فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على رمضانى بيدگلى، پدر معظم شهيدان؛ »عليرضا«، »على محمد« و جانباز »جواد«( هفتاد و سه سال دارد و در »بيدگل« به دنيا آمده است. پدرش »على اكبر« روى زمينهاى ديگران زراعت مىكرد و مادرش »زيور« با پشمريسى و كرباسبافى كمك خرج خانه بود. دو دختر و پنج پسر داشتند. »على« كوچكترين فرزندش بود كه از هفت سالگى با پدر براى چوپانى به صحرا مىرفت، براى چوپانى گوسفندان. بزرگتر كه شد، پدر به او كشاورزى و كار را آموخت تا دانه بكارد و از زمين، محصول بگيرد. او سربازىاش را به صد تومان خريد و از خدمت را معاف شد. در همسايگىشان »ارباب نصرالله« و خانوادهاش زندگى مىكردند. - آن وقتها هر كسى از خودش زمين داشت، ارباب صداش مىكردند. چون وضع مالىاش خواهناخواه خوب مىشد. لازم نبود محصولاتى را كه در طول سال كاشته با كسى نصف كند و هر چه مىكاشت، مال خودش بود را ارباب مىگفتند. على »حسنى« را كه ديد. به مادر گفت كه شيفتهى دختر »ارباب نصرالله سلمانى بيدگلى« شده است و مادر رفت خواستگارى »حسنى« كه چهارده سال بيشتر نداشت. »فاطمهخانم« قبل از زميندار شدن مردش قالى مىبافته و به مرور كه وضع مالىشان بهتر شده، اين كار را كنار گذاشته و فقط به خانه و زندگى مىرسد و گاوها را مىدوشد. به خواستگارى رفت. ارباب با آن كه وضع مالى بهترى از خانوادهى »على اكبر رمضانى بيدگلى« داشت، اخلاق خوب »على« پذيرفت. سه روز بعد »حسنى« به عقد او درآمد با سه هزار تومان مهريه. - چون دختر ارباب بود، مهريهاش را سنگين گرفتند. حسنى قبل از عروسى قالى مىبافت. اين هنر را از مادر و عمهاش ياد گرفته بود. يك سال براى عمهاش كار كرده بود تا نقشه خوانى و گره و همه نقشها را ياد گرفته بود. خودش مىگفت: اوايل كه رفته بودم براى ياد گرفتن فرش. آن قدر كوچك بودم كه عمه به پدرم شكايت مىكرد و مىگفت: اين بيشتر بازى مىكند تا كار. سه ماه بعد »على« و »حسنى« ازدواج كردند. »على اكبر« براى عروس كوچكش اتاق بيست و چهارمترى خانه را از وسط تيغه كشيد و يك طرف آن را به او داد. عروس از اولين روزهاى زندگى مشترك، دار قالى را علم كرد. براى »حاج حسين اربابى« قالى مىبافت و دستمزد مىگرفت. اولين فرزند آن دو پانزده روز بيشتر عمر نكرد. پس از او عليرضا در سال 1343 به دنيا آمد و بعد از يك سال على محمد، جواد هم در سال 1347 به دنيا آمد. بعد خدا به آنها پنج پسر و پنج دختر داد. عليرضا پس از اتمام دورهى ابتدايى به علت فقر خانواده ترك تحصيل كرد و در لحافدوزى مشغول به كار شد. آخر هفته همه دستمزدش را به مادر مىداد. به سال نكشيده، دو انگشتش را زير چرخ لحافدوزى از دست داد. گفت: من آدم اين كار نيستم. مادر كه هميشه دوست داشت بچههايش با درايت و از روى منطق خود، تصميم گيرى كنند، گفت: درست را بخوان كه براى خودت كسى بشوى. عليرضا دوباره شروع كرد به درس خواندن. با دقت و علاقه بيشترى مىخواند. همان دو انگشت قطع شده، تنبيهى بود براى آن كه با دقت تصميم بگيرد. او اوقات بيكارى را كنار مادر مىنشست به بافتن قالى. تندتند گره مىزد و مادر از سرعت دست او حيرت مىكرد. - تو چطور با اين دو انگشت قطع شده، اين قدر تند مىبافى؟! عليرضا مىخنديد و هيچ نمىگفت. جمعهها به صحرا مىرفت و به پدر كمك مىكرد. جو، گندم، چغندر و يونجه مىكاشتند. وقتى سر مادر را شلوغ مىديد و خستگى را تو نگاهش مىخواند، مىايستاد به جارو كردن فرشها و شستن ظرف و لباس. - بد است دعاى مادر پشت سر آدم باشد؟ سوم نظرى بود كه قصد كرد كه جبهه برود. مادر خيرهخيره به او نگاه كرد و پرسيد: - پس درسهات؟ سر پايين انداخت. - تو جبهه مىخوانم. حواسم هست. نوروز سال 1360 به منطقه رفت. يك ماه در جبهه ماند. دوره آموزشى را گذراند و برگشت. امتحانات را كه داد، دوباره عازم شد. گفت كه دوست دارد ماه رمضان را در منطقه بگذراند، با زبان روزه. چه پر معنا و نغز بود، شيوه كلامش! هنوز ماه رمضان شروع نشده بود. سراغ آقاجان را گرفت و مادر گفت كه با على محمد در صحراست. »على محمد« با پدر به كشاورزى مىرفت. از سيزده سالگى در كارخانه نساجى كاشان استخدام شده و به عنوان كارگر نمونه از او راضى بودند، اما غروب كه از كارخانه مىآمد، به كمك پدر مىرفت. عليرضا به ديدن آن دو رفت. نشست كنار پدر و برادر كه چاى ريخته بودند و زير آلاچيق وسط زمين كشاورزى، خستگى در مىكردند. از آسمان آتش مىباريد. گفت كه رفتنى است. »على« از اضطراب به لكنت افتاد. ندانست چه بگويد. بىهيچ كلامى تو چشمهاى او نگاه كرد. براى پسر كه قد فراز بود و جوان، چاى ريخت. - حالا يك چاى بخور. مىروى دير كه نمىشود. عليرضا بلند شد. - دير مىشود. بايد بروم. - با لبان تشنه مردن بر لب دريا خوش است. چه پر معنى بود، حرفش. قلب »على« از جا كنده شد، اما هيچ نگفت. عليرضا رفت و بيستم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. پيكرش را هيچ كس نيافت. پس از او على محمد و جواد راهى جبهه شدند تا سلاح بر زمين افتاده برادر را بردارند. »على محمد« يك سال و سه ماه از دوره سربازىاش را گذرانده بود كه در سال 1364 و در عمليات والفجر 8 - منطقه عملياتى فاو - در آبهاى اروند به شهادت رسيد و پيكرش در آبهاى اروند مفقود شد. دوستان او كه مىدانستند برادر او »عليرضا« هنوز مفقودالاثر است، دست به دعا برداشتند. يك هفته دعا و نذر دوستان كافى بود تا پيكر »على محمد« در آبهاى اروند پيدا شود. او را به خانوادهاش كه سخت انتظار ديدارش را مىكشيدند، تحويل دادند. در وصيتنامهاش نوشته بود: »آن عزيزى كه از اين خانواده رفته، براى خودش رفته. من هم براى خودم مىروم. برايم طلب مغفرت كنيد. فكر نكنيد كه چون يك نفر را به خدا هديه دادهايم، بس است. نه، اين فكرها را نكنيد. هر كس براى خودش تلاش و كوشش مىكند. از شما انتظار دارم كه نگهبان اين خونها باشيد و اين را بدانيد كه گناه، انسان را بيچاره مىكند. بدانيد كه همه ما در بوته آزمايش قرار مىگيريم و مرگ بر سر راه همه مىباشد. پس چه بهتر اين كه انسان در راه خدا شهيد شود. از خداوند بخواهيد كه همه عاقبت به خير شويم و جزو بندگان خالص حضرتش بوده باشيم.« ديگر پسرانش هم در جبهه حضور داشتند، رسول و جواد و حسن. جواد در جبهه آن قدر ماند تا حسن نيز به او پيوست. جواد به علت جراحات شيميايى به بيمارستان منتقل شد. و اكنون با هفتاد درصد جانبازى شيميايى ادامه حيات مىدهد. حسن را به دليل اين كه دو برادرش شهيد و سومى جانباز شده، از سربازى معاف كردند. او با عضويت بسيجى به منطقه رفت ولى او را به عقب برگرداندند. نوزده سال بعد، بقاياى پيكر پاك عليرضا را در تفحص پيدا كردند و در جمع شهدا در گلزار شهداى آران و بيدگل و با تشيع با شكوه مردم به خاك سپردند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 171 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج ميرزا محمد قاسم پور آرانى، پدر معظم شهيدان؛ »جواد« و »حسين«( هشتاد و دو ساله و اهل »آران« كاشان است. پدرش »على« براى ارباب كشاورزى مىكرد. مادرش شهربانو سواد قرآنى داشت و در ماه مبارك رمضان به خانمها قرآن مىآموخت. در منزل جلساتى را مىگذاشت و خانمها قرآن قرائت مىكردند. او هشت فرزند داشت. با اين حال چنان به سرعت به كارهايش مىرسيد كه حتى فرصت كرباسبافى هم پيدا مىكرد. ميرزا محمد، چوپانى گوسفندان و گاوهاى پدر را بر عهده داشت. هر روز صبح زود، شش كيلومتر راه را عقب سر گله مىپيمود تا گوسفندان را به دشت برساند. غروب، خسته و زار از صحرا برمىگشت. از نوجوانى به بنايى مشغول شد و گاه به پدر نيز يارى مىرساند. او بعد از پدر، شروع به كار روى زمينهاى ارباب كرد. يكى از همسايهها به ميرزا محمد كه بيست ساله شده بود، مرضيه را معرفى كرد. به خواستگارى او رفتند كه دختر چهارده ساله بود. - همان سال با مرضيه ازدواج كردم، چون عروسيمان در اسفند ماه برگزار شده بود، از سربازى معاف شدم. آن موقع حكومت اعلام كرده بود كه هر كس در ماه اسفند - سالگرد كودتاى رضاشاه - عروسى كند، از خدمت معاف مىشود. همسرم يك سال بعد از عروسى شروع كرد به سرفه كردنهاى پىدرپى. مدام تب داشت. او را برديم دكتر. گفتند كه مبتلا به سل شده است. او را براى مداوا به تهران برديم و در بيمارستان بستريش كرديم. پنج سال آن جا بود. من به آران برگشته بودم، اما مدام به تهران مىرفتم و به او سر مىزدم. عاقبت، گفتند كه او را به خانه ببريد. جوابش كرده بودند. آورديمش و يك ماه بعد فوت شد. آن موقع، تازه بيست ساله شده بود. همان همسايهمان كه او را معرفى كرده بود، اين بار »محترم چاقچيان« را معرفى كرد. ميرزا محمد به خواستگارى محترم رفت. او بيوه جوانى بود كه دخترى سه ساله داشت. مىگفتند: »وقتى دخترش پنج ماهه بود، مرد بيمار شد و از دنيا رفت.« ميرزا محمد، محترم را عقد كرد. او را با دختر كوچكش »صديقه فيروز بهرام« به خانه خود آورد. محترم از همان روزهاى نخست به بافتن قالى. او از شش سالگى پاى دار قالى نشسته و نقشهخوانى و بافتن فرش را آموخته بود. پدر او نيز براى ارباب، زراعت مىكرد و مادرش با بافتن كرباس، چادرشب و جاجيم به مردش در اداره زندگى كمك مى كرد. محترم، صاحب پسرى شد به نام »احمد على« كه در سه ماهگى درگذشت. پس از او زهرا در سال 1338 و در سال بعد جواد و حسين هم سه سال بعد به دنيا آمد و بعد از آن دو پسر، خدا سه دختر به اين خانواده عطا كرد. ميرزا محمد مدتى در منزل پدر همسرش زندگى كرد. بعد با فروش خانه پدرى و اندوخته همسرش زمينى خريد. كمكم خانهاى در آن زمين ساخت و به آن جا رفتند. به تربيت فرزندان و ايمان و عمل صالح آنها بسيار اهميت مىداد. جواد را از كودكى به خواندن نماز و قرآن تشويق مىكرد. از چهارده سالگى در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد و به سرعت مراحل رشد را پيمود. وقتى »آقا مصطفى خمينى« به شهادت رسيد او اعلاميهها و نامههاى امام را مىآورد و در آران پخش مىكرد. اعلاميههاى امام را بر در و ديوار مدرسه »آيتالله يثربى« كاشان مىچسباند. ميرزا محمد در اين باره مىگويد: »آن زمان، طلبهها اعتقاد داشتند كه فعاليت عليه رژيم هم جزو درس اخلاق ماست. جواد رساله امام را به خانه آورده بود. بعد از آن كه استقبال ما را ديد، تعداد زيادى از آن را آورد و بين مردم آران تقسيم كرد. مأموران ژاندارمرى كه متوجه فعاليت او شده بودند، در پى دستگيرىاش بودند تا اين كه روز بيست و يكم رمضان آن سال يعنى پنجم شهريور ماه سال 1357 او را دستگير كردند. مدتى او را نگه داشتند و آزار و شكنجه كردند.« »جواد« نام هيچ شخص يا گروهى را به زبان نياورد. شايد به همين دليل بود كه فعاليت او را فردى ديدند و مدتى بعد آزادش كردند. او كه برادر بزرگتر و مراد و استاد »حسين« بود، او را همراهى مىكرد. وقتى ديد كه به تحصيل علوم دينى علاقه بسيار دارد، او را راهنمايى كرد تا در مدرسه علميه »آيتالله يثربى« ادامه تحصيل بدهد. اعلاميهها را كه مىآورد، حسين اولين نفر بود كه از متن و محتواى آن باخبر مىشد. بعد تصميم مىگرفتند كه آن را كجا و براى چه كسانى ببرند. با هم در اتاق مىنشستند و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را گوش مىكردند. كارش رنگرزى و قالىبافى بود. بعد از پيروزى انقلاب، هر دو پسر به عضويت سپاه پاسداران درآمدند. با شروع جنگ تحميلى، حسين از سوى سپاه عازم منطقه شد. همزمان با او، جواد از زمان فتح سوسنگرد به جبهه جنوب رفت. براى خانواده نامه مىدادند و تماس مىگرفتند، اما كمتر به مرخصى مىآمدند. محترم اصرار داشت جوادش همسرى اختيار كند و سر و سامان بگيرد. ميرزا محمد به جواد گفته بود: »اين بار كه برگردى خانه، برايت زن مىگيرم.« جواد گفته بود: »نه. صبر كنيد تا خودم بگويم.« دو سال ديگر صبر كردند و او هنوز هيچ نگفته بود. اين بار وقتى جواد به مرخصى آمد، باز هم مجروح بود و تن خسته. مىگفت: »آن قدر نمىآيم مرخصى كه برايم حكم مىكنند. عراقىها برايم مرخصى مىسازند.« ميرزا چند روز بعد دانست كه پسر باز هم رفتنى است. به او گفت: »شيخ جواد، شما قرار بود كسى را معرفى كنى كه برويم خواستگارى.« جواد خنديد. - باشد براى بعد. محترم براى او چاى ريخته بود، نشست كنار دستش. - بعد، يعنى كى؟ برادرت هنوز سرباز است. كم سن و سال است. اما تو بايد ازدواج كنى، عزيز مادر. سر فروافكند و هيچ نگفت. رفته بود مكه و ساعتمچى براى حسين آورده بود. - مىخواهم چه كار؟ دستى كه قرار است قلم بشود، ساعت نمىخواهد. دل مادر از اين حرف لرزيده بود، اما نشنيده گرفته بود. از مادر كه خداحافظى كرد، پيشانىاش را بوسيد. - چه قدر نذر و نياز مىكنى و چه قدر صدقه مىدهى كه من شهيد نشوم. هر بار كه مىروم، سالم برمىگردم. لابد دل شما راضى نيست. او رفت. يازدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر در طلاييه مفقودالاثر شد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اميدوارم شما من را به خوبى خودتان ببخشيد و حلالم كنيد و هيچ گونه ناراحت نباشيد. چون يك امانت نزد شما بودم و شما آن امانت را به صاحبش برگردانيد. شما بايد افتخار كنيد كه چنين سعادت بزرگى نصيب شما شده است. پدر و مادر عزيزم، نمىگويم گريه نكنيد. وقتى شهيد شوم، اگر سر در بدن نداشتم به ياد شهداى كربلا و امام حسين )ع( گريه كنيد. اگر دست در بدن نداشتم، به ياد علمدار كربلا حضرت عباس بن على )س( گريه كنيد. اگر جنازه من ناپديد شد، بايد به ياد صدها شهيد گمنام كربلاى هويزه گريه كنيد. هيچ گونه ناراحت نباشيد، چون من راه امام حسين )ع( را در پيش گرفتهام. من به آرزوى خود رسيدهام كه همان شهادت فى سبيلالله است. خواهرانم، من حضرت زينب را به شما يادآورى مىكنم. اين مصيبت را زينبوار تحمل كنيد. پدر و مادر عزيزم، من هيچگاه زحمات شما را فراموش نخواهم كرد. من را در زادگاهم آران در كنار مزار شهدا به خاك بسپاريد.« جواد، قبل از اين كه به جبهه برود، با شهريه مختصر حوزه زندگىاش را مىگذراند. با اين حال، بيشتر وقت خود را صرف مرتفع كردن مشكلات ديگران مىكرد. ميرزا محمد مىگويد: »او در عمليات فتح سوسنگرد، هويزه، منطقه ايستگاه آبادان، بازىدراز، ثامن الائمه، مطلع الفجر، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتى، والفجر يك، خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاى سه و كربلاى چهار شركت كرد. هفده عمليات در پرونده حضورش در جبهه بود. او قائممقام گردان امام محمد باقر )ع( بود. در عملياتهاى بازىدراز، رمضان، خيبر، مطلع الفجر، والفجر هشت، والفجر يك و بيت المقدس مجروح شد. هر بار مدت كوتاهى استراحت مىكرد و دوباره به مطقه برمىگشت. او پنجم دى ماه سال 1365 در كربلاى چهار در جزيره امالرصاص به شهادت رسيد. در وصيتنامهاش خواهران خود را به حجاب و ديانت و پدر و مار را به صبر دعوت كرد.« در جنگ، محسن و مصطفى عربيان، دو پسر صديقه فيروزبهرام دختر محترم چاقچيان به شهادت رسيدند. برادرزادههاى محترم، دخيل عباس و اصغر چاقچيان نيز شهيد شدند. »احمد قناديانى« شوهر زهرا دختر ميرزا محمد در عمليات رمضان در سال 1361، محمد على قاسمپور و جواد قاسمى فاميلىاش را عوض كرده بود برادزادههاى ميرزا محمد و »مصطفى ملكيان«، نوه برادرش نيز به شهادت رسيدند. دوازده سال و سه ماه بعد محترم خواب ديد بستهاى برايش آوردهاند. صبح كه بيدار شد، براى ميرزا محمد تعريف كرد. - لابد مىخواهند حسين را بياورند. خواست بگويد كه نگفت. همان روز خبر پيدا شدن پيكر حسين در تفحص را آوردند. ميرزا محمد به ياد حسين كه مىافتد، حزنى در نگاهش مىنشيند. -... ولى جنازهاش سالم سالم بود. لباس به تنش و پوتين به پاهايش بود. پيشانىبند هم بسته بود. او را داخل خاك عراق در مرز طلاييه پيدا كرده بودند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 191 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عباسعلى معينى، پدر معظم شهيدان؛ »قاسم« و »محمود« و جانباز »محمد على«( هفتاد و سه ساله است و در نجفآباد به دنيا آمده. پدرش »عبدالله« سواد قرآنى داشت و روى زمينهاى ديگران، كشاورزى مىكرد. او شش پسر و دو دختر داشت. »عباس على« فرزند چهارم او بود كه از كودكى در كفاشى مشغول به كار شد. شبانه در مكتبخانه حاج رمضان على درس مىخواند. گاهى براى برداشت محصول به پدرش كمك مىكرد. - ما اصالتا نجفآبادى هستيم. بعدها پدرم براى كار، ما را به »شاهدان« برد. من رفتم براى چاهكنى و برادرهاى ديگرم سركارهاى ديگرى بودند. حقوقم را به مادرم مىدادم تا در خانه خرج كند. يكبار تصادف كردم. سه روز بىهوش بودم. وقتى به هوش آمدم، تازه درد هنوز هم مشكل دارم، دستم كاملا بالا نمىآيد. بعد از آن بايد يكى ديگر گره طناب را مىبست تا من بتوانم به كارم ادامه دهم. اما هيچ وقت دست از كار نكشيدم. آن روز »عباس على« در مزرعهاى چاه حفر كرد. موتور آب را روشن كرد تا از چاه آب بكشد. خبرى نبود. رفت جلو و توى چاه سرك كشيد. پايين شلوارش توى تسمه گير كرد و موتور كه با سر و صداى زيادى كار مىكرد، او را به طرف خود كشيد. پاهايش داخل چرخدندهها كشيده شد. فرياد كشيد: »يا حضرت عباس )ع(«. تسمه ديگر نچرخيد. كف زمين و تمام شلوار خيس خون بود. استخوان ساق پايش، از لاى پارگى شلوار بيرون زده بود. او را بردند شهر. مىدانست كه پايش شكسته است. مدتى در خانه عمو استراحت كرد تا حالش بهتر شد. يك شب »عبدالله« با پاى پياده از نجفآباد به شاهدان مىرفت. برف باريده بود و سوز سرما امان نمىداد. از خستگى ايستاد. مردى او را از پشت سر صدا زد. نگاه كرد. او را نشناخت. مرد او را به خانهاش دعوت كرد. - استراحت كن و فردا صبح برو. الان هوا خيلى سرد است. حتما تلف مىشوى برادر. چاره نداشت. به خانه مرد رفت. دخترى كه او را »فاطمه« صدا مىزدند، از او پذيرايى كرد. چاى گرم و غذاى داغ براى او آورد. »عبدالله« به اين مىانديشيد كه اين دختر عروسى مناسبى براى »عباس على« است. روز بعد كه به خانه برگشت، جريان را براى پسر »خاور« و پسرش تعريف كرد. به خواستگارى فاطمه رفتند، به خانه آقا جلال حيدرى در روستاى حاجىآباد. »عباس على« از آن روزها تعريف مىكند، لبخندى بر لبش مىنشيند. - رسم نبود داماد را ببرند. پدر و مادرم رفتند و عروس را خواستگارى كردند. عاقد همان جا او را عقد كرد و بعد آمد »شاهدان« و از من هم »بله« گرفت. ما شديم زن و شوهر. مدتى بعد جشن گرفتيم و جهاز همسرم را بار قاطر كردند و فرستادند خانهاى كه من كرايه كرده بودم. »فاطمه« در يك گوشه اتاق دار قالى گذاشته بود و قالى مىبافت. پدر فاطمه بعد از فوت همسرش يعنى مادر »فاطمه« با زن ديگرى ازدواج كرده بود. در يك سالگى بوده بىمادر شد و زندگى سختى را گذراند. شايد به همين خاطر خيلى سازگار و عاطفى بار آمده بود. هميشه توى هر كارى كمكحال بود. فرزند اولمان ما »محمد على« سال 1339 در كوهان به دنيا آمد. محمود در سال 1341 به دنيا آمده، قاسم هم دو سال بعد از او متولد شد صديقه، حسين على و حسن نيز فرزندان ديگرم هستند. با تقسيم اراضى مخالفت كرد، مىگفت: امام اين كار را حرام دانسته. او متوجه فعاليت مبارزاتى پسرانش شده بود. »محمد على« در راهپيمايىها پياده از نجفآباد به شاهدان و كوهان مىرفت و اعلاميههاى امام خمينى )ره( را پخش مىكرد. محمود كه نيمى از روز را در مدرسه مىگذراند، بعد از ظهر تا غروب در جوشكارى كار مىكرد. شبها هم به كلاس كاراته در نجفآباد مىرفت. او از »دكتر ابوترابى« كه از مبارزان فعال بود، اعلاميه مىگرفت و بين دوستانش پخش مىكرد. يك ماه بود كه خبرى از دكتر نبود. محمود و على محمد به نجف آباد رفتند. - آقاى دكتر چرا ديگر ما را در جريان كارهايتان قرار نمىدهيد؟ دكتر دستى بر سر آنها كشيد. - مىترسم شما را شناسايى كنند. ساواك رحم ندارد. پسرها افتادند به التماس. - شما را به خدا اعلاميه بدهيد كه ببريم. قول مىدهيم مواظب باشيم. دكتر خنديد و آنها را به جلسهاى كه بعدازظهر در مسجد برگزار مىشد، دعوت كرد و غروب، با دست پر راهىشان كرد. مىخواستند مجسمه شاه را بيندازند. »على محمد« جلوتر از همه از مجسمه بالا رفت و طناب بست دور آن. مجسمه را كه انداختند، آن را دورتادور خيابان چرخاندند. »عباس على« شنيده بود ساواك دنبال على محمد است. آمد خانه و جريان را تعريف كرد. »فاطمه« شنيد و گفت: »فداى يك تار موى سر امام« محمود روى قوطى حلبى چاى، شعار »مرگ بر شاه« كنده بود. يك بار چوپان گلهاى كه از كنار بساط آنها مىگذاشت، محمود را ديد كه مشغول خواندن قرآن است. »عباس على« توى چاه بود و صداى ضربه تيشه بر ديوار چاه شنيده مىشد. به محمود گفت: »مىگيرند مىبرندت باباجان. شعار نده. خطرناك است.« »عباس على« گوش تيز كرد و صدا را شنيد، اما بيرون نيامد. غروب، محمود با دوستانش رفت تظاهرات. ساواك او را گرفت. - بگو »جاويد شاه« تا آزادت كنم. نگفت. مأمور با مشت توى صورتش زد و او را زير مشت و لگد گرفت. سر و صورتش كبود و متورم شده بود. وقتى به خانه رسيد، چشمهايش از فرط درد به سرخى مىزد و به خون نشسته و گونههايش خونمرده شده بود. گفت: »آخرش هم گفتم: چاپيد شاه.« اين را كه گفت، بيشتر زده بودنش. عاقبت، چند تا از دوستانش رسيده بودند و نجاتش داده بودند. جنگ كه شروع شد، عباس على خانهاى ساخت كه سه دانگ آن را به نام همسرش كرد. سه دانگ بقيه را يكى يك دانگ به على محمد، حسن و حسين داد. مىخواست زيرزمينى آن سوى خانه بسازد. »محمود« ساك ورزشىاش را برداشت كه برود. مادر او را صدا زد. - برو كمك پدرت. خنديد. - براى چه كسى اين جا را مىسازيد؟ فاطمه با اشتياق به سر و موى او نگاه كرد كه شاداب از طراوت جوانى بود. - براى تو و برادرهات كه تابستانها آن جا درس بخوانيد و استراحت كنيد. محمود سر تكان داد. - به آن كارها نمىرسد. من كه شهيد مىشوم، مادرجان. نيستم كه از اين زيرزمين استفاده كنم. جنگ شروع شده بود و »محمد على« مدام در منطقه بود. همسر و سه فرزندش را آورده بود منزل پدر و خودش به جبهه رفته بود. خانه پدرى »فاطمه« بعد از اين كه پدرش به رحمت خدا رفت، طبق وصيت خودش، به حسينيه تبديل شد. دوستانش آن جا جمع مىشدند و مراسم برگزار مىكردند. محمود به خاطر سن كمش، موفق نمىشد كه به جبهه برود. با كمك يكى از دوستانش و دست بردن در شناسنامهاش به جبهه رفت. او در هفتم مهرماه سال 1360 در عمليات ثامن الائمه و در شكست حصر آبادان شهيد شد. محمد على در عمليات بيت المقدس از ناحيه هر دو پا جانباز شد. قاسم، جاى خالى محمود را براى پدر پر كرده بود. اهل ورزش بود و بدن ورزيدهاش قند توى دل پدر و مادر آب مىكرد. دعاى توسل را از حفظ مىخواند. وقتى توى چاه مىرفت، آن را بلند بلند مىخواند. گاهى هم آيات قرآن را مىخواند. گاه رهگذران با شنيدن لحن و صوت زيباى او مىايستادند و به صداى خوشى كه از ته چاه به گوش مىرسيد و روح را آرامش مىبخشيد، گوش مىسپردند. وقتى به جبهه رفت، جاى خالى او قلب مادر و پدر را مىفشرد. وقتى زخمى شد، براى درمان به شهر آمد. »احمد كاظمى« - فرمانده لشكر نجف - با او تماس گرفت كه به جبهه برگردد. حاضر شد و ساكش را برداشت. اين بار پسردايىاش »محسن حيدرى« كه شوهر صديقه - خواهرش - بود، رفت. تازه يك ماه از ازدواج آنها مىگذشت. مادر ايستاد مقابلش. - نرو، پدرت دست تنهاست. بمان كمك او باش. شانه بالا انداخت. - نمىشود. اسلام واجبتر از اينهاست. رفت. پنجم اسفند ماه 1362 خبر مفقودالاثر شدن او و محسن را در عمليات خيبر آوردند. پيكر او پانزده سال بعد و پيكر محسن دوزاده سال بعد تشييع شد. صديقه از همان زمان كه همسرش شهيد شد، به قم رفت. او اكنون خادم حرم حضرت معصومه )س( است و ازدواج نكرده است. صادق، برادر »عباس على« نيز در جبهه به شهادت رسيد. عباس على امروز پدر دو شهيد، يك جانباز و برادر شهيد است. به گوسفندانش رسيدگى مىكند و گاه براى امرار معاش، با اتومبيل پيكان خود كار مىكند. او هنوز، با آن كه سن و سالى از او گذشته است، كار مىكند و به هيچ كس متكى نيست. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 114 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم شاه بيگم حبيب اللهى نجفآبادى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حسن«، »حسين« و »عباس« حجتى( شصت و سه ساله و اهل نجفآباد است. مشهدى صادق پدرش در باغ خود كشاورزى مىكرد. مادرش كرباس مىبافت. او دو دختر و چهار پسر داشت، دختران را به آموزش قالىبافى فرستاد تا هنر بياموزند. »حاج غلامرضا حبيباللهى« كارگاه قالىبافى داشت و شاهبيگم نزد او گره زدن و نقشهخوانى را ياد گرفت. روزى دو ريال مزد مىگرفت، دوازده ريال در هفته كه همه را تو مشت مادر مىگذاشت. روزهاى تعطيل يا ساعات بيكارىاش را در باغ به پدر كمك مىداد. ماش، لوبيا، توت و زردآلو مىچيد. مىشست، پاك مىكرد و گاه به گاو و گوسفندان نيز مىرسيد. سال 1338 زن همسايه، »شاهبيگم« را براى پسرش خواستگارى كرد. »غلامرضا حجتى« از دوازده سالگى پدرش را از دست داده بود و به عنوان فرزند اول، كفالت مادر و خواهر و چهار برادرش را بر عهده داشت. او روى زمين ارثيه پدرى و زمين اجارهاى زراعت مىكرد و اموراتش مىگذشت. »مشهدى صادق« گفته بود كه مرد جوان سربازىاش را بگذراند. غلامرضا جواب بله را كه گرفت، با »شاه بيگم« نامزد كرد و براى گذراندن خدمت سرباى عازم اهواز شد. سالى يك بار به مرخصى مىآمد، شاه بيگم حق ملاقات با او را نداشت. با سوغاتى به خانه مشهدى صادق مىآمد و خديجه دخترك را مىراند. - برو آن اتاق، غلامرضا هنوز نامحرم است. غلامرضا از سربازى كه برگشت، »شاهبيگم« را به عقد خود درآورد، با نيم دانگ خانه و يك ربع باغ، مهريه. شش ماه بعد، طى مراسم جشنى، او را به خانهاى برد كه مادر و برادرانش نيز در آن زندگى مىكردند. غلامرضا باغ بادام داشت و تعدادى گوسفند كه از شير و گوشت آن استفاده مىكردند. »گاو داشتيم كه با شيرش، پنير، ماست و كره را خودمان درست مىكرديم. هنوز هم چند گوسفند دارم. خانه تنور داشتم. نان مىپختم. هنوز هم مىپزم. قالى مىبافتم. دو سال بعد از عروسىمان دخترم نصرت به دنيا آمد. بعد از او، عباس، حسن و حسين متولد شدند. عباس كلاس پنجم بود كه ما يك قطعه زمين خريديم و از مادر شوهرم جدا شديم و شروع به ساخت آن كرديم. - نصرالله، زهرا، مهدى و محمد حسين در خانه جديد كه خشت و گلى بود و با كمك هم ساخته بوديم، به دنيا آمدند. عباس كمحرف و متين بود. پابهپاى پدر، به مسجد و هيئت مىرفت و علاقه بسيار به جلسات مذهبى داشت. چهارساله بود كه گوسفندها را با پدر به صحرا مىبرد و خيلى زود كار و كشاورزى را آموخت. به مدرسه كه مىرفت، درسهايش را مىخواند و به مطالعات غيردرسى هم علاقه داشت. كتابهاى داستان راستان و آثار ديگر استاد مطهرى را مىخواند. - براى تنبيه او كافى بود نگاه چپ بكنم. اصلا اهل بحث كردن و يا نافرمانى نبود. به بزرگترش احترام خاصى مىگذاشت. تابستانها قالى هم مىبافت. هر چه مىخواست با دستمزد خودش مىخريد. بيشتر پولش را هم براى خريد كتاب خرج مىكرد. او در كتابخانه كاظميه نجفآباد عضو شده بود اگر كسى را تنها و بىكس مىديد، به كمكش مىرفت. شبهاى قدر يا ايام شهادت به مراسم مذهبى مىرفت. برادرانش حسين و حسن را هم مىبرد. بچهها با او كه بودند، خيالم راحت بود. مىدانستم كه مثل پدر، دلسوز و مراقب آنهاست. حسن به تقليد از عباس، خوب درس مىخواند. حسين كه كوچكتر از او بود، تا كلاس دوم راهنمايى خواند و در كارگاه كوچك نختابى مشغول به كار شد. او نيز در شوراى محل و كتابخانه عضو شده بود. مطالعه كتب مذهبى را بسيار دوست داشت. صداى بعبع گوسفندان از آغل توى حياط كه در آبىرنگ دارد، به گوش مىرسد. »شاهبيگم« همه كارهايش را خود به تنهايى انجام مىدهد. پذيرايى مىكند. به عكس پسران و همسر مرحومش نگاه مىكند. بغض در گلو مانده، لبانش مىلرزد و آه مىكشد. - تو فعاليتهاى انقلاب »عباس« خيلى تلاش مىكرد، راهپيمايى مىرفت، اعلاميه پخش مىكرد. برادرانش را هم همه جا با خود مىبرد. حسين هم با آن كه سنى نداشت، بعد از انقلاب مدام در مسجد بود، عضو بسيج شده بود و براى برگزارى مراسم مذهبى و نماز جمعه در مسجد فعاليت مىكرد. جنگ كه شروع شد، او عازم جبهه جنوب شد. حسن كه دانشآموز سال سوم دبيرستان بود تاب دورىاش را نداشت، پس از او رفت براى ثبتنام. گفته بودند: شما محصل هستيد و سنتان هم براى جبهه رفتن كم است. آمد و با يك بغل علوفه كه پشت چرخ گذاشته بود، خود را بىسواد و رعيت معرفى كرد. - كارى كه ندارم. حداقل بروم جبهه تا در خدمت اسلام باشم. او را ثبتنام كردند و به جبهه رفت. عباس وقتى به مرخصى آمد، از مشكلات رزمندهها و كمبود اسلحه و مهمات مىگفت. از خيانتهاى بنىصدر (رئيس جمهور وقت) و ارتباطش با امريكا و عراق. او در فتح خرمشهر شركت داشت و در عمليات رمضان و در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال 61 با لبان تشنه مفقودالاثر شد. خبرش را دوستان او آوردند. »شاهبيگم« دل به اسارت او خوش كرده بود. مىگفت و عكس عباس را قاب كرده بود روى ديوار تا روزى چند بار او را ببيند، اما همسر برادرش خبر آورد كه از راديو اسم عباس را شنيده كه در ليست شهدا بوده است. پيكر »عباس« هنوز برنگشته است. او در وصيتنامهاش نوشته: »در اين لحظههاى حساس زندگى كه در گوشه سنگرهاى تنگ و زير رگبار مسلسلهاى دشمن قرار داريم، بهترين لحظات عمر را مىگذرانم و جز به شهادت به هيچ چيز ديگرى فكر نمىكنم. به زودى زود، حملهاى بزرگ در پيش است كه انشاءالله مىرود تا به اميد خدا عراق را از چنگال مزدوران بعثى پاك سازد. ممكن است ما هم مثل عزيزان ديگر در اين حمله شهيد شويم. اگر شهيد شدم، خوبى بدى حلال كنيد. اگر هم زنده برگشتم كه اميدى نيست، ديدارها تازه مىشود. به اميد پيروزى رزمندگان اسلام بر قواى كفر در جبهه حق. به اميد پيروزى...« حسن كه از دو سال قبل در جبهه بود، در حمله خيبر و در جزيره مجنون و در تاريخ پنجم اسفند 62 مفقود شد. همسايهها خبر را آوردند. پس از آن دو حسين به جبهه رفت. - نمىتوانم جاى خالى برادرانم را ببينم. كارش را رها كرده و به جبهه رفته بود. چهاربار اعزام شد. هربار برمىگشت. مدتى مىماند و دوباره مىرفت مچ پايش مجروح شده بود و از مادر پنهان مىكرد. درد و لنگيدن او را هنگام راه رفتن، مادر مىديد. وقتى علت مىپرسيد، حسين لبخند مىزد. - طورى نيست. درد پايش كه كمتر شد، دوباره به جبهه رفت و نهايتا در عمليات بدر و در روز بيست و دوم اسفند 63 به شهادت رسيد. از بنياد تماس گرفتند و خبر را دادند، »غلامرضا« سعى داشت شهادت حسين را از همسرش پنهان كند، اما »شاهبيگم« از نگاه سرخ و بارانى نصرالله و دخترش نصرت دانست كه حسين هم پر كشيده است. - بعد از شهادت بچهها، نان مىپختم و براى جبهه مىفرستادم. انگار كه هم رزمندهها بچههاى خودم بودند. اين طورى احساس مىكردم هنوز هم بچههايم تو جبهه هستند. پيكر حسينم را نوروز 64 آوردند. او خواسته بود در سوگش مقاوم باشيم و همانطور كه در عزاى برادرش عباس و حسن، سر كرديم، استقامت را پيشه كنيم. در وصيتنامهاش نوشته: »اين امانتى بود كه خدا به شما داده بود و حالا گرفت. از شما مىخواهم مرا حلال كنيد. چرا كه نتوانستم كارى انجام دهم. براى من يك سال نماز و يك ماه روزه بدهيد، بخوانند و بگيرند تا دينى برگردنم نباشد.« »غلامرضا حجتى« پدر شهيدان روز بعد از عيد فطر سال 1386 در نجفآباد تصادف كرد و در دم جان سپرد. »شاه بيگم حبيباللهى« هنوز هم نان مىپزد و با كشاورزى و دامدارى امورات زندگى را مىگذراند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 216 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم زهرا احمدى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »مهدى«، »مصطفى« و جانباز »محمد على« رحيمى( هفتاد و نه ساله است و در نجفآباد متولد شده. پدرش »حسين« عموزاده مادرش »رباب« بود. او در نجفآباد، مغازهاى داشت كه با توليد زين و يراق براى حيوانات باربر، امورات زندگىاش را مىگذراند. - آن وقتها ماشين نبود. مردم با اسب و قاطر همه جا مىرفتند؛ حتى به مكه و كربلا. براى همين صاحب اسب يا قاطر جاى نگهدارى بار را روى حيوان تعبيه مىكرد تا بار و وسايل مسافر را توى آن بگذارد. حسين سواد قرآنى خوبى داشت. مكتب رفته بود و به احكام و شرعيات اهميت مىداد. »رباب« نيز ضمن رسيدن به امور منزل، به كرباس و جاجيمبافى مىپرداخت. او »زهرا« را به مدرسه فرستاد تا تحصيل كرده شود. زهرا كلاس دوم بود كه مدير مدرسه دستور كشف حجاب را داد. از آن پس بود كه پدر به او اجازه مدرسه رفتن نداد. - هر وقت اجازه دادند با چادر بروى مدرسه، برو. نمىشود كه به خاطر سواد، حجاب و حكم خدا را كنار بگذارى! »زهرا« دومين فرزند او، اما اولين دخترش بود. رفتار او بايد الگوى مناسبى براى ديگر دختران خانواده مىشد. پس دم نزد و در منزل ماند و خانهدارى آموخت. پدر به او قرآن خواندن ياد داد. - هميشه قرآن بخوان تا قلبت آرام بگيرد. حجاب را رعايت كن تا انسان مؤمن و موفقى باشى. زهرا پانزده ساله بود كه حاجآقا »رحيمى« او را در مغازه پدرش ديد و براى پسر خود »رجبعلى« پسنديد. به خواستگارى او آمدند. »رجبعلى« متولد 1305 بود، اما شناسنامهاش را پنج سال بزرگتر گرفته بودند تا ديرتر به خدمت سربازى برود يا اصلا نرود. پدر او تاريخ تولد هر يك از فرزندانش را رو جلد قرآن نوشته بود و از روى آن مىشد فهميد كه رجب نوزده ساله است. او كارگر پارچهبافى داشت. »حسين« مىدانست كه مىتواند عزيز كردهاش را به او بسپارد و خوشبختى او را ببيند. زهرا به عقد او درآوردند؛ با مهريه نيم جريب باغ و نيم دانگ خانه. يك هفته بعد ازدواج كردند. پدر رجبعلى نانوا بود و مادرش خياط. زهرا خياطى را از او آموخت. كنار دستش مىنشست. برش و كوك مىزد. مىدوخت و پسدوزى مىكرد. - شوهرم صد تومان داد و سربازىاش را خريد. اولين و دومين فرزند زهرا از دنيا رفتند، سومين فرزندش احترام متولد سال 1330 بود و پس از او حيدرعلى متولد 1333، عزت 1336، محمد على 1338، محمد رضا 1342، مهدى 1344، بعد هم مصطفى و ريحانه متولد شدند. زهرا كه مدرسه رفتن برايش آرزويى مانده بر دل بود و بعدها ديده بود كه خواهرهايش به مدرسه رفتند، به تحصيل فرزندانش بسيار اهميت مىداد. »رجبعلى« كارگاه را به مغازه تبديل كرده بود و با خريد و فروش پارچه، سود بيشترى عايدش مىشد. گاهى پسرها نيز به كمكش مىرفتند. »محمد رضا« بيش از بقيه، دل به كار مىداد. همزمان كه درس مىخواند، هر روز به مغازه پدر هم مىرفت و به او كمك مىكرد. »مهدى« كه شوخطبع و شاد بود و در صداقت زبان زد فاميل، اغلب اوقات فراغتش را با دوستانش در مساجد و جلسات مذهبى مىگذراند. زهرا به ياد او كه مىافتد، آه مىكشد. - وقتى مىآمد، حرف مىزد و شلوغ مىكرد و صداش تو خانه مىپيچيد. براى من و پدرش احترام زيادى قائل بود. در خلوت كه مىنشست، قرآن مىخواند. صداى قرآن خواندنش قلبم را مىلرزاند. شبها چراغ اتاقش كه روشن مىشد، مىفهميدم دارد نماز شب مىخواند. مىرفتيم از لاى در نگاهش مىكردم، آن قدر غرق عبادت بود كه آمدن و رفتن من را نمىفهميد. بعدها »محمد على« كه برادر بزرگتر بود، راه را برمىگزيد و در آن گام مىنهاد و برادران كوچكتر دنبالهرو او بودند. محمد على رفته بود مريوان و هر بار كه برمىگشت، كلى تعريف و خاطره از جبهه با خود مىآورد. »محمد رضا« كه چهار سال كوچكتر از او بود، به دنبال او راهى جبهه شد. وقتى محمد على در مريوان زخمى شد و دستش از چند جا شكست و در بيمارستان بسترى شد، مادر از او قول گرفت كه ديگر به جبهه نرود. ولى او پاسخى نداد. مىدانست كه عهد را خواهد شكست. دوباره عازم شد و اين بار دو پا و يك چشمش را جا گذاشت؛ آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. برگشت با دستانى دردناك و انگشتانى كه براى هميشه بىحس شده بود، بدون دو پا و يك چشم. او در سال 1360 با هفتاد و پنج درصد جانبازى مريوان را ترك كرد. پس از او »محمد رضا« بود كه براى پر كردن جاى خالى او مىجنگيد. خبر رسيد كه تير به سينهاش خورده، درست كنار قلبش. مادر براى ديدن او به بيمارستان شيراز رفت. محمد رضا رنگ به رخسار نداشت و خونريزى، جسمش را تحليل برده بود. روزها بسترى بود. گلوله را از كنار قلبش درآوردند و حالش كه بهتر شد، به خانه برگشت. دوباره ديدن دوستان، اخبار راديو و تلويزيون و ديدن صحنههاى جنگ، او را بىقرار كرده بود. راهى منطقه شد و اين بار مهدى نيز ساز رفتن را كوك كرد. سوم راهنمايى را تمام كرده بود. مادر آرزو داشت او هم مثل برادرانش محمدرضا و محمد على درس بخواند. ديپلم بگيرد و براى خودش كسى بشود. گفت: »برادرت را ببين. درسش را خوانده، حالا با وجود اين كه هر دو پا و چشمش را از دست داده، مىتواند معلمى كند و حقوق بگيرد. تو هم بمان و درس بخوان.« مهدى سر را پايين انداخت اما نگاهش گفته بود كه رفتنى است و نصيحت مادر را نپذيرفته. آن شب خواب از چشمان زهرا رميده بود. دم صبح پلكهايش از خستگى سنگين شد. مردى را مىديد با قامت كشيده. نگاه به مرد كرد كه قدش سر به فلك كشيده بود و انگار سرش به آسمان بود. لباس بلند و آبى مرد را پاييد و شال سبزرنگ دور كمرش را. هالهاى از نور اطراف مرد بود كه نمىگذاشت او اطراف را درست ببيند. مرد دستش را به طرف او گرفت. كودكى در آغوشش بود. زهرا نگاه كرد. مهدى بود؛ كودكىهاى مهدى. دست دراز كرد تا او را بگيرد. مرد لبخند بر لب، كودك را به آغوش فشرد. - شما نبايد ناراحت باشيد. ما او را بلند مىكنيم و به مقامى مىرسانيم كه حتى از خيال شما هم نمىگذرد. زهرا به مهدى كه خندان رو دستهاى مرد بود، نگاه كرد و ناگهان از خواب پريد. نشست تو رختخوابش و كاسه سر را بين دستها گرفت. محمدعلى كه با دو پاى قطع شده از مريوان برگشته بود، پيش چشمش تداعى شد. صبح، مهدى عازم منطقه شد. پس از او مصطفى نيز رفت. هر سه پسرش در منطقه بودند. مهدى شده بود مسئول خنثى كردن مين. از معابر مىگذشت و راه را باز مىكرد تا همرزمانش بىهيچ ترسى، از خطر بگذرند. چهار ماه بعد به خانه برگشت؛ با تنى مجروح. دست راستش از مچ قطع شده بود و دست چپش هم چهار انگشت نداشت. گفت كه در عمليات والفجر يك، دو، سه و چهار نيروى اطلاعات عمليات بوده است. مىگفت، مىخنديد و حرف مىزد و خانه را پر از نشاط مىكرد و مصطفى در سكوت گوش مىكرد. مىگفتند: »تو هم يك چيزى تعريف كن.« مىخنديد. - آقازاده به جاى من هم تعريف مىكند. مهدى، گرم و صميمى، روحى دوباره به فضاى خانه بخشيده بود و مادر به دستهاى بريده او نگاه مىكرد. يكى از مچ قطع شده بود و ديگرى فقط يك انگشت شصت را داشت. - يكبار رفتيم براى شناسايى منطقه وارد خاك عراق شديم. سه شبانهروز آن جا بوديم. راه را گم كرده بوديم آخر، توانستيم مسير را پيدا كنيم و برگرديم. شده بود تخريبچى و سردار »احمد كاظمى« هر كار داشت، او را صدا مىزد. مىدانست او كه بيايد، به چشم برهمزدنى، معابر باز مىشود. عراقىها نيروهاى ايران را بسته بودند به باران گلوله. چند جاى بدن »محمد رضا« زخمى شده بود. او را از بيمارستان به خانه آوردند. مدتها طول كشيد تا جراحاتش بهبود يابد. دوباره به منطقه غرب رفت. رفته بود مهمات بياورد كه خبر شهادت مهدى در مريوان را شنيد. او چهاردهم آبان ماه سال 1362 شهيد شده بود. سراغش را گرفت، اما كسى از او خبر نداشت. مىگفتند جنازه به جاى ديگرى منتقل شده است. سرگشته و حيران بود. وقتى ماشين حمل شهدا را ديد، پريد وسط جاده. التماس كرد تا بتواند جنازهها را ببيند. راننده اخم كرد. - مىخواهى همين جا ببينى؟ الان يك خمپاره بزنند، همگى رفتهايم به هوا. گفت كه سريع كارش را تمام مىكند. لابهلاى جنازهها دنبال صورت مهدى مىگشت. اما او را نمىديد. به پيكرك سوختهاى برخورد. نگاهش كرد. نشناخت. نگاه كرد به دست راست شهيد كه از مچ قطع شده بود و دست چپ فقط انگشت شصت را داشت. بغضش تركيد و سر سوخته برادر را در آغوش فشرد. او را به خانه برگرداند. تشييعاش كردند؛ بىآن كه مادر، پيكر او را ببيند. پس از آن همگى به مشهد رفتند. محمد رضا تلفن زد به منطقه و خبر شهادت مصطفى را از فرمانده گردان شنيد. دندان بر لب نهاد. كه او بيستم شهريور ماه سال 1364 در اشنويه كردستان شهيد شده است. گفت: »برگرديم خانه.« قلب مادر فروريخت. - طورى شده؟ ما كه تازه آمدهايم. سر تكان داد و هيچ نگفت. نمىخواست بغضش بتركد. زهرا در اينباره مىگويد: »وقتى رسيديم، همه اقوام و آشنايان، خانهمان بودند. فكر كردم آمدهاند ديدن ما. ولى از چشمهاى اشكآلود و حرفهاى جسته و گريختهشان فهميدم كه مصطفى شهيد شده. او تا 1373 مفقودالاثر بود. بعد پارههاى استخوانش را آوردند، اما من هنوز باور نكردهام. فكر مىكنم مصطفى زنده است و يك روز برمىگردد.« »رجبعلى« سال 1376 سكته كرد و ماهها بعد در بيمارستان دار فانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 233 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج يدالله چاووشى، پدر معظم شهيدان؛ »نعمتالله« و »عزيزالله«( از توى حياط قديمى كه رد مىشوى، ايوانى جلو هر اتاق قرار دارد. ما را به اتاق پذيرايى بزرگى مىبرند كه به سبك قديم كرسى در آن گذاشتهاند. حاج آقا مشغول نماز است. سلام را كه مىگويد، بعد از خوشآمد گويى صميمانه، شروع مىكند به بيان خاطرات. او هفتاد و سه سال قبل در نجفآباد به دنيا آمده است. پدرش اسدالله و مادرش خديجه با كشاورزى، چوپانى و گلهدارى امورات خود را مىگذراندند. گاهى هم خديجه كرباس مىبافت. »يدالله« از همان كودكى به چوپانى پرداخت. او اولين فرزند »اسدالله« بود و بخشى از بار سنگين امرار معاش خانواده هشت نفرهشان را تقبل مىكرد. بعدها اندك اندك صاحب گوسفندانى شد كه آنها را به »فريدون سفلى« مىبرد. ماهى يك بار به خانه برمىگشت. هجده ساله كه شد، با صد تومانى كه جمع كرده بود، سربازىاش را خريد. عمو »نعمتالله« كه چوپانى آبرومند بود و يك دختر داشت، خيلى زود دار فانى را وداع گفت. پدر كه به برادرزادهاش »عزت« علاقه خاصى داشت، از يدالله خواست تا در آينده با دختر او ازدواج كند. »عزت« تنها فرزند عمو بود و سه سال بيشتر نداشت كه پدر را از دست داد. مادرش »خديجه« با قالىبافى زندگى خود و دخترش را اداره مىكرد. پدر چنان براى زن و فرزند برادر مرحومش دل مىسوزاند كه گاه وقتى صحبت از آنها به ميان مىآمد، اخمهايش تو هم مىرفت و اشك در چشمهايش جمع مىشد. - يدالله، اگر دختر عمويت را نگيرى، حلالت نمىكنم. عزت با مادرش در اتاقى، آن سوى حياط زندگى مىكردند. يدالله به روزهاى خواستگارى مىانديشد، به ايام خوب جوانى. - با مادرم از اين سوى حياط، رفتيم آن سوى حياط، براى خواستگارى. موافقت زن عمو را بىهيچ حرف و حديثى گرفتيم. عزت چهارده ساله بود و من بيست و دو ساله. نيم دانگ از خانه قديمى و نيم ربع مزرعه در علىآباد را هم به عنوان مهريه پشت قباله حاجخانم انداختيم. جشن مختصرى گرفتيم و دختر عمو را به اين سوى حياط آورديم! »يدالله« عروسش را كه به خانه آورد، با او نشست به گفت و گو. با آن كه دختر عمويش بود و با آن كه در يك خانه زندگى مىكردند، هرگز كنارش ننشسته بود. گفت: »من همه تلاشم را مىكنم كه تو زندگى خوبى داشته باشى.« »عزت« از شرم سر فروافكند و نگاه از نگاه همسرش برگرفت. - من توقع زيادى ندارم. گفت كه مىداند ولى آرزو دارد بهترينها را براى او و فرزندانشان در آينده بسازد. اما فقط يك توقع دارد. - اين كه مال حرام وارد زندگيمان نشود. تو هم بايد مواظب باشى. در آينده اگر قرار باشد پول يا وسيله حرام وارد زندگى ما بشود، نمىتوانيم بچههاى خوبى تحويل جامعه بدهيم. عزت سر تكان داد و يدالله قامت بست براى نماز شكر. دو سال بعد اولين فرزندشان به دنيا آمد و »يدالله« به خواسته پدر و همسرش و به ياد عموى مرحومش او را »نعمتالله« ناميد. نوزاد همچون جان شيرين براى عزت عزيز بود و ياد پدر را در ذهنش زنده مىكرد. پس از او زهرا به دنيا آمد و پس از او »عزيزالله« بود كه چراغ خانه شد و عصمت كه آخرين فرزند خانواده بود نيز. »يدالله« اغلب ماههاى سال را در ييلاق قشلاق بود. آن روز الاغ او گم شد. هر چه گشت، اثرى از آن نبود. هوا گرگ و ميش شده بود كه دورتر از گله، سياهى تنه حيوانى را ديد. گامى به پيش نهاد. جلوتر كه رفت، تنه گرگ را شناخت و نگاه براق و خيرهاش، تن »يدالله« را لرزاند. شروع كرد به فرياد زدن. آن سوتر سگ گله، عقب گوسفندان، به طرف آبادى مىرفت. با صداى فرياد او دويد طرف تپه. گرگ كه آرام آرام به طرف يدالله مىآمد، با ديدن سگ درشت گله، پا به فرار گذاشت. گرگ هراسناك به طرف گله ديگرى رفت و وحشيانه به جان بزها افتاد. يكى را دريد و گيج و حيران گريخت. بز گله، فداى »يدالله« شده بود. او با همه دشوارىها مىجنگيد و اخم به ابرو نمىآورد. ماهى يكى بار به خانه برمىگشت و هر آن چه را به دست آورده بود، به عزت مىسپرد تا خرج فرزندانشان كند. نعمتالله از كودكى با پدربزرگش »اسدالله« به زراعت مىرفت. گاه هم با »يدالله« به ييلاق قشلاق مىرفت و در دامدارى به او كمك مىكرد. آن قدر مستقل بود كه پدر از وقتى كه كودكى بيش نبود، خانه و مادر بزرگ و مادر و خواهر و برادر را به او مىسپرد و به مناطق ديگر مىرفت. مىدانست در نبودش، با وجود »نعمت« هيچ خللى به زندگى وارد نخواهد شد. او بسيار خوش خلق و خندهرو بود. وقتى بود، غم از خانه پر مىكشيد. مىگفت و مىخنديد و همه را مىخنداند. بعدها در صافكارى اتومبيل حاج »اسدالله« مشغول به كار شد و در مدت كوتاهى، چم و خم كار را آموخت. يدالله در اينباره مىگويد: »تا سال 1360 در صافكارى كار مىكرد. يك سال دامدارى كرد. همزمان به شكل داوطلبانه به جبهه رفت. به خاطر مهارتى كه در تعمير و صافكارى ماشين به دست آورده بود، او را در واحد موتورى لشكر نجف اشرف به كار گرفتند. البته طورى بود كه هر كارى از دستش برمىآمد، انجام مىداد. موقع انتقال نيرو مهمات به خط يا وقتى مىخواستند اسرا، مجروحان و شهدا را به عقب برگردانند، براى كمك مىرفت.« بار آخر كه آمده بود، از ازدواج و تشكيل خانواده حرف مىزد. - اين بار كه برگشتم، برويم خواستگارى. پدر مىخنديد. حيرتش از اين بود كه تا كنون پسرش اين گونه نبود و به يكباره از ازدواج مىگويد. خنديد. - حتما. او به جبهه رفت و پدر و مادر چشمانتظار بازگشت او بودند. »نعمتالله« از جان و دل مىكوشيد و هر آن چه در توان داشت، خالصانه به كار مىبرد تا وجودش در جبهه مفيد باشد. اما باز هم تمايل داشت جزو نيروى پياده در خط مقدم باشد. هر بار به فرمانده گفته بود و »احمد كاظمى« نمىپذيرفت. - وجود شما در واحد موتورى براى ما غنيمت است. نيروهاى رزمنده هستند. شما بفرماييد. اخمهايش تو هم مىرفت. از اين كه نمىتوانست اسلحه به دست بگيرد و بجنگد، حس خوبى نداشت. نزد پسر عموى پدر رفت كه فرمانده گردان بود. - اجازه نمىدهند بروم جلو. الان مىدانم كه اگر تو خط باشم، مفيدتر خواهد بود. پسر عمو دست رو شانهاش زد. - بيا با گردان ما برويم. پيش از آن »نعمتالله« با خودرو افتاده بود ته دره. خودرو مچاله شده بود، اما او بىهيچ آسيبى از آن جا نجات پيدا كرده بود. گفت: »ديدى كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمىافتد.« پسرعمو خنديد. - بله. توكل به خدا. يدالله، پسرش را توى تابوت مىديد. سر و رويش خونآلود بود. از بالا او را نگاه مىكرد و وحشت، درونش را مىخليد. از خواب كه بيدار شد، ساعت دوازده شب بود. دلشورهاى عميق به جانش افتاد. روزها بود كه از پسر خبر نداشت. فكر كرد برود منطقه و از او سراغ بگيرد. پلك بر هم گذاشت و سعى كرد بخوابد. پلكهايش كه سنگين شد، صورت غرق در خون »نعمت« قاب ذهنش شد. او را توى تابوت گذاشته بودند و گويى در خوابى عميق به سر مىبرد. بيدار شد و تا سحر خواب به چشمانش نيامد. وضو گرفت و ايستاد به نماز. »نعمت« با نيروهاى گردان عملياتى جلو مىرفت. انفجارهاى پىدرپى بود كه نيروها را درو مىكرد و يكى پس از ديگرى به شهادت مىرساند. انفجار پايانى كه رخ داد، تركش آن، دست پسر عمو را با خود برد و نعمت پر كشيد. او در عمليات والفجر 2 تيرماه سال 1362 در پيرانشهر به شهادت رسيد. »يدالله« آمد خانه. عزت در خانه نبود. گفتند كه رفته خانه مادربزرگ. رفته بود خانه مادر يدالله. شوهر خواهرش آمد و خبر داد كه پسر عمو قطع عضو شده و در بيمارستان بسترى است. خوابى كه يدالله ديده بود، پيش چشمش جان گرفت. - نعمتالله چطور است؟ پسر عمو كه نگاهش از بغض بسيارى كه فروخورده بود، سرخ و تبدار مىنمود، سر فروافكند. - شهيد شده. يدالله هيچ نگفت. بعد از تشييع پيكر نعمت، عزيزالله عزم رفتن كرد. مادر گفته بود: »تو حالا كلاس اول نظرى هستى. بمان درست را بخوان.« - مىخواهم اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بر دوش بگيرم. خواهرانش گفتند: »نرو. پدر و مادر به تو احتياج دارند. بايد عصاى پيريشان باشى. اگر شهيد شوى، ديگر برادرى نداريم.« دست و دلش لرزيد. قدرى انديشيد، اما ساكش را برداشت. - پدر و مادرم، خدا را دارند. جبهه رفتن من هم به فرمان خداست. مىدانست يدالله و عزت راضى نيستند، بىخداحافظى رفت. شب تماس گرفت و خبر داد كه در منطقه است. دوستش هم آمد و خبر داد كه عزيز رفته جبهه. - به من گفت به شما خبر بدهم. او ماهها در منطقه ماند و عاقبت با شركت در عمليات حماسهآفرين كربلاى 5 در پنجم بهمن ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. يدالله حتى پس از شهادت بچهها بارها عازم جبهه شد. - آتش از هر سو مىباريد. حتى موشك هم نزديكمان خورد، اما مجروح نشدم. به ياد هر دو پسرم اشك مىريختم و از خدا مىخواستم كه فرزندان ملت را حفظ كند تا بمانند و بجنگند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 146 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«( خانهاش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلوندار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مىگويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مىكرد و بسيار خوشخط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مىبيند، بىاختيار گريه مىكند. ياد شهيدانش در دلش زنده مىشود. او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاجرضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوشاندام. كاروانهاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مىبرد. قرآن را با صوت و لحن خوش مىخواند و اعتبار ويژهاى نزد همولايتىها داشت. »محمد تقى« درباره آن سالها مىگويد: »ثارمالدوله پسر ظلالسلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمىكرد و حق ديگران را از بين نمىبرد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمينهاى ثارمالدوله كار مىكردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كمكم به كشاورزى در همين زمينها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مىبافت و به گوسفندان رسيدگى مىكرد. براشان علوفه مىريخت. شيرشان را مىدوشيد.« »حاجرضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كارواندارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مىرفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد. - آن زن هم مثل مادرم مىنشست پاى دستگاه و كرباس مىبافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مىرفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مىگرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم. محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارمالدوله از نجفآباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباسبافى روزى بچههايش را درمىآورد و مادر با حاجرضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مىگفت. - مىخواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم. خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه. عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مىكردند، آوردند. »محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارمالدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شبها به خانه برمىگشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمىگشت. »خاور« خيلى زود راه و رسم خانهدارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا. »محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مىكرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانهاى كه در همايونشهر (خمينىشهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند. - روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مىساخت و صاف مىكرد و من مىچيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مىرفتم و بعدها هفتهاى يك بار به آن جا مىرفتم. »محمد تقى« به واسطهى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمينهاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارمالدوله مقدارى زمينهايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مىكرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مىفرستاد و دخترانش قالى مىبافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مىخريد و مىفروخت. چوبدارى مىكرد. گوسفند مىآورد. پروار مىكرد و به قصابهاى اصغرآباد و محلههاى ديگر مىفروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل مردم زنده مىكرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مىآمدند و او تا جايى كه از دستش برمىآمد و مىتوانست، به حل آن كمك مىكرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مىرفتند و كشاورزى مىكردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايىها شركت مىكردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خالهاش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مىكرد. حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و... حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مىشد، برمىگشت خانه. مدتى مىماند و دوباره برمىگشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مىداشت. خطاطى مىكرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مىآورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مىخواستند نامهاى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مىزدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مىرفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مىآمد، او در گلولهباران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مىكند. - خيلى باهوش بود. خوب درس مىخواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايىاش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اينبار خاور و محمد تقى به عزاى نوهشان به سوگ نشستند. در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مىگويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يكبار مىرفت و پاگير مىشد، واقعا درست است. من هم همانطور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم. حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماهها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزادهاى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهنها تداعى مىكند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 162 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«( خانهاش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلوندار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مىگويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مىكرد و بسيار خوشخط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مىبيند، بىاختيار گريه مىكند. ياد شهيدانش در دلش زنده مىشود. او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاجرضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوشاندام. كاروانهاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مىبرد. قرآن را با صوت و لحن خوش مىخواند و اعتبار ويژهاى نزد همولايتىها داشت. »محمد تقى« درباره آن سالها مىگويد: »ثارمالدوله پسر ظلالسلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمىكرد و حق ديگران را از بين نمىبرد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمينهاى ثارمالدوله كار مىكردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كمكم به كشاورزى در همين زمينها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مىبافت و به گوسفندان رسيدگى مىكرد. براشان علوفه مىريخت. شيرشان را مىدوشيد.« »حاجرضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كارواندارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مىرفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد. - آن زن هم مثل مادرم مىنشست پاى دستگاه و كرباس مىبافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مىرفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مىگرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم. محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارمالدوله از نجفآباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباسبافى روزى بچههايش را درمىآورد و مادر با حاجرضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مىگفت. - مىخواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم. خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه. عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مىكردند، آوردند. »محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارمالدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شبها به خانه برمىگشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمىگشت. »خاور« خيلى زود راه و رسم خانهدارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا. »محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مىكرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانهاى كه در همايونشهر (خمينىشهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند. - روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مىساخت و صاف مىكرد و من مىچيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مىرفتم و بعدها هفتهاى يك بار به آن جا مىرفتم. »محمد تقى« به واسطهى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمينهاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارمالدوله مقدارى زمينهايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مىكرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مىفرستاد و دخترانش قالى مىبافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مىخريد و مىفروخت. چوبدارى مىكرد. گوسفند مىآورد. پروار مىكرد و به قصابهاى اصغرآباد و محلههاى ديگر مىفروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل مردم زنده مىكرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مىآمدند و او تا جايى كه از دستش برمىآمد و مىتوانست، به حل آن كمك مىكرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مىرفتند و كشاورزى مىكردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايىها شركت مىكردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خالهاش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مىكرد. حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و... حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مىشد، برمىگشت خانه. مدتى مىماند و دوباره برمىگشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مىداشت. خطاطى مىكرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مىآورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مىخواستند نامهاى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مىزدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مىرفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مىآمد، او در گلولهباران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مىكند. - خيلى باهوش بود. خوب درس مىخواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايىاش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اينبار خاور و محمد تقى به عزاى نوهشان به سوگ نشستند. در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مىگويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يكبار مىرفت و پاگير مىشد، واقعا درست است. من هم همانطور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم. حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماهها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزادهاى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهنها تداعى مىكند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 250 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم مهين طباطبايى اصفهانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حميد رضا« و »محسن«( هفتاد و دو سال قبل در اصفهان به دنيا آمد. پدرش »تقى« درجهدار ارتش بود. مادرش »عفت« زنى عفيفه و پاكدامنى بود و زبانزد اقوام و آشنايان. مهين كه به دنيا آمد، دخترى آرام و صبور بود. پدر و مادر سكوت او را حمل بر آرامش بچه مىدانستند، و تا سه سالگى پيگير جدى اين موضوع نبودند. وقتى او را براى اين كه قادر به تكلم نيست، نزد پزشك بردند، معاينات اوليه انجام شد. پزشك به دختر كوچولويى كه با دقت به دهان او خيره مانده بود، نگاه كرد و دستى رو سر او كشيد. - دختر شما وقتى چيزى نمىشنود، قطعا نمىتواند صحبت كند. »عفت« يكه خورده و هراسان به مردش نگاه كرد. - نه. اين درست نيست! مهين به مادر نگران و مستأصل خود مىنگريست، عفت او را در آغوش فشرد. - بچه من كر و لال نيست. او بالاخره حرف مىزند. دكتر، شما را به خدا يك كارى كنيد. حرفهايش دل سنگ را آب مىكرد. دكتر رو برگرداند و اتاق را ترك كرد. با گريههاى عفت، دخترك را نيز گريه كرد. پس از آن عفت هيچ گاه دختر را از خود جدا نكرد. همه جا با او بود. بيمارى دخترش، باعث نگرانى بيش از حد مادر شده بود شادى از همين رو هرگز او را به كار در خانه نداد و دختر دردانه مادر بود. »تقى« هرازگاه از سوى ارتش از شهرى به شهر ديگر منتقل مىشد، گاه هرمزگان و گاه در شيراز بودند. مهين عاشق امام حسين )ع( بود. در هيئت بر سينه خود مىزد، كه پوست سينهاش مىرفت و سرخ مىشد. دوستانش او را مسخره مىكردند. »مهين« متوجه خندههاى دوستان و همسن و سالهايش شده بود، بغض كرد و در آغوش مادر به خواب رفت. خواب عجيبى ديد. سيدهاى محجبه در خواب سينهاش را كه بر اثر سينهزنى زخم شده بود، بوسيد. وقتى مهين چشم باز كرد. اين سو و آن سوى اتاق را نگاه كرد. اتاق خاموش بود. مادر از صداى مهين از خواب بيدار شد و او آنچه را به عالم خواب ديده بود، با ايما و اشاره به مادر گفت و مادر او را به آغوش فشرد و موهايش را نوازش كرد. - فاطمه زهرا )س( به خوابت آمده عزيز دلم. مهين بيست ساله بود كه يكى از درجهداران براى ديدار با تقى به خانه او آمد. دختر را كه ديد، خواستگارى كرد. مادر نشست و گفت كه دخترش زبانى براى گفتن و گوشى براى شنيدن ندارد. »بهرام« قدرى فكر كرد. آرامش دختر را از نگاهش خوانده بود. - مهم اين است كه همسرم خانوادهدار و نجيب باشد. پدر نمىپذيرفت كه دختر از خانواده دور شود. »بهرام« بارها آمد و رفت تا رضايت همكار مافوق خود را جلب كرد. زندگى مشترك آن دو شروع شد، اما براى مهين كه هيچ صدايى را نمىشنيد، اداره زندگى مشكل بود. »مهين« دخترى به اسم شهيندخت به دنيا آورد. كارهايش به خوبى انجام نمىشد. در نگهدارى از نوزاد هم با مشكل مواجه مىشد. صداى گريه نوزادش را نمىشنيد. ناچار شدند به خانه پدر و مادر برگردند و بهرام در خفا و در ظاهر، اظهار نارضايتى مىكرد، حميدرضا و محسن نيز به دنيا آمدند. تقى كه مشكلات عفت و بهرام را مىديد، از داماد جوانش خواست تا ازدواج كند. مرد نپذيرفت. گفت كه به زندگىاش عادت كرده و مشكلى ندارد، اما داشت. عاقبت با اصرار پدر او با دخترى در دماوند ازدواج كرد. بچهها پيش مهين و خانوادهاش بودند. مدتها گذشت بهرام گاهى به آنها سر مىزد، آن روز وقتى براى بردن بچهها آمد، خانه ماتمسرا شده بود. مهين به وضوح اشك مىريخت و مادرش نيز. بهرام سرافكنده نشسته بود روبهروى آنها. - مىگويند دليلى ندارد كه اين بچهها دور از من باشند و پيش شما بزرگ شوند. آخر كى مىخواهد آنها را تربيت كند؟ مادرش كه نه حرف مىزند و نه مىشنود. شما هم سن و سالى ازتان گذشته. خستهايد. حوصلهى وقت گذاشتن براى بچهها را نداريد. هر سه را برد و مهين دچار بحران روحى شد. روزها با ديدن وسايل و لباسهاى بچهها اشك مىريخت. قلبش آرام نمىگرفت. »تقى« كه وضع را اين گونه مىديد، سراغ نوههايش رفت. آنها را به خانه برگرداند و بهرام ديگر سراغى از آنها نگرفت. »حاجيه مهين« به امام حسين )ع( بسيار علاقه داشت. ايام محرم بچهها را به سينهزنى و عزادارى براى سيدالشهدا تشويق مىكرد. با شروع جنگ، حميد رضا و محسن عازم منطقه جنگى شدند. »مهين« كه به شدت و قلبا به آن دو وابسته بود، بىتابى مىكرد، اما پسرانش ماندن خود را جايز نمىديدند و »عفت« دختر را به آرامش مىخواند. خبر شهادت محسن را آوردند. او در عمليات فتح المبين به لقاءالله پيوسته بود. پس از او حميدرضا در حمله محرم به شهادت رسيد. »مهين« كه پس از شهادت پسرانش با رفتن به مزار آن دو و شركت در مراسم عزادارى به دل خود شكيب و صبر مىداد، در مراسم تشييع 360 شهيد اصفهان شركت كرده بود. تو هر كوچه و خيابان، مردم براى استقبال از پيكر عزيزان خود آمده بودند كه »شهيندخت« آمد و خبر داد كه مهمان دارد. »مهين« هيچ نگفت، اما عفت راه افتاد به خانه برگردد. مهين را نيز از پى خود كشاند. توى خانه دختر امام خمينى )ره( بود كه با گروهى از همراهان به منزل آنها آمده بود. مهين كه دلش از فراق فرزندان، خون بود، به ديدن آنها آرامش يافت. پس از آن در جماران به ملاقات پير و مراد شهيدان دفاع مقدس رفت. حضور پسرانش را در آن جا احساس مىكرد و آنگاه بود كه معناى عميق »عند ربهم يرزقون« را درك كرد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 172 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |