمدند. او پس از دوره آموزشى، به شيراز منتقل شد و پس از دو ماه به كازرون انتقال يافت. تا پايان دوره سربازى آن جا بود. تلفن‏چى پادگان بود و بى‏هيچ دردسرى دوره‏اش را طى كرد.
- از سربازى كه آمدم، بيست و سه ساله بودم. خواهر بزرگم، »خديجه« خانم را پسنديده بود. ايشان را پيشنهاد داد كه برويم خواستگارى. آن وقت‏ها رسم نبود كه داماد به منزل عروس برود. خواهرهايم با پدر و مادرم رفتند و جواب بله را گرفتند. اصلا اين طول نبود كه عروس و داماد همديگر را ببينند. من و حاج خانم، بعد از عروسى‏مان، همديگر را ديديم. اما عروس سيزده ساله را عقد نمى‏كردند.
»سيد منيرالدين مصطفوى« دفتر ثبت اسناد و ازدواج داشت. او به خانه آمد. خديجه و حيدرعلى را عقد كرد، بى‏آن كه در دفترى ثبت شده باشد. آن دو يك سال بعد، در محضر، عقد خود را رسما ثبت كردند. حيدرعلى و برادرش نامزد داشتند و پدر كه در انديشه سامان دادن پسرانش بود، براى هر دو در يك شب جشن گرفت و عروسى برگزار كرد.
- عروسى خوبى گرفتيم. خيلى مهمان داشتيم و شام، پلو و خورش درست كرده بودند. عروس به خانه ما آمد، با مهريه دوتا نمد و ده متر زمين. پدرم پنج اتاق داشت كه يكى از آنها را به من داد. من را سر زمين برد و بخشى از زمين را به من داد و گفت: از اين به بعد، اينجا كار كن و هر چه درآوردى با زنت خرج كن.
»خديجه« پانزده ساله بود كه عليرضا را به دنيا آورد و پس از او رحمت‏الله و عذرا به دنيا آمدند. حيدرعلى كه زندگى‏اش از راه كشاورزى تأمين نمى‏شد، به كارگرى در اصفهان روى آورد. بعد از اذان صبح، با دوچرخه راهى شهر مى‏شد و غروب برمى‏گشت به قهدريجان. خديجه براى كارگاه »حاج على‏خان« قالى مى‏بافت و بابت هر دو قالى نه مترى، پانصد

تومان، دستمزد مى‏گرفت. حيدرعلى صاحب سه فرزند بود كه زمين پانصد مترى خريد و آن را ساخت.
- زمين را خريدم هزار و سيصد تومان. آن زمان پول زيادى بود و خيلى قرض كردم. حسابى بدهكار بودم. هم خودم و هم خانمم كار مى‏كرديم تا قرض‏هامان را داديم. بتول، فضل‏الله، ابراهيم، اسدالله و فاطمه تو اين خانه به دنيا آمدند. سال 42 كه محمدرضا پهلوى به چهل ستون آمد و اصلاحات اراضى را انجام داد، سهم زمينم را از ارباب خريدم و سند به نامم خورد.
اين مسائل مربوط به همان دوره‏اى بود كه رحمت‏الله و عليرضا با يك گروه مخالف رژيم شاهنشاهى، همكارى مى‏كردند. اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را از اصفهان مى‏آوردند و به امام جماعت روستا مى‏دادند و او بين مردم پخش مى‏كرد. رحمت‏الله كه سرباز بود، از پادگان گريخته و با تغيير قيافه و مدل مو، بين مردم مى‏رفت و در تظاهرات، شركت مى‏كرد. روز ورود امام با گروهى از دوستانش به تهران رفت و خودش را به بهشت زهرا رساند. در سخنرانى حضور داشت. او از محافظين امام در بهشت زهرا بود.
پس از پيروزى انقلاب كه امام، دستور تأسيس جهاد سازندگى را صادر كرد، رحمت يك دستگاه گندم‏چين خريد و خودش در جهاد عضو شد. به رايگان گندم‏هاى مردم را درو مى‏كرد. او در مغازه‏اى به رنگ‏آميزى مبلمان و در و پنجره چوبى مى‏پرداخت. يك سال پس از انقلاب ازدواج كرد و سال 59 پسرش به دنيا آمد. عضو بسيج شده بود و از طرف بسيج عازم جبهه شد. در جبهه »دارخوين« بود. تابستان‏ها براى گندم چينى به »قهدريجان« برمى‏گشت و بعد از فصل كار، دوباره عازم منطقه مى‏شد. او تخريب‏چى بود. در شكستن حصر آبادان از نيروهاى مؤثر بود. بيست و چهار سال بيشتر نداشت كه در عمليات طريق القدس آذر 60 بر اثر اصابت خمپاره به سرش به شهادت رسيد. حيدرعلى خبر را كه شنيد، بى‏هيچ كلامى قرآن را باز كرد و خواند. مى‏دانست كه تنها ذكر اوست كه »تطمئن القلوب« است و اگر غير از اين بود چه چيز مى‏توانست او و خديجه را در داغ فرزند، آرامش دهد!
»فضل‏الله« كه در دوم دبيرستان تحصيل مى‏كرد و ياور پدر در زمين كشاورزى بود، پس از پر كشيدن برادر، تاب ماندن نداشت.
او كه پيش از آن نيز در مغازه نقاشى مبلمان با رحمت‏الله كار مى‏كرد، تصميم گرفت راه او را ادامه بدهد. از سوى سپاه »لنجان سفلى« عازم خوزستان شد. همسنگرهايش شب قبل از عمليات گفته بودند كه تو نيا و او به اصرار راهى شده بود.

- شايد امشب به صبح نرسم. بايد بيايم.
بيست و نهم اسفند همان سال در منطقه عملياتى فتح‏المبين منطقه رقابيه تركش به سينه‏اش خورد و به شهادت رسيد. حيدرعلى از آن روزها خاطرات بسيار دارد.
- روز تشييع پيكر فضل‏الله بيست و سه شهيد به فلاورجان آوردند كه هفت تاى آنها مال روستاى ما بود و من دومين شهيدم را تحويل مى‏گرفتم.
او به ياد ابراهيم نوزده ساله‏اش مى‏افتد. به قاب عكس او كه تصوير مرد جوان را در خود گرفته، مى‏نگرد.
- ابراهيم روزها به من كمك مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. به واسطه اين كه دو برادر بزرگترش شهيد شده بودند، خيلى راحت به او برگه معافى از خدمت مى‏دادند، ولى نپذيرفت. با او صحبت كردم و از او خواستم كه بماند و عصاى دستم باشد. گفت: باشد. به شرطى كه يك بار بروم جبهه و برگردم.
قبول كردم. رضايتنامه‏اى از طرف من مى‏خواستند. برايش امضا كردم و او خداحافظى كرد و رفت.
آن روز ابراهيم رضايتنامه را گم كرد. خيال اين كه يك بار ديگر پدر را بيازارد و او را به ياد رفتن خود بيندازد، آزارش مى‏داد. تا به خانه برسد، اشكش سرازير شده بود. نشست روبه‏روى پدر و گفت كه رضايتنامه را گم كرده است. »حيدرعلى« با حسرت در او نگريست و رضايتنامه ديگر را امضا كرد. نگفت مواظب خودت باش. مى‏دانست كه ابراهيم را خواهد رنجاند. با خديجه جلو در ايستاد، به بدرقه پسر. ابراهيم بهمن 65 رفت. به مرخصى نيامد تا اين كه يكم اسفند 65 در عمليات كربلاى 5 منطقه شلمچه تركش به گلويش خورد و به شهادت رسيد.
حيدرعلى از همه فرزندانش راضى است و گذشته پررنج و توأم با فقرش را كه به ياد مى‏آورد، چين‏هاى عميق دور چشم و روى پيشانى‏اش، بيشتر مى‏شود.
- وضع زندگى من، خوب نبود. اما بچه‏هام خيلى زحمت مى‏كشيدند. هر كدام از كودكى به من كمك مى‏كردند. اكثر آنها نتوانستند ادامه تحصيل بدهند. مجبور بودند روى زمين‏هاى مردم كار كنند و مزد بگيرند. خيلى آبرودار بودند. صورتشان را با سيلى سرخ نگه مى‏داشتند. من از آنها راضى‏ام، خدا هم از آنها راضى باشد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 223
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
عبداللهی، فاطمه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم فاطمه عبدالهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »قاسم‏على«، »ابوالفضل« و »حسين« ميراحمدى(
سال 1303 در »ورزنه« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »على« دو هزار متر زمين داشت و در آن كشاورزى مى‏كرد و همسرش »زينب« هم يار و كمك كارش. تأمين خود و پنج فرزند سخت بود. »فاطمه« از كودكى قالى‏بافى را از مادر آموخت. پاى دار قالى و دستگاه كرباس‏بافى مى‏نشست. مى‏بافت، فروش آن كمك خرج خانواده بود. يازده ساله بود كه كدخدا براى پسر حاج آقا ميراحمدى به خواستگارى‏اش آمد.
- فاطمه خانم را بدهيد به پسر حاج آقا ميراحمدى، ميرزا حسن جوان خوب و سر به راهى است.
على آقا نمى‏پذيرفت دختر كم سن و سالش را بفرستد خانه بخت.
- اگر دختر را مى‏خواهيد چند سال صبر كنيد.
خانواده داماد صبر كردند. البت خانواده‏هامان دائم در ارتباط بودند، ولى چهار سال بعد مراسم عروسى را برگزار كردند. آن موقع، من پانزده ساله بودم و حاج آقا سى ساله. يك دانگ خانه و يك نيم جريب معادل هزار و پانصد متر زمين پشت قباله‏ام انداختند. پنج شبانه روز، جشن و عروسى گرفتند، فاطمه به خانه پدر »ميرزا حسن« رفت، چرخ ريسندگى و كرباس بافى‏اش را هم با جهيزيه‏اش برد تا در خانه شوهر هم كار كند. سفره و ملحفه مى‏بافت، كرباس‏هاى راه راه رنگى و شاد، كه به جاى سفره قند و سفره نان از آنها استفاده مى‏شد. كمك خرج خانه بود.
»قاسم‏على« فرزند چهارمش بود كه در سال 1331 متولد شد، بعد از قاسم‏على خدا به او يك دختر و چهار پسر ديگر داد. مريم، آيت‏الله، مظاهر، ابوالفضل و حسين.
فاطمه پابه‏پاى مردش در تلاش بود تا چرخ زندگى را بچرخاند. در كشاورزى و كارخانه، آسياب گندم‏ها و پختن نان، كدبانوى خانه بود.
- خيلى كار مى‏كردم به بچه‏هايم ياد دادم. »گر صبر كنى، ز غوره حلوا سازى« اين حرفى كه به بچه‏هايم در هر شرايطى مى‏گفتم. ده بچه داشتم. خرج سنگينى داشتند و به مرور بزرگ مى‏شدند. »ميرزا حسن« به تنهايى نمى‏توانست مخارج زندگى را تأمين كند.
قاسم‏على، ابوالفضل و حسين از مادر درس صبورى و پشتكار مى‏آموختند و فداكارى براى آنچه دوستش دارى و اعتقاد دارى. در سال‏هاى قبل از پيروزى انقلاب به تهران مى‏رفتند. در تظاهرات و جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و برمى‏گشتند كوهپايه.
قاسم‏على كشاورزى را انتخاب كرد و ابوالفضل قهوه‏خانه‏اى باز كرده بود و حسين در زمين پدرى زراعت مى‏كرد. قاسم ازدواج كرده بود. سخاوتمند بود و قلبى مهربان داشت. از درآمدش به فقرا كمك مى‏كرد.
با پيروزى انقلاب عضو بسيج و سپاه پاسداران شده بود و مدام در تكاپو بود. بعد از ازدواج در خانه پدرى زندگى مى‏كرد و همسرش هرازگاهى از او مى‏خواست كه خانه مستقلى داشته

باشند او هم به دنبال فرصت و تهيه مقدمات خريد خانه‏اى براى خودش.
جنگ كه شروع شد، راهى جبهه شد و به مرخصى كه مى‏آمد، ديگر همان آرزوها را هم نداشت. همسرش مى‏گفت: كاش خانه‏اى بسازى كه بچه‏مان به دنيا مى‏آيد، تو خانه خودمان باشد.
مى‏گفت: براى من، همان يك متر خانه گلستان شهدا آماده است.
خواسته بود كه اسم بچه‏اش را اگر پسر بود، »روح‏الله« و اگر دختر بود، »زينب« بگذارند.
زن جوان، خيره خيره نگاهش كرد.
- وصيت مى‏كنى؟!
گفته بود كه مرگ دست خداست و شهادت آرزوى همه ياران خدا.
- دوست ندارى همسرت از ياران خدا باشد.
رفت و با مادر و پدر هم خداحافظى كرد. دست و پيشانى آن دو را بوسيد.
- حلالم كنيد.
مادر بغض كرد.
- دست خدا به همراهت.
او را از زير قرآن رد كرد و پشت سرش آب پاشيد، اما با هر گام كه او مى‏رفت و دورتر مى‏شد، انگار قلب فاطمه درجا كنده مى‏شد. آن شب خواب به چشمانش نمى‏آمد و بغض مدام آزارش مى‏داد. چشم‏هايش كه سنگين شد، قاسم را ديد، خودش و ميرزا حسن كه كشاورزى مى‏كردند، قاسم به طرفشان مى‏آمد. فاطمه دويد و دست انداخت گردن پسر.
- آمدى جان دلم؟
پسر مى‏خنديد. فاطمه صورت او را نگاه كرد ديد كه چشمش زخمى است و خون از آن مى‏چكد. گفت: چه شده مادرجان؟ چشمت چرا اين طورى است؟ »قاسم‏على« خود را عقب كشيد. قطره‏اى خون از گوشه چشمش به زمين چكيد.
- عجب شانسى دارى مادر؟ خيلى بزرگوارى.
سه بار اين جمله را گفت و فاطمه بهت‏زده صورت او را نگاه مى‏كرد كه پسر به يكباره رفت. از خواب بيدار شد كلى گريه كرد و چند روز بعد، روز يازدهم آبان سال 1361 خبر شهادت »قاسم« را براى او آوردند. شناور و بلم حامل او در عمليات محرم در آب رودخانه عين خوش غرق شده بود.
بعد از شهادت قاسم »ابوالفضل« كار و زندگى را رها كرد و براى گذراندن خدمت سربازى عازم جبهه شد و از سوى سپاه به منطقه رفت.
**صفحه=104@
- نمى‏خواهم اسلحه برادرم زمين بماند.
در تمام مناسبات و مراسم عزادارى »قاسم‏على« لباس بسيجى به تن داشت.
- همه بدانند كه قاسم رفته، اما من به جاى او به جبهه خواهم رفت.
اين را كه مى‏گفت، رفت.
در وصيتنامه‏اش چنين نوشت: »به خون قاسم قسم كه هرگز دست از مبارزه نخواهيم كشيد و سلاح برادر را به دوش خواهم كشيد. خدايا اين هديه ناقابل را كه خون من است، بپذير. پدر و مادر عزيزم ان شاءالله اگر شهيد شدم و جنازه‏ام را آوردند، اگر امكان داشت مرا در كنار برادرم شهيدم قاسمعلى دفن كنيد.
او در عمليات والفجر يك نيز شركت كرد و در منطقه شرهانى در تاريخ بيست و سوم فرودين ماه سال 1362 در خون خود غلتيد.
فاطمه خاطرات فرزندان، را به ياد مى‏آورد.
چند روز قبل از شهادت ابوالفضل خوابش را ديدم. او وسط يك آبى بود داخل آب مى‏رفت و در مى‏آمد. مى‏گفت: اينجا شط فرات است مادر!
و من نگران او بودم و هراسان از خواب بيدار شدم. چند روز بعد خبر شهادت او را آوردند. حسين كه كوچك بود و هنوز پانزده سالش نشده بود، كه به عنوان داوطلب بسيجى به جبهه رفت. او هم در محور آبادان ماهشهر در روز دوم مهرماه سال 1363 به شهادت رسيد.
»ميرزا حسن« هيچ وقت در جمع مردم گريه نمى‏كرد.
او به ياد پسران شهيدش در تنهايى اشك مى‏ريخت تا آن كه در سن هفتاد و دو سالگى دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 169
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
خیامی، فتح الله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج فتح‏الله خيامى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »مهدى«(
فتح الله خيامى هفتاد و شش سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »اسدالله« روى زمين‏هاى ارباب »حاج عباس كوچى« كار مى‏كرد و مادرش »بتول« قالى، گليم و زيلو مى‏بافت. چهار ساله بود كه شناسنامه او را با برادر كوچكترش در يك روز گرفتند تا يكى‏شان از خدمت سربازى معاف شود. پدر او را به كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« در محله »گذر سرزيره« برد.
- خيلى كم سن بودم. به همين خاطر از زير كار در مى‏رفتم. از كارگاه بيرون مى‏آمدم. پدرم دوباره مرا برمى‏گرداند و باز فرار مى‏كردم تا اين كه برادرم را با من به كارگاه فرستاد. هر روز مى‏رفتيم و با هم برمى‏گشتيم. كم‏كم در كارم مهارت پيدا كردم. روزى يك تومان دستمزد مى‏گرفتم. تا هفده سالگى در همان كارگاه كار مى‏كردم.
يك شب شام را كه كدو با خوراك گوشت بود، خورديم. پدرم تكيه داد به پشتى و به مادرم گفت:
- خانم من امشب مى‏ميرم. نه كسى از من چيزى طلبكار است و نه من، دينى به گردن كسى دارم.
بتول وحشت‏زده نگاه به او كرد.
- چرا اين حرف‏ها را مى‏زنى؟
مرد خنديد و آسوده پلك برهم گذاشت.
- مى‏خواهم بخوابم.
بتول و بچه‏ها حيران به همديگر نگاه كردند، اسدالله به خوابى عميق فرورفت و صبح فردا ديگر از خواب بيدار نشد.
مادر براى نگهدارى فرزندانش تمام روز كار مى‏كرد و با اين حال، قادر به اداره زندگى نبود. كارگاه زيلوبافى‏اى بود كه زندانى‏هاى تبعيدى در آن كار مى‏كردند و همين كارگاه، باعث كسادى زيلوبافى در كاشان شده بود. »شاطر حسين« كه از دوستان فتح‏الله بود، به فتح‏الله پيشنهاد كرد كه در نانوايى او مشغول به كار شود. او نپذيرفت و در همان زيلو بافى به كارش ادامه داد. هزينه‏هاى زندگى مادرش را هم تأمين مى‏كرد. برادرش را به سربازى فرستاد تا با فرصتى كارگاه زيلوبافى را داير كند. مدتى بعد، مادرش به او پيشنهاد داد تا با فاطمه كه در چهار سالگى پدر و مادرش را از دست داده بود و خاله‏اش »نصرت خانم« او را بزرگ كرده بود ازدواج كند. چند بار به خواستگارى فاطمه رفتند تا خاله نصرت قبول كرد تا او را براى »فتح‏الله« نامزد كنند.
گفت و گو و قرارها گذاشته شد و »آقا على آقا« آن دو را به عقد هم درآورد. با مهريه هزار و پانصد تومان.
- دو ماه عقد كرده مانديم و با مراسم ساده‏اى »فاطمه« را به خانه‏ام آوردم. در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) خانه‏اى اجاره كردم و زندگيمان را شروع كرديم. بچه اولمان سال 1337 به

دنيا آمد و چند روز بعد مرد. محمد دو سال بعد متولد شد. پس از او اعظم، اكرم، مهدى و اشرف بودند.
فتح‏الله به ياد فرزند كوچكش مى‏افتد. آه مى‏كشد.
- اشرف چهارساله بود كه موقع بازى تو حوض خانه افتاد و خفه شد.
فتح‏الله تا سال 49 در همان كارگاه زيلوبافى كار مى‏كرد و همسرش نخ‏ها را مى‏تابيد.
- هر عدل زيلو را پانصد تومان مى‏فروختم، كيلويى هشت تومان.
يك روز زنى به كارگاه آمد. چهره‏اى مضطرب و نگرانى داشت. تقاضاى پول كرد و خواست طلاهايش را گرو بگذارد. »فتح‏الله« نپذيرفت. هفتصد و پنجاه تومان از دوستش قرض گرفت و به زن جوان داد و او پسر يازده ساله‏اش را براى شاگردى به او سپرد. »حسن« چند روز براى او كار كرد و ديگر نيامد.
- بعدها فهميدم كه اين كار، نقشه‏اى براى گرفتن پول بوده. پولى را كه از دوستم گرفته بودم. به او برگرداندم و كارگاه را فروختم و مغازه را جمع كردم. »ولى الله سالم« شوهرخاله فاطمه مسئول كارخانه ريسندگى بود، پيشنهاد كار تو كارخانه را داد و من قبول كردم.
»فتح‏الله« خيلى زود كارش را ياد گرفت. روزى پانزده تومان حقوق مى‏گرفت، بيش از ديگر كارگران. بعد از مدتى، مشتاق درس خواندن شد. چند نفر از كارگران جمع شدند و در سرداب كارخانه، كلاسى تشكيل دادند و معلمى از سپاه دانش آمده بود به آنها درس مى‏داد. »فتح‏الله« مدرك ششم ابتدايى را كه گرفت، حقوقش بالاتر رفت.
از خريدن تلويزيون امتناع مى‏كرد. براى بچه‏ها كتاب مى‏خريد و برا آنها داستان مى‏خواند تا به مطالعه علاقه پيدا كنند. محمد و مهدى را با خود به كارخانه مى‏برد. در جلسات و سخنرانى‏هاى آيت‏الله يثربى و حاج آقا موسوى و آنها را با خود برد. محمد اعلاميه و عكس‏هاى امام خمينى را از همكلاسى‏هايش مى‏گرفت و زير دولابچه زيرزمين مى‏گذاشت. با عده‏اى از جوان‏ها تو خيابان »شاه‏عباس كبير« راهپيمايى‏ها را سازماندهى مى‏كردند، هر دو پسر، پا به پاى پدر. درس مى‏خواند و در جلسات مذهبى و سياسى شركت مى‏كرد. دانشگاه قبول شد وقتى مدرك كارشناسى‏اش را گرفت، جنگ تحميلى آغاز شد. او براى تدريس به سنندج و مريوان رفت. مدتى در جبهه خدمت كرد. »مهدى« مدرك پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، در جوشكارى مشغول به كار شد.
مادر اصرار داشت محمد ازدواج كند تا شايد پايبند شود

و بماند. محمد ازدواج كرد، اما دل از جبهه نبريد. اين بار، همزمان با محمد، مهدى خواست به منطقه برود. گفته بودند: سن تو كم است. »مهدى« شناسنامه پسرعمويش را آورد كه دو سال از او بزرگتر بود. اين بار ثبت نام كرد و عازم سيستان شد. نگهبانى مى‏داد. با اين حال راضى نبود.
- مال بيت‏المال را مى‏خورم، و روزى دو ساعت نگهبانى مى‏دهم. اين كار من حرام است. مهدى از سيستان به مريوان اعزام شد و سى‏ام مهر سال 1362، در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد. محمد براى مراسم ختم برادر آمد. اما خيلى كم حرف مى‏زد. وقتى كه بود، كمتر حرف مى‏زد و وقتى به منطقه مى‏رفت، كمتر به مرخصى مى‏آمد. صاحب فرزند شده بود، اما تاب ماندن در شهر را نداشت و اغلب در جبهه به سر مى‏برد.
او هم در بيست و پنجم دى ماه سال 1365 در شلمچه و در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد.
- ما از دورى پسران خود شكايتى نداريم و خوشحاليم كه چنين جوانانى را به اسلام تقديم كرده‏ايم.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 233
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
ثابت، تقی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج سيد تقى ثابت، پدر معظم شهيدان؛ »محمد خليل« و »على«(
هفتاد و هشت سال قبل در »پشت گذر محتشم« از محله‏هاى كاشان به دنيا آمد. پدرش سيد حسن در محله محتشم كارگاه بزرگ قالى بافى داشت. وسايل و مواد اوليه براى قالى‏بافى را به زنان هنرمند كاشانى مى‏داد تا برايش ببافند.
مادر »سيد تقى« در منزل به شش فرزندش رسيدگى مى‏كرد و به آنها قرآن مى‏آموخت و نماز خواندن را نيز.
حشمت خانم هر روز ساعتى براى فرزندانش دعاهاى مفاتيح را مى‏خواند تا از حفظ شوند. قرآن و دعا را چنان با صوت خوش مى‏خواند كه صدا از كسى در نمى‏آمد. همه به آواى خوش او گوش فرا مى‏دادند و گاه با اشاره دست‏هايش تكرار مى‏كردند. سيد تقى در مدرسه سليمى تا كلاس ششم درس خواند. در كارگاه پدر كار هم مى‏كرد. هجده ساله بود كه عازم خدمت سربازى شد. مسئوليتش در طول دوران سربازى، دفتردارى و رسيدگى به امور سربازان بود. مادر براى او كه فرزند پنجم خانواده بود، آرزوها در سر داشت. دختران بسيارى را معرفى كرد تا آن كه »طاهره موسويان« را پسنديد كه فرزند كوچك »سيد على« بود. عروسى مختصرى براى آن دو برگزار كردند. »طاهره« دل به سيد تقى سپرده بود و با كم و كاست زندگى او مى‏ساخت. خم به ابرو نمى‏آورد.
- ما صاحب چهار بچه شديم، فاطمه، محمد، على و زهرا. مادرشان درست مانند مادر خودم زنى مؤمن و نجيب بود كه به جلسات مذهبى و روضه و احكام خيلى اهميت مى‏داد. خانم‏ها را به منزل دعوت مى‏كرد. روحانى برايشان مسئله مى‏گفت و روضه مى‏خواند. بعد، »طاهره« اعلاميه‏هاى امام و عكس ايشان را به خانم‏ها مى‏داد. دوستان مبارزه و فعالى داشت.
»طاهره« فرزندانش را كه كوچك بودند، در جلسات مى‏آورد. اگر معنى جمله‏اى را متوجه نمى‏شدند، توضيح مى‏داد. على و محمد كه بزرگ‏تر شدند، بيشتر به او كمك مى‏كردند، در تكثير و پخش اعلاميه‏ها.
سيد تقى آن روز را به ياد مى‏آورد كه حاج آقا »كريمى« كه روحانى و از دوستان او بود براى ناهار به خانه‏شان آمد. »طاهره« با حوصله آشپزى كرد. مثل هميشه بعد از ناهار، از سيد خواست تا از سرداب، هندوانه بياورد. او بلند شد و على جلوتر دويد. توى حياط پايش سر خورد و با سر افتاد توى سرداب. سيد از صداى جيغ او وحشت‏زده سرك كشيد در سرداب. حاج آقا كريمى پابرهنه به حياط آمد. طاهره با رنگ پريده به على نگاه مى‏كرد كه شيارى از خون رو صورتش راه باز كرده بود و پلكش از هم باز نمى‏شد. سيد تقى او را روى دست‏ها بلند كرد. دل به بهبود يافتن او بسته بود، اما خودش هم باور نداشت. خدا را صدا مى‏زد و كمك مى‏خواست. هر پزشكى على را معاينه مى‏كرد و زير پلكش را مى‏ديد، مى‏گفت: »نخاعش آسيب ديده. معلوم نيست به هوش بيايد. دعا كنيد.«

»طاهره« بى‏صدا مى‏گريست و اشك رو گونه‏هايش مى‏نشست. »سيد تقى« پلك بر هم گذاشت. به على پنج‏ساله‏اش انديشيد كه بى‏آن كه بداند يا بخواهد، داشت طعمه مرگ مى‏شد.
- يا على )ع( پسرم را شفا بده. شفايش را فقط از خودت مى‏خواهم. من به خاطر دوستى تو اسم اين بچه را على گذاشتم. شفاى او را از خدا بخواه آقاجان.
تيم پزشكان مشورت كردند. تصميم گرفتند نخاع على را جراحى كنند. اما به يكباره او چشم باز كرد. سيد تقى سر و روى او را كه پرستار، ساعتى پيش آن را پانسمان كرده بود، بوسيد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت.
خدايا شكرت.
طاهره مدام او را مى‏بوييد و دست به سرش مى‏كشيد.
- اين پسر، نظر كرده حضرت على )ع( است.
انقلاب كه پيروز شد، على سيزده ساله بود.
به عضويت سپاه پاسداران در آمد. دوره آموزش نظامى را در كاشان و اصفهان طى كرد. هر بار كه به خانه مى‏آمد، با آب و تاب از اتفاقاتى كه پشت‏سر گذاشته بود، تعريف مى‏كرد. مادر به قد و قامت او و محاسن تازه روييده‏اش نگاه مى‏كرد.
قربان قدت بروم. زود است كه از الان رفته‏اى و استخدام سپاه شده‏اى!
مى‏خواست بگويد. نمى‏گفت. زبان به كام مى‏گرفت، مبادا غرور پسرش را زير پا بگذارد. به محض شروع جنگ، على عازم جنوب شد. او در دهم مرداد ماه سال 1362 در منطقه حاج عمران و در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيد.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدرجان، اگر موجب ناراحتى شما شده‏ام، من را حلال كن. زيرا نمى‏خواهم عاق والدين شوم. اى مادرم، اگر بلند صحبت كردم يا شما را ناراحت كردم، خدا شاهد است كه ناراحت بودم و خجل. مى‏خواستم بيايم اعتراف كنم. اين كارها از روى نادانى بوده و به خدا قسم كه تو را بيشتر از همه دوست دارم، البته به غير از خدا. اميدوارم مرا حلال كنى و و اگر شهيد شدم گريه نكنى و ناراحت نباشى.«
محمد كه از شانزده سالگى به سيستان و بلوچستان رفته بود، در آن جا پايگاه بسيج تشكيل داد. هم درس مى‏خواند و هم فعاليت مى‏كرد تا آن كه پايگاه را به تثبيت رساند و به »دلگان« كه دويست كيلومتر از شهر دور بود، رفت. در آن جا هم پايگاه بسيج تشكيل داد. او چهار سال در منطقه تلاش مى‏كرد. جوانان با ديدن او و تلاش و رفتارش، جذب بسيج مى‏شدند و داوطلبانه به جبهه مى‏رفتند. »محمد خليل« حتى حقوقش را صرف فقرا و خانواده‏هاى نيازمند مى‏كرد. او ديپلم گرفته بود و فرصت پرداختن به ادامه تحصيل را نداشت. شش

روز از سال 1363 مى‏گذشت كه تصميم گرفت با عده‏اى از برادران پايگاه به خانواده شهدا سركشى كند. اشرار منطقه كه او را مانع راه خود مى‏ديدند، به سمت او شليك كردند و »محمد خليل« به تير جفاى ظالمان به خاك و خون غلتيد.
طاهره خبر را كه شنيد، سخت گريست. هر دو پسرش را از دست داده بود. حالا همه رزمنده‏ها پسر او بودند. كمك‏هاى مردمى را جمع مى‏كرد. مربا مى‏پخت، كنسرو لوبيا و تن‏ماهى مى‏خريد و با كاميون كمك‏هاى مردمى را به جبهه مى‏فرستاد. به فقرا و نيازمندان كمك مى‏كرد. انگار جاى محمد خليل را هم پر مى‏كرد. يك هفته قبل از مرگش خواب محمد و على را ديد كه در امامزاده‏اى به ديدنش آمده‏اند و مى‏گويند: »مادر بيا. وقت رفتن است.«
سيد تقى به ياد او كه مى‏افتد، قلبش فشرده مى‏شود. مى‏گويد: »سال هفتاد و سه بود. همسرم غذاى زيادى پخت و گفت: آن را براى چند خانواده فقير مى‏برم.«
رفت و ديگر برنگشت. او تصادف كرد. سيد تقى هفت سال بعد با »ربابه شيعه« كه زنى پاك و مهربان بود، ازدواج كرد.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 183
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
کریمی، گیلان
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم گيلان كريمى، مادر مكرمه شهيدان؛ »عزيزالله« و »حبيب‏الله« ستوده(
هفتاد و دو سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش على مردى آبرومند بود كه با »شمد بافى« (دستمال ابريشمى در ابعاد 5 / 1 ضرب در 5 / 2 متر) زندگى‏اش را اداره مى‏كرد و مادرش »فاطمه« قالى مى‏بافت. دار قالى را در سرداب بنا كرده بود، در خنك‏ترين جاى منزل.
- آب قنات از سرداب رد مى‏شد و گاه به خانه‏هاى ديگر، راه داشت. بادگيرهايى كه به سرداب راه داشت، هوا را خنك مى‏كرد. ما چهار بچه بوديم كه من بچه اول خانواده بودم.
»گيلان« آرام آرام قالى‏بافى را مى‏آموخت. هفت ساله كه شد، به راحتى گره بر تار و پود قالى مى‏زد و مادر مراقب بود كه نه بچه‏هايش جايى بروند و نه كسى به خانه بيايد. منزلشان پشت مسجد آقابزرگ كاشان و در محله پر رفت و آمدى بود.
- دوازده ساله بودم كه اولين خواستگارم آمد و پدر جواب رد داد:
- وقتى دخترم بيست ساله شد، او را شوهر مى‏دهم.
مدتى بعد، على مبتلا به بيمارى شد و گيلان سيزده ساله بود كه او دار فانى را وداع گفت و فاطمه را با چهار بچه قد و نيم قد تنها گذاشت و او با قالى‏بافى اموراتش را مى‏گذراند.
- مادرم براى بافتن يك جفت قالى ابريشم، هفتاد تومان براى قالى پشمى بيست تومان دستمزد مى‏گرفت.
فاطمه به كار مشاطه‏گرى استاد بود. در يكى از اتاق‏هاى خانه، سر و صورت زنان را مى‏آراست و از هر نفر سى شاهى مى‏گرفت. براى گيلان سيزده ساله‏اش، خواستگار آمد. »شكرالله« كارگر سلمانى و برادر كوچك زن همسايه بود كه سه برادر و سه خواهر داشت. او در چهار سالگى پدر و مادر را از دست داده و برادر بزرگش عباس، او را بزرگ كرده بود.
»گيلان« از خريد عروسى‏اش مى‏گويد:
»خريد عروسى‏مان مختصر بود آن زمان باب نبود كه دختر يا عروس خريد برود. يك جفت جوراب مشكى، يك چادر مشكى كه پوشيه و عرقگير داشت، يك دست لباس و يك جفت كفش مشكى را برايم آوردند. جهيزيه‏ام هم يك صندوق چوبى براى جالباسى، يك سماور مسى، شش كاسه چينى و يك زيلوى دو متر و نيم در سه متر بود. جشن ساده‏اى گرفتيم و با همسرم راهى تهران شديم.
تاسوعاى سال 1331 فرزند اول آن دو به دنيا آمد. »شكرالله« گفته بود: اگر بچه اولمان پسر شد، اسمش را ابوالفضل و اگر دختر شد، ام‏البنين. نام فرزند اولشان را »ام‏البنين« گذاشتند. سال بعد صديقه و پس از او عزيزالله و حبيب‏الله به دنيا آمدند.
- نوزده سال تهران زندگى كرديم. »شكرالله« حساب و كتابش با برنامه بود، پولى را كه بابت كار سلمانى از مشتريان مى‏گرفت، خرج خانه و مزد تراشيدن محاسن مشتريان را خرج سينما و

تفريح بچه‏ها مى‏كرد. حاج آقا كه از كارش خسته شد، به كاشان برگشتيم. دوستش براى او در راه‏آهن كار پيدا كرد. او زحمت مى‏كشيد و پسرانش را با حرام و حلال آشنا مى‏كرد. حبيب‏الله و عزيزالله با پدرشان به مسجد و مجالس مذهبى مى‏رفتند. اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام را به دوستان و بازارى‏ها مى‏رساندند.
»گيلان« به ياد دارد آن وقت‏ها را كه جلسات در مساجد بزرگ برگزار مى‏شد و به محض رسيدن مأمورها، مردم از درهاى اطراف آن مى‏گريختند و تو خيابان فرياد »مرگ بر شاه« مى‏زدند. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ »شكرالله و دو پسرش عازم منطقه جنگى شدند.« عزيزالله سال آخر رشته حقوق را مى‏خواند. به اصرار مادر ازدواج كرد و اين بار با همسرش حوريه به كردستان رفت.
- من و حاج آقا هم رفته بوديم، كارمان تبليغ مذهبى بود. من و حوريه در حسينيه فاطميه ماهشهر براى زنان كلاس قرآن و احكام مى‏گذاشتيم. در يكى از هيمن جلسات، چند نفر لباس شخصى ما را دستگير كردند و به مقر خود بردند و زندانى‏مان كردند و بازجويى را شروع كردند.
گيلان از صحبت‏ها و نوع برخورد مردان دانسته بود كه كومله هستند. ترسيده بود و لحظه‏ها به كندى مى‏گذشت. گفت كه قصد خدمت به مردم منطقه را دارند. خواست با عزيزالله صحبت كند. آدرس حسينه داد. نذر و دعا مى‏كرد كه از اين بحران، جان سالم به در ببرد. چند ساعت بعد، عزيزالله آمد. نگران بود. حال همسر و مادرش را پرسيد. به چشم‏هاى نمناك او نگاه كرد.
- شكنجه‏تان كردند؟
بغض گيلان را باز كرد و اشك روى گونه‏هايش غلتيد.
- فقط زودتر ما را از اينجا ببر.
به طرف حسينيه راه افتادند.
- اگر مى‏ترسيد، همين فردا مى‏فرستم برويد كاشان.
»گيلان« نمى‏خواست برگردد. مى‏ديد كه بعضى از مردم منطقه ناآگاه و كم‏اطلاعند و بعضى كه عده‏شون كمه، مزدور بيگانه و نياز به حضور او و امثال او هست.
گفت: من مى‏مانم.
حوريه هم تكرار كرد و ماندند. شكرالله و پسرانش در خط مقدم نبرد بودند. گيلان به ياد آن دوران كه مى‏افتد، آه مى‏كشد.
- شوهرم مجروح شده بود. ايشان را به كاشان انتقال دادند. چند هفته بسترى بود. حبيب‏الله مى‏گفت: به خدا حقش بود كه حاج آقا شهيد شود. اگر شهيد مى‏شد، همه كوچه را چراغانى مى‏كردم.
حبيب ديپلم گرفت و به عضويت جهاد درآمد. دى ماه سال 61 او و برادر و پدرش با هم به جبهه رفتند. من و دو عروسم چشم انتظار آنها بوديم. اواخر اسفند هر سه به مرخصى آمدند و چند روز بعد، به منطقه برگشتند. عزيز فرمانده گردان امام

حسن )ع( و حبيب فرمانده گروهان امام حسن )ع( بود و همسرم هم در واحد تداركات.
نوروز فرا مى‏رسيد و خانه تهى از هر نشاطى بود. گيلان مرغ سركنده را مى‏مانست كه با هر صدايى، از جا مى‏جست. خيال برگشتن همسر و پسرانش چنان جانش را به تلاطم انداخته بود كه لحظه شمارى مى‏كرد. نامه تبريك عيد نوروز از طرف دو پسرش رسيد. چند بار نامه را بوييد و بوسيد و سطر سطر آن، نه... كلمه به كلمه‏اش را به خاطر سپرد. عكس حبيب و عزيز را كه دست دور شانه هم انداخته بودند، نگاه كرد.
- قربان قد و بالاى هردوتان، مادرجان. مردم از دورى... كى برمى‏گرديد كه چراغ خانه‏ام را روشن كنيد؟!
چشم‏ها را كه هم گذاشت، شهادت هر دو پسر در ذهنش جان گرفت. لب گزه كرد.
- بيست و دو روز از سال 62 مى‏گذشت كه داماد خواهر شوهرم با يكى از پاسدارها به خانه‏مان آمد. شك و ترديد جانم را آزار مى‏داد. مانده بودم كه چرا اين وقت روزه داماد شوهر خواهرم اينجاست! چرا سر كار نرفته؟
گفتم: نكند از بچه‏هام خبر آورده‏اى؟
اين را كه شنيد، نشست و تكيه داد به ديوار. پاسدار پلك بر هم گذاشت. قسم دادم كه طاقت شنيدن هر چيزى را دارم. گفتم: به من بگوييد نگفتند و رفتند.
صديقه كه آمد، مادر نگاه كرد به چشم‏هاى سرخ و پلك‏هاى ورم كرده او و لباس مشكى عزايش، صديقه شيون كرد. بر سر و صورت زد. همسايه‏ها يكى يكى آمدند و همسر حبيب هم.
گيلان صبورانه همه را به آرامش فرا مى‏خواهند.
- خدايا شكرت كه حبيب و عزيز مرا روسفيد كردى و هر دو پسرم را در يك روز به درگاه خودت پذيرفتى.
شكرالله كه از جبهه برگشته بود، جلو جمعيت دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد.
- الحمدلله رب العالمين، خدايا تو را سپاس مى‏گويم كه اين دو امانت را از من قبول كردى. گيلان خودش را وقف جبهه و پشت جبهه كرده بود. به همراه هفت نفر از خواهران بسيجى به مريوان رفت تا به زنان كرد، قالى بافى بياموزد. اين كار مى‏توانست منابع درآمدى براى خانواده‏هاى فقير باشد. او آذرماه سال قبل همسرش را كه سالها از پوكى استخوان، رنج مى‏برد، از دست داد. وقتى دوران طولانى زندگى مشتركش را مرور مى‏كند، حس غرور مى‏كند.
- به خاطر حرمتى كه براى شوهرم قائل مى‏شدم. جاذبه خاصى براى بچه‏هايم داشت و هميشه احترامش را نگه مى‏داشتند و اين بزرگترين افتخار من است كه فرزندانى مؤدب و مهربان تربيت كرده‏ام.  


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 256
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
زارع توتستانی، محمد
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج محمد زارع توتستانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »حسن«(
سال 1295 در محله عرب‏ها (اين محله به پشت مشهد معروف است) كاشان چشم به دنيا گشود. پدرش »على اكبر« كشاورزى بود و بخشى از درآمدش را صرف رسيدگى به فقرا مى‏كرد. مادرش »صاحب« به تربيت چهار پسر و تك دخترش مى‏پرداخت. در منزل نان مى‏پخت. محمد از ده سالگى همراه پدر به صيفى كارى مى‏رفت. او يك سال از دوره سربازى‏اش را در دوران رضاخان سپرى كرد، در زندان اوين. آن روز يكى از دكمه‏هاى فرنچ او باز بود. سرگرد نقدى كه از همه سربازان، سان مى‏ديد، با تغير به او نگاه كرد. اشاره‏اش به دكمه باز لباس بود.
- تو بازداشتى. بايد تا ستاد زندان اوين بدوى.
محمد يك فرسنگ و نيم را دويد و يك روز زندانى شد. او حقوق ارتش را كه ماهى هفت ريال و ده شاهى بود، پس‏انداز مى‏كرد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، خواست به پابوس امام رضا )ع( برود كه با مخالفت خانواده‏اش روبه‏رو شد. ماند و يك سال بعد با »شوكت« كه دختر همسايه بود، ازدواج كرد. خاطرات آن روزها را كه در ذهنش تداعى مى‏شود.
- در مراسم عروسى‏مان، چادر شب را پر از نقل و نبات كردند وقتى عروس، »بله« را گفت، نان سنگك خشخاشى با سبزى به مهمان‏ها داديم. من تو مجلس مى‏چرخيدم. طبقى تو دستم بود كه توى آن پر از نقل گشنيزى و لقمه‏هاى نان و سبزى بود كه به مهمان‏ها مى‏دادم.
»محمد« در زمينى كه پدر به او داده بود، صيفى‏كارى مى‏كرد و »شوكت« قالى مى‏بافت. سال 38 »على« اولين فرزند خانواده‏ى زارع به دنيا آمد. پس از او بتول، كبرى، حسين و حسن به جمع خانواده اضافه شدند. حسين بزرگتر كه شد، در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شد و حسن و على به پدر در كشت و كار، كمك مى‏كردند. سال 52 محمد و همسرش به سفر حج رفتند.
- بين راه، ده ريال از پولم را گم كردم. مرد عربى با دستار سبز بر سر نزديك من آمد. سر را بالا گرفته بودم تا او را كه رشيد و چهارشانه بود، ببينم. از احوالم پرسيد و گفتم كه پولم را گم كرده‏ام. بسته پولى به من داد. عقب عقب رفتم كه نگيرم. مرد با اصرار، پول را تو مشت من گذاشت. اسكناس‏ها را شمردم. پنجاه تومان بود.
على، حسين و حسن بزرگ شده بودند و با هم به جلسات مى‏رفتند. اعلاميه‏ها را حضرت امام و علماى ديگر را از دوستان خود مى‏گرفتند و تكثير مى‏كردند و تو خانه‏هاى مردم مى‏انداختند. محمد از حادثه دوم شهريور 57 مى‏گويد: آن روز در شلوغى و راهپيمايى مردمى، على كه در شيراز بود، تصادف كرد و از دنيا رفت. آن قدر قلبم از اين حادثه درد آمده بود كه تا سالها طاقت ديدن عكس او را نداشتم. بعد از شروع جنگ، حسن كه چهارده سال بيشتر نداشت، داوطلبانه به جبهه رفت. هر بار كه مى‏رفت، به مادر قول مى‏داد بار آخرش باشد و باز هم

عهد مى‏شكست.
- جبهه مرا به طرف خود مى‏كشاند. نمى‏توانم در شهر بمانم.
او در عمليات مختلفى شركت كرد تا اين كه بيست و سوم بهمن 64 در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد. پيكرش را به روستاى »كنگان« بوشهر بردند و او مانند مولايش امام حسن )ع( غريبانه به خاك سپرده شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: دو ماه روزه قضا دارم. يك ديگ بزرگ نذر كرده‏ام كه به هيئت مسلم بن عقيل بدهيد و پنج تومان به سيد سماور ساز كه زيرگذر كار مى‏كند، بدهيد.
مادر و پدر صبورانه داغ پسر را تحمل كردند و حسين كه در منطقه بود و از شهادت برادر خبر نداشت، نيامد. مادر دل آن را نداشت كه پسر را از شهادت برادرش مطلع كند. مى‏دانست كه شانه‏هاى او، تاب سنگينى مصيبت را ندارد.
حاج محمد از خوش لباسى و شيك پوشى حسين تعريف مى‏كند.
- وقتى جايى بود، بوى عطر و ادكلنش تو فضا مى‏پيچيد. خيلى مرتب و اتو كشيده بود. از كوچه كه رد مى‏شد، همه به تماشايش مى‏ايستادند، از بس كه خوش‏تيپ و خوش‏قد و قامت بود. من و حاج خانم دلتنگ او بوديم، اما نيامد تا خبرش را آورد. سه ماه بعد از شهادت حسن، او با همرزمانش رفته بود براى گرفتن درياچه نمك در فاو، گلوله‏اى به او اصابت كرده و باعث شهادتش شده بود. بدنش روى خاكريز مانده بود و آن شب وقتى بولدوزر به كار مى‏افتد، بدن او دو تكه مى‏شود. كمر به بالاى او را تشييع كردند و دو ماه بعد، پاره پاره بدنش را به كاشان آوردند و آن را در دارالسلام به خاك سپرديم.
محمد و همسرش هفت‏بار به سفر حج رفتند كه در سفر پايانى‏شان )سال 84( مادر شهيدان در روز عرفه بيمار شد و عيد قربان دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 154
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
دقیقی، علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج على دقيقى، پدر معظم شهيدان؛ »حميد«، »مجيد«، »مجتبى«(
هفتاد و چهار سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس« رستوران بزرگ و پردرآمدى در منطقه »فرحزاد« داشت كه همه وقتش را به آن اختصاص داده بود. ماهى يكبار به خانه برمى‏گشت. همسر و فرزندانش را مى‏ديد و چند روز بعد، دوباره به تهران مى‏رفت. على با مادر و دو خواهر مى‏ماندند و مادرش »كشور« مسئوليت فرزندان را به دوش مى‏كشيد.
- خانه‏مان در محله پشت مسجد آقا بزرگ بود. در نبود پدر، دلتنگش مى‏شديم، اما مادر سعى مى‏كرد آن قدر محبت كند كه جاى خالى پدر را متوجه نشويم. به نظافت، تربيت، درس و مشقمان مى‏رسيد. آبرودارى مى‏كرد كه كسى بهمان حرفى نزند.
على از اول ابتدايى تا كلاس چهارم را در مدرسه معارفى (واقع در خيابان محتشم كاشان) خواند. به واسطه وجود پدر و مادر زحمتكش، در رفاه كامل درس مى‏خواند، اما دوستانى داشت كه روزها براى كمك به معاش خانواده، سر كار مى‏رفتند و شبانه درس مى‏خواندند. شب‏ها مى‏نشستند زير نور چراغ موشى كه از سقف تيرچوبى اتاق، آويخته بود.
- با چند تا از دوستانم مى‏نشستيم زير كرسى خانه ما و مشغول درس خواندن مى‏شديم. من همان سر شب خوابم مى‏برد و مى‏رفتم زير لحاف كرسى، دوستانم هم يكى يكى چشمشان سنگين مى‏شد، ولى »مستورى« كه از دوستان صميمى‏ام بود، تا صبح درس مى‏خواند.
صبح كه از خواب بيدار مى‏شدند، با ديدن خستگى چشم‏هاى پف آلود »مستورى« و دوده‏اى كه از سوختن چراغ موشى بر صورتش نشسته بود، مى‏خنديدند و صداشان زير سقف اتاق مى‏پيچيد.
- از بين ما چند نفر، همان »مستورى« بود كه خوب درس مى‏خواند و عاقبت هم موفق شد دانشگاه قبول شود. ايشان در حال حاضر، در اصفهان دادستان است. من در همان دوره ابتدايى درس را رها كردم و رفتم دنبال كار. يك آقاى شيرازى بود كه خياطى‏اش، حرف نداشت. شدم شاگرد ايشان. با علاقه، كار را شروع كردم و زود ياد گرفتم.
على به مروز زمان در دل استاد، جا باز كرد و دستمزدش بيشتر شد. »عباس« آن قدر پول مى‏آورد كه نيازى به دستمزد »على« نبود و او پولهايش را پس‏انداز مى‏كرد. دو خواهرش ازدواج كردند و رفتند.
ارديبهشت ماه سال 1330 در امامزاده داوود سيل آمد و باعث ويرانى خانه‏ها و مغازه‏هاى بسيارى شد.
- صدها نفر جانشان را از دست دادند. مادرم براى پدرم نگران بود و مدام سراغ او را مى‏گرفت.
مى‏گفت: »چرا نيامد؟ نكند طورى شده باشد!«
اما باز به خودش دلدارى مى‏داد كه »نه، رستوان او خيلى با امامزاده داوود فاصله دارد.«
يك روز صبح يكى از دوستان عباس به خانه آنها آمد. چيزى به »كشور« گفت كه او را در خود شكست و صداى هق هق

گريه او، زير سقف خانه پيچيد. على نشست روبه‏رويش.
- براى پدرم اتفاقى افتاده؟
كشور با چشمى پر اشك و قلبى پردرد، سر پسر را در آغوش فشرد.
- عزيز دلم، خانه خراب شديم. پدرت در سيل امامزاده داوود از بين رفته.
على شانزده ساله بود كه داغ بى‏پدرى بر قلبش نشست. مادر با قالى‏بافى مخارج زندگى را تأمين مى‏كرد.
- وقت سربازى‏ام كه رسيد، به خاطر تك پسر بودنم و اين كه سرپرست مادرم بودم، معاف شدم.
»على« بيست و يك ساله بود كه مادر، دختر همسايه را برايش پسنديد، به منزل آقاى »صالحى« رفت و دخترش »كبرى« را خواستگارى كرد و طى جشنى ساده، عروسش را به خانه آورد.
- در سال 1336 »حسين« به دنيا آمد و دو سال بعد »فاطمه«. سعيد، مسعود، مجيد، حميد و مجتبى هم به ترتيب به دنيا آمدند. من و همسرم از همان ابتدا با هم سازش نداشتيم تا اين كه »كبرى« طلاق گرفت و رفت. مادرم هم از دنيا رفته بود. به تنهايى بچه‏ها را بزرگ كردم.
على يك تنه به مغازه و بچه‏ها رسيدگى مى‏كرد. بزرگترين فرزند او سيزده ساله بود و كوچكترين آنها سه ماه بيشتر نداشت. على اكثر شب‏ها غذاى آماده مى‏خريد و به خانه مى‏آورد. مجتبى سه ماهه و حميد يك ساله‏اش براى مادرشان بى‏تابى مى‏كردند. او با دو شيشه شير خشك كه از سر شب آماده كرده بود، سعى مى‏كرد آن دو را آرام كند.
مغازه. در حال كار با حاج آقا زجاجى كه صاحب مغازه‏اش بود، درد دل مى‏كرد و غم دل را سبك مى‏كرد. روزگار، بى‏رحمانه و سخت مى‏گذشت.
- فاطمه يازده سال بيشتر نداشت كه مادرش رفت. با اين حال سعى مى‏كرد به بهترين نحو از پس كارهاى خانه بربيايد. در هر فرصتى كه پيش مى‏آمد، به درس بچه‏ها مى‏رسيدم تا اين كه بعدها متوجه شدم حسين فعاليت مبارزاتى دارد.
چهار سال به پيروزى انقلاب مانده بود. حسين رفته بود قمصر. على سرتاسر بازار را قدم‏زنان مى‏رفت و برمى‏گشت. نگران پسرش بود. او هفده سال بيشتر نداشت و هر غروب، سر موقع به مغازه مى‏آمد و همراه پدرش به خانه برمى‏گشت.
- ساعت از نه شب گذشته بود كه حسين آمد. دويدم طرفش.
آن قدر اضطراب از دست دادن او را تحمل كرده بود كه فريادزنان، به طرف او رفت. سيلى‏اش كه تو صورت حسين

خورد. قطره اشكى توى چشمش لرزيد.
- پسر الان وقت آمدن است؟
گونه حسين برافروخت. سر به زير انداخت. به مردهايى كه سر از مغازه‏ها و حجره‏ها بيرون آورده بودند و آن دو را تماشا مى‏كردند، نگاه كرد.
- پدرجان، اين سيلى را تو مغازه‏ات مى‏زدى، نه تو دهانه بازار.
»على« كارتن بزرگى را كه در دست پسر بود، از دست او كشيد و روى زمين انداخت. توى آن را كاويد. عمامه سفيدى در آن بود و عباى قهوه‏اى. حسين سر فرو افكنده بود و هيچ نگفت.
على كمى بعد، متوجه شد كه پسرش در حوزه تحصيل مى‏كند. رفتار و جملات او را در ذهن مرور كرد. حسين هرگاه فرصتى مى‏يافت، برادرانش را هم نسبت به مسائل دينى آگاه مى‏كرد.
- حميد و مجيد خيلى علاقه داشتند با بچه‏هاى مذهبى باشند. من هر وقت حسين را همراه آنها مى‏ديدم، خيالم راحت بود.
پدر كارهاى خانه را به فاطمه و پسرانش را به حسين سپرده بود و زندگى روى بهترى به او نشان مى‏داد. هر صبح به مغازه مى‏رفت و غروب با دست پر به خانه برمى‏گشت. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ تحميلى، متوجه علاقه حسين براى رفتن به جبهه شد.
- همان وقت‏ها فهميدم كه بقيه پسرها هم يكى يكى به جبهه خواهند رفت. براى همه كارهاشان از حسين الگو مى‏گرفتند. بعد از حسين، حميد هم رضايتنامه آورد. كه من امضا كنم. آن موقع كلاس سوم دبيرستان بود. گفتم: پس درس‏هات چه مى‏شود؟
گفت: تو منطقه مى‏خوانم.
حرفى براى اعتراض نداشتم. پسرهام خيلى پخته‏تر از سنشان بودند. اول زمستان بود. در مغازه بودم كه مجتبى آمد. در چشم‏هاش نگرانى و غم ديدم. زل زد به من. با سر اشاره كردم كه بيا تو. گفتم: بيرون سرد است. مريض مى‏شوى بابا.
رنگش مثل گچ ديوار بود. فهميدم كه طورى شده. پرسيدم: پسر چرا قيافه‏ات اين طور است؟
سرش را پايين انداخت و گفت: بابا، حميد شهيد شده.
على آهسته به ديوار تكيه داد. تكيه‏گاهى مى‏خواست تا رنج فقدان پسر را تاب بياورد.
پشت به ديوار، سر خورد و نشست روى زمين، قطرات اشك آرام آرام صورتش را شست. به ياد كودكى پر رنج و بى‏مادرى بچه‏هايش كه مى‏افتاد، دلش آتش مى‏گرفت.
- حميد از اولين شهيدان كاشانى در جنگ تحميلى بود كه روز چهاردم دى ماه 1359 در فياضيه آبادان به شهادت رسيد. وقتى وسايلش را آوردند، وصيتنامه‏اش را خوانديم. نوشته بود: من توسط برادرم حسين انقلاب را شناختم و با

مرجعيت امام خمينى )ره( با راه انبياء آشنا شدم.
او را طبق وصيت خودش در »شيخان قم« به خاك سپردند. گويا قبل از آن كه به جبهه برود، وقتى همراه حسين به قم رفته بود، دستش شكسته بود و »حاج سيد جواد« شكسته‏بند معروف، او را مداوا كرده بود. او در وصيتنامه‏اش از پدر خواسته بود تا حق‏الزحمه پيرمرد را بپردازد.
- پدر جان از قول من از حاج سيد جواد معذرت بخواهيد كه بعد از آن به قم برنگشتم تا مزد ايشان را به موقع بپردازم. ايشان براى مداواى دستم، بر گردن من حق دارد.
حالا حسين و مجيد بودند كه هرازگاه به منطقه مى‏رفتند. چند ماهى مى‏ماندند و دوباره براى مرخصى برمى‏گشتند. مجتبى سال 1365 در رشته پزشكى دانشگاه تهران پذيرفته شد. على از شوق، پر درآورده بود. او را در دانشگاه ثبت نام كردند. چند ماه بعد، خواست كه به جبهه برود. پدر به قد و بالاى او نگريست. پيشانى‏اش را بوسيد و او را بدرقه كرد. خبر زخمى شدنش را چند روز بعد شنيد. او را به تهران برده بودند. رفت به بيمارستان، براى عيادت او. حالش وخيم بود. عمل جراحى را همان روز انجام دادند و خطر رفع شد.
- هنوز زخم‏هاش كاملا خوب نشده بود كه دوباره رفت جبهه. در عمليات كربلاى 5 شركت كرد و روز دهم اسفند ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر جوان بيست ساله‏ام را از منطقه آوردند و همه محله كه نه، همه كاشان براى او عزادارى مى‏كردند. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اى برادرم و اى خواهرم، هشدار به شما كه مبادا مرگ من كه آرزويم فدا شدن در راه خداست، شما را به ناسپاسى نسبت به خدا و انقلاب، وادار نمايد.« على طبق وصيت پسر، عمل كرد. دلش خون بود، اما چهره را صبور و آرام مى‏نمود كه باعث شادى منافقين نباشد. مجتبى روز اول سال 1350 به دنيا آمده بود و بعد از رفتن مجيد، مدام حرف از جبهه و عازم شدن به منطقه مى‏زد. مجتباى شانزده ساله كه دردانه پدر بود و هنگام رفتن مادر، سه ماه بيشتر نداشت. على براى او هم مادر بود و هم پدر.
گفته بود: »نيمذارم بروى. تو چشم و چراغ خانه منى! دورى تو برايم قابل تحمل نيست.« اشك تو چشم‏هاش غلتيده بود و مجتبى سر پايين انداخته و دوباره كلام خود را تكرار كرده و سر آخر رضايتنامه‏اى آورده بود تا پدر امضا كند. به صورت او كه اصرار براى رفتن داشت، نگاه كرد. مى‏دانست كه براى ماندن، قرار ندارد. رضايت داد كه برود.
- بيستم فروردين ماه سال 1366 در عمليات كربلاى 8 - شملچه - شهيد شده بود. برادران سپاه خبرش را آوردند. خدا

را شكر مى‏كنم كه توانستم با نان حلال و يكه و تنها، چنين فرزندانى را تربيت كنم. حاج على امروز به اين نتيجه رسيده كه اگر چه زندگى پررنجى را پشت‏سر گذاشته، اما بهترين سود، داشتن فرزند نيك است و او خود را سودمندترين انسان مى‏داند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 217
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,911 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,012 نفر
بازدید این ماه : 2,655 نفر
بازدید ماه قبل : 5,195 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک