فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
صفری، ام کلثوم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم ام‏كلثوم صفرى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« محمدى دره‏بيدى(
اطراف روستا را كوه احاطه كرده است و هنوز خانه‏هاى كاهگلى در گوشه و كنار آن ديده مى‏شود. از در كه مى‏روى تو، از راهروى پهنى مى‏گذرى كه يك طرف ديوار آجرى دارد و سوى ديگر، كاهگلى. در انتهاى راهرو حياطى است كه به ايوانى منتهى مى‏شود و بناى اصلى ساختمان در اين ايوان قرار دارد. همه در و پنجره‏ها رو به ايوان باز مى‏شود. توى يكى از اتاق‏ها پيرزنى بيمار با سرى باندپيچى شده در رختخوابش دراز كشيده است. مى‏گويد: »هفته قبل، برف زيادى باريد. توى حياط خوردم زمين. سرم شكست. هنوز هم درد دارد.«
از بى‏كسى و بى‏همدمى‏اش مى‏گويد. او شيفته همسرش بود و تا زمان مرگ مردش، نفس به نفس و پابه‏پاى او كار كرد. تا مدت‏ها رفتن مونس و محبوبش را باور نمى‏كرد.
هشتاد و پنج سال قبل در »دره‏بيد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش مشهدى »عباس« در روستا باغچه‏اى داشت كه در آن كار مى‏كرد. او سه دختر و دو پسر داشت. گوسفندان اهالى روستا را براى چرا به صحرا مى‏برد. »ام‏كلثوم« هم از وقتى كوچك بود، همراه او مى‏رفت. در صحرا به اين سو و آن سو مى‏رفت و گاه خود را ميان گوسفندان پنهان مى‏كرد. پدر هر سو را پى او مى‏گشت و صدا مى‏زد.
- كلثوم جان... كلثوم خانم...
دخترك از لابه‏لاى گله گوسفندان، خندان بيرون مى‏آمد و خود را نشان مى‏داد.
مشهدى عباس از خنده او به وجد مى‏آمد و مى‏نشست.
- بيا تا لقمه نانى بخوريم.
كيسه‏اش را باز مى‏كرد و نان و پنير را وسط دستمال كوچك چهارخانه مى‏گذاشت. ام‏كلثوم با دست‏هاى كوچكش پنير روى نان مى‏گذاشت و لقمه را دست پدر مى‏داد. مشهدى عباس هم لقمه را با لذت مى‏جويد.
دخترك بعد از ظهرها كنار مادرش »زهرا« مى‏نشست. مادر در تنور گلى وسط حياط، نان مى‏پخت و راه خميرگيرى و گذاشتن آن در تنور را به دختر مى‏آموخت. به او ياد مى‏داد كه چطور شير بدوشد و ماست درست كند. هر صبح، كلثوم را از خواب ناز بيدار مى‏كرد. صداى »قوقولى قوقوى« خروس كه لب هره‏ى ديوار نشسته بود، تو حياط مى‏پيچيد و زهرا ظرف دردار بزرگ را به دختر مى‏داد.
- از سر قنات »پاى رود« آب بياور.
زهرا خميازه مى‏كشيد. لقمه‏اى نان و پنير به دهان مى‏گذاشت و راه مى‏افتاد. مسير زيادى را پياده طى مى‏كرد. ظرف آب را گاه تو دست مى‏گرفت، به زحمت مى‏كشيد و گاهى روى شانه‏هاى نحيفش مى‏نهاد تا به خانه برسد. از درد كتف‏ها را مى‏ماليد. بعضى وقت‏ها كه شب قبل به واسطه داشتن مهمان يا بازى با خواهر و برادرهايش دير مى‏خوابيد، صبح نمى‏توانست زود از

جايش برخيزد. مادر مى‏نشست كنارش.
- بلند شو. الان اهل آبادى مى‏رسند و آب را گل مى‏كنند. زود خودت را برسان كه آب تميز بياورى براى خانه.
ام‏كلثوم از خواب ناز برمى‏خاست و در تاريك روشناى صبح به سر قنات مى‏رفت و آب مى‏آورد. او دوازده ساله بود كه پسر همسايه به خواستگارى‏اش آمد. بى‏آن كه نظر او را بپرسند، او را به عقد »سيف‏الله دره‏بيدى« درآوردند. سيف‏الله چنان خوش‏قلب و مهربان بود كه در اندك مدتى در دل او جا باز كرد.
- پدرم جهيزيه خوبى به من داد. آن زمان‏ها چيزى به دختر نمى‏دادند، اما آقا جانم آن قدر به من وسيله براى زندگى داده بود كه اتاقم پر از اثاثيه شد. هر كس مى‏ديد، اين سو و آن سوى اتاق را نگاه مى‏كرد و از جهيزيه من تعريف مى‏كرد.
سيف‏الله دوازده سال از من بزرگتر بود. وقتى عروسى كرديم، بيست و چهار سال داشت. اما بيشتر از سنش مى‏دانست. با اخلاق خوبش كارى مى‏كرد كه هيچ كمبودى را احساس نكنم. »محمد« را كه به دنيا آوردم، هنوز در دره‏بيد بوديم.
سيف‏الله در محله دولت‏آباد مشغول كشاورزى شد. زمين خريد و خانه‏اى ساخت و از دره‏بيد به آن جا منتقل شدند. در اين محله ارمنى‏هاى بسيارى سكونت داشتند كه اندك اندك آنجا را ترك كردند و مردم با فروش زمين و دام خود توانستند به بهاى اندك اين زمين‏ها را بخرند. توانستند با ساخت و ساز مسكن و كشاورزى روى زمين‏ها، به آن آبادانى ببخشند. صديقه، صغرى، احمد و محمود در دولت‏آباد متولد شدند و روز به روز به عشق و علاقه‏ى ام‏كلثوم و همسرش مى‏افزودند. سيف‏الله كه از خانه بيرون مى‏رفت پى او روانه مى‏شد. به مزرعه مى‏رفت. پابه‏پاى مردش كار مى‏كرد و با او از بچه‏ها و زندگى‏شان مى‏گفت. هر كارى را با مشورت و اجازه مردش انجام مى‏داد. سر ظهر به خانه برمى‏گشت. براى او آب و غذايى حاضر مى‏كرد و براى بچه‏ها سفره مى‏انداخت تا غذايشان را بخورند.
- من با پدرتان تو مزرعه هستم.
از در كه بيرون مى‏رفت، همسايه‏ها او را مى‏پاييدند. مى‏دانست با دست پر نزد همسرش مى‏رود.
- كلثوم خانم، اين طورى با رفتارت باعث مى‏شوى شوهر من هم توقع كند كه برايش غذا ببرم صحرا.
ديگرى هم گله‏مندانه نگاهش مى‏كرد و سر تكان مى‏داد.
- شوهرم چند روز پيش ناراحت بود. مى‏گفت: چرا براى من غذا نمى‏آورى؟ مگر من براى تو و بچه‏ها زحمت نمى‏كشم؟

ام‏كلثوم خندن و بى‏ريا از كنارشان مى‏گذشت.
- خب شوهر من يك تكه جواهر است. اخلاقش تك است و لنگه ندارد. در ضمن چه اشكالى دارد كه شما هم مثل من به شوهرتان رسيدگى كنيد؟ مرد به همين كارها دلگرم مى‏شود.
بچه‏هايش در اين كانون پر مهر و محبت بزرگ مى‏شدند و احترامى را كه مادر براى پدر قائل بود، مى‏ديدند. فرمان بردن از پدر را اصل اول زندگى مى‏دانستند. در مزرعه به كمك او مى‏رفتند.
محمد ازدواج كرده و صاحب پسرى شده بود. او را »عليرضا« ناميدند. محمد در مزرعه پدر گوجه‏فرنگى و خيار مى‏كاشت. آن روز براى شخم زدن زمين رفته بود سر زمين. او تراكتورى خريده بود و با آن زمين را شخم مى‏زد. نشست پشت فرمان و تراكتور را روشن كرد. سراسر زمين را شخم زد. خواست دور بزند كه فرمان از دستش خارج شد و نتوانست تراكتور را كنترل كند. به آنى، تراكتور واژگون شد و فرمان به دنده‏هاى او فشرده شد. فريادش به هوا برخاست و در دل دشت پيچيد. خون، پيراهن سفيد او و اتاقك كوچك تراكتور را رنگ زد. ناله‏هاى جانسوز محمد در خلوت مزرعه پيچيد.
- ما تو خانه نشسته بوديم كه خبر آوردند محمد تصادف كرده. تو سرم زدم و با گريه تا مزرعه رفتم. انگار از قبل مى‏دانستم كه چه بلايى به سرم آمده است.
دنده‏هاى محمد خرد شده بود و به سختى نفس مى‏كشيد. تا او را به بيمارستان برسانند، دار فانى را وداع گفت. »احمد« و »محمود« كه برادر ارشد خود را از دست داده بودند، در داغ او مى‏گريستند. ام‏كلثوم عليرضا را كه بوى محمدش را مى‏داد، به آغوش فشرد و فكر مى‏كرد كه او را نيز همچون پدرش، مردى زحمتكش و قابل احترام بار مى‏آورد.
دختر كوچك محمد، شيرخواره بود و داغ پدر را درك نمى‏كرد. يك سال بعد كه همسر محمد تصميم گرفت نزد خانواده خود برگردد، عليرضا و دختر كوچك را نزد ام‏كلثوم ماندند. دخترك، بى‏شير و بى‏مادر، ضجه مى‏زد و رنج مى‏كشيد. او بيمار شد و چند روز بعد از دنيا رفت. عليرضا خود را با شرايط جديد، بى‏حضور پدر و مادر وفق داد و ام‏كلثوم و سيف‏الله همه كس او بودند.
احمد ازدواج كرده و صاحب سه دختر و دو پسر شده بود. بعد از انقلاب به عضويت جهاد سازندگى درآمد. راننده بلدوزر بود. از سوى جهاد به منطقه جنگى رفت و دوره آموزشى را گذراند. برگشت و وقتى تصميم گرفت دوباره به جبهه برود، همسرش راضى نبود.
- نزديك عيد است، نرو.
گفت كه يك بار به منطقه رفته و دلش را جا گذاشته است.

- بايد دنبال دلم بروم. مگر مى‏شود يكى خودش جايى باشد و دلش جاى ديگر!
خنديد و مادر از نگاه او و علاقه‏اى كه به منطقه و رزمنده‏ها داشت، دانست كه تلاش براى منصرف كردن او بيهوده است. احمد رفت و محمود هم دنبالش. آن روز ام‏كلثوم كه مدتها از پسرانش بى‏خبر بود، در دلشوره به سر مى‏برد. مرغ سركنده را مى‏مانست. مى‏رفت جلو در و برمى‏گشت. قلبش انتظار بازگشت احمد و محمودش را مى‏كشيد و عقلش چيز ديگرى مى‏گفت. از خانه كه بيرون مى‏رفت، نگاه‏هاى سنگين و پچ‏پچ‏هاى همسايه‏ها آزارش مى‏داد. خبر آوردند احمد مجروح شده و در بيمارستان اصفهان است. با سيف‏الله به اصفهان رفت. سراغ احمد را گرفت، پرستار سر فروافكند. ام‏كلثوم دوباره اسم احمدش را برد.
- تو را به خدا خانم، يك حرفى بزنيد. سر بچه‏ام چه بلايى آمده؟
پرستار مكث كرد و بعد راه افتاد.
- متأسفم.
سيف‏الله چند قدم جلو رفت و روبه‏روى او درآمد.
- چى شده مگر؟
- هيچ. شهيد شده. بردندش سردخانه.
احمد در يازدهم اسفند ماه سال 1362 در طلاييه به شهادت رسيد. محمود كه آمد، مادر اين بار از او خواست تا نرود.
- برادرت شهيد شده، ما ديگر پسرى جز تو نداريم. پدرت، من و خواهرانت چشم اميدمان به تو است.
- من هم شما را دوست دارم. ولى مادر، جنگ اين چيزها را برنمى‏دارد. مسئله جنگ و دفاع از كشور و ناموس، يك چيزى است كه نمى‏شود ساده از آن گذشت.
مادر به همسر او و پسر و دخترش اشاره كرد.
- اينها هم به تو احتياج دارند.
- خدا را دارند.
اين را گفت و از در بيرون رفت. او در عمليات بازپس‏گيرى »فاو« مفقودالاثر شد. سيف‏الله به واسطه ارتباط عاطفى و علاقه عجيبى كه به پسرانش داشت، پس از شهادت آنها دچار مشكل قلبى و تنفسى شد و در بستر افتاد. مى‏گفت: »وقتى به اين كه نباشم و كلثوم تنها بماند فكر مى‏كنم، فشار قلبم بيشتر مى‏شود.«
كلثوم به او رسيدگى مى‏كرد، دلدارى و اميد مى‏داد. اما قلب مجروح سيف‏الله آرام نمى‏گرفت. مى‏ديد كه همسرش ذره ذره از مشاهده بيمارى او آب مى‏شود، ولى چاره نداشت.
آن شب از ام‏كلثوم خواست تا سيد (معتمد محل و دوست سيف‏الله محمدى دره‏بيدى) را خبر كند.

كلثوم، سيد را صدا زد. سيف‏الله، آرام و پر درد وصيت كرد و سيد نوشت.
- در را باز كنيد، نفسم تنگ شده.
هوا به شدت سرد بود. در را باز كردند تا تنفس مرد منظم‏تر شود. آب خواست. ام‏كلثوم جرعه‏اى آب به او خوراند. مرد آرام پلك بر هم گذاشت و به خواب ابدى رفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 149
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
نورمحمدی، علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج على نور محمدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »محمود« و جانباز؛ »رسول«(
هفتاد و هفت سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »نعمت‏الله« كشاورز بود. دو پسر و دو دختر داشت.
به دليل دل‏درد كه آتش شد و به جان »نعمت‏الله« افتاده بود، عرق سرد بر پيشانى‏اش نشست. دراز كشيد. از درد زمين را چنگ مى‏زد. »فاطمه« همسرش برايش جوشانده آورد. عقلش به جايى قد نمى‏داد.
- بلند شو برويم جايى، حكيمى، دوايى، چيزى... اين طور كه نمى‏شود، دارى از دست مى‏روى.
نعمت ناى ايستادن نداشت. ساعتى بعد، در گوشه خانه‏اش دار فانى را وداع گفت. فاطمه مانده بود و چهار فرزند قد و نيم قد. قالى مى‏بافت. رو زمين‏هاى همسرش كشاورزى مى‏كرد و بچه‏ها وقتى پدر بود، درس مى‏خواندند.
- ملاى مكتب، از مادرم شهريه مى‏گرفت. تو وضعيتى كه ما بوديم، صلاح در اين بود كه مدرسه نرويم و كمك حال مادرمان باشيم. به همين خاطر من با دو كلاس سواد، درس را رها كردم و بعد از آن سر زمين پدرم كار مى‏كردم.
»على« اندك اندك قالى‏بافى را آموخت. چهارده ساله بود كه در كارگاه »قالى‏بافى« مشغول به كار شد. ماهى صد ريال مى‏گرفت و آن را به مادر مى‏داد. مدتى بعد او با دقت و هوشى كه داشت، استاد قالى‏بافى شد. به تنهايى سفارش مى‏گرفت همه مزد را براى خود مى‏گرفت.
دو خواهرش را به خانه بخت فرستاد. مادربزرگ كه نگران سامان گرفتن او بود، از او خواست تا خدمت سربازى برود. »على« عازم خدمت شد، اما از آن جا كه كار و خانواده اهميت بيشترى براى او داشت، از پادگان فرار كرد و به خانه برگشت.
- اهل يك جا ماندن نبودم. از بچگى كار كرده بودم و هيچ وقت فكر و خيال مادرم و خانواده، راحتم نمى‏گذاشت. مادر بزرگ كه اوضاع را اين طورى ديد، از من خواست تا با دختر عمه‏ام ازدواج كنم.
»على« هيچ نگفت و مادربزرگ كه سكوت او را دليل بر رضايتش مى‏ديد به خانه »عمه« رفت »صديقه« را براى على و خواهرش را براى برادر على خواستگارى كرد. صديقه به عقد على درآمد با دويست و پنجاه متر زمين به عنوان مهريه. صديقه شانزده ساله بود و تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. پدرش مغازه‏دارى باسواد بود و مادرش گليم و جاجيم مى‏بافت و كمى سواد داشت. على و برادرش پس از ازدواج در اتاق‏هاى خانه پدرى ساكن شدند. »صديقه« يك سال بعد، اولين پسرش را به دنيا آورد. على به ياد پدرش اسم او را »نعمت‏الله« گذاشت. او را بسيار عزيز مى‏شمرد و نگاهش كه مى‏كرد، ياد پدر در قلبش زنده مى‏شد. »نعمت‏الله« مى‏باليد و على از اشتياق ديدن او جان مى‏گرفت. پس از او مهدى در سال 1339 و محمد به دنيا آمدند.
»نعمت« چهار ساله بود و توى حياط خانه بازى مى‏كرد. »صديقه« به محمد كه حالا يك ساله بود و شير مى‏خورد، رسيدگى مى‏كرد. »مهدى« آن سوى اتاق نشسته و تكه نانى را

به دهان گرفته بود. صديقه كودكش را صدا زد.
- نعمت‏الله... نعمت جان...
از اتاق بيرون رفت. تو حياط انگار، گرد مرگ پاشيده بودند. كسى نبود.كودك را چند بار صدا زد، وحشت زانوهايش را لرزاند. اطراف حوض را مى‏گشت كه چشمش به پيكر رو آب مانده‏ى نعمت افتاد. فرياد كشيد. بر سر و صورت زد و كودك چهارساله‏اش را رو دست بلند كرد. از صداى زجه‏اش خواهرش و مادر »على« بيرون آمدند. بچه را نشان آنها داد كه تو آب غرق شده و رنگش كبود بود.
- بچه‏ام. زن دايى بچه‏ام را ببين.
»فاطمه« روى زمين نشست. »صديقه« كودك را مقابلش گذاشته بود و بر سر و صورت خود مى‏زد. بعد از آن هميشه سردردهاى كشنده داشت و از دردى كه در سرش بود، مى‏ناليد.
اعظم، رسول، محمود، اكرم، الهه و طيبه نيز با فاصله يكى دو سال به دنيا آمدند و او در همه دوران باردارى از دردسر مى‏ناليد. به درس و مشق بچه‏ها و به نظافت و تربيت آنها دقت داشت. در نبود »على« برايشان هم پدر بود، هم مادر و هم معلم. به آنها درس مى‏داد. اشكالات درسى‏شان را رفع مى‏كرد، با حجاب و رفتارش به دخترها درس مى‏داد و اصلا لازم به تذكر نبود. رفتارش بهترين الگو بود تا دخترها ياد بگيرند و پسرها كه تعصب و غيرت را از مادر و پدر، به ارث برده بودند، حتى با ديدن بى‏حجابى همسايه‏ها رنج مى‏كشيدند. بعد از پيروزى انقلاب مهدى عازم خدمت سربازى شد و به عضويت سپاه درآمد و محمد مى‏ديد برادرش كار را رها كرده و داوطلبانه به جبهه رفته است. او تازه ديپلم گرفته بود كه از سوى سپاه به جبهه اعزام شد. رسول هم به غرب رفته بود و محمود كه از هر سه برادرش كوچكتر بود، كف كفشش را پر مى‏كرد تا قدش بلندتر نشان بدهد. رفته بود ثبت نام كند براى جبهه. گفته بودند قدت كوتاه است. جبهه كه جاى بچه‏ها نيست. به قامت رشيد رسول، محمد و مهدى نگاه مى‏كرد و غبطه مى‏خورد.
- خوش به حالتان. كاش من هم زودتر قدم بلند شود.
مهدى كه زخمى شد، مادر بى‏تابى مى‏كرد.
- تو را به خدا ديگر نرو. بمان و به كارهات برس.
به خاطر دل مادر ماند. مغازه لوازم التحرير باز كرد، اما »محمد« معاون گروهان شده بود. او پنج روز ماند و نوروز سال 1361 در تنگه رقابيه حين عمليات فتح المبين مفقود شد. خبرش را كه آوردند.
صديقه ناباورانه به عكس‏هاى او نگاه مى‏كرد.
- كسى باور مى‏كند كه محمد من شهيد شده باشد؟ نه. او زنده است و يك روز برمى‏گردد.
وصيتنامه محمد را با ساك او آوردند، نوشته بود: »پدر و

مادر نمى‏دانم چگونه از شما قدردانى كنم. قدر شما را ندانستم و شما را ناراحت كردم و الان شرمنده‏ام. تنها راه قدردانى از شما را دعا براى شما مى‏دانم. در حق من دعا كنيد كه پيامبر اكرم )ص( فرمود: دعايى كه پدر براى فرزند كند، مانند دعايى است كه پيغمبر بر امت خود كند.
مادرم دعا كن كه خداوند مرا با شهيدان راهش و با شهيدان كربلا محشور كند. مبادا تو براى من گريه كنى. چون هر كسى را اجلى است. اين راه رفتنى را بايد برود، چه بهتر كه پيش از آن كه مرگ به سراغ ما بيايد، ما آن را در آغوش بگيريم. به برادرانم نصيحت مى‏كنم كه خود را به اخلاق مجهز كنند. مسئله مهم نماز و روزه است. پنج ماه نماز و چهار ماه روزه را براى من بخوانيد و بگيريد.«
رسول كه اواسط كلاس دوم دبيرستان، مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته بود، هشت ماه بعد از شهادت محمد در عمليات محرم در منطقه - دهلران - مجروح شد. مدتها در بيمارستان بسترى بود و پس از بهبود نسبى، مغازه لوازم التحرير را باز كرد. محمود در هواى سرد زمستان با موتور بيرون مى‏رفت. مى‏گفتند: چرا اين كار را مى‏كنى؟ مى‏گفت: شانه بالا مى‏انداخت.
- مى‏خواهم عادت كنم. تو جبهه كه از اين خبرها نيست. بايد به هر سختى عادت كرد. وقتى ثبت‏نام كرد، انگار دنيا را به او داده بودند، مى‏گفت: جاى داداش محمد مى‏روم جنوب.
رفت و پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقود شد. خبرش را كه آوردند، »صديقه« با آرامش پذيرفت.
باور مى‏كنم كه محمودم شهيد شده باشد. اگر گريه مى‏كنم، براى مصيبت امام حسين )ع( و فرزندان او است. همه بچه‏هايم فداى حسين )ع(.
چهار سال بعد پيكر مطهر او را آوردند، در حالى كه مادر هنوز چشم به راه محمد بود.
على به روزهاى پايانى جنگ مى‏انديشد.
- من بعد از عمليات مرصاد، چند ماه رفتم جبهه، تو بستان نگهبانى مى‏دادم.
بعد از آن با همسرم رفتيم مكه. در آتش‏سوزى منا آن جا بوديم. مردم اين طرف و آن طرف مى‏دويدند. روز سخت و طاقت‏فرسايى بود با اين حال خطر از سر من و خانم گذشت.
صديقه دو سال پيش دار فانى را وداع گفته و همسرش حاج على را تنها گذاشته است.
- اول محرم سال 1385 بود كه سردردش دوباره شروع شد. به بيمارستان نجف‏آباد رفتيم. او را به صورت اورژانس به بيمارستان شهيد صدوقى اصفهان اعزام كردند. در بخش مراقبت ويژه بسترى شد. گفتند: سكته مغزى كرده است او هميشه از سردرد رنج مى‏كشيد، اما ناله نمى‏كرد. سيزده روز بعد از سكته‏اش در بيمارستان از دنيا رفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 94
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
یزدانی، محمد
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج محمد يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد حسين« و »محمد حسن«(
سوم تير 1315 در روستاى گارماسه از توابع فلاورجان به دنيا آمد. تك پسر بود و بزرگترين فرزند خانواده. پدر و مادرش پسرخاله، دختر خاله بودند. پدرش »مصطفى« اهل گارماسه و مادرش »صغرى« در زرين‏شهر به دنيا آمده بود.
- پدرم شاگرد دهيار بود. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت. وضع مالى‏مان تعريفى نداشت. پنج ساله بودم كه به نجف‏آباد آمديم، پنج كلاس درس خواندم و تو مغازه »حاج باقر جولايى« وردست پينه‏دوز شدم. حاج باقر، درس خواندن يادم داد.
مادرش به زبان عربى علاقه خاصى داشت و به همين دليل، »محمد« را به آموختن زبان عربى تشويق كرده به قدرى عربى آموخت. محمد با آن كه تنها فرزند ذكور خانواده بود، كمك به مادر و پدر را از همان كودكى وظيفه خود مى‏دانست. بيست ساله بود كه همسايه‏شان »حاج خديجه« برادرزاده‏اش »محترم حاج صادقيان« را براى ازدواج به او پيشنهاد داد. قرار شد محمد، دختر را ببيند و جواب بدهد. جلسه‏اى برگزار شد. عروس براى پذيرايى آمد، ولى محمد، روى نگاه كردن به چهره او را نداشت. بى‏آن كه او را حتى يك نظر ديده باشد، گفت: »قبول«.
- يك سال و نيم نامزد بوديم. همسرم پنج ساله بوده كه مادرش فوت كرده بود. يك روز عمويش مرا صدا زد.
اين دختر يتيم است. چرا براش عروسى نمى‏گيرى كه برويد سر خانه و زندگيتان؟!
همان يك جمله كافى بود.
- بيست و دوم مهرماه سال 1335 عقد كرديم، با مهريه پانصد تومان. همسرم خيلى كم‏سن بود. صيغه محرميت خوانديم. به سن بلوغ كه رسيد، عقد محضرى كرديم.
يك حياط سه اتاقه داشتيم كه يك اتاق كاهگلى كوچك آن را به من دادند. محترم از اين كه من پنبه‏دوزى مى‏كردم، خوشش نمى‏آمد. يك دوچرخه خريدم و شروع كردم به دستفروشى. محمد با دوچرخه به دهات اطراف مى‏رفت. »جوزون، قلعه شاه، قلعه سفيد، قدره جون، گل حروم و فريدر« جنس مى‏فروخت و گاهى تا ديروقت مى‏ماند و به خاطر خرابى جاده و خطرات راه، در همان جا مى‏ماند.
- آن قدر به محترم علاقه داشتم و بهش وابسته بودم كه بدون او نمى‏توانستم چيزى بخورم. دستمزدم، گاهى پول بود و گاه تخم‏مرغ، نخود، عدس و گندم. زمستان‏ها موقع برگشتن به خانه در برف مى‏ماندم. مسيرهاى دور را با اتوبوس مى‏رفتم. دوچرخه را مى‏گذاشتم روى اتوبوس. بين مسير پياده مى‏شدم و با دوچرخه به روستا برمى‏گشتم. سربازى هم نرفتم. عهد مصدق بود. صد تومان دادم و معافى گرفتم.
محمد صاحب نه فرزند شد، پنج دختر و چهار پسر. از دستفروشى و تحمل رنج راه خسته شده بود. دار قالى خريد. محترم مى‏بافت و او مى‏فروخت. كم‏كم چله مى‏زد و براى مردم هم دار تهيه مى‏كرد.
- وضع مالى‏ام بهتر شد. كم‏كم ماشين خريدم. پيكان، تويوتا، ژيان.. بعد يك مغازه تو زرين شهر خريدم. چند تا شاگرد داشتم.

شده بودم ارباب. براى خودم برو و بيايى داشتم.
او خانه بزرگى در كوچه گلستانى خريد. با همسرش به سفر حج مشرف شد. در مسير بازگشت، يك اتومبيل گالانت ژاپنى خريدم بيست تومان.
مردم از دست رژيم پهلوى، جانشان به لب رسيده بود. تو نجف‏آباد، كسى نمى‏توانست از خانه بيرون بيايد، مغازه‏ها را آتش مى‏زدند، به بازار حمله مى‏كردند. پسرهايم مى‏رفتند و شب مى‏آمدند. دستشان پر از اعلاميه بود.
محترم از روزى مى‏گويد كه محمد حسين نفس‏زنان و خسته از مدرسه به خانه آمد. چيزى از توى لباس‏هايش برداشت و سريع بيرون رفت.
- وقتى آمد، گفتم چه كار دارى مى‏كنى؟ گفت: مأمورها دنبالم بودند، رفتم اعلاميه‏ها را تو خاك پشت خانه مخفى كردم. او خيلى غيرتى بود.
»يك بار با حاج آقا محمد حسين و محمد حسن رفتيم نماز جمعه. منافقين توطئه كردند و درگيرى پيش آمد. پسرها را گم كرديم و با هزار اضطراب و دلهره به خانه برگشتيم. تا شب دلم مثل سير و سركه مى‏جوشيد. آخر شب آمدند. با لباس‏هايى كه خاكى و خونى تعريف كردند كه به مجروحان كمك مى‏كرده‏اند.«
محمد حسين قبل از انقلاب با شهيد حجةالاسلام محمد منتظرى دو ماه به لبنان رفت و بعد از پيروزى انقلاب از آن جا كه برگشت، بيست و دو ساله بود كه با دختر دايى پدرش ازدواج كرد و هنوز چهل روز از عروسى‏اش نمى‏گذشت كه عازم جبهه‏ى شد.
- حقوقش دو تومان بود. مى‏آورد و مى‏داد به من. قبول نمى‏كردم، ناراحت مى‏شد و شكايت مى‏برد به مادرش. خريد خانه را انجام مى‏داد. براى خواهرهاش، هدايايى مى‏خريد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اميدوارم از خدا دور نشويد. بيكار نمانيد. از پدرم هم مى‏خواهم كه زيادتر از پيش، به عبادت خدا مشغول شود و حقوق قالى‏باف‏هايش را زيادتر كند.«
»محمد حسين« متولد 1337 بود و پنجم مهر سال 1360 در عمليات ثامن‏الائمه در منطقه فياضيه به شهادت رسيد. »محمد حسين« كه بارها با پدر و برادر به جبهه رفته و چندين بار مجروح شده بود، بعد از مراسم تدفين برادر، عزم رفتن كرد. محترم رفت به خواستگارى دختر دلخواهش.
- نوه‏دايى‏ام را برايش گرفتيم كه سرگرم زندگى بشود و هواى جبهه، از سرش بيفتد. پدرش گفت: اگر نروى جبهه، ماهى پنج هزار تومان بهت مى‏دهم. نرو...
دلخور شده بود، آمد پيش من: به بابا بگو ما با نان و ماست هم مى‏سازيم.
محمد او را منع مى‏كرد ولى او عاشق بود عاشق خدا. از طرف

جهاد به عنوان راننده اعزام شد.«
محترم با همكارى همسايه‏ها براى رزمنده‏ها، ترشى، مربا، پتو، لباس و رختخواب تهيه مى‏كرد و روانه منطقه مى‏كرد.
»محمد حسن« هشت ماه بعد از ازدواجش در روز يازدهم ارديبهشت سال 1362 به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 193
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
شکوهی، صدیقه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاج خانم صديقه شكوهى، همسر شهيد »مانده على« و مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »على« و »مهدى« پورقاسميان(
شصت و هشت سال قبل در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمدرضا« نانوا بود و دو دختر و نه پسر داشت. صديقه فرزند سوم خانواده بود. خواندن قرآن را آموخت.
- حاج ربابه همسايه‏مان بود. پدرم ماهى پنج ريال به ايشان شهريه مى‏داد و من كه استعداد خوبى داشتم، خيلى خوب ياد مى‏گرفتم. پدرم كه مرد زحمتكش و قانعى بود و هر چه داشت، خرج بچه‏هايش مى‏كرد.
سال 1332 صديقه سيزده ساله بودكه حاج خانم »پورقاسميان« براى پسر بيست و سه ساله‏اش به خواستگارى او آمد »بيگم آغا« راضى به ازدواج او نبود و تمايل داشت دخترش درس بخواند، اما »محمدرضا« در وجود »مانده‏على« غيرت و مردانگى ديده بود و مى‏دانست كه مى‏تواند دخترش را خوشبخت كند. يك دانگ خانه، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا مهريه »صديقه« شد و ملاحيدر آن دو را به عقد هم درآورد. »مانده‏على« صد تومان داد و سربازيش را خريد. او سرپرستى دو خواهر و دو برادرش را هم به عهده داشت. كفاش بود و اندك اندك با شراكت برادرش، مغازه‏اى خريد. صديقه پانزده ساله بود كه اولين فرزندش به دنيا آمد.
- بعد از دنيا آمدن محمد عقد مرا به ثبت رساندند. چون سنم كم بود و ثبت محضرى نمى‏كردند. براى بچه هم همان موقع شناسنامه گرفتيم و گفتيم بچه زود به دنيا آمده. دو سال بعد زهرا و سال 39 على متولد شد. حاج آقا خواب ديده بود تو آسمان جايگاهى درست كرده بودند كه پر از نور سبز و قرمز و سفيد بوده. سه مرد روحانى نشسته بودند و مردم مدح حضرت على را در مراسم مى‏خواندند. وقتى بيدار شد، گفت: اسم بچه‏مان را »على« بگذاريم.
بعد عذرا و مهدى و پس از او رضوان، جعفر، نسيبه و مرضيه به ترتيب چشم به دنيا باز كردند.
- خانه‏مان حياط بزرگى بود با يك چاه وسط آن كه با دلو از آن آب مى‏كشيديم و كارهامان را مى‏كرديم. بيست و دو سال تو همان خانه با مادر شوهر و خواهر شوهر زندگى كردم. بعد يك زمين خريديم و شروع كرديم به ساختن آن. نيمه‏ساز بود كه به آن جا اسباب‏كشى كرديم. برادر شوهرهام هم آمدند و با هم زندگى مى‏كرديم.
على از همان دوران نوجوانى با صوت خوش قرآن مى‏خواند و اذان مى‏گفت. توسط روحانيون نجف‏آباد اصفهان با قيام امام آشنا شد. موقع پخش اعلاميه دستگيرش كردند. مدتى بعد برگشت و بار ديگر موقع پخش كتاب دستگير شد. او را به شدت با باتوم كتك زدند. كتاب‏ها را گرفتند و رهايش كردند. او كه مداح اهل‏بيت )ع( بود. بعد از پيروزى انقلاب همزمان با فعاليت‏هاى سياسى و مذهبى با توجه علاقه‏اى كه به دروس حوزوى داشت. حوزه علميه رفت و طلبه شد و با شروع جنگ به عنوان روحانى و مبلغ به جبهه اعزام شد.

هنوز همرزمانش نوحه‏هاى جانانه او را كه در رثاى شهيد بهشتى و يارانش مى‏خواند، به ياد دارند. وقتى مى‏خواست نماز شب بخواند. بى‏صدا بيرون مى‏رفت و در خلوت با خدايش مناجات مى‏كرد، مبادا كسى را بيدار كند.
- تو خانه هم كه بود، چراغ روشن نمى‏كرد. گاهى بيدار مى‏شدم و مى‏ديدم تو تاريكى سر سجاده ايستاده و نماز مى‏خواند.
او على هفدهم شهريور سال 60 در سر پل ذهاب به آرزويش رسيد. نه گلوله به سر و صورتش خورده بود و جسد مطهرش شناسايى نمى‏شد. وقتى به صديقه كه خبر دادند، گفت مرا ببريد، بچه‏ام را كه ببينم، مى‏شناسمش.
رفت تو سردخانه. پيكر على را ديد. او را از موهاى مجعد و بورش شناخت.
دست كرد تو جيب على. مفاتيح و قرآن جيبى‏اش را كه هميشه همراهش بود درآورد: »اين هم يك نشانه ديگر از على.« او هنوز هم هر سال تولد على را روز ميلاد مولاى متقيان در سيزده رجب مولودى مى‏گيرد. بيست و پنج روز پس از على، برادر صديقه در »هورالهويزه« به شهادت رسيد و پنج ماه بعد شوهر »عذرا« كه در واحد مهندسى رزمى در عمليات فتح‏المبين شركت كرده بود، به شهادت رسيد.
همزمان با على، برادر كوچكش مهدى نيز در جبهه جنوب بود. او پس از پايان دوره راهنمايى به عضويت سپاه پاسداران درآمده بود. او هجده ساله بود كه ازدواج كرد و مدام در جبهه بود. در حالى كه پايش گلوله خورده بود. اما دوباره با درد راهى جبهه شد. »صديقه« سر تكان داد.
- نرو پسر جانم. بگذار حالت بهتر شود.
- نه بايد بروم.
همسرش »مهرى« ژاكتى كه برايش بافته بود، را به او داد.
- بپوش كه سرما نخورى.
مهدى از او حلاليت طلبيد و رفت. در نهم اسفند 62 در منطقه »جفير« به شهادت رسيد.
نشسته بودند سر مزار على و مهدى كه نزديك به هم بود. دعا مى‏خواندند. پنجشنبه هر هفته كارشان همين بود. خرما، ميوه و شيرينى مى‏بردند جنت الشهدا. قاليچه كنار مزار پهن مى‏كردند و مى‏نشستند به خواندن قرآن و دعا.
»يكى از دوستان مهدى آمد. فاتحه داد و خرما گذاشت دهانش. بيخ گوش حاجى چه گفت كه حاجى ابرو بالا انداخت و اخم كرد: نه، نه...
مردجوان هيچ نگفت و رفت، پرسيدم: مگر چه گفت؟ حاجى گفت: مى‏خواست او را كنار مهدى دفن كنيم. گفتم: آن جا جاى من است.

»صديقه« خنديد: مگر قبرستان را خريده‏اى آقا؟
حاج مانده‏على آهى كشيد و گفت:
- اينجا جاى من است.
صديقه نگاه كرد به صورت على كه تو قاب به او مى‏خنديد.
- مگر قرار است شهيد شوى؟
حاجى دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد.
»اللهم ارزقنى توفيق الشهادت فى سبيله«
گفت و گريه كرد و اشك صديقه را هم درآورد. قرار بود بروند مكه.سال 1366 رفتند. تو راهپيمايى برائت از مشركين حاجى در گروه انتظامات بود. صديقه و عده‏اى از زنان را هم دوخت و دوز پرچم‏هاى مراسم به عهده گرفتند. روز بعد همگى رفتند به پل هجوم (در همين مكان و در جمعه خونين مكه به تاريخ نهم مرداد 66 مأموران عرب به حجاج ايرانى حمله كردند) پليس‏هاى آل‏سعود آماده باش ايستاده بودند. مردم به مسجد جن كه رسيدند در آن بسته بود. جلو صف، پيام امام را به چند زبان فارسى، عربى و انگليسى مى‏خواندند. مردم شعار مى‏دادند »الموت لامريكا، الموت لاسرائيل«
مأموران ميان جمعيت ريختند، با مشت و لگد به جان زن و مرد و پير و جوان افتاده بودند. باتوم برقى بود كه به تن حجاج مى‏خورد. دو مأمور، مرد جوانى را از روى ويلچرش برداشتند و پرت كردند وسط جماعت. جيغ و فرياد و »يا حسين« به هوا برخاست. صداى شليك نمى‏گذاشت صدا به صدا برسد. مردم به طرف كعبه مى‏دويدند. پيرمرد عرب، حجاج ايرانى را به هتل مخصوص تركيه‏اى‏ها راهنمايى كرد. مردم به اتاق‏ها و هتل پناه بردند. خبرى از حاج آقا نبود و صديقه در پى مردش بود. عده‏اى مجروحان را به داخل هتل مى‏كشاندند تا زير دست و پا له نشوند. صديقه مردى را ديد كه زخمى و مجروح است. شيار خون از سر شكسته‏اش تا روى گونه و چانه كشيده شده بود. صديقه جلو رفت. او را با حاج آقا ديده بود. سراغ مردش را گرفت و مرد بى‏صدا گريست. شانه‏هايش از گريه مى‏لرزيد.
- سر حاج‏آقا تير خورد. ديدم كه افتاد، ولى تو شلوغى ديگر چيزى نفهميدم.
زمان ايستاد و صديقه نمى‏دانست بگريد يا در غم مرگ همسر، صبورى كند. يك برادرش در مبارزات انقلاب، دو برادرش، دامادش و دو پسرش در جنگ شهيد شده بودند و اين بار همسرش بود كه او را تنها گذاشته بود تا به جمع عزيزان شهيدان بپيوندد.
در ذهنش تداعى شد. توى هتل شب قبل بعد از دعاى توسل، حاجى وصيت كرده بود كه نه خمس بدهكار است و نه زكات، نه نماز و نه روزه. مرد يك كلام گفته بود: بچه‏ها خدا را دارند. تو هم به خدا توكل كن.
صديقه قسم خورد تا او را پيدا نكند، به ايران برنگردد. رئيس كاروان گفت: بايد برگرديم، اما او هفده روز در بلاتكليفى ماند تا پيكر كبود و زخمى همسرش را يافت و با او به وطن برگشت.
او را آوردند و در كنار دو فرزند شهيدش به خاك سپردند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 160
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
فتاح المنان نجف آبادی، مصطفی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج مصطفى فتاح المنان نجف آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »مهدى« و جانباز »اصغر« و جانباز آزاده »رسول«(
سال 1312 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش زين‏العابدين كشاورز و باغدارى زحمتكش بود كه زندگى همسرش فاطمه و چهار پسر و دو دخترش را از همين راه، تأمين مى‏كرد. مصطفى سه ساله بود كه مرگى آرام، پدرم را در ربود و او به ناچار از همان كودكى، بار مسئوليت خانواده را به دوش گرفت و از امكان تحصيل، محروم ماند.
- ده تا گوسفند داشتيم كه چوپانى آنها با من بود. هر صبح، آنها را مى‏بردم صحرا و مى‏چراندم. بزرگتر كه شدم، مادرم مرا به سيد حسين پينه‏دوز سپرد تا كار ياد بگيرم.
مصطفى در مغازه كوچك سيد حسين، كار كردن و زندگى را ياد مى‏گرفت. هشت سال از زمانى كه به مغازه سيد حسين آمده بود، مى‏گذشت. استادكار ماهرى شده بود، مردى جوان و كارآزموده. مى‏خواست سامان بگيرد، اما هنوز به خدمت سربازى نرفته بود. با اسدالله كه از كودكى با او در همان مغازه كار مى‏كرد، مغازه‏اى كرايه كرد. درآمدش بيشتر شده بود و اسدالله كه غيرت و توانايى او را مى‏ديد، پيشنهاد داد زودتر به فكر آينده‏اش باشد.
- مى‏خواهى يك دختر با اصل و نسب بهت معرفى كنم؟
اسدالله، خواهر زنش را براى ازدواج، پيشنهاد داده بود.
- ولى اول بايد با پدرزنم حرف بزنم.
گفته بود: زودتر برو. مى‏خواهم تكليفم روشن شود.
- هنوز كارم تمام نشده.
اسدالله قول داده بود تا همه كارها را يك تنه انجام دهد تا او به خانه پدرزنش برود و دخترش را خواستگارى كند.
- آن شب، همه كارها را انجام داد. صبح كه برگشت، اسدالله زودتر از او، آمده بود در مغازه. او را كه ديد، خنديد. مى‏دانست كه حيا مى‏كند و نمى‏پرسد خودش توضيح داد كه با پدرزنش صحبت كرده و آنها راضى شده‏اند به مردى كه خرج زندگى مادرش را هم مى‏دهد و از كودكى كار كرده و نگذاشته جاى خالى پدر، مادرش را رنج بدهد، دختر بدهد. مصطفى به خانه برادر رفت و خواست تا براى او قدم، پيش بگذارد.
مصطفى گذشته‏ها را به ياد مى‏آورد. لبخندى گوشه لبش مى‏نشيند و سر تكان مى‏دهد.
- آن قدر براى انجام كارهام مصمم بودم كه در مغازه ايستادم و داداشم را همان روز فرستادم مغازه پدرزنم تا اجازه بگيرد كه يك روز برويم خواستگارى. نزديك عيد بود. پدر زنم گفته بود: باشد. بياييد، اما بعد از سيزده به در.
روز چهاردهم همان سال، مصطفى و مادر به خواستگارى رفتند و مادر، همان جا قول گرفت كه فاطمه، نشان كرده باشد تا او سربازى‏اش را تمام كند. انگشتر نامزدى براى فاطمه بردند و مصطفى رفت براى خدمت سربازى.
- يادم هست. نوزده ساله بودم كه رفتم براى دوره آموزشى.

شش ماه اول تو »فرح‏آباد اصفهان« تعليمات مى‏ديدم. آن وقت‏ها با شيپور، بيدارمان مى‏كردند. همه چيز با امروز فرق داشت. مى‏رفتيم اسطبل، قاطر را زين مى‏كرديم و مهمات مى‏برديم براى جايى كه دستور داده بودند. بعد از آموزشى، افتادم شيراز. سه ماه آن جا بودم. از قشقايى‏ها، اسلحه مى‏گرفتيم. بيرون آبادى، چادر مى‏زديم. آتش روشن مى‏كرديم. افسرها مى‏رفتند پى كدخدا تا اسلحه‏هايى كه دست مردم است را جمع كند و بياورد. اگر نمى‏توانستيم از قشقايى‏ها، اسلحه بگيريم و يا مثلا از دستور، سرپيچى مى‏كردند، مى‏انداختندشان توى چاه تا تسليم شود. اسلحه‏ها را جمع مى‏كرديم و برمى‏گشتيم. يك وقت به خودم آمدم كه يك ماه هم بيشتر خدمت كرده‏ام.
نامه‏اى به تيمسار داده شكايت كرد كه به وضعيت سربازى‏ام رسيدگى شود و برگه پايان خدمتم را بدهند. برگشتم به اصفهان، اما به خانه نيامدم. در پادگان فرح‏آباد ماندم تا كارت پايان خدمتم را گرفتم. با نامزدم عقد كردم و با پس‏اندازى كه قبل از خدمت، داشتم عروسى مختصرى گرفتم.
- شام عروسى‏مان آبگوشت بود. چند تا از فاميل‏ها دور هم جمع شدند و با يك عروسى مختصر، رفتيم سر خانه و زندگى‏مان. مهريه »فاطمه« نيم جريب باغ بود. جهيزيه را هم برديم تو يكى از اتاق‏هاى خانه پدرى كه پنج اتاق داشت. يكى از اتاق‏ها مال مادرم بود و تو چهار اتاق ديگر، ما چهار برادر زندگى مى‏كرديم. زندگى ساده، اما شادى داشتيم.
بچه اول‏شان تلف شد. همسايه‏ها مى‏گفتند: غصه نخوريد. بچه اول، مال كلاغ است. خدا بقيه بچه‏هاتان را نگه دارد.
- بچه دوم دختر بود. اسمش را محترم گذاشتيم و سومى اكبر بود، اقدس، اصغر، عفت، بهرام، رسول، پروانه، محمد، رضا، فاطمه و على به ترتيب به دنيا آمدند و چراغ خانه‏مان شدند.
مصطفى سه فرزند داشت كه از خانه پدرى به »فريدن« مهاجرت كرد. با يكى از دوستانش شريك شد و مغازه پينه‏دوزى باز كرد. صد و پنجاه متر زمين خريد و آن جا را ساخت. آن را هم فروخت و خانه‏اى پنجاه مترى خريد.
- آن سال، خيلى بد آورديم عفت مريض شد. تب شديدى داشت. برديمش دكتر. گفتند فلج اطفال است. پنج سال، از اين دكتر به آن دكتر مى‏رفتيم تا اين كه با نذر و نياز، شفا گرفت. فاطمه خيلى زحمت او را كشيد. قالى مى‏بافت. بچه‏دارى مى‏كرد. با كسرى‏هاى زندگى مى‏ساخت. سال‏ها بعد آن خانه كوچك را فروختيم. يك تكه زمين خريديم، بدون امكانات، بدون آب و برق، آن را هم ساختيم و ده سال همان جا زندگى كرديم.
مصطفى از كودكى فرزندانش كه مى‏گويد، حسرتى غريب به

دلش چنگ مى‏زند.
- بچه‏ام اكبر خيلى درس‏خوان بود. اتاق نداشت. عيال‏وار بوديم و او مجبور بود شب‏ها روى تخت قالى كه روزها مادرش مى‏نشست و قالى مى‏بافت، درس بخواند.
همه كه مى‏خوابيدند، اكبر روى پنجه پاهاى برهنه مى‏رفت روى تخت و زير نور چراغ فانوسى، درس مى‏خواند. گاهى كه خواب او را مى‏گرفت و آبى به صورت مى‏زد تا آن را بتاراند. بامداد تكاليفش را مى‏نوشت و دفترش كه تمام مى‏شد و معلم، مشق‏هايش را مى‏ديد، دوباره نوشته‏هايش را پاك مى‏كرد و در همان صفحات مى‏نوشت. سه ماه تابستان را بنايى مى‏كرد و پولش را خرج خانه مى‏كرد.
- آقاجان، تا من هستم غصه نخورى‏ها.
ديپلمش را از دبيرستان پهلوى گرفت. آن قدر درس مى‏خواند و آمادگى ذهنى داشت كه همان سال دانشگاه قبول شد، رشته مهندسى عمران دانشگاه صنعتى اصفهان. به مصطفى كه خبر قبولى‏اش را داد، به پهناى صورت مى‏خنديد.
- اما پول نداريم. دانشگاه رفتن، خرج دارد آقاجان.
يأس تو صورتش نشسته و هيچ نگفته بود.
مصطفى پسرش را صدا زد.
- بيا يك سهم از اين خانه را بخر تا برادرت بتواند درس بخواند.
و اصغر در مقابل سهمى از خانه پدرى، خرج تحصيل برادر را داده بود. مى‏دانست آن قدر همت دارد كه مهندس بشود و دستگير خانواده.
با شروع انقلاب و مبارزات مردم با دوستانش اعلاميه و نوار سخنرانى امام خمينى را مى‏آورد. در اتاق را مى‏بستند و ساعت‏ها حرف مى‏زدند. مصطفى و بهرام و اصغر هم تو جلساتشان مى‏رفتند. كف زيرزمين را كنده بود و توى آن، اعلاميه و كتاب و نوار مى‏گذاشت. كاشى‏ها را طورى روى آن مى‏چيد كه هيچ كس نمى‏توانست بفهمد آن جا صندوقچه راز يك مرد انقلابى پنهان است. در تظاهرات خيابانى با دوستانش شركت مى‏كرد و چشمانش از التهاب و انتظار مى‏درخشيد. دوچرخه‏اش را مى‏گذاشت گوشه حياط و تعريف مى‏كرد: »آقاجان! قرار است آقاى خمينى بيايد ايران. امروز نظامى‏ها مثل گرگ افتادند وسط جماعت. مردم هم زدند شيشه‏هاى بانك را شكستند. با خون، رو ديوارها شعار مى‏نوشتند«. با دوچرخه به جلسات مى‏رفت و اعلاميه‏ها را پخش مى‏كرد. مى‏خنديد.
- اين طورى به آدم، شك نمى‏كنند. آخر كى را ديديد با دوچرخه، كارهاى مبارزاتى بكند. اعلاميه پخش كند و به جلسات مذهبى برود؟!
بهرام و رسول و اصغر هم رهرو او بودند. حرف كه مى‏زد، ردخور نداشت كه بايد انجام مى‏شد. مى‏گفت: بهرام جان درس بخوان سه ماه تابستان بفرستمت آبادان كه تو كارخانه يخ كار

كنى.
انقلاب كه شد، در جهادسازندگى مشغول به كار شد. رسول هم به عضويت سپاه درآمد.
- در راه و ترابرى جهاد كار مى‏كرد. با دوچرخه مى‏رفت و مى‏آمد تا اين كه دوچرخه‏اش را بردند و با پاى پياده برگشت خانه.
فاطمه كه شنيد، بغض تو گلويش نشست.
- تو آقا مهندسى، يعنى جهاد يك ماشين ندارند بدهند كه پياده نروى و بيايى؟
- اگر هم بدهند، نمى‏گيرم. ماشين جهاد مال بيت‏المال است.
جنگ كه شد، داوطلبانه رفت جبهه. با دوستانش، جاده و سنگر مى‏ساختند. برايش زن گرفتند تا هم دلش گرم شود و هم سرش. مصطفى به ياد او، قطره اشكى تو چشمش مى‏نشيند.
- رفته بود پاكسازى منطقه دشت عباس، كه از تو سنگر، دو عراقى درآمده و او را زده بودند.
دوم فروردين سال 61 بود كه پيكرش را آوردند. به دنيا آمدن دخترش را نديد و همسرش بعدها با اصغر )برادر كوچكتر اكبر( ازدواج كرد.
بهرام بود بعد از او هواى رفتن به جبهه داشت.
- چرا مثل برادرهايم. اسم مذهبى براى من انتخاب نكرده‏ايد؟
بهرام مى‏پرسيد و مصطفى نمى‏دانست كه راستى چرا؟ گفته بود مرا مهدى صدا كنيد. بگوييد. بهرام، جوابتان را نمى‏دهم.
خواسته بود برود جبهه، سنش كم بود. نبرده بودنش. آمده بود جهاد كه مصطفى نگهبان آن بود و او نگاه كرده بود به رنگ پريده‏ى چهره‏ى پسر.
- چه شده كه اين طور گريه مى‏كنى؟
و او تعريف كرده و بغض مانده در گلويش باز شده بود و اشك راه باز كرده بود روى گونه‏هايش.
- چيزى خورده‏اى؟
سر بالا انداخته و سر روى شانه پدر، باز هم گريه بود. مصطفى به تصوير پسر كه قاب شده بر ديوار و ته چهره‏اى از خود او را دارد، نگاه مى‏كند.
- قول دادم كه خودم بفرستمش با جهادگرها برود جبهه. خنديد و اشك‏هاش را پاك كرد.
- غذاش را كه دادم خورد، قرار بود براى رزمنده‏ها گوشت بفرستيم. از حاج حسن كه مسئول پشتيبانى بود، خواستم تا مهدى را ببرد.

وقت رفتن پسر، روبه‏روى پدر ايستاده بلند قامت بود و لبريز از نشاط. از اشتياق لبريز.
- پدرجان، راضى هستى؟ از خودم، از اين كه دارم مى‏روم...
پيشانى‏اش را بوسيد.
- خدا از تو راضى باشد پسرجان. در پناه حق...
راننده، مهدى را صدا زد و او رفت و مصطفى چشم به راه داشت و انگار قلبش را كه نه، انگار همه وجودش را مى‏بردند. خودش نيز اندكى بعد به جبهه رفت. يك بار به دهلران رفت كه چهل و پنج روز ماند و دفعه براى براى ديدن مهدى. در عمليات والفجر مقدماتى هم شركت داشت. در دومين سالگرد اكبر، پيكر مهدى را از منطقه آوردند و اصغر را كه از ناحيه پا مجروح شده بود، دوباره به جبهه رفت و باز هم مجروح شد.
سال 1364 رسول هم به اسارت نيروهاى بعثى درآمد.
- تا يك سال خبرى ازش نداشتيم. مادرش اشك مى‏ريخت و مدام نذر مى‏كرد كه خبرى از پسرش برسد. رفتيم مشهد. دست به دامن امام هشتم شديم كه تا برگشتن ما مشخص شود كه چه اتفاقى براى رسول افتاده. وقتى برگشتيم، ديدم نامه رسول آمده. نوشته بود تو اردوگاه عراقى‏ها اسير است. ما هم برايش نامه نوشتيم. چهار سال و نيم بعد، رسول برگشت، پوست و استخوان. بيست و پنج ساله بود و انگار مردى پنجاه ساله. چقدر رنج كشيده بود. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 113
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
معین، احمد
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج احمد معين، همسر معظم شهيده صديقه موسويان و پدر گرامى شهيدان؛ »مرتضى« و »مصطفى«(
بيست و سوم اسفند ماه سال 1307 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. چهار خواهر و دو برادر داشت. پدرش، »غلامرضا« از معتمدين بازار پارچه‏فروشى بود. اكثر تجار و مغازه‏داران به او ارادت داشتند. سواد سياقى داشت. خمس و زكات مالش را مى‏داد و حساب همه معاملاتش را به درستى مى‏دانست.
- مادرم سواد نداشت، ولى قرآن‏خوان خوبى بود. پدرم شاگردى به نام »مرتضى مدرس« داشت. وقتى پدرم رفت مكه، من را گذاشت پيش او تا توى كارها كمكش كنم. آن موقع، كلاس چهارم بودم. آقا مرتضى شروع كرد به درس دادن من. از آن به بعد ديگر مدرسه نرفتم.
احمد كم‏كم مردى شد براى خودش. پدر با وجود او، ديگر نگران گرداندن مغازه نبود. او كارهاى خريد پارچه را هم انجام مى‏داد. احمد نمى‏خواست به نظام شاهنشاهى خدمت كند. هرازگاهى به روستاهاى اطراف مى‏گريخت. آب‏ها كه از آسياب مى‏افتاد، برمى‏گشت. محضردارى كه با آنها آشنا بود، با يك عقد صورى او را از دربه‏درى و تعقيب و گريز نجات داد.
- آقاى رضوى شناسنامه زنى به اسم »صديقه يوسفى« را آورد و او را عقد كرد براى من. بيست تومان هم دادم و معاف شدم. اعلام كرده بودند كه هر كس ده ماه پيش ازدواج كرده باشد، معاف مى‏شود. من با اين كلك نجات پيدا كردم. البته هيچ وقت »صديقه يوسفى« را نديدم.
به روستاهاى اطراف مى‏رفتم و در آن جا پارچه مى‏فروختم. در سرما و گرما كارم با دوچرخه همين بود. گاهى هم كه نسيه برمى‏داشتند بايد مى‏رفتم طلبم را مى‏گرفتم. بيست و هفت ساله بودم كه پدر، »صديقه سادات موسويان« را برايم خواستگارى كرد. پدر او تاجر بادام بود. مادرش را در سه سالگى از دست داده بود. تا ششم ابتدايى هم درس خوانده بود.
زمان رضاشاه و قضيه كشف حجاب، پدر زنم نگذاشته بود او درسش را ادامه دهد. نمى‏شد كسى با چادر به مدرسه برود. خانواده مذهبى و مؤمنى بودند. از خواستگارى تا عروسى‏مان چهار ماه طول كشيد، اما زنم را نديدم تا عروسى كرديم. همراه خانواده برادرم در منزل پدرى‏مان، در محله حكيم، چهارراه شهردارى، پشت بانك ملى مركز، زندگى مى‏كرديم. مهدى، مرتضى، مجتبى و مصطفى آن جا به دنيا آمدند. صديقه شير نداشت. يك گاو داشتيم. به پسرهايم شير گاو مى‏داديم. صديقه خيلى مهربان بود و با محبت با من و بچه‏هايش حرف مى‏زد.
صديقه پنج فرزند پسر به دنيا آورد؛ پسرهايى كه با تولدشان بركت به زندگى‏مان آوردند. صديقه تنها همسرم نبود؛ همدم، ياور، دوست، عزيز و همه كس من بود. او در حوزه علميه خواهران »فاطميه« زير نظر استاد »علامه امين« تحصيل كرده بود.
احمد و پسرانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را در جلسات مذهبى‏اى كه در منزلشان برگزار مى‏كردند، از ديگران

مى‏گرفتند. بعد از تكثير، بين بازارى‏ها پخش مى‏كردند. مهدى كه فوق‏ليسانس رشته برق و الكترونيك از امريكا بود. مرتضى تازه ديپلم راه و ساختمان گرفته بود. مهدى و مرتضى، همين طور و مصطفى پابه‏پاى پدر براى به ثمر رسيدن انقلاب فعاليت مى‏كردند.
- در مراسمى كه توى خانه برگزار مى‏كرديم، روحانيون، مردم را به مبارزه با رژيم دعوت مى‏كردند. ساواك شك كرده بود و تذكر داده بود كه جلسات را سياسى نكنيم. ما چند نفر را بيرون منزل و سر كوچه مى‏گذاشتيم كه نگهبانى بدهند و تا مأموران را ديدند، بهمان خبر دهند. تا احساس خطر مى‏كرديم، جلسه را تمام مى‏كرديم و همه متفرق مى‏شدند. قصد ما مبارزه بود، نمى‏خواستيم جان كسى به خطر بيفتد.
مبارزات احمد و پسرانش ادامه داشت تا اين كه يك روز »جمشيد پاسبان« و مأمورانش به مغازه بزرگ و لوكس پارچه فروشى »احمد معين« حمله كردند و آن را به آتش كشيدند. احمد به اين سو و آن سو مى‏دويد. بر سر و روى خود مى‏زد و سعى داشت آتشى را كه داشت تمام سرمايه‏اش را مى‏سوزاند، خاموش كند. نتوانست. شعله‏ها از دهانه بزرگ مغازه به بيرون كشيده شد. طاقه‏هاى پارچه‏هاى زربفت و گرانقيمت در آتش خشم مأموران پهلوى سوخت. از آن همه پارچه، فقط دود و خاكستر و سياهى به جا ماند. احمد رنگ به رخسار نداشت. به خانه برگشت.
صديقه از ديدنش، يكه خورد. مردش را هيچ گاه اين گونه افسرده نديده بود. دانست كه ضربه‏اى مهلك به جانش خورده است. مثل هميشه، سنگ صبورش شد. پاى درددلش نشست و حرف‏هايش را شنيد. گفت كه نبايد جا بزند و بايد از اول شروع كند.
احمد تا مدت‏ها در مغازه نرفت. بيزار بود از ديدن پارچه و بازار پارچه فروشى كه چند دهه در آن كار كرده بود. چند تخته قالى خريد و سالها به فرش‏فروشى پرداخت. او در كنار صديقه به آرامش مى‏رسيد و هر مصيبتى را تاب مى‏آورد. اين نيز گذشت و آرام آرام از يادش رفت كه روزگارى ساواك، چه ظلمى در حق او روا داشته است. همراه همسرش به روستاها مى‏رفتند و براى آگاه كردن روستاييان فعاليت مى‏كردند. آن موقع هنوز انقلاب نشده بود.
صديقه بيست سال سابقه تحصيل در حوزه داشت. از اين كه مى‏ديد بسيارى از زنان همسن و سال خودش سواد ندارند و از مسائل شرعى هيچ نمى‏دانند، رنج مى‏كشيد. تصميم گرفت براى خانم‏هاى نجف‏آباد، كلاس احكام و آموزش قرآن بگذارد. از آن جا كه در هر كارى با احمد مشورت مى‏كرد و

بهترين مشوق و راهنمايش او بود، از او اجازه خواست. احمد اين تصميم را به جا و مؤثر ديد. پذيرفت كه همسرش روزى دو ساعت در منزل، كلاس بگذارد. او هر جمعه صديقه را به روستاى چاله سياه مى‏برد. صديقه، خانم‏ها را در مسجد روستا جمع مى‏كرد و با سخنرانى و گفتن احكام و پاسخ به سؤالات شرعى آنها بهشان آگاهى مى‏داد. مشكلات آنها را مى‏پرسيد و پاى صحبتشان مى‏نشست.
- اگر مشكلى هست، بگوييد. تا جايى كه از دستم بربيايد، در خدمتتان هستم.
اگر خانواده‏هاى فقير يا بى‏سرپرست، پول، لباس يا مواد غذايى لازم داشتند، بهشان مى‏داد. شنيده بود كه در روستا يك حمام خزينه‏اى كوچك هست كه صبح تا ظهر، آقايان مى‏روند و ظهر تا غروب خانم‏ها. اين براى زنان روستا سخت بود. بين راه نگاه كرد به مردش كه منتظر شنيدن صحبت‏ها و همكلامى با همدمش بود.احمد همان طور كه رانندگى مى‏كرد، چشم از جاده برگرفت و در او نگريست.
- چرا بى‏حوصله‏اى؟
صديقه موضوع را تعريف كرد و احمد در سكوت شنيد.
- مى‏خواهم مغازه پدرم را بفروشم. پولش را كلا خرج ساخت حمام براى روستايى‏ها مى‏كنم.
يك مغازه از حاج آقا موسويان به او ارث رسيده بود. او مى‏خواست مالش را صرف امور خير كند. احمد از اين انديشه، قلبش از شوق لرزيد. نگاه كرد به زنى كه سالها پابه‏پايش آمده بود و چون فرشته‏اى بى‏گناه همدم همه لحظه‏هايش بود. به بنگاه معاملات ملكى سپرد تا مغازه را به فروش برسانند. هفته بعد كار سند زدن مغازه تمام شد. صديقه هم پول آن را صرف خريد زمين و مصالح براى ساخت حمام كرد. مردان روستايى از بنايى تا كاشيكارى آن را خودشان انجام دادند. آن حمام ساخته شد براى خانم‏ها. صديقه ارثيه‏اش را خرج مردم محرومى كه دوستشان داشت، كرده بود. رضايت از برق نگاهش پيدا بود.
»مرتضى« كه همان سال پيروزى انقلاب وارد سپاه شده بود، در ديوان‏دره خدمت مى‏كرد. براى ارشاد زنان كرد، پارجه مشكى مى‏خريد. صديقه چادر مى‏دوخت. او مى‏برد و به خانواده‏ها هديه مى‏داد.
- به مرخصى كه مى‏آمد، دور از چشم من و حاج خانم روزه مستحبى مى‏گرفت. غروب‏ها به خانه برمى‏گشت كه نفهميم روزه بوده و از صبح چيزى نخورده. مسئول پايگاه مقاومت »شهيد بهشتى« بود. در جبهه هم فرمانده لشكر زرهى بود. مى‏گفت كه با سردار كاظمى همدم و همنشين است.
- وقتى برادر كوچكش »محمد« جاى تركش‏ها را مى‏ديد،

مى‏پرسيد: داداش چرا اين طورى شده‏اى!
او هم مى‏گفت: طورى نيست. پشه نيش زده.
خيلى محمد را دوست داشت. مدام با او شوخى مى‏كرد.
به پرداخت خمس و زكات مال، اعتقاد خاصى داشت. به پدرش مى‏گفت: »آقاجان يادت باشد كه خمس مالت را بدهى.«
اين سفارش هميشگى‏اش بود.
او بيست و چهار ساله بود كه در عمليات »بيت المقدس« در پانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. احمد به ياد روزهاى بعد از شهادت او مى‏افتد.
- يك باغى به اسم »قلعه‏شاه« داشتيم كه آن قدر سرسبز و قشنگ بود، آدم با ديدنش سرزنده و شاد مى‏شد. آقا مرتضى خيلى به اين باغ مى‏رسيد. درختانش را آب مى‏داد. شاخه‏هاى اضافى را هرس مى‏كرد. وقتى او شهيد شد، خانمم ديگر پا به باغ نگذاشت. مى‏گفت: همه جاى اين باغ، جاى پاى مرتضاى من است. دلم برنمى‏دارد اين جا را بدون مرتضى ببينم.
تصميم گرفتم باغ را هديه كنم. سال شصت و دو اين كار را كردم. الان يك مجتمع آموزشى به اسم »شهداى معين« آن جا ساخته‏اند كه مقابل مسجد »صاحب الزمان )عج(« نجف‏آباد است. مصطفى هفده ساله‏ام هم داوطلبانه به جبهه رفت و او هم درست پنجاه روز بعد از برادرش در عمليات رمضان، بيست و سوم تيرماه شهيد شد.
احمد ياد روحيه پر جنب و جوش و شاد مصطفى كه مى‏افتد، لبش به خنده مى‏نشيند.
- مصطفى ورزشكار بود. در ورزشگاه »انقلاب« تنيس و بسكتبال بازى مى‏كرد.
صديقه و احمد، صبورانه از دست دادن دو پسر را تاب آوردند.
»مجتبى« مدير كاروان زيارتى بود. او كه به زيارت مى‏رفت، صديقه هم همراهش مى‏رفت. سال 1366 هم قرار بود برود مكه. آن جا سؤالات شرعى خانم‏هاى زائر را پاسخ مى‏داد. شب قبل از رفتنش، نشست كنار احمد.
- بيا عهد كنيم كه بدون هم به بهشت نرويم.
احمد قدرى تأمل كرد. به چهره مصمم همسرش نگاه كرد و ماند كه چه بگويد.
- از رفتن حرف مى‏زنى؟
صديقه خنديد.
- بالاخره همه‏مان رفتنى هستيم.
باورش براى مرد دشوار بود، اما پذيرفت. عهد بستند كه هر كدامشان زودتر از دنيا رفت، شفاعت آن يكى را براى ورود به

بهشت بكند. صديقه رفت.
- نشسته بودم راديو گوش مى‏كردم كه خبر شهادت بسيارى از حجاج را در راهپيمايى برائت از مشركين شنيدم. ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: نكنه صديقه طورى شده باشد!
تحمل داغ او برايم سخت بود. اسامى شهدا را مى‏خواندند و دعاى من اين بود كه همسرم جان سالم به در برده باشد. يك دفعه نام او را خواندند. دنيا روى سرم خراب شد. محمد پانزده ساله‏ام كنارم نشسته بود. سكوت كرده بودم، مبادا كه او چيزى بفهمد. محمد وابستگى عجيبى به مادرش داشت و عزيز كرده حاج خانم بود. همسرم هم در سخت‏ترين لحظات وقتى به شدت از محمد عصبانى مى‏شد، فقط مى‏گفت: الهى خدا هدايتت كند.
پدر، محمد را فرستاد منزل يكى از بستگان كه براى سلامتى زائران مكه، مراسم مناجات‏خوانى گرفته بود.
- براى مادرت و سلامتى‏اش دعا كن.
پسر رفت و احمد در خلسه تنهايى‏اش سخت گريست. براى برگرداندن پيكر شهدا به عربستان رفتند، ولى در سردخانه اثرى از صديقه نبود.چند روز بعد، جنازه‏ها شناسايى شدند و صديقه را به آنها تحويل دادند. باورش براى احمد دشوارتر از آن بود كه بتواند اين رنج عظيم را تاب بياورد. عشق، زندگى، همدم و همراهش را به يك باره از دست داده بود.
- با رفتن او كمرم شكست. ديگر حال و حوصله ندارم. الان فرش‏فروشى را جمع كرده‏ام. در بازار نجف‏آباد مغازه شيرينى فروشى خريدم و با محمد آن جا هستيم. اما ديگر دل و دماغ سابق را ندارم. با رفتن صديقه، تكيه‏گاهم را از دست دادم و پشتم خالى شد. خيلى براى يكديگر، حرمت قائل بوديم. نمى‏دانم چرا من را تنها گذاشت و رفت. او شريك تنهايى‏هايم بود.
راستى چرا شب قبل از رفتنش با من عهد بست كه شفاعتم را در روز قيامت بكند! او از شهادتش آگاه بود. اطمينان دارم كه همه چيز را مى‏دانست. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 271
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
نصر اصفهانی، ایران
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم ايران نصراصفهانى، مادر مكرمه‏ى جانباز كريم و شهيدان؛ »محمد« و »ابراهيم« نصراصفهانى(
پدرش »حسين« استوار پليس شهربانى بود كه دو دختر و دو پسر داشت. او دو يتيم ديگر را نيز سرپرستى مى‏كرد. اگر كسى كار نداشت و از بى‏پولى رنج مى‏برد، به داد او مى‏رسيد. برايش كارى دست و پا مى‏كرد. پولى به او مى‏داد. او خانه‏اى خريده بود كه آشنايانش را در آن، جا مى‏داد. هر كسى خانه نداشت، يكى از اتاق‏ها را به او مى‏داد. پس از مدتى، خود به خانه پسر عمويش رفت و در آن جا ساكن شد. به هر كس پول نداشت، در خريد خانه كمك مى‏كرد.
- پولش را از حقوق ماهيانه‏ات به من بده.
»ايران« نه ساله بود كه عمو او را براى پسرش كه بيست و يك ساله بود و در كارخانه ريسندگى كار مى‏كرد، خواستگارى كرد. در منزل، خطبه عقد خواندند. ايران آن قدر كوچك بود كه لباس عروسى تو دست و پايش گير مى‏كرد. براى پايين آمدن از پله‏ها، لباس زير پايش ماند. عمو او را روى دست‏هايش بلند كرد و از پله‏ها پايين آورد. زن‏عمو، تكه زمينى را كه داشت، مهريه او كرد. حسين كه در انديشه پاسخ گفتن به اين لطف همسر برادرش بود، بعد از به دنيا آمدن »عليرضا« فرزند اول ايران، قطعه زمينى به نام دختر كرد.
- بعد از ظهر با مادر شوهرت بيا محضر. بايد آن زمين را كه به جاى مهريه به نام تو كرده، به او برگردانى. او فرزندان ديگرى هم دارد. اين زمين، سهم تو نيست.
ايران آن قدر كوچك بود كه مادر همسرش با خواهش و تمنا و وعده و وعيد، او را از وسط بازى با دوستانش و برادر شوهرهاى كوچكتر از خودش بيرون مى‏كشيد. تا بچه را شير بدهد. ايران شتابزده نوزادش را شير مى‏داد و دوباره او را به مادر همسرش مى‏سپرد و به بازى برمى‏گشت.
حسين همان زمينى را كه به دختر هبه كرده بود، ساخت. چهار سال بعد، ايران و همسر و فرزندان به آن جا نقل مكان كردند. مردش كه به حرام و حلال اعتقاد داشت، بچه‏ها را از همان كودكى با احكام آشنا مى‏كرد.
- باغى داشتيم كه نصف آن مال برادرم بود. وسط آن يك راه باريك كشيده بوديم. ديوار و حصار نداشت. با يك خط، جدا شده بود. شوهرم نمى‏گذاشت بچه‏ها آن طرف بروند، مبادا كه بى‏اجازه ميوه‏اى بچينند.
ايران باردار بود كه پسرش به خانه عمه رفت. عمه در همسايگى آنها بود. جوى باريكى بين دو خانه حايل بود. پسر توى آن افتاد و در عرض چند ثانيه از دنيا رفت. او كه به فرزند چهار ساله‏اش دلبستگى عميقى داشت، در يأس دست و پا مى‏زد و دوران باردارى‏اش را سپرى مى‏كرد.
- كريم كه به دنيا آمد، تا حدودى جاى خالى بچه‏ام را پر كرد. من تو خانه پدرى سختى نكشيده بودم، اما در خانه همسرم با اين كه نسبتا از بقيه مردم، بهتر زندگى مى‏كرديم، با اين حال سختى‏ها را تحمل مى‏كردم. به دخترهايم، خانه‏دارى ياد مى‏دادم. تربيت پسرها را هم به عهده داشتم، اما شوهرم با رفتار

آرام و رعايت شرعيات خيلى روى ذهنيت آنها اثر مى‏گذاشت. »ابراهيم« در تظاهرات مردمى شركت مى‏كرد. آن روز ساواك در حال شعارنويسى روى ديوار او را دستگير كرد. يكى‏شان سيلى به صورتش زد. صورت ابراهيم سوخت. از سرما بود يا ضرب دست مأمور، به هر حال پوست صورتش كزكز مى‏كرد.
- بگو جاويد شاه!
نگفت. سرگرد از جيپ پياده شد. راست جلو او ايستاد. هاى دهانش تو هوا بخار شد.
- بگو و برو پسرجان.
سر بالا انداخت كه نه. سرگرد اشاره كرد به مأمورهايش. زير بازوهاى او را گرفتند و انداختندش توى جوى آب. يخ جو شكست و آب سرد همه تن ابراهيم را دربر گرفت. لرز به جانش افتاد. مأمورها كه سوار جيپ شدند، او نيز بيرون آمد. از كاپشن و شلوارش آب مى‏چكيد. به خانه كه رسيد، ايران به سرخى گونه‏ها و نگاه تبدار او خيره شد.
- چه شده؟
ابراهيم تعريف كرد و ايران او را كنار والر نفتى نشاند. برايش حوله و پتو آورد.
- لباس‏هات را در بياور. خودت را خشك كن و پتو را بپيچ دور تنت.
ابراهيم سرشار از عطوفت بود. ورزشكار بود. مدال قهرمانى كشتى داشت. به باغ كه مى‏رفتند، براى خواهرهايش ميوه مى‏چيد. تو كارهاى خانه به مادر كمك مى‏كرد. ايران به ياد او مى‏خندد.
- خيلى خوش لباس بود. شلوارش را مى‏داد مرضيه اتو كند. به جاى آن، حياط را آب و جارو مى‏كرد كه كار خواهرش را سبك كرده باشد. هفته‏اى يك روز نانوا مى‏آمد و توى خانه نان ما را مى‏پخت. يك بار نيامد. داشتم توى تنور نان مى‏گذاشتم كه ابراهيم از مدرسه رسيد. ظرف خمير را برداشت و گفت: اين كه كار تو نيست. اگر يك بار اين كار را كردى، مردم فكر مى‏كنند كه وظيفه‏ات است.
مادر همسرم رفت و نانوا را آورد.
ابراهيم روز ورود امام خمينى به ايران، به بهشت زهرا رفت تا در مراسم شركت كند. بعد از پيروزى انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درآمد. جنگ كه شروع شد، گفت كه عازم جبهه است. ايران از او خواست تا بماند و به دانشگاه برود.
- تو جبهه درس مى‏خوانم. قبول شدم، برمى‏گردم. قبلو نشدم، مى‏مانم كه لااقل تو جبهه مفيد باشم و به كشورم خدمت كنم.
وقتى به مرخصى آمد، تعريف كرد كه »موقع پيشروى از تو سنگر عراقى‏ها يكى بيرون آمد و قصد داشت من را با سر نيزه

بزند. او را ضربه فنى كردم و فرستادمش بين بقيه اسرا.
»كريم« كه تا پيش از انقلاب با ابراهيم در همه فعاليت‏ها شركت داشت، از سوى جهاد به سيستان و بلوچستان رفت. به عضويت سپاه كه درآمد، عازم كردستان شد. سال 1360 به جبهه جنوب رفت. فرمانده گروهان بود. بارها زخمى شد، اما منطقه را ترك نكرد. فرمانده تيپ قمر بنى‏هاشم )ع( شد. تير مستقيم به كمرش خورد. تماس گرفته بودند كه به بيمارستان انتقال يافته است. ايران بى‏خبر از فرزندش به خانه خواهرش در كردستان رفته بود. فرزندانش به ديدن برادر رفتند و تن زخمى و خونين او را روى برانكارد ديدند.
جراحى كريم با موفقيت انجام شد. بيست روز در بيمارستان ماند و پس از آن كه او را به خانه آوردند، ايران پسرش را ديد كه پوست و استخوان شده. تازه شنيد كه چه بلاهايى از سر او گذشته است. اصرار كرد كه ازدواج كند. همان سال ازدواج كرد. اما پايبند شهر، خانه و كاشانه نشد. ده روز بعد، آماده سفر شد. گفتند: »نرو.«
اخم به صورتش نشست.
- مى‏خواهيد حرف صدام به كرسى بنشيند؟ پيغام داده كه كريم چرا جوان‏هاى مردم را مى‏فرستى جلو گلوله و خودت پشت آنها پنهان مى‏شوى؟ من فرمانده تيپ هستم. بايد بين نيروهايم باشم كه به رزمنده‏ها انرژى بدهم.
رفت و اين بار در عمليات خيبر تير به نخاعش اصابت كرد و قطع نخاع شد. او اكنون جانباز هفتاد درصد است.
پس از او »ابراهيم« كه در سن بيست و يك سالگى، طى عمليات آزاد سازى خرمشهر در دهم ارديبهشت ماه سال 1361 روى پل خرمشهر به شهادت رسيد. چند هفته بعد، شهر از تصرف عراقى‏ها درآمد.
»محمد« دانش‏آموز بود كه خواست عازم شود. توى شناسنامه‏اش دست برد. كلاس سوم راهنمايى را در جبهه خواند.
- مامان غصه درسم را نخور. كتاب‏هام را برده‏ام. هر وقت بتوانم درسم را مى‏خوانم.
او كه از كودكى به شغل نظامى علاقه داشت، هميشه لباس ارتشى مى‏خريد و مى‏پوشيد. پارچه به پيشانى مى‏بست و همه بازى‏هايش جنگى بود. اكنون به آرزوى خود رسيده بود و در جبهه واقعى مى‏جنگيد.
همان شب عمه خواب ديده بود كه تسبيح توى دستش پاره شد و دو دانه آن روى زمين افتاده است. پسر خودش هم در جبهه بود. به دلش آگاه شده بود كه يكى از دانه‏ها پسر اوست و ديگرى محمد. محمد را كه زخمى شده بود، به بيمارستان انتقال دادند. كتش را درآورده بود.
- جاى من اين جا گرم است. اين را بپوشيد كه سردتان نشود.
بهبود كه يافت به جبهه برگشت. مدتى بعد در نهم اسفند ماه سال 1364 به شهادت رسيد. پيكرش سه ماه مفقود بود و بعد او را به خانواده‏اش تحويل دادند. پدر شهيدان نيز در سال 1377 بر اثر تومور مغزى دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 153
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
عربها، محمد حسین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج »محمد حسين« عربها نجف‏آبادى، آزاده جانباز 75 درصد پدر معظم شهيدان »محمد جواد« و »جعفر« عربها(
خانه‏اش ساده و زيباست، همچون دلش كه آينه‏وار و دريايى است. اتاقش پر است از كتاب‏هاى دعا، كوچك و بزرگ. كاسه چينى بزرگى لبالب از مهرهاى كوچك و بزرگى است و بى‏ترديد مى‏توان پى برد كه در خانه او مراسم دعا و قرآن برگزار مى‏شود. »حاج محمد حسين« با قامتى ظريف و كلاهى برسر، به ما خوش‏آمد مى‏گويد. شيرين زبان. و خوش سخن. اهل تعريف و خاطره‏گويى است. پيش از آغاز سخن برايمان مى‏گويد كه به مادر پيرش قول داده تا برايش نان بخرد. او هر روز به ديدن مادرش مى‏رود و با وجود سن و سال و بيمارى و جانبازى‏اش هنوز وظيفه فرزندى را به خوبى ادا مى‏كند. پاى صحبتش مى‏نشينيم.
هفتاد و دو ساله است و اهل نجف‏آباد. پدرش »غلامعلى« كارگر ساختمان بود و مادرش معصومه در منزل كرباس سه فرزند داشت، قرآن هم مى‏خواند.
- من اولين فرزند خانواده بودم تا كلاس دوم ابتدايى خواندم و بعد مشغول كار شدم.
بعد از اين كه »رضاخان« به جزيره موريس رفت و زمام مملكت را به پسرش »محمدرضا« سپرد، او همه مردان را به خدمت سربازى فراخواند و »غلامعلى« با و جود آن كه صاحب همسر و سه فرزند بود، به سربازى رفت. مادر بزرگ »محمد حسين« را به كارگاه آهنگرى برادر خود برد تا هم كار كند و هم كمك خرج خانواده باشد. پدر رفته بود و بى‏آن كه به مرخصى بيايد، دو سال و چهار ماه دور از خانه و خانواده، دوره سربازى را گذراند. آن روز اسبى را آورده بودند تا به پايش نعل ببندند. »دايى« اشاره كرد به »محمد حسين«
- حيوان را محكم بگير كه عقب نرود.
»محمد حسين« از زين اسب گرفت و دست ديگر را به پاهاى او محكم كرد. داغ را كه بر كف پاى حيوان گذاشتند، بى‏اختيار از جا جست و رميد. چهار نعل مى‏دويد و از مغازه دور مى‏شد و صاحب آن، فرياد زنان عقب سر اسبش مى‏دويد و بر سر مى‏زد دايى گوش »محمد حسين« را گرفت.
- چرا حواست را جمع نكردى پسر؟ اين چه كارى بود كه دستمان دادى! حالا اگر آن اسب هر كسى را لگد بزند يا بكشد چه كسى بايد جوابش را بدهد؟ تو يا من؟!
مى‏گفت و فشار دستش رو گوش »محمد حسين« بيشتر و بيشتر مى‏شد. محمد حسين فرياد مى‏كشيد و دايى گوش او را محكم‏تر فشار مى‏داد تا آن كه خون از سوراخ گوش پسر بيرون زد. زانوهاش سست شد و افتاد كف كارگاه. دايى دستپاچه و بى‏قرار، به او نگاه كرد كه رنگ به رو نداشت و خون از گوشش مى‏رفت. او را بلند كرد و به خانه برد. چنان وحشت‏زده بود كه به همسرش گفت اسب به او لگد زده. وقتى »محمد حسين« چشم باز كرد. دست روى سر او كشيد.
- چى شد؟

»محمد حسين« ترسيده و حيران از وحشت دوباره پلك برهم گذاشت. دو روز در خانه دايى به گوش او ضماد مى‏زدند و درمان مى‏كردند، اما شنوايى گوش آسيب ديده و از دست داده بود. »معصومه« كه نگران پسر شده بود، به آن جا آمد.
- چرا اين بچه دو روز است كه خانه نمى‏آيد؟
دايى سبيلش را جويد.
- اسب لگد زده. طورى نيست. حالا بهتر شده.
نگفت كه چه بر سر »محمد حسين« آورده است و كودك نيز از وحشت اوستا، زبان به كام گرفت و هرگز راز او را برملا نكرد. بعدها وقتى »غلامعلى« خدمتش را تمام كرد، دوباره به »نجف آباد« برگشت. او نيز شاگرد آهنگر بود، اما روزهاى گذشته ديگر تكرار نشد. »محمد حسين« با پدر به كارگاه مى‏رفت و با همو برمى‏گشت. تابستان‏ها كه كار آهنگرى رو به كسادى مى‏رفت، غلامعلى براى بنايى و كارگرى، محمد حسين را نيز با خود مى‏برد. او به دليل واريس رگ پا از خدمت سربازى معاف شد.
»معصومه« براى قالى‏بافى به خانه يكى از آشنايان مى‏رفت. آن جا »طيبه« را ديده بود طيبه 16 ساله و سواد قرآنى داشت به خواستگارى او رفت و يك دانگ از خانه پدرى و نيم جريب زمين زراعتى را به عنوان مهريه او قرار دادند.
جشن عقد در خانه حاج‏آقا »پورمحمدى« پدر عروس برگزار شد و يك سال بعد، داماد در منزل خود جشن را برگزار كرد و عروس هم در خانه خود.
- ما يك سال عقد كرده بوديم، اما همديگر را نديديم. شب عروسى‏مان، ما در خانه خودمان به مهمان‏ها آبگوشت داديم و پدر عروس با چلو خورش سبزى از مهمان‏هايش پذيرايى كرده بود. در خانه پدرم زندگى‏مان را شروع كرديم. »طيبه« قالى مى‏بافت. خيلى كمك حال بود. يك سال بعد از عروسى‏مان محمد حسن به دنيا آمد. بعد از او محمد رضا، رقيه و محمد جواد سال 1343، به دنيا آمد و در سال بعد جعفر، طاهر، فاطمه و موسى و سكينه و هاجر هم ديگر فرزندان آنها بودند.
»محمد حسين« هر جا كار ساختمانى مى‏گرفت، شب را همان جا مى‏ماند. هفته‏اى يك بار به خانه مى‏آمد. دستمزدش را تحويل همسرش مى‏داد و مى‏رفت. بعدها پسرها كه بزرگتر شدند، وارد مبارزات سياسى و انقلابى شدند و او همه جا همدم و همراه آنها بود. انقلاب كه پيروز شد، محمد حسن به عضويت سپاه درآمد و به كردستان اعزام شد. با شروع جنگ »محمد حسين« براى ساختن سنگر عازم منطقه شد.
وقتى محمد حسين در منطقه بود، طيبه همه مسئوليت‏ها را به دوش مى‏كشيد. از نگهدارى فرزندان تا خريد و...

او نان مى‏پخت. ترشى و مربا درست مى‏كرد و براى رزمنده‏ها مى‏فرستاد.
محمد حسين تعريف مى‏كند يك روز جوان بسيجى را جلو ماشين نشانده بودند. سرش تركش خورده و استخوان گوشه جمجمه‏اش را برده و آن قدر خونريزى كرده تا بى‏هوش شده بود. او را به درمانگاه تحويل دادند. پزشك معاينه‏اش كرد.
- تو پيشانى‏اش يك غده سرطانى بود كه نصف آن رفته.
محمد حسين در دل براى جوان دعا كرد. او مثل محمد حسن بود و مثل جواد. چه فرقى داشت! رفت براى تخليه مجروحان و غروب كه برگشت، حال جوان بسيجى را از پزشك پرسيد.
- جراحى با موفقيت انجام شد. حالش كاملا خوب است. بقيه غده را هم درآورديم.
به ياد آن روزها لبخندى بر لب محمد حسين مى‏نشيند.
- آن جوان هنوز هم هست و اسمش على »شياسى« است.
محمد رضا، پدر و محمد حسن در منطقه بودند. »محمد جواد« مى‏خواست به جبهه برود. مى‏دانست كه مادر راضى نمى‏شود. از راه مدرسه، رفت خانه »ننه معصومه« كه مادر پدرش بود.
- مى‏خواهم بروم جبهه.
مادر بزرگ او را نصيحت كرد: مامانت تنها مى‏شود پدرت و برادرانت نيستند.
اخم‏هاش تو هم رفت.
- به مادرم نگو. خودم از آن جا تلفن مى‏كنم و بهش مى‏گويم.
او به ستاد اعزام به جبهه محله رفت. غروب چند تا از دوستانش كيف او را آوردند.
- اين وسايل جواد است. رفته جبهه.
»طيبه« هاج و واج مانده بود. حرفى براى گفتن نداشت. بعد از چند روز جواد تلفنى به او خبر داد كه با چند تا از دوستانش به جبهه آمده است.
- نگران من نباشيد. اينجا نشسته‏ايم و گپ مى‏زنيم و تخمه مى‏شكنيم.
طيبه صداى انفجار را شنيد. جواد چند لحظه سكوت كرد. مى‏دانست كه فرزندش مراعات او را مى‏كند و براى اين كه دل نگران نباشد، از آرامش منطقه مى‏گويد. جنگ كجا و آرامش كجا؟ مگر مى‏شود! با عقل جور درنمى‏آيد. او را به خدا سپرد.
»محمد جواد« مدتى بعد از ناحيه سر تركش خورد. نيمى از كاسه سرش جدا شد. او را كه نفس نمى‏كشيد، از ميانه ميدان جنگ، به سردخانه بردند. صبح كسى متوجه شده بود، نايلونى كه روى او كشيده‏اند، بخار كرده است.
- اين بسيجى زنده است.

از شوق فرياد كشيد و رزمنده‏ها »محمد جواد« را بيرون آوردند. »محمد حسن« خبر را كه شنيد، او را به بيمارستان انتقال داد. جراحى‏اش كردند و هنوز مادر خبر نداشت. حالش كه بهتر شد؛ پدر و مادر را نيز خبر كردند. محمد جواد هفتاد روز بى‏هوش بود. سه ماه بعد از بيمارستان مرخص شد، در حالى كه تعادل نداشت. گاه به سختى گريه مى‏كرد و گاهى از شدت خنده، بى‏تاب مى‏شد. دكتر سفارش كرده بود دوستان به ديدنش بيايند. مى‏آمدند، اما جواد يك سمت بدنش فلج شده بود. يك سال بعد قدرى بهبود يافت. مى‏خواست ازدواج كند. پدر نمى‏پذيرفت. جعفر موذن بود و ظهرها قبل از نماز ظهر، در نمازخانه يا در حياط، مكبر مى‏شد، آن روز صبح به جاى مدرسه به جبهه رفت. مادر گمان مى‏كرد باز هم به قم رفته است تا امام خمينى را ببيند. چند روز بعد تماس گرفت و گفت كه در جبهه جنوب است. او چند بار به مرخصى آمد و هر بار از خاطرات هم‏سنگرهايش را تعريف مى‏كرد.
آخرين بار كه به مرخصى آمد پيشانى مادر را بوسيد و بى‏هيچ كلامى رفت. شب بسيت و سوم رمضان آن سال، مطابق با بيست و سوم تير 61 در شرق بصره مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز براى خانواده نياورده‏اند.
همزمان با او موسى نيز كه قدى رشيد و اندامى ورزيده داشت، با وجود آن كه چهارده سال بيشتر نداشت، در جبهه بود.
مادر براى »جواد« دختر يكى از زنان مسجد را در نظر گرفت و خواستگارى كرد. از سوى سپاه آن دو را به مشهد فرستادند و عروس كه آمد، به خانه سازمانى رفتند. جواد تعادل نداشت و گاه همه چيز را از ياد مى‏برد، آن شب همسرش براى مراسم عروسى يكى از اقوام رفت و او در خانه تنها بود. بايد داروهايش را مى‏خورد از هر قرص، يكى ولى هفتاد قرص را با هم خورده بود. همسرش به خانه برگشت و جواد را كه ديگر رمقى به تن نداشت، در بستر يافت. او را بيمارستان رساندند، اما با وجود شست و شوى معده روز دوازدهم بهمن 62 به شهادت رسيد. پسرش هشت ماه بعد به دنيا آمد و نام پدر را بر او نهادند. محمد رضا كه همچنان در جبهه بود، از ناحيه دو پا جراحت ديد. بى‏حس شده بود و نمى‏توانست راه برود، مدتها درمان كرد تا آن كه توانست روى پاى خود بايستد. »محمد حسين« هر بار براى تشييع پيكر پسران يا بازيد عازم منطقه مى‏شد تا آن كه مجروح شد و به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. او امروز پدر دو شهيد و يك جانباز است و خود تاج آزادگى و جانبازى را بر سر دارد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 146
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
صباغی رنانی، طیبه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


طيبه صباغى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ عبدالله، احمد على و جانباز 70 درصد اصغر باباصفرى(
پدرش ابراهيم رو زمين‏هاى مردم زراعت مى‏كرد او پنج فرزند داشت كه از سنين پايين آنها را با كار و تلاش آشنا مى‏ساخت. طيبه روزهاى دور كودكى را به ياد مى‏آورد كه براى شست و شو و غذا، از سرچشمه آب مى‏آورد.
ظرف آب آن قدر بزرگ بود كه وقتى آن را مى‏آوردم، نصف آب، بين راه مى‏ريخت. وقتى ظرف نصفه را به مادرم مى‏دادم، غر مى‏زد و سرزنشم مى‏كرد.
هفت ساله بود كه مادرش خديجه او را به ملاعلى معلم محله سپرد تا قرآن خواندن بياموزد خواهرها و برادرش نيز از ملاعلى درس مى‏آموختند. وقتى طيبه از مكتب برمى‏گشت، گاو را مى‏دوشيد و شير آن را به زنى كه هر روز غروب براى خريد شير مى‏آمد، مى‏فروخت. همان زن، بعدها براى او خواستگارى فرستاد، طيبه به مسجد مى‏رفت تا نماز ظهر و عصر را بخواند كه زنى سر راه او قرار گرفت. طيبه از نگاه‏هاى زن دانست كه تعمدى دارد. سر فروافكند و رفت توى مسجد. چند روز بعد به خواستگارى‏اش آمدند. مهمان‏ها كه رفتند ايستاد مقابل مادر.
- من نمى‏خواهم شوهر كنم.
خديجه اخم كرد.
- تو كه كارى بلد نيستى تو خانه ماندنت اشتباه است. شوهر كنى و سامان بگيرى بهتر از اين است كه بمانى خانه بابات!
ابراهيم پولى نداشت تا جهيزيه دختر را تهيه كند. از دوستش پانصد تومان گرفت. چند تكه وسيله زندگى را جهت رفع حاجت خريد و دختر را به خانه بخت فرستاد.
شوهرم ده، پانزده سال از من بزرگتر بود اخلاق تندى داشت وقتى عصبانى مى‏شد، ديگر هيچى متوجد نبود. مادر شوهرم حامى من بود. هر وقت خيلى غصه‏دار مى‏شدم، به او پناه مى‏بردم، ولى فايده نداشت. كه او هم چند سال بعد از دنيا رفت، اصغر و مهرى به دنيا آمده بودند و وضع زندگى ما روز به روز بدتر مى‏شد.
عبدالله كه به دنيا آمد از همان ابتدا عاطفه و محبتش را نثار مادر مى‏كرد. خيلى كوچك بود كه مدرسه را رها كرد تا كمك خرج خانواده باشد. شده بود كارگر كارخانه. همه دستمزدش را براى مادر مى‏آورد. به دستهاى خالى پدر كه نگاه مى‏كرد انگار حس دل آرزومند مادر را درك مى‏كرد. پس از او احمد على، فرهاد، عباس، مريم و زهرا نيز متولد شدند.
- وقتى شوهرم با كلى نذر و نياز توانست خانه كوچكى بخرد انگار دنيا را به من داده بودند بعد از سالها از خانه مادر شوهرم كه با جارى‏ها و برادر شوهرهايم زندگى مى‏كردم بيرون آمديم.
طيبه به دليل فشارهاى اقتصادى و مشكلاتى كه در زندگى مشتركش تحمل كرده بود، براى هر زايمانش درد غير قابل

تصورى را تحمل مى‏كرد.
- وقتى مى‏خواستم فرهاد را به دنيا بياورم، درد شديد داشتم. شوهرم خيلى نگران بود چند بيمارستان رفتيم مرا قبول نكردند. شوهرم التماس مى‏كرد وقتى گفتم به خانه برگرديم، با ترديد مرا به خانه آورد و فرهاد را در منزل به دنيا آمد.
عبدالله محور و رهبر بقيه خواهر و برادرهايش بود. كم حرف مى‏زد. احترام پدر و مادر را نگه مى‏داشت. به درس و كار بچه‏ها كمك مى‏كرد. بى‏ريا بود و هر چه داشت براى خانواده خرج مى‏كرد. او كه به جبهه رفت، اصغر و احمد هم به دنبال او اصرار براى رفتن داشتند. اصغر هم عازم شد. آن روز خبر مجروحيت او را كه آوردند، مادر مرغ سركنده را مى‏مانست. رفته بود بيمارستان به اميد ديدن پسر كه مدتها از او بى‏خبر مانده و براى ديدنش بى‏تابى كرده بود. دكتر كه توى اتاق آمد او را صدا زد. خبر قطع نخاع شدن اصغر را كه داد، مادر تو سر خود زد.
اين چه وضع است خدا جان بچه‏ام مگر چند ساله است كه بايد تا آخر عمر در بستر بماند؟!
احمد على آمد بيمارستان، برادر را كه بيهوش و بى‏تكلم روى تخت افتاده بود و تكه گوشت بى‏جانى را شبيه بود، بوسيد و تكيه داد به ديوار.
همه‏ى كارهايم را كرده‏ام. امروز بعد از ظهر راهى‏ام.
طيبه رنگ پريده و با چشمانى كه سفيدى‏اش به خونى نشسته بود، سراپاى او را پاييد.
نرو، حالا كه اصغر مجروح است عبدالله هم تو جبهه مانده.
دستها را زير بغل زد و به اصغر كه سرم خون تو دستش بود و بى‏صدا به خوابى عميق رفته بود، نگاه كرد.
اينها دنبال هدف خودشان رفته‏اند. من هم مى‏خواهم راه خودم را بروم.
طيبه در سكوت به پرنده‏اى كه پشت پنجره نشسته بود و بال بر شيشه مى‏ساييد، خيره شد.
دلم دو پاره شده يكى عبدالله و يكى اصغر تو بروى ديگر تكه‏هاى قلبم را هم گم خواهم كرد. خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. احمد على خم شد پيشانى‏اش را بوسيد.
- به بابا نگويى كه رفتنى هستم.
طيبه هيچ نگفت به عبدالله مى‏انديشيد كه نه نامه داره و نه تماس گرفته بود و به اصغر نوجوانش كه بى‏هيچ اميدى به زنده ماندن از او مراقبت مى‏كرد و هر لحظه وحشت از دست دادن او جانش را مى‏خليد. سر را كه برگرداند، احمد على رفته بود؛ بى‏صدا و به آرامى نسيم، پدر كه آمد، سراغ او را گرفت و طيبه

شانه بالا انداخت. هيچ نگفت. غروب كه به خانه برگشتند، زن همسايه به ديدن طيبه آمد و خبر داد كه احمد على عازم منطقه شده است. پس از او اصغر به شهادت رسيد. احمد على از منطقه نامه فرستاد كه در خرمشهر است و از من راضى باش كه بى‏خداحافظى رفتم. مخصوصا از پدرم از سوى من حلاليت بخواهيد كه بى‏اجازه رفتم جبهه.
طيبه به سفر حج رفته بود كه احمد على به مرخصى آمده. چند روزى ماند و دوباره برگشت منطقه.
- از مكه كه آمدم، شنيدم احمد آمده بوده مرخصى. خيلى دلم سوخت. انگار قسمت نبود بچه‏ام را ببينم. آن از بى‏خداحافظى رفتنش و اين هم از مرخصى آمدنش. او رفته بود و ديگر نديدمش تا اين كه يازدهم آبان 61 خبرش را آوردند. او در عين خوش شهيد شده بود.
در فرازى از وصيتنامه احمد على مى‏خوانيم: در اين زمان كه ما در جنگ هستيم، اين منافقان كوردل از وقت استفاده و تبليغات ضد روحانيت مى‏كنند. مى‏دانيد كه اگر يك دقيقه روحانيت در صحنه نباشد، اين كشور هم از دست مى‏رود. به محصلان عزيز سفارش مى‏كنم كه با درس خواندن خود مشتى بر دهان شرق و غرب بزنند و نيز سنگرها را خالى نگذارند. از پدر و مادرم مى‏خواهم كه مرا در قطعه شهدا دفن كنند تا با ديدن قبور شهدا آرامش بگيرند.
چند ماه پس از او عبدالله در بيستم اريبهشت 62 طى عمليات بيت‏المقدس خرمشهر به شهادت رسيد.
او كه در همه حال، يار و غمخوار مادر و پدر بود، در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم هيچ وقت براى من گريه نكنيد كه من از شما نيستم، بلكه از آن پروردگارى هستم كه مرا آفريده مرا ببخشيد كه نتوانستم زحمت‏هايى را كه برايم كشيديد جبران كنم.«
فرهاد كه در فراق سه برادرش پروانه‏وار مى‏سوخت، عازم جبهه شد. دو سال در منطقه بود و هر بار كه مى‏آمد، با خنده مادر را صدا مى‏زد.
- ديدى سلامت برگشتم مادر به خدا نمى‏خواهد كه تو يك داغ ديگر ببينى...
سال 67 حال پدر سه شهيد به وخامت رفت و درگذشت. فرهاد نيز سالها بعد در سال 85 با فرزندش به شيراز مى‏رفت كه در راه تصادف كرد و هر دو دارفانى را وداع گفتند. طيبه كه پيش از آن نيز هميشه در داغ فرزندانش مى‏گريست، چنان دچار بحران روحى شد كه در بستر افتاد و به فراموشى دچار شد.
او هنوز هم با وجود آن كه سالها از شهادت عبدالله، اصغر و احمد على مى‏گذرد، تاب رفتن به مزار شهدايش را ندارد و هر گاه دلتنگ آنها مى‏شود، با فرزندانش تا نزدكى قبرستان مى‏رود و از دور فاتحه‏اى به اهل قبول مى‏فرستد و دل توفانى‏اش قرار مى‏گيرد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 156
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
مهاجری حجازی، عزت
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم عزت مهاجرى حجازى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« روزبه‏نيا(
هفتاد و نه ساله و اهل اصفهان است. پدرش »سيد محمد« مرد باخدا و سيدى مورد احترام بود. قرآن‏خوان بود و با معلومات. مغازه خرازى داشت. او هر جا جلسه مذهبى يا قرآن خوانى برگزار مى‏شد، حضور مى‏يافت. او با »خانم آغا« ازدواج كرده بود كه شناسنامه نداشت. خودش براى او شناسنامه گرفت و نام‏خانوادگى خودش را براى او انتخاب كرد. آنها صاحب چهار دختر و دو پسر شدند كه »عزت« پنجمين فرزند آنها بود. او پانزده سال بيشتر نداشت كه به عقد »جهان« درآمد.
- آن روز با مادرم به خانه دايى پدرم رفته بوديم. زن‏دايى پدرم مرا كه ديد، براى پسرش پسنديد. همسرم متولد سال 1280 بود. سواد قرآنى داشت و بسيار نجيب و مهربان بود. بعد از آن روز به خواستگارى من آمدند. پدرم بى‏هيچ ترديدى قبول كرد.
جمال با برادرش مغازه خرازى داشتند. مدتى بعد جمال كار خود را از برادرش جدا كرد. در بازار اصفهان با تاجرى آشنا شد و به عنوان منشى در تجارتخانه او مشغول به كار شد. دو سال بعد، صاحب فرزند شدند. او را »احمد« ناميدند. بتول، عذرا، محمود و انسيه نيز متولد شدند. »جمال« ساعاتى را كه در خانه بود، به بچه‏ها نماز و احكام مى‏آموخت. بسيار صبور و آرام بود و راه خوب زيستن را نه به فرزندان كه به همسرش نيز مى‏آموخت. احمد با پسر عمه‏اش كه در حوزه درس مى‏خواند، رابطه خوبى داشت. بسيار تحت تأثير او بود. ساعت‏ها كنارش مى‏نشست. با هم عربى مى‏خواندند. او به خوبى به زبان عربى مسلط شده بود. رفته رفته شروع كرد به خواندن دروس حوزوى. به پدر و مادرش نگفته بود كه دروس حوزوى مى‏خواند. از مدرسه به حوزه علميه مى‏رفت. ديپلمش را كه گرفت، در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شد. يك سال هم خواند، اما علاقه‏اى به رشته‏اش نداشت. دوباره در كنكور شركت كرد. در رشته مديريت بازرگانى قبول شد و شروع كر به تحصيل در اين رشته.
اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را از دوستانش در مسجد مى‏گرفت و بين دانشجوها پخش مى‏كرد. يك شب، در خوابگاه خوابيده بودند كه با صداى دوستش از خواب بيدار شد.
- احمد، ساواك حمله كرده. پاشو فرار كن.
حيران و هراسان اطراف را پاييد. در تاريكى اتاق، جايى را نمى‏ديد. پنجره را باز كرد و پريد توى حياط. پابرهنه و با پيژامه‏اى كه به تن داشت، دويد سمت در. از گوشه خيابان به طرف خانه خواهرش راه افتاد. وقتى كه آن جا رسيد براى آنها تعريف كرد كه دنبالش هستند. آن شب، از دلهره و انتظار خواب به چشمش نمى‏آمد. از آن مى‏ترسيد كه كسى آدرس او را داشته باشد. صبح، با اتوبوس به اصفهان رفت. مدام مراقب بود كه كسى او را تعقيب نكند. به خانه كه رسيد، مادر در را باز كرد.
- كجا بودى احمد جان؟ مگر نبايد الان سر كلاس باشى!

تعطيل شده‏اى؟
احمد پيشانى مادرش را بوسيد كه يك‏ريز سوال مى‏كرد. چهره او نشان مى‏داد كه هم خوشحال است و از آمدن بى‏موقع او حيرت كرده است.
هنوز توى خانه نرفته بودند كه در به شدت كوبيده شد. »عزت« در را باز كرد. چند مرد با كت و شلوار و كراوات هجوم آوردند توى خانه بدون اين كه »يا اللهى« بگويند. يكى‏شان كلت كشيد.
- پسرت كو؟ كجا رفت؟
احمد در آستانه در ايستاد.
- با ايشان كار نداشته باشيد.
احمد اين را گفت و قدمى پيش نهاد.
- دست‏ها بالا.
يكى از مأموران گفت.
احمد براى حفظ آرامش خانواده، بى‏هيچ اعتراضى تسليم شد. عزت فرياد كشيد و نفرين كرد. مأمور او را هل داد. دو تا از مأمورها توى كمد و قفسه‏ها و لاى كتاب‏هاى احمد را گشتند. قرآن، نهج‏البلاغه و كتاب‏هاى درسى احمد را ريختند توى ساك. خانه را آشفته و عزت و بچه‏ها را هراسان گذاشتند و رفتند. عزت بر سر خود كوبيد. پيكان حامل احمد كه از خم كوچه پيچيد تو خيابان، صداى گريه عزت بلند شد.
- وقتى شوهرم آمد، او از من بيشتر شوكه شده بود. كارى از دستمان نمى‏آمد. او را به جرم تكثير و پخش اعلاميه امام و شعارنويسى روى ديوارها بردند. مى‏رفتيم و مى‏آمديم، اما كارى از دستمان برنمى‏آمد. بعدها فهميديم كه بچه‏ام را برده‏اند زندان قصر تهران. رفتيم آن جا و ديديمش. لاغر، زرد و زار شده بود. او نمى‏گفت، ولى مى‏دانستيم كه شكنجه‏اش مى‏كنند. بعدها او را به اوين بردند. مدتى هم در آن جا بود.
سه سال و چهار ماه بعد احمد آزاد شد. با دخترى كه او هم از مبارزان سياسى عليه پهلوى بود، ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد.
- همگى راهى مكه شديم. احمد و زن و بچه‏اش با يك پرواز رفتند. من و شوهرم و دخترم بتول با پرواز بعدى راهى شديم. احمد در آن جا، اعلاميه‏هاى امام را به زبان عربى ترجمه مى‏كرد و به ديوار مى‏چسباند يا براى مبارزان مقيم آن كشور مى‏برد.
زير لباس احرام، اعلاميه گذاشته بود. شرطه‏ها كه به او مشكوك شدند، اعلاميه‏ها را به »بتول« داد.
- اينها را بگذار زير چادرت. دنبالم هستند.
شرطه‏ها او را وارسى كردند. چيزى پيدا نكردند و رفتند.
او با برادرش رابطه صميمانه‏اى داشت. به او مى‏گفت: »برو

سربازى كه فنون نظامى ياد بگيرى.«
خودش از سپاهيان دانش بود و دوره‏اش را در ورامين گذرانده بود.
- به شاگردانش نماز و قرآن ياد مى‏داد. يك توپ پارچه خريده بود. مى‏گفت: دلم مى‏خواهد براى همه دخترهاى ورامين مقنعه بدوزى.
بتول همه توپ پارچه مشكى را مقنعه دوخت و احمد آن را به شاگردانش و خانواده‏هاشان هديه داد. مى‏گفت: »مادر نمى‏دانى چقدر دعا مى‏كنند كه اين مقنعه‏ها را براى دخترهاشان برده‏ام.«
محمود در مكتب او كه برادر بزرگتر و مرشد و مرادش بود، درس آموخته بود. او تازه ديپلمش را گرفته بود. براى راهپيمايى‏ها و جلسات مذهبى مرتب از اصفهان به تهران مى‏رفت. بيست و يكم بهمن ماه 1357 با گروهى از مردم به راهپيمايى رفت. نظامى‏ها كه سرتاسر خيابان را با تانك و توپ اشغال كرده بودند، شروع به تيراندازى كردند. محمود جلوى جمعيت بود و در معرض تيرباران. گلوله‏اى به پايش خورد. زانوهاش تا شد و گلوله بعدى سرش را هدف قرار داد. خون سر و صورت او را رنگ زد. او در ازدحام ملت نفس‏هاى آخر را كشيد. مردم او را روى دست بلند كردند.
- اين سند جنايت پهلوى...
محمود را در مصلاى تهران تشييع كردند و براى او نماز خواندند. سپس او را به قم بردند و پس از آن به اصفهان انتقال دادند.
او بهار آزادى را نديد، اما احمد پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. براى تبليغات به مكه رفت. زير لباس احرام، اعلاميه داشت. شرطه‏ها به او مشكوك شدند. لباس احرامش را درآورد و توى سطل زباله انداخت و گريخت. عزت كه شاهد اين صحنه بود، لباس پسر را برداشت. احمد دستگير شد. شش روز مورد بازجويى قرار گرفت و هيچ از او نيافتند. آزاد شد و با خانواده‏اش به وطن برگشت. هيچ از شكنجه‏هاى آل‏سعود نمى‏گفت. اما چهره‏اش دردى را كه كشيده بود، نشان مى‏داد. با شروع جنگ به واحد تبليغات جبهه ملحق شد. مسئول شنود بود و مكالمات عراقى‏ها را ترجمه مى‏كرد.
»عزت« آه مى‏كشد و به ياد احمد دلاورش مى‏گريد و مى‏گويد: »گاهى از خاطرات جبهه براى‏مان تعريف مى‏كرد. مى‏گفت: به زبان عربى حرف مى‏زنم و عراقى‏ها را گول مى‏زنم و آنها را مى‏كشانم توى خاكمان. تا حالا با اين شيوه، كلى اسير گرفته‏ايم.«
او وقتى رفت، دو فرزند داشت. در عمليات خرمشهر شركت كرد. اول خرداد ماه سال 1361 به شهادت رسيد. من گاهى بى‏تابى مى‏كردم. باور نمى‏كردم كه بى‏پسر مانده باشم و هر دو پسرم پر كشيده باشند. جمال، اما توكل مى‏كرد به خدا. مى‏گفت: بچه‏هامان امانت بوده‏اند. ما امانت‏دار بوده‏ايم و آنها را به خدا برگردانده‏ايم. او صبورانه رنج‏هايش را تحمل مى‏كرد تا آن كه دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 229
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,114 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,215 نفر
بازدید این ماه : 3,858 نفر
بازدید ماه قبل : 6,398 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک