فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاج ميرزا آقا خاندايى قمصرى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد«، »محمود«، »احمد«( شصت و نه سال قبل در »قمصر« به دنيا آمد. پدرش »حسين« از كشاورزان بنام بود كه گاه با گوسفندچرانى و معامله گندم، امورات خود را مىگذراند. دايىاش »احمدخان« از خوانين معروف كاشان بود. - به خاطر وجود دايىام، ما را به اسم خاندايى مىشناختند و از همين رو نام خانوادگى ما خاندايى قمصرى شد. معصومه مادر ميرزاآقا زنى پركار و فعال بود كه هر سه فرزندش را به خوبى تربيت كرده بود. ميرزاآقا خواندن قرآن را از برادر بزرگترش آموخت و شش ساله بود كه در مكتبخانه »ملا فرج« مشغول درس خواندن شد. پدرش به جاى شهريه، به ملا، ماش و لوبيا مىداد. - به جاى زيرانداز، با خودمان پوست گوسفند مىبرديم. ملافرج گاه درس مىداد، گاه روضه هم مىخواند. مرد بداخلاقى بود. قبل از شروع درس، قليان مىكشيد و سرفه مىكرد. سؤال كه مىپرسيد، حضور ذهنى خوبى داشتم. زود جواب مىدادم و او عصبى مىشد و هر چه جلو دستش بود، پرت مىكرد سمت من. بچهها را زير عبايش مىگرفت و با مشت به سر و تنشان مىزد. يك بار كه من را مىزد، زنش سر رسيد و داد و بيداد كرد. - خجالت نمىكشى؛ بچه مردم را زير دست و پا له مىكنى! سال بعد، ملا مريض شد و به رحمت خدا رفت. پس از او، »استادعبدالكريم« در مكتبخانه درس مىداد كه روزها تدريس مىكرد و شبها كفه گيوه درست مىكرد. ميرزا آقا به گذشتهها و كودكىهايش مىانديشد. - دوازده ساله بودم كه پدرم بر اثر بيمارى از دنيا رفت. من براى تأمين مخارج زندگى افتادم به كار نجارى، بنايى، بريدن درخت و درست كردن الوار و فروش آن. چهار سر عائله بوديم و بايد زندگى را اداره مىكرديم. وقت سربازى رفتن برادرم كه شد، مادرم دوست نداشت او برود. افتاده بود تهران،. رفت و چند روز بعد فرار كرده و به خانه برگشت. مادرم از خوشحالى، گوسفند قربانى كرد. ميرزا آقا در سال 1332 عازم خدمت سربازى شد كه همزمان با كودتاى بيست و هشتم مرداد بود. ميرزاآقا و دوستانش به منزل مصدق (واقع در خيابان شاه سابق بود) رفتند. دكتر فاطمى و دكتر بقايى و داماد مصدق كه اسلحه به دست روى بام ايستاده بودند و هر كه نزديك مىشد به او تيراندازى مىكردند، اتومبيل را از دور ديدند. گفته بودند كه مصدق را فرارى دادهاند. بيست و يكم آذر همان سال، به مناسبت پيروزى شاه در كودتا، لباسهاى ارتشى امريكايى براى سربازها آوردند. سرگرد كه در محوطه پادگان مىگشت و به سر و وضع سربازها نگاه مىكرد، با ديدن محاسن سياه »ميرزاآقا« دست رو شانه او زد. - قرار است اعلى حضرت از شماها سان ببينند. اين ريشهاى تو به سان ديدن آخوندها بيشتر شباهت دارد، نه سان شاه. او را از دسته بيرون آوردند. او خوشحال بود كه در مراسم شركت نمىكند. - بعد از خدمت، به كاشان برگشتم و با يكى از دوستان مشغول كار گلابگيرى شديم. مادرم مىخواست برايم زن بگيرد كه سر و سامان پيدا كنم. ياد حرف پدرم افتادم كه مىگفت: زن خانهدار چرخ زندگى را مىچرخاند و اگر زن پولدار بگيرى، بايد نوكرش باشى. اين حرف پدرم هميشه در ذهنم بود. مىخواستم با زن خانهدار ازدواج كنم. با مادرم رفتيم خواستگارى »طاهره«، دختر استاد »نعمت الله سلمانى«. خيلى زود عقد كرديم. نمىگذاشتند ايشان را ببينم. آن وقتها، تا روز عروسى نمىشد عروس را ديد. او قالى مىبافت و هنوز قالىاش تمام نشده بود كه عروسى كرديم. سال سى و نه و سه سال بعد از عروسيمان فرزند اولم به دنيا آمد. ميرزاآقا غير از گلابگيرى كه در سه ماه تابستان انجام مىداد، بنايى هم مىكرد. او صاحب پنج پسر و چهار دختر شد. يك راديو نسيه خريده بود كه هر ماه قدرى از پول آن را از پساندازش مىپرداخت. هر شب راديو بىبىسى را گوش مىداد. در جلسات مذهبى شركت مىكرد. روحانى جوان مسجد روى منبر شعر مىخواند. افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته دهقان مصيبتزده را خواب گرفته مأموران ساواك، زمينه ذهنى او را مىشناختند و پى بهانه بودند تا آزارش بدهند. او كه از منبر پايين آمد، با مشت و لگد به جانش افتادند. همين سنگدلىها، ميرزاآقا را بيشتر به فعاليت ترغيب مىكرد. اتاق بزرگى در طبقه دوم كارگاه گلابگيرىاش ساخته بود كه اغلب ميهمانانش را براى استراحت به آن جا مىبرد. آقاى »شفيعى« معلم آگاه و مبارز مدرسه بود كه آثار شهيد مطهرى و على شريعتى را براى محمد مىآورد و خانه و كارگاه، پر از كتابهاى مذهبى بود. آن شب چند نفر كه براى كار آمده بودند و شب را در كارگاه ماندند، كتابها را ديدند. يكىشان گفت: »اينها غير قانونىاند. اگر مأموران بفهمند كه اين چيزها را در خانه يا كارگاه نگهدارى مىكنيد، شما را مىبرند. ما چون نان و نمك شما را خوردهايم، چشمپوشى مىكنيم و چيزى نمىگوييم.« محمد كه براى كمك به پدر آمده بود، نگاهش را از او دزديد. ميرزاآقا اخمهايش را در هم كشيد. - پسرجان براى چه اين كتابها را به اين جا آوردهاى؟ الان همه را آتش مىزنم. براى رفع و رجوع كردن مشكل بايد اين گونه سخن مىگفت. محمد كه از تظاهر به خشم پدر خندهاش گرفته بود، خوددارى كرد. - اينها را امانت گرفتهام. همه را پس مىدهم. محمد و دوستانش كتابهاى ديگرى را نيز مىخريدند و بين دوستان و همكلاسىها پخش مىكردند. »سيد مصطفى محقق داماد« كه به سفارش آيتالله بروجردى به قمصر آمده بود، از اين كار او ايده خوبى براى ترويج مبارزه يافت. - بعد از اين، روى من هم حساب كنيد. پول كتابها را من مىپردازم. گل از گل محمد شكفت و برق شادى در نگاهش درخشيد. مبارزان تك تك و گروهى به قمصر مىآمدند. محمد با گلاب قمصر به پيشواز آنها مىرفت. همگى شب را در طبقه دوم كارگاه مىماندند و از هر درى سخن مىگفتند. ميرزاآقا كه خود مشوق و راهنماى پسرانش بود، در جلسات آنها حضور داشت. اندك اندك مأموران ساواك او را شناختند و پى بهانه بودند تا او را دستگير كنند. - براى خريد مىرفتم كاشان كه مأمورها همه مسافران مينىبوس را پياده كردند. يكى از مأمورها به من نگاه كرد و گفت: بگو جاويد شاه. سرم را پايين انداختم. دوباره تكرار كرد. گفتم: نمىگويم. همراهانش كه عصبانى شده بودند، با مشت و لگد افتادند به جانم. ميرزاآقا را براى بازجويى به پاسگاه بردند. نام تمام دوستانش و افرادى كه با آنها معاشرت داشت، پرسيدند. دم نزد. خود را به گنگى و سكوت زد. كمكم شك مأموران به يقين تبديل شد كه او نمىتواند سخن بگويد. آزادش كردند و او به خانه برگشت. انقلاب شد. سال پنجاه و نه در سفر حج بود كه خبر آغاز جنگ تحميلى را شنيد. »حاج ابراهيم استحقاقى« كارواندار دستور داد تا بازوبند مشكى ببندند. وقتى از سفر برگشت، محمد كه در بسيج مسجد محله عضو شده بود، قصد عزيمت به جبهه داشت. تو كارگاه جوشكارى دل به كار نمىداد و اوستا مدام به جانش نق مىزد. - محمد چرا كارها را خراب كردى! پسر چرا دل به كار نمىدهى، حواست كجاست؟ در خانه گفته بود كه مىخواهد برود جبهه و مادر رو ترشانده بود. - چه حرفها! پسر كار و زندگىات چه مىشود؟ محمد هر چه تقلا كرده بود، نتوانسته بود مادر را راضى كند. بىرضايت او، از سوى جهاد به جبهه رفت. پس از او محمود هفده ساله آهنگ رفتن كرد. طاهره رضايت نمىداد. شب همه خواب بودند كه محمود استامپ در دست به طرف مادر رفت كه زير كرسى خوابيده بود. دستش را گرفت سبابه او را در استامپ زد و آرام روى برگه رضايتنامه فشرد. طاهره از جا پريد. محمود رو پنجه پا از او دور شد. مادر گفت: »چى شده؟« خنديد. - هيج! كار خودم را كردم. طاهره دوباره سر به بالش فشرد. صبح، انگشتش را ديد. محمود را صدا زد. پاسخى نشنيد و دانست كه پرندهاش پر كشيده است. گفته بود كه كار خودش را كرده است. لبش به خنده نشست. از اين كه محمود به آرزويش رسيده بود، از ته دل خنديد. ميرزاآقا به ياد آن روزها غمى بر دلش مىنشيند. - از دورى محمود خيلى بىتابى مىكردم، اما مادرش آرام بود. محمود بيست و سومين روز از سال 1362 در عمليات والفجر مقدماتى به شهادت رسيد. طاهره صبورانه به ما دلدارى مىداد و مىگفت: »پسرم به آرزويش رسيد. براى چه بىتابى مىكنى! احمد از مدرسه كه مىآمد، مىرفت روى بام. با صداى خوش، اذان مىگفت. بعد از محمود، او هم رفت. طلبه بود و در قم درس مىخواند. در منطقه شيميايى شد. محمد پشت تلفن به او گفت: »برگرد استراحت كن تا بهتر شوى.« قبول نكرد. گفت: »فقط زنگ زدهام كه خداحافظى كنم.« - ميرزاآقا قطره اشكى را كه رو گونهاش نشسته، پاك مىكند. - همسر و دختر دوسالهى محمد بىتاب ديدن او بودند و هر روز به كارگاه مىآمدند. بهشان دلدارى مىدادم و مىگفتم: ان شاءالله به زودى برمىگردد. محمد نيامد تا اين كه در دهم فروردين سال 1366 در عمليات كربلاى ده به شهادت رسيد. افتخار ديگر اين خانواده داماد شهيد - همسر زهرا - است. طاهره هفدهم در تيرماه سال 1383 بر اثر بيمارى قلبى از دنيا رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 158 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاجيه خانم بيگم تاج زهره برزكى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »حسين«، »على محمد« و »احمد« ميرزايى برزكى( سال 1313 در »برزوك« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس زهرهاى« جو، گندم و سيبزمينى مىكاشت. مادرش سكينه خاتون قالى و كرباس مىبافت تا كمك خرج همسرش باشد. قالى بافى را از پنج سالگى به »خانم تاج« آموخت، به اجبار و به اصرار. - بنشين روى تخت قالى و به دستهاى من نگاه كن كه چه طور گره مىزنم. بايد ياد بگيرى تا در آينده بتوانى از پس زندگىات بربيايى. خانم تاج كه ابتدا دل به كار نمىداد، اندك اندك از نشستن كنار مادر و نفس به نفس او كار كردن، لذت برد. اتاق از دود چراغ موشى سياه شده بود. اما آن دو گاه تا نيمههاى شب كار مىكردند و با فروش هر قالى، رونقى به زندگى مىبخشيدند. خانم تاج خيلى كم سن و سال بود كه پاى خواستگارها به خانهشان باز شد. »عباس« هر كسى را لايق شريك زندگى شدن دخترش نمىدانست، تا آن كه همسايه به خواستگارى آمد. - پدر رفتار على اصغر را ديده بود. مرد آرام و سر به زيرى بود. او قطعه زمينى داشت كه روى آن كار مىكرد. شانزده ساله بودم كه او به خواستگارىام آمد و با مهريه چهار هزار تومان به عقدش درآمدم. عروسىمان خيلى ساده برگزار شد و من شدم عروس خانواده ميرزايى. خانم تاج در خانه همسرش هم دار قالى را علم كرد. گليم هم مىبافت و موقع برداشت محصول، با همسرش سر زمين مىرفت. - انگار همين ديروز بود. على اصغر سيبزمينى كاشته بود. من پا به ماه بودم، اما هر روز از صبح زود با هم مىرفتيم سر زمين و غروب برمىگشتيم. من كه بودم، او هم بهتر كار مىكرد. به همين خاطر نمىتوانستم تنهاش بگذارم. آن روز دم غروب، دردم شروع شد. على اصغر زير بازوهام را گرفته بود. به سختى تا خانه آمدم. من را گذاشت و رفت سراغ »عمه نازنين« كه قابله روستا بود. او را آورد و طولى نكشيد كه دخترم »بتول« به دنيا آمد. حسين، على، ليلا، احمد، سعيد، مهدى و مسعود هم بعد از او به دنيا آمدند. خانم تاج دوران كودكى »حسين« را كه به ياد مىآورد، لبش به خنده مىنشيند و چينهاى عميق دور چشمهايش بيشتر مىشود. - بچهام در عرض سه سال و نيم، دوره ابتدايى را تمام كرد. خيلى باهوش بود. كنارم مىنشست و قالى مىبافت. »حاج آقا موسوى« روحانى روستايمان شنيده بود كه حسين به خاطر نبود مدرسه راهنمايى مىخواهد ترك تحصيل كند. نگران بود كه استعداد حسين به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاجآقا را نگه داشتيم و بعد از شام راجع به اين كه حسين هوش و حافظه خوبى دارد و مىتواند مرد موفقى باشد، حرف زد. حاجآقا موسوى اصرار داشت حسين را به كاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج كه نگران پسر بود، دلش رضا نمىداد. دندان بر لب گذاشت. - نمىشود. اين كه سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مىآيد. حاجآقا موسوى با طمأنينه و آرام توضيح داد كه موفقيت و خوشبختى هر انسان به اين نيست كه فقط در كنار خانواده باشد. تحصيل و فراهم كردن زمينههاى آن واجبتر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد. على اصغر در سكوت مىانديشيد و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرفهاى مرد روحانى را مىشنيد. به رفتن حسين كه مىانديشيد، از همان لحظه براى او دلتنگ مىشد و مىخواست بلند شود و پسر را كه تو اتاق كنارى با خواهر و برادرهاش بازى مىكرد، ببويد و ببوسد. با اين حال براى پيشرفت او پذيرفت. حسين را در مدرسه »آيتالله يثربى« ثبتنام كردند. او رفت تا آن چه را تقدير براى او رقم زده بود، بيايد. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود. حسين چهار سال در كاشان تحصيل كرد و پس از آن به حوزه علميه قم رفت. اعلاميههاى امام خمينى را مىآورد و در مسجد براى مردم مىخواند. براى آنها از افكار امام مىگفت. شعار مىداد. چنان پرشور و حال بود كه همه را به قيام وامىداشت. »مزينى« رئيس انجمن روستا كه از رابطان ساواك بود. حسين را تهديد مىكرد كه دست از سخنرانى بردارد و حسين بىهيچ كلامى فقط او را نگاه مىكرد. خانم تاج خانه را آب و جارو مىكرد كه سر و صدايى بلند شد. شنيد كه خواهرزاده مزينى با حسين درگير شده و سيلى محكمى توى گوش او نواخته است. جارو را گوشه حياط انداخت و چادر بر سر انداخت. مىدانست اين نيز نقشه مزينى است تا غرور حسين را بشكند، او را به مشاجره بكشاند و برايش پرونده درست كند. حسين توى خانه گفته بود كه »اين مرد هر كارى مىكند تا فعاليت من را متوقف كند.« بين راه، مردم با ديدن خانم تاج سكوت مىكردند. كنار مىرفتند و راه را باز مىكردند كه او رد شود. مىدانستند كه جان اوست و جان حسين. مگر مىشود او زنده باشد و كسى سيلى تو گوش پسرش بزند! خانم تاج به در خانه مزينى كه رسيد، در نيمهباز بود. خواست برود تو كه مكث كرد. به حكم ادب، با كف دست، در را كوبيد و تو رفت. پسر مزينى از جلو راهش دويد تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز كرد. مزينى زير كرسى لم داده بود و به قليان پك مىزد. دود آن فضاى اتاق را آكنده بود. مرد با ديدن او صاف نشست و به پشتى تكيه داد. - چه عجب از اين طرفها. خانم تاج، غيظ كرده، قدمى پيش نهاد. - خجالت نمىكشى جوانها را به جان هم مىاندازى! بار آخرت باشد كه سر راه حسين سبز مىشوى يا برايش دردسر درست مىكنى. اين دفعه را مىگذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسيد. مىدانى كه هم دل من، هم دل بقيه اهل روستا از تو خون است. حرف مىزد، اما صدايش آن قدر بلند بود كه انگار فرياد مىكرد. مزينى نى قليان در دست و سرافكنده گوش مىداد. از خانه كه بيرون آمد، مردم را جلو در ديد. - چه شد؟ - نترسيدى با اين مردك ساواكى درافتادى؟ زنان روستايى بودند كه از ترس، دل در افتادن با مزينى را نداشتند. گفت: »نه كه نترسيدم. باهاش اتمام حجت كردم.« »صديقى« پيشكار مزينى بود كه هر اتفاقى مىافتاد، خبر آن را به خانم تاج يا على اصغر مىداد. - حواستان به حسين باشد. مزينى براش نقشه كشيده. گفته بود كه صداى حسين را كه در مسجد سخنرانى مىكرده، روى نوار ضبط كرده تا براى ساواك بفرستد. چند روز بعد »حاج محمد رضوى« را كه از دوستان حسين بود، دستگير كردند و به كاشان بردند. »حسام« برادر او و »حاج محمد صباغ« از اعضاء انجمن روستا بودند. مىدانستند اين اتفاق از كجا نشأت گرفته. به كاشان رفتند. تو اتاق رئيس شهربانى مشغول صحبت بودند كه كسى رئيس را صدا زد. او بيرون رفت. پرونده حاج محمد روى ميز بود. حاج حسام آن را باز كرد. همه شكايات به امضاء مزينى بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مىدادند تا از درافتادن با حسين و على محمد كه همه جا با برادرش بود، پرهيز كند. لب خانم تاج از يادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مىنشيند. سر تكان مىدهد. - از اين آدمهاى كارشكن، خيلى زياد بودند، اما انقلاب پيروز شد. يك سال بعد هم على اصغر بر اثر سكته مغزى از دنيا رفت. با شروع جنگ، حسين به جبهه رفت. فروردين سال 1361 حتى براى عيد هم مرخصى نيامد. از نگرانى جانم به لب رسيده بود. دلم شور مىزد. گواهى بد مىداد. روز پنجشنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ايشان را ديدم. گفتم: هيچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم. گفت. ان شاء الله خير است. قرار شد سراغى از او بگيرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زيارت »سراج الدين بن موسى بن جعفر«. گريه امانم نمىداد دست گرفتم به ميلههاى فولادى ضريح و اشك ريختم. مىخواستم بگويم آقا حسينم را سالم و سلامت از شما مىخواهم. به ذهنم مىرسيد، اما زبانم نمىچرخيد كه بگويم. آهسته ضريح را بوسيدم و بيرون آمدم. بين راه مردم با هم احوالپرسى مىكردند، اما من را كه مىديدند، انگار نمىخواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مىكردند. نگران شدم. به خانه كه رسيدم، قيافه مردم جلو چشمم بود كه حاج آقا موسوى و چند نفر ديگر آمدند. حاج آقا گفت: حسين آقا مجروح شده. بغضم تركيد و گفتم: شهيد شده. خودم مىدانم. حسين در شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات بيتالمقدس شهيد شد. در وصيتنامهاش سفارش كرده بود كه »اگر خواستيد گريه كنيد، براى امام حسين )ع(، على اكبر و على اصغرش اشك بريزيد. به ياد شهيد بهشتى و هفتاد و دو تن گريه كنيد. من در مقابل آنها هيچم. از حضرت زينب )س( درس بگيريد و فقط به ياد خدا باشيد.« خانم تاج از مراسمى كه در قم براى پسر شهيدش برگزار كرده بودند، برمىگشت كه در برزوك خبر آزادى خرمشهر را شنيد. همه جا گل، شيرينى و نقل پخش مىكردند و مادر نگران على محمد بود كه هنوز از جبهه نيامده بود. به كاشان رفت، به منزل آيتالله يثربى. گفتند: »على محمد مجروح شده.« به سپاه پاسداران مراجعه كرد. قسم داد كه حقيقت را بگويند. گفت كه تاب شنيدن هر چيزى را دارد. هنوز حرفش تمام نشده بود كه فرمانده سپاه خبر شهادت على محمد را داد. او را با سى و شش شهيد ديگر به كاشان آوردند. على محمد درست شانزده روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. خانم تاج پيكر پرپر شده پسر را دل سير نگاه كرد و گريست. بين راه كه به خانه برمىگشت، شادى مردم را ديد. - رزمندها گل كاشتند! به شهادت على محمد و حسين در عمليات آزادسازى خرمشهر انديشيد. به سهمى كه آن دو از اين شادى داشتند، فكر مىكرد و نگاهش به اشك مىنشست. »احمد« كه به تبعيت از حسين در حوزه علميه تحصيل مىكرد، پس از شهادت آن دو، آهنگ جبهه رفتن كرد. دل مادر راضى به رفتنش نمىشد. - من تكيهگاهى ندارم. من را تنها نگذار. احمد سر فرو افكند. - اگر فرداى قيامت سؤال كردند كه چرا جبهه نرفتى، شما جوابگو هستى؟ خيره خيره پسر را نگاه كرد. - نه. من مسئوليت نمىپذيرم. احمد خنديد. رفت و وصيتنامهاش را براى مادر گذاشت. »مادرم، مادر بزرگوارم، مىدانم كه هنوز از شهادت دو برادر بزرگوارم چشمانت اشكبار است، اما بايد بدانى كه ما امانت خداييم و بايد ما را به او بازگردانيد. از شما مىخواهم كه من را در دعاهايت فراموش نكنى و برايم از خداوند، طلب آمرزش كنى كه سخت محتاج دعايم.« او سالها در مناطق جنگى هم رزمنده بود و هم به عنوان روحانى و مبلغ فعاليت داشت. در عمليات نصر چهار منطقه سردشت در هشتم تيرماه سال 1366 به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 283 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاجيه خانم قدسيه لاجوردى، مادر مكرمهى شهيدان »عليرضا« و »محمدرضا« سهايى( سال 1318 در كاشان به دنيا آمد. پدرش »سيد جواد لاجوردى« تاجر پارچه بود. كارگرانش را به شهرهاى اطراف مىفرستاد تا با پارچهفروشان ديگر مناطق داد و ستد داشته باشند. مادرش »مهرى« با وجود آن كه زندگى مرفهى داشت، بسيار قناعت مىكرد. او دو پسر و يك دختر داشت. قدسيه فرزند دوم و دردانه خانواده بود و پدر بيش از همه، به او علاقه داشت. - پدرم به مسائل مذهبى، تعصب نشان مىداد. مرا به مدرسه نفرستاد. مىگفت: توى خانه بمان كه خانهدارى ياد بگيرى. خودش هم قرآن را به بچههايش ياد مىداد. گاهى با مادرم به منزل فاطمه خانم مىرفتم و قرآن ياد مىگرفتم. در جلسات دورهاى هم، زير نظر »مرضيه علم الهدى« آموزش مىديدم. »قدسيه« با خانوادهاش در محله »سوريجان« و در عمارت بزرگى با بادگيرهاى زيبا و چشمگير زندگى مىكرد. »حاج سيد جواد« با »حاج آقا مشكوت« كه از علماى متدين شهر بود، معاشرت داشت. - ايشان مرا براى پسرش »محمود« خواستگارى كرد. پدر راغب به اين وصلت نبود. ايشان را رد كرد. صديقه خانم و حاج آقا مشكوت آن قدر آمدند و رفتند تا پدرم قبول كرد. قدسيه شانزده ساله بود كه به عقد محمود درآمد، با مهريه هشت هزار تومان. او شب عروسى با شكوهش را و هفت طبق پر از تحفه را كه خويشان داماد، از محله »قاسمخان« برايش آورده بودند، به خاطر مىآورد. - پنج شبانه روز سور و ساط عروسى بر پا بود و هر چه دوست و آشنا و فاميل بود را دعوت كرده بودند. و ما در منزل پدرشوهرم ساكن شديم. محمود دبير بود. از كلاس اول تا ششم تدريس مىكرد. سال 41 منيره و پس از او عليرضا به دنيا آمد. از منزل حاج آقا مشكوت به خيابان اميركبير اسبابكشى كرديم. محمدرضا و محبوبه هم به جمع خانواده اضافه شدند. »محمود« به تربيت بچهها خيلى اهميت مىداد. اغلب توى خانه كه بود، با آنها حرف مىزد. درس مىداد. از خريد تلويزيون طفره مىرفت. مىگفت: برنامههاى غير اسلامى و غير اخلاقىاش روى ذهن بچهها اثر مىگذارد. براى آنها كتابهاى مناسبى خريد و آن طور كه مىخواست، به آنها خط مىداد. هر شب اعلاميه و عكسهايى از امام را به خانه مىآورد. كتابهاى مذهبى را كه با خود آورده بود، براى بچهها مىخواند. خودش و بچهها پاى سخنرانى »آيتالله يثربى« مىنشستند كه جوانها را با افكار امام آشنا مىكرد. راهپيمايى و تظاهرات مردمى شروع شده بود. علىرضا و محمدرضا همراه پدر مىرفتند و اعلاميههاى امام خمينى را پخش مىكردند و قدسيه در خانه را باز مىگذاشت كه به محض حمله ساواك، مردم بتوانند پناه بياورند و پنهان شوند. پسرها اگر با پدر بودند، او آرامش بيشترى داشت، اما آن قدر دلشوره از دست دان آنها را داشت و آن قدر سفارش پشت سفارش، به آنها مىكرد كه اگر مىخواستند با دوستان خود به راهپيمايى بروند، پنهانى مىرفتند، طورى كه مادر نفهمد. آن روز عليرضا از تظاهرات كه برگشت، سر و لباسش خاكى و دستهايش خراشيده شده بود. قدسيه او را كه ديد، رنگ از رخش پريد. - چرا اين طورى شدهاى پسر؟ بغض به گلويش نشست و عليرضا خنديد. - رفته بودم تظاهرات. ساواكىها كه حمله كردند، مرم مىدويدند. افتادم زمين، زير دست و پاى مردم. »محمدرضا« آن قدر كوچك بود كه كسى به او شك نمىكرد. اعلاميهها را تو پيراهنش جا مىداد و بين مردم پخش مىكرد. مأمورها گلولهاى به او شليك كرده بودند كه صورتش را خراشيده بود. محمود او را كه ديد پيشانىاش را بوسيد. - خطر از بيخ گوشت رد شد بابا جان. محمد مىخنديد و دست مىكشيد پشت كلهاش. - واقعا كه هنوز زوزهاش تو گوشم مىپيچيد. انقلاب كه پيروز شد، مهديه به دنيا آمد. »عليرضا« عضو بسيج شد. نماز شبهايش ورد زبان همه بود و ترك نمىشد. سال آخر دبيرستان را مىخواند كه جنگ شروع شد و او عازم منطقه جنگى شد. »قدسيه« از روزهاى پراضطرابش كه مىگويد، نگاهش بارانى مىشود. - تيرماه سال 61 بود. از يك طرف گرما كلافهمان مىكرد و از يك طرف دورى از علىرضا كه رفته بود و نه نامه مىفرستاد و نه تلفن مىزد. چند روز بعد خبر آوردند كه در عمليات رمضان زخمى شده و او را به بيمارستان انتقال دادهاند. رفتيم ديدن او مرخص كه شد، به خانه آمد و بعد از بهبودى نسبى دوباره به جبهه رفت و دوباره از او بىخبر مانديم. قدسيه نگران بود. صبح تا غروب صورت عليرضا از پيش چشمانش رد مىشد. مىنشست و پا مىشد، عليرضا تصوير ذهنىاش بود. به محمود التماس مىكرد: تو را به خدا يك سر برو جبهه، پسرمان را پيدا كن و بگو نگرانش هستيم. محمود از نگاه مضطرب همسرش مىدانست كه از دورى پسر رنج مىكشد. سكوت مىكرد و او را هم به آرامش فرا مىخواند. - توكل كن به خدا. نگران نباش زن... و قدسيه با هر زنگ تلفن، از جا كنده مىشد: »عليرضاست.« مىگفت و گوشى را برمىداشت، يأس بر نگاهش مىنشست. يازدهم آبان ماه 1361 بود كه از بنياد شهيد تماس گرفتند. مردى از آن سوى خط، آقاى »سهايى« را مىخواست و قدسيه گوشى را به طرف محمود گرفت. - بفرماييد. ايستاده بود كنار او و تو صورت مردش نگاه مىكرد كه رنگ به رنگ شدن او را و پلك بر هم گذاشتنش را ديد. گوشى از دست محمود رها شد. نشست روى زمين و قدسيه روبهروى او. شانههايش را تكان داد. - چه شده؟ بگو؟ گونههاى محمود خيس از اشك بود. - خوددار باش زن. خدا بزرگ است. صداى گريه قدسيه زير سقف خانه پيچيد. به ياد محمد رضا افتاد كه اين روزها كمتر آفتابى مىشد. يا در پايگاه بسيج بود و يا در مدرسه. بعد از تشييع پيكر »عليرضا« گفت كه بايد برود جبهه. قدسيه راضى نبود و او به ناچار دست به دامان پدر شد. رضايت او را گرفت. ساك سفرش را دور از چشم مادر آماده كرد و به دوستانش سپرد. - مىآيم ازت مىگيرم. نمىخواهم مامانم اين را ببيند. قدسيه دانست كه محمد رضا قصد دارد كه به جبهه مىرود. هيچ نگفت. مىخواست به دل بچههايش باشد. »محمدرضا« ديپلمش را سال 65 گرفت. دوره غواصى را گذراند. عمليات كربلاى 4، از ناحيه گردن زخمى شد. هلىكوپترهاى عراقى كه از بالابر منطقه احاطه داشتند، با شليك گلوله و راكت، سعى داشتند نيروهاى ايرانى را وادار به عقبنشينى كنند. »محمد رضا« مورد هدف قرار گرفت. مجروح و تن خسته، روى دوش همرزمان او را به خاك ايران رساندند كه دوباره مورد هدف خمپاره قرار گرفت و در خرمشهر به شهادت رسيد. روز تشييع پيكرش، محمود وصيتنامه او را به صداى بلند مىخواند: »من به خاطر انتقام خون برادرم به جبهه نمىروم، بلكه براى رضاى پروردگارم اين راه را پيمودهام. شهادت برادرم باعث حركتم در اين راه شد و نماز شبهاى او باعث نزديكى من به خداوند شد و با ايمانش به من درس از خودگذشتگى آموخت.« درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 100 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاجيه خانم پروين اسلامى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »على محمد« و سيد »خسرو« نكويى( سال 1314 در »عباسآباد بالا« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »حاج حسين اسلامى« و از روحانيون سرشناس شهر بود كه پنج دختر و يك پسر داشت. او هشت سال در نجف درس طلبگى خوانده بود و اغلب اوقاتش را به آموزش قرآن مىپرداخت. رضاخان كه دستور كشف حجاب را داد، مأمورانش به مسجد ريختند و عمامه حاج حسين را پاره كردند. او در خانه به فرزندانش قرآن مىآموخت، اما راضى به مدرسه رفتن آنها با آن شرايط بىحجابى نبود. - خانواده خوبى بوديم. مادرم زهرا هم خياطى مىكرد و به نظافت خانه و بچههايش مىرسيد. خانهمان آن قدر بزرگ بود كه دو جوى آب از حياط آن مىگذشت. گوشه حياط، اسطبل اسب و گوسفندان بود. پروين به ياد دارد آن زمان را كه پدر براى امرار معاش زندگىاش، كشاورزى مىكرد. او بيشتر زمينهايش را اجاره داده بود و خود در بحشى از آن، زراعت صيفى داشت. وقت درو، همه خانواده براى برداشت محصول به او كمك مىكردند. زهرا سعى داشت به دخترش آشپزى و خانهدارى بياموزد و گاه تكه پارچهاى را برش مىزد و به او مىداد تا آن را بدوزد و خياطى بياموزد. خواستگارها يكى يكى مىآمدند و حاج حسين نمىپسنديد تا آن كه خواهرزاده خودش »سيد محمد نكويى« به خواستگارى پروين آمد. پروين به عقد او كه معلم بود و در »ميمه« تدريس مىكرد، درآمد. مهريهاش هشت هزار تومان بود. حاج حسين كه عروس و داماد را از خود مىپنداشت، عروسى مفصلى براى آنها برپا كرد. - عروسىما در ييلاقمان برگزار شد كه به حوضخانه معروف بود. جهيزيهام را به خانه پدر محمد در خيابان »پنجه شاه« (شهيد بهشتى فعلى) بردند. يك سال بعد، به تهران رفتيم. محمد از معلمى خسته شده بود. در شهربانى مشغول به كار شد، با درجه استوارى. بعد از هر اذان در سلولها را باز مىكرد و مىگفت: »هر كسى مىخواهد وضو بگيرد، يا على.« همين رفتار او باعث شده بود كه اغلب زندانىها به نماز رو بياورند. پروين كه دور از خانواده بود، از او خواست تا انتقالى بگيرد. سال 1336 با حكم انتقالى به كاشان برگشتند. مدتى بعد »اشرف« به دنيا آمد. چهار سال بعد، »على محمد« چشم به دنيا گشود. كمى بعد، اكرم به دنيا آمد و اعظم و الهه. - دى ماه سال چهل و هفت »خسرو« به دنيا آمد. روزه بودم و اشرف كه دختر بزرگم بود، كارها را انجام مىداد. خسرو يك ساله بود كه پدرش مبتلا به تومور مغزى شد. سال چهل و نه اوج بيمارىاش بود. استعفا كرد كه در خانه ماند و استراحت كند. اما يك سال بعد به رحمت خدا رفت. بچههايم قد و نيمقد بودند. على محمد راهنمايى مىخواند و خسرو خيلى كوچك بود. پروين در جلسات و سخنرانىهاى مسجد شركت مىكرد. على محمد را هم با خود مىبرد. هر صبح، كارهاى خانه را انجام مىداد. دست بچهها را مىگرفت و به مسجد، راهپيمايى يا جلسات سخنرانى مىبرد. بچههايش پابه پاى او در راهپيمايىها شركت مىكردند. على محمد در كارخانه ريسندگى مشغول شده بود. اعلاميهها و عكسهاى امام را بين كارگران پخش مىكرد و از روى ديوار و لاى در، تو خانهها مىانداخت. با شروع جنگ، عازم خدمت شد. سال 1364 در دانشكده افسرى پذيرفته شد. به منطقه رفت. او در بيست و دوم بهمن ماه سال 1364 در عمليات والفجر هشت در آزادسازى فاو به شهادت رسيد. براى پروين خبر آوردند كه او مجروح شده و در قم بسترى است. آماده شد كه برود، اما دلش گواهى بد مىداد. كسى از طرف بنياد آمد و او را به سپاه پاسداران برد. آن جا پيكر على محمد را به او نشان دادند. - وصيت كرده بود كه برايش گريه نكنم. گفته بود: »براى على اكبر حسين )ع( گريه كن. اگر مفقود شدم، براى امام موسى كاظم )ع( اشك بريز. اگر معلول شدم، براى مولايم اباالفضل العباس )ع( گريه كن.« خسرو كه اغلب اوقات روزه مىگرفت، با على محمد به عنوان جهادگر به جبهه رفته بود. - طفلكم هفت ساله بود كه يتيم شد. عاطفى و مهربان بود. دوم نظرى را مىخواند كه رفت جبهه. پابهپا و مريد برادرش بود. در مرحله سوم عمليات والفجر هشت در منطقه فاو، درست سه روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. هنوز مراسم ختم على محمد تمام نشده بود كه خبر او را آوردند. وصيتنامهاش را براى مادر آوردند. نوشته بود: »امام خمينى و يارانش، على اكبرها را در راه اسلام و حق و حقيقت فدا كردند. مبادا در زندگى بىتفاوت باشيد. اگر خدا شهادت را نصيبم كند، به ديگران نه با زبان بلكه با عمل مىفهمانيم كه اگر در صحراى كربلا بوديم، جواب »هل من ناصر ينصرنى« اماممان را مىداديم«. آن روز پروين رفته بود سر مزار پسرانش. براى خسرو كه از همان كودكى رنج بىپدرى را تحمل كرده بود، بيشتر مىسوخت. نشست سر مزار او و قدرى گريست. غروب شده بود. انديشيد كه به خانه بازگردد. پايش مىرفت و دلش جا مانده بود. به خانه كه رسيد، شام را آماده كرد. در آرزوى محال بازگشت خسرو، دلش به آتش كشيده شد. ناگهان خسرو توى حياط آمد. دلش لرزيد. سلام او را پاسخ گفت و رفت كه براى او بشقاب و قاشق بياورد. آورد و نشست پاى سفره، اما هر چه نگاه كرد پسر را نديد. به حافظهاش رجوع كرد. - خسرو شهيد شده. داغى اشك، چشمش را سوزاند و دانست كه خدا آرزوى او را برآورده كرده و براى لحظاتى پسرش را فرستاده تا كنارش باشد. به تقدير الهى گردن نهاد و خدا را شكر گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 201 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاجيه خانم شمسى حقپرست، مادر مكرمهى شهيدان؛ »حسين« و »على اكبر« و جانباز 70 درصد؛ »على محمد« گل محمدى( سال 1319 در قائميهى كاشان به دنيا آمد. مادرش »مهرى« از خانواده سرشناسى بود كه ثروت و بركت را به خانه »حسين على« آورد. صاحب دو دختر و يك پسر شدند. »شمسى« چهارساله بود كه پدر مبتلا به بيمارى شد و همسرش هر آنچه پول، طلا و جواهرات داشت، فروخت تا او را مداوا كند. نشد و حسين على از دنيا رفت. - عمويم از مادر خواستگارى كرد. مادر كه به همسر مرحومش وفادار بود، قبول نكرد و او دوباره و چند باره خواستگارى كرد. تحمل اين وضع براى مادر كه زن نجيب و آبرومندى بود، چنان سخت بود كه وسايلش را جمع كرد و به خانه پدرى برگشت. از همسايهها پشم مىگرفت. گليم، قالى و زيلو مىبافت و با دستمزد آن، زندگى را مىچرخاند. مهرى چهار سال بعد، با برادر همسرش ازدواج كرد. »شمسى« در سرداب خانه، قالى مىبافت. پانزده ساله بود كه سر و كله خواستگارها به خانهشان باز شد. زنى كه او را پاى قالى ديده و براى يكى از اقوامش »ماشاءالله« پسنديده بود، به خواستگارىاش آمد. طبق طبق، تحفه آوردند توى اتاق. نگاه مهرى از اميدوارى مادرانهاى مىدرخشيد. نگاه كرد به شمسى كه با تحير، نگاه مىكرد. - آبرودارى كن مادرجان. مىخواهند تو را براى آقا ماشاءالله، نشان كنند. همان شب داماد با ديدن عروس، پسنديده بود و با اصرار او عاقد آوردند و آن دو با مهريه سه هزار تومان پاى سفره عقد نشستند. »شمسى« به ياد آن روزها كه مىافتد، لبخندى چهرهاش را باز مىكند. - همسرم چهار ساله بوده كه پدرش فوت مىكند. او به سرپرستى دايىاش، زيلوبافى ياد مىگيرد. مادرش با داروى اشتباهى نابينا مىشود و چند سال بعد فوت مىكند. شوهرم روى پاى خودش ايستاد و زندگى را سر و سامان داد. سه ماه بعد از عقدمان هم مادرم اجازه نمىداد ما همديگر را ببينيم. تا اين كه خبر آوردند شوهرم بيمار است. مادر و خاله به ديدن داماد بيمار رفته بودند. شمسى و دختر عمهاش بىآن كه خبر داشته باشند، پاورچين و آرام از خانه بيرون رفتند. او به ياد دوران نوجوانىاش، سر تكان مىدهد: »تو خانه دايى ماشاءالله مادرم را ديدم. از خجالت رنگ به رنگ شدم. خالهام خنديد و به داماد نگاه كرد و گفت: نه چك زديم، نه چونه، عروس اومد به خونه. شوهرم با دين من آن قدر خوشحال شد كه جان گرفت و حالش بهتر شد. مادرم كه دامادش را دوست داشت، همان شب تصميم گرفت مرا آن جا بگذارد. من ماندم خانه دايى همسرم و بقيه به خانه برگشتند. شب بعد جهيزهام را آوردند. شمسى و ماشاءالله با زيلوبافى زندگى را مىگذراندند. يك سال پس از آن شب عيادت و عروسى بىسر و صداشان، مادرش مهرى از دنيا رفت و چند ماه بعد »على محمد« به دنيا آمد و پس از او حسين و بعد هم على اكبر كه در پردهاى، بود و قابله تولد او را به فال نيك گرفت. زن عمو بتول »در همه حال مراقب و پرستار شمسى« بود و جاى خالى مهرى را برايش پر مىكرد. فاطمه و حسن كه پشت سر هم و با فاصله كم به دنيا آمدند، هر دو بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. - براى اين كه حسن از دستم نرود، رفتيم حرم امام رضا )ع( نذر و نياز كردم، اما بچهام فوت كرد و همان جا در بهشت رضا دفنش كرديم. سال 1348 محمد تقى به دنيا آمد. دلم به همسرم و محبتهاى او گرم بود. خيلى دلدارى مىداد و هر اتفاقى را مشيت الهى مىدانست. تا وقتى كنارم بود، هيچ چيزى نمىتوانست غم به دلم بنشاند. ماشاءالله كه مردى مؤمن و مذهبى بود، رساله امام خمينى را به خانه آورد. آن را براى پسرانش مىخواند و درباره افكار او سخن مىگفت. بچهها را با خود به مسجد و جلسات مذهبى مىبرد. از برنامههاى تلويزيون و راديو كه فساد و بىحجابى را ترويج مىكردند، منزجر بود. تلويزيون نمىخريد و به منزل كسانى كه خريده بودند، پا نمىگذاشت. - به آنها روزى پنج ريال تو جيبى مىداد كه در مدرسه خرج كنند. على اكبر پولهاش را جمع مىكرد. اعلاميه امام را چاپ و بين دوستانش پخش مىكرد. راهپيمايى كه مىشد، ماشاء الله دست پسرها را مىگرفت و آنها را با خود مىبرد تا اين كه انقلاب پيروز شد. با شروع جنگ تحميلى، »على محمد« وارد سپاه شد و به كردستان رفت. »شمسى« از روزهايى تعريف مىكند كه على محمد از ناحيه دست و پا قطع عضو شده بود و اغلب اوقات در بيمارستان بسترى بود. - اكبر در تمام سالهاى تحصيل، شاگرد اول كلاس بود. كتابخانهاى در محله تأسيس كرده بود و براى تهيه كتابهايش خيلى زحمت كشيد. در رامهرمز، ماهشهر، شادگان خوزستان كلاس عقيدتى برگزار مىكرد. سال آخر تحصيلش در رشته برق و الكترونيك بود كه از طرف جهاد به جبهه رفت. در شلمچه مجروح شد. برگشت و دوباره به جبهه رفت. بيشتر وقتها روزهدار بود. خيلى مؤمن و دلسوز بود مىگفت: »روزه مىگيرم تا تشنگى شش ماهه حسين )ع( را حسن كنم.« شب عاشورا در وصيتنامهاش نوشت: »امروز عاشوراى حسين است. امشب اطفال معصوم حسين )ع( راحت خوابيدهاند، اما ابوالفضل )ع( تا صبح حافظ خيمههاست. به طفل شش ماهه حسين )ع( آب نمىدهند، زيرا سزاوار اوست كه از آب كوثر بنوشد. خداوندا! در اين لحظات حساس از تو مىخواهم كه در راه اسلام، آب را بر روى من ببندى تا جرعهاى از دست مبارك پيامبر آب بنوشم. پدر و مادر و برادران عزيزم! اگر خداوند رحمن و رحيم به من رحم كرد و نعمت شهادتم عطا كرد، او را شكر كنيد.« او هجده روز قبل از بهار سال 61 در عمليات پدافندى شوش به شهادت رسيد. حسين كه تا كلاس سوم راهنمايى درس خوانده بود و بعد از آن در كارگاه پدرش زيلو مىبافت، همزمان با اكبر در جبهه بود. به مادر و پدر دلدارى مىداد. در وصيتنامهاش نوشت: »پدر و مادرم! اگر فرزند شما كشته شد، بايد افتخار كنيد كه راه انبياء و راه سرخ شهادت حضرت امام حسين )ع( و على اكبر )ع( و عباس )ع( علمدار را در پيش گرفته است. شما يك جانباز و يك شهيد تقديم كردهايد و در خط اول بهشت قرار خواهيد گرفت. خدا مىداند كه چه بىخوابىها و زجرها براى تربيت فرزندان خود كشيدهايد! او در پايان وصيتنامهاش تقاضا كرد، او را در كنار قبر برادرش على اكبر دفن كند. او به جبهه رفت. در تاريخ بيست و دوم ارديبهشت 61 در سن بيست و سه سالگى و در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. ماشاءالله سال 81 دار فانى را وداع گفته و در كنار دو فرزند شهيدش آرام گرفته است. - همسرم با درآمد حلال و خلق محمدى كه داشت، بچههاى خوبى تربيت كرد. خاطرات خيلى خوشى براى من به جا گذاشته كه هر وقت به يادش مىافتم، مىبينم لياقت داشت كه پدر حسين، على محمد و على اكبر باشد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 177 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج قربانعلى خزائلى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »عليرضا«( پنجم آذر 1319 در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »تقى« در زمينهاى اربابى كار مىكرد. او به شدت مذهبى بود و ديدگاه مثبتى از فضاهاى آموزشى رژيم سابق نداشت. - هر كس تو اين مدرسهها و زير دست معلمهايى كه دست پروده شاه هستند، درس بخواند، از دين و ايمان خارج مىشود. »قربانعلى« سومين فرزند او بود و از نوجوانى كمك خرج خانواده. محصول كه مىرسيد، آن را مىفروختند. سهمى از آن صاحب زمين و سهم اندكى به كشاورز مىرسيد و اين مقدار، حتى كفاف هزينههاى معاش خانواده نه نفره »خزائلى« را نمىداد. قربانعلى عازم خدمت سربازى كه شد، در آشپزخانه باشگاه افسران به خدمت پرداخت. ماهانه هفده ريال و ده شاهى حقوق مىگرفت. او به ياد آن روزها تبسمى مىكند. - شب اول سربازى، تو آسايشگاه پادگان خوابيده بوديم كه از صداى گريه يكى از سربازها بيدار شدم. گفتم: طورى شده؟ گفت: پتوم را دزديدهاند. سردم است. دل درد دارم. پتوى اضافه داشتم. آن را به او دادم. گفتم: صبح پتويت را پيدا كنى و اين را پس بده. هوا سرد است. آن شب خواب ديدم تو يك قصر بزرگ هستم. صبح كه رفتيم صبحگاه، افسر ارشد آمد و پرسيد: كى آشپزى بلد است؟ چند نفر دست بلند كرد، من هم. ما را بردند تو دفتر تيمسار. اسم غذاهايى را كه بلديم، پرسيد. نفر جوليى من تند و تند جواب مىداد و من تو ذهنم حفظ مىكردم: چلوكباب، جوجه كباب، چلوخورش، كتلت، پيفتك... من هم ياد گرفتم و همان جملهها را تكرار كردم. آن روز قربانعلى و دو سرباز ديگر را بردند به آشپزخانه. سرآشپز هيكلمند و رشيد با نگاه افسران با كت و شلوار و كراوات، عصا قورت داده و مرتب آمد جلو و چند سؤال تخصصى راجع به آشپزى و نحوه طبخ غذاها پرسيد و »قربانعلى« دانست كه دستش رو خواهد شد. دندان بر لب نهاد بايد راست مىگفت. تا به خود بجنبد، سرآشپز به او رسيده بود. - تو خورش قورمه سبزى را چطور درست مىكنى، سرباز؟ - آقا به حضرت عباس )ع( ما آشپزى بلد نيستيم، ولى مىتوانيم ياد بگيريم. سرآشپز خنديد. از سادگى او به وجد آمده بود. - مرخصى رفتى؟ گفت كه نرفته و تازه روز گذشته از خانهشان آمده است. افسر ارشد كه كنار او ايستاده بود، خنده بر لب گفت: بيا چند روز برو مرخصى. هيچ چيز بهتر از صداقت نيست. ترسيد. مبادا مىخواهند او را دست بيندازند و يا دردسرى برايش درست كنند. سر فرو افكند. اما ساعتى بعد كه حكم مرخصى تشويقى را به خاطر راستگويى گرفت، ترديدهايش برطرف شد. رفت و بعد از پايان مرخصى سه روزهاش كه باعث حيرت خانواده شده بود، تا پايان خدمتش را در آشپزخانه ماند و طباخى آموخت. او بيست و دو ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. دوستش خواهرى داشت و قربانعلى از مادر خواست تا به خواستگارى او برود. - خواهر دوستم دوازده ساله بود. پدر نداشتند. مادرم رفت و جواب »بله« را گرفت. بعدها »حاج خانم« تعريف مىكرد كه بعد از خواستگارى مادرت، برادرم با مادرم رفتند پيش حاج آقا »رياضى« كه امام جمعه نجفآباد بود. خواسته بودند استخاره كند. حاج آقا جريان را پرسيده و بعد خنديده بود. - مبارك باشد ان شاء الله. نيازى به استخاره نيست. پسر آقا تقى خزائلى، جوان خوبى است. نيازى به استخاره ندارد. به پاى هم پير شوند. آن دو را به عقد هم درآوردند، آبگوشت سادهاى براى مهمانان بار گذاشتند و عروس را آوردند. »قربانعلى« به ياد همسر مرحومش كه مىافتد، نگاهش پر آب مىشود. - حاج خانم ده سال از من كوچكتر، اما يك كدبانو تمام عيار بود. آشپزى را تا حدودى بلد بود، اما به مرور زمان، خياطى، آرايشگرى، قالىبافى، بافتن لباسهاى زمستانى و... را ياد گرفت. از هر انگشتش صد هنر مىريخت. واقعا با سليقه و گل سرسبد هر مجلسى بود. آن دو در يكى از اتقاهاى خانه پدرى زندگى مىكردند. »قربانعلى« هر صبح به قدر كفايت از چرخ چاه، آب مىكشيد و مىگذاشت توى اتاق. چيزى اگر لازم بود، مىخريد و مىرفت مغازه. در قفلسازى مشغول به كار شده بود، با روزى پنج تومان حقوق. غروبها كه برمىگشت، نام و پنير و حلوا ارده و روغن و... مىخريد. عادت داشت كه هر ظهر و هر مغرب، با صداى خوش اذان بگويد. آستينها را بالا بزند و تو آب حوض وضو بگيرد و قامت ببندد براى نماز اول وقت و اين عادت ديرينه را هنوز دارد. شايد به همين خاطر بود كه بعدها همسر و فرزندانش نيز پابهپاى او به هر وعده نماز را به جماعت مىخواندند. او اولين پسرش را شش روز پس از تولد، از دست داد. فرزند دومش كه به دنيا آمد، او را منور ناميد، اما به عشق وطن، او را »ايران« صدا مىزند. صديقه، عليرضا، محمد، زهرا، اعظم، الهه، فاطمه، وجيهه، و مريم نيز متولد شدند. - سه تا از بچهها تو خانه پدرم به دنيا آمدند. بعد به حاج خانم ارث رسيد. آن پول را كنار پسانداز خودم گذاشتم و زمين صد و شصت مترى خريدم و كمكم آن را ساختم. يادم هست كه سر دنيا آمدن »عليرضا« تو خانه خودمان بوديم. از سر كار كه مىآمدم، خانه همسايه جلو در بود. گفت: مژدگانى بده آقا خزائلى من تعجب كردم. خنديد و توضيح داد كه ساعتى قبل، خانم يك پسر تپل و خوشگل به دنيا آورده. »قربانعلى« حال زن و فرزند نو رسيدهاش را پرسيد و زن با اشتياق تعريف كرد كه حال هر دو خوب است و او دست كرد تو جيبش، حقوق آن روزش را به زن همسايه داد. - مژدگانى... رفته رفته بر تعداد فرزندانش افزوده مىشد و »قربانعلى« وقتى خبر ثبتنام كاروان زيارتى مكه را از »حاج محمد معتمدپور« شنيد، با سه هزار تومانى كه داشت، ثبت نام كرد و عازم شد. نذر كرد كه كار و كاسبىاش رونق پيدا كند و دست به كارى بزند كه گرفتارىها سرآيد. دو ماه در مكه ماند و آشپزى زائران خانه خدا را كرد. وقتى برگشت، وردست برادر همسرش تراشكارى آموخت. مغازهاى باز كرد و كاسبىاش رونق گرفت. قدرى پول پسانداز كرد. شنيده بود تو كارخانه ذوبآهن، از سنگ، فلز به دست مىآوردند. مهندسى از تهران آمده بود كه فلزها را به قيمت ارزان مىفروخت. »قربانعلى« با او شروع به همكارى كرد. سود خوبى عايدش مىشد و اندك اندك زندگى روى خوب خود را به او مىنمود و او طبق عهدى كه كرده بود، دوباره راهى مكه شد. - خدايا تو را به حق دوازده امام، دوازده مرتبه زيارت خانهات را نصيب من كن. دوازده مرتبه گفت و پس از آن به نيابت از يك معلم مرحوم و پس از آن به نيابت از يك پدر به سفر حج رفت. عليرضا بعد از پايان دوره راهنمايى در تراشكارى مشغول به كار شده بود و محمد هنوز درس مىخواند كه جنگ شروع شده هر دو قصد عزيمت كردند. آن دو همه جا با هم بودند. مگر مىشد كه بىهم بمانند. عضو بسيج شده بودند و مىخواستند از همان جا عازم شوند. گفت: درس بخوانيد. برويد حوزه علميه مشغول به تحصيل شوند. دلش رضا نمىداد. محمد گفته بود امروز بعد از ظهر امتحان دارم. رفته و تا شب نيامده بود. »قربانعلى« سراغ او را از بسيج گرفت و دانست كه عازم اهواز شده است. - پس امتحان مدرسهاش را نمىگفت. دانست كه با خودش در جدال براى رفتن بوده است. چند روز بعد او را آوردند. مجروح و پر درد. پزشكى كه از دوستان »قربانعلى« بود، براى مداواى او تلاش كرد. بهتر كه شد، دوباره رفت. و اين بار در عمليات والفجر مقدماتى به روز بيست و دوم بهمن 61 در فكه شهيد شد. پيكرش را نيافته بودند و قربانعلى خواب او را ديد كه در قصرى بزرگ با نعمتهاى فراوان زندگى مىكند. - پدر اينجا همه چيز صلواتى است. عليرضا كه از كودكى در بازى و كار و مدرسه همراه برادر و پشتيبان او بود، مرغ سركنده را مىمانست. سال بعد در جريزه مجنون به شهادت رسيد. پيكر او را آوردند، اما بقاياى پيكر محمد 15 سال بعد روى دوش همرزمان و آشنايانش تشييع شد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 237 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اكبر چراغ بيگى سبحاننژاد، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »احسان«( سال 1312 در كاشان به دنيا آمد. پدرش براى ملاكان، كشاورزى مىكرد و در كارگاه »غلامرضا زيلوچيان« زيلو مىبافت. درآمدش آنقدر نبود كه زندگى را به راحتى تأمين كند. به كارخانه ريسندگى رفت و نگهبان آن جا شد. دو بعد از ظهر مىرفت و هشت صبح روز بعد به خانه برمىگشت. سفيدى چشمانش از بىخوابى شبها به سرخى نشسته بود. »اكبر« از پنج سالگى در مكتبخانهاى كه در خيابان »شاهعباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) بود، درس مىخواند. بزرگتر كه شد، روزها در كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« كار مىكرد و شبها درس مىخواند. او تا زمان خدمت سربازى، حقوقش را پسانداز كرد. مدتى به ژاندارمرى كاشان و پس از آن به پادگان عشرتآباد تهران منتقل شد. سربازى را در ثبت اسناد گذراند. در آن جا فعاليت ساواك را براى شناسايى گروههاى مبارز مىديد و با نام و عملكرد مبارزان آشنا مىشد. به خواستگارى ربابه كه از خويشان بود، رفت. »حاج محمد« او را به دامادى پذيرفت، مشروط بر آن كه دردانهاش در خانه خودش بماند. اكبر كه آرامش و اعتماد را شرط اول تداوم زندگى مشترك مىدانست، اين را پذيرفت. - هزار متر زمين در منطقه زيارتى كاشان به نام »ربابه« كن. حاج محمد گفت و »چشم« اكبر را شنيد. - بچهام را روى چشمهايت نگه مىدارى. او نازكتر از گل نشنيده. اين را هم گفت و داماد جوان خنديد و دست رو پلك بسته گذاشت. - اين هم به چشم. مراسم سادهاى گرفتند و جهيزيه ربابه از اتاق پدر و مادر به اتاق آن سوى حياط منتقل شد. - زهرا، حسين، احسان و فاطمه در خانه پدر زنم به دنيا آمدند. زندگى آرام و خوبى داشتيم، اما كارخانههاى قالىبافى آن قدر رونق پيدا كرده بودند كه ديگر كسى زيلو نمىخريد. كارم كم درآمد شده بود. به ناچار در مركز كاريابى كاشان ثبتنام كردم و چند روز بعد در كارخانه قالىبافى استخدام شدم. اكبر سواد داشت و سرعت كارش چنان بود كه به سرعت حقوقش افزايش يافت. روزى پنج تومان دستمزد مىگرفت. سه ماه پس از تولد »فاطمه«، ربابه كه كم توقع بود و از هيچ چيز گله نداشت، بيمار شد. - دريچه ميترال قلبش گشاد شده بود. او را به تهران بردم. سه ماه بسترى بود. اما درمان نشد و از دنيا رفت. دوران خوب اكبر به سرآمد و او ماند با چهار فرزند قد و نيم قد. فاطمه سهماههاش را چه بايد مىكرد! تازه خانهاى اجاره كرده و از خانه حاج محمد رفته بود كه ناچار شد دوباره به آن جا برگردد. دوستش، احمد، در كارخانه وضع روحى او و دلواپسىهايش را مىديد و از رنجى كه مىكشيد، خبر داشت. اكبر از خواهر او خواستگارى كرد. »زهرا« مىتوانست جايگزين خوبى براى ربابه باشد و براى فرزندان او مادرى كند. - زهرا كه آمد، وضع زندگيمان تغيير كرد. خانه و زندگيم منظمتر شد. بچهها آرامش گرفتند. من هم از سال 1342 فعاليت سياسىام را با دوستانم شروع كردم. در مسجد و خانه جلسه مىگذاشتيم و براى تبليغ عليه رژيم پهلوى برنامهريزى مىكرديم. »محمد رسولزاده« از افراد »آيتالله يثربى« بود كه اعلاميه و كتاب و نوار سخنرانى امام را براى ما مىآورد. اكبر با دوستانش در سرداب خانه جلسات را بر پا مىكردند، زير نظر آيتالله يثربى كه بين مردم و حتى افراد دولتى نفوذ داشت. - در سرداب اعلاميهها را تكثير مىكرديم و براى افراد مىبرديم. پول جمع مىكرديم براى خانواده زندانيان سياسى. »حسين« و »احسان« هم از همان وقتها كه خيلى كوچك بودند، در جلسات ما شركت مىكردند. اگر كارى بود، آنها را هم در جريان مىگذاشتيم تا فعاليت كنند. »على« دار فانى را وداع گفت و اكبر در غم فقدان پدر، داغدار بود. گاردىها دور تا دور خيابان را محاصره كرده و باتوم به دست و اسلحه به كمر، ايستاده بودند. اقوام براى خاكسپارى او آمده بودند. يكى از گاردىها اسلحهاش را رو به مردم گرفت و فرياد زد: »خيابان را خلوت كنيد. سريع برويد در قبرستان.« يكى از زنها ترسيد و جيغ خفيفى كشيد. احسان قدرى جلوتر رفت. سينه سپر كرد. - از اين آشغالها نترسيد. هيچ غلطى نمىتوانند بكنند. مأمور كه قدمى به جلو برداشت، اكبر ميانجى شد و پسر را عقب كشيد. نمىخواست در دى ماه پنجاه و هفت كه داغ پدر را ديد، پسر را هم از دست بدهد. با آنها به تظاهرات و راهپيمايى مىرفت. در جلسات و سخنرانىها هم همراهش بودند. گاه كه در ازدحام مردم آنها را گم مىكرد، دلشوره جانش را مى خليد. احسان چشمك مىزد به برادرش. - حسين، بيا از اين به بعد با هم نرويم تظاهرات كه اگر يكيمان شهيد شد، آن يكى براى بابا بماند. اكبر مىدانست حتى اگر اصرار كند، نمىتواند آن دو را از هم جدا كند. اين حرفهاى احسان را كه مىشنيد، مىخنديد و هيچ نمىگفت. انقلاب پيروز شد. سال پنجاه و نه حسين به عنوان تخريبچى عازم منطقه شد. سختترين كارها را در اطلاعات عمليات انجام مىداد. از جبهه كه آمد، برايشان تعريف كرد: »رفته بودم توى خاك عراق. قرار بود منطقه را شناسايى كنيم كه روز بعد حمله انجام بگيرد. صداى عراقىها را كه شنيدم، رفتم توى اصطبل اسبها. **صفحه=158@ پشت يك تل كاه پنهان شدم كه كسى پيدايم نكند. هر وقت مىخواستم بيرون بيايم، صداى چند مرد را كه عربى حرف مىزدند، مىشنيدم. ترس از اين كه پيدايم كنند و عمليات لو برود، باعث شده بود كه حتى راضى به مرگ خودم باشم. از نان خشكى كه توى سطل ريخته بودند تا اسبها بخورند، مىخوردم. بعد از چند روز، غروب بود كه از آن اصطبل بيرون آمدم. كلى از مسير را دويدم و بعد رسيدم به خط. نيروهاى خودى را كه ديدم، انگار دنيا را به من داده بودند.« حاج اكبر از سال شصت و پنج مىگويد كه همه روزهايش پر از خاطرههاى تلخ و شيرين بود. - عروسى فاطمه بود. به حسين خبر داديم. گفت كه عملياتى در پيش داريم و نمىتوانم بيايم. از مهمانها پذيرايى مىكردم كه خبر دادند حسين در شلمچه شيميايى شده. او را با آمبولانس به تهران انتقال داده بودند. رفتيم ديدن او. اوضاع خوبى نداشت، اما تحت درمان بود. نه فقط اكبر، همه نگران او و احسان بودند. احسان هم نيامده بود. او كه كارگر مكانيكى بود، از مدتها قبل به جبهه رفته و همه را بىخبر گذاشته بود. تلويزيون كه روشن مىشد، صدا از كسى در نمىآمد. حسين را با حال نزار به خانه آورده بودند و گوش به زنگ داشتند تا خبرى از احسان برسد. وقتى مىگفتند »چرا مرخصى نمىآى؟«، مىگفت: »خيلى گرفتارم.« او در جبهه، قايق موتورى و خودروها را تعمير مىكرد. آن روز از سپاه پاسداران خبر آوردند كه احسان مجروح شده. اكبر يقين داشت كه او شهيد شده است. اين را هم از نگاه دوستان احسان كه آمده بودند خبر بدهند مىخواند و هم ناخودآگاه ذهنش به او نهيب مىزد. احسان براى انتقال مجروحان و شهدا به جبهه رفته بود. او در روز يازدهم شهريور ماه سال 1365 در عمليات كربلاى سه اسكله الاميه عراق در خليج فارس هدف حمله هواپيماهاى عراقى قرار گرفت و به شهادت رسيد. حسين كه از جراحات شيميايى رنج مىبرد، در مراسم تشييع و عزادارى برادر شهيدش شركت كرد. او سالها با درد پنهان و يادگارى جبهه زندگى كرد و سرانجام در آبان ماه سال 1380 به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 239 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاجيه خانم صديقه فاضلى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »مهدى« و »مجتبى« محمدى نجفآبادى( بيست و ششم آبان 1314 در نجفآباد به دنيا آمد. فرزند اول خانواده بود. پدرش »اسدالله« و مادرش بيگمجان سواد قرآنى داشتند. او را كه فرزند ارشد خانواده بود، به مكتب فرستادند پدرش مرد زحمتكش و مومنى بود و با آهنگرى و كار سخت، زندگى خوبى را براى همسر و فرزندانش درست كرده بود. بيل و كلنگ مىساخت. - پشت مسجد ميرزاخانىها )محله لرها( يك خانه قديمى داشتيم، حود سيصد و بيست متر اوايل با عمو شريك بودند، اما بعد پدرم سهم عمو را خريد. صديقه سيزده ساله بود كه مادرش از دنيا رفت. - بچه تو شكم مادرم مرده بود. او را رساندند بيمارستان اصفهان، ولى كار از كار گذشته بود. كسى نتوانست كارى براى مادر جوانم بكند. مادر و بچه هر دو مردند و من خيلى زود بىمادر شدم. اسدالله يك سال بعد، ازدواج كرد. - پدرم حدود پانزده سال با او زندگى كرد، ولى با هم سازش نكردند. آن زن ما را هم اذيت مىكرد. اسدالله بعد از جدايى از همسر دومش، براى نگهدارى از بچههاى بىمادرش، با زن ديگرى ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد. - برادر شهيدم، پسر همين خانم است. زن خوب و آبرودارى بود. صديقه را براى پسر عمويش نامزد كردند و دوازده سال بيشتر نداشت كه آن دو را عقد كردند. - دو سه ساله بودم كه زن عمو برام كفش خريده و گفته بود: اين دختر، عروس من است. اين كفش، اين هم نشان. چهارده سال از پسر عمويم كوچكتر بودم. وقتى مىخواستم بروم خانه بخت، چون مادر نداشتم، خالههام از آقام پول گرفتند و جهيزيهام را خريدند و دوختند و آماده كردند. چهارده ساله بود كه طى مراسم سادهاى، به خانه بخت رفت. دو سال در روستاى »قلعه سفيد« با خانواده همسرش در يك خانه زندگى كرد. همسرش در زمين پدرى، كشاورزى مىكرد. بعد مردش به آهنگرى روى آورد. - رفت اصفهان كه بيشتر كار كند و بيشتر پول درآورد. پانزده روز يك بار به خانه سر مىزد. بعد از چند سال آمد و يك دكان كرايه كرد. آن موقع رفته بوديم منزل پدرم. نامادرى با من نمىساخت. با دو بچهاى كه خدا بعد از ده سال، به من داده بود، براى »حاج احمد حجتى« قالى مىبافتم و دستمزد مىگرفتم. شوهرم يك دكان كوچك از اوقاف كرايه كرد و شد بقال محل، آن موقع تو نجفآباد، مرغدارى نبود مىرفت اصفهان، تخممرغ مىآورد و مىفروخت. شوهرم مرد زحمتكش و كارى بود اما تأمين هزينه چند سر عائله چنان سخت بود ديگر توان خريد منزل را نداشت. ايام عاشورا بود و او براى عزادارى به مسجد رفته بود. يك آقا سيدى ديده بود شوهرم پكر است. از حال و وضعش پرسيده بود و شوهرم گفته بود: دو تا بچه دارم، ولى هنوز خانه پدر زنم زندگى مىكنم، خانه نداريم. آقا سيد گفته بود: غصه نخور. توكل كن بخدا درست مىشه. براى ما خانه كوچكى ساخت و من با قالىبافى و شوهرم با زحمت و كار بيشتر قسط آن را داديم تا صاحبخانه شديم. با شروع انقلاب و تظاهرات و راهپيمايىها - نجفآباد هم از قافله مردم عقب نبود. صديقه با آن كه بچههايش كوچك بودند. همهشان را با خود به راهپيمايى مىبرد. »مهدى هفده و هيجده ساله بود كه در مسجد حكيم، با همكارى ديگر جوانان انقلابى كوكتل مولوتف درست مىكردند و در راهپيمايىها به طرف نظامىهاى شاه پرت مىكردند. مخفيانه اعلاميه امام خمينى را مىخواند. مىدانست قدغن است. جلو ما نمىخواند. بعدها كه فهميد من از فعاليتهايش، رضايت دارم، راحتتر برخورد مىكرد. مهدى براى شنيدن اخبار و گوش كردن نوار سخنرانى امام خمينى، راديو ضبط كوچكى خريده بود اما پدرش به دليل اين كه راديو موسيقىهاى حرام پخش مىكرد. بدون اين كه بداند مهدى چى گوش مىكند، راديو را پرت كرد بيرون.« ساواك به كتابفروشى حاج مجتبى آيت حمله مىكند تا كتابهاى مذهبى و عقيدتى را توقيف كند. - مهدى هم آن جا بوده. او را دستگير كرده و به دستهايش دستبند زده بودند. با يك ماشين قرمز او را آوردند خانه و تو اتاقها را گشتند و همه جا را به هم ريختند. فكر مىكردند ما هم كتاب ممنوعه تو خانه داريم. آن موقع ما يك عكس از امام خمينى )ره( داشتيم كه دور قاب آن را شوهرم با لامپهاى كوچك تزئين كرده بود و مىزد تو برق و چراغهاى رنگى دور قاب، روشن مىشد. شبهاى پنجشنبه كه روضه داشتيم، حاج آقا داور مىآمد و مىرفت بالاى منبر. ايشان بارها به ما گفته بود كه اين عكس، مسئلهساز است. وقتى ساواك ريخت تو خانه، آن عكس را و كتابهاى دكتر شريعتى را پيدا كردند. البته اعلاميهها را مهدى تو خاك باغچه پنهان كرده بود. مأمور ساواك با ديدن عكس امام، سر تكان داده بود. - خودتان خرابيد كه بچههاتان هم خرابكارى مىكنند. نگاه كرده بود به صديقه كه ترسيده و حيران به چهره آنها نگاه مىكرد. - چرا اين عكس را نسوزاندى؟ - نمىتوانم عكس سيد اولاد پيغمبر را بسوزانم. اين حرف صديقه خشم ساواكى جوان را برانگيخت، ولى سرگردى كه همراه آنها بود، وساطت كرده بود. - چيز خاصى كه پيدا نكرديد، آزاد كنيد اين پسر را. جملهاش را طورى آمرانه گفته بود كه جاى هيچ بحثى نماند. يازدهم محرم سال 57 دست اعظم و ثريا را گرفتم و به تظاهرات رفتيم. مهدى، مجتبى و اطهر هم با هم بودند. مجسمه شاه را كه كشيدند پايين ميدان. نظامىها ريختند وسط جماعت. هر كسى به سويى مىدويد گاز اشكآور تو فضا پخش شده و صداى مدام شليك گلوله، دلها را مىلرزاند. مهدى ايستاده بود و نارنجك دستى به طرف نظامىها مىانداخت كه ضربه باتوم رو دستش فرود آمد، درد در تمام بدنش پيچيد و بيهوش روى زمين افتاد. مرد نظامى چند ضربه ديگر بر سر و پهلوى او زد مردم او را به آن طرف ميدان كه عدهاى جوان شعار مىدادند، كشيدند. او را بيهوش، با سر و تن خونين و مجروح به خانه آوردند. با پيروزى انقلاب مهدى به عضويت كميتههاى انقلاب درآمد و در مقاطع مختلف با ضد انقلاب داخلى مبارزه كرد. يك بار رفت لبنان. از وضعيت جنگى آنجا و سختىهايى كه مردم فلسطين و لبنان از جنگ با صهيونيست مىكشند، حرف مىزد. بعد از تشكيل سپاه، عضو شد. براى لباس سپاه، حرمت خاصى قائل بود. مىگفت: اين لباس، خيلى مقدس است. سال 60 عقد كرد. مرتب مىرفت جبهه و مىآمد. اول كردستان، بعد جنوب. آخرين بار كه مىخواست برود، زد پشت برادرش مجتبى: »اسلحه من زمين نماندها...« صديقه سبزى خريده بود و ديگ آش را روى اجاق گذاشت تا آش پشت پاى پسر را بپزد كه دامادش آمد. چهره برافروخته. شنيد كه آش پشت پاى مهدى است. سر تكان داد. دل صديقه از جا كنده شد. مىخواست بپرسد خبرى شده؟ كه نپرسيد و ساعتى بعد عدهاى از دوستان مهدى آمدند. خبر شهادتش را آوردند، آش آماده بود و عزاداران او، از آن خوردند. او اول خرداد 61 در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. بعد از او مجتبى رفت. دوبار هم براى مرخصى آمد. رفته بود مشهد. - اجازهام را از امام رضا گرفتم. مادر حلالم كن. او هم رفت، با پسر دايى، دايى و دو پسر خالهاش. در عمليات خيبر شركت كرد و پنجم اسفند ماه سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد. صديقه با ياد فرزند بيست سالهاش قطره اشكى را كه تو چشمهايش نشسته، با پشت دست پاك مىكند. - بعد از شنيدن خبر مجتبى، شوهرم بيمار و زمينگير شد و سال 1379 فوت كرد، اما من هنوز چشم انتظار برگشتن مجتبى هستم. اميدوارم روزى جنازهاش برگردد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 105 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على هاشمزاده، پدر معظم شهيدان؛ »غلامرضا« و »محمدعلى«( هفتاد سال قبل در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« كارگر شهردارى بود و چهار پسر داشت. »على« فرزند اول او بود. حقوق »غلامحسين« بسيار اندك بود. ماهى سى ريال حقوق مىگرفت كه بخشى از آن را بابت كرايه اتاق مىپرداخت. على بزرگتر كه شد و در كارگاه سفيد كارى ظروف برنج و مس مشغول شد. روزى دو ريال مىگرفت و غروب آن را به مادر مىداد تا كمك خرج خانه باشد شبانه درس مىخواند و روزها در كارگاه كارگرى مىكرد. بيست ساله بود كه به خواستگارى دختر عمويش فاطمه رفت. فاطمه كه تك دختر خانواده بود و دو برادر داشت. پدرش »حسن« در شركت نفت مسجد سليمان كار مىكرد و وضع مالى نسبتا خوبى داشت. با اين حال »فاطمه« از كودكى كرباسبافى را آموخته بود و پا به پاى مادر كار مىكرد. »حاج حسن« فاطمه را بسيار دوست داشت. فاطمه نزد خالهاش معصومه كه به اوستا خانم معروف بود، سواد آموخت. هر كس به خواستگارى او مىآمد، »حاج حسن« نمىپذيرفت: اين دختر مال پسر عموش است. فاطمه را به عقد على درآوردند با مهريه پانصد تومان و پنج مثقال طلا. »على« از پسانداز خود، خرج عروسىاش را تأمين كرد. اتاقى در خانه زنى خير اجاره كرد و عروسش را به آن جا برد. - صاحبخانهمان »فاطمه قاضى« بود. كرايه از ما نمىگرفت. مىدانست درآمد چندانى ندارم. خانهاش را همين طورى گذاشته بود در اختيار ما. پنج سال بچهدار نشديم و بعد خدا غلامرضا را به ما داد. بعد از او عزت، عصمت، عفت، محمد على و عليرضا به دنيا آمدند كه عليرضا و محمد على فوت كردند. سال 1347 خدا پسرى به ما داد كه به ياد پسر از دست رفتهمان اسم او را »محمد على« گذاشتيم. على چند سال در كارگاه سفيد كارى مس و برنج كار كرد، ولى كسادى كار و درآمد اندك، آن چنان بود كه مخارج زندگىاش تأمين نمىشد. با كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى نجفآباد استخدام شد. كار را ياد گرفت. روزى ده شاهى حقوق مىگرفت و با گشاده دستى همه آن را براى فرزندانش هزينه مىكرد و بچهها پيش چشمان پدر، قد مىكشيدند. »حاج اسدالله مهديه« از خيرين به نام بود كه زمينهاى زيادى را خريد تا بين مستضعفين تقسيم كند و به صورت اقساطى پول آن را مىگرفت و با اين شيوه كمك كرد تا آنها را به نوعى صاحب خانه شوند. »على« نيز قطعهاى زمين خريد و قسط آن را از مبالغ ناچيزى كه تهماندهى درآمدش مىماند، پرداخت و آن را ساخت. از كارخانه ريسندگى بازنشسته شده بود. مدتى در منزل ماند و براى آن كه بيكار نماند مغازه خواروبار فروشى را نزديكى منزل تازهساز كه در آن زندگى مىكردند، باز كرد. غلامرضا چهارده سال از محمد على بزرگتر بود و الگوى او شده بود. دست برادر را مىگرفت و همه جا همراه خود مىبرد. او را تشويق به تحصيل كرد تا پايان دوره راهنمايى درس خواند و در كارخانه كاشىسازى مشغول به كار شده بود. از اين كه پدر و پدربزرگ نتوانسته بودند براى خود مسكن تهيه كنند و اجارهنشين بودند، رنج مىكشيد. با پساندازى كه از حقوق ماهيانهاش كنار گذاشته بود، زمينى خريد تا در اولين فرصت آن را بسازد و »على« كه تكاپو و تلاش او را براى زندگى مىديد، خدا را شاكر بود. غلامرضا ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد، به اسم احمد و حميد رضا. شروع كرد به ساختن زمينى كه با مشقت تهيه كرده بود. درآمدش كفاف آن همه خرج و مخارج را نمىداد. با اين حال آن قدر قابل اعتماد و با ايمان بود كه دوستان و اقوام به او كمك مىكردند. از هر كس مبلغى مىگرفت و با پولى كه خود داشت، بخشى از كار ساخت. خانه را پيش مىبرد. با شروع جنگ داوطلبانه عازم جبهه شد. همسرش گاه گله مىكرد. - نرو. بمان و ساخت خانه را تمام كن. - نمىگويم كه ساختن خانه واجب نيست، ولى الان جنگ در وضعيتى نيست كه هر كس بخواهد فقط به فكر خودش باشد. دو سه ماهى مىرفت جبهه و وقتى برمىگشت، تا ساعتى كه بود، كار مىكرد. مىگفت: اين خانه بايد زودتر تمام شود و خيال مرا راحت كند. آخرين روزهاى سال 1362 بود كه خبر شهادتش را براى خانواده آوردند او در عمليات خيبر در جزيره مجنون هنگام پاتك نيروهاى بعثى به شهادت رسيد. همراه ساك و وصيتنامهاش را آوردند. على وصيتنامه پسر را خواند: »پدر و مادر عزيزم، اين جا در جبهه به ياد شما هستم كه با ايمان بوديد. به شير حلال مادرم و رزق و روزى حلال پدرم، افتخار مىكنم پدر عزيزم را وكيل و وصى و قيم قرار مىدهم. از مال دنيا كه چيزى ندارم، به جز اين خانه و مقدراى بدهكارى. تا زمانى كه همسرم مىخواهد در اين خانه زندگى كند. اگر هم شوهر كرد نصف آن را به عنوان مهريه به همسرم و نصف ديگر را بين بچهها تقسيم كنيد يا برايشان زمين بخريد كه بعدها بىمسكن نمانند. فاطمه به خاطرات غلامرضا دلخوش بود و به فرزندان كوچكى كه از او به يادگار مانده بود. احمد را در آغوش مىگرفت و صورتش را تو سينه پنهان مىكرد، مبادا نوه كوچكش اشكهاى او را ببيند و غم بىپدرى بر چهرهاش بنشيند. احمد و حميدرضا را مىبوييد و مىبوسيد. - اين بچهها بوى پدرشان را مىدهند، بوى غلامرضا را. محمد على كه كلاس سوم نظرى را مىگذراند، به جبهه رفت. گفته بود: آرزوى من شهادت است. هر بار كه از منطقه مىآمد، خاطراتى از هم سنگرانش تعريف مىكرد. بار آخر كه مىخواست برود، وصيتنامهاش را نوشت: »البته من كوچكتر از آن هستم كه بخواهم به شما امت قهرمان وصيت يا پيامى داشته باشم ولى از روى مسئوليتى كه دارم، توصيه مىكنم قدمى به عقب برنداريد و همچنان محكم و استوار در مقابل ضد انقلاب و گروهكهاى از خدا بىخبر بايستيد. از شما مىخواهم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد زيرا يكى از بهترين نعمتهايى است كه به ملت ايران عطا فرموده و ما بايد قدر اين نعمت الهى را بدانيم زيرا اگر اين نعمت به ما عطا نمىشد، معلوم نبود الان در چه منجلابى در حال دست و پا زدن بوديم.« او روز ششم بهمن سال 1365 در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. پيكر محمدرضا تشييع شد، اما همچنان از غلامرضا خبرى نبود تا آن كه ده سال پس از شهادتش در سال 1373، از طرف بنياد شهيد تهران تماس گرفتند و به »حاج على آقا« خبر دادند كه جسد مطهر »غلامرضا« توسط تفحص شهدا پيدا شده است. على و فاطمه براى گرفتن بقاياى پيكر پسر، عازم سفر شدند. تابوت غلامرضا سبك بود و در يك پارچه سفيد، بقاياى جسد غلامرضا را آورده بودند. دلش هواى كربلا كرد، يار علمدار رشيد سيدالشهداء، حضرت ابوالفضل العباس و بدن قطعه قطعه او. راضىام به رضاى خدا و اميدوارم خداوند اين دو قربانى را از من و حاج خانم بپذيرد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 239 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم عشرت امينى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »احمد« و »اسحاق« محمودى( شصت و هفت سال قبل در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »عباس« باغى داشت كه در آن به همراه همسرش كشاورزى مىكرد. عباس درس نخوانده بود، ولى همسرش سواد قرآنى داشت. به دليل اين كه كشاورزى سود قابل توجهى نداشت، »عباس« از چهار سالگى دخترش »عشرت« را براى يادگيرى قالىبافى به خانهاى مىبرد كه در آن دارهاى متعدد قالى بود و كارگران بسيارى در آن جا مشغول به كار بودند. - خيلى زود كار را ياد گرفتم. از صبح تا غروب كار مىكردم. بعد از تمام شدن ساعت كار، كارگاه را جارو مىكردم و به خانه برمىگشتم. فقط جمعهها كه بيكار بودم، با لباس كهنهها عروسك مىدوختم و بازى مىكردم. پسردايى او »نصرالله محمودى« به خواستگارى خواهر عشرت آمد. با او عقد كرد، اما با هم سازش نداشتند و متاركه كردند. مدتى بعد مادربزرگ كه مىديد ضربه سختى به »نصرالله« خورده و از آن سو نمىخواست جوانى همچون او كه آرام و زحمتكش بود، با خاندان ديگرى وصلت كند، گفت كه بايد عشرت را بدهيم به نصرالله. »عشرت« يكه خورده بود، اما هيچ نمىگفت. عادت كرده بود كه خانواده تصميم بگيرد و او اطاعت كند. اين بار »نصرالله« به خواستگارى خواهر كوچكتر آمد و عشرت يازده ساله را به عقد او درآوردند. پانصد متر باغ شد مهريهاش. - آن وقتها برق نبود. شب عروسى من انگار ماه و ستارهها هم نبودند. خيلى تاريك بود و مردم فانوس به دست و در دل شب مرا به خانه پدر شوهرم بردند كه دايىام بود. ايشان از مادر شوهرم جدا شده بود. چون مادر شوهرم نابينا شده و دايى، او را طلاق داده بود و تنها زندگى مىكرد. دو سال اول زندگى را در خانه دايى بوديم و بعد همسرم كه به مادرش علاقه خاصى داشت، تصميم گرفت با ايشان زندگى كنيم. اسباب زندگىمان را به خانه ايشان برديم. پنج سال از مادر شوهرم مراقبت كردم. به دليل سن كمى كه داشتم، كارهاى خانه را بلد نبودم. اصلا خانه نبودم كه ياد بگيرم. همه وقتم از صبح تا غروب، سر دار قالى بودم. شوهرم چند سال اول زندگى خيلى كمك حالم بود. ظرف مىشست، غذا مىپخت، نظافت مىكرد. به من هم ياد مىداد. او يازده سال بزرگتر از من بود. »عشرت« پانزده ساله بود كه »طيبه« را به دنيا آورد. »نصرالله« از شادى بال درآورده بود. به خانه مادر همسرش رفت با دو دست پر از بستههاى ميوه و شيرينى. وقتى نوزاد را كنار همسرش ديد. انگار دنيا را به او داده بودند. نوزاد را بوسيد و پيشانى عشرت را نيز. سيب گلاب و خيارهايى را كه خريده بود، شست. يكىيكى پوستشان را مىگرفت، قاچ مىكرد و به عشرت مىداد. زخم زبانها شروع شد. - چرا دختر؟ پس چرا بچهات پسر نشده؟ عشرت صبورانه گوش مىكرد و چيزى نمىگفت. رو كرد به مردش. - ناراحت نيستى كه بچهمان دختر است؟ او خنديد. - قدمش روى چشم. مگر دختر بد است؟ تو دخترى، مادرم هم دختر است. اگر شما دو تا نباشيد كه من ديوانه مىشوم! لبخند كه بر لب عشرت نشست، او هم خنديد و مهربانى نگاهش را به او بخشيد. - احمد در سال 1343 به دنيا آمد. خيلى ضعيف بود و مدام بيمار مىشد. او را به دكتر مىبرديم. كمى كه بهتر مىشد، چند روز بعد همان آش و همان كاسه. يك بار به سرماخوردگى بدى مبتلا شد. ريههاش عفونت كرد. دارو و درمان اثر نداشت. دكترها مىگفتند بچهات مردنى است. نمىدانم چه شد كه شفا گرفت. بعدها كه كارهاش را مىديدم، فهميدم كه او بايد مىماند تا از خودش اثراتى به جا بگذارد. اسحاق يك سال از او كوچكتر بود. عشرت توى ظرف شير مىريخت و مىگذاشت روى چراغ لامپا كه گرم بماند. نيمه شب كه نوزادش از خواب بيدار مىشد، او را با آن سير مىكرد. روشن كردن آتش و گرم كردن شير در نيمههاى شب، كار سختى بود. او آفتابه مسى را از آب جوى جلو در پر مىكرد و مىگذاشت زير كرسى كه با منقل زغالى گرم مىشد. آب اندك اندك گرم مىشد تا صبح زمستان كه بچهها بلند مىشدند به مدرسه بروند، براى شستن دست و رويشان از آن استفاده مىكردند. »نصرالله« كه با چاهكنى و بنايى پول اندكى به دست مىآورد، براى عشرت دار قالى برپا كرد. از او خواست تا به تنهايى قالى ببافد. او كه كار تنهايى بلد نبود، رنج مىكشيد و مىگريست. مىدانست كه بافتن قالى از ابتداى تار و پود زدن تا ريشه، چقدر مرارت دارد، اما آن قدر باهوش بود كه خيلى زود به هم زواياى كار، اشراف پيدا كرد. نصرالله زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. هر غروب كه تن خسته و نزار به خانه برمىگشت. »عشرت« هم از صبح زود كارش را با علوفه دادن به گوسفندها شروع مىكرد و بعد پاى دار قالى مىنشست. غروب، گوسفندان را مىدوشيد و شام را آماده مىكرد تا همسرش برگردد. بعد از شام، پلكهايش به زحمت باز مىشد. - بچهها را كه شير مىدادم، مىگذاشتم توى گهواره كه كنار دار قالى بود و قالى مىبافتم. شبهايى كه شوهرم براى كار در مزرعه مىماند، مىنشستم به بافتن قالى. »نصرالله« طبيعت تندى داشت، اما ذاتش خوب بود بد براى كسى نمىخواست. »احمد« دوران ابتدايى را كه تمام كرد، براى تحصيل علوم دينى به حوزه علميه قم رفت. به طلبه بودن و روحانى شدن، علاقه خاصى داشت. بعد از شروع جنگ، از قم عازم جبهه جنگ شد. وقتى برمىگشت، نوار درسىاش را مىگذاشت و گوش مىكرد. نمىخواست از درسهايش عقب بيفتد. »اسحاق« كه متوجه آمد و رفت برادر به جبهه شده بود، شناسنامهاش را دستكارى كرد و او نيز عازم منطقه شد. مادر بىتاب بود و بىقرار بازگشت دو فرزندش. اسحاق كه از كودكى در مغازه نجارى كار كرده بود، درس را رها كرد و به كردستان رفت و پس از آن عازم جنوب شد. آن دو كه به خانه برگشتند، گويى عشرت بال درآورد و از خوشى سر از پا نمىشناخت. دست و پاى هر دو را حنا بست و وقتى رفتند يك دل سير گريه كرد. با نصرالله رفته بود مكه. اما همهاش اشك مىريخت تا برگشت. پسرها را كه ديد، قرار گرفت. اسحاق به خواهر دوسالهاش مريم علاقه عجيبى داشت. در خانه كه بود، مدام او را به بازى مىگرفت و زياد برايش هديه مىخريد. وقتى به منطقه مىرفت، مريم بىتابى مىكرد و خانه حزنآلودهتر مىشد. يك شب عشرت در خواب ديد كه اسحاق از گريههاى مريم بىتاب شده و مدام از مادر مىخواهد كه او را ساكت كند. كمى از ديدن آن خواب نگذشته بود كه خبر شهادت اسحاق را آوردند. او در شانزدهم آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم - موسيان - به شهادت رسيد. احمد كه قسمتى از وقتش را در قم يا پهلوى خانواده بود، با اين اتفاق، خود را مقيد كرده بود كه بيشتر در منطقه باشد. - روزى كه به جبهه رفتم، برادرم آمد و گفت: برادر، پشت برادر، حالا چطور مىتوانم جاى خالى او را ببينم و تحمل كنم! اين را مىگفت و سراپايش از رنجى كه مىكشيد، مىلرزيد. او كه رفت، عشرت در خواب، خود را در بيابانى ديد. پياده رفت تا به آب رسيد. احمد را ديد كه سرش خونى و گلآلود است. احمدش را در آغوش گرفت و صورت غرق در خون پسر را شست. - مادر، چه كسى تو را اين طورى زخمى كرده؟ چند نفر ناشناس آمدند و احمد را بردند. دو روز بعد نامه و عكسى از احمد رسيد. شب حمله »خيبر« نامه نوشته بود و وصيتنامهاش را نيز. زن عمو آن را خواند و گريه كرد. به عشرت كه هشت ماهه باردار بود، هيچ نگفت تا آن كه او بارش را زمين نهاد. »محترم« به دنيا آمد و آن گاه به او خبر دادند كه احمدش اسفندماه 1362 در جزيره مجنون مفقودالاثر شده است. شانزده سال بعد پيكر او را آوردند. شوهر احترام - فرزند چهارم عشرت - نيز در عمليات كربلاى 5 - شلمچه - به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 215 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |