فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
صدیقی، مهدی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج سيد مهدى صديقى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد محمد على«، »سيد ابوالفضل« و »سيد اكبر«(
او زاده اصفهان است. پدرش مردى متشرع بود كه در دوره رضاخان پهلوى در دربار، تجارت تنباكو مى‏كرد. وى با مراجع تقليد قم رفت و آمد داشت و از آن رو كه تجارت دخانيات و تنباكو فقط از طريق اعضاء دربار انجام مى‏شد، »سيد عبدالكريم« به ناچار با دربار رابطه تجارى برقرار مى‏كرد. او چهار پسر و يك دختر داشت و خيلى زود همسرش را از دست داد و ناچار به ازدواج مجدد شد.
- من يازده ساله بودم كه مادرم از دنيا رفت. ايشان ازدواج كرد و از بخت بد وضعيت تجارتش وخيم شد و ورشكست شد، براى اين كه دولت اموالش را مصادره نكند، همه را با نام عموهايم سند زد. خودش براى كار و تجارت دائم از تهران به مشهد در سفر بود و برادرانش مدتى بعد، همه چيز را به فراموشى سپردند و هرگز نپذيرفتند كه سيد عبدالكريم اموالى داشته و به واسطه مشكلاتى كه داشته، به نام آنها سند زده است و من اون موقع در خانه عمويم كه با خاله‏ام ازدواج كرده بود، بودم. بابام و عمويم باجناق بودند.
عمو رفتار مناسبى با »سيد مهدى« نداشت. او را وا مى‏داشت تا طويله را تميز كند. به حيوانات علوفه بدهد و تنشان را نظافت كند. به محض آن كه اندكى تعلل مى‏كرد، به جانش مى‏افتاد و او را به باد كتك مى‏گرفت. »سيد مهدى« كه به تحصيل علاقه وافرى داشت، از آن محروم بود. او سماور و قورى حلبى مى‏ساخت و به شكل دوره‏گردى مى‏فروخت. مبلغى را پس‏انداز كرده بود. آن را به سرايدار مدرسه محل داد.
- كمكم كن مشهدى و اين را بده به يك پاسبانى كه بيايد از عمو زهر چشم بگيرد. مانده‏ام بى‏سواد و دلم مى‏خواهد تحصيل كنم.
مشهدى دستى رو سر او كشيد. دانست »سيد مهدى« بين آنها چه‏ها مى‏كشد.
- مى‏دانم. كمكت مى‏كنم پسرجان. زود برو كه كسى تو را با من نبيند.
»سيد مهدى« به خانه برگشت و روز بعد پاسبانى جلو در آمد. آقا عمو را خواست.
- شما بايد بياييد كلانترى.
عمو خيره خيره او را نگاه كرد.
- چرا؟ مگر چه خبطى سر زده!؟
گفت كه شما يك برادرزاده داريد كه نمى‏گذاريد برود مدرسه.
عمو كه اوضاع را بر وفق مراد نمى‏ديد، جلو در تعهد داد كه فردا سيد مهدى را ثبت‏نام كند و همان كار را كرد.
مدير مدرسه »مرتضوى« بود كه ورد زبانش نام خدا و روايات ائمه بود. قرآن را خارج از ساعات درسى به شاگردان مى‏آموخت. مى‏دانست كه اگر مأموران رضا شاه بدانند، او را توبيخ خواهند كرد. »سيد مهدى« همچنان به دوره گردى و

كمك به كارهاى خانه عمو مى‏پرداخت و ساعات پايانى شب را درس مى‏خواند. او بعدها به حوزه علميه رفت و ادامه تحصيل داد. آن روز مأمورها حمله كردند و به حوزه. چند تا از طلبه‏ها را كت‏بسته بردند كلانترى.
- بايد برويد سربازى تا اين كارها يادتان برود.
»سيد مهدى« به رغم معافيت تحصيلى به اجبار دوره خدمت را گذراند. بيست و پنج ساله بود كه زن عمو براى او »صغرى« را پسنديد.
- دختر همسايه است. پدر و مادرش را هم مى‏شناسيم. اين بهتر از هر كسى ديگر مى‏تواند براى تو همسر خوبى باشد.
»سيد مهدى« پدر همسرش را مى‏شناخت، اما نمى‏دانست كه برادرزاده او نيز خواستگار دختر است و دختر هيچ علاقه‏اى به او ندارد.
اين اطلاعات را روز عقد به دست آورد.
- روز عقدمان دعوا شد. پسر عمو به اجبار قصد داشت حاج خانم را راضى به ازدواج كند و ايشان يك كلام ايستاده و گفته بودند من آقا سيد مهدى را مى‏خواهم.
»صغرى« سه ماه در عقد »سيد مهدى« بود و حتى يك بار همديگر را نديدند. آن دو طى مراسم ساده‏اى زندگى مشترك را شروع كردند. »سيد كاظم« اولين فرزند آنها بود. سيد مهدى همچنان درس مى‏خواند. به كربلا، نجف و قم رفت. شاگرد بسيارى از مجتهدين بود و بيشتر از محضر استاد ابوالحسن اصفهانى و حاج‏آقا بروجردى بهره مى‏برد. وقتى در كربلا بود، سر كلاس آيت‏الله سيستانى مى‏نشست. او به هر شهر كه مى‏رفت، برنامه‏اى براى سخنرانى تدارك مى‏ديد. پرشور سخن مى‏گفت و مسجدى كه در آن بود، مملو از جمعيت مى‏شد. با حرف‏هايش شورى به پا مى‏كرد. حاضران با مشت‏هاى گره كرده شعار مى‏دادند و او از مجلسى كه بيرون مى‏رفت، از آن شهر نيز خارج مى‏شد، مى‏دانست كه گير ساواك خواهد افتاد. وقتى در مسجد بهبهانى اهواز سخنرانى كرد، مأمورها آمدند توى مسجد. او را ديده بودند و انتظار پايان سخنرانى را مى‏كشيدند. مردم با چاى و شيرينى جلو مأمورها آمدند سيد مهدى آرام و بى‏صدا از بين مردم گذشت و گريخت. به شوش رفت. شب را كنار جوى آب خوابيد و سحر با صداى اذان از خواب پريد و سوار بر اتوبوس، راهى خانه شد. نامه‏هاى امام خمينى را از نجف با خود مى‏آورد و تكثير مى‏كرد. آنها را لابه‏لاى سماورها و قورى‏هايى كه همراه داشت، جاسازى مى‏كرد تا كسى مشكوك نشود. تو كوله‏پشتى‏اش مى‏گذاشت و از اين به اين شهر و آن شهر مى‏رفت. هر گاه متوجه مى‏شد كه مأمورها در پى او هستند، كوله‏پشتى را جا مى‏گذاشت و دست

خالى راه مى‏افتاد.
- دو بار دستگير شدم، اما هر چه گفتند زيربار نمى‏رفتم. بازجويى مى‏كردند و وقتى چيزى عايدشان نمى‏شد، آزادم مى‏كردند.
شايد به واسطه همين آزادمردى‏ها بود كه فرزندانش »ابوالفضل«، »محمدعلى« و »اكبر« از او درس رادمردى آموخته بودند و بى‏هيچ هراسى به همان راهى مى‏رفتند كه او با ايمان كامل در آن گام نهاده بود. سيد ابوالفضل دستگاه تكثير خريده بود. اعلاميه‏ها را تو منزل تكثير مى‏كرد و در كلاس‏هاى آموزش نهج‏البلاغه كه براى دوستانش برگزار كرده بود، بين آنها توزيع مى‏كرد. در مدرسه شعار جاويدشاه را كه مى‏دادند، او فرياد مى‏زد: مرگ بر شاه.
مدير مدرسه زده بود زير گوشش.
- بار آخرت باشد.
جاى انگشت‏هاى او سرخ و متورم رو گونه سيد ابوالفضل مانده بود كه ديدنش جگر سيد مهدى و همسرش را به آتش مى‏كشيد.
- الهى دستش بكشند كه بچه‏ام را اين طور زده.
بعد از انقلاب و با شروع جنگ، »سيد مهدى« عازم جبهه شد تا در واحد تبليغات فعاليت كند. پسرانش نيز در منطقه بودند. سيد محمد على عضو بسيج شده و داوطلبانه به منطقه رفته بود. »سيد ابوالفضل« به عضويت رسمى سپاه درآمد و به جبهه جنوب رفت. با درايتى كه از خود نشان داد، به سرعت سمت فرماندهى گردان را از آن خود كرد.
سيد مهدى از جبهه جنوب به غرب مى‏رفت و سخنرانى مى‏كرد. نفوذ كلامش بر رزمنده‏ها بسيار اثر گذار بود.
- خالصانه بجنگيد. بكشيد تا كشته نشويد. اگر شهيد شويد، بهتر است تا اين كه به اسارت اهريمن درآييد.
او در جزيره مجنون مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود.
- حاج‏خانم پيراهن خونى من را تا چند سال پيش نگه داشته بود. آن وقت‏ها سرپرستى چندين خانواده بى‏سرپرست را به عهده داشتم. همسرم خواب ديده بود كه دو ديگ غذا روى اجاق است. كسى مى‏خواهد كاه در اجاق بريزد. يكى گفته بود: زير اينها هنوز گندم هست. نبايد بسوزند.
همسرم تعبير اين خواب را جويا شدند و دانستند كه تعبيرش بچه‏هاى يتيمى است كه هنوز به من احتياج دارند و خدا نخواسته كه من به شهادت برسم.
»سيد مهدى« درباره اولين پسر شهيدش مى‏گويد: »اسلحه شناسى درس مى‏داد. كوهنوردى مى‏رفت. يك لحظه ساكن و راكد نبود. مدام در تلاش و تكاپو بود. او ابتدا به زاهدان رفت. آن جا در درگيرى با اشرار، مجروح شد. هنوز بهبود نيافته بود كه به جبهه جنوب رفت. مادرش مى‏گفت: قبل از رفتنش، دورش گشتم. ناراحت شد. تنه‏اش را به ديوار چسباند تا من نتونم دورش

بگردم! بعد با آب حوض وضو گرفت. نماز خواند و رفت. پسرم على محمد خبر برادرش را براى ما آورد. گفت كه شهادت برادرش را در آبادان ديده است. اما نگفت كه دست او قطع شده. ما بعدها فهميديم. ابوالفضل بيست و هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 در محور آبادان شهيد شد. موقع تشييع او عده زيادى از بچه‏هاى بى‏سرپرست آمده بودند. تازه فهميديم كه ابوالفضل با حقوقش، سرپرستى سى كودك يتيم را بر عهده گرفته بوده است.
مدير مدرسه كه به خاطر شعار »مرگ بر شاه« زير گوش او زده بود، در مراسم شركت كرد و از روح او حلاليت طلبيد. او با بى‏قرارى بر سر و صورت خود مى‏زد و سيد ابوالفضل را صدا مى‏زد. پس از او سيد محمد على كه يك پسر دو ساله و دختر دو ماهه داشت، مى‏خواست عازم جبهه شود. صغرى ايستاد مقابل او.
- تو نرو. بمان عزيز مادر. زن دارى. بچه‏هات پدر مى‏خواهند.
بغضش شكست و گريست. محمد على كه او را از كودكى در خانه »كريم« صدا مى‏زدند، سر بر شانه مادر گذاشت. شانه‏هايش لرزيد.
- باشد. مى‏روم و زود برمى‏گردم.
از مادر جدا شد. در گفتن »زود برمى‏گردم« ترديد داشت و مادر اين را از آهنگ كلامش دانست. رفتنش را و پر كشيدنش را به چشم مى‏ديد. در خواب ديده بود كه كسى ظرفى نبات به او داد. لابد اين هديه، همان پسرش بود كه شهيد مى‏شد و كفن پيچ شده نزد او برمى‏گشت. وقت رفتن »محمد على« او را از زير قران رد كرد و آب پشت سرش ريخت. حال آن كه مى‏دانست او ديگر بر نخواهد گشت.
محمد على در عمليات فتح المبين شركت كرد و دوم فروردين ماه سال 1361 در عين‏خوش به شهادت رسيد. »سيد اكبر« بيست و دو ساله بود و از مدتها قبل در جبهه جنوب مى‏جنگيد. او با لبان تشنه در عمليات رمضان حضور يافت و بيست و سوم تيرماه سال 1361 در شلمچه مفقودالاثر شد.
»سيد مهدى« هنوز در حال آموختن است. كتاب مى‏خواند و معتقد است آن زمان كه دار فانى را وداع گويد، موقع فراغت او از آموختن است. او اكنون هم درس مى‏دهد و هم خود درس مى‏خواند. هر آنچه بتواند و در استطاعتش باشد، براى كار خير انجام مى‏دهد. او چندى قبل خانه‏اش را فروخت و مسجد محله را ساخت.
»رهنان« جايى است كه او در آن زندگى مى‏كند. مى‏گويد: »اين آبادى، قبل از انقلاب آب و برق نداشت. من براى آبادانى اين جا خيلى زحمت كشيدم. هر كارى از دستم برمى‏آمد، انجام دادم. اكنون، آب و برق و تلفن و همه امكانات را دارد.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 225
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 618 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,310 نفر
بازدید این ماه : 4,953 نفر
بازدید ماه قبل : 7,493 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک