فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم امكلثوم صفرى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« محمدى درهبيدى( اطراف روستا را كوه احاطه كرده است و هنوز خانههاى كاهگلى در گوشه و كنار آن ديده مىشود. از در كه مىروى تو، از راهروى پهنى مىگذرى كه يك طرف ديوار آجرى دارد و سوى ديگر، كاهگلى. در انتهاى راهرو حياطى است كه به ايوانى منتهى مىشود و بناى اصلى ساختمان در اين ايوان قرار دارد. همه در و پنجرهها رو به ايوان باز مىشود. توى يكى از اتاقها پيرزنى بيمار با سرى باندپيچى شده در رختخوابش دراز كشيده است. مىگويد: »هفته قبل، برف زيادى باريد. توى حياط خوردم زمين. سرم شكست. هنوز هم درد دارد.« از بىكسى و بىهمدمىاش مىگويد. او شيفته همسرش بود و تا زمان مرگ مردش، نفس به نفس و پابهپاى او كار كرد. تا مدتها رفتن مونس و محبوبش را باور نمىكرد. هشتاد و پنج سال قبل در »درهبيد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش مشهدى »عباس« در روستا باغچهاى داشت كه در آن كار مىكرد. او سه دختر و دو پسر داشت. گوسفندان اهالى روستا را براى چرا به صحرا مىبرد. »امكلثوم« هم از وقتى كوچك بود، همراه او مىرفت. در صحرا به اين سو و آن سو مىرفت و گاه خود را ميان گوسفندان پنهان مىكرد. پدر هر سو را پى او مىگشت و صدا مىزد. - كلثوم جان... كلثوم خانم... دخترك از لابهلاى گله گوسفندان، خندان بيرون مىآمد و خود را نشان مىداد. مشهدى عباس از خنده او به وجد مىآمد و مىنشست. - بيا تا لقمه نانى بخوريم. كيسهاش را باز مىكرد و نان و پنير را وسط دستمال كوچك چهارخانه مىگذاشت. امكلثوم با دستهاى كوچكش پنير روى نان مىگذاشت و لقمه را دست پدر مىداد. مشهدى عباس هم لقمه را با لذت مىجويد. دخترك بعد از ظهرها كنار مادرش »زهرا« مىنشست. مادر در تنور گلى وسط حياط، نان مىپخت و راه خميرگيرى و گذاشتن آن در تنور را به دختر مىآموخت. به او ياد مىداد كه چطور شير بدوشد و ماست درست كند. هر صبح، كلثوم را از خواب ناز بيدار مىكرد. صداى »قوقولى قوقوى« خروس كه لب هرهى ديوار نشسته بود، تو حياط مىپيچيد و زهرا ظرف دردار بزرگ را به دختر مىداد. - از سر قنات »پاى رود« آب بياور. زهرا خميازه مىكشيد. لقمهاى نان و پنير به دهان مىگذاشت و راه مىافتاد. مسير زيادى را پياده طى مىكرد. ظرف آب را گاه تو دست مىگرفت، به زحمت مىكشيد و گاهى روى شانههاى نحيفش مىنهاد تا به خانه برسد. از درد كتفها را مىماليد. بعضى وقتها كه شب قبل به واسطه داشتن مهمان يا بازى با خواهر و برادرهايش دير مىخوابيد، صبح نمىتوانست زود از جايش برخيزد. مادر مىنشست كنارش. - بلند شو. الان اهل آبادى مىرسند و آب را گل مىكنند. زود خودت را برسان كه آب تميز بياورى براى خانه. امكلثوم از خواب ناز برمىخاست و در تاريك روشناى صبح به سر قنات مىرفت و آب مىآورد. او دوازده ساله بود كه پسر همسايه به خواستگارىاش آمد. بىآن كه نظر او را بپرسند، او را به عقد »سيفالله درهبيدى« درآوردند. سيفالله چنان خوشقلب و مهربان بود كه در اندك مدتى در دل او جا باز كرد. - پدرم جهيزيه خوبى به من داد. آن زمانها چيزى به دختر نمىدادند، اما آقا جانم آن قدر به من وسيله براى زندگى داده بود كه اتاقم پر از اثاثيه شد. هر كس مىديد، اين سو و آن سوى اتاق را نگاه مىكرد و از جهيزيه من تعريف مىكرد. سيفالله دوازده سال از من بزرگتر بود. وقتى عروسى كرديم، بيست و چهار سال داشت. اما بيشتر از سنش مىدانست. با اخلاق خوبش كارى مىكرد كه هيچ كمبودى را احساس نكنم. »محمد« را كه به دنيا آوردم، هنوز در درهبيد بوديم. سيفالله در محله دولتآباد مشغول كشاورزى شد. زمين خريد و خانهاى ساخت و از درهبيد به آن جا منتقل شدند. در اين محله ارمنىهاى بسيارى سكونت داشتند كه اندك اندك آنجا را ترك كردند و مردم با فروش زمين و دام خود توانستند به بهاى اندك اين زمينها را بخرند. توانستند با ساخت و ساز مسكن و كشاورزى روى زمينها، به آن آبادانى ببخشند. صديقه، صغرى، احمد و محمود در دولتآباد متولد شدند و روز به روز به عشق و علاقهى امكلثوم و همسرش مىافزودند. سيفالله كه از خانه بيرون مىرفت پى او روانه مىشد. به مزرعه مىرفت. پابهپاى مردش كار مىكرد و با او از بچهها و زندگىشان مىگفت. هر كارى را با مشورت و اجازه مردش انجام مىداد. سر ظهر به خانه برمىگشت. براى او آب و غذايى حاضر مىكرد و براى بچهها سفره مىانداخت تا غذايشان را بخورند. - من با پدرتان تو مزرعه هستم. از در كه بيرون مىرفت، همسايهها او را مىپاييدند. مىدانست با دست پر نزد همسرش مىرود. - كلثوم خانم، اين طورى با رفتارت باعث مىشوى شوهر من هم توقع كند كه برايش غذا ببرم صحرا. ديگرى هم گلهمندانه نگاهش مىكرد و سر تكان مىداد. - شوهرم چند روز پيش ناراحت بود. مىگفت: چرا براى من غذا نمىآورى؟ مگر من براى تو و بچهها زحمت نمىكشم؟ امكلثوم خندن و بىريا از كنارشان مىگذشت. - خب شوهر من يك تكه جواهر است. اخلاقش تك است و لنگه ندارد. در ضمن چه اشكالى دارد كه شما هم مثل من به شوهرتان رسيدگى كنيد؟ مرد به همين كارها دلگرم مىشود. بچههايش در اين كانون پر مهر و محبت بزرگ مىشدند و احترامى را كه مادر براى پدر قائل بود، مىديدند. فرمان بردن از پدر را اصل اول زندگى مىدانستند. در مزرعه به كمك او مىرفتند. محمد ازدواج كرده و صاحب پسرى شده بود. او را »عليرضا« ناميدند. محمد در مزرعه پدر گوجهفرنگى و خيار مىكاشت. آن روز براى شخم زدن زمين رفته بود سر زمين. او تراكتورى خريده بود و با آن زمين را شخم مىزد. نشست پشت فرمان و تراكتور را روشن كرد. سراسر زمين را شخم زد. خواست دور بزند كه فرمان از دستش خارج شد و نتوانست تراكتور را كنترل كند. به آنى، تراكتور واژگون شد و فرمان به دندههاى او فشرده شد. فريادش به هوا برخاست و در دل دشت پيچيد. خون، پيراهن سفيد او و اتاقك كوچك تراكتور را رنگ زد. نالههاى جانسوز محمد در خلوت مزرعه پيچيد. - ما تو خانه نشسته بوديم كه خبر آوردند محمد تصادف كرده. تو سرم زدم و با گريه تا مزرعه رفتم. انگار از قبل مىدانستم كه چه بلايى به سرم آمده است. دندههاى محمد خرد شده بود و به سختى نفس مىكشيد. تا او را به بيمارستان برسانند، دار فانى را وداع گفت. »احمد« و »محمود« كه برادر ارشد خود را از دست داده بودند، در داغ او مىگريستند. امكلثوم عليرضا را كه بوى محمدش را مىداد، به آغوش فشرد و فكر مىكرد كه او را نيز همچون پدرش، مردى زحمتكش و قابل احترام بار مىآورد. دختر كوچك محمد، شيرخواره بود و داغ پدر را درك نمىكرد. يك سال بعد كه همسر محمد تصميم گرفت نزد خانواده خود برگردد، عليرضا و دختر كوچك را نزد امكلثوم ماندند. دخترك، بىشير و بىمادر، ضجه مىزد و رنج مىكشيد. او بيمار شد و چند روز بعد از دنيا رفت. عليرضا خود را با شرايط جديد، بىحضور پدر و مادر وفق داد و امكلثوم و سيفالله همه كس او بودند. احمد ازدواج كرده و صاحب سه دختر و دو پسر شده بود. بعد از انقلاب به عضويت جهاد سازندگى درآمد. راننده بلدوزر بود. از سوى جهاد به منطقه جنگى رفت و دوره آموزشى را گذراند. برگشت و وقتى تصميم گرفت دوباره به جبهه برود، همسرش راضى نبود. - نزديك عيد است، نرو. گفت كه يك بار به منطقه رفته و دلش را جا گذاشته است. - بايد دنبال دلم بروم. مگر مىشود يكى خودش جايى باشد و دلش جاى ديگر! خنديد و مادر از نگاه او و علاقهاى كه به منطقه و رزمندهها داشت، دانست كه تلاش براى منصرف كردن او بيهوده است. احمد رفت و محمود هم دنبالش. آن روز امكلثوم كه مدتها از پسرانش بىخبر بود، در دلشوره به سر مىبرد. مرغ سركنده را مىمانست. مىرفت جلو در و برمىگشت. قلبش انتظار بازگشت احمد و محمودش را مىكشيد و عقلش چيز ديگرى مىگفت. از خانه كه بيرون مىرفت، نگاههاى سنگين و پچپچهاى همسايهها آزارش مىداد. خبر آوردند احمد مجروح شده و در بيمارستان اصفهان است. با سيفالله به اصفهان رفت. سراغ احمد را گرفت، پرستار سر فروافكند. امكلثوم دوباره اسم احمدش را برد. - تو را به خدا خانم، يك حرفى بزنيد. سر بچهام چه بلايى آمده؟ پرستار مكث كرد و بعد راه افتاد. - متأسفم. سيفالله چند قدم جلو رفت و روبهروى او درآمد. - چى شده مگر؟ - هيچ. شهيد شده. بردندش سردخانه. احمد در يازدهم اسفند ماه سال 1362 در طلاييه به شهادت رسيد. محمود كه آمد، مادر اين بار از او خواست تا نرود. - برادرت شهيد شده، ما ديگر پسرى جز تو نداريم. پدرت، من و خواهرانت چشم اميدمان به تو است. - من هم شما را دوست دارم. ولى مادر، جنگ اين چيزها را برنمىدارد. مسئله جنگ و دفاع از كشور و ناموس، يك چيزى است كه نمىشود ساده از آن گذشت. مادر به همسر او و پسر و دخترش اشاره كرد. - اينها هم به تو احتياج دارند. - خدا را دارند. اين را گفت و از در بيرون رفت. او در عمليات بازپسگيرى »فاو« مفقودالاثر شد. سيفالله به واسطه ارتباط عاطفى و علاقه عجيبى كه به پسرانش داشت، پس از شهادت آنها دچار مشكل قلبى و تنفسى شد و در بستر افتاد. مىگفت: »وقتى به اين كه نباشم و كلثوم تنها بماند فكر مىكنم، فشار قلبم بيشتر مىشود.« كلثوم به او رسيدگى مىكرد، دلدارى و اميد مىداد. اما قلب مجروح سيفالله آرام نمىگرفت. مىديد كه همسرش ذره ذره از مشاهده بيمارى او آب مىشود، ولى چاره نداشت. آن شب از امكلثوم خواست تا سيد (معتمد محل و دوست سيفالله محمدى درهبيدى) را خبر كند. كلثوم، سيد را صدا زد. سيفالله، آرام و پر درد وصيت كرد و سيد نوشت. - در را باز كنيد، نفسم تنگ شده. هوا به شدت سرد بود. در را باز كردند تا تنفس مرد منظمتر شود. آب خواست. امكلثوم جرعهاى آب به او خوراند. مرد آرام پلك بر هم گذاشت و به خواب ابدى رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 149 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على نور محمدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »محمود« و جانباز؛ »رسول«( هفتاد و هفت سال قبل در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »نعمتالله« كشاورز بود. دو پسر و دو دختر داشت. به دليل دلدرد كه آتش شد و به جان »نعمتالله« افتاده بود، عرق سرد بر پيشانىاش نشست. دراز كشيد. از درد زمين را چنگ مىزد. »فاطمه« همسرش برايش جوشانده آورد. عقلش به جايى قد نمىداد. - بلند شو برويم جايى، حكيمى، دوايى، چيزى... اين طور كه نمىشود، دارى از دست مىروى. نعمت ناى ايستادن نداشت. ساعتى بعد، در گوشه خانهاش دار فانى را وداع گفت. فاطمه مانده بود و چهار فرزند قد و نيم قد. قالى مىبافت. رو زمينهاى همسرش كشاورزى مىكرد و بچهها وقتى پدر بود، درس مىخواندند. - ملاى مكتب، از مادرم شهريه مىگرفت. تو وضعيتى كه ما بوديم، صلاح در اين بود كه مدرسه نرويم و كمك حال مادرمان باشيم. به همين خاطر من با دو كلاس سواد، درس را رها كردم و بعد از آن سر زمين پدرم كار مىكردم. »على« اندك اندك قالىبافى را آموخت. چهارده ساله بود كه در كارگاه »قالىبافى« مشغول به كار شد. ماهى صد ريال مىگرفت و آن را به مادر مىداد. مدتى بعد او با دقت و هوشى كه داشت، استاد قالىبافى شد. به تنهايى سفارش مىگرفت همه مزد را براى خود مىگرفت. دو خواهرش را به خانه بخت فرستاد. مادربزرگ كه نگران سامان گرفتن او بود، از او خواست تا خدمت سربازى برود. »على« عازم خدمت شد، اما از آن جا كه كار و خانواده اهميت بيشترى براى او داشت، از پادگان فرار كرد و به خانه برگشت. - اهل يك جا ماندن نبودم. از بچگى كار كرده بودم و هيچ وقت فكر و خيال مادرم و خانواده، راحتم نمىگذاشت. مادر بزرگ كه اوضاع را اين طورى ديد، از من خواست تا با دختر عمهام ازدواج كنم. »على« هيچ نگفت و مادربزرگ كه سكوت او را دليل بر رضايتش مىديد به خانه »عمه« رفت »صديقه« را براى على و خواهرش را براى برادر على خواستگارى كرد. صديقه به عقد على درآمد با دويست و پنجاه متر زمين به عنوان مهريه. صديقه شانزده ساله بود و تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. پدرش مغازهدارى باسواد بود و مادرش گليم و جاجيم مىبافت و كمى سواد داشت. على و برادرش پس از ازدواج در اتاقهاى خانه پدرى ساكن شدند. »صديقه« يك سال بعد، اولين پسرش را به دنيا آورد. على به ياد پدرش اسم او را »نعمتالله« گذاشت. او را بسيار عزيز مىشمرد و نگاهش كه مىكرد، ياد پدر در قلبش زنده مىشد. »نعمتالله« مىباليد و على از اشتياق ديدن او جان مىگرفت. پس از او مهدى در سال 1339 و محمد به دنيا آمدند. »نعمت« چهار ساله بود و توى حياط خانه بازى مىكرد. »صديقه« به محمد كه حالا يك ساله بود و شير مىخورد، رسيدگى مىكرد. »مهدى« آن سوى اتاق نشسته و تكه نانى را به دهان گرفته بود. صديقه كودكش را صدا زد. - نعمتالله... نعمت جان... از اتاق بيرون رفت. تو حياط انگار، گرد مرگ پاشيده بودند. كسى نبود.كودك را چند بار صدا زد، وحشت زانوهايش را لرزاند. اطراف حوض را مىگشت كه چشمش به پيكر رو آب ماندهى نعمت افتاد. فرياد كشيد. بر سر و صورت زد و كودك چهارسالهاش را رو دست بلند كرد. از صداى زجهاش خواهرش و مادر »على« بيرون آمدند. بچه را نشان آنها داد كه تو آب غرق شده و رنگش كبود بود. - بچهام. زن دايى بچهام را ببين. »فاطمه« روى زمين نشست. »صديقه« كودك را مقابلش گذاشته بود و بر سر و صورت خود مىزد. بعد از آن هميشه سردردهاى كشنده داشت و از دردى كه در سرش بود، مىناليد. اعظم، رسول، محمود، اكرم، الهه و طيبه نيز با فاصله يكى دو سال به دنيا آمدند و او در همه دوران باردارى از دردسر مىناليد. به درس و مشق بچهها و به نظافت و تربيت آنها دقت داشت. در نبود »على« برايشان هم پدر بود، هم مادر و هم معلم. به آنها درس مىداد. اشكالات درسىشان را رفع مىكرد، با حجاب و رفتارش به دخترها درس مىداد و اصلا لازم به تذكر نبود. رفتارش بهترين الگو بود تا دخترها ياد بگيرند و پسرها كه تعصب و غيرت را از مادر و پدر، به ارث برده بودند، حتى با ديدن بىحجابى همسايهها رنج مىكشيدند. بعد از پيروزى انقلاب مهدى عازم خدمت سربازى شد و به عضويت سپاه درآمد و محمد مىديد برادرش كار را رها كرده و داوطلبانه به جبهه رفته است. او تازه ديپلم گرفته بود كه از سوى سپاه به جبهه اعزام شد. رسول هم به غرب رفته بود و محمود كه از هر سه برادرش كوچكتر بود، كف كفشش را پر مىكرد تا قدش بلندتر نشان بدهد. رفته بود ثبت نام كند براى جبهه. گفته بودند قدت كوتاه است. جبهه كه جاى بچهها نيست. به قامت رشيد رسول، محمد و مهدى نگاه مىكرد و غبطه مىخورد. - خوش به حالتان. كاش من هم زودتر قدم بلند شود. مهدى كه زخمى شد، مادر بىتابى مىكرد. - تو را به خدا ديگر نرو. بمان و به كارهات برس. به خاطر دل مادر ماند. مغازه لوازم التحرير باز كرد، اما »محمد« معاون گروهان شده بود. او پنج روز ماند و نوروز سال 1361 در تنگه رقابيه حين عمليات فتح المبين مفقود شد. خبرش را كه آوردند. صديقه ناباورانه به عكسهاى او نگاه مىكرد. - كسى باور مىكند كه محمد من شهيد شده باشد؟ نه. او زنده است و يك روز برمىگردد. وصيتنامه محمد را با ساك او آوردند، نوشته بود: »پدر و مادر نمىدانم چگونه از شما قدردانى كنم. قدر شما را ندانستم و شما را ناراحت كردم و الان شرمندهام. تنها راه قدردانى از شما را دعا براى شما مىدانم. در حق من دعا كنيد كه پيامبر اكرم )ص( فرمود: دعايى كه پدر براى فرزند كند، مانند دعايى است كه پيغمبر بر امت خود كند. مادرم دعا كن كه خداوند مرا با شهيدان راهش و با شهيدان كربلا محشور كند. مبادا تو براى من گريه كنى. چون هر كسى را اجلى است. اين راه رفتنى را بايد برود، چه بهتر كه پيش از آن كه مرگ به سراغ ما بيايد، ما آن را در آغوش بگيريم. به برادرانم نصيحت مىكنم كه خود را به اخلاق مجهز كنند. مسئله مهم نماز و روزه است. پنج ماه نماز و چهار ماه روزه را براى من بخوانيد و بگيريد.« رسول كه اواسط كلاس دوم دبيرستان، مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته بود، هشت ماه بعد از شهادت محمد در عمليات محرم در منطقه - دهلران - مجروح شد. مدتها در بيمارستان بسترى بود و پس از بهبود نسبى، مغازه لوازم التحرير را باز كرد. محمود در هواى سرد زمستان با موتور بيرون مىرفت. مىگفتند: چرا اين كار را مىكنى؟ مىگفت: شانه بالا مىانداخت. - مىخواهم عادت كنم. تو جبهه كه از اين خبرها نيست. بايد به هر سختى عادت كرد. وقتى ثبتنام كرد، انگار دنيا را به او داده بودند، مىگفت: جاى داداش محمد مىروم جنوب. رفت و پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقود شد. خبرش را كه آوردند، »صديقه« با آرامش پذيرفت. باور مىكنم كه محمودم شهيد شده باشد. اگر گريه مىكنم، براى مصيبت امام حسين )ع( و فرزندان او است. همه بچههايم فداى حسين )ع(. چهار سال بعد پيكر مطهر او را آوردند، در حالى كه مادر هنوز چشم به راه محمد بود. على به روزهاى پايانى جنگ مىانديشد. - من بعد از عمليات مرصاد، چند ماه رفتم جبهه، تو بستان نگهبانى مىدادم. بعد از آن با همسرم رفتيم مكه. در آتشسوزى منا آن جا بوديم. مردم اين طرف و آن طرف مىدويدند. روز سخت و طاقتفرسايى بود با اين حال خطر از سر من و خانم گذشت. صديقه دو سال پيش دار فانى را وداع گفته و همسرش حاج على را تنها گذاشته است. - اول محرم سال 1385 بود كه سردردش دوباره شروع شد. به بيمارستان نجفآباد رفتيم. او را به صورت اورژانس به بيمارستان شهيد صدوقى اصفهان اعزام كردند. در بخش مراقبت ويژه بسترى شد. گفتند: سكته مغزى كرده است او هميشه از سردرد رنج مىكشيد، اما ناله نمىكرد. سيزده روز بعد از سكتهاش در بيمارستان از دنيا رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 94 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد حسين« و »محمد حسن«( سوم تير 1315 در روستاى گارماسه از توابع فلاورجان به دنيا آمد. تك پسر بود و بزرگترين فرزند خانواده. پدر و مادرش پسرخاله، دختر خاله بودند. پدرش »مصطفى« اهل گارماسه و مادرش »صغرى« در زرينشهر به دنيا آمده بود. - پدرم شاگرد دهيار بود. روزى دو ريال مزد مىگرفت. وضع مالىمان تعريفى نداشت. پنج ساله بودم كه به نجفآباد آمديم، پنج كلاس درس خواندم و تو مغازه »حاج باقر جولايى« وردست پينهدوز شدم. حاج باقر، درس خواندن يادم داد. مادرش به زبان عربى علاقه خاصى داشت و به همين دليل، »محمد« را به آموختن زبان عربى تشويق كرده به قدرى عربى آموخت. محمد با آن كه تنها فرزند ذكور خانواده بود، كمك به مادر و پدر را از همان كودكى وظيفه خود مىدانست. بيست ساله بود كه همسايهشان »حاج خديجه« برادرزادهاش »محترم حاج صادقيان« را براى ازدواج به او پيشنهاد داد. قرار شد محمد، دختر را ببيند و جواب بدهد. جلسهاى برگزار شد. عروس براى پذيرايى آمد، ولى محمد، روى نگاه كردن به چهره او را نداشت. بىآن كه او را حتى يك نظر ديده باشد، گفت: »قبول«. - يك سال و نيم نامزد بوديم. همسرم پنج ساله بوده كه مادرش فوت كرده بود. يك روز عمويش مرا صدا زد. اين دختر يتيم است. چرا براش عروسى نمىگيرى كه برويد سر خانه و زندگيتان؟! همان يك جمله كافى بود. - بيست و دوم مهرماه سال 1335 عقد كرديم، با مهريه پانصد تومان. همسرم خيلى كمسن بود. صيغه محرميت خوانديم. به سن بلوغ كه رسيد، عقد محضرى كرديم. يك حياط سه اتاقه داشتيم كه يك اتاق كاهگلى كوچك آن را به من دادند. محترم از اين كه من پنبهدوزى مىكردم، خوشش نمىآمد. يك دوچرخه خريدم و شروع كردم به دستفروشى. محمد با دوچرخه به دهات اطراف مىرفت. »جوزون، قلعه شاه، قلعه سفيد، قدره جون، گل حروم و فريدر« جنس مىفروخت و گاهى تا ديروقت مىماند و به خاطر خرابى جاده و خطرات راه، در همان جا مىماند. - آن قدر به محترم علاقه داشتم و بهش وابسته بودم كه بدون او نمىتوانستم چيزى بخورم. دستمزدم، گاهى پول بود و گاه تخممرغ، نخود، عدس و گندم. زمستانها موقع برگشتن به خانه در برف مىماندم. مسيرهاى دور را با اتوبوس مىرفتم. دوچرخه را مىگذاشتم روى اتوبوس. بين مسير پياده مىشدم و با دوچرخه به روستا برمىگشتم. سربازى هم نرفتم. عهد مصدق بود. صد تومان دادم و معافى گرفتم. محمد صاحب نه فرزند شد، پنج دختر و چهار پسر. از دستفروشى و تحمل رنج راه خسته شده بود. دار قالى خريد. محترم مىبافت و او مىفروخت. كمكم چله مىزد و براى مردم هم دار تهيه مىكرد. - وضع مالىام بهتر شد. كمكم ماشين خريدم. پيكان، تويوتا، ژيان.. بعد يك مغازه تو زرين شهر خريدم. چند تا شاگرد داشتم. شده بودم ارباب. براى خودم برو و بيايى داشتم. او خانه بزرگى در كوچه گلستانى خريد. با همسرش به سفر حج مشرف شد. در مسير بازگشت، يك اتومبيل گالانت ژاپنى خريدم بيست تومان. مردم از دست رژيم پهلوى، جانشان به لب رسيده بود. تو نجفآباد، كسى نمىتوانست از خانه بيرون بيايد، مغازهها را آتش مىزدند، به بازار حمله مىكردند. پسرهايم مىرفتند و شب مىآمدند. دستشان پر از اعلاميه بود. محترم از روزى مىگويد كه محمد حسين نفسزنان و خسته از مدرسه به خانه آمد. چيزى از توى لباسهايش برداشت و سريع بيرون رفت. - وقتى آمد، گفتم چه كار دارى مىكنى؟ گفت: مأمورها دنبالم بودند، رفتم اعلاميهها را تو خاك پشت خانه مخفى كردم. او خيلى غيرتى بود. »يك بار با حاج آقا محمد حسين و محمد حسن رفتيم نماز جمعه. منافقين توطئه كردند و درگيرى پيش آمد. پسرها را گم كرديم و با هزار اضطراب و دلهره به خانه برگشتيم. تا شب دلم مثل سير و سركه مىجوشيد. آخر شب آمدند. با لباسهايى كه خاكى و خونى تعريف كردند كه به مجروحان كمك مىكردهاند.« محمد حسين قبل از انقلاب با شهيد حجةالاسلام محمد منتظرى دو ماه به لبنان رفت و بعد از پيروزى انقلاب از آن جا كه برگشت، بيست و دو ساله بود كه با دختر دايى پدرش ازدواج كرد و هنوز چهل روز از عروسىاش نمىگذشت كه عازم جبههى شد. - حقوقش دو تومان بود. مىآورد و مىداد به من. قبول نمىكردم، ناراحت مىشد و شكايت مىبرد به مادرش. خريد خانه را انجام مىداد. براى خواهرهاش، هدايايى مىخريد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »اميدوارم از خدا دور نشويد. بيكار نمانيد. از پدرم هم مىخواهم كه زيادتر از پيش، به عبادت خدا مشغول شود و حقوق قالىبافهايش را زيادتر كند.« »محمد حسين« متولد 1337 بود و پنجم مهر سال 1360 در عمليات ثامنالائمه در منطقه فياضيه به شهادت رسيد. »محمد حسين« كه بارها با پدر و برادر به جبهه رفته و چندين بار مجروح شده بود، بعد از مراسم تدفين برادر، عزم رفتن كرد. محترم رفت به خواستگارى دختر دلخواهش. - نوهدايىام را برايش گرفتيم كه سرگرم زندگى بشود و هواى جبهه، از سرش بيفتد. پدرش گفت: اگر نروى جبهه، ماهى پنج هزار تومان بهت مىدهم. نرو... دلخور شده بود، آمد پيش من: به بابا بگو ما با نان و ماست هم مىسازيم. محمد او را منع مىكرد ولى او عاشق بود عاشق خدا. از طرف جهاد به عنوان راننده اعزام شد.« محترم با همكارى همسايهها براى رزمندهها، ترشى، مربا، پتو، لباس و رختخواب تهيه مىكرد و روانه منطقه مىكرد. »محمد حسن« هشت ماه بعد از ازدواجش در روز يازدهم ارديبهشت سال 1362 به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 193 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج خانم صديقه شكوهى، همسر شهيد »مانده على« و مادر مكرمهى شهيدان؛ »على« و »مهدى« پورقاسميان( شصت و هشت سال قبل در نجفآباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمدرضا« نانوا بود و دو دختر و نه پسر داشت. صديقه فرزند سوم خانواده بود. خواندن قرآن را آموخت. - حاج ربابه همسايهمان بود. پدرم ماهى پنج ريال به ايشان شهريه مىداد و من كه استعداد خوبى داشتم، خيلى خوب ياد مىگرفتم. پدرم كه مرد زحمتكش و قانعى بود و هر چه داشت، خرج بچههايش مىكرد. سال 1332 صديقه سيزده ساله بودكه حاج خانم »پورقاسميان« براى پسر بيست و سه سالهاش به خواستگارى او آمد »بيگم آغا« راضى به ازدواج او نبود و تمايل داشت دخترش درس بخواند، اما »محمدرضا« در وجود »ماندهعلى« غيرت و مردانگى ديده بود و مىدانست كه مىتواند دخترش را خوشبخت كند. يك دانگ خانه، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا مهريه »صديقه« شد و ملاحيدر آن دو را به عقد هم درآورد. »ماندهعلى« صد تومان داد و سربازيش را خريد. او سرپرستى دو خواهر و دو برادرش را هم به عهده داشت. كفاش بود و اندك اندك با شراكت برادرش، مغازهاى خريد. صديقه پانزده ساله بود كه اولين فرزندش به دنيا آمد. - بعد از دنيا آمدن محمد عقد مرا به ثبت رساندند. چون سنم كم بود و ثبت محضرى نمىكردند. براى بچه هم همان موقع شناسنامه گرفتيم و گفتيم بچه زود به دنيا آمده. دو سال بعد زهرا و سال 39 على متولد شد. حاج آقا خواب ديده بود تو آسمان جايگاهى درست كرده بودند كه پر از نور سبز و قرمز و سفيد بوده. سه مرد روحانى نشسته بودند و مردم مدح حضرت على را در مراسم مىخواندند. وقتى بيدار شد، گفت: اسم بچهمان را »على« بگذاريم. بعد عذرا و مهدى و پس از او رضوان، جعفر، نسيبه و مرضيه به ترتيب چشم به دنيا باز كردند. - خانهمان حياط بزرگى بود با يك چاه وسط آن كه با دلو از آن آب مىكشيديم و كارهامان را مىكرديم. بيست و دو سال تو همان خانه با مادر شوهر و خواهر شوهر زندگى كردم. بعد يك زمين خريديم و شروع كرديم به ساختن آن. نيمهساز بود كه به آن جا اسبابكشى كرديم. برادر شوهرهام هم آمدند و با هم زندگى مىكرديم. على از همان دوران نوجوانى با صوت خوش قرآن مىخواند و اذان مىگفت. توسط روحانيون نجفآباد اصفهان با قيام امام آشنا شد. موقع پخش اعلاميه دستگيرش كردند. مدتى بعد برگشت و بار ديگر موقع پخش كتاب دستگير شد. او را به شدت با باتوم كتك زدند. كتابها را گرفتند و رهايش كردند. او كه مداح اهلبيت )ع( بود. بعد از پيروزى انقلاب همزمان با فعاليتهاى سياسى و مذهبى با توجه علاقهاى كه به دروس حوزوى داشت. حوزه علميه رفت و طلبه شد و با شروع جنگ به عنوان روحانى و مبلغ به جبهه اعزام شد. هنوز همرزمانش نوحههاى جانانه او را كه در رثاى شهيد بهشتى و يارانش مىخواند، به ياد دارند. وقتى مىخواست نماز شب بخواند. بىصدا بيرون مىرفت و در خلوت با خدايش مناجات مىكرد، مبادا كسى را بيدار كند. - تو خانه هم كه بود، چراغ روشن نمىكرد. گاهى بيدار مىشدم و مىديدم تو تاريكى سر سجاده ايستاده و نماز مىخواند. او على هفدهم شهريور سال 60 در سر پل ذهاب به آرزويش رسيد. نه گلوله به سر و صورتش خورده بود و جسد مطهرش شناسايى نمىشد. وقتى به صديقه كه خبر دادند، گفت مرا ببريد، بچهام را كه ببينم، مىشناسمش. رفت تو سردخانه. پيكر على را ديد. او را از موهاى مجعد و بورش شناخت. دست كرد تو جيب على. مفاتيح و قرآن جيبىاش را كه هميشه همراهش بود درآورد: »اين هم يك نشانه ديگر از على.« او هنوز هم هر سال تولد على را روز ميلاد مولاى متقيان در سيزده رجب مولودى مىگيرد. بيست و پنج روز پس از على، برادر صديقه در »هورالهويزه« به شهادت رسيد و پنج ماه بعد شوهر »عذرا« كه در واحد مهندسى رزمى در عمليات فتحالمبين شركت كرده بود، به شهادت رسيد. همزمان با على، برادر كوچكش مهدى نيز در جبهه جنوب بود. او پس از پايان دوره راهنمايى به عضويت سپاه پاسداران درآمده بود. او هجده ساله بود كه ازدواج كرد و مدام در جبهه بود. در حالى كه پايش گلوله خورده بود. اما دوباره با درد راهى جبهه شد. »صديقه« سر تكان داد. - نرو پسر جانم. بگذار حالت بهتر شود. - نه بايد بروم. همسرش »مهرى« ژاكتى كه برايش بافته بود، را به او داد. - بپوش كه سرما نخورى. مهدى از او حلاليت طلبيد و رفت. در نهم اسفند 62 در منطقه »جفير« به شهادت رسيد. نشسته بودند سر مزار على و مهدى كه نزديك به هم بود. دعا مىخواندند. پنجشنبه هر هفته كارشان همين بود. خرما، ميوه و شيرينى مىبردند جنت الشهدا. قاليچه كنار مزار پهن مىكردند و مىنشستند به خواندن قرآن و دعا. »يكى از دوستان مهدى آمد. فاتحه داد و خرما گذاشت دهانش. بيخ گوش حاجى چه گفت كه حاجى ابرو بالا انداخت و اخم كرد: نه، نه... مردجوان هيچ نگفت و رفت، پرسيدم: مگر چه گفت؟ حاجى گفت: مىخواست او را كنار مهدى دفن كنيم. گفتم: آن جا جاى من است. »صديقه« خنديد: مگر قبرستان را خريدهاى آقا؟ حاج ماندهعلى آهى كشيد و گفت: - اينجا جاى من است. صديقه نگاه كرد به صورت على كه تو قاب به او مىخنديد. - مگر قرار است شهيد شوى؟ حاجى دستها را رو به آسمان بلند كرد. »اللهم ارزقنى توفيق الشهادت فى سبيله« گفت و گريه كرد و اشك صديقه را هم درآورد. قرار بود بروند مكه.سال 1366 رفتند. تو راهپيمايى برائت از مشركين حاجى در گروه انتظامات بود. صديقه و عدهاى از زنان را هم دوخت و دوز پرچمهاى مراسم به عهده گرفتند. روز بعد همگى رفتند به پل هجوم (در همين مكان و در جمعه خونين مكه به تاريخ نهم مرداد 66 مأموران عرب به حجاج ايرانى حمله كردند) پليسهاى آلسعود آماده باش ايستاده بودند. مردم به مسجد جن كه رسيدند در آن بسته بود. جلو صف، پيام امام را به چند زبان فارسى، عربى و انگليسى مىخواندند. مردم شعار مىدادند »الموت لامريكا، الموت لاسرائيل« مأموران ميان جمعيت ريختند، با مشت و لگد به جان زن و مرد و پير و جوان افتاده بودند. باتوم برقى بود كه به تن حجاج مىخورد. دو مأمور، مرد جوانى را از روى ويلچرش برداشتند و پرت كردند وسط جماعت. جيغ و فرياد و »يا حسين« به هوا برخاست. صداى شليك نمىگذاشت صدا به صدا برسد. مردم به طرف كعبه مىدويدند. پيرمرد عرب، حجاج ايرانى را به هتل مخصوص تركيهاىها راهنمايى كرد. مردم به اتاقها و هتل پناه بردند. خبرى از حاج آقا نبود و صديقه در پى مردش بود. عدهاى مجروحان را به داخل هتل مىكشاندند تا زير دست و پا له نشوند. صديقه مردى را ديد كه زخمى و مجروح است. شيار خون از سر شكستهاش تا روى گونه و چانه كشيده شده بود. صديقه جلو رفت. او را با حاج آقا ديده بود. سراغ مردش را گرفت و مرد بىصدا گريست. شانههايش از گريه مىلرزيد. - سر حاجآقا تير خورد. ديدم كه افتاد، ولى تو شلوغى ديگر چيزى نفهميدم. زمان ايستاد و صديقه نمىدانست بگريد يا در غم مرگ همسر، صبورى كند. يك برادرش در مبارزات انقلاب، دو برادرش، دامادش و دو پسرش در جنگ شهيد شده بودند و اين بار همسرش بود كه او را تنها گذاشته بود تا به جمع عزيزان شهيدان بپيوندد. در ذهنش تداعى شد. توى هتل شب قبل بعد از دعاى توسل، حاجى وصيت كرده بود كه نه خمس بدهكار است و نه زكات، نه نماز و نه روزه. مرد يك كلام گفته بود: بچهها خدا را دارند. تو هم به خدا توكل كن. صديقه قسم خورد تا او را پيدا نكند، به ايران برنگردد. رئيس كاروان گفت: بايد برگرديم، اما او هفده روز در بلاتكليفى ماند تا پيكر كبود و زخمى همسرش را يافت و با او به وطن برگشت. او را آوردند و در كنار دو فرزند شهيدش به خاك سپردند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 160 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج مصطفى فتاح المنان نجف آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »مهدى« و جانباز »اصغر« و جانباز آزاده »رسول«( سال 1312 در نجفآباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش زينالعابدين كشاورز و باغدارى زحمتكش بود كه زندگى همسرش فاطمه و چهار پسر و دو دخترش را از همين راه، تأمين مىكرد. مصطفى سه ساله بود كه مرگى آرام، پدرم را در ربود و او به ناچار از همان كودكى، بار مسئوليت خانواده را به دوش گرفت و از امكان تحصيل، محروم ماند. - ده تا گوسفند داشتيم كه چوپانى آنها با من بود. هر صبح، آنها را مىبردم صحرا و مىچراندم. بزرگتر كه شدم، مادرم مرا به سيد حسين پينهدوز سپرد تا كار ياد بگيرم. مصطفى در مغازه كوچك سيد حسين، كار كردن و زندگى را ياد مىگرفت. هشت سال از زمانى كه به مغازه سيد حسين آمده بود، مىگذشت. استادكار ماهرى شده بود، مردى جوان و كارآزموده. مىخواست سامان بگيرد، اما هنوز به خدمت سربازى نرفته بود. با اسدالله كه از كودكى با او در همان مغازه كار مىكرد، مغازهاى كرايه كرد. درآمدش بيشتر شده بود و اسدالله كه غيرت و توانايى او را مىديد، پيشنهاد داد زودتر به فكر آيندهاش باشد. - مىخواهى يك دختر با اصل و نسب بهت معرفى كنم؟ اسدالله، خواهر زنش را براى ازدواج، پيشنهاد داده بود. - ولى اول بايد با پدرزنم حرف بزنم. گفته بود: زودتر برو. مىخواهم تكليفم روشن شود. - هنوز كارم تمام نشده. اسدالله قول داده بود تا همه كارها را يك تنه انجام دهد تا او به خانه پدرزنش برود و دخترش را خواستگارى كند. - آن شب، همه كارها را انجام داد. صبح كه برگشت، اسدالله زودتر از او، آمده بود در مغازه. او را كه ديد، خنديد. مىدانست كه حيا مىكند و نمىپرسد خودش توضيح داد كه با پدرزنش صحبت كرده و آنها راضى شدهاند به مردى كه خرج زندگى مادرش را هم مىدهد و از كودكى كار كرده و نگذاشته جاى خالى پدر، مادرش را رنج بدهد، دختر بدهد. مصطفى به خانه برادر رفت و خواست تا براى او قدم، پيش بگذارد. مصطفى گذشتهها را به ياد مىآورد. لبخندى گوشه لبش مىنشيند و سر تكان مىدهد. - آن قدر براى انجام كارهام مصمم بودم كه در مغازه ايستادم و داداشم را همان روز فرستادم مغازه پدرزنم تا اجازه بگيرد كه يك روز برويم خواستگارى. نزديك عيد بود. پدر زنم گفته بود: باشد. بياييد، اما بعد از سيزده به در. روز چهاردهم همان سال، مصطفى و مادر به خواستگارى رفتند و مادر، همان جا قول گرفت كه فاطمه، نشان كرده باشد تا او سربازىاش را تمام كند. انگشتر نامزدى براى فاطمه بردند و مصطفى رفت براى خدمت سربازى. - يادم هست. نوزده ساله بودم كه رفتم براى دوره آموزشى. شش ماه اول تو »فرحآباد اصفهان« تعليمات مىديدم. آن وقتها با شيپور، بيدارمان مىكردند. همه چيز با امروز فرق داشت. مىرفتيم اسطبل، قاطر را زين مىكرديم و مهمات مىبرديم براى جايى كه دستور داده بودند. بعد از آموزشى، افتادم شيراز. سه ماه آن جا بودم. از قشقايىها، اسلحه مىگرفتيم. بيرون آبادى، چادر مىزديم. آتش روشن مىكرديم. افسرها مىرفتند پى كدخدا تا اسلحههايى كه دست مردم است را جمع كند و بياورد. اگر نمىتوانستيم از قشقايىها، اسلحه بگيريم و يا مثلا از دستور، سرپيچى مىكردند، مىانداختندشان توى چاه تا تسليم شود. اسلحهها را جمع مىكرديم و برمىگشتيم. يك وقت به خودم آمدم كه يك ماه هم بيشتر خدمت كردهام. نامهاى به تيمسار داده شكايت كرد كه به وضعيت سربازىام رسيدگى شود و برگه پايان خدمتم را بدهند. برگشتم به اصفهان، اما به خانه نيامدم. در پادگان فرحآباد ماندم تا كارت پايان خدمتم را گرفتم. با نامزدم عقد كردم و با پساندازى كه قبل از خدمت، داشتم عروسى مختصرى گرفتم. - شام عروسىمان آبگوشت بود. چند تا از فاميلها دور هم جمع شدند و با يك عروسى مختصر، رفتيم سر خانه و زندگىمان. مهريه »فاطمه« نيم جريب باغ بود. جهيزيه را هم برديم تو يكى از اتاقهاى خانه پدرى كه پنج اتاق داشت. يكى از اتاقها مال مادرم بود و تو چهار اتاق ديگر، ما چهار برادر زندگى مىكرديم. زندگى ساده، اما شادى داشتيم. بچه اولشان تلف شد. همسايهها مىگفتند: غصه نخوريد. بچه اول، مال كلاغ است. خدا بقيه بچههاتان را نگه دارد. - بچه دوم دختر بود. اسمش را محترم گذاشتيم و سومى اكبر بود، اقدس، اصغر، عفت، بهرام، رسول، پروانه، محمد، رضا، فاطمه و على به ترتيب به دنيا آمدند و چراغ خانهمان شدند. مصطفى سه فرزند داشت كه از خانه پدرى به »فريدن« مهاجرت كرد. با يكى از دوستانش شريك شد و مغازه پينهدوزى باز كرد. صد و پنجاه متر زمين خريد و آن جا را ساخت. آن را هم فروخت و خانهاى پنجاه مترى خريد. - آن سال، خيلى بد آورديم عفت مريض شد. تب شديدى داشت. برديمش دكتر. گفتند فلج اطفال است. پنج سال، از اين دكتر به آن دكتر مىرفتيم تا اين كه با نذر و نياز، شفا گرفت. فاطمه خيلى زحمت او را كشيد. قالى مىبافت. بچهدارى مىكرد. با كسرىهاى زندگى مىساخت. سالها بعد آن خانه كوچك را فروختيم. يك تكه زمين خريديم، بدون امكانات، بدون آب و برق، آن را هم ساختيم و ده سال همان جا زندگى كرديم. مصطفى از كودكى فرزندانش كه مىگويد، حسرتى غريب به دلش چنگ مىزند. - بچهام اكبر خيلى درسخوان بود. اتاق نداشت. عيالوار بوديم و او مجبور بود شبها روى تخت قالى كه روزها مادرش مىنشست و قالى مىبافت، درس بخواند. همه كه مىخوابيدند، اكبر روى پنجه پاهاى برهنه مىرفت روى تخت و زير نور چراغ فانوسى، درس مىخواند. گاهى كه خواب او را مىگرفت و آبى به صورت مىزد تا آن را بتاراند. بامداد تكاليفش را مىنوشت و دفترش كه تمام مىشد و معلم، مشقهايش را مىديد، دوباره نوشتههايش را پاك مىكرد و در همان صفحات مىنوشت. سه ماه تابستان را بنايى مىكرد و پولش را خرج خانه مىكرد. - آقاجان، تا من هستم غصه نخورىها. ديپلمش را از دبيرستان پهلوى گرفت. آن قدر درس مىخواند و آمادگى ذهنى داشت كه همان سال دانشگاه قبول شد، رشته مهندسى عمران دانشگاه صنعتى اصفهان. به مصطفى كه خبر قبولىاش را داد، به پهناى صورت مىخنديد. - اما پول نداريم. دانشگاه رفتن، خرج دارد آقاجان. يأس تو صورتش نشسته و هيچ نگفته بود. مصطفى پسرش را صدا زد. - بيا يك سهم از اين خانه را بخر تا برادرت بتواند درس بخواند. و اصغر در مقابل سهمى از خانه پدرى، خرج تحصيل برادر را داده بود. مىدانست آن قدر همت دارد كه مهندس بشود و دستگير خانواده. با شروع انقلاب و مبارزات مردم با دوستانش اعلاميه و نوار سخنرانى امام خمينى را مىآورد. در اتاق را مىبستند و ساعتها حرف مىزدند. مصطفى و بهرام و اصغر هم تو جلساتشان مىرفتند. كف زيرزمين را كنده بود و توى آن، اعلاميه و كتاب و نوار مىگذاشت. كاشىها را طورى روى آن مىچيد كه هيچ كس نمىتوانست بفهمد آن جا صندوقچه راز يك مرد انقلابى پنهان است. در تظاهرات خيابانى با دوستانش شركت مىكرد و چشمانش از التهاب و انتظار مىدرخشيد. دوچرخهاش را مىگذاشت گوشه حياط و تعريف مىكرد: »آقاجان! قرار است آقاى خمينى بيايد ايران. امروز نظامىها مثل گرگ افتادند وسط جماعت. مردم هم زدند شيشههاى بانك را شكستند. با خون، رو ديوارها شعار مىنوشتند«. با دوچرخه به جلسات مىرفت و اعلاميهها را پخش مىكرد. مىخنديد. - اين طورى به آدم، شك نمىكنند. آخر كى را ديديد با دوچرخه، كارهاى مبارزاتى بكند. اعلاميه پخش كند و به جلسات مذهبى برود؟! بهرام و رسول و اصغر هم رهرو او بودند. حرف كه مىزد، ردخور نداشت كه بايد انجام مىشد. مىگفت: بهرام جان درس بخوان سه ماه تابستان بفرستمت آبادان كه تو كارخانه يخ كار كنى. انقلاب كه شد، در جهادسازندگى مشغول به كار شد. رسول هم به عضويت سپاه درآمد. - در راه و ترابرى جهاد كار مىكرد. با دوچرخه مىرفت و مىآمد تا اين كه دوچرخهاش را بردند و با پاى پياده برگشت خانه. فاطمه كه شنيد، بغض تو گلويش نشست. - تو آقا مهندسى، يعنى جهاد يك ماشين ندارند بدهند كه پياده نروى و بيايى؟ - اگر هم بدهند، نمىگيرم. ماشين جهاد مال بيتالمال است. جنگ كه شد، داوطلبانه رفت جبهه. با دوستانش، جاده و سنگر مىساختند. برايش زن گرفتند تا هم دلش گرم شود و هم سرش. مصطفى به ياد او، قطره اشكى تو چشمش مىنشيند. - رفته بود پاكسازى منطقه دشت عباس، كه از تو سنگر، دو عراقى درآمده و او را زده بودند. دوم فروردين سال 61 بود كه پيكرش را آوردند. به دنيا آمدن دخترش را نديد و همسرش بعدها با اصغر )برادر كوچكتر اكبر( ازدواج كرد. بهرام بود بعد از او هواى رفتن به جبهه داشت. - چرا مثل برادرهايم. اسم مذهبى براى من انتخاب نكردهايد؟ بهرام مىپرسيد و مصطفى نمىدانست كه راستى چرا؟ گفته بود مرا مهدى صدا كنيد. بگوييد. بهرام، جوابتان را نمىدهم. خواسته بود برود جبهه، سنش كم بود. نبرده بودنش. آمده بود جهاد كه مصطفى نگهبان آن بود و او نگاه كرده بود به رنگ پريدهى چهرهى پسر. - چه شده كه اين طور گريه مىكنى؟ و او تعريف كرده و بغض مانده در گلويش باز شده بود و اشك راه باز كرده بود روى گونههايش. - چيزى خوردهاى؟ سر بالا انداخته و سر روى شانه پدر، باز هم گريه بود. مصطفى به تصوير پسر كه قاب شده بر ديوار و ته چهرهاى از خود او را دارد، نگاه مىكند. - قول دادم كه خودم بفرستمش با جهادگرها برود جبهه. خنديد و اشكهاش را پاك كرد. - غذاش را كه دادم خورد، قرار بود براى رزمندهها گوشت بفرستيم. از حاج حسن كه مسئول پشتيبانى بود، خواستم تا مهدى را ببرد. وقت رفتن پسر، روبهروى پدر ايستاده بلند قامت بود و لبريز از نشاط. از اشتياق لبريز. - پدرجان، راضى هستى؟ از خودم، از اين كه دارم مىروم... پيشانىاش را بوسيد. - خدا از تو راضى باشد پسرجان. در پناه حق... راننده، مهدى را صدا زد و او رفت و مصطفى چشم به راه داشت و انگار قلبش را كه نه، انگار همه وجودش را مىبردند. خودش نيز اندكى بعد به جبهه رفت. يك بار به دهلران رفت كه چهل و پنج روز ماند و دفعه براى براى ديدن مهدى. در عمليات والفجر مقدماتى هم شركت داشت. در دومين سالگرد اكبر، پيكر مهدى را از منطقه آوردند و اصغر را كه از ناحيه پا مجروح شده بود، دوباره به جبهه رفت و باز هم مجروح شد. سال 1364 رسول هم به اسارت نيروهاى بعثى درآمد. - تا يك سال خبرى ازش نداشتيم. مادرش اشك مىريخت و مدام نذر مىكرد كه خبرى از پسرش برسد. رفتيم مشهد. دست به دامن امام هشتم شديم كه تا برگشتن ما مشخص شود كه چه اتفاقى براى رسول افتاده. وقتى برگشتيم، ديدم نامه رسول آمده. نوشته بود تو اردوگاه عراقىها اسير است. ما هم برايش نامه نوشتيم. چهار سال و نيم بعد، رسول برگشت، پوست و استخوان. بيست و پنج ساله بود و انگار مردى پنجاه ساله. چقدر رنج كشيده بود. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 113 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج احمد معين، همسر معظم شهيده صديقه موسويان و پدر گرامى شهيدان؛ »مرتضى« و »مصطفى«( بيست و سوم اسفند ماه سال 1307 در نجفآباد اصفهان به دنيا آمد. چهار خواهر و دو برادر داشت. پدرش، »غلامرضا« از معتمدين بازار پارچهفروشى بود. اكثر تجار و مغازهداران به او ارادت داشتند. سواد سياقى داشت. خمس و زكات مالش را مىداد و حساب همه معاملاتش را به درستى مىدانست. - مادرم سواد نداشت، ولى قرآنخوان خوبى بود. پدرم شاگردى به نام »مرتضى مدرس« داشت. وقتى پدرم رفت مكه، من را گذاشت پيش او تا توى كارها كمكش كنم. آن موقع، كلاس چهارم بودم. آقا مرتضى شروع كرد به درس دادن من. از آن به بعد ديگر مدرسه نرفتم. احمد كمكم مردى شد براى خودش. پدر با وجود او، ديگر نگران گرداندن مغازه نبود. او كارهاى خريد پارچه را هم انجام مىداد. احمد نمىخواست به نظام شاهنشاهى خدمت كند. هرازگاهى به روستاهاى اطراف مىگريخت. آبها كه از آسياب مىافتاد، برمىگشت. محضردارى كه با آنها آشنا بود، با يك عقد صورى او را از دربهدرى و تعقيب و گريز نجات داد. - آقاى رضوى شناسنامه زنى به اسم »صديقه يوسفى« را آورد و او را عقد كرد براى من. بيست تومان هم دادم و معاف شدم. اعلام كرده بودند كه هر كس ده ماه پيش ازدواج كرده باشد، معاف مىشود. من با اين كلك نجات پيدا كردم. البته هيچ وقت »صديقه يوسفى« را نديدم. به روستاهاى اطراف مىرفتم و در آن جا پارچه مىفروختم. در سرما و گرما كارم با دوچرخه همين بود. گاهى هم كه نسيه برمىداشتند بايد مىرفتم طلبم را مىگرفتم. بيست و هفت ساله بودم كه پدر، »صديقه سادات موسويان« را برايم خواستگارى كرد. پدر او تاجر بادام بود. مادرش را در سه سالگى از دست داده بود. تا ششم ابتدايى هم درس خوانده بود. زمان رضاشاه و قضيه كشف حجاب، پدر زنم نگذاشته بود او درسش را ادامه دهد. نمىشد كسى با چادر به مدرسه برود. خانواده مذهبى و مؤمنى بودند. از خواستگارى تا عروسىمان چهار ماه طول كشيد، اما زنم را نديدم تا عروسى كرديم. همراه خانواده برادرم در منزل پدرىمان، در محله حكيم، چهارراه شهردارى، پشت بانك ملى مركز، زندگى مىكرديم. مهدى، مرتضى، مجتبى و مصطفى آن جا به دنيا آمدند. صديقه شير نداشت. يك گاو داشتيم. به پسرهايم شير گاو مىداديم. صديقه خيلى مهربان بود و با محبت با من و بچههايش حرف مىزد. صديقه پنج فرزند پسر به دنيا آورد؛ پسرهايى كه با تولدشان بركت به زندگىمان آوردند. صديقه تنها همسرم نبود؛ همدم، ياور، دوست، عزيز و همه كس من بود. او در حوزه علميه خواهران »فاطميه« زير نظر استاد »علامه امين« تحصيل كرده بود. احمد و پسرانش اعلاميههاى امام خمينى را در جلسات مذهبىاى كه در منزلشان برگزار مىكردند، از ديگران مىگرفتند. بعد از تكثير، بين بازارىها پخش مىكردند. مهدى كه فوقليسانس رشته برق و الكترونيك از امريكا بود. مرتضى تازه ديپلم راه و ساختمان گرفته بود. مهدى و مرتضى، همين طور و مصطفى پابهپاى پدر براى به ثمر رسيدن انقلاب فعاليت مىكردند. - در مراسمى كه توى خانه برگزار مىكرديم، روحانيون، مردم را به مبارزه با رژيم دعوت مىكردند. ساواك شك كرده بود و تذكر داده بود كه جلسات را سياسى نكنيم. ما چند نفر را بيرون منزل و سر كوچه مىگذاشتيم كه نگهبانى بدهند و تا مأموران را ديدند، بهمان خبر دهند. تا احساس خطر مىكرديم، جلسه را تمام مىكرديم و همه متفرق مىشدند. قصد ما مبارزه بود، نمىخواستيم جان كسى به خطر بيفتد. مبارزات احمد و پسرانش ادامه داشت تا اين كه يك روز »جمشيد پاسبان« و مأمورانش به مغازه بزرگ و لوكس پارچه فروشى »احمد معين« حمله كردند و آن را به آتش كشيدند. احمد به اين سو و آن سو مىدويد. بر سر و روى خود مىزد و سعى داشت آتشى را كه داشت تمام سرمايهاش را مىسوزاند، خاموش كند. نتوانست. شعلهها از دهانه بزرگ مغازه به بيرون كشيده شد. طاقههاى پارچههاى زربفت و گرانقيمت در آتش خشم مأموران پهلوى سوخت. از آن همه پارچه، فقط دود و خاكستر و سياهى به جا ماند. احمد رنگ به رخسار نداشت. به خانه برگشت. صديقه از ديدنش، يكه خورد. مردش را هيچ گاه اين گونه افسرده نديده بود. دانست كه ضربهاى مهلك به جانش خورده است. مثل هميشه، سنگ صبورش شد. پاى درددلش نشست و حرفهايش را شنيد. گفت كه نبايد جا بزند و بايد از اول شروع كند. احمد تا مدتها در مغازه نرفت. بيزار بود از ديدن پارچه و بازار پارچه فروشى كه چند دهه در آن كار كرده بود. چند تخته قالى خريد و سالها به فرشفروشى پرداخت. او در كنار صديقه به آرامش مىرسيد و هر مصيبتى را تاب مىآورد. اين نيز گذشت و آرام آرام از يادش رفت كه روزگارى ساواك، چه ظلمى در حق او روا داشته است. همراه همسرش به روستاها مىرفتند و براى آگاه كردن روستاييان فعاليت مىكردند. آن موقع هنوز انقلاب نشده بود. صديقه بيست سال سابقه تحصيل در حوزه داشت. از اين كه مىديد بسيارى از زنان همسن و سال خودش سواد ندارند و از مسائل شرعى هيچ نمىدانند، رنج مىكشيد. تصميم گرفت براى خانمهاى نجفآباد، كلاس احكام و آموزش قرآن بگذارد. از آن جا كه در هر كارى با احمد مشورت مىكرد و بهترين مشوق و راهنمايش او بود، از او اجازه خواست. احمد اين تصميم را به جا و مؤثر ديد. پذيرفت كه همسرش روزى دو ساعت در منزل، كلاس بگذارد. او هر جمعه صديقه را به روستاى چاله سياه مىبرد. صديقه، خانمها را در مسجد روستا جمع مىكرد و با سخنرانى و گفتن احكام و پاسخ به سؤالات شرعى آنها بهشان آگاهى مىداد. مشكلات آنها را مىپرسيد و پاى صحبتشان مىنشست. - اگر مشكلى هست، بگوييد. تا جايى كه از دستم بربيايد، در خدمتتان هستم. اگر خانوادههاى فقير يا بىسرپرست، پول، لباس يا مواد غذايى لازم داشتند، بهشان مىداد. شنيده بود كه در روستا يك حمام خزينهاى كوچك هست كه صبح تا ظهر، آقايان مىروند و ظهر تا غروب خانمها. اين براى زنان روستا سخت بود. بين راه نگاه كرد به مردش كه منتظر شنيدن صحبتها و همكلامى با همدمش بود.احمد همان طور كه رانندگى مىكرد، چشم از جاده برگرفت و در او نگريست. - چرا بىحوصلهاى؟ صديقه موضوع را تعريف كرد و احمد در سكوت شنيد. - مىخواهم مغازه پدرم را بفروشم. پولش را كلا خرج ساخت حمام براى روستايىها مىكنم. يك مغازه از حاج آقا موسويان به او ارث رسيده بود. او مىخواست مالش را صرف امور خير كند. احمد از اين انديشه، قلبش از شوق لرزيد. نگاه كرد به زنى كه سالها پابهپايش آمده بود و چون فرشتهاى بىگناه همدم همه لحظههايش بود. به بنگاه معاملات ملكى سپرد تا مغازه را به فروش برسانند. هفته بعد كار سند زدن مغازه تمام شد. صديقه هم پول آن را صرف خريد زمين و مصالح براى ساخت حمام كرد. مردان روستايى از بنايى تا كاشيكارى آن را خودشان انجام دادند. آن حمام ساخته شد براى خانمها. صديقه ارثيهاش را خرج مردم محرومى كه دوستشان داشت، كرده بود. رضايت از برق نگاهش پيدا بود. »مرتضى« كه همان سال پيروزى انقلاب وارد سپاه شده بود، در ديواندره خدمت مىكرد. براى ارشاد زنان كرد، پارجه مشكى مىخريد. صديقه چادر مىدوخت. او مىبرد و به خانوادهها هديه مىداد. - به مرخصى كه مىآمد، دور از چشم من و حاج خانم روزه مستحبى مىگرفت. غروبها به خانه برمىگشت كه نفهميم روزه بوده و از صبح چيزى نخورده. مسئول پايگاه مقاومت »شهيد بهشتى« بود. در جبهه هم فرمانده لشكر زرهى بود. مىگفت كه با سردار كاظمى همدم و همنشين است. - وقتى برادر كوچكش »محمد« جاى تركشها را مىديد، مىپرسيد: داداش چرا اين طورى شدهاى! او هم مىگفت: طورى نيست. پشه نيش زده. خيلى محمد را دوست داشت. مدام با او شوخى مىكرد. به پرداخت خمس و زكات مال، اعتقاد خاصى داشت. به پدرش مىگفت: »آقاجان يادت باشد كه خمس مالت را بدهى.« اين سفارش هميشگىاش بود. او بيست و چهار ساله بود كه در عمليات »بيت المقدس« در پانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. احمد به ياد روزهاى بعد از شهادت او مىافتد. - يك باغى به اسم »قلعهشاه« داشتيم كه آن قدر سرسبز و قشنگ بود، آدم با ديدنش سرزنده و شاد مىشد. آقا مرتضى خيلى به اين باغ مىرسيد. درختانش را آب مىداد. شاخههاى اضافى را هرس مىكرد. وقتى او شهيد شد، خانمم ديگر پا به باغ نگذاشت. مىگفت: همه جاى اين باغ، جاى پاى مرتضاى من است. دلم برنمىدارد اين جا را بدون مرتضى ببينم. تصميم گرفتم باغ را هديه كنم. سال شصت و دو اين كار را كردم. الان يك مجتمع آموزشى به اسم »شهداى معين« آن جا ساختهاند كه مقابل مسجد »صاحب الزمان )عج(« نجفآباد است. مصطفى هفده سالهام هم داوطلبانه به جبهه رفت و او هم درست پنجاه روز بعد از برادرش در عمليات رمضان، بيست و سوم تيرماه شهيد شد. احمد ياد روحيه پر جنب و جوش و شاد مصطفى كه مىافتد، لبش به خنده مىنشيند. - مصطفى ورزشكار بود. در ورزشگاه »انقلاب« تنيس و بسكتبال بازى مىكرد. صديقه و احمد، صبورانه از دست دادن دو پسر را تاب آوردند. »مجتبى« مدير كاروان زيارتى بود. او كه به زيارت مىرفت، صديقه هم همراهش مىرفت. سال 1366 هم قرار بود برود مكه. آن جا سؤالات شرعى خانمهاى زائر را پاسخ مىداد. شب قبل از رفتنش، نشست كنار احمد. - بيا عهد كنيم كه بدون هم به بهشت نرويم. احمد قدرى تأمل كرد. به چهره مصمم همسرش نگاه كرد و ماند كه چه بگويد. - از رفتن حرف مىزنى؟ صديقه خنديد. - بالاخره همهمان رفتنى هستيم. باورش براى مرد دشوار بود، اما پذيرفت. عهد بستند كه هر كدامشان زودتر از دنيا رفت، شفاعت آن يكى را براى ورود به بهشت بكند. صديقه رفت. - نشسته بودم راديو گوش مىكردم كه خبر شهادت بسيارى از حجاج را در راهپيمايى برائت از مشركين شنيدم. ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: نكنه صديقه طورى شده باشد! تحمل داغ او برايم سخت بود. اسامى شهدا را مىخواندند و دعاى من اين بود كه همسرم جان سالم به در برده باشد. يك دفعه نام او را خواندند. دنيا روى سرم خراب شد. محمد پانزده سالهام كنارم نشسته بود. سكوت كرده بودم، مبادا كه او چيزى بفهمد. محمد وابستگى عجيبى به مادرش داشت و عزيز كرده حاج خانم بود. همسرم هم در سختترين لحظات وقتى به شدت از محمد عصبانى مىشد، فقط مىگفت: الهى خدا هدايتت كند. پدر، محمد را فرستاد منزل يكى از بستگان كه براى سلامتى زائران مكه، مراسم مناجاتخوانى گرفته بود. - براى مادرت و سلامتىاش دعا كن. پسر رفت و احمد در خلسه تنهايىاش سخت گريست. براى برگرداندن پيكر شهدا به عربستان رفتند، ولى در سردخانه اثرى از صديقه نبود.چند روز بعد، جنازهها شناسايى شدند و صديقه را به آنها تحويل دادند. باورش براى احمد دشوارتر از آن بود كه بتواند اين رنج عظيم را تاب بياورد. عشق، زندگى، همدم و همراهش را به يك باره از دست داده بود. - با رفتن او كمرم شكست. ديگر حال و حوصله ندارم. الان فرشفروشى را جمع كردهام. در بازار نجفآباد مغازه شيرينى فروشى خريدم و با محمد آن جا هستيم. اما ديگر دل و دماغ سابق را ندارم. با رفتن صديقه، تكيهگاهم را از دست دادم و پشتم خالى شد. خيلى براى يكديگر، حرمت قائل بوديم. نمىدانم چرا من را تنها گذاشت و رفت. او شريك تنهايىهايم بود. راستى چرا شب قبل از رفتنش با من عهد بست كه شفاعتم را در روز قيامت بكند! او از شهادتش آگاه بود. اطمينان دارم كه همه چيز را مىدانست. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 271 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم ايران نصراصفهانى، مادر مكرمهى جانباز كريم و شهيدان؛ »محمد« و »ابراهيم« نصراصفهانى( پدرش »حسين« استوار پليس شهربانى بود كه دو دختر و دو پسر داشت. او دو يتيم ديگر را نيز سرپرستى مىكرد. اگر كسى كار نداشت و از بىپولى رنج مىبرد، به داد او مىرسيد. برايش كارى دست و پا مىكرد. پولى به او مىداد. او خانهاى خريده بود كه آشنايانش را در آن، جا مىداد. هر كسى خانه نداشت، يكى از اتاقها را به او مىداد. پس از مدتى، خود به خانه پسر عمويش رفت و در آن جا ساكن شد. به هر كس پول نداشت، در خريد خانه كمك مىكرد. - پولش را از حقوق ماهيانهات به من بده. »ايران« نه ساله بود كه عمو او را براى پسرش كه بيست و يك ساله بود و در كارخانه ريسندگى كار مىكرد، خواستگارى كرد. در منزل، خطبه عقد خواندند. ايران آن قدر كوچك بود كه لباس عروسى تو دست و پايش گير مىكرد. براى پايين آمدن از پلهها، لباس زير پايش ماند. عمو او را روى دستهايش بلند كرد و از پلهها پايين آورد. زنعمو، تكه زمينى را كه داشت، مهريه او كرد. حسين كه در انديشه پاسخ گفتن به اين لطف همسر برادرش بود، بعد از به دنيا آمدن »عليرضا« فرزند اول ايران، قطعه زمينى به نام دختر كرد. - بعد از ظهر با مادر شوهرت بيا محضر. بايد آن زمين را كه به جاى مهريه به نام تو كرده، به او برگردانى. او فرزندان ديگرى هم دارد. اين زمين، سهم تو نيست. ايران آن قدر كوچك بود كه مادر همسرش با خواهش و تمنا و وعده و وعيد، او را از وسط بازى با دوستانش و برادر شوهرهاى كوچكتر از خودش بيرون مىكشيد. تا بچه را شير بدهد. ايران شتابزده نوزادش را شير مىداد و دوباره او را به مادر همسرش مىسپرد و به بازى برمىگشت. حسين همان زمينى را كه به دختر هبه كرده بود، ساخت. چهار سال بعد، ايران و همسر و فرزندان به آن جا نقل مكان كردند. مردش كه به حرام و حلال اعتقاد داشت، بچهها را از همان كودكى با احكام آشنا مىكرد. - باغى داشتيم كه نصف آن مال برادرم بود. وسط آن يك راه باريك كشيده بوديم. ديوار و حصار نداشت. با يك خط، جدا شده بود. شوهرم نمىگذاشت بچهها آن طرف بروند، مبادا كه بىاجازه ميوهاى بچينند. ايران باردار بود كه پسرش به خانه عمه رفت. عمه در همسايگى آنها بود. جوى باريكى بين دو خانه حايل بود. پسر توى آن افتاد و در عرض چند ثانيه از دنيا رفت. او كه به فرزند چهار سالهاش دلبستگى عميقى داشت، در يأس دست و پا مىزد و دوران باردارىاش را سپرى مىكرد. - كريم كه به دنيا آمد، تا حدودى جاى خالى بچهام را پر كرد. من تو خانه پدرى سختى نكشيده بودم، اما در خانه همسرم با اين كه نسبتا از بقيه مردم، بهتر زندگى مىكرديم، با اين حال سختىها را تحمل مىكردم. به دخترهايم، خانهدارى ياد مىدادم. تربيت پسرها را هم به عهده داشتم، اما شوهرم با رفتار آرام و رعايت شرعيات خيلى روى ذهنيت آنها اثر مىگذاشت. »ابراهيم« در تظاهرات مردمى شركت مىكرد. آن روز ساواك در حال شعارنويسى روى ديوار او را دستگير كرد. يكىشان سيلى به صورتش زد. صورت ابراهيم سوخت. از سرما بود يا ضرب دست مأمور، به هر حال پوست صورتش كزكز مىكرد. - بگو جاويد شاه! نگفت. سرگرد از جيپ پياده شد. راست جلو او ايستاد. هاى دهانش تو هوا بخار شد. - بگو و برو پسرجان. سر بالا انداخت كه نه. سرگرد اشاره كرد به مأمورهايش. زير بازوهاى او را گرفتند و انداختندش توى جوى آب. يخ جو شكست و آب سرد همه تن ابراهيم را دربر گرفت. لرز به جانش افتاد. مأمورها كه سوار جيپ شدند، او نيز بيرون آمد. از كاپشن و شلوارش آب مىچكيد. به خانه كه رسيد، ايران به سرخى گونهها و نگاه تبدار او خيره شد. - چه شده؟ ابراهيم تعريف كرد و ايران او را كنار والر نفتى نشاند. برايش حوله و پتو آورد. - لباسهات را در بياور. خودت را خشك كن و پتو را بپيچ دور تنت. ابراهيم سرشار از عطوفت بود. ورزشكار بود. مدال قهرمانى كشتى داشت. به باغ كه مىرفتند، براى خواهرهايش ميوه مىچيد. تو كارهاى خانه به مادر كمك مىكرد. ايران به ياد او مىخندد. - خيلى خوش لباس بود. شلوارش را مىداد مرضيه اتو كند. به جاى آن، حياط را آب و جارو مىكرد كه كار خواهرش را سبك كرده باشد. هفتهاى يك روز نانوا مىآمد و توى خانه نان ما را مىپخت. يك بار نيامد. داشتم توى تنور نان مىگذاشتم كه ابراهيم از مدرسه رسيد. ظرف خمير را برداشت و گفت: اين كه كار تو نيست. اگر يك بار اين كار را كردى، مردم فكر مىكنند كه وظيفهات است. مادر همسرم رفت و نانوا را آورد. ابراهيم روز ورود امام خمينى به ايران، به بهشت زهرا رفت تا در مراسم شركت كند. بعد از پيروزى انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درآمد. جنگ كه شروع شد، گفت كه عازم جبهه است. ايران از او خواست تا بماند و به دانشگاه برود. - تو جبهه درس مىخوانم. قبول شدم، برمىگردم. قبلو نشدم، مىمانم كه لااقل تو جبهه مفيد باشم و به كشورم خدمت كنم. وقتى به مرخصى آمد، تعريف كرد كه »موقع پيشروى از تو سنگر عراقىها يكى بيرون آمد و قصد داشت من را با سر نيزه بزند. او را ضربه فنى كردم و فرستادمش بين بقيه اسرا. »كريم« كه تا پيش از انقلاب با ابراهيم در همه فعاليتها شركت داشت، از سوى جهاد به سيستان و بلوچستان رفت. به عضويت سپاه كه درآمد، عازم كردستان شد. سال 1360 به جبهه جنوب رفت. فرمانده گروهان بود. بارها زخمى شد، اما منطقه را ترك نكرد. فرمانده تيپ قمر بنىهاشم )ع( شد. تير مستقيم به كمرش خورد. تماس گرفته بودند كه به بيمارستان انتقال يافته است. ايران بىخبر از فرزندش به خانه خواهرش در كردستان رفته بود. فرزندانش به ديدن برادر رفتند و تن زخمى و خونين او را روى برانكارد ديدند. جراحى كريم با موفقيت انجام شد. بيست روز در بيمارستان ماند و پس از آن كه او را به خانه آوردند، ايران پسرش را ديد كه پوست و استخوان شده. تازه شنيد كه چه بلاهايى از سر او گذشته است. اصرار كرد كه ازدواج كند. همان سال ازدواج كرد. اما پايبند شهر، خانه و كاشانه نشد. ده روز بعد، آماده سفر شد. گفتند: »نرو.« اخم به صورتش نشست. - مىخواهيد حرف صدام به كرسى بنشيند؟ پيغام داده كه كريم چرا جوانهاى مردم را مىفرستى جلو گلوله و خودت پشت آنها پنهان مىشوى؟ من فرمانده تيپ هستم. بايد بين نيروهايم باشم كه به رزمندهها انرژى بدهم. رفت و اين بار در عمليات خيبر تير به نخاعش اصابت كرد و قطع نخاع شد. او اكنون جانباز هفتاد درصد است. پس از او »ابراهيم« كه در سن بيست و يك سالگى، طى عمليات آزاد سازى خرمشهر در دهم ارديبهشت ماه سال 1361 روى پل خرمشهر به شهادت رسيد. چند هفته بعد، شهر از تصرف عراقىها درآمد. »محمد« دانشآموز بود كه خواست عازم شود. توى شناسنامهاش دست برد. كلاس سوم راهنمايى را در جبهه خواند. - مامان غصه درسم را نخور. كتابهام را بردهام. هر وقت بتوانم درسم را مىخوانم. او كه از كودكى به شغل نظامى علاقه داشت، هميشه لباس ارتشى مىخريد و مىپوشيد. پارچه به پيشانى مىبست و همه بازىهايش جنگى بود. اكنون به آرزوى خود رسيده بود و در جبهه واقعى مىجنگيد. همان شب عمه خواب ديده بود كه تسبيح توى دستش پاره شد و دو دانه آن روى زمين افتاده است. پسر خودش هم در جبهه بود. به دلش آگاه شده بود كه يكى از دانهها پسر اوست و ديگرى محمد. محمد را كه زخمى شده بود، به بيمارستان انتقال دادند. كتش را درآورده بود. - جاى من اين جا گرم است. اين را بپوشيد كه سردتان نشود. بهبود كه يافت به جبهه برگشت. مدتى بعد در نهم اسفند ماه سال 1364 به شهادت رسيد. پيكرش سه ماه مفقود بود و بعد او را به خانوادهاش تحويل دادند. پدر شهيدان نيز در سال 1377 بر اثر تومور مغزى دار فانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 153 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج »محمد حسين« عربها نجفآبادى، آزاده جانباز 75 درصد پدر معظم شهيدان »محمد جواد« و »جعفر« عربها( خانهاش ساده و زيباست، همچون دلش كه آينهوار و دريايى است. اتاقش پر است از كتابهاى دعا، كوچك و بزرگ. كاسه چينى بزرگى لبالب از مهرهاى كوچك و بزرگى است و بىترديد مىتوان پى برد كه در خانه او مراسم دعا و قرآن برگزار مىشود. »حاج محمد حسين« با قامتى ظريف و كلاهى برسر، به ما خوشآمد مىگويد. شيرين زبان. و خوش سخن. اهل تعريف و خاطرهگويى است. پيش از آغاز سخن برايمان مىگويد كه به مادر پيرش قول داده تا برايش نان بخرد. او هر روز به ديدن مادرش مىرود و با وجود سن و سال و بيمارى و جانبازىاش هنوز وظيفه فرزندى را به خوبى ادا مىكند. پاى صحبتش مىنشينيم. هفتاد و دو ساله است و اهل نجفآباد. پدرش »غلامعلى« كارگر ساختمان بود و مادرش معصومه در منزل كرباس سه فرزند داشت، قرآن هم مىخواند. - من اولين فرزند خانواده بودم تا كلاس دوم ابتدايى خواندم و بعد مشغول كار شدم. بعد از اين كه »رضاخان« به جزيره موريس رفت و زمام مملكت را به پسرش »محمدرضا« سپرد، او همه مردان را به خدمت سربازى فراخواند و »غلامعلى« با و جود آن كه صاحب همسر و سه فرزند بود، به سربازى رفت. مادر بزرگ »محمد حسين« را به كارگاه آهنگرى برادر خود برد تا هم كار كند و هم كمك خرج خانواده باشد. پدر رفته بود و بىآن كه به مرخصى بيايد، دو سال و چهار ماه دور از خانه و خانواده، دوره سربازى را گذراند. آن روز اسبى را آورده بودند تا به پايش نعل ببندند. »دايى« اشاره كرد به »محمد حسين« - حيوان را محكم بگير كه عقب نرود. »محمد حسين« از زين اسب گرفت و دست ديگر را به پاهاى او محكم كرد. داغ را كه بر كف پاى حيوان گذاشتند، بىاختيار از جا جست و رميد. چهار نعل مىدويد و از مغازه دور مىشد و صاحب آن، فرياد زنان عقب سر اسبش مىدويد و بر سر مىزد دايى گوش »محمد حسين« را گرفت. - چرا حواست را جمع نكردى پسر؟ اين چه كارى بود كه دستمان دادى! حالا اگر آن اسب هر كسى را لگد بزند يا بكشد چه كسى بايد جوابش را بدهد؟ تو يا من؟! مىگفت و فشار دستش رو گوش »محمد حسين« بيشتر و بيشتر مىشد. محمد حسين فرياد مىكشيد و دايى گوش او را محكمتر فشار مىداد تا آن كه خون از سوراخ گوش پسر بيرون زد. زانوهاش سست شد و افتاد كف كارگاه. دايى دستپاچه و بىقرار، به او نگاه كرد كه رنگ به رو نداشت و خون از گوشش مىرفت. او را بلند كرد و به خانه برد. چنان وحشتزده بود كه به همسرش گفت اسب به او لگد زده. وقتى »محمد حسين« چشم باز كرد. دست روى سر او كشيد. - چى شد؟ »محمد حسين« ترسيده و حيران از وحشت دوباره پلك برهم گذاشت. دو روز در خانه دايى به گوش او ضماد مىزدند و درمان مىكردند، اما شنوايى گوش آسيب ديده و از دست داده بود. »معصومه« كه نگران پسر شده بود، به آن جا آمد. - چرا اين بچه دو روز است كه خانه نمىآيد؟ دايى سبيلش را جويد. - اسب لگد زده. طورى نيست. حالا بهتر شده. نگفت كه چه بر سر »محمد حسين« آورده است و كودك نيز از وحشت اوستا، زبان به كام گرفت و هرگز راز او را برملا نكرد. بعدها وقتى »غلامعلى« خدمتش را تمام كرد، دوباره به »نجف آباد« برگشت. او نيز شاگرد آهنگر بود، اما روزهاى گذشته ديگر تكرار نشد. »محمد حسين« با پدر به كارگاه مىرفت و با همو برمىگشت. تابستانها كه كار آهنگرى رو به كسادى مىرفت، غلامعلى براى بنايى و كارگرى، محمد حسين را نيز با خود مىبرد. او به دليل واريس رگ پا از خدمت سربازى معاف شد. »معصومه« براى قالىبافى به خانه يكى از آشنايان مىرفت. آن جا »طيبه« را ديده بود طيبه 16 ساله و سواد قرآنى داشت به خواستگارى او رفت و يك دانگ از خانه پدرى و نيم جريب زمين زراعتى را به عنوان مهريه او قرار دادند. جشن عقد در خانه حاجآقا »پورمحمدى« پدر عروس برگزار شد و يك سال بعد، داماد در منزل خود جشن را برگزار كرد و عروس هم در خانه خود. - ما يك سال عقد كرده بوديم، اما همديگر را نديديم. شب عروسىمان، ما در خانه خودمان به مهمانها آبگوشت داديم و پدر عروس با چلو خورش سبزى از مهمانهايش پذيرايى كرده بود. در خانه پدرم زندگىمان را شروع كرديم. »طيبه« قالى مىبافت. خيلى كمك حال بود. يك سال بعد از عروسىمان محمد حسن به دنيا آمد. بعد از او محمد رضا، رقيه و محمد جواد سال 1343، به دنيا آمد و در سال بعد جعفر، طاهر، فاطمه و موسى و سكينه و هاجر هم ديگر فرزندان آنها بودند. »محمد حسين« هر جا كار ساختمانى مىگرفت، شب را همان جا مىماند. هفتهاى يك بار به خانه مىآمد. دستمزدش را تحويل همسرش مىداد و مىرفت. بعدها پسرها كه بزرگتر شدند، وارد مبارزات سياسى و انقلابى شدند و او همه جا همدم و همراه آنها بود. انقلاب كه پيروز شد، محمد حسن به عضويت سپاه درآمد و به كردستان اعزام شد. با شروع جنگ »محمد حسين« براى ساختن سنگر عازم منطقه شد. وقتى محمد حسين در منطقه بود، طيبه همه مسئوليتها را به دوش مىكشيد. از نگهدارى فرزندان تا خريد و... او نان مىپخت. ترشى و مربا درست مىكرد و براى رزمندهها مىفرستاد. محمد حسين تعريف مىكند يك روز جوان بسيجى را جلو ماشين نشانده بودند. سرش تركش خورده و استخوان گوشه جمجمهاش را برده و آن قدر خونريزى كرده تا بىهوش شده بود. او را به درمانگاه تحويل دادند. پزشك معاينهاش كرد. - تو پيشانىاش يك غده سرطانى بود كه نصف آن رفته. محمد حسين در دل براى جوان دعا كرد. او مثل محمد حسن بود و مثل جواد. چه فرقى داشت! رفت براى تخليه مجروحان و غروب كه برگشت، حال جوان بسيجى را از پزشك پرسيد. - جراحى با موفقيت انجام شد. حالش كاملا خوب است. بقيه غده را هم درآورديم. به ياد آن روزها لبخندى بر لب محمد حسين مىنشيند. - آن جوان هنوز هم هست و اسمش على »شياسى« است. محمد رضا، پدر و محمد حسن در منطقه بودند. »محمد جواد« مىخواست به جبهه برود. مىدانست كه مادر راضى نمىشود. از راه مدرسه، رفت خانه »ننه معصومه« كه مادر پدرش بود. - مىخواهم بروم جبهه. مادر بزرگ او را نصيحت كرد: مامانت تنها مىشود پدرت و برادرانت نيستند. اخمهاش تو هم رفت. - به مادرم نگو. خودم از آن جا تلفن مىكنم و بهش مىگويم. او به ستاد اعزام به جبهه محله رفت. غروب چند تا از دوستانش كيف او را آوردند. - اين وسايل جواد است. رفته جبهه. »طيبه« هاج و واج مانده بود. حرفى براى گفتن نداشت. بعد از چند روز جواد تلفنى به او خبر داد كه با چند تا از دوستانش به جبهه آمده است. - نگران من نباشيد. اينجا نشستهايم و گپ مىزنيم و تخمه مىشكنيم. طيبه صداى انفجار را شنيد. جواد چند لحظه سكوت كرد. مىدانست كه فرزندش مراعات او را مىكند و براى اين كه دل نگران نباشد، از آرامش منطقه مىگويد. جنگ كجا و آرامش كجا؟ مگر مىشود! با عقل جور درنمىآيد. او را به خدا سپرد. »محمد جواد« مدتى بعد از ناحيه سر تركش خورد. نيمى از كاسه سرش جدا شد. او را كه نفس نمىكشيد، از ميانه ميدان جنگ، به سردخانه بردند. صبح كسى متوجه شده بود، نايلونى كه روى او كشيدهاند، بخار كرده است. - اين بسيجى زنده است. از شوق فرياد كشيد و رزمندهها »محمد جواد« را بيرون آوردند. »محمد حسن« خبر را كه شنيد، او را به بيمارستان انتقال داد. جراحىاش كردند و هنوز مادر خبر نداشت. حالش كه بهتر شد؛ پدر و مادر را نيز خبر كردند. محمد جواد هفتاد روز بىهوش بود. سه ماه بعد از بيمارستان مرخص شد، در حالى كه تعادل نداشت. گاه به سختى گريه مىكرد و گاهى از شدت خنده، بىتاب مىشد. دكتر سفارش كرده بود دوستان به ديدنش بيايند. مىآمدند، اما جواد يك سمت بدنش فلج شده بود. يك سال بعد قدرى بهبود يافت. مىخواست ازدواج كند. پدر نمىپذيرفت. جعفر موذن بود و ظهرها قبل از نماز ظهر، در نمازخانه يا در حياط، مكبر مىشد، آن روز صبح به جاى مدرسه به جبهه رفت. مادر گمان مىكرد باز هم به قم رفته است تا امام خمينى را ببيند. چند روز بعد تماس گرفت و گفت كه در جبهه جنوب است. او چند بار به مرخصى آمد و هر بار از خاطرات همسنگرهايش را تعريف مىكرد. آخرين بار كه به مرخصى آمد پيشانى مادر را بوسيد و بىهيچ كلامى رفت. شب بسيت و سوم رمضان آن سال، مطابق با بيست و سوم تير 61 در شرق بصره مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز براى خانواده نياوردهاند. همزمان با او موسى نيز كه قدى رشيد و اندامى ورزيده داشت، با وجود آن كه چهارده سال بيشتر نداشت، در جبهه بود. مادر براى »جواد« دختر يكى از زنان مسجد را در نظر گرفت و خواستگارى كرد. از سوى سپاه آن دو را به مشهد فرستادند و عروس كه آمد، به خانه سازمانى رفتند. جواد تعادل نداشت و گاه همه چيز را از ياد مىبرد، آن شب همسرش براى مراسم عروسى يكى از اقوام رفت و او در خانه تنها بود. بايد داروهايش را مىخورد از هر قرص، يكى ولى هفتاد قرص را با هم خورده بود. همسرش به خانه برگشت و جواد را كه ديگر رمقى به تن نداشت، در بستر يافت. او را بيمارستان رساندند، اما با وجود شست و شوى معده روز دوازدهم بهمن 62 به شهادت رسيد. پسرش هشت ماه بعد به دنيا آمد و نام پدر را بر او نهادند. محمد رضا كه همچنان در جبهه بود، از ناحيه دو پا جراحت ديد. بىحس شده بود و نمىتوانست راه برود، مدتها درمان كرد تا آن كه توانست روى پاى خود بايستد. »محمد حسين« هر بار براى تشييع پيكر پسران يا بازيد عازم منطقه مىشد تا آن كه مجروح شد و به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. او امروز پدر دو شهيد و يك جانباز است و خود تاج آزادگى و جانبازى را بر سر دارد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 146 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
طيبه صباغى رنانى، مادر مكرمهى شهيدان؛ عبدالله، احمد على و جانباز 70 درصد اصغر باباصفرى( پدرش ابراهيم رو زمينهاى مردم زراعت مىكرد او پنج فرزند داشت كه از سنين پايين آنها را با كار و تلاش آشنا مىساخت. طيبه روزهاى دور كودكى را به ياد مىآورد كه براى شست و شو و غذا، از سرچشمه آب مىآورد. ظرف آب آن قدر بزرگ بود كه وقتى آن را مىآوردم، نصف آب، بين راه مىريخت. وقتى ظرف نصفه را به مادرم مىدادم، غر مىزد و سرزنشم مىكرد. هفت ساله بود كه مادرش خديجه او را به ملاعلى معلم محله سپرد تا قرآن خواندن بياموزد خواهرها و برادرش نيز از ملاعلى درس مىآموختند. وقتى طيبه از مكتب برمىگشت، گاو را مىدوشيد و شير آن را به زنى كه هر روز غروب براى خريد شير مىآمد، مىفروخت. همان زن، بعدها براى او خواستگارى فرستاد، طيبه به مسجد مىرفت تا نماز ظهر و عصر را بخواند كه زنى سر راه او قرار گرفت. طيبه از نگاههاى زن دانست كه تعمدى دارد. سر فروافكند و رفت توى مسجد. چند روز بعد به خواستگارىاش آمدند. مهمانها كه رفتند ايستاد مقابل مادر. - من نمىخواهم شوهر كنم. خديجه اخم كرد. - تو كه كارى بلد نيستى تو خانه ماندنت اشتباه است. شوهر كنى و سامان بگيرى بهتر از اين است كه بمانى خانه بابات! ابراهيم پولى نداشت تا جهيزيه دختر را تهيه كند. از دوستش پانصد تومان گرفت. چند تكه وسيله زندگى را جهت رفع حاجت خريد و دختر را به خانه بخت فرستاد. شوهرم ده، پانزده سال از من بزرگتر بود اخلاق تندى داشت وقتى عصبانى مىشد، ديگر هيچى متوجد نبود. مادر شوهرم حامى من بود. هر وقت خيلى غصهدار مىشدم، به او پناه مىبردم، ولى فايده نداشت. كه او هم چند سال بعد از دنيا رفت، اصغر و مهرى به دنيا آمده بودند و وضع زندگى ما روز به روز بدتر مىشد. عبدالله كه به دنيا آمد از همان ابتدا عاطفه و محبتش را نثار مادر مىكرد. خيلى كوچك بود كه مدرسه را رها كرد تا كمك خرج خانواده باشد. شده بود كارگر كارخانه. همه دستمزدش را براى مادر مىآورد. به دستهاى خالى پدر كه نگاه مىكرد انگار حس دل آرزومند مادر را درك مىكرد. پس از او احمد على، فرهاد، عباس، مريم و زهرا نيز متولد شدند. - وقتى شوهرم با كلى نذر و نياز توانست خانه كوچكى بخرد انگار دنيا را به من داده بودند بعد از سالها از خانه مادر شوهرم كه با جارىها و برادر شوهرهايم زندگى مىكردم بيرون آمديم. طيبه به دليل فشارهاى اقتصادى و مشكلاتى كه در زندگى مشتركش تحمل كرده بود، براى هر زايمانش درد غير قابل تصورى را تحمل مىكرد. - وقتى مىخواستم فرهاد را به دنيا بياورم، درد شديد داشتم. شوهرم خيلى نگران بود چند بيمارستان رفتيم مرا قبول نكردند. شوهرم التماس مىكرد وقتى گفتم به خانه برگرديم، با ترديد مرا به خانه آورد و فرهاد را در منزل به دنيا آمد. عبدالله محور و رهبر بقيه خواهر و برادرهايش بود. كم حرف مىزد. احترام پدر و مادر را نگه مىداشت. به درس و كار بچهها كمك مىكرد. بىريا بود و هر چه داشت براى خانواده خرج مىكرد. او كه به جبهه رفت، اصغر و احمد هم به دنبال او اصرار براى رفتن داشتند. اصغر هم عازم شد. آن روز خبر مجروحيت او را كه آوردند، مادر مرغ سركنده را مىمانست. رفته بود بيمارستان به اميد ديدن پسر كه مدتها از او بىخبر مانده و براى ديدنش بىتابى كرده بود. دكتر كه توى اتاق آمد او را صدا زد. خبر قطع نخاع شدن اصغر را كه داد، مادر تو سر خود زد. اين چه وضع است خدا جان بچهام مگر چند ساله است كه بايد تا آخر عمر در بستر بماند؟! احمد على آمد بيمارستان، برادر را كه بيهوش و بىتكلم روى تخت افتاده بود و تكه گوشت بىجانى را شبيه بود، بوسيد و تكيه داد به ديوار. همهى كارهايم را كردهام. امروز بعد از ظهر راهىام. طيبه رنگ پريده و با چشمانى كه سفيدىاش به خونى نشسته بود، سراپاى او را پاييد. نرو، حالا كه اصغر مجروح است عبدالله هم تو جبهه مانده. دستها را زير بغل زد و به اصغر كه سرم خون تو دستش بود و بىصدا به خوابى عميق رفته بود، نگاه كرد. اينها دنبال هدف خودشان رفتهاند. من هم مىخواهم راه خودم را بروم. طيبه در سكوت به پرندهاى كه پشت پنجره نشسته بود و بال بر شيشه مىساييد، خيره شد. دلم دو پاره شده يكى عبدالله و يكى اصغر تو بروى ديگر تكههاى قلبم را هم گم خواهم كرد. خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. احمد على خم شد پيشانىاش را بوسيد. - به بابا نگويى كه رفتنى هستم. طيبه هيچ نگفت به عبدالله مىانديشيد كه نه نامه داره و نه تماس گرفته بود و به اصغر نوجوانش كه بىهيچ اميدى به زنده ماندن از او مراقبت مىكرد و هر لحظه وحشت از دست دادن او جانش را مىخليد. سر را كه برگرداند، احمد على رفته بود؛ بىصدا و به آرامى نسيم، پدر كه آمد، سراغ او را گرفت و طيبه شانه بالا انداخت. هيچ نگفت. غروب كه به خانه برگشتند، زن همسايه به ديدن طيبه آمد و خبر داد كه احمد على عازم منطقه شده است. پس از او اصغر به شهادت رسيد. احمد على از منطقه نامه فرستاد كه در خرمشهر است و از من راضى باش كه بىخداحافظى رفتم. مخصوصا از پدرم از سوى من حلاليت بخواهيد كه بىاجازه رفتم جبهه. طيبه به سفر حج رفته بود كه احمد على به مرخصى آمده. چند روزى ماند و دوباره برگشت منطقه. - از مكه كه آمدم، شنيدم احمد آمده بوده مرخصى. خيلى دلم سوخت. انگار قسمت نبود بچهام را ببينم. آن از بىخداحافظى رفتنش و اين هم از مرخصى آمدنش. او رفته بود و ديگر نديدمش تا اين كه يازدهم آبان 61 خبرش را آوردند. او در عين خوش شهيد شده بود. در فرازى از وصيتنامه احمد على مىخوانيم: در اين زمان كه ما در جنگ هستيم، اين منافقان كوردل از وقت استفاده و تبليغات ضد روحانيت مىكنند. مىدانيد كه اگر يك دقيقه روحانيت در صحنه نباشد، اين كشور هم از دست مىرود. به محصلان عزيز سفارش مىكنم كه با درس خواندن خود مشتى بر دهان شرق و غرب بزنند و نيز سنگرها را خالى نگذارند. از پدر و مادرم مىخواهم كه مرا در قطعه شهدا دفن كنند تا با ديدن قبور شهدا آرامش بگيرند. چند ماه پس از او عبدالله در بيستم اريبهشت 62 طى عمليات بيتالمقدس خرمشهر به شهادت رسيد. او كه در همه حال، يار و غمخوار مادر و پدر بود، در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم هيچ وقت براى من گريه نكنيد كه من از شما نيستم، بلكه از آن پروردگارى هستم كه مرا آفريده مرا ببخشيد كه نتوانستم زحمتهايى را كه برايم كشيديد جبران كنم.« فرهاد كه در فراق سه برادرش پروانهوار مىسوخت، عازم جبهه شد. دو سال در منطقه بود و هر بار كه مىآمد، با خنده مادر را صدا مىزد. - ديدى سلامت برگشتم مادر به خدا نمىخواهد كه تو يك داغ ديگر ببينى... سال 67 حال پدر سه شهيد به وخامت رفت و درگذشت. فرهاد نيز سالها بعد در سال 85 با فرزندش به شيراز مىرفت كه در راه تصادف كرد و هر دو دارفانى را وداع گفتند. طيبه كه پيش از آن نيز هميشه در داغ فرزندانش مىگريست، چنان دچار بحران روحى شد كه در بستر افتاد و به فراموشى دچار شد. او هنوز هم با وجود آن كه سالها از شهادت عبدالله، اصغر و احمد على مىگذرد، تاب رفتن به مزار شهدايش را ندارد و هر گاه دلتنگ آنها مىشود، با فرزندانش تا نزدكى قبرستان مىرود و از دور فاتحهاى به اهل قبول مىفرستد و دل توفانىاش قرار مىگيرد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 156 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم عزت مهاجرى حجازى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« روزبهنيا( هفتاد و نه ساله و اهل اصفهان است. پدرش »سيد محمد« مرد باخدا و سيدى مورد احترام بود. قرآنخوان بود و با معلومات. مغازه خرازى داشت. او هر جا جلسه مذهبى يا قرآن خوانى برگزار مىشد، حضور مىيافت. او با »خانم آغا« ازدواج كرده بود كه شناسنامه نداشت. خودش براى او شناسنامه گرفت و نامخانوادگى خودش را براى او انتخاب كرد. آنها صاحب چهار دختر و دو پسر شدند كه »عزت« پنجمين فرزند آنها بود. او پانزده سال بيشتر نداشت كه به عقد »جهان« درآمد. - آن روز با مادرم به خانه دايى پدرم رفته بوديم. زندايى پدرم مرا كه ديد، براى پسرش پسنديد. همسرم متولد سال 1280 بود. سواد قرآنى داشت و بسيار نجيب و مهربان بود. بعد از آن روز به خواستگارى من آمدند. پدرم بىهيچ ترديدى قبول كرد. جمال با برادرش مغازه خرازى داشتند. مدتى بعد جمال كار خود را از برادرش جدا كرد. در بازار اصفهان با تاجرى آشنا شد و به عنوان منشى در تجارتخانه او مشغول به كار شد. دو سال بعد، صاحب فرزند شدند. او را »احمد« ناميدند. بتول، عذرا، محمود و انسيه نيز متولد شدند. »جمال« ساعاتى را كه در خانه بود، به بچهها نماز و احكام مىآموخت. بسيار صبور و آرام بود و راه خوب زيستن را نه به فرزندان كه به همسرش نيز مىآموخت. احمد با پسر عمهاش كه در حوزه درس مىخواند، رابطه خوبى داشت. بسيار تحت تأثير او بود. ساعتها كنارش مىنشست. با هم عربى مىخواندند. او به خوبى به زبان عربى مسلط شده بود. رفته رفته شروع كرد به خواندن دروس حوزوى. به پدر و مادرش نگفته بود كه دروس حوزوى مىخواند. از مدرسه به حوزه علميه مىرفت. ديپلمش را كه گرفت، در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شد. يك سال هم خواند، اما علاقهاى به رشتهاش نداشت. دوباره در كنكور شركت كرد. در رشته مديريت بازرگانى قبول شد و شروع كر به تحصيل در اين رشته. اعلاميههاى امام خمينى )ره( را از دوستانش در مسجد مىگرفت و بين دانشجوها پخش مىكرد. يك شب، در خوابگاه خوابيده بودند كه با صداى دوستش از خواب بيدار شد. - احمد، ساواك حمله كرده. پاشو فرار كن. حيران و هراسان اطراف را پاييد. در تاريكى اتاق، جايى را نمىديد. پنجره را باز كرد و پريد توى حياط. پابرهنه و با پيژامهاى كه به تن داشت، دويد سمت در. از گوشه خيابان به طرف خانه خواهرش راه افتاد. وقتى كه آن جا رسيد براى آنها تعريف كرد كه دنبالش هستند. آن شب، از دلهره و انتظار خواب به چشمش نمىآمد. از آن مىترسيد كه كسى آدرس او را داشته باشد. صبح، با اتوبوس به اصفهان رفت. مدام مراقب بود كه كسى او را تعقيب نكند. به خانه كه رسيد، مادر در را باز كرد. - كجا بودى احمد جان؟ مگر نبايد الان سر كلاس باشى! تعطيل شدهاى؟ احمد پيشانى مادرش را بوسيد كه يكريز سوال مىكرد. چهره او نشان مىداد كه هم خوشحال است و از آمدن بىموقع او حيرت كرده است. هنوز توى خانه نرفته بودند كه در به شدت كوبيده شد. »عزت« در را باز كرد. چند مرد با كت و شلوار و كراوات هجوم آوردند توى خانه بدون اين كه »يا اللهى« بگويند. يكىشان كلت كشيد. - پسرت كو؟ كجا رفت؟ احمد در آستانه در ايستاد. - با ايشان كار نداشته باشيد. احمد اين را گفت و قدمى پيش نهاد. - دستها بالا. يكى از مأموران گفت. احمد براى حفظ آرامش خانواده، بىهيچ اعتراضى تسليم شد. عزت فرياد كشيد و نفرين كرد. مأمور او را هل داد. دو تا از مأمورها توى كمد و قفسهها و لاى كتابهاى احمد را گشتند. قرآن، نهجالبلاغه و كتابهاى درسى احمد را ريختند توى ساك. خانه را آشفته و عزت و بچهها را هراسان گذاشتند و رفتند. عزت بر سر خود كوبيد. پيكان حامل احمد كه از خم كوچه پيچيد تو خيابان، صداى گريه عزت بلند شد. - وقتى شوهرم آمد، او از من بيشتر شوكه شده بود. كارى از دستمان نمىآمد. او را به جرم تكثير و پخش اعلاميه امام و شعارنويسى روى ديوارها بردند. مىرفتيم و مىآمديم، اما كارى از دستمان برنمىآمد. بعدها فهميديم كه بچهام را بردهاند زندان قصر تهران. رفتيم آن جا و ديديمش. لاغر، زرد و زار شده بود. او نمىگفت، ولى مىدانستيم كه شكنجهاش مىكنند. بعدها او را به اوين بردند. مدتى هم در آن جا بود. سه سال و چهار ماه بعد احمد آزاد شد. با دخترى كه او هم از مبارزان سياسى عليه پهلوى بود، ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد. - همگى راهى مكه شديم. احمد و زن و بچهاش با يك پرواز رفتند. من و شوهرم و دخترم بتول با پرواز بعدى راهى شديم. احمد در آن جا، اعلاميههاى امام را به زبان عربى ترجمه مىكرد و به ديوار مىچسباند يا براى مبارزان مقيم آن كشور مىبرد. زير لباس احرام، اعلاميه گذاشته بود. شرطهها كه به او مشكوك شدند، اعلاميهها را به »بتول« داد. - اينها را بگذار زير چادرت. دنبالم هستند. شرطهها او را وارسى كردند. چيزى پيدا نكردند و رفتند. او با برادرش رابطه صميمانهاى داشت. به او مىگفت: »برو سربازى كه فنون نظامى ياد بگيرى.« خودش از سپاهيان دانش بود و دورهاش را در ورامين گذرانده بود. - به شاگردانش نماز و قرآن ياد مىداد. يك توپ پارچه خريده بود. مىگفت: دلم مىخواهد براى همه دخترهاى ورامين مقنعه بدوزى. بتول همه توپ پارچه مشكى را مقنعه دوخت و احمد آن را به شاگردانش و خانوادههاشان هديه داد. مىگفت: »مادر نمىدانى چقدر دعا مىكنند كه اين مقنعهها را براى دخترهاشان بردهام.« محمود در مكتب او كه برادر بزرگتر و مرشد و مرادش بود، درس آموخته بود. او تازه ديپلمش را گرفته بود. براى راهپيمايىها و جلسات مذهبى مرتب از اصفهان به تهران مىرفت. بيست و يكم بهمن ماه 1357 با گروهى از مردم به راهپيمايى رفت. نظامىها كه سرتاسر خيابان را با تانك و توپ اشغال كرده بودند، شروع به تيراندازى كردند. محمود جلوى جمعيت بود و در معرض تيرباران. گلولهاى به پايش خورد. زانوهاش تا شد و گلوله بعدى سرش را هدف قرار داد. خون سر و صورت او را رنگ زد. او در ازدحام ملت نفسهاى آخر را كشيد. مردم او را روى دست بلند كردند. - اين سند جنايت پهلوى... محمود را در مصلاى تهران تشييع كردند و براى او نماز خواندند. سپس او را به قم بردند و پس از آن به اصفهان انتقال دادند. او بهار آزادى را نديد، اما احمد پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. براى تبليغات به مكه رفت. زير لباس احرام، اعلاميه داشت. شرطهها به او مشكوك شدند. لباس احرامش را درآورد و توى سطل زباله انداخت و گريخت. عزت كه شاهد اين صحنه بود، لباس پسر را برداشت. احمد دستگير شد. شش روز مورد بازجويى قرار گرفت و هيچ از او نيافتند. آزاد شد و با خانوادهاش به وطن برگشت. هيچ از شكنجههاى آلسعود نمىگفت. اما چهرهاش دردى را كه كشيده بود، نشان مىداد. با شروع جنگ به واحد تبليغات جبهه ملحق شد. مسئول شنود بود و مكالمات عراقىها را ترجمه مىكرد. »عزت« آه مىكشد و به ياد احمد دلاورش مىگريد و مىگويد: »گاهى از خاطرات جبهه براىمان تعريف مىكرد. مىگفت: به زبان عربى حرف مىزنم و عراقىها را گول مىزنم و آنها را مىكشانم توى خاكمان. تا حالا با اين شيوه، كلى اسير گرفتهايم.« او وقتى رفت، دو فرزند داشت. در عمليات خرمشهر شركت كرد. اول خرداد ماه سال 1361 به شهادت رسيد. من گاهى بىتابى مىكردم. باور نمىكردم كه بىپسر مانده باشم و هر دو پسرم پر كشيده باشند. جمال، اما توكل مىكرد به خدا. مىگفت: بچههامان امانت بودهاند. ما امانتدار بودهايم و آنها را به خدا برگرداندهايم. او صبورانه رنجهايش را تحمل مىكرد تا آن كه دار فانى را وداع گفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 229 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |