فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
رمضانی بیگدلی، علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج على رمضانى بيدگلى، پدر معظم شهيدان؛ »عليرضا«، »على محمد« و جانباز »جواد«(
هفتاد و سه سال دارد و در »بيدگل« به دنيا آمده است. پدرش »على اكبر« روى زمين‏هاى ديگران زراعت مى‏كرد و مادرش »زيور« با پشم‏ريسى و كرباس‏بافى كمك خرج خانه بود. دو دختر و پنج پسر داشتند. »على« كوچكترين فرزندش بود كه از هفت سالگى با پدر براى چوپانى به صحرا مى‏رفت، براى چوپانى گوسفندان. بزرگتر كه شد، پدر به او كشاورزى و كار را آموخت تا دانه بكارد و از زمين، محصول بگيرد. او سربازى‏اش را به صد تومان خريد و از خدمت را معاف شد. در همسايگى‏شان »ارباب نصرالله« و خانواده‏اش زندگى مى‏كردند.
- آن وقت‏ها هر كسى از خودش زمين داشت، ارباب صداش مى‏كردند. چون وضع مالى‏اش خواه‏ناخواه خوب مى‏شد. لازم نبود محصولاتى را كه در طول سال كاشته با كسى نصف كند و هر چه مى‏كاشت، مال خودش بود را ارباب مى‏گفتند.
على »حسنى« را كه ديد. به مادر گفت كه شيفته‏ى دختر »ارباب نصرالله سلمانى بيدگلى« شده است و مادر رفت خواستگارى »حسنى« كه چهارده سال بيشتر نداشت.
»فاطمه‏خانم« قبل از زمين‏دار شدن مردش قالى مى‏بافته و به مرور كه وضع مالى‏شان بهتر شده، اين كار را كنار گذاشته و فقط به خانه و زندگى مى‏رسد و گاوها را مى‏دوشد. به خواستگارى رفت. ارباب با آن كه وضع مالى بهترى از خانواده‏ى »على اكبر رمضانى بيدگلى« داشت، اخلاق خوب »على« پذيرفت. سه روز بعد »حسنى« به عقد او درآمد با سه هزار تومان مهريه.
- چون دختر ارباب بود، مهريه‏اش را سنگين گرفتند. حسنى قبل از عروسى قالى مى‏بافت. اين هنر را از مادر و عمه‏اش ياد گرفته بود. يك سال براى عمه‏اش كار كرده بود تا نقشه خوانى و گره و همه نقش‏ها را ياد گرفته بود. خودش مى‏گفت: اوايل كه رفته بودم براى ياد گرفتن فرش. آن قدر كوچك بودم كه عمه به پدرم شكايت مى‏كرد و مى‏گفت: اين بيشتر بازى مى‏كند تا كار.
سه ماه بعد »على« و »حسنى« ازدواج كردند. »على اكبر« براى عروس كوچكش اتاق بيست و چهارمترى خانه را از وسط تيغه كشيد و يك طرف آن را به او داد. عروس از اولين روزهاى زندگى مشترك، دار قالى را علم كرد. براى »حاج حسين اربابى« قالى مى‏بافت و دستمزد مى‏گرفت. اولين فرزند آن دو پانزده روز بيشتر عمر نكرد. پس از او عليرضا در سال 1343 به دنيا آمد و بعد از يك سال على محمد، جواد هم در سال 1347 به دنيا آمد. بعد خدا به آنها پنج پسر و پنج دختر داد. عليرضا پس از اتمام دوره‏ى ابتدايى به علت فقر خانواده ترك تحصيل كرد و در لحاف‏دوزى مشغول به كار شد. آخر هفته همه دستمزدش را به مادر مى‏داد.
به سال نكشيده، دو انگشتش را زير چرخ لحاف‏دوزى از

دست داد. گفت: من آدم اين كار نيستم.
مادر كه هميشه دوست داشت بچه‏هايش با درايت و از روى منطق خود، تصميم گيرى كنند، گفت: درست را بخوان كه براى خودت كسى بشوى.
عليرضا دوباره شروع كرد به درس خواندن. با دقت و علاقه بيشترى مى‏خواند. همان دو انگشت قطع شده، تنبيهى بود براى آن كه با دقت تصميم بگيرد. او اوقات بيكارى را كنار مادر مى‏نشست به بافتن قالى. تندتند گره مى‏زد و مادر از سرعت دست او حيرت مى‏كرد.
- تو چطور با اين دو انگشت قطع شده، اين قدر تند مى‏بافى؟!
عليرضا مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. جمعه‏ها به صحرا مى‏رفت و به پدر كمك مى‏كرد. جو، گندم، چغندر و يونجه مى‏كاشتند. وقتى سر مادر را شلوغ مى‏ديد و خستگى را تو نگاهش مى‏خواند، مى‏ايستاد به جارو كردن فرش‏ها و شستن ظرف و لباس.
- بد است دعاى مادر پشت سر آدم باشد؟
سوم نظرى بود كه قصد كرد كه جبهه برود. مادر خيره‏خيره به او نگاه كرد و پرسيد:
- پس درس‏هات؟
سر پايين انداخت.
- تو جبهه مى‏خوانم. حواسم هست.
نوروز سال 1360 به منطقه رفت. يك ماه در جبهه ماند. دوره آموزشى را گذراند و برگشت. امتحانات را كه داد، دوباره عازم شد. گفت كه دوست دارد ماه رمضان را در منطقه بگذراند، با زبان روزه.
چه پر معنا و نغز بود، شيوه كلامش!
هنوز ماه رمضان شروع نشده بود. سراغ آقاجان را گرفت و مادر گفت كه با على محمد در صحراست. »على محمد« با پدر به كشاورزى مى‏رفت. از سيزده سالگى در كارخانه نساجى كاشان استخدام شده و به عنوان كارگر نمونه از او راضى بودند، اما غروب كه از كارخانه مى‏آمد، به كمك پدر مى‏رفت. عليرضا به ديدن آن دو رفت. نشست كنار پدر و برادر كه چاى ريخته بودند و زير آلاچيق وسط زمين كشاورزى، خستگى در مى‏كردند. از آسمان آتش مى‏باريد. گفت كه رفتنى است.
»على« از اضطراب به لكنت افتاد. ندانست چه بگويد. بى‏هيچ كلامى تو چشم‏هاى او نگاه كرد. براى پسر كه قد فراز بود و جوان، چاى ريخت.
- حالا يك چاى بخور. مى‏روى دير كه نمى‏شود.
عليرضا بلند شد.

- دير مى‏شود. بايد بروم.
- با لبان تشنه مردن بر لب دريا خوش است.
چه پر معنى بود، حرفش. قلب »على« از جا كنده شد، اما هيچ نگفت. عليرضا رفت و بيستم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. پيكرش را هيچ كس نيافت. پس از او على محمد و جواد راهى جبهه شدند تا سلاح بر زمين افتاده برادر را بردارند. »على محمد« يك سال و سه ماه از دوره سربازى‏اش را گذرانده بود كه در سال 1364 و در عمليات والفجر 8 - منطقه عملياتى فاو - در آبهاى اروند به شهادت رسيد و پيكرش در آب‏هاى اروند مفقود شد. دوستان او كه مى‏دانستند برادر او »عليرضا« هنوز مفقودالاثر است، دست به دعا برداشتند. يك هفته دعا و نذر دوستان كافى بود تا پيكر »على محمد« در آب‏هاى اروند پيدا شود. او را به خانواده‏اش كه سخت انتظار ديدارش را مى‏كشيدند، تحويل دادند.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آن عزيزى كه از اين خانواده رفته، براى خودش رفته. من هم براى خودم مى‏روم. برايم طلب مغفرت كنيد. فكر نكنيد كه چون يك نفر را به خدا هديه داده‏ايم، بس است. نه، اين فكرها را نكنيد. هر كس براى خودش تلاش و كوشش مى‏كند. از شما انتظار دارم كه نگهبان اين خون‏ها باشيد و اين را بدانيد كه گناه، انسان را بيچاره مى‏كند. بدانيد كه همه ما در بوته آزمايش قرار مى‏گيريم و مرگ بر سر راه همه مى‏باشد. پس چه بهتر اين كه انسان در راه خدا شهيد شود. از خداوند بخواهيد كه همه عاقبت به خير شويم و جزو بندگان خالص حضرتش بوده باشيم.«
ديگر پسرانش هم در جبهه حضور داشتند، رسول و جواد و حسن.
جواد در جبهه آن قدر ماند تا حسن نيز به او پيوست. جواد به علت جراحات شيميايى به بيمارستان منتقل شد. و اكنون با هفتاد درصد جانبازى شيميايى ادامه حيات مى‏دهد. حسن را به دليل اين كه دو برادرش شهيد و سومى جانباز شده، از سربازى معاف كردند. او با عضويت بسيجى به منطقه رفت ولى او را به عقب برگرداندند. نوزده سال بعد، بقاياى پيكر پاك عليرضا را در تفحص پيدا كردند و در جمع شهدا در گلزار شهداى آران و بيدگل و با تشيع با شكوه مردم به خاك سپردند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 171
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
قاسم پور، محمد
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج ميرزا محمد قاسم پور آرانى، پدر معظم شهيدان؛ »جواد« و »حسين«(
هشتاد و دو ساله و اهل »آران« كاشان است. پدرش »على« براى ارباب كشاورزى مى‏كرد. مادرش شهربانو سواد قرآنى داشت و در ماه مبارك رمضان به خانم‏ها قرآن مى‏آموخت. در منزل جلساتى را مى‏گذاشت و خانم‏ها قرآن قرائت مى‏كردند. او هشت فرزند داشت. با اين حال چنان به سرعت به كارهايش مى‏رسيد كه حتى فرصت كرباس‏بافى هم پيدا مى‏كرد. ميرزا محمد، چوپانى گوسفندان و گاوهاى پدر را بر عهده داشت. هر روز صبح زود، شش كيلومتر راه را عقب سر گله مى‏پيمود تا گوسفندان را به دشت برساند. غروب، خسته و زار از صحرا برمى‏گشت. از نوجوانى به بنايى مشغول شد و گاه به پدر نيز يارى مى‏رساند. او بعد از پدر، شروع به كار روى زمين‏هاى ارباب كرد.
يكى از همسايه‏ها به ميرزا محمد كه بيست ساله شده بود، مرضيه را معرفى كرد. به خواستگارى او رفتند كه دختر چهارده ساله بود.
- همان سال با مرضيه ازدواج كردم، چون عروسيمان در اسفند ماه برگزار شده بود، از سربازى معاف شدم. آن موقع حكومت اعلام كرده بود كه هر كس در ماه اسفند - سالگرد كودتاى رضاشاه - عروسى كند، از خدمت معاف مى‏شود.
همسرم يك سال بعد از عروسى شروع كرد به سرفه كردن‏هاى پى‏درپى. مدام تب داشت. او را برديم دكتر. گفتند كه مبتلا به سل شده است. او را براى مداوا به تهران برديم و در بيمارستان بستريش كرديم. پنج سال آن جا بود. من به آران برگشته بودم، اما مدام به تهران مى‏رفتم و به او سر مى‏زدم. عاقبت، گفتند كه او را به خانه ببريد.
جوابش كرده بودند. آورديمش و يك ماه بعد فوت شد.
آن موقع، تازه بيست ساله شده بود. همان همسايه‏مان كه او را معرفى كرده بود، اين بار »محترم چاقچيان« را معرفى كرد.
ميرزا محمد به خواستگارى محترم رفت. او بيوه جوانى بود كه دخترى سه ساله داشت. مى‏گفتند: »وقتى دخترش پنج ماهه بود، مرد بيمار شد و از دنيا رفت.«
ميرزا محمد، محترم را عقد كرد. او را با دختر كوچكش »صديقه فيروز بهرام« به خانه خود آورد. محترم از همان روزهاى نخست به بافتن قالى. او از شش سالگى پاى دار قالى نشسته و نقشه‏خوانى و بافتن فرش را آموخته بود. پدر او نيز براى ارباب، زراعت مى‏كرد و مادرش با بافتن كرباس، چادرشب و جاجيم به مردش در اداره زندگى كمك مى كرد.
محترم، صاحب پسرى شد به نام »احمد على« كه در سه ماهگى درگذشت. پس از او زهرا در سال 1338 و در سال بعد جواد و حسين هم سه سال بعد به دنيا آمد و بعد از آن دو پسر، خدا سه دختر به اين خانواده عطا كرد.
ميرزا محمد مدتى در منزل پدر همسرش زندگى كرد. بعد با فروش خانه پدرى و اندوخته همسرش زمينى خريد.

كم‏كم خانه‏اى در آن زمين ساخت و به آن جا رفتند. به تربيت فرزندان و ايمان و عمل صالح آنها بسيار اهميت مى‏داد. جواد را از كودكى به خواندن نماز و قرآن تشويق مى‏كرد. از چهارده سالگى در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد و به سرعت مراحل رشد را پيمود. وقتى »آقا مصطفى خمينى« به شهادت رسيد او اعلاميه‏ها و نامه‏هاى امام را مى‏آورد و در آران پخش مى‏كرد. اعلاميه‏هاى امام را بر در و ديوار مدرسه »آيت‏الله يثربى« كاشان مى‏چسباند. ميرزا محمد در اين باره مى‏گويد: »آن زمان، طلبه‏ها اعتقاد داشتند كه فعاليت عليه رژيم هم جزو درس اخلاق ماست. جواد رساله امام را به خانه آورده بود. بعد از آن كه استقبال ما را ديد، تعداد زيادى از آن را آورد و بين مردم آران تقسيم كرد. مأموران ژاندارمرى كه متوجه فعاليت او شده بودند، در پى دستگيرى‏اش بودند تا اين كه روز بيست و يكم رمضان آن سال يعنى پنجم شهريور ماه سال 1357 او را دستگير كردند. مدتى او را نگه داشتند و آزار و شكنجه كردند.«
»جواد« نام هيچ شخص يا گروهى را به زبان نياورد. شايد به همين دليل بود كه فعاليت او را فردى ديدند و مدتى بعد آزادش كردند. او كه برادر بزرگتر و مراد و استاد »حسين« بود، او را همراهى مى‏كرد. وقتى ديد كه به تحصيل علوم دينى علاقه بسيار دارد، او را راهنمايى كرد تا در مدرسه علميه »آيت‏الله يثربى« ادامه تحصيل بدهد. اعلاميه‏ها را كه مى‏آورد، حسين اولين نفر بود كه از متن و محتواى آن باخبر مى‏شد. بعد تصميم مى‏گرفتند كه آن را كجا و براى چه كسانى ببرند. با هم در اتاق مى‏نشستند و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را گوش مى‏كردند.
كارش رنگرزى و قالى‏بافى بود. بعد از پيروزى انقلاب، هر دو پسر به عضويت سپاه پاسداران درآمدند. با شروع جنگ تحميلى، حسين از سوى سپاه عازم منطقه شد. همزمان با او، جواد از زمان فتح سوسنگرد به جبهه جنوب رفت. براى خانواده نامه مى‏دادند و تماس مى‏گرفتند، اما كمتر به مرخصى مى‏آمدند. محترم اصرار داشت جوادش همسرى اختيار كند و سر و سامان بگيرد. ميرزا محمد به جواد گفته بود: »اين بار كه برگردى خانه، برايت زن مى‏گيرم.«
جواد گفته بود: »نه. صبر كنيد تا خودم بگويم.«
دو سال ديگر صبر كردند و او هنوز هيچ نگفته بود. اين بار وقتى جواد به مرخصى آمد، باز هم مجروح بود و تن خسته. مى‏گفت: »آن قدر نمى‏آيم مرخصى كه برايم حكم مى‏كنند. عراقى‏ها برايم مرخصى مى‏سازند.«
ميرزا چند روز بعد دانست كه پسر باز هم رفتنى است. به

او گفت: »شيخ جواد، شما قرار بود كسى را معرفى كنى كه برويم خواستگارى.«
جواد خنديد.
- باشد براى بعد.
محترم براى او چاى ريخته بود، نشست كنار دستش.
- بعد، يعنى كى؟ برادرت هنوز سرباز است. كم سن و سال است. اما تو بايد ازدواج كنى، عزيز مادر.
سر فروافكند و هيچ نگفت. رفته بود مكه و ساعت‏مچى براى حسين آورده بود.
- مى‏خواهم چه كار؟ دستى كه قرار است قلم بشود، ساعت نمى‏خواهد.
دل مادر از اين حرف لرزيده بود، اما نشنيده گرفته بود.
از مادر كه خداحافظى كرد، پيشانى‏اش را بوسيد.
- چه قدر نذر و نياز مى‏كنى و چه قدر صدقه مى‏دهى كه من شهيد نشوم. هر بار كه مى‏روم، سالم برمى‏گردم. لابد دل شما راضى نيست.
او رفت. يازدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر در طلاييه مفقودالاثر شد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اميدوارم شما من را به خوبى خودتان ببخشيد و حلالم كنيد و هيچ گونه ناراحت نباشيد. چون يك امانت نزد شما بودم و شما آن امانت را به صاحبش برگردانيد. شما بايد افتخار كنيد كه چنين سعادت بزرگى نصيب شما شده است. پدر و مادر عزيزم، نمى‏گويم گريه نكنيد. وقتى شهيد شوم، اگر سر در بدن نداشتم به ياد شهداى كربلا و امام حسين )ع( گريه كنيد. اگر دست در بدن نداشتم، به ياد علمدار كربلا حضرت عباس بن على )س( گريه كنيد. اگر جنازه من ناپديد شد، بايد به ياد صدها شهيد گمنام كربلاى هويزه گريه كنيد. هيچ گونه ناراحت نباشيد، چون من راه امام حسين )ع( را در پيش گرفته‏ام. من به آرزوى خود رسيده‏ام كه همان شهادت فى سبيل‏الله است. خواهرانم، من حضرت زينب را به شما يادآورى مى‏كنم. اين مصيبت را زينب‏وار تحمل كنيد. پدر و مادر عزيزم، من هيچ‏گاه زحمات شما را فراموش نخواهم كرد. من را در زادگاهم آران در كنار مزار شهدا به خاك بسپاريد.«
جواد، قبل از اين كه به جبهه برود، با شهريه مختصر حوزه زندگى‏اش را مى‏گذراند. با اين حال، بيشتر وقت خود را صرف مرتفع كردن مشكلات ديگران مى‏كرد. ميرزا محمد مى‏گويد: »او در عمليات فتح سوسنگرد، هويزه، منطقه ايستگاه آبادان، بازى‏دراز، ثامن الائمه، مطلع الفجر، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتى، والفجر يك، خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاى سه و كربلاى چهار شركت كرد. هفده عمليات در پرونده حضورش در جبهه بود. او قائم‏مقام گردان امام محمد باقر )ع( بود. در عمليات‏هاى بازى‏دراز، رمضان، خيبر، مطلع الفجر، والفجر هشت، والفجر يك و بيت المقدس مجروح شد. هر بار مدت كوتاهى استراحت مى‏كرد و دوباره به مطقه برمى‏گشت. او پنجم دى ماه سال 1365 در كربلاى

چهار در جزيره ام‏الرصاص به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش خواهران خود را به حجاب و ديانت و پدر و مار را به صبر دعوت كرد.«
در جنگ، محسن و مصطفى عربيان، دو پسر صديقه فيروزبهرام دختر محترم چاقچيان به شهادت رسيدند. برادرزاده‏هاى محترم، دخيل عباس و اصغر چاقچيان نيز شهيد شدند.
»احمد قناديانى« شوهر زهرا دختر ميرزا محمد در عمليات رمضان در سال 1361، محمد على قاسم‏پور و جواد قاسمى فاميلى‏اش را عوض كرده بود برادزاده‏هاى ميرزا محمد و »مصطفى ملكيان«، نوه برادرش نيز به شهادت رسيدند.
دوازده سال و سه ماه بعد محترم خواب ديد بسته‏اى برايش آورده‏اند. صبح كه بيدار شد، براى ميرزا محمد تعريف كرد.
- لابد مى‏خواهند حسين را بياورند.
خواست بگويد كه نگفت. همان روز خبر پيدا شدن پيكر حسين در تفحص را آوردند. ميرزا محمد به ياد حسين كه مى‏افتد، حزنى در نگاهش مى‏نشيند.
-... ولى جنازه‏اش سالم سالم بود. لباس به تنش و پوتين به پاهايش بود. پيشانى‏بند هم بسته بود. او را داخل خاك عراق در مرز طلاييه پيدا كرده بودند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 191
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
معینی، عباسعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج عباسعلى معينى، پدر معظم شهيدان؛ »قاسم« و »محمود« و جانباز »محمد على«(
هفتاد و سه ساله است و در نجف‏آباد به دنيا آمده. پدرش »عبدالله« سواد قرآنى داشت و روى زمين‏هاى ديگران، كشاورزى مى‏كرد. او شش پسر و دو دختر داشت. »عباس على« فرزند چهارم او بود كه از كودكى در كفاشى مشغول به كار شد. شبانه در مكتب‏خانه حاج رمضان على درس مى‏خواند. گاهى براى برداشت محصول به پدرش كمك مى‏كرد.
- ما اصالتا نجف‏آبادى هستيم. بعدها پدرم براى كار، ما را به »شاهدان« برد. من رفتم براى چاه‏كنى و برادرهاى ديگرم سركارهاى ديگرى بودند. حقوقم را به مادرم مى‏دادم تا در خانه خرج كند. يك‏بار تصادف كردم. سه روز بى‏هوش بودم. وقتى به هوش آمدم، تازه درد هنوز هم مشكل دارم، دستم كاملا بالا نمى‏آيد. بعد از آن بايد يكى ديگر گره طناب را مى‏بست تا من بتوانم به كارم ادامه دهم. اما هيچ وقت دست از كار نكشيدم.
آن روز »عباس على« در مزرعه‏اى چاه حفر كرد. موتور آب را روشن كرد تا از چاه آب بكشد. خبرى نبود. رفت جلو و توى چاه سرك كشيد. پايين شلوارش توى تسمه گير كرد و موتور كه با سر و صداى زيادى كار مى‏كرد، او را به طرف خود كشيد. پاهايش داخل چرخ‏دنده‏ها كشيده شد. فرياد كشيد: »يا حضرت عباس )ع(«.
تسمه ديگر نچرخيد. كف زمين و تمام شلوار خيس خون بود. استخوان ساق پايش، از لاى پارگى شلوار بيرون زده بود. او را بردند شهر. مى‏دانست كه پايش شكسته است. مدتى در خانه عمو استراحت كرد تا حالش بهتر شد.
يك شب »عبدالله« با پاى پياده از نجف‏آباد به شاهدان مى‏رفت. برف باريده بود و سوز سرما امان نمى‏داد. از خستگى ايستاد. مردى او را از پشت سر صدا زد. نگاه كرد. او را نشناخت. مرد او را به خانه‏اش دعوت كرد.
- استراحت كن و فردا صبح برو. الان هوا خيلى سرد است. حتما تلف مى‏شوى برادر.
چاره نداشت. به خانه مرد رفت. دخترى كه او را »فاطمه« صدا مى‏زدند، از او پذيرايى كرد. چاى گرم و غذاى داغ براى او آورد. »عبدالله« به اين مى‏انديشيد كه اين دختر عروسى مناسبى براى »عباس على« است. روز بعد كه به خانه برگشت، جريان را براى پسر »خاور« و پسرش تعريف كرد. به خواستگارى فاطمه رفتند، به خانه آقا جلال حيدرى در روستاى حاجى‏آباد. »عباس على« از آن روزها تعريف مى‏كند، لبخندى بر لبش مى‏نشيند.
- رسم نبود داماد را ببرند. پدر و مادرم رفتند و عروس را خواستگارى كردند. عاقد همان جا او را عقد كرد و بعد آمد »شاهدان« و از من هم »بله« گرفت. ما شديم زن و شوهر. مدتى بعد جشن گرفتيم و جهاز همسرم را بار قاطر كردند و فرستادند خانه‏اى كه من كرايه كرده بودم. »فاطمه« در يك گوشه اتاق دار قالى گذاشته بود و قالى مى‏بافت. پدر فاطمه
بعد از فوت همسرش يعنى مادر »فاطمه« با زن ديگرى ازدواج كرده بود. در يك سالگى بوده بى‏مادر شد و زندگى سختى را گذراند. شايد به همين خاطر خيلى سازگار و عاطفى بار آمده بود. هميشه توى هر كارى كمك‏حال بود. فرزند اول‏مان ما »محمد على« سال 1339 در كوهان به دنيا آمد. محمود در سال 1341 به دنيا آمده، قاسم هم دو سال بعد از او متولد شد صديقه، حسين على و حسن نيز فرزندان ديگرم هستند.
با تقسيم اراضى مخالفت كرد، مى‏گفت: امام اين كار را حرام دانسته.
او متوجه فعاليت مبارزاتى پسرانش شده بود. »محمد على« در راهپيمايى‏ها پياده از نجف‏آباد به شاهدان و كوهان مى‏رفت و اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را پخش مى‏كرد. محمود كه نيمى از روز را در مدرسه مى‏گذراند، بعد از ظهر تا غروب در جوشكارى كار مى‏كرد. شب‏ها هم به كلاس كاراته در نجف‏آباد مى‏رفت. او از »دكتر ابوترابى« كه از مبارزان فعال بود، اعلاميه مى‏گرفت و بين دوستانش پخش مى‏كرد. يك ماه بود كه خبرى از دكتر نبود. محمود و على محمد به نجف آباد رفتند.
- آقاى دكتر چرا ديگر ما را در جريان كارهايتان قرار نمى‏دهيد؟
دكتر دستى بر سر آنها كشيد.
- مى‏ترسم شما را شناسايى كنند. ساواك رحم ندارد.
پسرها افتادند به التماس.
- شما را به خدا اعلاميه بدهيد كه ببريم. قول مى‏دهيم مواظب باشيم.
دكتر خنديد و آنها را به جلسه‏اى كه بعدازظهر در مسجد برگزار مى‏شد، دعوت كرد و غروب، با دست پر راهى‏شان كرد.
مى‏خواستند مجسمه شاه را بيندازند. »على محمد« جلوتر از همه از مجسمه بالا رفت و طناب بست دور آن. مجسمه را كه انداختند، آن را دورتادور خيابان چرخاندند. »عباس على« شنيده بود ساواك دنبال على محمد است. آمد خانه و جريان را تعريف كرد. »فاطمه« شنيد و گفت: »فداى يك تار موى سر امام«
محمود روى قوطى حلبى چاى، شعار »مرگ بر شاه« كنده بود. يك بار چوپان گله‏اى كه از كنار بساط آنها مى‏گذاشت، محمود را ديد كه مشغول خواندن قرآن است. »عباس على« توى چاه بود و صداى ضربه تيشه بر ديوار چاه شنيده مى‏شد. به محمود گفت: »مى‏گيرند مى‏برندت باباجان. شعار نده. خطرناك است.«
»عباس على« گوش تيز كرد و صدا را شنيد، اما بيرون نيامد. غروب، محمود با دوستانش رفت تظاهرات. ساواك او
را گرفت.
- بگو »جاويد شاه« تا آزادت كنم.
نگفت. مأمور با مشت توى صورتش زد و او را زير مشت و لگد گرفت. سر و صورتش كبود و متورم شده بود. وقتى به خانه رسيد، چشم‏هايش از فرط درد به سرخى مى‏زد و به خون نشسته و گونه‏هايش خون‏مرده شده بود. گفت: »آخرش هم گفتم: چاپيد شاه.«
اين را كه گفت، بيشتر زده بودنش. عاقبت، چند تا از دوستانش رسيده بودند و نجاتش داده بودند.
جنگ كه شروع شد، عباس على خانه‏اى ساخت كه سه دانگ آن را به نام همسرش كرد. سه دانگ بقيه را يكى يك دانگ به على محمد، حسن و حسين داد. مى‏خواست زيرزمينى آن سوى خانه بسازد. »محمود« ساك ورزشى‏اش را برداشت كه برود. مادر او را صدا زد.
- برو كمك پدرت.
خنديد.
- براى چه كسى اين جا را مى‏سازيد؟
فاطمه با اشتياق به سر و موى او نگاه كرد كه شاداب از طراوت جوانى بود.
- براى تو و برادرهات كه تابستان‏ها آن جا درس بخوانيد و استراحت كنيد.
محمود سر تكان داد.
- به آن كارها نمى‏رسد. من كه شهيد مى‏شوم، مادرجان. نيستم كه از اين زيرزمين استفاده كنم.
جنگ شروع شده بود و »محمد على« مدام در منطقه بود. همسر و سه فرزندش را آورده بود منزل پدر و خودش به جبهه رفته بود. خانه پدرى »فاطمه« بعد از اين كه پدرش به رحمت خدا رفت، طبق وصيت خودش، به حسينيه تبديل شد. دوستانش آن جا جمع مى‏شدند و مراسم برگزار مى‏كردند.
محمود به خاطر سن كمش، موفق نمى‏شد كه به جبهه برود. با كمك يكى از دوستانش و دست بردن در شناسنامه‏اش به جبهه رفت. او در هفتم مهرماه سال 1360 در عمليات ثامن الائمه و در شكست حصر آبادان شهيد شد. محمد على در عمليات بيت المقدس از ناحيه هر دو پا جانباز شد.
قاسم، جاى خالى محمود را براى پدر پر كرده بود. اهل ورزش بود و بدن ورزيده‏اش قند توى دل پدر و مادر آب مى‏كرد.
دعاى توسل را از حفظ مى‏خواند. وقتى توى چاه مى‏رفت، آن را بلند بلند مى‏خواند. گاهى هم آيات قرآن را مى‏خواند. گاه رهگذران با شنيدن لحن و صوت زيباى او مى‏ايستادند و به صداى خوشى كه از ته چاه به گوش مى‏رسيد و روح را آرامش مى‏بخشيد، گوش مى‏سپردند. وقتى به جبهه رفت، جاى خالى او قلب مادر و پدر را مى‏فشرد. وقتى زخمى شد، براى درمان
به شهر آمد. »احمد كاظمى« - فرمانده لشكر نجف - با او تماس گرفت كه به جبهه برگردد.
حاضر شد و ساكش را برداشت. اين بار پسردايى‏اش »محسن حيدرى« كه شوهر صديقه - خواهرش - بود، رفت. تازه يك ماه از ازدواج آنها مى‏گذشت. مادر ايستاد مقابلش.
- نرو، پدرت دست تنهاست. بمان كمك او باش.
شانه بالا انداخت.
- نمى‏شود. اسلام واجب‏تر از اينهاست.
رفت. پنجم اسفند ماه 1362 خبر مفقودالاثر شدن او و محسن را در عمليات خيبر آوردند. پيكر او پانزده سال بعد و پيكر محسن دوزاده سال بعد تشييع شد. صديقه از همان زمان كه همسرش شهيد شد، به قم رفت. او اكنون خادم حرم حضرت معصومه )س( است و ازدواج نكرده است. صادق، برادر »عباس على« نيز در جبهه به شهادت رسيد.
عباس على امروز پدر دو شهيد، يك جانباز و برادر شهيد است. به گوسفندانش رسيدگى مى‏كند و گاه براى امرار معاش، با اتومبيل پيكان خود كار مى‏كند.
او هنوز، با آن كه سن و سالى از او گذشته است، كار مى‏كند و به هيچ كس متكى نيست. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 114
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
حبیب اللهی، شاه بیگم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم شاه‏ بيگم حبيب‏ اللهى نجف‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن«، »حسين« و »عباس« حجتى(
شصت و سه ساله و اهل نجف‏آباد است. مشهدى صادق پدرش در باغ خود كشاورزى مى‏كرد. مادرش كرباس مى‏بافت. او دو دختر و چهار پسر داشت، دختران را به آموزش قالى‏بافى فرستاد تا هنر بياموزند. »حاج غلام‏رضا حبيب‏اللهى« كارگاه قالى‏بافى داشت و شاه‏بيگم نزد او گره زدن و نقشه‏خوانى را ياد گرفت. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت، دوازده ريال در هفته كه همه را تو مشت مادر مى‏گذاشت. روزهاى تعطيل يا ساعات بيكارى‏اش را در باغ به پدر كمك مى‏داد. ماش، لوبيا، توت و زردآلو مى‏چيد. مى‏شست، پاك مى‏كرد و گاه به گاو و گوسفندان نيز مى‏رسيد. سال 1338 زن همسايه، »شاه‏بيگم« را براى پسرش خواستگارى كرد. »غلامرضا حجتى« از دوازده سالگى پدرش را از دست داده بود و به عنوان فرزند اول، كفالت مادر و خواهر و چهار برادرش را بر عهده داشت. او روى زمين ارثيه پدرى و زمين اجاره‏اى زراعت مى‏كرد و اموراتش مى‏گذشت. »مشهدى صادق« گفته بود كه مرد جوان سربازى‏اش را بگذراند. غلامرضا جواب بله را كه گرفت، با »شاه بيگم« نامزد كرد و براى گذراندن خدمت سرباى عازم اهواز شد. سالى يك بار به مرخصى مى‏آمد، شاه بيگم حق ملاقات با او را نداشت. با سوغاتى به خانه مشهدى صادق مى‏آمد و خديجه دخترك را مى‏راند.
- برو آن اتاق، غلامرضا هنوز نامحرم است.
غلامرضا از سربازى كه برگشت، »شاه‏بيگم« را به عقد خود درآورد، با نيم دانگ خانه و يك ربع باغ، مهريه. شش ماه بعد، طى مراسم جشنى، او را به خانه‏اى برد كه مادر و برادرانش نيز در آن زندگى مى‏كردند. غلامرضا باغ بادام داشت و تعدادى گوسفند كه از شير و گوشت آن استفاده مى‏كردند.
»گاو داشتيم كه با شيرش، پنير، ماست و كره را خودمان درست مى‏كرديم. هنوز هم چند گوسفند دارم. خانه تنور داشتم. نان مى‏پختم. هنوز هم مى‏پزم. قالى مى‏بافتم. دو سال بعد از عروسى‏مان دخترم نصرت به دنيا آمد. بعد از او، عباس، حسن و حسين متولد شدند. عباس كلاس پنجم بود كه ما يك قطعه زمين خريديم و از مادر شوهرم جدا شديم و شروع به ساخت آن كرديم.
- نصرالله، زهرا، مهدى و محمد حسين در خانه جديد كه خشت و گلى بود و با كمك هم ساخته بوديم، به دنيا آمدند.
عباس كم‏حرف و متين بود. پابه‏پاى پدر، به مسجد و هيئت مى‏رفت و علاقه بسيار به جلسات مذهبى داشت. چهارساله بود كه گوسفندها را با پدر به صحرا مى‏برد و خيلى زود كار و كشاورزى را آموخت. به مدرسه كه مى‏رفت، درس‏هايش را مى‏خواند و به مطالعات غيردرسى هم علاقه داشت. كتاب‏هاى داستان راستان و آثار ديگر استاد مطهرى را مى‏خواند.
- براى تنبيه او كافى بود نگاه چپ بكنم. اصلا اهل بحث كردن و يا نافرمانى نبود. به بزرگترش احترام خاصى مى‏گذاشت.

تابستان‏ها قالى هم مى‏بافت. هر چه مى‏خواست با دستمزد خودش مى‏خريد. بيشتر پولش را هم براى خريد كتاب خرج مى‏كرد. او در كتابخانه كاظميه نجف‏آباد عضو شده بود اگر كسى را تنها و بى‏كس مى‏ديد، به كمكش مى‏رفت. شب‏هاى قدر يا ايام شهادت به مراسم مذهبى مى‏رفت. برادرانش حسين و حسن را هم مى‏برد. بچه‏ها با او كه بودند، خيالم راحت بود. مى‏دانستم كه مثل پدر، دلسوز و مراقب آنهاست.
حسن به تقليد از عباس، خوب درس مى‏خواند. حسين كه كوچكتر از او بود، تا كلاس دوم راهنمايى خواند و در كارگاه كوچك نخ‏تابى مشغول به كار شد. او نيز در شوراى محل و كتابخانه عضو شده بود. مطالعه كتب مذهبى را بسيار دوست داشت.
صداى بع‏بع گوسفندان از آغل توى حياط كه در آبى‏رنگ دارد، به گوش مى‏رسد. »شاه‏بيگم« همه كارهايش را خود به تنهايى انجام مى‏دهد. پذيرايى مى‏كند. به عكس پسران و همسر مرحومش نگاه مى‏كند. بغض در گلو مانده، لبانش مى‏لرزد و آه مى‏كشد.
- تو فعاليت‏هاى انقلاب »عباس« خيلى تلاش مى‏كرد، راهپيمايى مى‏رفت، اعلاميه پخش مى‏كرد. برادرانش را هم همه جا با خود مى‏برد. حسين هم با آن كه سنى نداشت، بعد از انقلاب مدام در مسجد بود، عضو بسيج شده بود و براى برگزارى مراسم مذهبى و نماز جمعه در مسجد فعاليت مى‏كرد. جنگ كه شروع شد، او عازم جبهه جنوب شد. حسن كه دانش‏آموز سال سوم دبيرستان بود تاب دورى‏اش را نداشت، پس از او رفت براى ثبت‏نام. گفته بودند: شما محصل هستيد و سنتان هم براى جبهه رفتن كم است.
آمد و با يك بغل علوفه كه پشت چرخ گذاشته بود، خود را بى‏سواد و رعيت معرفى كرد.
- كارى كه ندارم. حداقل بروم جبهه تا در خدمت اسلام باشم. او را ثبت‏نام كردند و به جبهه رفت.
عباس وقتى به مرخصى آمد، از مشكلات رزمنده‏ها و كمبود اسلحه و مهمات مى‏گفت.
از خيانت‏هاى بنى‏صدر (رئيس جمهور وقت) و ارتباطش با امريكا و عراق.
او در فتح خرمشهر شركت داشت و در عمليات رمضان و در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال 61 با لبان تشنه مفقودالاثر شد. خبرش را دوستان او آوردند. »شاه‏بيگم« دل به اسارت او خوش كرده بود.
مى‏گفت و عكس عباس را قاب كرده بود روى ديوار تا روزى چند بار او را ببيند، اما همسر برادرش خبر آورد كه از راديو اسم عباس را شنيده كه در ليست شهدا بوده است. پيكر »عباس« هنوز برنگشته است. او در وصيتنامه‏اش نوشته: »در

اين لحظه‏هاى حساس زندگى كه در گوشه سنگرهاى تنگ و زير رگبار مسلسل‏هاى دشمن قرار داريم، بهترين لحظات عمر را مى‏گذرانم و جز به شهادت به هيچ چيز ديگرى فكر نمى‏كنم.
به زودى زود، حمله‏اى بزرگ در پيش است كه ان‏شاءالله مى‏رود تا به اميد خدا عراق را از چنگال مزدوران بعثى پاك سازد. ممكن است ما هم مثل عزيزان ديگر در اين حمله شهيد شويم. اگر شهيد شدم، خوبى بدى حلال كنيد. اگر هم زنده برگشتم كه اميدى نيست، ديدارها تازه مى‏شود. به اميد پيروزى رزمندگان اسلام بر قواى كفر در جبهه حق. به اميد پيروزى...«
حسن كه از دو سال قبل در جبهه بود، در حمله خيبر و در جزيره مجنون و در تاريخ پنجم اسفند 62 مفقود شد. همسايه‏ها خبر را آوردند. پس از آن دو حسين به جبهه رفت.
- نمى‏توانم جاى خالى برادرانم را ببينم.
كارش را رها كرده و به جبهه رفته بود. چهاربار اعزام شد. هربار برمى‏گشت. مدتى مى‏ماند و دوباره مى‏رفت مچ پايش مجروح شده بود و از مادر پنهان مى‏كرد. درد و لنگيدن او را هنگام راه رفتن، مادر مى‏ديد. وقتى علت مى‏پرسيد، حسين لبخند مى‏زد.
- طورى نيست.
درد پايش كه كمتر شد، دوباره به جبهه رفت و نهايتا در عمليات بدر و در روز بيست و دوم اسفند 63 به شهادت رسيد. از بنياد تماس گرفتند و خبر را دادند، »غلامرضا« سعى داشت شهادت حسين را از همسرش پنهان كند، اما »شاه‏بيگم« از نگاه سرخ و بارانى نصرالله و دخترش نصرت دانست كه حسين هم پر كشيده است.
- بعد از شهادت بچه‏ها، نان مى‏پختم و براى جبهه مى‏فرستادم. انگار كه هم رزمنده‏ها بچه‏هاى خودم بودند. اين طورى احساس مى‏كردم هنوز هم بچه‏هايم تو جبهه هستند. پيكر حسينم را نوروز 64 آوردند. او خواسته بود در سوگش مقاوم باشيم و همانطور كه در عزاى برادرش عباس و حسن، سر كرديم، استقامت را پيشه كنيم.
در وصيت‏نامه‏اش نوشته: »اين امانتى بود كه خدا به شما داده بود و حالا گرفت. از شما مى‏خواهم مرا حلال كنيد. چرا كه نتوانستم كارى انجام دهم. براى من يك سال نماز و يك ماه روزه بدهيد، بخوانند و بگيرند تا دينى برگردنم نباشد.«
»غلامرضا حجتى« پدر شهيدان روز بعد از عيد فطر سال 1386 در نجف‏آباد تصادف كرد و در دم جان سپرد. »شاه بيگم حبيب‏اللهى« هنوز هم نان مى‏پزد و با كشاورزى و دامدارى امورات زندگى را مى‏گذراند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 216
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
احمدی، زهرا
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم زهرا احمدى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مهدى«، »مصطفى« و جانباز »محمد على« رحيمى(
هفتاد و نه ساله است و در نجف‏آباد متولد شده. پدرش »حسين« عموزاده مادرش »رباب« بود. او در نجف‏آباد، مغازه‏اى داشت كه با توليد زين و يراق براى حيوانات باربر، امورات زندگى‏اش را مى‏گذراند.
- آن وقت‏ها ماشين نبود. مردم با اسب و قاطر همه جا مى‏رفتند؛ حتى به مكه و كربلا. براى همين صاحب اسب يا قاطر جاى نگهدارى بار را روى حيوان تعبيه مى‏كرد تا بار و وسايل مسافر را توى آن بگذارد.
حسين سواد قرآنى خوبى داشت. مكتب رفته بود و به احكام و شرعيات اهميت مى‏داد. »رباب« نيز ضمن رسيدن به امور منزل، به كرباس و جاجيم‏بافى مى‏پرداخت. او »زهرا« را به مدرسه فرستاد تا تحصيل كرده شود. زهرا كلاس دوم بود كه مدير مدرسه دستور كشف حجاب را داد. از آن پس بود كه پدر به او اجازه مدرسه رفتن نداد.
- هر وقت اجازه دادند با چادر بروى مدرسه، برو. نمى‏شود كه به خاطر سواد، حجاب و حكم خدا را كنار بگذارى!
»زهرا« دومين فرزند او، اما اولين دخترش بود. رفتار او بايد الگوى مناسبى براى ديگر دختران خانواده مى‏شد. پس دم نزد و در منزل ماند و خانه‏دارى آموخت. پدر به او قرآن خواندن ياد داد.
- هميشه قرآن بخوان تا قلبت آرام بگيرد. حجاب را رعايت كن تا انسان مؤمن و موفقى باشى.
زهرا پانزده ساله بود كه حاج‏آقا »رحيمى« او را در مغازه پدرش ديد و براى پسر خود »رجبعلى« پسنديد. به خواستگارى او آمدند. »رجبعلى« متولد 1305 بود، اما شناسنامه‏اش را پنج سال بزرگتر گرفته بودند تا ديرتر به خدمت سربازى برود يا اصلا نرود. پدر او تاريخ تولد هر يك از فرزندانش را رو جلد قرآن نوشته بود و از روى آن مى‏شد فهميد كه رجب نوزده ساله است.
او كارگر پارچه‏بافى داشت. »حسين« مى‏دانست كه مى‏تواند عزيز كرده‏اش را به او بسپارد و خوشبختى او را ببيند. زهرا به عقد او درآوردند؛ با مهريه نيم جريب باغ و نيم دانگ خانه. يك هفته بعد ازدواج كردند. پدر رجبعلى نانوا بود و مادرش خياط. زهرا خياطى را از او آموخت. كنار دستش مى‏نشست. برش و كوك مى‏زد. مى‏دوخت و پس‏دوزى مى‏كرد.
- شوهرم صد تومان داد و سربازى‏اش را خريد.
اولين و دومين فرزند زهرا از دنيا رفتند، سومين فرزندش احترام متولد سال 1330 بود و پس از او حيدرعلى متولد 1333، عزت 1336، محمد على 1338، محمد رضا 1342، مهدى 1344، بعد هم مصطفى و ريحانه متولد شدند. زهرا كه مدرسه رفتن برايش آرزويى مانده بر دل بود و بعدها ديده بود كه خواهرهايش به مدرسه رفتند، به تحصيل فرزندانش بسيار اهميت مى‏داد. »رجبعلى« كارگاه را به مغازه تبديل كرده بود

و با خريد و فروش پارچه، سود بيشترى عايدش مى‏شد. گاهى پسرها نيز به كمكش مى‏رفتند. »محمد رضا« بيش از بقيه، دل به كار مى‏داد. همزمان كه درس مى‏خواند، هر روز به مغازه پدر هم مى‏رفت و به او كمك مى‏كرد. »مهدى« كه شوخ‏طبع و شاد بود و در صداقت زبان زد فاميل، اغلب اوقات فراغتش را با دوستانش در مساجد و جلسات مذهبى مى‏گذراند. زهرا به ياد او كه مى‏افتد، آه مى‏كشد.
- وقتى مى‏آمد، حرف مى‏زد و شلوغ مى‏كرد و صداش تو خانه مى‏پيچيد. براى من و پدرش احترام زيادى قائل بود. در خلوت كه مى‏نشست، قرآن مى‏خواند. صداى قرآن خواندنش قلبم را مى‏لرزاند. شب‏ها چراغ اتاقش كه روشن مى‏شد، مى‏فهميدم دارد نماز شب مى‏خواند. مى‏رفتيم از لاى در نگاهش مى‏كردم، آن قدر غرق عبادت بود كه آمدن و رفتن من را نمى‏فهميد.
بعدها »محمد على« كه برادر بزرگتر بود، راه را برمى‏گزيد و در آن گام مى‏نهاد و برادران كوچكتر دنباله‏رو او بودند. محمد على رفته بود مريوان و هر بار كه برمى‏گشت، كلى تعريف و خاطره از جبهه با خود مى‏آورد. »محمد رضا« كه چهار سال كوچكتر از او بود، به دنبال او راهى جبهه شد. وقتى محمد على در مريوان زخمى شد و دستش از چند جا شكست و در بيمارستان بسترى شد، مادر از او قول گرفت كه ديگر به جبهه نرود. ولى او پاسخى نداد. مى‏دانست كه عهد را خواهد شكست. دوباره عازم شد و اين بار دو پا و يك چشمش را جا گذاشت؛ آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. برگشت با دستانى دردناك و انگشتانى كه براى هميشه بى‏حس شده بود، بدون دو پا و يك چشم. او در سال 1360 با هفتاد و پنج درصد جانبازى مريوان را ترك كرد.
پس از او »محمد رضا« بود كه براى پر كردن جاى خالى او مى‏جنگيد. خبر رسيد كه تير به سينه‏اش خورده، درست كنار قلبش. مادر براى ديدن او به بيمارستان شيراز رفت. محمد رضا رنگ به رخ‏سار نداشت و خونريزى، جسمش را تحليل برده بود. روزها بسترى بود. گلوله را از كنار قلبش درآوردند و حالش كه بهتر شد، به خانه برگشت. دوباره ديدن دوستان، اخبار راديو و تلويزيون و ديدن صحنه‏هاى جنگ، او را بى‏قرار كرده بود. راهى منطقه شد و اين بار مهدى نيز ساز رفتن را كوك كرد.
سوم راهنمايى را تمام كرده بود. مادر آرزو داشت او هم مثل برادرانش محمدرضا و محمد على درس بخواند. ديپلم بگيرد و براى خودش كسى بشود. گفت: »برادرت را ببين. درسش را خوانده، حالا با وجود اين كه هر دو پا و چشمش را از دست داده، مى‏تواند معلمى كند و حقوق بگيرد. تو هم بمان و درس بخوان.«

مهدى سر را پايين انداخت اما نگاهش گفته بود كه رفتنى است و نصيحت مادر را نپذيرفته. آن شب خواب از چشمان زهرا رميده بود. دم صبح پلك‏هايش از خستگى سنگين شد. مردى را مى‏ديد با قامت كشيده. نگاه به مرد كرد كه قدش سر به فلك كشيده بود و انگار سرش به آسمان بود. لباس بلند و آبى مرد را پاييد و شال سبزرنگ دور كمرش را. هاله‏اى از نور اطراف مرد بود كه نمى‏گذاشت او اطراف را درست ببيند. مرد دستش را به طرف او گرفت. كودكى در آغوشش بود. زهرا نگاه كرد. مهدى بود؛ كودكى‏هاى مهدى. دست دراز كرد تا او را بگيرد. مرد لبخند بر لب، كودك را به آغوش فشرد.
- شما نبايد ناراحت باشيد. ما او را بلند مى‏كنيم و به مقامى مى‏رسانيم كه حتى از خيال شما هم نمى‏گذرد.
زهرا به مهدى كه خندان رو دست‏هاى مرد بود، نگاه كرد و ناگهان از خواب پريد. نشست تو رختخوابش و كاسه سر را بين دست‏ها گرفت. محمدعلى كه با دو پاى قطع شده از مريوان برگشته بود، پيش چشمش تداعى شد. صبح، مهدى عازم منطقه شد. پس از او مصطفى نيز رفت. هر سه پسرش در منطقه بودند. مهدى شده بود مسئول خنثى كردن مين. از معابر مى‏گذشت و راه را باز مى‏كرد تا همرزمانش بى‏هيچ ترسى، از خطر بگذرند. چهار ماه بعد به خانه برگشت؛ با تنى مجروح. دست راستش از مچ قطع شده بود و دست چپش هم چهار انگشت نداشت. گفت كه در عمليات والفجر يك، دو، سه و چهار نيروى اطلاعات عمليات بوده است. مى‏گفت، مى‏خنديد و حرف مى‏زد و خانه را پر از نشاط مى‏كرد و مصطفى در سكوت گوش مى‏كرد.
مى‏گفتند: »تو هم يك چيزى تعريف كن.«
مى‏خنديد.
- آقازاده به جاى من هم تعريف مى‏كند.
مهدى، گرم و صميمى، روحى دوباره به فضاى خانه بخشيده بود و مادر به دستهاى بريده او نگاه مى‏كرد. يكى از مچ قطع شده بود و ديگرى فقط يك انگشت شصت را داشت.
- يكبار رفتيم براى شناسايى منطقه وارد خاك عراق شديم. سه شبانه‏روز آن جا بوديم. راه را گم كرده بوديم آخر، توانستيم مسير را پيدا كنيم و برگرديم.
شده بود تخريب‏چى و سردار »احمد كاظمى« هر كار داشت، او را صدا مى‏زد. مى‏دانست او كه بيايد، به چشم برهم‏زدنى، معابر باز مى‏شود.
عراقى‏ها نيروهاى ايران را بسته بودند به باران گلوله. چند جاى بدن »محمد رضا« زخمى شده بود. او را از بيمارستان به خانه آوردند. مدتها طول كشيد تا جراحاتش بهبود يابد. دوباره به منطقه غرب رفت. رفته بود مهمات بياورد كه خبر شهادت مهدى در مريوان را شنيد. او چهاردهم آبان ماه سال 1362 شهيد شده بود. سراغش را گرفت، اما كسى از او خبر نداشت.

مى‏گفتند جنازه به جاى ديگرى منتقل شده است. سرگشته و حيران بود. وقتى ماشين حمل شهدا را ديد، پريد وسط جاده. التماس كرد تا بتواند جنازه‏ها را ببيند. راننده اخم كرد.
- مى‏خواهى همين جا ببينى؟ الان يك خمپاره بزنند، همگى رفته‏ايم به هوا.
گفت كه سريع كارش را تمام مى‏كند. لابه‏لاى جنازه‏ها دنبال صورت مهدى مى‏گشت. اما او را نمى‏ديد. به پيكرك سوخته‏اى برخورد. نگاهش كرد. نشناخت. نگاه كرد به دست راست شهيد كه از مچ قطع شده بود و دست چپ فقط انگشت شصت را داشت. بغضش تركيد و سر سوخته برادر را در آغوش فشرد. او را به خانه برگرداند. تشييع‏اش كردند؛ بى‏آن كه مادر، پيكر او را ببيند.
پس از آن همگى به مشهد رفتند. محمد رضا تلفن زد به منطقه و خبر شهادت مصطفى را از فرمانده گردان شنيد. دندان بر لب نهاد. كه او بيستم شهريور ماه سال 1364 در اشنويه كردستان شهيد شده است. گفت: »برگرديم خانه.« قلب مادر فروريخت.
- طورى شده؟ ما كه تازه آمده‏ايم.
سر تكان داد و هيچ نگفت. نمى‏خواست بغضش بتركد. زهرا در اين‏باره مى‏گويد:
»وقتى رسيديم، همه اقوام و آشنايان، خانه‏مان بودند. فكر كردم آمده‏اند ديدن ما. ولى از چشم‏هاى اشك‏آلود و حرف‏هاى جسته و گريخته‏شان فهميدم كه مصطفى شهيد شده. او تا 1373 مفقودالاثر بود. بعد پاره‏هاى استخوانش را آوردند، اما من هنوز باور نكرده‏ام. فكر مى‏كنم مصطفى زنده است و يك روز برمى‏گردد.«
»رجبعلى« سال 1376 سكته كرد و ماهها بعد در بيمارستان دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 233
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
چاووشی، یدالله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج يدالله چاووشى، پدر معظم شهيدان؛ »نعمت‏الله« و »عزيزالله«(
از توى حياط قديمى كه رد مى‏شوى، ايوانى جلو هر اتاق قرار دارد. ما را به اتاق پذيرايى بزرگى مى‏برند كه به سبك قديم كرسى در آن گذاشته‏اند.
حاج آقا مشغول نماز است. سلام را كه مى‏گويد، بعد از خوش‏آمد گويى صميمانه، شروع مى‏كند به بيان خاطرات. او هفتاد و سه سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمده است. پدرش اسدالله و مادرش خديجه با كشاورزى، چوپانى و گله‏دارى امورات خود را مى‏گذراندند. گاهى هم خديجه كرباس مى‏بافت.
»يدالله« از همان كودكى به چوپانى پرداخت. او اولين فرزند »اسدالله« بود و بخشى از بار سنگين امرار معاش خانواده هشت نفره‏شان را تقبل مى‏كرد. بعدها اندك اندك صاحب گوسفندانى شد كه آنها را به »فريدون سفلى« مى‏برد. ماهى يك بار به خانه برمى‏گشت. هجده ساله كه شد، با صد تومانى كه جمع كرده بود، سربازى‏اش را خريد. عمو »نعمت‏الله« كه چوپانى آبرومند بود و يك دختر داشت، خيلى زود دار فانى را وداع گفت. پدر كه به برادرزاده‏اش »عزت« علاقه خاصى داشت، از يدالله خواست تا در آينده با دختر او ازدواج كند. »عزت« تنها فرزند عمو بود و سه سال بيشتر نداشت كه پدر را از دست داد. مادرش »خديجه« با قالى‏بافى زندگى خود و دخترش را اداره مى‏كرد. پدر چنان براى زن و فرزند برادر مرحومش دل مى‏سوزاند كه گاه وقتى صحبت از آنها به ميان مى‏آمد، اخم‏هايش تو هم مى‏رفت و اشك در چشم‏هايش جمع مى‏شد.
- يدالله، اگر دختر عمويت را نگيرى، حلالت نمى‏كنم.
عزت با مادرش در اتاقى، آن سوى حياط زندگى مى‏كردند.
يدالله به روزهاى خواستگارى مى‏انديشد، به ايام خوب جوانى.
- با مادرم از اين سوى حياط، رفتيم آن سوى حياط، براى خواستگارى. موافقت زن عمو را بى‏هيچ حرف و حديثى گرفتيم. عزت چهارده ساله بود و من بيست و دو ساله. نيم دانگ از خانه قديمى و نيم ربع مزرعه در على‏آباد را هم به عنوان مهريه پشت قباله حاج‏خانم انداختيم. جشن مختصرى گرفتيم و دختر عمو را به اين سوى حياط آورديم!
»يدالله« عروسش را كه به خانه آورد، با او نشست به گفت و گو. با آن كه دختر عمويش بود و با آن كه در يك خانه زندگى مى‏كردند، هرگز كنارش ننشسته بود. گفت: »من همه تلاشم را مى‏كنم كه تو زندگى خوبى داشته باشى.«
»عزت« از شرم سر فروافكند و نگاه از نگاه همسرش برگرفت.
- من توقع زيادى ندارم.
گفت كه مى‏داند ولى آرزو دارد بهترين‏ها را براى او و فرزندانشان در آينده بسازد. اما فقط يك توقع دارد.
- اين كه مال حرام وارد زندگيمان نشود. تو هم بايد مواظب باشى. در آينده اگر قرار باشد پول يا وسيله حرام وارد زندگى ما
بشود، نمى‏توانيم بچه‏هاى خوبى تحويل جامعه بدهيم.
عزت سر تكان داد و يدالله قامت بست براى نماز شكر.
دو سال بعد اولين فرزندشان به دنيا آمد و »يدالله« به خواسته پدر و همسرش و به ياد عموى مرحومش او را »نعمت‏الله« ناميد. نوزاد همچون جان شيرين براى عزت عزيز بود و ياد پدر را در ذهنش زنده مى‏كرد.
پس از او زهرا به دنيا آمد و پس از او »عزيزالله« بود كه چراغ خانه شد و عصمت كه آخرين فرزند خانواده بود نيز.
»يدالله« اغلب ماههاى سال را در ييلاق قشلاق بود. آن روز الاغ او گم شد. هر چه گشت، اثرى از آن نبود. هوا گرگ و ميش شده بود كه دورتر از گله، سياهى تنه حيوانى را ديد. گامى به پيش نهاد. جلوتر كه رفت، تنه گرگ را شناخت و نگاه براق و خيره‏اش، تن »يدالله« را لرزاند. شروع كرد به فرياد زدن. آن سوتر سگ گله، عقب گوسفندان، به طرف آبادى مى‏رفت. با صداى فرياد او دويد طرف تپه. گرگ كه آرام آرام به طرف يدالله مى‏آمد، با ديدن سگ درشت گله، پا به فرار گذاشت. گرگ هراسناك به طرف گله ديگرى رفت و وحشيانه به جان بزها افتاد. يكى را دريد و گيج و حيران گريخت. بز گله، فداى »يدالله« شده بود.
او با همه دشوارى‏ها مى‏جنگيد و اخم به ابرو نمى‏آورد. ماهى يكى بار به خانه برمى‏گشت و هر آن چه را به دست آورده بود، به عزت مى‏سپرد تا خرج فرزندانشان كند. نعمت‏الله از كودكى با پدربزرگش »اسدالله« به زراعت مى‏رفت. گاه هم با »يدالله« به ييلاق قشلاق مى‏رفت و در دامدارى به او كمك مى‏كرد. آن قدر مستقل بود كه پدر از وقتى كه كودكى بيش نبود، خانه و مادر بزرگ و مادر و خواهر و برادر را به او مى‏سپرد و به مناطق ديگر مى‏رفت. مى‏دانست در نبودش، با وجود »نعمت« هيچ خللى به زندگى وارد نخواهد شد. او بسيار خوش خلق و خنده‏رو بود. وقتى بود، غم از خانه پر مى‏كشيد. مى‏گفت و مى‏خنديد و همه را مى‏خنداند.
بعدها در صافكارى اتومبيل حاج »اسدالله« مشغول به كار شد و در مدت كوتاهى، چم و خم كار را آموخت. يدالله در اين‏باره مى‏گويد: »تا سال 1360 در صافكارى كار مى‏كرد. يك سال دامدارى كرد. همزمان به شكل داوطلبانه به جبهه رفت. به خاطر مهارتى كه در تعمير و صافكارى ماشين به دست آورده بود، او را در واحد موتورى لشكر نجف اشرف به كار گرفتند. البته طورى بود كه هر كارى از دستش برمى‏آمد، انجام مى‏داد. موقع انتقال نيرو مهمات به خط يا وقتى مى‏خواستند اسرا، مجروحان و شهدا را به عقب برگردانند، براى كمك مى‏رفت.«
بار آخر كه آمده بود، از ازدواج و تشكيل خانواده حرف مى‏زد.
- اين بار كه برگشتم، برويم خواستگارى.
پدر مى‏خنديد. حيرتش از اين بود كه تا كنون پسرش اين گونه نبود و به يك‏باره از ازدواج مى‏گويد. خنديد.
- حتما.
او به جبهه رفت و پدر و مادر چشم‏انتظار بازگشت او بودند. »نعمت‏الله« از جان و دل مى‏كوشيد و هر آن چه در توان داشت، خالصانه به كار مى‏برد تا وجودش در جبهه مفيد باشد. اما باز هم تمايل داشت جزو نيروى پياده در خط مقدم باشد. هر بار به فرمانده گفته بود و »احمد كاظمى« نمى‏پذيرفت.
- وجود شما در واحد موتورى براى ما غنيمت است. نيروهاى رزمنده هستند. شما بفرماييد.
اخم‏هايش تو هم مى‏رفت. از اين كه نمى‏توانست اسلحه به دست بگيرد و بجنگد، حس خوبى نداشت. نزد پسر عموى پدر رفت كه فرمانده گردان بود.
- اجازه نمى‏دهند بروم جلو. الان مى‏دانم كه اگر تو خط باشم، مفيدتر خواهد بود.
پسر عمو دست رو شانه‏اش زد.
- بيا با گردان ما برويم.
پيش از آن »نعمت‏الله« با خودرو افتاده بود ته دره. خودرو مچاله شده بود، اما او بى‏هيچ آسيبى از آن جا نجات پيدا كرده بود. گفت: »ديدى كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمى‏افتد.«
پسرعمو خنديد.
- بله. توكل به خدا.
يدالله، پسرش را توى تابوت مى‏ديد. سر و رويش خون‏آلود بود. از بالا او را نگاه مى‏كرد و وحشت، درونش را مى‏خليد. از خواب كه بيدار شد، ساعت دوازده شب بود. دلشوره‏اى عميق به جانش افتاد. روزها بود كه از پسر خبر نداشت. فكر كرد برود منطقه و از او سراغ بگيرد. پلك بر هم گذاشت و سعى كرد بخوابد. پلك‏هايش كه سنگين شد، صورت غرق در خون »نعمت« قاب ذهنش شد. او را توى تابوت گذاشته بودند و گويى در خوابى عميق به سر مى‏برد. بيدار شد و تا سحر خواب به چشمانش نيامد. وضو گرفت و ايستاد به نماز.
»نعمت« با نيروهاى گردان عملياتى جلو مى‏رفت. انفجارهاى پى‏درپى بود كه نيروها را درو مى‏كرد و يكى پس از ديگرى به شهادت مى‏رساند. انفجار پايانى كه رخ داد، تركش آن، دست پسر عمو را با خود برد و نعمت پر كشيد. او در عمليات والفجر 2 تيرماه سال 1362 در پيرانشهر به شهادت رسيد.
»يدالله« آمد خانه. عزت در خانه نبود. گفتند كه رفته خانه مادربزرگ. رفته بود خانه مادر يدالله. شوهر خواهرش آمد و
خبر داد كه پسر عمو قطع عضو شده و در بيمارستان بسترى است.
خوابى كه يدالله ديده بود، پيش چشمش جان گرفت.
- نعمت‏الله چطور است؟
پسر عمو كه نگاهش از بغض بسيارى كه فروخورده بود، سرخ و تبدار مى‏نمود، سر فروافكند.
- شهيد شده.
يدالله هيچ نگفت. بعد از تشييع پيكر نعمت، عزيزالله عزم رفتن كرد. مادر گفته بود: »تو حالا كلاس اول نظرى هستى. بمان درست را بخوان.«
- مى‏خواهم اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بر دوش بگيرم.
خواهرانش گفتند: »نرو. پدر و مادر به تو احتياج دارند. بايد عصاى پيريشان باشى. اگر شهيد شوى، ديگر برادرى نداريم.«
دست و دلش لرزيد. قدرى انديشيد، اما ساكش را برداشت.
- پدر و مادرم، خدا را دارند. جبهه رفتن من هم به فرمان خداست.
مى‏دانست يدالله و عزت راضى نيستند، بى‏خداحافظى رفت. شب تماس گرفت و خبر داد كه در منطقه است.
دوستش هم آمد و خبر داد كه عزيز رفته جبهه.
- به من گفت به شما خبر بدهم.
او ماهها در منطقه ماند و عاقبت با شركت در عمليات حماسه‏آفرين كربلاى 5 در پنجم بهمن ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد.
يدالله حتى پس از شهادت بچه‏ها بارها عازم جبهه شد.
- آتش از هر سو مى‏باريد. حتى موشك هم نزديكمان خورد، اما مجروح نشدم. به ياد هر دو پسرم اشك مى‏ريختم و از خدا مى‏خواستم كه فرزندان ملت را حفظ كند تا بمانند و بجنگند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 146
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
موحدی، محمدتقی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«(
خانه‏اش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلون‏دار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مى‏گويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مى‏كرد و بسيار خوش‏خط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مى‏بيند، بى‏اختيار گريه مى‏كند. ياد شهيدانش در دلش زنده مى‏شود.
او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاج‏رضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوش‏اندام. كاروان‏هاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مى‏برد. قرآن را با صوت و لحن خوش مى‏خواند و اعتبار ويژه‏اى نزد هم‏ولايتى‏ها داشت. »محمد تقى« درباره آن سال‏ها مى‏گويد: »ثارم‏الدوله پسر ظل‏السلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمى‏كرد و حق ديگران را از بين نمى‏برد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمين‏هاى ثارم‏الدوله كار مى‏كردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كم‏كم به كشاورزى در همين زمين‏ها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مى‏بافت و به گوسفندان رسيدگى مى‏كرد. براشان علوفه مى‏ريخت. شيرشان را مى‏دوشيد.«
»حاج‏رضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كاروان‏دارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مى‏رفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد.
- آن زن هم مثل مادرم مى‏نشست پاى دستگاه و كرباس مى‏بافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مى‏رفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مى‏گرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم.
محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارم‏الدوله از نجف‏آباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباس‏بافى روزى بچه‏هايش را درمى‏آورد و مادر با حاج‏رضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مى‏گفت.
- مى‏خواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم.
خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى

درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه.
عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مى‏كردند، آوردند.
»محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارم‏الدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شب‏ها به خانه برمى‏گشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمى‏گشت.
»خاور« خيلى زود راه و رسم خانه‏دارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا.
»محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مى‏كرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانه‏اى كه در همايون‏شهر (خمينى‏شهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند.
- روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مى‏ساخت و صاف مى‏كرد و من مى‏چيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مى‏رفتم و بعدها هفته‏اى يك بار به آن جا مى‏رفتم.
»محمد تقى« به واسطه‏ى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمين‏هاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارم‏الدوله مقدارى زمين‏هايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مى‏كرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مى‏فرستاد و دخترانش قالى مى‏بافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مى‏خريد و مى‏فروخت. چوبدارى مى‏كرد. گوسفند مى‏آورد. پروار مى‏كرد و به قصاب‏هاى اصغرآباد و محله‏هاى ديگر مى‏فروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل

مردم زنده مى‏كرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مى‏آمدند و او تا جايى كه از دستش برمى‏آمد و مى‏توانست، به حل آن كمك مى‏كرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مى‏رفتند و كشاورزى مى‏كردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خاله‏اش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مى‏كرد.
حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و...
حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مى‏شد، برمى‏گشت خانه. مدتى مى‏ماند و دوباره برمى‏گشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مى‏داشت. خطاطى مى‏كرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مى‏آورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مى‏خواستند نامه‏اى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مى‏زدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مى‏رفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مى‏آمد، او در گلوله‏باران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مى‏كند.
- خيلى باهوش بود. خوب درس مى‏خواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايى‏اش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اين‏بار خاور و محمد تقى به عزاى نوه‏شان به سوگ نشستند.
در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مى‏گويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يك‏بار مى‏رفت و پاگير مى‏شد، واقعا درست است. من هم همان‏طور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم.
حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماه‏ها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزاده‏اى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهن‏ها تداعى مى‏كند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 162
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
موحدی، محمدتقی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«(
خانه‏اش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلون‏دار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مى‏گويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مى‏كرد و بسيار خوش‏خط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مى‏بيند، بى‏اختيار گريه مى‏كند. ياد شهيدانش در دلش زنده مى‏شود.
او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاج‏رضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوش‏اندام. كاروان‏هاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مى‏برد. قرآن را با صوت و لحن خوش مى‏خواند و اعتبار ويژه‏اى نزد هم‏ولايتى‏ها داشت. »محمد تقى« درباره آن سال‏ها مى‏گويد: »ثارم‏الدوله پسر ظل‏السلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمى‏كرد و حق ديگران را از بين نمى‏برد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمين‏هاى ثارم‏الدوله كار مى‏كردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كم‏كم به كشاورزى در همين زمين‏ها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مى‏بافت و به گوسفندان رسيدگى مى‏كرد. براشان علوفه مى‏ريخت. شيرشان را مى‏دوشيد.«
»حاج‏رضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كاروان‏دارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مى‏رفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد.
- آن زن هم مثل مادرم مى‏نشست پاى دستگاه و كرباس مى‏بافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مى‏رفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مى‏گرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم.
محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارم‏الدوله از نجف‏آباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباس‏بافى روزى بچه‏هايش را درمى‏آورد و مادر با حاج‏رضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مى‏گفت.
- مى‏خواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم.
خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى

درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه.
عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مى‏كردند، آوردند.
»محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارم‏الدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شب‏ها به خانه برمى‏گشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمى‏گشت.
»خاور« خيلى زود راه و رسم خانه‏دارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا.
»محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مى‏كرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانه‏اى كه در همايون‏شهر (خمينى‏شهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند.
- روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مى‏ساخت و صاف مى‏كرد و من مى‏چيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مى‏رفتم و بعدها هفته‏اى يك بار به آن جا مى‏رفتم.
»محمد تقى« به واسطه‏ى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمين‏هاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارم‏الدوله مقدارى زمين‏هايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مى‏كرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مى‏فرستاد و دخترانش قالى مى‏بافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مى‏خريد و مى‏فروخت. چوبدارى مى‏كرد. گوسفند مى‏آورد. پروار مى‏كرد و به قصاب‏هاى اصغرآباد و محله‏هاى ديگر مى‏فروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل

مردم زنده مى‏كرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مى‏آمدند و او تا جايى كه از دستش برمى‏آمد و مى‏توانست، به حل آن كمك مى‏كرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مى‏رفتند و كشاورزى مى‏كردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خاله‏اش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مى‏كرد.
حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و...
حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مى‏شد، برمى‏گشت خانه. مدتى مى‏ماند و دوباره برمى‏گشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مى‏داشت. خطاطى مى‏كرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مى‏آورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مى‏خواستند نامه‏اى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مى‏زدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مى‏رفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مى‏آمد، او در گلوله‏باران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مى‏كند.
- خيلى باهوش بود. خوب درس مى‏خواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايى‏اش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اين‏بار خاور و محمد تقى به عزاى نوه‏شان به سوگ نشستند.
در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مى‏گويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يك‏بار مى‏رفت و پاگير مى‏شد، واقعا درست است. من هم همان‏طور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم.
حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماه‏ها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزاده‏اى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهن‏ها تداعى مى‏كند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 250
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
طباطبایی، مهین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم مهين طباطبايى اصفهانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حميد رضا« و »محسن«(
هفتاد و دو سال قبل در اصفهان به دنيا آمد. پدرش »تقى« درجه‏دار ارتش بود. مادرش »عفت« زنى عفيفه و پاكدامنى بود و زبانزد اقوام و آشنايان. مهين كه به دنيا آمد، دخترى آرام و صبور بود.
پدر و مادر سكوت او را حمل بر آرامش بچه مى‏دانستند، و تا سه سالگى پيگير جدى اين موضوع نبودند. وقتى او را براى اين كه قادر به تكلم نيست، نزد پزشك بردند، معاينات اوليه انجام شد. پزشك به دختر كوچولويى كه با دقت به دهان او خيره مانده بود، نگاه كرد و دستى رو سر او كشيد.
- دختر شما وقتى چيزى نمى‏شنود، قطعا نمى‏تواند صحبت كند.
»عفت« يكه خورده و هراسان به مردش نگاه كرد.
- نه. اين درست نيست!
مهين به مادر نگران و مستأصل خود مى‏نگريست، عفت او را در آغوش فشرد.
- بچه من كر و لال نيست. او بالاخره حرف مى‏زند. دكتر، شما را به خدا يك كارى كنيد.
حرف‏هايش دل سنگ را آب مى‏كرد. دكتر رو برگرداند و اتاق را ترك كرد. با گريه‏هاى عفت، دخترك را نيز گريه كرد.
پس از آن عفت هيچ گاه دختر را از خود جدا نكرد. همه جا با او بود.
بيمارى دخترش، باعث نگرانى بيش از حد مادر شده بود شادى از همين رو هرگز او را به كار در خانه نداد و دختر دردانه مادر بود.
»تقى« هرازگاه از سوى ارتش از شهرى به شهر ديگر منتقل مى‏شد، گاه هرمزگان و گاه در شيراز بودند.
مهين عاشق امام حسين )ع( بود. در هيئت بر سينه خود مى‏زد، كه پوست سينه‏اش مى‏رفت و سرخ مى‏شد. دوستانش او را مسخره مى‏كردند. »مهين« متوجه خنده‏هاى دوستان و همسن و سالهايش شده بود، بغض كرد و در آغوش مادر به خواب رفت. خواب عجيبى ديد. سيده‏اى محجبه در خواب سينه‏اش را كه بر اثر سينه‏زنى زخم شده بود، بوسيد.
وقتى مهين چشم باز كرد. اين سو و آن سوى اتاق را نگاه كرد. اتاق خاموش بود. مادر از صداى مهين از خواب بيدار شد و او آنچه را به عالم خواب ديده بود، با ايما و اشاره به مادر گفت و مادر او را به آغوش فشرد و موهايش را نوازش كرد.
- فاطمه زهرا )س( به خوابت آمده عزيز دلم.
مهين بيست ساله بود كه يكى از درجه‏داران براى ديدار با تقى به خانه او آمد. دختر را كه ديد، خواستگارى كرد. مادر نشست و گفت كه دخترش زبانى براى گفتن و گوشى براى شنيدن ندارد. »بهرام« قدرى فكر كرد. آرامش دختر را از نگاهش خوانده بود.
- مهم اين است كه همسرم خانواده‏دار و نجيب باشد.

پدر نمى‏پذيرفت كه دختر از خانواده دور شود. »بهرام« بارها آمد و رفت تا رضايت همكار مافوق خود را جلب كرد. زندگى مشترك آن دو شروع شد، اما براى مهين كه هيچ صدايى را نمى‏شنيد، اداره زندگى مشكل بود. »مهين« دخترى به اسم شهين‏دخت به دنيا آورد. كارهايش به خوبى انجام نمى‏شد. در نگهدارى از نوزاد هم با مشكل مواجه مى‏شد. صداى گريه نوزادش را نمى‏شنيد. ناچار شدند به خانه پدر و مادر برگردند و بهرام در خفا و در ظاهر، اظهار نارضايتى مى‏كرد، حميدرضا و محسن نيز به دنيا آمدند. تقى كه مشكلات عفت و بهرام را مى‏ديد، از داماد جوانش خواست تا ازدواج كند. مرد نپذيرفت. گفت كه به زندگى‏اش عادت كرده و مشكلى ندارد، اما داشت. عاقبت با اصرار پدر او با دخترى در دماوند ازدواج كرد. بچه‏ها پيش مهين و خانواده‏اش بودند.
مدتها گذشت بهرام گاهى به آنها سر مى‏زد، آن روز وقتى براى بردن بچه‏ها آمد، خانه ماتم‏سرا شده بود. مهين به وضوح اشك مى‏ريخت و مادرش نيز. بهرام سرافكنده نشسته بود روبه‏روى آنها.
- مى‏گويند دليلى ندارد كه اين بچه‏ها دور از من باشند و پيش شما بزرگ شوند. آخر كى مى‏خواهد آنها را تربيت كند؟ مادرش كه نه حرف مى‏زند و نه مى‏شنود. شما هم سن و سالى ازتان گذشته. خسته‏ايد. حوصله‏ى وقت گذاشتن براى بچه‏ها را نداريد.
هر سه را برد و مهين دچار بحران روحى شد. روزها با ديدن وسايل و لباس‏هاى بچه‏ها اشك مى‏ريخت. قلبش آرام نمى‏گرفت. »تقى« كه وضع را اين گونه مى‏ديد، سراغ نوه‏هايش رفت. آنها را به خانه برگرداند و بهرام ديگر سراغى از آنها نگرفت.
»حاجيه مهين« به امام حسين )ع( بسيار علاقه داشت. ايام محرم بچه‏ها را به سينه‏زنى و عزادارى براى سيدالشهدا تشويق مى‏كرد.
با شروع جنگ، حميد رضا و محسن عازم منطقه جنگى شدند. »مهين« كه به شدت و قلبا به آن دو وابسته بود، بى‏تابى مى‏كرد، اما پسرانش ماندن خود را جايز نمى‏ديدند و »عفت« دختر را به آرامش مى‏خواند. خبر شهادت محسن را آوردند. او در عمليات فتح المبين به لقاءالله پيوسته بود. پس از او حميدرضا در حمله محرم به شهادت رسيد. »مهين« كه پس از شهادت پسرانش با رفتن به مزار آن دو و شركت در مراسم عزادارى به دل خود شكيب و صبر مى‏داد، در مراسم تشييع 360 شهيد اصفهان شركت كرده بود. تو هر كوچه و خيابان، مردم براى استقبال از پيكر عزيزان خود آمده بودند كه

»شهين‏دخت« آمد و خبر داد كه مهمان دارد. »مهين« هيچ نگفت، اما عفت راه افتاد به خانه برگردد. مهين را نيز از پى خود كشاند. توى خانه دختر امام خمينى )ره( بود كه با گروهى از همراهان به منزل آنها آمده بود. مهين كه دلش از فراق فرزندان، خون بود، به ديدن آنها آرامش يافت. پس از آن در جماران به ملاقات پير و مراد شهيدان دفاع مقدس رفت. حضور پسرانش را در آن جا احساس مى‏كرد و آنگاه بود كه معناى عميق »عند ربهم يرزقون« را درك كرد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 172
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 586 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,278 نفر
بازدید این ماه : 4,921 نفر
بازدید ماه قبل : 7,461 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک