فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
کاظمی، پنجعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاج پنجعلى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »كرامت‏الله« و »محمد على«(
سال 1308 در »اسفه« شهرضا به دنيا آمد. پدرش »شكرالله« براى او شناسنامه نگرفته بود. كدخدا مى‏گفت: »شناسنامه پسرهاتان را كوچكتر بگيريد كه زود آنها را براى اجبارى نبرند.«
- پسر سوم خانواده كه به رحمت خدا رفت. شناسنامه‏اش را به من دادند. بنابراين سن شناسنامه‏اى من هفتاد و چهار سال است و همه من را به اسم »مصطفى« مى‏شناسند.
پدرش كشاورزى مى‏كرد، روى زمين‏هاى خودش و زمين‏هاى ديگران. گاو و گوسفند هم نگه مى‏داشت. مادرش »صفيه« در منزل كرباس مى‏بافت. او صاحب پنج پسر شده بود كه »پنجعلى« پسر سومش بود. در روستاى اسفه مدرسه نبود و بچه‏هاى ده از نعمت سواد بى‏بهره مى‏ماندند. پسرها از سنين پايين پابه‏پاى پدر، كشت و زرع مى‏كردند. دختران روستا هم تا قد مى‏كشيدند، هنوز نوجوان بودند كه به خانه بخت مى‏رفتند. پنجعلى پابه‏پاى پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها همراه برادرانش به آبادان رفت و به فروش روغن پرداخت.
مدتى در آبادان ماند. بعد، به كويت مهاجرت كرد. در شركت »كديسى« كه مربوط به كارهاى ساختمانى بود، انباردار بود. با يك عراقى و مردى يمنى همكار بود. سعى مى‏كرد با آنها هم كلام نشود. پنجعلى از سال 1330 تا سه سال بعد از آن در كويت بود. روزى هفت روپيه معادل چهارده تومان حقوق مى‏گرفت. وقتى به ايران بازگشت، در آبادان مغازه‏اى اجاره كرد و شروع به فروش خواروبار كرد. درآمد خوبى عايدش مى‏شد. همان سال با دختر دايى‏اش »ماهرخ كاظمى« ازدواج كرد كه چهار سال از او كوچكتر بود. پدر همسرش شتردارى به نام »على« بود كه زمان كودكى ماهرخ فوت كرده بود. مادر ماهرخ با دشوارى بسيار فرزندانش را بزرگ كرده بود.
پنجعلى به ياد ايام خواستگارى و ازدواجش مى‏گويد: »من كويت بودم كه برادرهام رفتند خواستگارى دختردايى و او را برايم عقد كردند، با مهريه پنج هزار تومان. يك سال عقد كرده بوديم و وقتى به ايران برگشتيم، ازدواج كرديم. برادرم و مراد در تهران كار مى‏كرد. او با خانواده‏اى تهرانى آشنا شده و از دخترشان خواستگارى كرده بود. مى‏خواست جشن بگيرد كه با عروسى من همزمان شد. هر دو در يك شب در تهران ازدواج كرديم.«
پنجعلى در تهران براى مادر و همسرش خانه‏اى تهيه كرد. آنها با هم زندگى مى‏كردند. او دوباره عازم كويت شد. همه دستمزدش را به ايران مى‏فرستاد و »مراد« قيم مادر بود. يك سال بعد مادر با ماهرخ به آبادان رفت. پنجعلى براى آنها خانه‏اى اجاره كرده بود. بعدها به ايران بازگشت. فرزند اولش در سال 1336 در شب عيد نيمه شعبان پا به عرصه وجود نهاد. هيچ كدام از برادرها صاحب فرزند نشده بودند و نوزاد كوچك نور چشم خانواده بود. گفتند: »اسم او را بگذاريم؛ كرامت‏الله. لطف خدا بود كه او را به خانواده كاظمى داد.«

پسر مدام بيمار مى‏شد و روز به روز لاغرتر، پنجعلى، او را شعبان صدا مى‏زد نذر كرد و از امام زمان )عج( خواست كه شفاى او را از خدا بگيرد. پس از او، ام‏البنين، مريم، آمنه و محمد على متولد شدند. صديقه و طاهره دوقلو هستند و بعد از آنها به دنيا آمدند. آخرين فرزند خانواده »صفورا« نام دارد.
»كرامت‏الله« بسيار باهوش بود. درس مى‏خواند و به خواهر و برادرهاى كوچكترش نيز كمك مى‏كرد. ديپلم رياضى‏اش را كه گرفت، به انزلى رفت و در پتروشيمى مشغول به كار شد. دو سال بعد در »صنايع ماشين سازى اراك« استخدام شد. مدتى بعد، دوباره از پتروشيمى براى او دعوتنامه فرستادند و به ناچار دوباره به پتروشيمى برگشت. با دوستانش از فعالان و مبارزان پيش از انقلاب بود. به واسطه اختلاف سنى ده ساله‏اش با محمد على، با او جدا از رابطه برادرانه، ارتباط مراد و مريدى داشت.
پنجعلى كه تلاش مداوم و رفت و آمدهاى او را مى‏ديد، گاه از سر دلسوزى به چشم‏هاى سرخ از بى‏خوابى‏هاى شبانه‏اش نگاه مى‏كرد.
- يك قدرى بخواب پسرم.
كرامت، نگاه از او مى‏دزديد و گاهى هم با او مزاح مى‏كرد.
- همين كه شماها خوابيديد و »پهلوى« را به ما مسلط كرديد و اختيارمان افتاده دست بختيار، كافى است.
با صداى بلند نمى‏گفت، اما غرولند زير لبى‏اش را هم ماهرخ مى‏شنيد و هم پنجعلى.
او بعد از شروع جنگ، عازم جبهه جنوب شد. دو سال در منطقه بود. به اصرار مادر، به خواستگارى دختر عمويش رفت و او را به عقد خود درآورد. دوباره به منطقه رفت. مادر در عجب مانده بود كه چطور با اين ترفند هم نتوانست او را پايبند كند. پسرى را كه با تلاش و نذر و نياز تا بيست و پنج سالگى محافظت كرده بود، ديگر نمى‏توانست پهلوى خودش نگه دارد. او در عمليات رمضان در بيست و نهم مرداد ماه سال 1361 در جبهه كوشك به شهادت رسيد.
او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »وصيت من به خانواده‏ام اين است كه مبادا در شهادت من گريه كنيد. اگر مى‏شد، مى‏گفتم در اين سعادت عظيم براى من جشن بگيريد. مادرم، اگر از فراق من دل گرفته شدى، به ياد زينب و على اكبر بيفت و براى مظلوميت اين عزيزان گريه كن. در مراسم روضه امام حسين )ع( شركت كن و اين عزيزان را فراموش نكن. پدرم، حرف آخر حسين )ع( را به ياد بياور كه در عصر خونين عاشورا نسل امروز اسلام را به يارى مى‏طلبيد. از خدا طلب كن كه اين شهيد را از شما بپذيرد. خمس اموالى كه از من به جا مانده، بپردازيد. با بقيه آن، دو سال نماز و دو ماه روزه اجير كنيد.

بقيه هر چقدر ماند، تعلق به خودتان دارد. مايلم من را كنار ديگر برادران شهيدم به خاكم بسپاريد. اما اگر جاى ديگرى را در نظر داشته باشيد، مخالف نيستم. هر كجا كه مايليد، من را به خاك بسپاريد. من را حلال كنيد. و از بستگان حلاليت طلب كنيد. آنها كه حقى بر من دارند يا رنجشى از من ديده‏اند، از دوستان و سايرين مى‏خواهم من را ببخشند.«
محمد على به ظاهر با غم فقدان برادر كنار آمده بود. او پانزده سال بيشتر نداشت. بعد از كرامت، او تنها پسر خانواده كاظمى بود و اگر قرار بود جاى برادر را در جبهه پر كند، بايد مقابل پدر و مادر مى‏ايستاد. گفت كه قصد دارد داوطلبانه به جبهه برود. مادر خيره نگاهش كرد و پدر هيچ نگفت. اصرار محمد على و جديتش را كه ديد، اخم به پيشانى آورد.
- درست را بخوان. حالا پانزده سال بيشتر ندارى. وقت جبهه رفتنت نيست. محمد على زبان به كام گرفت. چند روز بعد كه از مدرسه به خانه برگشت، پنجعلى دانست كه او به جبهه رفته است. هر بار نامه مى‏نوشت و تلفن مى‏زد كه »اگر اين بار برگردم، مى‏مانم پيشتان.«
اما دوباره به مرخصى مى‏آمد و مرغ سركنده را مى‏مانست كه تاب ماندن ندارد. عهد مى‏شكست و مى‏رفت. نامه نوشته بود كه »دو قطعه عكس و فتوكپى شناسنامه‏ام را برايم پست كنيد. مى‏خواهند كارت پايان خدمتم را بدهند.«
مادر برايش فرستاد. پسر خاله پنجعلى به شهادت رسيده بود. رفته بودند تهران براى خاكسپارى و تشييع پيكر او. نگاه‏ها غريب و مشكوك بود. از هر سو زمزمه‏اى شنيده مى‏شد. پنجعلى رو به ماهرخ كرد.
- طورى شده؟ چرا اين طورى ما را نگاه مى‏كنند. انگار مى‏خواهند چيزى بگويند و مى‏ترسند.
ماهرخ مثل هميشه صبور و آرام دندان بر لب گذاشت و هيچ نگفت. از تهران كه برگشتند، دوست محمد على آمد جلو در.
- حمله تمام شده، اما خبرى از محمد نيست. خيلى گشتم دنبالش.
همين جمله‏ها كافى بود كه كمر پدر زير بار مصيبت از راه رسيده تا شود.
به جست و جو پرداخت، خبرى از محمد على نبود. او در نوزدهم دى ماه سال 1365 در شلمچه مفقود شده بود. هشت سال چشم انتظارى، ماهرخ را جان به لب كرد. خواب ديد كرامت با لباس پاسدارى به ديدارش آمده است. كارتنى را جلو در گذاشته و مى‏گويد: »محمد آمده تا امتحانش را بدهد.«
ماهرخ دستپاچه شد و گفت: »آدرس بده تا بيايد.«
پلك كه باز كرد، هنوز هوا روشن نشده بود. دلش گواهى مى‏داد كه پسر را خواهند آورد. آن روز در اخبار تلويزيون خبر تشييع پيكر هشتصد شهيد را اعلام كردند. محمد على نيز بين آنها بود. پدر و مادر صبورانه و در يك مراسم باشكوه، او را تشييع كردند و در شهرضا به خاك سپردند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 233
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
طوقیانی، زهرا
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم زهرا طوقيانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسين«،»محمد على« و »رضا« و جانبازان »محمود« و »قنبر« سبكتكين(
هفتاد و چهار سال قبل در زرين شهر به دنيا آمد. پدرش »حسن« دامدار عشاير بود. براى ييلاق به چهارمحال و بختيارى مى‏رفتند و براى قشلاق به شيراز. او دو دختر و سه پسر داشت و زهرا فرزند چهارمش بود. در زندگى عشايرى، بچه‏ها خيلى زود شيوه‏ى بزرگترها را در پيش مى‏گيرند و بزرگ مى‏شوند. كار و تلاش براى امرار معاش و كشاورزى و گله‏دارى از همان دهه اول زندگى آنان آغاز مى‏شود و »زهرا« از اين قاعده مستثنى نبود. او با ريسيدن نخ و زدن مشك و دوغ و كشك، به مادر كمك مى‏كرد. شانزده ساله بود كه جانعلى به خواستگارى‏اش آمد كه پدر و مادرش سالها قبل دار فانى را وداع گفته بودند. او مردى بيست و شش ساله و خودساخته بود. با اين حال »حاج حسن« فرصتى خواست تا به ازدواج دختر بينديشد. خواستگار ديگرى آمد. به خانواده »جانعلى« خبر دادند و آنها دستپاچه و مضطرب به خواستگارى مجدد آمدند.
- آن روز از ترس اين كه من را براى خواستگار ديگرى، نشان كنند؛ صبح، خواهرزاده »جانعلى« آمد و شب، عده‏اى از فاميل‏هايش!
»حاج حسن« پذيرفت كه با يك دانگ خانه و چهارصد تومان مهريه، دخترش را به مردى بدهد كه كارش شتردارى بود. او از كهكيلويه و بويراحمد، زغال مى‏آورد و به مردم مى‏فروخت و از اصفهان، اجناس را براى فروش به آن جا مى‏برد. نامزد كردند. شهربانى در پى او بود تا او را به خدمت اجبارى نظام وظيفه ببرد. مأمورها به در خانه مى‏آمدند تا او را ببرند. سرانجام صد تومان پرداخت و برگه معافيت از خدمت را گرفت.
عروسى با ساز و دهل انجام شد. »زهرا« به خانه‏اى رفت كه از پدرشوهر مرحومش به فرزندانش ارث رسيده بود. آبى كه از چاه مى‏كشيدند، شور بود. »زهرا« آب آشاميدنى را از رودخانه كه قدرى دورتر از منازل مسكونى بود، مى‏آورد و از آب چاه براى نظافت و شست و شو استفاده مى‏كرد. هيزم جمع مى‏كرد براى كرسى، توى منزل ريسندگى مى‏كرد و در نگهدارى از دام و دوشيدن شير به كمك مردش مى‏رفت.
يك سال پس از ازدواج پسرش »قربانعلى« به دنيا آمد كه در چهارماهگى بيمار شد و از دنيا رفت. پس از او فاطمه، كبرى، اكبر، محمد على، قنبر، حسين، رضا، محمود و خديجه به دنيا آمدند. »جانعلى« براى دامدارى به مناطق اطراف مى‏رفت. زهرا هم يك فرزندش را بغل مى‏گرفت و ديگرى را روى دوش و بقيه به دنبالش روانه مى‏شدند تا پيش مردم بروند.
- چند ماه به چند ماه حاجى را نمى‏ديديم. اكبر از هفت سالگى با او مى‏رفت. گريه مى‏كردم. هم دلتنگش بودم و هم اين كه دلم برايش مى‏سوخت. دوست داشتم بچه‏ام درس بخواند و باسواد شود. اما حاجى قبول نمى‏كرد. خرج بالا و بچه زياد دمار از روزگارمان درآورده بود.
»زهرا« از دوران جوانى‏اش كه مى‏گويد، غمى توى نگاهش

مى‏نشيند. او همه دوره‏هاى باردارى را به تنهايى سپرى كرده و همسرش هيچ‏گاه سر زايمان فرزندانش كنار او نبوده است.
- فقط سر محمود كه رفتيم قشلاق شيراز، حاجى بالاى سرمان بود. يك بار »محمد على« خيلى بيمار شد. او را سوار الاغ كردم. رفتيم پيش دكتر افتخارى كه هنوز هم در همين زرين‏شهر زندگى مى‏كند. دكتر دارو داد و بچه تا نيمه‏شب، حالش بهتر شد.
پس از او »قنبر« كه به شدت تب كرد. درد نداشت، اما عرق مى‏كرد و تب او را به حال اغما مى‏كشاند. زهرا او را به دكتر رساند. دكتر به نوزاد كه بى‏حال رو دست‏هاى مادر افتاده بود، نگاه كرد. درجه حرارت را زير زبان او گذاشت. نبض او را گرفت.
دكتر پرسيد: »چند تا بچه دارى؟«
روى صحبتش با زهرا بود. زهرا جواب داد: »چند تاى ديگر دارم پنج شش تا...«
دكتر عينكش را روى بينى جابه‏جا كرد.
- فكر نمى‏كنم عمر اين بچه‏ات به دنيا باشد. كل بدنش عفونت كرده.
دارو نوشت و زهرا دستپاچه و گريان داروهاى فرزند بيمارش را گرفت. به خانه كه رسيد، به در خانه آقاى نوربخش رفت.
- تو را به خدا بيا آمپول‏هاى اين بچه را بزن.
»نوربخش« كيسه داروها را نگاه كرد.
- مگر اين بچه چه‏ش است كه اين همه دارو براش نوشته؟
از غروب شروع به تزريق آنتى‏بيوتيك‏ها كرد. صبح روز بعد، »زهرا« به امامزاده »سيد ميرمراد على« رفت. نذر كرد كه شفاى فرزندش را بگيرد. به خانه كه برگشت، تب »قنبر« سرد شده و آرام خوابيده بود. »جانعلى« داشت گوشه اتاق نماز شكر مى‏خواند.
جنگ كه شروع شد، محمد على، قنبر، حسين، رضا و محمود به جبهه رفتند. يكباره خانه پر جمعيت، خلوت شد. جاى خالى بچه‏ها، خانه را آوار مى‏كرد و تو سر جانعلى و همسرش مى‏كوبيد.
گفته بود: »اقلا يكى دو تا برويد و بقيه بمانيد. به نوبت هر بار يكى دو نفرتان برود. اين طورى خيلى به من سخت مى‏گذرد. جاى خالى‏تان من را آشفته مى‏كند.«
بچه‏ها خنديده بودند.
- مزه‏اش به همين است كه پنج برادر از خانواده »سبكتكين« در جبهه باشند و منطقه را قرق كنند.
به قد و بالاشان كه نگاه مى‏كرد، قلبش لبريز از شادى مى‏شد. جانعلى هم براى سركشى به آنها به منطقه مى‏رفت. از آنها سر

و سراغى مى‏گرفت و برمى‏گشت تا آن كه حسين بيست و چهارم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيد. او بيست ساله بود و سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه عازم جبهه شد. او در فرازى از وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »مبادا كه كار مسئولين نظام فقد كاغذبازى و شعار باشد. بايد سعى كنند در راه خدا و براى حفاظت از خون شهدا به وضع اين مردم مستضعف برسند. بايد ملت را به آرزويشان كه برافراشتن پرچم توحيد و نابودى ظالمان است، برسانند.«
»محمدعلى« كه ازدواج كرده بود و يك فرزند داشت، هميشه در دعاهايش مى‏گفت: »خدايا تا سر حد شهادت دست از يارى امام برنخواهيم داشت. از مال و جان خود در راه تو مى‏گذرم و همان طورى كه فرموده‏اى جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى مى‏كنى، به من بهشت جاويدان را عطا بفرما.«
او بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در مريوان به شهادت رسيد. قنبر و محمود نيز بر اثر اصابت تركش جانباز شدند. رضا مانده بود كه اسمش ورد زبان مادر بود. مى‏گفت: »بس است ديگر برادرهايت كه پر كشيدند. تو هم برگرد. مگر قرار نيست كه من آسايش داشته باشم و بدون نگرانى زندگى كنم؟«
رضا مى‏خنديد.
- مادر بايد ببينى چه طور مى‏شود در پيشگاه خدا و در جهان آخرت، رستگار باشيم؟ اين مسائل دنيايى بالاخره حل مى‏شود.
كم غذا مى‏خورد. لباس‏هايش را مرتب نگه مى‏داشت تا كمتر مجبور به خريد لباس شود. او معاون گردان در تيپ قمر بنى هاشم بود كه يازدهم بهمن ماه سال 1364 در والفجر هشت به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 205
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
فاتحی، شوکت
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم شوكت فاتحى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »محمد تقى«، »رحمت‏الله« و »عباسعلى« بشارت(
خانه‏اى نوساز در محله‏اى جديد التأسيس دارد كه وسايل داخل آن را با نظم و سليقه خاصى چيدمان شده است. خاطرات گذشته به خوبى در ذهنش تداعى مى‏شود و گاه كه قدرى فراموشى به سراغش مى‏آيد، اقدس به او كمك مى‏كند.
- مادر، يادتان هست كه آن روز...
در سال‏هاى جوانى يكى از بافنده‏هاى روميزى و تزئينات داخلى خانه بوده كه امروز به دليل كم‏سويى چشمانش، اين كار را كنار گذاشته است. نمونه‏هايى از بافته‏هايش در جاى جاى خانه وجود دارد و چشم را مى‏نوازد.
هفتاد و يك سال قبل در روستاى »اورجن« از توابع دهاقان شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پارچه‏فروشى منصف بود كه با پنج برادرش كار مى‏كرد و مادرش »صغرى« خياط قابلى بود كه دست‏دوزى مى‏كرد و براى عشاير ترك لباس مى‏دوخت.
- آن وقت‏ها چرخ خياطى نبود. مادرم با دست لباس مى‏دوخت و وقتى عشاير به روستاى ما مى‏آمدند، از فروش لباس‏ها پول خوبى درمى‏آورد. مادر به سختى براى بهبود زندگى‏اش تلاش مى‏كرد و حتى فرصت بازى كردن با فرزندان خود را نداشت. از همين رو »شوكت« عروسك‏هاى چوبى‏اش را روى بام مى‏برد و با دختر عمويش بازى مى‏كرد. مجبور بود در مواقعى كه مادر به لباس‏ها كوك مى‏زد، كارهاى خانه را انجام دهد و همين، او را از روياهاى كودكانه‏اش دور مى‏ساخت.
سيزده ساله بود كه با دختران همسايه قالى‏بافى را شروع كرد و اندك اندك گره زدن و شانه زدن را آموخت. روزها پاى دار قالى بود و شب‏ها زير كرسى مى‏نشست و به بافتن گيوه. رويه گيوه را مى‏بافت و پدر آن‏ها را تو جعبه‏اى مى‏ريخت و به كفاش مى‏سپرد تا زير آن را چرم بيندازد.
مادر به زن همسايه كه قالى‏بافى را به شوكت مى‏آموخت، دستمزد مى‏داد، گندم، لوبيا، نان و... زنى نانوايى آنها را به عهده داشت. هفته‏اى يك بار نان مى‏پخت. آن را براى مضرف خانواده كنار مى‏گذاشت. صبح براى درست كردن خمير مى‏آمد و نزديك ظهر شروع به پخت مى‏كرد و سر آخر قدرى نان، قند و چاى به جاى دستمزد مى‏گرفت.
شوكت بعدها دارهاى متعددى در منزل علم كرد. دختران قالى‏باف را به خانه مى‏آورد تا قالى سفارشى ببافند و سر آخر قالى را به كسى كه آن را سفارش داده بود، مى‏فروخت و به جاى حقوق به دختران قالى‏باف بادام و خشكبار مى‏داد.
»شوكت« در شست و شوى لباس و ظرف هم به مادر كمك مى‏كرد. آن روز ظرف‏هاى ناهار را برده بود كنار نهر. »خديجه خانم« با ديدن او جلو آمد.
- تو دختر كى هستى؟
- دختر مشهدى جواد.

زن ابرو بالا انداخت و ايستاد به تماشاى دختر جوان كه ظرف‏ها را با وسواس مى‏شست. دختر ظرف‏ها را تو سبد گذاشت و راهى خانه شد. سايه‏ى زن را مى‏ديد كه از پى او روان است. به خانه كه رسيد، با كلافگى مادر را صدا زد.
- به نظرم اين خانم با شما كار دارد.
صغرى از اتاق بيرون آمد، تعارف زد و خديجه بى‏هيچ تعللى آمد تو. احوالپرسى مى‏كرد، چنان كه گويى سال‏هاست خانواده‏ى فاتحى را مى‏شناسد. سر آخر شوكت را براى پسرش »حاج بابا« خواستگارى كرد. وسايل خانه پر و پيمان مشهدى جواد را مى‏پاييد و حرف مى‏زد. گفت كه قبلا پسر برادر همسرش نيز توصيه كرده كه اگر مى‏خواهند براى »حاج بابا« زن بگيرند، دختر مشهدى جواد، مورد خوبى است.
چند روز بعد خواستگارى، رفت و آمدها رسمى‏تر شد و شوكت به عقد »حاج بابا بشارت« درآمد، با مهريه يك باغ، سه پياله آب و سه دانگ خانه.
حاج بابا در مدت سه ماهى كه عقد كرده بود، هر بار با يك سكه طلا به ديدن همسرش مى‏آمد.
- مادرم جهيزيه مفصلى به من داد، كاسه‏هاى چينى، رختخواب، مجرى (جعبه آرايش بزرگ با روكش مخملى يا چوب ساده)، زيرانداز. تو يك اتاق خانه مادرشوهر زندگى را شروع كرديم. پدرشوهرم آقا »ماشاءالله« چوب‏دار بود. از گرمسير گوسفند مى‏خريد. به آنها رسيدگى مى‏كرد و پروار كه مى‏شدند، شب عيد تو اصفهان مى‏فروخت. دو پسر و يك دختر داشت، زندگى مرفه و خوبى براى خود ساخته بود.
»حاج بابا« با پدرش براى چوبدارى مى‏رفت و شوكت مى‏ماند با خواهر و مادر همسرش. قالى مى‏بافت و حتى فرصت اين كه وقتى همسرش بعد از مدت‏ها به خانه برمى‏گردد، او را دل سير ببيند را نداشت. پسر اولشان »محمد تقى« سال 1324 در دهاقان متولد شد.
دو سال بعد آن »حاج بابا« در گچساران مغازه‏اى اجاره كرد و شوكت را نيز با خود به آنجا برد. »محمد تقى« از همان سال‏هاى كودكى تمايل داشت ايام ماه محرم را در »دهاقان« باشد و در روضه‏ها، جلسات و هيئت‏ها شركت كند.
پس از او عشرت، عفت، رحمت‏الله، فاطمه، محمد على، عباسعلى، هاجر، شهربانو و ابراهيم به دنيا آمدند. »شوكت« لباس محلى مى‏دوخت و دستمزد خوبى مى‏گرفت. همسرش مغازه عطارى باز كرده بود و او در پاك كردن، كوبيدن و آسياب كردن گياهان دارويى به »حاج بابا« كمك مى‏كرد.
همسرش مردى با خدا و كوشا بود كه براى رونق دادن به زندگى، از هيچ تلاشى فروگذار نمى‏كرد. تو مغازه‏اش ميوه، گياهان دارويى و خواروبار مى‏فروخت و همه اهالى محل، او

را به تدين و انصاف مى‏شناختند. بسيار بخشنده بود و اگر كسى را بى‏بضاعت و فقير مى‏ديد، بى آن كه پولى طلب كند، هر آنچه را نياز داشت، به او مى‏داد. خمس و زكاتش را به موقع براى دفتر امام در حوزه علميه قم مى‏فرستاد. زمانى كه امام خمينى )ره( در نجف بود، خمس و زكات را به عراق مى‏برد و مى‏پرداخت. »محمد تقى« خادم امام حسين )ع( بود را به خواندن دروس حوزوى تشويق كرد. »محمد تقى« در حوزه علميه اصفهان تحصيل كرد و در مشهد تحصيل علوم دينى را ادامه داد. شوكت به ياد او مى‏افتد و مى‏خندد.
- خيلى كم توقع بود. با نان خشك شكمش را سير مى‏كرد. بعدها اتومبيل مدل پايينى خريده بود. مى‏گفتيم: اين خيلى قراضه است. آن را عوض كن. مى‏گفت: اين مرا راه مى‏برد. نو يا كهنه‏اش چه فرقى دارد.
او بعدها با خواهرزاده دامادمان، »اقدس« ازدواج كرد. تلاش فراوانى در مبارزات مردمى پيش از انقلاب داشت. وقتى مى‏رفت بالاى منبر براى سخنرانى، مسجد گوش تا گوش پر مى‏شد. از شاه و نارضايتى ملت كه مى‏گفت، شورى در مجلس در مى‏گرفت.
قبل از پيروزى از سوى ساواك به او اخطار شد. نشنيده گرفت و پس از بازجويى، تعهد، تذكر و شكنجه، او را ممنوع‏المنبر كردند. شوكت در اين باره مى‏گويد: طرفداران زيادى داشت. از نفوذ كلام زيادى برخوردار بود. وقتى ساواك حمله مى‏كرد به مجلس، عبا و عمامه‏اش را مى‏انداخت و با موتور دوستانش در لباس مبدل فرار مى‏كرد كه دستگير نشود. »رحمت‏الله« نيز پابه‏پاى او فعاليت مى‏كرد. او در تظاهرات مردمى بيستم آبان 57 در قم به شهادت رسيد. او را در بهشت معصومه قم، دفن كردند.
»محمد تقى بشارت« بعد از انقلاب نماينده‏ى خبرگان گچساران بود و بعدها به نماينده‏ى مجلس شوراى ملى منطقه سميرم و دهاقان شد. مردم براى رفع مشكلاتشان در خانه او رفت و آمد مى‏كردند. هفتم دى سال 60 او را در مقابل مجلس ترور كردند. پس از او شوهر عزت در دشت عباس به شهادت رسيد. »عباسعلى« همزمان با او در جبهه جنوب بود. او نيز يازدهمين روز از سال 61 در عمليات فتح‏المبين در منطقه )دشت عباس( به شهادت رسيد.
شوكت به قاب عكس همسرش كه روى ديوار است، نگاه مى‏كند.
- حالا ديگر همه بچه‏هايم ازدواج كرده و رفته‏اند. »حاج بابا« هم سال 76 بر اثر بيمارى از دنيا رفت و من تنها زندگى مى‏كنم. هر شب يكى از نوه‏هايم مى‏آييد اينجا كه تنها نمانم. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 108
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
رحمانی، فاطمه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم فاطمه رحمانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »قدمعلى«، »اسدالله«، و »خدارحم« رئوفى(
هشتاد و سه سال قبل در »سهرفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« سواد مكتبى داشت. مردى زرنگ و همه فن حريف بود كه علاوه بر كشاورزى در دامدارى هم سر رشته داشت. فاطمه دو برادر و خواهر داشت. ده ساله بود كه قدمعلى از دنيا رفت، مادرش »حبيبه سلطان« در خانه كرباس مى‏بافت و از گاو و گوسفندان مردش نگهدارى مى‏كرد.
- من آخرين بچه خانواده بودم، بعد از فوت پدرم، خودمان كارهاى او را هم انجام مى‏داديم. كشاورزى مى‏كرديم. شير مى‏دوشيديم و مى‏فروختيم. مادرم كرباس مى‏بافت و سعى مى‏كرد بيشتر كار بگيرد تا مخارج‏مان را تأمين كند. هفده ساله بودم كه پسر عمويم عبدالحسين رئوفى به خواستگارى‏ام آمد. چون در خانه خودمان بزرگ شده بود، نياز به تحقيقات نداشتيم. مادرم بى حرف و حديث قبول كرد.
عبدالحسين دو ساله بود كه مادرش را از دست داد.
پنج ساله بود كه پدرش دست او را گرفت. سعى كن آدم خوبى باشى. نمازت را سر وقت بخوان. به مال مردم دست دراز نكنى و سعى كنى هر چيزى را با تلاش و دسترنج خودت به دست بياورى.
آن شب عبدالحسين كنار پدرش خوابيد و صبح كه بيدار شد، پدرش مرحوم شده بود. او را به »قدمعلى« كه عمويش بود، سپردند و او تا بزرگسالى زير سايه عمو بزرگ شده بود، عبدالحسين عازم خدمت شد و بعد از آن براى كار به آبادان رفت. فاطمه را خواستگارى كرد. »فاطمه« هم بى‏هيچ چون و چرايى به عقد او درآمد با مهريه صد تومان؛ عبدالحسين در اصفهان ماند. نمى‏خواست همسر جوانش را به شهر غريب ببرد. آن هم آبادان كه محل رفت و آمد انگليسى‏ها و كارگران شهرهاى ديگر بود. كشاورزى مى‏كرد، مغازه كوچكى هم داشت بعد كه رانندگى را ياد گرفت با دوستش آقاى صميمى، كاميون خريد. مدتى بعد عبدالحسين در بيابان نزديك خانه، قطعه زمينى را تهيه كرد. حاج محمود بنگاه‏دار محل، قباله درست مى‏كرد، سندى براى آن زمين نوشت، عبدالحسين با كمك فاطمه يك اتاق و آشپزخانه داخل آن ساخت.
نه برق داشت و نه وسايل رفاهى. چاه كنديم. ظرف و لباس، وسايل را همان جا مى‏شستيم. براى غذا خوردن، از قنات، با كوزه‏گلى آب مى‏آورديم. زمستان‏ها كرسى مى‏گذاشتيم. كاه و برگ خشك، چوب خشك و پوست برنج مى‏آورديم و مى‏سوزانديم تا خانه گرم شود.
تا چهار سال فاطمه صاحب بچه نشد. بعد صفيه متولد شد كه دوران كودكى از دنيا رفت. صغرى در سال 1329 متولد شد و در سال 1334 خدا پسرى به آنها داد. كه به ياد پدرش اسم او را قدم‏على گذاشتند.
دومين فرزندشان مختار دو سال بعد به دنيا آمد و بعد حبيب و اسدالله كه سال 1343 متولد شد آخرين فرزند

خانواده خدارحم بود كه سه سال بعد متولد شد، اسدالله را به احترام حضرت قاسم و خدارحم را هم به ياد شش ماهه اباعبدالله اصغر صدا مى‏زدند.
عبدالحسين به بيمارى سختى مبتلا شده بود كه با تولد پسر كوچكش، به يكباره حالش خوب شد. وقتى فاطمه از او پرسيد: اسم بچه را چى بگذاريم؟
با لبخند گفت؛ خدارحم،
خدا به او رحم كرده كه از بدو تولد، بى‏پدر نماند. او خود، رنج يتيمى كشيده بود. به درس خواندن بچه‏هايش اهميت مى‏داد. گفت: يك سال درس‏هايتان را بخوانيد تا ببرمتان تهران كه يك آب و هوايى عوض كنيد. بچه‏ها از مدرسه كه مى‏رسيدند، يكسره درس مى‏خواندند. وقت كارنامه گرفتن كه مى‏شد، عبدالحسين به مدرسه رفت. نمرات هر سه عالى بود. آنها را سوار كاميون كرد و راه افتادند. »قدم‏على« كه سال آخر دبيرستان را مى‏خواند، از پدر رانندگى آموخته بود و گاه پشت فرمان مى‏نشست تا او خستگى در كند. در »مورچه خورت اصفهان« عبدالحسين تريلرى را از دور ديد كه انحراف به چپ داشت خواست كاميون را كنترل كند كه نشد. تصادف شديدى كردند، »عبدالحسين« با فرياد خدا را صدا زد نگران سلامت فرزندانش بود و خدا لطف كرد و از بين آهن پاره‏هاى كاميون، هر سه پسر را بى آن كه خون از بينى‏شان آمده باشد، بيرون كشيد.
خواست خدا بود كه بچه‏ها سالم بمانند. شايد قسمت است كه يك روز، يك جايى به كارى كه خدا خودش صلاح مى‏داند، مشغول شوند.
او در دوران رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و اين دوره مصادف شده بود با جنگ جهانى دوم و هجوم بيگانه‏ها. براى پسرها از آن دوران تعريف مى‏كرد.
- من مفتخر هستم كه با همرزمانم جلو هجوم بيگانه به كشور را گرفته‏ام.
با پيروزى انقلاب بچه‏ها در فعاليت‏هاى مذهبى و سياسى حضورى فعال داشتند.
جنگ تحميلى كه شروع شد. »قدم‏على« كه تازه ديپلم گرفته بود و به عنوان راننده پايه يك با كاميون كار مى‏كرد، براى جبهه رفتن ثبت‏نام كرد.
»عبدالحسين« قدم‏على را صدا زد.
- مى‏خواهم برايت زن بگيرم. اگر كارت را هم دوست ندارى، ديگر رو ماشين كار نكن.
قدم‏على دستى رو موهاى سياهش كشيد.
- اگر بهترين همسر و بهترين شغل دنيا را برام پيدا كنيد،

بايد بروم جبهه.
»عبدالحسين« خلق و خوى پسر را مى‏شناخت و مى‏دانست كه پسرش با اعتقاد اين حرف را مى‏زند. هيچ نگفت و او به جبهه اعزام شد در همان روزهاى اول پايش با انفجار مين، مجروح شده بود. چند روزى در بيمارستان بسترى شد. دوباره به جبهه برگشت، در جبهه از فرماندهان سپاه بود. همان وقت‏ها خدارحم هم توى شناسنامه‏اش دست برد و سنش را بيشتر كرد و توانست ثبت‏نام كند و به جبهه برود.
دوره آموزشى را گذراند و براى مرخصى چند روزه به خانه برگشت. دندان درد امانش را بريده بود. »فاطمه« نشست كنارش.
بيا بريم دكتر.
گفت كه بايد برود. مرخصى تمام شد.
مادر ملتمسانه دست او را فشرد. قرار بود، مختار جشن عروسى بگيرد، گفت الان لااقل بمان و عروسى برادرت مختار را ببين و بعد برو.
خنديد.
آن جا كه مى‏روم، هر دردى داشته باشم، درمان مى‏شود. بايد بروم جبهه.
نماند و رفت. گفته بود عمليات بزرگى در پيش است. برادرش در جبهه بود و او نيز بايد به »قدم‏على« كه فرمانده بود ملحق مى‏شد.
قدم‏على به همراه تعدادى از نيروها براى شناسايى منطقه رقابيه رفته بودند كه موقع بازگشت از پيش از عمليات »فتح‏المبين« هدف گلوله مستقيم دشمن قرار گرفت و او بيست و نهم اسفند سال 1360 در منطقه رقابيه به شهادت رسيد.
خدارحم، سه روز بعد از برادرش در دوم فروردين سال 1361 به شهادت رسيد. روز سوم »قدم‏على« پيكر پاك خدارحم را هم آوردند. فاطمه و عبدالحسين پيكر نوجوان پانزده ساله‏شان را تشييع كردند. - او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اگر به شهادت رسيدم، كسى حق ندارد يك قطره اشك بريزد. افتخار كنيد كه من شهيد شده‏ام و با روحيه قوى و نداى الله اكبر دشمن را به لرزه درآوريد. خيلى افتخار كنيد، من از حضرت على‏اكبر عزيزتر نيستم. از برادرانم مى‏خواهم كه هميشه در راه الله با منافقين مبارزه كنند و آنها را سرنگون نمايند.«
عبدالحسين، سال 1364 براى بازديد پانزده روزه به جبهه رفت به محل شهادت خدارحم و قدم‏على هم رفته بود. وقتى برگشت، مى‏گفت: در تمام اين مدت، چهره بچه‏ها جلو چشمم بود. رفت تا در نماز جمعه شركت كند كه پشت فرمان اتومبيلش سكته كرد. هنوز در اتومبيل را نبسته بود كه از آن بيرون افتاد. مختار پدر را ديد. او را به بيمارستان رساند، مرد آخرين نفس‏ها را در آغوش پسرش مختار كشيد و آرام و براى ابد خوابيد. »مختار و اسدالله« جاى برادران شهيدشان در جبهه خالى نگذاشتند. هر دو عازم منطقه شدند. اسدالله كه

خيلى لاغر بود ولى شجاع، دست راستش در محاصره آبادان مجروح شده بود، اما بى آن كه استراحت كند، دوباره به جبهه برگشت. پاسدار رسمى و در سپاه مباركه خدمت مى‏كرد و در جبهه مسئول تبليغات گردان بود.
تا سوم راهنمايى درس خواند، و مدتى كارگرى كرده و ازدواج كرد. دخترش يك ساله بود كه براى آخرين بار با خانواده وداع كرد و به جبهه رفت و در بيست و سوم اسفند سال 1366 در حلبچه شيميايى شد و به شهادت رسيد.
»فاطمه« آن روز به ياد خدارحم بود و قدم‏على روى سجاده‏اش نشسته بود و با صداى زنگ توى حياط رفت، در را كه باز كرد. از طرف بنياد شهيد بودند. ابتدا به بهانه سركشى به خانواده شهدا آمدند و بعد گفتند، كه اسدالله مجروح شده است. فاطمه حيران به چشم‏هاى آنان نگاه مى‏كرد، نمى‏خواست باور كند، اما خدا خريدار اسدالله هم شده بود.
- انگار فلج شده بودم زبانم قفل شده و بدنم بى‏حركت بود تا اين كه كم‏كم به نبودن بچه‏ها عادت كردم. هنوز هم وقتى به ياد وصيتنامه پر سوز و گداز اسدالله مى‏افتم، قلبش آتش مى‏گيرد. او خطاب به من نوشته بود: »اى مادربزرگ و مهربانم، اى مادرى كه بسيار سختى و مصيبت تحمل كردى. اى مادر مصيبت ديده‏ام، چه سخنى با تو بگويم، نه دستم قادر است چيزى بنويسم و نه زبانم قادر است كه چيزى بگويم چه شب‏ها بيدارى كشيدى و من را بزرگ كردى. بدان كه شهادت من، بزرگترين بهره‏اى است كه خداوند نصيب تو كرده است. اگر در اين دنيا به سوگ سه فرزند مى‏نشينى، غم به دل راه نده بى‏شك جايت در بهشت است.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 281
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
کریمی هویه، اسدالله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 12 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج اسدالله كريمى هويه، پدر معظم شهيدان؛ »نجفعلى«، »قدرت‏الله« و »ولى‏الله«(
هشتاد و شش سال قبل در روستاى »هويه« به دنيا آمد؛ روز چهارم از اولين ماه پاييز. پدرش، »قدمعلى« روى زمين ارباب گندم و جو مى‏كاشت. موقع برداشت، دو سهم از محصول را به ارباب مى‏داد و يك سهم را خودش برمى‏داشت. جز رنج و زحمت هيچ چيزى نصيبش نمى‏شد. شايد از همين رو بود كه خيلى زود بيمار شد و همسر جوانش را با چهار فرزند تنها گذاشت. بار زندگى بر دوش »اسدالله« و مادرش افتاد.
- آن موقع هفت ساله بودم كه شروع به كار براى ارباب كردم. پا گذاشتم جاى پاى پدرم. تا سال 1358 براى ارباب كار كردم. هر دو خواهرم را فرستادم خانه شوهر. برادرم كه يك فرزند داشت، بيست ساله بود كه فوت كرد. بچه او را هم من بزرگ كردم.
مادرم كرباس مى‏بافت تا خرج يتيم‏هايش را درآورد. كشاورزى به تنهايى خرج ما را تأمين نمى‏كرد. هر كس مى‏خواست جهيزيه ببرد، مادرم برايش كرباس مى‏بافت. به جاى مزد، گندم و جو و ارزن مى‏گرفت. روز خوش به خودش نديد. آن قدر زحمت كشيد كه دچار تشنج شد. سال چهل و نه سكته كرد. شش سال فلج بود و عاقبت فوت كرد.
اسدالله خانه پدرى را كه سه اتاق داشت، فروخت به عمويش و خانه‏اى بزرگتر خريد. يك دانگ آن را هم به نام مادرش شيرين جان زد.
- خيلى براى‏مان زحمت كشيده بود. بعدها فرستادمش مكه، كربلا، ده مرتبه به مكه مشرف شد. يك بار با يكى از اقوام كه كاروان‏دار بود، رفت كربلا. يازده ماه آن جا بود.
اسدالله بيست ساله بود كه مادر از او خواست تا سر و سامان بگيرد. او مانده بود چه كسى را معرفى كند كه مادر، دختر عمويش خديجه را پيشنهاد داد. او هم مثل هميشه، روى حرف مادر حرف نزد.
- تا آن موقع هيچ ديدار يا رابطه‏اى با هم نداشتيم. خديجه هر وقت من را مى‏ديد، مى‏رفت يك گوشه‏اى پنهان مى‏شد. حتى چهره‏اش را هم درست نديده بودم. عموجان كه من را به دامادى قبول كرد، ده نفر از فاميل را جمع كرديم. كمى »شله‏ماش« (يك نوع غذاى محلى است كه با ماش مى‏پزند) و ارزن پختيم. به جاى شيرينى هم توت خشك و سنجد آورديم. اين شد عروسى ما و جهيزيه عروس را برديم توى دو تا اتاق از خانه‏اى كه خريده بودم.
از آن پس بود كه خديجه پابه‏پاى اسدالله براى استوار ماندن ستون خانه و زندگى‏اش تلاش كرد. با مردش به صحرا مى‏رفت. حتى در دوره باردارى از كار دست نمى‏كشيد. كرباس مى‏بافت، روى زمين كار مى‏كرد و مردش را دست تنها نمى‏گذاشت.
- خديجه شش پسر و سه دختر آورد. اما براى به دنيا آمدن بچه‏ها، بيمارستان نمى‏رفت. قابله مى‏آمد و در منزل، بچه‏ها را به دنيا مى‏آورد. آن وقت‏ها دولت براى سواد بچه‏ها ارزش قائل نمى‏شد. توى هويه مدرسه دخترانه نداشتيم. به همين خاطر

دخترهايم حليمه، محترم و بتول مدرسه نرفتند. اما حسنعلى، رجبعلى، قدمعلى، نجفعلى، قدرت‏الله و ولى‏الله در تنها مدرسه پسرانه روستا درس مى‏خواندند.
اسدالله براى آن كه زندگى كردن را به بچه‏هايش ياد بدهد، شش صبح، قبل از آن كه پسرهايش راهى مدرسه شوند، آنها را بيدار مى‏كرد و با خود به صحرا مى‏برد. تا هشت صبح، خيار و بادمجان مى‏چيدند. بعد آنها را به مدرسه مى‏برد.
- بچه‏ها تا ظهر مدرسه بودند. برمى‏گشتند و ناهار مى‏خوردند و دوباره مى‏رفتند مدرسه. ساعت چهار بعد از ظهر كه تعطيل مى‏شدند، يك راست مى‏آمدند پيش من. توى مزرعه به من كمك مى‏كردند، براى گاو و گوسفندها علوفه مى‏بردند.
تحصيلات ابتدايى هر كدام از پسرهاى روستايى كه به پايان مى‏رسيد، اگر اهل دانش بود، به دبيرستان »درچه پياز« مى‏رفت. اگر اين طور نبود، مى‏ماندند توى روستا و كشاورزى و دامدارى مى‏كردند.
- تابستان‏ها با اسب و الاغ، گندم‏ها را به درچه پياز يا فلاورجان مى‏برديم. سالى كه ملخ به گندم‏ها حمله كرد، سال سختى بود. قحطى و گرسنگى مردم را از پا درآورد. به هر دشوارى بود، بچه‏ها را بزرگ كرديم تا اين كه جريانات انقلاب پيش آمد.
»رجبعلى« اعلاميه‏هاى امام را در جورابش مخفى مى‏كرد و به روستا مى‏آورد. سال پنجاه و پنج بود و او دوره سربازى را مى‏گذراند. اعلاميه را كه مى‏خواند، از ترس ساواك مى‏سوزاند. انقلاب كه پيروز شد، سربازى رجبعلى هم به پايان رسيد. »نجفعلى« دوره آموزشى سربازى‏اش را در كرمان گذراند. سپس به مركز زرهى شيراز منتقل شد. به محض آغاز جنگ، آن دو داوطلبانه به جبهه رفتند.
رجبعلى هجده ماه در جبهه جنگيد. او در سپاه »لنجان سفلى« خدمت مى‏كرد. شده بود محافظ بيت امام در قم. نجفعلى بيست روز در هويه بود و سه ماه جبهه. مجروح كه مى‏شد، هنوز بهبود نيافته، دوباره به منطقه مى‏رفت. فرمانده گروهان بود. بعد فرماندهى گردان را بر عهده گرفت.
اسدالله كه نگرانى از دست دادن فرزندانش، تار و پودش را مى‏لرزاند، به اصرار براى نجفعلى زن گرفت تا به خيال خود او را پايبند كند!
- سال 1361 مجبورش كرديم زن بگيرد. گرفت.اما دوباره رفت جبهه. همسرش سه ماهه باردار بود كه خبر شهادت نجفعلى را آوردند. پنجم اسفند ماه سال شصت و دو در عمليات خيبر جزيره مجنون تركش به قلبش خورده بود و به شهادت رسيده بود. پسرش شش ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد.

»قدرت‏الله« در پخش تبليغات مسجد روستا فعاليت مى‏كرد. او از سال 1358 به عضويت سپاه در آمده بود. او و برادر كوچكش ولى‏الله هم در همان عمليات حضور داشتند. هر سه برادر با هم به سوى آسمان بال گشودند. اسدالله به ياد روزهاى داغ و فراق كه مى‏افتد، آه مى‏كشد. رنجى كه در عمق چشمانش پيدا است، چين‏هاى عميقى روى پيشانى‏اش مى‏اندازد.
- همان موقع خبر شهادت نجفعلى را به ما دادند، ولى جنازه‏اش را نياوردند. از دو پسر ديگرم قدرت‏الله و ولى‏الله هيچ خبرى نداشتيم تا سال شصت و نه كه آزادگان از عراق برگشتند. تا آن موقع هم اميد به بازگشت پسرهاى‏مان داشتيم. بعد از چهارده سال، پلاك و استخوانشان را براى‏مان آوردند. وقتى خبر شهادتشان را آوردند، مهمان داشتيم. خديجه بى آن كه قطره‏اى اشك بريزد يا بى‏تابى كند، به همه گفت: بلند شويد، وضو بگيريد و نماز بخوانيد. خدا را شكر كنيد كه قربانى‏هاى ما را قبول كردند.
خديجه، »زينب« دوباره‏اى است كه درس صبورى و ايمان مى‏آموزد. او اگر چه براى جگرگوشه‏هايش زحمت كشيده و آنها را چون جان شيرين دوست دارد، اما راضى است به رضاى خدا.
- پسرم، رجبعلى، استخدام صنايع دفاع بود. سال هفتاد و چهار به خاطر شرايط جسمى بدى كه داشت، خودش را بازخريد كرد. خانه‏اش را كرايه داد و براى مراقبت از من و مادر پيرش آمد به خانه ما. من سه بار سكته كرده‏ام. ديابت، آرتروز و ناراحتى قلبى دارم. شنوايى‏ام را هم از دست داده‏ام. همسرم ناراحتى معده، و مشكل قلبى و تشنج دارد. از يك سال پيش زمينگير شده و هر دوى‏مان روزهاى سختى را مى‏گذرانيم.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 282
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
قنبری جولرستانی، مهدی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج مهدى قنبرى جولرستانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود«، »محمد« و »اسدالله«(
هفتاد و نه سال قبل در روستاى جولرستان (از توابع شهرستان فلاورجان، استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »محمد جعفر« مرد باسوادى بود كه سمت منشى‏گرى كدخدا را داشت. او در مكتب، »حساب سياق« خوانده بود و به امور مالى و مسائل روستاييان رسيدگى مى‏كرد. زمين زراعى داشت و در آن گندم، جو، صيفى‏جات مى‏كاشت. چند گاو براى شخم زدن داشت و چند گاو شيرى براى تهيه محصولات لبنى.
محمد جعفر سه دختر و دو پسر داشت و »مهدى« فرزند دوم او بود كه نزد دهيار محله درس مى‏خواند و خودش نيز هرگاه فراغتى مى‏يافت، كنار فرزندانش مى‏نشست رياضى و خواندن و نوشتن را مى‏آموخت. برايشان كتاب مى‏خواند و آنها را با مطالعه مأنوس مى‏ساخت. »مهدى« بعدها رو زمين‏هاى كشاورزى ارباب كار مى‏كرد. نيمى از محصول را به ارباب مى‏داد و بقيه را به عنوان دستمزد برمى‏داشت.
- سال آفت خوردن به محصول را هيچ وقت از ياد نمى‏برم. حشره زده بود و هر چه را كه ماهها كاشته بوديم، از بين برده بود. چيزى برايمان نماند. يك سال زحمت همه كشاورزان بر باد رفت. تازه بايد جوابگوى صاحب زمين هم مى‏شديم.
مهدى سربازى‏اش را به صد تومان خريد و معاف شد. او بيست و دو ساله بود كه پدر، برادرزاده‏اش را براى ازدواج به او پيشنهاد داد:
- مى‏خواهم بروم خواستگارى جواهر. دختر خوبى است و تو خانواده‏ى خودمان تربيت شده. اصل و نصبش را هم مى‏شناسيم.
»مهدى« سكوت كرده و زبان به كام گرفته بود. چه بايد مى‏گفت؟ چه مى‏توانست بگويد؟ اساسا رسم بر اين نبود كه او يا عروسش نظرى بدهند. پدر و مادر انتخاب مى‏كردند و فرزندان به سرنوشت مختوم خود تن مى‏دادند.
- جواهر پنج سال از من كوچكتر بود. پدرم مراسم مختصرى گرفت و عروس را آورديم به يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى. »جواهر« خيلى زحمتكش و زرنگ بود. قالى مى‏بافت. خانه‏دارى و شوهردارى مى‏كرد. دو سال بعد از ازدواج، اولين بچه‏مان به دنيا آمد. اسمش را گذاشتيم »معصومه«.
»مهدى« سال باران‏هاى سيل‏آسا را به ياد مى‏آورد. سال 33 كه بارندگى تمامى نداشت. روز باران و شب باران. محصولات كشاورزى را آب برده و هر آنچه كشاورزان كاشته بودند را ضايع كرده بود.
- بعد از معصومه پسرمان به دنيا آمد كه احمد صدايش مى‏كرديم. وقتى مأمور ثبت‏احوال مى‏آيد جلوى در و اسم نو رسيده را مى‏پرسد، جواهر مى‏گويد: محمود مأمور هم اسم »محمود« را نوشته بود. وقتى شناسنامه او را ديدم، گفتم: احمد نام پيامبر است و او را همان احمد صدا مى‏زنيم كه بر محمود، برترى دارد.
پس از محمود، صغرى، محمد، محمدعلى، اسدالله، فتح‏الله و زهرا نيز متولد شدند.

محمود تا كلاس دوم دبيرستان درس خواند. سعى مى‏كرد با كمترين هزينه به مدرسه برود. با شروع غائله كردستان به غرب رفت و پس از آن براى كمك به امرار معاش خانواده، به تهران رفت. در تراشكارى كار پيدا كرده بود. همه حقوقش را براى مادر مى‏آورد و جواهر هر بار به پولى كه تو مشت او مى‏گذاشت، نگاه مى‏كرد.
- پس خودت چى؟ خرج ندارى؟
- نه مادر. خودم فداى شما... دلم مى‏خواهد شما و آقاجانم ناراحتى نداشته باشيد.
كلاس عربى مى‏رفت. حرف زدن را به زبان عربى ياد گرفته بود. مى‏گفت: زبان ياد گرفتن، از همه چيز بهتر است.
مى‏خواست كلاس انگليسى هم برود.
- خيلى كتاب مى‏خواند و به مطالعه آثار مذهبى علاقه خاصى داشت. عصبانى نمى‏شد. با كسى درگير نمى‏شد. خوب لباس مى‏پوشيد و تميز و نظيف بود. »محمد« هم بنايى مى‏رفت. بعد از سربازى، به عضويت سپاه درآمد و پاسدار رسمى شد. در پادگان غدير آموزش ديد و به مناطق جنگى غرب اعزام شد. شده بود تخريب‏چى. مين خنثى مى‏كرد و قبل از هر عمليات، با نيروهاى اطلاعات عمليات براى شناسايى مى‏رفتند جلو خط. پسر عمويش »محمد« شهيد شده بود و او نمى‏دانست. نيامده بود. پسر عمو را به خاك سپردند و روز بعد خبر شهادت محمد را آوردند. او در عمليات فتح‏المبين پانزدهمين روز سال 61 در عين‏خوش شهيد شد.
اسدالله كه از زمان غائله كردستان به منطقه غرب رفته و پس از آن دوباره برگشته بود و كلاس سوم متوسطه را مى‏گذراند، پس از شهادت محمد، گفت كه قصد عزيمت دارد. »مهدى« نگاه نگران جواهر و صبورى او را مى‏ديد. گفت: نرو، هنوز خيلى زود است. صبر كن سرباز كه شدى، حالا چه خبر است؟
»اسدالله« زيپ ساكش را بست. وسايلش را جمع كرده بود. گفت: »الان مى‏رم. سربازى هم مى‏رم.«
مى‏خواست با على و مرتضى كه همكلاسش بودند، برود.
- قول داده‏ام. با هم مى‏رويم.
او رفت در حالى كه پسر عموهايش هم جبهه بودند. بيست و نهم تير 61 در عمليات رمضان - منطقه شلمچه - با على و مرتضى به شهادت رسيد. پيكر او را همان روز به اصفهان انتقال دادند، اما پيكر مرتضى و على مفقود شده بود. چهارده سال بعد، در عمليات تفحص شهدا، پاره‏هاى استخوان آن دو را يافتند و به خانواده تحويل دادند. محمود، خبر شهادت برادر كوچكتر را كه شنيد، از صاحب كارگاه مرخصى خواست. مرد كه مى‏دانست اگر كارگر زحمتكش و پر كارش برود، بخش قابل توجهى از كار، خواهد ماند، گفت: نه. نمى‏شود.

محمود كه علت رفتنش به اصفهان را نگفته بود، بغض مانده در گلويش را رها كرد.
- برادرم شهيد شده بى‏انصاف...
خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. ساعتى بعد لباس كارش را درآورد و لباس‏هاى خود را پوشيد: »نه وقت ماندن است و نه جاى ماندن.«
راهى زادگاهش شد و تمام راه را زير لب نوحه خواند و براى برادر كوچكترش كه هشت سال كوچكتر از او بود، مرثيه سرود. وقتى رسيد، نور اميد در دل پدر و مادر روشن شد. از مهمانان و عزاداران برادر، پذيرايى كرد و تا چهلم »اسدالله« آرام دل خانواده شد. با اين حال جاى خالى محمد و اسدالله رنجى مضاعف بود كه بر او تحميل مى‏شد. به يكباره عازم جبهه جنوب شد. پدر كه او را پشتوانه خود و همسرش مى‏ديد، ايستاد مقابل او كه رعنا بود و خوش قد و قامت.
- نرو آقاجان. چشم من و مادرت به راه مى‏ماند. بمان.
گفت كه زود برمى‏گردد و راهى شد. او نيز شانزدهم آبان 61 در عمليات محرم )موسيان( به شهادت رسيد. سه برادر در يك سال پر كشيده بودند. و جواهر به ياد مى‏آورد آن شبى را كه سال گذشته مردى روحانى به خواب او آمده و سه شاخه گل به او داده بود.
- اين‏ها پسرهات هستند.
جواهر نتوانسته بود اين خواب را تعبير كند، اما پيش‏نماز مسجد گفته بود: سه پسرت در راه خدا شهيد مى‏شوند.
»حاج مهدى« در اين باره مى‏گويد: وقتى محمود شهيد شد، خيلى گريه كردم. بعد از جنگ از مناطق جنگى بازديد كردم و با ياد بچه‏هايم مشكل اعصاب پيدا كردم. همسرم بيمارى قلبى گرفته بود. هجدهم ارديبهشت سال گذشته سكته مغزى كرد و در بيمارستان فوت شد. من براى پسرهايم شعرهاى زيادى گفته‏ام كه دلم مى‏خواهد يكى از آنها را به چاپ برسانيد:

چون هزار و سيصد و شصت و يك از هجرت گذشت /
شد سه فرزندم شهيد از ظلم و جور مشركين /

چون محمد گشت در فتح‏المبين از زخم مين /
پاره‏هاى پيكرش اندر گلستان شد دقيق
/
باز ماه روزه اسدالله شد در جبهه‏ها /
جسم او خونين شد از جور گروه مشركين /

احمد از داغ برادرها كه شد، جانش ملول /
در محرم جان فدا شد در ره جان‏آفرين /

قنبرى از بهر تاريخ و شهيدانش سرود /
چند بيتى را كه مى‏خوانى تو با اين حال حزين /

گل من رو نقش در فرودين است /
شكوفاى گلم از زخم مين است /

اگر پرسى كجا پرپر شد اين گل /
نشانى جبهه‏ى فتح‏المبين است /


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 423
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
اربابی، نصرت الله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج نصرت‏الله اربابى بيدگلى، پدر معظم شهيدان »على«، »على محمد« و »على اصغر«(
نماى خانه ساده است؛ خشتى و گلى. از حياط كه مى‏گذرى و از پله‏ها كه بالا مى‏روى، وارد اتاق بزرگى مى‏شوى كه حسنيه سرداران شهيد »ارباب بيدگلى« است. حاج نصرت‏الله و همسرش »جواهر خاموش« كه بعدها نام خود را به »زينب« تغيير داده است، با روى باز استقبال مى‏كنند و خوش‏آمد مى‏گويند. قلب »حاجيه زينب خانم« كه مادر سه شهيد است. شرايط جسمى‏اش مساعد نيست. با اين حال كنارمان مى‏نشيند و دل مى‏سپارد به حرف‏هاى مردش كه بيش از پنج دهه با او زندگى كرده و پابه‏پاى او زندگى مشترك را اداره كرده است.
»نصرت‏الله« هفتاد و شش ساله و اهل بيدگل است. پدرش »شكرالله« در زمين‏هاى ارباب گندم، جو، خربزه و تنباكو مى‏كاشت. آخر سر، موقع برداشت نصف محصولاتى را كه تمام سال براى آنها زحمت كشيده بود، به ارباب مى‏داد. مادرش »مريم« براى كمك به مرد، قالى مى‏بافت. او سه پسر و يك دختر داشت. »نصرت‏الله« فرزند اول خانواده بود و همراه و همدم پدر.
آن زمان برق نبود. خانه‏مان بزرگ، اما قديمى بود. هشت خانواده با هم در آن زندگى مى‏كردند؛ هر خانواده در يكى از اتاق‏ها. شب‏ها چراغ گردسوز روشن مى‏كرديم. زمانه بدى بود. مأموران رضاشاه با زورگويى به هر بهانه‏اى در خانه مردم مى‏ريختند. گندم و جو مردم را از انبارها مى‏دزديدند و غارت مى‏كردند و مى‏بردند. وضعيت بدى بود. كسى توان مقابله با آن فشار و اختناق را نداشت. »حاج نصرت‏الله« از روزهايى مى‏گويد كه مردم به جز گندم، چغندر و هويج و نان، غذاى ديگرى نداشتند.
- برنج خوردن براى مردم از آرزوهاى بزرگ بود. ما سالى يك بار برنج مى‏پختيم؛ آن هم شب اول سال. جشن مى‏گرفتند و پلو مى‏خوردند. مردم آرد گارسه را با آرد جو مخلوط مى‏كردند و با آن نان مى‏پختند.
»نصرت‏الله« خيلى كوچك بود كه با پدر به كشاورزى و دامدارى مى‏رفت. گاه كه پدر ناچار بود براى زراعت وقت بيشترى بگذارد، او ميش‏ها و بره‏ها را براى چرا به صحرا مى‏برد. آن قدر دنبال حيوانات بازيگوش مى‏دويد و مراقب بود تا لب تپه نروند كه وقتى غروب برمى‏گشت، از خستگى ناى غذا خوردن نداشت. لقمه را به دهان مى‏گذاشت اما نمى‏توانست آن را بجود. بى‏حال در رختخواب مى‏افتاد. به سن سربازى كه رسيد، صد تومان پرداخت و معافى از خدمتش را گرفت. بيست و دو ساله بود كه مادر به او »جواهر« را براى ازدواج پيشنهاد داد.
- دختر خوبى است. از تو پنج سال كوچكتر است. خانواده‏دار و با سليقه هم هست.
»نصرت‏الله« سكوت كرده بود و سكوتش علامت تسليم و رضا بود. آن دو را به عقد يكديگر درآوردند و جواهر كه از همان وقت‏ها تحت تربيت مذهبى پدر و مادرش بود، با ذكر و دعا به خانه پدر همسرش آمد. او قالى‏بافى مى‏كرد و پيش از

هر كارى وضو مى‏گرفت.
»نصرت‏الله« در كاشان كارگرى مى‏كرد. درآمد ساختمان سازى و بنايى بهتر از دامدارى و كشاورزى بود. صبح شنبه پاى پياده به كاشان مى‏رفت و شب جمعه برمى‏گشت. جمعه‏ها به كمك پدر مى‏رفت و در كشاورزى به او يارى مى‏رساند. فرزند اولشان »على« چهل روز بعد از عيد نوروز سال 1336 به دنيا آمد. پس از او فاطمه، زهرا، على محمد، على اصغر و قاسم متولد شدند. »نصرت‏الله« به ياد ايام جوانى آه مى‏كشد.
- همه عمرم را زحمت كشيدم. بعد از به دنيا آمدن زهرا به كوره‏پزى رفتم. كار سختى بود. اول، سينه ديوار را مى‏كنديم، خاك را توى گودى مى‏ريختيم. گل آماده مى‏كرديم و لگد مى‏كرديم تا ورزيده شود. بعد آن را در قالب مى‏ريختيم. خشت آماده شده را در كوره مى‏گذاشتيم و دور كوره را گل مى‏گرفتيم تا هوا بيرون نرود. روى تيغه آجرى جلو در كوره كاهگل مى‏ريختيم و خشت با حرارت بالا پخته مى‏شد.
»نصرت‏الله« پانزده سال در كوره‏پزخانه كار كرد؛ با روزى پنج تومان دستمزد. قطعه زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. »على محمد« دو ماه بيشتر نداشت كه به خانه جديد آمدند. جواهر در سرداب قالى مى‏بافت. »نصرت‏الله« قصد داشت كوره‏پزخانه‏اى راه بيندازد. هزينه‏ها را كه محاسبه كرد، يكه خورد. دوباره به كشاورزى انديشيد. زمين را هموار كرد و كاشت محصول را از سر گرفت. على و على محمد به او كمك مى‏كردند و شبانه به مدرسه مى‏رفتند. او هم هر غروب به دنبالشان مى‏رفت. اطراف خانه تا شعاع چند كيلومترى، هيچ جنبنده‏اى نبود. اين ترس مضاعف در دل او و فرزندانش ايجاد مى‏كرد.
على مقطع ابتدايى را كه به پايان رساند، گفت كه قصد دارد كار كند. مى‏رفت كوره‏پزخانه. از مادر آموخته بود كه بى‏وضو راه نرود. قبل از هر كارى وضو مى‏گرفت. در حرم امام رضا )ع( عهد بسته بود بى‏وضو كلامى نگويد و چيزى نخورد. رفته بود خدمت. چهارده روز مانده به آخر خدمت سربازى، امام خمينى دستور دادند سربازها پادگانها را خالى كنند و بروند. برگشت به خانه. مدتى بعد به عضويت سپاه پاسداران درآمد. در پاسگاه ژاندارمرى آران و بيدگل بود. دو سال در پاسگاه مرزى بيدگل فعاليت داشت. اگر چيزى از كسى مى‏گرفت، احكام شرعى آن را مى‏پرسيد. به او تويوتا داده بودند كه اطراف را گشت بزند. شكارهاى قاچاق را كنترل مى‏كرد. آن روز از سر زمين پدرى مى‏گذشت كه »نصرت‏الله« قد راست كرد.
- چطورى پسر؟
خنديد.

- خسته نباشى آقاجان.
نصرت‏الله به علف‏هايى كه بسته‏بندى كرده بود براى خوراك گاو، اشاره كرد.
- اينها را بگذار پشت ماشين و ببر خانه.
نگاه كرد به بسته‏هاى علوفه.
- نمى‏شود، اين ماشين بيت‏المال است.
سراغ على محمد را گرفت و آقاجان گفت: »در جبهه جنوب است. در لشكر 8 نجف اشرف.«
گفت كه بايد برود رشت. رفت و از آن جا به كاخ سعد آباد تهران منتقل شد و بعد به سياه كوه كوير. شده بود سرپرست شكاريابى سفيدآب.
همان سال ازدواج كرد. سه فرزندش برايش متولد شد؛ عباس، حسين، حسن. براى يادگيرى فنون نظامى به پادگان آموزشى اصفهان و شهركرد رف. دوره ديد و عازم جبهه شد. على محمد قبل از عمليات كربلاى چهار نامه‏اى براى سردار كاظمى نوشت. هنگامى كه مى‏خواست با فرمانده خود خداحافظى كند و او به مكه برود، با ايشان روبوسى كرد و نامه را كف دستش گذاشت.
- در عمليات آينده، كربلاى چهار، اجازه بده در گردان‏هاى رزمى انجام وظيفه نمايم. خواهش مى‏كنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكنيد. من مى‏دانم كه شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح را اجازه بده با بسيجى‏ها باشم.
وقتى سردار كاظمى از حج برگشت، او را در عمليات كربلاى چهار شركت داد. مسئوليت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او سپرد. على محمد كه مدتى قبل از ازدواج كرده بود، تلفنى با همسرش وداع كرد.
- اگر برنگشتم و بچه‏ام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد.
او در پانزدهم دى ماه سال 1365 در اروندرود منطقه عملياتى كربلاى چهار به شهادت رسيد.
او در وصيتنامه‏اش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربى و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مى‏كنم كه محبت زيادى به من داشتيد و در عين حال براى رضاى خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتى نكرديد. مى‏دانم خوشحال و راضى هستيد به شهادت من، چون خوب معامله‏اى كردم، هميشه شما سعادت من را مى‏خواستيد و حال من به سعادت و آرزوى خود رسيده‏ام.
ماهها بعد، دختر على محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند.
على اصغر كه در كودكى به بيمارى سختى دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش

آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايى شد. در كربلاى چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايى در والفجر ده حضور داشت و با دستى مجروح مى‏جنگيد. در تاريخ بيست و هشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد.
- او عاشق اباعبدالله الحسين )ع( بود. وقتى پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد.
على كه معاون زرهى لشكر چهارده امام حسين )ع( بود، در عمليات‏هاى رمضان، والفجر مقدماتى و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتى در خانه استراحت مى‏كرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت على محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان على بن ابيطالب شد. نصرت‏الله مى‏گويد: »مرخصى‏اش تمام شده بود و مى‏خواست برگردد جبهه. ساعت دو بعد از ظهر بود. داشتم وضو مى‏گرفتم. ديدم قرآن مى‏خواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مى‏خواند. خنديد.
گفتم: چى شده؟
گفت: خوب آمده. من مى‏روم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شده‏اند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه دارى.
جواب نداد. او در بيست و چهارم خرداد ماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 215
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
جزینی، سلطان
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم سلطان جزينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على اكبر« و »على اصغر« پناهى(
از در كه مى‏روى تو، قاب عكس دو مرد جوان و مردى شبيه آن دو، اما با سن و سال بيشتر، روى طاقچه به چشم مى‏خورد. رد نگاهم را دنبال مى‏كند.
- عكس سمت راست، على اكبر است و سمت چپ على اصغر. پدرشان را هم كه مى‏بينى.
چه با حسرت از مردى كه يك عمر پابه‏پاى او براى زندگى و بزرگ كردن بچه‏هايش تلاش كرده، سخن مى‏گويد.
- خدا بيامرزدش. مرد خوبى بود؛ مهربان و قابل احترام.
مى‏نشينم كنارش تا از خود بگويد. خانم سلطان پنجاه و نه ساله و اهل »دوچه« (از توابع خمينى شهر اصفهان) است. پدرش غلامعلى بر روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و نصف سود حاصل از محصول را برمى‏داشت. او چهار دختر و يك پسر داشت. خانم سلطان كوچكترين فرزندش بود. هفت ساله كه شد، به مدرسه رفتن علاقه بسيار داشت. پدر كه مدرسه رفتن و باز شدن چشم و گوش دخترانش را عيب نابخشودنى مى‏دانست، او را به ماندن در منزل و آموختن خانه‏دارى تشويق كرد.
- دختر بايد خانه‏دارى و بچه‏دارى ياد بگيرد. بايد بروى قالى‏بافى كه بعدها هم هنر داشته باشى و هم محتاج كسى نباشى.
او را از همان سنين كودكى با خود به صحرا مى‏برد تا در بذرپاشى و درو كردن گندم و جو كمك حالش باشد. »غلامعلى« يك پسر داشت و بايد روى دخترانش هم براى كشاورزى حساب مى‏كرد.
- كمى كه بزرگتر شدم، مرا فرستادند خانه همسايه كه قالى‏بافى ياد بگيرم. مدت‏ها به آن جا مى‏رفتم تا اين كه كم‏كم به همه كارهاى قالى آشنا شدم. براى خودم توى خانه، دار قالى زدم و شروع كردم به بافتن.
»خانم سلطان« شانزده ساله بود كه »حاج‏آقا پناهى« به خواستگارى‏اش آمد. مى‏دانست او از اقوام دور است و در بازار تره‏بار تهران كار مى‏كند. راضى نبود راه دور برود. در غربت زندگى كردن، كار او نبود. گفت كه نمى‏خواهد. مى‏دانست مردى كه به خواستگارى‏اش آمده، هجده سالى از او بزرگتر است. مرد سى و چهار ساله بود و او شانزده سال بيشتر نداشت.
انديشيد و دوباره گفت كه دلش به اين وصلت رضا نمى‏دهد. اما پدر روى حرفش پافشارى مى‏كرد و مى‏خواست دختر كوچكش را به تهران بفرستد.
- مرد خوب و مؤمنى است. مى‏خواهى بمانى چه كار؟
خانم سلطان را به عقد مردش درآوردند با بيست تومان پول و يك قباله خانه و زمين. او تا شب عروسى همسرش را نديده بود. جشن را كه گرفتند، او را به تهران بردند. خانه‏اى بزرگ كه دورتادورش اتاقهاى متعدد داشت. حاج‏آقا پناهى دو اتاق آن را كرايه كرده بود و با دو برادرش كه يكى كارگر بود و ديگرى خدمت ارتش، زندگى مى‏كرد.

- بعد از عروسى ما، يكى از برادرشوهرها منتقل شد كرمانشاه و آن يكى هم رفت. به ما گفتند: جاتان كوچك است. يك اتاق براتان كم است. يك سال بعد، على اكبر به دنيا آمد. سال 47 بود. شوهرم كه سن و سالى ازش رفته بود، وقتى پسرم به دنيا آمد، خيلى خوشحال شد. انگار دنيا را بهش داده بودند. يازده ماه بعد هم على اصغر متولد شد. به بچه‏ها رسيدگى مى‏كردم و تو ساعات بيكارى مى‏نشستم پاى دار قالى. درآمد شوهرم آن قدر نبود كه از پس همه مخارج ما بربيايد. ده سال تو خانه‏اى بودم كه شوهرم از زمان مجردى در آن بود، وقتى تو طرح شهردارى قرار گرفت، ما هم از آن جا بيرون آمديم و تو شهر رى خانه‏اى كرايه كرديم.
»خانم سلطان« نزديك شده بود به حرم »حضرت شاه عبدالعظيم«. هفته‏اى يك بار براى تفريح، زيارت و سياحت دست بچه‏ها را مى‏گرفت و آن دو را به حرم مى‏برد.
دعا و مناجات با خدا و نمار را هم همان جا به آنها ياد داد. بچه‏ها خالصانه مى‏ايستادند به راز و نياز با خدا.
- گاهى ساعت‏ها تو حرم بودند، سير نمى‏شدند. همان وقت‏ها بود كه دخترى به دنيا آوردم. صاحبخانه‏مان خيلى از تربيت و رفتار بچه‏ها راضى بود. تو نگهدارى دخترم هم كمكم مى‏كرد. وقت مدرسه رفتن على اكبر و على اصغر شده بود. على اكبر را ثبت‏نام كرده بود. روز اول رفت و گفت: »ديگر نمى‏روم. معلم‏مان بى‏حجاب است.«
به زحمت او را راضى كرد. مى‏گفت: »تو كلاس اصلا به معلم‏مان نگاه نمى‏كنم.«
حاج آقا پناهى هر صبح بعد از نماز صبح به تهران مى‏رفت و غروب بعد از نماز مغرب و عشا برمى‏گشت. بعد مسير بسيار خسته‏اش مى‏كرد، اما خم به ابرو نمى‏آورد. از آن سو »نرجس« كه هرگاه دختر و داماد و نوه‏ها به ديدنش مى‏رفتند، غرق خوشى مى‏شد و موقع بازگشت آنها به تهران بى‏تابى مى‏كرد، هر بار از آنها مى‏خواست كه بارشان را ببندند و براى هميشه به اصفهان بيايند.
- حيف نيست ما را از ديدن خودتان و اين دسته گلها محروم مى‏كنيد؟
مادر مى‏گفت و اشكش بى‏اختيار سرازير مى‏شد. حقوق اندك مرد و بى‏تابى‏هاى »خانم سلطان« و مادرش باعث شد تا عاقبت به اصفهان بكوچند و در خانه پدرى ساكن شوند. خانه‏اى كوچك بود اما مملو از مهر و صفا.
- هفت سال آن جا بوديم. پدرم كه هميشه غم من را مى‏خورد، گفت كه قطعه زمينى دارد و مى‏توانيم آن را بسازيم و زندگى كنيم. شوهرم قبول نمى‏كرد. پدرم اصرار كرد و او

گفت كه نمى‏خواهد خواهرها و برادر من گله كنند كه چرا مالت را به دختر كوچكت مى‏دهى؟
»غلامعلى« قيمت زمين را پرسيد.
- باشد، پولش را بدهيد. الان كه نداريد، ولى هر وقت داشتيد، هجده هزار تومان به من بدهيد.
حاج‏آقا قدرى انديشيد.
- ما كه اين پول را نداريم. قبول كنيد كه قسطى پولش را بدهيم. هر وقت پول دستمان آمد، بدهيم تا بدهى‏مان تمام شود.
پدر پذيرفت. حاج‏آقا در سازمان آب و برق مشغول به كار شده بود. كارفرما كه قصد استخدام و بيمه كردن كارگران را نداشت، هر از گاه عده‏اى را اخراج مى‏كرد. با اعمال فشار و بيكارى، آنها را واداشت تا بى‏هيچ تقاضايى فقط به كارگرى رضايت بدهند. »خانم سلطان« قالى مى‏بافت. بخشى از پول فروش آن را بابت قطعه زمين به پدر مى‏داد و با بخشى از آن نيز مصالح مى‏خريد. هر چند ماه يك بار، يك ديوار خانه را بالا مى‏برد.
- بنايى را آوردم كه خانه را بسازد. ديد با خون دل و دست خالى دارم آجر رو آجر مى‏گذارم. گفت: من كارگر نمى‏گيرم. پسرهات مثل شير هستند. بگو از مدرسه كه مى‏رسند، بيايند كمك من.
على اكبر و على اصغر از راه كه مى‏رسيدند، غذاشان را خورده و نخورده مى‏رفتند سر ساختمان. »خانم سلطان« با سرعت و انگيزه بيشترى مى‏بافت و قالى را كه مى‏فروخت، خرج آجر و سيمان و گچ مى‏كرد.
وقتى پسرهايش ترك تحصيل كردند، خيلى ناراحت شد.
- درس بخوانيد، براى آينده‏تان خوب است.
على اكبر او را كه رو تخت قالى نشسته بود و يك‏ريز گره مى‏زد، نگاه كرد.
- تو كارخانه كار پيدا كرده‏ام. اصلا مگر مى‏شود من درس بخوانم و شما كار كنى؟
در كارخانه الكل سازى كار پيدا كرده بود. تو قسمت پسر كردن شيشه‏ها كار مى‏كرد. ساعت ده شب از راه مى‏رسيد. برادرش را هم برده بود. على اصغر راديو خريده بود تا شب‏ها داستان شب گوش كند. على اكبر كه ترانه‏هاى راديو را مى‏شنيد، غر مى‏زد.
- حرام است. اينها را گوش نكن.
مى‏دانست او براى شنيدن داستان شب راديو را روشن كرده، اما با كل برنامه‏هاى راديو مخالف بود.
حاج‏آقا پناهى سال 63 به جبهه رفت و على اكبر نيز. او غواص بود. دوره آموزشى را گذرانده بود و در شلمچه خدمت مى‏كرد. تركش به كمر و پاى حاجى اصابت كرد و او را بردند بيمارستان. شب بعد او را مرخص كردند. بى سر و صدا به خانه آمد. »خانم سلطان« پا و كمر باندپيچى‏اش را كه ديد، دندان بر لب گذاشت.
- چرا اين طورى شده‏اى؟

گفت كه بيمارستان پر از مجروح است. او را كه حال بهترى داشته، مرخص كرده‏اند. آن شب حاجى خيلى درد كشيد. ناله مى‏كرد. خانم سلطان باندپيچى دور كمر و پهلويش را باز كرد. ديد پهلويش عفونت كرده. با الكل آن را ضد عفونى كرد. حاجى گفت: »انگار يك چيزى توى پهلوم هست، درد دارد.«
خانم سلطان با نوك قيچى به پهلوى مرد شكاف كوچكى داد. سر قيچى به شى‏ء كوچكى گير كرد و مرد ناليد.
- همين است. درش بياور. دارد جانم را مى‏گيرد.
خون‏ريزى شديد مرد شروع شده بود و هر چه روى زخم مى‏گذاشت به سرعت خيس خون مى‏شد. »خانم سلطان« گلوله را كه تو پهلوى حاجى مانده بود بيرون كشيد. زخم را ضدعفونى كرد و روى آن را بست.
صبح به سپاه تلفن كرد. آمدند تا مردش را به بيمارستان انتقال بدهند. او نيز چادرش را برداشت. پزشك زخم پهلوى حاجى را كه معاينه كرد، او توضيح مى‏داد. گلوله را جلو چشم دكتر گرفت.
- اين را از پهلويش درآوردم.
پزشك با چشمان گرد شده او را نگاه كرد.
- شما دوره بهيارى گذرانده‏ايد؟
خانم سلطان سر تكان داد و دكتر اخم كرد.
- خوب است كه از خون‏ريزى شهيد نشده. با خون‏ريزى شديدى كه داشته، شانس آورده‏ايد كه هنوز زنده است.
حاجى را بسترى كردند. على اكبر گاه به مرخصى مى‏آمد و گاه به جبهه برمى‏گشت كه در حمله كربلاى 5 شلمچه به شهادت رسيد.
- تير به چشم على اكبر خورده بود. حاجى هم آن موقع تو منطقه بود. گفته بودند: پسرت زخمى شده. رفته بود اكبر را ببيند كه گفته بودند شهيد شده.
پس از او، على اصغر گفت كه مى‏خواهد به منطقه برود.
مادر بغض كرد.
- نديدى برادرت كه شهيد شد، چه داغى روى دلم نشاند! نرو.
خم شد مادر را ببوسد. خانم سلطان از اتاق به آشپزخانه رفت. آمد دنبالش.
- مى‏خواهم پيشانى‏ات را ببوسم.
»خانم سلطان« اخم كرد.
- من و خواهرت تو اين خانه نيمه‏كاره تنهاييم. كجا مى‏خواهى بروى؟
زل زد توى چشم‏هاى مادر و بعد سر فروافكند.
- خدا و ملائك نگهدار شما هستند.

آمد جلو و خانم سلطان او را رد كرد. نگذاشت ببوسدش. پيازى از تو سبد برداشت تا آشپزى كند. على اصغر خم شد و پيشانى‏اش را بوسيد.
- به آرزويم رسيدم. خداحافظ.
مادر او را نگاه كرد كه ساكش را برداشته بود. يعنى فقط با بوسه‏اى از پيشانى مادر، برايش كفايت مى‏كرد كه برود؟
على اصغر رفت و در همان دوره آموزشى شهيد شد. حاج آقا بعد از شهادت دو پسرش ديگر به منطقه نرفت. بعدها قلبش جراحى شد. سال 84، با اتومبيلى تصادف كرد. رضايت داده بود مرد راننده برود. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تو رختخواب و آرام براى هميشه به خواب رفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 166
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
مسجدی، اسماعیل
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج اسماعيل مسجدى نوش‏آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس« و »اصغر« و جانباز 70 درصد(
هفتاد و دو سال قبل در »نوش‏آباد« به دنيا آمد. پدرش، »احمد« دشتبان بود و مسئوليت كشاورزانى را كه روى زمين كار مى‏كردند، بر عهده داشت. »اسماعيل« تك پسر و آخرين فرزند خانواده، وقتى شش ماهه بود پدرش را از دست داد. او دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. چهار سال بعد، مادرش با مردى شتردار ازدواج كرد. اسماعيل از ناپدرى‏اش خاطرات تلخى در ذهن دارد.
- گاهى من را تنهايى مى‏فرستاد كه بارها را تحويل بگيرم و به شخص ديگرى تحويل بدهم. يك روز داشتم بار نمك مى‏بردم. بايد از كنار پرتگاهى عبور مى‏كرديم. خستگى و گرما امانم را بريده بود. سرگيجه و گرسنگيم طورى بود كه وقتى به ته دره نگاه مى‏كردم، انگار مى‏خواست من را به داخل خودش بكشد. يك لحظه پايم سر خورد. افسار شتر در دستم بود. آن هم با من به سمت پايين كشيده شد. پايش پيچ خورد. هر جور بود از آن مخمصه خلاص شدم. خدا بهمان رحم كرد. اگر من مى‏افتادم پايين، شتر هم مى‏افتاد و هر دو مى‏مرديم.
اسماعيل از خطر مرگ رهايى يافته بود، اما يك لحظه آن صحنه‏ها را از ياد نمى‏برد. آخر شب، مادر متوجه رنگ و روى پريده او شد.
- اسماعيل، چرا امروز زرد و زار شده‏اى؟
- چيزى نيست.
ناپدرى سراغ بارها را گرفت. او هم گفت: »بار نمك را بردم. آن بار صندوقچه را هم تحويل صاحبش دادم. يك لحظه پايم سر خورد و كم مانده بوده كه به ته پرتگاه بيفتم.«
ناپدرى، حرف‏هاى او را كه شنيد، وحشت‏زده نشست.
- چرا حواست را جمع نمى‏كنى؟
جواب داد: »حواسم جمع بود. به سختى توانستم شتر را از لبه پرتگاه دور كنم.«
مرد چوبى را كه جلو در بود، برداشت و به جان او افتاد. تا مى‏خورد، او را كتك زد. اسماعيل گريه مى‏كرد و كمك مى‏خواست. اين طور مواقع مادر از ترس خشم و غضب مرد، جلو نمى‏آمد. استخوان‏هاى اسماعيل از درد، هواى تركيدن داشت. دست و پا و سرش درد مى‏كرد. تا نيمه‏هاى شب بى‏صدا اشك ريخت. بعد از آن تصميم گرفت كه در منزل حرفى نزند. سكوت، بهترين راه براى درك دردها است.
او بار كشاورزان را جابه‏جا مى‏كرد و كرايه مى‏گرفت. اين كار برايش درآمدى نداشت. كم‏كم از خواهرانش قالى‏بافتن را ياد گرفت. سر شش ماه استاد شد. هجده ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. مادرش دخترى را به او پيشنهاد داد. او هم پذيرفت. به خواستگارى رفتند. پس از آن با همسرش در همان يك اتاقى كه مادر به او داده بود و جهيزيه مختصر عروس را در آن چيده بودند، شروع كردند به بافتن قالى.
- سالى سه جفت قالى مى‏بافتيم با نقش‏هاى؛ پنجاه و دو

خانه، پنجاه و شش خانه و هشتاد خانه. آنها را از ششصد تا هزار و پانصد تومان مى‏فروختم. با مقدارى از آن خرج زندگى‏مان را مى‏گذرانديم. با مبلغى، نخ و كلاف مى‏خريديم و بقيه‏اش را هم پس‏انداز مى‏كردم. آن موقع، پول واقعا بركت داشت.
اسماعيل، بعد از ازدواج بارها گرفتار مأموران پاسگاه شد. مى‏خواستند او را به خدمت اجبارى ببرند.
- زن دارم. نمى‏توانم بروم خدمت. زنم باردار است.
مى‏گفت، اما گوش شنوايى نبود. او هر بار مبلغى را به نگهبان جلو در مى‏داد و به آنى كه همه سرگرم كار خود بودند، از پاسگاه مى‏گريخت. تا آن كه اعلام شد متأهلين از خدمت سربازى معاف هستند و مجردها مى‏توانند با صد تومان معافى بگيرند. او برگه معافى خود را گرفت. يك سال بعد از ازدواجش حسين و پس از او حسن به دنيا آمد. اسماعيل كه در اتاق كنارى مادر و ناپدرى‏اش زندگى مى‏كرد، سردابى كوچك و بدون برق‏كشى خريد. همسرش آن جا را كه ديد، يكه خورد.
- اين جا كه روز روشن هم تاريك است، چه برسد به شام تار. به همسرش گفت كه همه چيز درست خواهد شد. همسر و فرزندانش را به آن جا برد. موتور برق خريد. هوا كه تاريك مى‏شد، آن را روشن مى‏كرد. ساعت ده هم خاموشى مى‏زد. براى آن كه روى پاى خود بايستد، هر دشوارى را تحمل مى‏كرد. در سرداب تنگ و تاريك و نمور، دار قالى گذاشته بود.
زهرا، ماشاءالله و اصغر هم به جمع خانواده اضافه شدند. همسرش، صبورانه تاب مى‏آورد. از كودكانش نگهدارى مى‏كرد و نفس به نفس او رو تخت قالى مى‏نشست و مى‏بافت. با مبلغى كه در اين مدت پس‏انداز كرده بود، انديشيد كه مى‏تواند پول همين سرداب را هم به آن اضافه كند و خانه ديگرى بخرد.
- آن جا را فروختم و در »ده‏نو« خانه‏اى خريدم. همچنان من و همسرم قالى مى‏بافتيم. جواد، مهدى، على، عباس، كبرى و صديقه هم در اين خانه متولد شدند و بعد از آن خانه فعلى را خريدم. همسرم زن دلسوز و همراهى بود. هر كارى را با مشورت و برنامه‏ريزى انجام مى‏داديم. با اين حال، قالى‏بافى كفاف خرج بچه‏هايم را نمى‏داد. زيرزمين خانه جديد را به مغازه تبديل كردم. روزى شصت كيلو شير مى‏خريدم، در انبار ماست و پنير درست مى‏كردم و مى‏فروختم. خيلى مشترى داشتم.
با بچه‏ها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفتم. پسرهايم قالى‏بافى مى‏كردند، دخترها هم همين طور. وضع زندگى‏مان خيلى بهتر شده بود. »حسن« گاهى شوخى مى‏كرد و مى‏گفت: كاش يك گلوله بخورد تو سر من كه از قالى‏بافى خلاص شوم!
او در سال 59 به سربازى رفت. از ناحيه سر مجروح شد. او را در تهران بسترى كرده بودند. سرش بزرگ شده بود. كاسه

مصنوعى براى سرش گذاشتند. هفتاد درصد جانبازى داشت و روى ويلچر مى‏نشست. با او شوخى مى‏كردم و مى‏گفتم: خودت خواستى كه از قالى‏بافى خلاص شوى. اين آرزوى خودت بود.
»اسماعيل« در سال 1360 به شهركرد رفت و دوره آموزشى‏اش را گذراند. از آن جا عازم جبهه جنوب شد. گلوله‏اى بر قوزك پايش نشست و پايش شكافته شد. به اصرار مى‏خواست در عمليات شركت كند، اما فرماندهش نگذاشت.
- با اين پا كه نمى‏توانى. برو. بهتر كه شدى، برگرد.
»اصغر« از كودكى پابه‏پاى پدر در مراسم مذهبى و جلسات و هيئت‏ها شركت كرده بود. سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه تصميم گرفت عازم جبهه شود. اسماعيل پيش از رفتن او، صدايش زد.
- پاى من هم بهتر است. صبر كن با هم برويم.
اصغر نگاه كرد به مادر كه صبورانه از حسن نگهدارى مى‏كرد و دم نمى‏زد.
- ما يازده‏تا بچه‏ايم. اگر شما شهيد شوى، مادرم چه طور اين همه بچه را نگهدارى كند!
اسماعيل پيشانى پسر را بوسيد و او راهى كرد. او رفت. چند ماه بعد به مرخصى آمد. مدتى بعد دوباره به جبهه حاج عمران برگشت. او در چهاردهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند، بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. اما باشد كه دعاى شهدا آنان را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند. پدرم درود خدا بر تو كه همانند ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه مى‏فرستى و افتخار هم مى‏كنى كه اين چنين اسماعيل هم وظيفه خود را با كمال شجاعت انجام خواهد داد.
تو اى مادر مهربانم، موقعى كه خبر شهادتم را شنيدى، اين طور فكر كن كه شب عروسى من است. اين را نبايد فراموش كنى كه مادر شب عروسى گريه نمى‏كند. اگر مى‏خواهى گريه كنى، به ياد قهرمان كربلا گريه كن. بدان كه هر چه كه جوان بودم، جوان‏تر از قاسم بن الحسن )ع( نيستم.«
وصيتنامه عالمانه و پرشور اصغر چنان بر عمق جان اسماعيل نشست كه او تصميم گرفت سلاح بر زمين افتاده پسر را بردارد. به فاو رفت. آن جا در واحد خمپاره‏انداز هشتاد و دو بود. موج انفجار او را گرفت. لباسش به آتش كشيده شد. او را به پشت خط منتقل كردند. اين بار عباس عازم جبهه شد. فروردين سال 1367 در فاو با جمعى از دوستانش در محاصره به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. دوازده سال بعد پلاك و استخوان او را آوردند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 157
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
 
ملازاده، سیمین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم سيمين ملازاده نوش‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن« و »غلامحسين« كاشفى(
از حياطى بزرگ كه مى‏گذرى، به پله‏هايى مى‏رسى كه بايد از آن بالا بروى و بتوانى با او ملاقات كنى. مادرى مهربان كه با عصاى چوبى به استقبالت مى‏آيد و خوش آمد مى‏گويد با لبخندش هر آن چه از تلخى و دشوارى است را از ياد مى‏برى. روحيه‏اى آرام دارد. صميمى و كم‏حرف است و از آرتروز پا مى‏نالد. هفتاد و چهار ساله و اهل نوش‏آباد است. پدرش »محمد« در زمين خود، زراعت گندم و جو داشت. و مادرش »فاطمه« سر آخرين زايمان مرحوم شد. سيمين مى‏گويد: »ما چهار دختر بوديم. من دومين دختر خانواده بودم. پنج سال بيشتر نداشتم، ولى يادم هست كه پدر و مادرم زندگى آرام و خوبى داشتند به همديگر علاقه‏مند بودند، اما مادر سر زايمان چهارمش از دنيا رفت پدرم كه نمى‏توانست تنهايى از ما نگهدارى كند، دوباره ازدواج كرد. زن دومش سه دختر و پنج پسر برايش به دنيا آورد. زن پدرم به ما رسيدگى مى‏كرد. زن مهربانى بود و در حق ما مادرى كرد.
»سيمين« به مدرسه نرفت، اما سواد قرآنى دارد. پانزده ساله بود كه خانواده »كاشفى« به خواستگارى‏اش آمدند، براى پسرشان »محمد على« كه بيست و پنج ساله بود. هفت خواهر و برادر او از دنيا رفته بودند و فقط دو پسر باقى مانده، عزيز خانواده. سيمين به عقد محمد على درآمد با مهريه سيصد تومان. يك سال در عقد او بود و پس از آن، طى مراسم ساده‏اى به منزل همسرش رفت.
- خانه‏مان در شيخ‏آباد پايين ده بود. پنج اتاق داشت كه در هر يك، خانواده‏اى زندگى مى‏كردند. شوهرم خوش‏اخلاق و مهربان بود. ما يك اتاق و يك انبارى داشتيم. زندگيمان بد نبود. قالى‏بافى را از همسايه‏مان ياد گرفتم. رنگ و خامه مى‏خريدم و قالى مى‏بافتم. وضعيت خوبى داشتيم. شوهرم كشاورزى مى‏كرد و من قالى مى‏بافتم.
دو سالى پس از ازدواج صاحب دخترى به نام »طاهره« شديم. بعد، سه پسر به دنيا آمدند كه هر سه مدتى بعد از دنيا رفتند. ولى غلامحسين، مهين، حسن، طيبه و زهرا برايمان ماندند.
غلامحسين از كلاس چهارم ابتدايى با پدر به كشاورزى مى‏رفت. پس از مدتى در كارخانه صنايع راوند مشغول به كار شد. قالى مى‏بافت.
اهل روضه و مسجد بود. در مناسبت‏هاى مذهبى براى برگزارى مراسم پيشقدم بود. گاهى بخشى از درآمدش را برمى‏داشت. و اهل خير بود.
سيمين پول را كه مى‏شمرد، نگاه او كرد و گفت:
- حقوق اين ماه را كمتر داده‏اند!
هيچ نمى‏گفت، اما سيمين به تجربه فهميده بود كه پولش را جايى خرج مى‏كند. آن روز يكى از همسايه‏ها خبر آورد كه حسين را ديده‏اند كه براى خانواده‏هاى فقير محله پنهانى پول و مواد غذايى مى‏برد. از او پرسيده و غلامحسين زبان به كام گرفته و سكوت كرده بود.
محمد على به غلام‏حسين علاقه خاصى داشت. نقل غيرت و

تلاش او همه جا ورد زبانش بود.
غلام‏حسين ازدواج كرده بود و صاحب دو پسر و يك دختر شده بود. با اين حال از خانواده پدرى و رسيدگى به خانواده و كمك به پدر در زمين كشاورزى، غافل نمى‏شد. با شروع جنگ غلام‏حسين عازم ميادين جبهه و جهاد شد و به طور مرتب در جبهه حضور داشت.
حسن ديد پدر همه روز را كار مى‏كند، تا چرخ زندگى را بچرخاند. تا كلاس دوم راهنمايى درس مى‏خواند و ناچار در كارخانه نساجى شماره 3 كاشان مشغول به كار شد. درآمد ماهانه او كمك خرج خانواده بود. نماز سر وقت و روزه‏هاى واجب و مستحب را از ياد نمى‏برد. خوش‏خنده بود و از هر درى تعريف مى‏كرد. هر جا كه بود، با حضورش غم پر مى‏كشيد.
وقتى غلامحسين عازم جبهه شد، حسن نيز در پى او ثبت‏نام كرد.
در يك منطقه مى‏جنگيدند و در عمليات‏هاى مختلف در كنار يكديگر بودند، از سال 60 تا 63. حسن دوره سربازى را هم در همين سال‏ها گذراند، اما دلش راضى نمى‏شد كه برگردد. به اصرار مادر ازدواج كرد، اما شرطى براى همسرش گذاشت كه تا جنگ هست، من در جبهه خواهم بود. از اين كه همسرش به رزمنده بودن او افتخار مى‏كند، خوشحال بود.
- آن روز مرد همسايه آمد جلو در و به محمد على گفت كه حسن را در بيمارستان گرگان ديده است. »محمد على« باور نمى‏كرد به سيمين خبر داد. و او غلامحسين را خبر كرد.
راهى گرگان شدند. در بيمارستان او را ديدند، لاغر شده و چشم‏هايش گود افتاده بود او را كه رو تخت خوابيده بود، بوسيد.
- چه بلايى به سرت آمده عزيز مادر؟
ابرو بالا انداخت، خنديد و احوالپرسى كرد. صورتش از درد جمع مى‏شد، معلوم بود كه درد مى‏كشد، به كمك غلامحسين نشست.
- تعريف كرد كه در عمليات بيت‏المقدس چهار پايش روى مين رفته و يك انگشتش از وسط نصف شده است قلب سيمين از شنيدن اين جمله خليد. پتو را كنار زد پاى پسر باندپيچى شده بود تا غروب كنار او بودند و به نوش‏آباد برگشتند، محمدعلى همان شب راه افتاد و به گرگان برگشت و آن قدر در گرگان ماند تا حال حسن بهتر شد و او را با خود به نوش‏آباد آورد.
- هر روز براى عوض كردن پانسمان پايش، او را به بيمارستان مى‏برديم. هنوز زخم پايش خوب نشده بود كه اصرار مى‏كرد براى رفتن به جبهه. گفتم حالا زود است بمان بهتر كه شدى، مى‏روى، مى‏گفت، چشم اما آرام و قرار نداشت.
حسن فرمانده دسته بود و نمى‏توانست زياد بماند، گفت:

نيروهايم منتظرم هستند. خودتان فكر كنيد فرمانده نباشد، چه وضعى پيش مى‏آيد! او رفت و پس از او غلامحسين هم عازم شد.
بار آخر كه غلام‏حسين مى‏خواست برود، مادر نگران به او گفت:
- به خاطر بچه‏هايت بمان.
دست رو شانه مادر گذاشت و پيشانى‏اش را بوسيد.
- بار آخر است. ديگر نمى‏روم.
دل مادر آرام گرفت. او رفت و سه روز بعد در تاريخ بيست و دوم اسفند ماه سال 63 در عمليات بدر )جزيره مجنون( مفقودالاثر شد. محمد على باور نمى‏كرد كه پسرش براى هميشه پر كشيده باشد. نمى‏پذيرفت. او همدم و همراه پدر بود. هم در كشاورزى و هم در خانه.
»حسن« پس از شهادت برادرش كمتر به شهر مى‏آمد و بيشتر در منطقه بود، چند روزى به مرخصى آمده بود. پسر يك سال و نيمه‏اش همسر و خانواده را ديد دوباره به جبهه برگشت.
در عمليات كربلاى 5، بر اثر اصابت تركش خمپاره در تاريخ هفتم اسفند ماه سال 65 در محور شلمچه بصره به شهادت رسيد.
پيكر پاكش يك هفته بعد با حضور اقوام و آشنايان در گلزار شهداى نوش‏آباد )امام‏زاده محمد( به خاك سپرده شد.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم! مى‏دانم وقتى خبر شهادت يا مفقود شدن فرزندتان به شما برسد، ناراحت مى‏شويد، ولى هيچ ناراحت نشويد. خداوند همه ما را امانت داده است او هر وقت بخواهد، بايد برگرديم ولى چه بهتر كه در راه او بميريم نه در بستر.
پدر و مادر اگر مى‏خواهيد گريه كنيد، گريه كنيد، ولى به ياد امام حسين )ع( كه غريبانه شهيد شده از خدا بخواهيد كه قربانى شما را قبول كند.
- همسر عزيزم! خدا را شكر مى‏كنم كه چنين همسرى به من داده است.
- مى‏دانم وقتى خبر شهادت من به گوش تو برسد. ناراحت مى‏شوى و طاقت ندارى، ولى هيچ ناراحت نباش اگر شهيد شدم. از فرزندم محمد خوب مواظبت كن تا ادامه دهنده راه شهدا باشد.«
او را پدر و مادر به خاك سپردند، اما همچنان از غلامحسين بى‏خبر بودند تا آن كه پس از ده سال پيكر پاك و مطهرش را آوردند. سيمين به عكس همسر مرحومش كه قاب ديوار است مى‏نگرد.
- شوهرم بعد از شهادت غلامحسين دچار مشكل شد. علاقه عجيبى به پسر ارشدش داشت. او سال 77 مبتلا به سرطان لوزالمعده شد پزشكان بيمارى او را تشخيص نمى‏دادند و بر اثر همين بيمارى دارفانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 198
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,562 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,254 نفر
بازدید این ماه : 5,897 نفر
بازدید ماه قبل : 8,437 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک