فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
ملازاده، سیمین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم سيمين ملازاده نوش‏آبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسن« و »غلامحسين« كاشفى(
از حياطى بزرگ كه مى‏گذرى، به پله‏هايى مى‏رسى كه بايد از آن بالا بروى و بتوانى با او ملاقات كنى. مادرى مهربان كه با عصاى چوبى به استقبالت مى‏آيد و خوش آمد مى‏گويد با لبخندش هر آن چه از تلخى و دشوارى است را از ياد مى‏برى. روحيه‏اى آرام دارد. صميمى و كم‏حرف است و از آرتروز پا مى‏نالد. هفتاد و چهار ساله و اهل نوش‏آباد است. پدرش »محمد« در زمين خود، زراعت گندم و جو داشت. و مادرش »فاطمه« سر آخرين زايمان مرحوم شد. سيمين مى‏گويد: »ما چهار دختر بوديم. من دومين دختر خانواده بودم. پنج سال بيشتر نداشتم، ولى يادم هست كه پدر و مادرم زندگى آرام و خوبى داشتند به همديگر علاقه‏مند بودند، اما مادر سر زايمان چهارمش از دنيا رفت پدرم كه نمى‏توانست تنهايى از ما نگهدارى كند، دوباره ازدواج كرد. زن دومش سه دختر و پنج پسر برايش به دنيا آورد. زن پدرم به ما رسيدگى مى‏كرد. زن مهربانى بود و در حق ما مادرى كرد.
»سيمين« به مدرسه نرفت، اما سواد قرآنى دارد. پانزده ساله بود كه خانواده »كاشفى« به خواستگارى‏اش آمدند، براى پسرشان »محمد على« كه بيست و پنج ساله بود. هفت خواهر و برادر او از دنيا رفته بودند و فقط دو پسر باقى مانده، عزيز خانواده. سيمين به عقد محمد على درآمد با مهريه سيصد تومان. يك سال در عقد او بود و پس از آن، طى مراسم ساده‏اى به منزل همسرش رفت.
- خانه‏مان در شيخ‏آباد پايين ده بود. پنج اتاق داشت كه در هر يك، خانواده‏اى زندگى مى‏كردند. شوهرم خوش‏اخلاق و مهربان بود. ما يك اتاق و يك انبارى داشتيم. زندگيمان بد نبود. قالى‏بافى را از همسايه‏مان ياد گرفتم. رنگ و خامه مى‏خريدم و قالى مى‏بافتم. وضعيت خوبى داشتيم. شوهرم كشاورزى مى‏كرد و من قالى مى‏بافتم.
دو سالى پس از ازدواج صاحب دخترى به نام »طاهره« شديم. بعد، سه پسر به دنيا آمدند كه هر سه مدتى بعد از دنيا رفتند. ولى غلامحسين، مهين، حسن، طيبه و زهرا برايمان ماندند.
غلامحسين از كلاس چهارم ابتدايى با پدر به كشاورزى مى‏رفت. پس از مدتى در كارخانه صنايع راوند مشغول به كار شد. قالى مى‏بافت.
اهل روضه و مسجد بود. در مناسبت‏هاى مذهبى براى برگزارى مراسم پيشقدم بود. گاهى بخشى از درآمدش را برمى‏داشت. و اهل خير بود.
سيمين پول را كه مى‏شمرد، نگاه او كرد و گفت:
- حقوق اين ماه را كمتر داده‏اند!
هيچ نمى‏گفت، اما سيمين به تجربه فهميده بود كه پولش را جايى خرج مى‏كند. آن روز يكى از همسايه‏ها خبر آورد كه حسين را ديده‏اند كه براى خانواده‏هاى فقير محله پنهانى پول و مواد غذايى مى‏برد. از او پرسيده و غلامحسين زبان به كام گرفته و سكوت كرده بود.
محمد على به غلام‏حسين علاقه خاصى داشت. نقل غيرت و

تلاش او همه جا ورد زبانش بود.
غلام‏حسين ازدواج كرده بود و صاحب دو پسر و يك دختر شده بود. با اين حال از خانواده پدرى و رسيدگى به خانواده و كمك به پدر در زمين كشاورزى، غافل نمى‏شد. با شروع جنگ غلام‏حسين عازم ميادين جبهه و جهاد شد و به طور مرتب در جبهه حضور داشت.
حسن ديد پدر همه روز را كار مى‏كند، تا چرخ زندگى را بچرخاند. تا كلاس دوم راهنمايى درس مى‏خواند و ناچار در كارخانه نساجى شماره 3 كاشان مشغول به كار شد. درآمد ماهانه او كمك خرج خانواده بود. نماز سر وقت و روزه‏هاى واجب و مستحب را از ياد نمى‏برد. خوش‏خنده بود و از هر درى تعريف مى‏كرد. هر جا كه بود، با حضورش غم پر مى‏كشيد.
وقتى غلامحسين عازم جبهه شد، حسن نيز در پى او ثبت‏نام كرد.
در يك منطقه مى‏جنگيدند و در عمليات‏هاى مختلف در كنار يكديگر بودند، از سال 60 تا 63. حسن دوره سربازى را هم در همين سال‏ها گذراند، اما دلش راضى نمى‏شد كه برگردد. به اصرار مادر ازدواج كرد، اما شرطى براى همسرش گذاشت كه تا جنگ هست، من در جبهه خواهم بود. از اين كه همسرش به رزمنده بودن او افتخار مى‏كند، خوشحال بود.
- آن روز مرد همسايه آمد جلو در و به محمد على گفت كه حسن را در بيمارستان گرگان ديده است. »محمد على« باور نمى‏كرد به سيمين خبر داد. و او غلامحسين را خبر كرد.
راهى گرگان شدند. در بيمارستان او را ديدند، لاغر شده و چشم‏هايش گود افتاده بود او را كه رو تخت خوابيده بود، بوسيد.
- چه بلايى به سرت آمده عزيز مادر؟
ابرو بالا انداخت، خنديد و احوالپرسى كرد. صورتش از درد جمع مى‏شد، معلوم بود كه درد مى‏كشد، به كمك غلامحسين نشست.
- تعريف كرد كه در عمليات بيت‏المقدس چهار پايش روى مين رفته و يك انگشتش از وسط نصف شده است قلب سيمين از شنيدن اين جمله خليد. پتو را كنار زد پاى پسر باندپيچى شده بود تا غروب كنار او بودند و به نوش‏آباد برگشتند، محمدعلى همان شب راه افتاد و به گرگان برگشت و آن قدر در گرگان ماند تا حال حسن بهتر شد و او را با خود به نوش‏آباد آورد.
- هر روز براى عوض كردن پانسمان پايش، او را به بيمارستان مى‏برديم. هنوز زخم پايش خوب نشده بود كه اصرار مى‏كرد براى رفتن به جبهه. گفتم حالا زود است بمان بهتر كه شدى، مى‏روى، مى‏گفت، چشم اما آرام و قرار نداشت.
حسن فرمانده دسته بود و نمى‏توانست زياد بماند، گفت:

نيروهايم منتظرم هستند. خودتان فكر كنيد فرمانده نباشد، چه وضعى پيش مى‏آيد! او رفت و پس از او غلامحسين هم عازم شد.
بار آخر كه غلام‏حسين مى‏خواست برود، مادر نگران به او گفت:
- به خاطر بچه‏هايت بمان.
دست رو شانه مادر گذاشت و پيشانى‏اش را بوسيد.
- بار آخر است. ديگر نمى‏روم.
دل مادر آرام گرفت. او رفت و سه روز بعد در تاريخ بيست و دوم اسفند ماه سال 63 در عمليات بدر )جزيره مجنون( مفقودالاثر شد. محمد على باور نمى‏كرد كه پسرش براى هميشه پر كشيده باشد. نمى‏پذيرفت. او همدم و همراه پدر بود. هم در كشاورزى و هم در خانه.
»حسن« پس از شهادت برادرش كمتر به شهر مى‏آمد و بيشتر در منطقه بود، چند روزى به مرخصى آمده بود. پسر يك سال و نيمه‏اش همسر و خانواده را ديد دوباره به جبهه برگشت.
در عمليات كربلاى 5، بر اثر اصابت تركش خمپاره در تاريخ هفتم اسفند ماه سال 65 در محور شلمچه بصره به شهادت رسيد.
پيكر پاكش يك هفته بعد با حضور اقوام و آشنايان در گلزار شهداى نوش‏آباد )امام‏زاده محمد( به خاك سپرده شد.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم! مى‏دانم وقتى خبر شهادت يا مفقود شدن فرزندتان به شما برسد، ناراحت مى‏شويد، ولى هيچ ناراحت نشويد. خداوند همه ما را امانت داده است او هر وقت بخواهد، بايد برگرديم ولى چه بهتر كه در راه او بميريم نه در بستر.
پدر و مادر اگر مى‏خواهيد گريه كنيد، گريه كنيد، ولى به ياد امام حسين )ع( كه غريبانه شهيد شده از خدا بخواهيد كه قربانى شما را قبول كند.
- همسر عزيزم! خدا را شكر مى‏كنم كه چنين همسرى به من داده است.
- مى‏دانم وقتى خبر شهادت من به گوش تو برسد. ناراحت مى‏شوى و طاقت ندارى، ولى هيچ ناراحت نباش اگر شهيد شدم. از فرزندم محمد خوب مواظبت كن تا ادامه دهنده راه شهدا باشد.«
او را پدر و مادر به خاك سپردند، اما همچنان از غلامحسين بى‏خبر بودند تا آن كه پس از ده سال پيكر پاك و مطهرش را آوردند. سيمين به عكس همسر مرحومش كه قاب ديوار است مى‏نگرد.
- شوهرم بعد از شهادت غلامحسين دچار مشكل شد. علاقه عجيبى به پسر ارشدش داشت. او سال 77 مبتلا به سرطان لوزالمعده شد پزشكان بيمارى او را تشخيص نمى‏دادند و بر اثر همين بيمارى دارفانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 197
[ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,797 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,898 نفر
بازدید این ماه : 2,541 نفر
بازدید ماه قبل : 5,081 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک