فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
موحدی، ماه منیر
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم ماه‏منير موحدى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »على محمد«، »ناصر«، »مسعود« خودسيانى(
در سال 1317 به دنيا آمد. پدربزرگ پدرى و مادرى‏اش هر دو روحانى و از افراد سرشناس فريدون شهر بودند. پدرش »محمد حسين« كارمند شركت نفت بود.
»محمد حسين« هر يك بار قرآن را ختم مى‏كرد و مازاد درآمدش را صرف امور خيريه مى‏كرد. مردى قابل احترام بود با آن كه خود روحانى نبود، اما در دامان مردى روحانى تربيت شده و در همه عمرش، شريف زندگى كرد.
- مسجدى را كه نزديك بيمارستان طالقانى )آرياى سابق( است، پدرم ساخته. ما از اول، ساكن فريدون‏شهر بوديم، ولى به خاطر اين كه پدرم در شركت نفت كار مى‏كرد، وقتى من ششش ساله بودم، به آبادان رفتيم. من و دو تا از برادرهايم در فريدون‏شهر به دنيا آمده‏ايم، ولى بزرگ شده آبادانيم. يك برادر و سه خواهر ديگرم در آبادان به دنيا آمدند. تقريبا بيست و هفت سال در آبادان زندگى كرديم.
»محمد حسين« دوستى داشت كه او نيز در شركت نفت كار مى‏كرد كه سه پسر داشت. همسر دوستش بر اثر بيمارى فوت كرد و او بچه‏ها را به خانه مادرش برد.
ماه‏منيز چهارده ساله بود و پسران دوست پدرش را چون برادران خود مى‏دانست.
- دلم به حال آنها مى‏سوخت. خيلى زود مادرشان را از دست داده بودند و طعم بى‏مادرى را چشيده بودند. توى كوچه مشغول بازى با دوست‏هام بودم كه چند نفر به خانه‏مان آمدند. مرا صدا زدند. من بى‏خبر از هر اتفاقى بودم، ديدم كه يك روحانى به خانه ما آمد، تازه متوجه شده بودم كه خبرى است، از من بله گرفتند و دفتر را امضا كردم بعد متوجه شدم كه مرا به عقد دوست پدرم درآورده‏اند.
»محمد حسين« براى نجات سه پسر دوستش، دختر خود را به عقد او درآورد تا براى آنها مادرى كند. مراسم عروسى ساده‏تر از آن بود كه در باور بگنجد. نه سفره عقدى، نه عسلى، و نه آينه و شمعدانى... و »ماه منير تصورش از خانه شوهر، اين بود كه برود و به سر فرزند آقاى خودسيانى رسيدگى كند و دوباره به خانه پدرش برگردد. او به خانه بخت رفت، با مهريه چهارصد تومان پول و ده مثقال طلا. مردش كارگر ساده‏اى بود، اما كه قرآن را با صوت و لحن شيرين مى‏خواند. مردى مهربان، اگر چه سالها با ماه‏منير اختلاف سن داشت، اما خوشبختى را برايش به ارمغان آورده بود. حقوقش را كه روزى چهار تومان بود، هر چهارده روز يك بار مى‏گرفت و خرج خانه مى‏كرد. ماه منير پانزده ساله بود كه »صديقه«، دنيا آمد. دو سال بعد عبدالرضا و پس از او محمد رضا به دنيا آمد.
- على محمد نه روز مانده به بهار سال 40 چشم به دنيا باز كرد، پس از او نيز محترم بود و بعد، دوقلوهايم ناصر و مسعود

چشم به دنيا باز كردند.
- يك روز قبل از تولد دوقلوها، دم در خوردم زمين. محترم بغلم بود. او يازده ماه بيشتر نداشت و هنوز او را بغل مى‏گرفتم. مهمان داشتيم. شرم داشتم كه بگويم درد دارم. آخر شب با يكى از همسايه‏ها رفتيم دكتر و ايشان تشخيص داد كه وقت زايمانم رسيده. به خانه برگشتم. خانم قابله‏اى اهل بهبهان بود كه آمد و دوقلوها به سختى به دنيا آمدند، اول ناصر و بعد مسعود.
بعد از دوقلوها نيز مرضيه متولد شد. شوهرم تو گوش آنها، اذان و اقامه مى‏گفت. تاريخ تولدشان را گوشه قرآن يادداشت مى‏كرد.
ما به آب و هواى گرم و خشك آبادان عادت كرده بوديم و قاعده و راه و رسم لازم براى ماندن در آن شهر را آموخته بوديم. نيم قالب يخ را لاى گونى مى‏پيچيديم. چند شيشه آب زير يخ‏ها مى‏گذاشتيم تا براى آشاميدن، خنك شود. صندوق چوبى داشتيم كه هواى بيرون، به آن اثر نمى‏كرد و هر چيزى توى آن خنك مى‏ماند. يك خانه چهار اتاقه كرايه كرده بوديم كه دو اتاق آن دست ما و دو اتاق دست يك مستأجر ديگر بود. چهل تومان كرايه‏خانه مى‏داديم. مهمان هم برايمان مى‏آمد. البته شركت نفت هم هرازگاه خواروبار مى‏داد. آرد مى‏دادند و من قبل از نماز صبح، خمير درست مى‏كردم. دو ساعت وقت لازم بود تا خمير ور بيايد و بعد روى تنورى كه پشت بام داشتم، نام مى‏پختم. نان را پهن مى‏كردم توى تنور و شوهرم درمى‏آورد. هر روز صبح و عصر، اين كار را مى‏كردم و نان تازه به بچه‏ها مى‏دادم.
سوخت مورد نياز تنور را از اعراب مى‏خريديم. حاج آقا تنور را روشن مى‏كرد و در هر كارى، كمك مى‏كرد. بعد از مدتى به خانه‏هاى سازمانى شركت نفت رفتيم و شش سال در آن جا اقامت داشتيم و پس از آن نيز حاج آقا خودسيانى، بازخريد شد و به اصفهان برگشتيم.
در دوران مبارزات مردم با رژيم پهلوى، ماه‏منير و همسر و پسرانش در جلسات و راهپيمايى‏ها حضور داشتند.
- يادم هست كه براى راهپيمايى رفته بوديم. ميدان انقلاب فعلى، شوهرم، قلبش گرفت. او را به بيمارستان خورشيد برديم. پانزده روز بالاى سرش بودم تا خوب شد، ولى پس از آن ناراحتى قلبى آزارش مى‏داد.
»ماه‏منير« از شجاعت على‏محمد مى‏گويد. از زمانى كه كلاس پنجم ابتدايى بود و مدير مدرسه‏اش گفته بود كه قرار است شاهنشاه آريامهر »محمدرضا پهلوى« براى سركشى به وضعيت مدرسه، بيايد و همه بچه‏ها بايد لباس مخصوص

بپوشند و او نپذيرفته و سرسختانه ايستاده بود.
- مگر كى هست؟ اگر شده، ديگر مدرسه نمى‏روم، ولى به خاطر شاه، لباس مخصوص نمى‏پوشم.
»على محمد« تعطيلات تابستانى را با بناى و كار در تعميرگاه مكانيكى اتومبيل مى‏گذراند. حقوقش را خرج تحصيل مى‏كرد. اعلاميه‏هايى را كه از دوستان مى‏گرفت، بين مردم پخش مى‏كرد.
- يك روز در خيابان »كمال اسماعيل« در حال پخش اعلاميه بود كه ساواك او را ديده و دنبال او دويده بود. على از مسجد مصلى خود را به فلاورجان رسانده و فرار كرده بود.
يكى از همسايه‏ها آمد و خبر داد كه هر چه مال على است، قايم كنيم. كتاب‏ها و وسايل على را زير خاك پنهان كردم. چند روز بعد، على دستگير شد. وقتى او را سوار ماشين كردند، شروع كرده بود به شعار دادن و خودش را پرت كرده بود بيرون. او خودش را به خانه يك ارمنى كه در آن باز بوده، مى‏رساند و از آن جا فرار مى‏كند و به خانه حاج آقا خادمى كه روحانى بود، مى‏رود.
محمدرضا سه روز بعد، از منزل آقاى خادمى خارج شد. از خانواده ارمنى كه بى‏اجازه وارد خانه‏شان شده بود، عذرخواهى كرد و به خانه برگشت. بعد از پيروزى انقلاب، عضو بسيج شد. در بسيج حسينيه آفارون »روبه‏روى شاهزاده عبدالله( فعاليت مى‏كرد. او در كوى سيد محمد باغ ابريشم به بسيجى‏ها آموزش نظامى مى‏داد.
پس از آغاز جنگ به جبهه رفت. به »على چريك« معروف شده بود. از همرزمانش مى‏توان سردار رحيم صفوى، دكتر مصطفى چمران، شهيد خرازى و شهيد ردانى‏پور را نام برد. »على محمد« در كردستان، سنندج، مريوان، درود و سيستان و بلوچستان خدمت مى‏كرد. مى‏گفت: »اول بايد تكليف جنگ را مشخص كنيم و بعد ان‏شاء الله لبنان و فلسطين را.«
- وقتى بعد از چهل و پنج روز با سر و صورت و لباس خاكى به خانه آمد، يك مقدار روغن وازلين به پاهايش ماليدم. پاهايش از بس داخل پوتين بود، زخم شده بود و پوستش از بين رفته بود. از مرخصى كه رفت، ديگر از او خبردار نشديم.
محمد على در سيستان و بلوچستان به كمك مردم محروم منطقه رفت و از آن جا عازم »دارخوين« شد. در پيچ شهدا »محمد على« با قبضه خمپاره 120 مشغول شليك به طرف نيروهاى عراقى بود. كه توسط تركش گلوله خمپاره 80 دو پاى او از زانو قطع شد. شدت خونريزى چنان بود كه به سرعت، رنگ از رخ او پريد. خودش را با وجود ضعف شديدى كه داشت، به ديواره خاكى سنگر كشاند. تكيه داد و دستمال گردن خود را باز كرد و بست به پايش. دستش را مشت كرده و فرياد زد.
- الله اكبر... الله اكبر.
دوستان او را به عقب مى‏بردند و او بى‏حال و زير لب، ذكر

مى‏گفت. بيست و نهم شهريور 60 او را به بيمارستان نمازى شيراز منتقل كرده بودند. من و حاج‏آقا به بيمارستان رسيديم. على روى برانكارد بود. او را توى آمبولانس گذاشتند. ضعيف و رنگ پريده بود و چون دو پايش از زانو قطع شده بود، كوتاه‏تر به نظر مى‏رسيد. خيلى حالم بد شد. زدم زير گريه. بچه‏ام را به بيمارستان سعدى شيراز منتقل دادند. كليه‏هايش آسيب ديده بود و دياليز مى‏شد. مى‏گفت هشت روز آب نخورده. با آب پرتقال، لبانش را خيس مى‏كردم. سوره قدر مى‏خواند از هوش مى‏رفت و دوباره به هوش مى‏آمد. با هر بار از هوش رفتنش، صدبار مى‏مردم و زنده مى‏شدم، حاج آقا كه قلبش هم ناراحت بود، حالش بدتر شده بود.
ناصر و مسعود دوقلوهاى خودسيانى، دوم راهنمايى بودند كه از طرف جهاد، مى‏خواستند به جبهه بروند. سن آن دو كم بود. جهاد موافقت نمى‏كرد. مدتى به گلپايگان رفتند و از آن جا به كردستان. آن دو حدود شش ماه در كردستان بودند.
تصور خانواده اين بود كه آنها شهيد شده‏اند، اما هنوز پيكرشان را نيافته‏اند. سه ماه بعد، هر دو پسر به خانه برگشتند.
- ما تو كردستان به خانواده‏هاى مستضعف كمك مى‏كرديم.
هر دو امدادگر بودند. ناصر پزشكيار، از جبهه و خدماتى كه انجام داده بودند، تعريف مى‏كردند. خانه شور و نشاط تازه‏اى گرفته بود.
- اگر چه حاج‏آقا در بيمارستان بسترى بود، ولى به خاطر حضور بچه‏ها خوشحال بودم، آمدند براى خداحافظى. مى‏خواستند دوباره بروند جبهه. گفتم: »بگذار پدرت مرخص شود. على هم تازه شهيد شده. ما را تنها نگذار پسرجان.«
»مسعود گفت: شما هيچ وقت تنها نيستيد. خدا با شماست.«
او خواب ديده بود، كسى در خانه را زده بود و او در را باز كرده. آقايى از اسب پايين آمده و مسعود او را نشناخته بود. آن آقا پرچمى به مسعود داده بود و از او خواسته تا آن را به كربلا ببرد.
در خواب احساس كرده بود كه آن آقا امام حسين است. خوابش را كه تعريف كرد، گفت. حالم منقلب شد. گفتم: برو. او را از زير قرآن رد كردم. زير گلويش را بوسيدم. ناصر جلو آمد. مى‏خواست همراه برادرش برود. آن دو هميشه و همه جا همراه هم بودند. پيشانى او را هم بوسيدم و رفتند. نوزدهم اسفند ماه سال 1363 تلگراف تبريك عيد را برايم فرستادند. هم خوشحال شده بودم از اين كه چه زود نوروز را تبريك گفته‏اند احساس خاصى داشتم كه چرا يازده روز زودتر؟ مگر نمى‏شود تبريك را

خود روز عيد گفت؟!
سه روز بعد دوقلوهايم در جزيره مجنون به شهادت رسيدند و من دانستم كه آن دو از پركشيدن خود، خبر داشته‏اند دور روز مانده به نوروز، حاج‏آقا جلو در حياط نشسته بود كه آمد و گفت: از بنياد شهيد آمده‏اند عكس ناصر و مسعود را مى‏خواهند. با حاج‏آقا قريشى )معاون استاندار اصفهان( به بنياد شهيد رفتم ببينم چه اتفاقى افتاده! وقتى برگشتم، ديدم از لشكر امام حسين )ع(، بسيج، سپاه و هلال احمر آمده‏اند در خانه پرچم زده‏اند. حاج‏آقا پرچم‏ها را كه ديد. زانو زد جلو در.
- خدايا! اين سه قربانى را از من قبول كن. اين سه امانت را در راه خودت هديه كردم.
پرسيدم: رمز عمليات چه بوده؟
بسيجى‏ها گفتند: »يا زهرا...«
گفتم: يا بى‏بى فاطمه زهرا، اشك چشمم را بخشكان و قوت قلب به من بده تا دشمن شاد نشود.
ناصر و مسعود چهار روز در سردخانه اهواز و سه روز در سردخانه اصفهان بودند. ماه‏منير به آن جا رفت و پسرانش را با گلاب، غسل داد. هر دو را كنار هم خواباند. مثل هميشه كه همراه هم و دست در دست همديگر بودند.
- همرزمشان مى‏گفتند: مسعود كه شهيد شد. دل ناصر، طاقت نياورد. رفت او را بياورد كه دست در دست برادرش، به شهادت رسيد. من مادر بودم. اينها را مى‏شنيدم. بى‏تاب مى‏شدم، ولى صبر مى‏كردم كه دل منافقين شاد نشود. بچه‏ها را خودم كفن كردم و به خاك سپردم. حاج‏آقا تلقين را خواند.
ماه‏منير به غير از سه فرزند، برادرش حيات‏الله در سال 1365 در عمليات كربلاى 5( شلمچه( به شهادت رسيده است. حيات‏الله جهادگر بود به او »سقاى جبهه« مى‏گفتند. برادر ديگر او »مهدى« جانباز 45 درصد و تحت نظر پزشك است. ماه‏منير در پايان صحبت‏هايش مى‏گويد: »عزيزانم را در راه اسلام فدا كردم. ما با خدا معامله كرديم. هيچ چشمداشتى هم نداريم. حتى يك كوچه يا خيابان هم به نام شهداى من نيست.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 235
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,692 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,793 نفر
بازدید این ماه : 3,436 نفر
بازدید ماه قبل : 5,976 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک