فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج پنجعلى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »كرامتالله« و »محمد على«( سال 1308 در »اسفه« شهرضا به دنيا آمد. پدرش »شكرالله« براى او شناسنامه نگرفته بود. كدخدا مىگفت: »شناسنامه پسرهاتان را كوچكتر بگيريد كه زود آنها را براى اجبارى نبرند.« - پسر سوم خانواده كه به رحمت خدا رفت. شناسنامهاش را به من دادند. بنابراين سن شناسنامهاى من هفتاد و چهار سال است و همه من را به اسم »مصطفى« مىشناسند. پدرش كشاورزى مىكرد، روى زمينهاى خودش و زمينهاى ديگران. گاو و گوسفند هم نگه مىداشت. مادرش »صفيه« در منزل كرباس مىبافت. او صاحب پنج پسر شده بود كه »پنجعلى« پسر سومش بود. در روستاى اسفه مدرسه نبود و بچههاى ده از نعمت سواد بىبهره مىماندند. پسرها از سنين پايين پابهپاى پدر، كشت و زرع مىكردند. دختران روستا هم تا قد مىكشيدند، هنوز نوجوان بودند كه به خانه بخت مىرفتند. پنجعلى پابهپاى پدر سر زمين كار مىكرد. بعدها همراه برادرانش به آبادان رفت و به فروش روغن پرداخت. مدتى در آبادان ماند. بعد، به كويت مهاجرت كرد. در شركت »كديسى« كه مربوط به كارهاى ساختمانى بود، انباردار بود. با يك عراقى و مردى يمنى همكار بود. سعى مىكرد با آنها هم كلام نشود. پنجعلى از سال 1330 تا سه سال بعد از آن در كويت بود. روزى هفت روپيه معادل چهارده تومان حقوق مىگرفت. وقتى به ايران بازگشت، در آبادان مغازهاى اجاره كرد و شروع به فروش خواروبار كرد. درآمد خوبى عايدش مىشد. همان سال با دختر دايىاش »ماهرخ كاظمى« ازدواج كرد كه چهار سال از او كوچكتر بود. پدر همسرش شتردارى به نام »على« بود كه زمان كودكى ماهرخ فوت كرده بود. مادر ماهرخ با دشوارى بسيار فرزندانش را بزرگ كرده بود. پنجعلى به ياد ايام خواستگارى و ازدواجش مىگويد: »من كويت بودم كه برادرهام رفتند خواستگارى دختردايى و او را برايم عقد كردند، با مهريه پنج هزار تومان. يك سال عقد كرده بوديم و وقتى به ايران برگشتيم، ازدواج كرديم. برادرم و مراد در تهران كار مىكرد. او با خانوادهاى تهرانى آشنا شده و از دخترشان خواستگارى كرده بود. مىخواست جشن بگيرد كه با عروسى من همزمان شد. هر دو در يك شب در تهران ازدواج كرديم.« پنجعلى در تهران براى مادر و همسرش خانهاى تهيه كرد. آنها با هم زندگى مىكردند. او دوباره عازم كويت شد. همه دستمزدش را به ايران مىفرستاد و »مراد« قيم مادر بود. يك سال بعد مادر با ماهرخ به آبادان رفت. پنجعلى براى آنها خانهاى اجاره كرده بود. بعدها به ايران بازگشت. فرزند اولش در سال 1336 در شب عيد نيمه شعبان پا به عرصه وجود نهاد. هيچ كدام از برادرها صاحب فرزند نشده بودند و نوزاد كوچك نور چشم خانواده بود. گفتند: »اسم او را بگذاريم؛ كرامتالله. لطف خدا بود كه او را به خانواده كاظمى داد.« پسر مدام بيمار مىشد و روز به روز لاغرتر، پنجعلى، او را شعبان صدا مىزد نذر كرد و از امام زمان )عج( خواست كه شفاى او را از خدا بگيرد. پس از او، امالبنين، مريم، آمنه و محمد على متولد شدند. صديقه و طاهره دوقلو هستند و بعد از آنها به دنيا آمدند. آخرين فرزند خانواده »صفورا« نام دارد. »كرامتالله« بسيار باهوش بود. درس مىخواند و به خواهر و برادرهاى كوچكترش نيز كمك مىكرد. ديپلم رياضىاش را كه گرفت، به انزلى رفت و در پتروشيمى مشغول به كار شد. دو سال بعد در »صنايع ماشين سازى اراك« استخدام شد. مدتى بعد، دوباره از پتروشيمى براى او دعوتنامه فرستادند و به ناچار دوباره به پتروشيمى برگشت. با دوستانش از فعالان و مبارزان پيش از انقلاب بود. به واسطه اختلاف سنى ده سالهاش با محمد على، با او جدا از رابطه برادرانه، ارتباط مراد و مريدى داشت. پنجعلى كه تلاش مداوم و رفت و آمدهاى او را مىديد، گاه از سر دلسوزى به چشمهاى سرخ از بىخوابىهاى شبانهاش نگاه مىكرد. - يك قدرى بخواب پسرم. كرامت، نگاه از او مىدزديد و گاهى هم با او مزاح مىكرد. - همين كه شماها خوابيديد و »پهلوى« را به ما مسلط كرديد و اختيارمان افتاده دست بختيار، كافى است. با صداى بلند نمىگفت، اما غرولند زير لبىاش را هم ماهرخ مىشنيد و هم پنجعلى. او بعد از شروع جنگ، عازم جبهه جنوب شد. دو سال در منطقه بود. به اصرار مادر، به خواستگارى دختر عمويش رفت و او را به عقد خود درآورد. دوباره به منطقه رفت. مادر در عجب مانده بود كه چطور با اين ترفند هم نتوانست او را پايبند كند. پسرى را كه با تلاش و نذر و نياز تا بيست و پنج سالگى محافظت كرده بود، ديگر نمىتوانست پهلوى خودش نگه دارد. او در عمليات رمضان در بيست و نهم مرداد ماه سال 1361 در جبهه كوشك به شهادت رسيد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: »وصيت من به خانوادهام اين است كه مبادا در شهادت من گريه كنيد. اگر مىشد، مىگفتم در اين سعادت عظيم براى من جشن بگيريد. مادرم، اگر از فراق من دل گرفته شدى، به ياد زينب و على اكبر بيفت و براى مظلوميت اين عزيزان گريه كن. در مراسم روضه امام حسين )ع( شركت كن و اين عزيزان را فراموش نكن. پدرم، حرف آخر حسين )ع( را به ياد بياور كه در عصر خونين عاشورا نسل امروز اسلام را به يارى مىطلبيد. از خدا طلب كن كه اين شهيد را از شما بپذيرد. خمس اموالى كه از من به جا مانده، بپردازيد. با بقيه آن، دو سال نماز و دو ماه روزه اجير كنيد. بقيه هر چقدر ماند، تعلق به خودتان دارد. مايلم من را كنار ديگر برادران شهيدم به خاكم بسپاريد. اما اگر جاى ديگرى را در نظر داشته باشيد، مخالف نيستم. هر كجا كه مايليد، من را به خاك بسپاريد. من را حلال كنيد. و از بستگان حلاليت طلب كنيد. آنها كه حقى بر من دارند يا رنجشى از من ديدهاند، از دوستان و سايرين مىخواهم من را ببخشند.« محمد على به ظاهر با غم فقدان برادر كنار آمده بود. او پانزده سال بيشتر نداشت. بعد از كرامت، او تنها پسر خانواده كاظمى بود و اگر قرار بود جاى برادر را در جبهه پر كند، بايد مقابل پدر و مادر مىايستاد. گفت كه قصد دارد داوطلبانه به جبهه برود. مادر خيره نگاهش كرد و پدر هيچ نگفت. اصرار محمد على و جديتش را كه ديد، اخم به پيشانى آورد. - درست را بخوان. حالا پانزده سال بيشتر ندارى. وقت جبهه رفتنت نيست. محمد على زبان به كام گرفت. چند روز بعد كه از مدرسه به خانه برگشت، پنجعلى دانست كه او به جبهه رفته است. هر بار نامه مىنوشت و تلفن مىزد كه »اگر اين بار برگردم، مىمانم پيشتان.« اما دوباره به مرخصى مىآمد و مرغ سركنده را مىمانست كه تاب ماندن ندارد. عهد مىشكست و مىرفت. نامه نوشته بود كه »دو قطعه عكس و فتوكپى شناسنامهام را برايم پست كنيد. مىخواهند كارت پايان خدمتم را بدهند.« مادر برايش فرستاد. پسر خاله پنجعلى به شهادت رسيده بود. رفته بودند تهران براى خاكسپارى و تشييع پيكر او. نگاهها غريب و مشكوك بود. از هر سو زمزمهاى شنيده مىشد. پنجعلى رو به ماهرخ كرد. - طورى شده؟ چرا اين طورى ما را نگاه مىكنند. انگار مىخواهند چيزى بگويند و مىترسند. ماهرخ مثل هميشه صبور و آرام دندان بر لب گذاشت و هيچ نگفت. از تهران كه برگشتند، دوست محمد على آمد جلو در. - حمله تمام شده، اما خبرى از محمد نيست. خيلى گشتم دنبالش. همين جملهها كافى بود كه كمر پدر زير بار مصيبت از راه رسيده تا شود. به جست و جو پرداخت، خبرى از محمد على نبود. او در نوزدهم دى ماه سال 1365 در شلمچه مفقود شده بود. هشت سال چشم انتظارى، ماهرخ را جان به لب كرد. خواب ديد كرامت با لباس پاسدارى به ديدارش آمده است. كارتنى را جلو در گذاشته و مىگويد: »محمد آمده تا امتحانش را بدهد.« ماهرخ دستپاچه شد و گفت: »آدرس بده تا بيايد.« پلك كه باز كرد، هنوز هوا روشن نشده بود. دلش گواهى مىداد كه پسر را خواهند آورد. آن روز در اخبار تلويزيون خبر تشييع پيكر هشتصد شهيد را اعلام كردند. محمد على نيز بين آنها بود. پدر و مادر صبورانه و در يك مراسم باشكوه، او را تشييع كردند و در شهرضا به خاك سپردند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 233 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم زهرا طوقيانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حسين«،»محمد على« و »رضا« و جانبازان »محمود« و »قنبر« سبكتكين( هفتاد و چهار سال قبل در زرين شهر به دنيا آمد. پدرش »حسن« دامدار عشاير بود. براى ييلاق به چهارمحال و بختيارى مىرفتند و براى قشلاق به شيراز. او دو دختر و سه پسر داشت و زهرا فرزند چهارمش بود. در زندگى عشايرى، بچهها خيلى زود شيوهى بزرگترها را در پيش مىگيرند و بزرگ مىشوند. كار و تلاش براى امرار معاش و كشاورزى و گلهدارى از همان دهه اول زندگى آنان آغاز مىشود و »زهرا« از اين قاعده مستثنى نبود. او با ريسيدن نخ و زدن مشك و دوغ و كشك، به مادر كمك مىكرد. شانزده ساله بود كه جانعلى به خواستگارىاش آمد كه پدر و مادرش سالها قبل دار فانى را وداع گفته بودند. او مردى بيست و شش ساله و خودساخته بود. با اين حال »حاج حسن« فرصتى خواست تا به ازدواج دختر بينديشد. خواستگار ديگرى آمد. به خانواده »جانعلى« خبر دادند و آنها دستپاچه و مضطرب به خواستگارى مجدد آمدند. - آن روز از ترس اين كه من را براى خواستگار ديگرى، نشان كنند؛ صبح، خواهرزاده »جانعلى« آمد و شب، عدهاى از فاميلهايش! »حاج حسن« پذيرفت كه با يك دانگ خانه و چهارصد تومان مهريه، دخترش را به مردى بدهد كه كارش شتردارى بود. او از كهكيلويه و بويراحمد، زغال مىآورد و به مردم مىفروخت و از اصفهان، اجناس را براى فروش به آن جا مىبرد. نامزد كردند. شهربانى در پى او بود تا او را به خدمت اجبارى نظام وظيفه ببرد. مأمورها به در خانه مىآمدند تا او را ببرند. سرانجام صد تومان پرداخت و برگه معافيت از خدمت را گرفت. عروسى با ساز و دهل انجام شد. »زهرا« به خانهاى رفت كه از پدرشوهر مرحومش به فرزندانش ارث رسيده بود. آبى كه از چاه مىكشيدند، شور بود. »زهرا« آب آشاميدنى را از رودخانه كه قدرى دورتر از منازل مسكونى بود، مىآورد و از آب چاه براى نظافت و شست و شو استفاده مىكرد. هيزم جمع مىكرد براى كرسى، توى منزل ريسندگى مىكرد و در نگهدارى از دام و دوشيدن شير به كمك مردش مىرفت. يك سال پس از ازدواج پسرش »قربانعلى« به دنيا آمد كه در چهارماهگى بيمار شد و از دنيا رفت. پس از او فاطمه، كبرى، اكبر، محمد على، قنبر، حسين، رضا، محمود و خديجه به دنيا آمدند. »جانعلى« براى دامدارى به مناطق اطراف مىرفت. زهرا هم يك فرزندش را بغل مىگرفت و ديگرى را روى دوش و بقيه به دنبالش روانه مىشدند تا پيش مردم بروند. - چند ماه به چند ماه حاجى را نمىديديم. اكبر از هفت سالگى با او مىرفت. گريه مىكردم. هم دلتنگش بودم و هم اين كه دلم برايش مىسوخت. دوست داشتم بچهام درس بخواند و باسواد شود. اما حاجى قبول نمىكرد. خرج بالا و بچه زياد دمار از روزگارمان درآورده بود. »زهرا« از دوران جوانىاش كه مىگويد، غمى توى نگاهش مىنشيند. او همه دورههاى باردارى را به تنهايى سپرى كرده و همسرش هيچگاه سر زايمان فرزندانش كنار او نبوده است. - فقط سر محمود كه رفتيم قشلاق شيراز، حاجى بالاى سرمان بود. يك بار »محمد على« خيلى بيمار شد. او را سوار الاغ كردم. رفتيم پيش دكتر افتخارى كه هنوز هم در همين زرينشهر زندگى مىكند. دكتر دارو داد و بچه تا نيمهشب، حالش بهتر شد. پس از او »قنبر« كه به شدت تب كرد. درد نداشت، اما عرق مىكرد و تب او را به حال اغما مىكشاند. زهرا او را به دكتر رساند. دكتر به نوزاد كه بىحال رو دستهاى مادر افتاده بود، نگاه كرد. درجه حرارت را زير زبان او گذاشت. نبض او را گرفت. دكتر پرسيد: »چند تا بچه دارى؟« روى صحبتش با زهرا بود. زهرا جواب داد: »چند تاى ديگر دارم پنج شش تا...« دكتر عينكش را روى بينى جابهجا كرد. - فكر نمىكنم عمر اين بچهات به دنيا باشد. كل بدنش عفونت كرده. دارو نوشت و زهرا دستپاچه و گريان داروهاى فرزند بيمارش را گرفت. به خانه كه رسيد، به در خانه آقاى نوربخش رفت. - تو را به خدا بيا آمپولهاى اين بچه را بزن. »نوربخش« كيسه داروها را نگاه كرد. - مگر اين بچه چهش است كه اين همه دارو براش نوشته؟ از غروب شروع به تزريق آنتىبيوتيكها كرد. صبح روز بعد، »زهرا« به امامزاده »سيد ميرمراد على« رفت. نذر كرد كه شفاى فرزندش را بگيرد. به خانه كه برگشت، تب »قنبر« سرد شده و آرام خوابيده بود. »جانعلى« داشت گوشه اتاق نماز شكر مىخواند. جنگ كه شروع شد، محمد على، قنبر، حسين، رضا و محمود به جبهه رفتند. يكباره خانه پر جمعيت، خلوت شد. جاى خالى بچهها، خانه را آوار مىكرد و تو سر جانعلى و همسرش مىكوبيد. گفته بود: »اقلا يكى دو تا برويد و بقيه بمانيد. به نوبت هر بار يكى دو نفرتان برود. اين طورى خيلى به من سخت مىگذرد. جاى خالىتان من را آشفته مىكند.« بچهها خنديده بودند. - مزهاش به همين است كه پنج برادر از خانواده »سبكتكين« در جبهه باشند و منطقه را قرق كنند. به قد و بالاشان كه نگاه مىكرد، قلبش لبريز از شادى مىشد. جانعلى هم براى سركشى به آنها به منطقه مىرفت. از آنها سر و سراغى مىگرفت و برمىگشت تا آن كه حسين بيست و چهارم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيد. او بيست ساله بود و سال آخر دبيرستان را مىخواند كه عازم جبهه شد. او در فرازى از وصيتنامهاش نوشته بود: »مبادا كه كار مسئولين نظام فقد كاغذبازى و شعار باشد. بايد سعى كنند در راه خدا و براى حفاظت از خون شهدا به وضع اين مردم مستضعف برسند. بايد ملت را به آرزويشان كه برافراشتن پرچم توحيد و نابودى ظالمان است، برسانند.« »محمدعلى« كه ازدواج كرده بود و يك فرزند داشت، هميشه در دعاهايش مىگفت: »خدايا تا سر حد شهادت دست از يارى امام برنخواهيم داشت. از مال و جان خود در راه تو مىگذرم و همان طورى كه فرمودهاى جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى مىكنى، به من بهشت جاويدان را عطا بفرما.« او بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در مريوان به شهادت رسيد. قنبر و محمود نيز بر اثر اصابت تركش جانباز شدند. رضا مانده بود كه اسمش ورد زبان مادر بود. مىگفت: »بس است ديگر برادرهايت كه پر كشيدند. تو هم برگرد. مگر قرار نيست كه من آسايش داشته باشم و بدون نگرانى زندگى كنم؟« رضا مىخنديد. - مادر بايد ببينى چه طور مىشود در پيشگاه خدا و در جهان آخرت، رستگار باشيم؟ اين مسائل دنيايى بالاخره حل مىشود. كم غذا مىخورد. لباسهايش را مرتب نگه مىداشت تا كمتر مجبور به خريد لباس شود. او معاون گردان در تيپ قمر بنى هاشم بود كه يازدهم بهمن ماه سال 1364 در والفجر هشت به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 205 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم شوكت فاتحى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »محمد تقى«، »رحمتالله« و »عباسعلى« بشارت( خانهاى نوساز در محلهاى جديد التأسيس دارد كه وسايل داخل آن را با نظم و سليقه خاصى چيدمان شده است. خاطرات گذشته به خوبى در ذهنش تداعى مىشود و گاه كه قدرى فراموشى به سراغش مىآيد، اقدس به او كمك مىكند. - مادر، يادتان هست كه آن روز... در سالهاى جوانى يكى از بافندههاى روميزى و تزئينات داخلى خانه بوده كه امروز به دليل كمسويى چشمانش، اين كار را كنار گذاشته است. نمونههايى از بافتههايش در جاى جاى خانه وجود دارد و چشم را مىنوازد. هفتاد و يك سال قبل در روستاى »اورجن« از توابع دهاقان شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پارچهفروشى منصف بود كه با پنج برادرش كار مىكرد و مادرش »صغرى« خياط قابلى بود كه دستدوزى مىكرد و براى عشاير ترك لباس مىدوخت. - آن وقتها چرخ خياطى نبود. مادرم با دست لباس مىدوخت و وقتى عشاير به روستاى ما مىآمدند، از فروش لباسها پول خوبى درمىآورد. مادر به سختى براى بهبود زندگىاش تلاش مىكرد و حتى فرصت بازى كردن با فرزندان خود را نداشت. از همين رو »شوكت« عروسكهاى چوبىاش را روى بام مىبرد و با دختر عمويش بازى مىكرد. مجبور بود در مواقعى كه مادر به لباسها كوك مىزد، كارهاى خانه را انجام دهد و همين، او را از روياهاى كودكانهاش دور مىساخت. سيزده ساله بود كه با دختران همسايه قالىبافى را شروع كرد و اندك اندك گره زدن و شانه زدن را آموخت. روزها پاى دار قالى بود و شبها زير كرسى مىنشست و به بافتن گيوه. رويه گيوه را مىبافت و پدر آنها را تو جعبهاى مىريخت و به كفاش مىسپرد تا زير آن را چرم بيندازد. مادر به زن همسايه كه قالىبافى را به شوكت مىآموخت، دستمزد مىداد، گندم، لوبيا، نان و... زنى نانوايى آنها را به عهده داشت. هفتهاى يك بار نان مىپخت. آن را براى مضرف خانواده كنار مىگذاشت. صبح براى درست كردن خمير مىآمد و نزديك ظهر شروع به پخت مىكرد و سر آخر قدرى نان، قند و چاى به جاى دستمزد مىگرفت. شوكت بعدها دارهاى متعددى در منزل علم كرد. دختران قالىباف را به خانه مىآورد تا قالى سفارشى ببافند و سر آخر قالى را به كسى كه آن را سفارش داده بود، مىفروخت و به جاى حقوق به دختران قالىباف بادام و خشكبار مىداد. »شوكت« در شست و شوى لباس و ظرف هم به مادر كمك مىكرد. آن روز ظرفهاى ناهار را برده بود كنار نهر. »خديجه خانم« با ديدن او جلو آمد. - تو دختر كى هستى؟ - دختر مشهدى جواد. زن ابرو بالا انداخت و ايستاد به تماشاى دختر جوان كه ظرفها را با وسواس مىشست. دختر ظرفها را تو سبد گذاشت و راهى خانه شد. سايهى زن را مىديد كه از پى او روان است. به خانه كه رسيد، با كلافگى مادر را صدا زد. - به نظرم اين خانم با شما كار دارد. صغرى از اتاق بيرون آمد، تعارف زد و خديجه بىهيچ تعللى آمد تو. احوالپرسى مىكرد، چنان كه گويى سالهاست خانوادهى فاتحى را مىشناسد. سر آخر شوكت را براى پسرش »حاج بابا« خواستگارى كرد. وسايل خانه پر و پيمان مشهدى جواد را مىپاييد و حرف مىزد. گفت كه قبلا پسر برادر همسرش نيز توصيه كرده كه اگر مىخواهند براى »حاج بابا« زن بگيرند، دختر مشهدى جواد، مورد خوبى است. چند روز بعد خواستگارى، رفت و آمدها رسمىتر شد و شوكت به عقد »حاج بابا بشارت« درآمد، با مهريه يك باغ، سه پياله آب و سه دانگ خانه. حاج بابا در مدت سه ماهى كه عقد كرده بود، هر بار با يك سكه طلا به ديدن همسرش مىآمد. - مادرم جهيزيه مفصلى به من داد، كاسههاى چينى، رختخواب، مجرى (جعبه آرايش بزرگ با روكش مخملى يا چوب ساده)، زيرانداز. تو يك اتاق خانه مادرشوهر زندگى را شروع كرديم. پدرشوهرم آقا »ماشاءالله« چوبدار بود. از گرمسير گوسفند مىخريد. به آنها رسيدگى مىكرد و پروار كه مىشدند، شب عيد تو اصفهان مىفروخت. دو پسر و يك دختر داشت، زندگى مرفه و خوبى براى خود ساخته بود. »حاج بابا« با پدرش براى چوبدارى مىرفت و شوكت مىماند با خواهر و مادر همسرش. قالى مىبافت و حتى فرصت اين كه وقتى همسرش بعد از مدتها به خانه برمىگردد، او را دل سير ببيند را نداشت. پسر اولشان »محمد تقى« سال 1324 در دهاقان متولد شد. دو سال بعد آن »حاج بابا« در گچساران مغازهاى اجاره كرد و شوكت را نيز با خود به آنجا برد. »محمد تقى« از همان سالهاى كودكى تمايل داشت ايام ماه محرم را در »دهاقان« باشد و در روضهها، جلسات و هيئتها شركت كند. پس از او عشرت، عفت، رحمتالله، فاطمه، محمد على، عباسعلى، هاجر، شهربانو و ابراهيم به دنيا آمدند. »شوكت« لباس محلى مىدوخت و دستمزد خوبى مىگرفت. همسرش مغازه عطارى باز كرده بود و او در پاك كردن، كوبيدن و آسياب كردن گياهان دارويى به »حاج بابا« كمك مىكرد. همسرش مردى با خدا و كوشا بود كه براى رونق دادن به زندگى، از هيچ تلاشى فروگذار نمىكرد. تو مغازهاش ميوه، گياهان دارويى و خواروبار مىفروخت و همه اهالى محل، او را به تدين و انصاف مىشناختند. بسيار بخشنده بود و اگر كسى را بىبضاعت و فقير مىديد، بى آن كه پولى طلب كند، هر آنچه را نياز داشت، به او مىداد. خمس و زكاتش را به موقع براى دفتر امام در حوزه علميه قم مىفرستاد. زمانى كه امام خمينى )ره( در نجف بود، خمس و زكات را به عراق مىبرد و مىپرداخت. »محمد تقى« خادم امام حسين )ع( بود را به خواندن دروس حوزوى تشويق كرد. »محمد تقى« در حوزه علميه اصفهان تحصيل كرد و در مشهد تحصيل علوم دينى را ادامه داد. شوكت به ياد او مىافتد و مىخندد. - خيلى كم توقع بود. با نان خشك شكمش را سير مىكرد. بعدها اتومبيل مدل پايينى خريده بود. مىگفتيم: اين خيلى قراضه است. آن را عوض كن. مىگفت: اين مرا راه مىبرد. نو يا كهنهاش چه فرقى دارد. او بعدها با خواهرزاده دامادمان، »اقدس« ازدواج كرد. تلاش فراوانى در مبارزات مردمى پيش از انقلاب داشت. وقتى مىرفت بالاى منبر براى سخنرانى، مسجد گوش تا گوش پر مىشد. از شاه و نارضايتى ملت كه مىگفت، شورى در مجلس در مىگرفت. قبل از پيروزى از سوى ساواك به او اخطار شد. نشنيده گرفت و پس از بازجويى، تعهد، تذكر و شكنجه، او را ممنوعالمنبر كردند. شوكت در اين باره مىگويد: طرفداران زيادى داشت. از نفوذ كلام زيادى برخوردار بود. وقتى ساواك حمله مىكرد به مجلس، عبا و عمامهاش را مىانداخت و با موتور دوستانش در لباس مبدل فرار مىكرد كه دستگير نشود. »رحمتالله« نيز پابهپاى او فعاليت مىكرد. او در تظاهرات مردمى بيستم آبان 57 در قم به شهادت رسيد. او را در بهشت معصومه قم، دفن كردند. »محمد تقى بشارت« بعد از انقلاب نمايندهى خبرگان گچساران بود و بعدها به نمايندهى مجلس شوراى ملى منطقه سميرم و دهاقان شد. مردم براى رفع مشكلاتشان در خانه او رفت و آمد مىكردند. هفتم دى سال 60 او را در مقابل مجلس ترور كردند. پس از او شوهر عزت در دشت عباس به شهادت رسيد. »عباسعلى« همزمان با او در جبهه جنوب بود. او نيز يازدهمين روز از سال 61 در عمليات فتحالمبين در منطقه )دشت عباس( به شهادت رسيد. شوكت به قاب عكس همسرش كه روى ديوار است، نگاه مىكند. - حالا ديگر همه بچههايم ازدواج كرده و رفتهاند. »حاج بابا« هم سال 76 بر اثر بيمارى از دنيا رفت و من تنها زندگى مىكنم. هر شب يكى از نوههايم مىآييد اينجا كه تنها نمانم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 108 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم فاطمه رحمانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »قدمعلى«، »اسدالله«، و »خدارحم« رئوفى( هشتاد و سه سال قبل در »سهرفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« سواد مكتبى داشت. مردى زرنگ و همه فن حريف بود كه علاوه بر كشاورزى در دامدارى هم سر رشته داشت. فاطمه دو برادر و خواهر داشت. ده ساله بود كه قدمعلى از دنيا رفت، مادرش »حبيبه سلطان« در خانه كرباس مىبافت و از گاو و گوسفندان مردش نگهدارى مىكرد. - من آخرين بچه خانواده بودم، بعد از فوت پدرم، خودمان كارهاى او را هم انجام مىداديم. كشاورزى مىكرديم. شير مىدوشيديم و مىفروختيم. مادرم كرباس مىبافت و سعى مىكرد بيشتر كار بگيرد تا مخارجمان را تأمين كند. هفده ساله بودم كه پسر عمويم عبدالحسين رئوفى به خواستگارىام آمد. چون در خانه خودمان بزرگ شده بود، نياز به تحقيقات نداشتيم. مادرم بى حرف و حديث قبول كرد. عبدالحسين دو ساله بود كه مادرش را از دست داد. پنج ساله بود كه پدرش دست او را گرفت. سعى كن آدم خوبى باشى. نمازت را سر وقت بخوان. به مال مردم دست دراز نكنى و سعى كنى هر چيزى را با تلاش و دسترنج خودت به دست بياورى. آن شب عبدالحسين كنار پدرش خوابيد و صبح كه بيدار شد، پدرش مرحوم شده بود. او را به »قدمعلى« كه عمويش بود، سپردند و او تا بزرگسالى زير سايه عمو بزرگ شده بود، عبدالحسين عازم خدمت شد و بعد از آن براى كار به آبادان رفت. فاطمه را خواستگارى كرد. »فاطمه« هم بىهيچ چون و چرايى به عقد او درآمد با مهريه صد تومان؛ عبدالحسين در اصفهان ماند. نمىخواست همسر جوانش را به شهر غريب ببرد. آن هم آبادان كه محل رفت و آمد انگليسىها و كارگران شهرهاى ديگر بود. كشاورزى مىكرد، مغازه كوچكى هم داشت بعد كه رانندگى را ياد گرفت با دوستش آقاى صميمى، كاميون خريد. مدتى بعد عبدالحسين در بيابان نزديك خانه، قطعه زمينى را تهيه كرد. حاج محمود بنگاهدار محل، قباله درست مىكرد، سندى براى آن زمين نوشت، عبدالحسين با كمك فاطمه يك اتاق و آشپزخانه داخل آن ساخت. نه برق داشت و نه وسايل رفاهى. چاه كنديم. ظرف و لباس، وسايل را همان جا مىشستيم. براى غذا خوردن، از قنات، با كوزهگلى آب مىآورديم. زمستانها كرسى مىگذاشتيم. كاه و برگ خشك، چوب خشك و پوست برنج مىآورديم و مىسوزانديم تا خانه گرم شود. تا چهار سال فاطمه صاحب بچه نشد. بعد صفيه متولد شد كه دوران كودكى از دنيا رفت. صغرى در سال 1329 متولد شد و در سال 1334 خدا پسرى به آنها داد. كه به ياد پدرش اسم او را قدمعلى گذاشتند. دومين فرزندشان مختار دو سال بعد به دنيا آمد و بعد حبيب و اسدالله كه سال 1343 متولد شد آخرين فرزند خانواده خدارحم بود كه سه سال بعد متولد شد، اسدالله را به احترام حضرت قاسم و خدارحم را هم به ياد شش ماهه اباعبدالله اصغر صدا مىزدند. عبدالحسين به بيمارى سختى مبتلا شده بود كه با تولد پسر كوچكش، به يكباره حالش خوب شد. وقتى فاطمه از او پرسيد: اسم بچه را چى بگذاريم؟ با لبخند گفت؛ خدارحم، خدا به او رحم كرده كه از بدو تولد، بىپدر نماند. او خود، رنج يتيمى كشيده بود. به درس خواندن بچههايش اهميت مىداد. گفت: يك سال درسهايتان را بخوانيد تا ببرمتان تهران كه يك آب و هوايى عوض كنيد. بچهها از مدرسه كه مىرسيدند، يكسره درس مىخواندند. وقت كارنامه گرفتن كه مىشد، عبدالحسين به مدرسه رفت. نمرات هر سه عالى بود. آنها را سوار كاميون كرد و راه افتادند. »قدمعلى« كه سال آخر دبيرستان را مىخواند، از پدر رانندگى آموخته بود و گاه پشت فرمان مىنشست تا او خستگى در كند. در »مورچه خورت اصفهان« عبدالحسين تريلرى را از دور ديد كه انحراف به چپ داشت خواست كاميون را كنترل كند كه نشد. تصادف شديدى كردند، »عبدالحسين« با فرياد خدا را صدا زد نگران سلامت فرزندانش بود و خدا لطف كرد و از بين آهن پارههاى كاميون، هر سه پسر را بى آن كه خون از بينىشان آمده باشد، بيرون كشيد. خواست خدا بود كه بچهها سالم بمانند. شايد قسمت است كه يك روز، يك جايى به كارى كه خدا خودش صلاح مىداند، مشغول شوند. او در دوران رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و اين دوره مصادف شده بود با جنگ جهانى دوم و هجوم بيگانهها. براى پسرها از آن دوران تعريف مىكرد. - من مفتخر هستم كه با همرزمانم جلو هجوم بيگانه به كشور را گرفتهام. با پيروزى انقلاب بچهها در فعاليتهاى مذهبى و سياسى حضورى فعال داشتند. جنگ تحميلى كه شروع شد. »قدمعلى« كه تازه ديپلم گرفته بود و به عنوان راننده پايه يك با كاميون كار مىكرد، براى جبهه رفتن ثبتنام كرد. »عبدالحسين« قدمعلى را صدا زد. - مىخواهم برايت زن بگيرم. اگر كارت را هم دوست ندارى، ديگر رو ماشين كار نكن. قدمعلى دستى رو موهاى سياهش كشيد. - اگر بهترين همسر و بهترين شغل دنيا را برام پيدا كنيد، بايد بروم جبهه. »عبدالحسين« خلق و خوى پسر را مىشناخت و مىدانست كه پسرش با اعتقاد اين حرف را مىزند. هيچ نگفت و او به جبهه اعزام شد در همان روزهاى اول پايش با انفجار مين، مجروح شده بود. چند روزى در بيمارستان بسترى شد. دوباره به جبهه برگشت، در جبهه از فرماندهان سپاه بود. همان وقتها خدارحم هم توى شناسنامهاش دست برد و سنش را بيشتر كرد و توانست ثبتنام كند و به جبهه برود. دوره آموزشى را گذراند و براى مرخصى چند روزه به خانه برگشت. دندان درد امانش را بريده بود. »فاطمه« نشست كنارش. بيا بريم دكتر. گفت كه بايد برود. مرخصى تمام شد. مادر ملتمسانه دست او را فشرد. قرار بود، مختار جشن عروسى بگيرد، گفت الان لااقل بمان و عروسى برادرت مختار را ببين و بعد برو. خنديد. آن جا كه مىروم، هر دردى داشته باشم، درمان مىشود. بايد بروم جبهه. نماند و رفت. گفته بود عمليات بزرگى در پيش است. برادرش در جبهه بود و او نيز بايد به »قدمعلى« كه فرمانده بود ملحق مىشد. قدمعلى به همراه تعدادى از نيروها براى شناسايى منطقه رقابيه رفته بودند كه موقع بازگشت از پيش از عمليات »فتحالمبين« هدف گلوله مستقيم دشمن قرار گرفت و او بيست و نهم اسفند سال 1360 در منطقه رقابيه به شهادت رسيد. خدارحم، سه روز بعد از برادرش در دوم فروردين سال 1361 به شهادت رسيد. روز سوم »قدمعلى« پيكر پاك خدارحم را هم آوردند. فاطمه و عبدالحسين پيكر نوجوان پانزده سالهشان را تشييع كردند. - او در وصيتنامهاش نوشته بود: »اگر به شهادت رسيدم، كسى حق ندارد يك قطره اشك بريزد. افتخار كنيد كه من شهيد شدهام و با روحيه قوى و نداى الله اكبر دشمن را به لرزه درآوريد. خيلى افتخار كنيد، من از حضرت علىاكبر عزيزتر نيستم. از برادرانم مىخواهم كه هميشه در راه الله با منافقين مبارزه كنند و آنها را سرنگون نمايند.« عبدالحسين، سال 1364 براى بازديد پانزده روزه به جبهه رفت به محل شهادت خدارحم و قدمعلى هم رفته بود. وقتى برگشت، مىگفت: در تمام اين مدت، چهره بچهها جلو چشمم بود. رفت تا در نماز جمعه شركت كند كه پشت فرمان اتومبيلش سكته كرد. هنوز در اتومبيل را نبسته بود كه از آن بيرون افتاد. مختار پدر را ديد. او را به بيمارستان رساند، مرد آخرين نفسها را در آغوش پسرش مختار كشيد و آرام و براى ابد خوابيد. »مختار و اسدالله« جاى برادران شهيدشان در جبهه خالى نگذاشتند. هر دو عازم منطقه شدند. اسدالله كه خيلى لاغر بود ولى شجاع، دست راستش در محاصره آبادان مجروح شده بود، اما بى آن كه استراحت كند، دوباره به جبهه برگشت. پاسدار رسمى و در سپاه مباركه خدمت مىكرد و در جبهه مسئول تبليغات گردان بود. تا سوم راهنمايى درس خواند، و مدتى كارگرى كرده و ازدواج كرد. دخترش يك ساله بود كه براى آخرين بار با خانواده وداع كرد و به جبهه رفت و در بيست و سوم اسفند سال 1366 در حلبچه شيميايى شد و به شهادت رسيد. »فاطمه« آن روز به ياد خدارحم بود و قدمعلى روى سجادهاش نشسته بود و با صداى زنگ توى حياط رفت، در را كه باز كرد. از طرف بنياد شهيد بودند. ابتدا به بهانه سركشى به خانواده شهدا آمدند و بعد گفتند، كه اسدالله مجروح شده است. فاطمه حيران به چشمهاى آنان نگاه مىكرد، نمىخواست باور كند، اما خدا خريدار اسدالله هم شده بود. - انگار فلج شده بودم زبانم قفل شده و بدنم بىحركت بود تا اين كه كمكم به نبودن بچهها عادت كردم. هنوز هم وقتى به ياد وصيتنامه پر سوز و گداز اسدالله مىافتم، قلبش آتش مىگيرد. او خطاب به من نوشته بود: »اى مادربزرگ و مهربانم، اى مادرى كه بسيار سختى و مصيبت تحمل كردى. اى مادر مصيبت ديدهام، چه سخنى با تو بگويم، نه دستم قادر است چيزى بنويسم و نه زبانم قادر است كه چيزى بگويم چه شبها بيدارى كشيدى و من را بزرگ كردى. بدان كه شهادت من، بزرگترين بهرهاى است كه خداوند نصيب تو كرده است. اگر در اين دنيا به سوگ سه فرزند مىنشينى، غم به دل راه نده بىشك جايت در بهشت است.« درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 281 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 12 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اسدالله كريمى هويه، پدر معظم شهيدان؛ »نجفعلى«، »قدرتالله« و »ولىالله«( هشتاد و شش سال قبل در روستاى »هويه« به دنيا آمد؛ روز چهارم از اولين ماه پاييز. پدرش، »قدمعلى« روى زمين ارباب گندم و جو مىكاشت. موقع برداشت، دو سهم از محصول را به ارباب مىداد و يك سهم را خودش برمىداشت. جز رنج و زحمت هيچ چيزى نصيبش نمىشد. شايد از همين رو بود كه خيلى زود بيمار شد و همسر جوانش را با چهار فرزند تنها گذاشت. بار زندگى بر دوش »اسدالله« و مادرش افتاد. - آن موقع هفت ساله بودم كه شروع به كار براى ارباب كردم. پا گذاشتم جاى پاى پدرم. تا سال 1358 براى ارباب كار كردم. هر دو خواهرم را فرستادم خانه شوهر. برادرم كه يك فرزند داشت، بيست ساله بود كه فوت كرد. بچه او را هم من بزرگ كردم. مادرم كرباس مىبافت تا خرج يتيمهايش را درآورد. كشاورزى به تنهايى خرج ما را تأمين نمىكرد. هر كس مىخواست جهيزيه ببرد، مادرم برايش كرباس مىبافت. به جاى مزد، گندم و جو و ارزن مىگرفت. روز خوش به خودش نديد. آن قدر زحمت كشيد كه دچار تشنج شد. سال چهل و نه سكته كرد. شش سال فلج بود و عاقبت فوت كرد. اسدالله خانه پدرى را كه سه اتاق داشت، فروخت به عمويش و خانهاى بزرگتر خريد. يك دانگ آن را هم به نام مادرش شيرين جان زد. - خيلى براىمان زحمت كشيده بود. بعدها فرستادمش مكه، كربلا، ده مرتبه به مكه مشرف شد. يك بار با يكى از اقوام كه كارواندار بود، رفت كربلا. يازده ماه آن جا بود. اسدالله بيست ساله بود كه مادر از او خواست تا سر و سامان بگيرد. او مانده بود چه كسى را معرفى كند كه مادر، دختر عمويش خديجه را پيشنهاد داد. او هم مثل هميشه، روى حرف مادر حرف نزد. - تا آن موقع هيچ ديدار يا رابطهاى با هم نداشتيم. خديجه هر وقت من را مىديد، مىرفت يك گوشهاى پنهان مىشد. حتى چهرهاش را هم درست نديده بودم. عموجان كه من را به دامادى قبول كرد، ده نفر از فاميل را جمع كرديم. كمى »شلهماش« (يك نوع غذاى محلى است كه با ماش مىپزند) و ارزن پختيم. به جاى شيرينى هم توت خشك و سنجد آورديم. اين شد عروسى ما و جهيزيه عروس را برديم توى دو تا اتاق از خانهاى كه خريده بودم. از آن پس بود كه خديجه پابهپاى اسدالله براى استوار ماندن ستون خانه و زندگىاش تلاش كرد. با مردش به صحرا مىرفت. حتى در دوره باردارى از كار دست نمىكشيد. كرباس مىبافت، روى زمين كار مىكرد و مردش را دست تنها نمىگذاشت. - خديجه شش پسر و سه دختر آورد. اما براى به دنيا آمدن بچهها، بيمارستان نمىرفت. قابله مىآمد و در منزل، بچهها را به دنيا مىآورد. آن وقتها دولت براى سواد بچهها ارزش قائل نمىشد. توى هويه مدرسه دخترانه نداشتيم. به همين خاطر دخترهايم حليمه، محترم و بتول مدرسه نرفتند. اما حسنعلى، رجبعلى، قدمعلى، نجفعلى، قدرتالله و ولىالله در تنها مدرسه پسرانه روستا درس مىخواندند. اسدالله براى آن كه زندگى كردن را به بچههايش ياد بدهد، شش صبح، قبل از آن كه پسرهايش راهى مدرسه شوند، آنها را بيدار مىكرد و با خود به صحرا مىبرد. تا هشت صبح، خيار و بادمجان مىچيدند. بعد آنها را به مدرسه مىبرد. - بچهها تا ظهر مدرسه بودند. برمىگشتند و ناهار مىخوردند و دوباره مىرفتند مدرسه. ساعت چهار بعد از ظهر كه تعطيل مىشدند، يك راست مىآمدند پيش من. توى مزرعه به من كمك مىكردند، براى گاو و گوسفندها علوفه مىبردند. تحصيلات ابتدايى هر كدام از پسرهاى روستايى كه به پايان مىرسيد، اگر اهل دانش بود، به دبيرستان »درچه پياز« مىرفت. اگر اين طور نبود، مىماندند توى روستا و كشاورزى و دامدارى مىكردند. - تابستانها با اسب و الاغ، گندمها را به درچه پياز يا فلاورجان مىبرديم. سالى كه ملخ به گندمها حمله كرد، سال سختى بود. قحطى و گرسنگى مردم را از پا درآورد. به هر دشوارى بود، بچهها را بزرگ كرديم تا اين كه جريانات انقلاب پيش آمد. »رجبعلى« اعلاميههاى امام را در جورابش مخفى مىكرد و به روستا مىآورد. سال پنجاه و پنج بود و او دوره سربازى را مىگذراند. اعلاميه را كه مىخواند، از ترس ساواك مىسوزاند. انقلاب كه پيروز شد، سربازى رجبعلى هم به پايان رسيد. »نجفعلى« دوره آموزشى سربازىاش را در كرمان گذراند. سپس به مركز زرهى شيراز منتقل شد. به محض آغاز جنگ، آن دو داوطلبانه به جبهه رفتند. رجبعلى هجده ماه در جبهه جنگيد. او در سپاه »لنجان سفلى« خدمت مىكرد. شده بود محافظ بيت امام در قم. نجفعلى بيست روز در هويه بود و سه ماه جبهه. مجروح كه مىشد، هنوز بهبود نيافته، دوباره به منطقه مىرفت. فرمانده گروهان بود. بعد فرماندهى گردان را بر عهده گرفت. اسدالله كه نگرانى از دست دادن فرزندانش، تار و پودش را مىلرزاند، به اصرار براى نجفعلى زن گرفت تا به خيال خود او را پايبند كند! - سال 1361 مجبورش كرديم زن بگيرد. گرفت.اما دوباره رفت جبهه. همسرش سه ماهه باردار بود كه خبر شهادت نجفعلى را آوردند. پنجم اسفند ماه سال شصت و دو در عمليات خيبر جزيره مجنون تركش به قلبش خورده بود و به شهادت رسيده بود. پسرش شش ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد. »قدرتالله« در پخش تبليغات مسجد روستا فعاليت مىكرد. او از سال 1358 به عضويت سپاه در آمده بود. او و برادر كوچكش ولىالله هم در همان عمليات حضور داشتند. هر سه برادر با هم به سوى آسمان بال گشودند. اسدالله به ياد روزهاى داغ و فراق كه مىافتد، آه مىكشد. رنجى كه در عمق چشمانش پيدا است، چينهاى عميقى روى پيشانىاش مىاندازد. - همان موقع خبر شهادت نجفعلى را به ما دادند، ولى جنازهاش را نياوردند. از دو پسر ديگرم قدرتالله و ولىالله هيچ خبرى نداشتيم تا سال شصت و نه كه آزادگان از عراق برگشتند. تا آن موقع هم اميد به بازگشت پسرهاىمان داشتيم. بعد از چهارده سال، پلاك و استخوانشان را براىمان آوردند. وقتى خبر شهادتشان را آوردند، مهمان داشتيم. خديجه بى آن كه قطرهاى اشك بريزد يا بىتابى كند، به همه گفت: بلند شويد، وضو بگيريد و نماز بخوانيد. خدا را شكر كنيد كه قربانىهاى ما را قبول كردند. خديجه، »زينب« دوبارهاى است كه درس صبورى و ايمان مىآموزد. او اگر چه براى جگرگوشههايش زحمت كشيده و آنها را چون جان شيرين دوست دارد، اما راضى است به رضاى خدا. - پسرم، رجبعلى، استخدام صنايع دفاع بود. سال هفتاد و چهار به خاطر شرايط جسمى بدى كه داشت، خودش را بازخريد كرد. خانهاش را كرايه داد و براى مراقبت از من و مادر پيرش آمد به خانه ما. من سه بار سكته كردهام. ديابت، آرتروز و ناراحتى قلبى دارم. شنوايىام را هم از دست دادهام. همسرم ناراحتى معده، و مشكل قلبى و تشنج دارد. از يك سال پيش زمينگير شده و هر دوىمان روزهاى سختى را مىگذرانيم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 282 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج مهدى قنبرى جولرستانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود«، »محمد« و »اسدالله«( هفتاد و نه سال قبل در روستاى جولرستان (از توابع شهرستان فلاورجان، استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »محمد جعفر« مرد باسوادى بود كه سمت منشىگرى كدخدا را داشت. او در مكتب، »حساب سياق« خوانده بود و به امور مالى و مسائل روستاييان رسيدگى مىكرد. زمين زراعى داشت و در آن گندم، جو، صيفىجات مىكاشت. چند گاو براى شخم زدن داشت و چند گاو شيرى براى تهيه محصولات لبنى. محمد جعفر سه دختر و دو پسر داشت و »مهدى« فرزند دوم او بود كه نزد دهيار محله درس مىخواند و خودش نيز هرگاه فراغتى مىيافت، كنار فرزندانش مىنشست رياضى و خواندن و نوشتن را مىآموخت. برايشان كتاب مىخواند و آنها را با مطالعه مأنوس مىساخت. »مهدى« بعدها رو زمينهاى كشاورزى ارباب كار مىكرد. نيمى از محصول را به ارباب مىداد و بقيه را به عنوان دستمزد برمىداشت. - سال آفت خوردن به محصول را هيچ وقت از ياد نمىبرم. حشره زده بود و هر چه را كه ماهها كاشته بوديم، از بين برده بود. چيزى برايمان نماند. يك سال زحمت همه كشاورزان بر باد رفت. تازه بايد جوابگوى صاحب زمين هم مىشديم. مهدى سربازىاش را به صد تومان خريد و معاف شد. او بيست و دو ساله بود كه پدر، برادرزادهاش را براى ازدواج به او پيشنهاد داد: - مىخواهم بروم خواستگارى جواهر. دختر خوبى است و تو خانوادهى خودمان تربيت شده. اصل و نصبش را هم مىشناسيم. »مهدى« سكوت كرده و زبان به كام گرفته بود. چه بايد مىگفت؟ چه مىتوانست بگويد؟ اساسا رسم بر اين نبود كه او يا عروسش نظرى بدهند. پدر و مادر انتخاب مىكردند و فرزندان به سرنوشت مختوم خود تن مىدادند. - جواهر پنج سال از من كوچكتر بود. پدرم مراسم مختصرى گرفت و عروس را آورديم به يكى از اتاقهاى خانه پدرى. »جواهر« خيلى زحمتكش و زرنگ بود. قالى مىبافت. خانهدارى و شوهردارى مىكرد. دو سال بعد از ازدواج، اولين بچهمان به دنيا آمد. اسمش را گذاشتيم »معصومه«. »مهدى« سال بارانهاى سيلآسا را به ياد مىآورد. سال 33 كه بارندگى تمامى نداشت. روز باران و شب باران. محصولات كشاورزى را آب برده و هر آنچه كشاورزان كاشته بودند را ضايع كرده بود. - بعد از معصومه پسرمان به دنيا آمد كه احمد صدايش مىكرديم. وقتى مأمور ثبتاحوال مىآيد جلوى در و اسم نو رسيده را مىپرسد، جواهر مىگويد: محمود مأمور هم اسم »محمود« را نوشته بود. وقتى شناسنامه او را ديدم، گفتم: احمد نام پيامبر است و او را همان احمد صدا مىزنيم كه بر محمود، برترى دارد. پس از محمود، صغرى، محمد، محمدعلى، اسدالله، فتحالله و زهرا نيز متولد شدند. محمود تا كلاس دوم دبيرستان درس خواند. سعى مىكرد با كمترين هزينه به مدرسه برود. با شروع غائله كردستان به غرب رفت و پس از آن براى كمك به امرار معاش خانواده، به تهران رفت. در تراشكارى كار پيدا كرده بود. همه حقوقش را براى مادر مىآورد و جواهر هر بار به پولى كه تو مشت او مىگذاشت، نگاه مىكرد. - پس خودت چى؟ خرج ندارى؟ - نه مادر. خودم فداى شما... دلم مىخواهد شما و آقاجانم ناراحتى نداشته باشيد. كلاس عربى مىرفت. حرف زدن را به زبان عربى ياد گرفته بود. مىگفت: زبان ياد گرفتن، از همه چيز بهتر است. مىخواست كلاس انگليسى هم برود. - خيلى كتاب مىخواند و به مطالعه آثار مذهبى علاقه خاصى داشت. عصبانى نمىشد. با كسى درگير نمىشد. خوب لباس مىپوشيد و تميز و نظيف بود. »محمد« هم بنايى مىرفت. بعد از سربازى، به عضويت سپاه درآمد و پاسدار رسمى شد. در پادگان غدير آموزش ديد و به مناطق جنگى غرب اعزام شد. شده بود تخريبچى. مين خنثى مىكرد و قبل از هر عمليات، با نيروهاى اطلاعات عمليات براى شناسايى مىرفتند جلو خط. پسر عمويش »محمد« شهيد شده بود و او نمىدانست. نيامده بود. پسر عمو را به خاك سپردند و روز بعد خبر شهادت محمد را آوردند. او در عمليات فتحالمبين پانزدهمين روز سال 61 در عينخوش شهيد شد. اسدالله كه از زمان غائله كردستان به منطقه غرب رفته و پس از آن دوباره برگشته بود و كلاس سوم متوسطه را مىگذراند، پس از شهادت محمد، گفت كه قصد عزيمت دارد. »مهدى« نگاه نگران جواهر و صبورى او را مىديد. گفت: نرو، هنوز خيلى زود است. صبر كن سرباز كه شدى، حالا چه خبر است؟ »اسدالله« زيپ ساكش را بست. وسايلش را جمع كرده بود. گفت: »الان مىرم. سربازى هم مىرم.« مىخواست با على و مرتضى كه همكلاسش بودند، برود. - قول دادهام. با هم مىرويم. او رفت در حالى كه پسر عموهايش هم جبهه بودند. بيست و نهم تير 61 در عمليات رمضان - منطقه شلمچه - با على و مرتضى به شهادت رسيد. پيكر او را همان روز به اصفهان انتقال دادند، اما پيكر مرتضى و على مفقود شده بود. چهارده سال بعد، در عمليات تفحص شهدا، پارههاى استخوان آن دو را يافتند و به خانواده تحويل دادند. محمود، خبر شهادت برادر كوچكتر را كه شنيد، از صاحب كارگاه مرخصى خواست. مرد كه مىدانست اگر كارگر زحمتكش و پر كارش برود، بخش قابل توجهى از كار، خواهد ماند، گفت: نه. نمىشود. محمود كه علت رفتنش به اصفهان را نگفته بود، بغض مانده در گلويش را رها كرد. - برادرم شهيد شده بىانصاف... خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. ساعتى بعد لباس كارش را درآورد و لباسهاى خود را پوشيد: »نه وقت ماندن است و نه جاى ماندن.« راهى زادگاهش شد و تمام راه را زير لب نوحه خواند و براى برادر كوچكترش كه هشت سال كوچكتر از او بود، مرثيه سرود. وقتى رسيد، نور اميد در دل پدر و مادر روشن شد. از مهمانان و عزاداران برادر، پذيرايى كرد و تا چهلم »اسدالله« آرام دل خانواده شد. با اين حال جاى خالى محمد و اسدالله رنجى مضاعف بود كه بر او تحميل مىشد. به يكباره عازم جبهه جنوب شد. پدر كه او را پشتوانه خود و همسرش مىديد، ايستاد مقابل او كه رعنا بود و خوش قد و قامت. - نرو آقاجان. چشم من و مادرت به راه مىماند. بمان. گفت كه زود برمىگردد و راهى شد. او نيز شانزدهم آبان 61 در عمليات محرم )موسيان( به شهادت رسيد. سه برادر در يك سال پر كشيده بودند. و جواهر به ياد مىآورد آن شبى را كه سال گذشته مردى روحانى به خواب او آمده و سه شاخه گل به او داده بود. - اينها پسرهات هستند. جواهر نتوانسته بود اين خواب را تعبير كند، اما پيشنماز مسجد گفته بود: سه پسرت در راه خدا شهيد مىشوند. »حاج مهدى« در اين باره مىگويد: وقتى محمود شهيد شد، خيلى گريه كردم. بعد از جنگ از مناطق جنگى بازديد كردم و با ياد بچههايم مشكل اعصاب پيدا كردم. همسرم بيمارى قلبى گرفته بود. هجدهم ارديبهشت سال گذشته سكته مغزى كرد و در بيمارستان فوت شد. من براى پسرهايم شعرهاى زيادى گفتهام كه دلم مىخواهد يكى از آنها را به چاپ برسانيد: چون هزار و سيصد و شصت و يك از هجرت گذشت / شد سه فرزندم شهيد از ظلم و جور مشركين / چون محمد گشت در فتحالمبين از زخم مين / پارههاى پيكرش اندر گلستان شد دقيق / باز ماه روزه اسدالله شد در جبههها / جسم او خونين شد از جور گروه مشركين / احمد از داغ برادرها كه شد، جانش ملول / در محرم جان فدا شد در ره جانآفرين / قنبرى از بهر تاريخ و شهيدانش سرود / چند بيتى را كه مىخوانى تو با اين حال حزين / گل من رو نقش در فرودين است / شكوفاى گلم از زخم مين است / اگر پرسى كجا پرپر شد اين گل / نشانى جبههى فتحالمبين است / درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 423 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج نصرتالله اربابى بيدگلى، پدر معظم شهيدان »على«، »على محمد« و »على اصغر«( نماى خانه ساده است؛ خشتى و گلى. از حياط كه مىگذرى و از پلهها كه بالا مىروى، وارد اتاق بزرگى مىشوى كه حسنيه سرداران شهيد »ارباب بيدگلى« است. حاج نصرتالله و همسرش »جواهر خاموش« كه بعدها نام خود را به »زينب« تغيير داده است، با روى باز استقبال مىكنند و خوشآمد مىگويند. قلب »حاجيه زينب خانم« كه مادر سه شهيد است. شرايط جسمىاش مساعد نيست. با اين حال كنارمان مىنشيند و دل مىسپارد به حرفهاى مردش كه بيش از پنج دهه با او زندگى كرده و پابهپاى او زندگى مشترك را اداره كرده است. »نصرتالله« هفتاد و شش ساله و اهل بيدگل است. پدرش »شكرالله« در زمينهاى ارباب گندم، جو، خربزه و تنباكو مىكاشت. آخر سر، موقع برداشت نصف محصولاتى را كه تمام سال براى آنها زحمت كشيده بود، به ارباب مىداد. مادرش »مريم« براى كمك به مرد، قالى مىبافت. او سه پسر و يك دختر داشت. »نصرتالله« فرزند اول خانواده بود و همراه و همدم پدر. آن زمان برق نبود. خانهمان بزرگ، اما قديمى بود. هشت خانواده با هم در آن زندگى مىكردند؛ هر خانواده در يكى از اتاقها. شبها چراغ گردسوز روشن مىكرديم. زمانه بدى بود. مأموران رضاشاه با زورگويى به هر بهانهاى در خانه مردم مىريختند. گندم و جو مردم را از انبارها مىدزديدند و غارت مىكردند و مىبردند. وضعيت بدى بود. كسى توان مقابله با آن فشار و اختناق را نداشت. »حاج نصرتالله« از روزهايى مىگويد كه مردم به جز گندم، چغندر و هويج و نان، غذاى ديگرى نداشتند. - برنج خوردن براى مردم از آرزوهاى بزرگ بود. ما سالى يك بار برنج مىپختيم؛ آن هم شب اول سال. جشن مىگرفتند و پلو مىخوردند. مردم آرد گارسه را با آرد جو مخلوط مىكردند و با آن نان مىپختند. »نصرتالله« خيلى كوچك بود كه با پدر به كشاورزى و دامدارى مىرفت. گاه كه پدر ناچار بود براى زراعت وقت بيشترى بگذارد، او ميشها و برهها را براى چرا به صحرا مىبرد. آن قدر دنبال حيوانات بازيگوش مىدويد و مراقب بود تا لب تپه نروند كه وقتى غروب برمىگشت، از خستگى ناى غذا خوردن نداشت. لقمه را به دهان مىگذاشت اما نمىتوانست آن را بجود. بىحال در رختخواب مىافتاد. به سن سربازى كه رسيد، صد تومان پرداخت و معافى از خدمتش را گرفت. بيست و دو ساله بود كه مادر به او »جواهر« را براى ازدواج پيشنهاد داد. - دختر خوبى است. از تو پنج سال كوچكتر است. خانوادهدار و با سليقه هم هست. »نصرتالله« سكوت كرده بود و سكوتش علامت تسليم و رضا بود. آن دو را به عقد يكديگر درآوردند و جواهر كه از همان وقتها تحت تربيت مذهبى پدر و مادرش بود، با ذكر و دعا به خانه پدر همسرش آمد. او قالىبافى مىكرد و پيش از هر كارى وضو مىگرفت. »نصرتالله« در كاشان كارگرى مىكرد. درآمد ساختمان سازى و بنايى بهتر از دامدارى و كشاورزى بود. صبح شنبه پاى پياده به كاشان مىرفت و شب جمعه برمىگشت. جمعهها به كمك پدر مىرفت و در كشاورزى به او يارى مىرساند. فرزند اولشان »على« چهل روز بعد از عيد نوروز سال 1336 به دنيا آمد. پس از او فاطمه، زهرا، على محمد، على اصغر و قاسم متولد شدند. »نصرتالله« به ياد ايام جوانى آه مىكشد. - همه عمرم را زحمت كشيدم. بعد از به دنيا آمدن زهرا به كورهپزى رفتم. كار سختى بود. اول، سينه ديوار را مىكنديم، خاك را توى گودى مىريختيم. گل آماده مىكرديم و لگد مىكرديم تا ورزيده شود. بعد آن را در قالب مىريختيم. خشت آماده شده را در كوره مىگذاشتيم و دور كوره را گل مىگرفتيم تا هوا بيرون نرود. روى تيغه آجرى جلو در كوره كاهگل مىريختيم و خشت با حرارت بالا پخته مىشد. »نصرتالله« پانزده سال در كورهپزخانه كار كرد؛ با روزى پنج تومان دستمزد. قطعه زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. »على محمد« دو ماه بيشتر نداشت كه به خانه جديد آمدند. جواهر در سرداب قالى مىبافت. »نصرتالله« قصد داشت كورهپزخانهاى راه بيندازد. هزينهها را كه محاسبه كرد، يكه خورد. دوباره به كشاورزى انديشيد. زمين را هموار كرد و كاشت محصول را از سر گرفت. على و على محمد به او كمك مىكردند و شبانه به مدرسه مىرفتند. او هم هر غروب به دنبالشان مىرفت. اطراف خانه تا شعاع چند كيلومترى، هيچ جنبندهاى نبود. اين ترس مضاعف در دل او و فرزندانش ايجاد مىكرد. على مقطع ابتدايى را كه به پايان رساند، گفت كه قصد دارد كار كند. مىرفت كورهپزخانه. از مادر آموخته بود كه بىوضو راه نرود. قبل از هر كارى وضو مىگرفت. در حرم امام رضا )ع( عهد بسته بود بىوضو كلامى نگويد و چيزى نخورد. رفته بود خدمت. چهارده روز مانده به آخر خدمت سربازى، امام خمينى دستور دادند سربازها پادگانها را خالى كنند و بروند. برگشت به خانه. مدتى بعد به عضويت سپاه پاسداران درآمد. در پاسگاه ژاندارمرى آران و بيدگل بود. دو سال در پاسگاه مرزى بيدگل فعاليت داشت. اگر چيزى از كسى مىگرفت، احكام شرعى آن را مىپرسيد. به او تويوتا داده بودند كه اطراف را گشت بزند. شكارهاى قاچاق را كنترل مىكرد. آن روز از سر زمين پدرى مىگذشت كه »نصرتالله« قد راست كرد. - چطورى پسر؟ خنديد. - خسته نباشى آقاجان. نصرتالله به علفهايى كه بستهبندى كرده بود براى خوراك گاو، اشاره كرد. - اينها را بگذار پشت ماشين و ببر خانه. نگاه كرد به بستههاى علوفه. - نمىشود، اين ماشين بيتالمال است. سراغ على محمد را گرفت و آقاجان گفت: »در جبهه جنوب است. در لشكر 8 نجف اشرف.« گفت كه بايد برود رشت. رفت و از آن جا به كاخ سعد آباد تهران منتقل شد و بعد به سياه كوه كوير. شده بود سرپرست شكاريابى سفيدآب. همان سال ازدواج كرد. سه فرزندش برايش متولد شد؛ عباس، حسين، حسن. براى يادگيرى فنون نظامى به پادگان آموزشى اصفهان و شهركرد رف. دوره ديد و عازم جبهه شد. على محمد قبل از عمليات كربلاى چهار نامهاى براى سردار كاظمى نوشت. هنگامى كه مىخواست با فرمانده خود خداحافظى كند و او به مكه برود، با ايشان روبوسى كرد و نامه را كف دستش گذاشت. - در عمليات آينده، كربلاى چهار، اجازه بده در گردانهاى رزمى انجام وظيفه نمايم. خواهش مىكنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكنيد. من مىدانم كه شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح را اجازه بده با بسيجىها باشم. وقتى سردار كاظمى از حج برگشت، او را در عمليات كربلاى چهار شركت داد. مسئوليت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او سپرد. على محمد كه مدتى قبل از ازدواج كرده بود، تلفنى با همسرش وداع كرد. - اگر برنگشتم و بچهام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد. او در پانزدهم دى ماه سال 1365 در اروندرود منطقه عملياتى كربلاى چهار به شهادت رسيد. او در وصيتنامهاش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربى و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مىكنم كه محبت زيادى به من داشتيد و در عين حال براى رضاى خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتى نكرديد. مىدانم خوشحال و راضى هستيد به شهادت من، چون خوب معاملهاى كردم، هميشه شما سعادت من را مىخواستيد و حال من به سعادت و آرزوى خود رسيدهام. ماهها بعد، دختر على محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند. على اصغر كه در كودكى به بيمارى سختى دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايى شد. در كربلاى چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايى در والفجر ده حضور داشت و با دستى مجروح مىجنگيد. در تاريخ بيست و هشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد. - او عاشق اباعبدالله الحسين )ع( بود. وقتى پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد. على كه معاون زرهى لشكر چهارده امام حسين )ع( بود، در عملياتهاى رمضان، والفجر مقدماتى و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتى در خانه استراحت مىكرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت على محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان على بن ابيطالب شد. نصرتالله مىگويد: »مرخصىاش تمام شده بود و مىخواست برگردد جبهه. ساعت دو بعد از ظهر بود. داشتم وضو مىگرفتم. ديدم قرآن مىخواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مىخواند. خنديد. گفتم: چى شده؟ گفت: خوب آمده. من مىروم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شدهاند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه دارى. جواب نداد. او در بيست و چهارم خرداد ماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 215 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سلطان جزينى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »على اكبر« و »على اصغر« پناهى( از در كه مىروى تو، قاب عكس دو مرد جوان و مردى شبيه آن دو، اما با سن و سال بيشتر، روى طاقچه به چشم مىخورد. رد نگاهم را دنبال مىكند. - عكس سمت راست، على اكبر است و سمت چپ على اصغر. پدرشان را هم كه مىبينى. چه با حسرت از مردى كه يك عمر پابهپاى او براى زندگى و بزرگ كردن بچههايش تلاش كرده، سخن مىگويد. - خدا بيامرزدش. مرد خوبى بود؛ مهربان و قابل احترام. مىنشينم كنارش تا از خود بگويد. خانم سلطان پنجاه و نه ساله و اهل »دوچه« (از توابع خمينى شهر اصفهان) است. پدرش غلامعلى بر روى زمينهاى ارباب زراعت مىكرد و نصف سود حاصل از محصول را برمىداشت. او چهار دختر و يك پسر داشت. خانم سلطان كوچكترين فرزندش بود. هفت ساله كه شد، به مدرسه رفتن علاقه بسيار داشت. پدر كه مدرسه رفتن و باز شدن چشم و گوش دخترانش را عيب نابخشودنى مىدانست، او را به ماندن در منزل و آموختن خانهدارى تشويق كرد. - دختر بايد خانهدارى و بچهدارى ياد بگيرد. بايد بروى قالىبافى كه بعدها هم هنر داشته باشى و هم محتاج كسى نباشى. او را از همان سنين كودكى با خود به صحرا مىبرد تا در بذرپاشى و درو كردن گندم و جو كمك حالش باشد. »غلامعلى« يك پسر داشت و بايد روى دخترانش هم براى كشاورزى حساب مىكرد. - كمى كه بزرگتر شدم، مرا فرستادند خانه همسايه كه قالىبافى ياد بگيرم. مدتها به آن جا مىرفتم تا اين كه كمكم به همه كارهاى قالى آشنا شدم. براى خودم توى خانه، دار قالى زدم و شروع كردم به بافتن. »خانم سلطان« شانزده ساله بود كه »حاجآقا پناهى« به خواستگارىاش آمد. مىدانست او از اقوام دور است و در بازار ترهبار تهران كار مىكند. راضى نبود راه دور برود. در غربت زندگى كردن، كار او نبود. گفت كه نمىخواهد. مىدانست مردى كه به خواستگارىاش آمده، هجده سالى از او بزرگتر است. مرد سى و چهار ساله بود و او شانزده سال بيشتر نداشت. انديشيد و دوباره گفت كه دلش به اين وصلت رضا نمىدهد. اما پدر روى حرفش پافشارى مىكرد و مىخواست دختر كوچكش را به تهران بفرستد. - مرد خوب و مؤمنى است. مىخواهى بمانى چه كار؟ خانم سلطان را به عقد مردش درآوردند با بيست تومان پول و يك قباله خانه و زمين. او تا شب عروسى همسرش را نديده بود. جشن را كه گرفتند، او را به تهران بردند. خانهاى بزرگ كه دورتادورش اتاقهاى متعدد داشت. حاجآقا پناهى دو اتاق آن را كرايه كرده بود و با دو برادرش كه يكى كارگر بود و ديگرى خدمت ارتش، زندگى مىكرد. - بعد از عروسى ما، يكى از برادرشوهرها منتقل شد كرمانشاه و آن يكى هم رفت. به ما گفتند: جاتان كوچك است. يك اتاق براتان كم است. يك سال بعد، على اكبر به دنيا آمد. سال 47 بود. شوهرم كه سن و سالى ازش رفته بود، وقتى پسرم به دنيا آمد، خيلى خوشحال شد. انگار دنيا را بهش داده بودند. يازده ماه بعد هم على اصغر متولد شد. به بچهها رسيدگى مىكردم و تو ساعات بيكارى مىنشستم پاى دار قالى. درآمد شوهرم آن قدر نبود كه از پس همه مخارج ما بربيايد. ده سال تو خانهاى بودم كه شوهرم از زمان مجردى در آن بود، وقتى تو طرح شهردارى قرار گرفت، ما هم از آن جا بيرون آمديم و تو شهر رى خانهاى كرايه كرديم. »خانم سلطان« نزديك شده بود به حرم »حضرت شاه عبدالعظيم«. هفتهاى يك بار براى تفريح، زيارت و سياحت دست بچهها را مىگرفت و آن دو را به حرم مىبرد. دعا و مناجات با خدا و نمار را هم همان جا به آنها ياد داد. بچهها خالصانه مىايستادند به راز و نياز با خدا. - گاهى ساعتها تو حرم بودند، سير نمىشدند. همان وقتها بود كه دخترى به دنيا آوردم. صاحبخانهمان خيلى از تربيت و رفتار بچهها راضى بود. تو نگهدارى دخترم هم كمكم مىكرد. وقت مدرسه رفتن على اكبر و على اصغر شده بود. على اكبر را ثبتنام كرده بود. روز اول رفت و گفت: »ديگر نمىروم. معلممان بىحجاب است.« به زحمت او را راضى كرد. مىگفت: »تو كلاس اصلا به معلممان نگاه نمىكنم.« حاج آقا پناهى هر صبح بعد از نماز صبح به تهران مىرفت و غروب بعد از نماز مغرب و عشا برمىگشت. بعد مسير بسيار خستهاش مىكرد، اما خم به ابرو نمىآورد. از آن سو »نرجس« كه هرگاه دختر و داماد و نوهها به ديدنش مىرفتند، غرق خوشى مىشد و موقع بازگشت آنها به تهران بىتابى مىكرد، هر بار از آنها مىخواست كه بارشان را ببندند و براى هميشه به اصفهان بيايند. - حيف نيست ما را از ديدن خودتان و اين دسته گلها محروم مىكنيد؟ مادر مىگفت و اشكش بىاختيار سرازير مىشد. حقوق اندك مرد و بىتابىهاى »خانم سلطان« و مادرش باعث شد تا عاقبت به اصفهان بكوچند و در خانه پدرى ساكن شوند. خانهاى كوچك بود اما مملو از مهر و صفا. - هفت سال آن جا بوديم. پدرم كه هميشه غم من را مىخورد، گفت كه قطعه زمينى دارد و مىتوانيم آن را بسازيم و زندگى كنيم. شوهرم قبول نمىكرد. پدرم اصرار كرد و او گفت كه نمىخواهد خواهرها و برادر من گله كنند كه چرا مالت را به دختر كوچكت مىدهى؟ »غلامعلى« قيمت زمين را پرسيد. - باشد، پولش را بدهيد. الان كه نداريد، ولى هر وقت داشتيد، هجده هزار تومان به من بدهيد. حاجآقا قدرى انديشيد. - ما كه اين پول را نداريم. قبول كنيد كه قسطى پولش را بدهيم. هر وقت پول دستمان آمد، بدهيم تا بدهىمان تمام شود. پدر پذيرفت. حاجآقا در سازمان آب و برق مشغول به كار شده بود. كارفرما كه قصد استخدام و بيمه كردن كارگران را نداشت، هر از گاه عدهاى را اخراج مىكرد. با اعمال فشار و بيكارى، آنها را واداشت تا بىهيچ تقاضايى فقط به كارگرى رضايت بدهند. »خانم سلطان« قالى مىبافت. بخشى از پول فروش آن را بابت قطعه زمين به پدر مىداد و با بخشى از آن نيز مصالح مىخريد. هر چند ماه يك بار، يك ديوار خانه را بالا مىبرد. - بنايى را آوردم كه خانه را بسازد. ديد با خون دل و دست خالى دارم آجر رو آجر مىگذارم. گفت: من كارگر نمىگيرم. پسرهات مثل شير هستند. بگو از مدرسه كه مىرسند، بيايند كمك من. على اكبر و على اصغر از راه كه مىرسيدند، غذاشان را خورده و نخورده مىرفتند سر ساختمان. »خانم سلطان« با سرعت و انگيزه بيشترى مىبافت و قالى را كه مىفروخت، خرج آجر و سيمان و گچ مىكرد. وقتى پسرهايش ترك تحصيل كردند، خيلى ناراحت شد. - درس بخوانيد، براى آيندهتان خوب است. على اكبر او را كه رو تخت قالى نشسته بود و يكريز گره مىزد، نگاه كرد. - تو كارخانه كار پيدا كردهام. اصلا مگر مىشود من درس بخوانم و شما كار كنى؟ در كارخانه الكل سازى كار پيدا كرده بود. تو قسمت پسر كردن شيشهها كار مىكرد. ساعت ده شب از راه مىرسيد. برادرش را هم برده بود. على اصغر راديو خريده بود تا شبها داستان شب گوش كند. على اكبر كه ترانههاى راديو را مىشنيد، غر مىزد. - حرام است. اينها را گوش نكن. مىدانست او براى شنيدن داستان شب راديو را روشن كرده، اما با كل برنامههاى راديو مخالف بود. حاجآقا پناهى سال 63 به جبهه رفت و على اكبر نيز. او غواص بود. دوره آموزشى را گذرانده بود و در شلمچه خدمت مىكرد. تركش به كمر و پاى حاجى اصابت كرد و او را بردند بيمارستان. شب بعد او را مرخص كردند. بى سر و صدا به خانه آمد. »خانم سلطان« پا و كمر باندپيچىاش را كه ديد، دندان بر لب گذاشت. - چرا اين طورى شدهاى؟ گفت كه بيمارستان پر از مجروح است. او را كه حال بهترى داشته، مرخص كردهاند. آن شب حاجى خيلى درد كشيد. ناله مىكرد. خانم سلطان باندپيچى دور كمر و پهلويش را باز كرد. ديد پهلويش عفونت كرده. با الكل آن را ضد عفونى كرد. حاجى گفت: »انگار يك چيزى توى پهلوم هست، درد دارد.« خانم سلطان با نوك قيچى به پهلوى مرد شكاف كوچكى داد. سر قيچى به شىء كوچكى گير كرد و مرد ناليد. - همين است. درش بياور. دارد جانم را مىگيرد. خونريزى شديد مرد شروع شده بود و هر چه روى زخم مىگذاشت به سرعت خيس خون مىشد. »خانم سلطان« گلوله را كه تو پهلوى حاجى مانده بود بيرون كشيد. زخم را ضدعفونى كرد و روى آن را بست. صبح به سپاه تلفن كرد. آمدند تا مردش را به بيمارستان انتقال بدهند. او نيز چادرش را برداشت. پزشك زخم پهلوى حاجى را كه معاينه كرد، او توضيح مىداد. گلوله را جلو چشم دكتر گرفت. - اين را از پهلويش درآوردم. پزشك با چشمان گرد شده او را نگاه كرد. - شما دوره بهيارى گذراندهايد؟ خانم سلطان سر تكان داد و دكتر اخم كرد. - خوب است كه از خونريزى شهيد نشده. با خونريزى شديدى كه داشته، شانس آوردهايد كه هنوز زنده است. حاجى را بسترى كردند. على اكبر گاه به مرخصى مىآمد و گاه به جبهه برمىگشت كه در حمله كربلاى 5 شلمچه به شهادت رسيد. - تير به چشم على اكبر خورده بود. حاجى هم آن موقع تو منطقه بود. گفته بودند: پسرت زخمى شده. رفته بود اكبر را ببيند كه گفته بودند شهيد شده. پس از او، على اصغر گفت كه مىخواهد به منطقه برود. مادر بغض كرد. - نديدى برادرت كه شهيد شد، چه داغى روى دلم نشاند! نرو. خم شد مادر را ببوسد. خانم سلطان از اتاق به آشپزخانه رفت. آمد دنبالش. - مىخواهم پيشانىات را ببوسم. »خانم سلطان« اخم كرد. - من و خواهرت تو اين خانه نيمهكاره تنهاييم. كجا مىخواهى بروى؟ زل زد توى چشمهاى مادر و بعد سر فروافكند. - خدا و ملائك نگهدار شما هستند. آمد جلو و خانم سلطان او را رد كرد. نگذاشت ببوسدش. پيازى از تو سبد برداشت تا آشپزى كند. على اصغر خم شد و پيشانىاش را بوسيد. - به آرزويم رسيدم. خداحافظ. مادر او را نگاه كرد كه ساكش را برداشته بود. يعنى فقط با بوسهاى از پيشانى مادر، برايش كفايت مىكرد كه برود؟ على اصغر رفت و در همان دوره آموزشى شهيد شد. حاج آقا بعد از شهادت دو پسرش ديگر به منطقه نرفت. بعدها قلبش جراحى شد. سال 84، با اتومبيلى تصادف كرد. رضايت داده بود مرد راننده برود. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تو رختخواب و آرام براى هميشه به خواب رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 166 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اسماعيل مسجدى نوشآبادى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس« و »اصغر« و جانباز 70 درصد( هفتاد و دو سال قبل در »نوشآباد« به دنيا آمد. پدرش، »احمد« دشتبان بود و مسئوليت كشاورزانى را كه روى زمين كار مىكردند، بر عهده داشت. »اسماعيل« تك پسر و آخرين فرزند خانواده، وقتى شش ماهه بود پدرش را از دست داد. او دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. چهار سال بعد، مادرش با مردى شتردار ازدواج كرد. اسماعيل از ناپدرىاش خاطرات تلخى در ذهن دارد. - گاهى من را تنهايى مىفرستاد كه بارها را تحويل بگيرم و به شخص ديگرى تحويل بدهم. يك روز داشتم بار نمك مىبردم. بايد از كنار پرتگاهى عبور مىكرديم. خستگى و گرما امانم را بريده بود. سرگيجه و گرسنگيم طورى بود كه وقتى به ته دره نگاه مىكردم، انگار مىخواست من را به داخل خودش بكشد. يك لحظه پايم سر خورد. افسار شتر در دستم بود. آن هم با من به سمت پايين كشيده شد. پايش پيچ خورد. هر جور بود از آن مخمصه خلاص شدم. خدا بهمان رحم كرد. اگر من مىافتادم پايين، شتر هم مىافتاد و هر دو مىمرديم. اسماعيل از خطر مرگ رهايى يافته بود، اما يك لحظه آن صحنهها را از ياد نمىبرد. آخر شب، مادر متوجه رنگ و روى پريده او شد. - اسماعيل، چرا امروز زرد و زار شدهاى؟ - چيزى نيست. ناپدرى سراغ بارها را گرفت. او هم گفت: »بار نمك را بردم. آن بار صندوقچه را هم تحويل صاحبش دادم. يك لحظه پايم سر خورد و كم مانده بوده كه به ته پرتگاه بيفتم.« ناپدرى، حرفهاى او را كه شنيد، وحشتزده نشست. - چرا حواست را جمع نمىكنى؟ جواب داد: »حواسم جمع بود. به سختى توانستم شتر را از لبه پرتگاه دور كنم.« مرد چوبى را كه جلو در بود، برداشت و به جان او افتاد. تا مىخورد، او را كتك زد. اسماعيل گريه مىكرد و كمك مىخواست. اين طور مواقع مادر از ترس خشم و غضب مرد، جلو نمىآمد. استخوانهاى اسماعيل از درد، هواى تركيدن داشت. دست و پا و سرش درد مىكرد. تا نيمههاى شب بىصدا اشك ريخت. بعد از آن تصميم گرفت كه در منزل حرفى نزند. سكوت، بهترين راه براى درك دردها است. او بار كشاورزان را جابهجا مىكرد و كرايه مىگرفت. اين كار برايش درآمدى نداشت. كمكم از خواهرانش قالىبافتن را ياد گرفت. سر شش ماه استاد شد. هجده ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. مادرش دخترى را به او پيشنهاد داد. او هم پذيرفت. به خواستگارى رفتند. پس از آن با همسرش در همان يك اتاقى كه مادر به او داده بود و جهيزيه مختصر عروس را در آن چيده بودند، شروع كردند به بافتن قالى. - سالى سه جفت قالى مىبافتيم با نقشهاى؛ پنجاه و دو خانه، پنجاه و شش خانه و هشتاد خانه. آنها را از ششصد تا هزار و پانصد تومان مىفروختم. با مقدارى از آن خرج زندگىمان را مىگذرانديم. با مبلغى، نخ و كلاف مىخريديم و بقيهاش را هم پسانداز مىكردم. آن موقع، پول واقعا بركت داشت. اسماعيل، بعد از ازدواج بارها گرفتار مأموران پاسگاه شد. مىخواستند او را به خدمت اجبارى ببرند. - زن دارم. نمىتوانم بروم خدمت. زنم باردار است. مىگفت، اما گوش شنوايى نبود. او هر بار مبلغى را به نگهبان جلو در مىداد و به آنى كه همه سرگرم كار خود بودند، از پاسگاه مىگريخت. تا آن كه اعلام شد متأهلين از خدمت سربازى معاف هستند و مجردها مىتوانند با صد تومان معافى بگيرند. او برگه معافى خود را گرفت. يك سال بعد از ازدواجش حسين و پس از او حسن به دنيا آمد. اسماعيل كه در اتاق كنارى مادر و ناپدرىاش زندگى مىكرد، سردابى كوچك و بدون برقكشى خريد. همسرش آن جا را كه ديد، يكه خورد. - اين جا كه روز روشن هم تاريك است، چه برسد به شام تار. به همسرش گفت كه همه چيز درست خواهد شد. همسر و فرزندانش را به آن جا برد. موتور برق خريد. هوا كه تاريك مىشد، آن را روشن مىكرد. ساعت ده هم خاموشى مىزد. براى آن كه روى پاى خود بايستد، هر دشوارى را تحمل مىكرد. در سرداب تنگ و تاريك و نمور، دار قالى گذاشته بود. زهرا، ماشاءالله و اصغر هم به جمع خانواده اضافه شدند. همسرش، صبورانه تاب مىآورد. از كودكانش نگهدارى مىكرد و نفس به نفس او رو تخت قالى مىنشست و مىبافت. با مبلغى كه در اين مدت پسانداز كرده بود، انديشيد كه مىتواند پول همين سرداب را هم به آن اضافه كند و خانه ديگرى بخرد. - آن جا را فروختم و در »دهنو« خانهاى خريدم. همچنان من و همسرم قالى مىبافتيم. جواد، مهدى، على، عباس، كبرى و صديقه هم در اين خانه متولد شدند و بعد از آن خانه فعلى را خريدم. همسرم زن دلسوز و همراهى بود. هر كارى را با مشورت و برنامهريزى انجام مىداديم. با اين حال، قالىبافى كفاف خرج بچههايم را نمىداد. زيرزمين خانه جديد را به مغازه تبديل كردم. روزى شصت كيلو شير مىخريدم، در انبار ماست و پنير درست مىكردم و مىفروختم. خيلى مشترى داشتم. با بچهها به تظاهرات و راهپيمايى مىرفتم. پسرهايم قالىبافى مىكردند، دخترها هم همين طور. وضع زندگىمان خيلى بهتر شده بود. »حسن« گاهى شوخى مىكرد و مىگفت: كاش يك گلوله بخورد تو سر من كه از قالىبافى خلاص شوم! او در سال 59 به سربازى رفت. از ناحيه سر مجروح شد. او را در تهران بسترى كرده بودند. سرش بزرگ شده بود. كاسه مصنوعى براى سرش گذاشتند. هفتاد درصد جانبازى داشت و روى ويلچر مىنشست. با او شوخى مىكردم و مىگفتم: خودت خواستى كه از قالىبافى خلاص شوى. اين آرزوى خودت بود. »اسماعيل« در سال 1360 به شهركرد رفت و دوره آموزشىاش را گذراند. از آن جا عازم جبهه جنوب شد. گلولهاى بر قوزك پايش نشست و پايش شكافته شد. به اصرار مىخواست در عمليات شركت كند، اما فرماندهش نگذاشت. - با اين پا كه نمىتوانى. برو. بهتر كه شدى، برگرد. »اصغر« از كودكى پابهپاى پدر در مراسم مذهبى و جلسات و هيئتها شركت كرده بود. سال آخر دبيرستان را مىخواند كه تصميم گرفت عازم جبهه شود. اسماعيل پيش از رفتن او، صدايش زد. - پاى من هم بهتر است. صبر كن با هم برويم. اصغر نگاه كرد به مادر كه صبورانه از حسن نگهدارى مىكرد و دم نمىزد. - ما يازدهتا بچهايم. اگر شما شهيد شوى، مادرم چه طور اين همه بچه را نگهدارى كند! اسماعيل پيشانى پسر را بوسيد و او راهى كرد. او رفت. چند ماه بعد به مرخصى آمد. مدتى بعد دوباره به جبهه حاج عمران برگشت. او در چهاردهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند، بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. اما باشد كه دعاى شهدا آنان را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند. پدرم درود خدا بر تو كه همانند ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه مىفرستى و افتخار هم مىكنى كه اين چنين اسماعيل هم وظيفه خود را با كمال شجاعت انجام خواهد داد. تو اى مادر مهربانم، موقعى كه خبر شهادتم را شنيدى، اين طور فكر كن كه شب عروسى من است. اين را نبايد فراموش كنى كه مادر شب عروسى گريه نمىكند. اگر مىخواهى گريه كنى، به ياد قهرمان كربلا گريه كن. بدان كه هر چه كه جوان بودم، جوانتر از قاسم بن الحسن )ع( نيستم.« وصيتنامه عالمانه و پرشور اصغر چنان بر عمق جان اسماعيل نشست كه او تصميم گرفت سلاح بر زمين افتاده پسر را بردارد. به فاو رفت. آن جا در واحد خمپارهانداز هشتاد و دو بود. موج انفجار او را گرفت. لباسش به آتش كشيده شد. او را به پشت خط منتقل كردند. اين بار عباس عازم جبهه شد. فروردين سال 1367 در فاو با جمعى از دوستانش در محاصره به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. دوازده سال بعد پلاك و استخوان او را آوردند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 157 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سيمين ملازاده نوشآبادى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حسن« و »غلامحسين« كاشفى( از حياطى بزرگ كه مىگذرى، به پلههايى مىرسى كه بايد از آن بالا بروى و بتوانى با او ملاقات كنى. مادرى مهربان كه با عصاى چوبى به استقبالت مىآيد و خوش آمد مىگويد با لبخندش هر آن چه از تلخى و دشوارى است را از ياد مىبرى. روحيهاى آرام دارد. صميمى و كمحرف است و از آرتروز پا مىنالد. هفتاد و چهار ساله و اهل نوشآباد است. پدرش »محمد« در زمين خود، زراعت گندم و جو داشت. و مادرش »فاطمه« سر آخرين زايمان مرحوم شد. سيمين مىگويد: »ما چهار دختر بوديم. من دومين دختر خانواده بودم. پنج سال بيشتر نداشتم، ولى يادم هست كه پدر و مادرم زندگى آرام و خوبى داشتند به همديگر علاقهمند بودند، اما مادر سر زايمان چهارمش از دنيا رفت پدرم كه نمىتوانست تنهايى از ما نگهدارى كند، دوباره ازدواج كرد. زن دومش سه دختر و پنج پسر برايش به دنيا آورد. زن پدرم به ما رسيدگى مىكرد. زن مهربانى بود و در حق ما مادرى كرد. »سيمين« به مدرسه نرفت، اما سواد قرآنى دارد. پانزده ساله بود كه خانواده »كاشفى« به خواستگارىاش آمدند، براى پسرشان »محمد على« كه بيست و پنج ساله بود. هفت خواهر و برادر او از دنيا رفته بودند و فقط دو پسر باقى مانده، عزيز خانواده. سيمين به عقد محمد على درآمد با مهريه سيصد تومان. يك سال در عقد او بود و پس از آن، طى مراسم سادهاى به منزل همسرش رفت. - خانهمان در شيخآباد پايين ده بود. پنج اتاق داشت كه در هر يك، خانوادهاى زندگى مىكردند. شوهرم خوشاخلاق و مهربان بود. ما يك اتاق و يك انبارى داشتيم. زندگيمان بد نبود. قالىبافى را از همسايهمان ياد گرفتم. رنگ و خامه مىخريدم و قالى مىبافتم. وضعيت خوبى داشتيم. شوهرم كشاورزى مىكرد و من قالى مىبافتم. دو سالى پس از ازدواج صاحب دخترى به نام »طاهره« شديم. بعد، سه پسر به دنيا آمدند كه هر سه مدتى بعد از دنيا رفتند. ولى غلامحسين، مهين، حسن، طيبه و زهرا برايمان ماندند. غلامحسين از كلاس چهارم ابتدايى با پدر به كشاورزى مىرفت. پس از مدتى در كارخانه صنايع راوند مشغول به كار شد. قالى مىبافت. اهل روضه و مسجد بود. در مناسبتهاى مذهبى براى برگزارى مراسم پيشقدم بود. گاهى بخشى از درآمدش را برمىداشت. و اهل خير بود. سيمين پول را كه مىشمرد، نگاه او كرد و گفت: - حقوق اين ماه را كمتر دادهاند! هيچ نمىگفت، اما سيمين به تجربه فهميده بود كه پولش را جايى خرج مىكند. آن روز يكى از همسايهها خبر آورد كه حسين را ديدهاند كه براى خانوادههاى فقير محله پنهانى پول و مواد غذايى مىبرد. از او پرسيده و غلامحسين زبان به كام گرفته و سكوت كرده بود. محمد على به غلامحسين علاقه خاصى داشت. نقل غيرت و تلاش او همه جا ورد زبانش بود. غلامحسين ازدواج كرده بود و صاحب دو پسر و يك دختر شده بود. با اين حال از خانواده پدرى و رسيدگى به خانواده و كمك به پدر در زمين كشاورزى، غافل نمىشد. با شروع جنگ غلامحسين عازم ميادين جبهه و جهاد شد و به طور مرتب در جبهه حضور داشت. حسن ديد پدر همه روز را كار مىكند، تا چرخ زندگى را بچرخاند. تا كلاس دوم راهنمايى درس مىخواند و ناچار در كارخانه نساجى شماره 3 كاشان مشغول به كار شد. درآمد ماهانه او كمك خرج خانواده بود. نماز سر وقت و روزههاى واجب و مستحب را از ياد نمىبرد. خوشخنده بود و از هر درى تعريف مىكرد. هر جا كه بود، با حضورش غم پر مىكشيد. وقتى غلامحسين عازم جبهه شد، حسن نيز در پى او ثبتنام كرد. در يك منطقه مىجنگيدند و در عملياتهاى مختلف در كنار يكديگر بودند، از سال 60 تا 63. حسن دوره سربازى را هم در همين سالها گذراند، اما دلش راضى نمىشد كه برگردد. به اصرار مادر ازدواج كرد، اما شرطى براى همسرش گذاشت كه تا جنگ هست، من در جبهه خواهم بود. از اين كه همسرش به رزمنده بودن او افتخار مىكند، خوشحال بود. - آن روز مرد همسايه آمد جلو در و به محمد على گفت كه حسن را در بيمارستان گرگان ديده است. »محمد على« باور نمىكرد به سيمين خبر داد. و او غلامحسين را خبر كرد. راهى گرگان شدند. در بيمارستان او را ديدند، لاغر شده و چشمهايش گود افتاده بود او را كه رو تخت خوابيده بود، بوسيد. - چه بلايى به سرت آمده عزيز مادر؟ ابرو بالا انداخت، خنديد و احوالپرسى كرد. صورتش از درد جمع مىشد، معلوم بود كه درد مىكشد، به كمك غلامحسين نشست. - تعريف كرد كه در عمليات بيتالمقدس چهار پايش روى مين رفته و يك انگشتش از وسط نصف شده است قلب سيمين از شنيدن اين جمله خليد. پتو را كنار زد پاى پسر باندپيچى شده بود تا غروب كنار او بودند و به نوشآباد برگشتند، محمدعلى همان شب راه افتاد و به گرگان برگشت و آن قدر در گرگان ماند تا حال حسن بهتر شد و او را با خود به نوشآباد آورد. - هر روز براى عوض كردن پانسمان پايش، او را به بيمارستان مىبرديم. هنوز زخم پايش خوب نشده بود كه اصرار مىكرد براى رفتن به جبهه. گفتم حالا زود است بمان بهتر كه شدى، مىروى، مىگفت، چشم اما آرام و قرار نداشت. حسن فرمانده دسته بود و نمىتوانست زياد بماند، گفت: نيروهايم منتظرم هستند. خودتان فكر كنيد فرمانده نباشد، چه وضعى پيش مىآيد! او رفت و پس از او غلامحسين هم عازم شد. بار آخر كه غلامحسين مىخواست برود، مادر نگران به او گفت: - به خاطر بچههايت بمان. دست رو شانه مادر گذاشت و پيشانىاش را بوسيد. - بار آخر است. ديگر نمىروم. دل مادر آرام گرفت. او رفت و سه روز بعد در تاريخ بيست و دوم اسفند ماه سال 63 در عمليات بدر )جزيره مجنون( مفقودالاثر شد. محمد على باور نمىكرد كه پسرش براى هميشه پر كشيده باشد. نمىپذيرفت. او همدم و همراه پدر بود. هم در كشاورزى و هم در خانه. »حسن« پس از شهادت برادرش كمتر به شهر مىآمد و بيشتر در منطقه بود، چند روزى به مرخصى آمده بود. پسر يك سال و نيمهاش همسر و خانواده را ديد دوباره به جبهه برگشت. در عمليات كربلاى 5، بر اثر اصابت تركش خمپاره در تاريخ هفتم اسفند ماه سال 65 در محور شلمچه بصره به شهادت رسيد. پيكر پاكش يك هفته بعد با حضور اقوام و آشنايان در گلزار شهداى نوشآباد )امامزاده محمد( به خاك سپرده شد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم! مىدانم وقتى خبر شهادت يا مفقود شدن فرزندتان به شما برسد، ناراحت مىشويد، ولى هيچ ناراحت نشويد. خداوند همه ما را امانت داده است او هر وقت بخواهد، بايد برگرديم ولى چه بهتر كه در راه او بميريم نه در بستر. پدر و مادر اگر مىخواهيد گريه كنيد، گريه كنيد، ولى به ياد امام حسين )ع( كه غريبانه شهيد شده از خدا بخواهيد كه قربانى شما را قبول كند. - همسر عزيزم! خدا را شكر مىكنم كه چنين همسرى به من داده است. - مىدانم وقتى خبر شهادت من به گوش تو برسد. ناراحت مىشوى و طاقت ندارى، ولى هيچ ناراحت نباش اگر شهيد شدم. از فرزندم محمد خوب مواظبت كن تا ادامه دهنده راه شهدا باشد.« او را پدر و مادر به خاك سپردند، اما همچنان از غلامحسين بىخبر بودند تا آن كه پس از ده سال پيكر پاك و مطهرش را آوردند. سيمين به عكس همسر مرحومش كه قاب ديوار است مىنگرد. - شوهرم بعد از شهادت غلامحسين دچار مشكل شد. علاقه عجيبى به پسر ارشدش داشت. او سال 77 مبتلا به سرطان لوزالمعده شد پزشكان بيمارى او را تشخيص نمىدادند و بر اثر همين بيمارى دارفانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 198 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |