فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
ایزدی، فضل الله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج فضل‏الله ايزدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد رضا«، »عبدالحسين« و »عبدالرحيم«(
سال 1309 متولد شد، اولين فرزند خانواده بود و پس از او پنج پسر و چهار دختر به دنيا آمدند. بعدها به مدرسه‏اى رفت كه »ملاحسن باستانى« در آن تدريس مى‏كرد. او مردى روحانى و باسواد بود. از مبارزه با قدرت‏هاى ضد اسلامى مى‏گفت، حقوق از دولت رضاخان مى‏گرفت، اما روحيات مبارزه طلبى و مذهبى را داشت. پدرش »عباس« نابينا بود و فضل‏الله از نوجوانى بار مسئوليت زندگى را بر دوش گرفت. به سن سربازى كه رسيد، گفت: من زير پرچم اين خائن‏ها خدمت نمى‏كنم.
صد تومانى را كه از كار در مزرعه پس‏انداز كرده بود، داد و معافى از خدمت را گرفت.
- زمان مصدق بود. پول كه مى‏دادى، همه چيز حل مى‏شد. صد تومان دادم. عكس هم انداختم و تحويل دادم. چند روز بعد، معافى را گرفتم. آن وقت‏ها تو جلسات شركت مى‏كردم. طرفدار مصدق بودم و طرفداران مصدق هيچ كدام خدمت نمى‏رفتند. خدمت شاه را كردن، عين خيانت به ملت بود. پدر مقيد به نماز و روزه و مسجد رفتن بود. هر بار يكى از بچه‏هايش او را تا مسجد مى‏بردند. نمازش را در خانه نمى‏خواند و همين رفت و آمدها از همه پسران او، افرادى مذهبى و مسجدى ساخته بود.
او هجده ساله بود، »رقيه« دختر حاج رمضان منتظرى كه چهارده سال بيشتر نداشت و فرزند آخر خانواده بود را به او معرفى كرد رقيه در خانه با پنبه‏ريسى و درست كردن نخ و طناب، كمك خرج خانواده بود. نانوايى كه در منزل حاج رمضان، نان مى‏پخت او را در حال كار و كمك به مادر ديده بود. به خواهرم خبر داده بودند كه آقاى منتظرى دختر دم‏بختى دارد كه از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. خواهرم رفته بود منزل ايشان. رقيه خانم را كه در حال آب كشيدن از چاى توى حياطشان بوده، مى‏بيند و با ايشان احوالپرسى مى‏كند. مى‏پرسد: چه كار مى‏كنى؟
ايشان كه خيلى حاضر جواب و زيرك بودند، سرسرى جواب مى‏دهد كه: مگر نمى‏بينى دارم چكار مى‏كنم؟ مى‏خواهم براى مادرم چاى درست كنم.
همان موقع خواهرم مى‏رود پيش »نازنين خانم« مادر همسرم و از ايشان خواستگارى مى‏كند. چند روز بعد كه آمده بود بازار تا براى »رقيه« كفش بخرند، همسر برادرش كه با خواهرم آشنا بوده و قبلا مرا ديده بود، مرا به حاج خانم نشان مى‏دهد.
- براى اين آقا، آمده‏اند خواستگارى و قرار است تو را به او بدهند.
رقيه قد بلند مرا كه مى‏بيند، يكه مى‏خورد.
- مرا مى‏خواهيد بدهيد به اين آقا. مرد به اين گندگى.
حاج‏خانم از همان موقع شروع كرد به مخالفت. با اين حال »حاج رمضان« كه خوشبختى فرزندش را در گرو اين وصلت

ديده بود، در سكوت به اعتراض‏هاى دختر كه كودكانه بود، گوش مى‏كرد.
عاقبت رقيه نيز، به اين وصلت رضايت داد و آن دو با يك و نيم دانگ خانه كه فضل‏الله به عنوان مهريه قرار داد، در يازدهم تير 31 به عقد هم درآمدند. قرار شده بود اقوام عروس در خانه »رمضان« و اقوام داماد در منزل »عباس«، جشن بگيرند و بعد عروس را ببرند به خانه پدر همسرش كه قرار بود در يكى از اتاقهاى آن، زندگى مشتركش را شروع كند.
- خانه ما پشت مسجد جامع بود و خانه‏ى حاج خانم نزديك مدرسه رياضى. فاصله زيادى بود، اما مهمان‏ها با ساز و دهل، عروس را از آن جا تا خانه پدرى‏ام آوردند. سرويس طلا، گوشواره و دستبند براى خانم خريدم و هديه دادم. چند سال تو خانه پدرى زندگى مى‏كرديم و بعد خانه‏اى خريديم. شيرينى فروشى باز كرده بودم و وضع مالى‏ام بد نبود.
مردم در سه گروه فعاليت مى‏كردند. دمكرات، توده‏اى و جوانان مذهبى، من با »جوانان« همكارى مى‏كردم.
»فضل‏الله« مى‏ديد كه عمامه و عباى روحانيون را در ملأعام پاره مى‏كنند. چادر از سر زنان مى‏كشند و دختران محجبه را در مدارس آزار مى‏دهند. گروهى از دوستانش اصرار داشتند او را به حزب رستاخيز بكشانند. آن قدر در بازار و در كل نجف‏آباد، دوست و آشنا داشت كه مى‏توانست مهره‏ى خوبى براى حزب باشد و افراد بسيارى را براى عضويت به حزب معرفى كند و او مدام در سفر از اصفهان به قم بود. از روحانيون حوزه، راهكار مى‏خواست و عمل مى‏كرد.
- پشت سر امام خمينى نماز مى‏خوانديم. سال 42 پيمان بستم كه تا آخر با ايشان هستم و به مبارزه ادامه مى‏دهم. آقايان جنتى، هاشمى‏نژاد، مطهرى، هاشمى رفسنجانى و بقيه از مشهد، اصفهان و شهرهاى ديگر نجف‏آباد مى‏آمدند. خانه ما نزديك مسجد جامع بود. سخنرانى‏ها و جلسات مذهبى در آن جا برگزار مى‏شد و ما جزء اولين نفراتى بوديم كه اجرا و برگزارى مراسم را به عهده مى‏گرفتيم.
منزل فضل‏الله مقر و پايگاه امن حضور روحانيون و سخنرانان بود. سال 42 كه امام خمينى از ايران تبعيد شد، نوارهاى سخنرانى ايشان دست به دست مى‏رسيد و در جلسات گروهى آن را مى‏شنيدند و از رهنمودهايش بهره مى‏بردند؛ ساواك كه هر لحظه در پى دستگيرى و آزار و شكنجه مبارزين بود، در خفا و در ظاهر، مراقب رفت و آمدهاى منزل ايزدى بود. گاهى مى‏ريختند توى خانه. همه چيز را به هم مى‏ريختند و همه جا را مى‏گشتند. فضل‏الله كه با نهايت دقت، نوارها و كتاب‏هاى مذهبى را گوشه و كنار خانه پنهان مى‏كرد، وقت رسيدن

مأموران »وجعلنا« مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد تا مأموران، دست خالى بروند.
آن روز خواسته بود به مناسبت دهه اول محرم، مجلس روضه توى خانه برگزار كند. شهربانى اجازه نداده بود. با »ذوالفقارى« رئيس شهربانى نجف‏آباد صحبت كرد. سكوت او و بى‏توجهى‏اش نسبت به سيدالشهداء را كه مى‏ديد. خشم، جانش را به لب مى‏رساند. گفت كه ساكت نخواهد نشست. از آن جا كه آمد، با چند نفر از همفكرانش به طرف شهربانى راه افتاد. شعار دادند.
- مرگ بر وطن‏فروش، مرگ بر ساواكى...
مأموران براى ايجاد وحشت، اسلحه به دست جلو شهربانى ايستاده بودند. رو به مردم. فضل‏الله تكه سنگى به شيشه در ورودى زد. صداى جرينگ جرينگ خورد شدن شيشه‏ها كه بلند شد، مأموران سر را به عقب برگرداندند و مردم با عقب راندن سد مأموران، با چوب و چماق به شيشه‏ها مى‏كوبيدند. ذوالفقارى از توى دفترش بيرون آمده و با مردم صحبت كرد ولى به نتيجه‏اى نمى‏رسيد. مستأصل و سرگردان به حاج فضل‏الله نگاه كرد و گفت:
- آقاى ايزدى شما مردم را از اينجا ببريد. بعد با هم صحبت مى‏كنيم.
او مى‏گفت، اما خشم مردم شهربانى را به هم ريخته بود. تيراندازى كه شروع شد، مردم متفرق شدند.
نشسته بود توى مغازه كه گلوله‏اى از آتش، توى مغازه افتاد و جعبه‏هاى شيرينى را كه پشت دخل و روى هم طبقه‏بندى شده بود، به آتش كشيد. آتش تا پشت دخل كشيده شد. صندوق و ميزهاى چوبى را در خود بلعيد. فضل‏الله مى‏خواست آب رو آتش بريزد. آتش به سيم برق روى ديوار رسيد و آتش در همه جاى مغازه پخش شد. »فضل‏الله« دويد بيرون. نظامى‏ها آن سوتر ايستاده بودند. فرياد كشيد و كمك خواست. چند نفر به طرف او دويدند. يكى با سطل آب مى‏باشيد و يكى شيلنگ آب را باز كرده بود و جلو مغازه، آب مى‏پاشيد. نظامى‏ها تو جيب روباز نشستند. دور زدند. گلوله‏اى زوزه‏كشان از بيخ گوش فضل‏الله رد شد و صداى فرياد چند زن به گوش مى‏رسيد.
فضل‏الله نگاه كرد، اسلحه را تو دست »ذوالفقارى« ديد. جيب، نقطه‏اى شد در انتهاى خيابان. مى‏دانست كه به واسطه اتفاقى كه در شهربانى افتاده، مورد غضب قرار گرفته. پس شكايتش راه به جايى نمى‏برد. مغازه‏اى را كه هم در و ديوارش سوخته و شيشه‏هايش از شدت حرارت شعله‏هاى آتش شكسته بود، به قيمت ارزان فروخت. بدهى‏هاى مغازه را پرداخت. خانه‏اش را هم فروخت. روزهاى سختى را تجربه مى‏كرد. ساواك بدترين شكنجه را برايش قرار داده بود. فاميل

و دوستان كه مى‏دانستند رابطه با او چه عقوبتى دارد، از او كناره‏گيرى مى‏كردند و فضل‏الله با اندك دستمايه‏اى كه برايش مانده بود، زمينى خريد و خانه‏اى بنا كرد. پنج پسر داشت كه صبح مى‏رفتند مدرسه و بعد از ظهر كمك حال او بودند و رقيه بود كه در همه حال به او دلدارى مى‏داد.
- خدا را شكر كه نتوانستند خودت را بزنند. اگر گلوله به سرت مى‏خورد كه همه‏مان را عزادار كرده بود.
و او اين بار با هوشيارى بيشترى در تظاهرات و جلسات حضور پيدا مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب و با شروع جنگ، عازم جبهه شد، اول سرپل ذهاب و بعد آبادان. در شكست حصر آبادان حضور داشت و در فتح خرمشهر همراه پسرانش در جبهه حضور داشت.
عبدالرحيم طلبه بود، محمد رضا و عبدالحسين هم پابه‏پاى پدر در منطقه بودند. خبر شهادت محمد رضا را روز پانزدهم شهريور 60 شنيد، دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: من با امام بيعت كردم و با خدا معامله. ان شاءالله قربانى راه حق مورد قبول واقع شود.
مراسم ختم كه تمام شد به جبهه برگشت. گفتند: چرا لباس فرم ندارى؟
گفت كه فراموش كرده است. او را به عقب فرستادند تا لباس عوض كند و با مهمات برگردد. هنوز سوار ماشين نشده بود كه صداى انفجارى از دور دست شنيد. موتور سوارى خبر آورد كه لندرورى كه توش بودى را زدند.
دانست كه شهادت قسمتش نبوده است. به عقب برگشت، لباس نظامى پوشيد و با ماشين مهمات به منطقه برگشت.
دومين پسر شهيدش عبدالحسين بيست و سوم تيرماه 1361 در عمليات رمضان به جوار حق شتافت و پس از او عبدالرحيم بود كه بيست و هشتم مهر 62 در والفجر 4 به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش به پدر كه دو شهيد به اسلام هديه داده و از شهادت خود و فرزندان ديگرش باكى ندارد، درود فرستاده بود.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 248
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
قیصریان، حسین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج حسين قيصريان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد على«، »محمد رضا« و »محسن«(
هفتاد ساله است و در نجف‏آباد به دنيا آمده. پدرش »ابراهيم« كشاورزى بود كه در زمين و باغ خود، زراعت مى‏كرد.
- اينجا قبلا باغ بود. بعدها پدرم توى آن خانه ساخت. مادرم با كرباس‏بافى و پارچه‏بافى اوقات خالى روزش را پر مى‏كرد. براى هر متر يك ريال مى‏گرفت. او سه دختر داشت و من تك پسر او بودم كه از همان كودكى تو باغ پابه‏پاى پدرم كار مى‏كردم.
»حسين« نوزده ساله بود كه »شهربانو« را همراه برادرش ديد. دخترك دوازده سال بيشتر نداشت كه به خواستگارى‏اش رفتند. پدر يك دانگ از خانه خود را مهر يكدانه عروسش كرد كه خيلى زود هم آن را پرداخت. پانصد متر از زمين باغ را به اسم »شهربانو« كرد. او را به عقد حسين درآوردند. مدتى بعد، جشن مختصرى با حضور خانواده داماد در خانه حاج ابراهيم و مراسمى هم با حضور خانواده عروس در منزل پدر او برگزار شد. شهربانو پا به خانه‏اى گذاشت كه سه اتاقه بود، تو يكى پدر و مادر حسين، يكى مادربزرگ و در اتاق آخر، جهيزيه شهربانو را چيده بودند.
شهربانو تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. او از معلم قرآن، روخوانى و تجويد را آموخته بود. يك سال بعد از ازدواج، حسين براى گذراندن خدمت سربازى به تبريز رفت.
شهربانو مانده بود و يك دنيا دلتنگى براى مردى كه از او بى‏خبر بود و از اين بى‏خبرى رنج مى‏كشيد. به خانه پدرى بازگشت تا همان جا انتظار تمام شدن دوره خدمت مردش را بكشد. از آن سو، حسين كه دلتنگ و بى‏قرار بود، بعد از بيست ماه با التماس و زارى توانست مرخصى چند روزه‏اى بگيرد و به خانه برگردد. همسرش را در خانه نيافت و كه او ماه‏هاست در منزل پدرى به سر مى‏برد. سراغ او رفت و او را كه حال زن چهارده ساله‏اى شده بود، به خانه‏اش برگرداند. چهارماه بيشتر به پايان خدمتش نمانده بود. قول داد كه به پلك بر هم زدنى تمام شود. دوباره راهى تبريز شد. در اين مدت، »فاطمه نساء« خلق و خوى عروس جوانش را شناخته بود. براى او دار قالى علم كرد و نيز فرستاد تا خياطى بياموزد و سرگرم شود. »شهربانو« از اين كه همه وقت خود را به شكل مفيد پر مى‏كرد، رضايت داشت. كسالت از زندگى‏اش رخت بربسته و تحمل دورى حسين برايش آسان‏تر شده بود.
وقتى مرد از خدمت برگشت، دوباره پيشه قبلى را از سر گرفت و به زراعت پرداخت. شهربانو نان مى‏پخت. قدرى را براى استفاده برمى‏داشت و بقيه را مى‏فروخت. تابستان‏ها خياطى مى‏كرد و قالى مى‏بافت و زمستان را با گرفتن سفارش لباس بافتنى براى ديگران مى‏گذراند. گاه توى باغ با حسين به كشت و كار مشغول مى‏شد. چند سال از زندگى مشتركشان مى‏گذشت و هنوز صداى خنده كودكى زيرسقف خانه نپيچيده

بود. شهربانو با مادر به همه بيمارستان‏ها مى‏رفت. آزمايش مى‏داد. دارو مى‏خورد و افاقه نمى‏كرد. هر جا پزشك حاذقى را معرفى مى‏كردند، خود را به آن جا مى‏رساند، اما باز هم بى‏فايده بود. آن روز توى باغ نشسته بودند؛ تن خسته و در خلوت. گفت: »مادرت به من طعنه مى‏زند. به من مى‏گويد: نازا.«
حسين يكه خورد. او را نگريست و از او نگاه برگرفت.
- نه اين درست نيست. من از زندگى‏مان راضى‏ام.
بغض راه گلويش را بست و نتوانست ادامه بدهد. اشك شهربانو از رو گونه‏اش چكيد.
- همه همين را مى‏گويند. من غصه دارم. ناراحتم. چرا خدا به ما بچه نمى‏دهد!
مرد دندان بر لب گذاشت و دوباره صداى زن تو گوشش پيچيد.
- در »ايام البيض« رجب روزه گرفتم. نيت كرده بودم كه... بقيه حرفش را نگفت. نتوانست بگويد. دوباره گريست و »حسين« مى‏دانست كه همسرش به نيت فرزنددار شدن، روزه گرفته است.
- مى‏رويم دست به دامن امام هشتم مى‏شويم. حتما افاقه مى‏كند.
به مشهد رفتند. در حرم، از خدا خواست فرزندى به او ببخشد. امام رضا )ع( را واسطه كرد تا نيت او را از خدا بخواهد. وقتى برگشتند، شهربانو باردار شد. »محمد رضا« سال 43 به دنيا آمد و بعد از سه سال زهره، در سال بعدش محمد على به دنيا آمد و محسن، فرشته، رضوان، ابراهيم، رسول، على رضا و فاطمه هم با فاصله 2 يا سه سال از هم دنيا آمدند و چراغ محفل حسين و شهربانو را به دعاى امام رضا )ع( نورانى كردند.
شهربانو كه تاكنون از بى‏فرزندى و سكوت و خلوت خانه رنج مى‏كشيد، هر سو مى‏رفت، كارى سرش ريخته بود. هميشه در انديشه درس، كار، زندگى و مشكلات فرزندانش بود. محمدرضا گواهى‏نامه پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، ديگر به مدرسه نرفت.
- مى‏خواهم كار ياد بگيرم.
شده بود شاگرد نجار. كار مى‏كرد و سر ماه هر چه پول داشت، به مادر مى‏داد. مادر كه از كودكى او را طور ديگرى دوست داشت و بيش از ديگر فرزندانش به او دلبسته بود، نگاه به قد و بالاى او مى‏كرد و صلوات مى‏فرستاد. وقتى مى‏خواست به جبهه برود، ايستاد مقابل او.
- راضى نيستم. از اين كه جلو چشمم نباشى و هر لحظه فكر كنم كه اتفاقى برايت افتاده، تنم مى‏لرزد.
محمد رضا به ياد كودكى‏هايش افتاد. سال‏هايى كه با مادر به

هيئت عزاداران امام حسين )ع( مى‏رفت و مادر هميشه گفته بود: »اگر زمان امام حسين )ع( بودم، حتما در ركاب ايشان به جنگ با يزيد مى‏رفتم.«
گفت: »مادر خودت نبودى كه اينها را به من ياد دادى. حالا حسين زمان به مبارز احتياج دارد.«
پدر كه حرف‏هاى او را مى‏شنيد، سكوت كرد. پس از آن بود كه شهربانو هر وقت كسى سراغ محمد رضا را مى‏گرفت، مى‏گفت: »رفته در ركاب امام حسين بجنگد.«
مى‏خواست برود منطقه. زير پيراهنش كهنه بود. شهربانو برايش زير پيراهن نو آورد. نخواست.
- چه فرقى مى‏كند؟ نو و كهنه ندارد!
رفت و دهم ارديبهشت 60 در طريق القدس محور بستان به شهادت رسيد. شهربانو به دلش آگاه شده بود. از بنياد كه براى دادن خبر آمدند، در را باز كرد. مرد خواست لب باز كند. گفت: »آمده‏اى خبر شهادت رضاى من را بدهى؟«
مرد بهت‏زده نگاهش كرد.
- مى‏دانم پسرم شهيد شده. برو.
در را بست. كمر را به ديوار تكيه داد و سريد كف زمين. صداى فريادش تو فضاى خانه پيچيد و ساعتى بعد كه مردش از راه رسيد، از حال و هواى او و حضور همسايه‏ها دانست كه محمد رضا براى هميشه از بين آنها پركشيده است.
»محمد على« خواسته بود ثبت‏نام كند براى جبهه. گفته بودند: »سن شما كم است.«
شناسنامه زهره را برداشت. جاى اسم او نام خودش را با جوهر نوشت. با اين تمهيد، راهى جبهه شد. او كه تا پيش از آن عضو جهاد بود. پنج هزار تومانى را كه پس‏انداز كرده بود، به شهربانو داد.
- خمسش را بده به آقا شيخ عباس ايزدى. بقيه را نگه دار و استفاده كن كه بى‏پول نمانى.
كليد موتورش را هم از جيب درآورد.
- خواستى جايى بروى، بگو محسن شما را برساند.
محسن كه دوازده سال بيشتر نداشت، گوشه اتاق نشسته بود و مشق مى‏نوشت. آمد جلو.
- من هم مى‏خواهم بيايم جبهه.
محمد على كه رفت، مدتى بعد محسن هم مدرسه را رها كرد و عازم جبهه شد.
حسين به ياد او بغض فروخفته در گلو را باز مى‏كند.
- بچه‏ام محسن خيلى زرنگ بود. كمك حالم مى‏شد. تو باغ هميشه دم دستم بود. وقتى رفت، خيلى براش بى‏تابى مى‏كردم. او با برادرش به مرخصى مى‏آمد، اما نمى‏توانست از جبهه دور بماند.

محمد على آمد مرخصى. نگاه كرد به مادر كه ماه آخر باردارى را مى‏گذراند و بعد از رفتن محمد رضا قرار از كف داده بود. هر چيزى او را ناراحت مى‏كرد. محمد على را بوسيد.
- زود برگرد عزيز مادر.
»محمد على« سر فروافكند.
- اگر برنگشتم و پسر به دنيا آورديد، اسمش را بگذاريد مهدى. اگر دختر شد، بگذاريد فاطمه.
چيزى از سر دل شهربانو كنده شد. گريست و پسر را به آغوش فشرد. محمد على رفت و محسن كه پدر سخت به او وابسته بود. نيز از پى او راهى شد.
بيست و يكمين روز سال 67 محمد على در والفجر 10 منطقه خرمال مفقودالاثر شد. شهربانو دخترش را به دنيا آورد و او را »فاطمه« ناميد. هنوز چند روز از تولد نوزاد نمى‏گذشت كه خبر محمد على را آوردند.
- شهيد شده، اما جنازه‏اش مفقود است.
حسين براى رعايت حال شهربانو كسى را خبر نكرد. روز بعد نيز خبر مفقودى محسن را آوردند و حسين در بهت از دست دادن هر دو پسر مانده بود. گم كرده‏اى داشت و هيچ چيز دلش را آرام نمى‏كرد. او بعدها شهربانو را در جريان شهادت دو پسرس گذاشت و مادر مدت‏ها قادر به نگهدارى فاطمه كوچكش نبود. قرار نداشت و توى خانه راه مى‏رفت و گم‏شده‏هايش را مى‏جست. هنوز هم پيكر محمد على و محسن به خانواده تحويل نشده است.
- براى آن كه دلمان آرام بگيرد، مدتى بعد دو قبر نمادين كنار قبر پسرم »محمد رضا« درست كردم و شب‏هاى جمعه كه مى‏رويم، براى هر سه‏شان فاتحه مى‏خوانيم. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 191
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
حاج امینی، حسینعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاج حسينعلى حاج‏امينى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس«، »منصور« و جانباز 70 درصد »ناصر«(
هنوز پنج سال به آغاز قرن حاضر مانده بود كه در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« در زمين‏هاى شخصى خود زراعت مى‏كرد. او دو پسر و يك دختر داشت. حسينعلى دومين پسر او بود كه در كشاورزى كمكش مى‏كرد. او سال 1315 عازم خدمت سربازى شد. دوره حكومت رضاشاه پهلوى بود كه بعد از دو سال خدمت، دوباره يك دوره آموزش نظامى هم براى سربازان مى‏گذاشتند، جهت يادآورى.
حسينعلى برگه پايان خدمتش را كه گرفت، مادرش به خواستگارى برادرزاده‏ى خود »فاطمه بيگم ماندگاران« رفت كه از او هشت سال كوچكتر بود. نيم دانگ خانه به اضافه هزار جريب زمين، مهريه همسرش بود. در خانه عروس مراسمى برپا شد و در منزل داماد نيز. »خانم« برادرزاده‏اش را بسيار دوست داشت. چند شبانه‏روز به مناسبت ورود عروسش جشن گرفت. شب آخر، با يك كله‏قند و قباله قند به همراه تعدادى از ريش‏سفيدان و جوانان به خانه برادرش رفت تا عروس نوجوانش را به خانه بياورد. خانه چندين اتاق داشت و در هر يك از آن خانواده‏اى زندگى مى‏كرد.
اولين فرزند حسينعلى و فاطمه به دنيا آمد. او در همان كودكى از دنيا رفت و پس از او قربانعلى در سال 1322، اشرف سه سال پس از او، عصمت در سال 1328، على سه سال پس از او به دنيا آمد و بر اثر بيمارى مرحوم شد. عباس، زهرا و منصور و ناصر نيز به ترتيب متولد شدند.
»حسينعلى« از سال‏هاى خشكسالى و بى‏آبى اصفهان مى‏گويد و از اين كه دام و طيور تو آغل‏ها مى‏مردند و محصولات مى‏خشكيدند.
- حاج خانم قالى مى‏بافت و براى هر رج آن، پول مى‏گرفت. حالا كه فكر مى‏كنم، مى‏بينم خيلى زحمت كشيد. تو اين زندگى از روز اول، دار قالى را بر پا كرد. من كار داشتم يا نداشتم، او كار خودش را مى‏كرد. هم به بچه‏ها مى‏رسيد و هم مى‏بافت. قالى كه تمام مى‏شد، آن را تحويل صاحبش مى‏داد و دستمزد مى‏گرفت. با همان پول تا مدتى امورات خانه را مى‏گذراند. تو سالهاى خشكسالى، من مى‏رفتم عملگى و كارگرى. تو نجف‏آباد كار نبود. پسرهام را برمى‏داشتم، مى‏رفتيم اصفهان. هر كس كارگر مى‏خواست ما را مى‏برد.
»فاطمه بيگم« در سال 83 بر اثر بيمارى دار فانى را وداع گفته است. حاج حسين على او را ارزنده و قابل احترام مى‏خواند. توضيح مى‏دهد كه او در تربيت و درس بچه‏ها نقش مؤثرى داشت و اعتقادش بر اين بود كه بچه‏ها بايد درس بخوانند.
- دوست ندارم بچه‏ها مثل خودمان بى‏سواد باشند. دلم مى‏خواهد درس بخوانند تا جايى استخدام شوند و حقوق خوبى بگيرند. بيشتر گرفتارى ما از همين است كه سواد نداريم و نمى‏توانيم كارى بكنيم كه دستمزد بالايى داشته باشيم.
»فاطمه بيگم« اول از درس و مشق بچه‏ها مى‏پرسيد و وقتى مطمئن مى‏شد كه درس‏هايشان را خوانده‏اند، آنگاه دخترانش را كنار دست خود مى‏نشاند تا قالى ببافند.

- درس از هر چيزى واجب‏تر است.
بچه‏ها هم به نصايح مادر دل مى‏دادند. پسرها از مدرسه كه برمى‏گشتند، قدرى استراحت مى‏كردند، بعد سرزمين مى‏رفتند تا به پدر كمك كنند. كتاب‏هاشان را هم مى‏بردند تا در هر فرصتى آن را مرور كنند. دخترها نيز بعد از مدرسه، قدرى استراحت مى‏كردند و بعد قالى‏بافى و آخر شب، مرور درس‏ها.
قربانعلى كه ديپلمش را گرفت، فاطمه دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد.
- خدايا شكرت كه زحماتم به باد نرفت.
قربانعلى معلم شد و مادر خوشحال‏تر از او، برايش دعا مى‏كرد.
- الهى خير ببينى كه به بچه‏هاى مردم درس ياد مى‏دهى. سواد كه ياد بگيرند، بهتر مى‏توانند زندگى كنند.
»عباس على« بعد از ديپلم در رشته كشاورزى قبول شد. تا مقطع مهندسى ادامه داد و چراغ دل مادر را روشن كرد. او در هنرستان شهركرد تدريس مى‏كرد و همزمان درس مى‏خواند. او از نوجوانى، در فعاليت‏هاى سياسى ضد رژيم پهلوى شركت داشت. پس از پيروزى انقلاب نيز به عضويت سپاه پاسداران درآمد. او و چند تن از دوستان هم‏دانشگاهى‏اش در تشكيل كميته و سپاه نجف‏آباد، نقش داشتند. كار آموزش نظامى را از همان اولين روزها شروع كردند. عباس اندك اندك آن قدر درگير و گرفتار شد كه كمتر به خانه مى‏آمد. برادرانش را نيز با خود مى‏برد تا در بسيج و سپاه عضو شوند. بعد از آغاز جنگ، عباس على، منصور و ناصر كه كلاس دوم دبيرستان بود، به جبهه رفتند. مادر مرغ سركنده را مى‏مانست كه از اين سوى خانه تا آن سوى خانه را روزى هزار بار مى‏رفت و برمى‏گشت. قرار نداشت. دلش بهانه منصور، ناصر و عباسش را مى‏گرفت كه پيش چشمش قد كشيده و باليده بودند و با هر بيمارى‏شان، جانش به لب رسيده بود. ناصر در عمليات بيت‏المقدس، مجروح و قطع نخاع شد. پاهايش از كار افتاد و يكى از كليه‏هايش را درآوردند.
به عباس على گفته بود: »ديگر نرو. بمان به كارهايت برس. درس بده. به زندگيت برس. غم برادرت كه الان تو آسايشگاه است، براى من بس است.«
گفته بود: »مادر تا حالا شنيده‏اى كه فرمانده گردان به جبهه نرود؟ پس چطورى بايد نيروهايش را فرماندهى كند!«
نشسته بود كنار خواهرش، پاى درد دل او و دانسته بود كه مادر از نبود پسران رنج مى‏كشد. گفته بود: »باشد. ديگر نمى‏روم. مثل همان قبل‏ها مى‏روم هنرستان و دانشكده و سپاه. جبهه، بى‏جبهه.«
خواهر خنديده بود.
- آفرين. به تو مى‏گويند پسر حرف گوش كن!

رفته بود و دور روز بعد در زده بود.
- ببخشيد. اين را بگذارم توى حياط.
حياط خانه جا نداشت. مى‏خواست برود جبهه، ماشين شخصى‏اش را مى‏گذاشت تو حياط خواهرش. خواهر مات و حيران نگاه كرده بود به او كه نشسته بود پشت فرمان.
- مگر نگفتى ديگر نمى‏روى؟
- چرا.
ماشين را تو حياط گذاشته و با تعارف و احوالپرسى خواهر رفته بود تو اتاق.
- از جبهه زنگ زده‏اند كه عمليات است. بيا.
وقت رفتن، قطره اشكى را كه تو نگاه خواهر مى‏لرزيد، ديد. سر پايين انداخت. مى‏خواست فرار كند. نباشد و نبيند. سر را خم كرد تا خواهر مثل هميشه، قبل از رفتن، پيشانى‏اش را ببوسد. از زير قرآن رد شد و بر سرعت گام‏هايش افزود.
- زود برگرد. مامان چشم به راه است.
صداى خواهر را شنيد. سر برگرداند و دست تكان داد.
- ده روز ديگر برمى‏گردم.
خواست از خم كوچه بپيچد كه پايش به برآمدگى كف كوچه گير كرد. خورد زمين خواهر به گونه‏اش چنگ زد.
- چى شد داداش جان؟
ايستاد و لباس‏هايش را تكاند. آرنج كاپشن قلوه‏كن شده بود و كنار جيبش نيز.
- بيا برات بدوزم.
- گفتم كه عجله دارم. خداحافظ.
رفت و اولين روز آبان 62 به شهادت رسيد. پيكرش را كه آوردند، همان كاپشن تنش بود. با آرنج و كنار جيبى كه قلوه‏كن شده بود. خواهر گريست و بر سر و صورت زد.
- بميرم برات كه لباست را ندوختم داداش‏جان.
منصور كه اوايل انقلاب به تهران رفته و عضو سپاه لشكر محمد رسول‏الله )ص( شده و از همان جا عازم جبهه شده بود، بارها زخمى شد. در تهران ازدواج كرد. به جبهه برگشت و اين بار چشمش تركش خورد و چشم مصنوعى برايش گذاشتند. او در كربلاى 5 به تاريخ دوازدهم اسفند 65 به شهادت رسيد. ناصر كه به دليل شدت بيمارى‏اش، شش سال در آسايشگاه بود، سرانجام در شانزده آذر 66 در منزل پدرى شهيد شد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اى عزيزان عزيزتر از جانم، به خصوص شما اى جانبازان انقلاب، قدر خويش را بدانيد و سعى كنيد از امتحان الهى سربلند بيرون آييد. اميدوارم خداوند به همه شما شفاى خير، عطا فرمايد. اگر مصلحت نبود، اين امتحان بزرگ خداوند براى جانبازان پيش نمى‏آمد. دوستان عزيز، سعى كنيد شهدا را الگو قرار دهيد و اسير ماديات و هواهاى نفسانى نشويد. از برادرانى كه در آسايشگاه و يا جاى ديگر در امر پرستارى براى من زحمت كشيده‏اند. تشكر مى‏كنم. اميدوارم مرا حلال كنيد.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 231
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
عبداللهی، محترم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم محترم عبداللهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »محمود«، »محمد رضا« و »سعيد« مشاورى(
هفتاد و پنج سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »عباس« روزى فرزندانش را از دل قطعه زمينى كه داشت، به دست مى‏آورد و مادرش ماه‏بيگم سر زايمان از دنيا رفت.
- چهار خواهر و يك برادر بوديم. مادر كه مرد، خيلى تنها شديم. تنها برادرم همان سال طاعون گرفت و مرد. من با وجود اين كه كوچك بودم، همه كارهاى خانه را انجام مى‏دادم. بقيه خواهرهايم زود رفتند خانه بخت و من كه در عرض يك سال هم مادر و هم برادرم را از دست داده بودم، غصه مى‏خوردم و كارى نمى‏توانستم بكنم. جوانمرگ شد. نوزده ساله رفت زير خاك. او مرگ مادرمان را باور نمى‏كرد و من مرگ هر دوشان را.
محترم از همان نوجوانى كمك خرج خانه بود. قالى مى‏بافت. پنبه مى‏ريسيد.
- بابام كنار ايوان، دستگاه گذاشته بود. با آن، كرباس مى‏بافتم و مى‏دادم ببرد بازار و بفروشد.
عباس، تنهايى و بى‏كسى و غم از دست دادن ماه‏بيگم و تنها پسرش را از ياد نمى‏برد و اين درد بر رنج او مى‏افزود، اقوام كه هر بار به ديدن او مى‏آمدند، اصرار مى‏كردند تا دوباره ازدواج كند.
به خواستگارى خواهرزن خود كه او هم همسرش را از دست داده بود و با تنها پسرش زندگى مى‏كرد رفت و او را به عقد خود درآورد.
- خاله و پسرخاله‏ام به خانه ما آمدند. تو خانه ما عمه و عمويم هم زندگى مى‏كردند. خاله‏ام كه آمد، چراغ خانه‏مان دوباره روشن شد و شادى به خانه‏مان برگشت. محترم پانزده ساله بود كه ابوالقاسم به خواستگارى‏اش آمد و او به عقد پسرخاله درآمد، با مهريه پنجاه تومان. جهيزيه‏اش را بردند به يكى از اتاق‏هاى همان خانه پدرى.
فرزند اول، مرده به دنيا آمد و فرزند دوم »احترام« بود و بعد از او عبدالمحمود كه او نيز در كودكى بيمار شد و جان سپرد بعد از او »عزت« به دنيا آمد.
- داشتم خمير درست مى‏كردم كه دل دردم گرفت و دخترم به دنيا آمد. وقتى بعد از دو پسر، دخترم »عزت«، صحيح و سالم به دنيا آمد، همه تعجب كردند. مى‏گفتند: چرا پسرهات مرده به دنيا آمدند و دخترهات صحيح و سالم؟
تقى با نذر و نياز و به خواست خدا به دنيا آمد و زنده ماند و صديقه، احمد، مسعود،، محمد رضا، محمود، سعيد و عذرا نيز.
»صديقه، احمد و سعيد ماه رمضان به دنيا آمدند و جالب اين كه وقتى باردار بودم، روزه‏هايم را مى‏گرفتم. سر سعيد چهاردهم آذر 48 به دنيا آمد، آن قدر مقيد بودم كه با زبان روزه زايمان كردم.
محترم تا سال 1342 در همان خانه پدرى زندگى مى‏كرد و پس از آن، خانه‏اى در محله نصير خريدند و پنج سال بعد، باز خانه را فروختند و يك اتاق و يك انبارى كرايه كردند.
او در همه سال‏هاى زندگى‏اش علاوه بر همسردارى و

بچه‏دارى، قالى‏بافى كرده است. »توى ايوان دار قالى زده بودم و مى‏بافتم. مردم گيوه ملكى مى‏دوخت. يك دكان كفاشى رو به روى مسجد جامع كرايه كرده بود. زمستان‏ها از سرما، گيوه‏ها را مى‏آورد خانه مى‏دوخت. دو تا صندوق داشتيم. گيوه‏هاى دوخته شده را توى صندوق مى‏انداخت. چهار، پنج نفر تاجر كفش از اصفهان مى‏آمدند گيوه‏ها را مى‏خريدند.«
بازار كفش كه رونق پيدا كرد، بازار گيوه رو به كسادى گذاشت و ابوالقاسم به خريد و فروش پوست روى آورد. محترم به ياد روزهاى سخت گذشته مى‏افتد. مى‏گويد: »با آن وضع مالى و بضاعت كم، نگهدارى ده تا بچه خيلى سخت بود. احترام كه به مكتب مى‏رفت، سه ماه از پانزده سال كم داشت كه خواستگار برايش آمد و رفت خانه بخت. عزت تا آخر ابتدايى درس خواند و »تقى« كه ديپلم انسانى دارد، شعر مى‏گويد در جلسات شب شعر شركت مى‏كند. روحيات خاصى دارد. محمود اولين شهيد خانواده مشاورى كه از بسيج مسجد عسگريه به جبهه جنوب اعزام شده بود، در عمليات والفجر مقدماتى به تاريخ بيست و سوم بهمن 1361 در فكه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش را پس از نه روز از خاك دشمن، برگرداندند.
حاج احمد فوق ديپلم گرفته و به عضويت سپاه ناحيه مقاومت نجف‏آباد درآمد. او سال 1362 در جنگ‏هاى نامنظم از ناحيه چشم چپ مجروح شده و جانباز سى و سه درصد است.
مسعود كه كفاش است و بارها مجروح شده است. جانباز شيميايى است و تنگى نفس دارد. محترم به ياد روزهاى آتش و خون، آه مى‏كشد و خدا را شكر مى‏كند.
»الان مردم آرامش دارند. يك زمانى بود كه همه پسران من تو جبهه بودند. و من منتظر شنيدن خبر آنها بودم. سعيد خيلى زيارت امام رضا )ع( را دوست داشت. هميشه آرزو داشت يك سفر به مشهد برود. قسمت نشد و در بيست و چهارم اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر )جزيره مجنون( شهيد شد. جنازه‏اش را بعد از عيد براى ما آوردند.«
ابوالقاسم با ديدن پيكر پسر جوانش، دست بلند مى‏كند رو به آسمان و شكر مى‏گويد و لحظه‏اى بعد رو به همسرش: »خدا بهترين عيدى را به من داد.«
سعيد از ناحيه سر، تركش خورده بود. ابوالقاسم او را كه ديد، لبش مى‏خنديد و چشمش از اشك، تر بود و محمد رضا كه به تازگى دوره راهنمايى را تمام كرده بود، ترك تحصيل كرد تا به جبهه برود. محترم گفت: »نرو. برادرت تازه شهيد شده. به من رحم كن.«
محمد رضا شوهر خواهرش را واسطه كرد تا مادر را راضى كند؛ محترم با آن كه دلش به حضور پسر خوش بود، راضى

شد.
- خدايا راضى‏ام به رضات.
نوجوانش رفت. آموزشى ديد و شد بى‏سيم‏چى و آرپى‏جى‏زن. در عمليات قادر، آرپى‏جى‏زن بود و بعد از انهدام چند نفر برو سنگر دشمن.
در بيستم شهريور ماه 1364 بر اثر اصابت مستقيم گلوله به سرش، به شهادت مى‏رسد و مفقودالاثر مى‏شود. محترم كه خبر را مى‏شنود، چهل شب، به نيت پيدا شدن پيكر پس، نماز شب و زيارت عاشورا مى‏خواند. صد لعن نذر مى‏كند و روز چهارم پلاك و بقاياى پيكر محمد رضا را مى‏آورند.
ابوالقاسم سال 1366 به شدت بيمار شد. پزشكان، بيمارى‏اش را سرطان تشخيص دادند و او يك سال بعد دار فانى را وداع گفت و محترم به دليل تحمل مصائب گوناگون و رنجى كه كشيده است، دچار بيمارى قلبى شده و به سختى تنفس مى‏كند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 208
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
کیانی هرچگانی، ام لیلا
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم ام‏ليلا كيانى هرچگانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد احمد«، »سيد جواد«، و »سيد ابوالقاسم« احمدى(
هفتاد و نه سال قبل در روستاى »هرچگان (از توابع شهركرد)« به دنيا آمد. پدرش سيد يعقوب سواد قرآنى داشت و از سادات مشهور و از نوادگان امام موسى كاظم )ع( بود. ام‏ليلا بسيار كوچك بود كه پدر و مادرش براى زيارت قبر امام حسين )ع( به كربلا رفتند. او از ده سالگى قالى‏بافى مى‏كرد. با دستمزدش سه گاو و سى گوسفند خريد. بيست ساله بود كه »سيد ابوالفضل« كه نوه خاله پدرش بود، به خواستگارى‏اش آمد. او هم‏سن و سال ام‏ليلا بود و پس از ازدواج عازم خدمت سربازى شد. در توپخانه اصفهان خدمت مى‏كرد. ام‏ليلا كه هنوز بچه‏دار نشده بود، به خانه پدرى سر مى‏زد و دوباره به خانه خود مى‏آمد. در طول يك سالى كه از همسرش دور بود و مرخصى به او نمى‏دادند، اغلب روزها را در خانه پدرى بود.
او چهار برادر و سه خواهر داشت؛ در منزل پدرى كمتر بى‏حوصله مى‏شد و از دورى مردش، كمتر رنج مى‏كشيد. سيد ابوالفضل پس از يك سال به مرخصى آمد، آن هم براى چند روز. »ربابه سادات« آمده بود برايشان در تنور وسط حياط، نان مى‏پخت.
خمير مى‏كرد، نان مى‏پخت و همه را تو سفره و ظرف مسى مى‏گذاشت. ام‏ليلا چند قرص نان را برداشت.
- براى خودتان هم ببر.
ربابه سادات پيشانى او را بوسيد.
- براى خانه پخته‏ام.
وقت رفتن، از دامادش هم خداحافظى كرد. مى‏دانست كه تا سال بعد او را نخواهد ديد. ام‏ليلا به ياد آن روزها به عكس مردش كه رو طاقچه است نگاه مى‏كند.
- سربازى، آن وقتها مثل حالا نبود. كسى كه مى‏رفت، تا دو سال از اهل و عيالش دور بود. سيد ابوالفضل يك بار سال اول آمد. رفت و تا آخر دوره سربازى‏اش ديگر نيامد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، آمد.
او به ياد گذشته‏هاى پرشورش مى‏گريد.
- بچه‏هايم كه به دنيا آمدند، خانه‏مان گرم و شاد شد. سيد عزيزالله در سال 1334، دو سال بعد سيد احمد، سيد جواد در سال 1347، سه سال بعد سيد ابوالقاسم و سيد ولى‏الله هم به فاصله يك سال به دنيا آمدند.
او از اين كه صاحب دختر نشد و همه فرزندانش پسر بودند، مى‏نالد. اشك از گوشه چشمش فرومى‏چكد.
- اين همه كه الان تنها هستم، اگر يكى از بچه‏هايم دختر بود، الان مى‏آمد سر مى‏زد. هر از گاهى پيشم مى‏ماند. به كارهام مى‏رسيد. الان دو تا عروس دارم كه خانه‏شان خيلى دور است. آنها هم بچه دارند. نمى‏توانند به من سر بزنند. مانده‏ام يكه و تنها.
ام‏ليلا از روزهايى كه صداى شادى و خنده بچه‏هايش در خانه مى‏پيچيد، مى‏گويد. از روزهاى مدرسه رفتن بچه‏ها و بزرگ

شدنشان كه پيش چشم او و همسرش قد مى‏كشيدند و با بازى‏ها و شيطنتشان به خانه رونق مى‏دادند، مى‏گويد. از روزهايى مى‏گويد كه اوقات فراغتش را با قالى‏بافى پر مى‏كرد.
- به اندازه موهاى سرم قالى بافته‏ام.
مقنعه سفيدى به سر دارد و حجابش مثل زنان جوان كامل است و گاهى ريشه موهاى سفيد و پنبه‏اى‏اش پيداست. از مكتب رفتن »سيد عزيزالله« مى‏گويد. از اين مى‏گويد كه او از كودكى در گوسفندچرانى و كشاورزى كمك‏حال پدر بود. عزيزالله از نوجوانى به خاتم‏كارى علاقه‏مند شد. كار هنرى مى‏كرد. تابلويى با طرح‏هاى مينياتورى مى‏كشيد و قاب درست مى‏كرد. كم‏كم آن قدر در كارش ماهر شد كه مغازه خاتم‏كارى باز كرد و سفارش مى‏گرفت. »سيد احمد« كه دو سال از او كوچكتر بود نيز در مكتب درس خوانده بود. خوب قرآن را مى‏خواند؛ با صوت و لحن قشنگ.
»سيد جواد« كنار دست سيد عزيزالله كار ياد گرفته بود و خاتم‏كارى مى‏كرد. »سيد ابوالقاسم« هم به هنر علاقه داشت. پابه‏پاى همديگر در مغازه كار مى‏كردند. »سيد ولى‏الله« كه از ابتدا بسيار مقيد و مذهبى بود، ابتدايى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. بعدها معلم شد و به كسوت روحانيت درآمد. در حال حاضر هم تدريس و تبليغ دين مى‏كند.
جنگ كه شروع شد، عزيزالله عازم جبهه شد. او بزرگتر از برادرهايش بود و الگوى آنها. پس از او سيد احمد هم ساز رفتن را كوك كرد. ام‏ليلا عادت نداشت در كار فرزندانش دخالت كند. آنها را طورى بزرگ نكرده بود كه راه را به خطا و بيراهه بروند.
سيد احمد و سيد ابوالقاسم هم از سوى بسيج عازم مريوان شدند. هميشه با هم بودند. با هم در عمليات والفجر 4 آبان ماه سال 1362 به شهادت رسيدند.
سيد ابوالقاسم در وصيتنامه خود نوشته بود: »پدرم، سلام بر تو كه با دست‏هاى پنبه‏بسته خود كار مى‏كردى و من ارزش كارهاى تو را نمى‏دانستم. پدر، من را ببخش و نان و نمكى كه در خانه تو خوردم، حلال كن.«
ام‏ليلا به محض شنيدن اذان ظهر، نشسته نمازش را مى‏خواند. موقع سجود، مهر را روى پيشانى مى‏گذارد. سلام نمازش را كه مى‏دهد، وصيتنامه سيد جواد را مى‏خواند. او در آن نوشته است: »مادرم، گريه نكن. بخند. بخند كه تمام جهان دارد به سوى آزادى پيش مى‏رود.«
ام‏ليلا مى‏خندد و اشك بى‏اختيار رو گونه‏هايش مى‏غلتد.
- اين كه جهان به سوى آزادى پيش مى‏رود، جاى خوشحالى دارد. ولى از اين كه در بهار آزادى جاى شهدا خالى است، دلم مى‏گيرد و قلبم تير مى‏كشد.
او به يك‏باره دو فرزند از دست داده و پيكر هر دو را به خاك

يك روزه تشيع كرده است. شايد همين براى مادرى كفايت كند تا رنجى هزار ساله تجربه كرده باشد. او از احمدش مى‏گويد. از او مى‏گويد كه هميشه مى‏خواست كمك حال پدر باشد و فقط سه ماه زمستان را كه مى‏دانست هيچ كارى در روستا نيست، به مكتب مى‏رفت.
- خودش را فداى خانواده مى‏كرد. ازدواج كرده بود. يك پسر سه ساله و يك دختر شش ماهه هم داشت كه رفت جبهه. عاشق امام حسين )ع( بود. به روضه امام حسين )ع( خيلى علاقه داشت. تمام محرم، خودش را وقف هيئت مى‏كرد. او هم رفت و چند ماه بعد از برادرانش روز سوم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز نياورده‏اند.
سيد احمد در فرازى از وصيتنامه‏اش نوشته است: »سلام به دو برادر شهيدم، سيد جواد و سيد ابوالقاسم كه عاشقانه در راه اسلام و قرآن و خط سرخ امام حسين )ع( جان خود را كه بزرگترين سرمايه‏شان بود، نثار كردند. سلام بر پدر و مادر عزيزم كه با خون دل، دو فرزند پروراندند و در راه خدا دادند. پدرجان و مادر مهربانم، از راه دور دست شما را مى‏بوسم. اميدوارم من را ببخشيد و حلالم كنيد. از اين كه بدون اطلاع شما به جبهه آمدم، معذرت مى‏خواهم. چه كنم. هر چه خواستم نسبت به نداى »هل من ناصر ينصرنى« حسين زمان بى‏تفاوت بمانم، نتوانستم خود را قانع كنم.«
پيرزن دو سال پيش همسرش سيد ابوالفضل احمدى را از دست داد. او به تنهايى عميقش كه مى‏انديشد، اشك مى‏ريزد.
- الان سرم گيج مى‏رود. فكر مى‏كنم ديگر آخر عمرم است. ان شاءالله كه به زودى بروم پيش پسرهايم.
او هر لحظه‏اش را به ياد فرزندان شهيدش مى‏گذراند و بزرگترين آرزويش، ملاقات با فرزندانش است.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 225
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
کرمانی، مهدی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج مهدى كرمانى، پدر معظم شهيدان؛ »عبدالعلى«، »حسن على« و »حسين على«(
هشتاد و چهار ساله است. اجدادش كرمانى بود. كه بعدها به محله‏اى - در حاشيه نجف‏آباد - كوچ كرده‏اند. او در محله منارجنبان اصفهان متولد و از هفت سالگى به دامدارى مشغول شده است. مى‏گويد:
پدرم كشاورز بود. ما يك گاو و چندتايى گوسفند داشتيم كه خرج خانواده را از طريق آن، تأمين مى‏كرديم.
پدرش »رضا« از حاج آقا جلال كه روحانى معتمد و با خدايى بود، خواست تا در منزل، به فرزندانش سواد بياموزد و حاج آقا هر روز به خانه آنها مى‏آمد و درس مى‏داد و مى‏پرسيد.
»مهدى« از همان وقت‏ها چرخ دستى خريد. روى آن چغندر پخته مى‏فروخت. خيابان منتهى به خانه جاده‏اى نداشت و او تابستان و زمستان، موقع بازگشت به خانه، تا ساق پاها توى گل فرومى‏رفت و به زحمت قدم از قدم برمى‏داشت. برادرش كه بزرگتر از او بود، به او كمك مى‏كرد. مشكلى اگر داشت، حل مى‏كرد، اما پس از ازدواج او، مهدى به تنهايى براى انجام كارهايش نهايت تلاش خود را مى‏كرد. به سن سربازى كه رسيد در ارتش خدمت سربازى خود را گذراند.
- آن زمان، مثل حالا نبود. گاهى چند ماه مرخصى نداشتيم. من اصفهان خدمت مى‏كردم و معمولا تشويقى مى‏گرفتم و چند روز مى‏آمدم مرخصى. تازه تيراندازى و شليك به طرف هدف را يادمان داده بودند. رفتيم ميدان تير. نه گلوله سهميه هر سرباز بود. آن روز بعضى از دوستان ما حتى از ده مترى هم نتواسته بودند درست شليك كنند. خواست خدا بود كه من هر نه گلوله را درست زدم وسط خال سياه. همه سربازها شليك كرده بودند، افسر مافوقى كه به ما كار با اسلحه را ياد داده بود، پنجاه تومان پول نقد و هفده روز مرخصى شد، جايزه‏ى من.«
رضاخان برنامه كشف حجاب را با سخت‏گيرى هر چه تمام‏تر. به اجرا گذاشته بود. مأموران در كوچه و خيابان، با خشونت چادر از سر زنان و دختران مى‏كشيدند، بسيارى از پدران، دختران خود را از رفتن به مدرسه منع مى‏كردند. مى‏دانستند داشتن سواد، به قيمت نداشتن ايمان و حجاب تمام خواهد شد. آن روزها »آغابگم« از خانه بيرون نمى‏رفت.
- پسرها و همسرش كارهاى بيرون از خانه را انجام مى‏دادند: مادرمان مثل زندانى‏ها سالها تو خانه بود تا اين كه فشار از طرف مأمورها كمتر شد. به چشم خودم تو كوچه و خيابان مى‏ديدم چادر زن‏ها را پاره مى‏كردند يا عباى روحانيون را. كسى هم جرئت دم زدن نداشت.
»حاج مهدى« بيست و هفت ساله بود كه دختر مشهدى »حيدر على« را كنار رودخانه ديد. او لباس مى‏شست. سرش پايين بود و با دخترى كه كنار دستش نشسته بود و به لباس‏هاى توى طشت چنگ مى‏زد، صحبت مى‏كرد. مهدى شنيده بود »عمو حيدر على« دختر نجيب و خوبى دارد. دورادور آنها را مى‏شناخت. وقتى به خانه برگشت، از مادر خواست تا »عزت«

را برايش خواستگارى كند. آغابگم به خواستگارى دختر رفت و مدتى بعد عزت نصر اصفهانى را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد مهدى درآوردند، با پانصد متر زمين كه مهريه او بود.
»حاج مهدى« مى‏خندد و مهربانى نگاهش را تو نگاه همسرش مى‏بخشد.
- همين خانه‏اى كه توى آن زندگى مى‏كنيم، مهريه حاج خانم است.
خنده‏اش بيشتر مى‏شود.
- اگر الان مرا از خانه‏اش بيرون كند، بايد بروم شب را در مسجد بخوابم.
حاجيه خانم مى‏خندد و از شرم گونه‏هايش آشكارا گل انداخته است.
- اختيار داريد حاج‏آقا! همه چيز ما مال حاج آقاست.
حاج مهدى روزهاى خوش زندگى در خانه كاهگلى پدرى را از بهترين ايام عمرش مى‏دادند.
- اون موقع آب لوله‏كشى نداشتيم. يه مادى (رودخانه) بزرگ بود كه اكثر زن‏ها توى آب آن ظرف و لباس مى‏شستند.
خانه پدرى بزرگ بود و خانواده پدرى، برادرم حسين و دو تا از پسر عموهايم با زن و بچه آن جا زندگى مى‏كردند.
محمد على، عباس على، حسن على، غلام على، عبدالعلى، حسين على و على به دنيا آمدند. محمد على كه فرزند ارشد خانواده بود و چشم همه پسرها به رفتار و كردار او در خانه دوخته مى‏شد، از كودكى به خواندن قرآن و نماز اول وقت اصرار مى‏كرد. رفتار او الگوى برادرانش بود. دوره ابتدايى تحصيلى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. در فعاليت‏هاى انقلابى با دوستانش به تكثير و پخش اعلاميه مشغول مى‏شد و از برادرانش نيز كمك مى‏گرفت. حسن على، عبدالعلى و حسين على كه از همان ابتدا برادر بزرگتر را پير و مراد خود مى‏دانستند با كمك به او در پخش اعلاميه‏ها و حضور در جلسات مذهبى مسجد، اندك‏اندك به جمع مبارزان و دوستان صميمى محمد على پيوسته بودند.
انقلاب كه پيروز شد، »محمد على« به عضويت سپاه درآمد و »عزت« گاه كه نگران بچه‏ها و فعاليت‏هاى سياسى آن‏ها مى‏شد، كنارشان مى‏نشست. از درس‏هاشان مى‏پرسيد و از اين كه كجا مى‏روند و با كى مى‏روند؟ بچه‏ها كه توضيح مى‏دادند، دلش قرار مى‏گرفت. فرزندانش را مى‏شناخت. دست‏پرورده‏ى خودش بودند، اما وحشت از اين كه يك لحظه راه را به خطا بروند و يك عمر پشيمانى بياورند، راحتش نمى‏گذاشت. وقتى جنگ شروع شد، محمد على عازم جبهه شد، براى فعاليت‏هاى دينى و تبليغ.

پس از او عبدالعلى بود كه عازم شد. وقتى تن خسته و مجروح، بعد از مدت‏ها به خانه آمد، همه گمان بر اين داشتند كه ديگر نخواهد رفت. اما هنوز كاملا بهبود نيافته بود كه گفت: عازم جبهه است. عزت به مردش نگاه كرد. شايد حرفى بزند. كلامى بگويد و پسر را از تصميم خود باز دارد. اما مهدى فقط زيرچشمى عبدالعلى را نگاه كرد: »خدا به همراهت. خير پيش.«
عبدالعلى رفت و در عمليات بيت‏المقدس و در آزادسازى خرمشهر در ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد.
حسن على كه درسش را رها كرده و خياط شده بود و در بازار كار مى‏كرد، نيز گفت قصد اعزام به جبهه را دارد مادر با اصرار از او خواست تا ازدواج كند. برايش خواستگارى رفت و جشن عقدكنان گرفت تا پسر دلگرم شود و بماند. اما »حسن على« نماند. عازم جبهه شد. او در عمليات خيبر شركت كرد و دوم اسفند ماه سال 1362 مفقودالاثر شد. خبرش آمد اما پيكرش نه.
»حسين على« جاى خالى برادرانش را در خانه احساس مى‏كرد، با شنيدن مارش عمليات و خبر حمله‏هاى رزمندگان به مواضع دشمن، عزمش را جزم مى‏كرد تا به جبهه برود و سلاح بر زمين مانده‏ى برادران شهيدش را بردارد. اما به چهره‏ى مادر و پدر كه نگاه مى‏كرد، زبان به كام مى‏گرفت و هيچ نمى‏گفت، تا آن كه سرانجام براى عزيمت به جبهه ثبت‏نام كرد. وقتى مى‏رفت، قول داد كه نامه بنويسد و تلفن بزند. او رفت و بيست و هفتم شهريور 65 به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 168
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
صابری، اسماعیل
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاج اسماعيل صابرى سهروفيروزانى، پدر معظم شهيدان؛ »اصغر« و »على اكبر«(
دهم فروردين ماه سال 1312 در روستاى »سهروفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« به گندمكارى و كشاورزى براى ارباب روستا اشتغال داشت. گاه هم پنبه، برنج، خربزه و سيفى‏جات مى‏كاشت. »حاج‏آقا صادق« ارباب مردى روحانى و منصف بود كه محصول را با كشاورزان نصف مى‏كرد. شايد به واسطه همين فرصت‏ها بود كه قدمعلى موقع تقسيم راضى توانست زمين بخرد.
»اسماعيل« يازده ساله بود كه به مدرسه رفت و در كلاس شبانه مشغول به تحصيل شد. از صبح تا عصر كمك كار پدر در كشاورزى بود و غروب به مدرسه مى‏رفت.
- گاهى كه كشاورزى رونقى نداشت، مى‏رفتم اصفهان و پيش بناها كار مى‏كردم. روزى چهار تومان مزد مى‏گرفتم، در حالى كه مزد كارگرى در روستا دو تومان بود.
ارباب، درشكه‏خانه‏اى داشت كه اسماعيل وقتى به اصفهان مى‏رفت، آن جا مى‏خوابيد. وقت نشاكارى و شخم زدن به پدر كمك مى‏كرد و بقيه مواقع را به اصفهان مى‏رفت. براى دوره سربازى‏اش، كدخدا واسطه شد و پيرى قدمعلى را دست‏آويز نرفتن او قرار داد. اسماعيل از خدمت نظام وظيفه معاف شد. به آبادان رفت و در كارگاه نجارى پسردايى‏اش شاگرد شد. يك سال بعد، كارآزموده و مهيا، به شراكت با او پرداخت.
- چون سرمايه مال پسرداييم بود، دو سهم از سود مغازه را او مى‏برد و يك سهم من. سه سال با او شريك بودم. بعد دو دهنه مغازه اجاره كردم، با ماهى هشتاد تومان اجاره. افتادم به خريد و فروش گچ و سيمان و موزاييك و مصالح ساختمانى.
»حبيبه ابراهيمى« دختر يكى از اقوام دور شهربانو مادر اسماعيل بود. روزى به خانه آنها آمدند و شهربانو، دختر را براى اسماعيل پسنديد. بى‏آن كه مشورت كند يا نظر كسى را بخواهد، از او خواستگارى كرد.
- پدر و مادرم آمدند اصفهان. عاقد آوردند خانه و ما را عقد كردند.
دختر و پسر، بعد از عقد همديگر را ديدند. يك سال نامزد بودند. اسماعيل بيست و پنچ ساله بود كه ازدواج كرد. اتاقى در يك خانه چهاراتاقه كه همه‏اش دست مستأجر بود، اجاره كرد. اتاق‏ها دورتادور حياط بودند.
- تا بچه پنجمم به دنيا آمد، در همان يك اتاق زندگى مى‏كرديم. شش تا از بچه‏هايم در آبادان دنيا آمدند.
اجاره‏ها كه زياد مى‏شد، اسماعيل ناچار مى‏شد خانه را عوض كند و جاى ديگرى اتاق اجاره كند. كم‏كم پس‏اندازش را براى برادرش فرستاد و او برايش خانه ساخت. خانه را يك سال رايگان به مهدكودك سپرد. بعد از انقلاب هم يك سال مركز فعاليت بسيج بود. اسماعيل بعد از آغاز جنگ به زادگاهش برگشت.

او از آتشى كه صدام در جنوب كشور افروخته و همه را مجبور به ترك خانه و كاشانه كرده بود، مى‏گويد: »درست مهر ماه سال پنجاه و نه وسايل‏مان را آورديم خانه خودمان. يك ماه رفتم آبادان و خانه‏اى را كه آن جا خريده بودم، فروختم پانصد تومان. با پولش ماشين خريدم و در روستا مشغول به كار شدم.«
اسماعيل در شركت تعاونى مصرف، فروشندگى مى‏كرد. قالى مى‏فروخت. مدتى هم به فروش لوازم خانگى مشغول بود. براى امرار معاش خانواده، سخت تلاش مى‏كرد. فرزندانش هم خوب درس مى‏خواندند تا پاسخى باشد براى جبران محبت‏هاى پدر.
»اصغر« و »على اكبر« از همان كودكى پابه‏پاى پدر به مسجد مى‏رفتند و در نماز جماعت و مجالس روضه و سخنرانى‏هاى مذهبى شركت مى‏كردند. آشنايى اصغر با جوان‏هايى كه در جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و مخالف رژيم پهلوى بودند، باعث شد كه او بيشتر به مسجد برود.
- او بيشتر وقتش را در مسجد بهبهانى‏ها مى‏گذراند. از مدرسه كه مى‏آمد، يك استراحت كوتاه مى‏كرد و مى‏رفت مسجد. از دوستانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏گرفت. تكثير مى‏كرد و مى‏برد بازار. آن موقع، بازارى‏ها در جلسات حضور پيدا مى‏كردند و پشتيبان نيروهاى مبارز بودند. شب‏ها تا ديروقت بيرون بود و گاهى ساواك او را تعقيب مى‏كرد كه با زرنگى از دستشان فرار مى‏كرد.
در جلسات، جوان‏هايى مى‏آمدند كه هيچ اعتقادى به خدا نداشتند. اصغر ساعت‏ها باهاشان حرف مى‏زد و با دليل و منطق، وجود خدا را اثبات مى‏كرد. خيلى وقت‏ها كسى را كه يك كمونيست فريب خورده بود، راهنمايى مى‏كرد. راه درست را به او نشان مى‏داد و دعوتش مى‏كرد تا بيايد و وارد گروه شود.
- سركرده‏هاى گروه‏هاى كمونيستى او را تهديد مى‏كردند، ولى او توجه نمى‏كرد. هميشه مى‏گفت: حق پايمال نمى‏شود. حرف حق را بايد گفت.
اصغر در آبادان درس خواند، ولى ديپلمش را در اصفهان گرفت. جنگ كه شروع شد، راضى به مهاجرت ما نبود. مى‏گفت: بايد بمانيم و مقاومت كنيم. اول آذر ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه رفت. وقت رفتن، مادرش صد تومان به او داد. اصغر گفت: پول مى‏خواهم چه كار؟
حبيبه دلخور شد و با اصرار پول را بهش داد. او رفت و چند روز بعد برايمان نامه فرستاد كه ما را از حال و وضعش باخبر كند. او روز نهم آذرماه، چند روز بعد از رفتنش، در بستان شهيد شد. اما تا آخر ماه پيكرش را نياوردند.
اسماعيل به ياد مظلوميت اصغر، چند لحظه سكوت مى‏كند.

بعد مى‏گويد: »صد تومانى كه حبيبه به او داده بود، دست نخورده اما خونين توى جيبش بود. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: اگر شهيد شدم، به ياد حضرت زينب )س( بى‏قرارى نكنيد. ان‏شاءالله در آن دنيا زحمات شما را جبران مى‏كنم.«
او از آن چه برايش مقدر شده بود، آگاه بود. اين از نوشته‏اش به خوبى معلوم بود.
بعد از رفتن او، دل على اكبر يازده ساله نيز پر كشيد براى جبهه مى‏گفت: »مى‏خواهم بروم جبهه.«
اجازه نمى‏دادند. قدرى صبر كرد. اما مدام به پدر اصرار مى‏كرد.
- اگر شما رضايت بدهيد، آنها كارى ندارند. رضايتنامه مى‏خواهند.
لب اسماعيل به خنده باز مى‏شود و سر تكان مى‏دهد. نگاهش روى چهره على اكبر كه بر سينه ديوار، قاب شده است، مى‏ماند.
- آن قدر گفت تا من و حبيبه رفتيم فلاورجان. رضايت داديم كه برود. اما باز هم مشكل داشت و او را به جبهه نمى‏بردند؛ چون يازده سالش بود. دست برد توى شناسنامه‏اش و اين مشكل را حل كرد. عازم جبهه شد. در عمليات‏هاى مختلفى شركت كرد. خيبر، بدر، كربلاى يك، دو، سه، چهار. در كربلاى چهار از ناحيه دست و پا مجروح شد. او را در بيمارستان »جندى‏شاپور« اهواز بسترى كردند. بعد از معالجه‏اش در بيمارستان، دو ماه آمد مرخصى. بعد رفت كه به عمليات كربلاى پنج برسد. دير رسيده بود.
على اكبر، به دليل كمى سن نمى‏توانست در خط مقدم باشد. شده بود نامه‏رسان گردان. او بعد از پايان دوره ابتدايى تحصيلى وارد حوزه علميه شده بود.
به عضويت سپاه كه درآمد، به عنوان پاسدار به جبهه مى‏رفت. او بعد از كربلاى پنج مدتى به مرخصى آمد. فروردين سال شصت و شش به مهاباد رفت. مدتى آن جا ماند. خرداد ماه كه آمد مرخصى، بسيار رشيد شده بود. حبيبه از ديدنش سير نمى‏شد، اسماعيل هم همين طور. حبيبه خواست بگويد: »به اندازه سهمت رفته‏اى. ديگر نرو.« نگفت. از اشتياقى كه در نگاه پسرش بود، دانست كه هيچ چيز مانع رفتن او نمى‏شود. او رفت و در عمليات نصر چهار مهاباد تركش به سرش اصابت كرد. دايى‏اش محمد على ابراهيمى هم با او بود. هر دو به آسمان‏ها پر كشيدند.
- وقتى مى‏آمد، از ديدنش سير نمى‏شديم. رشيد بود و با صلابت و باهوش و زرنگ. بچه‏ام، شش سال در جبهه بود. تازه شده بود هفده ساله كه به شهادت رسيد. گاه با خودم مى‏گويم: اى كاش او بود و از ديدنش محروم نبوديم.
اما بعد، استغفار مى‏كنم و مى‏گويم: امانت خدا بود و به خدا برگردانديم. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 219
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
حججی، معصومه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم معصومه حججى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على«، »عباس« و »حسينعلى« ناصحى(
هشتاد و سه ساله است و در نجف‏آباد متولد شده. پدرش »شيخ احمد حججى« امام جماعت مسجد »شيخ احمد« بود كه مسجد با نام ايشان برپاست و اكنون نيز پسرش در همان مسجد، امام جماعت است.
»شيخ احمد« سه بار ازدواج كرده بود. همسر اولش سر زايمان از دنيا رفت و نوزادش نيز. پس از آن با »ربابه« ازدواج كرد كه صاحب پنج دختر و يك پسر شد. »معصومه« فرزند چهارم آن‏ها بود و از كودكى به خلق و خوى مادر كه بسيار جدى بود، خو گرفته بود. شيخ با زنى در اصفهان آشنا شد و ايشان را به عقد خود درآورد. مادرم با آن كه از ديدن همسر جديد شويش، يكه خورده بود، اما هيچ نگفت. زن جوان، طبع آرامى داشت و حتى با فرزندان هوويش مهربانى مى‏كرد. با اين حال »ربابه« گاه به او پرخاش مى‏كرد.
- پدرم از زن سومش صاحب دو پسر و يك دختر شد. ايشان چون تنگى نفس داشت، زودتر از مادرم از دنيا رفت و پدرم سالها بعد وقتى من بچه اولم را باردار بودم بر اثر بيمارى »كفگيرك« (در زبان محلى به بيمارى سرطان مى‏گويند) فوت كرد.
برادر »محمود ناصحى« كه از طلبه‏هاى حوزه علميه اصفهان بود، رفتار شيخ احمد و حرمتى را كه در بين طلبه‏ها داشت، مى‏پسنديد. به او گفته بود: دختر خوب سراغ نداريد براى ازدواج. حاج احمد كه برادر آن جوان را مى‏شناخت و مى‏دانست خوشبختى دخترش در گرو ازدواج با اوست، »معصومه« را به او معرفى كرد. محمود يازده سال بزرگتر از »معصومه« بود، صبح به خواستگارى او آمدند. در منزل كسى حرف بالاى حرف شيخ نمى‏زد، مى‏دانستند اگر نظرى بدهد و يا كارى را انجام بدهد، بى‏دليل نيست. شيخ براى محرم شدن آن دو صيغه‏اى جارى كرد. »معصومه« در سكوت نشسته بود. زبان به كام گرفته. »بله« را خود شيخ گفت و محمود نيز.
آن شب دختر چهارده ساله را به خانه بخت فرستادند. »محمود« كه مردى آرام و شوخ‏طبع بود، زمان رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و خاطراتش را براى او تعريف مى‏كرد. او قصه‏هاى قرآنى و داستان‏هاى پيامبران را خوب مى‏دانست. روايات و احاديث را مى‏گفت و بى‏آن كه نصحيت كند و يا اندرزهاى تند و بى‏پرده بگويد، با استفاده از قصص قرآنى، »معصومه« را پند مى‏داد. روضه و نوحه مى‏خواند و مجلس‏دارى مى‏كرد. او يك برادر و يك خواهر داشت و خود، فرزند ارشد خانواده بود. او با برادرش كشاورزى مى‏كرد و به دليل اين كه در كودكى پدر از دست داده بود، مخارج زندگى مادر را نيز تقبل مى‏كرد.
زمين زراعتى او در شاه‏آباد (از توابع نجف‏آباد) خشك شده بود و او زمين خود را رها كرده و به قلعه‏سفيد رفته بود و براى ديگران كارگرى مى‏كرد. ماهى يك شب به خانه سركشى مى‏كرد. معصومه چهار سال اول ازدواجش را صاحب اولاد نشد. سپس صغرى را

به دنيا آورد. »محمود« از ديدن نوزاد بسيار ذوق‏زده شده بود. او را مى‏بوييد و مى‏بوسيد و ابراز علاقه مى‏كرد.
- دختر بركت است و بيشتر به محبت احتياج دارد.
»محمد على« فرزند دوم آنها بود و پس از او على، عباس، حسين على، زهرا، طاهره، فاطمه، شهربانو متولد شدند. »محمود« در زمين‏هاى زراعتى آقاى »قاهرى« كه معلمى صاحب املاك و باغ بود، كار مى‏كرد و ماهانه حقوق مى‏گرفت. معصومه از يادآورى آن روزها مى‏خندد.
- هر چه دستمزد مى‏گرفت، خرج نسيه‏هايى مى‏كرد كه در نبودش از مغازه‏دار گرفته بوديم. چيزى به اسم پس‏انداز نداشتيم و »آقا محمود« حتى وقت اين كه يك روز بماند خانه و بچه‏هايش را ببيند را نداشت.
بچه‏ها همه خواب بودند و او نان، سيب‏زمينى، خشكبار و ميوه براى آنها مى‏آورد و صبح زود، تاريك روشناى سحر مى‏رفت. بچه‏ها يكى‏يكى برمى‏خاستند.
- مادر، آقاجان آمده بود؟
مى‏خنديد و خوراكى‏هايى را كه مردش براى آنها آورده بود، بينشان تقسيم مى‏كرد. »معصومه« مايحتاج خانه را از »شيخ حسين على« كه مغازه‏دار منصف محله بود، مى‏گرفت.
- بزن پاى حساب. آقا محمود كه بيايد، مى‏فرستم خدمتتان، براى حساب و كتاب.
معصومه براى كمك به امرار معاش خانواده، براى اهل محل نان مى‏پخت.
اگر وضع مالى صاحب‏خانه خوب بود، پنج ريال مى‏داد و اگر نه چند تا تخم‏مرغ و چند تا نان مى‏دادند. اين طورى ما احتياج به پختن نان يا خريد آن نداشتيم. چون نانمان از خانه‏هايى كه براشان نانوايى مى‏كردم، تأمين مى‏شد.
معصومه دخترانش را براى آموزش قالى مى‏فرستاد. اندك اندك آنها كار را آموخته بودند. صبح كه مى‏شد، مى‏رفتند تو خانه‏هايى كه دار قالى برپا بود كار مى‏كردند. دستمزدشان آن قدر ناچيز بود كه معصومه براى آنها دل مى‏سوزاند و مى‏رفت سراغ صاحب قالى.
- اين بچه‏ها چشم و دست و وقتشان را مى‏گذارند براى كار شما. آن وقت شندرغاز مى‏گذاريد كف دستشان كه چه؟!
او مى‏گفت و صاحب قالى از زبان كم نمى‏آورد و شروع مى‏كرد به غر زدن.
- دخترهات كارى نيستند، بازيگوشند.
معصومه آه مى‏كشيد و مى‏دانست كه حق بچه‏هايش را پايمان مى‏كنند، اما نمى‏توانست چيزى بگويد، اندك اندك دار قالى را تو خانه برپا كرد و دخترانش قالى‏بافى را آموخت.

گوشه حياط جايى را براى قالى‏بافى درست كرد و با دخترانش آن جا مى‏نشست پاى دار. پسرها هم مى‏آمدند، على، عباس و حسين على نيز آموخته بودند. على كند مى‏بافت. او به بنايى و كشاورزى علاقه بيشترى داشت و عباس كه به شدت مذهبى و متدين بود، با حسين مى‏نشست به نقشه‏خوانى قالى. حسين به سرعت گره مى‏زد، شانه را بر تار و پود مى‏كوبيد و قيچى مى‏كرد و مى‏رفت رج بعدى.
- خواهرهاش مى‏خنديدند و به شوخى مى‏گفتند: حسين تو خودت به تنهايى به اندازه همه ما، مى‏بافى.
حسين كه از نظر سنى اختلاف چندانى با زهرا نداشت، به او علاقه‏ى بسيار داشت. همه درد دلش پيش او بود. خجالتى و كم حرف بود. اما زهرا را كه مى‏ديد، گل از گلش مى‏شكفت.
»معصومه« هفده سال در كنار پدرشوهر و مادرشوهرش زندگى كرد تا محمود قطعه زمينى خريد. با هم شروع به ساخت آن كردند.
- گاهى من خشت مى‏ماليدم و مى‏ساختم و روى آن را صاف مى‏كردم و گاه بر عكس. گاهى كه شوهرم زراعت مى‏كرد و نمى‏رسيد براى ساخت خانه بيايد، خودم خشت مى‏ساختم و مى‏چيدم رو هم. بالاخره يك اتاق ساختيم و توانستيم به خانه جديد برويم. مدتى بعد يك اتاق براى محمد و يكى براى على ساختيم. من كرباس بافى هم مى‏كردم. اتاق‏ها را كه زياد كرديم، جا براى كارگاه من كم شد و كارم را تعطيل كردم. ديگر فقط قالى مى‏بافتم.
در بحبوحه مبارزات انقلابى مردم، معصومه و شوهر و فرزندانش به راهپيمايى مى‏رفتند. گاهى از صبح تا غروب راه مى‏رفتند دنبال پخش اعلاميه امام و شركت در مجالس سياسى و خسته و از پا افتاده به خانه برمى‏گشتند. بعد از پيروزى انقلاب، غائله كردستان آغاز شد. ضد انقلاب در هر سو فتنه‏اى مى‏افكند. عباس سه ماه رفته بود كردستان و وقتى جو تشنج در آن جا قدرى آرام گرفت، به خانه برگشت. محاسن سياهش بلند و انبوه شده بود. زهرا در را كه برايش باز كرد، خنديد.
- داداش مى‏گويند در كردستان همه كسانى را كه ريش دارند را مى‏كشند. چه حرارتى دارى!
عباس خنديد و دستى به محاسنش كشيد. چند روز ماند. زهرا از او خواست محاسنش را اصلاح كند كه نكرد.
- مى‏خواهم همين طورى بروم كه ضد انقلاب را عصبانى كنم!
او ازدواج كرده بود. يك فرزند داشت و زنش فرزند دوم را باردار بود. رفت و خبر آوردند كه به دست كردهاى عراق دستگير شده.
معصومه مانده بود چه كند. جوان رشيدش را برده بودند و كارى از او ساخته نبود. محمود با على راهى غرب شدند.

- بايد هر طور شده عباس را برگردانيم.
در كردستان توى مقر نيروهاى خودى على را نگه داشتند.
- يك نفر برود جلو، خطر كمترى دارد.
محمود با يك لندرور رفت تا ببيند مى‏تواند خبرى از عباس به دست بياورد!
صداى سوت خمپاره‏اى توى فضا پيچيد و انفجارى مهيب همه زمين اطراف را لرزاند.
على غرق در خون، به آنى به آسمان پر كشيد. محمود برگشت. تن خسته و بى‏خبر از عباس هنوز وضعيت بحرانى بود. اما مجروحان و شهدا را انتقال داده بودند. سراغ پسرش را گرفت. گفتند: برگشته نجف‏آباد.
او به خانه برگشت. سراغ على را گرفت و معصومه حيران و گيج، نگاهش كرد.
- با خودت بود. سراغش را از ما مى‏گيرى؟
زانوان هر دو شل شد. به هر جا كه مى‏توانستند سر زدند و سراغ على را گرفتند. خبرى از او نبود. او روز بعد از سوى سپاه خبر آوردند كه على يازدهم خرداد 62 در ديوان‏دره به شهادت رسيده است. بيست روز بعد پيكر او را تحويل دادند و در جمع خانواده و آشنايان تشييع شد.
»حسين على« كه در جبهه جنوب مى‏جنگيد، با اصرار مادر ازدواج كرد. همسرش هم چون خود او با زهرا رابطه‏اى دوستانه داشت و اغلب به خانه يكديگر رفت و آمد داشتند. آن شب حسين به شدت بيمار بود. مادر مى‏گفت:
كاش مى‏رفتى دكتر.
دراز كشيده بود و غروب برخاست: »مى‏روم دكتر«.
رفت و تا دير وقت شب بيرون بود. معصومه نگران او بود كه با تن تب‏دار و رنجور از خانه بيرون رفته و هنوز نيامده بود. رفتند پى او. در مطلب پزشك نبود. مادر حدس مى‏زد كه تو مسجد باشد. رفت داخل و از كسى خواست تا »حسين ناصحى« را صدا كند.
او را صدا زدند و وقتى آمد، گونه‏هايش از تپش قلب به سرخى مى‏زد. »معصومه« نگران و هراسان نگاهش كرد.
- تو مريضى. چرا آمده‏اى مسجد؟
گفت: خواستم بروم دكتر. يادم افتاد كه امروز جلسه نهج‏البلاغه آيت‏الله ايزدى است. اگر نمى‏آمدم، از دستم مى‏رفت.
به چشم‏هاى نگران مادر نگاه كن.
- نگران نباش. خوب مى‏شوم.
شب آخر زهرا آن دو را دعوت كرده بود.
وقت رفتن حسين ايستاده بود جلوى در.

- زهراجان هر خوبى، بدى از من ديدى حلالم كن.
قلب زهرا از جا كنده شد.
- نمى‏خواهد بروى. بمان.
سر فروافكند و رفت.
زهرا با همسر حسين نشست و براى او از دلتنگى‏ها نوشتند. و حسين در نامه پاسخ داده بود: »خواهر خوبم! اگر چه من هم به قدر تو بيشتر از تو دلتنگم و بى‏قرار از ديدن روى شما هستم، اما اگر تو بيايى و جبهه را ببينى، ديگر نمى‏گويى بيا.«
او يا در جبهه بود و يا اگر به شهر مى‏آمد، مى‏رفت سر ساختمان و بنايى مى‏كرد و در باغ‏ها و خانه‏هاى مردم چاه مى‏كند. بيست و هشتم مهر 62 در عمليات والفجر 4 در پنجوين عراق به شهادت رسيد.
پس از اين سه پسر، دو نوه‏ى معصومه نيز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند.
مهدى قوريان پسر صغرى، احمد ناصحى پسر محمد على نيز در جنگ حضور يافتند و شهيد شدند. حاجيه معصومه امروز در كنار بقيه فرزندانش زندگى مى‏كند. همسر او دو سال قبل به علت كهولت سن دار فانى را وداع گفت.  


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 129
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
ذاکری، معصومه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم معصومه ذاكرى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »محسن« و »محمود«، جانباز 45 درصد »غلامحسين« و جانباز 50 درصد »جابر« قادرى(
با قدى خميده به استقبال‏مان مى‏آيد. آرام آرام و چهره‏اى خندان. گشاده‏روست، حرف كه مى‏زند، به پنهاى صورت مى‏خنديد. پيشانى و گوشه چشم‏هايش را چروك‏هاى ريزى پوشانده كه مهرش را بيشتر بر دل مى‏نشاند و آرامش ذاتى‏اش را به مخاطب انتقال مى‏دهد.
هفتاد و هفت سال قبل در روستاى »زفره« به دنيا آمد و مادرش ربابه سادات مرتضى از سادات برزان اصفهان بود كه سواد قرآنى داشت. از نسل امام سجاد. خودش مى‏گويد: »آيت‏الله سيد حسين برزانى جد ما بوده‏اند و پدربزرگم »سيدالله« از مبلغين معروف »زفره« بودند كه نسل مرتضى‏ها از ايشان نشأت گرفته است. خدمات بسيارى را در اين روستا ارائه داده‏اند و صاحب كرامات بوده‏اند. قديمى‏هاى روستا مى‏گفتند: يك بار بيمارى به دام‏هاى روستا افتاده بود، خاك قبر پدربزرگ مرا مى‏آورند و روى گوسفندان مى‏ريزند و بيمارى از بين مى‏رود. ايشان نقش زيادى در آگاه كردن مردم داشتند. چه از نظر اجتماعى و چه از نظر دينى و مذهبى.«
پدر حاجيه معصومه »محمد حسين« نيز مرد روحانى‏اى بود كه در محافل و مجالس روضه مى‏خواند. به روستاهاى اطراف مى‏رفت و براى آموزش و تبليغ دين، از پاى نمى‏نشست.
وى براى گذران زندگى در باغ خود درختان سيب، گلابى، توت و بادام كاشته بود و باغدارى مى‏كرد. رابطه خوبى با همسرش رباب سادات داشت و حاصل زندگى مشتركشان شش فرزند، پنج دختر و يك پسر بود. معصومه چهارمين فرزند آنها بود كه به كارهاى خانه و باغ نيز رسيدگى مى‏كرد.
- ما فقط يك برادر داشتيم. به همين خاطر بايد نقش پسر را در خانه ايفا مى‏كرديم. فصل ميوه كه مى‏شد، براى چيدن محصولات بعد از نماز صبح راه مى‏افتاديم. باغ ما از خانه‏مان دور بود. مجبور بوديم زود راه بيفتيم كه به گرما و آفتاب برنخوريم و اذيت نشويم. گوسفندهايمان را هم مى‏برديم. تنگ گلى داشتيم كه آن را پر از آب مى‏كرديم و مى‏گذاشتيم روى شانه‏مان و راه مى‏افتاديم. وقتى هم مى‏رسيديم، يك ريز كار مى‏كرديم. گاهى هنوز هوا تاريك بود كه توت مى‏چيديم و حتى سنگ و كلوخ‏ها را هم برمى‏داشتيم و تو خانه آنها را جدا مى‏كرديم. گوسفندها هم مى‏چريدند. علف هم مى‏آورديم كه عصر گوسفندها بخورند.
زندگى ساده و خوبى داشتيم. از هر چيزى به نحو عالى استفاده مى‏كرديم. پشم گوسفندها را پدرم مى‏چيد. آنها را به صورت نخ درمى‏آورد و ما با چير )دوك( آنها را تاب مى‏داديم. گيوه مى‏بافتيم. پارچه‏هاى ضخيم و محكم را باريك مى‏بريديم و كنار هم مى‏گذاشتيم و آنها را فشرده مى‏كرديم. قالب به آنها مى‏داديم و يك تخته درست مى‏كرديم. روى اين قالب‏ها را گيوه مى‏بافتيم و پدرم مى‏فروخت.
معصومه تعريف مى‏كند كه نوع ديگر گيوه از چرم بود. كه

كف آن از لاستيك اتومبيل بوده و مخصوص چوپان‏هايى بود كه با آن به صحرا و بيابان مى‏رفتند. او از روزهايى ياد مى‏كند كه محمد حسين گندم را از صحرا مى‏چيد و به خانه مى‏آورد. همسرش با پنج دختر و يك پسر، محصول را الك مى‏كردند و تو گونى مى‏ريختند. گونى بر دوش، به آسياب مى‏رفتند تا آن را آرد كنند.
»آن موقع، صاحبان آسياب‏ها خيلى دستمزد برمى‏داشتند. يادم هست كه يك پنجم يا يك ششم آرد را به جاى دستمزد برمى‏داشتند كه خيلى زياد مى‏شد. به همين خاطر بود كه گاهى اگر محصول كمى برداشت كرده بوديم، آن را با هاون يا دستاس تو خانه‏مان، آسياب مى‏كرديم. از آن نان، كاچى، قيمه‏ريزه، كوفته و... درست مى‏كرديم. چون نمى‏توانستيم خوب آن را آرد كنيم، گندهايى كه ريز مى‏شد به آن بلغور مى‏گفتند.«
ربابه سادات هر صبح زمستان جو را مى‏كوبيد، خيس مى‏كرد و پوستش را مى‏گرفت و آش جو مى‏پخت. ظهرها كاچى، بلغور گندم و ذرت سفيد درست مى‏كرد. گوسفندانى را كه سرتاسر سال نگه مى‏داشتند، از شير و پوست و گوشتشان استفاده مى‏كردند. پاييز و زمستان از گوشت گوسفندها مى‏خوردند و تابستان‏ها، نان و توت و كشك و كله‏جوش غذاى معمولى آنها بود. حاجيه معصومه شانزده ساله بود كه عمويش ملقب به مرشد براى ديدن دوستى به كارخانه صابون سازى رفت.
- آن جا شوهرم را ديده بود. مردى آرام، بى‏ادعا و مهربان. با او گرم گرفته و دانسته بود كه هنوز ازدواج نكرده است. گفته بود: مى‏خواهى زن بگيرى؟ ايشان كه بيست و هفت ساله بود و با خانواده‏اش زندگى مى‏كرد. هيچ نگفته و مرشد به او مژده داده بود كه دختر خوبى برايش سراغ دارد. وقتى حاج‏آقا آمد خواستگارى، پدرم از ادب و اخلاق او فهميد كه مى‏تواند زندگى خوبى را برايم فراهم كند و قبول كرد.«
»سيد عبدالله« دايى معصومه كه مردى تحصيل كرده و عالم بود، در زفره دفترخانه‏اى باز كرده و امور ازدواجش را به ثبت مى‏رساند. آن روز دايى صيغه عقد را جارى كرد و يك قطعه باغ را مهريه خواهر زاده‏اش قرار داد. معصومه يك سال در عقد حاج‏آقا قادرى بود. همديگر را نمى‏ديدند، اما سال بعد طى مراسم ساده‏اى ازدواج كرد. اساس زندگى آن دوران نه بر پايه جشن و هزينه‏هاى گزاف بود و نه به جهيزيه فراوان و نه مهريه سنگين. يكپارچه مهر و گذشت و عطوفت بود كه بر زندگى حكم مى‏راند و زن و مرد را به يكديگر نزديك مى‏كرد. معصومه با يك ديگ، دو كاسه مسى و يك دست رختخواب به خانه مردش رفت. اما گرماى عشق در اتاق كوچك آنها چنان

بود كه به هر دو قوت مى‏بخشيد تا براى ساختن زندگى، تلاش كنند.
- مردم دست و دلباز بود. هر چه درمى‏آورد، خرج مى‏كرد. به فقرا هم كمك مى‏رساند. اصلا »نه« تو دهانش نبود. هر كس كارى مى‏خواست با سر مى‏دويد و انجام مى‏داد. نماز شبش ترك نمى‏شد. بعدها اين عادتش به پسرهايم هم منتقل شد. مادر يك حياط چهار اتاقه، خانه داشتيم كه تو هر اتاق، يك خانواده زندگى مى‏كردند و اتاقمان خيلى كوچك بود. تو روستا يك دزدى بود كه هيچ كس حريفش نمى‏شد. جالب‏تر اين كه از قبل اعلام مى‏كرد اين بار نوبت خانه كيست. گفته بود به منزل مشهدى قادرى خواهد آمد. شوهرم براى بره كوچكمان كه همه دارايى ما بود، تو اتاق جا درست كرد و يك در گذاشت كه طرف ما نيايد. شب و روز، بره گوشه اتاق بود.
»حاجيه معصومه« از يادآورى آن روزها قدرى سكوت مى‏كند و آه مى‏كشد.
- خيلى سخت بود كه تو يك اتاق كوچك، يك بره هم نگه داريم، ولى براى اين كه دزد آن را نبره، ناچار بوديم. يك تنور گوشه حياط داشتيم كه نوبتى تو آن نان مى‏پختيم. شوهرم از باغ هيزم مى‏آورد. آن را مى‏سوزانديم و نان مى‏پختيم، براى يك هفته. دو جور نان درست مى‏كردم. يك سرى را نرم كه مصرف روزانه بود يك سرى خشك كه مى‏گذاشتم تو ظرف مسى و نگهدارى مى‏كردم براى غذا يا نگهدارى طولانى مدت. »معصومه« يك سال پس از ازدواج صاحب پسرى به اسم »عبدالجواد« شد. خانواده‏ى پدرى به كربلا رفته بودند. او نيز با همسرش صحبت كرد و هر سه عازم عراق شدند. عبدالجواد سه ساله بود كه »غلام‏حسين« به دنيا آمد، در جوار حرم امام حسين )ع(.
- پدرم يك اتاق كرايه كرده بود، در »بازار قبله« كه همه‏مان آن جا بوديم. پدرم در مقبره‏ى »سيد العراقى« قرآن مى‏خواند. به سؤالات شرعى زائران پاسخ مى‏داد. استخاره مى‏كرد و از اين طريق، اموراتش را مى‏گذراند. شوهرم هم نانوايى داشت و هم كبابى باز كرده بود. مرد زرنگى بود. از پا نمى‏نشست. هر وقت مى‏ديدى، مشغول به كارى بود. غروب‏ها به نخلستان مى‏رفت و آن جا هم كار مى‏كرد.
معصومه و همسرش يك سال در عراق بودند و با دو فرزند به ايران بازگشتند. مرد كه از كارخانه صابون‏پزى بيرون آمده بود. دوباره براى كار عازم كربلا شد و اين بار معصومه ماند. فرزند سومش محمد را به دنيا آورد. همسرش پيش از آن كه يك سال از سفرش بگذرد، به وطن بازگشت. تاب دورى نداشت. محمود نيز پا به عرصه وجود نهاد. او شش ماهه بود كه به شدت بيمار شد. پزشك زفره از او قطع اميد كرده بود.
اما پدر براى او استخاره كرد و دانست كه با تزريق دارويى كه دكتر ترديد در تزريق آن داشت، حال محمود بهبود خواهد يافت. »محمد حسن« كه خانه‏اش در اختيار دكتر بود، پوزخند زد.

- مى‏خواهى با اين آمپول، جادو كنى و بچه‏ى مرده‏ات را زنده كنى؟
با اين حال معصومه به خدا توكل كرد. آمپول را تزريق كردند و ساعتى بعد، محمود از مرگ حتمى نجات يافته و دوباره تنفسش به حال عادى برگشته بود. مرد شناسنامه‏اش را در كربلا گم كرده بود و محمود شناسنامه نداشت. وقت مدرسه رفتن او، پسر را كه هيچ كارت شناسايى نداشت، ثبت‏نام نكردند. او نيز شبانه شروع كرد به درس خواندن.
غلامحسين، جابر، محسن، مهدى و حسن نيز متولد شدند و پدر كه به حق، مردى زحمتكش بود، اندك اندك كار كرد و خانه‏اى را كه در آن ساكن بودند، سهم همه را خريد و صاحب‏خانه شد. »عبدالجواد« كه به علوم دينى علاقه داشت، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شده بود. خبر رسيد او را دستگير كرده‏اند. دل تو دل معصومه نبود. وقتى برگشت توضيح داد كه عكس امام خمينى را لاى كتابش پيدا كرده‏اند. چند روزى توسط ساواك دستگير و بازجويى شده و طبق تعهد كتبى آزادش كرده‏اند. رفتار او تأثير شگرفى بر محمود، غلامحسين و جابر داشت و محسن از محمود الگو مى‏گرفت، در هر كارى محمود را مراد خود مى‏ديد.
بعد از غائله كردستان، عبدالجواد راهى جبهه شد. براى تبليغات، هر از گاهى به منطقه مى‏رفت. غلامحسين كه به عضويت سپاه درآمده بود، نيز به جبهه رفت. شده بود مسئول ستاد تيپ 91 بقيةالله. جابر كه رفت، محمود هم اعلام كرد كه ماندنى نيست. عضو سپاه شد و رفت جبهه غرب. معصومه هم كه از اساس خود و فرزندانش را خادم امام حسين )ع( مى‏دانست و جنگ تحميلى را هم در ادامه همان جنگ و مبارزه با ظلم هيچ نمى‏گفت، اما در دلش غوعايى بود. چهار پسرش در جبهه بودند و قلبش براى هر پنج نفرشان مى‏تپيد. هر بار صداى در را كه مى‏شنيد، انتظار خبر مجروحيت، شهادت يا اسارت يكى‏شان، رنجى صد ساله را به جان نحيفش مى‏ريخت. سال 62 جابر در عمليات والفجر مسئول دسته گردان تخريب بود. او در عمليات رمضان - شلمچه - نيروى پياده لشكر نجف بود كه با تركش خمپاره، مجروح و در بيمارستان امين اصفهان بسترى شد. پس از بهبودى نسبى، اين بار به لشكر امام حسين برگشت. در والفجر 1 و محرم شركت كرد. در والفجر 4 از ناحيه دو پا هدف گلوله قرار گرفت. دچار موج گرفتگى شد و به اسارت درآمد. خانواده سه ماه از او بى‏خبر بودند و بعد خبر اسارت او رسيد.
پس از او غلامحسين مجروح شد. همگى عازم مشهد شدند.

مادر از محمود خواست تا نيتش را بخواهد و محمود كه براى اولين‏بار به پابوس امام رضا )ع( رفته بود، سلامتى امام خمينى )ره(، ظهور امام زمان )عج( و شهادت خود را خواست. پس از آن به كردستان رفت و هفده روز بعد در هفدهمين روز فروردين سال 1363 به شهادت رسيد. محسن كه درسش را رها كرده و به منطقه رفت، جاى خالى جابر را كه اسير شده و محمود شهيدش را پر مى‏كرد، مى‏ديد كه غلامحسين با وجود جراحات عميقش، هنوز در جبهه حضور دارد. او در عمليات كربلاى 4 و در روز پنجم دى ماه سال 1365 توى قايق بود كه مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. غلامحسين تا پايان جنگ در جبهه بود و برادرش »جابر« بيست و هفتم مرداد 69 آزاد شد و در ميان سيل عظيمى از هموطنان كه به استقبال او و ديگر آزادگان آمده بودند. به منزل پدرى بازگشت.
معصومه مى‏گويد: »شوهرم دو سال قبل بر اثر سرطان معده از دنيا رفته است. او مرد خوبى بود و با رفتارش، الگويى عالى براى بچه‏هايش بود. فرزندان خوبى را تربيت كرد.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 214
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
موذن، توران
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم توران مؤذن، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »مرتضى«، »مصطفى« و »مهدى« جانقربان(
سال 1320 به دنيا آمد. پدرش »على« سه دختر و يك پسر داشت و روى زمين‏هاى ديگران، كشاورزى مى‏كرد. در محله‏شان »دستگرد« حتى يك مدرسه يا مكتب‏خانه نبود. تا او را براى درس خواندن به آن جا بفرستد. او از چهار سالگى به كارگاه پشم‏ريسى رفت.
- اوستا چوب بلندى داشت كه سرش را با ميخ كوبيده بود تكان مى‏خورديم، با آن به تنمان مى‏زد. همان يك ضربه كافى بود تا حواسمان را جمع كنيم.
»طوران« انك اندك كار را ياد گرفت. پدر برايش ابزار كار و چرخ و پا تخته خريد و او در منزل مشغول كار شد. او پشم را كه از حسين‏آباد مى‏آوردند، درون پا تخته مى‏گذاشت و آن را مى‏ريسيد و به صورت نخ درمى‏آورد. مردى آخر هر هفته مى‏آمد. نخ‏ها را تحويل مى‏گرفت و دستمزد كمى مى‏داد و دوباره پشم به او مى‏داد. مادر پاى چرخ براى او ماجراى زن ريسنده را تعريف مى‏كرد.
- روزى پيامبرى از كسى كه در حال ريسيدن پشم بود، پرسيد: خدا را شناختى؟
زن جواب داد: با همين چرخ.
حضرت پرسيد: با اين چرخ؟
گفت: تا من اين چرخ را نچرخانم، به حركت درنمى‏آيد. پس چطور ممكن است دنياى به اين بزرگى و عظمت، گرداننده نداشته باشد.
مادر داستان‏هاى دينى و قرآنى را پاى چرخ تعريف مى‏كرد، »طوران« عاشق پشم‏ريسى بود. حتى وقتى مادر اصرار كرد كه دار قالى بزند تا قالى ببافند، نپذيرفت. كم‏كم نان پختن را آموخت در پخش نان به مادر كمك مى‏كرد. گاهى با پدر به كشاورزى مى‏رفت در كاشت و در درو و بردن محصول به آسياب هم كمك مى‏كرد. از باغ براى تنور، چوب جمع مى‏كرد. نگهدارى از گاو و گوسفندها به عهده پدر و مادر بود. »طوران« پانزده ساله بود كه »ناصر قلى جانقربان« به خواستگارى‏اش آمد. همسرش از روستاهاى اطراف به اصفهان آمده بود.
- كسانى كه از روستاها براى كار به اصفهان مى‏آمدند. روى زمين مردم كار مى‏كردند و سر آخر مبلغى را به جاى اجاره به صاحب زمين مى‏دادند. وقتى حاج‏آقا به خواستگارى‏ام آمد، پدرم پسنديد. مى‏گفت: پسر سر به راه و خوبى است و كارگرى زحمتكش.
خانواده عروس و داماد جداگانه مهمان‏هاشان را دعوت كردند. چند روز پدر من و پدرشوهرم سور مى‏دادند. شوهرم از خودش خانه‏اى نداشت. جهيزيه مرا به يكى از اتاق‏هاى خانه پدرم برده بودند. عروسى ما خبرى از ساز و دهل نبود. دوست »على« كه مردى متدين بود، مدح اهل بيت را مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد و مردم تكرار مى‏كردند.
»طوران« زندگى مشترك را در يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى

شروع كرد. »ناصر قلى« زمينى داشت كه مدتى بعد شروع به ساخت آن كرد و يك اتاق توى آن ساخت و بعد از كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى سيمين مشغول به كار شد. دو سال بعد »جميله« به دنيا آمد. مرتضى سال 1338 متولد شد. مصطفى دو سال بعد و مهدى، يدالله سال 47 متولد شد. »طوران« به بچه‏ها آموخته بود كه بايد شريك غم و رنج زندگى باشند. پدر اغلب ساعات روز را سر كار بود، مرتضى و مصطفى و مهدى از مدرسه كه مى‏رسيدند، شروع به بنايى و ساختن خانه مى‏كردند.
- به همين خاطر است كه تو همين اتاق‏ها زندگى مى‏كنم. تو آن اتاقها، انگار جاى پاى بچه‏ها مانده. زحمتى كه بچه‏هايم براى ساختن آن اتاقها كشيدند، از پيش چشمم نمى‏رود.
گاهى سر زمين كار مى‏كردند تا كمك خرج خانه باشند. مرتضى سيكلش را كه گرفت در مغازه لوله‏كشى مشغول شد؛ مدرسه مصطفى در مركز شهر بود. با دوچرخه تا هنرستان ابوذر كه در خيابان شمس‏آباد بود، مى‏رفت. ديپلم برق را كه گرفت. در همه دوران تحصيل، شاگرد اول بود. در تابستان و زمستان، كار مى‏كرد تا خرج تحصيلش را درآورد مهدى هم تا اول دبيرستان درس خواند و در مكانيكى مشغول به كار شد. »طوران« از اين كه پسرهايش با هم هستند خوشحال بود. دست رو سر مرتضى مى‏كشيد كه بزرگترين پسرش بود.
- چرا هيچ دوستى ندارى؟
مرتضى خنديد؟ برادرهايم را دارم. دوست مهربان همه، خداست.
با شروع انقلاب از برنامه‏ريزان و برگزار كننده‏ى راهپيمايى بود. بعد از پيروزى انقلاب براى انهدام گروه‏هاى منافق با بسيج همكارى مى‏كرد. سربازى را در هوانيروز گذراند.
- جهادسازندگى را بهترين موقعيت براى خدمت مى‏ديد. مى‏گفت: مى‏رويم مناطق محروم و برايشان حمام و مدرسه مى‏سازيم. با همكارانش به روستاهاى دور مى‏رفت و در جمع‏آورى محصول به روستاييان كمك مى‏كرد. با شروع جنگ به جبهه رفت، مصطفى هم به دنبال او روانه جبهه شد. چند بارى به مرخصى آمد، در تاريخ يكم اسفند ماه 1360 در چزابه به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد تحويل دادند و تشيع پر شور مردم به خاك سپرده شد.
خانواده هنوز عزادار مصطفى بودند، عمليات »بيت‏المقدس« نويد آزادى خرمشهر را مى‏داد، طوران نگران فرزندانش بود، مرتضى و مهدى در جبهه بودند، كه در تاريخ بيستم ارديبهشت ماه سال 1361 خبر شهادت مرتضى را آوردند. روز بيست و يكم رمضان بود و »طوران« با زبان روزه، خبر شهادت

پسر را مى‏شنيد. پيكر پاك مرتضى شصت و پنج روز در شلمچه ماند و بعد او را به خاك سپردند. مهدى از ابتدا جنگ بارها به كردستان رفته بود. در عمليات‏هاى طريق القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس حضور داشت. او به »دائم الذكر« معروف بود. مدام لبانش مى‏جنبيد و ذكر مى‏گفت. جثه‏ى ضعيفى داشت و با روح بزرگش، كارهاى دشوار و زمين مانده را انجام مى‏داد. يك بار شكمش تير خورد. بسترى شد و پس از بهبودى به جبهه برگشت. بار ديگر پايش مجروح شد و دوباره عازم شد. او بيست و سوم تير سال 1361 در شلمچه و در عمليات رمضان به شهادت رسيد. ساك او را براى »طوران« آوردند. او در فرازهايى از وصيت‏نامه‏اش از پدر و مادر خود خواسته بود تا افسوس نخورند كه فرزندانشان را از دست داده‏اند: »شهادت فرزندان شما، حد نهايى تكامل يك انسان است.اين راه، راه خداى گونه است.«
طوران كه به قاب عكس‏هاى آنان كه سراسر ديوار را پوشانده، نگاه مى‏كند و بى‏صدا اشك بر گونه‏هايش مى‏نشيند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 229
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,056 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,157 نفر
بازدید این ماه : 2,800 نفر
بازدید ماه قبل : 5,340 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک