فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
خان دایی قمصری، میرزا
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج ميرزا آقا خان‏دايى قمصرى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد«، »محمود«، »احمد«(
شصت و نه سال قبل در »قمصر« به دنيا آمد. پدرش »حسين« از كشاورزان بنام بود كه گاه با گوسفندچرانى و معامله گندم، امورات خود را مى‏گذراند. دايى‏اش »احمدخان« از خوانين معروف كاشان بود.
- به خاطر وجود دايى‏ام، ما را به اسم خان‏دايى مى‏شناختند و از همين رو نام خانوادگى ما خان‏دايى قمصرى شد.
معصومه مادر ميرزاآقا زنى پركار و فعال بود كه هر سه فرزندش را به خوبى تربيت كرده بود. ميرزاآقا خواندن قرآن را از برادر بزرگترش آموخت و شش ساله بود كه در مكتبخانه »ملا فرج« مشغول درس خواندن شد. پدرش به جاى شهريه، به ملا، ماش و لوبيا مى‏داد.
- به جاى زيرانداز، با خودمان پوست گوسفند مى‏برديم. ملافرج گاه درس مى‏داد، گاه روضه هم مى‏خواند. مرد بداخلاقى بود. قبل از شروع درس، قليان مى‏كشيد و سرفه مى‏كرد. سؤال كه مى‏پرسيد، حضور ذهنى خوبى داشتم. زود جواب مى‏دادم و او عصبى مى‏شد و هر چه جلو دستش بود، پرت مى‏كرد سمت من. بچه‏ها را زير عبايش مى‏گرفت و با مشت به سر و تنشان مى‏زد. يك بار كه من را مى‏زد، زنش سر رسيد و داد و بيداد كرد.
- خجالت نمى‏كشى؛ بچه مردم را زير دست و پا له مى‏كنى!
سال بعد، ملا مريض شد و به رحمت خدا رفت.
پس از او، »استادعبدالكريم« در مكتبخانه درس مى‏داد كه روزها تدريس مى‏كرد و شب‏ها كفه گيوه درست مى‏كرد. ميرزا آقا به گذشته‏ها و كودكى‏هايش مى‏انديشد.
- دوازده ساله بودم كه پدرم بر اثر بيمارى از دنيا رفت. من براى تأمين مخارج زندگى افتادم به كار نجارى، بنايى، بريدن درخت و درست كردن الوار و فروش آن. چهار سر عائله بوديم و بايد زندگى را اداره مى‏كرديم. وقت سربازى رفتن برادرم كه شد، مادرم دوست نداشت او برود. افتاده بود تهران،. رفت و چند روز بعد فرار كرده و به خانه برگشت. مادرم از خوشحالى، گوسفند قربانى كرد. ميرزا آقا در سال 1332 عازم خدمت سربازى شد كه همزمان با كودتاى بيست و هشتم مرداد بود.
ميرزاآقا و دوستانش به منزل مصدق (واقع در خيابان شاه سابق بود) رفتند. دكتر فاطمى و دكتر بقايى و داماد مصدق كه اسلحه به دست روى بام ايستاده بودند و هر كه نزديك مى‏شد به او تيراندازى مى‏كردند، اتومبيل را از دور ديدند.
گفته بودند كه مصدق را فرارى داده‏اند. بيست و يكم آذر همان سال، به مناسبت پيروزى شاه در كودتا، لباس‏هاى ارتشى امريكايى براى سربازها آوردند. سرگرد كه در محوطه پادگان مى‏گشت و به سر و وضع سربازها نگاه مى‏كرد، با ديدن محاسن سياه »ميرزاآقا« دست رو شانه او زد.
- قرار است اعلى حضرت از شماها سان ببينند. اين ريش‏هاى تو به سان ديدن آخوندها بيشتر شباهت دارد، نه سان شاه.

او را از دسته بيرون آوردند. او خوشحال بود كه در مراسم شركت نمى‏كند.
- بعد از خدمت، به كاشان برگشتم و با يكى از دوستان مشغول كار گلاب‏گيرى شديم. مادرم مى‏خواست برايم زن بگيرد كه سر و سامان پيدا كنم. ياد حرف پدرم افتادم كه مى‏گفت: زن خانه‏دار چرخ زندگى را مى‏چرخاند و اگر زن پولدار بگيرى، بايد نوكرش باشى.
اين حرف پدرم هميشه در ذهنم بود. مى‏خواستم با زن خانه‏دار ازدواج كنم. با مادرم رفتيم خواستگارى »طاهره«، دختر استاد »نعمت الله سلمانى«. خيلى زود عقد كرديم. نمى‏گذاشتند ايشان را ببينم. آن وقت‏ها، تا روز عروسى نمى‏شد عروس را ديد. او قالى مى‏بافت و هنوز قالى‏اش تمام نشده بود كه عروسى كرديم. سال سى و نه و سه سال بعد از عروسيمان فرزند اولم به دنيا آمد.
ميرزاآقا غير از گلاب‏گيرى كه در سه ماه تابستان انجام مى‏داد، بنايى هم مى‏كرد. او صاحب پنج پسر و چهار دختر شد. يك راديو نسيه خريده بود كه هر ماه قدرى از پول آن را از پس‏اندازش مى‏پرداخت. هر شب راديو بى‏بى‏سى را گوش مى‏داد. در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. روحانى جوان مسجد روى منبر شعر مى‏خواند.

افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبت‏زده را خواب گرفته

مأموران ساواك، زمينه ذهنى او را مى‏شناختند و پى بهانه بودند تا آزارش بدهند. او كه از منبر پايين آمد، با مشت و لگد به جانش افتادند. همين سنگدلى‏ها، ميرزاآقا را بيشتر به فعاليت ترغيب مى‏كرد. اتاق بزرگى در طبقه دوم كارگاه گلاب‏گيرى‏اش ساخته بود كه اغلب ميهمانانش را براى استراحت به آن جا مى‏برد. آقاى »شفيعى« معلم آگاه و مبارز مدرسه بود كه آثار شهيد مطهرى و على شريعتى را براى محمد مى‏آورد و خانه و كارگاه، پر از كتاب‏هاى مذهبى بود. آن شب چند نفر كه براى كار آمده بودند و شب را در كارگاه ماندند، كتاب‏ها را ديدند. يكى‏شان گفت: »اين‏ها غير قانونى‏اند. اگر مأموران بفهمند كه اين چيزها را در خانه يا كارگاه نگهدارى مى‏كنيد، شما را مى‏برند. ما چون نان و نمك شما را خورده‏ايم، چشم‏پوشى مى‏كنيم و چيزى نمى‏گوييم.«
محمد كه براى كمك به پدر آمده بود، نگاهش را از او دزديد. ميرزاآقا اخم‏هايش را در هم كشيد.
- پسرجان براى چه اين كتاب‏ها را به اين جا آورده‏اى؟ الان همه را آتش مى‏زنم.
براى رفع و رجوع كردن مشكل بايد اين گونه سخن مى‏گفت. محمد كه از تظاهر به خشم پدر خنده‏اش گرفته بود، خوددارى

كرد.
- اينها را امانت گرفته‏ام. همه را پس مى‏دهم.
محمد و دوستانش كتاب‏هاى ديگرى را نيز مى‏خريدند و بين دوستان و همكلاسى‏ها پخش مى‏كردند. »سيد مصطفى محقق داماد« كه به سفارش آيت‏الله بروجردى به قمصر آمده بود، از اين كار او ايده خوبى براى ترويج مبارزه يافت.
- بعد از اين، روى من هم حساب كنيد. پول كتاب‏ها را من مى‏پردازم.
گل از گل محمد شكفت و برق شادى در نگاهش درخشيد. مبارزان تك تك و گروهى به قمصر مى‏آمدند. محمد با گلاب قمصر به پيشواز آنها مى‏رفت. همگى شب را در طبقه دوم كارگاه مى‏ماندند و از هر درى سخن مى‏گفتند. ميرزاآقا كه خود مشوق و راهنماى پسرانش بود، در جلسات آنها حضور داشت. اندك اندك مأموران ساواك او را شناختند و پى بهانه بودند تا او را دستگير كنند.
- براى خريد مى‏رفتم كاشان كه مأمورها همه مسافران مينى‏بوس را پياده كردند. يكى از مأمورها به من نگاه كرد و گفت: بگو جاويد شاه.
سرم را پايين انداختم. دوباره تكرار كرد. گفتم: نمى‏گويم.
همراهانش كه عصبانى شده بودند، با مشت و لگد افتادند به جانم.
ميرزاآقا را براى بازجويى به پاسگاه بردند. نام تمام دوستانش و افرادى كه با آنها معاشرت داشت، پرسيدند. دم نزد. خود را به گنگى و سكوت زد. كم‏كم شك مأموران به يقين تبديل شد كه او نمى‏تواند سخن بگويد. آزادش كردند و او به خانه برگشت. انقلاب شد.
سال پنجاه و نه در سفر حج بود كه خبر آغاز جنگ تحميلى را شنيد. »حاج ابراهيم استحقاقى« كاروان‏دار دستور داد تا بازوبند مشكى ببندند. وقتى از سفر برگشت، محمد كه در بسيج مسجد محله عضو شده بود، قصد عزيمت به جبهه داشت. تو كارگاه جوشكارى دل به كار نمى‏داد و اوستا مدام به جانش نق مى‏زد.
- محمد چرا كارها را خراب كردى! پسر چرا دل به كار نمى‏دهى، حواست كجاست؟
در خانه گفته بود كه مى‏خواهد برود جبهه و مادر رو ترشانده بود.
- چه حرف‏ها! پسر كار و زندگى‏ات چه مى‏شود؟
محمد هر چه تقلا كرده بود، نتوانسته بود مادر را راضى كند. بى‏رضايت او، از سوى جهاد به جبهه رفت.
پس از او محمود هفده ساله آهنگ رفتن كرد. طاهره رضايت نمى‏داد. شب همه خواب بودند كه محمود استامپ در دست به طرف مادر رفت كه زير كرسى خوابيده بود. دستش را گرفت سبابه او را در استامپ زد و آرام روى برگه رضايتنامه فشرد. طاهره از جا پريد. محمود رو پنجه پا از او دور شد. مادر گفت: »چى شده؟«
خنديد.

- هيج! كار خودم را كردم.
طاهره دوباره سر به بالش فشرد. صبح، انگشتش را ديد. محمود را صدا زد. پاسخى نشنيد و دانست كه پرنده‏اش پر كشيده است. گفته بود كه كار خودش را كرده است. لبش به خنده نشست. از اين كه محمود به آرزويش رسيده بود، از ته دل خنديد.
ميرزاآقا به ياد آن روزها غمى بر دلش مى‏نشيند.
- از دورى محمود خيلى بى‏تابى مى‏كردم، اما مادرش آرام بود. محمود بيست و سومين روز از سال 1362 در عمليات والفجر مقدماتى به شهادت رسيد. طاهره صبورانه به ما دلدارى مى‏داد و مى‏گفت: »پسرم به آرزويش رسيد. براى چه بى‏تابى مى‏كنى!
احمد از مدرسه كه مى‏آمد، مى‏رفت روى بام. با صداى خوش، اذان مى‏گفت. بعد از محمود، او هم رفت. طلبه بود و در قم درس مى‏خواند. در منطقه شيميايى شد. محمد پشت تلفن به او گفت: »برگرد استراحت كن تا بهتر شوى.«
قبول نكرد. گفت: »فقط زنگ زده‏ام كه خداحافظى كنم.«
- ميرزاآقا قطره اشكى را كه رو گونه‏اش نشسته، پاك مى‏كند.
- همسر و دختر دوساله‏ى محمد بى‏تاب ديدن او بودند و هر روز به كارگاه مى‏آمدند. بهشان دلدارى مى‏دادم و مى‏گفتم: ان شاءالله به زودى برمى‏گردد. محمد نيامد تا اين كه در دهم فروردين سال 1366 در عمليات كربلاى ده به شهادت رسيد. افتخار ديگر اين خانواده داماد شهيد - همسر زهرا - است.
طاهره هفدهم در تيرماه سال 1383 بر اثر بيمارى قلبى از دنيا رفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 158
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
تاج زهره برزکی، بیگم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم بيگم تاج زهره برزكى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »حسين«، »على محمد« و »احمد« ميرزايى برزكى(
سال 1313 در »برزوك« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس زهره‏اى« جو، گندم و سيب‏زمينى مى‏كاشت. مادرش سكينه خاتون قالى و كرباس مى‏بافت تا كمك خرج همسرش باشد. قالى بافى را از پنج سالگى به »خانم تاج« آموخت، به اجبار و به اصرار.
- بنشين روى تخت قالى و به دست‏هاى من نگاه كن كه چه طور گره مى‏زنم. بايد ياد بگيرى تا در آينده بتوانى از پس زندگى‏ات بربيايى.
خانم تاج كه ابتدا دل به كار نمى‏داد، اندك اندك از نشستن كنار مادر و نفس به نفس او كار كردن، لذت برد. اتاق از دود چراغ موشى سياه شده بود. اما آن دو گاه تا نيمه‏هاى شب كار مى‏كردند و با فروش هر قالى، رونقى به زندگى مى‏بخشيدند. خانم تاج خيلى كم سن و سال بود كه پاى خواستگارها به خانه‏شان باز شد. »عباس« هر كسى را لايق شريك زندگى شدن دخترش نمى‏دانست، تا آن كه همسايه به خواستگارى آمد.
- پدر رفتار على اصغر را ديده بود. مرد آرام و سر به زيرى بود. او قطعه زمينى داشت كه روى آن كار مى‏كرد. شانزده ساله بودم كه او به خواستگارى‏ام آمد و با مهريه چهار هزار تومان به عقدش درآمدم. عروسى‏مان خيلى ساده برگزار شد و من شدم عروس خانواده ميرزايى.
خانم تاج در خانه همسرش هم دار قالى را علم كرد. گليم هم مى‏بافت و موقع برداشت محصول، با همسرش سر زمين مى‏رفت.
- انگار همين ديروز بود. على اصغر سيب‏زمينى كاشته بود. من پا به ماه بودم، اما هر روز از صبح زود با هم مى‏رفتيم سر زمين و غروب برمى‏گشتيم. من كه بودم، او هم بهتر كار مى‏كرد. به همين خاطر نمى‏توانستم تنهاش بگذارم. آن روز دم غروب، دردم شروع شد. على اصغر زير بازوهام را گرفته بود. به سختى تا خانه آمدم. من را گذاشت و رفت سراغ »عمه نازنين« كه قابله روستا بود. او را آورد و طولى نكشيد كه دخترم »بتول« به دنيا آمد. حسين، على، ليلا، احمد، سعيد، مهدى و مسعود هم بعد از او به دنيا آمدند.
خانم تاج دوران كودكى »حسين« را كه به ياد مى‏آورد، لبش به خنده مى‏نشيند و چين‏هاى عميق دور چشم‏هايش بيشتر مى‏شود.
- بچه‏ام در عرض سه سال و نيم، دوره ابتدايى را تمام كرد. خيلى باهوش بود. كنارم مى‏نشست و قالى مى‏بافت. »حاج آقا موسوى« روحانى روستايمان شنيده بود كه حسين به خاطر نبود مدرسه راهنمايى مى‏خواهد ترك تحصيل كند. نگران بود كه استعداد حسين به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاج‏آقا را نگه داشتيم و بعد از شام راجع به اين كه حسين هوش و حافظه خوبى دارد و مى‏تواند مرد موفقى باشد، حرف زد.
حاج‏آقا موسوى اصرار داشت حسين را به كاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج كه نگران پسر بود، دلش رضا

نمى‏داد. دندان بر لب گذاشت.
- نمى‏شود. اين كه سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مى‏آيد.
حاج‏آقا موسوى با طمأنينه و آرام توضيح داد كه موفقيت و خوشبختى هر انسان به اين نيست كه فقط در كنار خانواده باشد. تحصيل و فراهم كردن زمينه‏هاى آن واجب‏تر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد.
على اصغر در سكوت مى‏انديشيد و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرف‏هاى مرد روحانى را مى‏شنيد. به رفتن حسين كه مى‏انديشيد، از همان لحظه براى او دلتنگ مى‏شد و مى‏خواست بلند شود و پسر را كه تو اتاق كنارى با خواهر و برادرهاش بازى مى‏كرد، ببويد و ببوسد. با اين حال براى پيشرفت او پذيرفت. حسين را در مدرسه »آيت‏الله يثربى« ثبت‏نام كردند. او رفت تا آن چه را تقدير براى او رقم زده بود، بيايد. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود. حسين چهار سال در كاشان تحصيل كرد و پس از آن به حوزه علميه قم رفت. اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏آورد و در مسجد براى مردم مى‏خواند. براى آن‏ها از افكار امام مى‏گفت. شعار مى‏داد. چنان پرشور و حال بود كه همه را به قيام وامى‏داشت. »مزينى« رئيس انجمن روستا كه از رابطان ساواك بود. حسين را تهديد مى‏كرد كه دست از سخنرانى بردارد و حسين بى‏هيچ كلامى فقط او را نگاه مى‏كرد.
خانم تاج خانه را آب و جارو مى‏كرد كه سر و صدايى بلند شد. شنيد كه خواهرزاده مزينى با حسين درگير شده و سيلى محكمى توى گوش او نواخته است. جارو را گوشه حياط انداخت و چادر بر سر انداخت. مى‏دانست اين نيز نقشه مزينى است تا غرور حسين را بشكند، او را به مشاجره بكشاند و برايش پرونده درست كند. حسين توى خانه گفته بود كه »اين مرد هر كارى مى‏كند تا فعاليت من را متوقف كند.«
بين راه، مردم با ديدن خانم تاج سكوت مى‏كردند. كنار مى‏رفتند و راه را باز مى‏كردند كه او رد شود. مى‏دانستند كه جان اوست و جان حسين. مگر مى‏شود او زنده باشد و كسى سيلى تو گوش پسرش بزند!
خانم تاج به در خانه مزينى كه رسيد، در نيمه‏باز بود. خواست برود تو كه مكث كرد. به حكم ادب، با كف دست، در را كوبيد و تو رفت. پسر مزينى از جلو راهش دويد تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز كرد. مزينى زير كرسى لم داده بود و به قليان پك مى‏زد. دود آن فضاى اتاق را آكنده بود. مرد با ديدن او صاف نشست و به پشتى تكيه داد.
- چه عجب از اين طرف‏ها.

خانم تاج، غيظ كرده، قدمى پيش نهاد.
- خجالت نمى‏كشى جوان‏ها را به جان هم مى‏اندازى! بار آخرت باشد كه سر راه حسين سبز مى‏شوى يا برايش دردسر درست مى‏كنى. اين دفعه را مى‏گذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسيد. مى‏دانى كه هم دل من، هم دل بقيه اهل روستا از تو خون است.
حرف مى‏زد، اما صدايش آن قدر بلند بود كه انگار فرياد مى‏كرد. مزينى نى قليان در دست و سرافكنده گوش مى‏داد. از خانه كه بيرون آمد، مردم را جلو در ديد.
- چه شد؟
- نترسيدى با اين مردك ساواكى درافتادى؟
زنان روستايى بودند كه از ترس، دل در افتادن با مزينى را نداشتند. گفت: »نه كه نترسيدم. باهاش اتمام حجت كردم.«
»صديقى« پيشكار مزينى بود كه هر اتفاقى مى‏افتاد، خبر آن را به خانم تاج يا على اصغر مى‏داد.
- حواستان به حسين باشد. مزينى براش نقشه كشيده.
گفته بود كه صداى حسين را كه در مسجد سخنرانى مى‏كرده، روى نوار ضبط كرده تا براى ساواك بفرستد. چند روز بعد »حاج محمد رضوى« را كه از دوستان حسين بود، دستگير كردند و به كاشان بردند. »حسام« برادر او و »حاج محمد صباغ« از اعضاء انجمن روستا بودند. مى‏دانستند اين اتفاق از كجا نشأت گرفته. به كاشان رفتند. تو اتاق رئيس شهربانى مشغول صحبت بودند كه كسى رئيس را صدا زد. او بيرون رفت. پرونده حاج محمد روى ميز بود. حاج حسام آن را باز كرد. همه شكايات به امضاء مزينى بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مى‏دادند تا از درافتادن با حسين و على محمد كه همه جا با برادرش بود، پرهيز كند.
لب خانم تاج از يادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مى‏نشيند. سر تكان مى‏دهد.
- از اين آدم‏هاى كارشكن، خيلى زياد بودند، اما انقلاب پيروز شد. يك سال بعد هم على اصغر بر اثر سكته مغزى از دنيا رفت. با شروع جنگ، حسين به جبهه رفت. فروردين سال 1361 حتى براى عيد هم مرخصى نيامد. از نگرانى جانم به لب رسيده بود. دلم شور مى‏زد. گواهى بد مى‏داد. روز پنج‏شنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ايشان را ديدم. گفتم: هيچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم.
گفت. ان شاء الله خير است.
قرار شد سراغى از او بگيرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زيارت »سراج الدين بن موسى بن جعفر«. گريه امانم نمى‏داد دست گرفتم به ميله‏هاى فولادى ضريح و اشك ريختم. مى‏خواستم بگويم آقا حسينم را سالم و سلامت از شما مى‏خواهم. به ذهنم

مى‏رسيد، اما زبانم نمى‏چرخيد كه بگويم. آهسته ضريح را بوسيدم و بيرون آمدم. بين راه مردم با هم احوالپرسى مى‏كردند، اما من را كه مى‏ديدند، انگار نمى‏خواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مى‏كردند. نگران شدم. به خانه كه رسيدم، قيافه مردم جلو چشمم بود كه حاج آقا موسوى و چند نفر ديگر آمدند. حاج آقا گفت: حسين آقا مجروح شده.
بغضم تركيد و گفتم: شهيد شده. خودم مى‏دانم.
حسين در شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات بيت‏المقدس شهيد شد. در وصيتنامه‏اش سفارش كرده بود كه »اگر خواستيد گريه كنيد، براى امام حسين )ع(، على اكبر و على اصغرش اشك بريزيد. به ياد شهيد بهشتى و هفتاد و دو تن گريه كنيد. من در مقابل آن‏ها هيچم. از حضرت زينب )س( درس بگيريد و فقط به ياد خدا باشيد.«
خانم تاج از مراسمى كه در قم براى پسر شهيدش برگزار كرده بودند، برمى‏گشت كه در برزوك خبر آزادى خرمشهر را شنيد. همه جا گل، شيرينى و نقل پخش مى‏كردند و مادر نگران على محمد بود كه هنوز از جبهه نيامده بود. به كاشان رفت، به منزل آيت‏الله يثربى. گفتند: »على محمد مجروح شده.«
به سپاه پاسداران مراجعه كرد. قسم داد كه حقيقت را بگويند. گفت كه تاب شنيدن هر چيزى را دارد. هنوز حرفش تمام نشده بود كه فرمانده سپاه خبر شهادت على محمد را داد. او را با سى و شش شهيد ديگر به كاشان آوردند.
على محمد درست شانزده روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. خانم تاج پيكر پرپر شده پسر را دل سير نگاه كرد و گريست. بين راه كه به خانه برمى‏گشت، شادى مردم را ديد.
- رزمندها گل كاشتند!
به شهادت على محمد و حسين در عمليات آزادسازى خرمشهر انديشيد. به سهمى كه آن دو از اين شادى داشتند، فكر مى‏كرد و نگاهش به اشك مى‏نشست.
»احمد« كه به تبعيت از حسين در حوزه علميه تحصيل مى‏كرد، پس از شهادت آن دو، آهنگ جبهه رفتن كرد. دل مادر راضى به رفتنش نمى‏شد.
- من تكيه‏گاهى ندارم. من را تنها نگذار.
احمد سر فرو افكند.
- اگر فرداى قيامت سؤال كردند كه چرا جبهه نرفتى، شما جوابگو هستى؟
خيره خيره پسر را نگاه كرد.
- نه. من مسئوليت نمى‏پذيرم.
احمد خنديد. رفت و وصيتنامه‏اش را براى مادر گذاشت.
»مادرم، مادر بزرگوارم، مى‏دانم كه هنوز از شهادت دو برادر

بزرگوارم چشمانت اشكبار است، اما بايد بدانى كه ما امانت خداييم و بايد ما را به او بازگردانيد. از شما مى‏خواهم كه من را در دعاهايت فراموش نكنى و برايم از خداوند، طلب آمرزش كنى كه سخت محتاج دعايم.«
او سالها در مناطق جنگى هم رزمنده بود و هم به عنوان روحانى و مبلغ فعاليت داشت. در عمليات نصر چهار منطقه سردشت در هشتم تيرماه سال 1366 به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 283
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
لاجوردی، قدسیه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم قدسيه لاجوردى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عليرضا« و »محمدرضا« سهايى(
سال 1318 در كاشان به دنيا آمد. پدرش »سيد جواد لاجوردى« تاجر پارچه بود. كارگرانش را به شهرهاى اطراف مى‏فرستاد تا با پارچه‏فروشان ديگر مناطق داد و ستد داشته باشند. مادرش »مهرى« با وجود آن كه زندگى مرفهى داشت، بسيار قناعت مى‏كرد. او دو پسر و يك دختر داشت. قدسيه فرزند دوم و دردانه خانواده بود و پدر بيش از همه، به او علاقه داشت.
- پدرم به مسائل مذهبى، تعصب نشان مى‏داد. مرا به مدرسه نفرستاد. مى‏گفت: توى خانه بمان كه خانه‏دارى ياد بگيرى.
خودش هم قرآن را به بچه‏هايش ياد مى‏داد. گاهى با مادرم به منزل فاطمه خانم مى‏رفتم و قرآن ياد مى‏گرفتم. در جلسات دوره‏اى هم، زير نظر »مرضيه علم الهدى« آموزش مى‏ديدم.
»قدسيه« با خانواده‏اش در محله »سوريجان« و در عمارت بزرگى با بادگيرهاى زيبا و چشمگير زندگى مى‏كرد. »حاج سيد جواد« با »حاج آقا مشكوت« كه از علماى متدين شهر بود، معاشرت داشت.
- ايشان مرا براى پسرش »محمود« خواستگارى كرد. پدر راغب به اين وصلت نبود. ايشان را رد كرد. صديقه خانم و حاج آقا مشكوت آن قدر آمدند و رفتند تا پدرم قبول كرد.
قدسيه شانزده ساله بود كه به عقد محمود درآمد، با مهريه هشت هزار تومان. او شب عروسى با شكوهش را و هفت طبق پر از تحفه را كه خويشان داماد، از محله »قاسم‏خان« برايش آورده بودند، به خاطر مى‏آورد.
- پنج شبانه روز سور و ساط عروسى بر پا بود و هر چه دوست و آشنا و فاميل بود را دعوت كرده بودند. و ما در منزل پدرشوهرم ساكن شديم. محمود دبير بود. از كلاس اول تا ششم تدريس مى‏كرد. سال 41 منيره و پس از او عليرضا به دنيا آمد. از منزل حاج آقا مشكوت به خيابان اميركبير اسباب‏كشى كرديم. محمدرضا و محبوبه هم به جمع خانواده اضافه شدند. »محمود« به تربيت بچه‏ها خيلى اهميت مى‏داد. اغلب توى خانه كه بود، با آنها حرف مى‏زد. درس مى‏داد. از خريد تلويزيون طفره مى‏رفت. مى‏گفت: برنامه‏هاى غير اسلامى و غير اخلاقى‏اش روى ذهن بچه‏ها اثر مى‏گذارد.
براى آنها كتاب‏هاى مناسبى خريد و آن طور كه مى‏خواست، به آنها خط مى‏داد. هر شب اعلاميه و عكس‏هايى از امام را به خانه مى‏آورد. كتاب‏هاى مذهبى را كه با خود آورده بود، براى بچه‏ها مى‏خواند. خودش و بچه‏ها پاى سخنرانى »آيت‏الله يثربى« مى‏نشستند كه جوان‏ها را با افكار امام آشنا مى‏كرد.
راهپيمايى و تظاهرات مردمى شروع شده بود. على‏رضا و محمدرضا همراه پدر مى‏رفتند و اعلاميه‏هاى امام خمينى را پخش مى‏كردند و قدسيه در خانه را باز مى‏گذاشت كه به محض حمله ساواك، مردم بتوانند پناه بياورند و پنهان شوند.

پسرها اگر با پدر بودند، او آرامش بيشترى داشت، اما آن قدر دلشوره از دست دان آنها را داشت و آن قدر سفارش پشت سفارش، به آنها مى‏كرد كه اگر مى‏خواستند با دوستان خود به راهپيمايى بروند، پنهانى مى‏رفتند، طورى كه مادر نفهمد. آن روز عليرضا از تظاهرات كه برگشت، سر و لباسش خاكى و دست‏هايش خراشيده شده بود. قدسيه او را كه ديد، رنگ از رخش پريد.
- چرا اين طورى شده‏اى پسر؟
بغض به گلويش نشست و عليرضا خنديد.
- رفته بودم تظاهرات. ساواكى‏ها كه حمله كردند، مرم مى‏دويدند. افتادم زمين، زير دست و پاى مردم.
»محمدرضا« آن قدر كوچك بود كه كسى به او شك نمى‏كرد. اعلاميه‏ها را تو پيراهنش جا مى‏داد و بين مردم پخش مى‏كرد. مأمورها گلوله‏اى به او شليك كرده بودند كه صورتش را خراشيده بود. محمود او را كه ديد پيشانى‏اش را بوسيد.
- خطر از بيخ گوشت رد شد بابا جان.
محمد مى‏خنديد و دست مى‏كشيد پشت كله‏اش.
- واقعا كه هنوز زوزه‏اش تو گوشم مى‏پيچيد.
انقلاب كه پيروز شد، مهديه به دنيا آمد. »عليرضا« عضو بسيج شد. نماز شب‏هايش ورد زبان همه بود و ترك نمى‏شد.
سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه جنگ شروع شد و او عازم منطقه جنگى شد. »قدسيه« از روزهاى پراضطرابش كه مى‏گويد، نگاهش بارانى مى‏شود.
- تيرماه سال 61 بود. از يك طرف گرما كلافه‏مان مى‏كرد و از يك طرف دورى از على‏رضا كه رفته بود و نه نامه مى‏فرستاد و نه تلفن مى‏زد. چند روز بعد خبر آوردند كه در عمليات رمضان زخمى شده و او را به بيمارستان انتقال داده‏اند. رفتيم ديدن او مرخص كه شد، به خانه آمد و بعد از بهبودى نسبى دوباره به جبهه رفت و دوباره از او بى‏خبر مانديم.
قدسيه نگران بود. صبح تا غروب صورت عليرضا از پيش چشمانش رد مى‏شد. مى‏نشست و پا مى‏شد، عليرضا تصوير ذهنى‏اش بود. به محمود التماس مى‏كرد: تو را به خدا يك سر برو جبهه، پسرمان را پيدا كن و بگو نگرانش هستيم.
محمود از نگاه مضطرب همسرش مى‏دانست كه از دورى پسر رنج مى‏كشد. سكوت مى‏كرد و او را هم به آرامش فرا مى‏خواند.
- توكل كن به خدا. نگران نباش زن...
و قدسيه با هر زنگ تلفن، از جا كنده مى‏شد: »عليرضاست.« مى‏گفت و گوشى را برمى‏داشت، يأس بر نگاهش مى‏نشست. يازدهم آبان ماه 1361 بود كه از بنياد شهيد تماس گرفتند.

مردى از آن سوى خط، آقاى »سهايى« را مى‏خواست و قدسيه گوشى را به طرف محمود گرفت.
- بفرماييد.
ايستاده بود كنار او و تو صورت مردش نگاه مى‏كرد كه رنگ به رنگ شدن او را و پلك بر هم گذاشتنش را ديد. گوشى از دست محمود رها شد. نشست روى زمين و قدسيه روبه‏روى او. شانه‏هايش را تكان داد.
- چه شده؟ بگو؟
گونه‏هاى محمود خيس از اشك بود.
- خوددار باش زن. خدا بزرگ است.
صداى گريه قدسيه زير سقف خانه پيچيد. به ياد محمد رضا افتاد كه اين روزها كمتر آفتابى مى‏شد. يا در پايگاه بسيج بود و يا در مدرسه. بعد از تشييع پيكر »عليرضا« گفت كه بايد برود جبهه. قدسيه راضى نبود و او به ناچار دست به دامان پدر شد. رضايت او را گرفت. ساك سفرش را دور از چشم مادر آماده كرد و به دوستانش سپرد.
- مى‏آيم ازت مى‏گيرم. نمى‏خواهم مامانم اين را ببيند. قدسيه دانست كه محمد رضا قصد دارد كه به جبهه مى‏رود. هيچ نگفت. مى‏خواست به دل بچه‏هايش باشد. »محمدرضا« ديپلمش را سال 65 گرفت. دوره غواصى را گذراند. عمليات كربلاى 4، از ناحيه گردن زخمى شد. هلى‏كوپترهاى عراقى كه از بالابر منطقه احاطه داشتند، با شليك گلوله و راكت، سعى داشتند نيروهاى ايرانى را وادار به عقب‏نشينى كنند. »محمد رضا« مورد هدف قرار گرفت. مجروح و تن خسته، روى دوش همرزمان او را به خاك ايران رساندند كه دوباره مورد هدف خمپاره قرار گرفت و در خرمشهر به شهادت رسيد. روز تشييع پيكرش، محمود وصيتنامه او را به صداى بلند مى‏خواند: »من به خاطر انتقام خون برادرم به جبهه نمى‏روم، بلكه براى رضاى پروردگارم اين راه را پيموده‏ام. شهادت برادرم باعث حركتم در اين راه شد و نماز شب‏هاى او باعث نزديكى من به خداوند شد و با ايمانش به من درس از خودگذشتگى آموخت.«  


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 100
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
اسلامی، پروین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 

حاجيه خانم پروين اسلامى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على محمد« و سيد »خسرو« نكويى(
سال 1314 در »عباس‏آباد بالا« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »حاج حسين اسلامى« و از روحانيون سرشناس شهر بود كه پنج دختر و يك پسر داشت. او هشت سال در نجف درس طلبگى خوانده بود و اغلب اوقاتش را به آموزش قرآن مى‏پرداخت. رضاخان كه دستور كشف حجاب را داد، مأمورانش به مسجد ريختند و عمامه حاج حسين را پاره كردند. او در خانه به فرزندانش قرآن مى‏آموخت، اما راضى به مدرسه رفتن آنها با آن شرايط بى‏حجابى نبود.
- خانواده خوبى بوديم. مادرم زهرا هم خياطى مى‏كرد و به نظافت خانه و بچه‏هايش مى‏رسيد. خانه‏مان آن قدر بزرگ بود كه دو جوى آب از حياط آن مى‏گذشت. گوشه حياط، اسطبل اسب و گوسفندان بود.
پروين به ياد دارد آن زمان را كه پدر براى امرار معاش زندگى‏اش، كشاورزى مى‏كرد. او بيشتر زمين‏هايش را اجاره داده بود و خود در بحشى از آن، زراعت صيفى داشت. وقت درو، همه خانواده براى برداشت محصول به او كمك مى‏كردند. زهرا سعى داشت به دخترش آشپزى و خانه‏دارى بياموزد و گاه تكه پارچه‏اى را برش مى‏زد و به او مى‏داد تا آن را بدوزد و خياطى بياموزد. خواستگارها يكى يكى مى‏آمدند و حاج حسين نمى‏پسنديد تا آن كه خواهرزاده خودش »سيد محمد نكويى« به خواستگارى پروين آمد. پروين به عقد او كه معلم بود و در »ميمه« تدريس مى‏كرد، درآمد. مهريه‏اش هشت هزار تومان بود. حاج حسين كه عروس و داماد را از خود مى‏پنداشت، عروسى مفصلى براى آنها برپا كرد.
- عروسى‏ما در ييلاقمان برگزار شد كه به حوضخانه معروف بود. جهيزيه‏ام را به خانه پدر محمد در خيابان »پنجه شاه« (شهيد بهشتى فعلى) بردند. يك سال بعد، به تهران رفتيم. محمد از معلمى خسته شده بود. در شهربانى مشغول به كار شد، با درجه استوارى.
بعد از هر اذان در سلولها را باز مى‏كرد و مى‏گفت: »هر كسى مى‏خواهد وضو بگيرد، يا على.«
همين رفتار او باعث شده بود كه اغلب زندانى‏ها به نماز رو بياورند. پروين كه دور از خانواده بود، از او خواست تا انتقالى بگيرد. سال 1336 با حكم انتقالى به كاشان برگشتند. مدتى بعد »اشرف« به دنيا آمد. چهار سال بعد، »على محمد« چشم به دنيا گشود. كمى بعد، اكرم به دنيا آمد و اعظم و الهه.
- دى ماه سال چهل و هفت »خسرو« به دنيا آمد. روزه بودم و اشرف كه دختر بزرگم بود، كارها را انجام مى‏داد. خسرو يك ساله بود كه پدرش مبتلا به تومور مغزى شد. سال چهل و نه اوج بيمارى‏اش بود. استعفا كرد كه در خانه ماند و استراحت كند. اما يك سال بعد به رحمت خدا رفت. بچه‏هايم قد و نيم‏قد بودند. على محمد راهنمايى مى‏خواند و خسرو خيلى كوچك بود.
پروين در جلسات و سخنرانى‏هاى مسجد شركت مى‏كرد. على محمد را هم با خود مى‏برد. هر صبح، كارهاى خانه را انجام

مى‏داد. دست بچه‏ها را مى‏گرفت و به مسجد، راهپيمايى يا جلسات سخنرانى مى‏برد. بچه‏هايش پابه پاى او در راهپيمايى‏ها شركت مى‏كردند.
على محمد در كارخانه ريسندگى مشغول شده بود. اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام را بين كارگران پخش مى‏كرد و از روى ديوار و لاى در، تو خانه‏ها مى‏انداخت. با شروع جنگ، عازم خدمت شد. سال 1364 در دانشكده افسرى پذيرفته شد. به منطقه رفت. او در بيست و دوم بهمن ماه سال 1364 در عمليات والفجر هشت در آزادسازى فاو به شهادت رسيد. براى پروين خبر آوردند كه او مجروح شده و در قم بسترى است. آماده شد كه برود، اما دلش گواهى بد مى‏داد. كسى از طرف بنياد آمد و او را به سپاه پاسداران برد. آن جا پيكر على محمد را به او نشان دادند.
- وصيت كرده بود كه برايش گريه نكنم. گفته بود: »براى على اكبر حسين )ع( گريه كن. اگر مفقود شدم، براى امام موسى كاظم )ع( اشك بريز. اگر معلول شدم، براى مولايم اباالفضل العباس )ع( گريه كن.«
خسرو كه اغلب اوقات روزه مى‏گرفت، با على محمد به عنوان جهادگر به جبهه رفته بود.
- طفلكم هفت ساله بود كه يتيم شد. عاطفى و مهربان بود. دوم نظرى را مى‏خواند كه رفت جبهه. پابه‏پا و مريد برادرش بود. در مرحله سوم عمليات والفجر هشت در منطقه فاو، درست سه روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. هنوز مراسم ختم على محمد تمام نشده بود كه خبر او را آوردند.
وصيتنامه‏اش را براى مادر آوردند. نوشته بود: »امام خمينى و يارانش، على اكبرها را در راه اسلام و حق و حقيقت فدا كردند. مبادا در زندگى بى‏تفاوت باشيد. اگر خدا شهادت را نصيبم كند، به ديگران نه با زبان بلكه با عمل مى‏فهمانيم كه اگر در صحراى كربلا بوديم، جواب »هل من ناصر ينصرنى« اماممان را مى‏داديم«.
آن روز پروين رفته بود سر مزار پسرانش. براى خسرو كه از همان كودكى رنج بى‏پدرى را تحمل كرده بود، بيشتر مى‏سوخت. نشست سر مزار او و قدرى گريست. غروب شده بود. انديشيد كه به خانه بازگردد. پايش مى‏رفت و دلش جا مانده بود. به خانه كه رسيد، شام را آماده كرد. در آرزوى محال بازگشت خسرو، دلش به آتش كشيده شد. ناگهان خسرو توى حياط آمد. دلش لرزيد. سلام او را پاسخ گفت و رفت كه براى او بشقاب و قاشق بياورد. آورد و نشست پاى سفره، اما هر چه نگاه كرد پسر را نديد. به حافظه‏اش رجوع كرد.
- خسرو شهيد شده.

داغى اشك، چشمش را سوزاند و دانست كه خدا آرزوى او را برآورده كرده و براى لحظاتى پسرش را فرستاده تا كنارش باشد. به تقدير الهى گردن نهاد و خدا را شكر گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 201
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
حق پرست، شمسی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم شمسى حق‏پرست، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »حسين« و »على اكبر« و جانباز 70 درصد؛ »على محمد« گل محمدى(
سال 1319 در قائميه‏ى كاشان به دنيا آمد. مادرش »مهرى« از خانواده سرشناسى بود كه ثروت و بركت را به خانه »حسين على« آورد. صاحب دو دختر و يك پسر شدند. »شمسى« چهارساله بود كه پدر مبتلا به بيمارى شد و همسرش هر آنچه پول، طلا و جواهرات داشت، فروخت تا او را مداوا كند. نشد و حسين على از دنيا رفت.
- عمويم از مادر خواستگارى كرد. مادر كه به همسر مرحومش وفادار بود، قبول نكرد و او دوباره و چند باره خواستگارى كرد. تحمل اين وضع براى مادر كه زن نجيب و آبرومندى بود، چنان سخت بود كه وسايلش را جمع كرد و به خانه پدرى برگشت. از همسايه‏ها پشم مى‏گرفت. گليم، قالى و زيلو مى‏بافت و با دستمزد آن، زندگى را مى‏چرخاند. مهرى چهار سال بعد، با برادر همسرش ازدواج كرد.
»شمسى« در سرداب خانه، قالى مى‏بافت. پانزده ساله بود كه سر و كله خواستگارها به خانه‏شان باز شد. زنى كه او را پاى قالى ديده و براى يكى از اقوامش »ماشاءالله« پسنديده بود، به خواستگارى‏اش آمد. طبق طبق، تحفه آوردند توى اتاق. نگاه مهرى از اميدوارى مادرانه‏اى مى‏درخشيد. نگاه كرد به شمسى كه با تحير، نگاه مى‏كرد.
- آبرودارى كن مادرجان. مى‏خواهند تو را براى آقا ماشاءالله، نشان كنند.
همان شب داماد با ديدن عروس، پسنديده بود و با اصرار او عاقد آوردند و آن دو با مهريه سه هزار تومان پاى سفره عقد نشستند. »شمسى« به ياد آن روزها كه مى‏افتد، لبخندى چهره‏اش را باز مى‏كند.
- همسرم چهار ساله بوده كه پدرش فوت مى‏كند. او به سرپرستى دايى‏اش، زيلوبافى ياد مى‏گيرد. مادرش با داروى اشتباهى نابينا مى‏شود و چند سال بعد فوت مى‏كند. شوهرم روى پاى خودش ايستاد و زندگى را سر و سامان داد. سه ماه بعد از عقدمان هم مادرم اجازه نمى‏داد ما همديگر را ببينيم. تا اين كه خبر آوردند شوهرم بيمار است.
مادر و خاله به ديدن داماد بيمار رفته بودند. شمسى و دختر عمه‏اش بى‏آن كه خبر داشته باشند، پاورچين و آرام از خانه بيرون رفتند. او به ياد دوران نوجوانى‏اش، سر تكان مى‏دهد: »تو خانه دايى ماشاءالله مادرم را ديدم. از خجالت رنگ به رنگ شدم. خاله‏ام خنديد و به داماد نگاه كرد و گفت: نه چك زديم، نه چونه، عروس اومد به خونه.
شوهرم با دين من آن قدر خوشحال شد كه جان گرفت و حالش بهتر شد. مادرم كه دامادش را دوست داشت، همان شب تصميم گرفت مرا آن جا بگذارد. من ماندم خانه دايى همسرم و بقيه به خانه برگشتند. شب بعد جهيزه‏ام را آوردند.
شمسى و ماشاءالله با زيلوبافى زندگى را مى‏گذراندند. يك سال پس از آن شب عيادت و عروسى بى‏سر و صداشان، مادرش مهرى از دنيا رفت و چند ماه بعد »على محمد« به دنيا آمد و

پس از او حسين و بعد هم على اكبر كه در پرده‏اى، بود و قابله تولد او را به فال نيك گرفت.
زن عمو بتول »در همه حال مراقب و پرستار شمسى« بود و جاى خالى مهرى را برايش پر مى‏كرد. فاطمه و حسن كه پشت سر هم و با فاصله كم به دنيا آمدند، هر دو بر اثر بيمارى از دنيا رفتند.
- براى اين كه حسن از دستم نرود، رفتيم حرم امام رضا )ع( نذر و نياز كردم، اما بچه‏ام فوت كرد و همان جا در بهشت رضا دفنش كرديم. سال 1348 محمد تقى به دنيا آمد. دلم به همسرم و محبت‏هاى او گرم بود. خيلى دلدارى مى‏داد و هر اتفاقى را مشيت الهى مى‏دانست. تا وقتى كنارم بود، هيچ چيزى نمى‏توانست غم به دلم بنشاند.
ماشاءالله كه مردى مؤمن و مذهبى بود، رساله امام خمينى را به خانه آورد. آن را براى پسرانش مى‏خواند و درباره افكار او سخن مى‏گفت. بچه‏ها را با خود به مسجد و جلسات مذهبى مى‏برد. از برنامه‏هاى تلويزيون و راديو كه فساد و بى‏حجابى را ترويج مى‏كردند، منزجر بود. تلويزيون نمى‏خريد و به منزل كسانى كه خريده بودند، پا نمى‏گذاشت.
- به آنها روزى پنج ريال تو جيبى مى‏داد كه در مدرسه خرج كنند. على اكبر پول‏هاش را جمع مى‏كرد. اعلاميه امام را چاپ و بين دوستانش پخش مى‏كرد. راهپيمايى كه مى‏شد، ماشاء الله دست پسرها را مى‏گرفت و آنها را با خود مى‏برد تا اين كه انقلاب پيروز شد.
با شروع جنگ تحميلى، »على محمد« وارد سپاه شد و به كردستان رفت. »شمسى« از روزهايى تعريف مى‏كند كه على محمد از ناحيه دست و پا قطع عضو شده بود و اغلب اوقات در بيمارستان بسترى بود.
- اكبر در تمام سالهاى تحصيل، شاگرد اول كلاس بود. كتابخانه‏اى در محله تأسيس كرده بود و براى تهيه كتاب‏هايش خيلى زحمت كشيد. در رامهرمز، ماهشهر، شادگان خوزستان كلاس عقيدتى برگزار مى‏كرد. سال آخر تحصيلش در رشته برق و الكترونيك بود كه از طرف جهاد به جبهه رفت.
در شلمچه مجروح شد. برگشت و دوباره به جبهه رفت. بيشتر وقت‏ها روزه‏دار بود. خيلى مؤمن و دلسوز بود مى‏گفت: »روزه مى‏گيرم تا تشنگى شش ماهه حسين )ع( را حسن كنم.« شب عاشورا در وصيت‏نامه‏اش نوشت: »امروز عاشوراى حسين است. امشب اطفال معصوم حسين )ع( راحت خوابيده‏اند، اما ابوالفضل )ع( تا صبح حافظ خيمه‏هاست. به طفل شش ماهه حسين )ع( آب نمى‏دهند، زيرا سزاوار اوست كه از آب كوثر بنوشد.

خداوندا! در اين لحظات حساس از تو مى‏خواهم كه در راه اسلام، آب را بر روى من ببندى تا جرعه‏اى از دست مبارك پيامبر آب بنوشم.
پدر و مادر و برادران عزيزم!
اگر خداوند رحمن و رحيم به من رحم كرد و نعمت شهادتم عطا كرد، او را شكر كنيد.« او هجده روز قبل از بهار سال 61 در عمليات پدافندى شوش به شهادت رسيد. حسين كه تا كلاس سوم راهنمايى درس خوانده بود و بعد از آن در كارگاه پدرش زيلو مى‏بافت، همزمان با اكبر در جبهه بود. به مادر و پدر دلدارى مى‏داد. در وصيتنامه‏اش نوشت: »پدر و مادرم! اگر فرزند شما كشته شد، بايد افتخار كنيد كه راه انبياء و راه سرخ شهادت حضرت امام حسين )ع( و على اكبر )ع( و عباس )ع( علمدار را در پيش گرفته است. شما يك جانباز و يك شهيد تقديم كرده‏ايد و در خط اول بهشت قرار خواهيد گرفت. خدا مى‏داند كه چه بى‏خوابى‏ها و زجرها براى تربيت فرزندان خود كشيده‏ايد!
او در پايان وصيت‏نامه‏اش تقاضا كرد، او را در كنار قبر برادرش على اكبر دفن كند. او به جبهه رفت. در تاريخ بيست و دوم ارديبهشت 61 در سن بيست و سه سالگى و در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. ماشاءالله سال 81 دار فانى را وداع گفته و در كنار دو فرزند شهيدش آرام گرفته است.
- همسرم با درآمد حلال و خلق محمدى كه داشت، بچه‏هاى خوبى تربيت كرد. خاطرات خيلى خوشى براى من به جا گذاشته كه هر وقت به يادش مى‏افتم، مى‏بينم لياقت داشت كه پدر حسين، على محمد و على اكبر باشد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 177
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
خزائلی، قربانعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج قربانعلى خزائلى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »عليرضا«(
پنجم آذر 1319 در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »تقى« در زمين‏هاى اربابى كار مى‏كرد. او به شدت مذهبى بود و ديدگاه مثبتى از فضاهاى آموزشى رژيم سابق نداشت.
- هر كس تو اين مدرسه‏ها و زير دست معلم‏هايى كه دست پروده شاه هستند، درس بخواند، از دين و ايمان خارج مى‏شود.
»قربانعلى« سومين فرزند او بود و از نوجوانى كمك خرج خانواده. محصول كه مى‏رسيد، آن را مى‏فروختند. سهمى از آن صاحب زمين و سهم اندكى به كشاورز مى‏رسيد و اين مقدار، حتى كفاف هزينه‏هاى معاش خانواده نه نفره »خزائلى« را نمى‏داد. قربانعلى عازم خدمت سربازى كه شد، در آشپزخانه باشگاه افسران به خدمت پرداخت. ماهانه هفده ريال و ده شاهى حقوق مى‏گرفت. او به ياد آن روزها تبسمى مى‏كند.
- شب اول سربازى، تو آسايشگاه پادگان خوابيده بوديم كه از صداى گريه يكى از سربازها بيدار شدم. گفتم: طورى شده؟
گفت: پتوم را دزديده‏اند. سردم است. دل درد دارم.
پتوى اضافه داشتم. آن را به او دادم. گفتم: صبح پتويت را پيدا كنى و اين را پس بده. هوا سرد است.
آن شب خواب ديدم تو يك قصر بزرگ هستم. صبح كه رفتيم صبحگاه، افسر ارشد آمد و پرسيد: كى آشپزى بلد است؟
چند نفر دست بلند كرد، من هم. ما را بردند تو دفتر تيمسار. اسم غذاهايى را كه بلديم، پرسيد. نفر جوليى من تند و تند جواب مى‏داد و من تو ذهنم حفظ مى‏كردم: چلوكباب، جوجه كباب، چلوخورش، كتلت، پيفتك... من هم ياد گرفتم و همان جمله‏ها را تكرار كردم.
آن روز قربانعلى و دو سرباز ديگر را بردند به آشپزخانه. سرآشپز هيكل‏مند و رشيد با نگاه افسران با كت و شلوار و كراوات، عصا قورت داده و مرتب آمد جلو و چند سؤال تخصصى راجع به آشپزى و نحوه طبخ غذاها پرسيد و »قربانعلى« دانست كه دستش رو خواهد شد. دندان بر لب نهاد بايد راست مى‏گفت. تا به خود بجنبد، سرآشپز به او رسيده بود.
- تو خورش قورمه سبزى را چطور درست مى‏كنى، سرباز؟
- آقا به حضرت عباس )ع( ما آشپزى بلد نيستيم، ولى مى‏توانيم ياد بگيريم.
سرآشپز خنديد. از سادگى او به وجد آمده بود.
- مرخصى رفتى؟
گفت كه نرفته و تازه روز گذشته از خانه‏شان آمده است.
افسر ارشد كه كنار او ايستاده بود، خنده بر لب گفت: بيا چند روز برو مرخصى. هيچ چيز بهتر از صداقت نيست.
ترسيد. مبادا مى‏خواهند او را دست بيندازند و يا دردسرى برايش درست كنند. سر فرو افكند. اما ساعتى بعد كه حكم مرخصى تشويقى را به خاطر راستگويى گرفت، ترديدهايش برطرف شد. رفت و بعد از پايان مرخصى سه روزه‏اش كه باعث

حيرت خانواده شده بود، تا پايان خدمتش را در آشپزخانه ماند و طباخى آموخت. او بيست و دو ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. دوستش خواهرى داشت و قربانعلى از مادر خواست تا به خواستگارى او برود.
- خواهر دوستم دوازده ساله بود. پدر نداشتند. مادرم رفت و جواب »بله« را گرفت. بعدها »حاج خانم« تعريف مى‏كرد كه بعد از خواستگارى مادرت، برادرم با مادرم رفتند پيش حاج آقا »رياضى« كه امام جمعه نجف‏آباد بود. خواسته بودند استخاره كند. حاج آقا جريان را پرسيده و بعد خنديده بود.
- مبارك باشد ان شاء الله. نيازى به استخاره نيست. پسر آقا تقى خزائلى، جوان خوبى است. نيازى به استخاره ندارد. به پاى هم پير شوند.
آن دو را به عقد هم درآوردند، آبگوشت ساده‏اى براى مهمانان بار گذاشتند و عروس را آوردند. »قربانعلى« به ياد همسر مرحومش كه مى‏افتد، نگاهش پر آب مى‏شود.
- حاج خانم ده سال از من كوچكتر، اما يك كدبانو تمام عيار بود. آشپزى را تا حدودى بلد بود، اما به مرور زمان، خياطى، آرايشگرى، قالى‏بافى، بافتن لباس‏هاى زمستانى و... را ياد گرفت. از هر انگشتش صد هنر مى‏ريخت. واقعا با سليقه و گل سرسبد هر مجلسى بود.
آن دو در يكى از اتقاهاى خانه پدرى زندگى مى‏كردند. »قربانعلى« هر صبح به قدر كفايت از چرخ چاه، آب مى‏كشيد و مى‏گذاشت توى اتاق. چيزى اگر لازم بود، مى‏خريد و مى‏رفت مغازه. در قفل‏سازى مشغول به كار شده بود، با روزى پنج تومان حقوق. غروب‏ها كه برمى‏گشت، نام و پنير و حلوا ارده و روغن و... مى‏خريد. عادت داشت كه هر ظهر و هر مغرب، با صداى خوش اذان بگويد. آستين‏ها را بالا بزند و تو آب حوض وضو بگيرد و قامت ببندد براى نماز اول وقت و اين عادت ديرينه را هنوز دارد. شايد به همين خاطر بود كه بعدها همسر و فرزندانش نيز پابه‏پاى او به هر وعده نماز را به جماعت مى‏خواندند. او اولين پسرش را شش روز پس از تولد، از دست داد. فرزند دومش كه به دنيا آمد، او را منور ناميد، اما به عشق وطن، او را »ايران« صدا مى‏زند. صديقه، عليرضا، محمد، زهرا، اعظم، الهه، فاطمه، وجيهه، و مريم نيز متولد شدند.
- سه تا از بچه‏ها تو خانه پدرم به دنيا آمدند. بعد به حاج خانم ارث رسيد. آن پول را كنار پس‏انداز خودم گذاشتم و زمين صد و شصت مترى خريدم و كم‏كم آن را ساختم. يادم هست كه سر دنيا آمدن »عليرضا« تو خانه خودمان بوديم. از سر كار كه مى‏آمدم، خانه همسايه جلو در بود. گفت: مژدگانى بده آقا خزائلى

من تعجب كردم. خنديد و توضيح داد كه ساعتى قبل، خانم يك پسر تپل و خوشگل به دنيا آورده.
»قربانعلى« حال زن و فرزند نو رسيده‏اش را پرسيد و زن با اشتياق تعريف كرد كه حال هر دو خوب است و او دست كرد تو جيبش، حقوق آن روزش را به زن همسايه داد.
- مژدگانى...
رفته رفته بر تعداد فرزندانش افزوده مى‏شد و »قربانعلى« وقتى خبر ثبت‏نام كاروان زيارتى مكه را از »حاج محمد معتمدپور« شنيد، با سه هزار تومانى كه داشت، ثبت نام كرد و عازم شد. نذر كرد كه كار و كاسبى‏اش رونق پيدا كند و دست به كارى بزند كه گرفتارى‏ها سرآيد. دو ماه در مكه ماند و آشپزى زائران خانه خدا را كرد. وقتى برگشت، وردست برادر همسرش تراشكارى آموخت. مغازه‏اى باز كرد و كاسبى‏اش رونق گرفت. قدرى پول پس‏انداز كرد. شنيده بود تو كارخانه ذوب‏آهن، از سنگ، فلز به دست مى‏آوردند. مهندسى از تهران آمده بود كه فلزها را به قيمت ارزان مى‏فروخت. »قربانعلى« با او شروع به همكارى كرد. سود خوبى عايدش مى‏شد و اندك اندك زندگى روى خوب خود را به او مى‏نمود و او طبق عهدى كه كرده بود، دوباره راهى مكه شد.
- خدايا تو را به حق دوازده امام، دوازده مرتبه زيارت خانه‏ات را نصيب من كن. دوازده مرتبه گفت و پس از آن به نيابت از يك معلم مرحوم و پس از آن به نيابت از يك پدر به سفر حج رفت. عليرضا بعد از پايان دوره راهنمايى در تراشكارى مشغول به كار شده بود و محمد هنوز درس مى‏خواند كه جنگ شروع شده هر دو قصد عزيمت كردند. آن دو همه جا با هم بودند. مگر مى‏شد كه بى‏هم بمانند. عضو بسيج شده بودند و مى‏خواستند از همان جا عازم شوند. گفت: درس بخوانيد. برويد حوزه علميه مشغول به تحصيل شوند.
دلش رضا نمى‏داد. محمد گفته بود امروز بعد از ظهر امتحان دارم. رفته و تا شب نيامده بود. »قربانعلى« سراغ او را از بسيج گرفت و دانست كه عازم اهواز شده است.
- پس امتحان مدرسه‏اش را نمى‏گفت.
دانست كه با خودش در جدال براى رفتن بوده است. چند روز بعد او را آوردند. مجروح و پر درد. پزشكى كه از دوستان »قربانعلى« بود، براى مداواى او تلاش كرد. بهتر كه شد، دوباره رفت. و اين بار در عمليات والفجر مقدماتى به روز بيست و دوم بهمن 61 در فكه شهيد شد. پيكرش را نيافته بودند و قربانعلى خواب او را ديد كه در قصرى بزرگ با نعمت‏هاى فراوان زندگى مى‏كند.
- پدر اينجا همه چيز صلواتى است.
عليرضا كه از كودكى در بازى و كار و مدرسه همراه برادر و پشتيبان او بود، مرغ سركنده را مى‏مانست. سال بعد در جريزه مجنون به شهادت رسيد. پيكر او را آوردند، اما بقاياى پيكر محمد 15 سال بعد روى دوش همرزمان و آشنايانش تشييع شد.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 237
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
چراغ بیگی، اکبر
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج اكبر چراغ بيگى سبحان‏نژاد، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »احسان«(
سال 1312 در كاشان به دنيا آمد. پدرش براى ملاكان، كشاورزى مى‏كرد و در كارگاه »غلامرضا زيلوچيان« زيلو مى‏بافت. درآمدش آنقدر نبود كه زندگى را به راحتى تأمين كند. به كارخانه ريسندگى رفت و نگهبان آن جا شد. دو بعد از ظهر مى‏رفت و هشت صبح روز بعد به خانه برمى‏گشت. سفيدى چشمانش از بى‏خوابى شب‏ها به سرخى نشسته بود.
»اكبر« از پنج سالگى در مكتبخانه‏اى كه در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) بود، درس مى‏خواند. بزرگتر كه شد، روزها در كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. او تا زمان خدمت سربازى، حقوقش را پس‏انداز كرد. مدتى به ژاندارمرى كاشان و پس از آن به پادگان عشرت‏آباد تهران منتقل شد. سربازى را در ثبت اسناد گذراند. در آن جا فعاليت ساواك را براى شناسايى گروه‏هاى مبارز مى‏ديد و با نام و عملكرد مبارزان آشنا مى‏شد.
به خواستگارى ربابه كه از خويشان بود، رفت. »حاج محمد« او را به دامادى پذيرفت، مشروط بر آن كه دردانه‏اش در خانه خودش بماند. اكبر كه آرامش و اعتماد را شرط اول تداوم زندگى مشترك مى‏دانست، اين را پذيرفت.
- هزار متر زمين در منطقه زيارتى كاشان به نام »ربابه« كن.
حاج محمد گفت و »چشم« اكبر را شنيد.
- بچه‏ام را روى چشم‏هايت نگه مى‏دارى. او نازك‏تر از گل نشنيده. اين را هم گفت و داماد جوان خنديد و دست رو پلك بسته گذاشت.
- اين هم به چشم.
مراسم ساده‏اى گرفتند و جهيزيه ربابه از اتاق پدر و مادر به اتاق آن سوى حياط منتقل شد.
- زهرا، حسين، احسان و فاطمه در خانه پدر زنم به دنيا آمدند. زندگى آرام و خوبى داشتيم، اما كارخانه‏هاى قالى‏بافى آن قدر رونق پيدا كرده بودند كه ديگر كسى زيلو نمى‏خريد. كارم كم درآمد شده بود. به ناچار در مركز كاريابى كاشان ثبت‏نام كردم و چند روز بعد در كارخانه قالى‏بافى استخدام شدم.
اكبر سواد داشت و سرعت كارش چنان بود كه به سرعت حقوقش افزايش يافت. روزى پنج تومان دستمزد مى‏گرفت. سه ماه پس از تولد »فاطمه«، ربابه كه كم توقع بود و از هيچ چيز گله نداشت، بيمار شد.
- دريچه ميترال قلبش گشاد شده بود. او را به تهران بردم. سه ماه بسترى بود. اما درمان نشد و از دنيا رفت.
دوران خوب اكبر به سرآمد و او ماند با چهار فرزند قد و نيم قد. فاطمه سه‏ماهه‏اش را چه بايد مى‏كرد! تازه خانه‏اى اجاره كرده و از خانه حاج محمد رفته بود كه ناچار شد دوباره به آن جا برگردد. دوستش، احمد، در كارخانه وضع روحى او و دلواپسى‏هايش را مى‏ديد و از رنجى كه مى‏كشيد، خبر داشت.

اكبر از خواهر او خواستگارى كرد. »زهرا« مى‏توانست جايگزين خوبى براى ربابه باشد و براى فرزندان او مادرى كند.
- زهرا كه آمد، وضع زندگيمان تغيير كرد. خانه و زندگيم منظم‏تر شد. بچه‏ها آرامش گرفتند. من هم از سال 1342 فعاليت سياسى‏ام را با دوستانم شروع كردم. در مسجد و خانه جلسه مى‏گذاشتيم و براى تبليغ عليه رژيم پهلوى برنامه‏ريزى مى‏كرديم. »محمد رسول‏زاده« از افراد »آيت‏الله يثربى« بود كه اعلاميه و كتاب و نوار سخنرانى امام را براى ما مى‏آورد.
اكبر با دوستانش در سرداب خانه جلسات را بر پا مى‏كردند، زير نظر آيت‏الله يثربى كه بين مردم و حتى افراد دولتى نفوذ داشت.
- در سرداب اعلاميه‏ها را تكثير مى‏كرديم و براى افراد مى‏برديم. پول جمع مى‏كرديم براى خانواده زندانيان سياسى. »حسين« و »احسان« هم از همان وقت‏ها كه خيلى كوچك بودند، در جلسات ما شركت مى‏كردند. اگر كارى بود، آنها را هم در جريان مى‏گذاشتيم تا فعاليت كنند.
»على« دار فانى را وداع گفت و اكبر در غم فقدان پدر، داغدار بود. گاردى‏ها دور تا دور خيابان را محاصره كرده و باتوم به دست و اسلحه به كمر، ايستاده بودند. اقوام براى خاكسپارى او آمده بودند. يكى از گاردى‏ها اسلحه‏اش را رو به مردم گرفت و فرياد زد: »خيابان را خلوت كنيد. سريع برويد در قبرستان.«
يكى از زنها ترسيد و جيغ خفيفى كشيد. احسان قدرى جلوتر رفت. سينه سپر كرد.
- از اين آشغال‏ها نترسيد. هيچ غلطى نمى‏توانند بكنند.
مأمور كه قدمى به جلو برداشت، اكبر ميانجى شد و پسر را عقب كشيد. نمى‏خواست در دى ماه پنجاه و هفت كه داغ پدر را ديد، پسر را هم از دست بدهد. با آنها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفت. در جلسات و سخنرانى‏ها هم همراهش بودند. گاه كه در ازدحام مردم آنها را گم مى‏كرد، دلشوره جانش را مى خليد. احسان چشمك مى‏زد به برادرش.
- حسين، بيا از اين به بعد با هم نرويم تظاهرات كه اگر يكيمان شهيد شد، آن يكى براى بابا بماند.
اكبر مى‏دانست حتى اگر اصرار كند، نمى‏تواند آن دو را از هم جدا كند. اين حرف‏هاى احسان را كه مى‏شنيد، مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. انقلاب پيروز شد. سال پنجاه و نه حسين به عنوان تخريب‏چى عازم منطقه شد.
سخت‏ترين كارها را در اطلاعات عمليات انجام مى‏داد. از جبهه كه آمد، برايشان تعريف كرد: »رفته بودم توى خاك عراق. قرار بود منطقه را شناسايى كنيم كه روز بعد حمله انجام بگيرد. صداى عراقى‏ها را كه شنيدم، رفتم توى اصطبل اسب‏ها.
**صفحه=158@
پشت يك تل كاه پنهان شدم كه كسى پيدايم نكند. هر وقت مى‏خواستم بيرون بيايم، صداى چند مرد را كه عربى حرف مى‏زدند، مى‏شنيدم. ترس از اين كه پيدايم كنند و عمليات لو برود، باعث شده بود كه حتى راضى به مرگ خودم باشم. از نان خشكى كه توى سطل ريخته بودند تا اسب‏ها بخورند، مى‏خوردم. بعد از چند روز، غروب بود كه از آن اصطبل بيرون آمدم. كلى از مسير را دويدم و بعد رسيدم به خط. نيروهاى خودى را كه ديدم، انگار دنيا را به من داده بودند.«
حاج اكبر از سال شصت و پنج مى‏گويد كه همه روزهايش پر از خاطره‏هاى تلخ و شيرين بود.
- عروسى فاطمه بود. به حسين خبر داديم. گفت كه عملياتى در پيش داريم و نمى‏توانم بيايم. از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردم كه خبر دادند حسين در شلمچه شيميايى شده. او را با آمبولانس به تهران انتقال داده بودند. رفتيم ديدن او. اوضاع خوبى نداشت، اما تحت درمان بود.
نه فقط اكبر، همه نگران او و احسان بودند. احسان هم نيامده بود. او كه كارگر مكانيكى بود، از مدت‏ها قبل به جبهه رفته و همه را بى‏خبر گذاشته بود. تلويزيون كه روشن مى‏شد، صدا از كسى در نمى‏آمد. حسين را با حال نزار به خانه آورده بودند و گوش به زنگ داشتند تا خبرى از احسان برسد. وقتى مى‏گفتند »چرا مرخصى نمى‏آى؟«، مى‏گفت: »خيلى گرفتارم.«
او در جبهه، قايق موتورى و خودروها را تعمير مى‏كرد.
آن روز از سپاه پاسداران خبر آوردند كه احسان مجروح شده. اكبر يقين داشت كه او شهيد شده است. اين را هم از نگاه دوستان احسان كه آمده بودند خبر بدهند مى‏خواند و هم ناخودآگاه ذهنش به او نهيب مى‏زد. احسان براى انتقال مجروحان و شهدا به جبهه رفته بود. او در روز يازدهم شهريور ماه سال 1365 در عمليات كربلاى سه اسكله الاميه عراق در خليج فارس هدف حمله هواپيماهاى عراقى قرار گرفت و به شهادت رسيد. حسين كه از جراحات شيميايى رنج مى‏برد، در مراسم تشييع و عزادارى برادر شهيدش شركت كرد. او سالها با درد پنهان و يادگارى جبهه زندگى كرد و سرانجام در آبان ماه سال 1380 به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 239
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
فاضلی، صدیقه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم صديقه فاضلى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مهدى« و »مجتبى« محمدى نجف‏آبادى(
بيست و ششم آبان 1314 در نجف‏آباد به دنيا آمد. فرزند اول خانواده بود. پدرش »اسدالله« و مادرش بيگم‏جان سواد قرآنى داشتند. او را كه فرزند ارشد خانواده بود، به مكتب فرستادند پدرش مرد زحمت‏كش و مومنى بود و با آهنگرى و كار سخت، زندگى خوبى را براى همسر و فرزندانش درست كرده بود. بيل و كلنگ مى‏ساخت.
- پشت مسجد ميرزاخانى‏ها )محله لرها( يك خانه قديمى داشتيم، حود سيصد و بيست متر اوايل با عمو شريك بودند، اما بعد پدرم سهم عمو را خريد. صديقه سيزده ساله بود كه مادرش از دنيا رفت.
- بچه تو شكم مادرم مرده بود. او را رساندند بيمارستان اصفهان، ولى كار از كار گذشته بود. كسى نتوانست كارى براى مادر جوانم بكند. مادر و بچه هر دو مردند و من خيلى زود بى‏مادر شدم.
اسدالله يك سال بعد، ازدواج كرد.
- پدرم حدود پانزده سال با او زندگى كرد، ولى با هم سازش نكردند. آن زن ما را هم اذيت مى‏كرد. اسدالله بعد از جدايى از همسر دومش، براى نگهدارى از بچه‏هاى بى‏مادرش، با زن ديگرى ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد.
- برادر شهيدم، پسر همين خانم است. زن خوب و آبرودارى بود.
صديقه را براى پسر عمويش نامزد كردند و دوازده سال بيشتر نداشت كه آن دو را عقد كردند.
- دو سه ساله بودم كه زن عمو برام كفش خريده و گفته بود: اين دختر، عروس من است. اين كفش، اين هم نشان. چهارده سال از پسر عمويم كوچكتر بودم. وقتى مى‏خواستم بروم خانه بخت، چون مادر نداشتم، خاله‏هام از آقام پول گرفتند و جهيزيه‏ام را خريدند و دوختند و آماده كردند.
چهارده ساله بود كه طى مراسم ساده‏اى، به خانه بخت رفت. دو سال در روستاى »قلعه سفيد« با خانواده همسرش در يك خانه زندگى كرد. همسرش در زمين پدرى، كشاورزى مى‏كرد. بعد مردش به آهنگرى روى آورد.
- رفت اصفهان كه بيشتر كار كند و بيشتر پول درآورد. پانزده روز يك بار به خانه سر مى‏زد. بعد از چند سال آمد و يك دكان كرايه كرد. آن موقع رفته بوديم منزل پدرم. نامادرى با من نمى‏ساخت. با دو بچه‏اى كه خدا بعد از ده سال، به من داده بود، براى »حاج احمد حجتى« قالى مى‏بافتم و دستمزد مى‏گرفتم. شوهرم يك دكان كوچك از اوقاف كرايه كرد و شد بقال محل، آن موقع تو نجف‏آباد، مرغ‏دارى نبود مى‏رفت اصفهان، تخم‏مرغ مى‏آورد و مى‏فروخت.
شوهرم مرد زحمتكش و كارى بود اما تأمين هزينه چند سر عائله چنان سخت بود ديگر توان خريد منزل را نداشت. ايام عاشورا بود و او براى عزادارى به مسجد رفته بود.
يك آقا سيدى ديده بود شوهرم پكر است. از حال و وضعش پرسيده بود و شوهرم گفته بود: دو تا بچه دارم، ولى هنوز خانه

پدر زنم زندگى مى‏كنم، خانه نداريم. آقا سيد گفته بود: غصه نخور. توكل كن بخدا درست مى‏شه. براى ما خانه كوچكى ساخت و من با قالى‏بافى و شوهرم با زحمت و كار بيشتر قسط آن را داديم تا صاحب‏خانه شديم.
با شروع انقلاب و تظاهرات و راهپيمايى‏ها - نجف‏آباد هم از قافله مردم عقب نبود.
صديقه با آن كه بچه‏هايش كوچك بودند. همه‏شان را با خود به راهپيمايى مى‏برد.
»مهدى هفده و هيجده ساله بود كه در مسجد حكيم، با همكارى ديگر جوانان انقلابى كوكتل مولوتف درست مى‏كردند و در راهپيمايى‏ها به طرف نظامى‏هاى شاه پرت مى‏كردند. مخفيانه اعلاميه امام خمينى را مى‏خواند. مى‏دانست قدغن است. جلو ما نمى‏خواند. بعدها كه فهميد من از فعاليت‏هايش، رضايت دارم، راحت‏تر برخورد مى‏كرد.
مهدى براى شنيدن اخبار و گوش كردن نوار سخنرانى امام خمينى، راديو ضبط كوچكى خريده بود اما پدرش به دليل اين كه راديو موسيقى‏هاى حرام پخش مى‏كرد. بدون اين كه بداند مهدى چى گوش مى‏كند، راديو را پرت كرد بيرون.«
ساواك به كتابفروشى حاج مجتبى آيت حمله مى‏كند تا كتاب‏هاى مذهبى و عقيدتى را توقيف كند.
- مهدى هم آن جا بوده. او را دستگير كرده و به دست‏هايش دستبند زده بودند. با يك ماشين قرمز او را آوردند خانه و تو اتاقها را گشتند و همه جا را به هم ريختند. فكر مى‏كردند ما هم كتاب ممنوعه تو خانه داريم. آن موقع ما يك عكس از امام خمينى )ره( داشتيم كه دور قاب آن را شوهرم با لامپ‏هاى كوچك تزئين كرده بود و مى‏زد تو برق و چراغ‏هاى رنگى دور قاب، روشن مى‏شد. شب‏هاى پنجشنبه كه روضه داشتيم، حاج آقا داور مى‏آمد و مى‏رفت بالاى منبر. ايشان بارها به ما گفته بود كه اين عكس، مسئله‏ساز است.
وقتى ساواك ريخت تو خانه، آن عكس را و كتاب‏هاى دكتر شريعتى را پيدا كردند. البته اعلاميه‏ها را مهدى تو خاك باغچه پنهان كرده بود.
مأمور ساواك با ديدن عكس امام، سر تكان داده بود.
- خودتان خرابيد كه بچه‏هاتان هم خرابكارى مى‏كنند.
نگاه كرده بود به صديقه كه ترسيده و حيران به چهره آنها نگاه مى‏كرد.
- چرا اين عكس را نسوزاندى؟
- نمى‏توانم عكس سيد اولاد پيغمبر را بسوزانم.
اين حرف صديقه خشم ساواكى جوان را برانگيخت، ولى سرگردى كه همراه آنها بود، وساطت كرده بود.
- چيز خاصى كه پيدا نكرديد، آزاد كنيد اين پسر را.

جمله‏اش را طورى آمرانه گفته بود كه جاى هيچ بحثى نماند.
يازدهم محرم سال 57 دست اعظم و ثريا را گرفتم و به تظاهرات رفتيم. مهدى، مجتبى و اطهر هم با هم بودند. مجسمه شاه را كه كشيدند پايين ميدان. نظامى‏ها ريختند وسط جماعت. هر كسى به سويى مى‏دويد گاز اشك‏آور تو فضا پخش شده و صداى مدام شليك گلوله، دل‏ها را مى‏لرزاند.
مهدى ايستاده بود و نارنجك دستى به طرف نظامى‏ها مى‏انداخت كه ضربه باتوم رو دستش فرود آمد، درد در تمام بدنش پيچيد و بيهوش روى زمين افتاد. مرد نظامى چند ضربه ديگر بر سر و پهلوى او زد مردم او را به آن طرف ميدان كه عده‏اى جوان شعار مى‏دادند، كشيدند. او را بيهوش، با سر و تن خونين و مجروح به خانه آوردند.
با پيروزى انقلاب مهدى به عضويت كميته‏هاى انقلاب درآمد و در مقاطع مختلف با ضد انقلاب داخلى مبارزه كرد. يك بار رفت لبنان. از وضعيت جنگى آن‏جا و سختى‏هايى كه مردم فلسطين و لبنان از جنگ با صهيونيست مى‏كشند، حرف مى‏زد. بعد از تشكيل سپاه، عضو شد. براى لباس سپاه، حرمت خاصى قائل بود. مى‏گفت: اين لباس، خيلى مقدس است. سال 60 عقد كرد. مرتب مى‏رفت جبهه و مى‏آمد. اول كردستان، بعد جنوب. آخرين بار كه مى‏خواست برود، زد پشت برادرش مجتبى: »اسلحه من زمين نماندها...« صديقه سبزى خريده بود و ديگ آش را روى اجاق گذاشت تا آش پشت پاى پسر را بپزد كه دامادش آمد. چهره برافروخته.
شنيد كه آش پشت پاى مهدى است. سر تكان داد. دل صديقه از جا كنده شد. مى‏خواست بپرسد خبرى شده؟ كه نپرسيد و ساعتى بعد عده‏اى از دوستان مهدى آمدند. خبر شهادتش را آوردند، آش آماده بود و عزاداران او، از آن خوردند. او اول خرداد 61 در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد.
بعد از او مجتبى رفت. دوبار هم براى مرخصى آمد. رفته بود مشهد.
- اجازه‏ام را از امام رضا گرفتم. مادر حلالم كن.
او هم رفت، با پسر دايى، دايى و دو پسر خاله‏اش. در عمليات خيبر شركت كرد و پنجم اسفند ماه سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد. صديقه با ياد فرزند بيست ساله‏اش قطره اشكى را كه تو چشم‏هايش نشسته، با پشت دست پاك مى‏كند.
- بعد از شنيدن خبر مجتبى، شوهرم بيمار و زمين‏گير شد و سال 1379 فوت كرد، اما من هنوز چشم انتظار برگشتن مجتبى هستم. اميدوارم روزى جنازه‏اش برگردد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 105
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
هاشم زاده، علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج على هاشم‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »غلامرضا« و »محمدعلى«(
هفتاد سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« كارگر شهردارى بود و چهار پسر داشت. »على« فرزند اول او بود. حقوق »غلامحسين« بسيار اندك بود. ماهى سى ريال حقوق مى‏گرفت كه بخشى از آن را بابت كرايه اتاق مى‏پرداخت. على بزرگتر كه شد و در كارگاه سفيد كارى ظروف برنج و مس مشغول شد. روزى دو ريال مى‏گرفت و غروب آن را به مادر مى‏داد تا كمك خرج خانه باشد شبانه درس مى‏خواند و روزها در كارگاه كارگرى مى‏كرد. بيست ساله بود كه به خواستگارى دختر عمويش فاطمه رفت. فاطمه كه تك دختر خانواده بود و دو برادر داشت. پدرش »حسن« در شركت نفت مسجد سليمان كار مى‏كرد و وضع مالى نسبتا خوبى داشت. با اين حال »فاطمه« از كودكى كرباس‏بافى را آموخته بود و پا به پاى مادر كار مى‏كرد. »حاج حسن« فاطمه را بسيار دوست داشت.
فاطمه نزد خاله‏اش معصومه كه به اوستا خانم معروف بود، سواد آموخت. هر كس به خواستگارى او مى‏آمد، »حاج حسن« نمى‏پذيرفت: اين دختر مال پسر عموش است.
فاطمه را به عقد على درآوردند با مهريه پانصد تومان و پنج مثقال طلا. »على« از پس‏انداز خود، خرج عروسى‏اش را تأمين كرد. اتاقى در خانه زنى خير اجاره كرد و عروسش را به آن جا برد.
- صاحب‏خانه‏مان »فاطمه قاضى« بود. كرايه از ما نمى‏گرفت. مى‏دانست درآمد چندانى ندارم. خانه‏اش را همين طورى گذاشته بود در اختيار ما. پنج سال بچه‏دار نشديم و بعد خدا غلامرضا را به ما داد. بعد از او عزت، عصمت، عفت، محمد على و عليرضا به دنيا آمدند كه عليرضا و محمد على فوت كردند. سال 1347 خدا پسرى به ما داد كه به ياد پسر از دست رفته‏مان اسم او را »محمد على« گذاشتيم.
على چند سال در كارگاه سفيد كارى مس و برنج كار كرد، ولى كسادى كار و درآمد اندك، آن چنان بود كه مخارج زندگى‏اش تأمين نمى‏شد. با كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى نجف‏آباد استخدام شد. كار را ياد گرفت. روزى ده شاهى حقوق مى‏گرفت و با گشاده دستى همه آن را براى فرزندانش هزينه مى‏كرد و بچه‏ها پيش چشمان پدر، قد مى‏كشيدند. »حاج اسدالله مهديه« از خيرين به نام بود كه زمين‏هاى زيادى را خريد تا بين مستضعفين تقسيم كند و به صورت اقساطى پول آن را مى‏گرفت و با اين شيوه كمك كرد تا آنها را به نوعى صاحب خانه شوند. »على« نيز قطعه‏اى زمين خريد و قسط آن را از مبالغ ناچيزى كه ته‏مانده‏ى درآمدش مى‏ماند، پرداخت و آن را ساخت. از كارخانه ريسندگى بازنشسته شده بود. مدتى در منزل ماند و براى آن كه بيكار نماند مغازه خواروبار فروشى را نزديكى منزل تازه‏ساز كه در آن زندگى مى‏كردند، باز كرد.
غلامرضا چهارده سال از محمد على بزرگتر بود و الگوى او

شده بود. دست برادر را مى‏گرفت و همه جا همراه خود مى‏برد. او را تشويق به تحصيل كرد تا پايان دوره راهنمايى درس خواند و در كارخانه كاشى‏سازى مشغول به كار شده بود. از اين كه پدر و پدربزرگ نتوانسته بودند براى خود مسكن تهيه كنند و اجاره‏نشين بودند، رنج مى‏كشيد. با پس‏اندازى كه از حقوق ماهيانه‏اش كنار گذاشته بود، زمينى خريد تا در اولين فرصت آن را بسازد و »على« كه تكاپو و تلاش او را براى زندگى مى‏ديد، خدا را شاكر بود.
غلامرضا ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد، به اسم احمد و حميد رضا. شروع كرد به ساختن زمينى كه با مشقت تهيه كرده بود. درآمدش كفاف آن همه خرج و مخارج را نمى‏داد. با اين حال آن قدر قابل اعتماد و با ايمان بود كه دوستان و اقوام به او كمك مى‏كردند. از هر كس مبلغى مى‏گرفت و با پولى كه خود داشت، بخشى از كار ساخت. خانه را پيش مى‏برد. با شروع جنگ داوطلبانه عازم جبهه شد. همسرش گاه گله مى‏كرد.
- نرو. بمان و ساخت خانه را تمام كن.
- نمى‏گويم كه ساختن خانه واجب نيست، ولى الان جنگ در وضعيتى نيست كه هر كس بخواهد فقط به فكر خودش باشد.
دو سه ماهى مى‏رفت جبهه و وقتى برمى‏گشت، تا ساعتى كه بود، كار مى‏كرد. مى‏گفت: اين خانه بايد زودتر تمام شود و خيال مرا راحت كند.
آخرين روزهاى سال 1362 بود كه خبر شهادتش را براى خانواده آوردند او در عمليات خيبر در جزيره مجنون هنگام پاتك نيروهاى بعثى به شهادت رسيد. همراه ساك و وصيتنامه‏اش را آوردند. على وصيتنامه پسر را خواند: »پدر و مادر عزيزم، اين جا در جبهه به ياد شما هستم كه با ايمان بوديد. به شير حلال مادرم و رزق و روزى حلال پدرم، افتخار مى‏كنم پدر عزيزم را وكيل و وصى و قيم قرار مى‏دهم. از مال دنيا كه چيزى ندارم، به جز اين خانه و مقدراى بدهكارى. تا زمانى كه همسرم مى‏خواهد در اين خانه زندگى كند. اگر هم شوهر كرد نصف آن را به عنوان مهريه به همسرم و نصف ديگر را بين بچه‏ها تقسيم كنيد يا برايشان زمين بخريد كه بعدها بى‏مسكن نمانند.
فاطمه به خاطرات غلامرضا دلخوش بود و به فرزندان كوچكى كه از او به يادگار مانده بود. احمد را در آغوش مى‏گرفت و صورتش را تو سينه پنهان مى‏كرد، مبادا نوه كوچكش اشك‏هاى او را ببيند و غم بى‏پدرى بر چهره‏اش بنشيند. احمد و حميدرضا را مى‏بوييد و مى‏بوسيد.
- اين بچه‏ها بوى پدرشان را مى‏دهند، بوى غلامرضا را.

محمد على كه كلاس سوم نظرى را مى‏گذراند، به جبهه رفت. گفته بود: آرزوى من شهادت است.
هر بار كه از منطقه مى‏آمد، خاطراتى از هم سنگرانش تعريف مى‏كرد. بار آخر كه مى‏خواست برود، وصيتنامه‏اش را نوشت: »البته من كوچكتر از آن هستم كه بخواهم به شما امت قهرمان وصيت يا پيامى داشته باشم ولى از روى مسئوليتى كه دارم، توصيه مى‏كنم قدمى به عقب برنداريد و همچنان محكم و استوار در مقابل ضد انقلاب و گروهك‏هاى از خدا بى‏خبر بايستيد. از شما مى‏خواهم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد زيرا يكى از بهترين نعمت‏هايى است كه به ملت ايران عطا فرموده و ما بايد قدر اين نعمت الهى را بدانيم زيرا اگر اين نعمت به ما عطا نمى‏شد، معلوم نبود الان در چه منجلابى در حال دست و پا زدن بوديم.«
او روز ششم بهمن سال 1365 در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد.
پيكر محمدرضا تشييع شد، اما همچنان از غلامرضا خبرى نبود تا آن كه ده سال پس از شهادتش در سال 1373، از طرف بنياد شهيد تهران تماس گرفتند و به »حاج على آقا« خبر دادند كه جسد مطهر »غلامرضا« توسط تفحص شهدا پيدا شده است. على و فاطمه براى گرفتن بقاياى پيكر پسر، عازم سفر شدند.
تابوت غلامرضا سبك بود و در يك پارچه سفيد، بقاياى جسد غلامرضا را آورده بودند. دلش هواى كربلا كرد، يار علمدار رشيد سيدالشهداء، حضرت ابوالفضل العباس و بدن قطعه قطعه او.
راضى‏ام به رضاى خدا و اميدوارم خداوند اين دو قربانى را از من و حاج خانم بپذيرد.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 239
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
امینی، عشرت
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم عشرت امينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »احمد« و »اسحاق« محمودى(
شصت و هفت سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »عباس« باغى داشت كه در آن به همراه همسرش كشاورزى مى‏كرد. عباس درس نخوانده بود، ولى همسرش سواد قرآنى داشت. به دليل اين كه كشاورزى سود قابل توجهى نداشت، »عباس« از چهار سالگى دخترش »عشرت« را براى يادگيرى قالى‏بافى به خانه‏اى مى‏برد كه در آن دارهاى متعدد قالى بود و كارگران بسيارى در آن جا مشغول به كار بودند.
- خيلى زود كار را ياد گرفتم. از صبح تا غروب كار مى‏كردم. بعد از تمام شدن ساعت كار، كارگاه را جارو مى‏كردم و به خانه برمى‏گشتم. فقط جمعه‏ها كه بيكار بودم، با لباس كهنه‏ها عروسك مى‏دوختم و بازى مى‏كردم.
پسردايى او »نصرالله محمودى« به خواستگارى خواهر عشرت آمد. با او عقد كرد، اما با هم سازش نداشتند و متاركه كردند. مدتى بعد مادربزرگ كه مى‏ديد ضربه سختى به »نصرالله« خورده و از آن سو نمى‏خواست جوانى همچون او كه آرام و زحمتكش بود، با خاندان ديگرى وصلت كند، گفت كه بايد عشرت را بدهيم به نصرالله.
»عشرت« يكه خورده بود، اما هيچ نمى‏گفت. عادت كرده بود كه خانواده تصميم بگيرد و او اطاعت كند. اين بار »نصرالله« به خواستگارى خواهر كوچكتر آمد و عشرت يازده ساله را به عقد او درآوردند. پانصد متر باغ شد مهريه‏اش.
- آن وقت‏ها برق نبود. شب عروسى من انگار ماه و ستاره‏ها هم نبودند. خيلى تاريك بود و مردم فانوس به دست و در دل شب مرا به خانه پدر شوهرم بردند كه دايى‏ام بود. ايشان از مادر شوهرم جدا شده بود. چون مادر شوهرم نابينا شده و دايى، او را طلاق داده بود و تنها زندگى مى‏كرد. دو سال اول زندگى را در خانه دايى بوديم و بعد همسرم كه به مادرش علاقه خاصى داشت، تصميم گرفت با ايشان زندگى كنيم.
اسباب زندگى‏مان را به خانه ايشان برديم. پنج سال از مادر شوهرم مراقبت كردم. به دليل سن كمى كه داشتم، كارهاى خانه را بلد نبودم. اصلا خانه نبودم كه ياد بگيرم. همه وقتم از صبح تا غروب، سر دار قالى بودم.
شوهرم چند سال اول زندگى خيلى كمك حالم بود. ظرف مى‏شست، غذا مى‏پخت، نظافت مى‏كرد. به من هم ياد مى‏داد. او يازده سال بزرگ‏تر از من بود.
»عشرت« پانزده ساله بود كه »طيبه« را به دنيا آورد. »نصرالله« از شادى بال درآورده بود. به خانه مادر همسرش رفت با دو دست پر از بسته‏هاى ميوه و شيرينى. وقتى نوزاد را كنار همسرش ديد. انگار دنيا را به او داده بودند. نوزاد را بوسيد و پيشانى عشرت را نيز. سيب گلاب و خيارهايى را كه خريده بود، شست. يكى‏يكى پوست‏شان را مى‏گرفت، قاچ مى‏كرد و به عشرت مى‏داد.
زخم زبان‏ها شروع شد.

- چرا دختر؟ پس چرا بچه‏ات پسر نشده؟
عشرت صبورانه گوش مى‏كرد و چيزى نمى‏گفت. رو كرد به مردش.
- ناراحت نيستى كه بچه‏مان دختر است؟
او خنديد.
- قدمش روى چشم. مگر دختر بد است؟ تو دخترى، مادرم هم دختر است. اگر شما دو تا نباشيد كه من ديوانه مى‏شوم!
لبخند كه بر لب عشرت نشست، او هم خنديد و مهربانى نگاهش را به او بخشيد.
- احمد در سال 1343 به دنيا آمد. خيلى ضعيف بود و مدام بيمار مى‏شد. او را به دكتر مى‏برديم. كمى كه بهتر مى‏شد، چند روز بعد همان آش و همان كاسه. يك بار به سرماخوردگى بدى مبتلا شد. ريه‏هاش عفونت كرد. دارو و درمان اثر نداشت. دكترها مى‏گفتند بچه‏ات مردنى است. نمى‏دانم چه شد كه شفا گرفت. بعدها كه كارهاش را مى‏ديدم، فهميدم كه او بايد مى‏ماند تا از خودش اثراتى به جا بگذارد.
اسحاق يك سال از او كوچكتر بود. عشرت توى ظرف شير مى‏ريخت و مى‏گذاشت روى چراغ لامپا كه گرم بماند. نيمه شب كه نوزادش از خواب بيدار مى‏شد، او را با آن سير مى‏كرد. روشن كردن آتش و گرم كردن شير در نيمه‏هاى شب، كار سختى بود. او آفتابه مسى را از آب جوى جلو در پر مى‏كرد و مى‏گذاشت زير كرسى كه با منقل زغالى گرم مى‏شد. آب اندك اندك گرم مى‏شد تا صبح زمستان كه بچه‏ها بلند مى‏شدند به مدرسه بروند، براى شستن دست و رويشان از آن استفاده مى‏كردند.
»نصرالله« كه با چاه‏كنى و بنايى پول اندكى به دست مى‏آورد، براى عشرت دار قالى برپا كرد. از او خواست تا به تنهايى قالى ببافد. او كه كار تنهايى بلد نبود، رنج مى‏كشيد و مى‏گريست. مى‏دانست كه بافتن قالى از ابتداى تار و پود زدن تا ريشه، چقدر مرارت دارد، اما آن قدر باهوش بود كه خيلى زود به هم زواياى كار، اشراف پيدا كرد.
نصرالله زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. هر غروب كه تن خسته و نزار به خانه برمى‏گشت. »عشرت« هم از صبح زود كارش را با علوفه دادن به گوسفندها شروع مى‏كرد و بعد پاى دار قالى مى‏نشست. غروب، گوسفندان را مى‏دوشيد و شام را آماده مى‏كرد تا همسرش برگردد. بعد از شام، پلك‏هايش به زحمت باز مى‏شد.
- بچه‏ها را كه شير مى‏دادم، مى‏گذاشتم توى گهواره كه كنار دار قالى بود و قالى مى‏بافتم. شب‏هايى كه شوهرم براى كار در مزرعه مى‏ماند، مى‏نشستم به بافتن قالى. »نصرالله«

طبيعت تندى داشت، اما ذاتش خوب بود بد براى كسى نمى‏خواست. »احمد« دوران ابتدايى را كه تمام كرد، براى تحصيل علوم دينى به حوزه علميه قم رفت. به طلبه بودن و روحانى شدن، علاقه خاصى داشت. بعد از شروع جنگ، از قم عازم جبهه جنگ شد. وقتى برمى‏گشت، نوار درسى‏اش را مى‏گذاشت و گوش مى‏كرد. نمى‏خواست از درس‏هايش عقب بيفتد. »اسحاق« كه متوجه آمد و رفت برادر به جبهه شده بود، شناسنامه‏اش را دست‏كارى كرد و او نيز عازم منطقه شد.
مادر بى‏تاب بود و بى‏قرار بازگشت دو فرزندش. اسحاق كه از كودكى در مغازه نجارى كار كرده بود، درس را رها كرد و به كردستان رفت و پس از آن عازم جنوب شد.
آن دو كه به خانه برگشتند، گويى عشرت بال درآورد و از خوشى سر از پا نمى‏شناخت. دست و پاى هر دو را حنا بست و وقتى رفتند يك دل سير گريه كرد. با نصرالله رفته بود مكه. اما همه‏اش اشك مى‏ريخت تا برگشت. پسرها را كه ديد، قرار گرفت.
اسحاق به خواهر دوساله‏اش مريم علاقه عجيبى داشت. در خانه كه بود، مدام او را به بازى مى‏گرفت و زياد برايش هديه مى‏خريد. وقتى به منطقه مى‏رفت، مريم بى‏تابى مى‏كرد و خانه حزن‏آلوده‏تر مى‏شد.
يك شب عشرت در خواب ديد كه اسحاق از گريه‏هاى مريم بى‏تاب شده و مدام از مادر مى‏خواهد كه او را ساكت كند. كمى از ديدن آن خواب نگذشته بود كه خبر شهادت اسحاق را آوردند. او در شانزدهم آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم - موسيان - به شهادت رسيد.
احمد كه قسمتى از وقتش را در قم يا پهلوى خانواده بود، با اين اتفاق، خود را مقيد كرده بود كه بيشتر در منطقه باشد.
- روزى كه به جبهه رفتم، برادرم آمد و گفت: برادر، پشت برادر، حالا چطور مى‏توانم جاى خالى او را ببينم و تحمل كنم!
اين را مى‏گفت و سراپايش از رنجى كه مى‏كشيد، مى‏لرزيد. او كه رفت، عشرت در خواب، خود را در بيابانى ديد. پياده رفت تا به آب رسيد. احمد را ديد كه سرش خونى و گل‏آلود است. احمدش را در آغوش گرفت و صورت غرق در خون پسر را شست.
- مادر، چه كسى تو را اين طورى زخمى كرده؟
چند نفر ناشناس آمدند و احمد را بردند.
دو روز بعد نامه و عكسى از احمد رسيد. شب حمله »خيبر« نامه نوشته بود و وصيتنامه‏اش را نيز.
زن عمو آن را خواند و گريه كرد. به عشرت كه هشت ماهه باردار بود، هيچ نگفت تا آن كه او بارش را زمين نهاد. »محترم« به دنيا آمد و آن گاه به او خبر دادند كه احمدش اسفندماه 1362 در جزيره مجنون مفقودالاثر شده است. شانزده سال بعد پيكر او را آوردند.
شوهر احترام - فرزند چهارم عشرت - نيز در عمليات كربلاى 5 - شلمچه - به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 215
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,430 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,122 نفر
بازدید این ماه : 6,765 نفر
بازدید ماه قبل : 9,305 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک